انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

faratar az eshgh ^ فراتر از عشق 1


مرد

 
‎قسمت چهارم‎

شب بود که به خونه رسیدم.به تندیس خبر دادم و شب بخیر گفتیم و یکراست داخل رخت خواب ولو شدم.روز سختی بود و ثانیه ای نگذشت که خوابم برد.‏
********‎
ساعت ده بود که بیدار شدم.مثل هر روز صبح تندیس صبح بخیر گفته بود.‏
صبح بخیر عزیزم.خوب خوابیدی؟
مرسی تندیس جون.خیلی خسته بودم.خوبی؟
آره خوبم.‏
خداروشکر.‏
دیگه اس نداد.نمیدونم چرا در صداش لغزش و اضطراب میدیدم.نگران بودم.در فکر فرو رفته بودم که بهم زنگ زد.‏
الو!‏
سلام محمد.‏
سلام عزیزم.‏
محمد!‏
جان!‏
یادته دیروز خواستم یک چیزی بگم؟
آره عزیزم.حالا بگو.‏
میخواستم بگم...‏
چی خب بگو.جون به لب شدم.‏
هیچی ولش کن.‏
تندیس جان مادرت بگو.‏
قول میدی ناراحت نشی؟
تندیس بــــــــــــگو!‏
قراره روز بعد از کنکور...‏
قراره چی؟
قراره برام...‏....‏....‏....‏.... برام خاستگار بیاد.‏
چــــــــــــــــــــــــی؟الأن وقت شوخی کردنه؟
بجان مامان راست میگم محمد.‏
خب بیاد! برو بگو نمیخوامش.‏
نمیشه محمد نمیشه.بابام میکشتم.نمیشه.‏
یعنــــــــــــی چی نمیشــــــــــــه؟ یعنی چی؟
اگه نه بگم بابام میکشتم.‏
پس بگو بله.بگو بلــــــــــــه.بگو بله با مشت بزن دهن من.بگو بله و لهم کن.بگو بله و خوردم کن.‏
گوشی رو قط کردم و خاموش کردم و پرتش کردم سمت دیوار.‏
گه بگیره به این زندگی.گه بگیره به این شانس گه من.اه اه.تف به این شانس.هر دختری دو روز نگاش کردیم یا سرطان گرفت یا رفت خارج یا براش نامزد پیدا شد.‏
دستمو محکم به دیوار کوبیدم.اشک تو چشام جمع شده بود.آخه خــــــــــــــــــــــــدا چرا؟؟؟چــــــــــــــــــــــــرا؟ چرا هیچوقت شانس نداشتم؟چرا یکی رو تو زندگیم انداختی که نمیتونست با من باشه.چرا باز منو شکستی.چــــــــــــــــــــــــا؟
چند ماه بیشتر نبود که با تندیس آشنا شده بودم اما با تمام وجود عاشقش بودم.نمیتونستم بازم شکست رو تجربه کنم.‏
گوشه ی اتاق کز کردم.زانوهام رو بالا إوردم و سرمو داخلشون قایم کردم.قطره های اشک از چشمام فرو میریخت و قالی رو خیس میکرد.صدای هق هقم بلند و بلندتر میشد.از دست خودم عصبانی بودم.محمد بد.محــــــــــــمد خر.محمد بیشــــــــــــعور.آخه اون بیچاره چه گناهی داشت که سرش داد زدی.تندیس بیچاره چکار کرده بود.همش تقصیر بابای آشغالشه.تقصیر بابای پستشه.تف.تف به این بابای بی شرف نامرد.‏
چند ساعتی تو این وضع بودم.‏
بلند شدم و به حمام رفتم.عرق سردی تمام بدنم رو گرفته بود.شیر داغ رو باز کردم و زیر دوش رفتم.قطرات داغ آب از موهام حرکت میکردن و سینه هام و پاهام رو نوازش میدادن.اون آب سیلی داغی بود به همه ناراحتی ها و غصه هام.‏
لباسهامو که پوشیدم یاد تندیس افتادم.خدا میدونست چقد الأن ناراحت و نگران شده.گوشیم رو روشن کردم و بهش زنگ زدم و بدون اینکه حرف اضافی بزنم نوشتم" معذرت میخوام.محمد بد رو ببخش"‏
لحظه ای نگذشته بود که پیام داد.‏
خیلی بدی.خیلی بدی محمد.چرا تنهام گذاشتی؟چرا تو غمها ولم کردی.‏
حق داشت.رفتار من درست نبود.بهش گفتم: اومدم پیشت.اومدم که در آغوش بگیرمت.‏
محکم بغلم کن.محکم.‏
بغلت کردم تندیسم.نوازشم کن و دستامو بگیر.‏
محمدم دیگه تنهام نزار.هیچوقت.هیچوقت.آغوشتو ازم نگیر.منو بوسه باران کن.‏
تندیس لباتو بزار رو لبام.داغم کن.‏
محمدم لبام مال توست.سیرابشون کن.بخورشون.‏
چشمامو بسته بودم.انگار تندیس واقعأ در آغوشم بود.تندیس موهاتو برام باز کن بزار داخلشون گم بشم.‏
محمدم من همه چیزم برای توست.برات اون لباس مورد علاقتو پوشیدم.همونکه وقتی شیطون میشدی برات میپوشیدم.‏
وای چقد لذت داشت.حس اینکه یکنفر متعلق به توست.تندیسم!میشه لبای شمارو بخورم!‏
محمدم!میشه من شمارو هام هام کنم؟
آره نفسم.پس اون لبای قشنگتو بده من ببینم.‏
محمد!‏
جونم!‏
دیگه زیاد لوس نشو هههه
تندیس آخر ضدحالیا
تازه کجاشو دیدی.فکر کردی به این راحتی میبخشمت؟باید صد مرتبه تا لب چشمه بیای و تشنه برگردی تا شاید بهت یکم آب بدم.
ای ناقلا
خودتی هههه
تندیس!
جان دل تندیس!
خواستگارت چی شد؟ با بابات حرف زدی؟
محمد اگه بگم نمیتونم دعوام نمیکنی؟دوست داری تندیست بمیره؟
زبونتو گاز بگیر.من فدات بشم.
خب پس.فعلأ چیزی نگو.بزار خودم یک کاریش میکنم.
تندیس!
جون
بگو عاشقمی
هستم.شک داری؟
بگو بیشتر از تمام افراد دنیا عاشقمی
بیشتر از تمام افراد دنیا عاشقتم.به جز یکنفر.
کی؟
یک پسر خوشکل و ناز و مهربون.
کــــــــــــی؟
خب دوست ندارم تو بدونی.
بگــــــــــــو کی؟اعصابمو خورد نکن.
آخه مورچه هم اعصاب داره
اه اه اه
باشه بابا دعوا نکن.اول اسمش "م"هست.
بگو کــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
اسمش محمده هههه
ای بی مزه.سکته کردم.
حالا حالا ها باید سکته کنی آقــــــــــــا.
تندیس عصری قراره برم واسه گوشیم ام ام اس فعال کنم.اونجوری میشه عکس همدیگه رو ببینیم.
خب حالا که به جنابعالی گفته من عکسمو بهت میدم؟
اه تندیس.بسه دیگه.گفتم که معذرت میخوام.لوس نشو دیگه.
یکم بیشتر التماسم کن.دستمامو بوس کن پاهام رو هم ماساژ بده تا شاید دلم به حالت بسوزه و ببخشمت
زکی.امر دیگه ای باشه هههه بیا دعوا صورتتو چنگ بزنم
منم گازت میگیرم
من موهاتو میکشم.
محمد مامان صدامه.
باشه برو تا مامانت نکشتت.
بزار کارم تموم شه به حسابت میرسم.
نمیتونی
حالا خواهی دید
ههههه
فعلأ بای
مواظب خودت باش.
تو هم.بوس بای.
بوس بای
********
بعد از کمی استراحت بلند شدم و لباسام رو پوشیدم که به خدمات ارتباطی برم و ام ام اس گوشیمو فعال کنم.سرشار از هیجان بودم .دل تو دلم نبود.برای اولین بار میتونستم فرشتمو ببینم.خیلی شاد بودم.داخل رویام یک فرشته بود با چشمای درشت و عسلی و موهای بلند مشکی و لبای قشنگ و قد بلند.واسم فرق نداشت.شک نداشتم اگه چهرش هم زشت باشه ذره ای از عشقم بهش کم نمیشه.حتی اگه زشت هم بود واسه من زیباترین آفریده ی به حساب میومد.
به مغازه رسیدم.یک فرم برام پر کرد و گفت تا شب فعال میشه.همون لحظه به تندیس خبر دادم.

‎ادامه دارد...‏‎
محمد

هله
     
  
مرد

 
‎فصل دوم_ قسمت اول‎

دل تو دلم نبود که شب بشه و چهره ی تندیسم رو ببینم.میخواستم ببینم تندیس رویاهام چقدر با تندیس واقعی شباهت داره.‏
سلام محمدم.چته ذوق زده شدی؟فکر کردی من عکسمو به مرد نامحرم میدم؟هههه کور خوندی
تندیس بزور ازت میگیرم.موهاتو میکشم.‏
به همین خیال باش.‏
کم کم هوا داشت تاریک میشد.یک عکس قلب برداشتم و واسه تندیس فراستم.یک چشممو بسته بودم و با یکی دیگه صفحه ی گوشی رو نیگا میکردم.زیر لبم هم انواع ورد رو میخوندم.منی که تا هجده سالگی قرآن رو باز نکرده بودم اونشب انواع دعاها به یادم اومده بود.یک دقیقه.دو دقیقه.سه دقیقه گذشت.چشمامو بستم و بعد چند ثانیه یکی از چشمامو باز کردمو مثل دزدا صفحه ی گوشی رو نگاه کردم.‏
your massage sent
به محض اینکه این جمله رو دیدم چنان جیغی کشیدم که چهار تا همسایه اونورتر باخبر شدن.تو پوست خودم نمیگنجیدم.یک کلکسیون عکس از خودم آماده کرده بودم که براش بفرستم.از زوایای مختلف.مثل مدل های خارجی از عقب و جلو و طرفین و نیمرخ و تمام رخ عکس گرفته بودم.بماند که شونصد دست لباس عوض کردم.‏
به تندیس اس دادم.‏
عکس رسید؟
آره عزیزم.‏
این قلب محمدت بود که واسه تندیسش میتپید
قلب منم فقط برای تو میتپه.‏
دوست داری محمدتو ببینی؟
از خدامه.آرزومه.رویامه.‏
پس منتظر باش.‏
شروع کردم به فرستادن عکسا.حدود ده عکس بود که یکی پس از دیگری برا تندیس میفرستادم.حدود نیم ساعت طول کشید که عکسا فرستاده شد.اما از تندیس خبری نبود.ناراحت بودم.شاید از چهره ی من خوشش نیومده.شاید از نظرش زشت بودم.‏
بهش زنگ زدم.برنداشت.دلم آشوب شد.یک قطره از اشکم از روی گونه هام حرکت کرد و روی زمین افتاد.همه ی شوقم نابود شد.‏
بازم زنگ زدم ولی برنداشت.بدنم سست شد.سرم گیج رفت.یعنی همه چیز تمام شد؟کاش فعال نمیکردم ام ام اس رو.کاش عکسمو نمیفرستادم.کاش کــــــــــــاش کــــــــــــــــــــــــاش...‏
تو فکر بودم که صدای ملایم زنگ گوشیم که آهنگ فیلم ‏love story‏ بود بلند شد.حس بلند شدن نداشتم.گوشی رو برداشتم تندیس بود.‏
فکر کردم زنگ زده واسه خداحافظی.‏
سلام.‏
سلام.‏
زنگ زدی واسه خداحافظی؟
حدافظی؟منظورت چیه؟
منظورم مشخص بود.با دیدن چهره ام از زشت بودنم ناراحت شدی و میخوای جدا شی.‏
حالت خوبه محمد؟میفهمی چی میگی؟ تو یک فرشته ای.یک الهه ی زیبایی.تو بی نظیری.از این همه زیبایی سکوت کردم.بعدشم مگه من بخاطر قیافت عاشقت شدم که بخاطر قیافه ازت جدا شم.‏
معذرت میخوام.‏
محمد!این زود به قاضی رفتنت ناراحتم میکنه.من با دیدنت غرق رویا و عشق بودم.اینکه بعد از ماه ها صورت عشقمو میدیدم.بوش میکردم و عکسشو میبوسیدم.من محو تماشا کردن کسی بودم که تمام زندگیمه.تمام وجودمه.بعد تو...‏
منو ببخش تندیسم.‏
محمد جان مسأله ببخش نیست.مسأله اعتماد متقابله.ما در قبال عشقمون مسئولیم.باید به همدیگه اعتماد کنیم تا دیگران از جمله پدر من هم عشق ما را بپذیرن.‏
حرفات درسته تندیس.عذر میخوام.‏
باشه.من برم لباسامو بشورم.‏
مواظب خودت باش سرما نخوری.‏
باشه عزیزم.بای
بای
به فکر فرو رفتم.تندیس راست میگفت.من یک کوه تردید و شک بودم.به هیچکس اعتماد نداشتم.اما رابطه ی ما نیاز به اعتماد داشت.با خودم عهد بستم که بهش اعتماد کنم.به تندیسم اعتماد کنم و کاری کنم همه در مقابل عشق ما زانو بزنن.‏
به تندیس اس دادم.‏
تو عکستو نمیفرستی؟
چرا که نفرستم.آره عزیزم.منتظر باش.‏
سر از پا نمیشناختم.واسه خودم میشماردم شاید زودتر بفرسته.یک دو سه چهار...‏
صدای اس بلند شد.‏
One massage recived
دستام داشت میلرزید.آروم دستمو سمت گوشی بردم.انگشت شصتمو روی اوکی زدم و بعد از چند لحظه عکس باز شد.چشمامو روی هم گذاشتم و آروم آروم باز کردم.‏
اه اه اه تندیــــــــــــــــــــــــــــــــــــس میکشمــــــــــــــــــــــــــــــــــــت.داغ شدم.اگه پیشم بودی موهاتو میکندم.‏
چی شد محمد آقا.خوشکل بودم؟
خودتو مسخره کن.اه.من بازم گولتو خوردم.حالا واسه من عکس بشه میفرستی بی ادب؟اصلأ حتمأ شبیه پشه ای.‏
نه عزیزم.اون پشه عکس تو بود بعد از ضایع شد.‏
باشه.یک هیچ بنفع تو.بچرخ تا بچرخیم.‏
هههه بچرچ بچرخ
تندیس!‏
جووونم!‏
دوس دارم ببینمت.‏
خودم میدونم.‏
پس چرا نمیزاری ببینمت.‏
چون من دخترم.ناز دارم.اگه هر چی بخوای همان لحظه بهت بدم حس دخترونم خورد میشه.باید بهم محبت کنی و با عشق ازم درخواست کنی.‏
تندیسم!وجودم!نفسم.عمرم.جانم.زندگیم.لطفأ بزار ببینمت.‏
باشه عزیزم.‏
بازم منتظر موندم.هرچند به تندیس امیدی نداشتم.از بس دوس داشت قلقکم بده.‏
باز یک عکس رسید.اینبار با آرامش بیشتری بازش کردم که دیگه ضایع نشم.‏
عکس باز شد...‏
واااای خدایا چی میدم.این خودش بود.تندیس من بود.باور کردنی نبود.یک فرشته.یک بت.یک خدای زیبایی.این تندیس بو.تندیس من.یک رویا بود.یک خواب.چند بار به صورت خودم زدم.اما خواب نبود.بیدار بودم.‏
تندیسی که سراسر وجودمو فرا گرفته بود جلو چشمام بود.تندیسی که صبحا باهاش بیدار میشدم و شبها با صداش میخوابیدم.آره خودش بود.چند لحظه نفسم بند بوک.داشتم اشک شوق میریختم.اژ چهره ی زیباش اینقد شاد نبودم بلکه فقط از دیدنش شاد بودم.از دیدن کسی که متعلق به خودم بود.‏
یک دختر بلند قد با چشمای کوچک و لاغر اندام.لبای کوچک و صورت کشیده.ابروان بلند و زیبا.موهایی که مثل آبشار روی کمرش ریخته بود.دستایی که مثل الماس بود.بی نظیر بود.یک پرنسس.یک فرشته.غرق تماشا بودم.حالا بیشتر قلبمو تسخیر کرده بود.حالا میتونستم بیشتر حسش کنم.میتونستم عطرشو بو کنم.میتونستم شبا با چشمای قشنگش بخواب برم.‏
حالا میفهمیدم که تندیس حق داشت سکوت کنه.دیدن عشقت تورو غرق در رویا میکنه.‏
تندیسم!‏
جانم!‏
تو بی نظیری!‏
محمد!‏
جان!‏
من اگر هم زیبا باشم هر چه زیبایست برای توست.‏
تندیس!منو در آغوشت بگیر.‏
بیا بغلم محمدم.‏
حالا چشمامون رو ببندیم و بخواب بریم.‏
آروم چشمهامو بستم و بخواب رفتم.یکی از آرام ترین خواب ها...

‎ادامه دارد...‏‎
محمد‎
هله
     
  
مرد

 
‎قسمت دوم‎

یکروز به کنکور مونده بود.این چند روز هر لحظه عکس تندیس جلو چشمام بود و با عشق بهش نگاه میکرده.هر دقیقه که به کنکور نزدیک میشد اضطراب و ناراحتیم بیشتر بود. کنکور برام مهم نبود اما از طرفی... اووووف... خواستگاری تندیس تمام فکرمو مشغول کرده بود.میترسیدم.اگه جواب مثبت میداد من نابود میشدم و با جواب منفیش خودش میشکست.تنها امیدم خدا بود و بعد عشقمون.میدونستم که تندیس اونقدر عاشقمه که امکان نداره جواب مثبت بده حتی اگه باباش شکنجش بده و این رو هم میدونستم اون پدر حیوان صفتش اگه چیزی بر خلاف میلش باشه زمان و زمین رو یکی میکنه.واقعأ واژه ی پدر لایق اون حیوان نبود.‏
عقربه های ساعت نزدیک به یازده شب رو نشون میداد.دوست داشتم فقط و فقط با تندیس حرف بزنم و هر لحظه ازش قول بگیرم.قول باهم بودن.قول تنها نگذاشتن من.قول یک عشق ابدی...‏
تندیس!‏
جان؟
میترسم.خیلی میترسم...‏
از کنکور؟
نه.‏
پس از چی؟
از فردای فردا... از آیندمون.از سرنوشتمون.از دست تقدیر که نمیدونم تورو کدوم سمت هدایت کنه.‏
محمد!من خودم برای خودم تصمیم میگیرم.من سمت قلبم میرم.نه سمت افکار پست بابام
قول بده بهم تندیس.تنها چیزی که آرومم میکنه امیده.امید... امیدی که تو و قلبت به من میدین.‏
قول میدم محمد.قول میدم.من تا ابد قلبم،جانم،تنم،وجودم مال توست و هرگز ازآن دیگری نمیشه.
خوبه تندیس خوبه.اما...
اما چی محمدم؟
بابات... دوست ندارم ناراحتت کنه.اگه اذیتت کنه من میمیرم.میمیرم تندیس.میمیرم.
میدونم محمد.من به کتکاش عادت کردم.فوقش اینبار یکم بیشتر.
صدای گریه ی آرامی به گوشم رسید.تندیس اشکاشو که به روی لباش میریخت با آستینش پاک کرد و ادامه داد...
محمد من دردای زیادی کشیدم.اشکای زیادی ریختم.شبای زیادی که خون گریه کردم و روزایی که تنها همدمم دستای سنگین بابام بوده.شده که یک هفته غذا نخوردم.من طعم بدبختی رو زیاد کشیدم.اونقدر که تنم سخت شده دیگه درد رو احساس میکنه.من معنای غم رو روزی فهمیدم که طفلی بودم داخل آغوش مادرم و لگد بابا دهان مادرم رو خونین میکرد.من معنای درمادنگی رو وقتی فهمیدم که داداشم بخاطر ناتوانی خریدن دارو فوت شد.
سکوت کرده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام میریخت و برای اینکه تندیس ناراحت نشه با دستم جلوی دست و بینیم رو گرفته بودم و اونم با اشک ادامه میداد.
من معنای ترس رو وقتی فهمیدم که بابا قرار بود شب بعد از اینکه از بیرون برگرده خودش و داداشش منو کتک بزنن،اونم بخاطر دفاع از مادرم در برابر عموی پستم.و من درد رو وقتی فهمیدم که برادرم خون گریه میکرد و برای دفاع از مامان با پدر دعوا میکرد.من از کودکی فحش یاد گرفتم.وقتی بابام به من صفت حرام زاده و زنا زاده و هرزه میداد.من معنای خیانت رو وقتی فهمیدم که هر روز تهمت خیانت جدیدی به مامان میزدن.من سنم کمه اما به اندازه ی یک سالمند سختی ها رو یک به یک چشیدم.
بغض سرتاسر گلوم رو پر کرده بود و داشت خفم میکرد.صدای سرفه های همراه با اشک تندیس گوشم رو خراش میداد.دیگه صدایی ازش نشنیدم جز یک سوزش غمناک که گفت" آخ آی" و گوشی قطع شد.نفسم داشت بند میومد.توان حرف زدن یا حتی جواب دادن نداشتم.یک کوه نفرت بودم از اون پدر پست و یک دریای عشق و اشک به تندیس.تا حالا فکر میکردم بدبخت ترین انسان دنیام اما تندیس...وای خدا تندیس من... تو این چند ما چی کشیده و من نفهمیده بودم.کاش زودتر باهاش آشنا بودم.کاش کاش...حتی یک دقیقه بیشتر شاید یک دقیقه از غمهاشو مال من میکرد.تندیسی که مال من بود عشق من بود غوطه ور در اشک بود و من هیچ غلطی نمیتونستم بکنم.چقد بدم خدا چقد پستم.بیزارم از خودم.کاش جای اون بودم.کاش جای اون درد میکشیدم.کاش کاش کاش..تمام وجودم شده کاش و ایکاش...
اما واقعأ کاری از دستم برنمیامد.جز گوش دادن به حرفاش.شاید کمی غمهاش کم میشد و روحش آرام و قلب پر تلاطمش از خروش می ایستاد.گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم.هر چقدر زنگ زدم برنداشت.دوباره زنگ زدم.بار دوم بعد از چند زنگ برداشت.
الو؟
سلام.
تندیس؟بخاطر من دیگه گریه نکن.بخاطر من.منم گریه میکنما.
باشه محمد.
فردا کنکور دارم اگه گریه کنی آخر میشما.بعد دانشگاه نمیرما.بعد کار گیرم نمیادا.بعد خاستگاریت نمیاما.بعدش میترشی.
محمدووووو خیلی بدی.
تندیس برام بخند.توروخدا.
لوس نشو محمد.
تا برام نخندی ولت نمیکنم.
باشه ههههه
ای جااااانم.
محمد! دعا کن فزا امتحان خوب بدم.اگه دانشگاه قبول شم میتونم از دست بدی های بابا خلاص شم چند وقت.شایدم یک شهر قبول شدیم و تونستیم کنار هم باشیم.
تندیس منکه از خدامه.حاضرم جانم رو بدم که فقط یک لحظه ببینمت.همیشه دعا میکنم.یعنی میشه؟میشه کنار هم باشیم و قلبامون به هم گره بخوره؟
محمد!
جانم!
وقتی واسه اولین بار ببینیم چکار میکنی؟
آروم آروم میام سمتت، تو چشمات نگاه میکنم و آروم میام تو آغوشت.تو چی؟
منم جا خالی میدم تا با سر بخوری زمین ههههه
تندددددددیس! خیلی بدی.باهات قهرم.
باشه قهر نکن.لپتو بیار جلو
بفرما آوردم.
گاااااز گرفتمت هههه
دیگه واقعأ قهرم.
باشه بابا نی نی قهر نکن.ماااااچ سفت و آبدار.
ای جاااانم.
شام خوردی؟
نه.تو چی؟
منم نخوردم.
خب برو یک چیزی بخور.
باشه.فعلأ کاری نداری؟
نه عزیزم.بوس.بای.
بوس بای.
‏***
ساعت هفت صبح بود که با صدای زنگ بیدار شدم.اضطراب شدیدی داشتم.نگران کنکور و نتیجش بودم.کاش میشد یک شهر خوب قبول شم و با تندیس هم دانشگاه بشم.به تندیس زنگ زدم و قبل از رفتن به امتحان بهم آرامش داد.
وسایلم رو آماده کردم.دو تا مداد نرم و یک پاک کن و یک تراش.قلبم تند تند میزد.مادرم از زیر قرآن ردم کرد.پیشانیم رو بوسید و گفت برو به امید خدا.سید پشت در منتظرم بود.یک ساعتی طول کشید تا به محل امتحان رسیدم.بیش از هزار تا پسر و دختر همسن من اونجا بودن.قیافه ی همه طوری بود که انگار روزانه بیست و پنج ساعت درس خوندن.چطور قرار بود من بین و هزاران نفر در شهرای دیگه قبول بشم.

‎ادامه دارد...‏‎
محمد

هله
     
  
مرد

 
‎قسمت سوم‎

هیاهویی به پا شده بود.بعد از ارائه کارتا وارد اتاق شدیم.صندلی من و سید بخاطر تشابه اسمی کنار هم بود.قلبم به شدت میزد.اگه کنکور رو بد میدادم تمام رویاهام نقش برآب می شد.بودن کنار تندیس،خلاص شدن از دست پدرش ، خوشبختیش و ...
بلندگویی که داخل اتاق نصب شده بود به صدا در اومد.آقای خوش صدایی بود که میگفتن: سوالات در حال پخش شدن است، لطفأ سکوت را رعایت کنید.
چند دقیقه ای نگذشت که سوالا به من رسید.صلواتی زیر لب فرستادم و یکبار دیگه رویاهام رو با تندیس مرور کردم و سوالات رو باز کردم.ادبیاتم و زبان انگلیسیم خوب بود و متنفر بودم از الهیات .دروس عمومی رو خوب بنظر خودم خوب دادم.بعد از جمع کردن دفترچه های عمومی، درسهای اختصاصی رو پخش کردن.با باز کردن دفترچه ها عذاب من هم شروع شد.
سوالهایی بود که حتی تا حالا اسمشون رو هم نشنیده بودم.از شیمی و ریاضیات گذشتم.فیزیک رو هم بلد نبودم.انتظار هم نداشتم که بلد باشم.چون هیچی نخونده بودم.دوباره به اول دفترچه برگشتم دنبال سوالأی آسانتر بودم.هر طور بود چند تا سوالو جواب دادم.
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود.مأمور داشت پایان جلسه رو اعلام میکرد.دیگه کسی نمینوشت سرم سوت میکشید.برگه های بچه های دیگه رو که نگاه میکردم کمی امیدوار میشدم.آخه سفید سفید بودن.مأمور به من رسید.وقتی نگاهم کرد آروم گفت از قیافت مشخصه اوضات خرابه.الحق هم که راست میگفت.کم کم بچه ها داشتن خارج میشدن.بازم سر و صدا زیاد شده بودن.
آروم و قرار نداشتم که سریعتر به خونه برسمو به تندیس زنگ بزنم و ببینم چکار کرده.از بین جمعیت حیدرو پیدا کردمو کشیدمش بیرون.
های چته؟
حرف اضافی نزن بیا بریم خونه دیرم شده.
مردک تو کارت کجا بوده.تو که الافی.
فکر کردی همه مثل خودتن؟زودباش بریم.
‏***
وقتی به خونه رسیدم اصلأ حواسم نبود که یک جنگ جهانی اونجا براهه.زنگ درو که زدم همانا و هجوم هزاران نیروی دشمن همانا.از دخترخاله و خاله بگیر تا همسایه و رفتگر محل همه جمع بودن.هیچوقت باورم نمیشد اینقد مهم باشم.نزدیک بود خفه بشم.حتی اجازه نمیدادن حرف یکی تموم شه و یکی دیگه حرف بزنه.همه تو هم فر خورده بودن.
چی شد؟
چکار کردی؟
سوالا چطور بود؟
رتبت چند میشه؟
همه ی این ها به کنار یکدفعه یک صدا از پشت سر همه بگوشم رسید که زن عموم بود.
محمد حالا تک رقمی میشی یا نه؟؟
وای یعنی واقعأ انتظار داشت من تک رقمی بشم؟نفسم حبس شد.گفتم خدا کریمه.یکدفعه یک صدایی از درونم گفت کره خر هیچ گهی نمیشی.خودم از فکرم خندم گرفته بود.
بالاخره یک راه پیدا کردمو رفتم داخل خونه.
گوشی رو برداشتم و به تندیس زنگ زدم.با اولین زنگ برداشت و قبل از اینکه حرف بزنم گفت: محمد سال آینده کنکور چطور برگزار میشه.
منم گفتم سال بعد با هم کلاس کنکور میریم.
هر دو با هم خندیدیم.
دیدی چه تفاهمی داریم محمد.بسیار هماهنگ گند زدیم به امتحان.
داشتم از خنده غش میکردم.که صدای در اتاقم اومد.مامانم بود.
محمد بیا پیش مهمان ها.زشته.
باشه مامان الأن میام.
‏_
تندیس جون یک جماعت اومدن جشن اول شدن من رو بگیرن.من باید برم پیششون.فعلأ کاری نداری؟
نه عزیزم.منم برم به کارام برسم.
باشه عزیزم.بای.
بای محمد جان.
‏***
اصلأ حوصله ی جمع رو نداشتم.نمیدونم چرا عاشق تنهایی بودم.مخصوصأ تنهایی که با تندیس پر میشد.اینقدر غرق کنکور بودم که یادم رفته بود فردا من و تندیس اولین و سخت ترین مبارزه ی عشقمون رو داریم.یکدفعه انگار ضربه ای به قلبم خورد.چند لحظه انگار قلبم از کار افتاد.خیلی آروم خودمو کنار کشیدم.طبق عادت همیشگی در اتاقو قفل کردمو به گوشه ی اتاق رفتم.کز کردمو و در فکر رفتم.یعنی میشه برای همیشه تندیس رو ازم بگیرن؟سعی کردم فکرای خوب بکنم و این کابوس هارو از مغزم دور کنم.گوشی رو دوباره برداشتم به تندیس اس دادم.
بیکاری؟
جوابی نداد.نگران بودم.نکنه داره واسه جشن آماده میشه.نکنه جوابش مثبته.نکنه منو دست انداخته.
اه اه اه.خفه شو محمد.این فکرا چیه.خودمو کتک زدم و سعی کردم فکرمو جای دیگه ببرم.سوالای کنکورو برداشتم و به اینترنت رفتم دنبال جوابهاش.جوابهای عمومی رو نگاه میکردم.عمومی هارو واقعأ خوب جواب داده بودم.اونقدر که اصلأ انتظارشو نداشتم.واقعأ خوب بود.اما اصلأ دوست نداشتم سراغ سوالای اختصاصی برم چون میدونستم افتضاحن.بازم فکر خاستگاری فردا تو مغزم موج زد.اه چه روز بدی بود.با صدای اس به خودم اومدم.
سلام.آره بیکارم.
تندیس چه خبر؟فردا قراره چی بشه؟آماده ای؟
آره آماده ام واسه جواب مثبت هههه شوخی کردم.نگران نباش محمد.به من اعتماد کن.یکبار گفتم همه چیزو به من بسپار.
تندیس اگه بابات کتکت زد چی؟
اینکه عادیه.شک نکن میزنه.اما واسه منم عادی شده کتکهاش.پوست کلفت پوست کلفتم.یادت نره تو یکروز باید بیای دنبالم با بابام بجنگی.
تندیس یکروز تلافی همه ی این بدی هایی که در حقت کرده ازش پس میگیرم.
محمد!
جان!
من دوست ندارم بین تو و بابام اتفاقی بیفته.درسته بابام خیلی اذیتم کرده اما بازم بابامه.دوستش دارم.
تندیس تو چطور این آدمو دوس داری؟ادمی که فقط تورو نابود کرده.
محمد تو باباتو دوس نداشتی؟اگه اذیتت میکرد دوستش نداشتی؟اون بابامه.شاید خیلی دلمو شکسته باشه.اما اسمش برام مقدسه.
یکجورایی حق با عاطفه بود.من حاضر بودم همه دنیام بدم تا بابام کنارم باشه.


کم کم داشت هوا تاریک میشد و استرس من بیشتر و بیشتر.بدنم خسته و کوفته بود.اونشب تا نیمه های شب با خدام حرف زدم و اشک ریختم.ازش خواستم تندیسمو ازم نگیره.نمیدونم کی خوابم برد و وقتی چشم باز کردم ساعت ده صبح بود.صبح سخت ترین روز زندگی من.صورتمو شستم و دو لقمه نان و پنیر خوردم.به تندیس اس دادم.میدونستم اونم دیشب خوابش نبرده و خوابه.اما بلافاصله جواب داد.
صبح بخیر محمدم.
تندیس بیا تا قبل از اومدن خاستگارات در آغوشم بگیر.
محمدم محکم بغلم کن...

ثانیه ها به سرعت میگذشتن و ساعت پنج عصر شده بود.تندیس اس داد و گفت خاستگارا اومدن.گفت برام دعا کن...
‎ادامه دارد...‏

محمد‎
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
با عرض پوزش خدمت تمام دوستان بخاطر دیر چندین روزه ی داستان.امیدوارم بتونم از این به بعد مثل قبل هرشب یک قسمتو بزارم ‏‎

‎قسمت چهارم

لحظه ی سختی بود.دهنم باز مونده بود و چشمام خیره شده بود به دیوار.حتی جواب اس رو نتونستم بدم.فکر خاستگاری داشت مغزمو متلاشی میکرد.قلبم تند تند میزد و ناخنامو میخوردم.هربار که میخواستم فکرمو جای دیگه ببرم یکدفعه یادش میفتادم و تنم لرز میرفت.تنم مثل میت سرد شده بود.
اه اه چرا اون خاستگاری لعنتی تموم نمیشد.بیشتر از یکساعت گذشته بود.واااااای نکنه...
حتی فکر کردن به اینکه حتی یک هزارم درصد تندیس بخواد به جواب مثبت فکر هم کنه زجرآور بود.لحظات به سختی میگذشتن.هر دقیقه انگار صد سال آتش بود.
چند لحظه گذشت که صدای اس اومد.با سرعت گوشی رو برداشتم و چنان دستام میلرزید که دو سه بار رمز رو اشتباه زدم.اس رو باز کردم.چشمام درست نمیدید.چشمامو با دستم مالوندم و دوباره دقت کردم و تنها یک کلمه دیدم "تمام شد.رفتن."
دوست داشتم زنگ بزنم اما هر چی زنگ زدم جواب نداد.حتی جواب اس نمیداد.بارها اس دادم که جواب بده اما خبری نشد.باز استرس و نگرانی سراغم اومده بود.نمیدونستم چی شد.فکرم هربار به طرفی میرفت و صدها فکر داشتم.چقد لحظات سحتی بود.یک چشمم اشک بود و چشم دیگم گوشی رو دنبال میکرد.چند لحظه نگذشت که دوباره صدای اس اومد.یک عکس بود.بزور با دستای لرزونم بازش کردم.عکس تندیس بود.چیزی که میدیدم باور کردنی نبود.یک لحظه دستم و بلند کردم و بصورتم زد.صدای اشک هام مثل فریاد شده بود و همراهش به خودم فحش میدم.نمیدونستم چی میگم.دنیا رو سرم خراب شده بود و داشت نابودم میکرد.گلوم مثل کوره آتش پزی میسوخت و چشمام خون میریخت.
آروم خودمو سمت لیوان آب کشوندم.خواستم با دستام بگیرمش که اما توانشو نداشتم.لیوان لغزید و بر زمین افتاد.صورتم خیس عرق بود و تکه ای شیشه ی شکسته شده ی لیوان انگشتمو خون آورده بود.
دستم به طرف تکه ی بزرگی از لیوان رفت.با دو انگشتم برش دادم.چند لحظه‎ ‎به رگ دستم نگاه کردم.قطرات اشکم روی دستم میریخت.نفسمو حبس کرده بودم.کمی دستمو نوازش کردم.شاید آخرین باری بود که میتونستم خودمو ببینم.شیشه رو که به دستم میگرفتم اون عکس جلو چشمم میومد.هر چقدر که شیشه رو به رگم بیشتر نزدیک میکردم اون عکس برام واضح تر میشد و واسه زدن مصمم تر.شیشه رو روی رگم گذاشتم و یکبار دیگه چشمامو بستم کل عکسو مرور کردم.خون سرخی که از کنار لبش به سمت پایین کشیده شده بود.چشمایی که کبود شده بودن و اشکی که با خون قاطی شده بود.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.من فقط باعث زجر کشیدنش بودم.شاید جواب مثبتش براش بهتر بود.دیگه تردیدی نداشتم.شیشه رو تکون دادم .خون غلیظی از گوشه ی دستم حرکت کرد و آروم روی دستم ریخت.درد رو احساس نمیکردم.چشمام داشت سیاهی میرفت.تنها چیزی که شنیدم صدای زنگ گوشیم بود.سرم داشت گیج میرفت و نتونستم حتی به گوشی نگاه کنم.گوشی روی پیغام گیر رفت و صدای تندیس بلند شد.محمد...مـــــحـــمـــد...
دیگه داشت با جیغ صدام میکرد.محمد کجایی نگرانم.بیا نجاتم بده.دارن میکشم.
فقط تونستم سرمو سمت گوشی ببرم و بگم : تندیس من رفتم...
دیگه از حال رفتم.چشمام روی هم اومد.انگار آزاد شده بودم.انگار روی آسمون در حال پرواز بودم.
خودمو در کنار تندیس میدیدم.تندیسی که اثری از هیچ صدمه نداشت.آروم به سمتم اومد.
محمد!نرو...نرو...من به تو احتیاج دارم...نرو محمد...
و کم کم دور شد.اونقدر دور شد که در سفیدی روز محو شد.من دویدم.دویدم.اما هر چقدر میرفتم تندیسو نمیدیدم.چند لحظه ایستادم.انگار یک نفر منو صدا میزد.محمد! تو گناهکاری.تو اون دخترو امیدوار کردی و دوباره امیدشو ازش گرفتی.تو کشتیش.تو از پدرش بیشتر شکنجش دادی.
تو کی هستی؟تو کـــــــــــی هستـــــــــــی؟کـــــــــــی؟کــــــــــــــــــــــی؟
بالای سرم آسمونی نبود.مثل صحراهای عربستان فقط دور خودم میچرخیدم اما هیچ چیزی نبود.هیچی.فقط صداهایی که هر لحظه تو گوشم میپیچید." تو نابودش کردی.تو بیشتر از پدرش شکنجش دادی "
وای من کجا بودم.کجـــــــــــا؟هیچ چیز عادی نبود.اینجا کجا بود؟واقعأ من تندیس رو شکنجه دادم؟شاید من نباید رگ دستمو میزدم.حق با اون صدا بود.تندیس از من کمک میخواست.میخواست بدنبالش برم.میخواست نجاتش بدم.میخواست حمایتش کنم.اما من چکارش کردم؟من فرار کردم.من ترسیدم.من تنهاش گذاشتم.وای وای...وای برمن
اما من قصد نداشتم آزارش بدم.من قصدم خلاص شدنش از زجرها بود.الأن من و اینجام و تندیس کجاست.نکنه زیر بار کتک ها نابود شده؟نکنه از اشک ها شکسته باشه؟نکنه مجبور به اون جواب مثبت شده؟شایدم هنوز دارن شکنجش میدن.
چقدر من بدم.محمد تو بدی.تو بــــــــــــــــــــــدی.چرا تنهاش گذاشتی؟وای خدا.خودت کمکش کن.نزار درد بکشه.خـــــــــــدا خــــــــــــــــــــــدا بهم یک فرصب دیگه بده.بزار دوباره کنارش باشم.بزار نجاتش بدم.دوست داشتم گریه کنم اما اشکی از چشمام نمیومد.
کمی جلوتر یک برکه پر آب دیدم.به سمتش دویدم.وقتی بهش رسیدم شبیه آب نبود.انگار مایع سفیدی بود .بی رنگ و زلال و زلال تر از هر آبی...یک چیزی انگار داشت هلم میداد به سمت آب.خودم رها کردم و به درون آب فرو رفتم.دست و پا میزدم اما نمیتونستم خودمو نجات بدم.احساس خفگی بهم دست داده بود.دستمو روی گلوم گذاشته بودم و دست و پامو تکون میدادم.دیگه نفسی برام نمونده بود.یک لحظه احساس کردم که نفسم تمام شد و تمام شدم و تنها چیزی رو که دیدم دو تا دست بود که زیر بغلمو گرفته بودن وبه سمت بالا می بردن...دیگه هیچ چیز در ذهنم نبود و انگار سبک شدم...سبک...سبک... و سبک تر...

‎ادامه دارد...‏

محمد ‏‎
هله
     
  
مرد

 
قسمت پنجم

چشمامو با درد عمیقی باز شدن تمام تنم پر از درد بود.از نوک انگشت پا تا سرم میلرزید.با باز شدن چشمام سنگینی دستای مادرم رو رو بدنم احساس کردم که بغلم کرد و اشک میریخت و به سینه ام میکوفت.
ما چه بدی در حق تو کردیم؟ما چی برات کم گذاشتیم؟چرا اینکارو کردی؟نگفتی من چکار کنم اگه بدون تو؟نگفتی من پیرزن اگه نباشی چه خاکی تو سرم بریزم؟جواب باباتو اون دنیا چی بدم؟چرا شما به من فکر نمیکنیم؟
یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه.با صدای آرومی گفتم بریم خونه.
خونه؟حالت خوبه؟کدوم خونه؟داری میمیری بعد بریم خونه؟
مامان لطفأ.من خوبم.لطفأ بریم خونه.بخدا به ابالفضل به جد سید رضا خوبم.بیا بریم خونه.
نمیشه پسر.نمیشه.چرا با جون خودت بازی میکنی؟چرا به من فکر نمیکنی؟دیوانه شدم از دست شماها.
حداقل گوشیمو بهم بده.
باشه بفرما.اینم گوشی.همه بدبختی تو از این گوشیه.معلوم نیست کی پشت این گوشی مغز تورو کار گرفته.
بی اهمیت گوشی رو برداشتم.نود و نه میسکال بود و بیست تا پیام.خدا میدونه تندیس چقد نگران بوده و الأن چه وضعی داره.
مامان من زنگ واجب دارم.میشه از اتاق بری بیرون؟
فقط کم مونده بود از اتاق بیرونم کنی.رفتم.رفتم.رفتم.
سریع شماره تندیسو گرفتم.انگار کسی که پشت تلفن منتظر باشه با اولین زنگ گوشی رو برداشت.
الو الو.محمد محمد محمد.کجا بودی.
خواستم حرف بزنم که حرفمو قطع کرد.
نه حرف نزن.بزار من حرف بزنم.قرار بود تکیه گاه من باشی.قرار بود مثل کوه پشتم باشی.قرار بود نزاری یکنفر اذیتم کنه.قرار بود تنهام نزاری.قرار بود کنارم باشی.اما تو هیچکدوم رو نکردی.این مدت تو منو کشتی.تو داغونم کردی.هر لحظه دوست داشتم بمیرم.دوست داشتم نابود شم.این بود قول هات؟من نمیدونستم تو اونقد ضعیفی که با اولین ضربه خودکشی میکنی و کنار میکشی.من بهت دل بستم.عاشقتم.اما تو پشتمو خالی کردی.شکستیم.
هیچ جوابی نداشتم و فقط اشک از گوشه ی چشمم جاری بود و تندیس ادامه میداد.
من دوستت داری.نفسم به نفسم بنده و تو خواستی نفستو از من بگیری.با خودت گفتی شاید بابام منو بکشه؟گفتی شاید در نبودت از نگرانی بمیرم؟گفتی محمد؟چرا میخواستی خودتو از من بگیری؟چرا؟
بعد از این حرفش سکوت کرد.سکوت همه جا رو شکست.حرفاش درست بود.من اشتباه کرده بود.من نه تنها مادر و خانوادم بلکه تندیس رو هم دلشکسته کرده بودم.
تندیس!ببخش.ببخش.من نتونستم تحمل کنم دردتو.نتونستم.نمیخواستم تنهات بزارم.نمیخواستم پشتتو خالی کنم.ببخشم ببخشم تندیس.
دیگه تنهام نزار محمد.تنهام نزار.من طاقشو ندارم.من یک دنیا درد.تو نباشی دیگه دلیلی واسه زندگی ندارم.
قول میدم تندیس قول میدم.
باشه محمدم باشه.گریه نکن.بگو حالت چطوره؟الأن بهتری؟قد دنیا نگرانت بودم.
خوبم.الأن بهترم.احساس سبکی میکنم.تو چطوری درد نداری؟
خوبم.فردا عریسیمه.
چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نترس بچه.بابا شوخی کردم هههههه نترس بابا کی میاد منو بگیره؟
من خر میگیرمت هههه
باشه نگران نباش من وبال گردن خودتم.
چند لحظه فارغ از همه دردها به لبخند زدم و آهسته و با تمام وجودم با تمام قلبم خطاب به تندیس گفتم :
عاشقتم.
منم همینطور محمد.من بیشتر عاشقتم.کاش پیشم بودی.
تندیس میام پیشت.زود میام پیشت و میارمت پیش خودم و نمیزارم دست هیچکس بهت برسه.
از کجا معلوم عاغا؟ شاید اومدی و شوما رو نخواستم آقا زشتو هههه
باشه باشه.حالا خواهیم دید.تندیس!من مامانم باید بیاد پیشم.اگه کار نداری فعلأ خدافظی کنیم.
باشه محمدم.مواظب خودت باش.
تو هم عزیزم.فعلأ بای.
بای عزیزم.
مادرمو صدا زدم.مامان با حالتی که باهام قهر بود صورتش رو اونور کرد و وارد شد و پیشم نشست.آروم دستشو گرفتم و بوسیدم و ازش عذر خواستم.اشک از چشمام می اومد.آروم اشکشو پاک کردم و در آغوش گرفتمش.مادرمو واقعأ دوست داشتم.
دکتر وارد اتاقم شد و بعد از معاینه گفت فردا مرخص میشم.بیقرار بودم که از بیمارستان بیرون بیام.اونجا برام عذاب آور بود.
کم کم داشت شب میشد.برام غذا آوردن ولی اصلأ قابل خوردن نبود.اونشب هم هرجور بود گذشت و فردا صبح بعد از معاینه مرخص شدم.شاد بودم که از اونجا مرخص شده بودم ولی حرف و یک کلاغ چهل کلاغ اقوام و همسایه ها عذاب آور بود.خدا میدونست چه حرفایی پشت سرم زده بودن.که فلانی خودکشی کرده.فلأن کرده بهمان کرده.اه اه. از دست حرفای این مردم.علاوه بر این از امروز ملت در و همسایه خونه ی واسه احوالپرسی یا همون خبرچینی جمع میشدن تا شاید بو ببرن از اتفاق ها.
سوار ماشین داداشم شدیم و بعد از دقایقی به خانه رسیدیم و خداروشکر کسی مهمان نبود.سریع وارد حمام شدم و دوش گرفتم.آب داغ روی سر و شانه هام بهم آرامش میداد..لباسامو پوشیدم و وارد اتاقم شدم.بیش از هر وقتی دلم هوای تندیس رو داشت.چقدر دلتنگش بودم.سریع با گوشی شمارشو گرفتم و وقتی با صدای قشنگش گفت جانم انگار دنیا برام پر از شادی شد.
سلام تندیسم.خوبی؟
مرسی عزیزم.مرخص شدی؟خانه ای؟
آره گلم.الأن خونم.میخواستم یک خبر بهت بدم که شاید شاد بشی و شاید ناراحت.
چی شده محمد؟اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم.میخوام بیام شیراز.میخوام ببینمت.دیگه طاقت دوری ندارم.باید ببینمت
محمد راست میگی؟بگو جان تندیس.بگو.باورم نمیشه.
بخدا راست میگم.جان تو.باور کن.
وای خدا واااااای یعنی محمدمو میبینم؟نه نه باورم نمیشه.
باور کن نفسم.باور کن تندیسم.
اما میترسم محمد.میترسم بابا گیر بده.یا بگه باید جایی بریم.یا تعقیبم کنه.هرچند من ترسی ندارم.حاضرم جونم رو واسه تو بزارن.حتی اگه همه بفهمن.
نترس عزیزم.دعا کن.دعا کن تندیس که به امید اتفاقی نیفته و بتونم عشقمو واسه اولین بار راحت ببینم.چشماشو.لبهاشو.صورت فرشته مانندشو.وای حتی فکرشم قشنگه.
باشه.حالا واست چادر بپوشم؟یا رو بند بزنم؟ ههههههه
چادر چیه بابا.تو همه جوره قشنگی.تو که چادر نمیپوشی.هر چی دوست داری بپوش.فقط برام لبخند بزن و شاد باش.
شادم محمد.وقتی تو باشی شاد شادم.حالا کی میای؟
فردا میرم بلیط بگیرم که ایشالا پس فردا بیام.

ادامه دارد...

محمد
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎فصل سوم _ قسمت اول‎

صبح روز حرکتم بود.یک ساک برداشتم و سمت ترمینال رفتم.از بچگی از اتوبوس متنفر بودم و حالت تهوع بهم دست میداد.ساعت نه بود که سوار شدم و حرکت کردیم.عرق سرد رو پیشونیم ریخته بود.واقعأ برام سخت بود.قرار بود شیراز مهمان خالم باشم و از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودم.وقتی رسیدم عمو بهنام با عباس و بهار اومده بودن بعد از روبوسی وارد ماشین شدیم و طول نکشید که به خونه رسیدیم.خاله و مطهره پیشوازم اومدن.اصلأ حس خوبی به مطهره نداشتم و نگاهش اذیتم میکرد.خاله رو بوسیدم و با اکراه با مطهره دست دادم.بعد از خوردن ناهار داخل اتاق عباس رفتم و رو زمین ولو شدم.به تندیس خبر دادم و قرار شد فردا عصر میدان اطلسی همدیگه رو ببینیم.تمام وجودم هیجان بود.هیجان دیدار اول.هیجال اولین بار دیدن کسی که برای اولین بار باش عشق واقعی رو تجربه کردم.با همه جانم گرفتن دستاشو میخواستم.با همین افکار خوابم برد و نزدیک شب بود که بیدار شدم.هوای شیراز واقعأ بهتر از شهر ما بود.لباسمو پوشیدمو با عباس بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم.عباس پسر بدی نبود و تنها خصوصیت بدش دهن لقیش بود.من شیرازو بلد نبودم و دغدغه ام فردا بود که چطور برم اونجا.باید عباسو با خودم میبردم اما شک نداشتم که عباس همه دنیارو خبر دار میکنه.باید منم ازش آتو پیدا میکردم تا نتونه لو بده.نیمه شب بود که برگشتیم خونه.منتظر بودم که عباس بخوابه.وقتی خوابید رفتم سراغ کمدش و بالاخره بعد از یک ساعت وارسی گندشو پیدا کردم.سی دی های سکسی که موقع تنها شدنش نگاه میکرد.اونارو داخل کیفم قایم کرد و از درون قهقه خندیدم که پیروز شدم.حالا دیگه از هر نظر شاد بودم و اطمینان داشتم که اتفاقی نمیفته.آخه عباس و باباش مثل سگ و گربه بودن و اگرم میفهمید که گل پسرش واسش چه چیزایی نیگا میکنه که دیگه نور علی نور بود.از هیجان و شادی زیاد خوابم نمیبرد.ساعت انگار بسته شده بود و حرکت نمیکرد.واسه گذر زمان رفتم و وسایل رو واسه فردا آماده کردم.سعی کردم قشنگترین لباسمو بردارم و بهتر از همیشه باشم.چند لحظه چشمامو بستم و دستای قشنگ تندیسو تو دستام حس کردم.وای خدا چه زیبا بود.به هر صورتی بود خوابم برد و صبح با صدای خاله بیدار شدم.صبحانه مفصلی آماده شده بود.سعی کردم سریع صبحانه بخورم که زیاد با مطهره تنها نباشم.اتفاقأ از فردا ماه رمضان شروع میشد و واسه خاله سخت بود که بخواد واسه من تنها غذا درست کنه چون همشون اهل نماز و روزه بودن.بماند که عباس ده تا از عکس اما رو هم چسبونده بود به دیوار اتاقش.خانواده ی ما هم خانواده ی مذهبی بود اما شدیدأ مخالف نظاف.پسر داییم هم داخل اعتراض ها کشته شده بود.
از خانه ی خاله تا میدان اطلسی فاصله زیاد بود و قرار شد سریع بعد از ناهار حرکت کنیم.با تندیس حرکت کردم.قرار بود من پیراهن سفید و تندیس مانتوی قهوه ایش رو بپوشه.استرس داشتم.سفره ی ناهار که انداخته شد اصلأ نتونستم بخورم و میدونستم خاله ناراحت میشه.با غذا بازی کردم.اما مث اینکه عباس قصد بلند شدن نداشت و داشت سه لپی میخورد.بالاخره غذاش تموم شد.منم یک دوش گرفتم و آماده شدم.دوست داشتم براش یک هدیه بخرم.اما پول زیادی نداشتم.سوار تاکسی شدیم از مغازه ی سر کوچه یک شاخه گل و یک روسری خریدم.تندیس هم حرکت کرده بود.ساعت سه بود که سوار واحد شدیم.دل تو دلم نبود.قلبم داشت با سرعت نور میزد و از طرف دیگه عباس هم با حرفا و شوخی های بی معنیش حالمو به هم میزد.بالاخره رسیدیم.جای با صفایی بود و یک رستوران بزرگ وسط میدان قرار داشت که قرار بود اونجا تندیسو ببینم.عباسو دنبال نخود سیاه فرستادم و یکجوری از دستس در رفتم.خودمو به رستوران رسوندم.دست و پام میلرزید.چشمم به پیاده رو بود که تندیس بیاد و ببینمش.ربع ساعت گذشت که دیدم یک دختر زیبا با مانتو قهوه ای و شلوار و روسری سفید.چشمای بزرگ و لب های زیبا.وای خدا باورم نمیشد.چند قدمی من به جلو رفتم و بعد چند ثانیه به هم رسیدیم.نمیتونستیم حرف بزنیم.چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم و اشک میریختیم دوست داشتم سکوت بشکنم و حرف بزنم اما توانایشو نداشتم.فقط تونستم آروم سلام کنم.تندیس سرشو تکون داد و گفت گریه نکن.بهتره بریم داخل اینجا خوب نیست.روی یک میز نشستیم و دوباره شروع به نگاه کردن همدیگه کردیم.تندیس واقعأ زیبا بود.شاید زیباترین چیزی که در تمام زندگیم دیده بودم.غرق تماشای هم بودیم و اشکامون به لبخند تبدیل شده بود.گارسون رستوران خلوتمون رو به هم زد.اسم یک غذاهایی رو میگفت که تاحالا اسمشون رو هم نشنیده بودم.واقعأ خجالت میکشیدم.آخه شهر کوچک ما از این چیزا نداشت.واسه اینکه ضایع نشم منو رو به تندیس دادم و خواستم اون انتخاب کنه.ما تنها عاشقای اونجا نبودیم.همه دختر پسرا باهم بودن.همه سرشار از عشق بودن.اینو از نگاه همشون میشد فهمید.اما عشق ما بزرگتر بود.با تمام وجود دوست داشتم فریاد بزنم و به همه اون افراد که در رستوران بودن بگم ما از همه شما عاشق تریم.هزار تا حرف واسه گفتن به تندیس در ذهنم بود اما انگار همه از دهنم پریده بود.چقدر همه چیز زیبا بود.اما من چیزای زیباترو میخواستم.به چشمای تندیس نگاه کردم و گفتم دوستت دارم و اون با لبخند بهم جواب داد.میدونستم خجالت میکشه.آروم دستمو روی میز دراز کردم و با نگاهم ازش خواستم دستاشو بزاره تو دستام.گارسون غذا رو آورده بود اما دوست نداشتم وقت با هم بودنمون بخاطر غذا هدر بره.دستای لطیفشو گذاشت توی دستام.دوست نداشتم رهاش کنم.دوست نداشتم اون لحظه تمام بشه.با لبام پی در پی زمزمه میکردم که عاشقتم.اینقد غرق عشق بودم که متوجه زنگای عباس نبودم.اما به درخواست تندیس جواب دادم و مجبور شدیم خدافظی کنیم و برگردم خونه.جدا شدنمون واقعأ سخت بود.دو تا دستشو آروم تو دستام گرفتم و بعد از چند دقیقه بهمدیگه نگاه کردن از هم جدا شدیم.

‎ادامه دارد...‏
محمد ‏‎
هله
     
  
مرد

 
‎قسمت دوم‎

عباس رو طبق نقشه با اون سی دی ها ساکت کردم.هنوز باورم نمیشد که تندیسی رو که ماه ها غرق عشقش بودم رو دیدم.حس عجیبی نداشتم.انگار دنیا برام وجود نداشت و فقط تندیس رو میدیدم.

‏***

نزدیک یک سال از باهم بودنمون میگذشت.بارها دعوا کرده بودیم اما عشقمون اجازه نمیداد جدا بشیم.هنوز با تمام وجود عاشق هم بودیم.من دانشگاه بوشهر قبول شده بودم و تندیس شیراز.
روزای بهاری بعد از عید نوروز بود.چشمامو به سختی باز کردم.گلوم درد میکرد و سرم داشت میترکید.دستمو سمت گوشی بردم و تنها پیامی که اومده بود رو باز کردم.چیزی که میدیدم برام قابل هضم نبود.چشمامو چندبار مالوندم اما باز نتونستم باور کنم.شماره تندیسو گرفتم اما...
مشترک مورد نظر دستگاه تلفن خود را خاموش کرده است.
نفسم داشت پس میفرفت.چنان دچار بهت شده بودم که حتی اشکام خشک شده بود.گوشی از دستم سر خورد و افتاد زمین.دوباره برش داشتم و چندین بار شماره تندیس رو گرفتم.اما هر بار با صدایی مواجه میشدم که زجرآور ترین صدای دنیا بود.نمیدونستم چکار کنم.به هیچ جا دسترسی نداشتم.فقط میتونستم برای چندمین بار دستامو محکم به سرم فشار دادم
سلام محمد جان.دوست داشتم قبل از بیدار شدنت بهت خبر بدم تا مجبور به جواب دادن به پیامات نشم.رابطه ی من و تو به آخر رسیده.من نمیتونم با تو باشم.چطور بگم.دوستت ندارم.این یک سال همش بازی بود.لطفأ دنبال زندگیت برو و اگه منو واقعأ دوست داری ازدواج کن.من گوشیمو خاموش میکنم تا با دیدن اسم من باعث زجر کشیدنت نشه.خداحافظ محمد...

اینبار صدم بود که اون اس رو مرور میکردم.و صدمین بار که به تندیس زنگ میزدم اما...
حال خوبی نداشتم.تازه هشیار شده بودم و داشتم گریه میکردم.اینبار پر از ترس بودم.همه امید و آرزوم پر پر شده بود.اصلأ نمیتونستم باور کنم که چی شده.سعی کردم از جام بلند شم و به میعادگاه برم.به ساحل که رسیدم وقتی تخته سنگی رو که وعده گاهمون بود دیدم غمم تازه شد.هزاران سوال در ذهنم بود.چرا رفت؟چرا یک سال تحملم کرد وقتی دوستم نداشت؟چرا یک شبه جدا شد.چرا و چرا و چرا...
ساعت ها گذشته بود اما انگار قرار نبود اون گوشی دوباره روشن بشه.فردا روز تولدم بود اما برام مثل قهوه ی تلخ بود.همه بودن جز کسی که باید باشه.
دوست داشتم قبول کنم که رفته و دیگه برنمیگرده.دوست داشتم باور کنم که دوستم نداشته.اما چرا های ذهنم رو هیچکس پاسخگو نبود...
روز تولدم همه اومده بودن.خاله هام عمه هام و حتی مطهره.سرد بودم.سردتر از هر چیزی.حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداشتم.همه داشتن دست میزدن و شادی میکردن و من داخل اتاق ماتم گرفته بودم.هر چند دقیقه یکبار یکنفر میومد دنبالم اما دیگه انگار نا امید شده بودن از صدا زدن من.دو ساعت گذشت تا اینکه دوباره صدای در اومد.محمد! محمد توروخدا بزار بیام تو.توروخدا.
صدای مطهره بود.تنها کمبودم در این بدبختی فقط مطهره بود.اما زشت بود که اجازه ندم.با صدای آرومی گفتم بیا داخل.بدون وقفه وارد شد و در رو از پشت بست.کنارم و نشست و به چشمام خیره شد.اصلأ نگاهشو دوست نداشتم.
گریه کردی؟
نه.مرد گریه نمیکنه.
خودت خری.چشمات مشخصه که ده روزه گریه کردی.بگو چی شده؟
بخدا به پیغمبر چیزی نشده.دست بردارین از سر من.دســــــــت برداریــــــــن.
دیگه دست خودم نبود.اشکام دوباره سرازیر شد.اصلأ متوجه اطرافم نبود.مطهره دستامو گرفته و بغلم کرده بود.
بگو چی شده محمد؟به من بگو.
دارم میمیرم.میفهمی؟دارم میمیــــــــــــرم.تنهام گذاشت و رفت.دوستش داشتم نفسم بود.دوست دارم خودمو بکشم.دوست دارم تکه تکه بشم.
محمد آروم باش.آروم باش محمد.شاید دوستت نداشته.شاید تورو نمیخواسته.شاید بازیت داده.
نه نــــــــه اون دوستم داشت.اون عاشقم بود.
پس چرا رفت؟چرا رفت محمد؟اگه دوستت داشت که نمیرفت.
چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد و تازه فهمیدم داخل بغل مطهره هستم.سریع خودمو عقب کشیدم و دستمو رها کردم.باورم نمیشد چکار کردم.اصلأ حال خودم نبودم.چطور کسی رو که ازش متنفر بودم بغل کرده بودم.مثل دیوانه ها سمت بیرون دویدم و به حیاط رفتم.صورتمو با آب داغ شستم و دوباره به اتاقم رفتم.مطهره رفته بود.چند لحظه به حرفاش فکر کردم.شاید راست میگفت.شاید واقعأ تندیس عاشق من نبود.شاید دوستم نداشت.چقدر لحظه ی سختی بود اما دوست داشتم با همه چیز وداع بگم با تندیس.با عشق.با علاقه.حتی با خودم.دوست داشتم زندگی عادیمو ادامه بدم.روزای قبل از آشنا شدن با تندیس و فروغ.روزایی که اشک برام معنا نداشت.روزایی تنها لذتم شنا کردم با سید بود تو دریا.یادش بخیر.از خدا میخواستم تمام اشکای تلخ امروزمو بگیره و فقط یکی از خنده های شیرین گذشتمو بهم بده.دیگه حتی اگه تندیس برمیگشت هم نمیخواستم باهاش باشم.به این باور رسیده بودم که دوستم و نداشته و شاید هم...شاید کس دیگه...
فکرمو به سمت دیگه ای بردم.خطمو عوض کردم تا دیگه با دیدن اسم تندیس و صدای زنی که هر بار اعلام خاموشی میکرد نشکنم.
مهمان ها رفته بودن و تولد تمام شده بود اما قرار بود خاله و بچه هاش چند روز پیش ما باشن و این خودش یک زجر دیگه واسه من بود.اصلأ دوست نداشتم بعد از اتفاق امروز داخل چشمای مطهره نگاه کنم.
فردای اونروز همه چیز واسم رنگ جدیدی گرفته بود.سیاه و سیاه.نه تندیسی بود و نه عشقی.و نه حتی اشکی.روزشماری میکردم واسه تمام شدن تعطیلات و رفتن دوباره به دانشگاه.دیدن دوستام آرومم میکرد.سعی کردم همه یادگاری هارو از جلو چشمم بردارم اما دلم نمیومد نابودشون کنم.همه رو در یک جعبه قایم کردم و خاطره هارو با همه چراهای ذهنم اونجا خاک کردم.
چند بار مطهره دیده بودم که قصد صحبت کردن با من رو داشت اما هر بار به بهانه ای از حرف زدن فرار کردم.
بالاخره تعطیلات تمام شد و قصد رفتن به دانشگاه رو داشتم.اونروز بعد از مدتها کمی شاد بودم.وسایلمو آماده کرده بودم و آماده ی رفتن بودم.بعد از یک ترم اولین باری بود که بدون صحبت با تندیس دانشگاه میرفتم

ادامه دارد..‏‎
محمد
هله
     
  
مرد

 
alidas: آقا محمد فوق العاده مینویسی دستت درد نکنه این قسمت فوق غمناک بود اشک من که در آمد لطفا ادامه رو زودتر بزار
با تشکر فروان ali das
مــــــــــــــــــــــرسی داداشم لطف داری نظرات شما باعث انگیزه منـــــــــــــه
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهارم‎

یک سال گذشته بود.یک سال بدون تندیس...
یک سالی که شب و روزش برام زجر بود.هربار میگفتم دیگه امشب فراموشش میکنم اما نمیشد.
ولی چند ماه اخیر آرومتر شده بودم.شاید یکی از دلایل آروم شدنم مطهره بود.آره همان مطهره ای که ازش متنفر بودم شبا چند ساعت زنگ میزد و دلداریم میداد و شرایطو برام آسانتر میکرد.دیگه ازش متنفر نبودم اما هرگز بخودم اجازه نمیدادم بهش حسی داشته باشم.حتی بخودم اجازه نمیدادم به دختری نگاه کنم.با خودم عهد بسته بودم تا ابد کسی رو دوست نداشته باشم.عشق برام فقط یک دروغ بود.یک حسرت.دیگه هیچکسو هیچ چیزو باور نداشتم.
روز ها تند و تند سپری میشد و هر روز یک برگ از درخت زندگیم خشک میشد.
سرد و بی روح بود.خشک و خشک.تعطیلات تابستان بود و شهر مثل عصر جمعه.
با صدای تلفنم بیدار شدم.طبق معمول مطهره بود.
سلام محمد جان خوبی.
سلام.مرسی.شما خوبی؟پسر خاله خوبه؟خاله جان چطورن؟
مرسی محمد.همه خوبن.راستش... راستش دلم برات تنگ شده بود.خواستم صداتو بشنوم.
دل به دل راه داره.مرسی که به فکر هستی.
محمد کاش اینجا بودی.کاش شیراز پیش من بودی.
مطهره من شرایطم خوب نیست.لطفأ این بحثا رو نکن که شرمندت شم.
محمد بخودت یک فرصت دوباره بده.عشق سابق تو رفته.تمام شده.اما من هستم.من عاشقتم.بیشتر از همه.ما باهم خوشبخت میشیم.
مطهره لطفأ بس کن.لطفأ
محمد ! لطفأ بیا شیراز !لطفأ.این تنها خواهشمه.
باید فکرامو بکنم.ببینم چی میشه.فعلأ بای
باشه محمد جان.مواظب خودت باش.بای

دوست نداشتم با مطهره روبرو بشم.مطهره دختر زیبایی بود و فهمیده بودم که مهربانه اما میترسیدم به تندیس خیانت کنم.میترسیدم با دیدنش کنترلمو از دست بدم.از طرفی رفتن به شیراز واسه روحیه خودم هم خوب بود.
به هر حال دوست داشتم تندیس رو از کاملأ از ذهنم پاک کنم.تصمیم
محمد بخودت یک فرصت دوباره بده.عشق سابق تو رفته.تمام شده.اما من هستم.من عاشقتم.بیشتر از همه.ما باهم خوشبخت میشیم.
مطهره لطفأ بس کن.لطفأ
محمد ! لطفأ بیا شیراز !لطفأ.این تنها خواهشمه.
باید فکرامو بکنم.ببینم چی میشه.فعلأ بای
باشه محمد جان.مواظب خودت باش.بای

دوست نداشتم با مطهره روبرو بشم.مطهره دختر زیبایی بود و فهمیده بودم که مهربانه اما میترسیدم به تندیس خیانت کنم.ولی دوست داشتم واسه همیشه فراموشش کنم.به هر حال تصمیم به رفتن گرفتم.
فردای اونروز وقتی سوار اتوبوس میشدم چند لحظه ایستادم.یادم به روزی افتاد که واسه اولین بار به دیدار تندیس میرفتم.چند قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد اما خودمو کنترل کردم.نباید باز بهش فکر میکردم.به شیراز که رسیدم فقط مطهره به دنبالم اومده بود.برام عجیب بود که خاله و بچه ها نبود.باهاش دست دادم بدون حرفی سوار ماشین شدم.در طول راه خانه من سکوت کردمو مطهره حرف میزد.
مرسی که اومدی محمد.مرسی که درخواستمو قبول کردی.من دوستت دارم.خیلی زیاد.خیلی بیشتر از عشق سابقت.بیشتر از همه دنیا.من تنهات نمیزارم.من عاشقتم.من میخوامت.
دوست داشتم هر چه سریعتر به خونه برسیم.بعد از چند دقیقه که رسیدیم سریع به داخل اتاقم رفتم.
اما مطهره دستمو از پشت گرفت و سمت خودش کشید.چهره ی زیبای مطهره با چشمای بزرگش به من خیره شده بود.نمیدونستم اما انگار حال خودم نبود.آروم منو به آغوشش کشید و لباشو روی لبام گذاشت.نمیدونستم دارم چکار میکنم.لذت و شهوت ، خیانتو از یادم بردم.هر لحظه بیشتر غرق تنش میشدم و بوسه ها داغ تر میشد.اصلأ خودم نبودم.مست مست بودم.انگار از حال رفته بودم و آخرین چیزی رو که به یاد داشتم وقتی بود که در آغوش برهنه ی مطهره از خواب بیدار شدم.مات بودم.چند قدم عقب رفتم.عرق از سرتا پام رو گرفته بودم.من چکار کردم؟وای خدا.دستام میلرزید و مثل دیوانه ها به در و دیوار میخوردم.دیگه صداهام تبدیل به فریاد شده بود.تو چکار کــــــردی ؟ چکــــــــــــار کردی محمــــــــــــــــــد؟وای خــــــدا چکــــــار کــــــردی؟
مطهره بیدار شده بود و مات و مبهوت اطرافو نگاه میکرد.
مطهره تو بدبختم کردی.تو بیچارم کردی.گوشه ی اتاق افتادم و با حالت زار حرف میزدم.چرا اینکارو با من کردی؟دیگه مطهره هم داشت گریه میکرد.
چرا دوستم نداری محمد؟چرا نمیخوای فراموشش کنی؟حرف بزن.حرف بــــــزن محمــــــــــــد.جایگاه من کجاست؟تا کی باید معطلت بمونم.همه دنیارو رد کردم تا با تو باشم.به همه نه گفتم که شاید یک روز یک جا یک لحظه از تو بله بشنوم.غرورمو ، احساسمو ، زندگیمو بخاطر تو کنار گذاشتم اما تو حاضر نیستی از یک دختر بخاطر من بگذری.
سکوت بین ما حکم فرما شده بود.آروم دستمو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم.بدون هیچ حرفی به حیاط رفتم.صورتمو شستم و زیر دوش رفتم.
تصمیممو گرفته بودم.آب داغ مثل شلاق به موهام میخورد و تنم رو گرم میکرد.لباسامو پوشیدم و داخل اتاق رفتم.مطهره داخل آشپزخونه رفته بود.دنبالش رفتم و بدون اینکه حرفی بزنم دستشو گرفتم و به داخل اتاق آوردم.روی تخت نشوندمش و خودم روبروش نشسته بودم.میخواستم حرف بزنم اما هربار حرفمو میخوردم.بخودم جرأت دادم و مصمم تر شدم.
ببین مطهره...چطوری بگم...من ...من میخوام با تو ازدواج کنم.پیشنهاد منو قبول میکنی؟
مطهره بعد از چند ثانیه که بهت زده شده بود با لبخند منو در آغوش گرفت و چند دقیقه ای در آغوش هم بودیم...
میدونستم هیچوقت نمیتونم مطهره رو مثل تندیس دوست داشته باشم اما به تصمیمم مصمم بودم.مطهره کسی بود که منو از بزرگترین بحران زندگیم بیرون کشید و من نمیتونستم براحتی چشمامو روی همه چیز ببندم.محمد بیست و دو ساله و مطهره ی بیست و چهار ساله شاید توان اداره ی یک زندگی رو نداشتن اما...

‎ادامه دارد...‏‎
محمد‎

هله
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

faratar az eshgh ^ فراتر از عشق 1


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA