ارسالها: 3747
#61
Posted: 10 May 2013 09:34
ـ واقعا فوق العاده است من نقاشی های زیادی دیده ام ، اما این با بقیه خیلی فرق میکند ؛ خیلی طبیعی به نظر می آید ؛ بهت تبریک میگویم .
ـ آرش ؛ برای خودم هم عجیبه ؛ تو نقاشی های زیادی دیده ای ؛ من نقاشی های زیادی کشیده ام اما این خیلی فرق داره . فکرمیکنم یک نوع الهام خداوندی است .یک حس و حالی که خودم هم متوجه کشیدن نقاشی به این زیبایی نشدم .
ـ گاهی اوقات پیش می آید ؛ نیرویی ما را به کاری وا میدارد که خودمان را هم شوکه میکند . آنموقع است که حس می کنیم به خدا خیلی نزدیک هستیم .
باورم نمیشد که آرش به همین راحتی حس مرا درک کرده باشد .
و گفت :« بهرحال این استعداد در تو وجود داشته که توانستی چنین شاهکاری را خلق کنی . چندوقته نقاشی میکشی ؟»
ـ درست نمیدانم ؛ اما از کودکی به نقاشی علاقه مند بودم .
ـ چرا این رشته را دنبال نکردی ؟ به حتم نقاش معروفی میشدی .
چطور میتوانستم به او بگویم که من در خانه ای بزرگ شدم که باید خیلی از علایق شخصی ام را زیر پا میگذاشتم . چه میتوانستم جوابش را بدهم !برای اینکه فقط از سر خودم بازش کنم گفتم : به رشته پرستاری بیشتری علاقه داشتمم .»
ـ استادت کیست ؟
ـ من هیچ وقت استادی نداشتم . همیشه از کودکی تنهایی ام را در قاب یک تابلو به فراموشی می سپردم .
با تعجب نگاهم کرد و گفت :« چرا ؟»
دلم نمیخواست دوباره خاطرات تلخ گذشته در ذهنم زنده شود . برای همین گفتم :« بهتره فراموشش کنی .»
برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم :« تو این موقع کجا بودی ؟»
ـ دیشب خوابم نمیبرد ؛ حال خوشی نداشتم وسایل ماهیگیری ام را برداشتم و سوار قایق شدم . همانطور که تو تنهایی ات را در بوم نقاشی به فراموشی می سپاری ؛ من هم خودم را در سکوت و آرامش دریاچه به فراموشی می سپارم ؛ آیا تا به حال به ماهیگیری رفتی ؟
ـ نه ؛ حتی بهش فکرهم نکردم .
ـ حتما یه روز این کار را انجام بده . اتفاقا نیمه شب ؛ با اینکه سکوت رعب آوری اطرافت را احاطه کرده و در آن تاریکی شب همدمی جز تنهایی نداری ؛ نور مهتاب و قایقی که دستخوش تلاطم دریاچه است و قلابی که به آب انداخته ای ؛ چنان لذتی به تو میدهد که دلت میخواهد تا ابد ادامه پیدا کند . با اینکه توی لاک خودت هستی ؛ هیچ وقت از این تنهایی احساس دلتنگی نمیکنی . هرلحظه منتظری که یک ماهی به قلابت نوک بزند. هرچند که این انتظار تا قیامت ادامه داشته باشد ؛ خسته نمیشوی و با خیالی آسوده منتظر می مانی . و وای از وقتی که این انتظار به پایان برسد و ماهی به قلابت گیر کند ؛ خدا میداند که با چه شوقی قرقرع را جمع میکنی و آن را بالا میکشی و این آرامش وقتی تمام وجودت را پر میکند که ماهی را از نوک قلاب جدا کنی و دوباره به دریاچه باز گردانی .
باتعجب گفتم :« چرا ماهی ها را آزاد میکنی ؟»
ـ نمیدانم ؛ شاید برای اینکه دوباره به خانه شان بازگردند .
ـ چه جالب ؛ تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم .
درحالیکه دستهایش را بهم میکوبید گفت :« بهتره بچه ها را بیدار کنیم و با قایق دوری روی دریاچه بزنیم . مناظر زیبایی دارد .»
ـ پریا و فرزاد را فکرنکنم به این زودی بتوانی پیدا کنی . دیشب با هم قرار گذاشتند که گشتی دراین حوالی بزنند گمان نکنم برگشته باشند .
ـ صبرمیکنیم تا برگردنند. حیفه که این مناظر را نبینند .
ـ خوشحالم که باعث این وصلت شدی ؛ پریا در کنار فرزاد احساس خوشبختی میکند .
ـ من کاری انجام ندادم . پریا دختر تنهایی بود و احتیاج به یک نفر داشت تا در کنارش احساس آرمش کند ؛ فرزاد هم همینطور؛ آنها قدر یکدیگر را خواهند دانست .
ـ پریا ازاینکه خداوند تو را سر راهش قرار داده خیلی شاکر است .
ـ او خودش خواست که خوب زندگی کند . من فقط به او گوشزد کردم که هیچ وقت یک اشتباه را با یک اشتباه دیگر ؛ خراب تر نکند . زندگی به ندرت بر وقف مراد ما آدمهاست و این توقع زیادی است که انتظار داشته باشم هرچه را میخواهیم حتما به دست بیاوریم .
ـ اما گاهی اوقات به کوچکترین خواسته ات هم نمیرسی .
ـ عکس این مسئله هم وجود دارد . ما آدمها همیشه در حسرت آن چیزی هستیم که نداریم ؛ اما همین که آن را به دست بیاوریم دیگر برایمان لطفی ندارد .
ـ ولی اگر دیدی آن چیزی نیست که میخواستی ؛ چه باید بکنی .
به چشمانم خیره شد و گفت :« پس بدان یک عمر اشتباه میکردی و به دنبال سرابی بیش نبودی .»
ـ شایدحق با تو باشد . اما گاهی اوقات زندگی آنقدر عذاب آور وتلخ میشود که در ذهنت به چیزی دل می بندی و آن را می پرورانی که برایت بهشت موعود میشود اما وای از زمانی که بفهمی اشتباه کردی و راهی برای بازگشت نداری .
ـ همیشه راهی برای بازگشت هست ؛ حالا اگر شده با تجربه ای تلخ .
ـ ولی گاهی اوقات هیچ راهی نداری ؛ چون خودت هم جزئی از آن اشتباهی .
ـ گفتم که ؛ هیچ وقت یک اشتباه را با یک اشتباه دیگر خراب تر نکن .
ـ این هم یکی دیگر از معایب ما آدمهاست ؛ همیشه از دید خودمان زندگی دیگران را نگاه می کنیم و آنطوری که دوست داریم قضاوت می کنیم . اما اینطور نیست ؛ باید جای آنطرف باشیم تا بفهمیم او چه می کشد .
ـ تو درست می گویی ما هیچ گاه نمی توانیم جای دیگران قضاوت کنیم اما باید راهی به وجود آورد راهی عاقلانه .
ـ اما گاهی اوقات راه عاقلانه هم وجود ندارد .
ـ منظورت را نمی فهمم .
با حسرت سرم را تکان دادم و گفتم :« وقتی مجبور باشی ؛ همه چیز را می فهمی .»
آرش با تعجب نگاهم کرد و حرفی نزد .
ـ نمیدانم چطور بگویم . همه ی زندگی ها مثل پریا و امثال او نیست که خودت تصمیم بگیری که به زندگی ات آتش بزنی ؛ گاهی از روی خیرخواهی شخصی که عاشقش هستی ؛ آتش به زندگی ات میزند و تو هیچ راهی نداری ؛ چون قدرت مقابله با او را نداری و برای فرار از تعصبات خشک وپوشالی راهی را انتخاب میکنی که به نظرت عاقلانه تر از بقیه راه هاست ... حالا نمیدانم آیا منظورم را متوجه شدی ؟
ـ حالا من سوالی از تو دارم . می بخشید که با این صراحت حرف میزنم ... آیا تو شایان را دوست داری ؟
آن چنان غافلگیر شدم که به تندی گفتم :« البته که دوستش دارم .»
ـ آیا او را برای همان که هست دوست داری یا برای شرایطی که برایت مهیا کرده ؟
نمیدانستم چی جوابش را بدهم . اوهمانطور که نگاهم میکرد گفت :« چرا جواب نمیدهی ؟ آیا او را برای همان که هست دوست داری ؟»
صادقانه گفتم :«نه .»
ـ پس علت اینکه با او زندگی میکنی چیست ؟
ـ او هرچیزی که خواسته ام در اختیارم قرار داده ؛ هیچ گاه خواسته اش را برمن تحمیل نکرده و آنطوری که من دوست دارم زندگی می کنیم .
ـ تو اشتباه میکنی ؛ او آنطور که خودش دوست دارد زندگی میکند .
ـ برایم مهم نیست که خواسته کدام یک ازماست ؛ مهم این است که خواسته مان یکی است و آسوده تر از قبل زندگی میکنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#62
Posted: 10 May 2013 09:37
ـ مهتاب ؛ ببین ، من نمیدانم که زندگی گذشته دختر آقای سهامی چگونه بوده ؛ اما هرچه که بوده آن چیزی که تو خواستارش هستی نبوده . فکر میکنم که فاصله زیادی بین تو و خانواده ات وجود داشته و شایان همان شاهزاده قصه هایت بوده که تو را به رویاهای دست نیافتنی ات رساند ؛ اما حالا می بینی که آن رویاها با واقعیت زندگی خیلی فاصله داره .
جوابی برای او نداشتم ؛ او واقعیتی را عنوان کرد که مرا به خود آورد . شایان نه برای من بلکه برای خودش زندگی میکرد و آن کاری را که دوست داشت انجام میداد ؛ او هم درست مثل پدر است . من با عقاید پدر مخالفم اما با او ؛ هم عقیده ام .
آرش وقتی مرا در فکر دید گفت :« بهتره به زندگی تان سرو سامانی بدهید . این راهی که در پیش گرفته اید راه پرمخاطره ای است .»
بااینکه همیشه حرفهایم به دل دیگران می نشست ؛ اما هیچ گاه در زندگی خودم مثمر ثمر نبود و نتوانستم برای آینده مان تصمیم قاطعی بگیرم با اینکه سه سال از زادواجمان میگذشت ؛ هنوز هم با همان شرایط گذشته زندگی میکردیم و هیچ تغییری حاصل نشده بود ؛ تنها هنری که شایان توانست به خرج دهد این بود که بالاخره به هرجان کندنی بود ،درسش را تمام کرد ؛ آن هم بعد از دو سال عقب ماندن . شایان هیچ حس مسئولیتی نسبت به زندگی نداشت و به فکر نبود حالا که دانشگاهش را تمام کرده به دنبال کاری باشد تا دیگر سربار پدر نباشیم . مثل اینکه وظیفه پدر میدانست که مخارج زندگی ما را بپردازد . به او میگفتم :« خجالت دارد ؛ بعد از سه سال ما هنوز نان خوار پدر هستیم ؛ بهتره کاری پیدا کنی . من دیگر نمیتوانم کمک آنها را قبول کنم .»
او میگفت :« به خدا من هم شرمنده شان هستم ؛به چند نفر سپرده ام تا کاری مناسبی برایم پیدا کنند ؛ اما هنوز خبری نیست .»
پدر هم بدون هیچ صحبتی و با روی خوش هرماه سر موعد پول را به حسابم میریخت ؛ حتی نقدی به دستم نمیداد که مبادا خجالت بکشم . یکبار به او گفتم :« پدر ؛من نمیتوانم این پول را قبول کنم. شایان درسش تمام شده و به زودی کار مناسبی پیدا میکند ؛ مبلغی هم پس انداز داریم بهتره شما این ماهیانه را قطع کنید .»
پدر اخم هایش را درهم کرد و گفت :« دخترم ! ما و شما نداریم ؛ هنوز زود است وقتش که رسید به روی چشم ؛ باید به جوانها فرصت داد یک موقع دیدی که از روی اجبار دست به کار زد که درشان خانواده نباشد .»
از وقتی که آرش از ایران رفته ؛ او هم به سرش زده که ماهم برویم .آن شب سرمیز شام ؛ باز هم بحث کار بود. شایان گفت : « به چند تا شرکت سپرده ایم ؛ یه قول هایی هم داده اند باید صبر کنیم ؛ این روزها هرجا که بخواهی استخدام شوی پارتی میخواهد »
با عصبانیت گفتم :« تا کی میخواهی این مزخرفات را به خوردم بدهی واقعا خجالت آور است . تا کی میخواهی پدرم خرج زندگی مان را بدهد ؟»
با خونسردی گفت :« عزیزم کمی صبر داشته باش . وقتی رفتم سرکار ؛ تمام حساب و کتاب این مدت را میکنیم و همه را برمیگردانیم .»
ـ تو حالا سعی کن خرج خودمان را در بیاوری ؛ برگرداندن پولهای پدر پیشکشت .شایان تو چرا نمیخواهی بفهمی که مسئولیت یک زندگی را بر عهده داری . من هم میخواهم جلو خانواده ام نشان دهم که میتوانم به شانه های همسرم تکیه کنم ؛ اما تا کی این وضع میخواهد ادامه داشته باشد . من نه تنها جلو پدر ؛ بلکه جلو مادر ؛ ماهان ؛ محمدآقا و حتی زهرا خجالت میکشم و برایم عجیبه که تو اینقدر خونسرد و بی خیالی .
سرش را به زیر انداخت و گفت :« کاملا حق با توست ؛ باورکن خودم هم از این وضع خسته شدم .»
ـ میخواهی از پدر بخواهم که در کارخانه اش کاری برایت پیدا کند؟
ـ عزیزم خودت میدونی که اخلاق و روحیه من و پدرت اصلا با هم جور نیست .
ـ باید همه چیز بر وفق مراد آقا باشد . هرکاری را که قبول نمیکنی ؛ پیش پدر هم که نمیروی ؛ لااقل در همین شرکتی که هستی ؛ تمام وقت کار کن .
مکثی کرد و گفت :« اینجا هم به زودی بسته خواهد شد .»
ـ وای چرا ؟
ـ وضع بازار خرابه . رئیس شرکت میگوید همش دارند ضرر می دهند .
با عصبانیت درحالیکه چنگال را محکم در سیب زمینی فشار میدادم گفتم :« خب بعدش چه میخواهی بکنی ؟»
مکثی کرد و گفت :« اگر تو موافقت کنی ؛ همه چیز درست میشه .»
ـ بهتره درباره ی آن موضوع صحبت نکنی .
ـ مهتاب ؛ نگاه کن . این روزها هرکس یه جوری میخواهد از این مملکت بره ؛ سختی زیادی می کشند ؛ پول خرج میکنند ؛ قاچاقی میروند . حالا که ما به این راحتی میتوانیم برویم ؛ چرا دست روی دست گذاشته ایم . تو در حال حاضر یک شهروند آمریکایی هستی و هرکجای این دنیا بخواهی میتوانی بدون دردسر بروی و من هم چون همسر تو هستم ؛ میتوانم از این معافیت استفاده کنم ...
ـ بسه ؛ باز که شروع کردی ؛ بهتره تمامش کنی . چندبار باید بهت بگویم که رفتن ما به آمریکا ؛ یعنی نابود شدن پدر .
ـ این چه حرفی است که میزنی ؛ رفتن ما چه ربطی به پدر دارد ؟
با عصبانیت گفتم :« تو نمیدانی که پدر از آمریکا متنفر است ؛ تو مرام و مسلک پدر را نمی شناسی که نشسته ای برای خودت این چرندیات را می بافی . او بیست سال است که از آمریکا آمده . باورکن در طول این مدت فکرنکنم کسی جرات کرده باشد حتی اسم آمریکا را جلوی پدر بیاورد . حالا تو به همین راحتی میگویی برویم .
ـ آخه ما که نمیتوانیم خودمان را قربانی او بکنیم .
ـ شاید تو نمک نشناس نتوانی ؛ ولی من میتوانم . درسته که من همیشه با عقاید او مخالف بودم ؛ اما به خودم این اجازه را نمیدهم که دل او را بشکنم ؛ او هرکاری که از دستش برآمده برای ما انجام داده و حالا من به همین راحتی ؛ جواب محبت هایش را بدهم ؟
ـ میتوانیم به ایتالیا ؛ انگلیس ؛ یا هرجای دیگری برویم .
ـ هرکسی که از ایران رفته ؛ مشکلاتی داشته و برای بهتر شدن اوضاع و احوالش دل از وطن و بستگان بریده ؛ حالا ممکنه تو به من بگویی ما در ایران چی کم داریم ؛ همه چیز برایمان مهیا است . فقط اگر تنبلی شما نباشد و بتوانی کاری پیدا کنی ؛ به راحتی میتوانیم زندگی کنیم .
ـ ما هم مشکل بیکاری داریم .
درحالیکه به شدت عصبانی شده بودم گفتمم :« دیگر داری حرصم را در می آوری . من به هیچ عنوان از ایران نمیروم . اگر تو دوست داری میتوانی بروی .»
اما او کسی نبود که با جواب «نه» قانع شود . به هر مناسبتی بحث رفتن را به راه می انداخت و آنقدر می گفت و میگفت تا کار به دعوا میکشید .
شاید رفتن به آمریکا امتیازاتی برای من داشت که شایان هم میتوانست از آنها استفاده کند . اما پدر را چه کنم ؛ حتی جرات مشورت کردن با او را نداشتم .او آن چنان از آمریگا و دیدگاهش متنفر بود که حتی به کسی نمیگفت که من و خانمم سالهای سال در آمریکا به سر برده ایم و دو تا از فرزندانم در آنجا متولد شده اند.
مثل کلاف سردرگم شده بودم .فکرم کار نمیکرد . دیگر آن چنان که باید و شاید به درسهایم نمیرسیدم ؛ حتی کار به جایی رسیده بود که دوستانم هم مرا تشویق به رفتن میکردند . ستاره میگفت :« تو دیگه کی هستی ؛ همه خودشان را به آب و آتش میزنند که به آمریکا بروند . حالا تو که به این راحتی میتوانی بروی ناز میکنی .»
یکبار غیر مستقیم با مادر صحبت کردم. او محکم به صورتش زد وگفت :« خدا مرگم بده ؛ این حرفها چیه که میزنی . مبادا جلو پدرت بازگو کنی ؛ باز حتما از همان خواب هایی است که شایان دیده !»
پدر و مادر هم او را خوب شناختند. زیاده طلبی اش ؛ زبان چرب و نرمش و حتی خوش گذران بودنش به گوش آنها هم رسیده بود اما از آنجایی که من هیچ اعتراضی نمیکردم ؛ آنها هم دخالت نمیکردند و هر وقت که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#63
Posted: 10 May 2013 09:38
او را می دیدند ؛ مانند روز اول تحویلش میگرفتند و از او پذیرایی میکردند .
بهرحال مدتی بود که اوضاع و احوال زندگی ام به کلی بهم خورده بود . با دوستانم زیاد معاشرت نمیکردم ؛ چون میدانستم آنها نماینده شایان هستند . در این میان فقط پریا بود که مرا درک میکرد وحرفهایم را می فهمید . فرزاد هم چندبار با شایان صحبت کرد ؛ اما فایده ای نداشت .آمریکا برای او قصر بلورینی بود که من میتوانستم او را به آنجا برسانم . حتی خبر به آرش هم رسید ؛ یک روز عصر که خیلی دمغ بودم تلفن زنگ خورد . آرش بود ؛ از شنیدن صدایش خوشحال شدم .
ـ حالت چطوره ؟ خوب هستی ؟
ـ ای بد نیستم ؛ میگذره .
ـ چی شده که اینقدر ناامیدی .
ـ حتما خودت خبرها را شنیدی .
ـ ای ؛ کم و بیش ؛ حالا خودت برام تعریف کن ببینم چی شده .
ـ آرش ؛ خیلی اوضاع و احوال زندگی ام بهم ریخته ؛ از وقتی که تو رفتی ؛ آقا شایان هم جفت پایش را در یک کفش کرده که ماهم به آمریکا برویم .
ـ حالا این اشکالش چیست ؟
ـ پدر من یک انقلابی دو آتیشه است ؛ حاضره به جهنم بره ؛ اما به آمریکا نه . ما همه ی زندگی مان را مدیون پدر هستیم . حالا چگونه دل او را بشکنم . رفتن من مساوی است با مردن پدر ؛ روح و جسم او نابود خواهد شد . به خدا دیگر صبر و تحملم تمام شده . از اینکه هر روز قیافه ی در هم شایان را ببینم و تنها حرفی که زده شود رفتن به آمریکای لعنتی باشد ؛ حالم بهم میخورد . اگر بخواهد این وضع همین طور ادامه پیدا کند ؛ به راحتی ازاو جدا میشوم .
ـ این موضوع اینقدر مهمه که تا جدایی هم حاضری پیش بروی !
ـ من طاقت هر سختی را در زندگی دارم جز غم و غصه پدر.
ـ میخواهی من با شایان صحبت کنم .
ـ فکرنکنم موثر باشد ؛ او را که می شناسی . اخلاقش درست مثل بچه هاست ؛ هر چیزی که میخواهد ؛ حتی اگر شده با گریه و زاری ؛ باید به دست بیاورد .
درحالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم :« دراین مدت خیلی داغان شدم .»
ـ اینقدر خودت را ناراحت نکن . باید راه حلی پیدا کرد .
ـ من که مغزم کار نمیکنه .
ـ تو هنوز یک سالی از درست باقی مانده . به نظرم این بهترین بهانه است . به او بگو بگذارد فارغ التحصیل شوی ؛ بعد جدی دراینباره با هم صحبت می کنید .
ـ بعدش چی ؟
ـ تا یکسال دیگر معلوم نیست چه میشود . شاید توانست کاری پیدا کند و خودش پشیمان شد. بهرحال این مسئله ای است که حل کردنش کار مشکلی است باید رویش کار کرد .
ـ به نظرت جواب میدهد ؟
ـ امیدوارم که جواب دهد .
ـ از راهنمایی ات متشکرم . همیشه حرفهایت به دلم می نشیند و به من نیرو میدهد .
ـ خوشحالم که بتوانم کمکی بکنم . من را بی خبر نگذار .
ـ حتما ؛ باهات تماس میگیرم .
ـ متشکرم ؛ خداحافظ .
همان شب موضوع را با شایان در میان گذاشتم . باورم نمیشد به همین راحتی قبول کند . او گفت :« باشه ؛ قبوله ؛اما به شرطی که بعد از تمام شدن درست جر نزنی .»
ـ قبول ؛ اما من هم شرطی دارم . هرچه زودتر کاری پیدا کن تا دیگر پولی از پدر دریافت نکنیم .
بدون فکرگفت :« این شرط هم قبول ؛ دیگه چی میگی ؟»
ـ البته این نود درصد از قولم است ده درصد آن به شرایط آن موقع بستگی دارد.باید با پدر صحبت کنم . البته دور آمریکا را خط بکش . یه کشور دیگه .
لبخندی زد و گفت :« اینهم قبول ؛ دیگه چی ؟»
چه حرفی میتوانستم داشته باشم تمام شرایطم را پذیرفته بود و از همان فردا به دنبال کار رفت و ظرف یک هفته کار مناسبی در شرکتی به صورت تمام وقت پیدا کرد و با اولین حقوقی که گرفت سبد گلی زیبا خرید و به اتفاق به خانه پدری رفتیم و ضمن تشکر و دست بوسی ؛ از پدر خواستیم که ماهانه مان را قطع کند . او راضی نمیشد . شایان گفت :« تا موقعی که شما خرج زمدگی مان را بدهید ؛ ما قدر پول را نمی دانیم ؛ چون زحمتی برای آن نکشیده ایم . اما حالا همه چیز فرق میکند و می فهمم که برای به دست آوردن یک هزاری چقدر باید دوید .»
خدایا ! شایان و این همه تغییر ! برای همه عجیب بود . شایان به کلی عوض شد و کارش را چند برابر کرد ؛ حتی اضافه کاری میگرفت و من چه لذتی میبردم . وقتی خسته از سرکار به خانه می آمد ؛ به استقبالش میرفتم و با رویی گشاده کتش را میگرفتم و به او خوش آمد میگفتم ؛ ای کاش این خوشبختی پایانی نداشت . خدا میداند روزی چندبار به جان آرش دعا میکردم که این راه را جلوی پایم گذاشت . با اینکه میدانستم این روزهای خوش به پایان خواهد رسید ؛ اما دلگیر نبودم ؛ اون لحظات خوش برایم یک دنیا ارزش داشت . دیگر مثل گذشته به دنبال گشت و تفریح کاذب نبود ؛ هرکاری را معقول انجام میداد و در این مدت کلامی درباره ی رفتن به زبان نیاورد. البته به خوبی میدانستم که از این کارها هدفی دارد ؛ اما برایم مهم نبود . او منتظر بود که این سال به خوبی و خوشی بگذرد تا به قولش عمل کرده باشد و بعد هم نوبت من برسد که به قولم عمل کنم . اما خدایا ! چگونه پدر را راضی کنم . اگر جمله ای در این مورد به زبان بیاورم ؛ به حتم طردم خواهد کرد و اینجا بود که دلم میگرفت و غصه میخوردم . باید راهی پیدا میکردم که این خوشبختی تا ابد ادامه پیدا کند . فرصت چندانی نداشتم ؛ به سرعت باد
روزها میگذشت و من درمانده به دنبال راه حل مناسبی برای دوام زندگی ام می گشتم .
سه هفته به امتحانات میان ترم مانده بود که علی و ستاره به مناسبت سالگرد ازدواجشان جشنی ترتیب دادند . همیشه چند هفته ای قبل ازامتحانات ؛ حال عجیبی داشتم ؛ تشویش و نگرانی تمام وجودم را میگرفت و دچار سردرد میشدم . این مدت در خانه را به روی خودم می بستم و در اتاقی پر از کتاب خود را زندانی میکردم . شایان هم اخلاق مرا میدانست و خیلی سعی میکرد در این دوران رعایت حال مرا بکند ؛ مخصوصا حالا که یک آقای به تمام عیار شده بود .
عصر آن روز ستاره تماس گرفت و با دلخوری گفت :« ای بی معرفت حالا در جشن سالگرد ازدواج ما نمیخواهی شرکت کنی .»
با تعجب گفتم :« مگر سالگرد ازدواجتان است !»
ـ یعنی تو خبر نداشتی !
ـ به جان تو خبر نداشتم . حالا کی گفته من نمیام .
ـ آقا شایان گل فرمودند :« خانم بنده فصل امتحاناتش است و وقتی برای مهمانی رفتن ندارد .» ما از دست این همسر شما نمیدانیم چه بکنیم ؛ نه به آنکه تا چند مدت پیش سرش درد میکرد برای مهمانی رفتن و دور هم جمع شدن نه اینکه حالا باید نامه ی فدایت شوم برایش بنویسیم ؛ که البته اگر شما اجازه بدهید ؛ ممکنه قدم رنجه کنند .
خنده ام گرفت و گفتم :« خب دیگه این از محسنات رفتن به آمریکاست .»
او هم خنده اش گرفت و گفت :« حالا نامه بفرستم یا تشریف می آوردید .»
ـ خودت میدانی که تو علی برایم خیلی عزیز هستید ؛ با کمال میل خدمت میرسیم .
با تعجب گفت :« جان من راست میگی ! خیلی خوشحالم کردی . آنقدر شایان جدی صحبت کرد که فکر نمیکردم بتوانم به این راحتی تو را راضی کنم .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#64
Posted: 10 May 2013 09:38
ـ به این مهمانی جفتمان احتیاج داریم چون هر دو خیلی خسته هستیم .
شب شایان زودتر از همیشه با یک دسته گل به خانه آمد .
ـ تقدیم به همسر خوب و مهربانم ؛ خسته نباشی .
ـ چه گل های زیبایی ؛ دستت درد نکند .
ـ قابل شما را ندارد .شنیدم کن فیکون کرده ای و دعوت فردا شب را قبول کردی . وقتی ستاره با من تماس گرفت و گفت که تو راضی شدی ؛ باورم نمیشد . از تعجب نزدیک بود که شاخ در بیاورم .
ـ هر دو به این مهمانی احتیاج داریم ؛ این ترم آخری حوصله ی درس خواندن ندارم .
چپ چپ نگاهم کرد و گفت :« نکند بخواهی نه ترمه تمام کنی . قولمان که یادت نرفته ؟»
خنده ام گرفت و گفتم :« نه عزیزم . همینطوری هم که بروم سرجلسه بنشینم کمتر از پانزده نخواهم گرفت .» مرا بوسید و گفت :« تو خارق العاده ای . به داشتن چنین همسری افتخار میکنم . به مناسبت این خبر غیرمنتظره امشب در یک رستوران شیک شام میخوریم . نظرت چیه ؟»
ـ خیلی عالیه . با کمال میل می پذیرم .
آن شب تا دیر وقت در خیابان ها پرسه زدیم و از آن همه خوشبختی به خود بالیدم .
نیمه شب از شدت وحشت از خواب پریدم . در آغوش شایان بودم و قلبم مانند یک کبوتر میزد .
ـ شایان ؛ شایان کجا هستی ؟
شایان موهایم رااز روی صورتم کنار زد و مرا به سینه فشرد و گفت :« عزیزم نترس ؛ من اینجا هستم ؛ درکنار تو .»
با دلخوری گفتم :« چرا مرا تنها گذاشتی ؟»
مرا بوسید و پیشانی ام را ؛ که از عرق خیس شده بود ؛ پاک کرد و گفت :« عزیز دلم تو خواب دیدی .»
ـ خواب بدی دیدم ؛ به اتفاق همه ی دوستان به یک مهمانی باشکوه دعوت شده بودیم همه خوشحال بودیم و می خندیدیم تو هم مثل همیشه سر به سر بچه ها میگذاشتی ؛ اما نمیدانم چرا همه لباس سیاه به تن داشتیم . صحنه ها به کندی پیش میرفت و قهقهه خنده ها شنیده نمیشد و تن صداها حالت خاصی داشت . میز شام پر از غذاهای متنوع از گوشت قرمز بود . وقتی به طرف میز شام رفتم ؛ دیدم همه با ولع مشغول خوردن شام هستند ؛ گوشت های بره را تکه تکه میکردند و از دست هم می قاپیدند وحشت کرده بودم و به دنبال تو می گشتم ؛ اما نمی توانستم تو را پیدا کنم . ستاره تکه ای گوشت به دست گرفته بود و با خنده ی چندش آوری به سمتم آمد و گفت :« بیا ؛ بیا بگیر بخور .»
و قاه قاه خندید ؛ آنقدر ترسیده بودم که پا به فرار گذاشتم ؛ اما هرچه می دویدم به هیچ جا نمی رسیدم . خیلی ترسیدم ؛ خیلی .
ـ من از صدای فریادت بیدار شدم ؛ آن چنان مرا صدا میکردی که وحشت زده از خواب پریدم . هرچه صدایت زدم فقط گریه میکردی و مثل بید می لرزیدی . چندبار به صورتت زدم تا از آن حالت بیرون آمدی . بیا این لیوان آب را بخور ؛ بهتر میشوی .
سرم را به روی سینه شایان گذاشته بودم و او موهایم را نوازش میکرد .
ـ تو که هنوز میلرزی ؛ عزیزم من در کنارت هستم و هیچ گاه تنهایت نخواهم گذاشت ؛ بهتره با آرامش بخوابی .
صبح که از خواب بیدار شدم ؛ حال خوشی نداشتم . شایان گفت :« میخواهی به علی تماس بگیرم و مهمانی امشب را لغو کنم .»
ـ نه نه ؛ تا امشب حالم بهتر میشه ؛ فقط دلشوره دارم ؛ به احتمال زیاد از خواب دیشب است .
ـ بهتره کاملا استراحت کنی ؛ شب هم زود برمیگردیم .
تا وقت رفتن به مهمانی استرس وجودم را گرفته بود و رنگ به چهره نداشتم . با کمی کرم پودر و رژ سعی کردم ظاهرم را از آن حالت در بیاورم ؛ اما درونم را نتوانستم از آن آشفتگی نجات دهم .
شایان آن شب خیلی مراقبم بود و یک لحظه چشم از من برنمیداشت . مهمانی مثل همیشه خیلی گرم و خودمانی بود . پریا بعد از مدتها با روحیه ای خوب وارد مجلس شد ؛ همان پریای قدیمی ؛ سرحال و شاد . از وقتی که آرش رفته بود برای اولین بار می دیدم که از ته دل می خندد ؛ خندیدن پریا تا مغر استخوانم را گرم میکرد . چقدر دوست داشتن و خوشبخت بودن لذت بخش است ؛ حتی اگر خودت در آن سهمی نداشته باشی ؛ و فقط یک تماشاگر بیش نباشی .
از اینکه بعد از مدتها دور هم جمع شده بودیم ؛ احساس خوبی داشتیم ؛ مخصوصا اینکه تا چند مدت دیگر پریا و فرزاد از جمع ما میرفتند . طرح فرزاد به زودی شروع میشود و به احتمال زیاد به یکی از شهرستان های اطراف خواهند رفت با رفتن پریا خیلی تنها میشدم . آن روزها بدجوری به او عادت کرده بودم ؛ اگر یک روز او را نمی دیدم ؛ یا تلفنی با هم تماس نداشتیم ؛ مانند این بود که گمشده ای دارم که سالها از او خبری ندارم .
اگر خودم میرفتم چی ؟ ناگهان تمام بدنم یخ کرد . چگونه آدمی میتواند تمام علایقش را در جایی مدفون کند و به جای دیگری برود که هیچ چیز جز غربت در انتظارش نیست و دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد . غریب بودن ؛ یا در غربت زندگی کردن ؛ خیلی فرق دارد ؛ تو یه موقع در جمعی در مکانی و حتی در شهری غریب هستی ؛ کسی را نمی شناسی ؛ اما همه از خودت هستند ؛ همزبان و همدل هستی و در مدت کوتاهی با آنها یکی میشوی ؛ حتی اگر در شهر دوری باشی کسی هست که زبانت را بفهمد . وقتی دلت گرفت ؛ میتوانی یک بلیط بگیری و فوری خودت را به بستگانت برسانی . اما غربت خیلی سخته ؛ به کشوری میروی که تا آن زمان هیچ معنایی جز اسمی که شنیدی برایت ندارد ؛ مردمانش و آداب و رسوم آنها با تو زمین تا آسمان فرق دارد . وقتی دم غربت دلت میگیره ؛ کسی نیست که بشینی دو کلمه براش درد دل کنی ؛ نفس عمیقی میکشی تا مشامت را از هوای تازه پر کنی ؛ اما آن هوا کجا و هوا خاک وطنت کجا .
ولی حیف که هیچ کدام از این حرفها را شایان نمی فهمید او فقط خودش را می دید . الهی از خر شیطان پایین بیاید و پشیمان شود ؛ حالا که شغل خوبی دارد و زندگی خوب و راحتی داریم . کسی که برای رسیدن به خواسته اش ؛ میتواند اینقدر تغییر کند ؛ چرا نمیتواند همیشه همینطور باقی بماند .
آنقدر غم در سیمایم موج میزد که پریا به پهلویم زد و گفت :« هی دختر ؛ چی شده ؟ مثل اینکه تمام کشتی هایت غرق شده .»
دستم را در دستش گرفت و گفت :« چقدر دستانت یخ کرده ! تو حالت خوبه ؟»
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم گفتم :«اگر ما از ایران برویم چی میشه ؟»
نفس عمیقی کشید و گفت :« وای ؛ خدای ناکرده فکرکردم اتفاقی افتاده ؛ هنوز که خبری نیست .»
ـ اما شایان همین روزها منتظر جواب من است .
ـ به نظر من آدم خوش باشد هرجا که میخواهد باشد .
ـ ولی خوش بودن لحظه ای چه فایده ای دارد ؟ اگر خوشبخت باشی ؛ برات فرقی نمیکنه کجا باشی ؟
ـ عزیزم ؛ تو هم خوشبختی ؛ شایان را ببین چقدر تغییر کرده . این روزها همه درباره ی او حرف میزنند .
ـ به نظر تو او همیشه همین جور باقی خواهد ماند ؟ به او مطمئن نیستم .
ـ اینقدر زندگی را سخت نگیر ؛ همه چیز درست میشه .
ناامیدانه گفتم :« خانواده ام را چه کنم ؟»
در همین موقع شایان آمد و دستش را به دور کمرم انداخت و گفت :« چطوری ؟ بهتر شدی ؟»
سرم را تکان دادم و گفتم :« آره ؛ خیلی خوبم .»
ـ بلندشو عزیزم ؛ شاید این آخرین مهمانی در ایران باشد .
و دستم را گرفت و مرا به وسط مجلس برد . بااینکه آهنگ شادی نواخته میشد ؛ بغض گلویم را گرفته بود . هرجا را که نگاه میکردم ؛ همه آشنا بودند . دوستانی که چندسال را با هم گذرانده بودیم ؛ آیا میتوانستم آنها را فراموش کنم ! اما مشکل من که بچه ها نیستند ؛ پدر را چه کنم ؟
ناگهان همهمه ای در سالن پیچید :« گشت ؛ گشت » صدای موسیقی قطع شد و نوار و سی دی ها را به سرعت جمع کردند . خدایا چه اتفاقی افتاده ؟ فقط صدای جیغ و فریاد شنیده میشد . همه به هم تنه میزدند و هرکس به دنبال راهی به این اطراف و آن طرف می دوید . مانتو و روسری بود که بین خانم ها پخش میشد . مهم نبود که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#65
Posted: 10 May 2013 09:39
مال کیست ؛ فقط از دست همدیگر می قاپیدند . عده ای از دختر وپسرها پا به فرار گذاشتند . فرشید خیلی سریع دوربین فیلم برداری را به یکی از دوستانش داد و او هم به سرعت از پله های پشت بام بالا رفت و دیگر او را ندیدم .
من همچنان مات زده ایستاده بودم و اطرافم را تماشا میکردم . شایان محکم دستم را کشید و گفت :« دختر کجایی ؛ گشت آمده ؛ بگیر این مانتو را به تن کن .»
تازه اونموقع فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ؛ تنها چیزی که در ذهنم نقش بست ؛ پدر بود .
شایان از دستم عصبانی شد و گفت :« مهتاب چرا ماتت برده ؛ عجله کن .»
و خودش مانتو را به تنم کرد و به سرعت روسری را به سر کردم و با دستمالی صورتم را پاک کردم . هنوز کارم تمام نشده بود که چند مرد با لباس شخصی وارد سالن شدند . یکی از آنها که معلوم بود سمتی دارد با لحن نیشداری گفت :« به به جمعتان هم که حسابی جمع است ؛ خانم ها بفرمایند این طرف و آقایان آن طرف .»
و بعد دستش را در جیب کتش کرد و کاغذی بیرون آورد و گفت :« من سرگرد جمالی هستم و این هم حکم بازرسی است . صاحبخانه کیست ؟»
علی و ستاره با قدمهای لرزان جلو رفتند. سرگرد گفت :« اینجا چه خبره ؟»
علی گفت :« سالگرد ازدواجمان است .»
سرگرد سرش را تکان داد و گفت :« خوبه ؛ خوبه تبریک میگویم ؛ صدمین سالش را جشن بگیرید .»
بعد دو تا از زیر دستانش را صدا کرد و گفت :« شما میتوانید خانه را بگردید .»
و رو به علی کرد و ادامه داد :« شما میتوانید همراه این دو نفر بروید که بعد مدعی نشوید که شیئی گمشده .»
تشویش و نگرانی در چهره همه نمایان بود . دختران مجرد که از دوستان ستاره بودند؛ در گوشه ای ایستاده و گریه میکردند . حتی پریا هم خودش را باخته بود و این اضطراب وقتی بیشتر شد که اسم و فامیل همه را روی برگه ای نوشتند .
تا قبل از اینکه اسمها نوشته شود ؛ مثل اینکه اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده باشد به تماشا ایستاده بودم . اما همین که سرگرد جمالی به یکی از افرادش گفت :« مشخصات همه را بنویسید .»دل توی دلم نماند . خدایا چگونه میتوانم نام سهامی را به زبان بیاورم ؟ آنجا بود که فهمیدم با پدر چه کردم ؛ ای کاش زمین باز میشد و مرا در خود فرو میبرد ؛ ای کاش یک بلای آسمانی بر سرم نازل میشد ؛ ای کاش می مردم تا از آن جهنم نجات پیدا میکردم و ای کاش جرات آن را داشتم که فرار کنم . دلم میخواست به دست و پای سرگرد جمالی بیفتم وبه او التماس کنم و زار بزنم که به خاطر خریت من با آبروی مرد بزرگی بازی نکنند .»
افکارم آنقدر آشفته بود که مامور چندبار سوال خودش را تکرار کرد : نام ؛ نام خانوادگی ؛ نام پدر .
توان خود را از دست داده بودم و هر لحظه ممکن بود که نقش بر زمین شوم . ستاره به کمکم آمد و به جای من جواب داد و بازویم را گرفت و درحالیکه مرا دلداری میداد ؛ روی صندلی نشاند .
ـ مهتاب جون اینقدر نگران نباش ؛ اتفاقی که نیفتاده .الان همه چیز تمام میشه ؛ و تا چند ساعت دیگر در تختت با آرامش به خواب رفته ای . ما کار خلافی انجام نداده ایم ؛ مهمانی هم که خانوادگی است ؛ از ارکستر و مشروب هم که خبری نیست ؛ پس نگران چی هستی ؟
همانطور که مامور مشغول نوشتن نام بچه ها بود سه نفر از دوستان علی به صورت عجیبی از پشت بام فرار کردند و اوضاع را از آنچه که بود خراب تر کردند .سرگرد جمالی به سرعت چند تا مامور را به دنبال آنها فرستاد و با عصبانیت رو به ما کرد و گفت :« حالا از دست من در میروند ؟ یک بلایی به سرشان بیاورم که آن طرفش ناپیدا باشه .»
و به ماموری که مشغول نوشتن نامها بود گفت :« دور اسم این سه نفر را خطر بکش .»
وقتی مامورها دست از پا درازتر برگشتند ؛ دیگر سرگرد جمالی آرام و قرار نداشت و گفت :« یا آدرس آنها را به من می دهید ؛ یا خودتان هم شریک جرم آنها هستید .»
باز هم صدای همهمه فضای سالن را پر کرد . مردها سرگرد جمالی را دوره کرده بودند تا شاید بتوانند دل او را به رحم بیاورند ؛ اما او فقط نشانی آن سه نفر را میخواست .
علی اظهار بی اطلاعی کرد و گفت :« هیچ نشانی از آنها ندارم .»
سرگرد سرش را تکان داد و گفت :« به موقعش نشانتان خواهم داد . تنها راه نجاتتان معرفی آنهاست .»
یک ساعتی گذشت که خانه را بازرسی کردند و تنها گیتار علی را در اتاقش پیدا کردند و آنرا هم صورت جلسه کردند .
پدر و مادر دخترها که از دیر کردن فرزندانشان نگران شده بودن تماس گرفتند ؛ وقتی فهمیدند که گشت بچه ها را گرفته طاقت نیاوردند و خیلی سریع خودشان را رساندند . اما سرگرد جمالی اجازه نداد آنها وارد خانه شوند . آنموقع بود که فهمیدم قضیه خیلی جدی است .هرکس به هر آشنایی که می شناخت خبر داد ؛ اما از هیچ کس کاری برنیامد . میگفتند شاکی خصوصی داریم ؛ یک نفر ما را لو داده است .
فرزاد با سرگرد جمالی صحبت کرد و گفت :« اجازه بدهید خانم ها بروند ؛ خانواده شان نگران میشوند .»
سرگرد جمالی پوزخندی زد و گفت :« به همین راحتی ! نشانی آن سه نفر را بدهید تا بگذارم خانم ها بروند .»
اما واقعا مثل اینکه هیچ کس از آنها خبری نداشت . همه ی دخترها به آن سه نفر لعنت می فرستادند که وضع را از آنچه بود خراب تر کرده بودند .
سرگرد جمالی هم متوجه شد که بچه ها هیچ نشانی از آن سه نفر ندارند . به وسیله بی سیم با مرکز تماس گرفت و پس از صحبت کوتاهی گفت :« شما مشکلی ندارید فقط باید بروید مفاسد ؛ آنجا برگه ای امضا کنید و تعهد بدهید . بعد هر کس میتواند برود .»
با شنیدن نام مفاسد ؛ صدای فریاد بچه ها بلندشد و من مات زده آنها را تماشا میکردم ؛ صدای اعتراض بچه ها لحظه به لحظه بیشتر میشد .
سرگرد جمالی با خونسردی گفت :« آرام باشید . تا یکی دو ساعت دیگه همه در رختخواب گرم و نرمتان به خواب رفته اید .»
ساعتی نگذشت که اتوبوس از راه رسید و همگی سوار شدیم . در راه ؛ به تنها چیزی که فکر میکردم پدر بود . وای اگر او بفهمد ؛ چه میشود ؟ آبروی یک عمر او را به همین راحتی به باد دادم. از وحشت تمام بدنم یخ کرد . این بود آن آزادی که برای به دست آوردنش با همه جنگیدم ؟ دل پدر را بارها و بارها شکستم او و عقایدش را زیر سوال بردم . زندگی را به کام خودم و خانواده ام تلخ کردم تا به خواسته ام برسم ؛ و چه خواسته بی جایی . یک عمر در طلب چیزی بودم که به نظرم دست آوردنش محال و غیرممکن بود و حالا می بینم که خیالی بیش نبود به آنچه دل بسته و آن را باور کردم . چه سالها که از عمر خود به هیچ گذراندم .
در مفاسد را باز کردند و ماشین وارد محوطه شد . با بسته شدن در ؛ به نظرم دنیا به آخر رسید . نمیدانم چندساعت ما را سر پا نگه داشتند ؛ تا بالاخره ماموری به سراغمان آمد و گفت :« به همراه من بیایید .»
بچه ها با اعتراض گفتند :«ما را کجا می برید .»
لبخندی زد و گفت :« راه دوری نمی رویم ؛ تعهد می دهید و پای ورقه ای را امضا میکنید ؛ بعد هم راهتان را می گیرید و میروید به سلامت »
بچه ها از خوشحالی فریاد کشیدند . محوطه را دور زدیم و به ساختمان بزرگی رسیدیم . دقایقی طول کشید تا خانمی خواب آلود در را به رویمان باز کرد . مامور گفت :« چند تا مهمان دارید .»
با ورود آخرین نفر ؛ همان خانم که اسمش اکبری بود ؛ در را قفل کرد . یکی از بچه ها گفت :« چرا در را قفل میکنید ؟ ما باید برویم ؛ به ما گفتند که بیاییم تعهد بدهیم و پای ورقه ای امضا کنیم .»
خانم اکبری گفت :« حالا شما بیایید ؛ به آنجا هم می رسیم .»
آنموقع بود که فهمیدیم قصد آزادی ما را ندارند ؛ بچه ها شروع به داد و بیداد کردند . خانم اکبری گفت :« ساکت باشید؛ تا دستور به من نرسد ؛ هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم ؛ همین جا بنشینید تا من تماس بگیرم ببینم چه باید بکنم .»
هراسان و نگران عده ای به روی صندلی و بقیه به روی زمین نشستند ؛ لحظه ها سخت و زجرآور بود . همه فقط این سوال را می پرسیدند « چه برسرمان خواهد آمد ؟» خانم اکبری هرچه تماس میگرفت فایده ای نداشت و کسی جواب نمیداد .افکارم بهم ریخته بود . سردرگم و پریشان پاهایم را در بغل گرفته و سرم را به روی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#66
Posted: 10 May 2013 09:40
زانوانم گذاشتم ؛ خدایا چقدر دقایق به کندی میگذشت .یک ؛ دو ؛ سه ؛ ... اما پایانی نداشت . منتظر بودم که اتفاقی بیفتد ؛ معجزه ای شود و بدون اینکه ظدر بفهمد ما را به خانه هایمان بفرستند . به خود دلداری میدادم که همین حالاست که تلفن به صدا درآید و ما را آزاد کنند اماا سکوتی وحشت آور در هاله ای گنگ و مبهم فضای بازداشتگاه را آکنده بود . همه چیز بیشتر شبیه یک خواب بود ؛ اصلا نمیتوانست واقعیت داشته باشد .
و بالاخره تماس حاصل شد ؛ خانم اکبری با عصبانیت گفت :« چه خبره ؛ ساکت بشید هرکه خربزه میخوره پای لرزش هم می نشینه !»
همگی به ناگاه ساکت شدند ؛ به ترتیبی که نشسته بودیم هرکس میرفت مشخصاتش را میگفت . نوبت من که شد ؛ با پاهایی که به سختی به روی زمین کشیده میشد ؛ به سمت میز خانم اکبری رفتم.
ـ نام و نام خانوادگی ؟
ـ مهتاب ... سها ...
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که همه اطراف دور سرم به گردش درآمد و نقش بر زمین شدم . صدای فریاد پریا را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم . با ریختن چندقطره آب به روی صورتم ؛ تکانی خوردم و چشمانم را باز کردم . خانم اکبری با چهره ای متبسم رو به رویم نشسته بود .
ـ دخترم چی شده ! از چی ترسیدی ؟
درحالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم :« از آبرویم .»
ـ عزیزم هرکس که به اینجا می آید که خطاکار نیست ما هم به خدا با شما فرقی نداریم ؛ کارمان ایجاب میکند . باور میکنی خودم هم از اینجا خسته شدم ؛ گور پدر این شغل که همه از من میترسند .
سپس رو به بچه ها کرد و گفت :« بنشینید و آرام باشید ؛ این مشخصاتی که ازشما گرفتم نه برای پرونده سازی است ونه مسئله دیگری در کار است . حالا بنشینید تا تماس بگیرم ببینم دستور چیه ؟»
بعد از اینکه مشخصات همه را نوشت ؛ تماس گرفت و به آهستگی مشغول صحبت شد و فقط گهگاهی بعضی از جملات را میشد شنید .
ـ بله قربان ؛ اما قربان جا نداریم .
درحالیکه اخم هایش را درهم کرد گفت :« چشم قربان .»
و تلفن را قطع کرد و گفت :« خواهش میکنم داد و بیداد نکنید . امشب شما اینجا ماندگار هستید .»
بچه ها شروع به گریه و زاری کردند و من فقط مات زده آنها را نگاه میکردم ؛ اشکی هم برای ریختن نداشتم !
ناگهان برق قطع شد . دیگر هیچ کس نتوانست خودش را کنترل کند و صدای جیغ و فریاد از هر طرف شنیده میشد . خانم اکبری با شیئی به روی میز کوبید و گفت :« بهتره وضع را از این خرابتر نکنید . اگر کس دیگری جای من بیاید ؛ ممکن است به مهربانی من نباشد .»
بچه ها از ترس مثل موش شدند ؛ خانم اکبری شمعی را روشن کرد که صدای در شنیده شد . همگی خوشحال شدیم ؛ فکرکردیم که آمده اند ما را آزاد کنند . یکی از نگهبان ها به سمت در رفت و آن را باز کرد . ما فقط صدای پچ پچی می شنیدیم و بعد هم دختری به او تحویل دادند و دوباره در بسته شد . از دیدن دخترک همه وحشت کردیم . حال خوشی نداشت . بی حال و بی رمق بود ؛ درحالیکه به روی پایش بند نبود . نگهبان زیر بغلش را گرفت و او را به روی یک صندلی نشاند . همه به شکل یک جزامی به او نگاه میکردیم و میترسیدیم که بیماری واگیرداری ؛ مثل ایدز ؛ داشته باشد او را در خیابان پیدا کرده بودند .
خانم اکبری رو به نگهبان کرد و گفت :«بهتره اینها را ببری .»
ما را از راهرویی عبور دادند تا به پشت یک در بسته رسیدیم . قفل آن را باز کردند و ما که حدود بیست نفر بودیم ؛ وارد محوطه ای کوچک شدیم و در به رویمان بسته شد هرچه به نگهبان التماس کردیم که شمعی به ما بدهد گفت :« اجازه ندارم .»
و ما را در آن تاریکی رها کرد و رفت . آنقدر آن محوطه کوچک بود که فقط می توانستیم بنشینیم ؛ آن هم روی زمین لخت . ترس تمام وجودمان را گرفته بود و صدای گریه و زاری بچه ها قطع نمیشد و گهگاهی از فاصله ای نسبتا نزدیک صدای فریاد زنی بلند میشد .
ـ چه خبرتان است ! ساکت باشید میخواهیم بخوابیم .
همگی از ترس ساکت شدیم اما پس از چند دقیقه نجوا و همهمه فضای محوطه را پر کرد ؛ که ناگهان صدای کلفت زنی شنیده شد .
ـ بگیرید ؛ بکپید مگر کجا آوردنتان ؟ یکی دو شب که ماندید ؛ عادت می کنید .
صدای جیغ و فریاد همه بلندشد ؛ اما کم کم فهمیدیم که آنجا کسی نیست که به دادمان برسد و رفته رفته همه ساکت شدند . سکوتی مرگبار در تاریکی مطلقی که تا به آن لحظه ندیده بودم ؛ حتی روزنه ای وجود نداشت که نوری از آن وارد شود . هیچ چیز جز سیاهی دیده نمیشد ؛ فقط با دست میتوانستیم لمس کنیم . درجایی که من قرار داشتم ؛ پشت سرم و دیوار طرف راستم فلز یخ کرده ای که به احتمال زیاد حدس میزدم که دری باشد و دو طرف دیگرم بچه ها قرار داشتند . محیط آنقدر تنگ بود که اگر می خواستم پایم را دراز کنم در بغل یکی از بچه ها قرار میگرفت .
دقایق به کندی میگذشت و از صدای پچ پچ بچه ها مشخص بود که کسی خوابش نبرده و من هم ساکت و آرام به فردایی نامعلوم فکر میکردم .
ـ مهتاب ؛ مهتاب .
این صدای پریا بود . آهسته گفتم :« پریا ؛ پریا من اینجا هستم .»
ـ حالت خوبه ؟
ـ آره ؛ خوبم . ستاره و شیدا کجا هستند ؟
ـ نمیدانم ؛ اینجا آنقدر تاریک است که نمیتوان چیزی را تشخیص داد . ستاره ؛ شیدا کجا هستید ؟
شیدا گفت :« من و ستاره کنار هم هستیم . مهتاب کجاست ؟ حالش خوبه ؟»
ـ من خوبم ؛ نگران نباشید .
ناگهان نور ضعیف شمعی آن محیط را روشن کرد و نگهبان در را باز کرد و با آن دختر وارد شد . از اینکه او را میخواستند کنار ما قرار دهند ؛ همه شروع کردیم به داد و فریاد ؛ اصلا در آنموقع فکر نمیکردیم که او همنوع ماست ؛ او هم انسانی است از پوست و گوشت و خون ؛ او هم ممکنه دچار اشتباه شده باشد ؛ فقط وحشت بودکه برهمه ی چیز غلبه کرده و حکمرانی میکرد و هیچ کس نمیخواست عاقلانه فکرکند .
نگهبان گفت :« چه خبره ؟ ساکت باشید . او را به سلول انفرادی میفرستم .»
و به سختی از لابه لای بچه ها گذشت و در فلزی را که کنار من قرار داشت باز کرد . دخترک آنقدر بی حال بود که بدون کوچکترین اعتراضی داخل شد و نگهبان در را قفل کرد و رفت .
دستم را به روی در کشیدم ؛ خدایا آنطرف در فلزی یخ زده دختری وجود دارد که بیش از پانزده ؛ شانزده سال ندارد . به احتمال زیاد مواد زیادی مصرف کرده . خدا میداند چه بلایی به سرش آورده و بعد هم در خیابان رهایش کرده اند . او چه آینده ای پیش رو خواهد داشت ؟ به نظرم حال او آنقدر رقت انگیز و ناراحت کننده آمد که خودم را پاک فراموش کردم .
آن شب ؛ طولانی ترین شب زندگی ام بود ؛ یلدایی که پایانی نداشت . سرم را به در فلزی تکیه دادم و شروع کردم به شمردن ثانیه ها ؛ میخواستم یه جوری سرم را گرم کنم تا از فکر پدر بیرون بیایم ؛ اما مگر میشد ! در آن سیاهی شب تنها تصویری که می دیدم پدر بود که خیلی واضح و روشن در ذهنم نقش بسته بود . با او چه کردم ؟ با او چه کردم ؟ با او ...
فکرمیکنم ساعت از هفت گذشته بود که نور کمرنگ صبحگاهی از راهی دور تا حدودی آن محیط را روشن کرد . به خوبی جایی دیده نمیشد ؛ چهارتا سلول انفرادی در کنارمان به موازات هم قرار داشت ؛ دو طرفمان میله های فلزی و طرف دیگرمان راهرویی قرار داشت که صداهایی از آنجا شنیده میشد . به اتفاق پریا ؛ ناخواسته ؛ با وحشت و ترس به سمت راهرو رفتیم . در دو طرف آن دوسلول عمومی قرار داشت ؛ در یکی از آنها حدود هشت نفر خوابیده بودند و در سلول بعدی پنج تا دختر بودند ؛ که با دیدن ما به سمتمان آمدند ؛ یکی از آنها گفت :« چه کار کردید که آوردنتان اینجا ؟»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#67
Posted: 10 May 2013 09:40
پریا صادقانه گفت :« دیشب سالگرد ازدواج دوستمان بود که یهویی ریختند ما را به اینجا آوردند . شما را چرا آوردند ؟»
ـ ما هم مثل شما چند شب پیش یک مهمانی دوستانه ترتیب دادیم که همان اول شب به سراغمان آمدند .
با تعجب گفتم :« شما چند شب اینجا هستید ؟!»
یکی از آنها گفت :« سه شب .»
ـ جرمتان چیه ؟
ـ هیچی ؛ باور نمیکنید ؛ هنوز ارکستر شروع به زدن نکرده بود که ما را گرفتند . حالا ما را اینجا نگه داشته اند تا قاضی حکم نهایی را صادر کند ؛ البته شلاق خوردنمان حتمی است .
یکی دیگر از دخترها که در گوشه ای نشسته بود گفت :«یکی نیست به اینها بگوید اگر شلاق خوردنمان حتمی شده خوب زودتر بیایید اجرایش کنید تا از این خراب شده بیرون برویم .»
و به سمت در سلول آمد و سرش را تا آن جایی که میتوانست از لای نرده ها بیرون آورد و فریاد زد :« آهای با شما هستم ؛ بیایید ما را شلاق بزنید و خیالمان را راحت کنید . سه روزه ما را اینجا علاف نگه داشته اید که چه شود ؟»
پریا با لکنت زبان گفت :« ما ... ما را هم ... شل ... شلاق می زنند ؟»
همان دختره گفت :« آره ؛ پس چی فکر کردید ؟ آوردنتان اینجا که بادتان بزنند ؟»
درحالیکه به سختی آب دهانم را قورت میدادم گفتم :« آخه ما که کاری انجام ندادیم تازه خودشان گفتند بیایید تعهد بدهید و بروید.»
ـ آره جون خودشان ؛ دختر چه ساده ای ؛ گولتان زدند . بنشینید تا بیایند و بهتان بگویند ؛ بفرمایید .»
کم کم داشت حالم بهم میخورد . به پریا اشاره کردم برویم . هیچ کدام حال خوشی نداشتیم ؛ بچه ها با دیدن ما گفتند :« چی شده ؟»
هرچند که دلمان نمیخواست آنها را هم ناراحت کنیم ؛ اما بالاخره از حرفهای بی سر و ته من و پریا فهمیدند که شلاق در انتظارشان است . همه ساکت و آرام سرهایشان را به روی زانوانشان گذاشتند و به آرامی گریستند .
دقایقی نگذشت که نگهبانی آمد و در دو سلول را باز کرد و خیلی سرد و بی روح دوباره در اصلی را قفل کرد ورفت . محوطه کاملا شلوغ شد و برای دیدن مهمان های جدید یکی یکی به سراغمان آمدند . زنی حدود سی ساله با بلوز رکابی و شلوار جین در کنارمان نشست و گفت :« چی شده که همگی زانوی غم بغل گرفتید .»
لهجه ی شیرینی داشت و خیلی زود خودمانی شد و سرصحبت را با بچه ها باز کرد . وقتی داستان ما را شنید با خونسردی گفت :« شما که کاری نکردید تا ظهر آزاد هستید .»
پریا رو کرد به سلول آنطرفی و گفت :« چرا آنها را آزاد نکردند ؟»
ـ آنها را با هفت تا پسر و مشروب و چند وموارد خلاف دیگر گرفته اند .شما مهمانی تان خانوادگی بوده . نترسید هیچ جای نگرانی نیست .
یکی از بچه ها گفت :« تو را واسه چی گرفتند ؟»
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :« هیچی ؛ من و خاله ام رفته بودیم که بدهی مان را به یک پیرزن بدهیم که مامورها ریختند و ما را گرفتند .»
و کم کم با همه ی آنها آشنا شدیم و اینطور که فهمیدیم ؛ اون زن یک بدکاره بود که به اصطلاح با خاله اش کار میکرد . همه نوع آدمی آنجا پیدا میشد . زن حامله ای که با همدستی برادر شوهرش همسرش را به قتل رسانده بود ؛ پیرزنی که هشتاد کیلو حشیش از خانه اش پیدا کرده بودند ؛ زنی که به همراه همسرش دزدی میکرد و ... خدایا ! به کجا پا گذاشته بودم ؟ منی که اگر یک چنین داستانی را می شنیدم مو بر تنم سیخ میشد ؛ حالا در مقابلشان نشستم و با آنها حرف میزنم . بغض تمام وجودم را گرفت ؛ اگر من هم جای پدرم بودم چنین دختری را ؛ که شبی تا صبح را در کنار ارازل و اوباش گذرانده باشد ؛ نمی بخشم . اگر قرار بود حکمی برای خود جاری کنم ؛ خود را به مرگ محکوم میکردم ؛ که با کمال بی رحمی آبروی چندین ساله ی پدری مومن و متدین را به یکباره از بین بردم . جرم من به مراتب از تمام آنها سنگین تر بود. درخانواده ای که من بزرگ شدم و با طرز فکر پدر ؛ قدم گذاشتن به چنین محیطی ؛ گناهی نابخشودنی بود .
بالاخره نگهبان آمد . پنج نفر پنج نفر از روی لیستی صدا میکرد و آنها را با خود میبرد تا اعترافات خود را بنویسند . من هم مثل بقیه به دفتر رفتم و تمام وقایع دیشب را به روی کاغذ نوشتم و جای نشانی و تلفن کسی که بتواند با او تماس بگیرند را خط کشیدم . خانمی که مامور گرفتن اطلاعات بود گفت :« چرا این قسمت را پر نکردی ؟»
ـ کسی را در این شهر ندارم ؛ غریب هستم .
نگاهی به چهره ام کرد و گفت :« بهتره اسم و نشانی کسی را بنویسی ؛ ما باید به خانواده هایتان خبر دهیم .»
ـ باور کنید من کسی را ندارم .
ـ هرجور که میل خودت هست ؛ اما این را بدان تا ضامنی پیدا نشود اینجا ماندگاری .
بدو اینکه جوابی بدهم ؛ دوباره به بازداشتگاه برگشتم . بلاتکلیف و سردرگم ؛ هرکس در گوشه ای کز کرده بود و نمیدانستیم چه به سرمان خواهد آمد . به احتمال زیاد تا حالا خانواده ها باخبر شده بودند . خوشحال بودم که نام و نشانی از پدر و خانواده ام نداده ام ؛ اگر تا ابد هم اینجا می ماندم ؛ به مراتب راحتتر از نگاه کردن در چشمان پدر بود . پدر که برای آزادی ما قدم پیش نمیگذاشت ؛ پس همان بهتر که نداند . ای کاش مامانی یا عزیزجون در ایران بودند ؛ به راحتی میتوانستم نشانی آنها را بدهم .
نزدیک ظهر نگهبانی دوباره آمد و گفت :« نام کسانی را که میخوانم میتوانند بروند .»
همه مات چشم به دهان نگهبان دوخته بودیم . نام چهارنفر ازبچه ها را خواند ؛ آنها آنقدر ذوق زده بودند که بدون خداحافظی راهشان را گرفتند و رفتند .
یکی از بچه ها گفت :« یعنی چه ؟ مگر ما با آنها چه فرقی داریم ؟
پایان قسمت ۸
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#68
Posted: 10 May 2013 19:37
قسمت ۹
نگهبان گفت :« هیچ فرقی ندارید ؛ خانواده آنها زودتر سند آوردند . شما هم منتظر باشید .»
همگی از خوشحالی جیغ کشیدند و بعضی ها به گریه افتادند . همه در انتظاری شیرین نشسته بودند . در گروه دوم نام پریا و ستاره و سه تا از بچه ها را خواند ؛ در حالی که شادی در چشمانشان موج میزد گفتند :« بیرون منتظرتان هستیم .»
کم کم همه رفتند . تنها کسی که باقی ماند من بودم . شیدا خیلی اصرار داشت که در کنارم بماند به او گفتم :« بهتره بروی ؛ منکه به کسی خبر ندادم و منتظر هم نیستم .»
با تعجب گفت :« نه ؛ این درست نیست ! من به خانواده ات اطلاع میدهم .»
با عصبانیت گفتم : تو این کار را نمیکنی ؛ بهتره بروی .
مرا بوسید و ناامیدانه از کنارم رفت . نمیدانستم چه خواهد شد ؛ اما مثل ساعتی پیش بیتابی نمیکردم . شب قبل چقدر این قفس برایم تنگ و فشرده بود و حالا چقدر وسیع بنظر می آمد . ناگهان نگاهم به در فلزی افتاد ؛ خدایا! هنوز دخترک در آنجا بود . به در کوبیدم ؛ اما جوابی شنیده نشد . چندین بار به در کوبیدم تا بالاخره صدای ناله ای از آنطرف شنیده شد .
ـ هی دختر ؛ تو حالت خوبه ؟
جوابی نداد . نگرانش شدم ؛ خدایا چه اتفاقی افتاده ! محکم به در کوبیدم .
ـ بیخود خودت را خسته نکن ؛ اون آنقدر مواد مصرف کرده که شاید دمدمه های غروب به هوش بیاید . حالا بلندشو بیا که نوبت توست .
به سمت صدا برگشتم ؛ نگهبان بود . با تعجب او را نگاه کردم . باورم نمیشد که مرا صدا زد . چه کسی ضامن من شده ؟
پایین برگه ای را امضا کردم و وسایلم را تحویل گرفتم و با حالی پریشان از در بازداشتگاه بیرون آمدم ؛ نگران و مضطرب در گوشه ای ایستادم ؛ منکه دلم برای چنین لحظه ای لک میزد؛ حالا مانده بودم که چه کنم . روی آنکه با کسی روبه رو شوم نداشتم . درمیان افکار پریشانم قیافه ی آشنایی را از دور دیدم ؛ آقای کیانی وکیل پدرم بود . وای خدای من ؛ از ترس به دیوار چسبیدم به طرفم آمد و گفت :« سلام خانم سهامی ؛ شرمنده که کارتان کمی طول کشید . بفرمایید از اینطرف .»
با قدمهایی لرزان همراه او به راه افتادم . همه بچه ها منتظرم ایستاده بودند . با دیدن آنها بغضم ترکید و همه را به گریه انداختم ؛ شایان به سمتم آمد و گفت :« خیلی متاسفم ؛ کی فکر میکرد اینطور بشه ؛ بیا برویم ؛ کمی استراحت حالت را جا می آورد .»
اما قبل از اینکه جوابی بدهم ؛ آقای کیانی گفت :« عذر میخواهم ؛ پدرتان منتظرتان هستند . بفرمایید سوار ماشین شوید .»
دلم فرو ریخت ؛ شایان متوجه شد که حالم خوب نیست ؛ دستم را گرفت که به سمت ماشین برویم که آقای کیانی گفت :« شرمنده ام ؛ اما پدرتان میخواهند شما را شخصا ملاقات کنند .»
شایان خواست اعتراض کند که او را به سکوت دعوت کردم . درست نبود جلو بچه ها کار به بحث بکشد . به همراه آقای کیانی سوار ماشین شدم ؛ دل توی دلم نبود خدایا چه کسی به پدر خبر داده بود ؟ چطور میتوانم به چشمانش نگاه کنم و بگویم « این من هستم ؛ دختر یه دنده و لجبازت که همه را فدای خودخواهی خودم کردم .» چطور میتوانم به چشمانش نگاه کنم و بگویم « این بود آن آزادی که سالهای سال به دنبالش بودم ؛ آن آزادی که تاوان سنگینی برایش پرداختم .» و چطور میتوانم بگویم :« من دختر آقای سهامی هستم .»
چند خیابان آنطرفتر پدر را دیدم به ماشینش زیر درختی تکیه داده بود . با پاهایی که یارای رفتن نداشت و قلبی شکسته به سمتش رفتم . ازجایش تکان نخورد و نگاهش همچنان به زمین دوخته بود؛ یکی دو قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم . گفتم :« سلام .»
جوابم را نداد درحالیکه آب دهانم را به سختی قورت میدادم دوباره گفتم :« سلام پدر ...»
نگذاشت حرفم تمام شود سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد و چنان کشیده ای به صورتم نواخت که گوشم سوت کشید و درحالیکه صدایش می لرزید گفت :« به چه رویی مرا پدر صدا میکنی . از خودت خجالت نمیکشی ؟ این بود جواب محبت هایم ؟! تمام وجودم را شکستی و نابودم کردی . مانند لکه ننگی بر پیشانی ام حک شدی . روی آنکه در میان مردم ظاهر شوم ندارم . تو مرا خرد کردی و مانند تفاله ای زیر پا له کردی .»
درحالیکه چشمانش از اشک خیس شده بود رویش را برگرداند وسرش را به روی ماشین گذاشت .با دیدن او با آن حال اسف انگیز ؛ جگرم سوخت ؛ آتش گرفتم . چطور توانستم با او چنین کنم و با آبروی چندین ساله او بازی کنم .من که پدر را خوب می شناختم ؛ پس این همه به بیراهه رفتن برای چه بود ؟ جرات نزدیک شدن به او را نداشتم ؛ اما باید هرچه زودتر کاری انجام دهم ؛ که دیگر راه بازگشتی وجود نخواهد داشت . قدمی برداشتم تا دستش را ببوسم و بگویم که غلط کردم ؛ اشتباه کردم ؛ قول میدهم دیگر تکرار نشود اما پدر پیش دستی کرد و حرفی را که نباید بزند به زبان آورد .
ـ از این به بعد من دختری به نام مهتاب ندارم ؛ از جلو چشمم دور شو ؛ دیگر نمیخواهم ببینمت .
ـ پدر ...
با عصبانیت فریاد زد و گفت :« من پدر تو نیستم . آقای کیانی لطف کنید این دختر را به خانه اش برسانید .»
آب شدم و به زمین فرو رفتم . پدر را خوب می شناختم ؛ یعنی تمام ؛ یعمی هیچ نسبتی بین ما وجود ندارد ؛ یعنی مهتاب برای او مرده و ای کاش می مردم که افتخاری پس بزرگ بود . آنموقع پدر را داشتم و هیچ وقت یاد و خاطره ام از ذهنش پاک نمیشد و آخر هفته ای وجود داشت که بر سر قبرم بیاید و برای عزیز از دست رفته اش زاری کند . اما حالا برای او انسان متعفنی شده ام که به حتم مادر و خواهرهایم را از آمد و شد با من منع میکند .
دیگر از آن روز به بعد ؛ مهتابی وجود نداشت ؛ افسرده و غمگین ؛ خانه نشین شدم . حتی از دیدن دوستانم حذر کردم . هیچ کس را در خانه پذیرا نشدم ؛ حتی جواب تلفن های آنها را ندادم . فقط منتظر زنگ دری یا تلفنی از طرف خانواده ام بودم ؛ اما افسوس و صد افسوس که جز خیالی باطل در ذهنم نپرورانده بودم . پدر به کلی قدغن کرده بود که با این غده چرکی کسی معاشرت کند ؛ مادر و زهرا را درک میکردم ؛ اما ماهان که مستقل است ؛ او که میتواند پنهانی سری به من دلشکسته بزند . تازه آنموقع فهمیدم که متعفن تر از آنی هستم که فکرمیکردم .
شایان خیلی سعی کرد روحیه از دست رفته ام را به من برگرداند ؛ اما تحمل او هم برایم مشکل شده بود . یکی دو هفته مرخصی گرفت تا مراقب من باشد ؛ اما با دیدن او بیشتر اعصابم خرد میشد و او را مسبب تمام بدبختی هایم میدانستم . گوش به زنگ تلفن بودم تا شاید صدای دلنشین مادر را از آن طریق بشنوم . خدا میداند چقدر به او احتیاج داشتم اما افسوس که حتی پدر صدای مادر را هم از من دریغ کرد . روزها زجرآور زندگی ام ادامه داشت . شبی نبود که خواب بازداشتگاه و پدر را نبینم ؛ آنقدر وضع روحی ام خراب شده بود که با صدای بلند در خواب حرف میزدم و از پدر طلب بخشش میکردم . شایان خیلی نگرانم بود و اصرار داشت که به پزشکی مراجعه کنم ؛ اما قبول نکردم . آنقدر ناامید شده بودم که دلم نمیخواست به زندگی ادامه دهم .
هر روز زندگی ام تکرار روز قبل بود ؛ صبح بدون هیچ عشق و علاقه ای ؛ دیر وقت از خواب برمی خاستم و بدون خوردن صبحانه به روی مبلی لم میدادم و به یاد خاطرات گذشته ؛ که قدرشان را ندانستم ؛ روز را آغاز میکردم ؛ آلبومها را ورق میزدم و بعد هم مثل دیوانه ها گریه را سر میدادم . ظهر شایان با ناهاری که از بیرون تهیه میکرد به خانه می آمد و در محیطی سرد که شایان سعی در گرم کردن آن داشت ؛ غذا را بی اشتها میخوردیم و بعد شایان درباره ی اتفاقاتی که درشرکت افتاده با آب و تاب برایم صحبت میکرد و بعد از استراحت کوتاهی به شرکت میرفت و من خودم را در دیوان اشعاری که حال و هوای مرا داشتند ؛ گم میکردم و بالاخره شب را با آمدن شایان و با حرفهای بی سرو ته او به پایان میرساندم و با قرص های آرام بخشی که شایان به تازگی از روانپزشک گرفته بود به خواب میرفتم .
دیگر تحملم تمام شده بود ؛ باید کاری انجام میدادم . اگر به این وضع ادامه میدادم به حتم دیوانه میشدم . حتما راهی وجود داشت که مرا از این سردرگمی نجات دهد ؛ اما هیچ راهی به نظرم نمیرسید و همه ی درها را به روی خود بسته می دیدم . بالاخره یک روز تصمیم خودم را گرفتم و درحالیکه نه دستهایم یاری میکرد و نه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#69
Posted: 10 May 2013 19:38
عقلم ؛ گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم ؛ قلبم به تلاطم افتاد و حتی نفس کشیدن برایم مشکل شد ؛ صدای بوق تلفن مثل سوهانی به روی اعصابم کشیده میشد و این صدای مادر بود .
ـ الو ؛ بفرمایید .
نتوانستم جواب بدهم ؛ صدایش مثل همیشه گرم و مهربان نبود . غمگین وحشت زده حرف میزد دوباره گفت:« الو ؛ بفرمایید .»
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تلفن را قطع کردم . آن روز چندبار تماس گرفتم اما هر بار با شنیدن صدای مادر اعتماد به نفسم را از دست میدادم و زبانم بند می آمد . خسته و دل نگران مانند مرغی پرکنده درخانه پرسه میزدم ؛ آرام و قرار نداشتم ؛ راهی به جایی نداشتم ؛ حتی صدای تیک تیک ساعت که تنها مونسم بود برایم زجرآور شد به حدی که ساعت را از روی دیوار برداشتم و به گوشه ای پرتاب کردم و مثل دیوانه ها شروع به گریه کردم.
هوا تاریک شده بود . از شدت گریه بی حال و بی رمق بر روی سرامیک های یخ زده از حال رفتم . بعد از ساعتی به سختی از جا برخاستم و چراغ بالای سرم را روشن کردم ؛ احساس ضعف میکردم و تمام تنم میلرزید . به آشپزخانه رفتم تا لیوان آبی بخورم که چشمم به اجاق گاز افتاد . غذای ظهرم دست نخورده باقی مانده بود . خدایا از روز قبل چیزی نخوردم . یاد حرف شایان افتادم :« من فردا یکسره شرکت هستم ؛ ناهارت را میگذارم روی گاز فقط تو باید گرمش کنی ؛ یادت نره امشب هم شام بخوری ؛ بهتره غذایت را کامل بخوری . خیلی لاغر شدی .»
با بی میلی قاشق غذایی در دهان کردم اما بلافاصله آن را برگرداندم و بیهوش نقش بر زمین شدم . وقتی که چشم باز کردم در بیمارستان زیر سرم بودم صدای پریا را شنیدم .
ـ خدا را شکر ؛ به هوش آمد .
شایان دستی به پیشانی ام کشید و گفت :« مهتاب ؛ خوبی ؟»
ـ من ... اینجا چه کار میکنم ؟
شایان گفت :« از شدت گرسنگی از حال رفتی ؛ خدا رحم کرد که سرت به جایی نخورد .»
پریا درحالیکه دستم را میفشرد گفت :« چرا اینطور به سر خودت می آوری ؟»
بغض گلویم را گرفته بود ؛ رویم را برگرداندم تا کسی اشکم را نبیند .
فرزاد از راه رسید و گفت:« حال بیمارمان چطوره ؟»
وقتی حال مرا دید گفت :« بهتره او را تنها بگذارید ؛ او بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز داره .»
ـ من هیچ وقت روی آرامش را نخواهیم دید .
ـ اینقدر ناامید حرف نزن .
ـ همه چیز تمام شد ؛ دیگه هیچ راهی وجود ندارد .
لبخندی زد و گفت :« همیشه وجود دارد ؛ صبر داشته باش همه ی کارها درست میشه .»
درحالیکه سعی میکردم بغضم را در گلو خفه کنم گفتم :« دیگر تحملم تمام شده .»
ـ اگر جای من بودی که اصلا پدر و مادرم را به یاد ندارم چه میکردی ؛ هیچ وقت طعم محبت آنها را نچشیدم . زمانه همینه ؛ باید ساخت .
با دلخوری گفتم :« این حرفها را برای کی میزنی ؛ به قول خودت تو خانواده ای به یاد نداری ؛ اما هنوز در حسرت نداشتن آنها میسوزی ؛ اما من پدر ؛ مادر ، خواهر همه و همه را دارم . آنها را در حادثه ای از دست ندادم ؛ زنده هستند و نفس میکشند ؛ در شهر خودم هستند ؛ در چند قدمی ام . اما از دیدنشان محروم هستم ؛ مادری که بهشت زیر پایش است و تمام وجودش به فرزندانش تعلق دارد مرا ترد کرده و حاضر نیست سری به دختر تنهایش بزند .فکر نکنم گناهم اینقدر نابخشودنی باشد ! هرکس در زندگی اشتباه میکند ؛ اما اشتباه من به معنای پایان زندگی ام است . من سزاوار این همه زجر نبودم .» و قبل از اینکه حرفی بزند پتو را روی صورتم کشیدم .
فردای آن روز به اتفاق شایان به خانه رفتیم ؛ از دیدن خانه وحشت کردم . چقدر بهم ریخته و کثیف بود ؛ پدر و مادر حتی پای خانم بهرامی را از خانه ام بریده بودند . مانند اینکه بیماری مسری دارم که هرکس با من تماس بگیرد فوری آلوده میشود . با قلبی شکسته به روی تخت ولو شدم و دیوان اشعارم را در بغل گرفتم . شایان به سراغم آمد و صورتم را بوسید و گفت :« من سری به شرکت میزنم ؛ زود برمیگردم . بهتره کمی استراحت کنی ؛ داروهایت را بخور و بخواب .»
داروهایم را به خوردم داد و قبل ازاینکه یک بیت شعر بخوانم ؛ به خواب رفتم . افکار پریشان آرامش را از من گرفته بود ؛ حتی در عالم خواب ؛ وهم و خیال به سراغم می آمد و عذابم می داد . دلم میخواست از دست آن خیالات فرار کنم ؛ اما به مانند فوجی سرباز مرا محاصره کرده بودند . لحظه به لحظه حلقه ی محاصره تنگ تر میشد . در ناامیدی کامل به دنبال راه نجاتی بودم ؛ اما به هرکجا می نگریستم جز کویری بی آب و علف ؛ چیز دیگری نمی دیدم . فریاد می کشیدم ، اما صدایم به جایی نمیرسید در آن برهوت یکه وتنها نشسته بودم و بدون اینکه امید به کمکی داشته باشم به انتظار مرگ لحظه شماری میکردم « فقط مرگ میتواند مرا نجات دهد و به من آرامش خواهد داد ؛ من به ابدیت خواهم پیوست و این دنیای فانی را برای همیشه ترک خواهم کرد و مزه ی خوشبختی را خواهم چشید . آری ؛ آری من خوشبخت خواهم شد .» و خود را در لباس سفیدی دیدم که دور و دورتر میشد .
احساس خفگی میکردم ؛ حتی نفس کشیدن هم برایم مشکل شده بود . درحالیکه نفس در سینه ام حبس شده بود فریادی کشیدم و از خواب پریدم . خیس عرق شده بودم . با دستهایی لرزان لیوان آب را از روی میز برداشتم و تا جرعه ی آخر سرکشیدم . به روی بالش تکیه دادم ؛ صدای نفس هایم را به وضوح می شنیدم و ترس تمام وجودم را گرفته بود ؛ از خودم ؛ از آینده وحتی از خوابیدن وحشت داشتم . اثر قرص هایی که خورده بودم لحظه به لحظه بیشتر شد و پلکهایم ناخودآگاه به روی هم افتاد؛ اما با مبارز ای سرسختانه آنها را باز نگه داشتم . ناگهان صدای زنگ تلفن به کمکم آمد و مرا از آن حالت سردرگمی بیرون آورد . به تلفن چشم دوخته بودم اما توان اینکه به سمتش بروم نداشتم . این صدای خودم بود . از شنیدن نام و پیغام شما خوشحال میشویم .
ـ سلام مهتاب ؛ میدونم خونه هستی ؛ لطفا گوشی را بردار .
صدای آرش بود ؛ این چندمین بار بود که تماس میگرفت حوصله او را هم نداشتم .
ـ مهتاب بهتره گوشی را برداری من یک ماه مرخصی گرفتم و هیچ کاری ندارم قول میدهم که به انتظار بنشینم .
من همچنان مات زده به تلفن خیره شده بودم . آرش وقتی سکوت مرا دید گفت :« تا کی میخواهی به این وضع ادامه دهی ؟ تا ابد که نمیتونی . به هرحال راه حلی وجود داره ؛ بهتره آن را پیدا کنی . از اینکه خودت را در خانه زندانی کنی فقط مشکل خودت را زیادتر میکنی ؛ باید راهی پیدا کرد .»
بی اراده به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم و گفتم :«راهی وجود ندارد .»
ـ مگر دور از جون بیماری لاعلاجی گرفتی که راهی وجود نداشته باشد .
ـ ای کاش بیماری لاعلاج میگرفتم اما از خانواده ام ترد نمیشدم .
و ناگهان زیر گریه زدم .
ـ مهتاب ؛ مهتاب ؛ خواهش میکنم گریه نکن ؛ میدونی که طاقت اشکهایت را ندارم .
هق هق کنان گفتم :« پدر ؛ مادر ؛ خانواده ام همه و همه قیدم را زده اند .»
ـ کمی صبر داشته باش ؛ همه چیز درست میشه . تو نباید از پدرت توقعی غیر از این داشته باشی . تو پدرت را بهتر از هرکس دیگری می شناسی ؛ او در باورش هم نمیتوانست تصور کند که دخترش در یک مجلسی حاضر شده که زن و مرد قاطی بودند ؛ به خصوص که گشت شما را گرفته . تازه پدرت فکر نمیکنه که یک سالگرد ازدواج دوستانه بوده ؛ او فکرش فراتر از این حرفها رفته ؛ وقتی پای گشت به میان می آید ؛ هرکس هرفکری میکنه .مهتاب ؛ یادته همییشه تو میگفتی با اینکه از نظر عقیده با پدرم زمین تا آسمان فرق دارم ؛ اما او را بی نهایت دوست دارم و درکش میکنم ؛ حالا چی شده ؟ یک لحظه خودت را جای او بگذار ؛ ضربه ی بزرگی او خورده .
ـ این را خودم خوب میدانم ؛ من آبروی یک عمر پدر را به راحتی به باد دادم ؛ او را شکستم ؛ او را خرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#70
Posted: 10 May 2013 19:38
کردم و ذره ذره آب کردم . من بیشتر از خودم نگران حال پدر هستم .میترسم بلایی به سرش بیاید . من تاوان اشتباهم را پس دادم ؛ اما پدر چی ؟ او تاوان چه چیزی را پس میدهد !
ـ اینطور حرف نزن ؛ آخر این فکر و خیالات تو را داغان میکنه . چرا در را به روی خودت بستی ؟! این یک نوع مرگ تدریجی است . بگذار بچه ها به سراغت بیایند ؛ درد دل ، انسان راسبک میکند . از این دخمه بیرون بیا ؛ هوای آزاد برات خیلی خوبه .
ـ باور کن از دیدن مردم میترسم ؛ فکر میکنم مهری بر پیشانی ام خورده ؛ حتی از دیدن همسایه ها وحشت دارم . فکر میکنم همه ی دنیا از جریان آن شب باخبر شده اند . ازهمه میترسم و همه را مقصر میدانم ؛ شایان را مسبب بدبختی هایم می بینم ؛ باور کن اگر پدر حامی ام بود به حتم از او جدا میشدم ؛ اما حالا همه چیز فرق کرده ؛ دیگر جز او کسی را ندارم . دیگر اصلا دل به ماندن ندارم ... تصمیم خودم را گرفتم ؛ از ایران میرویم .
آرش تعجب زده گفت :« چی ؟»
نمیدونم چی شد که این فکر به ذهنم خطور کرد ؛ تنها چیزی که در این مدت بهش فکر نکرده بودم ؛ موضوع رفتنمان بود . مصرانه گفتم :« از ایران خواهیم رفت .»
ـ تو هم که داری اشتباهت را با یک اشتباه دیگر خراب تر میکنی ؛ تا وقتی که در ایران هستی راهی وجود دارد ؛ اما اگر رفتی همه چیز تمام است .
ـ ما از ایران خواهیم رفت ؛ همان چیزی که شایان میخواهد . همیشه با دلهره و نگرانی به این موضوع فکر میکردم ؛ اما حالا همه چیز فرق میکند . پدر به هیچ عنوان اجازه بازگشت در جمع خانواده را به من نمیدهد ؛ فعلا در شهر و مملکت خودم غریب هستم . بگذار از این شهر و دیار بروم ؛ به جایی بروم که زبانم را نمی فهمند و به قول ما ایرونی ها بی عاطفه هستند ؛ اونجا کسی نیست که از نامهربانی اش رنج بکشم ... آرش نمیدونی چطور دارم میسوزم . سراسر وجودم از کینه و حسد پر شده ؛ باور کن از دیدن دختر بچه هایی که دست پدر و مادرشان را در دست گرفتند ؛ آه حسرت میکشم میدونم که در حق پدر بد کردم اما من مستحق این همه زجر نبودم . خدا با آن عظمتش در توبه را باز گذاشته ؛ اما پدر من که اینقدر دم از خدا و پیغمبر میزنه ؛ حاضر نشد دو کلمه حرف جگر گوشه اش را گوش کند . شاید گذشت پدر زندگی مرا بکلی تغییر میداد . خودم به اندازه کافی پشیمان بودم ؛ ما را به جایی بردند و در کنار کسانی قرار دادند که همیشه آنها را به عنوان انگل جامعه نگاه میکردم ؛ هیجده ساعت از زندگی ام را در کنار آنها گذراندم . شاید همیشه از دیدنشان میترسیدم ؛ اما حالا می فهمم که آنها هم مثل ما هستند و ممکنه در زندگی فقط یک اشتباه باعث سقوطشان شده باشد .
بغض آن چنان گلویم را میفشرد که دیگران توان حرف زدن نداشتم .
ـ من نمی تونم تو را متقاعد کنم ؛ اما بهتره خوب فکرهایت را بکنی و عاقلانه تصمیم بگیری . به نظر من باید به پدرت فرصت بدهی .
ـ تا کی ؟
ـ نمیدونم ؛ شش ماه ؛ یک سال و شاید هم بیشتر .
ـ نه ؛ اصلا حرفش را نزن ؛ تا آن موقع از غصه دق خواهم کرد . من خیلی وابسته به خانواده ام هستم ؛ باید کاری کنم که راه بازگشتی وجود نداشته باشد ؛ باید جایی بروم که دیگر دسترسی به آنها نداشته باشم و خودم را دلداری بدهم ؛ که این دوری راه باعث جدایی پدر از فرزند شده اما قبل از رفتنم با پدر تماس خواهم گرفت ؛ اگر مرا پذیرفت قول میدهم که زندگی ام را تغییر دهم .
ـ بهتره بیشتر فکرکنی .
نمیدونم چی شد که همان لحظه تصمیم گرفتم با پدر تماس بگیرم ؛ باید تا دیوانه نشدم راهی پیدا میکردم . شاید با گذشت بیش ازیکماه از آن جریان ؛ پدر همه چیز را فراموش کرده باشد ؛ شاید او منتظر تلفن من باشد . باید به او تماس بگیرم و بگویم که پشیمانم و دیگر هرگز چنین چیزی تکرار نخواهد شد. باید به او بگویم غلط کردم ... خوردم تا شاید دلش نرم شود .به او خواهم گفت که چقدر دوستش دارم و از دوری اش چه می کشم . با خوشحالی گوشی تلفن را برداشتم و شماره مخصوص پدر را گرفتم .
ـ بله ؛ بفرمایید .
با شنیدن صدای پدر حال بدی به من دست داد ؛ یارای مقاومت نداشتم ؛ گوشی در دستم میلرزید و توان حرف زدن نداشتم .
دوباره پدر گفت :« بفرمایید .»
چقدر این صدا وجودم را گرم کرد و به من جرات داد ؛ کم کم توانستم اعتماد به نفس خود را به دست بیاورم و با صدایی لرزان که نمیتوانستم کنترلش کنم گفتم :« سلام ... پ ...»
و هنوز جمله ام به پایان نرسیده بود که صدای بوق ممتد تلفن ؛، تاکید کرد که دیگر در قلب پدر جایی ندارم . حال عجیبی داشتم تا ساعتی بی هدف به نقطه ای خیره شده بودم و نام پدر را زیر لب زمزمه میکردم . نه اشکی ریختم و نه آهی کشیدم برای پدر مرده بودم و باید این را باور میکردم که دیگر مهتابی برای او وجود ندارد . ناگهان از جا برخاستم و به سراغ آلبوم خانوادگی ام رفتم و تمام عکس هایی را که در کنار پدر داشتم بیرون کشیدم و با ماژیک سیاه به روی تصویرم خط کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم :
ـ مهتاب برای همیشه مرده ؛ مهتاب برای همیشه مرده .
و آنقدر گریه کردم که همانجا در کنار عکسها به خواب رفتم .
وقتی از خواب بیدار شدم ؛ حال خوبی داشتم . احساس آرامش همراه با بی خیالی . نگاهی به اطراف انداختم و مثل اینکه کسی مرا کوک کرده باشد ؛ ازجا برخاستم و شروع کردم به تمیز کردن خانه . نمیدانم چند ساعت گذشت ؛ اما هوا حسابی تاریک شده بود که نظافت خانه به اتمام رسید و بعد به حمام رفتم و دستی به سر و صورتم کشیدم . از دیدن خودم در آیینه احساس خشنودی کردم . مثل اینکه حس زندگی دوباره در وجودم شعله ور شد . چقدر تمیزی ؛ زیبایی و دوست داشتن ما را به زندگی امیدوار میکند .
آن شب وقتی شایان به خانه آمد ؛ به قول خودش ؛ چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در بیاورد . مرا در آغوش گرفت و گفت :« به به ؛ باز هم مهتاب خودم را می بینم میدانم که دوران سختی را پشت سر گذاشتی ؛ اما حالا خوشحالم که می بینم همه چیز تمام شده .بهتره این شادی را جشن بگیریم ؛ آماده شو تا برای شام برویم یه جای خوبی .»
ـ امشب مهمان من هستی ؛ غذای ساده ای درست کردم .
ـ بهتر از این نمیشه ؛ خیلی وقته که غذای خانگی نخوردیم .
شام را در محیطی آرام صرف کردیم ؛ بعد از چهل و دو روز این اولین غذایی بود که به دلم نشست و با آسودگی و بدون ترس و اضطراب از گلویم پایین رفت . بعد از خوردن شام ؛ شایان ظرفها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد و با دو فنجان نسکافه در کنارم به روی کاناپه نشست و گفت :« امشب چه زیبا شدی ؛ کم کم داشتم چهره ی واقعی ات را از یاد میبردم .»
درحالیکه با فنجان بازی میکردم گفتم:« شایان ؛ من تصمیم خودم را گرفتم باهم از ایران خواهیم رفت ؛ اینجا دیگر جای ماندن نیست .»
شایان با تعجب نگاهم کرد و گفت :« مهتاب ... جدی میگی !»
با سر جواب مثبت دادم .
ـ آخه چرا اینطور ناگهانی ؟
ـ چون دیگر در ایران احساس آرامش نمیکنم و علایقی وجود ندارد که مرا پایبند به ماندن کند .
ـ اینجور صحبت نکن ؛ کمی صبر داشته باش .
ـ دیگر تحملم تمام شده . نگاه مردم و دیدن آنها آزارم میدهد ؛ میخواهم به جایی پناه ببرم که همه بیگانه باشند . تو هم که با رفتن موافقی ؛ پس بهتره هرچه زودتر راهی شویم .
ـ اما ... اما من دلم نمیخواست به این صورت از ایران برویم .
ـ شاید اگر موقعیت دیگری بود , من راضی به رفتن نمیشدم .
ـ واقعا فکرهایت را کردی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود