فصل ۷ (۲)بیاد روزهای خوبی می افتادم که ما ۴ نفر من و مهران و نوری و بهرام غش غش زنان روی نیمکتهای باغ ارم مینشستیم و با گربه قشنگ و موس زندگی بازی میکردیم...اما حالا چی؟آنوقت خشم و عصیان در تمام بدنم دوید...سرخ شدم پاهایم تند شد و سریعتر بطرف خوابگاه حرکت کردم ...در فلت را باز کردم فضای خانه کوچک ۲ نفری ما آرام بود یکنوع آرامش تلخ بطرف اتاق نوری براه افتادم او در بسترش خفته بود موهای بلند و سیاهش که روی بستر ریخته بود چهره اش را بطرز زیبایی قاب کرده بود .حتی در آن لحظه که نفرت و دوستی در قلبم با هم میجنگیدند نمیتوانستم آنهمه زیبا یی را تحسین نکنم ...انگار یک فرشته یک الهه آسمانی در بستر آرمیده بود لبهای خوشرنگ و گوشت آلودش بطرز قشنگی نیمه باز مانده بود .سایه مژگانش بروی گونه ها کشیده میشد گردن ظریف و سپید او آنقدر متناسب و شیرین بود که هوس نوازش را در هر عابد و زاهدی هم بر می انگیخت.پیش خودم گفتم عجیب نیست که موجودی مثل پرویز به هزار حقه و تزویر متوسل میشود تا فقط برای یکبار هم که شده با این الهه آسمانی این فرشته لطیف رویایی و ناز آلود یکی شود...کتابم را روی میز کذاشتم و بالای سر نوری نشستم و بی اختیار و بلند گفتم:نوری نوری بمن بگو چرا؟نوری چشمان کشیده و سیاهش را برویم گشود لبخندی زد دست مرا گرفت و بروی سینه اش گذاشت و گفت:مهتا...مهتا...خواهش میکنم چیزی از من نپرس من خیلی خوشبختم...-خدای من این چه حرفیه که میزنی نوری؟این چجور خوشبختیه که به قیمت بدبختی یکی دیگه تموم بشه!نوری چشمانش را بست و گفت:مهتا...من بدبختی هیچکسو نمیخوام...من یه عشق کامل میخواستم که پیدا کردم...از حا بلند شدم و بطرف پنجره رفتم در آسمان لکه های ابر جابجا میشدند پرنده های مهاجر گذری شتاب زده داشتند .حس میکردم شیطان تمام دریچه های روشن آسمان را بروی زمین میبنددو به جای دروازه های سبز بهشت غارهای سهمگین و نفرت انگیز جهنم را میگشاید...بطرف نوری برگشتم و گفتم:تو واقعا خوشبختی!نوری از جا بلند شد و روی بسترش نشست و گفت:بله!خوشبختم یک خوشبختی کامل چیزی که بهرام نمیتونست بمن بده ...یادته آنوقتها چجور میترسیدم؟چجور شب و روز در وحشت بودم؟همیشه حس میکردم کامل نیستم چیزی کم دارم که او کمبود منو میترسونه.همیشه خیال میکردم یه دست نامرئی بهرامو از کنار من بطرف دیگه ای میکشه.به هیچ چیز اعتماد نداشتم چه شبها تا صبح تو اتاقم گریه میکردم ...تو شاهد بودی که من چقدر شکنجه میکشیدم چقدر چرا نمیخواهی اینو بفهمی مهتا؟منهم با فریاد جواب دادم:بسیار خوب بهت تبریک میگم تهنیت میگم که یه کاملشو پیدا کردی اما میتونی بمن بگی که این آقا چطور تو رو تکمیل کرده؟نوری سرش را میان ۲ دست گرفت و صورتش را از من پنهان کرد و بعد همانطور که سرش پایین بود با آرامش غم انگیزی گفت:چه جوری بگم مهتا نمیدونم نمیدونم خیلی چیزها هست که میشه حس کرد اما نمیشه بزبون آورد یادته مهران وقتی از فلسفه موجودیت خدا برامون صحبت میکرد چی میگفت:خدا را نمیشه ثابت کرد اما میشه حس کرد!پرویز در عشق کامله!و میتونه آدمو کامل کنه !میتونه با یه جمله یا یه حرکت ساده میلیونها اطمینان تو قلب آدم بریزه!فریاد کشیدم:اطمینان یا عشق؟-عشق و اطمینان !اون میتونه همه خوبیها و همه رنگهای عشقو بچشم آدم بکشه!در اینجا نوری چشمهایش را بر هم گذاشت تا خاطرات گذشته را در ذهنش زنده کند.-یادمه اولین روزی که در تهران با هم به سورنتو رفتیم مدیرشو صدا کرد و گفت آقا من میخوام این میزو برای یه هفته رزرو کنم .اگه قول بدین این میز بمدت یک هفته همیشه خالی بمونه من همین الام پولشو تقدیم میکنم هر وقت هم به اینجا هومدیم سرویس جداگانه میدیم مدیر سورنتو تعجب کرد اول خیال کرد با یه دیوونه سر و کار داره بعد لبخندی زد و گفت:من بهمه عشاق خوب مثل شما احترام میگذارم.یه روز وقتی تو یه بلوار دور افتاده داشتیم قدم میزدیم من با نوک پا یه سنگ ریزه رو بداخل جوی آب انداختم میدونی چی شد؟فورا آن تیکه سنگ کوچولو را با هنرمندی تراشیده و روی یک انگشتر پلاتین نصب کرده و به انگشت انداخته بود!اینه فقط یه چیزهای کوچیکه!اون با حرفاش با حرکاتش با نگاهش آدمو طلسم میکنه!ناگهان حرفهای نوری را قطع کردم و با همان خشم و خروش گفتم:ولی نوری!اینا که تو میگی فقط یه نمایش با شکوه از عشقه!میدونی میخوام بگم وقتی نمایش تموم شد و پرده افتاد دیگه پشت پرده هیچی نیست!پشت پرده خاموش و تاریکه!فکرشو کردی؟نوری تقریبا با فریاد عصیان زده ای گفت:بس کن مهتا!خواهش میکنم!من ادامه دادم.خیلی ها هستن که عشق را فقط تو نمایشنامه دوست دارن!و نویسنده نمایشنامه هم مجبوره برای اینکه همه عظمت عشق را در یکی ۲ ساعت نمایش بده از هر حرکتی هر قدر هم مبالغه آمیز و احمقانه باشه استفاده میکنه اما مرد عاشقی که روی صندلی و در کنار معشوق و معبود عزیزش نشسته و به این صحنه نگاه میکنه گاهی فقط برمیگرده و با یک نگاه کوتاه و زودگذر همه عظمت عشق را در قلب دختر جوان میریزه و دختر برای همین نیم نگاه که در تاریکی سالن برق میزنه جون میده!چون میدونه که عشق فقط یه نوره از یک جان مشتاق بجان اشتیاق زده ای سرازیر میشه!میخوام بپرسم هرگز در کارهای نمایشی این عشق جدید تو اون نور...اون نور روشنی بخشو حس کردی؟نوری ناگهان فریاد کشان سرش را میان بالش فرو کرد و گریه کنان گفت:مهتا مهتا خواهش میکنم منو تنها بگذار!من لحظه ای ایستادم به پیکر فرورفته و کوچک شده نوری در بستر خیره ماندم و بعد به آرامی از در اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم پناه بردم آنجا هم همه چیز بوی غم و طعم شکست میداد.مثل پلنگی که در قفس افتاده باشد ساعتها دور خود چرخیدم من نمیتوانستم در برابر آنچه اتفاق افتاده بود خود را تسلیم کنم.در عشق تازه نوری یکنوع پستی دروغ و تظاهر میدیدم که بدبختانه در پایان قربانیاین نمایشنامه غمگین دوست معصوم و ساده دل من نوری بود!بعد از آن صحبتها برایم مسلم شده بود که پرویز بخاطر یک شرط بندی و یا چیزی در همین حدود حقیرانه و با استفاده زیرکانه از احساسات خام و دست نخورده نوری به اجرای یک نمایشنامه شر آور پرداخته است نه در چشمان پرویز نه در دستهای او هرگز دنگی از عشق نمیدیدم و همین مرا تا مرز مرگ و نیستی میلرزاند!اگر او یک روز بعد از آنکه نمایشنامه مسخره پیروزی خود را بر بهرام در محوطه دانشکده ها اجرا کرد دست نوری را رها کرد و رفت آنوقت بر سر این موجود بیچاره چه خواهد آمد؟با خودم گفتم میروم . بهرام را میبینم . از او کمک میخواهم!من هنوز هم زبانه های سرخ عشق بهرام را در چشمان نوری میخوانم!نه!من بگذارم مرد خبیث این نمایشنامه موفق شود...تمام بعد از ظهر را بدنبال بهرام بودم همه جا را جستجو کردم از تمام دوستانش سراغ بهرام را گرفتم اما همه شانه ها را بالا می انداختند و میگفتند:بهرامو از صبح ندیدیمکم کم داشتم نگران میشدم بهرام کجا رفته؟نکنه بلایی سر خودش بیاره؟از بهرام و اتومبیلش هیچ خبری نبود سرانجام بدیدن مهران رفتم و نگرانی خودم را با مهران در میان گذاشتم.-اگه این پسره بلایی بر سر خودش آورده باشه؟مهران مثل همیشه پکی به پیپش زد و گفت:اینو بهت اطمینان میدم که بهرام از آن دسته آدمهایی نیست که خودشو بکشه شاید هم اشتباه میکنم ولی او تیپی انتقتمجو و عصبی است اون به آسونی میدونو خالی نمیکنه.-پس اون کجاست؟-خوب این معماییه که باید حلش کنیم.-چه جوری؟؟مهران ساکت شد و مدتی در کنار من قدم زد و گفت:شاید یه جایی با خودش خلوت کرده بهتر اصلا سر و صدا نکنیم چون این سر و صداها بیشتر بهرامو تی محیط دانشگاه خورد میکنه.-یعنی میگی دست روی دست بگذاریم تا خودش پیدایش بشه؟-تقریبا همینطور ...خوب تو نوری را دیدی؟میدانستم که مهران با همه ظاهر بیتفاوتش در آتش تب کنجکاوی میسوزد؟آخر کاری که نوری کرده بود هیچ کمتر از یک شوک نبود...-بله اون و پرویز با هم مشغول اجرای یک نمایشنامه عشقی روی صحنه هستند.فصل ۷ (۳)-و تو حتم داری که نوری بره قربانی این نمایشنامه عاشقانه س مگه نه؟-بله!!این اعتقاد منه.-بسیار خوب عقیده تو محترمه اما مهتا خواهش میکنم نوری رادر فشار و محظور نگذار.-تو از کجا میدونی که من همچین قصدی دارم؟از حرفات از حرکاتت تو نمیدونی که چجوری گر گرفتی و داری میسوزی خواهش میکنم اروم باش حتی اگر یک درصد هم در حدسیات خودت اشتباه کرده باشی دیگه قابل جبران نیس...-ولی تکلیف بهرام چی میشه؟-اون یه مرده مردها خوب بلدن با حوادث کنار بیان.من سرم را پایین انداختم و گفتم:بسیار خوب من از این لحظه همانطور که تو میخوای آروم میشم ولی باید بهرامو پیدا کنم اون مستحق دلداریه..-آه بسیار خوب امشب با هم بهمه پاتوقهای بهرام سر میزنیم.و آنشب ما بهمه پاتوقهای بهرام سر زدیم بهر جا که ممکن بود او رفته باشد قدم گذاشتیم اما هیچ اثری از او نبود ساعت ۱۲ شب بود که ما مایوسانه از جستجوی عبث و بیهوده خود در خیابانهای شیراز قدم میزدیم مهران نگران بود اما سعی میکرد میکروب آنرا بمن منتقل ندهد و من دلم شور میزد و با خصوصیتی که هر زن دارد هزار فکر شوم و آزار دهنده در مغزم نقش میزد و بعد از صمیم قلب از خدای خود خواستم که هیچ کدام از این افکار شوم رنگ حقیقت بخود نگیرد.شب به نیمه نزدیک میشد من و مهران شانه به شانه همچنان راه میرفتیم .گاهی از خودم میپرسیدم چرا اینطور بدنبال ماجرایی که اشلا بمن مربوط نیست کشیده شده ام و گاهی با همه توانایی میخواستم در گوش مهران فریاد بزنم چرا باید آدمها اینقدر بد باشند؟مهران پیپش را روشن کرده بود و در کنار من متفکر قدم میزد.خیابان زند شیراز با همه وسعتش که مثل یک شط عظیم در دل شهر جاریست خاموش و ارام بود.مهران با صدای آرام و کلمات شمرده ای برایم حرف میزد.-من بهرام را خوب میشناسم ۳سال پیش با هم از تهران به شیراز اومدیم آنوقتها خیلی کوچک بودیم زندگی برامون فقط یه بادبادک کاغذی بود که تو سینه آسمون بازی میکرد و نخش هم دست خودمون بود بهر جا که دلمون میخواست بادبادک زندگی را میکشوندیم آه که چقدر خوشحال بودیم...خیال میکردیم زندگی یه بره ساکت و تسلیمه و هر وقت اراده کنیم میتونیم بره را هر کجا دلمون بخواد بخوابونیم !ولی حالا همه چیز عوض شده حتی نمیتونیم فکرشو بکنیم که نخ بادبادکی به اسم زندگی تو دستمون داریم.مهران گرم شده بود در چشمانش نور عجیبی میدرخشید نوری قرمز رنگ عصبی و خشمگین انگار این مرد جوان و آرام میخواست گلوی زندگی مهاجم و حیله گر را آنقدر بفشارد تا خفه شود.-آنوقتها بهرام تازه طعم زندگی را چشیده بود پدر ثروتمندش او را یه مرد به حساب آورده بود براش یه حساب بانکی با یه رقم درشت موجودی باز کرده بود و یه دسته چک هک بدستش داده بود یه اتوموبیل شیک کورسی هم برایش کادوی قبولی در کنکور خریده بود و بهرام از همان لحظه اول مثل یک دون ژوان میون مزرعه سبز شیراز به صید و شکار بره آهوان شهر افتاده بود گاهی ما با هم بحثمون میشد گاهی وقتها بهش میگفتم این زندگی نیس که تو داری این عشق نیس تین که تو داری همان چیزیه که قدیمیها تو این مملکت بهش میگفتن عیاشی !اما اون نمیخواست باور کنه هیچی را نمیخواست باور کنه چون خوشگل بود جذاب بود خوش هیکل بود مثل خدایان یونانی در مجسمه هاشان بسیار زیبا مینمود و هر جا میگذشت نگاهها را روی خودش میخکوب میکرد پارتی میداد عده ای همیشه دور و برش بودند که برای شیرین کاریهایش کف میزدند برای همین هم کم کم راهمون از هم جدا شد .تا همین چند ماه پیش یک روز وقتی روی نیمکت باغ ارم نشسته بودم و داشتم مثل همیشه با فلسفه تو در توی زندگی کلنجار میرفتم بهرام پیدایش شد بغل دستم نشست و بی مقدمه گفت:مهران تو راست میگفتی من تا همین دیروز یه مرد عیاش بودم یه آدم ولنگار و از خود راضی که بزور زیبایی و پول همه جا پرسه میزدم اما حالا که پیش تو نشستم زندگی را جور دیگه ای میبینم یه جور مخصوصی یه رنگهایی که تا دیروز هرگز ندیده بودم سرخ سفید بنفش آبی همه چیز صاف و روشنه!من حتی عکس خودم را تو آبی آسمون میبینم.من خندیدم و گفتم:بهرام خیلی شاعرانه حرف میزنی مگه اتفاق تازه ای افتاده؟بهرام با همان حالت صمیمانه ۲ تا دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:آره برای اولین بار عاشق شدم .نمیدونی از وقتی این احساس رو پیدا کردم چقدر عوض شدم شاید هم من عوض نشدم زندگی عوض شده .دلم میخواد خوب باشم.خوب خوب دلم میخواد همه مردمو بغل بزنم رو دستاشون بوسه بزنم و بگم خوشبخت باشین!خوب باشین!زندگی شیرینه خوبه به شرط اینکه یه نفرو دوست داشته باشین!یه نفرو آنقدر دوست داشته باشین که وقتی پاشو رو زمین میگذاره از ترس اینکه مبادا زمین سفت باشه یا بهش پشت پا بزنه قلبوتون تو سینه منفجر بشه!نگاهی به چهره گلگون شده بهرام انداختم و گفتم:بهرام!صبر کن!تو چت شده!این حرفها بتو نمی آد !تو و عاشقی؟نه اصلا باورم نمیشه... چه کسی میتونه فکر کنه بهرام اینطور عوض شده باشه...بهرام مرا بغل زد و گفت:باور کن...مگه من انسان نیستم مگه من نمیتونم عاشق بشم؟بله اون عاشق شده بود اما من نمیدونستم اون عاشق صمیمیترین دوست نامزدم نوری شده باشه...وقتی فهمیدم خوشحال شدم من برای هر انسانی این حق رو قائلم که جاده سرنوشتش را عوض کنه بهرام میتونست جاده سرنوشت خودش را عوض کنه...من که از حرفهای مهران بهیجان آمده بودم پرسیدم:پس چرا تو قبلا بمن نگفته بودی که...مهران نگذاشت حرفم را تمام کنم:خوب به عقیده من لازم نبود این حرفها را بتو بگویم چون بهرام واقعا عوض شده بود.من در چرخش افکار سرسام زده ام باز این سوال را مطرح کردم.-بیچاره بهرام الان ممکنه کجا باشه؟مهران پکی دیگر به پیپش زد و گفت:مهم نیس که اون الان کجاس مهم اینه که در شرایط فعلی چجور فکر میکنه آدم گناهکاری که توبه کرده باشه وقتی دیوارهای ایمانش دوباره بشکنه دیگه نمیتونه سر پا بایسته من از همین میترسم اون الان خیلی تنهاس کاش مشید پیدایش کنم.نمیدانم چه شد که ناگهانبفکر پیک نیک آنروز افتادم بهرام ما را به آن محل دنج و خلوت برد و خیلی هم از کشف آن محل بخود میبالید..ناگهان فریاد کشیدم:مهرانمهران یه نفر به من میگه بهرام از شهر خارج شده؟-یعنی ممکنه کجا رفته باشه؟-محل پیک نیک آنروز یادته ؟زیر تخت جمشید بهرام اونجارو خیلی دوست داشت.-ولی با این ماشین قراضه اگه بخوایم بریم دو ساعت تو راهیم..من ملتمسانه به مهران خیره شدم.-مهران من دلم شور میزنه اگه اون؟نه اصلا نمیخوام یه چنین چیزی را بزبون بیارم ولی ما فقط میدانیم که بهرام در چه و ضعیه.-اما معلوم نیس که اون یه همچین دیوانگی کرده باشه.-فیلسوف عزیزم تو خودت میگی امر محال هم محال نیست به حس ششم زنونه من اطمینان کن ما همه جا را گشتیم اون نبود پس کجاست؟مهران دیگر با من بحث نکرد بسرعت به طرف اتومبیلش براه افتاد و لحظه ای بعد ما در جاده خلوت و آرام شیراز تخت جمشید حرکت میکردیم.هر دو ساکت بودیم هر دو در افکار خود مثل مرغ سرکنده ای پر پر میزدیم آه که زندگی چه بازیهای احمقانه ای در آستین دارد..جاده شیراز تخت جمشید خلوت بود و ما در کمتر از یکساعت در برابر گردشگاه دنج و آرام بهرام قرار گرفتیم...ساعت چیزی از یم بعد از نیمه شب گذشته بود خوشبختانه فانوس ماه روشنگر راهمان بود ما باید حدود یک کیلومتر از جاده فرعی میرفتیم.از دور تک درخت گردشگاه بهرام دیده میشد که بادست باد موج میگرفت هوای آن نیمه شب کاملا سرد بود و مهران کتش را روی دوشم انداخته بود تا کمتر سرما احساس کنم آه خدای من ما اتومبیل بهرام را دیدیم...من وحشت زده گفتم:خدایا کمک کن مهران با صدای محکمی گفت:آرام باش مهتا شاید اون فقط برای اینکه بتونه با خودش خلوت بکنه به اینجا اومده باشه.مهران برای اینکه آرامش بهرام را بهم نزند اتومبیلش را دورتر از اتومبیل بهرام متوقف کرد و بعد هر دو از اتومبیل پیاده شدیم و بطرف اتومبیل بهرام به راه افتادیم هر دو وحشت زده و نگران بودیم ولی در سکوت پیش میرفتیم.سرانجام مقابل اتومبیل بهرام متوقف شدیم در داخل اتومبیل هیچ کس نبود ما لحظه ای به یکدیگر نگاه کردیم و بعد بطرف درخت براه افتادیم.در آن روشنی نیم مرده مهتاب ما سایه بهرام را دیدیم که روی زمین نشسته و پشت بما به تنه درخت تکیه زده بود. ادامه دارد
فصل ۷(۴)مهران و من آرام آرام به او نزدیک شدیم و بعد در کنار او قرار گرفتیم مهران او را صدا زد...-بهرامصدای ضعیف بهرام بلند شد-بچه ها معذرت میخوام ممکنه منو تنها بگذارید؟من و مهران به یکدیگر نگاه کردیم و بعد هر دو جلو او روی زمین نشستیم...بهرام چهره اش را در میان یک شال بزرگ پنهان کرده و چشمهایش را بسته بود خدای من او شبیه یک جوجه کوچولو در هم رفته بود...من به آرامی گفتم:بهرام تو ما را حسابی ترسوندی ما امروز به تموم پاتوقها سر زدیم .بهرام مدتی سکوت کرد و بعد دستش را بطرف بطری نوشابه بزرگی که به تنه رخت تکیهداده بود دراز کرد و آنرا برداشت و سر کشید و با همان صدای ضعیف گفت:من از اول شب اینجام ...میخواستم جواب خیلی چیزها را پیدا کنم ...مهران پیپش را در آورد گوشه لب گذاشت و گفت:خوب به گجا رسیدی؟بهرام آهی کشید و گفت:هیچ جا آخه جوابی وجود نداره...مهران خیلی دوستانه و ملایم گفت:ولی حقیقتی همیشه وجود داره ما باید حقیقت را قبول کنیم.بهرام با چشمان درشت و سیاهش که در صورت لاغرش مضطربتر از همیشه بنظر میرسد به مهران خیره شد و گفت:کدوم حقیقت؟-حقیقت شکست...حقیقت شکست را بیشتر از هر واقعیتی میشه قبول کرد ...اما شکست برای مرد فقط یگ تجربه اشت تو باید اینو بدونی!بهرام ناگهان مشتش را گره کرد و روی زمین کوبید و فریاد زد:برای چی؟چرا؟ممکنه یکی از شما ۲ نفر علتشو بمن بگید!بدبختانه هیچکدام از ما ۲ نفر هنوز هم نمیتوانستیم خودمان را با واقعیتی که نوری ناگهان در مقابل ما قرار داده بود تطبیق بدهیم.مهران ملتمسانه بمن نگاه کرد چون او میدانست که من با نوری حرف زده ام و و من در حالیکه نفسم بند آمده بود گفتم:بهرام من نمیتونم خوب حرف بزنم...ولی حتما برای این سوال تو یه جوابی باید وجود داشته باشه !میدونی من خودم هم میخواستم جواب این سوالو بدونم ...همین سوالو از نوری پرسیدم...چشمان بهرام از شنیدن نام نوری برق مخصوصی زد و آشکارا خود را جابجا کرد من حس کرم گوشهایش تیز شده است.-بله منهم همین سوالو از نوری کردم!او فقط یه چیز میگه !میگه من دنبال یه عاشق کاملتر بودم و حالا پیدایش کردم...بهرام در حالیکه بغض در گلویش گره خورده بود فریاد کشان گفت:عشق کامل!لعنت به این عشق کامل پس اگه من عاشق کامل نیستم پس چی هستم؟و بعد ساکت شد تا دنباله حرفهای مرا بشنود..-ولی عزیزم تو نباید انقدر زود از میدون خارج بشی من مطمئنم که پرویز فقط نقش بازی میکنه اون خیلی زود چهره حقیقیشو نشون میده...مهران سرش را به علامت تصدیق تکان داد اما بهرام با بی حوصلگی گفت:نه نه دیگه همه چیز تموم شد همه چیز!بهرام آنقدر این جمله را با دلزدگی و مایوسانه ادا کرد که من ناگهان اسیر دلهره شدم ...نکند بلایی سر خودش آورده باشد...-بهرام خواهش میکنم اینجوری حرف نزن من خوب میفهمم تو نوری را کامل و خوب دوست د اری ...بخدا قسم تو کاملترین عاشق روی زمینی...بهرام ناگهان با همه خشم و خروش جوانی بطری نوشابه را به فضا پرتاب کرد و بعد خنده مخصوصی سر داد!من و مهران به یکدیگر نگاه کردیم حالا هر دو مشکوک شده بودیم هر دو مضطرب بودیم و به تمام حرکات بهرام با سوءزن نگاه میکردیم بهرام در میان خنده های عصبی خود حرفهای مرا تکرار میکرد...-بله بله من کاملترین عاشق روی زمینم کاملترین عاشق...آه چقدر مسخره س حالا عاشقترین عاشق دنیا میخواد بمیره...مهران ناگهان و با خشونت دست بهرام را که در فضا گردش میکرد گرفت و او را بطرف خود کشید و بعد با صدای بلند پرسید:بهرام بمن بگو چکار کردی؟بگو؟احمق نشوبهرام همچنان خنده های عصبی و مقطع خود را سر میداد ...-ولم کنید...همه آدمها کثیفن همه...از همه تون متنفرم...متنفر...در آنشب غم انگیز و هراس آور من و مهران لحظاتی بدنبال یک جواب بهم زل زدیم حرکات و رفتار و فریادهای جگر خراش بهرام حکایت تلخی را بازگو میکرد جای هیچ درنگی نبود من سر مهران داد زدم-برای چی دست دست میکنی؟مگر... میدونی چه بلایی سر خودش آورده؟مهران با یک حرکت سریع بهرام را از زمین کند انگار بهرام شاخه خشکیده یک درخت بود و او با همه قدرت بهرام را از درخت جدا کرد و خطاب بمن گفت:باید او را به بیمارستان برسونیم یاالله بجنب با اتومبیل بهرام میریم که زودتر برسیم.همه چیز عجیب شگفت انگیز و اضطراب آور بود در چنین لحظات انسان کور و کر و مسخ میشود نمیداند کیست؟چیست و چه میخواهد و چه میکند؟همه چیز تاریک است نه تصویری را میبینی و نه ملالی که بخاطر آن بگریی همه چیز سنگ است سخت است نفوذناپذیر است .گویی جهان پیرامون در خاموشی مرگبار قیامت فرو رفته است!گاهی حس میکنی که یک نفر دارد به گونه تو سیلی میزند اندیشه ات انگار که از زیر سنگ عظیمی شانه خالی میکند تا در آسمان خودش جولا ن دهد اما همه چیز سخت و جامد است ریشه هستی ات از زمین کنده شده و تو در هوایی !...و بعد وقتی بخودت می آیی که دکترها بیمار ترا به اتاق مخصوص برده اند ...آنوقت است که از خواب سنگین خود بیرون می آیی میپرسی چه شده؟دکترها چه میکنند؟چه میشود؟من ناگهان سرم را روی شانه مهران گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم...انگار که با یک موسیقی غمگین و ملایم بر مزار خود میگریستم...-مهران آیا بهرام زنده میمونه؟-آروم باش عزیزم ما زود متوجه شدیم اگر چه آن نوشابه کار رو بدتر کرده ولی من خیلی امیدوارم!نمیتوانستم هیچ چیز را تفسیر کنم اندیشه های من ملال آور زرد و بیشتر یک توهم درد آلود بود یکبار ناگهان از جا بلند شدم و بطرف تلفن رفتم گوشی را برداشتم اما مهران مچ دستم را گرفت و گفت:نه!خواهش میکنم مهتا!تو نباید غرور بهرام را بشکنی!با نا امیدی گفتم ولی اگر نوری با خبر بشه فورا میاد از بهرام عذر میخواد من مطئنم!مهران مرا بطرف نیمکتی که در راهرو بیمارستان گذاشته بودند برگرداند و گفت:سعی نکن با ترحم زنی را بطرف مردی برگردانی اگه امروز ما فقط یک در هزار امید بازگشت عشق گسسته شان راداشته باشیم با این تلفن همه چیز تمام میشود خواهش میکنم!من دوباره روی نیمکت نشستم نمیتوانستم افکارم را جمع کنم و از وقایع بیگانه و درهم یک نتیجه منطقی بگیرم...مدام منظره آن تک درخت و اندام له شده و درهم بهرام که بهد رخت تکیه داده بود بنظرم می آمد و بعد قهقهه های عصبی !کلمات مقطع و هذیانهای بیمار گونه بهرام...پزشکان می آمدند و میرفتند پرستاران گاهی در رفت و آمدهای خود نیم نگاهی بمن و مهران می انداختند و ما ملتمسانه نگاهشان میکردیم و میخواستیم بدانیم پشت آن در بسته چه خبر است؟ساعت نزدیک ۵ بامداد بود که پزشک کشیک از اتاق خارج شد بطرف ما آمد و گفت:ممکنه خواهش کنم با من بهدفتر بیایید؟ما وحشتزده پزشک را نگاه کردیم ولی او خیبی زود متوجه شد که با اینگونه حرف زدن ما را نیمه جان کرده است و بلافاصله گفت:احمدالله خطر گذشت نگران نباشید.هر دو از شدت شادی به گریه افتادیم و با گریه میخندیدیم پزشک جوان لحظه ای در کنار ما ایستاد او هم از شادی ما به هیجان آمده بود و بعد با لحن ملایمی پرسید:چکاره شماست؟؟مهران بدون درنگ گفت:پسر عموی ماست.من با حیرت به چهره مهران خیره شدم ولی او بدون توجه به شگفتی من ادامه داد...-اسمش احمده...ما برای گردش به شیراز اومدیم پسر عموی من عاشقه شاید هم به همین خاطر از غفلت ما استفاده کرده...پزشک جوان با دقت به قصه ساختگی مهران گوش میداد...-ما باید ظهر امروز بطرف تهران حرکت کنیم میدونین اگر حرکت نکنیم خیال میکنند ما تو جاده تصادف کردیم آنوقت وا مصیبتاستپزشک لبخندی زد و گفت:من نمیگذارم برنامه سفرتون عقب بیفته ساعت ۱۱ صبح میتونین اونو ببرید.مهران سرش را به علامت تشکر خم کرد-متشکرم آقای دکتردکتر دفتر مخصوص ثبت مشخصات بیمار را جلو روی ما باز کرد و تمام مشخصات ظاهری بهرام را یادداشت کرد و بعد دوباره بطرف اتاقی که بهرام در آنجا تحت معالجه قرار داشت رفت من به مهران نگاه کردم و مهران لبخندی زد و گفت:میدونم چی فکر میکنی ولی دلم نمیخواد نامزدم درباره من تصورات بدی داشته باشه این جور وقایع به آینده آدما لطمه میزنه آنهم واقعه ای مثل خودکشی که پرونده زندگی هر آدمی را چرکین میکنه!من مطمئنم وقتی بهران به حالت عادی برگردد کاملا متوجه اشتباه خودش میشه...ساعت ۱۱ صبح بود که پزشک کشیک دوباره به دیدن ما آمد و گفت:حال بیمارتون کاملا خوبه میتونین اونو با خودتون ببرین.مهران دستش را بطرف دکتر پیش برد دکتر با مهربانی بروی مهران لبخندی زد و چیزی در گوش مهران گفت و بعد با ما بطرف اتاق بهرام آمد .بهرام روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش را به سقف دوخته بود من جلو رفتم و شدت هیجان گفتم:سلام حالت خوبه؟دکتر و مهران به خنده افتادند بهرام بطرفم برگشت و نگاه سرگشته اش را بمن دوخت دکتر جلو آمد و گفت:خوب آقای احمد خان شما مرخصین امیدوارم سفر بهتون خوش بگذره و دیگه هرگز به این فکرای بد بد نیفتین...بهرام حیرتزده به چهره پزشک خیره شد اما مهران مهلت تفکر به او نداد جلو آمد و لباسهای بهرام را به دستش داد و گفت:زود باش ما باید حرکت کنیم!چند دقیقه بعد در حالیکه پزشک روی پله های بیمارستان ایستاده بود ما بطرف اتومبیل بهرام میرفتیم...بازگشت بهرام به زندگی آسمان را آبی تر ساخته بود .احساس میکردم زندگی دوباره به تن های خسته ما باز میگردد در نگاه بهرامزندگی شیرین دوباره خانه میگرفت من به مهران نزدیک شدم و گفتم:مهران راستی دکتر یواشکی بتو چه گفت:مهران خندید و گفت:اون بهرامو شناخته بود اما بمن اطمینان داد که هرگز این راز را فاش نمیکنه.دلم میخواست برگردم و از آن پزشک مهربان و جوان تشکر کنم مهران دستی به پشتم زد و گفت:حرکت کن خانم احساساتی!چند دقیقه بعد ما در دل روز بطرف خوابگاه خود حرکت میکردیم تا شب رادر چشمان خسته زندگی خود بکاریم!وقتی در آن موقع روز من بخوابگاه رسیدم آنقدر خسته و کوفته بودم که لا لباس روی بستر افتادم و بخواب سنگینی فرو رفتم و تنها موقعی بیدار شدم که انگشتان نرم نوری در میان موهایم به آرامی بازی میکرد...نوری سرش را جلو آورد و در حالی که موهای بلند و سیاهش با عطر مستی بخش و همیشگی خود مرا گیج میکرد گفت:عزیزم دیشب کجا بودی؟دلم چقدر شور میزد!دلم میخواست بلند میشدم و روبرویش مینشستم و تمام ماجرای رقت انگیز دیشب را برایش شرح میدادم ذلم میخواست چشم در چشم او بدوزم و بگویم:نوری نوری بیوفا تو چه خبر داری ؟تو چه میدانی که ما دیشب را چگونه به صبح رساندیم تو چه میدانی که بهرام تو بهرام عزیز و محبوب تو که آنقدر دلت برایشور میزد اگر عطسه ای میز خودت را میکشتی همین دیشب فقط بخاطر تو بخاطر بی وفاییهای تو تا سردابه های سرد مرگ پیش رفت نه!تو چطور میتوانی بفهمی در آن لحظاتی که تسلیم فریبکاریهای پرویز بودی بهرام این مقدس ترین بت تو در آغوش مرگ ضجه میزد...در آن لحظات دلم میخواست نوری از اتاقم خارج میشد و من به کنار پنجره اتاقم میرفتم و از هر که عبور میکرد میپرسیدم که ما انسانها چرا اینقدر فراموشکار و سنگدلیم؟چرا وقتی رهگذری اشتباها پایش را روی انگشت پایمان میگذارد فریاد درد میکشیم عربده میزنیم او را سهل انگار لاابالی و بیرحم میخوانیم ولی وقتی خودمان پای عابری را لگدمال میکنیم انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده از همان راه میگیریم و میرویم...تا ۲ هفته پیش بهرام اگر یک دقیقه تاخیر داشت با اگر خسته بود و نمیتوانست لبخند عاشقانه ای بر لب براندیا اگر جمله دوستت دارم را یک لحظه فراموش میکرد و یا به سلام دوستانه یک دختر همکلاسی پاسخ میداد نوری قلبش رادر مشت میگرفت و فریاد میزد:سوختم!ولی حالا که نوری اینطور راحت و آسوده به دیگری پیوسته و دست در دست او از پله کان هواپیما پایین می آید حتی برای یک لحظه هم به بهرام و به آتشی کهدر قلب بهرام مریزد فکر نمیکند؟ناگهان همانطور که نوری روی سینه من خم شده بود به صدای بلند گریستم...ـنه نه خواهش مینم مرا تنها بگذار!نوری مثل همیشه و خیلی دوستانه مرا در اغوش گرفت و پرسید:چی شده عزیزم ؟ناراحتی؟با مهران حرفت شده؟خدای من او درباره همه چیز فکر میکند جز درباره بهرام چقدر بی اعتناست این تنها لحظه ای بود که از زن بودن خودم شرمنده شدم و دلم میخواست با همه قدرت فریاد بزنم...نوری نوری آیا میدانی بر سر بهرامت چه آمده؟م بعد بنشینم و تمامی آن قصه غمگین را حکایت کنم تا بجای اشک از چشمان او خون بگریم اما فقط گریستم ...گریستم... و گریستم...
فصل ۷ (۵)من هرگز اجازه نداشتم بهرام را در پیش روی دختری که او را چون قطعه سنگی زیر پا انداخته و رفته است تحقیر کنم ...به نوری جواب دادم -چیزیم نیست نوری همینجوری دلم گرفته بگذار گریه کنم.نوری با حیرت پرسید:ولی دیشب چی؟کجا رفته بودی؟-خواهش میکنم نوری...خواهش میکنم از من سوال نکن..شاید برای اولین بار بود که نوری در اتاق من خود را بیگانه و غریبه حس میکرد...مدتی نشست به اطراف خیره شد و بعد هم مرا بوسید و رفت.از آنروز اگر چه وقتی ما به هم میرسیدیم سلام میگفتیم حتی درباره خیلی از مسائل حرف میزدیم اما بیگانه بودیم و هر دو خوب میدانستیم که چقدر نسبت بهم سرد و بی اعتنا شده ایم.آن ستاره های روشن بخش آسمان دوستی خاموش شده و یک یک از طاق آسمان فرو ریخته بودند اما من و مهران تمام تلاشمان این بود که بهران را تنها نگذاریم.غرو دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم روی یکی از نیمکتهای باغ ارم تنها نشسته بود و کتابی پیش رویش باز کرده بود اما نگاه گنگ و ماتش را به نقطه نامعلومی فرستاده بود من به آرامی کنارش نشستم و سلام گفتم بهرام همانطور که خیره خیره به آن نقطه نامعلوم نگاه میکرد جوابم را داد:-سلام مهتا.-حالت خوبه بهرام؟بهرام لبخند تلخی زد و من سرم را پایین انداختم این چه سوال احمقانه ای بود که من از بهرام کرده بودم بهرام مدتی طولانی همچنان سکوتش را حفظ کرد و بعد ناگهان به صدا در آمد .حالا هر وقت به یاد بهرام میافتم تمام کلمات و جملات بیمارگونه ای را که آنروز غروب برایم گفت بخاطر می آرم...-دارم خفه میشم انگار که رودخونه ای از غم و اندوه در تموم رگهای من جاریه که هرگز تمومی نداره...گذشته های گرم خوب و این روزهای تلخ و تاریک در ذهنم بطرز رقت انگیزی قاطی شده ...به زحمت میتوانم اونارو از هم جدا کنم...یکسو صدای خنده و شادی نوری آواز شیرین یه عشق داغ و محبتی که مدان مثل بارون بر سر و روی هم میریختیم و در سوی دیگر اندوه کشنده و مسخره امروز...از صبح تا حالا همینجا نشسته ام و مثله دیوونه ها با خودم حرف میزنم حتی اگر مسخره ام نکنی دلم میخواد یه دفترچه خاطرات برای خودم درست کنم و مثل پسر بچه ها دفتر خاطرات بنویسم یا حداقل یه رهگذرو صدا بزنم و با او درد و دل بکنم...نمیدونی چقدر نفس کشیدن در این هوای سربی و سنگین برام مشکله...انگار که ریه هامو با تیغ میتراشن ...گاهی وقتها به خودم میگم پیش از من و نوری در زیر این آسمون آبی عشاق زیادی بودن عشاق خوب و مهربون عشاق حسود و سنگدل آدمهایی که حتی به سایه همدیگه حسودی میکردن اما هرگز اینطور مثل ما بیدلیل و احمقانه از هم جدا نشدند...تموم روزو اینجا نشستم و از خود میپرسم موضوع چیه؟وقتی که نمیدونی طوفان از کدوم طرف میوزه خیالم میکنی که توی یه توده ابر سیاه و تاریک پرواز میکنی هر لحظه منتظری که به یه سنگ یا به یه درخت بخوری یا به عمق دره سرازیر بشی...همین تشویق و اضطرابه که تو رو از پا میندازه درست موقعی که مثل یه درخت جوون خودتو تو زمین محکم کردی از پا میافتی...گاهی بخودم میگم همه اینها فقط یه کابوسه یکساعت دیگه نوری مثل همیشه از راه میرسه و با دستهای قشنگ و لطیفش چشمامو میبنده و میگه آقا بگو من کیستم؟جوابش میدهم:نمیدونم ولی اگر اجازه بدین من دستهاتون رو لمس کنم...نوری میگه چون تو پسر خوب و مرتبی هستی اجازه میدم فقط دستهامو لمس کنی...اونوقت من کورمال کورمال دستهای نرم نوری رو با او پرزهای مخملیش نوازش میکنم ...درست مثل اینکه گلبرگهای باغچه خونمون رو نوازش میدم نوری با بیقراری پاهاشو به زمین میکوبه و میگه:زودباش زودباش بگو من کیستم...من جواب میدم:پیدا کردم یه دختر بلند قد...به بلندی سروهای شیراز...نوری میگه:به به غیب گفتی عزیزم بازم نشونی بده...میگم:دختری مثل پری های خوشگل قصه مامان بزرگ با یه جفت چشم که مث دو تا ستاره تو صورت قشنگش میدرخشه دختری که تنش مث گل همیشه بهار خوشبوست...نوری حرفامو قیچی میکنه و میگه:بس کن آقا تو داری دختره رو لوسش میکنی ولی آقاجون بازم نشونی هات ناقصه کاملش کن...زود باش بگو...میگم:ئختر جون صبر کن یه نشونی دقیقتر دارم تو دختری هستی که در زیر عاج سینه ات عاشقترین قلب دنیارو پنهون کردی مگه نه؟نوری میگه:عشق کی؟یاالله زود باش اسمشو بگو...اونوقت من دستهاشو میگیرم و با یه حرکت از رو چشام رد میکنم و میگم:تو عشق بهرامی.بله مهتا من هر لحظه منتظرم بیتابم و پیش خودم میگم نوری من دوباره برمیگرده و میگه بهرام بهرام من از عشق تو مردم یه فکری کن آخه بابا دختر مردم ازدست رفت ...از پشت هر بوته گل سرخ رو هر شاخه سبز از میان هر جویباری که از این باغ میگذره من صدای آشنای نوری را میشنوم ولی وقتی چشمامو باز میکنم همه چیز محو میشه همه چیز...نمیدونم تا حالا شده که مهران با تو قهر بکنه و تو فکر کنی دیگه هرگز برنمیگرده؟اگر چنین روزای سختی رو گذروندی میدونی من چی میگم همه در نظرت تیره و خاکستریه همه جا...آسمون زمین پرنده ها حتی درختان سبز را هم خاکستری میبینی حس میکنی با یه سرنگ بزرگ اکسیژن هوا را از رگت بیرون کشیده ن داری خفه میشی...هزار هزار نفر گلوشونو گرفتن و جلو پات میافتن و جون میدن تو هم داری میمیری چون دیگه دلیلی برای زندگی کردن وجود نداره...حس میکنی داری با همه وداع میکنی...با آدمای خیابون با رهگذران مست و خشن با سگهای ولگرد با آسفالت خیابانها چارغهای نئون و با خودت...در آن لحظه ای که شعله هستی تو خاموش میشه هزار سوال مثل هزار مته فلزی را از تو مغزت بیرون میکشی آنوقته که به زمین و آسمون بدبین میشی کلمه چرک و زرد خیانت توی تموم رگهات مثل میلیونها کرم میلوله و از خودت میپرسی آیا واقعا ممکنه؟ممکنه دختری که تموم هستی خودشو بتو هدیه کرده بود دختری که نفست رو از سینه میگرفت و فرو میداد ناگهان تو را با دیگری عوض بکنه؟وقتی برای این سوال جوابی پیدا نمیکنی دلت میخواد سرت را روی خاک سرد خیابان بگذاری و آنقدر گریه کنی که در همون خاک مرطوب جون بدی در این دنیای بزرگ میلیونها و میلیونها انسان زندگی میکنن اما تو فقط یه نفرو دوس داری یه نفره که به خاطرش حاضری زندگیتو با مرگ تعویض کنی اما وقتی جلوی پای اون زانو میزنی و قلبت را بر سر دست میگیری تا به او هدیه کنی میبینی او دیگر نیست و تو در آن لحظه مرگبار نمیدونی با قلب خونین خودت چه بکنی.قلبی که از سینه خارج کردی هرگز نیمتونی دوباره در سینه کار بگذاری و مجبوری که اونو کثل یه تکه گوشت روی زمین بندازی و بعد همه عمر بدون قلب زندگی کنی...گاهی وقتها فکرای احمقانه بسرم میزنه مثلا یادته آنروزی که به پیک نیک رفتیم به نوری گفتم:عزیزم بالاخره یه روز تو رو مث یه پرنده خشک میکنم تو اتاقم میگذارم تا هیچکس نتونه تو رو ببینه و از دست من بگیره ...حالا فکر میکنم چرا من اینکارو نکردم راستی چرا؟من مثل افسون شدگان نشسته بودن و به هذیانهای تب آلود بهرام گوش میدادم و نمیدانستم در مقابل این توده عظیم احساسات سر خورده چه بگویم؟...هر نوع دلداری و حتی همدردی کاملا مسخره بنظر میرسید بهرام به سمت من چرخید باز هم لبخندی زد و گفت:مثل دیوونه ها شدم نه؟باید با خودم بجنگم باید این حرفها رو زیر خاک کنم .حتما مهتا اینکارو میکنم خواهی دید.و بعد بهرام از جا بلند شد باز هم لبخند تلخی زد و خداحافظی کرد و رفت.و من متفکر و مضطرب بطرف خوابگاه برگشتم فشار درسها زیاد شده بود من میبایست دو سه تحقیق را کامل میکردم در حالیکه عملا از درس دور مانده بودم.حالا پیش خودم میگفتم مهتا دیگه برو دنبال کار خودت تو هزار جور گرفتاری داری تو نمیتوانی شب و روز تحت تاثیر ماجراهای عشقی دیگرون افکارتو پریشون بکنی!وقتی به خوابگاه برگشتم انگار که از تشییع جنازه یکی از عزیزانم باز گشته بودم هوای سرد و غم انگیز غروب قارقار کلاغها و یکنوع آوای شوم که از حلقوم منجمد زمستان بیرون می آمد مرادر انزوای خود بیشتر فرو میبرد...روزها از پی هم می آمدند و میرفتند بازی زندگی روی صحنه تماشاخانه بطور خسته کننده ای تکرار میشد و ما چون مورچگان در خانه خود همچنان بالا و پایین میرفتیم وقتی مقابل هم میرسیدیم شاخکهایمان را به حرکت در می آوردیم و از هم جدا میشدیم فشردگی دروس ما دانشجویان را نسبت بهم بیگانه کرده بود .زمستان همیشه با بحران مطالعه و درس همراه است دیگر آن جلسات دوستانه از آن شعر خوانیها شوخیها خنده ها و گریه ها خبری نبود.احساسات عاشقانه در پنهانی ترین زوایای قلبها فرو رفته بود و همه چیز تحت تاثیر درس قرار داشت حتی من و مهران کمتر همدیگر را میدیدیم و نوری هم در اتاقش را بروی من بسته بود .ما چون دو بیگانه در یک فلت زندگی میکردیم صبح و شب و یا هر موقع دیگر که همدیگ را میدیدم سلامی میدادیم و میرفتیم...در روزهای این بیگانگی و جدایی نوری آنقدر در پرویز غرق بود کمبودی رادر خود جبران میکرد...اغلب آنها دست در دست هم میدیدیم که سوار اتومبیل شده و از نظرها محو میشدند ...یکروز وقتی مشغول نظافت فلت بودم نوری لحظه ای مقابلم ایستاد او دامن کلفت مشکی و بلوز پشمی تیره ای پوشیده بود و موهایش را از وسط فرق باز کرده و پشت سر جمع کرده بود حس کردم که چهره اش تکیده و لاغر شده و چشمانش درشتر از همیشه به نظر میرسید غمی گنگ و تیره در چشمان قشنگش سایه زده بود من استادم در او خیره شدم و بعد گفتم:راستی خوش میگذره؟نوری سرش را پایین انداخت و گفت:تو منو بکلی فراموش کردی!و قبل از اینکه حرفی بزنم نوری به سرعت از در فلت خارج شد.بهرام را هم کمتر میدیدم خیلی کمتر ...میتونی بهرام را اینطور پیش خود مجسم کنی!یک آدم شاد و سرحال و شوخ و شنگ در یک زمستان کنار استخری ایستاده و مشغول خواندن و ادا در آوردنست که ناگهان یک نفر از عقب سر او را به داخل استخر هول میدهد وقتی او را از اب بیرون میکشند دیگر از آن شوخی و سرمستی اثری در او نیست بلکه از شدت سرما پیکرش کوچکتر شده سرش را میان شانه هایش فرو کرده و پشتش تا شده و فقط چشمانش از برق انتقام میدرخشد .هر وقت بهرام را میدیدم یا در حال خوندن بود یا دستها رادر جیب کرده و متفکر قدم میزد بارها وقتی از شدت خواندن خسته میشدم کتاب را هم میگذاشتم و خطاب به مهران میگفتم مهران هرگز ندیدی که بهرام با دختری اینطرف و آنطرف بره؟مهران جواب میداد :پس میخواستی به این زودی همه چیز رو فراموش کنه؟-نه اتفاقا نه تنها چیزی را فراموش نکرده بلکه این سکوت داومی و کسالت بار منو خیلی هم میترسونه!مهران با تعجب پرسید:از چی میترسونه؟-نمیدونم ...یعنی دلیلی هم که برات تو ضیح بدم ولی چطوری بگم مثل اینکه همیشه دنبال وسیله ای برای انتقام گرفتنه...مهران خندید و بعد مثل همیشه با حالتی فیلسوفانه گفت:مهتا ج.ن تو از آن دسته آدمهایی که اغلب خواسته ها و تمایلات خودشونو در مغز دیگرون میگذارند-آقا صبر کن ببینم باز هم من خوکچه آزمایشگاهی تو شدم؟-من فدی این خوکچه آزمایشگاهی اگر عصبانی نشی توضیح بیشتری میدم.-نه لازم نکرده میدونم میخوای چند تا مثال برای اثبات عقیده ات بزنی اما تو رو بخدا برای یک مرتبه هم شده تو چشمای بهرام نگاه کن ببین من راست میگم؟-چشم خانم خوشگل من اطاعت میشود حالا حاضری امشبو به مناسبت پایان امتحانات زمستر اول با هم تفریح حسابی بکنیم؟-چشم قربان حاضرم معطل چی هستی دعوتنامه را بفرست.آرامش در فلت ها محیط ما و حتی در زندگی خصوصی ما همچنان سایه سرد و سنگین خود را حفظ کرده بود تنها نقطه تاریک زندگی خصوصی ما سکوت و گوشه گیری نوری بود.او که اوای تمام شبها را با پرویز میگذرانیدکم کم ملاقاتهایش با پرویز به هفته ای سه چهار بار محدود شده بود و ظاهرا به بهانه درس و آمادگی برای انتحانات بیشتر در اتاقش بسر میبرد ولی من که کاملا اخلاق و روحیات نوری را میشناختم حس میکردم در پس پرده ماجراهایی در شرف تکوین است چون نوری روزبروز لاغرتر و پژمرده تر میشد آن زیبایی درخشان که چون الماس برق میزد آن طراوتی که انسان را بیاد شکفتن گلهای سرخ در سپیده دم بهار می انداخت اکنون جای خود را به یک آرامش مهتابی رنگ داده بود.گاهی به اتاق من می آمد کنار من مینشست و نیم ساعتی در سکوت میگذرانید و بعد دوباره به اتاق خودش باز میگشت میدانستم که او فقط منتظر یک تلنگر است .تلنگر من در حقیقت کبریتی به شکم باد کرده بشکه بارت بود تا انفجار صورت گیرد...گاهی فکر میکردم مثل گذشته ها سرش را در سینه ام بفشارم و به او بگویم نوری من نوری عزیز من حرفت را بزن ...اما نمیدانستم چرا از عهده اینکار بر نمی آیم.تا آنروز ...نوری دوان دوان در حالیکه چشمهایش از وحست گشاد شده بود و کلمات را بزحمت از حنجره بیرون میداد خودش را بمن رساند و گفت:مهتا مهتا کمک...کمک...-موضوع چیه نوری حرف بزن.-یه فاجعه داره همه جیز تموم میشهوحشت زده پرسیدم:عزیزم مربوط به کیه ؟بهرام یا پرویز؟در حالیکه دانه های اشک چون باران بر صورت نوری شتک میزد سرش را تکان داد...-مربوط به هردوشون میشه!-خوب موضوع از چه قراره؟-اونا میخوان با هم دوئل اتومبیل بکنن.
ادامه داستان : هوای شیراز سرد سرد شده بود سوزی که از روی دشتهای وسیع بر میخاست مستقیما در چهره مردم شیراز مینشست گاهی باران میبارید آنوقت بود که من پشت پنجره کلاس به برگهای باران زده درختان سرو خیره میشدمو رنجهای انسانی را بیاد می آوردم ...حس میکردم زمستان حوصله را از بچه ها گرفته استهمانطور که زیر شلاق سوز سرما قوز کرده اند تمامی هیجان جوانیشان هم در پیله فرو رفته است.شبها خوابگاه ما از اندوه تنهایی لبریز میشد .گاهی صدای خفه گریه دختری از پشت اتاقش بلند میشد و اغلب آنها را میدیدی که با چهره ای عبوس و گرفته از برابرت میگذرند سلام میدادی و بجای سلام سرفه ای خشک و کسل کننده تحویل میگرفتی...زمستان اوج درس خوانی بچه هاست چون همین که بهار از راه میرسد شیره تند و داغ جوانی در ساقه های نازک اندام آنها میخروشد و یکنوع مستی و نشئه و شورش در خون جوانان جاری میکند آنوقت کتابها از دست می افتد تا دست آزادانه بتوانند یکدیگر را لمس کنند نغمه های مرغ زیبای جوانی در باغهای سرسبز شیراز طنین انداز میشود و آوازهای شیرین جوانی همه جا را پر میکند ...آن سال ما تا بهار فاصله زیادی داشتیم و در آن روزهای سخت و سرد در خوابگاه ما نوری عزیزمان تنها و افسرده در اندیشه های تلخ و غم انگیز خویش جاری بود.دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم .او کتابی در دست داشت و بطرف کلاسش میرفت یک پلیور آبی رنگ که یقه اش تا زیر چانه بالا آمده بود او را از دید دختران شهر به طرز درخشانی خواستنی و خوشگل جلوه میداد من با عجله صدایش کردم...-بهرام.بهرام بطرفم برگشت چشمانش از برق اشک میدرخشید ولی لبانش میخندید و همین که به نزدیک من رسید لبخندش وسعت بیشتری گرفت و در حالیکه میخندید گفت:من مجبور بودم مهتا!مجبور بودم!هر انسانی برای دفاع از احساسش باید بجنگه مگه اینطور نیست؟اولین باری بود که بهرام را سر حال و با نشاط و خیلی سبک حتی در حال پرواز میدیدم...او طوری حرف میزد که مثل اینکه مبارزه را با اطمینان برده ست گفتم:بهرام ولی تو وحشت انگیزترین نوع مبارزه را انتخاب کردی ...-اونم بدترین نوع رقیب بود تو میدونی که نوری چقدر منو دوست داشت که ما حتی زندگیمونو با عشق عوض کرده بودیم هیچکس فکرشو نمیکرد که ما بتونیم یک لحظه بی هم نفس بکشیم.-خوب هنوز هم معلوم نیست تو مبارزه را برده باشی شاید تا ۵ روز دیگر او نا با هم عروسی کنن.بهرام با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:اگه اونو عروسی کنن من قشنگترین سبد گلو براشون میفرستم ...-یعنی تو تا این اندازه مطمئنی؟-من پرویز را خوب میشناسم فقط باید چهره حقیقشو به نوری نشون میدادم...من با طعنه گفتم:آه شما مردا چقدر بدجنسین دختره تو اتاق خودشو زندونی کرده و داره مثل شمع آب میشه شماها دارین از پیروزی حرف میزنین.ناگهان چهره بهرام در هم رفت و با صدای بلندتری جوابمو داد:ولی این تنها نوری نیست که داره میسوزه!منم ۳ ماه است که تو تب میسوزم تو خودت میدونی من تا قبل از نوری چه زندگی شلوغی داشتم هر روز یه دوست دختر عوض میکردم من بت پرستی بودم که صدها بت میپرستیدم اما این نوری بود که طعم یکتا شناسی را به من چشوند...بعد از آنکه نوری رو دیدم احساس کردم که توی دنیای دیگه ای قدم گذاشتم که آب و هوای باغاش درختاش چشمه هاش با دنیایی کهدر آن بودم خیلی فرق داره...روزای اول گاهی برمیگشتم و به دنیایی که تازه ترکش کرده بودم نگاه میکردم راستش بعضی وقتها حسرت آن تنوع رنگارنگ و آ ن بتکده هزار بت را میخوردم اما به تدریج نوری همه چیز من شد او آنقدر زیبا و جذاب بود که هر دفعه جلوه تازه تری از عشق به من نشان دهد و بت صد رنگ من باشد هر لحظه که اراده میکرد صدها بت سنگی را در برابر یک نگاهش در هم میکوبید ...ما همه چیز بودیم عاشق معشوق بهار و پاییز سرما و گرما ما به ابدیت پیوسته بودیم اما ناگهان پرویز همه چیزو بهم ریخت.من صحبتهای مفصل بهرام را قطع کردم و گفتم:ولی تو خودت از این دنیای عاشقانه ای که میگی خوب دفاع نکردی...تو کنار کشیدی تا پرویز ذره ذره در دل نوری نفوذ کرد...بهرام لبخند غم انگیزی زد و گفت:پرویز؟...تف!او هرگز در دل نوری راهی پیدا نکرده او در مغز نوری نفوذ کرده و سلولهای مغزشو فاسد کرد دیگه تموم تلاشهای من بیفایده بود چون من در دل او بودم نه در مغزش تا حالا کدوم عشقی از راه مغز وارد قلب شده؟عشق از دل وارد میشه و از دل خارج میشه.عشاق همیشه در مقابل یک رقیب ضعیف هستند رقیبی که از راه مغز وارد میشه اونا شیطونترین موجودات خودا هستن وقتی مغز فاسد شد دل از کار میفته!بحث ما هر لحظه داغتر میشد من نگران نوری و پایان این ماجرای پیچیده بودم.زندگی!زندگی!من زندگی را تجربه میکردم انگار خود یکی از قهرمانان این حادثه زندگی بودم من دنیا را و همه تجربیات غنی زندگی را در رویاهای این ۳ موجود تماشاگر بودم بهرام بعد از ۲ ماه سکوت حرف میزد استدلال میکرد و من بازیهای قشنگ لبخند پیروزی را بر لبهایش میدیدم ولی آیا نظیر همین لبخند بر لبهای پرویز نبود؟من پرویز رادر چهارمین روز بعد از حادثه دیدم داشت با عده ای از همشاگردانش میرفت مثل همیشه شلوغ میکرد دستهایش را به این طرف و آنطرف تکان میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حتی این او نبود که باید ۳ روز دیگر جواب بزرگترین سوال زندگیش را میداد نه!باور کردنی نبود مخصوصا خودم را در مسیر قراردادم.-سلام پرویز.-آه سلام مهتا تو این سرما چقدر نازک پوشیدی؟نتوانستم خوونسردی خودم را حفظ کنم و با لحن سرزنش آلودی پرسیدم:از نوری چه خبر؟پرویز در چشمان من نگاه کرد و بعد دستش را بعنوان خداحافظی برای دوستانش تکان داد و با من همراه شد در آن هوای سرد که بخار تنفس ما در فضا میدوید مدتی در سکوت راه رفتیم و بعد پرویز پرسید:حالش خوبه؟من تقریبا با فریاد گفتم:حالش خوبه؟آه پس شما مردها خیلی خوب قدر فداکاری زنها را میدونین!او بخاطر تو در اتاقشو از رو خودش بسته حتی کلاسشو تعطیل کرده و آنوقت تو از من میپرسی حالش خوبه.پرویز سرش را پایین انداخت:میدونی چیه مهتا!ما دانشجو هستیم میدونی مفهوم این کلمه چیه؟ما تا استادی فاصله زیادی داریم.-به این ترتیب میخوای خیلی محترمانه از زیر بار پیشنهاد نوری شونه خالی کنی مگه نه؟-ولی مهتا ما هنوز آمادگی ازدواج نداریم یعنی هیچ دانشجویی آمادگی ازدواج نداره...چطور تو این رو نمیفهمه یا نمیخوای بفهمی؟-آه بله اینو خوب میدونم که هیچکدام از ما آمادگی ازدواج نداریم اما بذار یه چیزی بهت بگم وقتی پای عشق به وسط بیاد حتی دیده شده دو تا بچه محصل با هم ازدواج کرده ن...بعد از گفتن این جمله خواستم بروم وبی پرویز راه را بر من بست.-ببین متها این حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد فقط یه بحث بود من آدمی نیستم که نوری را به این زودی از دست بدم بالاخره یه فکری میکنم...-آه بله بالاخره فکری میکنی ولی فراموش نکن که تو میخواستی به عشق کاملتر بهش بدی نه مثل یه مرد ترسو و بزدل...آیا روزی من میتوانستم این جمله آخرین را تکمیل کنم؟خودم را با عجله و شتاب به مهران رساندم من آنقدر در افکار خود خسته و بی پناه بودم که احتیاج بیک همزبان داشتم...مهران داشت از کلاس بیرون می آمد مثل همیشه پیپش را زیر لب میجوید تا مرا دید متوجه شد که از چیزی رنج میبرم...-آ ی فرشته خوشگل من باز چه خبره؟باز هم شکاف تازه ای در دیوار ایمانت افتاده...-مهران مهران این حرفو نزن من از این مردم تعجب میکنم اینهمه دئانت و پستی غیر قابل تحمله...-بیا عزیزم بیا اول یه قهوه ای بنوشیم بعد با هم حرف میزنیم زندگی همینه...ما آدمها چیزی از زائو کم نداریم تا میتوانیم از خون دیگرون میمکیم و تنها وقتی فربه شدیم قلابمون را از گوشت شکار بدبخت جدا میکنیم...-ولی وقتی پای سرنوشت و حتی زندگی یه یکنفر دیگه در میون باشه من نمیتونم ساکت بنشینم...-لابد با پرویز دعوا کردی!-دعوا؟میخواستم مغزشو سوراخ کنم...مهران در حالیکه فنجان قهوه اش را بالا میکشید پرسید:از نوری چه خبر؟-در اتاقو به روی خودش بسته و منتظر روز هفتمه!-آه روز هفتم روز خلقت آدم بسیار خوب صبر میکنم ببینم چی میشه انتظار پایان روز هفتم مرا میسوزاند بیشتر از من نوری عذاب میکشید سیمای مهربان و زیبایش تکیده و لاغر شده بود چشمان قشنگ و خوش حالتش به گودی نشسته بود موهای بلندش همیشه در اطراف چهره اش ریخته بود...نگاهش مات و گنگ بود کمتر حرف میزد و انگار که حوادث کشنده ای که پیراموش را گرفته بود او را در وحشت انگیز ترین قلاب شکنجه میفشردند کمتر حرف میزد و بیشتر آه میکشید...وقتی به اتاقش میرفتم حس میکردم فقط نگاهش به منست .لی افکارش در خارج از اتاق سیر میکند .سعی میکردم خودم را ظاهرا آرام نشان دهم ولی آنچه که مرا زجر میداد سکوت او بود؟از خودم میپرسیدم ایا هنوز هم پرویز او را دوست دارد یا نه؟یا اکنون که گرد و غبار حوادث فرو نشسته است در برابر خود بجای سیمای محیلانه پرویز چهره غم زده و ارام بهرام را میبیند ایا بگذشته بازگشته است یا همچنان در تار و پود دامهای فریبنده پرویز اسیر است؟اما نوری حرف نمیزد نوری از دنیای خاکستری و غم انگیز خود لحظه ای خارج نمیشد و هیچکس را هم به خلوت دنیای خود راه نمیداد شنبه روز هفتم بود من از شدت ناراحتی به قول مهران خل شده بودم.وسواس...وسواس...چیزی بود که درونم را میجوید بدبختی اینکه هیچکدام از این ۳ ضلع مثلث با هم تماس نمیگرفتند از هم فرار هم میکردند...روز شنبه من هنوز در بستر بودم که نوری به اتاقم قدم گذاشت ...آه خدای من نوری چقدر خودش را زیبا و جذاب درست کرده بود آن سیمای غمزده و پریشان موهای آشفته و ژولیده گویی با اشاره یک جادوگر جای خود را به زیبایی پر تلالو سابق داده بودند .نوری میدرخشید زیباترین لباسش را پوشیده بود موهایش را جون ملکه ای بالای سرش جمع کرده بود و در انگشت دست چپش یک انگشتری زیبا میدرخشید...من بلافاصله متوجه شدم که او خواسته است مثل یک عروس و در زیباترین جامه جوابش را بگیرد...من آهی کشیدم و از جا بلند شدم-نوری جان تو یه تیکه ماه شدی.نوری لبخند غم انگیزی زد و گفت:دلم میخواد مثل یک موجود کامل با من حرف بزنه...-بسیار خوب من همین الان آماده میشم...-نه خواهش میکنم بگذار تنها برم...ما ظهر همدیگرو میبینیم...-کجا؟-تو سلف سرویس.-بسیار خوب.نوری جلو آمد بر پیشانی من بوسه ای زد و با ادای خداحافظ از در بیرون رفت
فصل ۷ (۶)-چی گفتی؟دوئل اتومبیل؟-بله...بله...دوئل اتومبیل!من وحشتزده دوباره تکرار کردم.-دوئل اتومبیل ؟؟آه خدای من !نه !نوری تقریبا خودش را روی زمین انداخته و با دودست چهره اش را پوشاند و بصدای بلند گریست و در میان گریه اش ماجرای آن برخورد وحشتناک را برایم تعریف کرد.-من و پرویز داشتیم توی باغ ارم قدم میزدیم...من اصلا حال و حوصله درست حسابی نداشتم ولی پرویز برعکس خیلی سرحال بود و برخلاف این دو سه هفته با من شوخی میکرد از سر و کولم بالا میرفت و هر چه التماس میکردم که راحتم بگذاره آروم نمیگرفت آنقدر که به کریه افتادم و تقریبا فریاد زدم:بس کن پرویز!!بس کن!ازت متنفرم!پرویز که عصبانیت مرادیده بود بیشتر سماجت میکرد با مشت به شونه هایم میکوبید و من گریه میکردم و میگریختم که ناگهان صدای آمرانه بهرام را شنیدم که میگفت:پسره احمق راحتش بگذار!منکه سرم پایین بود و گریه میکردم بطرف بهرام برگشتم...ای خدا بهرام با یهدست پشت یقه پرویزو چنگ زده بود و با دست دیگه آماده بود تا مشت محکمی به چونه پرویز بکوبه راستش نمیدونستم چه بکنم مثل اینکه قیافه بهرام ایم دو سه هفته یادم رفته بود خودت میدونی که من و اون همیشه سعی میکردیم که هیچوقت جلو هم سبز نشیم .چشمهای بهرام برق مخصوصی میزد لباش میلرزید هر لحظه منتظر بودم که پرویز با بهرام گلاویز بشه یا بهرام با مشت تو چونه بهرام بکوبه!پرویز بطرف بهرام برگشت و گفت:احمق نشو یقه منو ول کن!بهرام تف غلیظی روی زمین انداخت و به پرویز گفت:تو حتی لیاقت همنشینی اونو هم نداری بهتره راحتش بگذاری!پرویز که کاملا خشمگین شده بود با لحن مسخره ای جوابش راداد:خوب خوب چشمم روشن آقا بعد از دو سه ماه تازه غیرتی شدن.خواب دیدی عزیزم خیر باشه اگر چه منتظر بودم که یه روز سر و کله آقای ورشکسته پیدا بشه ولی برادر کور خوندی بهتره دمتو بذاری رو کولت و بری دنبال کارت!یاالله...یاالله...بهرام آنچنان دندوناشو روی هم فشار میداد که من صداشو میشنیدم...در اینموقع بود که بهرام یقه پرویز رو رها کرد خیال کردم همه چیز تموم شده ولی اینطوری نشد...بهرام با صدای بلند به پرویز گفت:میدونستم تو آدم بزدلی هستی ولی نه اینقدر!پرویز مثل بوکسورها در برابر بهرام گارد گرفت و گفت:بسیار خوب مثل اینکه واقعا تنت میخاره یاالله...یاالله...زود باش بیا جلو بیا ...بیا دوئل کنیم...یاالله...یاالله...آقای شکست خورده ...ده یاالله...چرا میترسی بیای جلو آه فهمیدم میترسی صورت خوشگلت از ریخت بیفته...بهرام بدون اینکه حرکتی بکنه گفت:اکه ددرست میگی و خودتو آماده دوئل کردی چرا یه دوئل شجاعانه نکنیم؟نکنه شهمامتت هم مثل عشقت قلابیه؟پرویز که هنوز گارد بوکس گرفته بود با همان اداها و مسخره بازیها جواب داد خیا نمیکنم دل و جراتشو داشته باشی که یه قدم جلو بگذاری تو همیشه بازنده بودی حالاشم بازنده ای ولی اگه میخوای امتحان بکنی بفرما !دوئل بوکس!همینجا یا میریم که هیچکس نتونه تو رو ازدستم نجات بده!بالاخره یه نفر باید یه دس درست و حسابی به تو بچه ننه بده!بهرام با همان حالت آروم همیشگی گفت:دوئل بوکس؟دوئل بوکس مال آدمای ترسوست !دوئل اتومبیل!...یاالله!شجاعتتو به عشقت نشون بده!نشون بده که نمیترسی!نشون بده که مرد موفقی هستی و حاضری جلوی اون از حیثیت خودت دفاع کنی!من دیگه طاقت نیاوردم و التماس کنان گفتم:پرویز پرویز خواهش میکنم بیا بریم بیا!بیا!بهرام حرف منو قطع کرد و گفت:راست میگه خانم تو که جراتشو نداری ادعا هم نکن اون خوب ترا شناخته میدونه که مردش نیستی...برو جونم برو!مگه نشنیدی چی گفت"؟اون بهتر از هر کس دیگه ای میدونه که تو ترسوترین مخلوق خدایی!برو برو...پرویز که ناگهان از آن سر و صدا و لوده بازی افتاده بود اول سکوت کرد و بعد گفت:چه جوری؟بهرام گفت:خیلی ساده!دوئل اتومبیل!سر ساعت ۱۰ صبح دوئلو شروع میکنیم!من همین الان حرکت میکنم میرم تخت جمشید و تو هم میری دروازه قرآن سر ساعت ۱۰ صبح من از تخت جمشید و تو از طرف دروازه قرآن بطرف هم حرکت میکنیم و هر جا بهم رسیدیم مستقیما اتومبیلهامونو بهم میکوبیم.نوری ادامه داد:من مثل آدم یخ زده ای سیخ و مستقیم ایستاده بودم میخواستم فریاد بزنم داد بکشم همه را به کمک بخوام رو دست و پای هردوشون بیفتم و التماس کنم دست از این دوئل بردارن اما انگار که دهانم دستهام حتی صدام تو گلو یخ زده بود فقط اشکهام سرازیر بود پرویز برگشت بمن نگاه کرد ولی بهرام لبخند میزد.با بیرحمی لبخند میزد هرگز این لبخند بیرحمانه رو فراموش نمیکنم...یکجور مخصوصی میخندید یه جور تلخ و بیرحمانه...پرویز کتابشو بطرف من پرتاب کرد و گفت:بگیر نوری من میدونستم یه روز این بزدل و ترسو جلو رام سبز میشه میدونستم میدونستم ولی!بالاخره باید یکی از ما دو نفر زنده بمونه.و بعد بطرف اتومبیلش که در جلو باغ پارک کرده بود رفت و بهرام هنوز ایستاده بود و بمن بیرحمانه لبخند میزد .و من با نگاه التماس آمیزی به او خیره شدم!بهرام مثل یه مجسمه ایستاده بود!نه حرکتی نه حرفی!ولی لبخند بیرحمانه اش همینطور روی لبهاش ماسیده بود!نوری در حالیکه آشکارا میلرزید ادامه داد:من از غم آبستن بودم از تنهایی وحشت کرده بودم انگار که روی زمین نبودم بلکه در فضای شب مثل یک شهاب آسمانی میرفتم تا به ابدیت بپیوندم!بهرام هم بالاخره پشت بمن کرد و بطرف اتومبیلش رفت!تا ۱۰ دقیقه همینطور مثل ماهی منجمد ایستاده بودم و بعد وحشت وحشت مثل یک گلوله آتش به جانم افتاد یخهای تنم را آب کرد.خم شدم و کتاب پرویز را از روی زمین برداشتم و بعد بطرف خوابگاه دویدم...راستش در تمام مدتی که نوری این برخورد وحشتناک را تعریف میکرد من هم از ترس و وحشت منجمد شده بودم حتی قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن از من سلب شده بود!فقط احمقانه به اشکهای نوری نگاه میکردم که از چشمهای درشت و سیاهش روی صورتش میریخت و به آرامی تا روی چانه و گردنش میلغزید...ناگهان نوری خودش را توی بغلم انداخت و گفت:مهتا مهتا خواهش میکنم یه فکری بکن!از فریاد نوری من بخود آمدم !نوری راست میگفت باید کاری میکردم با نومیدی گفتم:از من چه کاری ساخته است؟نوری دستم را گرفت و از روی زمین بلند کرد!-بلند شو بلند شو بریم تو محوطه فریاد بزنیم از بچه ها کمک بخواهیم به اونا بگیم چه فاجعه ایداره اتفاق میفته!من نوری را بغل زدم و گفتم:نه نه...اگه روسای دانشگاه اینو بشنون هر دوشونو از دانشگاه اخراج میکنن این دوئل فقط یه دیوونگیس!بخدا دیوونگیس آخه چطوی بهرام یه همچی پیشنهادی کرده؟نوری با نومیدی سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم نمیدونم انقدر خونسرد و آروم این پیشنهادو کرد که انگار از دو سه ماه پیش یه همچی نقشه شومی را کشیده بود خواهش میکنم مهتا خواهش میکنم یه حرکتی بکن یه فکری یه کاری...یک فاجعه بزرگی در شرف وقوع بود و ما باید کاری میکردیم.به نوری گفتم:ما باید هر طور شده مهرانو پیدا کنیم اینطور که تو میگی اونا خیلی زود دوئلشونو شروع میکنن باید بجنبیم.فقط از تو خواهش میکنم چشماتو پاک کن اگر کسی ما رو اینطوری ببینه وحشت میکنه!آنوقا هز دو از خوابگاه براه افتادیم من میدانستم که مهران در آنموقع روز با رفقایش در تریا نشسته و مشغول بحث و مشاجره همیشگی است حالا که به آن حادثه عجیب آنروز فکر میکنم همه چیز دقیق شمرده جدا از هم پیش رویم جان میگیرد !من و نوری مثل دو تا طفل یتیم و فراری از خوابگاه بیرون آمدیم یک تاکسی قراضه با یک شوفر پیر و پر حرف جلو پایمان ترمز کرد و ما دوتایی خودمونو روی صندلی تاکسی انداختیم و من به راننده گفتم:آقا برو تریا فقط خواهش میکنم عجله کنین.راننده پیر اخمهایش رادر هم کرد و با حیرت گفت:جل الخالق!شماها دیگه چجور زنی هستین !هر زنی که سوار ناکسی من میشه میگه آروم !یواش!ولی شما میگین تند برو!واقعا که جنس زنو نمیشه شناخت!من از شدت ناراحتی پاهایم را به کف تاکسی کوبیدم و گفتم:آقا خواهش میکنم عجله کنین یه اتفاق بدی افتاده حوصله جر و بحث نداریم فقط ما رو به تریا برسون تندتر آقا تندتر.پیرمرد راننده تاکسی اول سکوت کرد و بعد مثل همه شیرازیهای خوب و مهربان گفت:خانم ناراحت نباشید بد و خوب دست پروردگار عالمه یه چیزی نذر شاهچراغ بکنین هیچ اتفاق بدی نمیافته.این جمله راننده تاکسی ناگهان هر دو ما را برای لحظه ای از چنگال آهنین وحشت بیرون کشید.در اینگونه مواقع که تمام درهای امید به رویت بسته شده همه جا را سیاه و تاریک و پر از تنهایی و وحشت میبینی و خیال میکنی دنیا به آخر رسیده است ناگهان دل به یک معجزه میبندی اگر چه هیچوقت به معجزه اعتقادی نداشته باشی!دستهاتو بلند میکنی و از ته دل مینالی...خدایا خدایا ما کمک کن نگذار آن اتفاق وحشتناک بیفته یا شاهچراغ تو را بخدا قسم بیا و آنها را از اینکار منصرف کن منم قول میدم هر شب جمعه بیام با پوست برام شمع بایرم یا شاهچراغ ناامیدم نکن.من و نوری هر دو در تاریکی هراس انگیز افکارمان با شاهچراغ نجا میکدیم که تاکسی جلو تریا ایستاد و ما هر دو از آن بیرون پریدیم...نوری به ساعتش نگاه کرد خدایا چیزی به ساعت ۱۰ نمونده بود فقط یکربع وقت داریم فقط یکربع یعنی ما میتونیم از این فاجعه جلوگیری کنیم؟من خودم راداخل تریا انداختم و مهران همینکه مرا با آن سیمای رنگ پریده دید تقریبا از جا بلند شد رفقایش هم همینطور .من لبخندی زورکی زدم و مهران را صدا کردم.-مهران فقط یک دقیقه!مهران پیپش را از روی میز برداشت و بمن نزدیک شد و پرسید:چی شده؟جرا مثل دیوونه ها هراسونی؟-مهران خواهش مکینم با رفقات خداحافظی کن بیا کار مهمیه...-چی میگی مهتا من رفقامو مهمون کردم میخواهی برام دست بگیرن.و در همین لحظه که داشت برایم استدلال میکرد ناگهان چشمهای مهران روی صورت اشک آلود نوری خیره ماند و بعد بدون اینکه توضیح دیگری از من بخواهد بطرف دوستانش رفت .من صدایش را شنیدم او با عجله از آنها خداحافظی کرد و بعد دستم را گرفت و بطرف در کشید و همین که به نوری رسید آستین او را هم گرفتو ما وارد خیابان شدیم آنوقت پرسید:شما دوتایی چتونه؟چی شده؟در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم:مهران اگر دیر بجنبیم فاجعه اتفاق میفته بریم سوار اتومبیلت بشیم من تو راه همه چیزو برات میگم!مهران نامزد آرام و خونسرد من همچنان متعجب و حیران خودش را پشت رل انداخت من و نوری هم کنار او روی صندلی جلو نشستیم و همینکه اتومبیل براه افتاد نوری با صدای بلند به گریه افتاد...-خدایا من چقدر بدبختم!جقدر بدبختم!من بطرف مهران برگشتم و گفت:موضوع یه دوئله!مهران با لحنی که از فرط تعجب میلرزید گفت:دوئل؟دوئل چیه؟ما که تو قرن ۱۵ زندگی نمیکنیم!دوئل چی؟-قرن پانزدهم یا بیستم !نمیدونم!ولی اینکار داره اتفاق میفته!بهرام به پرویز پیشنهاد کرده با هم دوئل اتومبیل بدن!مهران از شدت تعجب چیزی نمانده بود که فرمان اتومبیل را رها کند و مرتبا زیر لب تکرار میکرد:باور کردنی نیست !باور کردنی نیست!من خیلی خلاصه ماجرای برخورد پرویز و بهرام را برای مهران بازگو کردم و مهران در تمام این مدت در سکوت به ماجرا گوش میداد و بعد حرفم را قطع کرد و گفت:چه ساعتی قراره دوئل شروع بشه؟-سر ساعت ۱۰-چه جوری؟-سر ساعت ۱۰ پرویز ار جلو دروازه قرآن بطرف تخت جمشید حرکت میکند و بهرام هم درستدر همین ساعت از تخت جمشید بطرف شیراز حرکت میکنه.مهران سرش را با تاسف تکان داد و گفت:پس اگر ما سر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم میتونیم لااقل پرویزو متوقف کنیم و جلوی فاجعه را بگیریم.بعد هر سه به صفحه ساعتهایمان نگاه کردیم فقط ۷ دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود مهران وحشتزده گفت:نه فکر نمیکنم ما در ۷ دقیقه با این اتومبیل قراضه به دروازه قرآن برسیم!من به نوری نگاه کردم نوری درست مثل یک مجسمه بجلو خیره شده بود و مدام اشک میریخت..-خواهش میکنم مهران عجله کن شاید رسیدیم!مهران با خشونت بر پدال گاز فشار می آورد از چراغ قرمزها عبور کردیم پلیس های راهنمایی با سوت پیاپی و سر و صدا ما را بدرقه میکردند اتومبیلها کنار میکشیدند و مهران هر لحظه بر سرعت اتومبیل می افزود خدایا کمک کن !...ماسر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم!یا خدایا! شاهچراغ!ادامه دارد ......
فصل ۸ (۱)ما 4 نفر سوار اتومبيل اسپورت بهرام از ميان شهر پاييز زده شيراز براه افتاديم...سر چهار راه و پشت چراغ قرمز مردم با حسرت خاصي ما را برانداز ميكردند و بعضيها برايمان سوت ميكشيدند و عده اي از شيرازيهاي مهربان حرفهاي قشنگي ميپراندندو-الهي قربون هر 4 نفرتون!-چقدر بهم ميايين!-خوش باشين كاكو!اتومبيل قرمز رنگ و روباز ما از دشتهاي صاف و باران خورده شيراز بسرعت ميگذشت بهرام تند ميراند و اتومبيل هم گويي در هواي شسته و تميز دشت به هيجان آمده بود.گاهگاه روستاييان مهربان شيرازي در وسط مزرعه بيل را تكيه گاه خود ميكردند و برايمان دست تكاه ميداند.از راديو اتومبيل موزيك جوانانه و تندي پخش ميشد احساس سبكي و راحتي خاصي ميكردم نوري وب هرام جلوي اتومبيل نشسته بودند و من و مهران روي صندلي عقب نشسته بوديم.باد خنك پاييز گويي همه زندگي را تا ژرفاي قلب ما پيش ميراند نيمرخ نوري با آن بيني متناسب و اندكي سر بالا و مژه هاي سياه و برگشته موهاي بلند كه در دست باد سركشي ميكرد در آن لحظه تماشايي ترين تابلو خاقت و هستي را در فضا رسم ميكرد..بهرام هر چند لحظه يكبار بطرف نوري برميگشت لبخندي مهر آميز ميزد و دوباره به جاده روبرو نگاه ميكرد مهران متفكر و انديشمند و به دشتها و كوههاي دوردست نگاه ميكرد و من گرم انديشه هاي خودم بودم و بدنبال راهي ميگشتم كه براي هميشه ارتباط پرويز را با گروه خودمان قطع كنم.سرانجام بهرام اتومبيل را كنار جاده متوقف كرد و با دست به 4 درخت قطور و سايه داري كه در حاشيه يك تپه روييده بودند اشاره زد و گفت:جاي عاشقانه اييه مگه نه؟مهران گفت:عاليه همه ككمك ميكنيم تا وسايل را ببريم زير درخت.چند لحظه بعد ما پتوها را زير چتر بزرگ و سبز درختان پهن كرديم .بهرام بساط رنگين و سفره قشنگي را انداخته بود.نوري بلافاصله ضبط بهرام را براه انداخت و بعد با آهنگي كه پخش ميشد به چرخش و نوسان افتاد.مثل رقص درختان در باد بهرام به ساقه تنومند درخت تكيه داده بود و فرشته شيرين و زيباي خود را تماشا ميكرد .من به بهرام نزديك شدم و بشوخي گفتم:آهاي ناقلا دختر مردمو اينطور ديد نزن چيه؟ميخواي با چشمات قورتش بدي!بهرام كه محو پيگر بلند بالاي نوري شده بود لبخند شاد و شيريني بر لب آورد و گفت:هر كي جاي من بود همون روز اول قورتش داده بود!باد در گيسوان بلند نوري ميپيچيد و هر لحظه تابلويي بديع از زيباييهاي خداداد نوري خلق ميكرد.بتدريج نوري در ميان علفاي طلايي رنگ پاييزي به دويدن پرداخت.نيروي شتابنده جواني او را از زمين كنده و به پرواز در آن همواي اثيري در آورده بود.بهرام نيز آشفته حال سر بدنبال نوري گذاشت 2 پروانه خوش رنگ و بال در دل صحرا از بوته اي به بوته ديگر ميپريدند.شوق پريدن در منهم جون طوفاني وزيدن گرفت خطاب به بهرام گفتم:براي عشاق بازنشسته در اين شرايط بهترين كار قدم زيدنه!بهرام خنده كنان گفت:پشت او تپه ها ديدنيه.مهران جوابش را داد.لازم نيست ما را از سر وا كنين ما خودمون ميدونيم پشت او تپه ها چه خبره!نوري براي من يك بوسه فرستاد و من براي هر 2 آن زوج زيبا و دلربا بوسه اي پرواز دادم و بعد من و مهران راه افتاديم.صداي موزيك هنوز بگوش ميرسيد و من همچنان غرق در تفكرات خويش بودم كه مهران با حالتي زيركانه پرسيد:حسوديت شده؟برگشتم و به چهره مهران كه از صداقت آشكاري لبريز بود نگاه كردم بعد با تمام احساس يك زن عاشق به او گفتم:نه عزيزم من بهترين مرد دنيارو پيدا كردم!-ولي تو مدتيه كه منو بكلي فراموش كردي.-آه عزيزم كوچولو راست ميگي!شايد هم حق با تو باشه براي اينكه من خيلي نگران نوري ام...مهران خيلي زود جوابم را داد:پرويز آدم نگران كننده ايه!-پس تو هم در اين باره فكر كرده؟در اين لحظه ما به قله كوچك تپه رسيديم.زير پاي ما علفهاي طلايي رنگ روي سينه دشت بادست نامرئي باد موج ميزد.در دور دست كاخ قهوه اي رنگ پرسپوليسي با همه غرورش قد برافراشته بود در سمت چپ ما زير آن درختان بلند دو موجود زيبا و رويايي بهرام و نوري از پي هم ميدرخشيدند حس ميكردم هوا از عطر زندگي انباشته ايت.دلم ميخواست مثل فرشته هاي كتاب پر ميكشيدم و در آن هواي شسته و باران خورده به پرواز در مي آمدم و در آسمان روي قايقهاي سپيد ابر مينشستم و از آنجا بر سر نوري و بهرام و تمام عشاق دنيا باران طلا ميريختم .سايه هاي قطعات پاره پاره ابر از روي تپه بنرمي ميخزيدند و در دل دشت پيش ميرفتند چه منظره با شكوهي انگار هزاران قايق خاكستري پاروزنان بر روي دشت حركت ميكردند.مهران دستم را گرفت و در كنار خود روي تپه نشاند و با هيجان كودكانه اي گفت:هرگز در عمرم چنين منظره قشنگي نديده بودم شايد هم اين قطعات ابر به كمك نور خورشيد ميخواهند سپاهيان طلايي عصر تاريخي رادر پيشگاه پرسپوليس به نمايش بگذارند.من دست مهران را فشردم و گفتم:هر چه هست زيباست !قشنگ است!آه چه روز خوبي!همه چيز عالي است سايبان ابر هواي شسته و باران خورده و 2 زوج عاشق در متن اين تابلو رويايي ما ديگه از زندگي چه ميخواهيم؟چرا اينهمه آدم بد توي اين دنيا فراوونه؟فيلسوف متفكر من دستش را در ميان موهايش سر داد و گفت:آدمهاي بد از جمله رازهاي خلقتن!اگه يه روزي بتونيم اين معما را حل كنيم تموم ديوها دود ميشن و از صحنه زندگي بيرون ميرن.گفتم:ولي بشر تا بحال نتونسته كليد اين طلسم شوم . زشت رو پيدا كنه تو رو خدا نگاه كن اين 2 موجود زيبا چقدر بهم مي آن.چقدر عاشقانه همديگر رو دنبال ميكنن هيچوقت دو موجود عاشق كثيف و زشت از كار در نمي آن اما هميشه ديوها موجودات زيبا و عاشقو از هم جدا ميكنند.مهران خنديد:عزيزم اينقدرها هم احساساتي نشو من خيال نميكنم كه پرويز انقدر هم ديو باشه!-ولي من ميترسم مهران!او طور عجيبي اشتهاي بلعيدن نوري رو پيدا كرده!-مگر تو به عشق نوري و بهرام مطمئن نيستي؟-مطمئنم عزيزم ولي اون از ناجوانمردانه ترين حربه ها استفاده كرده!اون هرگز از بهرام بد نميگه بلكه تحسينش هم ميكنه.اما از هر فرصتي براي تيز كردن اشتهاي عشقي نوري سوءاستفاده ميكنه!اون ميخواد يواش يواش به نوري كه ميدونه داره از عشق منفجر ميشه.بفهمونه كه بهرام با همه عشق و علاقه اي كه نشون ميده لياقت به چنين دختري رو نداره!مهران سرش را با افسوس تكان و گفت:بدبختانه دخترا هم خيلي احساساتي و زود باورن!براي اولين بار نتوانستم از طبقه دختران و همجنسانم در برابر انتقاد آرام مهران دفاع كنم.
فصل ۸ (۲)-بله مخصوصا نوري اون حالا عجيب تحت تاثير عقايد پرويزه!و همين منو ميترسونه!مهران در حاليكه نوري و بهرام را همچنان عاشقانه سر در پي هم گذاشته بودند تماشا ميكرد گفت:پرويز نقشه جالبي طرح كرده!اول عقايدشو تزريق ميكنه و بعد كه موفق شد بهرامو از اوج تخيلات عاشقانه نوري پايين بكشه خودشو بعنوان مظهر همان عقايد به نوري تحميل ميكنه!بايد بگم او در جواني استعداد و لياقت سياستمدارهاي حيله گري داره از خودش نشون ميده!-بدبختي اينه كه فاصله ظاهري بهرام و پرويز خيلي كمه هر دو جذابند!هر دو محبوب دختران دانشگاه !هر دو در موقعيت خانوادگي مشابهي قرار دارند.-آه نه خدا نكنه ببين بهرام چطوري نوري را مثل يه بت پرستش ميكنه چطور عاشقانه اونو بو ميكشه!مهران در اين لحظه شايد هم تحت تاثير تابلو بديع و عاشقانه اي كه آن زوج زيبا و رنگين زده بودند از روي تپه بلند شد.مرا هم از زمين كند و گفت:منم دلم ميخواد ميون اين علفزارهاي طلايي بدوم.قهقهه نشاط من در دشت پيچيد فيلسوف جوان منهم ميخواست جواني كند.چند وقت پيش من و مهران يكبار ديگر به اين دشت گسترده بازگشتيم تا خاطرات سفر با نوري و بهرام را تجديد كنيم.من و مهران باز بروي همين تپه نشستيم و به تماشا ايستاديم...آنروز هم تصادفا آسمان دشت پرسپوليس از لكه هاي ابر پوشيده بود و سايه هاي خاكستري ابرها چون هزاران قايق از سينه دشت عبور ميكردند باد در علفها موج مي انداخت و من ميديدم كه نوري و بهرام دست در دست هم در ميان درياي زرد و علفاي پاييز زده ميدوند و از هر حركتشان اميد نشاط و آرزوهاي بلورين و قابل تقديس انساني ميريزد من دست مهران را گرفتم و بي اختيار گفتم:ميبيني نوري قشنگ خودمون را ميبيني...نگاه كن چقدر قشنگ ميدود درست مثل يك پرنده!مهران پكي به پيپش زد و سرش را بعلاما اندوه پايين آورد-بيچاره نوري عاشق.و حالا وقتي به نقل همه آن صحنه ها ميپردازم اين نقطه از خاطراتم نقش برجسته و شاعرانه تري دارد...آنروز ما تا شب پرسپوليس را از غوغاي خنده سرود زندگي و آوازهاي شاد عاشقانه پر كرديم!تا وقتي خورشيد از پشت لكه هاي ابر بما سلام ميداد ما در سينه دشت ميدويديم و چون پرندگاه در فضاي گسترده دشت پرواز ميكرديم و هنگامي كه شب شد بهرام چراغهاي كوچك اتومبيلش را روشن كرد و گفت:اينطوري بهتره خيلي شاعرانه اس!ديگه شيطوني هم كافيه ميخواهيم حال كنيم!نوري از ته قلب فرياد زد:دوستت دارم دوستت دارم.بهرام از داخل ساك ساندويچها و نوشابه ها را بيرون كشيد و گفت:اين نوشابه مخصوص آقاي مهران فيلسوف كبيره كه اميدوارم روزي اسرار زندگي آدمها را كشف بكنه و كف دستشون بگذاره!و مثلا بگه چطور ميشه كه آدم هزار تا مرد هزار تا دختر ميبينه ولي بي اعتنا از كنارشون نيگذره اما ناگهان مقابل يك دختر يا مرد مي ايسته سراپا جذب ميشه و براي موجودي كه حتي يكساعت پيش نميشناخت حاضره بزرگترين فداكاريهارو بكنه!آها چطور؟مهران سرش را تكان داد و گفت:بهرام ناچارم مايوست كنم چون فيلسوف به كسي ميگن كه اول از همه قلب نداشته باشه!همه ما از اين شوخي خنديديم بهرام غوطه ور در حال و هواي عاشقانه اي كه لحظه به لحظه پررنگتر ميشد گفت:ميخوام امشب فيلسوفو رو زمين جا بگذاريم و 3تايي به آسمون پرواز كنيم چطوره؟من محو اينهمه صداقت و در تماشاي حالت نشئه آميز عشق از خودم خارج شدم و بگشت و گذار در آن فضاي كاملا شاعرانه در آمدم..جواني عشق همدليهاي دوستانه چقدر زيباست !در آن لحظه زندگيما چقدر زيبا بود.اموا موزيك نسيم ملايم و مطبوع دشت بازي دلبرانه ماه از پشت ابرها و بعد حضور دو زوج عاشق كه حاضر بودند براي هم بميرند و حتي خداوند را هم در عرش ملكوت به هيجان مي آورند!نوري از شدت هيجان چشم در چشم بهرام دوخته بود و گريه ميكرد و كلمات نامفهومي زير لب زمزمه ميكرد بهرام مثل اينكه عروسكي را بغل كرده باشد با لحن مادرانه اي ميگفت:عزيزم!عزيزم!اين اشكهاي تو منو ميكشه!عروسكم عروسكم!بالاخره من يكروز تو را مثل پرنده اي خشك ميكنم و براي هميشه تو اتاقم ميگذارم تا هيچكس بهت دست نزنه جز خودم.و آنوقت نوري با صداي بلند التماس ميكرد يا الله يا الله منو بكش منو قرباني خودت بكن.از هر كلام ما از هر حرف ما مستي جواني ميريخت حتي وقتي به آسمان نگاه ميكرديم باران نشئه انگيز و مستي بخش جواني بر سر ما ميريخت گرماي احساس آن فضاي ساكت و دنج آن محيط شاعرانه در ما جادويي عجيب شكفته بود .هر 4 نفر ناگهان از جا بلند شديم و در تاريك روشن مهتاب در حاليكه صداي مرغان غريب از درزدستها شنيده ميشد .به چرخشي عارفانه در آمديم!در آن لحظه نميدانستيم چه حالي داريم!نه! اين چرخش در اويش مولوي در خانقاه نبود اين شورش داغ و سيل آساي احساس جواني بود كه ما را در مشتهاي داغ خود ميفشرد...نوري چرخ زنان بسوي آسمان ميپريد و فرياد ميزد!ستاره ها!ستاره ها!من شما را ميچينم !بهرام را در پيچ و تاب سحر آميزي ديوانگي ميكرد.مهران خودش را در هياهوي جنون آسا گم كرده بود و من روي زمين افتاده بودم و براي علفهاي مرده و خشكيده صحرا ضجه ميزدم آه خدايا آنشب غوغابرانگيز را من چگونه بايد توصبف كنم!پيكر بلند كتناسب نوري در متن سياه شب مرا به گذشته هاي دور بشريت ميبرد انگار كه او رقاصه معبد بت پرستان بود كه با رقص طوفاني خود مرگ را به ارمغان مي آورد!فرداي آنروز هر لحظه كه يكديگر را ميديديم از خاطرات و ديوانگيهاي پيك نيك ديروز حرف ميزديم آنقدر خسته و كوفته بوديم كه شب خيلي زود بخوابگاه آمديم!نوري روي بستر من دراز كشيد و باز ديوهاي رنج آور افكارش را از شيشه جادويي آزاد كزد...-مهتا مهتا من امشب بيشتر از هر شب ديگر ميترسم!-ديگه چي شده عزيزم؟-ميترسم ميترسم ديگه هرگز نتونيم ديوونگي ديشبو تكرار كنيم.-آخه براي چي عزيزم ؟اينكه چيزه ساده ئيه هفته ديگه مهمون من!نوري روي بسترم دراز كشيد نگاهي به سراپايم انداخت و گفت:فكر نميكني ديگه هر كاري بكنيم تكراريه!فكر نميكني ديگه بهرام از تكرارش خسته بشه!حس كردم دوباره آن حالت سرگشتگي و ماليخوليايي در نوري سر برداشته است آمدم و كنارش نشستم و موهايش را نوازش دادم.-عزيزم اين فكرا چيه كه ميكني؟بهرام از هميشه بيشتر عاشقته از هميشه!نوري با ناباوري به چهره ام خيره شد و گفت:راست ميگي تو اينو حس ميكني؟-بله عزيزم !-ولي من باورم نميشه آخ كاش ديشب آنقدر ميجرخيدم كه زير پاي بهرام ميمردم!آخ كه چقدر عاشقم!آنقدر عاشقم كه ميخوام از فشار عشق هزار تكه بشم!اما بهرام چي؟بهرام هم عاشقه!ولي اگر 3هفته فقط 3 هفته منو نبينه همين حرفهاي عاشقانه را براي ديگري ميزنه مگه تو همين دانشگاه 10 تا دوست دختر نداشت؟همه شونو ميشناسم؟همه شون از كجا معلوم كه دوباره بطرف اونا برنگرده؟
فصل ۸ (۳)-باز پرويز!پرويز!...خداي من!باز پرويز حيله گر و وحشي!تقريبا فرياد زدم:بس كن نوري او يه فريبكاره او يه گرگه...نوري نگاه عجيبي بمن انداخت و بعد به آرامي از اتاقم خارج شد و مرا با افكار دردآلودم تنها گذاشت.پرويز از هر فرصتي براي پاشيدن تخم ياس و بدبيني در مغز عاشق و تبدار نوري استفاده ميكرد.بطور حتم امروز صبح خودش را در دانشكده به او رسانده تا افكار زهر آلودش را در پيكر ناتوان شده از عشق اين دختر تزريق كند.باز آن منظره هميشگي در برابرم ظاهر شد .پرويز در زاويه اي از يك باغ كمين كرده بود و من هر قدر به او نزديكتر ميشدم سر او بيشتر تبديل به يك گرگ ميشد.آنشب يراي جدا كردن پرويز از گروه كوچكمان هزار نقشه طرح كردم.گاهي تصميم ميگرفتم همه ماجرا را با بهرام در ميان بگذارم اما ميديدم بهرام آنقدر نسبت به پرويز حساسيت پيدا كرده كه فقط گفتن همين موضوع ممكنه به جداي ابدي اين زوج عاشق بينجاند.گاهي تصميم ميگرفتم بروم و دست به دامان پرويز بشوم و التماس كنان از او بخواهم كه نوري را آزاد كند و با او فاصله بگيرد اما باز هم فكر ميكردم هر نوع التماس و درخواست حتي تماس با پرويز ممكن است نوري را بيشتر به او نزديك كند...اما دمدمه هاي صبح بود كه تصميم قطعي را گرفتم .در اولين فرصت از پرويز بخواهم كه تماسش را با نوري قطع كند و با همين فكر بخواب رفتم...فرداي آنروز من تمام مدت در جستجوي پرويز بودم تا او را بگوشه خلوتي بكشانم و همه چيز را به و بگويم اما هر وقت سر و كله پرويز پيدا ميشد نوري هم با من بود حوالي ظهر بود كه تلگرافي براي نوري رسيد...«نوري جان دلمان برايت يكذره شده !...حالا كه سيمستر اول تموم شده براي آخر هفته پيش ما بيا !...2 تا بليط رفت و برگشت فرستاديم كه دوستت مهتا را هم با خودت بياوري دلمون ميخواد دوستت را ببينيم»وقتي هر 2 تلگراف را خوانديم بهم نگاه كرديم و بعد نوري دست مرا گرفت و گفت:خدايا تو با من ميايي؟در يك لحظه بفكرم رسيد كه با رفتن نوري به تهران بهترين فرصت براي ملاقات و گفتگو با پرويز بدستم مي افتد.-نه عزيزم !من هنز چند تا از واحدهام مونده !تازه...مهران ممكنه ناراحت بشه!نوري با ناراحتي بمن خيره شد ...ولي من دهانش را با 2 بوسه بستم و گفتم:تو سيمستر دوم باهات ميام..نوري اندكي آرام شد و بعد تلگراف را برداشت و بطرف كلاس بهرام براه افتاد تا تلگراف را به او نشان بدهد.آنروز من تا عصر نوري را نديدم يكي دو امتحان پي در پي مرا كاملا بخود مشغول كرده بود .غروب بود كه وترد خوابگاه شدم.آه خداي من!نوري گريه ميكرد صداي گريه نوري بود كه از اتاقش ميامد بطرف اتاقش دويدم و او را بغل زدم-چه شده نوري ؟چه اتفاقي افتاده؟نوري تلگراف پدر و مادرش را كه همچنان در دستهايش مچاله كرده بود كف اتاق اتداخت و گفت:نگفتم!نگفتم!اون مثل من عاشق نيست...-چي شده نوري؟-اون وقتي تلگرافو ديد و خوند گفتش برو عزيزم.-خوب مگه غير از اين ميخواستي؟صداي گريه نوري باز هم اوج گرفت..-اگه... اگه اونم مثل من عاشق بود حداقل ميگفت منم با تو مي آم مگه چي ميشه؟تو هواپيما با هم بوديم تو تهرون هم هر روز همديگرو ميديديم.-ولي هنوز دو سه تا امتحان بهرام مونده.-آه بله اون غير از من به چيزهاي ديگه هم عشق ميورزه.-ولي نوري جان كمي عاقلانه فكر كن اين سفر تو فقط يك هفته طول ميكشه.-اهه!من حتي 7 دقيقه هم نميتونم از بهرام جدا بمونم.در مقابل منطق عجيب و غريب نوري چه ميتوانستم بگويم؟او همچنان تحت تاثر عقايد زهر آگين پرويز بود.و بدبختانه هر روز هم اثر اين افكار وسوسه انگيز بيشتر و بيشتر ميشد...ظاهر قضيه همان بود كه نوري ميگفت نوري انتظار داشت كه بهرام وقتي تلگراف را ميخواند بگويد:نوري جان من بي تو حتي 1 دقيقه هم نميتونم زنده بمونم مرگ بر امتحان!من با نو مي آم...هر چي ميخواد بشه بشه .ولي عاقلانه اين بود كه نوري يا سفرش را به تاخير بيندازد تا دو سه امتحان باقيمانده بهرامتمام بشود و بهرام هم با او همراهي كند يا اينكه يك هفته را بتنهايي بگذراند.اما زبان دل نوري چيز ميگفت حالا نوبت پرويز بود كه از اين فرصت استفاده كند و هر چه ميخواهد در گوش اين دختر عاشق بخواند ولي همه اميد من بفردا بود.فردا كه نوري در هر صورت سوار هواپيماي شيراز را بمقصد تهران ترك ميگفت.من بديدن پرويز ميرفتم و ازاز او ميخواستم كه براي هميشه خودش را از زندگي عاشقانه نوري و بهرام بيرون بكشد..لحظه پرواز بسيار غم انگيز بود نوري خيلي خشك و سرد با بهرام خداحافظي كرد با من و مهران هم رفتار بسيار سردي داشت و وقتي هواپيمايش از روي باند رودگاه پرواز كرد من براي اولين بار چشمان بهرام را پر از اشك ديدم.نميدانم چرا احساس ميكردم آن دو نفر براي هميشه از هم جدا شده اند. بهرام همانطور كه پشت فرمان اتومبيلش نشسته بود و ما را از فرودگاه به شهر مياورد گفت:ممكنه بريم يه چيزي بخوريم؟من به مهران نگاه كردم ما زبان همديگر را ميدانستيم و بلافاصله اندوه عاشقانه بهرام را دريافتيم و مهران گفت:ميريم حاجي بابا.بهرام در سكوت اتومبيلش را بسوي حاجي بابا پيش راند در آنموقع روز فضاي اين پاتوق دانشجويي خالي بود پشت يكي از ميزها نشستيم و بهرام بلافاصله سفارش قهوه داد من براي اينكه محيط را از آن خشونت و خشكي در آورم خنديدم و گفتم:هي!بهرام!اول پياله و بد مستي؟بهرام سرش را بلند كرد و در چشمان من خيره شد و بعد گفت:متها تو خيال ميكني اون برگرده؟-آه اين چه حرفيه ميزني مسلما بر ميگرده!بهرام سرش را تكان داد و گفت:بله حتما برميگرده ولي پيش من برنميگرده!-بهرام اين چه حرفيه ميزني او ديوونه توسبهرام در حاليكه فنجان قهوه اش را سر ميكشيد گفت:ديوونه من بود و حالا نيست اون با دلخوري منو ترك كرد مگه اينطوري نبود مهتا؟من سايه هاي لرزان اشك را همچنان در چشمان بهرام ميديدم انگار كسي در گوش او خبر بدي گفته بود روي چهره دلنشين اين پسره جذاب دانشگاه شيراز غباري از اندوه نشسته بود به او جواب دادم-نه او هميشه مال توس چه شبها كه تو خوابگاه سرشو روي پاي من گذاشته و فقط براي اسمت كه بهرامه گريه ميكرده!هرگز فكرشو نكن!-پس چرا آنطور سرد از من جدا شد؟-براي اينكه از تو انتظار داشت.-چه انتظاري مهتا؟[/b]
فصل ۸ (۴)-خوب!اون دلش ميخواست تو هم باهاش ميرفتي!-ولي من همين فردا امتحان دارم.-آه بله درسته منم همينو بهش گفتم ولي خوب قلب عاشق اين چيزارو نميفهمه!-خوب اگه فقط اينه من درستش ميكنم وقتي ميخواد برگرده ميرم تو باند فرودگاه زير چرخهاي هواپيماش دراز ميكشم.من و مهران بصداي بلند خنديديم.مهران قهوه اش را سر كشيد و بعد از ما جدا شد.-ميدونين درست يك ساعت ديگه منم امتحان دارم اگه مهتا مثل نوري قهر نميكنه من تنهاتون ميگذارم.بهرام از جا بلند شد و دست مهران را فشرد و گفت:مهران ممنونم از اين همه اطمينان ممنونم من خيلي ناراحتم با مهتا ميريم حافظيه.مهران لبخندي زد و شوخي كنان گفت:آه فكرشو نكن هر چي باشه بوي نوي رو ميده.مهران رفت و من و بهرام هم چند دقيقه بعد بطرف حافظيه حركت كرديم.صبحهاي حافظيه آنهم در فصل پاييز كه مسافرين شيراز رفته اند اسماني است.در اين لحظات فضاي آرامگاه از بوي گلها و عطرهاي ناشناس پر است .چهچه پرندگان كه انگار اشعار حافظ آسماني را ميخوانند زائران خانه حافظ را به وجد و شوق عارفانه اي ميبرد.من هر وقت بخواهم به زيارت پيغمبر شعر پارسي بروم صبح ميروم.وقتي كنار آرامگاه حافظ نشستيم بهرام بي اختيار دستش را بطرف كتاب حافظ دراز كرد آنرا بدس من داد و گفت:من نيت ميكنم تو باز كن.-بچشم.بهرام چشمانش را روي هم گذاشت تا نيت كند و من در همان لحظه احساس كردم كه چهره بهرام از شدت اندوه و ناراحتي كتورم شده است. كتاب حافظ را گشودم آه خداي من چه شعري«گر بود عمر به ميخانه روم بار ديگربجز از خدمت رندان نكنم كار دگرخرم آنروز كه با ديده گريان برومتا زنم آب در ميكده يكبار ديگريار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناختحاش لله كه روم من ز پي يار دگر»بهرام سري تكان داد و گفت:خيلي خوب حافظ عزيزم منتظر ميشم منتظر.وبعد از كنار آرامگاه قدم زنان دور شديم و در محيط شاعرانه و رنگين آرامگاه براه افتاديم من در خلوت خورم بيشتر به ملاقات با پرويز فكر ميكردم و حرفهايي كه بايد به او ميزدم در ذهن خود مرتب ميكردم و بهرام غرق در تصورات اندوه زده اش بود... يكبار ناگهان بطرف من برگشت و گفت:مهتا-بله.-من واقعا نوري را دوست دارم روزايي بود كه فكر ميكردم نوري هم مثل خيلي از دختراي ديگه س همينكه آدم جند ديت از او گفت همينكه قلبشو فتح كرد ميره پي كارش اما حالا ميبينم چقدر اشتباه ميكردم...براي يه مرد اينجور حرف زدن شايد كمي لوس باشه اما وقتي نوري پرواز كرد انگار كه تمام گوشت تنه منو با هزار قلاب به بال هواپيما بسته بودند و ميكشيدند ميخواستم فرياد بكشم و از درد بميرم.من در سكوت افسانه هاي عشقي بهرام را ميشنيدم و در دل احساس ميكردم كه عليرغم اين همه بدبينيهاي نوري اين بهرام است كه بيشتر از نوري دارد از عشق ميميرد و هزار تكه ميشود.آنروز هر قدر تلاش كردم كه پرويز را تنهايي پيدا كنم و با او حرف بزنم نشد بهرام تا ساعت 10 شب من و مهران را رها نكرد.وقتي از ما جدا شد مهران گفت:خيلي تنهاس خيلي درد ميكشه.بعد بطرف من برگشت با احساس مخصوص خودش گفت:يه وقت به عشق من مشكوك نشيها؟-نه عزيزم عشق ما تو كره خودش حسابي پخته شده ولي من از عشق اينها ميترسم.مهران كه هميشه افكار مرا پيشاپيش ميخواند گفت:حتما ميخواي با پرويز حرف بزني؟-بله همينكارو ميكنم.-كي؟-فردا صبح اول وقت.-موفق باشي.صبح فردا به طرف كلاس پرويز براه افتادم بچه هاي كلاس جلو در راهرو جمع بودند سراغ پرويز را گرفتم يكي از دوستان پرويز با لحن كنايه آميزي گفت:خانم مهتا شما خيلي از حوادث عقلين پرويز همين امروز صبح با هواپيما پريد.-كجا؟-تهرانوقتی خبر ناگهانی پرویز را به تهران شنیدم چنان دگرگون شدم که حس کردم در یک لحظه همه آرزوهایم برای زندگی نوری و بهرام دچار آوار شده است.داشتم گیج میخوردم میچرخیدم و میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم.-نه نه او حق نداره بره تهرون...برای اینکه سقوط نکنم به دیورا نکیه زدم بچه بدون توجه به انقلابی که سراایم رادر چنگ گرفته بود مرا تنها گذاشتند و رفتند.ریشانی مثل تندترین رگبارها بر سر و صورتم میزد احساس میکردم همه مزارع سرسبز عشق نوری و بهرام در کام سرخ یک حریق مدهش افتاده است دهقانان با داسهای برنده شان پرنده های عشق این مزرعه را قطعخ قطعخ میکنند و بوی سوختن بوی دود بوی نابودی مزرعه عشق بهرام و نوری همه جا را فرا گرفته است.دلم میخواست همانجا بایستم و بلند و بلند زار بزنم.ناگهان دستهای محکم بهرام بازویم را گرفت و نگذاشت با سر به زمین بخورم بدون اینکه یک کلمه حرف بزند مرا از سالن دانشکده بیرون کشید و همانطور در سکوت مرا به خلوت ترین گوشه دانشکده کشانید و بعد در چشمهای اشک آلود من خیره شد و گفت:مهم نیست !همه عشقهای عالم باید محک بخوره...نوری هم باید آزمایش خودشو بده!حس کردم که غم مثل یک خرمن آتش بجان این مرد جوان ساکت و تسلیم افتاده است و لهیب آتش آن در چشمانش میدرخشد ...خدای من!چشمهای بهرام سرخ شده و از شدت تب میسوخت...-آه بهرام..بهرام بیچاره من!بهارم نگاه گنگ و ماتش را در چشمانم دوخت.طوفان اشک در دریای چشمان قشنگ این سر محبوب دانشگاه شیراز قیامت میکرد..بهرام در حالیکه از التهاب بخود مییچید رسید:تو میدونستی!-آه نه بهرام!من...من امروز اومده بودم با پرویز صحبت بکنم!بهرام با همان خشم و خروش پرسید:برای چی؟-چطوری بگم بهرام ....من....نوری و تو را خیلی دوست دارم!...شاید هم یه کمی زیادی...دلم نمیخواست که...-آه بله ؟وقتی فهمیدی پرویز میخواد آشیونه عشق ما را بهم بریزه...-بله!خجالت میکشم!من نباید دخالت میکردم ولی خوب تصمیم گرفتم بیام و با پرویز حرف بزنم...-و دیدی که مرغ از قفس پریده بودبهرام بار دیگر در آن سکوت طاقت فرسایش فرو رفت.و اینبار من بودم که پیشنهاد کردم-برویم؟بهرام ناگهان بخود آمد سرش را بطرف من چرخاند و بعد بی اعتنا به پیشنهادم خیلی تند و سریع خداحافظی کرد و رفت.من بهرام را میدیدم که از من دور میشد گامهای خسته و شانه های فرو افتاده اش آنقدر غم انگیز بود که میخواستم بدنبالش بدوم و او را دلداری بدهم ...اما طوفان در مزرعه افتاده بود و لهیب آتش همه چیز را بسرعت میبلعید و از نظر محو میکرد..بزحمت مهران را پیدا کردم و در چند جمله خلاصه او را در جریان ماجرا گذاشتم.مهران در چشمان اشک آلود من خیره نگاه کرد و گفت:آه شما همتون دیوونه این!ممکنه اصلا این ۲تا همسفر هیچکدام بهم ربطی نداشته باشن.دست مهران را گرفتم و گفتم:بیا دعا کنیم!-برای چی عزیزم؟-برای اینکه حدس تو درست در بیاد!
فصل ۸ (۵)مهران خندید و با همان لحن فیلسوفانه گفت:تو یه زنی و بهرام هم عاشق هیچ بعید نیست که اینطور به همه چیز بدبین باشین!-ولی مهران...پرویز یه گرگ حیله گره!من اونو میشناسم!-خوب...بگذار ببینم این پرنده معصوم تو از بوته آزمایش چه جور دی میاد...اگه من جای بهرام بودم خیلی هم از این ماجرا خوشحال میشدم...-چی میگی مهران؟-همینکه گفتم...اگه نوری یه دختر هوس بازییه بگذار از همین حالا راهشو بگیره و بره!اینجوری بهتر نیست؟من با عصبانیت گفتم:ببخشید آقای فیلسوف!من با این فرضیه شما کاملا مخالفم!پرنده بی دست و پا و معصوم را تو قفس گرگها میندازین که آزمایش چی چی رو بده؟گرگها حتی مجال یک لحظه تفکر هم به پرنده بیگناه تو نمیدن.مهرن خیره خیره بمن نگاه گرد بعد با هیجان گفت:براوو...براوو... من نمیدونستم نامزدی به این تیزهوشی دارم!راست میگی!من اصلا متوجه این نکته نبودم!ولی حالا ما چیکار میتونیم بکنیم؟یعنی میخوای یه ذره خوشبینی هم که در من باقی مونده از بین ببری؟گفتم:نه!اتفاقا همه امید من به این زشته نازکیه که تو بین دیوار حوادث میکشی٬باید محکم به همین رشته بچسبیم غیر از این چیکار میتونیم بکنیم؟آنشب من و مهران و بهرام در کازبا جمع شدیم وبرای من رفتار بهرام خیلی عجیب بود ودیگر آن خشم تند و طوفانی آن آتش سوزنده صبح را در چشمانش نمیدیدم او کاملا آرام و تسلیم شده بو د و تنها یک سایه انده فرو خورده و کوفته در عمق نگاهش میدیدم.من و مهران خیلی سعی کردیم به او دلداری بدهیم ولی او حتی حاضر نبود درباره این موضوع کوچکترین حرفی بزنیم و تا حرفی به میان می آرودیم مسیر حرف را استادانه تغییر میداد.وقتی بهرام با من و مهران خداحافظی کرد مهران بازوی مرا فشرد و گفت:میدونی این سکوت سنگین منو میترسونه.-اون اصلا حرفی نمیزنه.-این سکوت برای یه مرد خیلی معنی میده خدا کنه این طوفان هر چه زودتر تموم بشه.۷ روز سکوت سکوت و سکوت بود از تهران هیچ خبری نداشتیم فلت من خاموش و ساکت بود شبها من خسته و کوفته به خوابگاه خاموش میامدم چون ارواح سرگردان مدتی از اتاق خودم به اتاق نوری میرفتم و بعد در اتاق نوری مینشستم و به نامه های عاشقانه بهرام که نوری مثل اشیاء تزیینی به دیوار کوبیده بود خیره میشدم گاهی چند سطری از یک نامه را میخواندم و بعدپیش خود میگفتم:ایا نوری همه این خاطرات را فراموش میکنه؟آنوقت به یاد حرفهای نوری می افتادم انگار بود که برایم حرف میزد.هیچ جیز شور انگیزتر از آن نیست که انسان در پیش پای محبوب خود آخرین نفس را بکشد و برای همیشه به ابدیت بپیوندد.بعد بیاد حرفهای پرویز می افتادم که میگفت:این کاملترین فلسفه عشقه که میگه عاشق باید در پای معشوق فنا بشه بسوزه شما فکرشو بکنین ۲تا موجود دستهای همدیگرو بگیرند و ناگهان جرقه بزرگی بزنه و هر ۲ خاکستر بشن و نوری برایش کف میزد هورا میکشید و مشتاقانه به دهان پرویز خیره میشد.بهرام گذشت روزها را با صبر و سکوت مرموز خود تحمل میکرد.او هر روز مرا میدید سلا م میگفت و از هوا و هزار مسئله دیگر حرف میزد اما هرگز از نوری کلامی بهزبان نمی آورد تا من قفل سکوت را میشکستم و به شوخی میگفتم:بهرام ۳ روز دیگه بیشتر نمونده!-بهرام یه روز دیگه بیشتر نمونده!آنروز وقتی مقابل بهرام رسیدم گفتم:بهرام فردا صبح میریم فرودگاه حتما تو هم می ایی!بهرام لحظه ای سکوت کرد انگار نا امیدانه با افکار زهر آلودی که ۷ روز تمام در قلبش خانه کرده بود میجنگید.-آه بله!باشه میام!من به چشمان بهرام خیره شدم و گفتم:ببین بهرام خواهش میکنم قیافه نگیر خودت میدونی که ما هیچ نمیدونیم شاید سفر پرویز به تهران فقط یه تصادف باشه و اینو فراموش نکن که در مقابل این افکار زهر الود تو فقط یه گنجه پر از نامه های عاشقانه نوری داری که میتونه بزرگترین سند عشق صداقت نوری باشه خواهش میکنم تا چیزی را با چشم خودت ندید ی باور نکنمهران که از دور میامد با همان حالت و ژست همیشگی و پر از خوشبینی فریاد زد"آهای بچه ها صبح فردا فرودگاه یادتون نره..وقتی به مقابل ما رسید گفت:چیه؟چه خبره؟باز هم که عزا گرفتین...آخه ناسلامتی شما دانشجو هستین شما با مردم عادی خیلی فاصله دارین آخه چطور شما پیش خودتون یه دختر خوب و مهربونی مثل نوری را محکوم کردین.شما دموکرات منشها چطور بدون حضور متهم حکم محکومیتش را صادر میکنین؟من نگاهی به بهرام کردم او همچنان مثل سنگ سخت و نفوذ ناپذیر بود نمیدانم...شاید قلب عاشق او بهتر از ما قضاوت میکرد اما با کدام دلیل و منطق؟آیا سفر همزمان نوری و پرویز نمیتواند فقط یه تصلدف ساده و معمولی باشد؟من برای اینکه بهرام را از آن فضای بسته و خفقان انگیز خارج سازم گفتم:با یه قهوه تو تریا چطورین؟هر ۳ به تریا رفتیم در فضای شلوغ و پر همهمه تریای دانشکده بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتن دختران و پسران که عشق منقارهایشان را رنگین کرده بود بجای حرف زدن انگار که شادمانه میخواندند فضای شورانگیز و رنگین تریای دانشکده دلپذیر تر از آن بود که یخهای قلب ما را آب نکند-آه بچه ها اینقدر عبوس نباشین بخدا هیچی نیس حالا میبینین فردا صبح نوری قشنگ من با آن سیمای ناز و آن ۲ تا چشمان سیاه که مثل الماس میدرخشد از هواپیما پیاده میشه بعد گرم و داغ خودشو بگردن ما میندازه و بجای بوسه از شدت هیجان لبهاشو گاز میگیرهبهرام پوزخندی زد و بعد بمن خیره شد و ناگهان سکوتش را شکست-یعنی تو اینطور مطمئنی؟با همه قدرت سعی میکردم او را دلداری بدهم-ببین بهرام من نوری را میشناسم شاید این کارا مضحک باشه ولی بد نیست بدونی که نوری حتی ناخنهای پای تو را قیچی کرده لای دستمال پیچیده و تو چمدونش مثل یه گنجینه قایم کرده !نه!باور کردنی نیس که یه آدمی مثل پرویز بتونه اونو از تو بگیره خواهش میکنم اگه میخوای فردا برای استقبال از عشق زندگیت به فرودگاه بیایی اول از این قالب بیرون بای !اصلا اینجوری قابل تحمل نیستی!دختره دق میکنه!بهرام سرش را پایین انداخت سنگی که جلو پایش بود به جلو شوت کرد و بعد گفت:ولی اون حتی یه تلفن بمن نزد!-بهرام!بهرام!مگه فامیلا میذارن بعد از ۵ ماه دوری آدم بخودش برسه از کجا معلومه که تلفن نکرده باشه ؟خواهش مکینم این ۲۴ ساعت هم صبر کن بالاخره همه چیز روشن میشه!همه چیز!مهرا با سر حرفهای مرا تایید کرد.-میدونی چیه ما ایرونیها عادت کردیم که هر سکه ای را از طرف باختش ببینیم ما عادت داریم هر حادثه ای رو از روی بدش تماشا کنیم.مثل اینکه سق زندگی ما ملتو با خم برداشتن..آخه چرا این همه بدبینیم؟مثل اینکه ما عاشق غم و رنجیم!نگاه کن!یه مادر بچه شو از خونه میفرسته از خونه بره بیرون تا بره سینما تفریح اما وقتی بچه پاشو از خونه میذاره بیرون همه اش میناله خدایا بچه ام زیر ماشین نرفته باشه!