ارسالها: 3747
#81
Posted: 10 May 2013 19:54
ماندم و پشیمانی به سراغم آمد؛ اما متاسفانه راهی به جایی نداشتم با اینک میدانستم دلایلم غیرمنطقی است؛با شایان درمیان گذاشتم . او درحالیکه سرش را به علامت افسوس تکان میداد گفت :« تو مرا مایوس کردی . ما که نمیتوانیم تا ابد اینجا بمانیم ؛ بهرحال یک روزی خواهیم رفت . یک سال ؛ دوسال دیگر دیگر هم ماندیم آخرچه ؟ آنموقع دل کندن به مراتب مشکل تر خواهد شد . بهتره بچه بازی درنیاوری و این همه نقشه هایی را که در سردارم به نابودی نکشی ؛ تو از عزیزترین کسانت دل کندی ؛ هرچند سخت بود اما گذشت و عادت کردی .مادر که از پدر ومادر عزیزتر نیست .ما تا یکی دو هفته دیگر از اینجا خواهیم رفت . خواهش میکنم تمامش کن و اینقدر اعصاب مرا بهم نریز.»
دلم شکسته بود ؛ اومیتوانست مرحمی بردل زخم خورده ام باشد و باچند جمله شیرین مرا به راهی که در پیش داریم امیدوار کند ؛ اما با بی رحمی تمام ؛ چنان سرد وخشک سخن گفت که حتی نتوانستم جوابی به او بدهم . ساکت و آرام بدون اینکه حرفی بزنم آفتاب را بغل کردم و به حیاط کوچکمان رفتم .آفتاب خرسش را در بغل گرفته بود سرش را نوازش میکرد و با زبان دست وپا شکسته ای لالا ؛ لالا میخواند او را محکم به سینه چسباندم و بوسیدم وسرش را به روی شانه ام گذاشتم و برایش لالایی خواندم اما نتوانستم ادامه دهم و غلطان غلطان اشک از چشمانم جاری شد .
ما آدمها چه هستیم ! خیلی زود به کسی دل می بندیم تا جایی که دل کندن برایمان دشوار میشود ؛ اما همین وابستگی تا جایی ادامه دارد که ممکنه تنفر یا جدایی جای آن را بگیرد و کم کم همه چیز را فراموش کنیم و جز یادی ؛ آن هم گهگاه در گوشه ای از ذهنمان که کمرنگ و کمرنگ تر میشود ؛ نشانی باقی نمی ماند . من هم جدایی برایم خیلی سخت بود ؛ اما به خوبی میدانستم تا چند ماه دیگر حال و روز امروز را نخواهم داشت و فقط زمان است که به ما کمک میکند ؛ بحران سختی است که باید از آن گذشت و هیچ راهی نخواهم داشت .
درحال و هوای خودم بودم که صدای شایان را شنیدم .
ـ هوا کمی سردشده .بهتره بیایی تو ؛ ممکنه آفتاب سرما بخوره .
اشکهایم را به سرعت پاک کردم و گفتم :« هوای دلچسبی است .»
ـ بهتره من آفتاب را به اتاقش ببرم .
و قبل از اینکه منتظر جوابم باشد ؛ او را از بغلم جدا کرد و به همراه برد . اما هنوز دقایقی نگذشته بود که بازگشت و درکنارم نشست و دستم را گرفت و برآن بوسه ای زد وگفت :« معذرت میخواهم ؛ باور کن خیلی خسته ام . کارهای این دوسه هفته حسابی داغانم کرده . خیلی دلت گرفته و یه جورایی مرا مقصر و باعث جدایی از وابستگی هایت میدانی و حق هم داری ؛ اما به خدا اگر راه دیگری داشتم بدان که خاطر عزیزت را نمی آزردم . سرمایه اصلی ما همین خانه بود ؛ اگر آن را نمی فروختیم شاید تا ده سال دیگر هم نمیتوانستیم چنین شرکتی بزنیم و این راهم مدیون لطف تو هستم که مثل همیشه با بزرگواری هرچه داشتی در اختیارم گذاشتی ؛ هیچ وقت محبت هایت را فراموش نخواهم کرد . خب حال لبخندی بزن و بگو که از من دلخور نیستی .»
لبخندی زد و گفتم :« من و تویی درکار نیست ؛ هرچه داریم به ما متعلق است .»
دستش را به دور شانه ام انداخت و گونه ام را بوسید و گفت :« متشکرم ؛ حالا خیلی سرحال هستم . میتوانی تا صبح برایم درد دل کنی.»
ـ حرفهای من تکراری است ؛ فکرنکنم حرف تازه ای داشته باشم .
ـ به دیده منت ده دفعه هم که شنیده باشم بازهم با کمال میل ؛ این گوش در اختیار شماست .
بغض کاملا راه گلویم را گرفته بود . شایان که سکوت مرا دید گفت :« خواهش میکنم برایم حرف بزن؛ مگرنگفتی که جزئی از تو هستم پس برای وجود خودت بگو .»
من من کنان گفتم :« شا....یان ... خوشحالم که در کنارم هستی .»
و دیگر نتوانستم حرفی بزن و اشکهایم را درمیان بازوانش پنهان کردم . دلم میخواست این لحظات تا آخرعمرم ادامه پیدا کند .بودن با او مرا قرص و محکم میکرد ؛ شایان برایم مثل یک پشتوانه بود .با او حاضر بودم تا اون سردنی هم بروم وقتی او را در کنار خود می دیدم همه ی غصه هایم را فراموش میکردم هیچ چیز برایم مهم نبود و ارزش و بهای هرچیز را در وجود شایان می دیدم . او هم خیلی خوب این موضوع را حس کرده بود ؛ هرچه میخواست با زبان چرب و نرمش به دست می آورد و کم کم مثل یک آدم نمک نشناس همه را به فراموشی می سپرد تا زمانیکه به چیز دیگری احتیاج پیدا میکرد.خودم هم خوب این خصلت زشت شایان را میدانستم اما یک احمق بیش نبودم و خیلی زود دوباره فریب او را میخوردم. طوری زندگی را اداره میکرد که به نظر می آمد همه کاره من هستم مخارج در دست من ؛ هرنوع خرید با سلیقه ی من ؛ هرکاری با اجازه ی من ؛ اما عروسکی بودم در دست شایان که هرطور دوست میداشت مرا میچرخاند . برعکس ظاهرش که به نظر مرد ساده ای می آمد با سیاست و تودار بود . اصلا مسائل مادی برایم اهمیت نداشت و کارهای شایان برایم عجیب نبود ؛ شاید اگر روزی ازمن درخواست میکرد که ویلای شمال را هم به
نامش کنم ؛ بدون هیچ سوظنی این کار را هم انجام میدادم . ذهنیت من و شایان خیلی ازهم دور بود ؛ او تنها عامل خوشبختی را پول میدانست ؛ اما من پول را فقط یکی از عوامل خوشبختی میدانستم ؛ تا اندازه ای که زندگی خوب بگذرد آن هم با آرامش خیال؛ هیچ گاه زیاد خواه نبودم چه آن زمانی که درخانه پدری بودم وچه حالا ، با ثروتی که پدر داشت خیلی راحت میتوانستم هر خواسته ای که داشتم برآورده کنم . مثل هزاران دختر پولدار همسن و سال خودم ماشین آخری مدل ؛ تلفن همراه ؛ بهترین لباس های مارک دار ؛ پدر هم ازخدا میخواست که من چنین درخواستهایی از او بکنم .اما وقتی بهترین ماشین را داشته باشی ولی نتوانی از آن به نحوی که دلت میخواهد استفاده کنی به چه درد میخورد. من دوست داشتم از آن چیزی که دارم لذت ببرم ؛ نه صرفا برای پز دادن و ژست گرفتن آن را داشته باشم . دلم میخواست مثل سایر همکلاس هایم باشم و مثل آنها زندگی کنم . شاید اگر ماشین مدل بالای پدر و راننده اش که هر روز به دنبالم می آمد نبود ؛ هیچ گاه بچه ها از موقعیت مالی پدر من باخبر نمیشدند .چون تیپ ظاهری ام درمدرسه درست مثل بقیه بود ؛همان پارچه ی ساده ی که آنها مانتو وشلوار میدوختند من هم
استفاده میکردم و همان کفش و لباس ورزشی که سایرین به تن میکردند و شاید حتی گاهی اوقات ساده تر از آنها میگشتم.
یادمه آن زمان بچه ها خیلی به مارک اهمیت میدادند کیف ؛ کفش ؛ لباس ورزشی بچه ها را برانداز و اگر مارک معرفی بود به به و چه چه میکردند ؛ اما خدا شاهد است که هیچ گاه دنباله رو آنها نبودم . نه اینکه بدم می آمد ؛ بلکه دلم خوش نبود .من آزادی میخواستم . انسان وقتی آزاد است ؛ هرچیزی برایش لذت بخش است اما وقتی در قفس باشد ؛ بهترین وسایل هم نمیتوانند او را خشنود کنند . دلم میخواست خودم برای خودم تصمیم بگیرم ؛ آن چیزی که دوست دارم بپوشم ؛ با کسانی که از مصاحبت شان لذت میبرم رفت و آمد کنم و حتی هوایی که استشمام میکنم به خودم تعلق داشته باشد و شایان که درسش را خوب حفظ کرده بود ؛ همان کاری را که من دوست داشتم انجام میداد . همه ی زندگی و دار و ندارم را گرفت و آزادی بدون حد و حصری به من داد ؛ تا آنجا که سراز بازداشتگاه درآوردم . خیلی خوب به ماهیت شایان پی برده بودم اما اصلا برایم اهمیت نداشت ؛ چون او را دوست میداشتم و مثل یک تکه موم در دستش بودم . به حتم همین حماقت های من او را روز به روز گستاخ تر میکرد. شاید اگر در ایران بودیم پدر ؛ مادر و حتی پریا نمی گذاشتند اینقدر راحت به خواسته های او تن دهم ؛ اما اینجا کسی نبود که مرا
نصیحت کند و از راه اشتباهی که میروم باز دارد . فقط روزی که قصد خداحافظی با مادر را داشتم ؛ درحالیکه نمیتوانست اشکهایش را کنترل کند گفت :« باور کن دوری تو خیلی برایم سخته ؛ درسته که من هیچ گاه فرزندی نداشته ام و نمیتوانم حس مادری را توصیف کنم ؛ اما میدونم اگر فرزندی داشتم تو را به اندازه ی او دوست میداشتم .. هفتاد سال از زندگی ام گذشت؛ بدون هیچ گذشت ؛ بدون هیچ ثمری و حالا که تازه داشتم معنای زندگی را می فهمیدم به ناگاه همه چیز به هم ریخت . البته شما جوان هستید و باید برای یک زندگی بهتر تلاش کنید . این حق شماست . اما تنها خواهشم این است که مرا فراموش نکنید و از دیدن آفتاب مرا محروم نسازید .»
ـ این چه حرفی است که میزنید ؟مگر در کشور به این بزرگی ما غیر ازشما چه کسی را داریم . شما هم مادرم بودید و هم یک دوست مهربان ؛ من خیلی چیزها از شما یاد گرفتم ؛ امیدوارم که بتوانم از آنها در زندگی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#82
Posted: 10 May 2013 19:55
استفاده کنم .
آهی کشید وگفت :« پند و اندرزی که در کار نبود؛ شاید بعنوان یک مادربزرگ شکست خورده حرفهایی زده ام که به دلت نشسته ؛ اما ای کاش در زندگی خصوصی ام راه گشایی داشتم که حالا حال و روزم این نباشد .»
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :« پس بگذار آخرین نصیحتم را بکنم این دیگر شعار نیست جزئی از زندگی ناگفته ام است .»
درحالیکه سعی میکرد از ریختن اشکهایش جلوگیری کند گفت :« تو مثل دخترم هستی اما هیچ وقت دلم نمیخواهد که در زندگی ات دخالتی داشته باشم ؛ چون به نظر من هرکس باید خودش تجربه کسب کند وگرنه ازتجربه دیگران چیزی عایدش نمیشود. البته استثنا هم وجود دارد . کسانی هستند که عبرت میگیرند وسعی میکنند در زندگیشان از آن استفاده کنند ولی اکثر ما این گونه نیستیم باید اتفاقی برایمان بیفتد تا از آن درس بگیریم .پیروزی ؛شکست ؛ خوشبختی و حتی بدبختی چیزهایی هستند که باید خودت مزه ی آنها را بچشی و طعم شیرین با تلخ آن را مزه مزه کنی و تازه اگر انسان عاقلی باشی از آن درس بگیری ؛ در غیراینصورت اشتباهات گذشته ات دوباره تکرار میشود . اما آخرین نصیحتم :« هیچ گاه به هیچ کس حتی همسرت اعتماد نکن . اگر او دیوانه وار هم دوستت داره ؛ بازهم راه گریزی برای خودت در خفا داشته باش . نه اینکه به جایی برسی که به هرطرف میروی به بن بست برخورد کنی ؛ من همه ی زندگی ام را بر سرهمین اعتماد به باد دادم . دلم نمیخواهد تو هم راه مرا بروی.»
حرفهای مادر همه پند و اندرز بود ؛ اما کو گوش شنوا ؟ به قول او :« باید خودت تجربه کنی .» منهم نصیحت های او را مانند یک مادربزرگ خوب و مهربان شنیدم بدون اینکه از آن درس بگیرم .
با قلبی شکسته به خانه جدید نقل مکان کردیم ؛ آپارتمانی لوکس و زیبا در یکی از محله های خوب شهر. با اینکه بسیار شیک بود و از لحاظ امکانات رفاهی چیزی کم نداشت ؛ اما نمیدانم چرا هروقت پا به درون آن میگذاشتم دلم میگرفت . آن صفای خانه ی کوچکمان را نداشت .حیاط نقلی و باغچه ی پرگلی که همه را به کمک ؛ مادر کاشته بودم ؛گلدانهای گل پامچال به رنگهای مختلف که پشت پنجره آشپزخانه به چشم میخورد چه حال و هوایی داشت !
آفتاب هم درخانه ی جدید احساس دلتنگی میکرد ؛ اتفاقا از اینکه اتاقش از ما جدا شده بود احساس خوبی نداشت .هر روز به نوعی بهانه ی مادر را میگرفت و لج میکرد و با گریه و زاری میگفت :«مادر ؛ مادر .»
وقتی شماره مادر را میگرفتم وگوشی را به دستش میدادم و مادر برایش حرف میزد ؛ او کم کم آرام میشد . هفته ای یکبار هم به دیدن اومیرفتیم ؛ اما وقت خداحافظی به مادر می چسبید و حاضرنبود او را ترک کند و در آخر مجبور میشدیم با عصبانیت او را جدا کنم و گریه کنان سوار ماشین میشد . اما او هم عادت کرد ؛ مثل هرانسان دیگری که با ندیدن ؛ محبتها را فراموش میکند او هم کم کم مادر را از یاد برد و دیگر مثل گذشته برایش بی تابی نمیکرد. این خصلت مثل اینکه ازهمان کودکی در وجودمان هست « از دل برود هر آنکه از دیده برفت .» خدا میداند چقدر به این شعر اعتقاد داشتم .
به هرصورت یک پرستار زیبا و خوشرو که حدودا بیست و دوسال داشت برایش استخدام کردم ؛البته خود آفتاب او را انتخاب کرد . از بین پرستارانی که به ما معرفی شده بودند او مری را برگزید ؛ دختر تمیز و مرتبی بود وکارهایش را به نوعی برنامه ریزی میکرد که جای هیچ گله و شکایتی نمی گذاشت و به خوبی از آفتاب مراقبت میکرد و من خیلی راضی بودم که به همین راحتی باهم کنار آمدند. هروقت ازسرکار بازمیگشتم با چهره ی خندان آنها مواجه میشدم که این نشان دهنده ی ارتباط خوبی بود که بینشان برقرار شده بود.
زندگی مان به همان روال که شایان گفت پیش میرفت . روی یک برنامه ریزی دقیق و منظم و تا حدودی مشکلاتمان حل شد . با اینکه بیشتر وقت شایان در شرکت میگذشت ؛ اما وقتی هم برای من و آفتاب گذاشته بود و بیشتر از قبل هوای ما را داشت . درهرچیز دقت عمل زیادی داشت تولد و سالگرد ازدواجمان را که مدتها به فراموشی سپرده شده بود دوباره به خاطر آورد . در یک جشن کوچک و دوستانه دورهم جمع میشدیم و خاطرات خوش گذشته برایمان زنده میشد ؛ او سعی میکرد من از زندگی ام راضی باشم ؛ چون همیشه برای آینده نگران بودم و موفق هم شد . دیگر مثل گذشته فکرهای پوچ و واهی به سراغم نمی آمد و تنهایی آزارم نمیداد . فشار روحی و جسمی که داغانم کرده بود کم کم به آرامش تبدیل شد و از افسردگی دیگر اثری نماند . از اینکه شایان به آرزویش رسیده بود بسیار خوشحال بودم ؛ چون تاسیس شرکت در روحیه اش خیلی اثر گذاشته بود . او همیشه فکر میکرد به او اعتماد ندارم اما با فروش خانه به او ثابت کردم که دوستش دارم و به او مطمئن هستم .
بالاخره شایان توانست اقامت دائم بگیرد و یک شهروند کاملا آمریکایی به حساب بیاید . بعد از پنج سال دوندگی و تلاش با داشتن همسر و فرزندگی آمریکایی چون از لحاظ مالی در شرایط خوبی قرار نداشت ؛اقامت او را هرسال به سال بعد موکول میکردند اما با به راه انداختن شرکت توانست کار را به پایان برساند و رویای خود را تحقق بخشد . آن روزی راکه شایان بطور غیرمنتظره ای به خانه آمد هیچ گاه فراموش نمیکنم . حدود ساعت چهار بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد منتظر کسی نبودم ؛ به سمت در رفتم و از چشمی در نگاه کردم .فقط یک دسته گل دیدم حتما شایان است با خوشحالی گفتم :« شایان تویی ؟»
اما جوابی نیامد ؛ ترسیدم و خودم را عقب کشیدم اما دوباره زنگ به صدا درآمد دیگرحال خود را نفهمیدم مثل بید میلرزیدم و با صدایی که به سختی از گلویم خارج میشد گفتم :«کیه ؟»
شایان که متوجه شد چه اشتباهی کرده به سرعت گفت :« عزیزم منم شایان .»
با عجله در را بازکردم و قبل از اینکه حرفی بزنم مرا در آغوش گرفت وگفت :« باور نمیکنی ؛ اینقدرخوشحال بودم که فکرنمیکردم تو بترسی . اوه ؛ اوه ؛ اوه ؛ نگاه کن قلبش مانند یه گنجشک میزنه .»
ـ شایان خیلی ترسیدم .
ـ معذرت میخواهم ؛ اما یه خبر بسیار بسیارخوب دارم .
با تعجب گفتم :«چی شده !»
ـ حدس بزن .
ـ جان من اذیت نکن ؛ بعد از این همه وحشت چگونه میتوانم حدس بزنم .
ـ هرچه به فکرت میرسد بگو. چیزی که تو را خیلی خوشحال میکند .
درحالیکه چشمانم داشت از حدقه درمی آمد گفتم :« کسی قراره از ایران بیاد .»
خندید وگفت :« البته اینهم خبر خوبی است اما از این هم مهمتره .»
ـ حتما اقامتت درست شده که اینقدر خوشحالی .
قهقهه ای زد و گفت :« درست حدس زدی ؛ دیگه همه چیز تمام شد .. حالا من هم مثل شما یک شهروند آمریکایی هستم با همه ی حق و حقوق آن.»
دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم :« اینکه خیلی عالی است ؛ باید جشن بگیریم .»
مرا بوسید و گفت :« عزیزم فکرکردی برای چی به این زودی آمدم . آمدم که این خبر مسرت بار را به تو بدهم و بقیه روز را در کنار هم بگذرانیم .»
آفتاب که تازه از خواب بیدار شده بود به سمت شایان آمدو گفت :« پاپا ؛ پاپا .»
شایان او را در بغل گرفت وگفت :«پاپا آمده که تو را به پارک ببرد .»
با خوشحالی به اتاقش رفت و بعد از چنددقیقه درحالیکه چنددست لباس را به دنبال خود میکشید به سمتم آمد وگفت :«مامی؛ تنم کن .»
زبان شیرینی داشت . با تک تک کلامی که از دهانش بیرون می آمد دلم میخواست او را بخورم . وقتی که حرف میزد حال عجیبی داشتم .ناباورانه او را نگاه میکردم . وقتی از طرف من عکس العملی ندید گفت :« اِ.... زود باش مامی خسته شدم .»
با دست به سینه ام کوبیدم وگفتم :« الهی فدات بشم بیا عزیزم بیا تا تنت کنم .»
دوان دوان به سمتم آمد ؛ او را در آغوش گرفتم و ازجان و دل بوسیدم . همه ی دنیایم و وجودم بود ؛ او خوشبختی را برایم به ارمغان آورده بود ؛ او رویایی بود که سالها به دنبالش میگشتم تا زندگی یخ زده ام را گرم کند . او دختربچه ای خوشگل و بانمک بود که با زبان شیرینش خودش را در دل همه جا میکرد ؛ حتی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#83
Posted: 10 May 2013 19:56
در دل ایرانی ها ؛ مادر هروقت ازایران تماس میگرفت ؛ آنقدر آفتاب برایش بلبل زبانی میکرد که مادر یکریز قربان صدقه اش میرفت . با زبان دست و پا شکسته اش حرفهایی میزد که همه را به تعجب می انداخت .
عزیزجون به زودی به آمریکا می آید ؛ وقتی شایان این خبر را به من داد حال عجیبی شدم . یه حس خوبی که نمیتوان توصیفش کرد . دیدار یک مادر پس از سالها ؛ یک همزبان از دیاری آشنا خواهد آمد . برای آمدن عزیزجون لحظه شماری میکردم . از او برای آفتاب گفتم ؛ عکس های عزیز را نشانش دادم و او تعجب زده نگاهم میکرد .
برای دوستانم با ذوق و شوق از آمدن عزیزگفتم آنها با قیافه ای بهت زده گفتند :« واه ؛ واه ؛ آنچنان خوشحال است که هرکه نداند فکرمیکند مادرخودش میخواهد بیاید .» اما آنها از دل سوخته ام خبر نداشتند . عزیزبوی مادر را میداد ؛ هردو از یک یک خونه بودند ؛ برای من که سالهاست بوی مادر را حس نکرده ام ؛ آمدن عزیز برایم دنیایی است . لااقل او ما را فراموش نکرده ؛ اما مادر ... یعنی هنوز هم در قلبش جایی دارم ؟ مدتهاست که دیگر تماس هایش مثل گذشته نیست ؛ درصدایش آن حس مادری وجود ندارد . هروقت هم گلایه ای میکنم ؛ از گرفتاری هایش میگوید . اوچه گرفتاری داشت ؟ این سوالی بود که در ذهنم تکرار میشد . او که همیشه از زندگی اش احساس رضایت میکرد . او عاشق پدرم بود ؛ برای بچه هایش می مرد ؛ از لحاظ مالی هم که مشکلی نداشت ؛ تنها غمش باید من باشم که از او دور هستم . اما با حرفهایش این خیال را از سرم بیرون کرد . آن چنان سرد و بی روح بعداز ده روز صدایش را از پشت تلفن شنیدم که ازتماس گرفتنم پشیمان شدم . مادر خیلی تغییر کرده است . چه اتفاقی افتاده ؟ ماهان هم صدایش گرمای گذشته را نداشت . فقط این زهرا بود که با هیجان خاصی از دوستانش و کلاسهایی که
میرفت سخن میگفت . برایم خیلی عجیب بود . پدر و این همه تغییر! به حتم مادر و ماهان باید با خوشحالی برایم تعریف میکردند ؛ اما صحبت های یخ زده آنها هیچ کدام حاکی از این نبود که پدر عوض شده . اتفاقا از وقتی که فهمیدند شایان هم توانسته اقامت دائم بگیرد ؛ رفتارشان سردتر شد ؛ البته علت آن را تا حدودی حدس میزدم . آنها منتظر بودند که ما سرمان به سنگ بخورد و دست از پا درازتر به ایران برگردیم . اما با آمدن آفتاب و اقامت شایان ؛ تمام نقشه هایشان بهم خورد و فکری که سالها ذهنشان را پرکرده بود به ناگاه درهم ریخت . هرچه آنها از من دور میشدند دلبستگی من به شایان و آفتاب بیشتر میشد ؛ اما ای کاش شایان قدر این همه دوست داشتن را میدانست و زندگی شیرینمان را به نابودی نمی کشید . وقتی هواپیما به زمین نشست صدای گروپ گروپ قلبم را می شنیدم ؛ دستهای یخ کرده ام در دست شایان ؛ او را به تعجب انداخت و گفت :« عزیزم چقدر هیجان زده شدی !»
ـ مگر تو نشدی ؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :« نه مثل تو .»
ـ عجب پسر بی احساسی ؛ دیدن مادرت بعداز پنج سال تو را خوشحال نمیکند ؟
خندید و گفت :« ا... ا.... ا ... حرف مرا عوض نکن من کی گفتم خوشحال نیستم ! مثل تو هیجان زده نیستم .»
ـ آخه میدونی شایان ؛ این اولین مسافری است که طی سالهای غربت به سراغمان آمده ؛ برای اولین بار است که برای استقبال عزیزی به فرودگاه می آیم . او بوی مادر و مامانی را میدهد ؛ بوی دوستان و آشنایان ؛ بوی ایران ؛ حالا فهمیدی چرا اینقدر هیجان زده و مضطرب هستم .
شایان خندید و گفت :« توهنوز هم دلت آنطرف است .»
با رسیدن عزیزجون به سالن انتظار ؛ با شوق و اشتیاق به سمت او رفتیم . یک آن زانوانم سست شد این مادر بود که با آغوش باز به طرف ما می آمد . خدایا این حقیقت دارد ! او به دیدار ما آمده ؟ باورم نمیشد . شایان صدایم زد :« مهتاب چرا ایستادی ؟ زود باش بیا .»
چشمانم را بستم و بازکردم تا از آن خواب طلایی بیدار شوم. عزیز رودر رویم ایستاده بود ؛ چقدر به نظرم پیر شده بود ؛ به سختی قامت خود را راست نگه میداشت و دیگر در چشمانش آن شور و نشاط گذشته دیده نمیشد . وقتی مرا در آغوش گرفت ؛ مثل اینکه مادر را در برگرفته ام یک ریز قربان صدقه ام میرفت و من فقط زار میزدم ؛ دلم نمیخواست از او جدا شوم .میخواستم سختی های سالهای بی کسی و تنهایی را با ریختن اشک در آغوش یک مادر به فراموشی بسپارم . همیشه منتظر چنین لحظه ای بودم ؛ منتظر یک آشنا ؛ آن هم از دیاری آشنا ؛ منتظر یک همزبان ؛ یک همدل . نفسم را با تمام قدرت بالا کشیدم تا عطرتن او را استشمام کنم .دلم میخواست سرتا پای او را ببوسم . دستان زیبایش را به لبانم نزدیک کردم و آنها را بوسه باران کردم . بوی مادر تمام سالن فرودگاه را پر کرد؛ عزیز به گریه افتاد ؛ سرم را به سینه چسبانده بود و صدای هق هق گریه مان درهم گم شد .
شایان درحالیکه آفتاب را در بغل داشت گفت :« عزیز ؛ دلت نمیخواهد نوه ی خوشگلت را ببینی ؟»
عزیز همانطور که اشک هایش را پاک میکرد با لبخندی روکرد به آفتاب و گفت :« الهی فدای اون شکل ماهت بشوم ؛ بیا عزیزم ؛ بیا من مادربزرگت هستم .»
آفتاب درحالیکه بغض کرده بود نگاهی به من کرد تا مطمئن شود که گریه نمیکنم . وقتی قیافه ی خندان مرا دید خود را در آغوش عزیز انداخت .
عزیز او را میبوسید و قربان صدقه اش میرتف و آفتاب معصومانه او را تماشا میکرد .
وقتی به خانه رسیدیم از نیمه گذشته بود . با دیدن خانه و زندگی مان و تعریف هایی که شایان از شرکت و فعالیت هایش کرد ؛ عزیز با خوشحالی گفت :« الهی شکر ؛ الهی شکرکه توانستید دراینجا خودتان را بالا بکشید . در یک چنین کشورهایی پیشرفت کردن کار آسانی نیست ؛ باور کن برادرانت در اروپا بعد از بیست سال زندگی کردن هنوز یک زندگی معمولی دارند . شما خیلی همت به خرج دادید که در این مدت کوتاه اینقدر پیشرفت کردید . اگر برای کسی بگویم فکرنکنم باور کند . هیچ وقت در وجود شایان چنین جربزه ای نمی دیدم .»
شایان با لبخندی به سمتم آمد و دستش را به دور گردنم انداخت و گفت :« البته ناگفته نماند که من هرچه دارم و هرچه هستم مدیون مهتابم که بدون هیچ چشم داشتی به همسری که عرضه هیچ کاری نداشت اطمینان کرد و تمام دارایی اش را در اختیارش گذاشت .»
عزیز با خوشحالی گفت :« مهتاب که یه پارچه جواهر است ؛ باید خیلی ممنونش باشی .»
شایان گفت :« تا حالا که نتوانستم کاری انجام دهم ان شالله که یک روز بتوانم جبران کنم .»
منکه حسابی شرمنده شده بودم گفتم :« این تعارفات چیه ؟ اصلا این حرفها گفتن ندارد ؛ زن و شوهر نیمه ی یکدیگر هستند و اگر کاری برای هم کردند ؛ نباید منتظر جبران آن باشند .»
عزیزگفت :« اما خیلی از خانم ها و آقایون این توقع را دارند . اتفاقا خانم ها دارائی شان را به اندازه جانشان دوست دارند و حاضر نیستند آن را با شریک زندگی شان تقسیم کنند . همه نوع بذل و بخششی میکنند اما موقع احتیاج همسر جاخالی میکنند و با دلیل هایی غیرمنطقی سعی به توجیه خود دارند و تازه اگرهم بدهند تا قیامت توی چشمش میزنند ...
شایان تعظیم کوتاهی کرد و گفت :« خیلی متشکرم همسر عزیزم . خب حالا اگر اجازه بدهید برویم سراغ سوغاتی ؛ عزیزجون چی برامون آوردی ؟»
و دوان دوان به سمت چمدان ها رفت . عزیز گفت :« امان از دست تو ؛ هنوز این عادت بچگی ات را فراموش نکردی ؛ مهتاب می بینی ؛ همیشه همینطور بود هروقت من از مسافرت می آمدم قبل ازهرکاری به سراغ چمدانها میرفت .»
شایان اخمهایش را درهم کرد و گفت :« عزیز قرار نشد با مهتاب دست به یکی کنید .ناسلامتی هرچه باشد من پسر ته تغاری ات هستم .»
عزیز خندید و گفت :« الهی من فدای عزیز دردانه ام بشوم .»
شایان هم خودش را لوس کرد و دربغل عزیزانداخت و او را بوسید .
عزیز خیلی زحمت کشیده بود . از قالیچه ی ابریشم گرفته تا صنایع دستی و پوشاک ؛ البته بیشتر چمدانش به آفتاب اختصاص داشت . شایان هرچیزرا که بیرون می آورد مزه ای میپراند و آنقدر ما را خنداند که اشک از چشمانش سرازیر شد . خیلی وقت بود که این چنین نخندیده بودم . عزیز گفت :« خدا خفه ات نکند ؛ هنوز هم
مثل همان وقتها هستی . خب حالا بگذار بسته ی سفارشی مهتاب را به دستش برسانم .»
بسته ای از چمدانش بیرون آورد و به دستم داد و گفت :« این از طرف مادرت است .»
با شنیدن نام او خنده از روی لبانم محو شد و مات و مبهوت بسته را نگاه میکردم ؛ بعد ازتولد آفتاب این اولین هدیه ای بود که از طرف آنها به دستم میرسید .
شایان گفت :« چرا معطلی ؛ بازش کن .»
با دستانی لرزان بسته را باز کردم بوی عطر تن مادر همه ی فضا را پر کرد و خاطرات گذشته دوباره زنده شدند . عروسک دوران کودکی ام « شوشو » بود ؛ آن را محکم به سینه چسباندم . این عزیزترین هدیه ای بود که از پدر گرفته بودم؛ خدایا چرا دوباره خاطره ی پدر را زنده کردند او که مرا برای همیشه فراموش کرده پس چرا قصد آزارم را دارند . چرا میخواهند دوباره مرا به یاد او بیندازند ؛ منکه هرچه ازاو به یادگار داشتم ازخود بریدم ؛ زندگی را برای خود جهنم کردم تا او را به فراموشی بسپارم ؛ سخت ترین روزها را گذراندم تا به آرامش برسم و حالا ...
مادرنامه ای کوتاه و تلگرافی برایم فرستاده بود .
« مهتاب عزیز ؛ چون این عروسک را خیلی دوست داشتی ؛ آن را به یادگار برای آفتاب میفرستم .
قربانت مادرت »
همانطور که آن را در بغل داشتم آرام گریستم . شوشو یادگار دوران کودکی و نوجوانی ام بود او تنها سنگ صبوری بود که با من بزرگ شد ؛ تمام غمهایم در وجود او خفته است . او را به خانه ی بخت نبردم ؛ چون خاطرات تلخ زندگی ام در وجود او خلاصه میشد و شگون نداشت اول زندگی چیزی مرا به یاد ناکامی هایم بیندازد و حالا بعد از سالها دوباره به کنارم آمده . قبل ازاینکه از آن افکار رنج آور نجات پیدا کنم ؛ آفتاب دوان دوان خودش را به من رساند و عروسک را از دستانم کشید و گفت :« مامی ؛ مامی این مال منه ؟ » و عروسک را بوسید و گفت :« مامی ؛ اسمش چیه ؟»
ـ اسمش شوشو است .
خندید و گفت :« میتونه مال من باشه ؟»
پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#84
Posted: 11 May 2013 16:06
قسمت ۱۱
درحالیکه به چشمان زیبای او چشم دوخته بودم او را از زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم و گفتم :« عزیزم اون به تو تعلق داره .»
عزیز که دید خیلی من ناراحت هستم گفت :« بلندشوید اینها را جمع کنید تا بنشینیم دوکلمه باهم درد دل کنیم .»
شایان هم فوری وسایل را درچمدانها ریخت و به اتاق برد . آفتاب همانطور که در آغوشم با شوشو بازی میکرد به خواب رفت ؛ اما من همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم . خدامیداند چقدر دلم هوای پدر را کرده بود ؛ فقط و فقط منتظر یک اشاره بودم که جانم را برایش فدا کنم . اگر تنها یک پیغام از پدر به دستم میرسید بدون شک حاصل دسترنج چند ساله مان را رها میکردم و به ایران بازمیگشتم . هرچه فکرمیکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ؛ پدر چگونه میتوانست به همین راحتی قید مرا بزند .
عزیزجون گفت :« مهتاب ؛ کجایی که هرچه صدایت میزنم جواب نمیدهی ؟»
منکه تازه به خود آمده بودم گفتم :« آه ؛ ببخشید اصلا حواسم اینجا نبود ؛ میدونی عزیز ... به فکر پدر بودم . خیلی دلم برایش تنگ شده ؛ حاضرم تمام عمرم را بدهم و یکبار دیگر او را ببینم ؛ صدایش را بشنوم ؛ غرور مردانه اش را تماشا کنم . آخه عزیز چرا ...»
و دوباره سیل اشک بود که پهنای صورتم را پوشاند ؛ شایان درچهارچوب در ایستاده بود و با چهره ای غمگین نگاهم میکرد . بدون کوچکترین سختی به سمتم آمد و آفتاب را از بغلم جدا کرد و به اتاقش برد . عزیز دستم را در دستش گرفت و گفت :« او هم حتما دلایلی برای خودش دارد . حرفی زده که نمیتونه عقب نشینی کنه .»
با دلخوری گفتم :« برای دوست داشتن نمیشه دلیل و برهان آورد ... میدونی عزیزجون از چه چیز مردهای ایرانی بدم می آید ؛ از غرور ابلهانه شان . حاضرند تمام هستی و زندگیشان را زیر پا بگذارند ؛ اما از غرورشان نگذرند . به نظر من یک فرزند قسمتی از وجود پدر و مادر است . ممکنه هر انسانی مرگ پدر ؛ مادر و همسر را که خیلی سخته بتوانند تحمل کنند اما فرزند چیز دیگری است . داغی است که بر قلب آدمی می ماند و تا دنیا دنیاست همیشه او را میسوزاند . من طاقت یک روز دوری از آفتاب را ندارم ؛ باور کن وقتی سرکار هستم با اینکه به پرستارش اعتماد کامل دارم ؛ اما باز دلم پیش اوست و باهر تلفنی دلم ازجا کنده میشود .»
عزیز برای اینکه مرا آرام کند گفت :« آخه جونم تو مادری . اصلا از شایان بپرس ببین ؛ او هم مثل تو دلواپس آفتاب است ؟»
درحالیکه اشکهایم را با پشت دست پاک میکردم گفتم :« اما عزیز رابطه ی من و پدر با بقیه فرق داشت . ما مثل عاشق و معشوق بودیم ؛ از این طرف باهم دعوا میکردیم و از آنطرف طاقت یک لحظه دوری همدیگر را نداشتیم . اگر یک روز پدر را نمی دیدم ؛ یا صدای او را نمی شنیدم روزم به شب نمی رسید . با اینکه در سنی بودم که یه دوست ؛ گردش ؛ موزیک و خیلی چیزهای دیگر احتیاج داشتم و همیشه بنابرخواسته پدر از آنها محروم بودم ؛ اما هیچ وقت نمیتوانستم کینه ی پدر را به دل بگیرم ؛ او هم همینطور بود . سرم فریاد میکشید . به اجبار میخواست که دستورهایش را انجام دهم ؛ اما وقتی باهاش قهر میکردم به نوعی سعی به آشتی کردن داشت ؛ مثل اینکه با اون زمان خیلی فرق کرده ؛ لااقل غرورش به اندازه حالا نبود .
عزیز ؛ خیلی سعی کردم او را از ذهنم پاک کنم . تمام عکسهایش را پاره کردم و هرچه از او به یادگار داشتم از بین بردم ؛ اما مگر میشود او را مانند یک تکه کاغذ له کنم و دور بیندازم ؛ او پدرم است ؛ خون او در رگ هایم جریان دارد .او برایم مثل نفس کشیدن است ؛ هروقت توانستم بدون نفس کشیدن به زندگی ادامه دهم ؛ بدون او هم میتوانم زندگی کنم . تازه ای کاش فقط بی تفاوتی پدر بود ؛ مادر و ماهان هم دیگه مثل قدیم ها نیستند . آنها هم مرا کم کم از یاد برده اند . فقط این زهراست که هفته ای یکبار تماس میگیرد و با شور و شوق از خوشبختی هایش سخن میگوید .
ـ اینطور نیست ؛ آنها هم مشکلاتی دارند ؛ وضع آنها بهتر از تو نیست .
به ناگاه رو کردم به عزیز و گفتم :« مثل اینکه پدر خیلی تغییر کرده ؟»
با تعجب گفت :« ازچه نظر !»
ـ از اینکه دیگه مثل سابق سخت گیر نیست و زهرا را آزاد گذاشته .
عزیز نفسی کشید و با لبخندی تصنعی گفت :« آره ؛ آره شکرخدا خیلی فرق کرده ..»
ـ من هم خیلی خوشحالم که با قربانی شدن من راهی برای او باز شد.
آن شب تا دیر وقت با عزیز صحبت کردیم ؛ حس عجیبی داشتم ؛ عزیز چیزی را از من پنهان میکرد . خیلی سعی کردم به گونه ای از او حرف بکشم اما فایده ای نداشت . در ایران خبر است که من از آن اطلاع ندارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد ؛ نکند برای پدر اتفاقی افتاده باشد . با خواهش و التماس از عزیز خواستم که اگر پدر بیمار است به من بگوید ؛ اما او به جان شایان قسم خورد که پدر صحیح و سالم است .با آمدن عزیز بطور ناگهانی همه چیز تغییر کرد و زندگی مان از آن یکنواختی بیرون آمد . حالا دیگر یک همزبان درکنار خود داشتم که مرا می فهمید . از ایران برایم می گفت ؛ از اقوام و بستگان ؛ ازمامانی که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و از پسر ماهان که به آمادگی میرفت . باورم نمیشد که زندگی به این سرعت گذشته باشند . مثل اینکه همین دیروز بود که علی به دنیا آمد ؛ هنوز نرمی دستان کوچکش ؛ را حس میکنم ؛ چه زود عمرمان گذشت و چه بیهوده گذشت .
وقتی عزیز با آب و تاب درباره ی آنها میگفت ؛ مثل یه بچه ی خوب به قصه ی آخر شب گوش میدادم و درخیال و رویاهایم آنها را تصور میکردم و از به یاد آوردن خاطرات گذشته که در آن زمان چندان هم شیرین نبود لذت میبردم .
ما آدم ها چه عادت زشتی داریم . هرچیزی که داریم قدر آن را نمی دانیم و شاکر خدا نیستیم ؛ اما با از دست دادن آن ؛ هرچند که ناچیز باشد ؛ برایمان اسطوره میشود وحالا این حس درخود من هم به وجود آمده بود ؛ آنقدر که دلم میخواست پای صحبتهای عزیز بنشینم . تمایلی به بیرون رفتن نداشتم ؛ آخریک روز عزیز به شوخی گفت :« من اگر ازتمام مردم ایران هم برایت بگویم تو با خوشحالی می نشینی و گوش میدهی ؛ به خدا این فکم بس که از صبح تا شب جنبید درد گرفته ؛ ناسلامتی ما مهمان شما هستیم نمیخواهی ما را از در این خونه بیرون ببری که اگر برگشتم ایران ؛ بگویم کجا رفتیم و چه دیدیم .»
تازه اونموقع بود که فهمیدم درطول این سه - چهار روزی که عزیز به آمریکا آمده ؛ جز برای چند خرید جزئی او را ازخانه بیرون نبرده ام . از آن روز خاطرات گذشته را به کلی بوسیدم و کنار گذاشتم و به اتفاق عزیز و آفتاب بیرون زدیم . اول از هر جایی او را به نزد مادر بردم ؛ آنقدر از او برای عزیز گفته بودم که خیلی دلش میخواست او را ببیند . آفتاب با دیدن مادر دوان دوان به سمتش دوید . با اینکه یک سالی میشد از آن محله رفته بودیم ؛ اما آفتاب هنوز به آنجا دلبستگی خاصی داشت . هر وقت به خانه مادر میرفتیم ؛ اول ازهمه به سراغ خانه ی قدیممان میرفت و از پشت حصار چوبی به تماشای خانه می ایستاد . شاید در ذهن کوچکش خاطراتی برایش زنده میشد . عزیز مثل همیشه با اخلاق خوشش خیلی زود به دل مادر نشست و توانستند رابطه ی دوستانه ای با هم برقرار کنند ؛ حالا دیگرهرجا که میرفتیم مادر را هم با خودمان میبردیم . آن دوران خوش را هرگز فراموش نمیکنم . آفتاب هم از این باهم بودن بسیار خشنود بود . شاید برای اولین بار بود که او این همه صمیمیت و دوست داشتن را در محیط گرم خانه حس میکرد . او هم از آن حال و هوا بیرون آمده بود و دیگر روزها برایش تکراری نبود ؛ حالا
همه چیز فرق میکرد ؛ من با قیافه ای شاد و خندان به همراه عزیز درکنارش بودیم و هر روزمان به گشت و تفریح میگذشت ؛ آفتاب آرام و قرار نداشت ؛ باورم نمیشد که اینقدر روحیه اش عوض شده باشد ؛ خدایا من چه مادری بودم که متوجه نشدم دخترم بیشتر ازهرچیز به وجود من و تفریح احتیاج دارد و ما با زندگی یکنواختی که برای خودمان ساختیم ؛ او را هم به اجبار به دنبال خود کشیدیم . او وابستگی شدیدی به من داشت ؛ تا آنجایی که شبها وقتی او را در بسترش می خواباندم ؛ نیمه های شب هراسان اما بی صدا به زیر پتو میخزید و مرا در آغوش میکشید و برای اینکه او را وادار به برگشتن نکنم میگفت :« ماما یک خواب خیلی بدی دیدم ؛ میشه امشب پیشت بخوابم .»
و من او را محکم به سینه می چسباندم و شروع میکردم به لالایی خواندن . بارها و بارها شایان مرا از این کار منع کرد ؛ حتی چندبار با تحکم به آفتاب گفت :« شبها باید در اتاق خودت بخوابی .» و آفتاب درحالیکه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#85
Posted: 11 May 2013 16:07
اخم هایش رادرهم میکرد شانه هایش را بالا می انداخت و به اتاقش پناه میبرد . میدانستم که حرفهای شایان منطقی است ؛ اما من چگونه میتوانستم جگرگوشه ام را درحالیکه قلبش به مانند کبوتری دربند به تلاطم افتاده ؛ وادار کنم که به اتاقش برود این کار به زمان احتیاج داشت . تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که وقتی به خواب میرفت او را به اتاقش میبردم . به هرحال با آمدن عزیز و مستقر شدنش دراتاق خواب آفتاب وضع بهتر شد و با آرامش خیال تا صبح میخوابید ؛ تازه آنموقع شایان متوجه شد که او از چیزی میترسد ؛ چون وقتی کسی درکنارش است احساس امنیت میکند .
آفتاب شیرین زبان بدجوری خودش را در دل عزیزجا کرده بود ؛ عزیز راه میرفت و قربان صدقه اش میرفت و می گفت :« دختری به این خوش زبانی ندیده ام .»
اکثر شبها او را در بغل خودش می خواباند ؛ وقتی شایان اعتراض میکرد گفت :« برو پسر این حرفها را برای مادرهای امروزی بزن ؛ نه برای من که سه تا بچه بزرگ کردم مثل دسته ی گل ؛ همه ی شما را هم درکنار خودم خواباندم ؛ حالا چی شد ؟ تازه اینکه خوبه ! زمان مادر من را چی میگی ؟ همه سرتاسر در یک اتاق میخوابیدند ماشاالله بچه ها هم یکی از یکی باادب تر و با کمال تر میشدند . این زمانه که دیگه از این خبرها نیست ؛ هرچه زندگی پیشرفت کرده و وسایل رفاعی بیشتر شده ؛ بچه ها لوس تر شدند .حالا تو گیر دادی به این کوچولو ؛ این زبون بسته در طی زندگی اش برای اولین بار یکی از اعضای خانواده اش را دیده ؛آنهم شخصی به نام مادربزرگ که همیشه ارتباط خوبی بین این دو موجود برقرار بوده ؛ حالا تو ازمن میخواهی او را از خود برنجانم .»
« شایان این بچه مشکلی دارد ؛ اوتا صبح چندبار هراسان ازخواب میپرد ؛ وقتی از بودن من مطمئن میشود با آرامش میخوابد ؛ این ترس را باید کم کم از او دور کرد ؛ او هنوز بچه ای بیش نیست . باید به میلش عمل کنی ؛ البته نه تا آن اندازه که دیگر نتوان کنترلش کرد . باید کمی صبر داشته باشی ؛ همین که بزرگتر شد ؛ خودش دلش میخواهد مستقل شود .»
از وقتی که عزیز گفت که آفتاب مشکل دارد مرا به وحشت انداخت و بیشتر مراقبش بودم ؛ اما سعی من بی نتیجه بود و نتوانستم دلیلی برای ترس شبانه اش پیدا کنم . یک روز بالاخره عزیز بدون هیچ مقدمه ای سرصحبت را باز کرد و گفت :« تو و شایان باهم مشکل دارید ؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :« نه ! چرا این سوال را می کنید ؟»
ـ نمیدانم ؛ شاید علتش آفتاب باشد او با اینکه دختر پرشور و نشاطی است ؛ اما گاهی اوقات درچهره اش وحشت موج میزند ؛ نمیتوانم درست توضیح دهم اما او از چیزی رنج میبرد .
با اشتیاق کنار او نشستم تا شاید از تجربیاتش استفاده کنم و گفتم :« به نظر شما مشکل او چیست ؟»
ـ فکر میکنم مشکل او بیشتر تنهایی باشد ؛ آفتاب دختر تنهایی است . او با بچه های هم سن و سالش در ارتباط نیست . تمام وقتش پر شده از آدم بزرگها ؛ هرچند که شما را دوست دارد و احساس علاقه میکند ؛ اما هیچ وقت جای دوست را برایش نمی گیرید ؛ باید در اجتماع و با بچه ها معاشرت داشته باشد زندگی او درست مثل یک قفس است ؛ شما محیط زیبا و دلنشینی برای خودتان ساخته اید و فکر میکنید که او هم مانند شما از آن لذت میبرد . اما دنیای بچه ها با ما بزرگها خیلی فرق دارد ما به دنبال مسائل مادی زندگی هستیم آنها به دنبال محبت ؛ دوست داشتن ؛ مهربانی و چیزهای عاطفی هستند . از باهم بودن پدر و مادر خوشحال میشوند که متاسفانه شما در شبانه روز چیزی حدود دو سه ساعت بیشتر در کنار هم نیستید . از گردش و تفریح خانوادگی هم که به خاطر مشغله کاریتان او را محروم کرده اید ؛ شما همه ی وقتتان را به کار کردن میگذرانید که این برای آفتاب کوچولو جالب نیست . او دیگر در سنی نیست که به پرستار احتیاج داشته باشد ؛ او را باید به کودکستان بفرستید یک جای عمومی که با بچه ها در ارتباط باشد . باید سعی کنید از بحث های خانوادگی درحضور او خودداری کنید ؛ او ؛ تو وشایان را به
ندرت باهم می بیند که تازه همان مدت کوتاه هم اغلب با بحث میگذرد . بهتره حرفهایتان را بگذارید برای وقتی که او خواب است ؛ ممکنه از نظر شما بحثها آنقدر جدی نباشد ؛ اما برای روحیه حساس آفتاب مضر است .
علت بیدار شدن شبانه اش هم ترس از تنهایی است او در ضمیرناخودآگاهش فکر میکند که او را تنها رها کرده اید و برای همین می ترسد و هراسان از خواب میپرد ؛ اگر به سراغتان آمد او را به هیچ عنوان از خود نرانید و درکنارخودتان بخوابانید و با گفتن قصه ای شیرین او را از آن حال و هوا بیرون بیاورید و وقتی به خواب رفت او را به اتاقش ببرید .
صحبتهای عزیزجون کاملا صحیح بود. شایان فقط به فکر آسایش ظاهری او بود ؛ بهترین ها را برایش مهیا میکرد ؛ او در ساعات شبانه روز نیم ساعت از وقتش را برای او کنار نمی گذاشت . چندبار به او یادآوری کردم که آفتاب به پدر احتیاج دارد و او در جوابم گفت :« پدر از من خرتر هم پیدا میشود که از صبح تا شب سگ دو بزند برای راحتی فرزندش ؛ حالا تو ؛ هم نقش پدر را برایش بازی کن و هم نقش مادر ؛ اگر بتوانی دست از کارت بکشی به حتم او راحتتر زندگی میکند .»
هیچ وقت نتیجه ی حرفهایم با شایان لذت بخش نبود ؛ با دلایل غیرمنطقی سعی به راضی کردن من داشت و هر وقت که حسابی کم می آورد میگفت :« تو اگر مادر خوبی هستی استعفا بده و درکنار فرزندت بمان .»
نمیدانم چرا آنقدر علاقه مند بود کاری را که با آن سختی به دست آوردم وتا قبل از اینکه شرکت راه بیفتد یکی از منابع مهم درآمدمان بود کنار بگذارم . یا سیاست خاص خودش همه چیزم را گرفت و حالا سعی داشت تا استقلال مالی ام را هم بگیرد . اما به خود قول دادم که این کار را نکنم ؛ هر سختی را تحمل کنم ولی دیگر دست به این حماقت نزنم . متاسفانه شایان خیلی تغییر کرده بود دیگر دل و زبانش یکی نبود ؛ با فروختن خانه و راه اندازی شرکت بدتر هم شده بود. البته تاچند ماه اول خیلی قدردانی میکرد ؛ اما کم کم همه چیز را به فراموشی سپرد و خیال کرد هرچه کرده نتیجه سعی و تلاش خودش بوده . خیلی دلم میخواست با عزیزجون درد دل کنم اما چه فایده ؟ شایان که تغییری نمیکرد و تازه او بعد از چندین سال آمده بود که خوشبختی ما را ببیند ؛ حالا با حرفهایم او را آزار دهم که چه شود ؟ هرچند که او خودش متوجه بود که شایان چقدر تغییر کرده و اگر دستی به دور گردنم می اندازد و بوسه ای بر گونه ام میزند ؛ بیشتر برای تظاهر است ؛ نه ابراز دوست داشتن ؛ وقتی می دید از صبح که میرود تا شب برنمیگردد و آنموقع هم آنقدر خسته است که حوصله دو کلمه حرف زدن ندارد متوجه وخامت وضع و حالمان میشد .گاهی پنهان از چشم من با او صحبت میکرد و شایان با شیرین زبانی و بوسه بر دست و صورت عزیز قضیه را خاتمه میداد . برای من این مسائل عادی شده بود ومدتهاست که دیگر در اینباره با او به بحث نمی نشستم ؛ بخاطر همین بی تفاوتی های شایان ؛ روز به روز علاقه ام به آفتاب بیشتر میشد و فاصله ی بین من و او هم بیشتر و بیشتر.
سه ماه عزیزجون درکنارمان ماند . سه ماهی که برای من و آفتاب بهترین روزهای زندگی مان بود . روحیه آفتاب به کلی عوض شده است . از وقتی به مهدکودک میرود ؛ معاشرت با بچه های همسن و سالش او را سرشوق آورده ؛ بطوریکه دیگر از ترس و هراس دراو اثری نیست ؛ شبها هم با خیال راحت در اتاق خودش و روی تختش میخوابد . زندگی خوبی داریم ؛ اما بدون شایان . هرجاکه میرویم وهرچه که می کنیم بدون اوست فقط گهگاهی ؛ آن هم بخاطر عزیز ؛ تعطیلات آخر هفته را در کنارمان میگذراند و بقیه اوقات بیکاری اش به خودش تعلق داشت . یک روز عزیز دیگر نتوانست تحمل کند ؛ وقتی که آفتاب در پارک کودک بازی میکرد و من و عزیز روی نیمکتی به تماشای او نشسته بودیم ؛ بدون هیچ مقدمه ای گفت :« مهتاب ؛ خودت میدانی که تو مثل دخترم برایم عزیز هستی , باورکن اگر دختری داشتم ؛ فکرنکنم میتوانستم فرقی بین شما بگذارم ؛ برای همین اگر حرفی میزنم مرا مثل مادرت بدان .»
و بعد از مکث کوتاهی گفت :« من برای زندگی تو و شایان نگران هستم ؛ او خیلی عوض شده ؛ شایانی که در ایران بود کجا و این کجا ؟ چرا اینقدر او را آزاد گذاشتی ؟ عزیزم ازمن به تو نصیحت ؛ برای یک مرد باید حد و مرزی گذاشت . هرچه به او بدهی ازت توقع بیشتری دارد ؛ این کار را بکنی کار دیگری از تو میخواهد هرچه به خواسته هایش اهمیت بدهی ؛ مجبور میکند ازخواسته های خودت چشم پوشی کنی . زندگی شما خیلی سرد و بی روح شده ؛ دلم میخواست وقتی به اینجا می آیم با صحنه های زیباتری روبه رو شوم ؛ اما متاسفانه چیز خوشحال کننده ای ندیدم . هرکدام به دنبال راه خودتان هستید . بهتره با او صحبت کنی ؛ این زندگی اگر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#86
Posted: 11 May 2013 16:08
همینطور ادامه پیدا کند دوام چندانی ندارد و به نابودی کشیده میشود . تا کی میخواهد شبها تا دیروقت در خیابانها پرسه بزند و آخرشب هم مست و بی خبر به خانه بیاید ؛ با این روشی که او در پیش گرفته به زودی این شرکت را که با خون دل ساخته اید ازدست میدهد . او باید راه درست زندگی اش را پیدا کند ؛ البته با کمک تو ؛ یک زن خیلی کارها میتواند انجام دهد که از عهده ی یک مرد خارج است . من تو را چون دخترخودم میدانم این حرفها را برایت میزنم ؛ عزیز دلم در
زندگی زناشویی اگر مرد از خانه و زندگی فراری شود و به بیرون از خانه پناه ببرد مقصر همسر اوست . آنقدر آزادی و پرو بال به مردش داده که هرکاری دلش میخواهد انجام میدهد ؛ بدون اینکه بازخواست شود . منظورم این نیست که تو نکردی ؛ توهمه کار برای شایان کردی ؛ از زندگی ات گذشتی و اگر حالا به جایی رسیده از عرضه ی تو بوده . اما درباهر مسائل خانوادگی ...بگذار بدون رودربایستی بگویم ؛ کم آوردی و خیلی شل شدی ؛ ازهمان اول او را آزاد گذاشتی و اگر توهم ناراضی بودی باچرب زبانی دلت را به دست آورده . مردها از همین نقطه ضعف زنها استفاده میکنند . در زندگی ات تحکم نداشتی و خیلی زود خام او شدی . هیچ وقت نباید مرد یا زن یکطرفه تصمیم بگیرند و با شیرین زبانی طرف مقابلشان را وادار به آن کار کنند وبعد بگویند ما باهم تفاهم داریم ؛ تفاهم یعنی فهمیدن یکدیگر ؛ درک کردن هم ؛ باهم بودن و باهم فکرکردن . آیا در زندگی ات چنین شرایطی حکم فرما بوده ؟ بگذار خودم جواب بدهم ؛ نه ؛ تو او را به اختیار خودش گذاشتی تاهرکاری که دلش میخواهد انجام دهد و این برای مردی مثل شایان سم است . مهتاب باید تا دیرنشده راهی پیدا کرد .»
آهی کشید و گفتم :« چقد حرف بزنم ؟ یک بار ؛ دوبار ؛ یا صد بار . چقدر باید گفت تا یک مرد تغییر کند ؟ یکبار ؛ دوبار یا صدبار . عزیز باور کن همه ی راه هایی که به نظرم رسیده رفتم ؛ اما فایده ای نداشته ؛ به خدا خسته شدم . برای کی حرف بزنم ؟ هرچه بگویم ؛ مثل دارو فقط برای مدت کوتاهی جواب میدهد . چقدر تن این بچه را بلرزانم ؟ من که غیر از آفتاب کسی را ندارم . اگر قرار باشه با بحث های بی حاصل ؛ او را از دست بدهم ؛ دیگر برایم چی می ماند . عزیز ؛ او باید خودش بخواهد . هیچ چیز را با زور نمیتوان به کسی تزریف کرد. من برای شایان چیزی کم نگذاشتم . از زندگی ام ؛ از هست و نیستم گذشتم اما حالا به کجا رسیدم ؟ به هیچ .
شما درست میگویید روشم ازهمان اول غلط بود نباید هرچه میگفت زیربار میرفتم ؛ اما شما خودتان که میدانید چه زبان چرب و نرمی دارد؛ آن چنان که ما را از سوراخش بیرون میکشد . چه رسد به من که یک زن بی پناه هستم و تشنه ی محبت . با دو کلمه ی قربانت بروم و دوست دارم همه چیز تمام میشود . منکه مدتهاست از خودم گذشتم ؛ فقط دلم میخواهد یک زندگی راحت برای آفتاب مهیا کنم . دلم نمیخواهد غم به دل او بنشیند . خوشحالم از اینکه وقتی شایان شبها با آنحال به خانه می آید ؛ آفتاب خوابیده است . دلم میخواهد او را به معنای واقعی پدرحس کند هرچه با او صحبت کردم به نتیجه ای نرسیدم ؛ حتی باور کنید او را تهدید به طلاق کردم .»
عزیزهراسان گفت :« وای راست میگویی ؟»
سرم را تکان دادم و گفتم :« اما متاسفانه هیچ ثمری نبخشید ؛ فقط این تهدید سه ؛ چهارماه جواب داد . من دیگر راهی به نظرم نمیرسد ؛ اگر شما راهی به نظرتان میرسد به من بگویید . منکه هر کاری از دستم برمی آمد برای بقای این زندگی کرده ام و حالاهم دیگر بی خیال او شدم . فقط و فقط نمیخواهم به آفتاب صدمه ای برسد .»
ـ من با او جدی صحبت خواهم کرد .
ـ امیدوارم که جواب بدهد ؛ باور کنید خودم هم از این جور زندگی کردن خسته شده ام .
و ناگهان رو کردم به عزیز و گفتم :« جان آفتاب وقتی برگشتید ایران برای بابا و مامان تعریف نکنید ؛ نمیخواهم غصه بخورند .»
دستم را در دستش گرفت و گفت :« باور کن هرچه گفتیم همین جا خاک میشود . وقتی دسترسی به تو ندارند ؛ بگویم که چه شود ؟»
ـ اتفاقا بابا اگر بفهمد داغان میشود .
بدون هیچ تاملی گفت :« ای بابا تو چقدر ساده ای پدرت که سالهای ساله که ...»
مثل اینکه متوجه شد که نباید این حرف را بزند ؛ حرفش را ناتمام گذاشت و گفت :«خیلی حرف زدم ؛ بلندشو برویم که آفتاب منتظر است .»
دست او را محکم گرفتم و گفتم :« چی شده عزیز ؟ چه اتفاقی افتاده ؟»
پیشانی ام را بوسید و گفت :« اتفاقی که نیفتاده ؛ منظورم همان ضربه ای بود که پدرت از رفتن شما خورد .»
درحالیکه آب دهانم را به سختی قورت میدادم گفتم :« به جان آفتاب تا نگویید چی شده ازجایم تکان نخواهم خورد .»
ـ ای دختر تو چقدر سمج هستی ؛ میخواستم بگویم پدرت از وقتی که شما رفتید دیگر ما را تحویل نمی گیرد و تقریبا قطع رابطه کرده ایم .
ـ اما عزیز تو چیز دیگری میخواستی بگویی .
ازجایش بلندشد و گفت :« خیلی شکاک شدی ؛ آخه چه حرفی برای گفتن داشتم ؟»
ـ نمیدانم اما شما یه چیزهایی را دارید ازمن پنهان میکنید .
تا رسیدن خانه ؛ دیگر خودم نبودم . اتفاقی افتاده که از آن بی خبر بودم . بدجوری بهم ریختم و دیگر تحمل نداشتم بایدهرجور شده عزیز را به حرف می آوردم . تا آمدن شایان بعد ازشب زنده داری اش چندساعتی مانده بود . آفتاب را بعد ازخوردن شام به اتاقش بردمم و با خواندن کتابی خواباندم و با دو لیوان چای پیش عزیز رفتم و درکنارش نشستم . او گفت :« کم کم دارد هوا سرد میشود ؛ اینجا برف هم می آید ؟»
ـ نه ؛ متاسفانه ؛ یاد برفهای تهران به خیر ؛ هرسال زمستان چه برف سنگینی می آمد . هیچ وقت پنجره ی رو به حیاط اتاقم را فراموش نمیکنم . شبهای زمستان تنها مونس و همدمم همان بارش برف بود. همیشه پدر عادت داشت چندتا از چراغ های حیاط را روشن بگذارد . در زیر آن نور سفید رنگ ؛ برف با آرامش روی زمین می نشست و هرچه غم و غصه بود از دلم پاک میکرد . آن روزها به نظرم خیلی سخت وآزار دهنده بود ؛ اما نمیدانستم که روزهای سخت تری هم در پیش داریم .
ـ دخترم این چه حرفیه که میزنی ! اینقدر ناامید نباش تو خیلی جوان هستی به خودت اطمینان داشته باش . شایان ...
به میان حرفش آمدم و گفتم :« صحبت از شایان نیست . عزیزمن نگرانم ؛ خیلی نگران .جان هرکس که دوست دارید حقیقت را به من بگویید . همه چیز را تا حالا تحمل کردم اما این یکی را نمیتوانم ؛ وادارم نکنید که همه چیز را رها کنم و به ایران برگردم .»
ـ آخه این چه حرفی است که میزنی ؟ من چه چیزی را ازتو پنهان کردم ؟
ـ نمیدانم ؛ اما به حتم برای پدر اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم .
ـ بلندشو دختر بگیر بخواب که منهم خوابم می آید .
با عصبانیت لیوان چای را به روی میز گذاشتم و ازجا برخاستم و گفتم :« باشه هرطور که دوست دارید . من باشما به ایران خواهم آمد .»
عزیز با دستپاچگی گفت :« آخه خبری نیست ؛ چرا این فکرها را به ذهنت راه میدهی ؟»
حال بدی داشتم ؛ هوای اتاق برایم سنگین شده بود و چیزی به روی قفسه ی سینه ام فشار می آورد . با دلتنگی کنار پایش زانو زدم و دستهایش را در دستم گرفتم و گفتم :«عزیز بیشتر ازاین آزارم نده ؛ حرفی بزن و مرا از این حال خراب نجات بده میدونم که بخاطر من چیزی نمیگویی ؛ ولی این جور بدتره ذره ذره ی وجودم داره آب میشه .باور کن امشب قیافه ی خندان آفتاب هم نتوانست مرا سرکیف بیاورد .»
عزیز کمی فکرکرد و گفت :« اما از دست تو ؛ به یک شرط.»
ـ هر شرطی که باشد میپذیرم .
ـ این راز بین من و تو می ماند و به ایران نمیرسد . چون از من قول گرفتند که حرفی نزنم ؛ اما متاسفانه بی مبالاتی من همه چیز را خراب کرد . باشه همه چیز راا میگویم ؛ اما تصمیم عجولانه نباید بگیری و هرچه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#87
Posted: 11 May 2013 16:09
گفتم باید گوش کنی .
ـ قول میدهم که هرچه گفتید انجام بدهم .
ـ پس همین جا ساکت بشین و یک کلام میان حرفم نیا.
قلبم داشت ازجا کنده میشد ؛ بدنم یخ کرده و دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود ؛ اما او همچنان ساکت و آرام درکنارم نشسته و به نقطه ای خیره شده بود . چقدر این سکوت برایم زجرآور بود . چرا لب به سخن باز نمیکرد ؟ چرا عذابم میداد ؟ نفسم در سینه حبس شده و جرات حرف زدن نداشتم . میترسیدم با گفتن جمله ای همه چیز را خراب کنم . به ناگاه عزیز گفت :« باور کن نمیدانم ازکجا شروع کنم ؛ هرچه بود ازسرهمان مفاسد و قهرکردن پدرت باتو شروع شد . دیگر آقای سهامی مثل گذشته نبود ؛ مانند یک گرگ زخمی شده بود . تو نمیدانی که اون روزها چه به سرمادرت و اطرافیانش می آورد ؛ اصلا مثل اینکه یک روزه این مرد را عوض کردند با اینکه همیشه حرف حرف خوشد بود ؛ اما خودت میدانی تا مادر راضی نمیشد دست به هیچ کاری نمیزد . او عاشق مادرت بود و من به شخصه هیچ وقت ندیده بودم که با صدای بلند با او صحبت کند ؛ چه رسد که پرخاش هم بکند ؛ درسته که من و آقای سهامی هیچ گاه نقطه نظری مشابه هم نداشتیم و دیدگاهمان باهم خیلی فرق داشت ؛ اما پا روی حق نمیتوان گذاشت او جانش برای خانواده اش در میرفت و تمام زندگی اش شما بودید . او زندگی اش را با عشق ساخت و روز به روز آن را
مستحکم تر کرد ؛ اما خب مرد مستبدی است همه زیر بارش میرفتند و اینجا تو بودی که با بقیه فرق داشتی ؛ لجباز و یکدنده ؛ درست مثل خودش .تنها کسی که روی حرفش حرف میزد تو بودی . اما با این حال او تو را سوای دیگران میدانست ؛ غرغرهایت را تحمل میکرد . وقتی با خواسته هایش می جنگیدی ؛ میدانست که تو فکرت با بقیه فرق داره ؛ توقعت از زندگی آن چیزی نیست که او بخواهد ؛ برای همین هم با ازدواج تو وشایان موافقت کرد ؛ چون به خوبی میدانست که تو حاضر نیستی با کسی که او انتخاب میکند سرسفره ی عقد بنشینی . نه فکرکنی که از شایان خوشش می آمد ؛ نه ؛ بلکه فقط بخاطر تو قبول کرد . میخواست لااقل کسی که همسر تو میشود شناختی از او داشته باشد ؛ دیدی که همه کار هم برایتان کرد . پشتوانه ی بزرگ مالی که بدون آن هیچ وقت به اینجا نمیرسیدید . اما همه چیز از وقتی خراب شد که به پدرت خبر دادند که شما را در یک پارتی گرفته اند وکارتان به مفاسد کشیده شد .
اصلا باورش نمیشد ؛ تاچندروزخودش را در اتاقش حبس کرد و با کسی حرف نزد . یکباره شکسته شد ؛ آنهم چه شکستنی ! تنها کلامی که به زبان می آورد میگفت :« دختر من و یک همچین جایی ؛ وای برمن وای برمن .» شاید روزی چندین بار این جمله را با صدای بلند تکرار میکرد.
از آن روز سختگیری اش به زهرا بیشتر شد و میگفت :« لیاقت شما همین است که در قفس باشید .»
حتی اجازه ی درس خواندن هم به زهرا نداد و او را از مدرسه رفتن محروم کرد.هرچه هلا و خواهرم پادرمیانی کردند فایده ای نداشت .میگفت :« کاری نکنید که او را در همین سن و سال شوهر دهم آبرویم به اندازه ی کافی رفته دیگر نمیگذارم از این بدتر شود .»
توو شایان بدجوری او را داغان کردید ؛ پدرت میخواست با روش خودش به نوعی تنبیه تان کند اماتو هم از او لج بازتر بودی و ضربه آخر را تو وارد کردی . وقتی شنید که شما میخواهید به آمریکا بروید همه چیز تمام شد . اینطورکه هلا میگفت این خبر آنقدر برای پدرت تکان دهنده بود که به نقطه ای خیره شد و هیچ کس جرات نزدیک شدن به او یا اینکه حرفی بزند یا اظهارنظری بکند نداشت و بعد از لحظات سخت و آزار دهنده ؛ درحالیکه قطره اشکی گوشه ی چشمانش جمع شده بود گفت :« زندگی بدجوری داره انتقام میگیره . بعداز پنجاه سال می فهمم راهی که رفتم اشتباه بوده ؛ هیچ چیز را با زور و اجبار نمیشه به کسی تحمیل کرد. من تا حالا فکرمیکردم که اگر ماهان مثل من شده و حرفهایم را بدون چون و چرا قبول کرده و کوچکترین اعتراضی نمیکند مسببش من هستم ؛ اما حالا متوجه شدم که او خودش خواسته که این راه را انتخاب کند.
اما مهتاب ... آنقدر به این دختر سخت گرفتم که کار به اینجا کشید . او دیگر بچه نیست ؛ راه خودش را انتخاب کرده و ما کاری نمیتوانیم بکنیم . امیدوارم که هیچ وقت پشیمان نشود و خوشبخت شود .»
این آخرین سخنان پدرت درباره ی تو بود ؛ دیگر از آن روز به بعد او مرد دیگری شد . نه درکاری دخالت میکرد و نه اظهارنظری میکرد ؛ توی خودش فرو میرفت و ساعتها بدون اینکه کلامی به زبان بیاورد به اتاقت میرفت و به روی تختت مینشست و از پنجره حیاط را تماشا میکرد. او دیگر سهامی گذشته نبود ؛ یکباره تغییر کرد . هر روز صبح مثل یک ماشین کوکی زندگی روز قبلش را تکرار میکرد. صبح از خواب برمیخاست و صبحانه اش را در سکوتی تلخ به پایان میرساند؛بعد به سرکار میرفت و عصر که به خانه می آمد خودش را در اتاقش حبس میکرد و با روزنامه ای خودش را سرگرم میکرد. از دوست و آشنا بریده بود ؛ حتی شیرین زبانی علی کوچولو هم نمیتوانست او را سرکیف بیاورد .به کلی خودش را ازهمه چیز محروم کرد.
بمیرم برای هلا که چه زجری میکشید . هرچه با پدرت صحبت کرد فایده ای نداشت ؛ تنها جوابی که می شنید ؛ باشه ؛ چشم ؛ حتما . یک روز دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گفت :« تاهرچه گفتی ؛ هرچه کردی روی حرفت حرف نزدم. خودت میدونی همیشه باهات بودم ؛ اما اگر قرار باشه زندگی اینطور ادامه پیدا کند من حاضر نیستم همراهی ات کنم .»
پدرت آهی کشید و لبخندی تلخ به لب آورد و گفت :« من اگر تا حالا زنده هستم و درکنارتان مانده ام فقط به خاطرتوست ؛ خواهش میکنم وضع را از این خراب تر نکن... تو نمیدونی مهتاب با من چه کرد ؛ او عمرم بود نفسم بود .میدانم که نباید بچه ها فرق گذاشت ؛ اما او برایم باهمه فرق میکرد. همه ی زندگی ام بود ؛ همه ی وجودم؛ او با من کاری کرد که از دشمن خودم هم توقع نداشتم .
بهتره مرا درک کنی ؛ من دیگر نمیتوانم آن آدم سابق باشم ؛ همینکه زنده هستم برای خودم هم عجیب است . ضربه ی بزرگی بر پیکرم خورده که هیچ مرحمی ندارد ؛فقط خواهشم از تو این است که مرا تحمل کنی . تو همیشه درکنارم بودی ؛ بگذار دلم به تو خوش باشد . دیگر در هیچ امری دخالت نمیکنم هرکاری که دوست داشتید انجام دهید ؛ زهرا هم خودت برایش تصمیم بگیر ؛ نمیخواهم با سخت گیری هایم زندگی را به کام او تلخ کنم ؛ اگر خودش دوست داشت روش مرا ادامه دهد وگرنه آزاد است هرطور که دوست دارد زندگی کند .
نمیخواهم با هیچ کس رفت و آمد کنم ؛ باور کن دیدم مردم آزارم میدهد ؛ بگذار ببینم این بحران کی به آخر میرسد .خودت میدانی تمام عشق و زندگی ام تو و بچه ها هستید ؛ نگذار ازخانه فراری شوم .»
دیگر از آن روز به بعد سهامی نه با کسی سخن گفت و نه کسی او را درجمع دید یکباره پیرشد ؛ برای همین عکسی از او برایت نفرستادند . پدرت با آن زمانها خیلی فرق کرده .
دراین میان ؛ این هلا بود که بیش ازهمه میسوخت . ازیکطرف پدرت قدغن کرده بود که ازتو صحبتی نکنند و ازطرف دیگر توبودی که وقت و بی وقت احوال پدرت را میپرسیدی و او هم با جوابهای بی سرو ته باید موضوع را ماست مالی میکرد. خودت میدانی که او عاشق پدرت است او هنوز هم مثل همان قدیم درکنارش است و فقط سعی میکند او را به آرامش برساند. اگرگاهی اوقات از طرف مادرت یا ماهان کم لطفی دیدی به دل نگیر ؛ چون با رفتن تو جو زندگی آنها به کلی بهم ریخت . مادرت برای تو حرفی نمیزند اما خیلی دلش پر است . از غصه ی پدرت خیلی زجر کشیده و اگر می بینی گاهی یکی دو ماه تماس نمیگیرد به او ایراد نگیر ؛ چون زندگی سختی دارد و حالا این فقط عشق است که او را در کنار پدرت نگه داشته . تحمل یک چنین زندگی با انسان سرد و بی روحی که در طول شبانه روز سه چهار جمله بیشتر به زبان نیاورد خیلی سخته .
او ازمن خواسته بود که دراینباره باتو صحبت نکنم . نمیخواست تونگران شوی ؛ اما متاسفانه من جلو زبانم را نتوانستم بگیرم و همه چیز خراب شد .
درحالیکه اشک از چشمانم به آرامی روی دستم می چکید گفتم :«نه عزیزجون ؛ هیچ چیز خراب نشد ؛ برعکس شما امید را درمن زنده کردید . بااینکه از شنیدن این حقایق بهم ریختم ؛ اما بعد از سالها با خیالی آسوده سر به بالین میگذارم . عزیز ؛ خوشحالم ؛ به اندازه ی یه دنیا خوشحالم که پدر هنوز مرا فراموش نکرده ؛ باورکن این بهترین خبر است .چه شبها که تا صبح بخاطر نامهربانی های او گریستم . ازاینکه به همین راحتی دختر عزیز دردانه اش را از یاد برده او را نمی بخشیدم. ازاینکه چندبار با او تماس گرفتم و او تلفن را قطع کرد ؛ نفرت شدیدی در دلم نسبت به او به وجود آمد و هر روز این نفرت بیشترمیشد ؛ اما حالا همه چیز فرق کرده . شما به من زندگی دوباره دادی ؛ هیچ وقت این محبت شما را فراموش نمیکنم . از امروز این قلب
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#88
Posted: 11 May 2013 16:10
یخ زده آب میشود و جای خود را به قلبی با حرارت و گرم میدهد . زندگی ام را با شایان تغییر خواهم داد . من از روزی که به اینجا آمدم در یک حالت بی تفاوتی به سر میبردم چون فکرمیکردم برای پدر مرده ام ؛ اما حالا ... راستی عزیزعکسی از پدر نداری ؟»
با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت :« به خدا اگر میدانستم که روحیه ات این قدرعوض میشود همان روز اول برایت باز گو میکردم .»
و ازجایش برخاست و به سراغ کیفش رفت و چندتا عکس از آن بیرون آورد ؛ وقتی که عکسها را نگاه کردم برجایم خشکم زد .باورم نمیشد آن پیرمرد پدرم باشد به اندازه ی ده - پانزده سال شکسته شده بود . موهایش یکدست سفید و آن قامت کشیده زیربار غصه خمیده شده بود و لبخندی تلخ برلب داشت ؛ خدایا من با او چه کردم ! حق دارد که مرا نبخشد و حتی ازمن متنفر باشد .وقتی مردی این چنین از پا درمی آید ؛ باید غمی بزرگ داشته باشد که بر روح و جسمش اثر بگذارد .
عکسش را به سینه فشردم و زار زدم . عزیز مرا در آغوش گرفت وگفت :« عزیزدلم آرام باش ؛ من که گفتم باید تحمل داشته باشی .»
همچنان که گریه میکردم گفتم :« دلم برای پدر میسوزد . من به او بد کردم ؛ خیلی بد ؛ من یک مرد را با تمام غرورش شکستم و زیر پا خرد کردم ؛ خدایا چگونه توانستم در حق عزیزترین کسم چنین ظلمی کنم .»
عزیز اشکهایم را پاک کرد و گفت :« تو قرار بود آرام باشی و زندگی جدیدی را با شایان شروع کنی .من دلم روشن است ؛ همه چیز درست میشه ؛ باید فقط صبرداشته باشی . بهتره به زندگی خودت و شایان سرو سامانی بدهی و بعد یک سفر به ایران بیایی . پدرت حتما با دیدن تو و آفتاب گذشته ها را فراموش میکند. باید باهم حرف بزنید ؛ قهرکردن راه حل مناسبی نیست .»
با خوشحالی دستم را به دور گردن عزیز انداختم و گفتم : «حتما به ایران خواهم آمد ؛ باید پدر را ببینم و با او حرف بزنم .»
از آن روز به بعد سرآغاز تازه ای در زندگی من بود .روحیه ام به کلی عوض شد به طوریکه از چشمان آفتاب هم پنهان نماند . عکسهای پدر را به دیوار اتاقم زدم و از اینکه صبحم با دیدن چهره ی مهربان پدر آغاز میشد خوشحال بودم . دوباره شروع کردم به تماس گرفتن با پدر . با اینکه هیچ وقت سخنی بین ما رد و بدل نمیشد اما همین که صدای دلنشین او را می شنیدم به من انرژی میداد .« بله بفرمایید .» چقدر این جمله به دلم می نشست و بعد از چندبار تکرار ومکثی طولانی تلفن را قطع میکردم. به خوبی میدانستم که پدر میداند این مزاحم کسی جز من نیست ؛اما هیچ کدام اعتراضی نداشتیم . دلمان خوش بود به همین مکالمه ی دو کلمه ای بارها و بارها میخواستم کلامی برزبان بیاورم ؛ اما میترسیدم همه چیز بهم بخورد و پدر عصبانی شود و تلفن را قطع کند .
و اما شایان ؛ باید آخرین صحبتهایم را با او میکردم . از وقتی که فهمیدم در ایران پشتوانه ای دارم جراتم چندبرابر شد؛ دیگر نمیتوانستم بنشینم و شب زنده داری هایش را تماشا کنم . باید با او اتمام حجت میکردم و برای رفتارش حد و مرزی قرار میدادم . تا حالا هرچه گذاشتم به سرم بیاورد بخاطر این بود که پناهگاهی نداشتم ؛ میترسیدم او را از دست بدهم . ازتنهایی وحشت داشتم و دلم نمیخواست بی یار و یاور باشم . اشتباهاتش را نادیده میگرفتم ؛ چون تکیه گاهی جز او نداشتم و همین موضوع باعث میشد که او هرکاری که دلش میخواهد انجام دهد ؛ اما حالا صدای پدر و چهره ی غم گرفته ی او به من جرات میداد که داد خود را بعد از سالها از شایان طلب کنم و عمر به باد رفته ام را از او بخواهم.
عزیز وقتی روحیه مرا دید که چگونه تغییر کردم ؛ مصرانه از من خواست که با شایان صحبت کنم .اوگفت :« تو خیلی عوض شدی ؛ بهتره زندگی تان را هم عوض کنی ؛؛با چنگ و دندان هم که شده نگذار زندگی ات به تباهی کشیده شود و این تلاش چندین ساله به هدربرود .»
کارهای شایان دیگر برایم غیرقابل تحمل شده بود ؛ تصمیم گرفتم که آخرین حرفهایم را با او بزنم . یک روز عصر با شرکتش تماس گرفتم ؛ با شنیدن صدایم مثل همیشه با چرب زبانی گفت:
ـ به به ؛ چه عجب ! مهتاب خانم یاد ما کردی !
ـ شایان میخواستم ببینمت .
ـ اتفاقی افتاده ؟
ـ نه میخواهم قبل از اینکه اتفاقی بیفتد ؛ باهات حرف بزنم.
ـ منظورت را متوجه نمیشوم ؛ اما بهتره تا شب صبرکنی ؛ چون فعلا گرفتارم .
ـ طاقت ندارم تا نیمه شب صبرکنم ؛ بهتره همین حالا جایی قرار بگذاریم .
ـ چه حرفی است که اینقدر عجله داری ؟
ـ یک زن وشوهر چه حرفی میتوانند داشته باشند جز مسائل خانوادگی .
ـ عزیزم ماکه مشکلی نداریم .
پوزخندی زدم وگفتم :« خوشحالم که اینقدر اعتماد به نفس داری .»
ـ منکه نمیدانم تو چه میگویی ؟ اما امروز چندتا قرار مهم دارم.
ـ من هم غیر از امروز وقت دیگری ندارم ؛ بهتره قرارهایت را بهم بزنی.
با عصبانیت گفت :« مگر میشود قراری راکه یه هفته پیش تعیین شده بهم زد .»
ـ اگر تو بخواهی میشه .
ـ لااقل بگذار برای فردا .
ـ شایان همینکه گفتم ساعت هفت منتظرت هستم .خداحافظ.
و تلفن را قطع کردم .درسته که در زندگی مان هیچ گاه تصمیم درستی نگرفتم و همیشه سعی میکردم با مشکلات به نوعی کنار بیایم ؛ اما وقتی کاسه ی صبرم پر میشد دیگرکسی جلودارم نبود ؛ حتی شایان هم کم می آورد؛ چون میدانست که دیگر تحملم تمام شده و آن روز هم به خوبی به این مسئله پی برد و راس ساعت هفت ماشینش جلو پایم ترمز کرد. ازبابت آفتاب خیالم راحت بود او را به عزیز سپرده بودم . عزیز خیلی نگرانم بود .وقت رفتن چندبار گفت :« کار را به دعوا نکشانید و مشکلتان را سعی کنید منطقی حل کنید.»
وقتی سوار ماشین شدم گفت :« سلام ؛ بنده درخدمتگذاری حاضرم . حالا بگویید کجا برویم ؟»
ـ یک جای آرام و ساکت که بتوان دو کلمه صحبت کرد.
ـ ای به روی چشم.
و پایش را به روی گاز گذاشت . دقایقی به سکوت گذشت که برای شایان که عاشق هیاهو و جنجال بود بسیار زجرآور بود . او حتی اوقاتی راهم که درخانه میگذراند حتما باید صدای موزیک شنیده میشد ؛ اما آن شب نه حرفی زد و نه ضبط را روشن کرد. خودش میدانست که بدجوری قاطی کرده ام . درچنین مواقعی ترجیح میداد سکوت کند تا خودم زبان باز کنم .مسافت نسبتا طولانی به پایان رسید و درکنار رستوران زیبایی رو به دریاچه نگاه داشت ؛ جای مناسبی انتخاب کردیم که با میزهی اطراف کمی فاصله داشت .بعد از اینکه نشستیم ؛ شایان گفت :« خب ؛ من حاضرم ؛ بفرمایید .»
قبل ازاینکه جوابش را بدهم گارسون با صورت غذا به نزدمان آمد ؛ هیچ تمایلی به غذا خوردن نداشتم ؛ اما شایان خودش دستور غذا داد . بعد از رفتن گارسون بدون کوچکترین تاملی گفتم :« شایان .... به خدا دیگه بریدم ؛ نمیدونم چطور بگویم ؛ یه جورایی به آخرخط رسیدم ؛ باورکن دیگه نمیتوانم ادامه بدهم .»
اخم هایش را درهم کرد وگفت:« باز که شروع کردی.»
ـ تمام نشده بود که دوباره شروع کنم. این زندگی یکنواخت وکسل کننده برام غیرقابل تحمل شده .
مثل همیشه با خونسردی گفت :« عزیزم از یکنواختی درش می آوریم ؛ وقتمان را بیشتر در کنار هم میگذرانیم روزهای تعطیل به بیرون شهر میرویم ؛ مرخصی میگیریم و مثل آن دفعه به مسافرت میرویم و با دستانمان دوره میگذاریم ؛ خب این همان تنوعی است که تو میخواهی ؛ مگر غیر از این است ؟!»
اینبار برای صلح آمده بودم . میخواستم هرجور شده زندگی ام را حفظ کنم ؛ میخواستم به ایران برگردم و ازخوشبختی ام بگویم .درحالیکه سعی میکردم خودم را کنترل کنم گفتم :« درسته من اینها را میخواهم البته درکنارتو . شایان مثل اینکه متوجه نیستی چه فاصله ای بین ما افتاده ؛ اگر در طول شبانه روز دوساعت درکنار هم بنشینیم ؛ حرفی برای گفتن نداریم . چرا نمیخواهی قبول کنی که خیلی عوض شدی ؛ تو دیگر آن
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#89
Posted: 11 May 2013 16:10
شایان قدیمی نیستی .»
کمی فکرکرد وگفت :«مهتاب ؛ تو هم خیلی تغییر کردی . تو هم آن مهتابی که برای آمدن من به خانه ثانیه شماری میکرد نیستی ؛ طاقت یک روز دوری از من را نداشتی ؛ اما حالا اگر هفته به هفته هم به خانه نیایم تو ازمن نمی پرسی کجا بودی وچه میکردی ؟یه جورایی فکر میکنم توی زندگی ات زیادی هستم. مردی که در زندگی زناشویی جایگاهی نداشته باشد سعی میکند یه جور کمبودهایش را جبران کند ؛ حالا باکار یا دوستان و هزار کوفت و زهرمار .»
ـ شایان خیلی بی انصافی ؛ من همه ی زندگی ام را در گرو عشق تو گذاشتم . . ازخانواده ام و حتی ازخودم بریدم ؛ فقط برای اینکه درکنار تو باشم ؛ تو را آزاد گذاشتم چون تو را به زور نمیخواستم . من ازتمام حق و حقوقی که یک زن میتواندداشته باشد گذشتم .شایان من غیر از تو و آفتاب کسی را ندارم ؛ اصلا چه کسی برایم مانده ؟همه از من بریده اند و دراین دنیا تک و تنها افتاده ام ؛ توهم که به راه خودت هستی و اصلا کاری با ما نداری و حالا درکمال بی رحمی همه ی تقصیرها را به گردن من می اندازی . تو با آمدنت به اینجا چیزی که از دست ندادی هیچ ؛ به خیلی از آرزوهایت رسیدی . اما من چی ؟همه ی آن چیزهایی که عشق و علاقه ام بود از دست دادم تا فقط تو را داشته باشم ؛ اما همان راهم ازمن گرفتی ؛ همیشه بودی ولی هیچ گاه درکنارم نبودی ؛ سایه ی مردی برسرم بود اما وقتی که اشعه خورشید آزارم میداد ؛ او را نمی یافتم . همیشه تنها بودم و غصه هایم را درون خودم میریختم چون هم صحبتی نداشتم . دلم از روزگار پر بود ولی هیچ وقت نفهمیدی .
برای چه از دوستانم بریدم و هیچگاه حاضرنشدم که دوستی برای خودم بگیرم ؟ آیا تا به حال به این موضوع فکرکردی ؟چون نمیتوانستم جلو دیگران چهرهی حقیقی ام را پنهان کنم و با لبخندی مصنوعی از آنها پذیرایی کنم ؛ باورکن تحمل هیچ کس را نداشتم اما به تو هم خرده نگرفتم .من از معاشرت خسته شده بودم ؛ تو را که نمیتوانستم در قفس زندانی کنم .تو را آزاد گذاشتم تا هرچه خواستی انجام دهی و تو هم ناجوانمردانه زندگیمان را به نابودی کشیدی . درطول زندگی ام عاشق دونفر شدم ؛ پدرم و تو . اما هردو به نوعی مرا شکستید و خرد کردید . هرطور که صلاح دانستید کردید و من و خواسته هایم را مثل یک تکه کاغذ در سطل زباله انداختید .
مکث کردم و بغضی را که درگلو داشتم فرو دادم نمیخواستم شایان اشکم را ببیند. نمیخواستم ببیند کم آورده ام و به قول مردها از حربه ی زنانه ام استفاده کردم . نفس عمیقی کشیدم وگفتم :« دیگرنمیخواهم گذشته را یاد کنم ؛ امشب آمده ام با تو اتمام حجت کنم . دیگر تحملم تمام شده ؛ باورکن به آخر راه رسیده ام ؛ باید یه جوری خودم را نجات بدهم؛ تاکی میخواهم برای این و آن زندگی کنم ؛ ناسلامتی من هم آدم هستم ؛ دیگرمیخواهم برای خودم باشم و حقم را از زندگی بگیرم ؛ توهم باید کمکم کنی ؛ اگرهم که میخواهی راه خودت را ادامه دهی ؛ بهتره همین جا تمامش کنیم .»
میان حرفم آمد وگفت:« این چه حرفی است که میزنی ؟ ما زوج خوشبختی هستیم .»
با عصبانیت گفتم :«واقع بین باش ؛ ما همیشه ادای خوشبخت ها را درآوردیم چه آنموقع که در ایران بودیم وچه حالا ... بگذریم . تو موافق با تمام کردن این زندگی نیستی ؟»
سرش را تکان داد و گفت :« به هیچ عنوان .»
ـ پس بهتره یکبار دیگرهم که شده سعی و تلاشمان را بکنیم و آن را ازنو بسازیم.
ـ خب چه باید بکنیم ؟
ـ فکرت را به کار بینداز تا بفهمی چه باید بکنی ؛ حرفهای تکراری فایده ندارد ؛ اینبار وقت عمل است .
سرش را به زیر انداخت وبا مظلوم نمایی گفت :« هرچه تو بگویی .»
ـ شایان اینبار من حرفی نمیزنم ؛ خودت برنامه ات را تنظیم کن هربار باهم تصمیم گرفتیم ؛ اما آخر چی شد؟! خیلی که به قولت عمل کردی دوماه بیشتر نبود و بعد دوباره همه چیز را خراب کردی . اما این دفعه با همیشه فرق دارد ؛ باورکن این بار اخر است که می نشینم و دوستانه باهم حرف میزنیم . اگر زندگی ات را ساختی ؛ تا آخرش با تو هستم ؛ اما اگر غیر ازاین باشد راهمان ازهم جداست .
شایان درفکر فرو رفت و گفت :« یک هفته به من فرصت بده تا برنامه هایم را تنظیم کنم ؛ ولی ازهمین حالا روی من حساب کن . من دوستت دارم و نمیخواهم تو را ازدست بدهم ؛ برای نجات زندگیمان هرکاری که از دستم برآید انجام میدهم.حالا دیگر اخم هایت را باز کن میخواهم بعد ازمدتها شب خوبی را درکنارهم بگذرانیم.»
با آنکه به حرفهایش مطمئن نبودم ؛ اما یه جورایی میخواستم باورکنم که او تغییر خواهد کرد .اینبار با دفعات پیش فرق داشت؛ چون من دیگر مهتاب سابق نبودم .پشتم گرم و دلم قرص ومحکم بود؛ حالا دیگرمیدانستم که در ایران جایگاهی دارم . او دیگرتنها تکیه گاهم نبود.
آن شب برای آخرین بار مثل یک زن و شوهر منطقی باهم صحبت کردیم و همدیگر را قانع کردیم که برای یک زندگی شیرین تلاش کنیم.
متاسفانه تغییر و تحول خاصی در زندگی مان رخ نداد ؛ فقط تا وقتی که عزیز در آمریکا بود ؛ شایان شبها کمی زودتر به خانه می آمد و گاهی اوقات روزهای تعطیل به خارج شهر میرفتیم . زندگیمان روز به روز رو به سردی میرفت ؛ حتی وقتی پیش هم بودیم بازهم مثل گذشته وجود او را حس نمیکردم . نه او آن حس و حال گذشته را داشت و نه من ؛ اما هرکدام به نوعی وانمود میکردیم که خوشبخت هستیم . عزیزهم از اینکه میدید رابطه ی ما گرم تر شده خوشحال بود . دلم نمیخواست شادی یک مادر را به هم بزنم ؛ وقتی از دست او کاری برنمی آید ؛ چه فایده که ناراحتش کنم . تازه غیر از این ؛ هنوز هم به شایان علاقه داشتم ؛ نمیخواستم او را از دست بدهم . قصد داشتم تا آنجایی که میتوانم تحمل کنم . او قرار بود تغییر کند ؛ باید منتظر می ماندم ؛ حتی اگر شده به اندازه روزهای عمرم .
شایان میدانست که دیگر درباره ی زندگی مشترکمان با او صحبت نمیکنم . او اخلاق مرا میدانست ؛ امکان نداشت اگر حرفی میزدم انجامش ندهم . برای آخرین بار حرفهایم را زده بودم ؛ او باید می فهمید که دفعه ی دیگری در کار نیست . برای همین خیلی از خطاهایش را نادیده میگرفتم ؛ چون اگر از طلاق سخن میگفتم یعنی پایان کار .
بالاخره عزیز بار سفر را بست و ما را در غم تنهایی و غربت رها کرد و رفت . بدجوری به او عادت کرده بودیم و نبودنش برایمان خیلی سخت بود . وقت رفتن درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت :« دلم میخواهد دفعه ی دیگر شما را در ایران ببینم ؛ برای یک سفر گردشی . هوای همدیگر را داشته باشید ؛ آفتاب به هردوی شما احتیاج دارد ؛ هرکدام از شما را از دست بدهد ضربه بدی به او خواهد خورد ... درکنار هم زندگی خوبی بسازید که لیاقت این طفل معصوم را داشته باشد .»
با رفتن عزیز دوباره تنها شدیم . ما ؛ طی سالها به تنهایی عادت کرده بودیم ؛ اما اینبار فرق داشت . بعد از آن همه سال ؛ مهمانی از راه رسیده که به زندگی ات رنگ و بویی تازه داده و خانه را از بوی عطر خود پر کرده و به ناگهان به اجبار حکم جدایی داده شده . حسابی پریشان شدم . یک همزبان ؛ یک آشنا ؛ روحیه ام را عوض کرده بود . حتی بدی های شایان هم برایم بی رنگ شده بود . با رفتن عزیز کوهی از غم بر دلم سنگینی کرد ؛ آفتاب لجوج و بداخلاق شده بود و سرکوچکترین مسئله ای بهانه میگرفت و گریه میکرد. چند هفته ای مرخصی گرفتم تا درکنارش باشم . او را از خانه بیرون میبردم که جای خالی عزیز را حس نکند . شایان این روزها بیشتر درکنارم بود و رفتارش نسبت به گذشته بهتر شده بود . حس کردم او عوض شده و کم کم معنای پدربودن و همسرداری را یاد گرفته ؛ اما افسوس که خیالی باطل بود .یکماه گذشت تا توانستیم خاطرات عزیز را در ذهنمان کمرنگ کنیم ؛ اما هرچه من و آفتاب روحیه مان بهتر میشد ؛ شایان ازما دورتر میشد ؛ آنقدر دور که دیگر او را نمی شناختیم . دیگر تحملم به پایان رسیده بود و نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم . شایان حتی از یاد برده بود که زن و فرزندی دارد . با اینکه اصلا دوست نداشتم جلو آفتاب با او بحث کنم ؛ اما چندبار کارمان بالا کشید ؛ بطوریکه آفتاب به گریه افتاد . باید تصمیم آخر را میگرفتم . اگر این وضع ادامه پیدا میکرد کارم به جنون می کشید . شبها خوابم نمیبرد ؛ عصبی بودم ؛ به حدی که گاهی اوقات تحمل آفتاب را هم نداشتم . همیشه به زندگی از دست رفته ام فکرمیکردم . خیلی دلم میخواست به محیط گرم خانواده ام بازگردم ؛ چون مدتها چیزی به عنوان خانواده ندیده بودم ؛ اما دلم نمیخواست این چنین شکست خورده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#90
Posted: 11 May 2013 16:11
بازگردم . وقتی قیافه ی پدر را می دیدم که پیروزمندانه مرا نگاه میکرد و با نگاهش میگوید :« چقدر به تو نصیحت کردم و گفتم راهی که میروی اشتباه است ؛ یادته همیشه در مقابلم می ایستادی و از ازادی سخن میگفتی ؛ بیا این هم آن آزادی که برایش سر و جان فدا میکردی .»
چه روزها و چه شبهایی که در غربت بی یار و یاور گذراندم ؛ نه کسی را داشتم که بتوانم دوکلمه با او درد دل کنم و نه همزبانی که نصیحتم کند و مرا دلداری دهد ؛ صبح که ازخواب برمی خاستم بالشم از اشک خیس بود ؛ حتی گاهی اوقات یادم نمی آمد چرا گریه کرده ام . زندگی یکنواخت و سردمان که سعی میکردم با چنگ و دندان آن را حفظ کنم برایم غیرقابل تحمل شده بود . دیگر هیچ علاقه ای درکار نبود ؛ یک ارتباط اجباری که از دوطرف به آفتاب پیوند میخورد و تنها به خاطر او این زندگی نکبت بار را تحمل میکردم . نمیخواستم مهر بی پدری بر پیشانی اش بخورد ؛ به خیال خودم در حقش محبت میکردم که جز دشمنی کار دیگری نبود . هر روز دعوا و داد و فریاد پدر و مادر را دیدن ؛ برای یک بچه چه لذتی داشت ؟ شایان که اصلا حالی اش نبود که چه به سر تنها دخترش می آورد ؛ مثل اینکه این زندگی به او تعلق داشت و ما هیچ نقشی نداشتیم . من با همه ی حماقتم هرچه داشتم به پای او ریختم و حالا که همه ی دارایی ام را از چنگم بیرون آورده بود ؛ دلش را زده بودم . به عمد مرا جری میکرد و به هر بهانه ی کوچکی دعوا راه می انداخت .ظرفها را می شکست وسایل خانه را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و آفتاب عزیزم همیشه تماشاگر این صحنه های زشت و آزار دهنده بود . دیگر حتی تهدیدهایم هم اثری نداشت ؛ از اینکه هرشب مست به خانه می آمد ؛ خسته شدم . تحمل دیدنش با آن حالت زار برایم مشکل بود ؛ مخصوصا از اینکه به خاطر آفتاب باید سکوت میکردم . منتظر بود که من کوچکترین عکس العملی نشان دهم و آن وقت شروع میکرد به بهانه گرفتن و سر و صدا به راه انداختن و در آخر کار را به کتک کاری می کشاند .
آن شب تا صبح فکرکردم . ازیکطرف قیافه ی معصومانه آفتاب را می دیدم و از طرف دیگر قیافه ی از حال رفته و بی رمق شایان را که روی کاناپه ولو شده بود . آنقدر حالش بد بود که حتی نتوانست لباسش را درآورد ؛ چقدر یک زمانی به چنین همسری افتخار میکردم . با خیال آسوده سر بر روی شانه اش میگذاشتم ؛ بدون هیچ غم و غصه ای ؛ همیشه فکرمیکردم او حامی ام خواهد بود ؛ هرگز تصور نمیکردم که چنین روزهایی در پیش داشته باشم ؛ خودم را می دیدم و خوشبختی کوچکم را که به اندازه ی یک دنیا برایم بود ؛ اما حالا از فکر اینکه یک شب را با او بگذرانم حالم بد میشد و تنفر همه ی وجودم را گرفته بود. من برای او هیچ چیز کم نگذاشتم ؛ حق نبود که این چنین ناجوانمردانه دستم را گاز بگیرد . او مرا از خانواده ام دور کرد ؛ دربه درم کرد و من هم مانند یک بره ی مطیع او را همراهی کردم و چون از دوران تجردم ناراضی بودم کارهای او همه و همه برایم جالب و خوشایند بود و بارویی بازهر چه او میگفت میپذیرفتم . آنقدر به شایان پر و بال دادم و ناخواسته تن به خواسته هایش دادم که کارمان به اینجا کشیده شد .دیگر این خانه بزرگ برایم حکم یک قفس را داشت ؛ مانند خانه پدری که همه چیز مهیا
بود اما دلم خوش نبود . خانه ی پدر را به امید خوشبخت شدن ترک کردم و حالا می بینم که اینجا هم کم از آنجا نیست . اگر پدر با عقیده ام مخالف بود و سرهرچیز کوچکی باهم بحث میکردیم ؛ عشق بینمان وجود داشت که هیچ گاه از بین نرف ؛ اما شایان - مرد زندگی ام - برایم مرده . دیگر نه عشقی وجود دارد و نه علاقه ای ؛ به هر طرف که میرفتم به تمام شدن زندگی مشترکم ختم میشد . باید تمامش کنم دیگر نباید منتظر معجزه بمانم که او خوب میشود و زندگی مان تغییر میکند . اگر شایان مقصر است ؛ من بیشتر از او مقصرم . خدا شاهد است که هیچ گاه خدا را مسبب بدبختی ام ندانستم . هرچه برسرم آمد و هرچه شد خودم کردم ؛ و این من بودم که با ندانم کاری زندگی ام را به تباهی کشاندم . اگر ازهمان اول جلو او می ایستادم و از حقم دفاع میکردم ؛ حالا کارمان به اینجا کشیده نمیشد . همیشه منتظر معجزه ای بودم که خدا برایم بفرستد اما نمیدانستم که این معجزه در دست خودم است و زندگی ام را باید خودم تغییر بدهم و من هیچ سعی و تلاشی برای استواری حقیقی آن نکردم . فکرمیکردم اگر همیشه تن به خواسته های او بدهم همسرخوبی خواهم بود .
صبح وقتی از خواب بیدار شد من هنوز روی کاناپه ی سالن نشسته بودم . ازجا برخاست و خمیازه ای کشید و درحالیکه نمیتوانست تعادل خود را حفظ کند به سمت حمام رفت . هنوز جای مشتی که به صورتم زده بود درد میکرد و حسابی زیر چشمم کبود شده بود این روزها آنقدر تنم بی عار شده که حتی وقتی مرا زیر مشت و لگد می اندازد ؛ اشکم درنمی آید . حال عجیبی داشتم ؛ هنوز آماده نبودم ؛ اما تا کی باید صبر میکردم . ما ایرونی ها هرجای دنیا که باشیم باز هم ایرونی هستیم و از طلاق وحشت داریم . روی ذهنمان طوری کار شده که کلمه طلاق مساوی است با یک بیماری لاعلاج و همیشه سعی به دور شدن از آن داریم . اما نمیدانم چی شد که ناگهان تصمیمم را گرفتم . با اراده ای قوی ازجا برخاستم ؛ و به سمت آشپزخانه رفتم و کتری را آب کردم و به روی گاز گذاشتم و روی صندلی آشپزخانه به انتظار نشستم . مثل هر روز کت و شلوار شیکی به تن کرد و ادکلن زده کیفش را به دست گرفت و قصد خارج شدن از خانه را داشت که نیرویی مرا ازجا بلند کرد ؛ یک آن خودم را روبه روی او دیدم ؛ میخواستم محکم و استوار باشم . نگاهی به صورتم انداخت و با یک حالت شرمندگی سرش را به زیر انداخت و گفت :«نمیخواستم این جور بشه .»
بدون اینکه جوابش را بدهم گفتم :
ـ شایان بهتره کارهای طلاق را ردیف کنی .
باحالت جدی نگاهم کرد و گفت :« من قصد طلاق ندارم .»
ـ من دارم .
ـ اما من نمیدهم .
ـ یعنی به این زندگی نکبت بار میخواهی ادامه دهی .
ـ برای من که نکبت بار نیست .
حرصم را درآورد . گفتم :«شایان خودت خوب میدانی ؛ حرفی که به آن اعتقاد نداشته باشم و نخواهم انجامش دهم از دهانم بیرون نمی اید . دیگر بیشتر از ظرفیتمان داریم باهم زندگی می کنیم ؛ اگر میخواهی مسئله را به دادگاه بکشانی بگو تا من بکشانم . خودت خوب میدانی که محکوم هستی ؛ پس بهتره بی سرو صدا ازهم جدا شویم .
ـ آفتاب هم پدر میخواهد و هم مادر .
ـ نه پدر و مادری که برای او به جای آرامش وحشت و ترس ایجاد کنند ؛ این طفلی از وقتی که چشم باز کرده ؛ هیچ وقت روی آرامش ندیده ؛ چطور ادعا میکنی که او به پدری مثل تو احتیاج دارد ؟
ـ یعنی میخواهی او را از من بگیری ؟
ـ این حق قانونی یک مادر است .
ـ ما با قانون کشور خودمان ازدواج کردیم باهمان قانون هم از هم جدا میشویم .
ـ چه بهتر ؛ باهم به ایران میرویم .
سکوتی کرد و کیفش را به زمین گذاشت و روی مبل نشست و من من کنان گفت :« پس خودت تقاضای طلاق بده .»
منظورش را متوجه نشدم ؛ تا خواستم قبول کنم یک آن متوجه شدم که منظورش چیست . این داستان را خیلی وقت پیش برایم تعریف کرده بود ؛ بین دوستانش رسم بود که هروقت میخواستند زن و شوهری ازهم جدا شوند ؛ برای اینکه حق و حقوق طرف را ندهند این اصطلاح را به زبان می آوردند ؛ یعنی اینکه برو تمام حق و حقوقت را ببخش .
او از من خواست درخواست طلاق بدهم برای اینکه از او طلب پولی نکنم . چون طبق قانون آمریکا نصف دارایی اش به من تعلق داشت که وجدانا تمام آن چیزی که به دست آورده حاصل دارائی من بود .
او که میدانست تنها چیزی که در زندگی برایم اهمیت ندارد پول است و اگر طلاق میگرفتم یک ریال هم از او مطالبه نمیکردم ؛ پس چرا این حرف را به زبان آورد ؟ میخواست بیشتر ازاین خردم کند! خیلی شکست بیشتر از تمام سالهای عمرم ؛ دیگر حاضر نبودم لحظه ای او را ببینم .
با اندوهی که تمام وجودم را گرفته بود گفتم :« من که گفته بودم پول برای من هیچ وقت خوشبختی نیاورده . پس چرااینطور دلم را شکستی ؟ حالا فهمیدم که تمام این سالها برای پول من بود که باهام زندگی کردی و چه میدونم شاید ازهمان روز اول با همین قصد جلو آمدی . مسئله ای نیست خودم تقاضای طلاق میدهم فقط دیگر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود