فصل ۸ (۶)بهرام با بیحوصله گی لبخندی زد و گفت:بسیار خوب بسیار خوب من از این لحظه خوشبین میشم شما را بخدا دیگه فلسفه نبافین من فردا با چهره گشاده قلب شکفته لبخند بر لب دسته گل بر دست میام فرودگاه دیگه چی میگین؟آنوقت هر ۳ خندیدیم چند دقیقه بعد بهرام از ما جدا شد و رفت و مهران را تنها گذاشت من به مهران نگاه کردم و گفتم:مهران راستشو بخوای منم میترسم باور کن!مهران با نگاهی نوازشگرانه بمن لبخند زد و بدون اینکه حرفی بزند او هم مرا تنها گذاشت و رفت...انگار که مهرام هم از ته دل میترسیدفصل ۹ (۱)ساعت ۷ صبح بود که اتومبیل بهرام در حالیکه او و مهران شانه به شانه هم نشسته بودند جلو خوابگاه ما ایستاد .بوق زد و منکه خودم را برای رفتن به فرودگاه آماده کرده بودم از پله ها پرواز کنان بطرف اتومبیل بهرام دویدم-سلام بچه ها-سلام-خوب پس دسته گلهاتون کو؟بهرام به مهران نگاه کرد مهران با لحنی آرام گفت:عزیزم خیلی رمانیک میشه!گفتم:نه!اگه شما نمیخواین گل بخرین من باید بخرم مگه میشه؟بهترین دوست من داره از سفر میاد... آه خدایا!شما مثل اینکه به استقبال جنازه دارین میرین!چند دقیقه بعد بهرام را مجبور کردم جلو یک گلفروشی ترمز کند از اتومبیل پیاده شدم و ۳ دسته گل کوچک قشنگ خریدم و بداخل اتومبیل پریدم هواپیمایی که از تهران میامد ساعت ۸ صبح روی باند فرودگاه شیراز بزمین می نشست.وقتی ما به فرودگاه رسیدیم ساعت ۷.۵ بود آسمان شیراز صاف بود خورشید نور قشنگ و ملایم خود را روی سر طلایی شیراز میپاشید.نمیدانم از ترس و اضطراب بود یا شوق دیدار نوری که بطرز عجیبی به هیجان آمده بودم یکریز حرف میزدم دور خودم میچرخیدم بلند بلند میخندیدم و آن ۲ مرد جوان و مضطرب را گیج میکردم.گاهی زیر چشمی بهرام را میپاییدم .خدای من چقدر چهره این جوان شاد دیروزی حالا در رنج و اندوه نشسته بود؟انتظار رنگ بنفش خود را بیرحمانه بر چهره اش پاشیده بود.آنقدر ترحم انگیز بود که میخواستم با همه توانایی و به کمک جادوی کلام او را به دنیای شاد گذشته برگردانم و بگویم:بهرام همه چیز درست میشه نگران نباش همین الان پرنده خوشگلت در آسمون شناوره تا خودشو به تو برسونه.سرانجام غرش هواپیما در آسمان شیراز پیچید من از فرط هیجان به حالت خفقان افتاده بودم .یکی از آشنایان بهرام ما را تا آخرین مرز باند فرودگاه جدا از مستقبلین پیش برده بود .من و مهران و بهرام دسته گلهای خود را بی اختیار بطرف هواپیما تکان میدادیم.در یک لحظه انگار که همه دلهره ها تشویش ها و اضطرابها را فراموش کرده بودیم انگار هیچ چیز دلهره آور و نگران کننده ای در میان نبود هیچ چیز نبود و ما میخواستیم عاشقانه و دوستانه از پرنده به آشیانه برگشته خود اشتقبال کنیم.هواپیما چرخی زد و در برابر ما متوقف شد.کارگران باند پله کان متحرک را در جلوی در نصب کردند در گشوده شد دستهای ما دسته گلها را بالا گرفته و چون پرچم مغرور و سربلندی در فضا تکان میدادند.اولین دومین سومین مسافر روی پله کان ظاهر شدند .و بعد نوری شانه به شانه پرویز روی پله کان هواپیما ظار شد.آه خدای من چگونه من این صحنه موحش را تصویر کنم؟انگار که ناگهان دستی بیرحم و خشن ما را روی صدها سیم لخت برق انداخته باشد ما مثل یک تیکه چوب خشک شدیم نگاههای ما در فضا معلق ماند !نفس در سینه هامان قطع شد فریاد بر لبهامان ماسید و بعد من صدای بهرام را شنیدم که گفت:نه...نه...نه...و بعد دسته گلی را دیدم که در فضا معلق زد و مثل پرنده ای که بضرب گلوله در فضا از پا در آمده باشد روی زمین غلطید و مرد...من بطرف بهرام برگشیتم او چون حریق زده ها بطرف اتومبیلش میدوید ...دسته گل او مثل مرغ سر کنده ای روی زمین افتاده بود.حتی برای یک لحظه احساس کردم که دسته گل جان میکند دست و پا میزند و صدای جیغ مرگش همه فضای فرودگاه را پر کرده است.به مهران نگاه کردم...او با همه خونسردی و آرامشی که در حضور دیگران داشت کلافه و سر در گم بود.من دستش را گرفتم و فشردم و گفتم :چه باید کرد؟تو رو خدت بگو چه کنم بهرام رفت!مهران آنقدر بهت زده بود که انگار رفتن بهرام را ندیده بود و با حیرت پرسید:بهرام رفت؟-پس میخواستی بایسته و صحنه مرگشو تماشا کنه؟مهران بلافاصله خونسردی خود را بازیافت و دست مرا گرفت و در چشمانم نگاه کرد و آنوقت گفت:مهتا آرام باش فراموش نکن که تو دوست نوری هم هستی!-ولی!-ساکت دارن بما نزدیک میشن ما هنوز هیچی نمیدونیم!میخواستم با همه قدرت گریه کنم و فریاد بکشم و گلوی مهرام نامزد همیشه خونسردم را در دستهایم بگیرم و با همه قدرت بفشارم...چطور من باید در برابر این بد مطلق!این صحنه یاس آلود این قیامت هراس آور بایستم و خونسردی خودم را حفظ کنم؟نوری همانطور که شانه به شانه پرویز در حال حرکت بود و لبخند شیرین همیشگی اش را بر لبها میلغزاند جلو آمد و با فریادی از سر شادی بطرفم دوید و مرا در آغوش گرفت-مهتا عزیزم چقدر دلم برایت تنگ شده بود.بعد مرا که مثل مجسمه ای خشک و سرد بودم رها کرد و بطرف مهران رفت در همان حال رو کرد به پرویز که همانطور ایستاده بود و لبخند میزد گفت:عزیزم تو هم باید مهتا را مثل من دوست داشته باشی!میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم نه من از این گرگ میترسم!من میخواهم پوزه کثیف این گرگ لعنتی را له و لورده کنم اما مهران با نگاه تندش مار به سکوت و تسلیم در برابر حوادث مجبور کرد.و پرویز طرف مهران رفت و من ملتمسانه به نوری نگاه کردم...نوری!بس کن اینها را میبینم در خواب است یا بیداری ...بیا...بیا...این مردها را بگذاریم و بخوابگاه خودمان برگردیم .دلم میخواهد آهنگی بگذارم و بعد تو از دوری بهرام از اشکهایی که در فراق او ریختی از خاطرات تهران از عقیده با با و مامان درباره بهرام با من حرف بزنی!نوری بطرف من برگشت دستم را گرفت و با شادی کودکانه ای انگار که اتفاقی نیفتاده مرا دوباره در آغوش کشید و گفت:مهتا!مهتا!حالت چطوره؟اتاقم در چه حاله؟آخ چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود...بسرعت بطرفش برگشتم و نگاه پرسشگرم را در چشمانش انداختم و گفتم:نوری؟؟نوری برای یک لحظه فقط یک لحظه ساکت شد و سرش را پایین انداخت و بعد دنباله حرفهایش را گرفت...-مامان چند تا کتاب شعر قشنگ برای بهترین دوست دخترش فرستاده از مامان من قبول میکنی؟میخواستم باز هم فریاد بزنم بگویم که همه کتابهای شعر را پاره کن !همه حرفهای عاشقانه را بسوزان!کدام عشق؟کدام شعر؟...تو با پیوستن به پرویز تمام اشعار عاشقانه دنیا را در گوره بیرحم انسان سوزی به آتش کشیدی!مهران مرا از چنگال افکار درد آلودی که مثل شاخگهای رطیل بر گلویم حلقه شده بود نجات داد...-بچه ها شما خسته این من و مهتا هم صبح کلاس داریم لابد شما ها هم میرین استراحت کنین صبح شما را میبینیم!نوری عاشقانه به پرویز نگاهی انداخت و یکی از خنده های قشنگش را در چهره پرویز شکست و خم شد و مرا بوسید و گفت:مهران راست میگه !مهتا جون من میرم خوابگاه حتما ظهر بیا منو از خواب بیدار کن و گرنه ممکنه تا شب بخوابم!دلم میخواست فقط یک کلمه یک سئوال کوچک از نوری بپرسم :-نوری تو بهرامو کنار ما ندیدی؟تو دسته گلو تو دستش ندیدی؟اما مهران بازویم را کشید...-خوب شما برید چمدونتون رو بگیرین خداحافظمن در آن صبح نسبتا سرد آغاز فصل پیر زمستان در سکوت کنار مهران راه میرفتم و اشک میریختم...مهران با لحن پدر بزرگانه خطاب بمن گفت:مهتا نامزد قشنگ و احساساتی من!نمیخوام تو رو سرزنش کنم که چرا گریه میکنی ولی ازت میخوام این موضوع را منطقی تجزیه و تحلیل کنی!-آه منطقی چطور؟کدوم منطق میگه دختری در اوج عشق ناگهان سقوط کنه؟کدوم منطق؟میدونی مهران من دارم بهر چه عشق و احساسه مشکوک میشم!مهران سرش را تکان داد و گفت:ولی ما انسانها همیشه بدنبال تکامل هستیم!همانطور که پیکر ما مغز ما رشد میکنه دلیلی نداره که در دنیای عواطف و احساس هم دنبال تکامل نباشیم!
فصل ۹ (۲)-مهران خواهش میکنم از این حرفها نزن دهانت را ببند وگرنه به تو هم مشکوک میشم!از کجا معلوم که تو هم فردا منو ترک نکنی و نگی من بدنبال تکامل هستم.فراموش نکن که تو عاشق منی اگر در من نقصی میبینی باید منو کامل بکنی به آنکه بیرحمانه منو زیر پا بندازی و بعنوان اینکه تو کامل نیستی یا من دنبال موجود کاملتری میگردم راهتو بگیری و بری؟پس در آنصورت اعتماد و تفاهم و روابط انسانها چی میشه؟مهران مرا بداخل یک تاکسی هل داد و در حالی که لبخند میزد گفت:من از همین تیز هوشیت خوشم میاد جواب هز مسئله غامضو به آسونی میدی من با حرفهای تو موافقم ولی فراموش نکن که ما نمیتونیم در نخستین روزهای صبح جوانی حق انتخاب کردنو از هیچ موجودی بگیریم در آنصورت بشر بهمه ایده آلهای خودش از قبیل حق ازادی حق انتخاب و خیلی از این شعارها پشت پا زده!تازه تو داری در موضوع عشق نوری و بهرام مبالغه میکنی...من با لحنی غم گرفته و افسرده گفتم:آه... مبالغه.این من نیستم که مبالغه میکنم این اشکهای شبانه نوری بود که منو تا صبح ۱۰۰ دفعه بیدار میکرد و میگفت:مهتا فکر میکنی بهرام حالش خوب باشه؟اگه خدای ناکرده یه حیوون موذی تو رختخوابش افتاده باشه چی میشه؟یه همچی عشقی را نمیشه به آسونی زری خاک کرد و بعد یک فاتحه خوند و یک سطل آب روی گورش ریخت و رفت...باید من بفهمم چی شده؟باید بدونم این گرگ کثیف چه حقه ای سوار کرده؟مهران با لحن منطقی خاص خودش گفت:بسیار خوب کارآگاه شجاع براتون آرزوی موفقیت دارم ولی روی من حساب نکن...من برای آدمها حق آزادی انتخاب قائلم و تحت هیچ شرایطی نمیتونم علیه ایده آلهای خودم کاری کنم...-باشه آقای ایده آلیست خودم بتنهایی دست بکار میشمتموم صبح آنروز من از درس و کلاس و هیاهوی بچه ها هیچ چیز نفهمیدم...من در میان آنها یک توده گوشت متحرک بودم همین...هزار چرا مثل هزار پتک بر مغزم میکوفتند و من حتی جواب یم چرا هم نمیشنیدم حتی وقتی خودم را جای نوری میگذاشتم حس میکردم نمیتوانم به یکی از این چراها جواب بدمبچه ها سر به سرم میگذاشتند میگفتند یارو رو ببین چه بغضی کرده!خوب بسه دیگه واسه ما ادای عشاق جاودان را در نیار ...اما من در خود میسوختم بجرات میتوانم قسم بخورم که آنروزتب کرده بودم آخر تمام دیوارهای بلند افکار و اعتقادات دخترانه ام با یک ززله شدید خاک شده و فرو ریخته بود..بمحض اینکه آخرین ساعت درس تمام شد از میان کلاس درس همچون پرنده ای بطرف خوابگاه پر کشیدم هوا کم کم رو به سردی میگذاشت بادی که از روی بوته ها و شمشادها و از پنجره بسته سروهای بلند شیراز برمیخاست سوزش مخصوصی داشت..همه جا آرام بود یکنوع ارامش پیر فرسوده و مرده!و انگار من داشتم برای شرکت در تشییع جنازه ای میرفتم سرم را روی سینه انداخته بودم حس میکردم آسمان تاریک است خورشید نقاب سیاهی بروی چهره کشیده و تنها ئسته ای نور زرد و مرده از پشت نقاب سیاهش بروی زمین میپاشد.ادامه دارد .....
فصل۱۰عقربه ساعت بیخیال از حادثه شومی که در شرف وقوع بود پیش میرقت وقتی سر یک چهارراه در انتظار او هستی این عقربه لعنتی با تو لج میکند!ثانیه شمار میچرخد اما ساعت شمار نگار خیال ندارد از جایش تکان بخورد دقایق با کندی و بیخیالی میگذرد تو پایت را بر زمین میکشی دو سه ناسزا نثار ساعتت میکنی اما زمام متوقف شده و پای لنگش را بر قلب لرزان تو میفشارد اما وقتی میخواهی از حادثه جلوبگیری گویی ثانیه شمار ساعت هم در مسابقه دو شرکت کرده!زمان مثل پرنده لجوجی از کف دستت میگذرد و تو وحشت زده هر لحظه بر صفحه ساعت خیره میشوی و میپرسی چقدر وقت دارم!یک دو سه خدایا ساعت من غلطه!جلو عابری را میگیری و با نا امیدی میپرسی آقا ساعت شما چنده؟-آه لعنتی ساعت عابر حتی ۵ دقیقه جلوتر را نشان میدهد.-نه آقا اشتباه میکنی حتما ساعت شما جلوه.-نه جانم ساعت شما خوابیده من همین الان ساعتمو با رادیو میزون کردم مارکش هم قابل اطمینانه نگاه کنین..تو دیگر حرفهای آن عابر وراج را نمیشنوی و باز هم تندتر میروی !خدایا فقط ۳ دقیقه دیگر مونده ولی ما هنوز ۲ چراغ قرمز و بیش از ۳ کیلومتر راه داریم.مهران لبهایش را گاز میگرفت و نوری همینطور مثل قوی ماتمزده و تنهایی مستقیما روبرو را نگاه میکند انگار دیگر در این دنیا نیست میخواهم چیزی از او بپرسم ولی چه بپرسم؟او دارد مثل شمع آب میشود بیاختیار به یاد گذشته ها میافتم آنروزها که نوری از عشق فرار میکرد از بهرام میگریخت و وقتی من او را سرزنش میکردم او میگفت من از عشق میترسم من اگر روزی عاشق بشوم نابودم!بله او حق داشت این دختر ظریف و عاشق دختری که از عشق رنج میبرد دختری که وقتی با طعم عشق آشنا شد پیوسته عشق کاملتری را طلب میکرد چگونه میتوانست امروز شاهد وقوع یک فاجعه باشد؟خدای من اگر آنها با آن سرعت بهم برسند و بهم بکوبند چه میشود؟آیا ما نیم ساعت یا یکساعت دیگر شاهد سقوط دو جسم جوان و متلاشی شده خواهیم بود؟آیا نوری باید در عزای دو عاشق خود سیاه بپوشد؟نه یا خدا یا شاهچراغ نگذار این فاجعه اتفاق بیفته.به ساعتم نگاه کردم درست یک دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود و ما از دور دروازه قرآن و اتومبیل اسپرت پرویز ار میدیدم فریاد زدم مهران مهران اتومبیل پرویز شکر خدا هزار مرتبه شکر ما میتونیم از فاجعه جلوگیری کنیم.مهران یه کمی تندتر ...ثانیه ها ...ثانیه های لعنتی میگذشتند عقربه شمار مثل رطیل روی صفحه ساعت میدوید...۲۰ ثانیه ۱۵ ثانیه ۱۰ ثانیه ۵ ثانیه ۱ ثانیه...فقط ۲۰۰ متر با اتومبیل پرویز فاصله داریم ...مهران چراغ اتومبیلش را روشن میکند روی باغ فشار می آورد اما ناگهان اتومبیل تیزرو و سریع پرویز از جا کنده میشود من فریاد میزنم.-خدایا مهران پرویز حرکت کرد...نوری خودش را توی بغلم میاندازد و مثل زن بچه مرده ای مینالد.مهران فریاد میزند.-لعنت به این شانس...لعنت...اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر و بیشتر با ما فاصله میگرفت و مهران بیشتر بر روی پدال گاز میفشرد اما ما چگونه میتوانستیم او را بگیریم؟اتومبیل پرویز در سینه جاده میدوید ما هم بدنبال اون میدویدیم نوری چشمهایش را بسته بود و سرش را در سینه من میفشرد و آرام آرام هق هق میزد .مهران گفت:مهتا مهتا دیگه هیچکاری از دست ما ساخته نیست فقط یک معجزه میتونه اونو متوقف کنه یه معجزه ولی معجزه خیلی کم اتفاق میفته خیلی کم.ما چه میتوانستیم بکنیم؟اسب سرنوشت در جاده مرگ ۴نعل میتاخت و پیش میرفت...فاصله اتومبیل ما با اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر میشد...گریه آرام و خفه نوری کلمات گنگ و نامفهوم مهران صدای دلخراش چرخها کهسر هر پیچ جیغ میکشید مثل آهنگ عزا شوم و فاجعه انگیز بود ...سرم را به گوش مهران نزدیک کردم و گفتم:یعنی هیچ کاری از دست ما ساخته نیست؟مهران همانطور که بر پدال گاز میفشرد زیر لب زمزمه کرد...-فقط یه معجزه اما خیال میکنی تو قرن ما هم میشه انتظار معجزه داشت؟من به نوری نگاه کردم که سرش را همچنان در سینه ام پنهان کرده بود و هق هق میزد..-آه خدایا اگر این اتفاق بیفته نوری من میمیره.ناگهان از ته دل فریاد زدم خدایا مگذار این اتفاق شوم بیفته...نمیدانم هرگز در لحظات نومیدی و پریشانی افتاده اید یا نه...انگار آدم را در فضای تاریک چاهی رها کرده اند هر لحظه امکان دارد سرت به عمق چاه بخورد و زندگی را تمام بکنی اما انگار این چاه اینقدر عمیق است که به ابدیت میپیوندد و تو تا جهان برپاست باید با سر در میان سیاهیها فرو بروی دستهایت را بجستجوی پناهگاهی دستاویزی به اطرافت میچرخانی اما هیچ پناهی و پناهگاهی در کار نیست و تو باید همچنان سرازیر سیاهیها باشی.میخواهی فریاد بزنی اما انگاری دهانت را با پنبه پر کرده باشند میخواهی خودت را بکشی و از کابوس خلاص کنی اما کاردی که همراهت داری تیغه ای پنبه ای است آنوقت وقتی ناامیدی سراپایت را در خود گرفت تسلیم میشوی و آرام و تسلیم در تاریکی به تماشا مینشینی...تو دیگر قهرمان این حادثه نیستی بلکه تماشاچی ساکت و تسلیمی که مثل طلسم شده ها قدرت هیچ کونه حرکتی فریادی و حتی گریه ای نداری...تو ایستاده ای و خودت را جسم خودت را میبینی که در سرازیری فرو میرود.در آن لحظات نومیدی و سیاهی من با اندیشه های رقت انگیزم در آن چاه تاریک فرو میرفتم و حس میکردم مهران و نوری هم با من در سفر رقت انگیز همراهمند ...اشک چون باران از چشمانم فرو میریخت مهران از پشت عینک ذره بینی خود گاه مرا نگاه میکرد و گاه وحشتزده و ناامید جاده را...و گاهی زیر لب ناسزایی نثار من میکرد.-مسخره س...همه زندگی مسخره س!همه چیز!تو میبینی که دو نفر میخواهند احمقانه همدیگر را بکشند و هیچکاری نمیتوانی بکنی!نه این دنیا مسخره س!زندگی مسخره س!باید یه دنیای دیگه خلق میشد ...دنیایی که اینهمه شکمش از حماقت پر نبود!ما در دشت هموار بدنبال اتومبیل سپید رنگ پرویز پر میکشیدیم اما پرنده پرویز از ما تیز پروازتر بود...ناگهان حس کردم اتومبیل قرمز رنگ بهرام از روبرو چون نقطه ای سرخ و آتشین بشرف ما پیش می آید !...نه!خدایا مهران میبینی؟مهران دندان قروچه رفت!-خدایا چه میتونم بکنم؟اتومبیل بهرام مثل یک گلوله سرخ رنگ و آتشین میچرخید و هر لحظه بزرگتر میشد ...من مثل دیوانه ها نوری را از آغوش جدا کردم و سرش فریاد کشیدم.-نوری نوری بلند شو یه کاری بکن بهرام داره نزدیک میشه.نوری از وحشت جیغی کشید و اول چشمهایش را با دست خاموش کرد و بعد وحشتزده دستهایش را از روی چشم کنار زد و گفت:نه کابوسه...این یه کابوسه...خدای من ...خدای من...چنان ناله ای در کلمات نوری بود که من از وحشت حس کردم تمام یاخته های تنم از هم جدا میشوند و فرو میریزند و من در لابلای گرد و خاک فرو ریختن یاخته ها هیچ جا را نمیبینم...اما نوری زودتر از من فریاد کشید.خدایا...من کور شدم...من هیچ جا را نمیبینم...نمیبینم خدایا من کور شدم.من بطرف نوری برگشتم نوری با دستهایش پلک چشمانش را بالا و پایین میکشید و فریاد میزد نمیبینم کور شدممن دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران مهران نوری هیچ جا را نمیبینه نوری کور شده!مهران به زحمت دستش را از دستم بیرون کشید و فریاد زد.-چشماتو ببند ...چشماتو ببند...این کوری عصبیه...نترسین...نترسین...این کوری موقتیه...چشماتو ببند!
فصل ۱۰ (۲)من وحشت زده سر نوری را دوباره بغل گرفتم اما نگاهم روی جاده میدوید جیغ میکشید التماس میکرد آه خدای من .نه خدایا نه زبانم لال تو ظالمی تو چطور میگذاری یه همچین اتفاق وحشتناکی بیفته.آنها آن دو لکه سیاه و سرخ بهم نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشدند و ناگهان در یک لحظه که من و مهران انتظار پر سر و صداترین انفجار را داشتیم اتومبیل پرویز با یک حرکت سریع و جیغ وحشتناکی که از لاستیکها برخاست بطرف راست جاده پیچید و خودش را بداخل مزرعه انداخت اتومبیل پرویز به راست به چپ چرخید بلند شد دوباره در میان مزرعه به حرکت ادامه داد و بعد با صدای مهیبی میان جوی بزرگی فرو رفت و وقتی گرد و خاک فرو نشست من پرویز را دیدم که بزحمت از پنجره اتومبیل بیرون می اید ...و نوری را دیدم که فریاد زد...-میبینم...خدایا میینم چی شده؟اتومبیل پرویز کجاست؟اتومبیل بهرام چی شده؟اتومبیل بهرام به سرعت برق از کنار ما رد شده بود مهران اتومبیل خود را متوقف کرده و پشت رل خشکیده بود من فریاد زدم...-مهران مهران.-آه ...بله...احمقانه س...احمقانه!-عزیزم برو ببین سر پرویز چی اومده...مهران که تازه بخود آمده بود در اتومبیل را باز کرد و ما ۳ نفر بطرف اتومبیل پرویز حرکت کردیم پرویز با چهره درهم و عرق زده و منگ وسط مزرعه کنار اتومبیلش ایستاده بود پاهایش میلرزید و از تنش بوی تند عرق برمیخاست...نوری گریه کنان گفت:خدا را شکر...خدا را شکر!ناگها صدای عامرانه بهرام از پشت سرمان بلند شد...-آه بله خدا را شکر به این مرد ترسو افتخار کن.ما همه بطرف بهرام برگشتیم او مثل مجسمه ای از انتقام راست و مستقیم ایستاده بود و در چشمان نوری خیره مینگریست انگار میخواست نوری را هیپنوتیزم کند و با خودش ببرد .همه ما در سکوت فرو رفته بودیم مثل اینکه همه ما مترسکهایی بودیم که وسط مزرعه کاشته بودند .پرویز سرش را بلند کرد و برای لحظه ای به بهرام خیره شد و بعد با همه قدرت فریاد زد:دیوانه!دیوانه!دیوانه!بهرام در همان سکوت و صلابت خویش به آرامی جواب داد:ترسو...ترسو...ترسو...و بعد به آرامی از کنار ما گذشت با چند حرکت خودش را از مزرعه بیرون انداخت پشت اتومبیلش نشست و به طرف شیراز به راه افتاد...در این لحظه انگار ما هیچ وظیفه ای نداشتیم جز اینکه بایستیم و بهرام را تا آخرین نقطه جاده با نگاه بدرقه کنیم!وقتی که بهرام بکلی از نظر دور شد برگشتیم و بهم نگاه کردیم و نوری بسمت پرویز راه افتاد و گفت:نه...نه...تو ترسو نیستی...بیا همین الان با هم ازدواج کنیم ...همین الان و بعد مثل درختی که زیر طوفان تا شده باشد تا شد و روی پای پرویز افتاد.مهران که تازه خونسردی همیشگی خود را بازیافته بود بطرف نوری چرخید دست او را گرفت و از زمین بلند کرد.-نوری خواهش میکنم...تو نباید پرویز را ترسو بدونی...او با فرار از مقابل دیوانگی بهرام بزرگترین شجاعتو به خرج داد...من تازه فهمیدم که چرا مهران به نوری دلداری میدهد آه خدای من همه دخترها با دلهای نازک و احساسات تندشان همینطورند.درست است که نوری دعا میکرد این اتفاق وحشتناک نیفتد درست است که بر اثر هیجان شدید حتی کوری موقت پیدا کرد ولی او مثل همه دختران دنیا نمیخواست مرد محبوبش از میدان مبارزه شکست خورده بیرون بیاید...و حالا گریه او برای این نبود که ماجرا بخیر گذشته...گریه او بخاطر شکست مرد محبوبش بود و شاید بهمین دلیل او از ترس اینکه پرویز تا یکی دو ساعت دیگر در برابرش مثل یک عروسک گچی بشکند و فرو ریزد در این موقعیت عجیب پیشنهاد ازدواج میکرد در مملکت ما هنوز رسم نیست که دختری به مردی پیشنهاد ازدواج بدهد...دختر می ایستد و فقط در چشمان مرد محبوب خود خیره میشوند و میگذارند تا آن مرددستهایش را جلو بیاورد و بگوید عزیزم زن من میشی؟ آنوقت قلب دختر به طپش در می آید اشک از چهره اش میپرد نفس زنان خود را در آغوش مرد می اندازد ...گریه میکند...و گریه علامت رضایت بی قید و شرط دختر است...ولی در این لحظات رقت انگیز که اتومبیل پرویز در جوی آب فرو رفته بود و بوی تلخ شکست همه صحرا را پوشانده بود نوری پاهای پرویز را بغل زده و گریه کنان تقاضای ازدواج میکرد...!نه باید از اینجا رفت...و این محیط شوم را ترک گفت...دو سه نفر کشاورزی که از دور دست متوجه این منظره بودند خودشان را بما رساندند .-خدا را شکر که همه سالمین...آن مردمان ساده دل و مهربان با سختی و مشقتی که با آن همیشه آشنا هستند کمک کردند تا اتومبیل پرویز از جوی آب بیرون آمد و بعد تا کنار جاده هل دادند و بدون توقع پاداشی خداحافظی کردند و رفتند.من به مهران نگاه کردم ...بلاتکلیفی اضطراب حتی یکنوع گیجی و منگی ناشی از شکست روی دوش همه ما سنگینی میکرد پرویز کاملا پریشان بنظر میرسید و هیچ نمیگفت...نوری همچنان آرام آرام گریه میکرد مهران خطاب به پرویز گفت:پرویز با نوری برو ما هم پشت سرتان میاییم.پرویز در سکوت پشت فرمان اتومبیل نشست نوری هم سمت راست را باز کرد و خودش را روی صندلی پرویز انداخت من ومهران داخل اتومبیل خودمان شدیم و چند لحظه بعد خسته و کوفته بطرف شیراز راه افتادیم.اتومبیل ما پشت اتومبیل پرویز با فاصله ای اندک پیش میرفت من و مهران در سکوت به جلو خیره شده بودیم مهران پیپش را روشن کرده و آرام آرام پک میزد عطر توتون پیپ اعصاب خسته مرا کرخ کرده بود ...دلم میخواست سالها و سالها در اتومبیل بنشینم و او پیپ بکشد و من با تمام قدرت دود توتون پیپ او را بدرون سلولهای خسته و کوفته ام بکشم.سرم را به تشک اتومبیل تکیه دادم و گفتم:فکر میکنم همه چیز تمام شد بیچاره نوری...مهران پک عمیقی به پیپش زد و گفت:طفلکی تو این گیر و دار پیشنهاد ازدواج میداد.-بله این تلاش نومیدانه بود.مهران بعد از آنهمه خستگی لبخندی زد و بمن نگاه کرد.-شیطون مثل اینکه تو یه چیزایی سرت میشه...به موهای مشکی که تمام دست مهران را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم:ازدواج تنها دای ناراحتی این دو نفره!مهران جواب داد:خیال نمیکنم فقط یه مسکنه!میدونی پهلوان رویاهای نوری وقتی از مقابل بهرام فرار کرد خورد و خاکشیر شد مگه نه؟-در عوض پرویز خیلی عاقلانه رفتا رکرد.مهران پک دیگری به پیپش زد و گفت:ولی من همیشه گفتم آب شجاعت و عقل هیچوقت توی جوی نمیره دیدی همین نوری که از ترس حادثه حتی دچار فلج بینایی شد وقتی پرویز عاقلانه از سر راه بهرام کنار رفت جه جور زار میزد؟-درسته اما نوری هم با دادن پیشنهاد ازدواج بلافاصله درصد نجات عشقش بر آمد.-آه درسته این عاقلانه ترین پیشنهادی بود که نوری ناخودآگاه بر زبان آورد اما خیال میکنی پرویز این پیشنهادو قبول کنه؟با عصبانیت گفتم:اوه...اوه تو داری به بهترین دوست من توهین میکنی خیلی هم دلش بخواد که با یه همی دختر خوشگلی که همه تو شیراز براش آه میکشن ازدواج کنه.
فصل۱۰ (۳)مهران لبخند طنز آلودش را بر روی لب ریخت و گفت:باز هم تعصب...تعصب.ولی من دلایل زیادی دارم که پرویز زیر بار این ازدواج نمیره .-ممکنه یکی از دلایلتون رو بفرمایید آقای فیلسوف؟نامزدم با محبت خاص خودش دستم را گرفت و بوسه ای روی سر انگشتان لغزاند و بعد گفت:به دلیل شکست امروز ...اون نمیتونه با زنی که شاهد غم انگیزترین شکست زندگیش بوده ازدواج کنه و هر روز تو چشمانش نشونه شکستو ببینه.-آه بله من متوجه حماقتهای بشر نبودم تا نیم ساعت پیش همه دعا میکردیم شمع نذر میکردیم از خدا میخواستیم معجزه ای اتفاق بیفتهو لااقل یکی از اونا سر عقل بیاد و دوئل احمقانه را متوقف کنه حالا که معجزه اتفاق افتاد هزار تا مسئله بدتر از اصل حادثه پیش آمده خدای من ... ما چه جور جونوری هستیم!چه جور؟مهران دستهایش را به علامت تسلیم پشت فرمان بلند کرد و گفت:عزیزم منو نزن من تسلیم هستم!معجزات بشر مثل سکه دو رو داره یک طرفش پر از نور و روشناییه و یکطرفش تاریک...نگاه کن...خوب نگاشون کن!اصلا با هم حرف نمیزنن...بهرام آخرین تلاششو برای بازگشت نوری کرد و اگه هم موفق نشد نوری را لااقل از پرویز جدا کرد.-یعنی تو میگی بهرام موفق میشه؟-عجله نکن عزیزم خیلی زود همه چیز روشن میشه بهرحال منم با تو موافقم که اگر پرویز بخواد نوری رو داشته باشه باید بله را بگه...اونا باید با هم ازدواج کنن یا از هم جدا بشن...-خیال نمیکنی ما مغز خودمونو تو مغز اونا گذاشتیم شاید اصلا همه چیز یادشون رفته باشه و دوباره مثل هر روز دستاشونو زیر بغل هم بگذارن و تو خیابون زند راه بیفتن...-در این صورت باید یک معجزه دیگه اتفاق بیفته!-ولی تو میگی معجزه ی که بشر میکنه همیشه یکطرفش سیاهه.-بله عزیزم همیشه همینطوره!اتومبیل ما وارد شیراز شد شلوغی خیابانها ی شهر اتومبیل ما را از پرویز و نوری جدا کرده بود...حس میکردم دوباره آرامش از دست رفته ام برگشته است...بطرز عجیبی گرسنه شده بودم خطاب به مهران گفتم:عزیزم تو هنوز آنقدر عاشق منی که برام یه ساندویچ بخری؟-بله عزیزم من هنوز عاشقتم که بجای ساندویچ نصفه یه ساندویچ بزرگ برات بخرم و تو ساندویچ برداری و بری تو خوابگاه و سر فرصت بنشینی و ساندویچ گاز برنی...-پس تو میخوای از چنگ من در بری مگه نه؟-من و بچه ها بحث داغی داشتیم باید دنبالشو بگیریم من باید به بچه ها ثابت کنم که زندگی بیش از آنچه اونا فکر میکنن حقیق و زشته...ولی یه سادویچ بزرگ که نامزد آدم خریده باشه میتونه رنگ سیاه زشتیهارو سفید بکنه!-بسیار خوب عزیزم باید بهت بگم که کما بتو حسودیم میشه کاش منهم مثل تو با یه ساندویچ میتونستم زشتیهای این زندگی کثیف رو از دلم پاک کنم...-البته با ساندویچی که از روی عشق خریداری بشه.مهران جلوی یک مغازه اغذیه فروشی اتومبیلش را نگهداشت و چند لحظه بعد با یک ساندویچ بزرگ خودش را بمن رسانید...-بفرمایید عزیزم ساندویچ ضد زشتی.بقیه راه را به لودگی گذراندیم و نزدیک ظهر بود که من جلوی خوابگاه از اتومبیل مهران بیرون پریدم و به داخل خوابگاه پریدم در فلت را باز کردم اما بجای سکوت ناگهان صدای گریه بلند نوری مرا بر جا میخکوب کرد و بعد سراسیمه بطرف اتاق نوری دویدم نوری مثل یک فرشته مظلوم روی بسترش افتاده بود و با صدای بلند اشک میریخت.-عزیزم چی شده؟تو باید خیلی هم خوشحال باشی مگه نه؟نوری از جا بلند شد و خودش را در آغوش من انداخت و گفت:اون از من مهلت خواسته.-چند وقت؟-یک هفته.-یعنی تو هنوز سر تصمیم خودت هیتس و میخواهی با پرویز اردواج کنی؟-من دلم میخواست همین امروز عصر ازدواج میکردیم همین امروز عصر.-چرا عزیزم چرا؟-برای اینکه میترسم.تصمیم گرفتم نوری را به حال خودش بگذارم و به اتاقم برگردم چون در اینگونه مواقع هیچ چیز برای بیمار روحی بهتر از تنهایی نیست قوطی سیگارم را آهسته روی میز مطالعه اش گذاشتم و گفتم:سیگار برات گذاشتم هر وقت کاری داشتی منو خبر کن.من بطرف در راه افتادم تا او را در پیله تنهایی خود آرام بگذارم که نوری مرا صدا زد:مهتا.-بله نوری.نوری از روی بستر اشک آلودش برخاست و بطرفم آمد و ناگهان مرا بغل زد.-مهتا مهتا...منو ببخش ...تو بهترین دوست منی...من چقدر بد بودم چقدر!...من احمقانه شماها را تنها گذاشته بودم!آه خدای من من از تو شرمم می آید!نوری را چون بچه ای در آغوشم فشردم او را نوازش دادم...-نه عزیزم میدونم چی میکشی میدونم چه غصه ای تو دلت میجوشه...ولی این خودتی که باید تصمیمی بگیری!فقط یه نصیحت میکنم آرامش خودتو ازدست نده اینجوری بهتر میشه با حوادث روبرو شد..-ولی من از تو مهران خجالت میکشم...حتی در این دو ماه ما که هر شب با هم بودیم از هم فاصله گرفته بودیم...آخ چه روزهای بدی داریم...من دوباره موهای نوری را نوازش کردم و بهر ترتیب از اتاقش خارج شدم چون نمیخواستم در این مرحله از زندگی نوری دخالتی مستقیم داشته باشم مخصوصا که من هیچوقت پرویز را آدم خوبی نمیدانستم و نمیتوانستم در این ماجرا بیطرف باشم..زندگی ...زندگی آه خدای من دانشکده زندگی از هر دانشکده ای جالبتر و مفید تر است در آن روزهای عجیب وئ دو دانشکده میگذراندم دانشکده ای که کلاسهای مرتب استادان اطو کشیده و تخته سیاه و ساعت تنفس داشت و دانشکده ایکه در آن زندگی خود و دیگران را تجربه میکردم...حالا آنقدر که به من به معمای سرنوشت نوری و بهرام و پرویز جذب شده بودم هیچ دانشکده ای و هیچ فرمولی جلب نظرم را نمیکرد ...فرمولهایی که ما سر کلاس مینوشتیم جوابهایشان از قبل مشخص و معلوم بود وقتی میخواستی مسئله ای را حل کنی افکارت را متمرکز میکردی و جواب مسئله را میگرفتی تازه میفهمیدی تو تنها نیستی که مسئله را حل کرده باشد بلکه پیش از تو دیگران بارها و بارها حلش کرده اند آنوقت آن هیجان ناشی از پیروزی در تو میمیرد قلمت را روی کاغذ می اندازی و میروی بی آنکه دیگر برقی از پیروزی یا حیرت در چشمان تو بنشیند اما زندگی هزار مسئله ناگشوده دارد هزار رمز و راز دارد و همانطور که خطوط کف دست هیچ بشری در روی زمین با خطوط کف دست دیگری نمیخواند زندگی هیچ انسانی نیز با زندگی دیگری قابل مقایسه نیست .در حل مسئله زندگی هیچ جوابی با جواب دیگر قابل مقایسه نیست از اینجاست که حیرت و شگفتی در آدمی برانگیخته میشود و در زندگی دیگران کنجکاوانه به جستجو میپردازد...و من اینک در برابر معما و مسئله یک مثلث ۳ نفری قرار گرفته بودم نوری ساانجام کدامیک را میپذیرد؟پرویز یا بهرام کدامیک جواب این مسئله هستند؟
فصل۱۰ (۴)هوای شیراز سرد سرد شده بود سوزی که از روی دشتهای وسیع بر میخاست مستقیما در چهره مردم شیراز مینشست گاهی باران میبارید آنوقت بود که من پشت پنجره کلاس به برگهای باران زده درختان سرو خیره میشدمو رنجهای انسانی را بیاد می آوردم ...حس میکردم زمستان حوصله را از بچه ها گرفته استهمانطور که زیر شلاق سوز سرما قوز کرده اند تمامی هیجان جوانیشان هم در پیله فرو رفته است.شبها خوابگاه ما از اندوه تنهایی لبریز میشد .گاهی صدای خفه گریه دختری از پشت اتاقش بلند میشد و اغلب آنها را میدیدی که با چهره ای عبوس و گرفته از برابرت میگذرند سلام میدادی و بجای سلام سرفه ای خشک و کسل کننده تحویل میگرفتی...زمستان اوج درس خوانی بچه هاست چون همین که بهار از راه میرسد شیره تند و داغ جوانی در ساقه های نازک اندام آنها میخروشد و یکنوع مستی و نشئه و شورش در خون جوانان جاری میکند آنوقت کتابها از دست می افتد تا دست آزادانه بتوانند یکدیگر را لمس کنند نغمه های مرغ زیبای جوانی در باغهای سرسبز شیراز طنین انداز میشود و آوازهای شیرین جوانی همه جا را پر میکند ...آن سال ما تا بهار فاصله زیادی داشتیم و در آن روزهای سخت و سرد در خوابگاه ما نوری عزیزمان تنها و افسرده در اندیشه های تلخ و غم انگیز خویش جاری بود.دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم .او کتابی در دست داشت و بطرف کلاسش میرفت یک پلیور آبی رنگ که یقه اش تا زیر چانه بالا آمده بود او را از دید دختران شهر به طرز درخشانی خواستنی و خوشگل جلوه میداد من با عجله صدایش کردم...-بهرام.بهرام بطرفم برگشت چشمانش از برق اشک میدرخشید ولی لبانش میخندید و همین که به نزدیک من رسید لبخندش وسعت بیشتری گرفت و در حالیکه میخندید گفت:من مجبور بودم مهتا!مجبور بودم!هر انسانی برای دفاع از احساسش باید بجنگه مگه اینطور نیست؟اولین باری بود که بهرام را سر حال و با نشاط و خیلی سبک حتی در حال پرواز میدیدم...او طوری حرف میزد که مثل اینکه مبارزه را با اطمینان برده ست گفتم:بهرام ولی تو وحشت انگیزترین نوع مبارزه را انتخاب کردی ...-اونم بدترین نوع رقیب بود تو میدونی که نوری چقدر منو دوست داشت که ما حتی زندگیمونو با عشق عوض کرده بودیم هیچکس فکرشو نمیکرد که ما بتونیم یک لحظه بی هم نفس بکشیم.-خوب هنوز هم معلوم نیست تو مبارزه را برده باشی شاید تا ۵ روز دیگر او نا با هم عروسی کنن.بهرام با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:اگه اونو عروسی کنن من قشنگترین سبد گلو براشون میفرستم ...-یعنی تو تا این اندازه مطمئنی؟-من پرویز را خوب میشناسم فقط باید چهره حقیقشو به نوری نشون میدادم...من با طعنه گفتم:آه شما مردا چقدر بدجنسین دختره تو اتاق خودشو زندونی کرده و داره مثل شمع آب میشه شماها دارین از پیروزی حرف میزنین.ناگهان چهره بهرام در هم رفت و با صدای بلندتری جوابمو داد:ولی این تنها نوری نیست که داره میسوزه!منم ۳ ماه است که تو تب میسوزم تو خودت میدونی من تا قبل از نوری چه زندگی شلوغی داشتم هر روز یه دوست دختر عوض میکردم من بت پرستی بودم که صدها بت میپرستیدم اما این نوری بود که طعم یکتا شناسی را به من چشوند...بعد از آنکه نوری رو دیدم احساس کردم که توی دنیای دیگه ای قدم گذاشتم که آب و هوای باغاش درختاش چشمه هاش با دنیایی کهدر آن بودم خیلی فرق داره...روزای اول گاهی برمیگشتم و به دنیایی که تازه ترکش کرده بودم نگاه میکردم راستش بعضی وقتها حسرت آن تنوع رنگارنگ و آ ن بتکده هزار بت را میخوردم اما به تدریج نوری همه چیز من شد او آنقدر زیبا و جذاب بود که هر دفعه جلوه تازه تری از عشق به من نشان دهد و بت صد رنگ من باشد هر لحظه که اراده میکرد صدها بت سنگی را در برابر یک نگاهش در هم میکوبید ...ما همه چیز بودیم عاشق معشوق بهار و پاییز سرما و گرما ما به ابدیت پیوسته بودیم اما ناگهان پرویز همه چیزو بهم ریخت.من صحبتهای مفصل بهرام را قطع کردم و گفتم:ولی تو خودت از این دنیای عاشقانه ای که میگی خوب دفاع نکردی...تو کنار کشیدی تا پرویز ذره ذره در دل نوری نفوذ کرد...بهرام لبخند غم انگیزی زد و گفت:پرویز؟...تف!او هرگز در دل نوری راهی پیدا نکرده او در مغز نوری نفوذ کرده و سلولهای مغزشو فاسد کرد دیگه تموم تلاشهای من بیفایده بود چون من در دل او بودم نه در مغزش تا حالا کدوم عشقی از راه مغز وارد قلب شده؟عشق از دل وارد میشه و از دل خارج میشه.عشاق همیشه در مقابل یک رقیب ضعیف هستند رقیبی که از راه مغز وارد میشه اونا شیطونترین موجودات خودا هستن وقتی مغز فاسد شد دل از کار میفته!بحث ما هر لحظه داغتر میشد من نگران نوری و پایان این ماجرای پیچیده بودم.زندگی!زندگی!من زندگی را تجربه میکردم انگار خود یکی از قهرمانان این حادثه زندگی بودم من دنیا را و همه تجربیات غنی زندگی را در رویاهای این ۳ موجود تماشاگر بودم بهرام بعد از ۲ ماه سکوت حرف میزد استدلال میکرد و من بازیهای قشنگ لبخند پیروزی را بر لبهایش میدیدم ولی آیا نظیر همین لبخند بر لبهای پرویز نبود؟من پرویز رادر چهارمین روز بعد از حادثه دیدم داشت با عده ای از همشاگردانش میرفت مثل همیشه شلوغ میکرد دستهایش را به این طرف و آنطرف تکان میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حتی این او نبود که باید ۳ روز دیگر جواب بزرگترین سوال زندگیش را میداد نه!باور کردنی نبود مخصوصا خودم را در مسیر قراردادم.-سلام پرویز.-آه سلام مهتا تو این سرما چقدر نازک پوشیدی؟نتوانستم خوونسردی خودم را حفظ کنم و با لحن سرزنش آلودی پرسیدم:از نوری چه خبر؟پرویز در چشمان من نگاه کرد و بعد دستش را بعنوان خداحافظی برای دوستانش تکان داد و با من همراه شد در آن هوای سرد که بخار تنفس ما در فضا میدوید مدتی در سکوت راه رفتیم و بعد پرویز پرسید:حالش خوبه؟من تقریبا با فریاد گفتم:حالش خوبه؟آه پس شما مردها خیلی خوب قدر فداکاری زنها را میدونین!او بخاطر تو در اتاقشو از رو خودش بسته حتی کلاسشو تعطیل کرده و آنوقت تو از من میپرسی حالش خوبه.پرویز سرش را پایین انداخت:میدونی چیه مهتا!ما دانشجو هستیم میدونی مفهوم این کلمه چیه؟ما تا استادی فاصله زیادی داریم.-به این ترتیب میخوای خیلی محترمانه از زیر بار پیشنهاد نوری شونه خالی کنی مگه نه؟-ولی مهتا ما هنوز آمادگی ازدواج نداریم یعنی هیچ دانشجویی آمادگی ازدواج نداره...چطور تو این رو نمیفهمه یا نمیخوای بفهمی؟-آه بله اینو خوب میدونم که هیچکدام از ما آمادگی ازدواج نداریم اما بذار یه چیزی بهت بگم وقتی پای عشق به وسط بیاد حتی دیده شده دو تا بچه محصل با هم ازدواج کرده ن...بعد از گفتن این جمله خواستم بروم وبی پرویز راه را بر من بست.-ببین متها این حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد فقط یه بحث بود من آدمی نیستم که نوری را به این زودی از دست بدم بالاخره یه فکری میکنم...-آه بله بالاخره فکری میکنی ولی فراموش نکن که تو میخواستی به عشق کاملتر بهش بدی نه مثل یه مرد ترسو و بزدل...آیا روزی من میتوانستم این جمله آخرین را تکمیل کنم؟
فصل ۱۰ (۵)خودم را با عجله و شتاب به مهران رساندم من آنقدر در افکار خود خسته و بی پناه بودم که احتیاج بیک همزبان داشتم...مهران داشت از کلاس بیرون می آمد مثل همیشه پیپش را زیر لب میجوید تا مرا دید متوجه شد که از چیزی رنج میبرم...-آ ی فرشته خوشگل من باز چه خبره؟باز هم شکاف تازه ای در دیوار ایمانت افتاده...-مهران مهران این حرفو نزن من از این مردم تعجب میکنم اینهمه دئانت و پستی غیر قابل تحمله...-بیا عزیزم بیا اول یه قهوه ای بنوشیم بعد با هم حرف میزنیم زندگی همینه...ما آدمها چیزی از زائو کم نداریم تا میتوانیم از خون دیگرون میمکیم و تنها وقتی فربه شدیم قلابمون را از گوشت شکار بدبخت جدا میکنیم...-ولی وقتی پای سرنوشت و حتی زندگی یه یکنفر دیگه در میون باشه من نمیتونم ساکت بنشینم...-لابد با پرویز دعوا کردی!-دعوا؟میخواستم مغزشو سوراخ کنم...مهران در حالیکه فنجان قهوه اش را بالا میکشید پرسید:از نوری چه خبر؟-در اتاقو به روی خودش بسته و منتظر روز هفتمه!-آه روز هفتم روز خلقت آدم بسیار خوب صبر میکنم ببینم چی میشهانتظار پایان روز هفتم مرا میسوزاند بیشتر از من نوری عذاب میکشید سیمای مهربان و زیبایش تکیده و لاغر شده بود چشمان قشنگ و خوش حالتش به گودی نشسته بود موهای بلندش همیشه در اطراف چهره اش ریخته بود...نگاهش مات و گنگ بود کمتر حرف میزد و انگار که حوادث کشنده ای که پیراموش را گرفته بود او را در وحشت انگیز ترین قلاب شکنجه میفشردند کمتر حرف میزد و بیشتر آه میکشید...وقتی به اتاقش میرفتم حس میکردم فقط نگاهش به منست .لی افکارش در خارج از اتاق سیر میکند .سعی میکردم خودم را ظاهرا آرام نشان دهم ولی آنچه که مرا زجر میداد سکوت او بود؟از خودم میپرسیدم ایا هنوز هم پرویز او را دوست دارد یا نه؟یا اکنون که گرد و غبار حوادث فرو نشسته است در برابر خود بجای سیمای محیلانه پرویز چهره غم زده و ارام بهرام را میبیند ایا بگذشته بازگشته است یا همچنان در تار و پود دامهای فریبنده پرویز اسیر است؟اما نوری حرف نمیزد نوری از دنیای خاکستری و غم انگیز خود لحظه ای خارج نمیشد و هیچکس را هم به خلوت دنیای خود راه نمیداد شنبه روز هفتم بود من از شدت ناراحتی به قول مهران خل شده بودم.وسواس...وسواس...چیزی بود که درونم را میجوید بدبختی اینکه هیچکدام از این ۳ ضلع مثلث با هم تماس نمیگرفتند از هم فرار هم میکردند...روز شنبه من هنوز در بستر بودم که نوری به اتاقم قدم گذاشت ...آه خدای من نوری چقدر خودش را زیبا و جذاب درست کرده بود آن سیمای غمزده و پریشان موهای آشفته و ژولیده گویی با اشاره یک جادوگر جای خود را به زیبایی پر تلالو سابق داده بودند .نوری میدرخشید زیباترین لباسش را پوشیده بود موهایش را جون ملکه ای بالای سرش جمع کرده بود و در انگشت دست چپش یک انگشتری زیبا میدرخشید...من بلافاصله متوجه شدم که او خواسته است مثل یک عروس و در زیباترین جامه جوابش را بگیرد...من آهی کشیدم و از جا بلند شدم-نوری جان تو یه تیکه ماه شدی.نوری لبخند غم انگیزی زد و گفت:دلم میخواد مثل یک موجود کامل با من حرف بزنه...-بسیار خوب من همین الان آماده میشم...-نه خواهش میکنم بگذار تنها برم...ما ظهر همدیگرو میبینیم...-کجا؟-تو سلف سرویس.-بسیار خوب.نوری جلو آمد بر پیشانی من بوسه ای زد و با ادای خداحافظ از در بیرون رفت.تمام روز سر کلاس و در لحظات تنفس و استراحت به انتظار نتیجه ملاقات نوری و پرویز بودم و در خلوت اندیشه هایم به دعا مینشستم و از خدای کوچک ومهربان خود که همیشه در قلبم نشسته است میخواستم که نوری ساده دل و خوب و مهربانم را در پناه خودش بگیرد...شاید برای شما عجیب باشد که چطور من بخاطر دوستی که او را پیش از چند ماه نمیشناختم اینطور مضطرب بودم اما اگر شما نوری را دیده بودید اگر شما هم مثل من شبهای زیادی در کنارش نشسته و به آواز دلش گوش میدادید آنوقت دلتان برای این کودک خوشگل و معصوم میطپید .او برای من همیشه کبوتر ساده و سفیدی بود که معصومیت ابدی در چشمان قشنگش خانه کرده بود آنقدر لطیف و معصوم و خوب که همیشه وقتی از بام خانه میپرید در دلم ارام و آهسته دعا میکردم خدایا کبوتر منو صحیح و سالم به لو نه اش برگردون...چقدر نوری مهربان بود .تمام لطافت و معصومیت کودکانه در آن پیکر جوان و شاداب ریخته بود...دو چشم سیاه و درشتش همیشه چون نگاه دو ستاره آدم را نوازش میکرد از پیکر او همیشه چیزی اثیری و آرام بخش میتراوید و در تمام اشیا و آدمهای اطرافش نفوذ میکرد.یادم هست در دانشکده ما پسری بود که چهره ای زشت اما حالتی شاعرانه داشت یک روز بمن گفت:مهتا میخوام یزی بگم اما میترسم مسخره ام کنی ولی خوب دلمو به دریا میزنم و میگم...میدونی که من پسر زشتی هستم و در تموم دوره دانشکده هیچ دختری حتی دخترای زشت و گج و کوله هم بمن نگاه نکردن سهله با نفرت سرشون رو از رو من برگردوندن...بطوریکه قلبمو پر از کینه و نفرت کردن...اما...اگر مسخره ام نکنی گاهی وقتا خیال میکنم دوست خوشگل تو عاشق منه...آنقدر بمن مهربون نگاه میکنه که حس میکنم مثله روزای بچگی که هنوز همه منو دوست داشتن اون میخواد با تمام مهربونی دنیا خاری که تو پام نشسته بیرون بکشه...بله...آن پسر هر روز خودشو پشت درختی ستونی پناه میداد و از آنجا ساعتها به تماشای نوری مینشست و میگفت...وقتی من به چهره نوری نگاه میکنم انگار که تمام معصومیت دنیا را تماشا میکنم...آنروز تمام فاصله طولانی صبح تا ظهر را با فکر کردن و انتظار به سر آوردم و همین که آخرین لحظات حیات کلاس را تشییع میکردم خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران ما باید فورا به سلف سرویس بریم...-آه بله باید اعتراف کنم که من خونسردی خودمو از دست دادم...با حیرت به مهران نگاه کردم هیچ فکر نمیکردم او هم متوجه غروب روز هفتم زندگی نوری است ...دستش را فشردم و گفتم:مهران نامزد خوب و فهیم من تو چقدر خوبی!هر دو خود را به سلف رساندیم بچه ها مثل همیشه شلوغ کرده بودند سر و صدای شاد آنها فضا را پر کرده بود .همیشه در کنار شما آدمهایی هستند که انگار معنی غم و اندوه و عشق و اضطرابهای زندگی را نمیفهمند و همانها هستند که فضا را از فریادها و آرزوهای خود پر میکنند و خیلی زود هم از نظر محو میشوند چون هرگز آوازهایشان عمق آواز و فریاد یک عشق را ندارد اما دوست داشتنی هستند و انگار که اگر آنها نباشند غذای زندگی نمک ندارد!بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتند مسخره گی میکردند بما تعارف میکردند اما ما پریشانتر از آن بودیم که خود را در آن فضا احساس کنیم حتی یکبار از خودم عصبانی شدم که چرا در چنین محل شلوغی با نوری قرار گذاشتم که مهران با آرنج بر پهلویم فشرد و من در مسیر نگاه مهران دویدم.آه نوری من مثل یک پری خوشگل بلند و کشیده با همان لبخند دوستانه در حالیکه دنباله موهای بلند و صافش روی شانه ها میلغزید به طرف ما می آمد...من در نگاهش بدنبال پاسخ یک سوال بودم...بچه ها که یک هفته بود نوری ملکه زیبایی خود را ندیده بودند ناگهان سکوت کردند و بعد نگاههای تحسین آمیزشان را بر روی آن لطافت محض ریختند...هرگز این منظره تماشایی این نزول آسمانی را در آن لحظه فراموش نمیکنم بچه ها انگار که ناگهان در میدان مسابقه فوتبال توپی وارد دروازه حریف کرده باشند نوری را با هلهله استقبال کردند هر کس چیزی میگفت کلمات نامفهوم بود اما گرم و داغ بر سر و روی نوری میبارید...و نوری که انگار از میان مه صبحگاهی کوهستانها پیش می آمد دندانهای سفید و منظمش از برق یک خنده میدرخشید...برای بچه ها دست تکان داد و بعد مستقیم بطرف من و مهران آمد صورتم را بوسید و با مهران دست داد و به ارامی زمزمه کرد ...-همه چیز تموم شد...میخواستم فریاد بکشم میخواستم نوری را در آغوش بگیرم و با داغترین آهنگ روز بچرخم و دیوانگی کنم...میخواستم بار هزاران سوال که بر گرده ام سنگینی میکرد ناگهان بر دوش نوری خالی کنم اما مهران با نگاهش مرا امر به سکوت داد...-بریم غذا بگیریمو لحظه ای بعد ما ۳ نفر در خلوت ترین زاویه سلف سرویس نشستیم و نوری همانطور که لبخند میزد بمن نگاه میکرد و من با نگاهم او را تشویق به شکستن دیوار سکوت میکردم...-خوب عزیزم حرف بزن...دیدی مه دشمنی من با پرویز بی دلیل نبود ؟دیدی که بهرام راست میگفت؟حالا چه میکنی؟ایا دوباره بهرام را میپذیری؟یا میخواهی مثل راهبه های خوشگل عیسوی مذهب ترک دنیا بکنی؟گویی من و نوری با هم تله پاتی داشتیم و در زیر فشار امواج نامرئی کلمات و سوالات من سرانجام سیگاری آتش زد و بعد ارام آرام به حرف در آمد.-بله همه چیز تموم شد همه چیز...-اون بتو چی گفت؟نوری دود سیگارش را مثل کبوترهای خاکستری و کوچک در فضا رها کرد و گفت:قلبم همه چیزو بمن گفته بود...وقتی به مقابل هم رسیدیم جوابم را پیشاپیش توی چشمانش خوندم...از همون لحظه ازش نفرت کردم میخواستم بدون یک کلمه حرف ازش جدا بشم و برگردم ولی اون دستمو گرفت و گفت بریم با هم حرف بزنیم...اونوقت من مثل همیشه کنارش نشستم و اون اتومبیلو به حرکت در آورد ...از چند خیابان خلوت در سکوت گذشتیم من میدونستم که دیگه همه چیز بی فایده س اما اون میخواست یه ج.ری خودشو راضی کنه و شاید هم منو...با ولع خاصی پرسیدم:خوب چی میگفت؟
فصل ۱۰ (۶)-از همون حرفهای همیشگی که...دوستم داره که حتی نفس کشیدن هم بدون حضور من براش مشکله...ولی من خیلی جدی و محکم حرفشو قطع کردم و گفتم:پرویز تو به پیشنهاد من هنوز جواب ندادی چرا حرف آخرتو نمیزنی؟پرویز مدتی سکوت کرد و بعد گفت:نوری ما هنوز دانشجو هستیم آیندمون معلوم نیست شغلمون کارمون روشن نیست مگه ازدواج شوخیه؟خوب ما با هم هستیم همینطوری با هم هستیم و روزیکه ورقه لیسانسو گرفتیم و یه شغلی دست و پا کردیم آنوقت باز هم با هم صحبت میکنیم...من پرسیدم:پرویز این حرف آخرته؟یه کمی من من کرد و بعد گفت:آره نوری!ولی من تو رو خیلی دوس دارم من نمیتونم از تو دست بکشم .منم خیلی جدی گفتم:اتومبیلو نگه دار !پرسید:چی گفتی؟گفتم:اتومبیلو نگهد ار!اون اول وحشت کرد رنگش پریده بود ولی من خیلی جدی و محکم دوباره دستور دادم نگه دار!از خودم تعجب کرده بودم همه چیز در من تغییر کرده بود حتی صدای خودم هم برام بیگانه بود من هیچوقت اینطور بلند وخشن حرف نزده بودم ...دست و پام یخ کرده بود اما چشام از حرارت میسوخت و حس میکردم شعله های آتش از گونه هام بیرون می زنه پرویز اتومبیل را بهکنار پیاده رو کشوند و گفت:نوری فکراتو بکن ما بهترین زوج دانشگاه هستیم و ...من حتی جواب این جمله ناقصشو هم ندادم خودمو از اتومبیل پرت کردم بیرون و بعد تو پیاده رو راه افتادم نمیدونم چقدر راه رفتم تا آنجا یادمه که ساعت ۱۰ صبح از هم جدا شدیم ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲ است و من دارم تو کوچه و خیابونها که هرگز ندیده بودم راه میرفتم.آنوقت یکمرتبه حس خستگی شدید کردم من ۲ ساعت راه رفته بودم ۲ ساعت در خلسه بودم هیچی نمیفهمیدم انگار که مغز من قفل شده بود ...نه دردی میفهمیدم نه حرفی میشنیدم فقط راه میرفتم راه میرفتم.نوری دوباره سیگارش را بدهان نزدیک کرد من به مهران نگاه کردم.ما باید حرفی میزدیم.گفتم:ناراحتی؟-اولش اره بودم ...ولی حالا نه!فقط بحال خودم افسوس میخورم که اینقدر احمق بودم ...اینقدر احمق.و همراه این کلمات بود که ۲ قطره اشک از شبکه بلند و سیاه مژگانش فرو ریخت و هیچ تلاشی هم نکرد تا آنرا از نظر ما پنهان کند.مهران بمن نگاه کرد و بعد بحرف آمد.-نوری تو باید خیلی خوشحال باشی که اولین تجربه زندگی را وقتی تموم کردی که هنوز در اول راه هستی ما آدمها زندگی را همینطوری شروع میکنیم مثل بچه ها...اونا تو کوچه ها با هم تیله بازی میکنن و هیچ مقصودی هم غیر تیله بازی ندارن...نه توطئه ای نه حقه ای نه نقشه ای تو کاره...فقط با تیله بازی میکنن این بچه ها وقتی بزرگ شدن خیال میکنن بازی زندگی هم یه جور تیله بازییه ...هر بازیگری که تیله راب دست میگیره به هزار چیز فکر میکنه هزار نقشه میکشه تا تیله را از میان انگشتش رها بکنه!حالا بعضی ها این شانسو میارن که تو اولین بتزی زندگی فرق این دو تا بازی را میفهمن و خودشونو از این بازیهای خطرناک کنار میکشن ولی بعضیها خیلی دیر متوجه میشن ...آنوقته که دیگه هیچ تلاشی فایده نداره جز اینکه آدم خودش تبدیل به یه تیله بشه و بیفته تو دست مردم...و حالا تو باید خیلی از خدای خودت متشکر باشی که وقتی اولین تجربه زندگیتو تموم میکنی که هنوز به قول مهتا خیلی محل داری...حرفها و استدلال مهران همیشه برای من غرور انگیز بود...و حس میکردم که نوری با تمام وجود در فضای افکار مهران قرار گرفته است.نوری بطرف من برگشت و گفت:مهتا خوش بحالت!من همیشه پیش خودم فکر میکردم که تو با داشتن مهران هیچ غصه ای نداری ولی حالا فقط فکر نمیکنم بلکه بهش معتقدم!مهران لبخند تشکر آمیزی زد و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:خوب بچه ها من کلاس دارم و باید برم امشب میریم کازبا!مهمون من خوبه؟...نوری لبخند معصومانه ای زد و گفت:من غیر از شما هیچکسو ندارد...-این چه حرفیه که میزنی دلم نیمخواد خودتو تنها حس کنی!-میدونم مقصودت کیه مهتا ولی من هرگز!-نوری نوری خواهش میکنم خودتو ایسر اینجور حرفها نکن او بخاطر تو آن دوئله وحشتناکو...حرفم را برید و گفت:میدونم مهتا!میدونم!ولی من آنقدر گناهکارم که هرگز نمیتونم تو چشماش نگاه کنم هرگز...هرگز...-خواهس میکنم نوری ...میدانی که این کلمه چقدر وحشتناکه!اصلا چرا داریم این حرفها را میزنیم؟مادربزرگم میگفت:هر چی پیش اومد خوش اومد...بالاخره خوده زندگی راهشو پیدا میکنه...شب به کازبا رفتیم بیشتر مشتریان شهر شیراز را مثل همیشه دانشجویان تشکیل میدادند .من بی اختیار یاد گذشته ها افتادم شبهایی که جمع ۴ نفری ما خوشبخت ترین و تکمیل ترین رنگین کمان کازبا را تشکیل میداد.همه ما را بهم نشان میداند بهرام در آنسوی میز کنار نوری مینشست و اغلب دزدانه خم میشد و به ارامی بوسه بر سر انگشتان نوری میزد و من میگفتم:آهای بهرام ناخنک نزن...بهرام با لبخندی جواب میداد :مال خودمه به مردم چی؟نوری نگاه عاشقش را در چشمان بهرام میدواند و میگفت:چی نه؟چه درسته...تو کلمات مخصوصی به خود داری بهرام!بهرام جوابش میداد:چه عیبی داره آدم همینطور که یه عشق مخصوص داره یه کلمات مخصوص به خودش هم باید داشته باشه...و آن شب در تمام مدت بنظر میرسید که بهرام در کنار نوری نشسته است و مدام بر سر انگشتان نوری بوسه میزند..دلم میخواست بهرام را پیدا میکردم و به او مژده میدادم که نوری از چنگال شیطان ازاد شده اما آنروز مثل اینکه بهرام جادو شده و به زمین فرو رفته بود...ساعت ۱۲ شب بود و ما میخواستیم برویم که ناگهان بهرام تنها و خسته وارد کازبا شد اولین بار من و بعد بلافاصله مهران و نوری او را دیدند ...لحظه عجیبی بود رنگ از چهره نوری پرید من حتی لرزش دستهایش را حس کردم مهران و من بلاتگلیف مانده بودیم بهرام در کنار در میزی را انتخاب کرد و تنها نشست .من سرم را به علامت سلم برایش تکان دادم و او در چشمان من خیره شد انگار میخواست همه چیز را در نگاه من بخواند ولی من مطمئن بودم که غیبت پرویز در جمع ما خودش تمامی قصه را بازگو میکند ...نوری سرش را از روی میز بلند نمیکرد و مهران بلاتکلیف مانده بود ایا درست بود که بهرام این آشنای خوب و صمیمی جمع ما در کنار در بنشیند و ما حتی به او تعارفی هم نزنیم...نوری کاملا متوجه ناراحتی و نگرانی مهران بود...ناگهان سرش را بلند کرد و گفت:میتونی دعوتش کنی!من حق ندارم بین شماها جدایی بندازم!من با حیرت به دهان نوری خیره شده بودم آیا این همان نوری خودمان بود؟چشمانم بی اختیار نم اشک گرفت روی دست نوری زدم و گفتم:نوری نوری تو یه فرشته ای!
فصل ۱۰ (۷)نوری دوباره در سکوت غرق شد و مهران بلاتکلیف مانده بود من گفتم:مهران نوری که اجازه داد چرا معطلی؟مهران از جا بلند شد و یکراست بطرف میز بهرام رفت چند کلمه با او حرف زد و بعد در حالیکه بازوی بهرام رادر دستداشت بطرف میز ما برگشت...من بسرعت و آهسته در گوش نوری گفتم:نوری خواهش میکنم آروم باش!بهرام مقابل میز ما قرار گرفت مثل همیشه آرام بود ولی از چشمانش برق پیروزی میتراوید انگار که میخواست او را ببلعد و یا کنارش زانو بزند و ساعتها از جداییها شکایت کند و من در آن فضای عجیب و غیر قابل توصیف صدای بهرام را شنیدم که گفت:سلا م نوری!-سلام بهرام...و بعد کنار نوری نشست من تقریبا هیجان زده شده بودم و کلمات نامفهومی میگفتم...مهران از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود و بعد از بهرام پرسید :چی میخوری؟-فقط یه نوشابه!-گارسون یه نوشابه.نوری همچنان سکوت کرده بود و نگاهش گنگ و گیج در پرواز بود...دلم میخواست بدانم در درون نوری چه میگذرد من داشتم تجربه دیگران را مزه مزه میکردم...احساس میکردم جدایی آنها هرگز از نوع جدایی عشاق نبوده است آنها مثل یک پدر و دختر دو سه ماهی قهر کرده بودند و حالا هم بدون سر و صدا با هم آشتی کرده بودند سایه پرویز دیگر حتی از دورتریت نقطه ذهنشان هم ناپدید شده بود آنها آنقدر نزدیک بهم نشسته بودند که من تعجب کردم چرا بلن نمیشوند و با هم به گردش غاشقانه ای نمیروند...بهرام به آهستگی نوشابه را به لبانش نزدیک کرد مهران برای نوری هم نوشابه ریخت.من بلافاصله پیشنهاد کردم-بچه ها بزنیم بیرون!ما از رستوران خارج شدیم هوا سرد بود اما برای قدم زدنی عشقانه جان میداد من زیر چشمی بهرام و نوری را تماشا میکردم .چقدر بهم می آمدند من مخصوصا با گامهای تندتر مهران را بجلو کشیدم تا نوری و بهرام فرصتی برای مبادله همه قصه ها و غصه های این چند ماه جدایی را بدست آورند .همه عشاق همینطورند پس از یک جدایی اجباری بهر دلیل که پیش آمده باشد دوباره محکمتر گره میخورند .مطمئنا نوری و بهرام حرفهای زیادی داشتند که باید به یکدیگر میگفتند مهران به شوخی گفت:مهتا تو نقش میانجی را بخوبی بازی کردی !کاش برای حل اختلافات بین المللی از تو استفاده میشد!بعد هر دو خندیدیم و من زیر چشمی نوری و بهرام را نگاه کردم انگار هر دو را بشکل رویا میدیدم شناور در امواج رویایی!دلم میخواست این امواج رویایی آنها را باز بهم نزدیکتر کند دلم میخواست آنها بدون یک کلمه حرف و گله ای از گذشته تکه فاسد و سیاه زندگیشان را قیچی کنند و دوباره گذشته و حال و اینده خود را بهم بدوزند ...من در چشمان مهران نگاه کردم و گفتم:تو خیال میکنی همه چیز دوباره مثل اول بشه؟-نمیدونم اونا همه شاریطو برای تجدید گذشته دارن فقط؟-فقط چی؟-هیچی اصلا نفوذ بد نباید زد.من بطرف نوری و بهرام برگشتم حس میکردم فاصله شان هر لحظه با هم کمتر میشود اما حتی یه کلمه با هم حرف نمیزدند.انگار آنها در سکوت سخن میگفتند و آنچه باید بفهمند روی پل سکوت میفهمیدند!من به مهران گفتم:کبوتر قشنگ من داره دوباره لونه شو بو میکشه خدا کنه هیچ جیز تغییر نکرده باشه.مهران با همان لحن تردید آمیزش گفت:خدا کنه.خیابان همچنان خلوت و ارام بود ...اما هوا آنقدر سرد بود که خیال میکردیم ستاره ها در سینه آسمان یخ بسته اند.همه ما یقه های پالتو را بالا کشیده بودیم و چهره مان در بخاری خاکستری که ازدهانمان بیرون میزد پنهان شده بود.مهران رو بهرام کرد و گفت:خیلی سرده...بهرام جواب داد:بله خیلی سرده.مهران خندید و گفت:هیچ نمیصرفه تو این هوا قدم بزنیم.من مداخله کردم و گفتم:بسیار خوب مثل قدیما هر پسری باید دختر همراهش را تا در خانه بدرقه کند !چون و چرا هم بر نمیداره!و بعد بطرف نوری برگشتم ...او متفکر بود حیتی شوخی همیشگی مرا هم نشنیده بود...ولی من دلم میخواست که او سوار اتومبیل بهرام میشد تا شاید یخ سکوتشان میشکست چون هنوز هم ندیده بودم که با هم حرفی بزنند.هر دو بلاتکلیف و در تردید بودند انگار از چیزی میترسیدند یا دیواری نامرئی ولی قطور در بین آندو حائل شده بود و من دلم میخواست هر دو در این نیمه شب کلنگ را بردارند و بجان این دیوار جدایی بیفتند.مهران و من آهسته بطرف اتومبیلمان قدم برمیداشتیم و آنجا مهران همانطور که در اتومبیلش را باز میکرد گفت:خوب بچه ها خداحافظ واقعا سرده...من به نوری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود و سنگ ریزه ای را زیر پا میغلتاند بهرام در وسط پیاده رو ایستاده بود و با نگاه میکرد ...ما بداخل اتومبیل پریدیم سرمای نیمه شب زمستان شیراز تا مغز استخوان را میترکاند!-مهران بخاری را بزن و حرکت کن بلاخره اونا یه جوری با هم کنار میان.اتومبیل ما از جا کنده شد و من از پشت پنجره یخ بسته اتومبیل چهره نوری را دیدم که انگار تازه متوجه حرکت ماشده بود چون با چشمان درشت و متعجبش خیره خیره اتومبیل ما را بدرقه میکرد بعد بهرام را دیدم که آهسته آهسته بطرف نوری قدم برمیداشت.نور چراغها پیاده رو را روشن کرده بود و من همانطور که دور میشدیم آن کمظره شاعرانه را در متن سیاه شب تماشا میکردم ...نوری ایستاده بود و بهرام ارام ارام به او نزدیک میشد بنظر میرسید که موسیقی لطیفی در همه فضای شهر پیچیده و در میان سرمای بیدادگر زمستان گلهای سرخ آشتی در باغهای خوشبوی شیراز میشکفند و رهگذران رند و خراباتی به شعر حافظ شیراز میرقصند و میخوانند...بی اختیار و با هیجانی در اوج به مهران گفتم:خدا جون!خداجون!از تو متشکرم!هیچوقت عشق واقعی نمیمیره !هیچوقت!مهران از پشت عینکش مرا خیره خیره نگاه کرد و گفت:تو از شدت گرما داری پوست میندازی..-گرما نه از آتش درونم میسوزم!حس میکنم تابستان گذشته و تابستان خوب و گرم از راه رسیده...اگه دستم نندازی برات میگم که احساس میکنم اتومبیل ما روی دریای سبز چمن حرکت میکنه و لاله ها و شقایقای سرخ آنقدر بلندن که نمیتونم از پنجره ماشین اونارو بچینم...آدم در نیمه شب چقدر بخدا نزدیک میشه!دلم از روشنی و نور لبریزه!دیگه هیچ غصه ای ندارم !اونا... اونا...اونا...نوری و بهرام...و ناگهان اشکم با صدای هق هق روی گونه ام سرازیر شد...و التماس کنان گفتم:برگرد برگرد دور بزن دلم میخواد آن منظره قشنگ را ببینم...خواهش میکنم...مهران بدون هیچ اعتراضی خیابان را دو رزد و بعد دوباره به سمت کازبا حرکت کردیم ...ناگهان فریاد زدم...-مهران مهران من اونارو میبینم نگاه کن نگاه کن بهرام چجور در کنار نوری توی پیاده رو قدم میزنه...هر دو با پالتوهای بلند ماکسی که پوشیده بودند چون دو درخت بلند سرو شیراز گام برمیداشتند ...فردای آنروز نوری برایم چنین تعریف گرد.-وقتی شما ما را ترک کردین ناگهان وحشت زده شدم تمام تنم میلرزید صدای دندونام که بهم میخورد یک لحظه قطع نمیشد خیال کردم تو اون نیمه شب منو تو یه بیابون لخت و عور رها کردین و رفتین ...چشمهام بهرامو نمیدید و قلبم از وحشت پر شده بود .ولی چند لحظه بعد بخار گرمی که از دهان بهرام بیورن میریخت منو بخود آورد .سرمو بلند کردم و تو چشمای بهرام نگاه کردم .ای خدا چقدر التماس چقدر گله و شکایت توی چشمای بهرام بود.بهرام درست روبروی من ایستاده بود و بخاری که ازدهان هر دو مان بیرون میزد ما را بهم گره زده بود .من آرام آرام اشک میریختم و حس میکردم که دانه های اشکم چون گلوله های یخی به کف خیابون میغلطه بهرام هم گریه میکرد.اما دانه های اشک اون نمیریخت بلکه روی صورتش پر از مرواریدهای یخی شده بود ...هر دو اشک میریختیم.ناگهان بهرام بصدا در آمد.-نوری نوری ...چرا خرابش کردی...من مثل پیچکی بدور خود پیچیدم و گفتم:عزیزم...عزیز دلم ...اصلا حرف نزن...من بیمار شدم...نمیدانم این چه میکروبی بود هیچکس هنوز این میکروبو نشناخته اما این کثیفترین میکروبیه که بجان عشق میفته و عاشقو از پا میندازه...من نمیدونم...بخدا نمیدونم چرا اینطوری شد و چرا آنطور من از پا در اومدم ...اصلا من خواب بودم...تاریک بودم...پرویز هم کابوس این خواب بود...حالا بیا بریم شاهچراغ و دوتایی دعا کنیم که از این کابوسها خلاص شدیم تو رو خدا بیا بریم.بهرام صورتشو که میون یقه پالتو پنهان شده بود جلو آورد و مرا عاشقانه تماشا کرد...آخ خدای من!باز همان عطر همیشگی!عطری که همیشه از بهرام یک موجود اثیری و رویایی میساخت...انگار که طلسم شکن جادوی پرویز بود.حس میکردم که در بوی خوش بهرام قدم به یک آتشکده بزرگ میگذارم.آتشکده عشق...اتومبیل بهرام را گذاشتیم و پیاده به راه افتادیم...چند قدم بالاتر پاسبانی جلو راهمونو گرفت و پرسید:اتومبیل مال شماست؟-بله آقای پاسبان!-پس چرا با خودتون نمیبرید کامو؟آخ که دلم میخواست به دست و پای پاسبان می افتادم و از اینکه ما رو کاکو صدا زده بود تشکر کنم .دلم میخواست از خوشحالی وسط خیابان پهن و دریا مانند بایستم و از ته دل آنقدر جیغ بکشم ...آنقدر فریاد بزنم که بمیرم...در این لحظه با لحن هیجان زده ای که هرگز در خودم سراغ نداشتم خطاب به پاسبان گفتم:آقای پاسبان ما عاشق هم هستیم ما همدیگه رو دیوانه وار دوست داریم ...ما مدتی از هم جدا بودیم اما امشب دوباره همدیگه رو پیدا کردیم...و حالا میخواهیم بریم برای خودمان و عشقمان دعا کنیم برای همه آدمهایی که عاشقند دعا کنیم .راستی شما هم حتما زنی رو دوستدارین؟آخه مگه میشه بدون عشق تو این هوای سرد کشیک داد؟خوب برای شما هم دعا میکنیم...برای همه مردم!پاسبن با ژست مهربان مخصوص مردم شیراز بما نگاه میکرد و لبخند میزد بهرام مرا با خود میکشید و میبرد و من هنوز بلند بلند خطاب به پاسبان میگفتم:برای تو هم دعا میکنم برای زنی که همین الان پشتدر منتظر بازگشتته!
فصل ۱۰ (۸)بخدا راست میگم کم کم صدایم با اشک و گریه مخلوط میشد و بعد بسوی بهرام برگشتم.-بهرام بهرام خوب من منو ببخش من از اولش فقط تو را دوس داشتم همیشه هم تو را دوست داشتم همیشه هم ترا دوس دارم...نمیدانم چقدر هذیون گفتم چقدر زار زدم...چقدر از گذشته و آینده بافتم...وقتی بخود آمدم کهدر خلوت شب کنار بهرام ایستاده بودم و داشتم بر میله های سرد معجر شاهچراغ بوسه میزدم...چقدر خسته بودم انگار که ازدامنه کوه بلندی پایین آمده بودم .زانوهام درد میکرد چشمام میسوخت اما آن فضای روحانی و سپید که در تلالو صدها چراغ میدرخشید آرامش مخصوصی در رگهایم تزریق میکرد.-بهرام بهرام منو ببخش...من جادو شده بودم...تو میتونی اینو باور کنی؟بهرام بمن نگاه کرد نگاه کرد و بعد بادستمال کوچکی اشکهامو گرفت و گفت:نوری...بس کن.من فریاد زدم.-تو منو نوری صدا کردی...تو منو بخشیدی؟بهرام باز دوباره در ارامش اسم منو تکرار کرد...-نوری نوری اگه بدونی چی بر من گذشت؟اگه بدونی همینجا غصه سنگ میشی.من مثل مادری که بخواد فرزندشو نوازش بکنه دستمو برای نوازش صورت بهرام بالا بردم...-بهرام...بهرام...کاش میمردم و این حرفهارو نمیشنیدم ...چقدر سخت بود...چقدر...بهرام سرش را نزدکی گوشم پیش آورد.-تو باید همینجا یه قول بمن بدی...-هر چی تو بخوای تسلیم هر چی تو بخوای اگه بگی بیا از شیراز بریم از تهران بریم حرفی ندارم بریم.-ببین نوری ...من دیگه نمیتونم ایم محیط رو تحمل کنم .من نمیتونم وقتی شانه در شانه هم راه میریم نگاه مسخره آمیز پرویزو تحمل کنم من نمیتونم گشه و کنایه بچه هارو تحمل کنم...ما باید از ایران بریم...برای یک لحظه...فقط یک لحظه فکر کردم بهرام من راست میگه...من در دنیای جنون زده ام کاری کرده بودم که تحمل آن برای مردی مثل بهرام دشوار بود...بی اختیار دهانم را باز کردم و گفتم:باشه باشه عزیزم ...من موافقم...برای من فرقی نمیکنه که منو کجا ببری ...هر جا تو بری منم با تو هستم.بهرام که فکر نمیکرد به این زودی جواب موفقو از من بگیره اول با حیرت بمن نگاه کرد و بعد با هیجان مخصوص خودش گفت:یعنی تو قبول میکنی؟تو با من میایی؟-بله عزیزم... بله.برای اولین بار لبخندی روی لبهایش پخش شد و گفت:ما میریم آمریکا فکر همه چیزشو کردم...دانشگاه ما با دانشگاههای آمریکا مبادله دانشجو داره...ما میتونیم از این امکان استفاده کنیم...-بسیار خوب عزیزم خودتو ناراحت نکن هر وقت دلت بخواد حرکت میکنی...- از همین فردا شروع میکنیم...-باشه عزیز دلم از همین فردا شروع کن...-تو برای مامان و بابا بنویس که میخوای با من عروسی کنی و بریم آمریکا.-عروسی؟آه...نه...تو با من عروسی میکنی...آه...نه...مهتا مهتا تو نمیدونی من چه حالی داشتم ...میخواستم بخندم گریه کنم فریاد بزنم سرم گیج میرفت...برای یک لحظه حس میکردم بال در آوردم تو آسمون شیراز مثل یه پرنده پرواز میکنم و لحظه ای حس میکردم تو یه تونل سیاه و تاریک دارم خفه میشم...سرم به دوران افتاده بود و کم کم تبدیل به هیچ میشدم...یه وقت احساس کردم که دوباره داریم راه میریم هوای سرد دوباره چشمان تبدار منو باز کرده بود...برای مدت کوتاهی حس کردم همه آن حرفها و گفتگوها فقط یه خواب بوده ...اما چشمان بهرام آنقدر مصمم و روشن بود که من همه چیز را حقیقی و زنده حس کردم ...بهرام میخواست خاطره دردناک ماههای جدایی و یادگارهای شوم دوستی من و پرویز را برای همیشه از ذهنش پاک بکنه و من هم خوشحال بودم که در برابر آن گناه غیر قابل بخشایش آنقدر تسلیم و مطیعم که هر پیشنهادی را از جانب بهرام میپذیرم وقتی ما سوار اتومبیل شدیم که سپیده دمیده و ما حرفها و قرارمونو گذاشته بودیم...در لحظاتی که نوری قصه دیشب را تعریف میکرد من حس کردم که بهرام ضمن اینکه عاشق و دیوانه نوری است بشدت هم از گذشته رنج میبرد و میخواهد با خروج از کشور همه آن گذشته های رنج آور را از دامن عشق خود و نوری قیچی کند.اما از همان لحظه هم دلشوره عجیبی پیدا کردم آیا مردی که تا این اندازه نسبت به گذشته حساسیت داره میتواند در خارج از مرزها گذشته ها را به فراموشی بسپرد؟چون گذشته چیزی جدا از آدمها نیست...خیابان یا کوچه ای نیست که وقتی از آن گذشتیم دیگر با ما و در ذهن ما نباشد گذشته آدمها با آنهاست ...همیشه...اما خیلی زود گریبانم را از چنگال این فکر ازاردهنده خارج کردم و در هر صورت بهرام بهترین راه را انتخاب کرده بود ...نوری خیره خیره بمن نگاه میکرد تا من اظهار نظر کنم...-میدونی نوری...این بهترین راه است خوشبختانه وضع مالی تو و بهرام هم خوبه و دیگه جای هیچگونه نگرانی نیست...فقط...-فقط چی؟-من بهترین دوستمو از دست میدم...نوری با قلب مهربانی که در سینه اش میطپید دست در گردنم انداخت و گفت:-مهتا اگر چه دوستیمون فقط ۸ ماه ازش میگذره ولی من خودمو بیشتر از ۶۰ سال بتو نزدیک میدونم.-منم همینطور وقتی تو بری برای من هم همه چیز تموم میشه ...بیا حرفشو نزنیم نمیخوام برات گریه کنم...نوری روی بسترم نشست و به دیوار روبرو خیره شد.چهره اش خسته و کوفته بود زیبایی درخشان و بهاری او اینک به پاییز غبار آلود میمانست حس میکردم در تریدی غم انگیزی دست و پا میزند کنارش نشستم و گفتم:نوری از چی رنج میبری؟تو رو خدا بمن بگو...نوری سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:نمیدونم نمیدونم ...بهرام از گذشته خیلی رنج میبره...میترسم هرگز نتونه این دو سه ماهه لعنتی رو فراموش کنه...-ولی تو چی؟تو همه ارتباط خودتو با گذشته قطع کردی...-شاید باورت نشه مهتا...ولی من از اون ۳ماه نفرت دارم ...حتی حاضرم یک دست و یک پام را به این شرط که او ن ۳ماه لعنتی از مغز من و بهرام پاک بشه و ما هرگز اون ۳ ماه لعنتی رو نداشته باشی.-یهنی تو باز همونطور عاشق بهرامی...-همونطور که بودم...خیلی دیوونه تر گاهی آدم تو خواب کارایی میکنه که تو بیداری اگر بکشنش هم نمیکنه دوستی من و پرویز یه همچی خوابی بود ...من در بیداری دیوونه بهرامم اگر بدونی چه حالی دارم؟روزها بسرعت از پی هم می آمدند سایه ای از خود بر زندگیمان میریختند و بعد در ابدیت پنهان میشدند بهمن ماه بود...سردترین ماه زمستان ایران ...فضای دانشکده ما زیر برف سنگینی فرو رفته بود بچه های شیطان و شاد بیاد دوران کودکی در برف بازی مبالغه میکردند تو از گوشه حیاط دانشکده میگذشتی که ناگهلن زیر رگبار گلوله های برفی قرار میگرفتی از سرما بر خودت میلرزیدی دانه های ریز برف از لا به لای یقه ات روی بدنت سر میخورد و چندشت میشد اما هرگز خونسردی خود را از دست نمیدادی بلکه تو هم بلافاصله به جمع آنها میپوستی تا بر سر دیگران گلوله برفی بریزی اما در میان این بازیهای دلپذیر و جوانانه جای بهرام و نوری خالی بود ...آنها خودشان را از دید دیگران پنهان میکردند کمتر در اجتکاع ظاهر میشدند و بیشتر هم بدنبال نقل و انتقال خود بودند اغلب اوقات نوری را میدیدم که پوشیدهدر لباسی گرم و بلند جلو دفتر دانشکده منتظر بهرام بود ...بهرام با عجله از دفتر خارج میشد و میگفت:خوب اینکار هم درست شد بقیه ش هم بمن قول دادند آنها فقط منتظر پذیرش هستند.شبها بیشتر با هم بودیم...بهرام هر شب گزارش کوتاهی از آنچه کرده بود به مهران میداد و نوری با اندوهی عمیق بمن نگاه میکرد و بعد لبخندی روی صورت بهرام میپاشید...نوری آنقدر در خود فرو رفته و عمیق بود که من بزحمت او را میشناختم...آن فرشته رویایی دانشگاه شیراز اینک زنی غمگین و آرام بود که بیشتر فکر میکرد و کمتر حرف میزد .پدر و مادر نوری با ازدواج و ادامه تحصیل در آمریکا موافقت کرده بودند و پدر ثروتمند بهران نیز کاملا به فرزند خود دلگرمی داده بود .نوری که میدانست دیگر عزیمتشان از شیراز قطعی است کمتر به کلاس می آمد مخصوصا که سرانجام پذیرش آنها هم رسید و قرار شد هفته آینده برای عروسی و عزیمت به آمریکا عازم تهران شوند.اگر چه من منتظر چنین واقعه ای بودم اما باز هم در آن شب سرد مهتابی که نوری در آستانه در اتاقم ایستاده و این خبر را بمن داد اول گنگ و منگ به او خیره شدم و بعد بازوانم را برویش گشودم و او را مثل بچه ای بغل زدم و در حالیکه اشک و خنده در صدایم بهم ریخته بودند فریاد زدم:نوری نوری عزیزم عروسیت مبارک!نوری همانطور که در چهار چوب در ایستاده بود سرش را روی شانه ام کذاشت و گفت:مهتا میتونم ازت یه خواهشی بکنم.-بله عزیزم.تو برای عروسی من می آیی تهرون...؟قلبم از شادی شکفت او را بوسیدم و گفتم:چرا نیام؟حتما میام مهران را هم حتما با خودم می ارم...نوری به کنار پنجره رفت به آسمان خیره شد و گفت:پس مهمون ما با هم میریم تهرون...-آره موافقم تو عروس خوشگل من علاوه بر این مسافر آمریکا هستی و خاطرت هم خیلی عزیزه!-متشکرم مهتا تو نمیدونی دلم برات چقدر تنگ میشه یاد تو یاد مهربونیهای تو یاد روزهایی که تو این فلت با هم زندگی میکردیم و از زندگی حرف میزدیم همیشه تو قلب من باقی میمونه ...و آنوقت...ناگهان نوری با صدای بلند به گریه افتاد و صورتش را با دو دست پوشاند و روی بسترم افتاد...من خودم را به ا ورساندم موهایش را نوازش دادم...-عزیزم نوری جان...چته؟چی تو رو اینقدر ناراحت کرده؟تو میخواهی لباس سپید عروسی بپوشی باور کن تو قشنگترین عروس روی زمین هستی...نوری سرش را بلند کرد چشمان قشنگ و درشتش را که د ر اشک غرق بود برویم گشود و در حالیکه قطرات اشک بنرمی از شبکه مژگاهن بلندش فرو میریخت گفت:مهتا مهتا تو خیال میکنی من خوشبخت میشم؟خیال میکنی زندگی همینه که من انتخاب کردم؟خدایا من میترسم...من از آینده میترسم...