ارسالها: 3747
#21
Posted: 8 May 2013 09:39
را از نعمت پدر محروم کرد و ایرج خان در یک حادثه رانندگی کشته شد .
* * *
عزیزجون با یه بغل سوغات به همراه مامانی از راه رسیدند ؛ عزیزجون با دیدن مادر دو دستی به سینه اش کوبید و گفت :« الهی خاله فدات بشه ؛ قربان قد و بالات برم . ماشاالله ؛ ماشاالله مثل قالی کرمون می مونی .»
بعد مادر را محکم در آغوش گرفت و رو کرد به پدر و گفت :« آقای سهامی قدر این زن را بدان که لعبت گیرت اومده .»
پدر درحالیکه سرش را به زیر انداخته بود گفت :« برمنکرش لعنت ؛ حالا بفرمایید تو ؛ اینطور که بده .»
ـ خدا مرگم بده ؛ وقتی هلا را می بینم اینقدر ذوق زده میشم که پاک آداب معاشرت یادم میره ؛ بهرحال مرا ببخشید ؛ از همه تون معذرت میخواهم .
بعد از اینکه با ماهان احوالپرسی کرد به طرف من آمد و گفت :« تو باید مهتاب باشی ؛ ماشاالله نسبت به چند سال پیش چه قدی کشیدی ؛ اونموقع یه فسقل بچه شیطون بودی ؛ حالا می بینم برای خودت خانمی شدی .»
و مرا در آغوش کشید و بعد هم به سراغ زهرا رفت و او را بوسید و دست او را گرفت و به سمت سالن پذیرایی به راه افتاد . هنوز روی مبل درست جا نگرفته بود که گفت :« بچه ها بدتان نیاد اما هیچ کدامتون به زیبایی مادرتان نشدید. »
حقیقتا هم راست میگفت ؛ مادر غیر از زیبایی خدادای ؛ جذاب و لوند هم بود . با قدی بلند و هیکلی موزون ؛ با اینکه سه تا شکم زاییده بود تکان نخورده بود .
مامانی گفت :« تو هم چون هلا را خیلی دوست داری ؛ هیچ کس به نظرت نمیاد .»
عزیزجون قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت :« مگر وجود داره !«
مادر لبخندی زد و گفت :« عزیزجون اینقدر مرا خجالت ندهید ؛ منهم اگر چیزی به ارث بردم از شما بوده .»
پدر با شوخی گفت :« خوب تعارف برای هم تکه پاره میکنید ؛ خب اصل حالتون چطوره ؟ فرزاد و هومن چطور هستند ؟»
عزیزجون در حالیکه سیگار روشن میکرد گفت :« اونها هم خوب هستند ؛ سلام رساندند .»
پدر گفت :« ما که هیچ وقت محبتهای آنها را فراموش نمیکنیم .»
عزیزجون اخم هایش را درهم کرد و گفت :« این چه حرفی است که میزنید ؛ وظیفه شونه ؛ اونها جونشون در میره برای اینکه یکی از بستگان به اروپا بروند . آقای سهامی خودتان که میدانید ؛ درد غربت بد چیزی است ؛ آدمیزاد اگر سالهای سال هم در یه کشور دیگه باشه باز هم غریبه . به قول بچه ها هیچ جای دنیا ایرون نمیشه . خیلی دلشان میخواهد که شایان را هم به اروپا بکشانند اما او هنوز یکسال دیگه از درسش مانده ؛ تا ببینیم خدا چه میخواهد .»
مادر گفت :« راستی چرا آقا شایان تشریف نیاوردند ؟»
عزیزجون گفت :« اتفاقا خیلی دلش میخواست بیادی شماها را ببیند ؛ اما متاسفانه فردا امتحان داشت ؛ ترم تابستانه گرفته ؛ ان شالله در یک فرصت دیگه . خب راستی ماهان ؛ کوچولویی در راه نداری ؟»
ماهان گفت :« نه ؛ حالا زوده .»
عزیزجون گفت :« آفرین ؛ حق با توست . تا جوان هستی از زندگی ات لذت ببر و خوش بگذران که وقتی بچه دار شدی وقت سرخاراندن نداری و تا چشم بهم بزنی می بینی جوانی ات گذشت و هیچ استفاده ای از آن نکردی .»
عزیزجون زن خوشگذرانی بود که زندگی را هیچ وقت سخت نمیگرفت و غم بع دلش راه نمیداد . تنها سرمایه او یه آپارتمان فسقلی در کرج بود و تنها درآمدش حقوق بازنشستگی اش بود . البته فرزاد و هومن هم خیلی زیر پر و بال او و شایان را میگرفتند .به غیر از مقرری ماهانه که برای آنها معین کرده بودند ؛ کلیه مخارج دانشگاه شایان هم به دوش آنها بود ؛ اما با این حال نه یک ریال پس انداز داشت و نه به فکر یک ساعت دیگرش بود . با این حال او آنقدر خوش تیپ و با کلاس میگشت که هرکس او را می دید ؛ فکر میکرد زن پولداری است . تا حالا چند مرتبه پوست صورتش را کشیده بود ؛ موهایش را هربار به رنگی در می آورد ؛ ناخن هایش همیشه لاک زده بود و جدیدترین و شیک ترین لباسها را میپوشید . همانطور که به ماهان نصیحت میکرد ؛ خودش همه عمرش را خوش گذرانده بود ؛ چه قبل از بچه دار شدن و چه بعد از آن . ده ؛ دوازده سال از مادربزرگ بزرگتر بود ؛ اما وقتی کنار هم قرار میگرفتند همسن به نظر می آمدند . برای خودش زندگی میکرد و هیچ وقت زیر بار زور نمیرفت . با اینکه میدانست پدرم به حجاب خیلی اهمیت میدهد از همان روز اول بدون حجاب جلو پدرم حاضر میشد و با شوخی میگفت :« شما
ناراحتید ؛ نگاه نکنید ؛ چشماتون را درویش کنید .»
و آنقدر سر به سرپدر گذاشته بود که او تسلیم شده بود .
عزیزجون همانطور که مشغول پوست کندن خیار بود رو کرد به من و گفت :« خب مهتاب جون تو چه کار میکنی ؛ درست تمام شده ؟»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« هیچی ؛ دیپلمم را گرفته ام و حالا نشسته ام توی خونه ؛ منتظر بخت و اقبال .»
پدر چشم غره ای به من رفت ، ولی اهمیتی ندادم . عزیزجون گفت :« بخت و اقبال ! یعنی چه ؟»
گفتم :« یعنی اینکه ببینیم قسمتان از این دنیا چه میشه .»
او گفت :« مگر نمیخواهی درست را ادامه دهی ؟»
با بی تفاوتی سرم را تکان دادم . عزیزجون با عصبانیت رو کرد به پدر و گفت :« این دختر چی میگه ؟ زمان ما که به تحصیلات زیاد اهمیت نمیدادند ؛ شما همه تون به دنبال درس و دانشگاه بودید ولی حالا که حرف اصلی را در این مملکت درس میزند و تمام خانواده ها ؛ نه تنها به خاطر اعتبار علم ؛ بلکه از روی چشم و هم چشمی سعی دارند که بچه هایشان را با ضرب و زور کلاس کنکور و کلاس خصوصی به دانشگاه بفرستند ؛ دخترهای شما که از هوش و استعداد بالایی برخوردارند ؛ نمیخواهند درس بخوانند !؟»
نمیدانم چرا دل و جرئتم با آمدن عزیزجون چند برابر شده بود . شاید از اینکه او را زنی مستقل و با درایت میدانستم که از نعمت های خداوندی به نحو احسن استفاده میکرد ؛ دلم میخواست الگوی زندگی ام او باشد و ناگهان جان گرفتم گفتم :« من عاشق درس خواندن هستم اما متاسفانه بزرگترها نمی گذراند. »
عزیزجون اخم هایش را درهم کرد و به پدر گفت :«یعنی شما نمیخواهید دخترانتان تحصیل بکنند .»
پدر کمی درون مبلش جا به جا شد و گفت :« جامعه کنونی ما نسبت به چندسال پیش خیلی فرق کرده ؛ اتفاقا جو دانشگاه از همه جا بدتر است . من شخصا ترجیح میدهم که دخترم را هرچه زودتر به خانه بخت بفرستم . مهین خانم ؛ شما دختر ندارید که بدانید چه مسئولیت سنگینی به عهده تان است .»
عزیزجون گفت :« از پدری به فهمیدگی شما بعیده که چنین طرز فکری داشته باشید ؛ پس باید در دانشگاه ها را ببندند . هلا نظر تو چیه ؟ تو هم با آقای سهامی موافقی ؟»
مادر گفت :« من این همه درس خواندم ؛ چه استفاده ای از آن کردم ؟ هیچی حالا برای مرد ؛ که میخواهد نان آور خانواده باشد ؛ یه چیزی . ولی برای دختر ؛ من هم الزامی نمی بینم .»
عزیزجون سرش را با تاسف تکان داد و گفت :« به به ؛ خیلی طرز فکرتان نسبت به چندین سال پیش تغییر کرده ؛ تو از دانسته هایت هیچ استفاده ای نکرده ای ؟ رشد فکری ات در تربیت فرزندانت موثر نبوده ؟ این همه زن درس خواندند و به دانشگاه رفتند و در حساس ترین مراکز با مردها رقابت دارند . پس شما می فرمایید که کار همه ی اینها اشتباه است و زنها باید بشینند توی خانه و خانه داری بکنند ؛ این طرز فکر از شما خیلی دور است . حالا از این ها گذشته ؛ چرا نمی گذارید خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد ؟ بچه که نیست . این فرصت را از او نگیرید و بگذارید تا درخانه شماست به خواسته هایش برسد .هیچ جای دنیا مثل خانه پدری امن نیست ؛ او را دلسرد نکنید .
آقای سهامی ! شما که خودتان بهترین دوران را گذرانده اید ؛ حالا این همه سختگیری برای چیست ؟ از هر چه بگذریئ ؛ همانطور که دخترها تحصیلات همسرشان برایشان مهم است ؛ مردها هم همین نظریه را دارند . حالا قولش را به من بدهید که بگذارید مهتاب به درسش ادامه دهد .»
پدر درحالیکه متفکرانه به نقطه ای خیره شده بود گفت :« مهین خانم شما نمیدانید در جامعه چه میگذرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 8 May 2013 09:40
بهرحال باید فکرکنم ؛اما این قول را میدهم که با دید باز به این موضوع نگاه کنم .»
عزیزجون زیر چشمی نگاهی به پدر کرد و گفت :« حتما ؟!»
پدر به اجبار لبخندی زد و گفت :«حتما .»
از مادر در تعجب بودم . او هم به همین راحتی میتوانست نظر پدر را عوض کند ؛ اما چرا اینقدر در مقابل او سست بود و هرچه او می گفت بدون چون و چرا انجام میداد .
آن شب تا پاسی از شب به شوخی و جوکهای بامزه عزیز جون سپری شد . روحیه او را بارها و بارها تحسین کردم ؛ مثل اینکه هیچ وقت غباری از غم بر دل او ننشسته بود ؛ هرچند که با مشکلات زیادی روبه رو بوده ؛ اما به قول مامانی آن چنان اعتماد به نفس بالایی داشته که همه را با صبر و شکیبایی پشت سر گذاشته است . ای کاش من هم میتوانستم مثل او باشم . زندگی را تفریح و خوشی می دید و به گفته خودش غم و غصه در دلش جایی نداشت .
از فردای آن روز پدر با من قهر کرد ؛ جواب سلامم را زیر لبی میداد و کلمه ای با من هم صحبت نشد و به مادر گفته بود :« حقش نبود این نمک نشناس جلوی غریبه اسرار زندگی مان را برملا کند . به کسی چه مربوطه که ما چه میکنیم ؛ هرکس زندگی خصوصی اش به خودش مربوط است ؛ حالا این الف بچه نشسته شکایت مرا به خاله خانم میکند ؟ امان از دست این دختر ؛ قصد داشتم اجازه بدهم تا خودش از بین خواستگارانش یکی را انتخاب کند ؛ اما حالا قضیه فرق کرده . به اولین کسی که در این خانه را بزند جواب مثبت میدهم تا هر غلطی که دلش خواست بکند . دختر بزرگ کردم یا دشمن ؛ مگر ماهان نیست ؛ مطیع ؛ بردبار ؛ صبور و نمونه یک زن به تمام معنا ؛ خدا هم به پاداش نیت خوبش ؛ همسر به این خوبی نصیبش کرد . این نیم وجب قد و بالا برای من دم در آورده و میخواهد راه و رسم زندگی را به من یاد بدهد . بهتره بهش بگی کور خوندی ؛ تا وقتی که توی این خونه هستی ؛ اربابت من هستم و از دستورات من پیروی میکنی .»
نه مادر در مقابل حرفهای پدر توانست از من دفاع کند ؛ نه ماهان و نه محمد آقا . پدر پایش را در یک کفش کرده بود که باید هرچه زودتر ازدواج کنم و مرا با اولین خواستگار به خانه بخت میفرستد.
از آن روز به بعد غم و غصه ام صد برابر شد ؛ کتاب را بستم و به گوشه ای پرتاب کردم . در را به روی خود بستم و جز گریه ؛ هیچ مونسی برای خود ندیدم . ماهان و مامان خیلی سعی میکردند که مرا از آن حال و هوا بیرون بیارند ؛ اما بی فایده بود . از زندگی خسته شده بودم . از زمانه و روزگار به شدت متنفر بودم و حتی طاقت دیدن کسی را نداشتم . دلم میخواست یک جوری به پدر بفهمانم که کارش اشتباه است ؛ اما چگونه ؟!او مرد قلدر و زورگویی بود که حرف هیچ کس را قبول نمیکرد . حالا می فهمم که مادر چقدر مظلوم واقع شده . او شاید برای تداوم زندگی اش اینقدر کوتاه می آمد ؛ چون میدانست پدر مرد یک دنده و لجبازی است و برای اینکه حریم زندگی اش حفظ شود سکوت میکرد .
پدر همه چیز را در زندگی مرفهی که برایمان فراهم ساخته بود می دید . هر وقت صحبت میشد می گفت :
ـ من اندازه شما بودم حسرت یه لباس نوبه دلم بود ؛ برای خرید یه دفتر باید آن قدر به این در و آن در میزدم تا بتوانم آن را تهیه کنم . از سن نه سالگی علاوه بر درس خواندن ؛کار هم میکردم . از روزنامه فروشی گرفته تا هر کار حلالی ؛ که بتوانم لقمه نانی برای خانواده بی سرپرستم تهیه کنم . چندبار از درد سنگین بی کسی و کار زیاد قصد داشتم ترک تحصیل کنم ؛ اما مادر خدابیامرزم نگذاشت . او میگفت :« اگر شده برم خونه ی مردم کلفتی ؛ نمی گذارم بچه هایم بی سواد بار بیایند . من و پدرت هرچه کشیدیم از بی سوادی بود . اگر اون خدابیامرز سواد داشت بی خود کاغذی را که همه ی حق و حقوق زندگی اش بود امضا نمیکرد و آخرش هم از غصه دق مرگ نمیشد . حالا با چنگ و دندان هم که شده زندگی را دو دستی چسبیده ام و یا نان خشک هم که شده شما را به عرصه می رسانم .»
همین کار را هم کرد و به هر بدبختی بود ما درسمان را ادامه دادیم و چون سختی ها را تحمل کردیم حالا قدر عافیت را میدانیم . ولی تو نمک نشناس همه چیز برایت مهیاست و اینقدر ناشکری چه چیزی خواستی که برایت کم گذاشته ام ؟ خب ، من هم اعتقاداتی دارم . همه حاضر شدند مرا بپذیرند جز تو وروجک که هر روز و هر ساعت اعصابم را به نوعی خرد میکنی ؛ بابا چی از جونم میخواهی اگر پدر بدی هستم زودتر از اینجا برو . اگر نشستی که من اجازه بدهم با دوستانت هرجا دوست داری بری ؛ خودت میدونی چنین پدری نیستم . چرا با دختر عمو و دختر عمه هایت رفت و آمد نمیکنی ؟ چون آنها برای خودشان خانمی شده اند و اهل جلف بازی و این جور برنامه ها نیستند ؛ در اصل گروه خونی تون بهم نمیخوره .
نه ؛ باباجون من کلاه بی غیرتی سرم نگذاشتم که دخترم را یه لحظه توی خونه نبینم و هر وقت بپرسم ؛ بگویند با دوستانش برای خرید رفته ؛ یا به کلاس رفته . هرچی بخواهی در این خانه حاضره . چرا استفاده نمیکنی ؛ چرا قدراین همه نعمت را نمیدانی .»
این حرفهایی بود که پدر همیشه تحویلم میداد . او فکر میکرد زندگی فقط پول است و آنهایی که وضع مالی خوبی ندارند ؛ یا در حد متوسط زندگی میکنند ؛ بدبخت و بیچاره هستند و هیچ لذتی از زندگی نمی برند .
نیلوفر دوست خودم ؛ پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند ؛ اما زندگی ایده آلی داشتند که همیشه غبطه آنها را میخوردم ؛ با همان حقوق معلمی عشق دنیا را میکردند . از گردش و تفریح گرفته تا مهمانی های خانوادگی و دوستانه ؛ همه و همه روی برنامه بود ؛ حتی یک شب دور هم جمع میشدند و مشکلاتشان را با هم در میان میگذاشتند . تابستانها به شهرهای شمالی و خوش آب و هوا میرفتند و ایام عید به شهرهای جنوبی .نیلوفر همیشه از پدر و مادرش بعنوان دو دوست یاد میکرد و میگفت هر ناراحتی و مشکلی که داشته باشد از آنها راهنمایی میخواهد .
حالا ما با این همه مال و اموال ؛ پدر و مادر تحصیل کرده ؛ سهممان اززندگی چیست ؟ هیچ حسرت به دل ماندن و بس . برنامه هرسال ؛ تکرار برنامه سال قبل به مدرسه می رویم و می آییم ؛ هرچند هفته یکبار بستگان را می بینیم . ماه های مخصوصی مجالش روضه خوانی و سفره برگزار میشود ؛ ایام عید هم طبق معمول خونه را از شیرینی و میوه و آجیل پر میکنیم و به انتظار مهمانهای نوروزی می نشینیم و جایزه مان در تابستان این است که مثل هر سال بار و بنه مان را جمع کنیم و با چهار تا از خودمان بدتر همسفر شویم ؛ ده روزی را در ویلای شمال بگذرانیم که آنجا هم کمتر از خانه نیست ؛ فقط از شلوغی خبری نیست و آن چنان سکوت مرگباری حاکم است که غم و غصه بیشتر به سراغمان می آید ؛ سواحل زیبای دریای خزر را می بینیم و آه حسرت بر دلمان می نشیند که فقط میتوانیم از دور آن را تماشا کنیم ؛ حتی نزدیک شدن به دریا جرم محسوب میوشد ؛ شاید کسی چندین کیلومتر آنطرف تر با دوربین فقط و فقط ویلای ما را دید بزند .
بعد هم دوباره وسایلمان را جمع میکنیم و به مشهد میرویم . ای کاش آنجا مرا به حال خود بگذارند تا بتوانم به گوشه ای از حرم پناه برم و در خلوتگه بار با او در کمال آرامش نجوا کنم ؛ افسوس و صد افسوس که آنجا هم زور و اجبار است . هر روز باید با آنها به حرم برویم بعد سری به بازار بزنیم و عصر خسته و کوفته به هتل برگردیم و چندجای تفریحی را هم ببینیم .
حالا آیا من خوشبختم یا نیلوفر؟ هرچه به گذشته نگاه میکنم بیشتر غصه میخورم ؛ دیگر حتی حرفهای شادی هم مرا تسلی نمیدهد . چگونه میتوانم گذشته را فراموش کنم و به فکر آینده ی نامعلومم هم نباشم . دلم میخواهد به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکنم ؛ ولی مگر میشود ؟ هر چیز کوچکی در این خانه ی لعنتی مرا به یاد خاطره ای تلخ می اندازد . سرم به شدت درد میکند و قرص آرام بخشی که یک ساعت پیش خورده ام ؛ نتوانسته آرامم کند . بی حال به روی تخت افتاده ام ؛ اما افکارم درهمه جا پرسه میزند . تصاویر مبهمی را می بینم که خیلی از آنها برایم ناآشناست . نمیدانم چه اصراری دارم که با آنها ارتباط برقرار کنم ؛ اما کم کم همه چیز محو میشوند.
روز جمعه بود و مثل همه ی جمعه ها دلگیر و دلتنگ؛ با بی حوصلگی مشغول خواندن رمانی بودم که صدای زنگ بلند شد.از گوشه پنجره به حیاط نگاه کردم.مامانی بود.باورم نمیشد که او سرزده به خانه ی ما آمده باشد.یک آن خواستم در اتاقم را باز کنم و به استقبالش بروم که یادم افتاد پدر درخانه است با دلخوری به سمت میز مطالعه رفتم و مشغول خواندن رمان شدم .ساعتی از آمدن مامانی نگذشته بود که خودش به سراغم آمد . در همان چهارچوب در ؛ او را در بغل گرفتم و از دلتنگی اشکم سرازیر شد . او مرا بوسید و گفت : « به به ؛ نوه ی بی معرفت ؛ یه حال و احوالی از مامانی ات نمیپرسی ؟ نه تلفنی ؛ نه خبری ؛ سری هم که به این پیرزن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 8 May 2013 09:40
نمیزنی .»
درحالیکه اشکهایم را پاک میکردم گفتم :«به خدا اینطور نیست ؛ دلم براتون یه ذره شده بود. چه کسی بهتر از شما حال مرا می فهمد ؛ ولی همانطور که حتما در جریان هستید ؛ اعتصاب کرده ام ؛ آن هم از نوع حادش .دیگه تحملم تمام شده ؛ باید یه نفر توی این خونه حرف مرا بفهمد . از اینکه چند روزی قهر و دوباره آشتی کنم چه فایده دارد ؛ باید تکلیفم را روشن کنم .»
ـ حالا نمیخواهی مرا به اتاقت دعوت کنی .
با دستپاچگی گفتم : « وای خدا مرگم بده ؛ بفرمایید ؛ بفرمایید . ببخشید که اینجا اینقدر نامرتب است . » در حالیکه روی مبل گوشه ی اتاق می نشست گفت :« دستت درد نکنه خب چه کار میکردی ؟»
به آهستگی گفتم :« کتاب میخواندم .»
ـ چرا اینقدر آروم حرف میزنی؟
ـ آخه از اون کتابهای ممنوعه است ؛ البته توی این خونه .
ـ حتما داشتی رمان میخوندی .
سرم را تکان دادم و گفتم :« آنقدر فکرم بهم ریخته که حوصله هیچ کاری را ندارم . اما بهرحال بهتر از بیکاری است . باید بهرصورت که شده جلوی این سکوت وحشتناک را گرفت .»
ـ چرا اینقدر خودت را عذاب میدهی ؟ در این دخمه خودت را حبس کردی که چه شود ؟ اگر فکر میکنی که پدرت یه ریزه از عقایدش دست برمیدارد ؛ یا عقب میکشد ؛ بدان که سخت در اشتباهی . او سالهای سال است که اینطور زندگی کرده ؛ حالا درست یا غلط ؛ نمیدانم . ولی او به این عقاید ایمان دارد ؛ حاضر است سرش را بدهد اما کوتاه نیاید.
عزیزم ! تو با کی مبارزه میکنی ؟ با کسی که عاشقش هستی ؟ هرکه نداند ؛ من که میدانم چقدر او را دوست داری ؛ تو حاضری یه مو از سر پدرت کم شود ؟... پس چرا اینقدر خون به دلش میکنی ؟ یه آن سکته میکند و تمام . آن وقت چه میکنی !خودت خوب میدانی که خود من یکی از مخالفان سرسخت او هستم ؛ کم همدیگر را می بینیم و احترام هم را نگه میداریم . پس فکر نکن این حرفهایی که میزنم برای طرفداری از اوست و حق را به او میدهم ؛ نه عزیز دلم ! من با تو هم عقیده هستم . زندگی مال توست ؛ پس باید خودت تصمیم بگیری و ما بزرگترها ؛ مخصوصا پدر و مادرت ؛ فقط درحد راهنمایی و کمک باید انجام وظیفه بکنیم ؛ نه اینکه با زور و اجحاف نظرمان را تحمیل کنیم . همانطور که گفتم او سالهاست که اینطور شکل گرفت و تا حالا کسی نتوانسته او را تغییر دهد . مهتاب ؛ بگذار رک و پوست کنده بهت بگم ؛ پدرت دیگه اون سهامی قدیمی نیست . اون داره از کف میره . با من حرف میزنه اما فکرش جای دیگری است . به من نگاه میکنه اما ته نگاهش به در اتاق توست .او منتظره ، منتظره که هر لحظه در این اتاق باز بشه و تو به آغوشش پناه ببری ؛ آیا تا به حال متوجه نشده ای که او هم عاشقانه تو را دوست دارد ؟
تنها کسی که تا حالا رودر روی او ایستاده و جواب بی منطقی هایش را داده ؛ تو هستی . ببین توی این چه کسی تا حالا روی حرف پدرت حرف زده جز تو . پس بدان خیلی دوستت داره که توانسته تا این حد تحملت کنه . او کسی نیست که زیر بار کسی بره . بهتره دست از لجاجت برداری و بروی روی پدرت را ببوسی.
خدا میداند که چقدر دلم هوای پدر را کرده بود ؛ خدا میداند که با گفته های مامانی برای دیدن روی ماه پدر دلم پرپر میزد ؛ خدا میداند که چقدر دلم میخواست آن دستان مردانه اش را در دست بگیرم و بر آنها بوسه بزنم و خود را در آغوش او بیندازم و نفس گرم او را حس کنم . خودم هم خوب میدانستم که برای پدر با بقیه فرق دارم . درحالیکه قلبم به مانند گنجشکی می تپید اشک از چشمانم سرازیر شد . گفتم :« به خدا دلم برایش یه ذره شده ؛ باور نمیکنید این مدت بر من چه گذشته . هر روز از پشت پنجره آمدن و رفتنش را تماشا میکنم ؛ هر روز منتظر خبر خوشی هستم ؛ اما هیچ وقت این رویا به حقیقت نپیوسته است . مامانی ؛ من میترسم ؛ از آینده از خودم و از پدر ؛ خودم هم خوب میدانم که خدای ناکرده اگر اتفاقی برای پدر بیفتد تا آخر عمر خودم را نخواهم بخشید ؛ فکر میکنید که اگر کسی دو ؛ سه هفته تنها در اتاقی محبوس بماند چه فکرهایی به سراغش می آید ؟ کابوس های شبانه ؛ خاطرات تلخ گذشته . باور کنید تمام این سختی ها را تحمل کردم تا شاید بتوانم راه نجاتی پیدا کنم ؛ اما کدام راه ! خودم هم سفیل و سرگردان و مستاصل مانده ام . آخه من با پدر ؛ که دیوانه وار دوستش دارم ؛
نمیتوانم کنار بیایم و عقایدش را بپذیرم . حالا شما بگویید چگونه میتوانم با مردی که هیچ شناختی از او ندارم و علاقه ای در کار نیست کنار بیایم ؟»
مامانی به کنارم آمد و صورتم را بوسید و گفت :« میدانم ! حق با توست ، ولی من پیام آور خبرهای خوشی هستم .»
با تعجب نگاهش کردم ؛ مامانی گفت :« اینطور نگاهم نکن ؛ من یه خواستگار خوب برایت پیدا کردم که به احتمال زیاد همان کسی است که تو میخواهی .»
ـ پدر چی ؟
ـ او هم راضی خواهد شد .
ـ مامانی سر به سرم نگذارید ؛ آخه این طرف کیست که هم مورد قبول من باشد و هم پدر ؛ اصلا همچین چیزی امکان ندارد .
مامانی لبخندی زد و گفت :«عزیزم ؛ نه سر به سرت میگذارم و نه قصد شوهی دارم . تو بلندشو برو هرچه زودتر پدرت را ببوس و با او آشتی کن و جو این خانه را از این حال و هوا بیرون بیار ؛ بقیه کارها را به من بسپار .»
ـ آخه مامانی ؛ من قصد ازدواج ندارم . دلم میخواهد یه جوری پدر راضی شود که بگذارد درس بخوانم . من ...
او به میان حرفم آمد و گفت : نعوذبالله ؛ چه حرفهایی میزنی ؛ پدرت به هیچ عنوان با ماندن و در این خانه و ادامه تحصیلت موافقت نخواهد کرد . این زندگی هم به قول خودت چه فایده ای دارد . دو روز قهر ؛ دو روز آشتی ؛ پس باید یه جا تمام شود .»
حق با مامانی بود ؛ حالا که میخواهند هر طور شده مرا از این خانه بیرون کنند ؛ بگذار به عقد کسی در بیایم که لااقل خودم قبولش داشته باشم . گفتم :« حالا این آقا داماد کی هست ؟»
ـ تو قول بده بعد از اینکه حرفهایم را زدم به سراغ پدرت بروی و رویش را ببوسی ، تا من همه ی ماجرا را برایت تعریف کنم و اگر موافق باشی به پدرت بگویم .
از اینکه مامانی مرا آدم حساب کرده و اول آمده بود با من مشورت کند ؛ تا اگر راضی بودم به پدر و مادر بگوید ؛ خوشحال شدم و به او قول دادم .
ـ این داماد خوشبخت کسی نیست جز شایان پسر عزیزجون . همان شب از تو خیلی خوشش آمده و از آنجایی که به دنبال یه دختر خوب برای شایان است ؛ از من خواست که با تو صحبت کنم و اگر نظرت موافق بود ؛ بعد با پدر و مادرت در میان بگذارم . با تعجب گفتم :« شایان ! همان پسربچه دست و پا چلفتی بچه ننه را می گویید ؟» مامانی لبخندی زد و گفت :« حالا برای خودش مردی شده ؛ باید او را ببینی . خوش تیپ و خوش قیافه و تا دلت بخواهد اهل دل . حالا بگذار ... حالا بگذار شمه ای از زندگی شایان برایت بگویم . بیست چهار سال سن دارد دانشجوی سال سوم رشته مدیریت است ولی از لحاظ مالی وضعیت آن چنانی ندارد ؛ از نظر ظاهری خوش تیپ و خوش قیافه است ؛ اخلاق هم کپی مادرش است . اهل دل ؛ عاشق تنوع و گشت و تفریح ؛ در ضمن پسر دست و دل بازی است . این کلیه اطلاعاتی است که من دارم ؛ حالا چی میگی ؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم :« نمیدانم چی بگم . حالا نظر ... نظر شما چیست ؟»
مامانی کمی فکرکرد و گفت :« به نظر من هیچ کس کامل نیست ؛ بهرحال هر کسی محسنات و معایبی دارد . شایان پسر فعال و اکتیوی نیست . میدونی که عزیزجون او را کمی لوس بار آورده و همیشه هر چه خواسته برایش مهیا کرده و شاید علت تنبلی او همین باشد ؛ اما این حرفهایی که میزنم دلیل نمیشه که او پسر خوبی نباشه ؛ بعد از ازدواج ؛ زن و شوهر خیلی میتوانند بر روی هم تاثیر گذار باشند و نکات منفی یکدیگر را خنثی کنند ؛ همیشه زن و مرد نیمه ی دوم یکدیگر هستند . شما هر دو جوان هستید ؛ باید دست به دست هم بدهید تا بتوانید یک زندگی ایده آل بسازید .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 8 May 2013 09:41
حرفی برای گفتن نداشتم ؛ ساکت و آرام به نقطه ای خیره شده بودم . مامانی چند بار صدایم زد :« مهتاب ؛ مهتاب . هی دختر کجایی !نظرت چیه ؟ »
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« هیچ وقت موضوع ازدواج را جدی نگرفته ام آنقدر آرزو برای آینده ام درسر می پرورانم که به تنها چیزی که فکر نمیکنم وجود مردی در زندگی ام است و حالا تصمیم گیری برایم مشکله .»
ـ دخترم خوب فکرهایت را بکن و عجولانه تصمیم نگیر. من چند روز دیگه باهات تماس میگیرم ؛ اگه جوابت مثبت بود ؛ اونوقت با پدرت صحبت میکنم . حالا بلندشو برویم پیش پدرت .»
حال عجیبی داشتمم ؛ خدا میدونه که چقدر دلم برایش تنگ شده بود . از اینکه مامانی پا پیش گذاشته بود خوشحال بودم ؛ به سرعت از جا برخاستم و به همراه مامانی بعد از ده روز از اتاقم بیرون آمدم . پدر مثل همیشه ؛ روی مبلش نشسته و مشغول مطالعه ی کتابی بود ؛ چند لحظه در جای خود ایستادم و او را برانداز کردم . متانت ؛ وقار و شخصیت از سر و رویش می بارید . ناگهان دلم برایش پر کشید و شتابان به سویش رفتم . او که غرق مطالعه بود ؛ تا رسیدن من به بالای سرش متوجه حضورم نشد . وقتی سایه ام بر روی کتابش افتاد ؛ سرش را بالا آورد و با دیدن من تعجب کرد و گفت :« مهتاب ... بابا ؛ آمدی !»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم ؛ خودم را در بغلش انداختم و او را بوسیدم ؛ پدر بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد سرش را در لابه لای موهایم پنهان کرده بود و مرا به سینه می فشرد. پس او هم به اندازه من از این دوری ناراحت و دلتنگ بود .به ناگهان خودم را موجودی خودخواه و بی عاطفه دیدم که غیر از خودم هیچ کس را نمی دیدم ؛ چقدر چندش آور شده بودم و به شدت احساس گناه میکردم . پدر در حالیکه سعی میکرد جلوی بغضش را بگیرد گفت :« هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد پدر بدی باشم که دختر عزیزم ده روز حاضر به دیدنم نباشد .»
همانطور که آرام آرام اشکم بر روی شانه های پدر سرازیر میریخت گفتم :« تو را به خدا دلم را بیشتر از این نسوزان ، خیلی دوستت دارم .»
آن شب شاید یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود ؛ در جمع خانوادگی نشستن و برای همه عزیز بودن چه لذتی دارد . هرکسی به نوعی میخواست دلم را به دست بیاورد ،مخصوصا پدر ؛ شوخی میکرد؛ حرف میزد ؛ و یه جورایی نادم بودن خود را نشان میداد . نمیدانم چرا آن شب با هرجمله ای که برزبان می آورد بیشتر از خودم بدم می آمد و خجالت می کشیدم . چرا نمیتوانستم حرفهای او را بپذیرم ؛ چرا نمیتوانستم مثل بقیه اعضای خانواده مطیع او باشم ؛ چرا با همه فرق داشتم .«سرکش و رام نشدنی » این لقبی بود که پدر به من داده بود . درست مثل خودش بودم . یکدنده و لجباز . ماانسانها هرکدام به نوعی خودخواه هستیم ، خودمان را به خوبی می شناسیم ؛ اما هیچ وقت اقرار نمیکنیم که چه ایرادهایی داریم . حاضر نیستیم خودمان را تغییر بدهیم و حتی یکی مثل خودمان را بپذیریم و اگر درست خصوصیات بد خودمان را داشته باشد ؛ او را فردی بی منطق و خودخواه میدانیم . اخلاق من هم درست مانند پدر بود اما هیچ وقت نمیتوانست حرفهایم را بپذیرد و همیشه میگفت «حق با منه » . یااینکه مرا خیلی دوست میداشت و آن شب از دیدن من آنقدر خوشحال به نظر می آمد ؛ مثل اینکه دنیا را به او داده اند ؛ با اینحال یک
کلمه به زبان نیاورد که او هم اشتباه کرده است .با اینکه میدانستم این قهر دو هفته ای دردی را دوا نمیکند ؛ اما با این حال خوشحال بودم که با او آشتی کرده ام . ازاینکه میتوانم هرروز او را ببینم ؛ بوی خوش او را استشمام کنم ؛ در کنارش بنشینم صبحانه بخورم و با هم لج و لجبازی کنیم و در آخر با حالت قهر از هم جدا شویم ؛ ولی باز فردا صبح به شوق دیدارش از خواب برخیزم و به سراغش بروم ؛ دلم در سینه آرام و قرار نداشت .
خدا میداند که عاشق تنها مردی که بودم فقط و فقط پدر بود . عاشق قلدری هایش ؛ زورگویی و بدخلقی هایش ؛ عاشق بوی توتونش ؛ بوی عطر تنش و آن قامت کشیده و صورت مردانه اش و شاید مادر هم مثل من عاشق همین خصوصیات پدر بود که هرچه میگفت بدون چون و چرا می پذیرفت . اما من با مادر فرق داشتم او به حتم تمام کارهای پدر را درست میدانست ولی من با اینکه روش زندگی او را به هیچ عنوان قبول نداشتم ؛ پدرانه دوستش میداشتم ؛ پس من از مادر هم عاشق تر بودم .
آن شب وقتی به بستررفتم با خاطری آسوده چشمانم را بستم .ازاینکه با پدر آشتی کرده بودم احساس خوبی داشتم و حالا می توانستم با خیال راحت به آینده ام فکرکنم . از شایان خاطرات خوبی نداشتم . همبازی دوران کودکی ؛ او پسر زار و نحیفی بود با صورتی استخوانی که جز قرقر کردن ولوس بودنش چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود.عزیزجون که این ته تغاری را به اندازه جان و ایمانش دوست میداشت ؛ آنقدر او را بچه ننه بار آوردهه بود که نمیگذاشت آب توی دلش تکان بخورد و هرچه میخواست بدون کم وکاست برایش مهیا میکرد. هر وقت به خانه ی ما می آمدند ؛ سربازی کردن ؛ یا اسباب بازی با هم دعوایمان میشد و همیشه هم بازنده من بودم ؛ چون همه طرف اورا میگرفتند . مادر میگفت :« او مهمان ماست ؛ هرچه خواست باید در اختیارش بگذاری .» اما فرقی نمیکرد ؛ به خانه ی آنها هم که میرفتیم مادر به شکلی دیگر مرا قانع میکرد ؛ همیشه دل پری از شایان داشتم و دلم میخواست یه جوری اورا گوشمالی بدهم .
بدترین خاطره ای که از او به یاد دارم دعوا بر سر عروسکی بود که مامانی برای روز تولدم خریده بود ؛ آنقدر به آن علاقه داشتم که حتی شبها تااو را در بغل نمیگرفتم خوابم نمیبرد . هر وقت شایان می آمد از ترس اینکه آن را از من بگیرد ؛ عروسک را در کمدم پنهان میکردم ؛ چون میدانستم اگر آن را ببیند بی شک دیگر به من تعلق نخواهد داشت . یه روز عزیز جون سرزده به همراه شایان به خانه ما آمد و از آنجایی که من خبر نداشتم ؛ مشغول بازی کردن با عروسک زیبایم بودم که صدای او را از پشت سر شنیدم :« مهتاب ؛ چه کار میکنی ؟»
من که هول شده بودم برای اینکه عروسکم را نبیند فوری آن را زیر پتو قایم کردم و با دستپاچگی گفتم :«هیچی هیچی .»
او با نیشخندی گفت :« ای دختر بد ؛ چرا دروغ میگی ؟»
و به سرعت پتو را کنار زد و عروسک را برداشت و به سمت سالن دوید . من هم با جیغ و فریاد به دنبالش می دویدم و میگفتم :« عروسکم را بده ؛ عروسکم را بده .»
او که پشت عزیزجون پنهان شده بود شکلکی درآورد و گفت :« ن ... می ... دم .»
من هم به سراغ مادررفتم و درحالیکه دامنش را میکشیدم از او کمک خواستم . اوهم با خونسردی گفت :«عزیزم بگذار کمی با عروسکت بازی کنه ؛ بعد بهت میده .»
اما شایان با کمال پررویی گفت :« این عروسک مال خودمه .»
عزیزجون هم بدون اینکه عکس العملی نشان دهد ؛ یا پسرش را ازاین کار نهی کند با لبخندی او را نگاه میکرد. منکه خیلی عصبانی شده بودم ؛ درحالیکه پایم را به زمین میکوبیدم گفتم :
ـ نمیدی ؟
شایان ابروهایش را بالا انداخت و گفت :«نوچ»
با عصبانیت گفتم : «حالا می بینی .» و به سرعت به او حمله ور شدم و او را به روی زمین پرت کردم و به رویش نشستم و لپش را آن چنان گاز گرفتم که صدای جیغش بلند شد و عروسک را از او گرفتم . شایان هم طبق معمول گریه را سر داد. عزیزجون سراغم آمد و گفت :« مهتاب ؛ دخترم این عروسک را به شایان بده . قول میدهم کمی که بازی کرد بهت برگردونه .»
اما شایان فریاد زد :« بهش نمیدم . » و دوان دوان به سمتم آمد و میخواست به زور عروسک را از من بگیرد . یک پای عروسک در دست من و پای دیگرش در دست شایان بود و هرکدام به طرف خودمان می کشیدیم . هرچه مادر و عزیزجون سعی میکردند ما را از هم جدا کنند ؛ بی فایده بود و ناگهان عروسک از وسط جر خورد و هر دو به روی زمین پرت شدیم . با دیدن عروسک دو تکه شده بغضم ترکید و شروع به گریه کردم .شایان که پشیمان شده بود مات و مبهوت مرا نگاه میکرد من هم با چشمانی گریان تکه های عروسکم را جمع کردم و به شایان گفتم :« باهات قهرم ؛ تا روز قیامت قهر .» و از آن روز به بعد رابطه مان کمرنگ و کمرنگ تر شد ؛ شایان چندبار سعی کرد دل مرا به طریقی به دست آورد ؛ اما من که خاطره ی عروسکم را نمیتوانستم فراموش کنم ؛ اخم هایم را درهم میکردم و به او محل نمیگذاشتم ؛ اما دلم خنک شده بود ؛ چون تا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 8 May 2013 09:42
مدتها جای دندانم برروی گونه ی او به یادگاری مانده بود و گاهی اوقات که سر به سرم می گذاشت دندان هایم را نشانش میدادم واو هم دوان دوان میرفت و ساکت کنار عزیز جون می نشست .
وقتی هم به سن نه سالگی رسیدم ؛ بکلی از بازی کردن با او منع شدم و به تدریج رفت و آمدمان کم شد ؛ ولی او هر وقت مرا می دید ؛ بخاطر چادری که به سختی حمل میکردم مرا مسخره میکرد و من هم با یه دهن کجی جوابش رامیدادم . خلاصه تا یادم هست همیشه بین ما جنگ و دعوا بود .
حالا حدود ده دوازده سال است که او را ندیده ام ؛ عزیزجون به خاطر اخلاق پدر و معذب نشدن ما ؛ به تنهایی به خانه ی ما می آمد . آیا هنوز او همان شایان بچه ننه ی لوس است که هرچه بخواهد باید فوری آن را بدست آورد ؟!
رابطه ام با پدر تا حد چشمگیری فرق کرده بود. دیگه نه پدر آن پدر قدیمی بود و نه من آن مهتاب چند هفته پیش ؛ عقایدمان تغییر نکرده بود ؛ ولی متوجه شده بودیم که همدیگر را خیلی دوست داریم . همان قهر چند روزه کار خودش را کرده بود ؛ دیگر طاقت یه لحظه دوری اش را نداشتم و اگر یک روز او را نمی دیدم آرام و قرار نداشتم ؛ پدر هم هر وقت به خانه می آمد اگر تا چند دقیقه به سراغش نمیرفتم در اتاقم را به صدا در می آورد .دیگر نه من پایم را در یک کفش کردم که خواسته هایم را عملی کند و نه او چیزی به زور از من خواست . هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که باهم مدارا کنیم . عشقی را که از بین نمیرود چرا سعی کنیم به تنفر بکشانیم ؛ خودم هم نمیدانستم چرا اینقدر فرق کرده ام .زیبایی و خوبی های پدر را دو صد چندان می دیدم و بدی هایش را اصلا به نظر نمی آوردم و هیچ غمی از او به دل نداشتم . هر روز با رویی باز به استقبالش میرفتم و از مصاحبت او لذت میبردم و حتی دیگر سعی نمیکردم بدی هایش را به رخش بکشم و سخنی بگویم که خوشایند او نباشد ..
یک هفته از آشتی کنانمان نگذشته بود که با نیلوفر تماس گرفتم . خیلی وقت بود که از حال بچه ها خبر نداشتم ؛ مخصوصا شادی. چند شب بود که خوابهای آشفته ای درباره اش می دیدم و حسابی نگرانش شده بودم .چند بارهم با او تماس گرفتم ؛ اما متاسفانه کسی گوشی را برنمیداشت . نیلوفر هم از او خبری نداشت . این طور که میگفت پدر و مادر شادی به اروپا رفته بودند ؛ به حتم حال شاهرخ وخیم شده بود . نیلوفر سخت مشغول درس خواندن بود ؛ وقتی از او شنیدم که سه هفته بیشتر به کنکور نمانده .پاهایم سست شد و بغض راه گلویم را گرفت چه راحت توانستم قید درس خواندن را بزنم . با چه امیدی به کمک بچه ها برای کنکور ثبت نام کرده بودم تا شاید بتوانم پدر را راضی کنم . اما نه تنها هیچ سعی و تلاشی در جلب رضایت او نکردم ؛ بلکه بیش از پیش ؛ به این آتش دامن زدم ؛ تا جایی که با کله شقی درس خواندن را ؛ که بزرگترین آرزویم بود ؛ بوسیدم و کنار گذاشتم و حالا هم آن چنان بی تفاوت شده ام که هیچ گله و شکایتی از پدر ندارم حتی این چند روزه که آشتی کردیم به تنها چیزی که فکر نکرده ام رفتن به دانشگاه است .شاید اگر با نیلوفر تماس نمیگرفتم هنوز در بی خبری بودم . بعد از اینکه صحبتم با نیلوفر تمام شد . غرق در افکار دور و دراز و دست نیافتنی خودم بودم که تلفن زنگ زد ؛ مامانی بود .به گرمی با او احوالپرسی کردم ؛ از اینکه مرا از آن حال و هوا نجات داده بود خوشحال شدم . او گفت :« سلام بر دختر گلم ؛ مثل اینکه خیلی سرحالی .»
ـ به لطف شما خوب هستم .
ـ شکرخدا ؛ از اینکه می بینم روحیه ات تغییر کرده بسیار خوشحالم . خب ؛ حالا که زمان فکرکردن مناسبی داشتی بگو ببینم نظرت چیه ؟
با تعجب گفتم :«درباره ی چی؟»
ـ دختر معلومه کجایی ؟ شایان را میگم ؛ نظرت درباره ی او چیه ؟
اولین فکری که به نظرم رسید دانشگاه بود . درحالیکه سعی میکردم خوشحالی خود را پنهان کنم گفتم :« ببخشید ؛ باور کنید این چند روزه از آشتی کردن با پدر آنقدر خوشحال بودم که اصلا این موضوع را فراموش کردم .»
ـ آخه عزیزجونت منتظرجوابه ؛ من چی بگم .
کمی فکرکردم و گفتم :« اصلا هرچه نظر خودتان است .»
ـ آخه دختر من که نمیخواهم ازدواج کنم ! تو باید تصمیم بگیری .
ـ من که با اصلش هم مخالفم .
ـ اِ ...باز که برگشتیم سرجای اولمان ؛ میخواهی بیایند یه جلسه همدیگر را ببینید.
ناگهان فکری به سرم زد و گفتم :
ـ او با درس خواندن و دانشگاه رفتن من موافق هست ؟
ـ البته که موافقه .
ـ پس قرار بگذارید که یه جلسه همدیگر را ببینیم .
ـ به سلامتی ؛ عروس خانم برای دیدار اولیه موافقت کردند ؛ حتما سرسفره عقد جگر همه را خون میکنی تا بله بگویی .دخترم توکل کن به خدا ؛ ان شاالله همه ی کارها درست میشه . خب حالا گوشی را به مادرت بده تا با او صحبت کنم .
نیم ساعت بعد مادر در اتاقم را به صدا درآورد و گفت :« چرا هرچه صدایت میزنم جواب نمیدی ؟»
و با لبخندی ادامه داد :« مثل اینکه حواست جای دیگری است .»
ناگهان گفتم :« با نیلوفر تماس گرفتم.»
ـ حالش چطور بود؟ از بقیه بچه ها چه خبر ؟
ـ همگی خوبند ؛ خودشان را برای کنکور آماده میکنند .
مادر خیلی زود میان حرفم آمدو گفت :« موفق باشند ؛ از شادی چه خبر ؟»
ـ مدتی است که هیچ یک از بچه ها از او خبری ندارند . مامان ...خیلی دلم شور میزند .
ـ عزیزم نگران نباش ؛ حتما سخت گرفتار شاهرخه ؛ بگذار کمی سرش خلوت بشه ؛ باهات تماس میگیرد . خب ! حالا بگذریم ؛خبرهای خوبی برات دارم ؛ امشب عزیزجون و شایان به اینجا می آیند .
از خجالت سرم را به زیر انداختم .
مادر در حالیکه لبخندی برلب داشت گفت :« من با پدرت صحبت کردم، فعلا که حرفی نزده ؛ اگر نظر هردوی شما مثبت باشه به حتم خوشبخت میشوی . آدمهای خوبی هستند ؛ مثل بقیه خواستگارانت هم حاجی بازاری نیستند . او همان کسی است که به کار تو میخوره . دعا کن که فقط مورد تایید پدرت قرار بگیره . اون قدیما بگیره. اون قدیما که سهامی ، شایان را خیلی دوست داشت ؛ اما حالا نمیدونم . خیلی سال است که همدیگر را ندیده ایم . مامانی گفت :« خودتان میدانید ؛ از خوب و بد بودنش من خبر ندارم . از نظر من ممکنه پسر ایده آلی باشه ؛ ولی در زندگی زناشویی این جور نباشه . حساب قوم و خویشی را هم کنار بگذارید . خوب چشم هایتان را باز کنید ؛ تحقیق کنید و بعد جواب بدهید ؛ من نیتم اینه که کار خیری انجام بدهم .» حالا قراره امشب بیایند که همدیگر را ببینید .
ـ چرا به این زودی ؛ آخه ... من آمادگی اش را ندارم .
مادر با لبخندی کنارم نشست و گفت :« عزیزم ؛ اینها غریبه نیستند که از قبل وقت بگیرند تا ما خودمان را آماده کنیم ؛ ناسلامتی خاله و پسرخاله ام هستند مثل یک مهمانی ساده است ؛ یکی دو ساعت می نشینند و میروند . بلندشو دخترم ؛بهتره لباس مناسبی برای امشب آماده کنی .»
دلشوره و نگرانی در صورتم نمایان بود . شایان تنها خواستگارم بود که چندین بار او را دیده بودم ؛ همبازی دوران کودکی ام بود . دلهره یک لحظه مرا رها نمیکرد . هرچند که باید برخوردم با او خیلی راحت باشد ؛ اما اینطور نبود . آنقدر نگران بودم که حتی ظهر هم نتوانستم درست غذا بخورم .پدر به خوبی فهمیده بود که من مهتاب همیشگی نیستم و چندین بار میخواست موضوع صحبت را به شب بکشاند اما نمیدانم چرا هربار پشیمان میشد و حرف را عوض میکرد و من هم ازاین بابت خوشحال بودم ؛ چون آنقدر خجالتی شده بودم که خودم هم تعجب کردم .
پایان قسمت ۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 8 May 2013 10:09
قسمت ۴
مهتابی که به قول پدر از سر و زبان کم نمی آورد و در مقابل هر حرفی جوابی داشت ؛ حالا مثل موش شده بود و سعی در پنهان کردن خود در گوشه ای داشت . خیلی زود از پای میز ناهار بلندشدم و به اتاقم رفتم ؛ بی اراده به سمت کمد لباسهایم رفتم و در آن را باز کردم . کدام لباس مناسب امشب است ؟ این سوال ذهنم را پر کرده بود . به گفته مادر ؛ شب خواسنگاری باید لباسهای روشن و ساده پوشید . چند دست کت و شلوار اسپورت از کمد بیرون آوردم و جلو آیینه آنها را برانداز کردم ؛ اما هیچ کدام باب میلم نبود ؛ دوباره به سراغ کمد رفتم و با بی تفاوتی به تماشای لباسها ایستادم . کت و شلوار نخودی رنگی که چندماه پیش خریده بودم توجهم را جلب کرد ؛ حتی یکبار هم آن را نپوشیده بودم . آن را از کمد بیرون کشیدم وبه تن کردم . همانطور که خودم را در آیینه تماشا میکردم یک آن دلم فرو ریخت ؛ خدایا آیا این شایان همان شاهزاده رویاهایم است ؟ آیا او همان کسی است که خوشبختی من در دست اوست ؟نکند از سرناچاری قبول کنم و یه عمر در حسرت یک لحظه زندگی کردن بسوزم .نه ؛ این کار را نخواهم کرد . همه چیز را به پدر می سپارم ؛ باید جواب قطعی را خودش بدهد .
خدا میداند تا شب با چه افکاری دست و پنجه نرم کردم ؛ دل و عقلم با هم کنار نمی آمدند و نمی دانستم این همه تشویش و نگرانی برای چیست ؟ به سختی چرتی زدم که با صدای ماهان بیدار شدم . درحالیکه پرده ها را کنار میکشید گفت :« بهتره زودتر خودت را آماده کنی که وقت چندانی نمانده .»
از جا برخاستم و سلام کردم . ماهان با دیدن من ابروهایش را درهم کشید و گفت :« واه ؛ واه ؛ پناه برخدا ! این چه قیافه ای است که برای خودت ساختی . چشم های باد کرده ؛ رنگ و روی پریده ؛ پاشو پاشو بپر توی حمام ؛ یه دوش آب سرد حالت را جا می آورد .»
من که دمغ گوشه ی تختم نشسته بودم گفتم :« حوصله اش را ندارم ؛ حالا یه آبی به صورتم میزنم ؛ درست میشه .»
بدون اینکه جوابم را بدهد ؛ دستم را گرفت و کشان کشان به سمت حمام برد و مرا به داخل حمام هل داد و در را به رویم بست . ماهان راست میگفت دوش آب سرد مسکن خوبی بود . آرامش از دست رفته ام را دوباره بازیافتم و با خیالی آسوده آماده شدم .
فرقی که این خواستگاری با بقیه داشت این بود که چون از بستگان بودند دیگر احتیاج نبود که در اتاق بنشینم تا صدایم بزند؛ ساعت هشت از راه رسیدند و به همراه اعضای خانواده به استقبالشان رفتم .عزیزجون مثل همیشه با تعریف و تمجید از مادر ؛ به همراه مامانی وارد شدند و شایان درحالیکه که سبد گل بزرگی را که به سختی حمل میکرد روی زمین میگذاشت ؛ سلام بلندی کرد و به سمت پدر رفت و دست او را بوسید و گفت :« به به مشتاق دیدار ؛ چه سعادتی نصیب ما شد که امشب شما را ملاقات کنیم .»
ـ ما را بیشتر از این شرمنده نکن ؛ حالت چطوره پسرم ؟
ـ به لطف شما بد نیستم . بعد رو کرد به مادر و گفت :« سلام بر دختر خاله ی عزیزم و عزیز دل مادر ؛ خیلی وقته که شما را ندیدم خدا میداند که چقدر دلم هوایتان را کرده بود.»
ـ منهم خیلی دلم برات تنگ شده بود ؛ ای بی معرفت نباید یک یادی از ما بکنی .
ـ حق با شماست ؛ نیامدنم را پای بی معرفتی نگذارید ؛ پای گرفتاری و جوانی بگذارید .
ـ اختیار داری این حرفها را نزن ؛ حالا بفرمایید تو .
شایان چند قدم جلوتر آمد و بعد از سلام و احوالپرسی بسیار رسمی با من با راهنمایی مادر ؛ همراه بقیه ؛ به سالن پذیرایی رفت . شایان از نظر شکل و قیافه خیلی فرق کرده بود ؛ اما هنوز همان شیطنت کودکی در چشمانش موج میزد . شاید اگر پدر حضور نداشت ؛ همان اول باب شوخی را باز میکرد و خیلی زود خودمانی میشد ، اما با شناختی که از پدر داشت ؛ سعی میکرد خود را جدی نشان دهد .
جو مهمانی خیلی صمیمانه بود بطوریکه اصلا حس نمیکردم مجلس خواستگاری است ؛ از هر دری سخن گفته شد .یاد گذشته ها کردند ؛ زمانیکه من و شایان ؛ کودکی بیش نبودیم . عزیزجون گفت :« هلاجون یادته از دست این دوتا وروجک هیچ وقت نمیتوانستیم بنشینیم و باهم درد دل کنیم ؛ هر وقت همدیگر را می دیدند ؛ مثل اینکه مال پدرشان را دست هم سپرده باشند به جان هم می افتادند . مهتاب که یه دنده و لجباز و شایان هم دیگه همه می دونند عزیز دردانه و لوس بود .»
شایان شاکی شد و با دلخوری گفت :« مامان این چه حرفیه که میزنید ؛ ناسلامتی آمدیم خواستگاری .»
عزیزجون لبخندی زد و گفت :« بگذار قبل از اینکه دیگران بگویند ؛ خودم عیب و ایراد پسرم را بگویم .»
مادر گفت :« عزیزجون یاد همان قدیم ها بخیر ؛ با اینکه این دو تا نمی گذاشتند یه نفس راحتی بکشیم ،با این حال همیشه با هم بودیم . حیف ! چه روزهای خوشی داشتیم . حالا سال به سال همدیگر را نمی بینیم . یا شما ایران نیستید ؛ یا وقتی می آیید آنقدر دوست و رفیق دارید که دیگر به ما نمیرسید.»
مامانی در تایید حرف مادر گفت :« دخترم راست میگه به خدا قسم من که خواهرش هستم از روزی که آمده سه ؛ چهار بار بیشتر او را ندیده ام .»
حس شیطنت شایان گل کرد ؛ زیر چشمی نگاهی به عزیزجون کرد و آهی کشید و گفت :« چرا راه دور می روید ؛ من چی بگم ؛ منکه به قول خودش عزیز دردانه اش هستم از وقتی که آمده فقط شب تا شب آن هم برای خواب همدیگر را می بینیم .»
ازحرف شایان همگی زدیم زیر خنده ؛ عزیزجون درحالیکه از خنده اشک درچشمانش جمع شده بود گفت :« بفرمایید ؛ این هم از دنیای بی وفا ؛ بچه بزرگ کن که شمشیر دستت بشه ؛ دشمن جونت میشه ؛ هلا جون راست گفتی ؛ قربان همان قدیم ها .»
شایان دستش را به روی سینه گذاشت و رو کرد به عزیزجون و گفت :« ما چاکر همیشگی هستیم .»
شایان خیلی زود خود را در دل پدرجا کرد و باهم شروع به صحبت کردند . پدر از کسب و کارش پرسید او هم در جواب گفت :« فعلا که مشغول درس خواندن هستم ؛ یک سالی مانده که دانشگاهم تمام شود ؛ عصرها هم در یک شرکت به صورت نیمه وقت کار میکنم .»
پدر گفت :« شما چه عجله ای دارید که میخواهد به این زودی تشکیل خانواده بدهید .»
شایان درحالیکه جابه جا میشد گفت :« آقای سهامی به نظر من یک جوان هر چه زودتر بتواند ازدواج کند ؛ کاملتر میشود . من هم به نظر خودم شرایط یک زندگی مشترک را دارم . درسته که از نظر مالی اوضاع و احوال آن چنان خوبی ندارم ؛ اما بهرحال لقمه نانی و یک کلبه خرابه ای هست ؛ البته با مقداری پس انداز .»
پدر گفت :«آیا به نظر شما با این درآمدی که دارید میتوانید خرج دو نفر را تامین کنید . این روزها خودتان می دانید که زندگی سخت است مثل گذشته نیست که در یک اتاق و با کمترین امکانات بتوان زندگی کرد زمانه بد شده ؛ هر دختری دلش میخواهد زندگی راحتی داشته باشد و تحمل سختی و ناراحتی را ندارد . البته این حرفها را میزنم نه اینکه خدای ناکرده بخواهم شما را پشیمان کنم یا بخواهم برای شما سخت بگیرم . اگر بتوانید با مشکلات کنار بیایید از نظر من جوانهای ایده آلی هستید و میتوانم روی شما حساب کنم ؛ من و هلا از صفر شروع کردیم و گلایه ای هم نداشتیم و به لطف و کرم خداوند به همه چیز هم رسیدیم . شما هم اگر تحمل سختی ها را داشته باشید ؛ به همه جا خواهید رسید .»
شایان گفت :« اگر شما و مهتاب خانم مرا لایق دامادی بدانید ؛ قول میدهم که در خوشبختی او کوتاهی نکنم . ان شاالله سال دیگر که درسم تمام شد یک کار تمام وقت می گیرم و با جدیت بیشتری سعی و تلاش میکنم تا آن زندگی که در خور دختر آقای سهامی باشد مهیا کنم .»
پدر گفت :« من از تو نمیخواهم که یک شبه ره صد ساله بروی . من میخواهم توقع تان را در زندگی کم کنید تا به سعادت برسید . بهرحال ما هم تنهایتان نخواهیم گذاشت . البته ؛ تا نظر مهتاب چه باشد .»
عزیزجون رو کرد به پدر و گفت :« شما خودتان خوب میدانید که هلا چقدر برایم عزیز است ؛ به خدا قسم اگر به پسرم مطمئن نبودم ؛ پا پیش نمی گذاشتم . همانطور که خودتان گفتید ؛ زندگی سخت شده ؛ ما پدر و مادرها باید تا حدودی زیر پر و بال بچه ها را بگیریم تا ان شالله بتوانند موفق شوند .»
پدر گفت :« خودتان میدانید که برای من اصلا مادیات اهمیت ندارد . شکر خدا اینقدر دارم که نگذارم بچه هایم در بمانند . اولین چیزی که از داماد آینده ام میخواهم خوشبختی دخترم است و با شناختی که از خانواده شما دارم ؛ همان اندازه که شایان قول بدهد ؛ از نظر من هیچ اشکالی ندارد . حالا می ماند نظر مهتاب که به حتم احتیاج به فکرکردن دارد ؛ چند روزی باید به او فرصت بدهید .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 8 May 2013 10:11
عزیزجون گفت :« اگر شما اجازه دهید چنددقیقه ای با هم صحبت کنند .»
با شنیدن این جمله ناگهان قلبم فرو ریخت اصلا آمادگی اش را نداشتم . آخه من حرفی برای گفتن نداشتم فقط خدا خدا میکردم که پدر موافقت نکند و جلسه را به بعد موکول کند . ولی نمیدانم چی شده بود که پدر آن شب خیلی فرق کرده بود و با کمال میل گفت :«اگر مهتاب موفق باشد ؛ من حرفی ندارم .»
مامانی وقتی رنگ و روی پریده ی من را دید به کمکم آمد و گفت :« بهرحال هرچه زودتر از روحیات هم با خبر شوید بهتره . بلند شو دخترم ؛ بلندشو .»
از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم که شایان از جا برخاست و گفت :« با اجازه همگی ؛ مهتاب خانم بفرمایید .»
من همانطور که با کناره ی چادرم بازی میکردم از جا برخاستم و رو به پدرم کردم و گفتم :« با اجازه ی شما .»
پدر سرش را به علامت موافقت تکان داد و من به همراه شایان به آنطرف سالن رفتیم . او ایستاد تا من به روی مبل نشستم ؛ صدای گروپ گروپ قلبم را به وضوح می شنیدم . حال عجیبی داشتم . خدا خدا میکردم تا هرچه زودتر این مجلس به پایان برسد ؛ این اولین بار بود که رو در روی پسری قرار میگرفتم و مجبور بودم با او حرف بزنم . صد بار در دلم به خودم و تربیت خانوادگی ام بد و بیراه گفتم که چرا این چنین مرا بار آورده بودند که از رویارویی با مردی ؛ که قراره همسر آینده ام شود ؛ این قدر وحشت کنم که نتوانم دو کلمه حرف بزنم . برعکس من شایان چنان اعتماد به نفس بالایی داشت که برایم عجیب بود . خیلی راحت رو به رویم نشسته بود و درحالیکه به اطراف نظر می انداخت گفت :« کی فکر میکرد من و تو که در کودکی چشم دیدن همدیگر را نداشتیم یه روز به عنوان خواستگاری کنار هم بنشینیم و بخواهیم درباره ی زندگی مشترکمان صحبت کنیم . میدونی ؛ همیشه دل پری ازت داشتم . تو ماشاالله با آن چثه ی بزرگت و من با آن هیکل نحیفم ؛ که اگر طرفداری های مادر نبود ؛ فکر نکنم میتوانستم جان سالم از دستت به در ببرمم . من هم همیشه برای اینکه پیاز داغش را زیاد کنم ؛ خودم را مظلوم نشان
میدادم و تو را خطاکار .»
شایان درحالیکه لبخندی به روی لبانش داشت دستش را به روی گونه اش گذاشت و گفت :« هنوز هم بعد از سالها وقتی دستم را روی صورتم میکشم دردش را حس میکنم . حالا اقرار میکنم که مقصر واقعی من بودم و با کمال شجاعت تمام گناهان را به گردن میگیرم . اصلا کی فکر میکرد دختر تپل و دست و پا چلفتی دیروز حالا برای خودش خانمی شده باشد ؛ باور نمیکنی وقتی مامان اسم تو را آورد با تعجب گفتم واه واه مهتاب چلفتی را میگویید ؟ مامان گفت :« بهتره اونو حالا ببینی ؛ لعبتی شده . تا او را نبینی باورت نمیشه چی میگم .»
درحالیکه سنگینی نگاهش را حس میکردم زیر لب گفت :« حالا می بینم حق با مادر بود .»
من که از این تعریف عرق شرم بر پیشانی ام نشسته بود گفتم :« عزیزجون نظر لطفشان است .»
شایان گفت :« تو خیلی با گذشته فرق کردی ؛ یادته چه زبان درازی داشتی و برای هر حرفی ده تا جواب ردیف میکردی ؛ اما حالا به سختی میشود از زبان تو حرف بیرون کشید . خب حالا بهتره از دوران کودکی بیرون بیاییم و از آینده صحبت کنیم . دلم میخواهد ایده آل هایت را بدانم ؛ از زندگی مشترک چه میخواهی ؟ یا بهتر بگویم توقعت از زندگی چیست ؟»
صحبتهای شیرین شایان مرا به گذشته ها برد و یک احساس صمیمیت نسبت به او حس کردم و خودم را به او خیلی نزدیک دیدم بطوریکه تصمیم گرفتم هرچه در دل دارم بیرون بریزم .
بدون تامل گفتم :« میتونم با شما راحت باشم .»
شایان لبخندی زد و گفت :« اگر میخواهی با من راحت باشی باید مرا از خودت بدانی و از ضمیر جمع استفاده نکنی . مهنتب ؛ من شایان هستم ؛ همان دوست دوران کودکی .»
حرفهای او مرا بیشتر امیدوار کرد و با اعتماد به نفس گفتم :« یکی از خواسته های من درس خواندن است . دوست دارم ادامه تحصیل بدهم . متاسفانه پدرمن دوست ندارد که دختر بیشتر از هیجده ساال مهمانش باشد و با تحصیلات دانشگاهی مخالف است ؛ اما برعکس ؛ من بزرگترین آرزویم راه یابی به دانشگاه است . دومین مسئله ای که در زندگی برایم مهمه تفاهمه . حرف همدیگر را بفهمیم و به نظر هم احترام بگذاریم . دلم میخواهد که زور و اجباری در کار نباشد و برای زندگی ام خودم تصمیم بگیرم . از مهمانی رفتن ؛ دوره با دوستان ؛ گشت و تفریح و هرچیزی که باعث تنوع در زندگی شود خوشم می آید و لذت میبرم و ازچادر و روسری به شدت متنفرم . دلم میخواهد همفکر و همدل باشیم . همانطور که میدانی از نظر مالی در زندگی هیچ کمبودی ندارم ؛ هرچه بخواهم در اسرع وقت آماده است . اما این برای من جالب نیست . من در این خانه تنها مشکلی که دارم اختلاف سلیقه ای است که با پدر دارم و اگر قراره در خانه ای پا بگذارم که مرد زندگی ام حرفش را به زور بر من تحمیل کند همان بهتر که همین جا بمانم . از همسر آینده ام هیچ چیز نمیخواهم . با او حاضرم در یک اتاق دو در سه زندگی کنم ؛ به شرطی که مرا
درک کند و به خواسته هایم اهمیت دهد . به موسیقی ؛ کتاب خواندن ؛ سینما و تئاتر هم علاقمند هستم ... همه چیزی که از زندگی میخواهم همین است . آیا فکرمیکنی توقع زیادی دارم ؟»
شایان با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی فکرکردن گفت :« نه ؛ ماشاالله هنوز هم بلبل زبان هستی ... به نظرمن حرفهایت کاملا منطقی است . من هم با درس خواندن ؛ آزادی در حد اعتدال ؛ همفکری و همدلی و هرچه که گفتی موافقم . به نظر من این حق یک انسان است که برای زندگی اش تصمیم بگیرد ؛ من هم قلبا دوست دارم همسر آینده ام فردی تحصیل کرده باشد . به خصوص این روزها که مدرک کمتر از لیسانس ارزشی ندارد . اینطور که شنیدم دختر درس خوانی هستی حتما قبول میشوی .»
ـ اما پدر اجازه نمیدهد در کنکور شرکت کنم .
با تعجب گفت :« واسه چی ؟»
ـ چون با درس خواندن دخترانش مخالف است .
ـ به نظر من این از عدالت به دور است ؛ حالا تو چه تصمیمی گرفتی؟
شانه هایم را بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :« نمیدونم .»
ـ یعنی تو برای کنکور هم ثبت نام نکردی ؟
ـ بااینکه هیچ امیدی نداشتم ؛ اینکار را انجام دادم . دوستانم نگذاشتند ثبت نام نکنم ؛ خودشان دفترچه گرفتند و مدارکم را کامل کردند و برایم پست کردند .
ـ خب ؛ جای شکرش باقی است ؛ کنکور کی هست ؟
ـ فکرکنم ده ؛ پانزده روز دیگه .
ـ پس مشکلی نیست ؛ اگر جواب تو مثبت باشد میتوانیم در همین مدت کوتاه یک صیغه محرمیت بخوانیم و تو شرعا همسر من میشوی این کار برای این است که تو بتوانی در کنکور شرکت کنی و بعد از کنکور هم ان شاالله بساط عقد و عروسی را راه می اندازیم . خب ؛ نظرت چیه ؟
خدا میداند که آن لحظه چقدر ازاین پیشنهاد خوشحال شدم ؛ شایان که متوجه خوشحالی من شد گفت :« موافقی ؟»
ـ بله ؛ موافقم . اما بهتره حالا حرفی نزنیم . بگذار همانطور که پدر گفت یکی دو روز دیگه جواب بدهم .
ـ ازنظر من مشکلی نیست . اما حالا برای من یه سوالی پیش آمده . میخواهم بدانم که تو برای رفتن به دانشگاه جواب مثبت دادی ؟
سرم را به زیر انداختم و جوابی نداشتم به او بدهم . دلم نمیخواست از همان جلسه اول دروغ را پایه گذاری کنم .
شایان با خونسردی گفت :« با من راحت باش ؛ حرف دلت را بزن .»
ـ نگاه کن شایان ؛ من با اصل این قضیه مخالفم . به نظر من ازدواج برای دختری به سن من خیلی زود است . اگر پدر اجازه میداد که ادامه تحصیل بدهم ؛ موضوع فرق میکرد ؛ اما همانطور که گفتم او نظرش اینه که بعد از گرفتن دیپلم دخترباید به خانه بخت برود . خوشحالی من از این است که اگر به اجبار قصد دارند مرا در این سن شوهر بدهند ؛ به لطف خدا مردی نصیبم شد که ازهمان جلسه اول حرفهایم را پذیرفت و برای خواسته
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 8 May 2013 10:11
هایم اهمیت قائل شد. شایان ؛ متشکرم .
شایان درحالیکه لبخندی بر لب داشت گفت :« ازاینکه صادقانه حرف دلت را زدی خوشحالم .»
اصلا فکر نمیکردم که شایان شاهزاده رویاهایم باشد . حرفهایم را به این راحتی بپذیرد و بزرگترین آرزویم که همانا رفتن به دانشگاه بود به واقعیت بپیوندد و شاید تنها موافقت بااین موضوع باعث شد که در همان شب خواستگاری جواب مساعد بدهم . این کار شایان چنان بنظرم بزرگ می آمد که ناخواسته شیفته اخلاق و روحیه او شدم . آن شب با خیال راحت به بستر رفتم . دیگر بجای فکرهای آزار دهند ؛ افکارم بوی امید میداد و منتظر روزهای خوش زندگی بودم . جالب اینجا بود که همه با این وصلت موافق بودند ؛ حتی پدر ! فردای آن روز پدر به سراغم آمد و خیلی راحت گفت :« زندگی جدیدت به خودت تعلق دارد و من نمیتوانم برای تو تصمیم گیری کنم ؛ شایان از دید من پسر بدی نیست و فکر کنم بتواند تو را درک کند ؛ ولی بهتره عجله نکنی . خوب فکرهایت را بکن و جواب آخر را بده . اما مهتاب بگذار راحت بگویم من با بی بند و باری مخالفم . درسته وقتی شوهرکردی دیگر اجازه ات دست من نیست ؛ ولی دلم میخواهد هرکجا و درهرحال که باشی اصلت را فراموش نکنی ؛ هرچیزی در حد اعتدال خوبه ؛ زیاده روی انسان را به پرتگاه می کشاند . زندگی مال توست ؛ پس بهتره از آن به درستی استفاده کنی .»
تا مدتها نمیدانستم چرا پدر اینقدر تغییر کرده ؛ او مردی نبود که به این سادگی جا خالی کند و آینده ام را به دست خودم بسپارد. این مادر بود که توانسته بود او را راضی کند ؛ شاید در طی سالها زندگی مشترک ؛ تنها درخواست مادر از پدر همین بوده است . از این مرا خیلی خوشحال بودم که مادر بخاطر من این همه سماجت به خرج داده تا توانسته نظر پدر را تغییر دهد . خودم به خوبی میدانستم که راضی کردن پدر کار بسیار مشکلی است .
دو روز بعد ؛ عزیزجون با مادر تماس گرفت و بعد از شنیدن جواب موافق من ؛ برای همان شب قرار گذاشت . مادرخیلی سریع بستگان نزدیک را برای شب دعوت کرد و درحالیکه کمی دستپاچه شده بود گفت :« مهتاب ؛ بلندشو خودت را آماده کن . باید برای خرید بیرون برویم .»
ـ برای چی ؟
ـ واسه امشب ؛ هرچه به عزیزجون گفتم این مراسم را بگذار برای یک شب دیگر زیر بار نرفت . میگفت در کار خیر باید عجله کرد . حالا نمیدونم توی این وقت کم ؛ لباس مناسبی برای امشب میتونیم پیدا کنیم ؟
اولین بار بود که برای خرید لباس با خوشحالی به راه افتادم ؛ امشب شب مهمی در زندگی ام خواهد بود . کسی می آید که خوشبختی من در دستهای اوست ؛ او زندگی ام رااز این یکنواختی بیرون خواهد آورد . دیگر زور و اجبار در کار نیست ؛ قرارا است از این به بعد خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم ؛ همه چیز بیشتر شبیه یک خواب خودش بود رویایی زیبا در دور دستها که حالا دست یافتنی به نظر می آمد . آیا این رویا به حقیقت خواهد پیوست ؟ هنوز در افکار زیبای خود غوطه ور بودم که به مرکز خرید رسیدیم . طبق معمول به فروشگاه همیشگی رفتیم ؛ اما باور نمیکنید که همه چیز آن فروشگاه با دفعات قبل به نظرم فرق میکرد . از فروشنده گرفته تا دکور و لباسها ؛ همه و همه رنگ و بوی دیگری داشت . به تک تک کمدها سرک کشیدم تا آن چیزی که باب میلم است پیدا کنم . دیگر منتظر ننشستم تا مادر برایم انتخاب کند ؛ کارهایم انقدر واضح و روشن بود که مادر هم متوجه شده بود و با لبی خندان ایستاده بود و مرا تماشا میکرد . بالاخره کت و شلواری به رنگ بنفش خیلی کمرنگ چشمم را گرفت . با خوشحالی آن را بیرون کشیدم و پرو کردم که مورد قبول مادر هم واقع شد . بعد هم شال و صندل همرنگ و مناسب آن را گرفتم و با خیالی راحت به خانه بازگشتم .
پدر ظهر با یه بغل میوه و شیرینی به خانه آمد . او هم مثل ما خوشحال و سرحال به نظر می آمد . زندگی برایم رنگ و بویی تازه به خود گرفته بود همه چیز را زیبا می دیدم . هرچه دلخوری از پدر در دل داشتم ؛ ناگهان محو شد . سختگیری ها و حتی زور گویی هایش را فراموش کردم . از اینکه با ازدواجم با شایان موافقت کرده ؛ راضی بودم . باورش برایم سخت بود که پدر به این راحتی شایان را پذیرفته باشد او که برای داشتن داماد معیارهای مخصوص به خود داشت ؛ یکباره همه را زیر پا گذاشته و موافقتش را اعلام کرده بود ؛ اصلا در خواب هم نمی دیدم پدر به این امر راضی شود .
شب خیلی زود از راه رسید . عمه خانم و عموهایم با خانم هایشان زودتر از بقیه از راه رسیدند . بعد از سلام و احوالپرسی ؛ خانم بهرامی چادرهایشان را از سرشان درآورد و تا کرد وچادر سفید گلدار در اختیارشان قرار داد تا در این شب خجسته رنگهای روشن ، روشنی بخش مجلسمان باشد . عمه خانم همینطور یک ریز قربان صدقه ام می رفت و برای خوشبختی ام دعا میکرد ؛ او علاقه خاصی به من داشت ؛ از کودکی عادت داشتم که هر هفته به سراغش بروم ؛ اما حالا مدتها میشد که جز تماس تلفنی باهم ارتباط نداشتیم . هر وقت از سختگیری های پدر برای او درد دل میکردم مرا به آرامش دعوت میکرد و می گفت :« دخترم قدر پدرت را بدان او فقط به فکر خوشبختی شماست . تو جوان هستی ؛، زوده این حرفها را بفهمی ؛ یه زمانی متوجه میشوی که خودت صاحب فرزند شوی . اونموقع می فهمی پدر و مادر بدی بچه هایشان را نمی خواهند و همه سعی و تلاششان برای سعادتمند شدن آنهاست .»
ساعتی بعد مامانی و عزیزجون به همراه شایان از راه رسیدند . آن شب عزیزجون به احترام عمه خانم روسری اش را از سر درنیاورد و خیلی زود مثل همیشه سکان مجلس را به دست گرفت و سر صحبت را باز کرد . فضای مجلس خیلی گرم و خودمانی بود . اما منکه در هرجمعی شلوغ میکردم و سربه سر همه میگذاشتم ؛ از خجالت سرم را به زیر انداخته بودم و با لبه چادرم بازی میکردم . مثل اینکه تمام آن فامیل برایم غریبه بودند و برای اولین بار آنها را می دیدم . دلشوره بدی داشتم ؛ دلم میخواست هرچه زودتر سر اصل مطلب بروند . اگر میخواستم در کنکور شرکت کنم باید کارها هرچه زودتر انجام میشد . تا چند روز دیگر کارت شرکت در جلسه توزیع میشد ؛ خدایا یعنی به آرزویم میرسم .
اگر مراسم به خیر میگذشت ؛ میتوانستم با خیالی راحت سر بر بالین بگذارم . بالاخره پدر ؛ بعد از صحبت کوتاهی که با برادرهایش کرد گفت :« به نام خالق هستی بخش ؛ از اینکه قبول زحمت کردید و قدم رنجه فرمودید از همگی شما متشکرم . امشب دور هم جمع شده ایم تا سنت پیامبر را به جا آوریم و دو جوان را به خانه بخت بفرستیم . شکر خدا به تحقیق نیاز نداریم ؛ هردو خانواده همدیگر را می شناسیم و سالهاست که نون و نمک هم را خورده ایم و ما با دلی آسوده عزیزمان را به دستشان می سپاریم . ترتیب دادن این مجلس هم برای این بود که ساعتی دور هم باشیم و خاطرات خوش گذشته را زنده کنیم . ما شرایط خاصی نداریم ؛ مهریه مهتاب مثل ماهان یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات است و مراسم عقد و عروسی را هم هرطور که خودتان صلاح میدانید برگزار کنید . من هیچ چیز از شایان نمیخواهم جز خوشبختی دخترم .»
پدر روی کلمه دخترم تاکید کرد و درحالیکه بغضی در گلو داشت گفت :« دیگر عرضی ندارم .» همه آن چنان تحت تاثیر صحبت های پدر قرار گرفته بودند که تا دقایقی سکوت سنگین بر مجلس حکم فرما بود .
عزیزجون گفت :« از آقای سهامی متشکرم . از این همه لطف و محبت باز هم متشکرم که مراسم ازدواج را اینقدر آسان گرفتند . اگر همه نظر به شما را داشتند جوانها از ازدواج فرار نمیکردند و خیلی زود به سرو سامان میرسیدند .اما من دلم میخواست مهریه دخترم چیز قابل توجهی باشد »
پدر گفت :« میبخشید که به میان حرفتان آمدم ؛ مگر از قرآن چیز باارزش تری هست ؟ مهریهه زیاد و کم نه کسی را خوشبخت میکند و نه بدبخت ؛ اما اگر این جوانان برنامه زندگی شان را از روی قرآن برنامه ریزی کنند ؛ خوشبخت میشوند و به سعادت ابدی خواهند رسید .»
عزیزجون گفت:« صحبتهای شما متین ؛ ولی من دوست داشتم یک پشتوانه مالی برای مهتاب جون قرار دهم .»
پدر لبخندی زد و گفت :« شکرخدا ؛ پشتوانه مالی مهتاب خوب است ؛ بهتره دیگر در اینباره صحبت نکنیم .»
عزیزجون گفت :« هرطور که صلاح میدانید اگر اجازه بدهید مهتاب جون و شایان به عقد هم دربیایند و مجلس عروسی را بگذاریم برای سال آینده که شایان درسش را تمام کرد .»
پدر گفت :« شرمنده تان هستم ؛ من دختر عقد کرده را نمیتوانم درخانه نگه دارم .»
عزیزجون گفت :« آخه شایان میخواهد تا آنموقع زندگی اش را سر و سامان بدهد و درسش را تمام کند و کار مناسبی پیدا کند و بعد عروس خود را به خانه ببرد.»
پدر سرش را تکان داد و گفت :« شرمنده ام .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 8 May 2013 10:15
همانموقع نگاهم به شایان افتاد که با حالتی عجیب پدر را نگاه میکرد نمیدانم در مغزش چه میگذشت شاید از حرف پدر جا خورده بود . البته صحبت های پدر و نقطه نظرهایش برای من یک امر عادی بودو به روحیه او کاملا آشنا بودم و از قبل میدانستم که نظر او چیست . او به هیچ عنوان حاضر نبود که دختر عقد کرده را در خانه نگه دارد .
خان عمو گفت :« آقا شایان شاید از نظر مالی مشکل داشته باشند . چون تا موقعی که درس میخوانند ؛ بخواهند مخارج زندگی را تامین کنند سخت است . خان داداش میتوانند مخارجشان را تا تمام شدن درس آقا شایان به عهده بگیرند . عقد و عروسی هم که فرمودند هرطور که دوست داشتید برگزار کنید.»
عزیزجون از صحبت های خان عمو کمی دلخور شد و گفت :« من منظورم این نبود ؛ فقط شایان دلش میخواست که روی پای خودش باشد و زندگی اش را بچرخاند .»
پدر گفت :« سوتفاهم نشه . منظور داداش این بود که باید بزرگترها دست به دست هم بدهند تا جوانها در نمانند و بتوانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند .»
عمه خانم گفت :« امروز روزی نیست که در یک اتاق با کمترین امکانات بتوان زندگی کرد ؛ باید خانواده ها کمک کنند ؛ تا جوانها بتوانند روی پای خودشان بایستند .»
عزیزجون گفت :« والله نمیدونم چی بگم ؛ هرطور که صلاح میدانید .شایان که از نعمت پدر محروم بوده ؛ خودتان در حقش پدری کنید .»
پدر گفت :« خدا سایه شما را از سرش کم نکند ؛ خب ؛ حالانظر آقا داماد چیه ؟»
شایان گفت :« با اجازه بزرگترها ؛ البته من نمیخواهم که زحمت زندگی ام را به دوش شما بیندازم . ما یک سال سختی داریم ؛ بعد ان شالله همه چیز درست میشه ؛ بهرحال از لطف شما متشکرم .»
پدر گفت :« این چه حرفی است که میزنی ؛ تو هم مثل پسرم هستی .امیدوارم خوشبخت شوید .»
مامانی گفت : « خب به سلامتی و میمنت ؛ ماهان جان بلندشو و همه را شیرین کام بکن .»
او هم با خوشحالی از جا برخاست و با کمک خانم بهرامی از مهمانها پذیرایی کرد .
بعد از پذیرایی پدر گفت :« بااجازه همگی از خان داداش میخواهم که یک صیغه محرمیت بین این دو جوان بخواند که تا زمان عقد بتوانند راحت رفت و آمد کنند .»
خان عمو درحالیکه زیر لب دعایی زمزمه میکرد گفت :« آقا شایان شما بفرمایید کنار عروس خانم بنشینید ؛ به امید خدا که خوشبخت شوید .»
و به همین راحتی من به عقد شرعی شایان درآمدم .. احساس خوبی داشتم . احساس آزادی ؛ رهایی و مستقل بودن . مثل طفلی شده بودم که راه رفتن را به خوبی آموخته است و حالا بدون کمک دیگران به روی پاهای ناتوان خود ایستاده و اولین قدم را برمیدارد . حالا میتوانستم بدون دخالت پدر برای آینده ام تصمیم بگیرم ؛ برای روزهای هفته ام برنامه ریزی کنم و آنطور که دوست دارم از لحظات زندگی لذت ببرمم . حالا میتوانستم با خیالی راحت هوای اطرافم را استشمام کنم .
پدر همانطور که گفته بود تمام مخارج عروسی را خودش به عهده گرفت ؛ حتی خرید لباس عروس و سفره عقد او مرد دست و دل بازی بود و در خرج کردن هیچ وقت کم نمیگذاشت . همه چیز باید از بهترین باشد . هتل ؛ شام ؛ وسایل پذیرایی ؛قرار شد جشن در یکی از مجلل ترین هتل ها برگزار شود . پدر از چند هفته قبل تمام کارها را انجام داده و همه چیز را آماده و مهیا کرده بود .
روزی که به اتفاق مادر و شایان برای گرفتن لباس رفتیم ؛ سری هم به هتل زدیم . چون مادر همیشه عادت داشت بعد ازاینکه کار پدر به اتمام میرسید ؛ خودش همه را چک میکرد که مبادا چیزی از قلم افتاده باشد . واقعا که پدر سنگ تمام گذاشته بود ؛ هیچ کم و کسری وجود نداشت . وقتی مدیرهتل لیست ها را به دست مادر داد ؛ لبخندی از رضایت برلبان مادر نقش بست . شایان به دهان مدیر هتل خیره مانده بود . وقتی که او به سرعت از مراسم و شیوه ی پذیرایی سخن میگفت و حتی وقت که لیست شام را از نظر می گذراند با تعجب رو به من کرد و به آهستگی گفت : « این همه خرج برای چی ؟ بهترنبود یک مجلس کوچک و خودمانی برگزار میکردیم که این همه پدر به زحمت نیفتد !»
با لبخندی گفتم :« این پیشنهاد خودش بود . پدر یا کاری راانجام نمیدهد و اگر بخواهد انجام دهد ؛ نمی گذارد جای حرفی باقی بماند .»
ـ دستشان درد نکند ؛ اما به نظر من اینهمه خرج بی مورد است .
ـ جشن عروسی ماهان هم همینطور برگزار شد .
شایان درحالیکه کمی گرفته به نظر می آمد گفت :« اون جشن را آقا محمد گرفت اما ...»
حرفش را قطع کردم و گفتم :« پدرم هرکاری از دستش برآید برای فرزندانش انجام میدهد ؛ بهتره دیگر حرفی در این مورد نزنی .»
تا رسیدن به خانه شایان حرفی نزد . مادرهرچه به او اصرار کرد که سر ظهر است کجا میخواهد برود ؛ شایان گفت :« کارهای زیادی است که هنوز انجام نداده ام . وقت چندانی هم که نداریم ؛ بهتره تا دیر نشده به آنها برسم . در ضمن صحبت کوتاهی با مهتاب دارم ؛ اگر اجازه بدهید دوری بزنیم تا نیم ساعت دیگر برمیگردیم .»
مادر گفت :« بروید به امید خدا .»
دوباره سوار ماشین شدیم ؛ نمیدانستم شایان چه میخواهد بگوید . قیافه اش گرفته بود و به نظر می آمد از چیزی دلخور است ؛ کمی در خیابانها پرسه زدیم تا اینکه شایان زیر درختی پارک کرد و بعد از دقایقی سکوت ؛ بدون مقدمه گفت :« مهتاب ! میخواهم قبل از ازدواج چند مسئله را که به نظرم مشکل ساز خواهد شد برایت روشن کنم . اول اینکه من مثل پدرت پولدار نیستم . اگر تمام دارایی من و مادر و برادرهایم را روی هم بگذاری ؛ شاید یک صدم ثروت پدرت نشود . من یک پسر بسیار بسیار معمولی هستم که هنوز دانشگاهم به اتمام نرسیده و یک کار نیمه وقت دارم و شاید هیچ گاه نتوانم توقعات تو را برآورده کنم . حتی شرمنده ام که نمیتوانم خرج دانشگاهت را بپردازم . من شخصا دلم میخواست یکی دو سال عقد کرده باشیم و بعد از اینکه من درسم تمام شد و یه کار درست و حسابی پیدا میکردم ؛ زندگی مشترکمان را آغاز کنیم که متاسفانه پدرت موافقت نکرد . هرچند اگر تمام طول زندگی ام را هم کار کنم ؛ بازهم فکر نمیکنم بتوانم جشن عروسی به این مفصلی برایت بگیرم .
مهتاب بگذار رک و پوست کنده بگویم ؛ من در حال حاضر ازنظر مالی صفر هستم . نه حساب بانکی دارم و نه خانه و ماشینی و نه حتی چیزی که لیاقت تو را داشته باشد امااین را بدان که دوستت دارم و برای خوشبختی تو هرکاری انجام خواهم داد . شکر خدا افکارمان خیلی بهم نزدیک است و فکر نمیکنم این چیز کمی باشد . من میتونم بهت قول بدهم همانطور که دوست داری زندگی کنی و هیچ زور و اجباری در کار نباشد . ممکن است زندگی ساده ای داشته باشیم ؛ اما لحظات خوشی را با هم خواهیم گذراند . حالا دلم میخواهد بدانم تو بااین زندگی محقرانه ؛ اما سراسر عشق و دوست داشتن ؛ موافقی ؟ خواهش میکنم حرف دلت را بزن . به خدا قسم اگر پشیمان شدی بااینکه برایم سخته اما خیلی راحت از زندگی ات بیرون میروم .»
حرفهای شایان کاملا واضح و روشن بود . اومیخواست من بدانم که چیزی در بساط ندارد و توقعاتم را پائین بیاورم .او نمیدانست که من آنقدر پول دیده ام که از هرچه پوله حالم بهم میخوره ؛ او نمیدانست من چه دوران زجر آوری را در خانه پدری گذرانده ام که فقط و فقط به دنبال آزادی هستم ؛ به دنبال مستقل بودم و به نوعی استقلال خود را میخواستم به اثبات برسانم . هیچ وقت نظر و فکرم در خانه اهمیت نداشت ؛ همیشه زور و اجبار بود و حالا که آزادی در چند قدمی ام قرار داشت نمیخواستم آن را از دست بدهم . به سادگی رو به او کردم و گفتم :« همین که مرا درک کنی و زندگی ساده و راحتی برایم مهیا کنی ؛ کافی است . همین که همیشه درکنارم باشی و دوستم بداری خوشبخت خواهم بود .»
شایان درحالیکه نمیتوانست خوشحالی خود را کنترل کند با صدای بلند فریاد زد :« ما خوشبخت خواهیم شد .»
پدر آپارتمانی شیک و مبله با کلیه وسایل رفاهی به ما هدیه داد ؛ شایان که هیچ وقت فکر نمیکرد بتواند آپارتمان کوچکی در تهران اجاره کند ؛ حالا میدید که صاحب همه چیز شده ؛ بدون هیچ سختی و زحمتی . ما انسانها چه موجودات عجیبی هستیم . وقتی چیزی را آسان به دست می آوریم ؛ قدر آن را نمیدانیم و خیلی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 8 May 2013 10:15
راحت آن را از دست میدهیم .
پدر این روزها خیلی گرفته به نظر می آید ؛ نگاهش با همیشه فرق دارد ؛ ته چشمانش غم خوابیده ؛ حرفهای زیادی برای گفتن دارد ؛ اما یه جورایی جلو خودش را میگیرد و سعی میکند آرام و ساکت باشد . هیچ وقت فکرنمیکردم رفتن من اینقدر روی او اثر بگذارد ؛ خودم هم حال خوبی ندارم . با اینکه برای این روزها لحظه شماری میکردم ولی هرچه به روز عروسی مان نزدیک تر میشود دلتنگ تر میشوم . طاقت نگاه کردن به چشمان پدر را ندارم . بغض گلویم را میگیرد و دلم میلرزد .
آخرشب به زیرزمین رفتم ؛ خیلی وقته که سراغی از نقاشی هایم نگرفته ام تابلوها را یکی یکی بیرون آوردم ؛ هرکدام یادآور خاطره ای غمگین بود ؛ اما نمیدانم چرا نگاه کردن به آنها اینقدر به من آرامش میداد . بی اختیار از جا برخاستم و قلم مو را در رنگ زدم بر صفحه بوم کشیدم و مثل همیشه دلتنگی و غمم را بیرون ریختم . ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که کارم به اتمام رسید . با تحسین به تابلو چشم دوختم ؛ با بقیه فرق زیادی داشت . شاید چندین تصویر از پدر ؛ به شکلهای مختلف در آن دیده میشد ؛ با همان هاله ی غمی که در چشمانش بود ؛ غمی که هیچ وقت معنایش را نفهمیدم . همیشه از خود میپرسیدم که چرا پدر این روزها اینقدر گرفته است ؛ آخه وقتی ماهان به خانه ی بخت رفت این حالت را نداشت . چندبار به سراغش رفتم و هربار به نوعی میخواستم سرصحبت راباز کنم ؛ اما نتوانستم هرلحظه فکر میکردم با تلنگری میشکند . دستهایش گرمای همیشگی را نداشت ؛ شاید دچار همان تردید و دودلی شده که چند وقت پیش به سراغ من آمده بود . ازاینکه پدر زبان باز کند و همه چیز را خراب کند میترسیدم . تازه داشتم جان میگرفتم ؛ اعتماد به نفسم زیاد شده بود و با حرفهای دلگرم کننده شایان و روحیه شاد او ؛ حال و هوای دیگری پیدا کرده بودم . به نظرم شایان یک انسان خارق العاده با نیرویی مضاعف می آمد که هیچ چیز او را نمی رنجاند و یک لحظه آرام و قرار نداشت . با آب و تاب آن چنان خبرهای کوچک و بی اهمیت را تعریف میکرد که بزرگترین و با اهمیت ترین خبر به نظرم میرسید و او مرا به همین راحتی شیفته ی خود کرده بود و دلم نمیخواست به هیچ قیمتی او را از دست بدهم .
پاسی از شب گذشته بود و من هنوز محو تماشا تابلو بودم ؛ آن چنان درگیر افکار پریشان خود بودم که آمدن پدر را متوجه نشدم با صدای او به خود آمدم .
ـ تابلوهای زیبایی میکشی.
هراسان بسوی او برگشتم و گفتم :« پدر ؛پدر شما اینجا چه کار میکنید !»
ـ خوابم نبرد مشغول قدم زدن درحیاط بودم که متوجه روشنایی زیرزمین شدم ؛ حدس زدم که تو باید اینجا باشی .
ـ مگر شما خبر دارید ؟
درحالیکه با تحسین به تابلوها نگاه میکرد گفت :« آره عزیزم ؛ خیلی وقته که میدونم چه نقاشی های زیبایی میکشی . مرا ببخش ؛ من گهگاهی بدون اجازه به اینجا می آمدم . کارهایت فوق العاده است . حالامیشه این نقاشی جدیدت را ببینم ؟ »
بدون هیچ عکس العملی کنار رفتم . پدربه روی چهارپایه نشست و به نقاشی خیره شد و بعد از زمان نسبتا طولانی درحالیکه سعی میکرد در چشمانم نگاه نکند گفت :« اسم این تابلو چیست ؟»
ـ پدر .
پدردرحالیکه بغضش را در گلو حبس کرده بود ؛ دستم را در دستش گرفت و گفت : « عریزم امیدوارم خوشبخت شوی ... درسته ! همانطور که حدس زدی من نگرانم . اما فکر میکنم این حق یک پدر باشد که نگران فرزندش باشد ؛ پس بهتره اینقدر توی فکرش نروی ؛ من در زندگی هرکاری انجام دادم برای راحتی خانواده ام بوده و هست ؛ ولی خب ! چه کنم که هیچ وقت نتوانستم افکارم با افکار تو یکی کنم ؛ اما این مسئله یک ذره از عشق و علاقه ام نسبت به تو کم نکرده و حالا هم نگران آینده ات هستم . این چند مدت خیلی فکرکردم . آخه تو در ناز و نعمت بزرگ شدی و هیچ وقت از لحاظ مالی در مضیقه نبودی و حالا برایت خیلی سخت خواهد بود که با مشکلات مالی بخواهی دست و پنجه نرم کنی . شاید اول زندگی تا چندماه متوجه نشوی ؛ اما کم کم با مشکلات مواجه خواهی شد . من خودم این راه را رفته ام و میدانم که چقدر سخت است. برای همین اولین کاری که کردم آپارتمانی برایت خریدم که برای اجاره دادن مشکلی نداشته باشید و بعد هم تصمیم گرفتم که مخارج دانشگاهت را تا ریال آخر تخت هر شرایطی خودم بپردازم و اما مسئله ی اصلی . با حقوق نیمه وقت شایان فکرنکنم بتوانید بیشتر از ده روز زندگی کنید ؛ برای همین من تصمیم گرفتم تا وقتی که او درسش تمام شود و بتواند کار درست و حسابی پیدا کند ؛ ماهیانه سیصدهزار تومان به حسابت بریزم .»
ـ پدر خواهش میکنم ما را بیشتر از این شرمنده نکنید بگذارید خودمان مقداری از سختی زندگی را حس کنیم ؛ منهم سعی میکنم کاری نیمه وقت پیدا کنم ؛ شما خیلی محبت در حق ما کردید ؛ دیگر این یکی خیلی زیادی است .
ـ دخترم این چه حرفی است که میزنی ؛ من فقط وظیفه پدری ان را انجام میدهم . دلم نمیخواست این حرفها را جلوی شایان بزنم ؛ بهرحال او یک مرد است غرورش جریحه دار میشود .
ـ اما پدر ...
ـ بهتره حرفش را نزنی .
و ازجابرخاست و گفت :« وقت چندانی تا صبح نمانده ؛ بهتره استراحت کوتاهی بکنیم . کارهای زیادی در پیش رو داریم .»
پدر واقعا سنگ تمام گذاشت ؛ خوشبختی به معنای واقعی ؛ پدر کاری کرد که حسرت به دلمان نماند و ازهمان اول زندگی ؛ بی پولی و نداشتن باعث نشود غباری بر دلمان بنشیند . نمیدانم آیا کار پدر غلط بود یا شایان جنبه نداشت یا مقصر اصلی خودم بودم که زندگی ام روز به روز به نابودی نزدیکتر شد . آیا میتوان بر مردی که صادقانه و سخاوتمندانه ؛ برای خوشبختی دخترش از هیچ کاری کوتاهی نکرد ؛ ایرادی وارد کرد ؟
آن شب با آرامش به خواب رفتم ؛ صبح زود به اتفاق شایان برای ثبت نام راهی دانشگاه شدم ؛ چقدر آرزو داشتم چنین روزی را ببینم . همیشه در رویاهایم دانشگاه را مکانی می دیدم که هرگز قدم به آن نخواهم گذاشت و حالا این رویای دست نیافتنی سوای دیگران بودند ؛ چه با ابهت راه میرفتند ؛ چه با وقار سخن میگفتند و چه با متانت جواب یکدیگر را میدادند . خودم را پاک باخته بودم و دست و پایم را گم کرده بودم . شایان با تعجب گفت :« چی شده ! چرااینطور به اطراف نگاه میکنی ؟»
ـ آخه باورم نمیشه که قدم به دانشگاه گذاشته باشم ،آن هم برای خودم . آیا تا به حال به آرزویی محال دست یافته ای؟
او همانطور متعجبانه نگاهم میکرد . برای او جای تعجب هم داشت . چون هرچه خواسته ؛ خیلی راحت به دست آورده بود . اما برای من که یک عمر در حسرت چنین روزی بودم باورش مشکل و غیرقابل قبول بود . او نمیدانست این مسئله آن چنان برای من حیاتی است که شاید بزرگترین علتی که باعث شد به این ازدواج تن بدهم موافقت او با دانشگاه رفتنم بود .
تا ظهر گرفتار کارهای اداری بودیم ؛ آن روز بعد از ثبت نام به رستوران رفتیم و برای آینده مان نقشه های زیبایی کشیدیم .
هنوزم وقتی یاد آن روز می افتم ؛ فکرمیکنم که تازه اول راه هستم راهی روشن ؛ جاده ای سبز که به سرزمین خوشبختی ختم میشود .
قرار شد بعد از عروسی به ماه عسل برویم و بعدازاینکه برگشتیم جشن کوچکمان را برگزار کنیم .شایان گفت :« بهتره همه چیز را روی کاغذ بیاوریم تا چیزی از قلم نیفتد ؛ خب ! دوستان تو چندنفر هستند ؟»
کمی فکرکردم و گفتم :« دوستان من چهار ؛ پنج نفر بیشتر نیستند .»
شایان با تعجب نگاهم کرد و گفت :« پنج نفر!»
ـ آخه من دوستان زیادی ندارم تازه همین چندنفر هم شک دارم که بیایند ؛ اصلا بهتره روی من حساب نکنی ؛ حالا دوستان خودت چند نفر هستند ؟
ـ اینطور که حساب کردم حدود شصت نفر هستند ؛ همه تیپ جوان و بانشاط . میخواهم آن شب تا صبح بزنیم و بکوبیم . آن شب به ماتعلق دارد ،شبی که هرگز فراموش نخواهی کرد . ارکستر باحالی هم سراغ دارم که باید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود