ارسالها: 3747
#71
Posted: 10 May 2013 19:40
ـ هیچ وقت به این اندازه درکاری مصمم نبودم .
ـ مهتاب ؛ خودت خوب میدونی که این آرزوی دیرینه ی من بوده و هست و به خاطر رفتن شرایطی را که گفتی پذیرفتم و فکرکنم موفق هم شدم . اما باور کن من دلم میخواهد رضایت قلبی ات باشد . فعلا شرایط تو جوری است که ممکنه هر تصمیمی بگیری و در به انجام رساندن آن از هیچ کاری کوتاهی نکنی ؛ اما بعد پشیمان شوی . تو الان به خاطر خانواده ات و اتفاقی که افتاده این تصمیم را گرفتی ؛ بهتره چندماه صبرکنی تا آن خاطرات تلخ را فراموش کنی .
با عصبانیت گفتم :« تو چی میگی ؟ مگر آن خاطرات تلخ مثل سیبی است که از درخت افتاده باشد ؛ تمام . آن سیب افتاد آن را از زمین بردار ؛ پاک کن و گاز بزن ؛ به همین راحتی . آن خاطرات تلخ تمام ذهن مرا پوشانده ؛ در مغزم جایی برای فکر کردن باقی نگذاشته .به هرکجا که نگاه میکنم بازداشتگاه را می بینم ؛ تمام لحظه های آن شب و روز را میخواهی به همان صورت روز اول برایت تعریف کنم ؛ هیچ چیز از ذهنم پاک نشده و نخواهد شد . این یک طرف قضیه است و طرف دیگرش خانواده ام هستند . یک مجرم و حتی یک قاتل هم قابل بخشش است ؛ گذشت را گذاشته اند برای چه وقت ؟ یعنی جرم من از آنها سنگین تر است که باید تمام اعضای خانواده ام قیدم را بزنند ؛ پس همان بهتر که در کنار آنها نباشم . در زندگی همه اشتباه میکنند ؛ مخصوصا جوانها ؛ دلم میخواهد بدانم آن عده ای را که آن شب با ما گرفتند ؛ همه سرنوشتی مشابه من داشتند ؟ اگر پدر مرا با آغوش گرم میپذیرفت ؛ شاید درس عبرتی برایم میشد و در واقع همان دختری میشدم که او میخواست . شاید به اشتباهم پی میبردم و یک عمر مرا شرمنده خودش میکرد. اما او چه کرد ؟ مرا چنان از خود راند که از هرچه دین و مذهب است زده شدم . ادعای مسلمانی میکنیم اما هیچ بویی از آن نبرده ایم . نه منی که سال به سال لای قرآن را باز نمیکنم و نه پدر که تمام سوره های قرآن را از حفظ است ؛ فرق ما دو تا چیست !امروز برای آخرین بار غرورم را زیر پا گذاشتم و با پدر تماس گرفتم فکرمیکنی عکس العملش چی بود ؟ هنوز جمله ام تمام نشده بود که تلفن را قطع کرد ؛ آنموقع بود که فهمیدم راستی راستی برای پدر مرده ام و خودت خوب میدونی که هیچ مرده ای حق بازگشت نداره .
درحالیکه اشک هایم پهنای صورتم را خیس کرده بود گفتم :« اینجا دیگر جای ماندن نیست ؛ اصلا دارم یه جورایی به خودم می قبولانم که من هم بی کس و کار هستم . با این فکر راحت تر میتوانم از کشوری که عاشقش هستم دل بکنم .»
شایان دیگر نتوانست طاقت بیاورد مرا محکم در آغوش کشید و سرم را بوسید.
بعد از دوماه و هیجده روز ؛ مادر بطور غیرمنتظره ای به سراغم آمد . وقتی درخانه را باز کردم ؛ باورم نشد . حتی وقتی مرا در آغوش گرفت ؛ بازهم باور نکردم . چه روزهایی که به امید چنین ساعتی لحظه شماری کردم ؛ چه روزهایی که چشم به در دوختم تا شاید از او خبری بیاورند و چه شبهایی که در فکر آغوش او به صبح رساندم و چقدر حرف ناگفته برای او داشتم ؛ اما حالا در حالیکه مرا محکم به سینه میفشرد و زار زار گریه میکرد ؛ هیچ احساسی نداشتم . نه آرامشی در آن آغوش دیدم و نه امنیت و نه محبتی ؛ حتی ترحم هم در وجودم خشکیده بود . مادر یکریز قربان صدقه ام میرفت .
ـ الهی مادر به فدات بشه ؛ الهی قربون شکل ماهت برم ؛ چقدر تکیده و لاغر شدی ؛ آن مهتاب من کجاست ؛ خدا از سر شایان نگذرد که چه به سر دخترم آورد ؛ این آن دسته گلی است که دو دستی تقدیم آن مردک بی کار و بی عار کردیم ؛ خدا از سر عزیز نگذره که پسرش را توی دامن ما انداخت .
و هرچه فحش و ناسزا بود ؛ نثار شایان و عزیزجون کرد و من هم به مانند یک تکه چوب خشک ؛ همچنان در آغوشش بودم . وقتی که خواست نفسی تازه کند او را به سمت سالن راهنمایی کردم و خواستم فنجانی چای بیاورم ؛ نگذاشت و دستم را گرفت وگفت :« بیا بنشین ؛ میخواهم اندازه این دوماه ببینمت .»
ـ اما هیچ وقت این دوماه و هیجده روز تکرار نخواهد شد .
درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت :« زخم زبان میزنی ؟»
ـ این زخم دل است که زبان باز کرده .
ـ مادر خودت پدرت را بهتر می شناسی ؛ به خدا قسم ما این مدت در خانه حبس بودیم ؛ اجازه خارج شدن از خانه را نداشتیم ؛ حتی تلفن را قطع کرده بود و هرجا که میخواستیم برویم . خودش همراهمان می آمد . من یک مادرم ؛ فکر میکنی من کم زجر کشیدم ؛ زهرا و ماهان کم اشک ریختند . پدرت به هیچ زبانی راضی نمیشد . هرچه اشک ریختم ؛ آه کشیدم ؛ از غم دوری تو گفتم ؛ مثل این بود که با یه تکه سنگ حرف میزدیم . یکی دو هفته اول آن چنان از خواب و خوراک افتاده بود که کارش به بیمارستان کشید . اسم تو را نمیتوانستیم جلو رویش بیاوریم ؛ بهم میریخت و هرچه دم دستش می آمد پرت میکرد و بعد هم که حالش کمی بهتر شد ؛ در را به روی ما بست و اتمام حجت کرد که هرکس اسم تو را بیاورد باید قید او را بزند . حالا من چه میتوانستم بکنم ؟!
آنقدر عصبانی بودم که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم گفتم : « حالا هیچ ؛ حالا هیچ کاری نمیتوانید بکنید ؛ ازهمان اول باید یک کاری میکردید . هرچه پدر خواست به حرفش گوش کردید هرچه خواست بدون چون و چرا انجام دادید . شما برای پدر حکم یک برده را داشتید ؛ برده ای زیبا و دوست داشتنی ؛ که تمام اوامرش را انجا میداد . معلومه که هیچ کاری هم نتوانید انجام دهید ؛ مگر چه کم داشتید که شده بودید کنیز حلقه به گوش پدر ؛ اگر از همان روز اول جلو حرفهای غیر منطقی اش می ایستادید ؛ حالا کار به اینجا نمی کشید . اینقدر جلو حرفهای پدر کم آوردید که فکرکرد همه ی کارهایش درسته و نباید کسی روی حرفش حرف بزند . هیچ وقت نظر خودتان را بیان نکردید . هیچ وقت خواسته تان را عنوان نکردید ؛ خب همین باعث شد که سطح توقع پدر روز به روز بالا رود و از ما هم همین انتظارات را داشته باشد . مگر من چه کردم که مستحق چنین مجازاتی شدم ؟ دزد ؛ قاتل یا زن بدکاره بودم که جرمم اینقدر سنگین بود که باید از خانه و خانواده ترد میشدم . چرا پدر نمیخواهد بفهمد که همیشه فکر و عقیده او درست نیست ؛ دیگران هم عقل دارند و میتوانند مثل او از آن استفاده کنند . هرچه به یاد دارم سر همین عقایدش همیشه باهم بحث داشتیم . یکی نبود به پدر بگوید که همه مثل شما پاک و منزه نمیشوند .»
صورتم از هیجان مثل خون سرخ شده و عرق از سر و صورتم می چکید به سیم آخر زده بودم . به مانند آبی بودم که پشت سدی جمع شده و حالا با روزنه ای دیواره ی سد را خراب کرده و به سمت شهر درحرکت است .
ـ مادر ؛ باور کن که در حقم ظلم کردید . اگر قاضی عادلی وجود داشت ؛ همه ی شما را محکوم میکرد . مدتهاست که فکر شما را از ذهنم بیرون کرده ام . لحظاتی که به مادراحتیاج داشتم ؛ که همدم تنهایی ام باشد ؛ با حرفهایش مرا دلگرم و به زندگی امیدوار کند ؛ زمانی که به خواهری احتیاج داشتم که خواهرانه در کنارم بنشیند و داستان آن شب وحشتناک را برایش تعریف کنم ؛ کجا بودید ؟ زمانی که چشمم به در سفید شد و از شما خبری نیامد ؛ کجا بودید ؟
مادر ؛ نمیدانی چی کشیدم و دلم هم نمیخواهد که بدانی . هرچه بود گذشت و رفت و جز خاطره ای تلخ و کشنده برایم به جا نگذاشت .
درحالیکه از یادآوری آن خاطرات لرزشی تمام وجودم را فراگرفته بود . گفتم: « نمیخواهم چیزی به یاد بیاوم . حالا هم برای همیشه داریم میرویم .»
مادرهراسان گفت :« کجا ؟»
ـ جایی که هیچ آشنایی نباشد .
ـ دخترم این چه حرفیه که میزنی .
ـ میخواهم از این به بعد ؛ با پدر ؛ رو باز بازی کنم ... ما به آمریکا خواهیم رفت .
ـ چی ! آمریکا .
ـ بله ؛ من یک شهروند آمریکایی هستم لااقل آنجا با روی باز مرا می پذیرند .
مادر با عصبانیت گفت:« تو میخواهی پدرت را دق مرگ کنی .»
ـ او که گفت دختری به نام مهتاب نداره .
ـ عزیزم اون موقع عصبانی بوده ؛ یه چیزی گفته . کمی صبر داشته باش همه چیز درست میشه .
ـ مادر! باور کن دیگر صبری برایم نمانده ؛ اگر اینجا بمانم به حتم دیوانه خواهم شد . رفتن من برای همه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#72
Posted: 10 May 2013 19:41
بهتره .
ـ من نمیگذارم تو دست به این عمل احمقانه بزنی .
ـ فکرکنم دیگر برای نصیحت کردن دیر باشه .
ـ آخه عزیزم ؛ جون دلم ؛ اتفاقی نیفتاده که میخواهی از شهر و دیار و خانواده ات دل بکنی .
ـ مادر ؛ نمیتونی مرا منصرف کنی ؛ من تصمیمم را گرفتم .
ـ خواهش میکنم عاقلانه فکرکن .
ـ من با پدر تماس گرفتم ؛ آیا شما خبر دارید ؟
مادر با تعجب گفت :« جان من ! راست میگی !»
ـ چه جالب ؛ شما هم خبر ندارید .
مادر دستانم را گرفت و با اشتیاق گفت :« برایم تعریف کن چی شد ؟»
با بی تفاوتی گفتم :« هیچی ؛ او تلفن را قطع کرد .»
مادر سکوت کرد و بعد از دقایقی گفت :« اینکار را نکن ... بخاطر من .»
ـ خواهش میکنم با احساساتم بازی نکن . من در وضعیت بدی قرار دارم ؛ وضع روحی خوبی ندارم ؛ سردرگم و بلاتکلیف هستم . چرا نمیخواهید مرا درک کنید .
ـ لااقل به کشور دیگری برو .
پوزخندی زدم و گفتم :« هنوزم که هنوزه از پدر میترسید .»
ـ از او نمیترسم ؛ همسرم است . دوستش دارم . به او علاقه دارم و بجز خوبی از او ندیدم .
ـ تا به حال حرفی روی حرفش زدید که ببینید آیا بدی هم دارد ؟ پدر جوانی اش را به بهترین شکل پشت سر گذرانده و حالا نوبت ما که رسیده ؛ میگوید اشتباه کرده . مگر خود شما برای ادامه تحصیل به آمریکا نرفتید ؟ مگر همان جا باهم آشنا نشندید ؟ مگر علی رغم مخالفت پدربزرگ با هم ازدواج نکردید ؟ مگر سالهای سال در آن کشور باهم زندگی نکردید و ماهان و من آنجا به دنیا نیامدیم ؟
مادر کمی فکرکرد و گفت :« آخه اونموقع با حالا زمین تا آسمان فرق کرده .»
ـ بهرحال ما تصمیممان را گرفتیم .
ـ آخه اون سر دنیا ؛ بی کس و کار ؛ میخواهید چه بکنید ؟
ـ همان کاری که شما سی سال پیش انجام دادی .
ـ آنموقع هم به ما خیلی سخت گذشت . غم غربت ؛ غم بزرگی است ؛ آن را دست کم نگیر . نبودی و ندیدی که چه برسر آدم می آورد ؛ اما من به چشمان خودم دیدم . خودت میدانی که من و پدرت از خانواده کمی نیستیم اما آنجا باید کار میکردیم کارهایی که در کشور خودمان امکان نداشت انجام دهیم . پدرت میگفت :« باید کار کنی تا زنده بمانی ؛ نه اینکه زندگی کنی .» این شعار پدرت بود . درس خواند یکطرف ؛ خرج زندگی یکطرف ؛ دیگر وقت سرخاراندن برایمان نمی گذاشت . بهترین دوران زندگی مان را که میتوانستیم درکشور خودمان به سر ببریم ؛ آنجا حرام شد . اما ما مجبور بودیم چون که پدرت سیاسی بود و ما نمی توانستیم به ایران برگردیم .
ـ به چه جرمی ؟
ـ به جرم اغتشاش در دانشگاه .
ـ پس جرمی مرتکب شده بود ؛ اما من چی ؟ من که در دانشگاه اغتشاش به پا نکردم که لااقل دلم خوش باشد که سیاسی هستم ؛ من سرم توی لاک خودم بود و جرمم این بود که در یک سالگرد ازدواج دوستانه شرکت کردم . مادر ؛ میدونی دختر عزیزت یک شبانه روز را در کنار چه کسانی گذراند . پیرزنی که هشتاد کیلو حشیش از او گرفته بودند ؛ زن بارداری که همسرش را کشته بود ؛ زن فاسدی که فساد را برای جوانان ما به ارمغان می آورد ؛ من در کنار کثیف ترین انسان ها زندگی کردم . حالا فهمیدی من کجا بودم ؟
درحالیکه صدایم می لرزید گفتم :« من چگونه میتوانم این خاطرات تلخ را از ذهنم بیرون کنم ؟ تازه وقتی از آنجا بیرون آمدم ؛ چه چیزی درانتظارم بود ؟ درحالیکه باید گرمای وجود خانواده ام را حس میکردم تا آن تلخی ها در شیرینی نگاهشان گم شود ؛ با نامهربانی پدر روبه رو شدم ؛ کسی که با زدن یک کشیده مرا برای همیشه ترد کرد و حق گفتن کلمه پدر را از من گرفت . مادر ! باور کن هیچ موجودی زیباتر و دوست داشتنی تر از پدر برایم نیست ؛ اما خود او این سرنوشت را برایم رقم زد .درسته که در طی سالهایی که باهم زندگی میکردیم جز بحث و جدل چیز دیگری بینمان نبود ؛ اما طاقت یک لحظه قهر کردن او را نداشتم . روزهایی که باهم قهر بودیم ؛ امکان نداشت از پشت پنجره آمد و رفتنش را تماشا نکنم و به سراغ کمد لباسهایش نروم و آنها را نبویم و نبوسم .
مادر ؛ پدر همه ی هستیم بود ؛ با او نفس میکشیدم و زندگی میکردم . اما حالا چی ؟ از دوری او دارم خفه میشوم . او در چند قدمی من است ؛ اما حق نزدیک شدن به او را ندارم . باور کن نمیتوانم تحمل کنم ... سعی نکن جلو رفتنم را بگیری .»
مادر همانطور که اشک میریخت مرا در آغوش گرفت و تمام صورتم را غرق بوسه کرد ؛ گرمای وجود مادر همه ی وجودم را پرکرد ؛ دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و محکم او را به خود فشردم .
نمیدانم مادر درباره ی رفتن من با پدر حرفی زد یا نه ؛ اما او همچنان بی تفاوت بود . کم کم رابطه ام با خانواده ام بهتر شد . بعد از چند هفته ماهان و زهرا به دیدارم آمدند ؛ اما از پدر خبری نبود . حرفی ازاو نمیزدند و اگر من سوالی میکردم با جوابهای بی سر و ته صحبت را به جای دیگر می کشاندند . خیلی دلم هوایش را کرده بود ؛ هرچه عکس از او داشتم به دیوار اتاقم زدم و باهاش صحبت میکردم ؛ او آرام و متین با لبخندی برلب به حرفهایش گوش میداد و هیچ گاه مخالفت نمیکرد دیگر مثل گذشته ؛ باهرجمله ای که از دهانم بیرون می آمد؛ اخم هایش را درهم نمی کشید . او با گذشته خیلی فرق کرده بود؛ یک پدر خوب و نمونه . ساعتها می نشستم و با او درد دل میکردم . از خودم ؛ از شایان و از زندگی ام می گفتم و او صبورانه گوش میکرد و با لبخندی جوابم را میداد .
چهارماه است که پدر را ندیده ام . سعی میکنم که او را از ذهنم پاک کنم ؛ اما مگر میشود ؟ نمیدانم او چگونه توانسته دختر عزیز دردانه اش را به همین راحتی به فراموشی بسپارد . پریا خیلی سعی میکند با هر بهانه ای مرا از خانه بیرون بکشد تا از فکر پدر بیرون روم ؛ اما همه جا پدر همراه من است . فقط و فقط منتظر یک کلمه از زبان مادر بودم که بگوید که پدر مرا بخشیده ؛ تا تمام زندگی ام را فدای او کنم . قید رفتن به آمریکا را بزنم و به دست بوسش بروم و به او بگویم که از این به بعد بدون اجازه او آب نخواهم خورد . اماافسوس و صد افسوس که در حسرت این جمله ماندم .
خیلی راحت کارها درست شد ؛ سفری به دبی کردیم و همان جا وکیلی گرفتیم ؛ من یک شهروند آمریکایی بودم ؛ فقط این شایان بود که باعث شد یک مقدار کارهایمان به تعویق بیفتد . با اینکه خرج زیادی کردیم ولی شش ماه طول کشید تا تمام کارها ردیف شد . هرچه طلا و جواهر داشتم ؛ فروختم تا توانستم اقامت شایان را بگیرم . وکیلمان بعد از شش ماه تلفنی با ما تماس گرفت و گفت :« بالاخره تمام شد ؛ بلیط هایتان هم آماده است باید تا یک ماه دیگر خودتان را به آمریکا برسانید .»
ناگهان دلم لرزید ؛ فقط یک ماه فرصت داشتم تا بوی خوش وطن را در ریه هایم به یادگار پر کنم . فقط یک ماه وقت داشتم .تا خاطراتم را جمع کنم و حاصل بیست و سه سال زندگی را در چمدانی بپیچم و به کول بکشم . هرچند فکر میکردم همه چیز به همین راحتی تمام میشود ؛ اما خیلی سخت بود . ما که پس اندازی نداشتیم ؛ باید تمام زندگی مان را می فروختیم تا اینکه بتوانیم در آنجا سر و سامانی بگیریم ؛ از خانه گرفته تا ماشین و وسایل زندگی مان را فروختیم . تمام پل های پشت سر را خراب کردم و هیچ راهی برای بازگشت به جا نگذاشتم . مادر نصیحتم کرد و گفت :« دختر آتش به زندگی ات نزن . به همین راحتی که فروختی نمیتوانی مجددا به دست آوری . از فروش خانه صرف نظر کن که اگر یک موقع پشیمان شدی و قصد برگشت داشتی سرپناهی داشته باشی .»
درجواب گفتم :«من اینهمه علایق در اینجا داشتم ؛ نتوانستند از رفتنم جلوگیری کنند . حالا یک مشت خاک و سنگ و آهن ؛ میخواهند پشتوانه برگشتنم باشند ؟ من چیزهایی را ازدست میدهم که دیگر هیچ گاه نمیتوانم آنها را به دست بیاورم . حالا به فکر مادیاتی باشم که ممکنه یک روزی به دردم بخورد ! یک عمر پول و ثروت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#73
Posted: 10 May 2013 19:42
نتوانست برایم گره ای باز کند ؛ از این به بعد هم خدا بزرگ است .»
مادر خیلی سعی میکرد تا منصرفم کند ؛ اما یک کلمه از پدر نگفت که او هم با رفتنم مخالف است . پدر طبق قولی که داده بود مرا به کلی فراموش کرد . او دختری به نام مهتاب نداشت ؛ پس چگونه می توانست با رفتن من مخالف کند . مادر خیلی گریه و زاری میکرد ؛ به طوریکه روی احساساتم اثر گذاشت ؛ اما دیگر جای کوتاه آمدن نبود . اگر منصرف میشدم ؛ دیگر برای همییشه برگ برنده را به پدر میدادم از مادر خواستم که مرا درک کند و بگذارد برای یکبار هم که شده خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم ؛ حتی اگر برای همه ی عمر پشیمان و نادم شوم ؛ بگذارد کاری را که دوست دارم انجام دهم .
او اشک هایش را پاک کرد و گفت :« دیگر هیچ راهی برای ماندن تو به عقلم نمیرسد . امیدوارم مادر خوشبخت شوی و آن زندگی که در جستجویش هستی به دست آوری .»
و از کیفش چکی با مبلغ قابل توجهی بیرون آورد و گفت :« این را بعنوان هدیه از من قبول کن ؛ آنجا پول خیلی به دردت میخورد .»
با سماجت گفتم :« نه ؛ ممکن نیست . این مبلغ زیادی است ؛ من نمیتوانم آن را از شما بپذیرم .»
ـ یعنی میخواهی هدیه ام را رد کنی .
ـ مادر ؛ این بیشتر از یک هدیه است .
ـ گفتم که در غربت خیلی به دردت میخوره .
ـ نه ؛ نمیتوانم .
با عصبانیت به سمتم آمد و گفت :« این از طرف من است و هیچ ربطی به پدرت نداره .»
ـ اما ...
ـ دیگر اما نداره ؛ فقط از من می شنوی در اولین فرصت سعی کن خانه ای ؛ هر چند نقلی ؛ بخری . ملک سرمایه ای است که هیچ گاه از بین نمیرود .
او را در آغوش گرفتم و آرام آرام گریستم .
با دلی سوزان چمدانم را بستم . تمام خاطرات کودکی و جوانی ام را با آه و ناله درون آن قرار دادم . هرچه را قرار بود که به همراه ببرم به روی کاغذ نوشتم که مبادا از یاد ببرم . آلبوم عکسهایم را چندین بار ورق زدم و دوباره خاطرات گذشته زنده شد . به خود گفتم :« ای کاش راهی برای بازگشت وجود داشت و قبل از اینکه احساساتم برمن غلبه کند ؛ آنها را لابه لای لباسهایم در چمدان پنهان کردم . چیززیادی به همراه نبردم ؛ از حاصل بیست و سه سال زندگی ؛ چمدانی سهم من شد . روزهای آخر یک لحظه تنها نبودم . از خانواده ام گرفته تا دوستانم همه دوره ام کرده بودند و همه سعی میکردند خودشان را کنترل کنند که مبادا اشکشان جاری شود . پریا درحالیکه بغض گلویش را گرفت گفت :« بدون تو چه کنم ؟ با رفتن آرش دل به تو خوش کردم ؛ اما حالا تو هم داری مرا ترک میکنی ؛ من دیگر نمیتوانم اینجا بمانم هرطور شده باید فرزاد را راضی کنم .»
ـ دختر به خاطر من زندگی ات را خراب نکن ؛ به خدا قسم اگر دلم اینجا خوش بود به هیچ عنوان نمیرفتم ؛ اما نمیتوانم .اینجا برایم مثل قفسی شده که روز به روز تنگ تر میشود .به هر طرف که میروم فشار زیادی به روی خود حس میکنم . باید خودم را نجات دهم . نمیدانم آنجا چه در انتظارم است . هرچه هست ؛ روزهای خوش اینجا را هرگز نخواهم داشت . ما روزهای خوبی را با هم سپری کردیم . برای من دوری شما به مراتب سخت تر است ؛ چون شما باز هم دور هم هستید و من یکه و تنها در کشوری غربت زده باید سر کنم ؛ باور کن با جسمی یخ زده به غربت میروم ؛ اما چاره ای ندارم باید رفت ؛ باید رفت .
بالاخره روز موعود فرا رسید . شایان از خوشحالی در پوست نمی گنجید ؛ اما من حسابی خودم را باخته بودم .وقتی وارد فرودگاه شدم ؛ پاهایم یارای رفتن نداشت و آنها را به سختی حمل میکردم ؛ اضطراب و نگرانی در سیمایم موج میزد . شایان مرا دلداری میداد و کمکم کرد تا به روی صندلی بنشینم . «سفری بدون بازگشت ؛ سفری بدون بازگشت . چه چیزی در انتظارم خواهد بود ؟ چه چیزی در انتظارم خواهد بود ؟ چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد ؟ چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد ؟» مثل صفحه ای که خط افتاده باشد این جملات در ذهنم تکرار میشد .
دقایق به کندی میگذرد ؛ مثل یک فیلم که همه با حرکاتی آهسته از این طرف به آنطرف میروند .سالن خیلی شلوغه و هرکس به دنبال کارخودش است . کسی به جسم نیمه جان من توجهی ندارد . دلم میخواهد از جا برخیزم و به سمت آبخوری بروم و لیوان آبی بنوشم ؛ اما توان از جا برخاستن ندارم ؛ ای کاش هیچ کس بدرقه ام نمیکرد تا دلواپسی و نگرانی که در چهره ام نمایان است کسی را نیازارد . درد آنهایی را که جلای وطن میکنند حالا می فهمم . چرا گریه و زاری میکنند ؟ چرا ناامیدانه به اینطرف و آنطرف نگاه میکنند ؟ چرا هراسان به دنبال گمشده هایشان هستند ؟ چون به سفری میروند نامعلوم .
اما شایان خیلی فرق داشت ؛ از دور او را می دیدم که چمدان ها را به متصدی باجه داد . خوشحالی تمام وجودش را گرفته و هرچند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه میکند و بعد هراسان اطراف را از نظر میگذراند .شاید فکر میکند که هر لحظه ممکنه کسی بیاید و او را از رفتن باز دارد . او هنوز یک بچه است ؛ یک بچه واقعی چطور میتواند اینقدر خوشحال باشد ؛ درحالیکه به کشوری بیگانه میرود که جز نام و نقشه ای گنگ در ذهنش چیز دیگری از آن نمیداند . او اعتماد به نفس بالایی دارد که این چنین سرحال وسردماغ است .
به اطراف مینگردم ؛ به آشنایی احتیاج دارم ؛ خدایا به این زودی دلم هوای آنها را کرده ؟ وای به حال غربت . یک آن ته دلم خالی شد ؛ یعنی میتوانم طاقت بیاورم ! ناگهان به یاد پدر افتادم و چندبار اسم او را تکرار کردم . آیا از رفتن من ناراحت است ؟ آیا اطلاعی از رفتنم دارد ؛ یا از او پنهان کرده اند ؟ آیا دلش برایم تنگ میشود ؟ او در این لحظه چه حالی دارد ؟ آیا قلبش به تلاطم افتاده و مثل من نادم و پشیمان است ؟ به هرکجا که نظر می انداختم او را می دیدم و تا چشم برهم میزدم ناپدید میشد آلبوم کوچکی را از کیف دستی ام بیرون آوردم و عکس پدر را نظاره کردم . این دیگر یک رویا نیست ؛ واقعیتی است دست نیافتنی . قطره اشکی از گوشه چشمم به روی عکس چکید ، آن را به روی سینه ام فشرد و چشمانم را بستم تا کمی آرام بگیرم ؛ اما صدای آزار دهنده مردم حالم را خراب تر کرد و بغضم را ترکاند . خیلی سریع اشکهایم را پاک کردم و عینک آفتابی ام را به چشمانم زدم ؛ نمیخواستم هیچ کس مرا به آن شکل ببیند . به خودم قول داده بودم که تحت هیچ شرایطی گریه نکنم و اشک کسی را در نیاورم ؛ باید محکم و مقاوم باشم؛ تا آخرین لحظه .
شایان از راه رسید و گفت :« همه چیز رو به راه است تا ساعتی دیگر در آسمان آبی خواهیم بود.» و درحالیکه با تعجب نگاهم میکرد گفت :« چرا عینکت را برنمی داری ؟»
ـ اوه ... یادم رفته بود .
و آن را برداشتم و مشغول باز کردن با دسته عینک شدم ؛ شایان متوجه شد که گریه کرده ام ؛ اما به رویم نیاورد و شروع کرد به تعریف کردن از کارهایی که انجام داده . او کجا بود و من کجا .
بالاخره خانواده ام از راه رسیدند ؛ بازهم بدون پدر ؛چقدر با دیدن آنها دلم گرم شد و جان گرفتم و دستان یخ زده مادر را در دست گرفتم ؛ چقدر این مدت لاغر و تکیده شده بود ؛ دیگر آن چشمان زیبا مثل گذشته نمی درخشید . خدایا با او چه کردم ! چرا اینقدر ظالم شدم که آه و ناله مادر در من اثر نکرد ؟ نگاه غم گرفته اش را نادیده گرفتم و فقط و فقط به فکر خودم بودم . به ناگاه او را در بغل گرفتم و گفتم :« مادر مرا ببخش .»
درحالیکه سعی میکرد از فرو ریختن اشکش جلوگیری کند گفت :« عزیزم تو کاری نکردی که از من تقاضای بخشش میکنی . بچه ها وقتی بزرگ میشوند دیگر ما نمیتوانیم برایشان تصمیم بگیریم و من هم نمیتوانم جلوی تو را بگیرم .اگر فکر میکنی آنطرف دنیا خوشبخت خواهی شد ؛ برو به امید خدا . امیدوارم که هیچ وقت پشیمانی به سراغت نیاید . نگران ما نباش ؛ والدین خوشبختی فرزندانشان را میخواهند ؛ حالا هرکجا که باشند .»
باز هم کلامی از پدر به میان نیاورد تا مبادا مرا به یاد او بیندازد . اورا محکم در آغوش فشردم و گفتم :« دوستت دارم .»
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و اشکم سرازیر شد ؛ ماهان و زهرا به سمت آمدند و مرا در آغوش گرفتند .« آیا باز همدیگر را خواهیم دید .» این جمله که در ذهنم تکرار میشد ؛ بیشتر منقلبم میکرد . ماهان گفت :« مهتاب ؛، مرا ببخش هیچ گاه در حقت خواهری نکردم ؛ این سالها که در کنار هم بودیم ؛ شکافی عمیق بینمان بود و حالا که داری میروی ؛ می فهمم چقدر از تو دور بودم .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#74
Posted: 10 May 2013 19:43
ـ خودت را مقصر ندان ؛ اینطور شکل گرفتی .
ـ اما تو ...
ـ ای کاش من هم مثل شما بودم ؛ الان همه درکنار هم بودیم.
زهرا با اخم مرا نگاه میکرد دست او را گرفتم و گفتم :« عزیزدلم چرا اینقدر پکری ؟»
ـ آخه تو تنها همدم من بودی .
نگاهی به ماهان کردم و گفتم :« حالا از این به بعد ماهان همدم تو خواهد شد . او راهنمایی خوبی است .»
ماهان دستی بر سر زهرا کشید و گفت :« آره جونم ؛ منکه دیگر غیر ازتو کسی را ندارم .»
و سه خواهر در آغوش هم اشک ریختیم و قول دادیم زود به زود باهم تماس بگیریم و آهسته بطوریکه مادرمتوجه نشود به ماهان گفتم :« مراقب پدر و مادر باش.»
بچه ها همگی از راه رسیدند ؛ سعی میکردند خودشان را خوشحال نشان دهند ؛ اما غم به وضوح در چهره شان هویدا بود . پریا جیکش درنمی آمد که مبادا گریه اش بگیرد . برای اولین بار از شایان خواستم تا با لودگی هایش آن جو غم زده را از بین ببرد . کم کم خنده ای به اجبار بر چهره ها نشست . با تک تک دوستانم خداحافظی کردم و از آنها خواستم که به یادم باشند و تماسشان را با من قطع نکنند .
به هر طرف که نگاه میکردم چهره ای آشنا ؛ با صورتی مهربان ؛ در مقابلم قرار داشت ؛ نمیدانستم چه کسی را ببوسم و با کی حرف بزنم ؛ همه عزیزانی بودند که برای همیشه ترکشان میکردم . بازهم پشیمانی همه ی وجودم را گرفت ؛ خدایا ! چرا دست به این حماقت زدم ؟ من نمیخواهم بروم . چرا از سرلجبازی چنین تصمیمی گرفتم ؟
آن لحظات تلخ به تندی سپری شد ؛ مادر در آغوش زهرا آرام آرام گریه میکرد و هیچ کاری از دستم برنمی آمد . وقتی شماره پروازمان را اعلام کردند ؛ یکباره سکوتی بینمان حکمفرما شد ؛ باید رفت ؛ این آخرین فرصت است . به دنبال ماهان میگشتم ؛ او را چند قدم دورتر درحال گریه کردن دیدم . به سرعت به سمتش رفتم و گفتم:« ماهان ؛ جان فرزندت مواظب پدر و مادر باش ؛ آنها را تنها نگذار .»
اشک هایش را پاک کرد و گفت :« نگران آنها نباش .»
برای آخرین بار مادر را در آغوش گرفتم و بوسیدم و گفتم :« مادر ... به پدربگو حلالم کند .»
به گریه افتاد و هیچ نگفت .
به اتفاق شایان به سمت سالن بازرسی به راه افتادیم . وقتی که مهر را روی مدارکمان زدند ؛ مثل اینکه ان مهر را بر دلم نشاندند . دقایقی بعد روی صندلی هواپیما نشسته بودیم ؛ وقتی که هواپیما اوج گرفت به طرف شایان برگشتم و گفتم :« همه چیز تمام شد .»
یکسال گذشت ؛ البته نه به این راحتی . به زبان گفتنش راحت است ؛ اما سخت گذشت . سخت تر از آنچه بتوان فکرکرد . درد غربت و در به دری را نمیدانم چگونه توصیف کنم . تا این زمان فقط از این و آن شنیده بودم که چه دشوار و آزار دهنده است ؛ اما باید به آن مواجه شوی تا بدانی چیست . ته دلت خالی است . پشتت گرم نیست . بی پناهی ؛ بی کسی و راه به جایی نداری . توی کشور خودت هرجای آنکه باشی ؛ ممکنه تنها باشی ؛ اما غریب نیستی . وقتی احساس دلتنگی کردی و پایت را از خانه بیرون گذاشتی همین که صدای همهمه ی هموطنانت را بشنوی ؛ برای خرید به مغازه ای بروی و فروشنده با زبان خودت با تو حرف بزند ؛ به سراغ همسایه بروی و دوکلمه با او درد کنی ؛ حتی وقتی نفس میکشی ؛ بوی خوب وطن را استشمام کنی ؛ دیگر غریب نیستی . اما توی غربت ؛ همه چیز فرق میکنه . وقتی دلت میگیره ؛ نمیتونی برای کسی حرف بزنی . از خانه بیرون میزنی تا شاید دلت باز شود ؛ اما هیچ کس را نمی شناسی . دلت لک میزنه برای یک هموطن ؛ با فروشنده ای چانه بزنی ؛ ترافیک سنگین اعصابت را خرد کند و شروع کنی به غر زدن . حتی دلت پرمیکشه برای دعوا با یک همزبان . حتی کوچکترین چیزی که شاید هیچ گاه برات ارزش نداشته ؛ دارای ارزش میشه .همه چیز برات بیگانه است . صدای بیگانه ؛ آدمهای بیگانه ؛ آداب رسوم بیگانه . همه با تو فرق دارند نه تو آنها را میتوانی بفهمی نه آنها کاری با تو دارند . دم دمدمه های غروب بیشتر احساس دلتنگی میکنی ؛ یاد غروب کشور می افتی . صدای اذان و دعای بعد از آن ؛ حس آرمان بهت میداد و تو را به زندگی امیدوار میکرد . حتی غروب جمعه ها هم برای خودش عالمی داشت با اینکه همیشه دلم میگرفت اما حالا می بینم باز هم صد رحمت به همان عصر جمعه ها ! لااقل تنها نبودم .
تا یکی دوناه همه چیز آنقدر برایم تازگی داشت که زیاد به غربت فکر نمیکردم . با کمک یکی از دوستان شایان به نام بابک در ایالت کالیفرنیا در شهر سن خوزه آپارتمان اجاره کردیم . او پسر مهربان و دور اندیشی بود که همه ی شادی اش را در راهنمایی و کمک کردن به یک هموطن میدانست . اینطور که میگفت ؛ خودش با دست خالی به آمریکا آمده و سالهای زیادی سختی کشیده بود . در بدترین شرایط ؛ از کارگری ساختمان تا نظافت خانه ها و در گرمای طاقت فرسای تابستان ؛ آسفالت خیابانها را انجام داده بود تا توانسته بود راحتی امروزش را به دست بیاورد و شرکت بازرگانی کوچکی به راه اندازد ؛ او به خودش قول داده بود که هر وقت توانست شرایط خودش را تغییر دهد ؛ دست هر هموطنی را بگیرد . او وقتی از نقدینگی ما و تحصیلاتمان با اصلاع شد گفت :« این بسیار عالی است شما زودتر از آنچه فکر کنید سر و سامان پیدا خواهید کرد ؛ فقط مواظب پولهایتان باشید ؛ تا چشم برهم بزنید می بینید خیلی راحت آنها را خرج کرده اید و در وضعیت فعلی شما ؛ جایگزین کردن آن کار بسیار دشواری است . بهتره هرچه زودتر با پولی که همراه آورده اید ؛ خانه ای بخرید ؛ که از پرداخت اجاره معاف شوید . از لحاظ کاری هم رشته شما خیلی مناسب است . اینجا کار برای پرستار و ماما زیاد است و حقوق خوبی میدهند و شایان هم اگر کمی از خود پشتکار نشان دهد ؛ میتواند پیشرفت کند .
او درست میگفت ؛ شایان که به ولخرجی عادت داشت ؛ طی یکی دوماه اول ؛ مبلغ قابل توجهی از پولها را به باد داد که البته من هم بی تقصیر نبودم . ما که هیچ تجربه ای از دیار غربت نداشتیم ؛ خیلی راحت مثل اینکه به یک سفر تفریحی آمده باشیم ؛ به هر جای دیدنی می رفتیم و خیلی راحت پول خرج میکردیم ولی یک آن به خود آمدم دیدم اگر بخواهیم همینطور ادامه بدهیم سر یک سال باید دست از پا درازتر به ایران برگردیم . یک روز به شایان گفتم :« اینجا ایران نیست که از نظر مالی کسی تو را پشتیبانی کند ؛ پول ما محدود است و اگر بخواهیم پای آن بنشینیم و بخوریم ؛ دیری نمی گذرد که حتی یک سنت برایمان باقی نمی ماند . باید حواسمان را خوب جمع کنیم و سعی کنیم هرچه زودتر کاری پیدا کنیم اینجا پول ارزش دارد و خیلی راحت نمیتوانی آن را به دست بیاوری ؛ در ازای کاری که انجام میدهی پول دریافت میکنی .»
بعد از دو ماه تازه فهمیدم که دست به چه حماقتی زده ام . از غم بی کسی و تنهایی چیزی نمانده بود که کارم به جنون بکشد . بارها و بارها به خود گفتم :« این چه غلطی بود که کردم ؟ من که طاقت یک لحظه دوری از پدر و مادر را نداشتم ؛ حالا چطور میتوانم برای همیشه از دیدن روی ماه آنها محروم باشم . با اینکه چندماهی با پدر قهر بودم و او را نمی دیدم ؛ ولی مثل اینجا برایم زجر آور نبود . همین که در هوایی نفس میکشیدم که او هم نفس می کشید ؛ دلم شاد میشد و نیرو میگرفتم . عصر که میشد مثل دیوانه ها لباس میپوشیدم و از خانه بیرون میزدم ؛ اما وقتی به اطرافم نظری می انداختم ؛ با یاس و ناامیدی می فهمیدم من کجاو آنها کجا . روزی نبود که با مادر در تماس نباشم ؛ با شوق و ذوق احوال پدر را میپرسیدم میدانستم آنموقع روز در خانه است اما دریغ از یکبار که بااو صحبت کنم . دلم بدجوری هوایش را کرده بود ؛ اما راهی نداشتم. میدانستم هنوز وقتش نشده ؛ باید صبرمیکردم ؛ اما تا کی ... بالاخره بعد از پنج ماه ؛ دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و در حالیکه صدایم میلرزید به مادر گفتم :« میشه ازت یک خواهشی بکنم ؟»
مکثی کرد و گفت :« چیه عزیزم ؟»
ـ میخواهم با پدر صحبت کنم .
سکوت کرد و هیچ نگفت .
ـ مادر خواهش میکنم من اینجا خیلی تنها هستم به او احتیاج دارم .
ناگهان مادر زد زیر گریه و گفت :« عزیز دلم ؛ از دست من کاری برنمی آید . من خیلی تلاش کردم تا تو را با پدرت آشتی دهم اما موفق نشدم . هر وقت اسم تو را می آورم ؛ بدون کوچکترین عکس العملی راهش را میگیرد و میرود . دلم نمیخواهد تو را ناراحت کنم ؛ اما اوضاع ماهم بهتر از تو نیست . پدرت به زمان احتیاج
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#75
Posted: 10 May 2013 19:47
داره ؛ باید به او فرصت بدهی .»
پدر هنوز مرا نبخشیده ! و آنموقع بود که یکباره شکستم و به خودم قول دادم که تا زنده هستم دیگر نامی از پدر نبرم . آخه توی غربت ؛ بی کسی خیلی سخته و تنها دلت به شنیدن صدای عزیزانت خوش است که تو را دلگرم کند . اما پدر با قصاوت قلب در موقعی که به او احتیاج داشتم از من رو برگرداند و در بدترین شرایط مرا رها کرد . پدر چطور توانست با من چنین کند . این سوالی بود که بارها و بارها از خودم پرسیدم و هربار بی جواب ماند .
هرچه عکس از پدر به دیوار اتاقم زده بودم با عصبانیت پاره کردم و خاطره هایش را نابود کردم و فریاد زدم :« هیچ وقت نمیخواهم ببینمت ؛ برای همیشه . به خدای خود قول میدهم که دیگر نامی از تو نبرم . دیگر برایم وجود نداری .»
شایان مرا محکم در بغل گرفته بود و سعی به آرام کردنم داشت ؛ ولی من طغیان کرده بودم ؛ او را هم نمیتوانستم تحمل کنم .
ـ ولم کن ؛ ولم کن . از تو هم بدم می آید ازهمه ی دنیا بدم می آید ؛ بگذار به بیچارگی خودم بمیرم ؛ چرا دست از سرم برنمیداری . مگر تو عاشق آمریکا نبودی ؛ خب ؛ این هم آمریکا هرکجا که میخواهی برو فقط تنهایم بگذار .
شایان که متوجه شد حال خوشی ندارم از اتاق بیرون رفت و منتظر ماند تا حالم بهتر شود . او میترسید که مبادا دست به خودکشی بزنم ؛ اما متاسفانه نمیدانست که چنین عرضه ای ندارم که اگر داشتم سالها پیش به این زندگی خاتمه میدادم .برای اولین بار در عشق شکست خوردم ؛ من عاشق پدر بودم ؛ یک عشق حقیقی ؛ او که میدانست از همه ی دنیا او را بیشتر دوست دارم ؛ پس چرا با من چنین کرد ؟ او که همیشه میگفت ؛ من نیمی از وجودش هستم ؛ پس چی شد که یکباره مرا زیر خاک مدفون کرد ؛ حتی بدون اینکه دسته گلی برروی سنگ قبرم بگذارد . هرگز او را نخواهم بخشید .
دیگر از آن به بعد ؛ نه اسمی از پدر بردم و نه احوالش را از کسی پرسیدم و با تنهایی ام خو کردم .
باید هرچه زودتر کاری پیدا میکردم ؛ این تنهایی مرا از پا درخواهد آورد و روانه تیمارستان میکند . در کلاس زبان نام نویسی کردیم و بابک به صورت نیمه وقت در رستورانی کاری برایمان پیدا کرد . برای من که در ناز و نعمت بزرگ شده بودم ؛ بسیار مشکل بود ؛ اما چاره ای نداشتیم ؛ برای زندگی کردن باید پول داشت . اگر در آن شرایط کاری بدتر از آن هم به ما پیشنهاد میکردند ؛ انجام میدادیم ؛ کارهایی که به هیچ عنوان در کشور خودمان انجام نمیدادیم . من اگر به اجازه خانواده ام به آمریکا می آمدم ؛ شرایطم فرق داشت . نه تنها احتیاج به کار کردن نداشتم ؛ بلکه هرماه وقتی به حساب بانکی ام سر میزدم ؛ لبخندی از رضایت برلبانم می نشست . اما حالا اوضاع فرق داشت ؛ پول محدود است و اگر بخواهیم هرچه زودتر سرپنای برای خودمان دست و پا کنیم ؛ باید تلاش خود را مضاعف کنیم . بهرحال آنچه فکرمیکردیم و آنچه می دیدیم خیلی فرق داشت و تازه آنجا بود که فهمیدیم درکشور خودمان چقدر راحت و آسوده زندگی میکردیم و قدر نمی دانستیم ؛ اما اینجا از صبح تا بوق شب باید کار کنی تا هزینه زندگی ات ؛ آن هم برای یک زندگی معمولی تامین شود . من صبورانه همه ی سختی ها را تحمل کردم و
هیچ گاه شکوه و شکایتی نکردم . چون راهی بود که خود انتخاب کردم و تنها مسئله ای که خیلی آزارم میداد درد غربت وتنهایی بود . ممکنه کار کردن و سر و کله زدن با آدمهایی که زبان تو را نمی فهمند دشوار باشد ؛ ولی با استراحتی کوتاه خستگی از تنت بیرون میرود . اما غم بی کسی را به هیچ شکل نمیتوانی از ذهنت بیرون کنی ؛ کافی است که لحظه ای تنها بمانی تا سیل خیالات و اوهام به ذهنت هجوم آورند و راهی برای گریز نداری . با اینکه ساعت کارم زیاد بود ؛ اما خدا را شکر میکردم ؛ چون طاقت یک لحظه تنها ماندن را نداشتم .
شش ماه کلاس زبان را بصورت فشرده به اتمام رساندیم و حالا وقت یافتن کار درستی بود . باید یک سری امتحان میدادیم تا مدارکمان را تایید کنند و بالاخره بعد از یک سال مرا به بیمارستانی معرفی کردند و دوره ای چندماهه گذراندم و به صورت رسمی استخدام شدم. اما شایان کار مناسبی پیدا نکرد و درهمان رستوران بعنوان حسابدار بصورت تمام وقت به کار مشغول شد .
اوایل در بخش سوانح مشغول به کار شدم ؛ کاری سخت و طاقت فرسا . واقعا باید از جان مایه گذاشت . بیماران تصادفی ؛ جراحت با اسلحه ؛ بیمارانی که قبل از اینکه به اتاق عمل بروند ؛ جان به جان آفرین تسلیم میکردند؛ سرهایی که با شلیک گلوله از هم پاشیده شده بود و کسانی را می دیدم که دست و پایشان قطع شده بود و خیلی صحنه های فجیع تر از اینها .
شیفتم دوازده ساعته بود ؛ تحمل خانه را نداشتم . دلم میخواست مشغول کار باشم تا همه چیز را به فراموشی بسپارم . بیشترین ساعت مراجعه در شیفت شب بود که حسابی داغانم میکرد ؛ شرایط روحی خوبی نداشتم ، نه به خودم میرسیدم و نه به زندگی ام ؛ شبها از شدت وحشت خواب می دیدم که در دریایی ازخون دست و پا میزنم و کسی نیست نجاتم دهد و بعد سراسیمه از خواب میپریدم . تنهایی ؛ غربت ؛ کار سخت ؛ همه و همه دست به دست هم دادند که بحران بدی را بگذارنم ؛ شایان با حرفهای دلگرم کننده ؛ سعی میکرد مرا دلداری دهد . یکی دوبار از من خواست که قید کار کردن را بزنم او گفت :« دراین شرایطی که تو داری ؛ کار کردن برایت مضر است بهتره مدتی استراحت کنی و بعد کاری پیدا کنی که اینهمه استرس نداشته باشد .»
ـ یکسال بدبختی کشیدیم تا توانستم این کار را پیدا کنم ؛ حالا به همین راحتی آن را از دست بدهم . آخه مگر میشود توی این کشور بیکار بود؛ اگر بخواهم کاری پیدا کنم که احتیاج به حرفه ای نداشته باشد باید دوباره برگردم به همان رستوران ؛ تازه با حقوقی که میدهند چگونه میتوان زندگی کرد .
ـ به نظر من بهتره پیش یک روانپزشک بروی ؛ این خوابهای شبانه بدجوری داغانت کرده .
ـ عادت کنم حالم خوب میشه .
ـ هر طور میل خودت است ؛ اما هرچه زودتر اقدام کنی بهتره .
یکماه گذشت اما از بهبودی خبری نبود . فشار کار ؛ درد بی کسی و تنهایی آن چنان رویم اثر گذاشته بود که حتی طاقت شایان را هم نداشتم و به صورتهای مختلف به او گیر میدادم ؛ تا بالاخره تحملش تمام شد و از یک روانپزشک ایرانی وقت گرفت .
پزشک دو ساعت با من صحبت کرد و گفت :« تو هیچ مشکلی نداری و به عکس دختری سالم و قوی هستی ؛ اکثر جوانهایی که به امریکا می آیند همین مشکل را دارند ؛ ما بهش میگوییم « غربت زدگی » بعد ازمدتی هم از بین میرود ؛ فقط نصایح مرا کاملا گوش کن و به آن عمل کنید .»
بعد رو به شایان کرد و گفت :« تو بیشتر از همه میتوانی به همسرت کمک کنی . خب ؛ حالا این برنامه را باید مو به مو اجرا کنید تا بهبودی کامل حاصل شود . زندگی تان را برنامه ریزی کنید . دوشب در هفته به پارک یا تفریحگاهی که هوای سالم دارد بروید و ازهوای خوب آن استفاده بکنید ؛ چند دوست خوب پیدا کنید و با آنها معاشرت کنید ؛ از روزهای تعطیلتان نهایت استفاده را ببرید . سعی کنید حتی المقدور از شهر دور شوید . در دشتی سرسبز ؛ یا کنار دریاچه ای زیبا ؛ آرامش خود را به دست آورید .
شما درحال حاضر در شرایط بدی به سرمیبرید . سعی دارید تنهایی و بی کسی تان را در کار کردن از یاد ببرید . ما انسانها همیشه فکر میکنیم که میتوانیم نداشته هایمان را به فراموشی بسپاریم ؛ اما اینطور نیست . یه جایی در مغزمان همیشه به دنبال نداشته هاست و بالاخره یه روزی ؛ یه جوری ؛ خودش را نشان میدهد . شما هم تا حالا موفق بودید ؛ اما همین کار کردن بیش از حد با بیماران بدحال ؛ ذهن شما را بهم ریخته است . این فقط کار شما نیست که باعث آزارتان میشود ؛ بلکه بیشتر غمی که در وجودتان موج میزند شما را بیمار کرده ؛ بهترین راه این است که ساعاتی از زندگی تان را به خودتان اختصاص دهید و به دنبال زیبایی های زندگی بروید .»
بعد از ملاقات با پزشک ؛ دیگر شایان دست بردار نبود ؛ گفت :« یادته چقدر بهت میگفتم که تفریح جزیی از زندگی است ؛ مگر دنیا را چندبار به آدم میدهند که اینقدر باید سگ دو بزنیم . عزیزم کمتر میخوریم و بیشتر عشق میکنیم .»
چپ چپ به او نگاه کردم و گفتم :« اونهم تو کمتر میخوری !»
ـ منظورم اینه که باید به خودمان برسیم . از این به بعد روزهای تعطیل توی خانه نمی نشینیم ؛ باید از زندگی لذت برد . جان من کلاهت را قاضی کن ؛ از این یک سالی که به اینجا آمدیم ؛ غیر از یکی دوماه اول ؛ چه
گشت و تفریحی داشتیم ؟ همش کار و کار و کار ؛ آخه این هم شد زندگی .
ـ این همان زندگی بود که خودت میخواستی .
ـ من غلط بکنم چنین چیزی را خواسته باشم . همین هفته برنامه را ردیف میکنم با بک و خانمش میرویم خارج از شهر .
ـ اینقدر تند نرو ؛ اول اجازه بده ببینم من شیفت نباشم . راستی خودت چی ؟
کمی فکرکرد و گفت :« اصلا فراموش کرده بودم ؛ من هم سرکار هستم ؛ به احتمال زیاد هفته بعد تعطیلم . تو هم برنامه ات را یه جوری تنظیم کن که لااقل تعطیلی هایمان بهم بیفتد . خب ؛ شکرخدا امروز هر دو فارغ هستیم ؛ با ناهار بیرون چطوری ؟ اعتراضی نداری ؟»
پایان قسمت ۹
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#76
Posted: 10 May 2013 19:51
قسمت ۱۰
خنده ام گرفت . گفتم :« نه .»
ـ خیلی خوبه ؛ بزن بریم تا بعد از مدتها ؛ حالی ببریم .
روش زندگی ام را به کلی عوض کردم تا در کنار شایان خوشبختی را تجربه کنم . با مردی که به اینور آبها تعلق داشت ؛ همدل و یکی شدم ؛ او مرا به باغ رویاها برد و از رویاهای شیرنش سخن گفت ؛ از زندگی زیبایی که در پیش خواهیم داشت . او میخواست بهترین ها را به من هدیه کند ؛ سختی هایی را که چشیده بودم با طعم شیرین عشق از بین ببرد . می گفت تلاش خواهد کرد تا یک زندگی که لیاقت مرا داشته باشد مهیا کند ؛ قصر زرینی برایم خواهد ساخت که همگان را متعجب میکند ؛ آنقدر شیرین و لطیف صحبت میکرد که باورم شد و روز به روز بیشتر در این باور غرق شدم . همه ی زندگی ام در شایان خلاصه میشد و درکنار او احساس آرامش میکردم .
بالاخره با کمک بابک خانه ای با قیمت مناسب خریدیم ؛ بابک خانه را به حراج گذاشته بود و به علت اینکه چندین سال خالی بود ؛ فرسوده شده بود وبه تعمیر احتیاج داشت ؛ شایان با شوق و ذوق تمام تعمیرات را خودش برعهده گرفت . هرچند که چندین ماه طول کشید ؛ اما هر دو راضی بودیم ؛ باورم نمیشد که شایان چنین با اشتیاق دل به کار بسته باشد ؛ خدا میداند با چه لذتی درها و دیوارها را رنگ زد ؛ پشت بام را تعمیر کرد و حیاط خانه را گل کاری و حصارها را مرمت کرد .
روزهای آخر دیگر رمقی درتن نداشت . وقتی فنجانی چای داغ به دستش دادم گفتم :« خیلی خسته شدی ؟» عرق پیشانی اش را پاک کرد و لبخندی برلب آورد و گفت :« وقتی که در کنارم هستی ؛ خستگی را احساس نمی کنم . تا چند سال دیگر بهترین خانه را در این شهر برایت خواهم خرید .»
ـ من ناراضی نیستم .
ـ میدونم عزیزم ؛ تو هیچ گاه از من چیزی نخواستی و این مرا بیشتر شرمنده میکند .
ـ آخه من کمبودی احساس نمیکنم .
ـ اما من چرا . تا حالا من هیچ کاری برای تو انجام ندادم ؛ هرچه بود و هست همه به تو تعلق دارد و من به عنوان یک مرد ...
ـ خواهش میکنم این حرف را نزن ؛ هرچه هست به هر دوی ما تعلق دارد و همین که در کنار تو احساس خوشبختی میکنم یک دنیا برام ارزش داره .
سکوتی کوتاه کرد و گفت : بابک میخواهد شرکتش را گسترش دهد و یکی دو شعبه دیگر در سطح شهر راه اندازی کند .اگر بتوانم در یکی از شعب سهم کوچکی داشته باشیم ؛ کم کم رویاهایم تحقق خواهد یافت .
با خوشحالی گفتم:« این که خیلی خوبه ؛ هنوز مقداری از پس اندازمان باقی مانده .»
ـ نه نه ؛ منظورم این نبود . من خودم مقداری پول پس انداز کردم ؛ اگر تا یک سال دیگر همینطور کار بکنم ؛ میتوانم بیست درصد از شرکت را شریک شوم .
با دلخوری گفتم :« مگر من وتو داریم !»
ـ نه این حرفها نیست . دلم میخواهد در این زندگی خودم هم سهیم باشم . باید کاری کنم که بدانم مرد خانه هستم ؛ میدونی یه جورایی داره بهم برمیخوره .
باورم نمیشد که شایان در کنارم نشسته باشد و این حرفها را بزند . چقدر تغییر کرده ! حسابی برای خوشد مردی شده . برای اینکه غرورش جریحه دار نشود گفتم :« هرچند که من و تو نداریم ؛ اما حالا که اینجور فکر میکنی میتوانم این پول را بهت قرض بدهم .»
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:« این فکر خوبی است . یکسال ؛ یکسال کافی است . من آن را به تو بازخواهم گرداند . هیچ چیز بهتر از این نیست که در کاری که انجام میدهی سرمایه خودت در کار باشد تا نیروی مضاعف بگیری و سعی و تلاش بیشتر بکنی . من در آینده ای نزدیک شرکت بزرگی خواهم زد که به خودمان تعلق خواهد داشت .»
و مرا در آغوش گرفت و گفت :« هیچ وقت این محبتت را فراموش نمیکنم . ما به آرزوهایمان خواهیم رسید و برقله ی خوشبختی خواهیم ایستاد .»
* * *
کم کم به زندگی جدیدمان عادت کردم . مرا از «سوانح » به بخش منتقل کردند ؛ روحیه ام به کلی عوض شد . با جان و دل از بیماران مراقبت میکردم ؛ پای صحبت هایشان می نشستم و دلسوزانه به حرفهایشان گوش میدادم و مرا ناجی خود میدانستند . چند دوست خوب پیدا کردم ؛ یکی از آنها جسیکا است که از انگلستان مهاجرت کرده ؛ سه سال است که در این بیمارستان کار میکند و تجربه ی زیادی کسب کرده و همیشه با درایت و هوشیاری سعی میکند اشتباهات دیگران را تا جایی که به کسی صدمه نزند برطرف کند . او راهنمای خوبی برایم است و اگر مشکلی برایم پیش آید از او کمک میگیرم ؛ البته همه مثل جیسکا مهربان نیستند ؛ کسانی هم وجود دارند که مثل یک ماشین کار میکنند و باید حتما دستورات را مو به مو اجرا کنند و از کوچکترین خطای دیگران چشم پوشی نمیکنند . روی هم رفته ضوابط اینجا به شکلی است که هرکس سرش تو لاک خودش است و کاری به کار کسی ندارد . در قبال هشت ساعت کار حقوقی میگیری که استحقاقش را داری و حتی یک دقیقه وقتت به هدر نمیرود .
شایان هم تمام وقتش را بر روی شرکت گذاشته ؛ کمتر همدیگر را می بینیم اما همان لحظات کم برایمان دنیای ارزش دارد. عصرها در حیاط کوچکمان با گل و گیاه خودم را سرگرم میکنم . به تازگی با پیرزن مهربانی که در همسایگی مان زندگی میکند آشنا شده ام . او هم مثل من تنهاست ؛ یک پسرخوانده دارد که در ایالت فیلادلفیا زندگی میکند و شش ماه یکبار به دیدن مادرش می آید از اینکه من او را مادر به تلفظ انگلیسی صدا میزنم بسیار خوشحال میشود . در ذهنم همیشه تداعی شده که مردم این ور آب بی عاطفه هستند و نسبت به دیگران بی تفاوت اما با دیدن مادر این ذهنیت از بین رفته است . او سنبل صفا و صمیمیت و مهربانی است . درهمین مدت کوتاه آن چنان در دلم نشسته که خیلی راحت داستان زندگی ام را برایش بازگو کردم . با اینکه صحبت هایم او را به تعجب انداخت ؛ اما با خوشرویی مرا دلداری داد . نصایح او خیلی به دلم می نشیند ؛ میگوید:« زندگی یک مبارزه است که باید سعی کنی پیروز شوی . تا وقتی که پیروزی نزدیک است ؛ امید در تو قوت می گیرد . اما همین که جا را برای شکست خالی کردی ؛ ناامیدی و یاس همه ی وجودت را خواهد گرفت و آن چنان برتو غلبه میکند که مبارزه را خواهی باخت .»
او بوی مامانی را میدهد و مرا به یاد خاطرات دوران کودکی ام می اندازد .
آن وقتها خیلی به خانه مامانی میرفتیم . به تازگی از آمریکا آمده بودیم و بیشتر وقتمان را در کنار مامانی می گذراندیم و آخر شب پدر به دنبالمان می آمد . چقدر دلم برای آن دوران تنگ شده ؛ همه دور هم بودیم ؛ پدر هنوز مستبد نشده بود و هرچه ما می خواستیم همان بود . ای کاش هیچ وقت او عوض نمیشد و همان بابای خوب قدیمی باقی می ماند که هرهفته دست ما را میگرفت و به پارک میبرد . ما را با چه شور و شوقی در بغل میگرفت و میبوسید ؛ مامانی را با اصرار به خانه مان می آورد و نمی گذشت برود . هیچ وقت لبخند را بر روی لبان مادر فراموش نمی کنم . آخرین باری را که با پدر به پارک رفتم ؛ همیشه به خاطر دارم . آن روز پدر خیلی سرحال بود . بعد از بازی در پارک ما را به فروشگاهی برد و گفت :« هرچه دوست دارید بردارید .»
با خوشحالی من و ماهان از اینطرف فروشگاه به آنطرف میرفتیم ؛ قدرت تصمیم گیری نداشتیم ؛ از بین آن همه اسباب بازی انتخاب سخت بود . ماهان بالاخره موفق شد و دوچرخه ای را انتخاب کرد ؛ اما من همینطور به تماشای عروسک ها ایستاده بودم . پدر به سراغم آمد و گفت :« میخواهی کمکت کنم ؟»
با خوشحالی سرم را تکان دادم .پدر از فروشنده خواست چند تا از اون عروسکها را برایم بیاورد . همانطور که فروشنده عروسکهای زیبا و گران قیمت را روی میز می چید ؛ ناگهان در گوشه ی مغازه عروسکی معمولی با لباسی چروک ؛ لا به لای اسباب بازی ها نظرم را جلب کرد . با خوشحالی به سمتش رفتم و آن را برداشتم ؛ صورت معصومی داشت و بیشتر از هرچیز بغضی که در چهره داشت نظرم را جلب کرد . آن را بوسیدم و به سمت پدر رفتم و گفتم:« این هم شوشوی من .»
و از آن روز به بعد شبی نبود که بدون شوشو بخوابم . اما حیف که زندگی راه خودش را میرود و ما نمی توانیم مسیرش را تغییر دهیم . به ناگاه طوفانی سهمگین همه چیز را خراب کرد؛ دیگر افکار پدر با مامانی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#77
Posted: 10 May 2013 19:52
یکی نبود و سر کوچکترین مسئله ای باهم بحث میکردند . عقیده هایشان از زمین تا آسمان با هم فرق داشت . ازهمانموقع بود که فاصله ها روز به روز بیشتر شد ؛ مامانی را کمتر می دیدم و جو خانه روز به روز مستبدانه تر شد ؛ مادر هم بدون اعتراضی زیر بار این استبداد رفت . با اینکه بچه ای بیش نبودم ؛ اما از آنچه در اطرافم میگذشت راضی نبودم ؛ در اندک زمانی پدر آن چنان تغیر کرد که از نگاه کودکانه ام دور نماند . دیگر از بازی های کودکانه ؛ پارک و خانه ی مامانی خبری نبود . فقط به جاهایی میرفتیم که پدر حکم میکرد . به مجالس مذهبی و روضه خوانی ؛ اوایل لذت میبردم ؛ چون با بچه های همسن خودم دورهم جمع میشیدیم و بازی میکردیم ؛ اما از وقتی که بزرگ تر شدم و باید به اجبار کنار مادرو ماهان می نشستم ؛ برایم سخت بود و از همان زمان جدال من و پدر آغاز شد هرچه بزرگتر میشدم ؛ همچنان که عشق و نیازم به او بیشتر میشد ؛ فاصله ی عقیده هایمان هم بیشتر و بیشتر شد ؛ تا جایی که دیگر نتوانستیم همدیگر را تحمل کنیم و سر کوچکترین مسئله ای با هم اختلاف سلیقه داشتیم .
به اتفاق شایان به کلینیک پزشکان رفتیم . دل توی دلم نبود ؛ تا دقایق خبری میرسد که مدتها در انتظارش بودم . حال شایان هم بهتر از من نبود . هر دو با هم تصمیم گرفتیم بچه دار شویم . پنج ؛ شش سالی از ادواجمان گذشته ؛ تا حالا شرایطمان جور نبود؛ اما حالا به لطف خدا من کار ثابتی پیدا کردم و شایان هم در شرکت مشغول بود ؛ البته بیشتر سهام شرکت متعلق به بابک بود ؛ اما درآمد خوبی داشت و راضی بودیم .
یک شب که برای خوردن شام با شایان بیرون رفته بودیم ؛ بدون هیچ مقدمه ای گفت :
ـ مهتاب ؛ چطورخ ؟ از این زندگی راضی هستی ؟
همانطور که مشغول خوردن غذا بودم سرم را تکان دادم و گفتم :« خیلی عالی است . فکر نمیکردم بتوانم عادت کنم .»
ـ من چطور ؟ همسر آیده آلی هستم ؟ توانستم در این مدت خودم را نشان دهم ؟
لبخندی زدم و گفتم :« توهم مرد خوبی هستی . حالا چی شده ؟»
ـ هیچی ؛ فقط میخواستم ببینم توانستم به قولم عمل کنم .
ـ برای اولین بار مثل اینکه به قولت عمل کردی .
ـ خب ؛ الهی شکر ؛ حالا اگر گفتی چی میتونه این خوشبختی را کامل کند .
کمی فکرکردم ؛ ولی عقلم به جایی نرسید . گفتم :« نمیدونم ؛ فکرنکنم چیزی کم داشته باشیم .»
چشمانش را ریز کرد و با لبخندی گفت :« یه بچه .»
لقمه در دهانم ماند . تا اونموقع به این موضوع فکرنکرده بودم ؛ با تعجب گفتم :« چی ؟»
ـ بچه ؛ نوزاد کوچولوی ما .
ـ آخه من هیچ وقت بهش فکر نکردم .
ـ خب از حالا تا هر وقت که بخواهی میتونی بهش فکرکنی .
ـ به نظر من که هنوز زوده .
ـ چی زوده ! تازه دیر هم شده ؛ الان چند سال از ازدواجمان میگذرد ؟
ـ پنج سال .
ـ پنج سال و هشت ماه .
ـ آخه من آمادگی اش را ندارم .
ـ ممکنه بگویی چه موقع آمادگی اش را پیدا میکنی .
ـ من و تو هر دو سرکار هستیم ؛ کی میخواهد بچه را بزرگ کند ؟
ـ حرفهای عجیبی میزنی ؛ خب پرستار میگیریم .
اصلا فکر نمیکردم بتوانم بچه ای را به تنهایی بزرگ کنم ؛ لااقل اگر در ایران بودیم میتوانستم روی کمک مادر حساب کنم ؛ اما اینجا چی ! بعید میدانستم که از عهده اش بربیایم ؛ اما آخر اصرارهای او مرا نرم کرد . و حالا به انتظار نشسته ایم . بالاخره نامم را صدا کردند ؛ دکتر با خوشرویی آزمایش ها را از نظر گذراند و به ما تبریک گفت . ازخوشحالی شوک زده شدیم دکتر گفت :« مگر منتظر این خبر نبودید ؟»
شایان از خوشحالی بلندشد و دست دکتر را محکم فشرد و گفت :« متشکرم ؛ خبر بسیار خوبی بود .» و مرا در آغوش گرفت و گفت :« دیدی به آرزویمان رسیدیم ؛ بهت تبریک میگویم .»
از شدت هیجان زدم زیر گریه و درحالیکه شایان را محکم در بغل گرفته بودم گفتم :« خوشحالم شایان ؛ خیلی خوشحالم ؛ به اندازه یه دنیا .»
از آن روز به بعد شایان مثل یک مادر از من مراقبت میکرد ؛ نمیگذاشت کاری انجام دهم . هرچه میخواستم برایم مهیا میکرد . کتابی خریده بود درباره ی تغذیه زنان باردار و طبق آن عمل میکرد . وقتی که در خانه بودم ؛ چندبار از شرکت تماس میگرفت و احوالم را میپرسید . از مادر خواسته بود که مراقبم باشد و او هم مثل یک مادر از من پرستاری میکرد . در طی زندگی مشترکمان ؛ شایان را این چنین ندیده بودم ؛ هیچ وقت محبتی حاکی از دوست داشتن که ته دلم را گرم کند حس نکردم و حالا یکباره یک پارچه شور و عشق شده بود . او احساس میکردکه پدر خواهد شد و از این به بعد مسئولیتی سنگین برعهده دارد . اگر میدانستم یک بچه اینقدر زندگی را شیرین میکند به حتم زودتر از این بچه دار میشدم .
اما در این دوران بیش از هرچیزی به مادر احتیاح داشتم ؛ یاد ماهان افتادم که وقتی باردار بود چقدر دورش شلوغ بود ؛ از یکطرف ما و از طرف دیگر خانواده همسرش ؛ یک روز او را تنها نمی گذاشتیم . مادر با چه شور و شوقی برایش سیسمونی تهیه کرد . اما من این ور دنیا تنها و بی کس هستم و فقط شایان را دارم خدا میداند که چقدر دلم هوای مادر را کرده ؛ وقتی خبر حاملگی ام را تلفنی شنید ؛ تا لحظاتی نمیتوانست حرف بزند ؛ میدانستم که بغض راه گلویش را گرفته . درحالیکه سعی میکرد لرزش صدایش را کنترل کند گفت :« عزیزم بهت تبریک میگویم ؛ خیلی وقته که منتظر چنین روزی بودم ؛ اما هیچ وقت دلم نمیخواست با این همه فاصله این خبر را بشنوم ؛ ای کاش همین جا در کنارم بودی تا میتوانستم ازت مراقبت کنم ؛ مواظب خودت باش . هر روز با تو تماس می گیرم . جان مادر ؛ هرچه خواستی بگو تا برایت بفرستم لواشک ؛ آلوچه و ... چه میدانم همین تنقلات که زنهای باردار دوست دارند .»
اما ای کاش او در کنارم بود ؛ تلفن های مکرر او نمیتوانست جای خالی اش را پر کند . مادر به راحتی میتوانست برای زایمان به آمریکا بیاید ؛ اما فقط و فقط به خاطر پدر از فرزندش گذشت ؛ خدا میداند چقدر آن لحظه بهش احتیاج داشتم ؛ اما او هیچ سعی و تلاشی برای آمدن نکرد ؛ با روحیه ای که از مادر سراغ داشتم ؛ میدانستم که حتی از پدر هم درخواست نکرده که مبادا خاطر او را بیازارد . نمیدانم فرزند عزیزتر است یا همسر؟ آن هم فرزندی که دوسال از دیدارش محروم بود ؛ من هم باید سعی کنم دل بستن به ایران و خانواده را به کلی از ذهنم بیرون کنم ؛ حالا که شایان تا این حد تغییر کرده ؛ باید من هم خودم را تغییر دهم .
کم کم همه ی جان و ایمانم شایان شد ؛ مثل همان اوایل ازدواجمان ؛ حتی گاهی اوقات که در بیمارستان مشغول کار بودم ؛ دلم هوای او را میکرد . همه ی زندگی ام در او فرزندی که در راه داشتم خلاصه میشد . میخواستم تمام خوشبختی ام را به پای آنها بریزم ؛ میخواستم یک زندگی آرام و دوست داشتنی برای آنها مهیا کنم ؛ میخواستم تا آخر عمرم در کنار آنها باشم و هرکاری که از دستم برآید برای همسر و فرزندم انجام دهم ؛ خواسته های زیادی داشتم که باید به آنها می رسیدم .
خانه مان بسیار کوچک بود و اتاقی برای تازه وارد نداشت ؛ شایان قول داده بود کارها که روبه راه شد ؛ جای بزرگتری بگیرد . برایم اصلا مهم نبود ؛ چون خودم در خانه ای بزرگ شدم که هشت تا اتاق خواب داشت ؛ سالن دویست و پنجاه متری و حیاطی به وسعت دوهزار متر . هیچ وقت در آن جای بزرگ احساس خوشبختی نکردم ؛ اما در این خانه فسقلی خوشبخت هستم .
وقتی خبر حاملگی ام را به پریا دادم از خوشحالی جیغی کشید و گفت :« باور نمیکنی که چقدر خوشحالم ؛ یه گوسفند برات نذر کردم ؛ قربان بزرگی خدا که به همین زودی جوابم را داد . حالا چند ماهت است ؟»
ـ سه ماه .
ـ ای بی معرفت حالا باید به من بگی .
ـ تو که مسافرت بودی .
ـ راست میگی ! اینقدر ذوق زده شده ام که حواسم نیست . از قول من به شایان هم تبریک بگو؛ اون حالش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#78
Posted: 10 May 2013 19:52
چطوره ؟
ـ شایان که خیلی عالیه ؛ باورنمیکنی ؛ به کلی عوض شده .
ـ یادته بهت گفتم مردها همیشه یه جور نمی مانند و تغییر میکنند . از اینکه احساس خوشبختی میکنی بی نهایت خوشحالم .
ـ راستی کاوه کوچولو چطوره ؟
ـ اون هم خوبه . آنقدر شیطون شده که خدا میداند . تازه راه افتاده و آرام و قرار نداره باور میکنی که هیچ چیز نمیگذارم در دسترسش باشد . هرچیزی که به دستش برسه باید فاتحه اش را خواند . خلاصه برای خودش وروجکی شده . دلم میخواست الان اینجا بودی و او را می دیدی ؛ مظلومانه آمده کنارم ایستاده و به چشمانم خیره شده ؛ دروغ نگویم دسته گلی به آب داده که این قیافه را به خودش گرفته ؛ اما به خدا خیلی شیرین است ؛ همین شیطنت هایش هم به دل می شیند . الهی که فدای چشمانت بشم .
میدانستم به کاوه است به او گفتم :« فدای چشمان من یا کاوه ؟»
ـ عزیز دلم فدای چشمهای تو هم بشم .
ـ خدا تو را زنده نگه دارد برای فرزاد و کاوه .
ـ مواظب خودت باش ؛ به فکر خودت و شایان و فرزندی که در راه داری باش . هیچ چیز جای یک خانواده خوب را نمی گیرد .
ـ متشکر ؛ از آرش چه خبر ؟ مدتهاست که نتوانستم با اوتماس بگیرم .
ـ اون هم خوبه ؛ سلام میرساند . این روزها خیلی گرفتار است از یکطرف کار و از طرف دیگر درس خواندن . کار بسیار سختی است .
ـ به او سلام برسون ؛ امیدوارم هرجا که هست موفق باشه .
ـ قربانت ؛ مواظب خودت باش . جان کاوه هرچیزی که خواستی تماس بگیر ؛ تو مثل خواهر برایم می مانی .
ـ تو همیشه لطف داشتی .
ـ قربانت خداحافظ .
هر وقت با پریا تماس میگیرم حس خوبی دارم . تمام خاطرات خوش گذشته را در وجودم زنده میکند . خوشحالم که از آن دوره ی بحرانی رهایی پیدا کردیم و حالا هرکدام زندگی خوشی را می گذرانیم .
وقتی که از نتیجه سونوگرافی مطمئن شدم سراز پا نمی شناختم . همیشه عاشق دختر بچه ها با آن لباسهای تی تیش مامانی و موهای بلند گیس کرده و خوش سرزبان بودم ؛ هرچند که خودم هیچ خیری ندیدم و به وضوح تفاوت بین دختر و پسر را می دیدم .با این وجود دلم میخواست دختری داشته باشم که بتوانم خواسته هایش را بفهمم و در انجام آنها کوتاهی نکنم و آرزوهای محالش را عملی کنم . شایان هم برایش فرقی نمیکرد . از اینکه می دید من اینقدر شاد و سرحال هستم خوشحال بود و با همفکری هم ؛ نوزاد از راه نرسیده را به لطف خدا « آفتاب » نامیدیم .
بعد از سونوگرافی دیگر دست از سر شایان برنداشتم ؛ به او اصرار کردم که هر چه زودتر برای خرید برویم . او میگفت زوداست اما من با پافشاری و اصرار بالاخره او را مجبور کردم و به اتفاق هم به فروشگاه کودکان رفتیم . از دیدن آن همه اجناس بچه گانه ذوق زده شده بودم ؛ نمیدانستم کدام را انتخاب کنم . از این طرف سالن به آنطرف میرفتم و دست خالی برمیگشتم ؛ گیج شده بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم . بالاخره فروشنده ای به سراغمان آمد و با خوشرویی از ما پرسید :« میتوانم کمکتان کنم .»
با خوشحالی گفتم :« چند دست لباس نوزاد و وسایل مورد نیاز اولیه را میخواهم .»
ـ فرزندتان چیه ؟
ـ دختر .
ـ بفرمایید از اینطرف .
و ما را به سالنی برد که تما اجناس آن سفید و صورتی بودند با خوشحالی ؛ با کمک فروشنده ؛ هرچیز که احتیاج داشتم برداشتم ؛ چندبار شایان کنار گوشم گفت :« عزیزم به فکر خانه ی فسقلی مان هم باش جای چندانی نداریم .»
من هم با دلخوری مقداری از وسایل را سرجایش گذاشتم ؛ اما بعد از دقایقی یادم رفت و دوباره شروع کردم و هرچه دوست داشتم برداشتم . او هم دیگر حرفی نزد فقط گفت :« باید خودت همه را جا بدهی .»
بدون اینکه به حرفش فکرکنم گفتم:« باشه ؛ قبوله .»
بعد از دوسه ساعت خریدمان را کردیم و راهی خانه شدیم و با کمک هم وسایل را در اتاق خوابمان چیدیم . شایان گفت :« با اینکه ازت قول گرفتم ؛ اما دلم نیامد کمکت نکنم .»
او را بوسیدم و گفتم:« متشکرم .»
تخت کوچکش را جفت تخت خودمان گذاشتیم و یک عروسک گردان بالای آن آویزان کردیم . وقتی کوکش کردم آهنگ ملایمی که بیشتر ریتم لالایی داشت از آن شنیده میشد . شایان دستش رابه روی شکمم گذاشت و گفت :« تا چند ماه دیگر صدای آفتاب کوچولو فضای این اتاق را پرمیکند .»
و ناگاه با خوشحالی گفت :« مهتاب ؛ مهتاب ؛ داره تکان میخوره ؛ الهی فداش بشم .»
باورم نمیشد که این همان شایان لوده باشد که یکپارچه آقا شده ؛ مثل اینکه از دوران نوجوانی و جوانی رخت بربسته و یک آقای به تمام معنا شده .
صبح زود به مادر زنگ زدم و از او خواستم که بیاید وسایل « آفتاب » را به او نشان بدهم ؛ درتمام این مدت مثل یک مادر در کنارم بود . وقتی که درخانه هستم امکان ندارد تا آمدن شایان مرا تنها بگذارد . او میگوید :« یه موقع فکرنکنی کسی را نداری ؛ من مادرت هستم ؛ هرچه خواستی وهرکاری که داشتی به من بگو ؛ شما ایرونی ها خیلی اهل تعارف هستید .»
آن روز هم با آمدنش خیلی خوشحال شدم .به سمتش رفتم و او را بوسیدم و به طبقه بالا بردم ؛ او هم دست کمی از من و شایان نداشت . با ظرافت خاصی لباسها را از کشو بیرون آورد و با لبخندی که حاکی از رضایت بود آنها را برانداز کرد و درحالیکه چیزی زیرلب زمزمه میکرد گفت :« خیلی عالیه ! حالا چقدر مانده که من نوه عزیزم را در بغل بگیرم .»
ـ سه ماه و بیست و سه روز .
ـ با این حساب وقت کافی دارم تا یک روتختی زیبا برای آفتاب ببافم .
ـ دستتان درد نکند ؛ نمیخواهد زحمت بکشید .
ـ بازم که داری تعارف میکنی .
ـ حرف تعارف نیست این کار خسته کننده است .
ـ اتفاقا نه تنها خسته کنند نیست ؛ بلکه سرگرمی جالبی است ؛ منهم که اکثر مواقع بیکار هستم . راستی برای آفتاب کوچولو پرستار پیدا کردی ؟
ـ نه متاسفانه ؛ به دنبال یک آدم مورد اعتماد هستم ؛ به این موسسات هم اطمینان ندارم ؛حالا دوستم یه قولهایی داده ؛ ببینم چی میشه .
ـ فکرکنم من میتونم از نوزادت مراقبت کنم .
ـ نه ؛ نه ، این دیگه کار شما نیست ؛ کار بسیار سختی است .
ـ میخواهی بگی که من از عهده اش برنمی آیم .
ـ این چه حرفیه که میزنید ؛ میدانم که شما از عهده ی همه کار برمی آیید ؛ اما مراقبت از یک نوزاد برای شما مشکل است .
ـ نه عزیزم ؛ من اگر در توانم نبود حرفش را نمیزدم ؛ فقط فعلا قول سه ماه را میدهم . اگر دراین مدت ازعهده اش برآمدم که ادامه میدهم . اگر نه ؛ آن وقت خودم برایت یک پرستار خوب پیدا میکنم . خودت میدانی که من تنها هستم و هیچ چیز مثل یک بچه شیرین و مامانی نمیتواند مرا از کسلی درآورد و میتوانم کمی تحرک داشته باشم .
ـ اگر شما راحت باشید من که از خدا میخواهم ؛ چه چیز بهتر از اینکه شما از فرزندم مراقبت کنید .
از پیشنهاد مادر خیلی خوشحال شدم . چه چیز بهتر از اینکه زنی کدبانو ؛ مهربان تمیز ؛ با چهره ای بشاش ؛
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#79
Posted: 10 May 2013 19:54
از فرزندم مراقبت کند . دیگر دلشوره و تشویش هم نداشتم و با خیال راحت به سرکار میرفتم .
* * *
آنقدر سنگین شده بودم که سرکار هم مشکل داشتم . میتوانستم مرخصی بگیرم . اما دلم میخواست حداکثر استفاده را از آن بکنم . اگر تا ده ؛ بیست روز دیگر دوام می آوردم ؛ میتوانستم لحظات بیشتری را در کنار آفتاب بگذرانم . جسیکا که میدانست شب کاری برایم مشکل است ؛ شیفت های شبم را به عهده گرفته بود و بیشتر مواقع صبح کار بودم و عصرها به اتفاق مادر به پیاده روی میرفتم.
بالاخره طلسم شکسته شد و بعد از سه سال خستگی و اعصاب خرد کردن ؛ تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم ؛ سفری پرخاطره که لحظه لحظه های آن هنوز هم در ذهنم نقش بسته . شایان هیچ گاه مرد دلخواهی نبود ؛ اما وقتی که میخواست خودش را خوب نشان دهد ؛ به ناگاه آن چنان تغییر میکرد که برایم عجیب و باورنکردنی بود . خیلی زود غم و غصه های گذشته را به فراموشی سپردم و دلم را پاک کردم ؛شاید یکی از علت هایی که شایان را به خواسته هایش میرساند قانع بودن من و گذشتم بود . همیشه در زندگی تا آنجایی که یادم است انسان باگذشتی بودم و هیچ وقت کینه ای از کسی به دل نگرفتم و هرچه که بود خیلی زود از خاطرم میرفت . در زندگی ام ؛پدر شایان نقش به سزایی داشتند که هرکدام به نوعی زندگی ام را تباه کردند ؛اما باز هم به انتظار اشاره ای از طرف آنها بودم تا جانم را برایشان فدا کنم . برای همین ؛ هر کاری ؛ هرچند کوچک ؛ که برایم انجام میدادند به اندازه دنیایی برایم ارزش داشت .به گفته خودشان هرکدام به نوعی برای خوشبختی من تلاش کردند ؛ اما نه آن خوشبختی که من خواهانش بودم ؛ هرکدام از دریچه دید خودشان زندگی ام را می دیدند و به اجبار میخوستند نظریه خود را به من
بقبولانند.
وقتی که با کمک شایان وسایل را در صندوق عقب ماشین جا میدادم ؛ مثل اینکه روی ابرها قدم میگذاشتم . به هرکجا که نگاه میکردم جز زیبایی چیزی نمی دیدم . آفتاب با خرسی که در بغل داشت و پتویی که وقت خواب عادت داشت آن را به رویش بکشد ؛ به سختی از روی چمن عبور کرد و پتو را کشان کشان به سمت ماشین آورد . خوشحالی در سیمایش موج میزد . مثل اینکه اومتوجه شده بود که اتفاق عجیبی در حال وقوع است ؛شاید در آن سن و سال هیچ وقت پدر و مادرش را آنقدرخوشحال ندیده بود .
درجاده ای سرسبز که درختان تنومند و بلندش سردرهم فرو برده بودند و به سختی اشعه ی زیبای خورشید از لابه لای شاخه هایشان سعی به عبور داشت ؛ خوشبختی را با تمام وجود حس میکردم .آفتاب را در آغوش گرفته بودم و با موهای زیبایش بازی و مناظر زیبای طبیعت را تماشا میکردم . حال عجیبی داشتم ؛ حال خوشی که کمتر به سراغم می آمد . شایان با تبسمی روبه من کرد و گفت :« عزیزم در چه فکری هستی ؟»
سر آفتاب را بوسیدم و او را محکم به خود چسباندم و گفتم :« خوشحالم ؛ آنقدر خوشحالم که دلم میخواهد لحظه لحظه این سفر را در ذهنم ثبت کنم . متاسفانه این چندسال آنقدر سردرگم بودیم که هیچ وقت نتوانستیم وقتی برای خودمان باقی بگذاریم ؛این چندسال را خیلی زیبا میتوانستیم زندگی کنیم ؛اما آن چنان دو دستی به کار چسبیدیم که شبانه روز برایمان کم بود .»
دستش را به روی گونه ام کشید و گفت :« تمام شد ؛ از این به بعد زندگی جدیدی آغاز میکنیم . یک برنامه ریزی دقیق و منظم . جان من نگاهی به اطرافت بینداز ! چرا نباید از این همه زیبایی لذت ببریم ؛مگر دنیا را چندبار به آدم میدهند ؟»
بعد از مسافت طولانی که طی کردیم به یک جاده فرعی پیچیدیم .هرچه جلوتر میرفتیم انبوه درختان و نمناکی هوا بیشتر میشد .طبیعت زیبا و حال و هوای آن جنگل مرا به یاد شمال کشورمان می انداخت . یاد و خاطره آخرین باری که با بچه ها به ویلای شمال رفتیم در ذهنم مجسم شد ؛ به ناگاه به یاد آرش افتادم ؛ مدتها بود که از او خبری نداشتم.
شایان همانطور که زیر لب آهنگی زمزمه میکرد گفت :« مهتاب؛ این جنگل زیبا تو را به کجا میبرد؟»
خنده ام گرفت گفتم :« به شمال ایران .؛ یادته چه روزهای خوشی درکنار بچه ها گذراندیم.»
سرش را با علامت تاسف تکان داد و گفت :« یادش به خیر ؛ آنقدر خودمان را گرفتار کرده ایم که فرصت پیدا نمی کنیم با بچه ها تماس بگیریم . تو تازگی باکسی تماس داشتی ؟!»
ـ فقط پریا .
ـ از آرش چه خبر؟
ـ مدتهاست که از او خبری ندارم .
ـ او قرار بود به آمریکا بیایید ؛ نمیدانم با چه مشکلی برخورد کرده که هنوز کارش درست نشده ؛ باید با او تماس بگیرم ؛ او در حق ما خیلی برادری کرد.
ـ درسته ؛ حتما باهاش تماس بگیر و ببین اگرکاری دارد که میتونی برایش انجام دهی کوتاهی نکن .
ـ حتما ؛ حتما این کار را خواهم کرد.
نزدیک دریاچه کمپی کرایه کردیم ؛ محیط کاملا ساکت و آرام و برای ما نعمت بزرگی بود که بعد از مدتها نصیبمان شده بود . خدا میداند آن شب چقدر خوشبختی را نزدیک می دیدم . هیچ چیز برایم محال نبود ؛ به مانند سوپرمنی که ناممکن ها را ممکن میساخت . با آرامش سرم را به روی سینه ی شایان گذاشته بودم ؛ او موهایم را نوازش میکرد و از رویاهای شیرینش برایم میگفت و من بالبخندی از رضایت خود را در آنها شریک میدانستم . دنیا را آنقدر بزرگ می دیدم که حد و مرزی برایم نداشت و آروزهایمان را کوچک و دست یافتنی . رویاهای شایان مانند لالایی برایم نوایی خاص داشت و آنقدر شیرین و دلچسب سخن میگفت که لحظاتی بعد ؛ به خواب رفتم.
صبح زود از خواب برخاستیم و درکنار هم صبحانه ای را که شایان تهیه کرده بود خوردیم. این روزها آفتاب خیلی بد غذا شده و مرا حرص میداد ؛شایان با خونسردی لقمه ای کوچک برایش گرفت و به آفتاب گفت :« عزیزدلم میخواهی سوار قایق بشویم ؟»
آفتاب با تعجب به جایی که شایان اشاره میکرد نگاه کرد و آرام و بی صدا در بغلش نشست و همینطور که به دریاچه نگاه میکرد. صبحانه اش را خورد. خیلی دلم میخواست افکار او را بخوانم . از دریاچه چه تصوری دارد و آن را چگونه می بیند که اینقدر توجهش را جلب کرده و با دقت خاصی آن را نگاه میکند. همانطور که مشغول خوردن صبحانه بود شایان با آب و تاب برایش از پری دریایی میگفت و اوبا نگاه معصومش چشم به دهان شایان دوخته بود .
خورشید هنوز تمام سطح دریاچه را نپوشانده بود که سوار قایق شدیم و باروزتان به میان دریاچه رفتیم . آفتاب با آن کلاهی که بر سرداشت قیافه ی بامزه ای به خود گرفته بود ؛یکجا بند نمیشد و کنترل کردنش بسیار سخت بود . هرچه من حرص میخوردم شایان با خونسردی میگفت :« عزیزم بگذار راحت باشه ؛ من مواظبش هستم .»
به کناره ی قایق می آمد و به لبه ی آن تکیه میداد وبه سختی دستش را دراز میکرد که به آب برسد و آنگاه آن را با شتاب تکان میداد و از اینکه آب به صورتش می پاشید ذوق زده میشد و دستهایش را بهم می کوبید . من با وحشت چشمانم را بستم ؛ شایان درحالیکه لبخندی به لب داشت مرا در آغوش کشید و گفت :« جان من نگاه کن ؛ عجب دخترشیرینی است !»
خدا میداند آن لحظات چه لذتی برایم داشت ؛ چقدر درکنار آنها احساس خوبی داشتم ؛ خدایا مگر من اززندگی چه میخواستم ؟ باهم بودن و یکدل بودم . آیا این توقع زیادی است که یک زن از همسرش داشته باشد یا برآوردنش برای یک مرد اینقدر سخت است که ازتوان شایان خارج است ؟
شایان هم به وجد آمده بود و من و آفتاب را در آغوش گرفت و فریاد زد :« برای خوشبختی شما همه ی سعی و تلاشم را خواهم کرد.»
شبها دور آتش می نشستیم و شایان با آن پنجه طلایی اش بر روی سیم های گیتار زخمه میزد . با اینکه مدتها تمرین نکرده بود ؛ اما هنوزم مثل گذشته آن چنان مینواخت که همه را به دور خودش جمع میکرد . ازاینکه می دیدم او مورد توجه دیگران قرار گرفت غرور همه ی وجودم را میگرفت و به او افتخار میکردم وبه خود میگفتم :« تا ابد خوشبختی ام ادامه خواهد داشت . روزهای خوش زندگی در پیش است .»
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#80
Posted: 10 May 2013 19:54
هنوز هم بعد از سالها وقتی به یاد آن روزها می افتم ؛ از آن همه خوشبختی گریه ام میگیرد.
آن روز هم با اینکه هوا بارانی بود ؛ قایق را به روی آب انداختیم و پارو زنان به دور دستها رفتیم تا جایی که دیگر ساحل دیده نمیشد . درختان در اطراف دریاچه به طرز زیبایی درهم گره خورده بودند . نم نم باران در آن فضای سبز رنگ خون را در رگ هایم به جریان می انداخت ؛ آفتاب در آغوشم به خواب رفته بود ؛ شایان او را از بغلم جدا کرد و درجایی که برایش آماده کرده بود خواباند و بارانی اش را درآورد و با چوب ماهیگیری آن را طوری حائل آفتاب قرار داد که از باریدن باران در امان باشد و بعد در کنارم نشست و هردو به لبه قایق تکیه دادیم و ساکت و آرام آسمان را تماشا کردیم . صدای پرندگان تلاطم قایق و نم نم باران در آن هوای مه آلود سکوتی همراه با وحشت در دلم به وجود آورد ؛ اما با بودن شایان احساس امنیت کردم . نمیدانم چرا وقتی او درکنارم بود همه ی غم های عالم را فراموش میکردم و از هیچ کس و هیچ چیز نمیترسیدم . او را حامی خود می دیدم ؛ تکیه گاهی که دلم میخواست بهش تکیه کنم .
شایان آن سکوت زیبا را که برایم یه دنیا حرف داشت شکست و گفت :« مهتاب ؛ چه احساسی داری ؟» دستم را به دور گردنش انداختم و گفتم :« ای کاش دردرونم بودی تا میتوانستی احساسم را درک کنی . حالی هستم که نمیتوانم به زبان بیاورم . خوشبختی آن چنان وجودم را پرکرده که حتی نفس کشیدن هم برایم سخت است .»
گونه ام را بوسید و گفت :« خیلی خوشحالم که بعد از مدتها تو را این چنین شاد می بینم . یادته قهقه خنده هایت چه دلنشین بود ؛ عالم و آدم را به خنده وامی داشت . اما ... خیلی وقته دیگه صدای قهقهه هایت را نمی شنوم و میدانم که مقصرمن هستم .گاهی اوقات اشتباهاتی میکنم که آنموقع متوجه نمیشوم چه لطمه بزری به زندگی ام میزند ووقتی به خود می آیم که دیگر کار از کار گذشته ؛ اما اینبار نمیگذارم اشتباهاتم زندگی زیبایمان را بهم بزند . تصمیمات زیادی دارم که باید با صبر و حوصله و با کمک تو آنها را عملی کنم . میخواهم یک زندگی خوب و ایده آل برای تو و آفتاب بسازم . من همیشه فکر میکردم زندگی کردن در ایران خیلی سخته . از صبح تا شب باید کارکنی و آخرش هم درآمد بخور و نمیری داشته باشی ؛ اما حالا می بینم اینجا به مراتب زندگی کردن سخت تر است ؛ فقط یک قدم عقب بمانی دیگر جبرانش مشکل است . خود ما را نگاه کن ؛ هرکداممان به سختی کار می کنیم اما هیچ گاه آن زندگی که خواهانش بودیم و هستیم را با این اوضاع و احوال ؛ به دست نخواهیم آورد .»
ـ منکه راضی هستم و خدا را شکر میکنم ؛ درسته که زندگی آن چنانی نداریم . اما خب ؛ بدهم نیست . خانه و ماشینی هرچند کوچک و قدیمی داریم ؛ هردو کار می کنیم و حقوق خوبی داریم . دیگه اززندگی چه میخواهیم ؟ اگر ناشکری نکنیم میتوانیم ازاین همه نعمت که خداوند به ما عطا کرده استفاده کنیم و لذتش را ببریم .
ـ اما عزیزم ؛ ما آفتاب را داریم . باید تا آنجایی که در توانمان است برای آینده ی او تلاش کنیم ؛ آینده خوبی که من و تو در آن نقش به سزایی داریم .
ـ هر پدر و مادری تلاششان برای فرزاندانشان است ؛ما هم کوتاهی نکردیم و نخواهیم کرد. اگر کاری هست که میتوانیم برای آیند آفتاب انجام دهیم ؛ با کمال میل موافق هستم.
شایان لبخندی زد ومن من کنان گفت :« عزیزم همانطور که خودت میدانی من در این شرکت سهم آن چنانی ندارم . با اینکه همه ی زحمات به روی دوش من است ؛ اما سود اصلی را بابک میبرد . او قصد دارد خیلی زود شرکت دیگری به راه اندازد ؛ ماهم ...ماهم نمیتوانیم همینطور دست روی دست بگذاریم ؛باید کاری بکنیم.
ـ آخر چه کاری ؟ما که سرمایه ای نداریم .
ـ همچین بدون سرمایه هم نیستیم . من مقداری پس انداز دارم و اگر ... تو هم خانه را بفروشی ؛ میتوانیم وام قابل توجهی بگیریم و شرکتی به نام آفتاب تاسیس کنیم . البته من شرمنده هستم ؛ چون هنوز بدهی قبلی ام را هم به تو برنگرداندم ؛ اما اینبار فرق میکند .کار شرکت که راه افتاد خانه ای که لیاقت تو را داشته باشد برایت خواهم خرید . جدیدترین مدل ماشین و لوکس ترین وسایل زندگی را برایت فراهم خواهم کرد. حالا ؛ حالا نظرت چیه ؟
شاید منتظر عکس العملی از طرف من بود ؛ اما با کمال خونسردی گفتم :« من حرفی ندارم . خودت خوب میدانی هیچ وقت با تو این حرفها را نداشته ام ؛ اما باید واقع بینانه به این موضوع نگاه کرد.آیا سوددهی شرکت ؛ آن هم در بدو تاسیس ؛ به اندازه ای هست که بتواند اقساط وام ؛ اجاره خانه و هزینه زندگی مان را تامین کند ؟»
با خوشحالی گفت :« البته که هست عزیزم بیشتر از آنچه که بتوان فکرش را کرد .»
ناگهان به فکر مادر افتادم ؛ گفتم :« آفتاب بدجوری به مادر عادت کرده ؛ فکرنکنم بتواند باکسی دیگر کنار بیاید .»
ـ این چه حرفیه که میزنی ! ما که نمیتوانیم تا آخر عمرمان در کنار مادر زندگی کنیم .بهرحال یک روزی باید رفت و به نظر من هرچه آفتاب کوچکترباشد جدا کردن آنها راحتتر است .
ـ دل کندن از مادر برای خودم هم خیلی سخته ؛ بدجوری به او عادت کردم ؛ حتی بیش از آفتاب . او مثل مامانی برایم می ماند ... توی این کشور غریب فقط او را دارم .
ـ ما او را تنها نمی گذاریم ؛ تعطیلات آخرهفته به دیدارش میرویم و از او میخواهیم که به دیدارمان بیاید و اینقدر خودش را در خانه حبس نکند . حالا چی ؟باز هم مخالفی ؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :«هرطور که خودت میدانی .»
دماغم را محکم فشار داد و گفت :« هی هی هر طور خودت میدانی نداشتیم ما با هم تصمیم می گیریم و باهم آن را عملی میکنیم. قبوله ؟»
با لبخندی گفتم :« آره قبوله .»
شایان از خوشحالی فریادی کشید و گفت :« خدایا شکرت ؛ دیگه ازاین بهتر نمیشه .»
ـ هیس ؛ آرامتر ممکنه آفتاب بیدار بشه .
ـ چه بهتر . بگذار اون هم در این شادی سهیم باشد ؛ از این به بعد زندگی جدیدی آغاز خواهیم کرد . عزیزم بخند که زندگی زیباست .
تردید داشتم اما دلم نمیخواست خوشحالی او را بهم بزنم ؛ به سختی خندیدم . در پشت آن چهره ی خندان غم بزرگی وجودم را گرفته بود . آیا رویاهایی که شایان به زبان آورد ؛ به حقیقت خواهد پیوس ؟آیا میتوانستم به او اعتماد کنم ؟ شک و نگرانی دوباره به سراغم آمد ؛ اما باید به او اعتماد کنم . شاید زندگی سرد و یکنواختمان به خاطر همین است ؛ اگر بخواهم تکیه گاهی در زندگی داشته باشم باید با او همقدم شوم و دل به دل او دهم ؛او را باور کنم که وجود دارد و میتواند مسئولیت خانواده را به عهده بگیرد . به قول خودش خیلی تغییر کرده و اگر امکانات بیشتری داشته باشد فعال تر و مسئولیت پذیرتر خواهدشد . باید به خود بقبولانم که او همه ی سعی و تلاشش را خواهد کرد ؛ برای یک زندگی بهتر .
شایان مثل اینکه فقط منتظر جواب من بود .وقتی به شهر برگشتیم زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد ترتیب کارها را داد . به سرعت خانه را به فروش گذاشت و با پس اندازی که آن چنان قابل توجه هم نبود توانست وام خوبی بگیرد وشرکتی که آرزویش بود به راه اندازد و آپارتمانی شیک و لوکس در یکی از محله های خوب اجاره کند . اما دل کندن از مادر برایم خیلی سخت و دشوار بود . با اینکه از دو ملیت ؛ دو زبان و دو مذهب و نژاد بودیم ؛ اما هردو وابستگی شدیدی نسبت به هم داشتیم . وقتی شنید که ما چنین تصمیمی گرفتیم با اینکه اصلا به روی خودش نیاورد و حرفی نزد که ما را منصرف کند ؛ ولی حس کردم که حال خوبی ندارد . حتی نتوانست کلامی بر زبان بیاورد و فقط تا دقایقی آفتاب را تماشا میکرد که به اینطرف آنطرف میدوید و بعد مثل اینکه موضوعی به یادش افتاده باشد گفت :« آفتاب را چه میکنی ؟حتما برایش پرستار میگیری ؟»
در صدایش آن چنان غمی بود که ناخودآگاه دلم گرفت . چطور میتوانستم او را بی رحمانه از آفتاب جدا کنم . او که مدتها تنهایی را تجربه کرده بود حالا با آمدن آفتاب جانی دوباره گرفته و از آن کسالت و غمی که در چهره اش موج میزد رها شده بود اما من و شایان با قساوت قلب این جان دوباره را از او گرفتیم . شاید بدترین ضربه را مادر و آفتاب خوردند ؛ منکه خودم تجربه این کار را داشتم .. همانطور که به نبود خانواده ام عادت کردم دوری از مادر هم برایم عادی میشد . جدا کردن آن دو ازهم خیلی سخت بود. آفتاب نیمی از روزش را در کنار مادر میگذراند گوشش از قصه های او پر و اولین کلام را ازاو آموخته بود . او آن چنان به مادر عادت کرده بود که وقتی از سرکار می آمدم به سختی میتوانستم او را جدا کنم . سردرگم و بلاتکلیف در کارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود