انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

کفشهای غمگین عشق


زن

 
فصل ۱۰ (۹)
-نوری خواهش میکنم آروم بگیر تو خوشبخت میشی ...حتما خوشبخت میشی مگه تو چی کم داری؟...بهرام تو را بحد پرستش دوست داره...اون از زیادی عشق و محبت داره منفجر میشه...کدوم دختری از زیادی عشق و محبت بدبخت شده؟کدوم دختر؟...

-ولی اون خیلی رنج میکشه خیلی...ماجرای آن ۳ ماه لعنتی اونو به کلی عوض کرده...
-یعنی تو از اون میترسی؟
-من از حسادتش رنج میبرم اون تموم پنجره های دنیا را بروی من بسته...
-ولی در عوض تموم دروازه های دنیای خودشو بروی تو باز کرده...
-بله درسته حالا بهرام درست همون موجودی شده که پرویز ازش صحبت میکرد ...مردی که از عشق میمیره...مردی که کاملترین عاشق دنیاست...ولی نمیدونم چرا وقتی تو چشماش نگاه میکنم بجای رنگ آبی زندگی فقط رنگ سرخ میبینم...
-آه عزیزم تو دچار یکنوع انفعال روحی هستی چون تو دانشجو هستی میتونم یه مجازات سختی بسیار خوب من به بهرام میگم یه روز کمربندشو بکشه و حالا نزن کی بزن...
-آخ کاش منو میزدو راحتم میکرد...
من دوباره مو های نوی را نوازش دادم و گفتم:ببین نوری...من نمیخوام بگم کی گناهکاره؟اصلا جای چنین بحثی نیست...آن دو سه ماه لعنتی هم گذشته و بهتره برای همیشه فراموشش کنی...
-ولی اون نمیتونه فراموش کنه؟
-تو از کجا میدونی؟...اگه نمیتونست فراموش بکنه که باهات عروسی نمیکرد...
-من میدونم...میدونم...پس چرا او داره منو از ایران خارج میکنه...ما هر دو تا تو محیط دانشگاه خودمون خوشبخت بودیم من در کنار بهترین دوستانم بودم ولی اون قیچی را برداشته و داره منو از زندگی میچینه...
-بله بتو حق میدم...ولی باید به بهرام هم حق داد.اون میخواد خاطره تلخ اون روزا را بکلی از خودش و تو ببره...خوب مگه تو دوستش نداری؟...پس چرا کمکش نمیکنی؟شما عازم آمریکا هستین؟ماه عسلتون را میتونین کنار آبشار نیاگارا بگذرونین...این آرزوی هر دخترییه...
نوری در حالیکه همچنان آرام آرام اشک میریخت گفت:ولی من دلم میخواست ماه عسلمو تو همینجا...کنار آرامگاه حافظ و سعدی بگذرونیم...مگه چه عیبی داشت؟...آه؟...
بحث ما آنشب طولانی و غم انگیز بود...نوری افسرده ولی عصیان زده به نظر میرسید...عصیان علیه گذشته علیه خودش و تسلیم در برابر عشق بهرام...آینده در چشمان قشنگش تاریک بود انگار که در صحرایی پر از آب پر از نی های بلند وهم انگیز پر از قلوه سنگهای خاردار اسیر شده بود و بهر طرف رو میکرد جز خنده غولها و سوت وحشت انگیز مارهای سمی هیچ چیز نمیدید...او از این سفره ناشناخته میترسید و حتی بازوان گرم بهرام و عشق شورانگیزی که باغهای دلشان را رنگ زده هم نمیتوانست او را از این صحرای بی فانوس نجات بخشد...
اما بهرام را دوست میداشت...دیگر بدون حضور بهرام زندگی در چشمانش سیاه و تاریک بود و در مسیر رقت انگیز زندگی شب او بدون حضور بهرام بی ستاره مینمود...
آنشب تا صبح نخوابیدیم ...نوری در اتاقش راه میرفت و بعد مثل دیوانه ها به اتاق من میدوید و مثل بچه ای که عروسکهایش را جاندار و زنده میپندارد بادر و دیوار حرف میزد میز و صتدلی اتاقش را نوازش میکرد و با آنها درد دل میکرد...
-آه میز خوشگل من...چقدر رو تو خم شدم و چیز نوشتم...حتما وقتی من نیستم تو دلتنگ میشی مگه نه...آه گلدون عزیز دردونه من !کاش میتونستم لااقل تو رو با خودم میبردم...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه...
من چه میتوانستم بکنم!...من شاهد اشکریزان دو فانوس قشنگی بودم که در چهره زیباترین دختر دانشگاه شیراز کار گذاشته بودند و آشکارا شاهد غروب رقت انگیز آنهمه شادی و نشاط دخترانه بودم ...نوری وحشت داشت نوری از هنگامه اینده میهراسید و از سوار شدن بر کشتی قشنگی که برای فسر ماه عسلش بادبانها را بر افراشته بود میترسید.میترسید که ناگهان خشم دریا برانگیخته شود و در یک چشم بهم زدن کشتی قشنگ عشقشان رادر هم بشکند...و من سعی میکردم او را از کابوس غم انگیزی که چهار دست و پا بر گردنش حلقه زده بود نجات بخشم اما آیا هرگز توانسته اید بیمار هذیانی را از چنگال کابوس نجات بدهید؟
۳ روز بعد در یک صبح ۵ شنبه سرد فرودگاه تمیز و شسته شیراز را بقصد تهران ترک کردیم.من و مهران و نوری و بهرام.مثل آنروزهای خوب گذشته شانه به شانه هم سوار هواپیما شدیم و چند لحظه بعد ما در دل آسمان شناور بودیم.نوری کنار دست من نشست و بهرام و مهران هم به بحثهای طولانی و خسته کننده مردانه خو مشغول شدند.
نوری ساکت بود یکنوع تسلیم بی قید و شرط در چشمان قشنگش خانه کرده بود .به نظرم میرسد که بهرام با داروی کلمات تسلی بخش اندکی او را از دنیای هذیانی خود بیرون کشیده است.زیر پای ما کوههای کهنسال سرزمین بزرگمان زیر چادر سپید برف به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من گذران زمان و زندگی را در میان دشتهای وطنم جستجو میکردم و میخواستم در ذهن خود صدها دختر سیاه چشم و زیبا را که سرنوشتی مشابه نوری داشتند بهمو پیوند بزنم و بعد از حوادثی که در شرف وقوع بود نتیجه ای بگیرم...نوری هم مانند من از پنجره هواپیما کوههای برف زده و روستاهای دوردست که چون جوجه ای در آغوش سرد و سخت کوهها میلرزیدند تماشا میکرد و ناگهان بطرف من برگشت و گفت:
-ایا روی زمین...توی سینه این روستاها هم دختری مثل من هست که برای شب عروسیش اشک بریزد...آیا آدمها با سرنوشتشان تکرار میشن...
من خندیدم و گفتم:نوری بدبختانه یا خوشبختانه من به سرنوشت معتقدم...شاید شایسته یک دختر تحصیل کرده نباشد که به سرنوشت و اینجور چیزها معتقد باشد...شاید هم به این خاطره که ما زنها در متن زندگی بیشتر بازیچه بودیم...اما من به سرنوشت معتقدم و حداقل استفاده ش هم اینه که آرومتر از دیگران حوادثو تحمل میکنم ...ببین!سرنوشت تو این بوده که ماه عسلت رادر آمریکا بگذرونی ...بسیار خوب...پس علیه سرنوشت نباش...سعی کن از آنچه پیش میاد ضیافت خوبی بسازی مگه نمیشه؟
نوری سرش را تکان داد و گفت:مهتا من به سرنوشت اعتقادی ندارم ...خیال نمیکنم کسی اون بالا بالاها نشسته و دلش خوشه که با ما بازی بکنه...فقط این خود ما هستیم که با زندگیمون بازی میکنیم و سرنوشت میسازیم...اگر من گول اون موجود پست رو نمیخوردم حالا بجای اینهمه غصه و اشک رقص کنان بطرف تهران پرواز میکردم...نه عزیزم من به سرنوشت معتقد نیستم.
-بسیار خوب با عقیده تو همراه میشم تا بتونم یه چیزی بگم...
هیچکس مثل تو اینقدر رو اشتباهاش نمی ایسته ...بلکه عواقب اشتباهشو گردن میگیره و تحمل میکنه ولی تو فقط افسوس میخوری...بین بهرام داره تلاش میکنه تا تو رو از گذشته جدا کنه...بسیار خوب در کنارش بایست و کمکش کن تا جسد متعفن گذشته را زیر خاکها پنهان کنه مگه عیبی داره عزیزم؟
نوری ساکت شد لبخندی برویم زد دستم را فشرد و گفت:بسیار خوب میبینی که من دارم پا به پاش حرگت میکنم چون دوستش دارم و میخوام هر طور که پش اومد تا آخرین لحظه حیات دستاش تو دستم باشه و صداش تو گوشم!
ما در طول راه که چندان هم طولانی نبود یک نفس از عشق از زندگی از دنیای ناشناخته آمریکا حرف میزدیم و قسم خوردیم که تا آخرین لحظه حیات هرگز ارتباطمان قطع نشود...
در فرودگاه مهرآباد پدر و مادر نوری و عده ای اقوان نزدیکش و پدر و مادر بهرام حاضر بودند.و جالب تر اینکه این دو خانواده که برای استقبال از عروس و داماد خود ایستاده بودند همیدگر را نیمشناختند و همینکه ما وارد سالن فرودگاه شدیم نوری چون پر کاهی بطرف خانواده خود جذب شد و در آنسوی دیگر بهرام در آغوش پدر و مادرش میخندید و آنها را میبوسید و من و مهران پالتوها را روی دست انداخته بودیم و لبخند زنان به این منظره زیبا و انسانی خیره خیره مینگریستیم و بعد مهران با آرنج به پهلویم زد و گفت:
یاالله مهتا این وظیفه ماست که این دو خانواده را بهم معرفی کنیم تو برو به خانواده عروس سلام کن منهم پیش خانواده دوماد...
هرگز آن لحظه های شاد و شیرین را فراموش نمیکنم ...من بطرف نوری رفتم سلم کردم نوری مرا به خانواده اش معرفی کرد...مادر نوری که مثل پرنده سپید و کوچولویی کنار دخترش ایستاده بود و چشمانش از شادی و اشک برق میزد مرا مهربانانه در آغوش فشرد و گفت:مهتا نمیخواد خودتو معرفی کنی نوری من اینقدر از تو نوشته که من قسم میخورم بهتر از خودت تو رو میشناسم...
منهم بی اختیار او را بوسیدم و مادر خطابش کردم و گفتم:مادر اگه اجازه بدین من و مهران خانواده عروس و داماد را بهم معرفی کنیم.خواهش میکنم چند قدم تشریف بیارین...
پدر نوری مردی مودب و نسبتا چاقی بود و انگار که لبخندی جاودانه روی لبهایش کاشته باشند مدام لبخند میزد...با هیجانی مردانه خطاب به مادر نوری گفت:مهتا راست میکه باید مراسم آشنایی خانواده عروس و دوماد انجام بشه یاالله بریم جلو...
چه منظره زیبا و دل انگیزی ...من پیشاپیش خانواده عروس و مهران پیشاپیش خانواده داماد بطرف هم حرکت کردیم...دو توده انسانی با همه امیدهای مقدسی که به فرزندان خود بسته بودند هم پیش می آمدند دیگر احتیاجی به معرفی نبود...مردان خانواده بسوی هم رفتند و زنهایی که تا چند لحظه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند یکدیگر را در آغوش گرفتند صدای شیرین بوسه ها در فضا پرواز میکرد...نوری هم لبخند میزد و بهرام دست نوری را محکم گرفته بود و پز میداد:
ببینید عروس خوشگلمو ببینید...بابا مامان...شما یه همچی عروس خوشگلی تو دنیا دیده بودین ...نه انصاف بدین و سلیقه منو تبریک بگین...
مادر بهرام که زنی چاق و فرسوده بود با خوشحالی جلو آمد و دوباره عروسش را در آغوش گرفت بوسید و گفت:بهرام جون به سلیقه تو تبریک میگم ...ولی خوب...عروس خانم هم تو انتخاب داماد سلیقه به خرج داده مگه نه؟
مهران گفت:آهای نوری مواظب باش از حالا مادر شهر داره بهت میزنه!!
از این شوخی مهران همه خندیدند و بعد پدر نوری با لحن متشخص و بزرگوارانه ای گفت:من اجازه میخوام که از خانواده عزیز داماد خواهش کنم همه دستجمعی ما را سرافراز کنن...تو منزل پذیرایی مختصری تدارک دیدیم...
در میان سر و صدای گرم و دوستانه ای که فضای فرودگاه را از سادیهای انشانی انباشته بود همه براه افتادیم من خودم را به نوری رساندم و گفتم:نوری جان چه پاپا مامان نازی داری من عاشقشون شدم...
مادر نوری که صدای مرا شنیده بود دست به گردن من انداخت و گفت:من افتخار میکنم که دخترم دوستی مثل شما داره ...انشاالله عروسی تو...
من همیشه به مادران وطنم افتخار میکنم ...آنها زیبانرین مهربانترین و خواستنی ترین مادران جهان هستند و محبتهای مادران مرا بی دلیل به گریه می اندازد و در آن لحظه داشت اشکهایم سرازیر میشد که مهران به دادم رسید.
-آهای مهتا خواهش میکنم احساساتی نشو !خواهی دید که مادر منهم تو را خیلی میپسنده...
نیم ساعت بعد ما در قشنگترین نقطه ییلاقی تهران ار اتومبیلها پیاده شدیم و بعد وارد خانه ای شدیم که در ظرافت و زیبایی کم نظیر بود و زیر آفتاب درخشانی که در آن زمستان سرد بر تهرانیها ارزانی شده بود چون الماس میدرخشید سالن بزرگ خانه کا با فرشهای زیبای وطن تزیین شده بود ما را در خود گرفت.به زودی هر کسی آشنایی پیدا کرد گفتگوها آغاز شد و چند دقیقه بعد وقتی چای گرم با آن بخار مطبوعش سرما را از تن ما گرفت طبق رسوم زیبا و قدیمی پدر داماد رو به پدر و مادر عروس کرد و گفت:اگر چه بچه های خوب و عزیز ما قرار مدارها را گذاشتند اما ما ایرونی هستیم و باید همه چیز همانطور که پدر و مادرامون معتقد بودند رعایت کنیم برای همین اجازه میخوام به نمایندگی از طرف پسر عزیزم بهرام و مادر عزیزش پروانه خانم و خودم که پدر بهرام هستم از پدر پدر و مادر بسیار عزیز خانم نوری دخترشان نوری عزیز را برای بهرام خواستگاری کنم امیدوارم که مبارک باشه.
من بطرف پدر نوری که چهره ای دوست داشتنی داشت و موهای سپیدش او را محبوب و ایده آل زنان جوان میکرد برگشتم پدر نوری در حالیکه لبهایش آشکارا از هیجان میلرزید اینطور پاسخ داد.
-با کمال افتخار از طرف نوری دختر عزیز و دلبندم و همچنین از طرف مادر عزیزش و خودم به این خواستگاری جواب مثبت میدم و امیدوارم که نوری و بهرام عزیز تا آخر عمر خوشبخت و سعادمند باشند.
ما همه با صدای بلند هورا کشیدیم و دست زدیم و بعد پدر نوری بلند شد و چهره دامادش را بوسید و پدر بهرام هم متقابلا نوری را بوسید آنوقت همه همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند .آدمهایی که تا چند دقیقه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند حالا به بهترین و صمیمیترین دوستان تبدیل شده بودند و من از شوق و هیجان میلرزیدم و مدام به نوری نگاه میکردم که انگار این فضای محبت آلود قلب غم زده اش را گرم کرده بود و همه کابوسهای افکارش را فراری داده بود.من جلو رفتم و نوری رادر آغوش گرفتم و گفتم:نوری نوری عزیز من ...انشاالله مبارک باشه...انشاالله.
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۰)
آنروزها روزهای شیرین و خواستنی بود...ما در زمستان بودیم اما تو گویی صبح دلپذیر بهاری آغاز شده بود آواز قناریها یک لحظه قطع نمیشد.جوانه های سبز زندگی قد میکشیدند رشد میکردند و بر هر شاخه ای گلی خوشرنگ در چشم ما میشگفت...ما همه در اوج بودیم بهرام و نوری دوباره چون پیچکی سبز به ساقه اندام یکدیگر پیچیده بودند حرفها گفتگوها خواهشها همه و همه دوستانه و حتی شاعرانه بود .انگار که همه بهز بان زیبا و احساساتی شعر سخن میگفتند رنگ غم از اسمان دلهای ما گریخته بود هر چه بود شمیم گلها آواز قناریها و چمنهای سبز بود و ما حتی برفهایی که در کوچه های شمیران نشسته بود سبز میدیدم...
نوری آن فرشته بلند قامت یکبار دیگر زیبایی درخشان و خورشید گونش را باز یافته بود ...موهای بلندش انگار چون ابشار دائما در حال فرو ریختن بود .پیراهنهای مد روزش بیشتر از همیشه پیکر تراشیده اش را به نمایش میگذاشت .او چون گلی در هر محفل و مجلسی که تشکیل میشد عطر میپراکند و مثل خورشید روشنایی و نور میپاشید.
مقدمات عروسی به سرعت فراهم میشد و سرانجام من و مهران میان خیل میمانان اشرافی و محترم وارد باشگاه شدیم تادر جشن عروسی بهترین و محبوبترین دوستان خود شرکت کنیم.
همه چیز خوب شسته مجلل و اشرافی بود .زنها ستارگان مسلم مجلس عروسی بودند و مردها با بوی ادوکلنهای اشرافی و لباسهای مجلل خود در کنار ستاره های خود میچرخیدند مهران وقتی این منظره را دید بمن لبخندی زد و گفت:عزیزم خوب چشماتو باز کن ما کاملا در قلب اشراف تهران قرار گرفته ایم شاید هرگز دیگر چنین فرصتی برای تماشای اینهمه اشراف معطر و زیبادست ندهد...
من دستم را به داخل بازوی مهران لغزاندم و گفتم:عزیزم مجلس عروسی ما هم کم از این جشن نخواهد بود ...همانطور که بارها گفتم...در عروسی ما فقط دو نفر دعوت دارن مهتا و مهران میز ضیافت ما هم از یک شمع و یک بشقاب غذای سرد تشکیل میشه.
-فکر نمیکنی با اون یه دونه شمع مجلس عروسی شما خیلی زود تاریک بشه...
-این نهایت آرزوی شادوماده مگه نه؟
و هر دو از این شوخی خندیدیم و خود را به میان شط عظیم و پر ستاره جمعیت انداختیم بزودی عروس و داماد خوشگل ما وارد شدند هرگز آن لحظه را فراموش نمیکنم ...آنها چون دو کبوتر نر و ماده سفید و سیاه در سالن بزرگ و اشرافی باشگاه میخرامیدند جمعیت با کف زدنهای خود در حقیقت قلبهایشان را بزیر پای عروس و داماد با شکوه ما انداخته بودند ...موزیک غوغا میکرد من جلو دویدم و سینی منقل اسپند را گرفتم و پیشاپیش آنها به حرکت در آمدم ...خدایا آنها چقدر زیبا بودند...گاهی آدمی برای توصیف آنچه میبیند یا دیده است هیچ کلامی را مناسب نمیداند و من نیز برای توصیف این صحنه جادویی این عروس و داماد رویایی و آن شکوه بزرگ هیچ لغتی مناسب توصیف نمیبینم ...آنها ستاره بودند...خورشیذ بودند نه ما آنشب در عروسی ماه و خورشید شرکت داشتیم و شما هرگز نمیتوانید ادعا کنید که عروس و دامادی اینقدر زیبا شیرین و دلربادر تمام عمرتان دیده باشید.حس میکردم زمان با پای گذران خود نیز لحظه ای در این مجلس با شکوه ایستاده است تا شکوه خلقت را بیشتر تماشا کند.
من بی اختیار نوری را در آغوش کشیدم بوسیدم و گفتم:آه اگر من پسر بودم یک بمب در این مجلس منفجر میکردم و تو را میدزدیم و میرفتم.
نوری از ته دل خندید و گفت:حالا هم حاضرم با تو فرار کنم.
و بهرام به شوخی مچ دست مهران را کشید و گفت:آهای مهران بیا این زنتو ببر میترسم کار دستم بده...
سراسر شب موزیک بود و شعر بود هیجان بود کلمات نعارف آمیز اشعار ذلپذیر و هوای معطر بود و بعد مادر اتومبیل عروس و داماد به همراه کهکشانی از اتومبیلها و موزیکی از بوق آنها بطرف خانه عروس براه افتادیم.
پدر و مادر نوری خواهش کرده بودند که دو سه روزی که عروس و داماد در تهران هستند لااقل در خانه آنها منزل کنند و پدر داماد گفته بود:بله ما موافقیم چون یک مادر اینو خواهش میکنه.
من و مهران تصمیم گرفته بودیم که سه روز دیگر هم در تهران بمانیم و بعد از آنکه نوری و بهرام را مشایعت کردیم از همان فرودگاه مستقیما به شیراز برگردیم و انگار که همه چیز برق اسا و به سرعت گذشت و یکوقت من و مهران دیدیم که در فرودگاه مهر اباد هستیم و نوری و بهرام در میان حلقه نگاههای اشک آلود فامیل مشغول خداحافظی هستند نوری تمام مدت کنار من ایستاده بود ...دلم میخواست از او خیلی سوالها بکنم اما مشایعین مهلت نمیدادند با وجود این فرصتی دست داد و من نوری را به خلوتی کشیدم و گفتم:عزیزم امیدوارم دیگه از اون کابوسها به سراغت نیامده باشه!
نوری مرا بوسید و گفت:مگه تو نگفتی سرنوشتو قبول داری؟
-بله من اینو گفتم چون وقتی سرنوشتو قبول داشته باشم راحت تر مشکلات زندگی را تحمل میکنم.
نوری باز هم مرا بوسید و گفت:خوب منم ناچار شدم عقیده تو رو قبول کنم این جوری راحت تر میتونم به جنگ دنیایی که نمیشناسم برم.
-ولی مگه تو احساس خوشبختی نمیکنی؟
-چرا عزیزم هیچوقت اینطور خوشبخت نبودم مخصوصا که میبینم بهرام هر قدر از محیط اطراف کنده میشه خلق و خویش بهتر میشه!وقتی وارد فرودگاه تهران شدیم احساس کردم که او خیلی راحت تره حتما وقتی در فرودگاه نیویورک به زمین بنشینیم از اینم خیلی راحت تر میشه...
-ولی تو باید خیلی مواظب باشی که خاطره کذشته را تو ذهنش زنده نکنی چون همیشه گفتم که گذشته کوچه و خیابون نیس که آدم وقتی ازشون بگذره اونارو فراموش کنه گذشته همیشه با آدمه.
سر و صدای فامیل و آشنایانی که به مشایعت آمده بودند ما را از دنیای خودمان بیرون کشید و دوباره به جمع پیوستیم مادر نوری مدام دخترش نوازش میکرد و میپرسید:دخترم آیا تا تو برگدی من زنده هستم؟
و نوری سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند و مادر را تسلی بدهد پدر ساکت بود اما من لرزش چونه های پدر نوری را کاملا میدیدم.
سرانجام لحظه خداحافظی رسید ما دوستانی که آنطور بهم پیوسته بودیم دست در آغوش هم انداختیم و بعد ناگهان با صدای بلند به گریه در آمدیم.بلهدر آن لحظه ما داشتیم با همه خاطرات مشترک وداع میکردیم که بیش از هر وسیله ما را بهم پیوست کرده بود ...من آنقدر گریه کردم که حتی نتوانستم یک کلمه حرف بزنم...برای یک لحظه حس کردم که کابوسهای نوری دوباره برگشته است چشمان درشتش را هراسان به اطراف دوخته بود و وحشتزده و ترسان و حتی موجودی رقت انگیز شده بود .به آدمی میماند که تمام پشتیبانان خود را ناگهان از دستد اده باشد من با چشمان اشک آلود ملتمسانه نگاهش کردم...مهران جلو رفت دست بهرام را گرفت و گفت:بهرام در سرزمین غربت با نوری خیلی مهربانتر و عاشقتر باش فهمیدی؟
بهرام لبخندی زد و گفت:مطمئن باش مهران ما زندگی تازه ای شروع میکنیم یه زندگی بدون سر خر بدون آدمهای مزاحم و احمق که خواستن عشق ما را بدزدن اونجا خیالم کاملا راحته براتون همه چیز را مینویسم...
-سفر بخیر.
-سفر بخیر.
و ساعت هفت صبح بود که آنها پرواز کردند و ساعا هفن و نیم بود که ما هم روی آسمان تهران بسوی شیراز پرواز میکردیم ...پشت سر ما خطی از اشک مثل یک جاده الماس گونه باقی مانده بود.مادر نوری این زن ظریف و کوچولو همانطور که اشک میریخت مرا بغل زد و بوسید و گفت:نوری همه چیزو بمن گفت خوشحالم که دوستی مثل تو داشته که همه جا در کنارش بودی ...درسته که تو مادر داری اما منو مادر خودت بدون ...رو من حساب کن هر وقت به تهرون اومدی سری هم به این مادر تنها بزن...انشاالله که با مهران جون خوشبخت بشین.
در هواپیما من سرم روی شانه مهران گذاشته بودم و به بازیهای زندگی این حوادثی که پی در پی گذشته بودند فکر میکردم...مهران که از پنجره هواپیما صحراهای اطراف تهران را تماشا میکرد از من پرسید:به چی فکر میکنی مهتا؟
-نمیدونم...همه چیز خیلی سریع و تند گذشت آخه این چه زندگیست ؟تو با آدمی آشنا میشی با او دوست هستی چون انسان خوب و شایسته ای است بعد به او دل میبندی و میگی او بهترین دوست منه و همیشه هم با او خواهم بود اما یک وقت میبینی او سوار هواپیما شد و رفت و همه بندهای دوستی که خودتو به او آویزون کردی پاره شد...
آنوقت خودتو تو فضایی حس میکنی که نه اکسیژن داره نه رنگ و بو ...راستی زندگی چه بازیهایی داره...
مهران دستش را روی دستم کذاشت و گفت:زندگی همینه عزیز...حالا سعی کن کمربندتو محکم کنی و رو به جلو بنشینی و به آینده نگاه کنی چون اگر بخواهی کمبربندتو وارونه ببندی و همش به گذشته زندگی فکر کنی همیشه تو اون خلا میمونی...تو که نیمخواهی همشیه وارونه زندگی کنی میخواهی؟
-ولی من خسته ام مثل اینکه تو یه کوره رها وامانده و خسته افتاده و نفس آخرمو میکشم نه ستاره ای نه امیدی ...من نگران سرنوشت هستم نگران سرنوشت نوری ممکنه منو مسخره کنی ممکنه دستم بندازی ولی من از سرنوشت نوری میترسم.
مهران که همیشه افکار درونی مرا میخواند گفت:میدونم چی فکر میکنی ولی یادت باشه که بهرام بمن قول داد.
بدین ترتیب ما بر زمین فرودگاه شیراز نشستیم.در فرودگاه برف آرام آرام فرو مینشست در خوابگاه خودم را گشودم برای لحظه ای به در تکیه دادم و بفکر فرو رفتم شاید مرادختر خیالاتی بخوانید ولی نمیدانم چرا با صدای بلند فریاد کشیدم:نوری من برگشتم بیا بیرون...
اما جز انعکاس صدای خودم جوابی نگرفتم چمدانم را روی زمین انداختم و بی اختیار گریستم.
چقدر تنها بودم چقدر جای نور خالی بود به اتاق نوری رفتم...همه یز ساکت و متروک بود انگار سالها بود که در آن اتاق هیچ کس زندگی نمیکرد پشت میزی که نوری مینشست و تکالیفش را انجام میداد نشستم و مدتی گریستم و اگر سر و صدای بچه ها که از بازگشتم مطلع شده بودند نبود شاید ساعتها و ساعتها همانطور پشت میز نوری مینشستم و گریه میکردم.
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۱)
آنروز من که (نویسنده سرگذشت) در باغ ارم این سرگذشت را از دهان مهتا شنیدم هرگز فکر نمیکردم که این قصه واقعی دنباله ای هم داشته باشد.میخواستم به دختری که مرا از تهران به شیراز کشیده بود بگویم:همین بود؟

اما مهتا نگاه قشنگش را بمن دوخت و گفت:نه همین نبود...اینها قسمتی از ماجرای زندگی نوری بود که من در جزئیات آن قرار داشتم .اما ماجرای زندگی نوری و بهرام تنها این قسمت نبود قسمت اصلی این ماجرا در نیویورک اتفاق افتاده است...شما باید این نامه ها و این یادداشتها را بخوانید بعد قضاوت کنید...
در هواپیمایی که مرا به تهران می آورد با عجله نامه ها و یادداشتها را مرتب کردم...
بیش از ۴۰ نامه از نوری بود که برای مهتا به شیراز نوشته بود و بعد یکی دو تا نامه از دوستان نوری که برای مهتا فرستاده بودند که سرگذشت را تکمیل کرده بود .و اینک به اتفاق شما خواننده عزیزی که قلبهایتان را با همه مهربانی به نوری و بهرام و مهتا و مهران سپرده اید بدنباله این سرگذشت میپردازم سرگذشتی که شاید بتواند گرهی از میلیونها گره روح بشر را برای شما بگشاید ...و اجازه میخواهم تا آنجا که میسر است از روی یادداشتهای مهتا و نامه ها باز هم من شرح قصه را بدست مهتا بدهم تا او با آن زبان گرم و پر احساس خود همه چیز را بازگو نماید ...مگر عیبی دارد؟

*****************
درست ۱۰ روز بعد از سفر نوری و بهرام به نیویورک اولین نامه نوری بدستم رسید .وقتی نامه را در لیست دانشجویانی که نامه دارند دیدم و نامه را گرفتم انگار پر در آورده بودم با عجله خودم را به اتاق نوری که هنوز خالی مانده بود رساندم پشت میزش نشستم و بعد با دقت و حوصله نامه را گشودم:
-مهتای عزیزم همین دیروز من و بهرام وارد نیویورک شدیم .نمیدانم از کجا شروع کنم از چه بنویسم راستش هنوز دارم از اینهمه ارتفاع و بلندی گیج میخورم آدم نمیدونه چجوری این شهر رو توصیف کنه.یک جنگل حسابی از یک مشت عمارات بلند و دراز .تا میایی به یه دونه از این آسمانخراشها نگاه کنی کلاه از سرت میفته و اگه خیلی بی احتیاط باشی از پشت نقش بر زمین میشی آه دارم برات چی مینویسم...مثله اینکه نیویورک روی من خیلی اثر گذاشته اما خیال نکنی اثر مثبتی روی من گذاشته خیر اثر اثر منفی بوده!باور کن یه تیکه از شیراز از دانشگاه شیراز که دلم براش یه ذره شده به تموم نیویورک نمیدم.آخ چقدر حرف دارم و چطور دارم برات فلسفه بافی میکنم...بذار اصلا از اول برات شرح بدم!اینجوری بهتره!دم دمای صبح بود که به نیویورک رسیدیم .هواپیمای ما روی باند فرودگاه کندی نشست .میدونی که من چقدر کندی را با او چهره آرتیستیک و ملایم دوست داشتم و حالا به محض ورود به آمریکا تو فرودگاهی مینشستیم که نام بزرگ این مردو بدوش میکشه...فضای فرودگاه برای من و بهرام گیج کننده بود نمیدونستیم از کدوم دروازه و از گجا خارج بشیم تقریبا مثل دهاتیها رفتار میکردیم...و من از خودم خجالت میکشیدم ...خوشبختانه یکی از فامیلهای بهرام قبلا برای ما ترتیب کارها ر ا داده بود . آپارتمان ما در یکی از آسمان خراشهای وحشت انگیز نیویورکه...این آپارتمان که ۳اتاق و ۱ آشپزخانه و ۱ هال بزرگ داره قبلا در اجاره همین فامیل بهرام بوده که حالا به واشنگتن منتقل شده و بما واگذار کرده...آپارتمان مبله است و من و بهرام وقتی وارد شدیم تازه کمی احساس آرامش کردیم و بهرام برگشت و بمن نگاه کرد و گفت:سلام و منم جوابش دادم سلام!آنوقت ما زن و شئهرهاس جوان همدیگه رو بوسیدیم...چقدر دلم برای احساسات عاشقانه بهرام تنگ شده بود چون این اولین باری بود که منو مثل روزای اول بوسید...میدونی مهتا؟تو دلم انگار که بمبی از شادب منفجر کرده باشند خیلی خوشحال شدم...مثل اینکه قاره آمریکا بهرامو از گذشته اش بکلی جدا کرده بود...حالا اینکه منو میبوسید بهرام حقیقی خودم بود...از دیروز من دارم به آپارتمان میرسم بعد هم که قراره من و بهرام فردا صبح تا شب در نیویورک به قول بهرام به کشف شهر ناشناخته ها برویم حتما همه جا جی تو رو خالی میکنم.بهرام تو کارای خونه حسابی بمن کمک میکنه نمیدونی چقدر خوب و مهربون شده یه لحظه ازم جدا نمیشه.بسکه منو بوسیده صورتم باد کرده...کاش تو و مهرانم اینجا بودین آنوقت چقدر بما خوش میگذشت...همانطور که نوشتم ما هنوز نیویورک را ندیدیم فقط از پنجره آسمان خراشمان در طبقه دهم گاهی وقتا خم میشیم و اتومبیلها را که مثل مورچه رو زمین میدون تماشا میکنیم... ۱اتاق برای نشینمن و یک اتاق را برای خواب اختصاص دادیم و هر وقت شما به نیویورک اومدین من اتاق نشینمن را برای تو و مهران درست میکنم.راستی از بر و بچه های دانشگاه چه خبر حالشون خوبه؟پشت سر ما که حرفی نمیزنن؟لابد تا حالا یه هم فلتی برات در نظر گرفتن...راستی از این فکر این موضوع هم حسودیم میشه مهتا من تو رو خیلی دوست داشتم...تو دوست ماهی بودی دلم میخواد اگه مسخره ام نکنی هزار مرتبه قربون صدقه ات برم...نمیدونی چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده برای باغ ارم کازبا برای حاجی بابا برای همه تریاهای خوب شیراز برای سلف سرویس دانشگاه خودمون برای همه بچه های خوب ولی چه میشه کرد بقول تو سرنوشته من این بود و حالا سعی میکنم با سرنوشتم بسازم.
من خیلی حرفها دارم که باید برات بنویسم اما بقیه باشه برای پس فردا دلم میخواد از چیزایی که تو نیویورک دیدم برات درست و حسابی بنویسم...قربانت نوری...راستی بهرامم خیلی خیلی به تو و مهران سلام میرسونه...
نوری
سرم را از روی نامه نوری بلند کردم قطره اشکی که به یاد یک دوست خوب از چشمانم جاری شده بود به نرمی روی میز کار نوری ریختم سیگاری آتش زدم و بعد بفکر فرو رفتم...
زندگی چقدر عجول و بیرحم است...دیروز ما اینجا فلت خود را از سر و صدا و شیطنتهای دخترانه مان بلرزه انداختیم و امروز من اینجا تنها نشسته ام و از دوستی که آنقدر بمن نزدیک بود نامه ای میخوانم که از هزاران کیلومتر دورتر بسویم پرواز داده است.
همیشه میدانستم که من از گوچ آدمها حتی اشیایی که با آنها انس گرفتم غمگین میشوم اما در این مورد خاص بر اندوه خود مهار میزدم چون حس میکردم نوری در فضای شهر جدید و قاره جدید به آرامی خوشبختی از دست رفته را به آغوش میکشد و بهرام این سرکش حسود زیر نگاه نوازشگر نوری و ان سرانگشتان نرم و مخملی شراره های آتش خیز حسادت را از جسم خویش بیرون می افکند و دوباره ان تصویر شاد و عشق آمیز گذشته را در چشمش زنده میکند.
من همیشه از خوشبختی دیگران آنقدر به هیجان میایم که نمیتوانم اشکهایم را پنهان کنم و آنشب وقتی مهران را دیدم برای اولین بار شرم دخترانه ام را فراموش کردم دستم را در بازوی مهران انداختم و گفتم:مهران میخوام یه چیزی بگم ولی خجالت میکشم...
-بگو عزیزم...
-آخه خجالت میکشم.
-خودتو لوس نکن عزیزم بگو.
-امشب بریم کازبا.
-آه چه پیشنهاد دشواری ...ولی چون تو دختر خوشگلی هستی رو تو زمین نمیاندازم.
-مهران اذیتم نکن مسخوام پشت میزی که همیشه با نوری و بهرام مینشینم بنشینم و خاطرشون رو زنده کنیم.
آنشب چه شب خوبی بود من ۳ بار نامه نوری را خواندم چندین بار بیاد دوستان خوبمان و حوشبختی تازه شون اشک ریختیم.
مهران با تصویری از عاطفه و محبت که در چشمانش میخواندم به پرحرفیهای من گوش داد.همراه من به یاد آوری خاطراتی که از نوری و بهرام داشتیم پرداخت و در حالی که در تب دوستی به جسم مذابی تبدیل شده بودیم در آن هوای سرد و برفی بسوی خوابگاه دختران براه افتادیم...
مهران همانطور که شانه به شان من راه میرفت گفت:مهتا!آیا فکر میکنی که مهران بتواند گذشته ها فراموش کند؟
-نمیدانم...نمیدانم...ولی او تلاششو کرده ...خیال میکنی برای چی وطنشو گذاشت و رفت تو یه سرزمین غریبه؟ها؟
-بله اینو خوب میدونم اما همانطور که همیشه گفتم گذشته همیشه با آدمه...
- خوب خوب نفوس بد نزن تو رو خدا...میبینی نوری چی نوشته...دوباره همه چیز مثل اوله...نمیدونی چقدر خوشحالم.
وقت خداحافظی ناگهان مهران گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم مهتا!
-بگو عزیز دلم...بگو...
-من به نوری حسودیم میشه تو اونو بیشتر از من دوست داری مگه نه؟
من با هیجانی که شاید انعکاس این گلایه دوستانه بود ناگهان در موهای مهران چنگ انداختم.
-حسود...حسود پس تو دست کمی از بهرام نداری...
مهران همانطور که زیر رگبار حملات من بیتاب شده بود گفت:همه مردای عاشق حسودن...
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۲)

-فدای تو حسود عاشق بشم.

وقتی که به خوابگاه رسیدم بی اختیار احساس خوشبختی میکردم .از پنجره اتاقم میدیدم که درختهای مرده و یخ زده ارم زنده میشوند گلهای سرخ چون دخترکان شوخ و سرخپوش از بستر سفید و برفی خود با ناز برمی خیزند.بلبل شوریده حال شیراز با آن نوای شور انگیز میخواند .در سینه آسمان ستاره های پاک و شفاف برقص و پایکوبی برخاسته اند.بخار سبز خوشبختی سراسر شیراز را پوشانده است و حتی صدای گرم شاعر رند شیراز بلند است که میخواند...

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری

با خبر باش که سر میشکند دیوارش
پشت میز نشستم و برای نوری نوشتم...
نوری من نوری عزیز من...
نامه ات قلبم را روشن کرد نامه ات بوی خوش موهای تو را میداد...گرم و مهربون نوشته بودی و این دوست تنها و بی قرارت را شاد کردی...دانشگاه شیراز مثل اینکه احساس منو نسبت به تو میدونه و بهش احترام میگذاره چون تا این لحظه هیچ دختری را جانشین تو نکرده و فلت خوب و نقلی مون باز هم مال من و خاطره توست...روزها اغلب سری به اتاقت میزنم شاید باور نکنی ولی من اتاقتو تمیز میکنم شیشه را پاک میکنم یه شاخه گل تو گلدون نازنینت میذارم و گاهی هم پشت میز کارت مینشینم و کار میکنم تا چراغ اتاقت هرگز خاموش نشه.
امشب به افتخار اولین نامه خوشگل و مهربونت من و مهران ضیافتی در کازبادادیم...مهمانان این ضیافت من و مهران بودیم ولی جای شما دو تا را پشت همان میز همیشگی خالی گذاشتیم ...مثل اینکه شما دو نفر روبرومون نشستین با هم حرف میزنیم !دیوونه بازی میکردیم نه؟
خوب چه میشه کرد؟مگه ما دلمون به چی خوشه...غیر از دو سه تا دوست صمیمی و یک عشق که توی زندگی آدم پیدا میشه دیگه تو این دنیای احمقانه کدوم دل خوشی برای آدم باقی میمونه؟
نمیدونی چقدر خوشحال شدم که دوباره روزای خیلی خوبتو با بهرام شروع کردی...من و مهران خیلی رو این موضوع بحث کردیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که دیگه هیچ دلیلی برای ناراحتی شما وجود نداره ...امیدوارم زندگی در قاره جدید به عشقتون یه تنوع حسابی بزنه.بهمه بچه های دانشکده خبر دادم که نامه ات اومده...همه خوشحال شدن همه برات سلام رسوندن ...کاش من و مهران هم پیش شما بودیم و آن روزهای خوش شیرازو تو نیویورک تکرار میکردیم...
نوری جان من!خوب خوب من...!خیلی مواظب زندگیت باش ...تو یکبار موفق شدی عشقتو نجات بدی چون قلبت پاک و روشن بود امیدوارم هرگز این تجربه تلخو فراموش نکنی ...بهرام پسر خوبیه او تو رو دیوانه وار دوست داره تو باید در اون دنیای بیگانه مهربانترین آغوش زندگیش باشی...
نمیدونی مهران چقدر دلش برای تو و بهرام تنگ شده مرتب یاد شما میکنه...نمیدونم برای مامان نامه نوشتی یا نه اگه نوشتی سلام منو بهشون برسون ...چه مامان خوب و ماهی داری ...راستی میخوام چند تا نوار و صفحه آهنگهای ایرونی براتون بفرستم .بنویس ببینم بیشتر آهنگهای برنامه گلها را دوستداری یا آهنگهای روز ایرونی برات پر کنم؟چشمان من از همین حالا برای بازگشت تو در انتظار میسوزه بهرام را از جانب من و مهران ببوس...

قربانت مهتا...
نامه را در پاکت گذاشتم و بعد در حالیکه رضایت عمیقی از زندگی قلبم را متورم کرده بود به بستر رفتم رفتم.۱۰ روز بعد نامه دوم نوری برایم رسید آنروز هوا آفتابی و روشن بود حس میکردی که زمستان دست و پای یخ زده اش را زیر آفتاب گرم میکند و بوی بهار از سمت آرامگاه حافظ شیراز به مشام شیراز میرسد من نامه را گرفتم و به نقطه خلوتی پناه بردم.
مهتای عزیزم...سلام ...و صد سلام از راه دور...اگه بدونی که زمستان نیویورک چقدر سرده آنوقت میتونی بفهمی چرا امروز وقتی بخونه برگشتم یک ربع تمام گریه میکردم و بهرام دماغم را با حوله ماساژ میداد تا شاید گرم بشه...مرده شور این زمستونشون رو ببره مثل خودشون سرد و یخه...راستی اولین چیزی که میتونم برات بنویسم اینه که در تموم این شهر ۱۲ میلیونی که به اندازه یک مملکت آدم از سر و کول آشمان خراشاش بالا و پایین میرن یه جو محبت تو هیچ عطاری پیدا نمیشه...همه نگاهها سرد و شیشه ایه...همه حرفها خلاصه و مثل دشنه تیزه!خدایا!حتی اینجا یکنفر ازت نمیپرسه که تو کی هستی از کجا آمدی؟چه میخوای؟...
راستش وحشت برم داشته که اگه یه روز من و بهرام تو این آپارتمان یخ بزنیم تا سر ماه که باید اجاره بپردازیم هیچ کس از مرگ ما خبردار نشه...
آخ قربون وطن خودمون قربون شیراز قربون بچه های مهربون دانشکده خودمون...دلم میخواد وقتی تو سلف سرویس رفتی بری رو میز وایسی و برای بچه ها نطق بکنی و بگی بچه ها!قدر این همه محبتو بدونین ...بگی که نوری نوشته فدای اون سر و صداها و اون شوخیها و متلکهاتون...اون سیگار تعارف کردنا اون چشم چرونیهاتون...دیروز رفتم سلف سرویس دانشکده جدیدمون ...همه مثل اینکه با هم قهر بودند...دو تا دو تا یکی یکی مثل عزادارها اومدن غذا گرفتن نشستن خوردن و بعد هم بدون خداحافظی رفتن...نه خدایا من چطوری میتونم تو این یخبندون آدمها زندگی کنم؟
راستی چرا من عاد ت دارم که همیشه نامه هامو از آخر شروع کنم؟
من و بهرام اسممون رو تو دانشکده نوشتیم دانشگاه نیویورک یه محیط نسبتا قدیمیه...درختای قطور و بلندی داره فضای دانشگاه خیلی تمیزه ولی چه فایده...انگار که تو یه قبرستون تمیز و گلکاری شده راه میری ...همه جا خاموش و یخه ...من و بهرام روز اول اونقدر غریب بوذیم که مثل دو تا گوسفند بهم چسبیده بودیم...بهرام خیلی عصبانی بود...وقتی برای رفتن سر کلاس میخواستیم از هم جدا بشیم هر دو تا جوری بهم نگاه میکردیم که انگار برای یه سفر دور و دراز میخواهیم از هم جدا بشیم...اشک تو چشمامون حلقه زده بود و من بی اختیار سرم روی شونه بهرام گذاشتم و گفتم بهرام من میترسم بهرام بغض کرده بود ولی سعی میکرد منو دلداری بده...تو نمیدونی بهرام چقدر خوب شده فورا دستمال کاغذی جیبشو در آورد اشکمو گرفت و بعد دستمالو بوسید و تو مشتش چلوند و گفت من اینو با خودم میبرم سر کلاس وقتی تو نیستی بمن قوت قلب میده...
بهرام مثل اون اولا برام دیوونگی میکنه ...انگار که توی این شهر بزرگ هیچ آدمی غیر از من و خودش زندگی نمیکنه .تو خیابون تو رستوران تو آپارتمان یکدقیقه از قربون صدقه و شیطنت وا نمیسه طوری رفتار میکنه که انگار ما سرمه حضرت سلیمان به چشم کشیدیم و هیچکس ما را تو شهر نمیبینه...من از شرم سرخ میشم و مدام دستشو میگیرم و بهرام بهرام میزنم اما اون میخنده و میگه اینها که از جنس ما نیستن اینها که این چیزا را نمیفهمن...نیگاشون کن جنس چشماشون از شیشه س و هیچ چیز را نمیبینن...
هر شب برام یه ضیافت دست و حسابی میده خودش میره از رستوران خرید میکنه و بعد خودش میز میچینه و با با سلیقه تموم دو تا شمع یکی اینطرف میز یکی آنسر روشن میکنه آنوقت در حالیکه نوار گلهایی که از تهران با خودمون آوردیم پخش میشه در محیطی کاملا شاعرانه غذا میخوریم و بعد بهرام بازی در میاره...تو خودت میدونی چقدر بلاس...راستی یادم رفت بنویسم کجاها رادیدم ...رادیو سیتی نیویورک...باغ وحش یکی دو تاسینما ولی راستش اصلا خوشم نیومد...اصلا ما را برای زندگی تو اینجور شهرها نساختن...اگه بهرام پیشم نبود بخدا حتی یکدقیقه نمیموندم.
خوب ذار ببینم دیگه چی برات ننوشتم...آه...درباره کلاسم...حدود شصت هفتاد نفر شاگرد هستیم که درست نصف کلاسو دخترا اشغال کردن...سمت چپ من یه پسر بیست و سه چهار ساله موبور نشسته و سمت راستم یه دختر بلند قد و دیلاق از اونا که اگه بچه های ما بخوان متلک بهش بگن حتما بیچاره را شیر برنج صدا میزنن...یه عینک دسته سیمی دائما رو بینی سربالاش قل میخوره و اینقدر سرش تو کتابه که آدم خیال میکنه گردنش رو با یه زنجیر به کتاب بستن ولی در عوض پسره بهتره...اسمش تامه اون اولین آمریکاییه که خودشو بمن معرفی کرد و حتی ازم پرسید از کدوم مملکتم گفتم از ایران...چند مرتبه این اسمو زیر زبونش غلطوند و بعد گفت...کارپت!گفتم :آره احمق جون قالی...آنچنون قالیهایی که اگه یه دختر آمریکایی بتونه یه همچی نقشی ببافه حاضرم نصف عمرم رو بهش بدم نفهمید من به فارسی چی گفتم لبخندی زد و پرسید:وات دو یو سی؟گفتم:هیچی ولی مثل اینکه این یکی یه چیزی سرش میشه چون بیچاره چند مرتبه خواست منو راهنمایی کنه .ظهر با بهرام رفتیم سلف سرویس اونم اومده بود من هم برای اینکه از تنهایی در بیاییم فورا اونو به بهرام معرفی کردم...
بهرام هم بلافاصله پول غذاشو حساب کرد و آمریکاییه چنان از این موضوع تعجب کرده بود که انگار دو تا شاخ رو سرش سبز شده بود و مدام میگفت:تانکیو تانکیو...بهرام میگفت بیچاره فکر نمیکنه که من یه مرتبه اومدم پول غذای همه بچه هارو از اول صف سلف سرویس دانشکده مون تا آخرشو حساب کردم...
تام مثل بره بما نگاه میکرد و تا چشم من و بهرام بهش می افتاد لبخند میزد.حتما شب این موضوع را برای تمام فامیلاش تعریف میکنه که دو تا آدم مریخی تو دانشکده پیدا شدن که پول غذای آدمو حساب میکنن...روز دوم وقتی باز هم دید که بهرام پول غذاشو حساب کرد داشت چشاش از کاسه در می اومد...
و بالاخره دلش طاقت نیاورد و پرسید:بهرام چکاره س؟
منم به شوخی گفتم صاحاب چاهای نفته...طفلکی فورا باور کرد و گفت :پس بخاطر همینه که ضیافت میده با تعجب پرسیدم ضیافت ؟گفت بله ضیافت.تو دلم گفتم برو کشکتو بساب عمو ...پس ضیافت ندیدی...
خلاصه اینروزها تمام حرفای من و بهرام این آقای تامه که حالا دیگه ما رو ول نمیکنه...ولی هنوز به هیچ وجه ما را دعوت نکرده که با خانوادش آشنا بشیم خوب سرتو خیلی درد آوردم...
دیروز نامه مامان اومده بود نوشته یه بسته بزرگ برام ترشی و اینجور چیزا که تو آمریکا پیدا نمیشه فرستاده براش نوشتم مامان جون عزیزم ما که وقت درست کردن سبزی پلو ماهی نداریم که تو سبزی خشک برامون فرستادی...ولی راستش بدم نیومد چون تصمیم دارم هفته ای یکبار روزهای یکشنبه خودم برای بهرام غذا بپزم...از اون غذاهای ایرونی که یه وجب روغن روش بشینه...راستی دیروز بهرام منو برای دو سه ساعت تنها گذاشت اولش ترسیدم نمیدونی چجور تو آپارتمان از ترس میلرزیدم ترس هم داره...
بذار وسط پر حرفی هام برات بنویسم که تموم درای آپارتمانهای نیویورک پشتش یه چفت آهنی داره و مردم از ترس دزدا و گانگسترها هر کس در میزنه اول اون چفت آهنی رو میزنن بعد درو به اندازه ۳ انگشت باز میکنن اگه آشنا بود آنوقت چفتو باز میکنن ولی اگر غریبه بود دوباره درو میبندن و اگه یارو بخواد بزور نزاره درو ببندی مهم نیس چون از درز ۳ سانتی متری نمیتونه بیاد تو...حالا تو یه همچی وضعی یه دختر خیالتی مثل من چه چیزا که برای خودش نمیسازه .داشتم از ترس زهره ترک میشدم که بهرام اومد...بدجنس برای اینکه منو بترسونه یقه پالتوشو بالا کشیده بود و صداشو هم عوض کرده بود ...بعد که درو براش باز کردم یه رشته مروارید سفید به گردنم انداخت...
خدایا نمیدونی بهرام چقدر خوب شده چقدر خرج میکنه.دیشب حساب کردیم دیدیم تو این مدت کوتاه بیشتر از ۵۰۰۰ دلار خرج کردیم ...دیروز بهرام تلگراف زد که باز هم پول بفرستن...کلی با هم صحبت کردیم چون بیشتر از ۳۰۰۰ هزارشو برا من چیز خریده...گاهی تا صبح بیشتر از ۲۰ مرتبه بلند میشه روی منو میکشه و دوباره میخوابه...بعضی وقتا بیدار میشم میبینم که بالای سرم نشسته و داره موهامو یواشکی ناز میکنه...آنوقت منم از شدت خوشحالی خودمو فراموش میکنم و دوتایی آنقدر قربون صدقه هم میریم که از شدت خستگی خوابمون میبره...تصمیم داریم یه ماشین بخریم و تعطیلات آخر هفته را اینطرف و آنطرف بریم...مهتا جان خیلی پر حرفی کردم خسته شدی اما چه کنم؟ما ایرونیها عادت کردم که غمها و خوشیهامونو با هم تقسیم کنیم اگه حرف نیزنیم منفجر میشیم تو ناچاری که هر هفته ده دوازده صفحه وراجیهای منو بخونی...خوب میخواستی اسم دوست رو خودت نذاری...بهرام اینجا بغل دستم نشسته و هی قر میزنه که تموممش کنم کارت دارم...من میدونم این بدجنس چیکارم داره!...روی ماهت رو میبوسم...اگه چند تا نوار گلها بفرستی خوشحالتر میشم...یادته وقتی ایرون بودیم من اصلا از موسیقی گلها خوشم نمی اومد ؟ولی حالا اینجا هیچ موسیقی مثل موسیقی گلهارو دوست ندارم آخه این گلهاست که فقط میتونه بوی وطنو با خودش برام بیاره...مهرانو ببوس و بگو یه بلوز خیلی قشنگ دیدم که میدونم خیلی بهش میاد همین روزا میخرم و براش میفرستم.
راستی اگه وقت کردی خودت برای مامانم نامه ای بنویس و یه کمی دلداریش بده...آخه اون فقط یه دختر داره و هر چقدر هم بدونه که بمن خوش میگذره باز هم ناراحته..خوب دیگه خجالت میکشم باز هم برات بنویسم این بهرام ناجنس کم کم چیزی نمونده که درسته قورتم بده ...میبوسمت میبوسمت قبونت هم میرم...
نوری
نامه نوری بمن قوت قلب داد چون نسیم خنک و زنده بهار برگهای خشکیده زمستانی را از دنیای من پاک کرد و با خود برد نامه را تا کردم و در کیفم گذاشتم و با خود گفتم:خوب همه چیزها همانطوره که باید باشه ...پایان خوشی که میخواستم بر کتاب زندگی نوری و بهرام ببینم درست در همان زمانی که لازم بنظر میرسید نقش زده پرنده معصوم و خوش نقش من در آغوش صیاد خود میپرد میرقصد و قشنگترین رویاها رادر چشمان خود و صیاد خوشگلش میزند...با احساس از رضایت و لبهای شکفته از یک لبخند شیرین دوباره خودم را در جمع بچه های دانشکده انداختم .همه دوستان مشترک دانشکده جمع بودند یکی از آنها تا مرا دید گفت:مهتا مثل اینکه خیلی خوشحالی لابد دوست خوشگلت سرحاله مگه نه؟
من سرم را بعلامت رضایت تکان دادم دخترها و پسرها یکصدا گفتند:اگر جوابشو نوشتی سلام ما را هم برسان و بعد که هیاهوی آنها تمام شد ناگهان صدای زیری مثل زمزمه یک قاتل یا یک دزد در شب توی گوشم ریخت...
-اونا واقعا خوشبختن؟
بطرف صدا برگشتم پرویز با آن ژست فاتحانه و همیشگی و آن لبخند موزیانه دستها را به کمر زده و منتظر پاسخ من بود...در یک لحظه همه نفرتن رادر نگاهم ریختم سراپایش را برانداز کردم و گفتم:بله خیلی خیلی خیلی خوشبختن فهمیدی؟
پرویز موهای بلندش را با حرکت سر از وی پیشانی کنار زد لبخند موزیانه اش را پهن تر روی لبهایش رها کرد و گفت:ولی بهرام گذشته ها را چجوری فراموش کرده؟
میخواستم با همه قدرت توی صورتش بکوبم و فریاد بزنم:
-شیطان برو...اما در یک لحظه تصمیم گرفتم با اسلحه خودش بجنگش بروم...نامه نوری را از کیفم در آوردم جلو چشمانش گرفتم و گفتم:نگاه کن نگاه کن چی نوشته خوشبختی مثل شهد عسل از نامه اش میچکه خواهش میکنم بخون...
ناگهان لبخند از لبهایش پرید احساس شکست و رنگ قهوه ای تیره روی صورتش پخش شد و من سرشار از نوعی لذت مغرورانه ادامه داد م:اونا برای همیشه گذشته را در یه قبرستون متروک زیر خاک کردن...دیگه هرگز به گذشته ها بر نمیگردن ...راستی تو چه لذتی میبری که دو تا عاشق را از هم جدا کنی؟بهتر نیست که بجای ویران کردن زندگی دیگرون برای خودت یه خاطره قشنگ و زنده بسازی؟
پرویز که از شدت خشم چون شاه توت سیاه شده بود گفت:ولی اون بهرامی که من میشناسم هرگز نمیتونه خودشو از گذشته جدا بکنه...بقول تو خیلی از عشاق رو از هم جدا کردم وای او حسودترین عاشقیه که خدا خلقش کرده ...خواهیم دید...
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
فصل ۱۰ (۱۳)

و بعد راهش را گرفت و مرا عصبانی بدخلق و دیوانه بر جای گذاشت...میخواستم بدنبالش بدوم . او را با ناخنهای بلندم تکه تکه کنم...او اولین شیطانی بود که در جامعه ای که به تدریج میشناختمش در برابرم سبز شده بود...از بطرز حیرت انگیزی از شکنجه اطرافیانش لذت میبرد و مخصوصا هر قدر شکارش معصومتر و مهربانتر بود بیشتر ازارش میداد...بچه های داشنکده میگفتند که پرویز باز هم تو نخه!و این جمله نشان آن بود که پرویز می خواهد جلو تماشاچیان!احمق و لوده اش باز هم نمایشی از طرف خود رادر ویرانی کنیه عشق دیگری به روی صحنه بیاورد.

من هرگز نمیتوانستم باور کنم کهدر بطن جامعه آدمهایی هستند که بسادگی یک بازی کودکانه حتی بدون هیچ انگیزه ای زندگی دیگران را از داخل منفجر میکنن و بعد مانند سزار که رم را آتش زد تا بتواند مرثیه آتش سوزی خود را به حقیقت نزدیک کند که از انفجار خانه و کاشانه مردم چون شیطان به رقص در می آیند...
وقتی ماجرا را به مهران گفتم عصبی شد و حتی برای اولین بار دیدم که مهران با اوقات تلخی زیاد تاکید کرد که هرگز با پرویز همکلام نشوم...من خندیدم و گفتم:تو هم میترسی؟مهران عینک ذره بینی اش را روی بینی کشید ه و قشنگش جابجا کرد و گفت:من یاد گرفتم که همیشه از شیطون بترسم.
-راستی تو خیال میکنی که بهرام بتونه گذشته ها رو فراموش کنه؟
-ولی اون عملا همه اون گذشته های تلخو فراموش کرده...
-بله درسته...ولی گذشته مثل آتش زیر خاکستره...فقط کافیه باد تندی بوزه و گذشته را از زیر خاکستر بیرون بکشه...
-حالا این تویی که نفوس بد میزنی مگه نه؟
مهران که بلافاصله آرامش خود را بازیافته بود گفت:عزیزم کلاستون شروع شد...یاالله...
چند لحظه بعد من سر کلاس نشسته بودم و ظاهرا به حرفهای استاد گوش میدادم اما افکارم متوجه نگاههای پرویز و آن نگاه ناذ و شیطانیش بود و دلم میخواست قدرتش راداشتم و پوزه این موجود کثیف را به خاک میمالیدم...
هفته بعد نامه تازه ای از نوری رسید...او در این نامه نوشته بود:
مهتا جون...قربون اون دلک مهربونت برم!نامه ات رسید و نمیدونی چند بار تاحالا اونو خوندم...نامه ات بوی وطن میده...بوی آفتاب تند بوی سروهای شیراز بوی گلهای سرخ شیراز...دلم برای همتون اینقدر تنگ شده که گاهی با همه گرفتاری درسی به گوشه خلوتی پناه میبرم سیگاری آتش میزنم و بعد آروم آروم در میان چمنزار خاطره ها رژه میروم و آنقدر اشک میریزم که بهرامو بصدا در می آرم ..بهرام عصبانی میشه سرم داد میزنه با من قهر میکنه ولی چیکار کنم دست خودم نیس ...تقصیر پدر مادرمه که منو اینطور احساساتی آفریدن...دیروز بهرام آنقدر از دستم عصبانی شده بود که یه مرتبه حرف بدی به زبون آورد...بهرام گفتش لابد دلت جور دیگه ای برای بچه های دانشکده تنگ شده آه مهتا بعضی وقتا مردا چقدر بیرحم میشن...من فورا فهمیدم اون از چی حرف میزنه...دلم سوخت و بیشتر گریه کردم...آنقدر اشک ریختم که بهرامم کنارم نشست سرم را بغل گرفت و گریه کرد...
و بعد آنقدر منو بوسید و عذر خواهی کرد که من خم شدم و دستاشو بوسیدم و گفتم بهرام منو ببخش و من خیلی احساسا تی هستم ولی سعی میکنم آروم بشم...تو میدونی که من چقدر بهرامو دوست دارم ولی شاید ندونی که تو این چند وقته که ما در این دنیای دوردست و تنها تو یه قاقیق کوچولو با هم زندگی میکنیم میلیون میلیون بیشتر بهرامو دوست دارم...باور کن که اگه بهرام یه روز بمن بگه از کشتنت لذت میبرم جلوش دراز میکشم تیزترین کاردهارو میدم دستش و میگم بهرام بیا و منو قربونی بکن...من همه طراوت جوانی همه احساس و زندگیمو تقدیم بهرام کردم و دیگه برای خودم هیچی نمونده...همیشه میگم من هیچ کار بدی در حق هیچ موجودی نکردم و اگه خدا عادل باشه بمن کمک میکنه که بهرامو تا آخر عمر بر ا خودم نگه دارم ...میدونی چند وقت پیش نصفه های شب از خواب بیدار شده بودم و گریه کنان به بهرام میگفتم اگه قرار باشه یکی از ما زودتر بمیره من باید زودتر بمیرم...بهرام هاج و واج مونده بود هی منو میبوسید ناز میکرد و خواهش میکرد بخوابم و من میگفتم اول تو باید بمن قول بدی تا من بخوابم...بیچاره بهرام خیال میکرد من دیوونه شدم...حتی میخواست یه دکتر خبر کنه ولی من بهش گفتم:هیچ احتیاجی به دکتر نیس !تو بمن قول بده منم در عوض اروم میخوابم...اونم ناچار شد قول بده و من آنوقت آروم گرفتم...مثل اینکه خیلی وراجی کردم ولی خیلی چیزای دیگه مونده که باید برات بنویسم...من و بهرام دیگه کاملا توی داشنکده جا افتادیم...بهرام یه عده دوست پیدا کرده که با اونا درساشو میخونه ولی من بیشتر تو لاک خودم هستم و فقط گاهی وقتا با تام موطلایی حرف میزنم باهاش کتابخونه میرم و مشکل زبونم رو از او میپرسم...خوبیش اینه که پسرای اینجا تا یه دختری باهاشون حرف زد هزار جور فکر تو کله شون نمیریزن...مثلا همین تام طوری با من رفتار میکنه و حرف میزنه که انگار با یه پسر حرف میزنه...طوریکه گاهی وقتا پیش خودم میگم که نکند من اونقدر زشت شدم که هیچکس توی صورتم نگاه نمیکنه اما حسود خوشگل من چند روز پیش میگفت که بچه های دانشگاه میخوان ملکه زیبایی دانشکده را انتخاب کنن و یکی از کاندیدا هم تو هستی...منم پز دادم و گفتم:خوب بد نیس حاضرم تو این مسابقه شرکت کنم...که چشمت روز بد نبینه بهرام چنان از جا پرید که انگار زیر پاش دینامیت منفجر کرده باشن از ترس هزار مرتبه قبون صدقه اش رفتم و گفتم شوخی کردم منو چه به مسابقه ملکه زیبایی بالاخره با هزار زحمت موفق شدم آرومش کنم ...ولی حالا دو سه روزه که مرتب تو لباس پوشیدن من ایراد میگیره و میگه لباسات زیاد کوتاس...بله همین لباسا را میپوشی که بچه های دانشکده تو را کاندیدای ملکه زیبایی کردن.منم برای اینکه خیال بهرامو راحت کنم از دیروز اولا بدون یه ذره آرایش به دانشکده میرم بعدش هم دو سه دست لباس ماکسی خریدم و میپوشم و موهامو میبافم و مثل آنموقع که مدرسه میرفتم صاف و ساده میرم سر کلاس مینشینم و برمیگردم ولی خیال نکن که ناراحتم نه!خیلی هم خوشحالم که خیال او راحت شده و دیگه بجای حسادت فقط عاشقانه نگام میکنه...راستی وقتی خوب فکر میکنم میبینم بهرام آنقدر با عشق و احساس خودش منو راضی میکنه که انگار کرمی تموم عشقهای غالم رو تو تن بهرام ریختن...خوب!دیگه پیش از این سرتو درد نمیارم ...به بچه های دانشکده سلام برسون به مهران بگو هر وقت میرم کتابخونه و میلیون میلیون کتاب میبینم یادت میکن.
قربانت نوری
نامه نوری را دو سه بار خواندم بی آنکه قلبا بخواهم چیز غم انگیزی در این نامه میدیدم چیزی که آدم از دیدن منظره ای یا خواندن نامه ای حس کند اما نمیتونه درست تشخیص بده که از چی ناراحته؟
نوری دیوانه وار بهرامو میپرستید سطر سطر این نامه حکایت از غشق شدید نوری به بهرام بود.اما با وجود این حس کردم چیزی ممکنه هر لحظه این پیوند عاشقانه و شیرین را با دم تیز خود قیچی کنه...
حس میکردم دیو حسادت در درون بهرام به شدت بیدار شده...از خودم میپرسیدم آیا ایرادهای بهرام از دلتنگیهای نوری مخصوصا اشاره کنایه آمیزی که به بچه های دانشکده زده تایید حرفهای پرویز نیست؟ایا او با همه عشق و علاقه ای که مدام به نوری ابراز میکند نتوانسته است گذشته را فراموش کند!آیا گذشته را فراموش کرده؟آیا گذشته ها او را نسبت به آینده مشکوک کرده است؟
چرا نوری با کوچکترین اشاره بهرام تغییر سیما داده و خودش را به شکل دختر مدرسه ایها در آورده است؟ولی وقتی به آن جملاتی میرسیدم که نوری مثل یه بیمار از گرمای شیرین عشق و از حرارن وجودی بهرام حرف میزد آروم میشدم و همه آن اشارت را لازمه زندگی عاشقانه میدانستم مگر نه اینکه مهران هم آنروز به پرویز حسادت کرده بود؟
با این افکار دست به گریبان بودم که هقته بعد نامه دیگری از نوری رسید...

-مهتا جون نمیدونی امروز چقدر دلتنگم .از صبح تاحالا هوا بارونیه و سوز سردی به سر و صورت مردم سرما زده نیویورک شلاق میزنه...و من از پشت پنجره کتابخانه ساعتها به منظره باغ و باران که همیشه عاشقش بودم نگاه میکنم و گاهی هم دزدانه اشک میریزم یکبار تام آهسته کنارم لغزید سلامی کرد و منتظر شد تا سری برایش تکان دهم.
اخمهایم را چنان تو هم کشیدم که بیچاره دمش را روی کولش کذاشت و رفت ...میدونی حسادتهای بهرام مثل بیماری سل هر روز پیشرفت میکنه دیروز ۵ ساعت تموم قهر بودیم.داد و بیداد میکردیم و بهرام میخواست منو متهم کنه که تام را عاشق خودم کردم نمیدونی چقدر این اتهام برای من که بدون عشق بهرام هزار تکه میشم میسوزم و مثل یه دود به هوا میرم سخته...
دلم میخواست کارد آشپزخانه را بر میداشتم و تو قلبم فرو میکردم و قلب عاشقم را به بهرام نشون میدادم ولی اون با بیرحمی و خشونت منو متهم میکنه...و من مثل گربهای که تو اتاق زندونیش کرده باشن خودمو به در و دیوار میزنم .حس میکنم دارم خفه میشم در حالیکه اون بدون توجه به اندوه و دردهای من همچنان ایراد میگیره و قلب و روح خسته مرا ریش میکنه.
دیشب بعد از چند ساعت بگو مگو تازه آروم گرفت منو بوسید و گریه کنان به من چسبید و اعتراف کرد که آنقدر منو دوست داره که نمیتونه ببینه حتی یه مرد بهم دست بزنه.منم بهش قول دادم که از فردا صندلیمو عوض کنم و از تام کمی دور بشم و نگذارم حتی یه کلمه با من حر ف بزنه...
صبح که به دانشکده اومدم مثل دیوونه ها بودم آخه کاری که میخواستم بکنم واسه اونا خیلی عجیب بود.صندلیمو برداشتم و بردم کنار پنجره...تام عینکشو جابجا کرد و با حسرت پرسید چرا جای خودتو تو کلاس تغییر میدی .منم خیلی خونسرد گفتم:که دوست دارم کنار پنجره بنشینم.وقتی زنگ تنفس خورد تام مثل همیشه اومد که با هم بریم کتابخونه اما من اخمامو تو هم کشیدم و بدون اعتنا رفتم...
بیچاره یکه خورده بود اون واقعا برام یه دوست خوب و ساده بود هرگز ندیده ام که منو به چشم دیگه ای نگاه کنه از این پسرای آمریکاییه که برای خودش یه زندگی بخصوصی داره بیشتر وقتا میگه که میخواد رییس جمهوری آمریکا بشه برای همین خیلی میخونه و جز کتاب و درس هیچی نمیفهمه حالا رفتار من کاملا گیجش کرده .زنگ دوم که بهرامو دیدم که از پشت تنه یکی از دختا دزدانه به کلاسم نگاه میکرد و وقتی دید که من جامو عوض کردم ناگهان محو شد و رفت.حالا که توی کتابخانه نشسته ام و از پنجره به ریزش باران نگاه میکنم از خودم میپرسم سرنوشتم چی میشه؟
آیا این تغییر حالت بهرام یه بحران ساده س که ممکنه خیلی زود رفع بشه یا اینکه زندگی برای من خواب و خیالهای بدی دیده؟
راستی نظر تو چیه؟
میدونی همانطور که نوشتم من برای جلب اطمینان بهرام حاضرم تام که سهله صدهزار تام دیگه قربونی کنم و میدونم که تو هم نظر منو تایید میکنی...امشب خیال دارم با بهرام صحبت بکنم...ما زن و شوهریم و باید حرفامون را رک و راست بهم بزنیم...بیش از این وراجی نمیکنم انگار که این نامه منو کلی سبک کرده...از راه دور و پشت اقیانوسها دوست خوبم را میبوسم...
نوری بیچاره
نامه جدید بار دیگر همه امیدهای خوبم را درباره زندگی مشترک بهرام و نوری بر باد داد.تمام روز گیج و منگ بودم من وزش طوفان را از پشت اقیانوسها میدیدم...
حتی گاهی حس میکردم که بهرام میخواهد با تمام قوا از گذشته ای که با آن سکوت سنگین تحمل کرده بود انتقام بگیرد...شب وقتی من و مهران در کافه کوچک و دنجی در خیابان زند مشغول صرف شام بودیم نامه را جلو مهران گذاشتم و به انتظار شنیدن نظرش نشستم مهران چند بار با دقت نامه را خواند.بعد پیپش را روشن کرد مدتی بمن و مدتی به مشتریان کافه خیره شد و بعد در یک کلمه گفت:نیمدانم.
من تقذیبا فریاد کشیدم:نمیدانی؟
ز
     
  ویرایش شده توسط: shahrzadc   
زن

 
فصل ۱۰ (۱۴)
فقط یک کلمه راداری که بمن بگی ؟
مهران باز مدتی خیره خیره مرا نگاه کرد و بعد گفت:ما نمیتونیم از این فاصله درباره زندگی اونا قضاوت کنیم اما فقط یک امید برامون باقی میمونه و اون علاقه شدید نوری به بهرامه.اینطور که از نامه نوری بر می آد این دختره حاضره بخاطر بهرام نه تنها موهاشو قیچی کنه لباس بلند بپوشه بلکه حاضره درهای زندگی و حتی راه تنفسو بروی خورشید هم ببنده ...کدوم مرد سنگدلیه که چشمشو بروی اینهمه فداکاری عاشقانه ببنده؟

-ولی عکس العملی که بهرام در برابر اینهمه گذشت نوری نشون میده خیلی ضعیفه تقریبا میتونم بگم ایمدم ار بهرام قطعه...
مهران برای اینکه مرا آرام کند گفت:خوبه...شما زنهای ایرونی همه چیزو از زاویه بدش میبینین...چرا نمیخوای عینک تیره تو برداری و برای یک لحظه هم شده خورشید را با اون همه روشنی تو آسمون تماشا کنی؟
-بسار خوب آقای فیلسوف خواهش میکنم برنامه (امید و زندگی)رادیو را تکرار نکن که دلم از هر چی امیده بهم میخوره اصلا این پسره از اولش هم یه جور مخصوصی بود بیمار بود میفهمی اون به آدم بیماره...خدا خودش بداد طفلک نوری برسه...
از ابتدای هفته بعد با ترس و نگرانی منتظر نامه جدید نوری بودم و در دل آرزو میکردم که در مباحثه دائمی من و مهران او که امیدوار و خوشبین بود برنده شود.سرانجام نامه نوری رسید و من با شتاپ به گوشه خلوتی پناه بردم و مشغول خواندن شدم...
مهتای نازنینم !چه کنم که پیکهایی که هر هفته برای تو نازنین میفرستم سراسر اندوه و غصه است.نمیدانم تو چه گناهی کردی که باید بخاطر سرنوشت تلخ و تیره من شکنجه ببینی؟
گاهی از این بابت خودم را سرزنش میکنم و میگویم به مهتا چه که بداند من و بهرام کی با هم دعوا کردیم یا چه مواقع در آغوش هم یخ سرد قهر خود را ذوب کردیم...
اینها دردهای بی درمان زن و شوهری و پیوستگیهای عجیب آدمهاست.گر چه من خود مشتاقانه این آمیختگی جوشان این عشق بیمار گونه را پذیرفتم و خودم دست بهرام را گرفتم و از شهری به شهر دیگر کشاندم و او را با غرور به پدر و مادرم معرفی کردم و امروز هم بیش از هر موجودی او را عاشقانه دوست دارم.ولی وقتی در این آپارتمان کوچک و در میان جنگل سرد و متروکی که هیچکس را با هیچکس کاری نیست .تنها و اشکریزان در قفسم راه میروم و از خود میپرسم برای چه کسی باید بخوانم؟مگر غیر از مهتا دوست دیگری هم دارم که آوازهای این پرنده مانده در قفس را گوش دهد ؟
دیشب هم مثل هر شب با هم جنجال کردیم سر هم فریاد زدیم ساعتها در کنجی نشستیم و هر دو در سکوت مرگبار آپارتمان کز کردیم و بعد مثل شبهای دیگر به تدریج بهرام دستهایش را در موهایم لغزاند.
بعد تا سپیده صبح بهرام از عشق از هیجان ویرانگر احساسش حرف زد و من با نفس گرم خود هزاران بار او را بوییدم و لحظه ای که سپیده دم دست نرم خود را بر پنجره آپارتمان طبقه دهم کشید ما بخواب فرو رفتیم...
مهتا...شرمم می آید که این چیزها را برای تو مینویسم...میخواهم تو بدانی کهدقیقادر چه موقعیتی هستم...
شاید تو هم مرا سرزنش کنی مرا زنی سست عنصر و احمق بدانی اما نه همه امیدم اینست که تو بش از هر موجود دیگری معنی و مفهوم زندگی مرا درک کنی...
من و بهرام عاشق هم هستیم ...عجیبترین عشاقی کهدر پهنه هستی متولد شده اند و شاید هم دیگر هرگز نظیرشان متولد نشود!من در طلسم عشق بهرام اسیر شده ام من بدون احساس نفسهای گرم و معطرش نمیتوانم زنده بمانم...
من یکبار او را از دست دادم و اینبار هرگز نمیخواهم اشتباه گذشته را تکرار کنم بنابراین پیش از آنچه حتی او انتظارش رادارد تحمل میکنم و تسلیم بی قید و شرطم...
من همه پیکر خود را آماج تیرهای زهر آگین حسادت او ساخته ام...او هر لحظه میجوشد میخروشد و وقتی به سر حد انفجار رسید مرادر آغوش میگیرد و مثل زن بچه مرده ای زار میزند قلب خود را با همه گرمی و داغی در کف دستم میگذارد و میگوید:نوری ...نوری...ببین قبلم چه جور میزنه تو رو خدا ببین...
من قلبش رادر کف دست میگیرم داغی خونی را که از شیارهای آن پیوسته بالا و پایین میرود حس میکنم و بعد با همه قدرت آغوشم را به رویش میگشایم...بچه من طفلک من بیمار است عاشق من مریض استاین میکروب لعنتی را من بجانش انداختم...من بودم که با آن سبکسریهای کودکانه ام او را در اوج هیجانهای عاشقانه تنها گذاشتم و رفتم...و حالا که من با همه صداقت یک عاشق کنارش قرار گرفته ام میترسد که ناگهان در آپارتمان را باز کند و ببیند من نیستم...
هر لحظه این فکر بیشتر او را در خود میگیرد...او یک لحظه از من جدا نمیشود دستم را محکم میگیرد و از آسانسور پایین میبرد و در داخل آسانسور ما با هیچکس سلام و و اشنایی نداریم...ومن از ترس اینکه مبادا بهرام خیال کند موجودی رادر این آسمان خراش میشناسم در تمام مدتی که آسانسور در حرکت است چشمم را میبندم و به او تکیه میدهم وقتی وارد داشنده شدیم تادر کلاس همراهیم میکند و وقتی سرجایم نشستم آنوقت میرود اما بارها میبینم که از پشت تنه درختان دانشکده جاسوسی مرا میکند.نمیدانی در این لحظات چه قیافه ترحم انگیزی دارد.
مرد جذاب و خوشگل من با چشمان مضطرب و چهره ای که از سرما کبود شده است.مرا میپاید اما انگار که تمام تلاشهای ما بیهوده است .من هرگز نمیتوانم بیماری او را شفا دهم شاید برای تو مضحک باشد اگر بدانی که او حتی به نامه هایی که برایت مینویسم مشکوک است...
دیشب وقتی باز با کلمات نیشدارش آزارم را شروع کرد گریه کنان روی پایش افتادم و گفتم:بهرام بهرام...حالا که تو اینقدر بدبینی و بدخلقی حالا که حتی نمیتونی باور کنی که من یا به مردی نگاه نمیکنم یا اگر نگاه کنم فقط تو را در قیافه آن مرد میبینم اجازه بده من به دانشکده نیام...باور کنم اگه بدونم تو اینجوری راحتی من تحصیلو ول میکنم.چون روزی که من با تو پیوند ازدواج بستم دانشکده و تحصیل من تو شدی در آپارتمان رو بروی خودم میبندم و بران غذا میپزم کارهای خونه رو میکنم و تو برو داشنکده وقتی این حرفو زدم بهرام مثل گل شکفته شد...انگار که از مدتها پیش منتظر این پیشنهاد بود چون خودشو روی دست و پام انداخت منو بوسید بویید و در حالیکه کاملا به هیجان آمده بود گفت:اگه تو اینکارو بکنی منم قول میدم که خوب خوب بشم اصلا حسودی نکنم بهت قول میدم که اگه فقط یه ماه دانشکده نیایی و تو خونه بمونی خودمو درست میکنم و سر یه ماه دستتو میگیرم مبرم دانشکده و مثل یه پرنده پرواز میدم که هر جا دلت بخواد هر جا میلت بکشه بنشینی و بلند شی...آه خدای من تو چقدر خوبی!تو مهربونترین زن دنیایی تو با این پیشنهاد منو نجات دادی تو خیال میکنی من از این وضع خوشم میاد ؟خیال میکنی راحتم؟نه بخدا دارم خفه میشم !دارم میمیرمولی چیکار کنم؟من میترسم یه روز برگردم تو آپارتمان و ببینم تو نیستی.توی این شهر بزرگ ۱۰ میلیون نفری چه جوری پیدات کنم نه تو بگو من چجوری میتونم تو را پیدا کنم؟
مهتا!شاید تو منو دیوونه بدونی...شاید تحقیرم کنی...اما من نمیدونی چقدر خوشحالم ...چقدر خوشحالم ...از امروز من به دانشکده نرفتم نیم ساعت پیش بهرام بعد از آنکه برای هزارمین بار منو بوسید تشکر کرد و قربون صدقه هام رفت و از در خارج شد و حالا من تنهای تنهام...حس میکنم زندانی شدم اما زندونی که داوطلبانه قبولش کردم.یک ماه چیزی نیست !بقول بچه ها تا چشمتو بهم بزنی یک ماه تموم شده...
ولی همه امیدم اینه که وقتی این یک ماه تموم بشه بهرام کاملا معالجه شده باشه برای خودم برنامه ای چیدم.صبح ها بیشتر به کار آشپزخانه میرسم و بعد از ظهر ها کتابای دانشکده را مرور میکنم.یکی دو ساعت هم برای خودم زنگ تفریح گذاشتم...تلویزیون تماشا میکنم...یا موسیقی خودمونو میشنوم...
فقط از دوست خوبم یه خواهش دارم من توی این تنهایی دنیای کوچکم برای شاهچراغ نذری کردم که اگه بهرام خوب بشه و دوباره مثل اول بشیم یه دسته شمع روشن کنم.خواهش دیگه ای که از تو دارم اینکه از این موضوع با هیچ کدوم از بچه ها حرفی نزن...
برای مامان بابا نامه جداگانه نوشتم ولی هیچی از ایم حرفها ننوشتم خواهش میکنم تو هم اگه نامه نوشتی براشون بنویس که نوری خیلی خوشبخته!میدونم که نمیتونی این نامه را برای مهران نخونی اصلا نامه مو براش بخون اون یه چیزایی به فکرش میرسه که ما نمیدونیم.بالاخره هر چی باشه اونم مرده و از جنس بهرام...روی ماهتو مهران عزیز را میبوسم.
قربانت نوری
وقتی نامه نوری را تمام کردم مثل آدمهای گیج و بهت زده مدتها خیره خیره به نقطه نامعلومی نگاه میکردم...اصلا این حرفها برایم غیر قابل تحمل بود...
نه! این حرفها جنون آمیز بود این حرفها از روح بیمار دو انسان تنها و سرگردان حکایت میکرد.دلم بشدن میسوخت و میخواستم با همه قدرت فریاد بزنم چون حس میکردم دستی نامرئی پاهایم را بسته است و پارچه ای سنگین در دهانم فرو کرده...آخر چطور ممکن است یک نفر تا این اندازه این زندگی مشئوم و سیاه را تحمل کند؟آیا بهرام براستی در آن سرزمین بیگانه از این دختر کم سن و سال و کوچولو انتقام میگرفت و نوری هم مثل بره ساکت و تسلیم قربانی کفاره گناهان خود راداوطلبانه پس میداد؟دلم میخواست فورا برایش بنویسم.
نوری نوری خواهش میکنم خودت را به خیابان بزن و به اولین عابری که رسیدی تقاضای کمک کن...نه این غیر قابل تحمل است این غیر انسانی است.
چشمانم پر از اشک شده بود و حس میکردم که مغز سرم میسوزد...بی اختیار براه افتادم و به سراغ مهران رفتم ...مهران وحشتزده به چهره برافروخته ام خیره شد و گفت:چه خبره؟چی شده؟
در حالیکه بغض در گلویم میشکست فریاد زدم:بگیر...بگیر بخون...
-بسیار خوب بیا از دانشگاه بریم بیرون ...اصلا چطوره بریم یک جا بنشینیم و یه قهوه بخوریم .
من دست مهران را گرفتم و گفتم:بریم!میخوام فریاد بزنم...میخوام تو بیابونا با همه قدرتم فریاد بزنم چون دارم خفه میشم...
مهران که همیشه در اینگونه مواقع خونسردی خود را حفظ میکرد در حالیکه اتومبیلش را به حرکت در می آورد گفت:چی شده عزیزم؟
گفتم:نمیدونم اصلا قابل توصیف نیشت باید نامه را بخوانی و بعد همانطور که مهران اتومبیل را میراند من نامه نوری را خواندم وقتی که تمام شد ناگهان با صدای بلند به گریه افتادم...مهران در حاشیه دروازه قران اتومبیل را متوقف کرد میخواستدستم را بگیرد من فریاد زدم :دستت را بکش شما مردا همتون ظالمین...
مهران با صدای بلند خندید:
-کوچولو کوچولو؟کی من تو را تو اتاق زندانی کردم؟
-بیا زندونی کن تا ببینی چه بلایی سرت می ارم...خیال کردی من نوری هستم؟با این انگشتان دو تا چشمتو از کاسه در می ارم.
مهران باز هم خندید و مرا نوازش داد...
-ببین!من کاملا حال تو را میفهمم!تو خودتو جای نوری گذاشتی و میخوای کاری که نوری در مقابل ظلم بهرام نکرده تو بکنی...
-چه کاری؟
-انقلاب...
-بله که انقلاب میکنم!نوری هم باید همینکارو بکنه...این مرد دیوونه س.
مهران خیلی جری گفت:ولی نوری هی زندونی داوطلبه وقتی یه نفر داوطلبانه چیزی را گردن گذاشت دیگه انقلابش مسخره س...تازه به عقیده من تو داری شلوغش میکنی...در حالیکه من حالا احترامم نسبت به نوری بیشتر شد...اون عاقلترین دختریه که تاکنون دیدم...
من فریاد زدم:عاقل؟عاقل؟
-بله عزیزم...اون خودش میدونه که گنهکاره...اون میدونه که تخم میکروب حسادتو خودش تو مزرعه دل بهرام پاشیده بنابراین باید خودشم محیط را پاک و اروم کنه...من مطمئنم که موفق میشه...
-ولی اون خودشو زندونی کرده؟
-بله کاملا درسته ...اون از آخرین حربه استفاده کرده...وقتی بهرام ببینه که نوری بخاطر عشق او حتی حاضره دست ا ز تحصیلش بکشه حاضره خودشو زندونی کنه مطمئنا تسلیم میشه...حالا خوهیم دید.
-بسیار خوب ما در عصر آزادی افکار زندگی میکنیم بنابر این تو هم میتونی عقیدتو آزادانه بیان کنی اما خواهش میکنم اگه برای نوری نامه مینویسی دنیایی که برای خودش ساخته خراب نکن ...بلکه بهش کمک کن تا ایمان از دست رفته بهرامو زنده کنه...میدونی وقتی ایمان از دست رفت زنده کردنش خیلی مشکله خیلی مشکله.
دلم میخواست همه دلایل محکم مهرانو قبول کنم و در برابر دوباره آرامش از دست رفته ام بمن باز گردد .اما ما زنها هیچوقت با دلیل و منطق زندگی نکرده ایم ما همیشه با قلب و احساسمان زندگی کرده ایم .احساسم بمن میگفت که نوری بار زندگی جدید را با تحمل بسیار بر دوش میکشد.حس میکردم که اکنون نوری پشت پنجره اتاقش نشسته و آرام آرام اشک میریزد...نه این غیر ممکنست که کردی آنچنان عاشق که نیمتواند بیرمقترین نگاه دیگری را بر چهره محبوب و معضوق خود تحمل کند تا این درجه سنگدل و بیرحم باشد.
آه خدایا ما انسانها چقدر جمع اضدادیم عاشقانه دوست میداریم و بیرحمانه شکنجه میدهیم .آنشب بیدار نشستم و برای نوری نامه نوشتم.
عزیزم نوری...!جانم نوری!دوست بیچاره ام نوری!برای تو در سر آغاز نامه ام صبر بسیار آرزو میکنم...امروز بخاطر تو بخاطر دل مهربانت و بخاطر غریبیهای تو در آن جنگل وهم انگیزی که نامش نیویورک است چقدر گریه کردم اندیشه های من در جستحوی تو و تصویر تو چقدر تلاش کرده است...گاهی تو را شاهدخت زیبایی تصویر میکردم که به وسیله دزدان سنگدل ربوده شده و در اتاقی تیره و تاریک زندانی کرده اند...در این تصویر شاهدخت خوشگل و دلفریب غمگین و افسرده دستش را زیر چانه زده و از پنجره به آینده مبهمش خیره شده است...و گاهی تصویر من از زندگی تو آنقدر تیره و تار بود که جز مردی شلاق بدست و زنی که تنها فریادهای التماس گونه اش به شکل آوازی درد آلود استمداد میطلبید چیزی نمیدیدم...
نوری نوری من چرا؟از تو میپرسم چرا تحمل میکنی...چرا مثل تیکه سنگی زیر پا افتاده ای و لگدهای بیرحمانه زندگی را تحمل میکنی و فریاد نمیکشی...چرا شورش نمیکنی...نه این برای من باور کردنی نیست که تو آزارهای او را تحمل کنی و حتی از دانشکده ات بگذری چرا که او نمیتواند حضور هیچ موجود زنده ای رادر کنار تو تحمل کند؟چرا جلوش نمی ایستی و به او نمیگویی که تو بیماری اصلا چرا او را به پزشک نمیبری...اما نه! باور نمیکنم آن بهرام کوچولو و مهربان آن پسر رمانتیک و شاعر اینطور سنگدل و بیرحم از کاردر آمده باشد ...بخدا او بیمار است و باید هر چه زودتر دستش را بگیری و به دکتری بسپاری...شاید که این نامه بدست بهرام بیفتد و بخواند ولی من از تو تمنا میکنم که مخصوصا این نامه را بدست او بدهی و مجبورش کنی که آنرا بخواند شاید که این نامه مثل پتکی بر مغز بیمارش بخورد و چشمانش را بروی حقیقت زندگی باز کند؟
آخر چطور ممکنست انسانی به آن نرمی و مهربانی اینطور خشن و سنگدل تو را آزار دهد؟اگر بمن اجازه داده بودی خودم را به مامان و بابا میرساندم و همه چیز را برایشان میگفتم تا بیایند و به زندگی شما سر و سامان بدهند ...خواهش میکنم هر چه زودتر برایم نامه بنویس ببینم بهرام بر سر عقل آمده است یا نه؟
ما در شیراز آرام آرام قدم به شهر بهار میگذاریم...تو میدانی که شیراز پیشقراول اول بهاران سرزمین ماست...دیروز سپیده دم من با آواز یک بلبل شوریده حال از خواب بیدار شدم...هوا آقدر لطیف بود که من عطر مستی بخش گلهای بهاری را از ساقه های خشکیده درختان میشنیدم...بچه ها لباسهای زمستانی را از تن خارج کرده اند و دانشکده ما از رنگهای تند و جوان لبریز است...
اغلب بچه ها در تدارک سفر نوروزی هستند و زمانی که مسافران بهاری شیراز از راه برسند ما بچه های دانشگاه شیراز را به آنها میسپاریم و میرویم اما خاطره شیراز همیشه با ماست...
راستی نوری!طبق سفارشی که کرده بودی دیشب با مهران به شاهچراغ رفتیم و من برایت یکدسته شمع روشن کردم و مخصوصا خودم ایستادم تا خادم شمعها را زود خاموش نکنه...یکبار دیگر روی ماهت را میبوسم و امیوارم بزودی خبرهای خوشی بمن بدی...
اگر چه من و مهران با بهرام قهر هستیم اما اگر پسر خوبی شده است از جانب ما او را ببوس و بگو مرد حسابی تو بما قول داده بودی پس قول مرد همین بود؟
فدای دل تنگت مهتا
نامه را پست کردم و به انتظار نشستم اگر چه گرفتاریهای امتحانات مید ترم بیش از آن بود که حتی بمن فرصت تفکر بدهد ولی ناگهان متوجه شدم که ۱۵ روز است که از نوری نامه ای ندارم...تا آن روز عصر که از جلسه امتحان خارج شدم و نامم را در لیست کسانی که نامه دارند خواندم به عجله خودم را بدفتر رساندم نامه نوری را گرفتم و دوان دوان خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران تو باید بیایی نامه نوری را با هم بخواینم...
مهران با لبخند گفت:میترسی؟
-بله میترسم...
مهران گفت:یادته همیشه به تو میگفتم خیلی از آدمها از روبرو شدن با حقیقت میترسن...خوب حالا کاملا معنی این حرفو میتونی حس کنی...
-خواهش میکنم مهران سربسرم نذار...حالا موقع درس دادن نیست...بریم روی نیمکت بنشینیم...
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۵)

یکریز حرف میزدم و مهران ناگهان دستش را جلو دهانم گرفت و گفت:بسه دختر...بذار نامه رو بخونیم.

-آه بله...بخون عزیزم.
مهتا جان عزیزم...دوست بزرگوار من...اگه تو رو نداشتم با کی حرف میزدم؟درهای زندان آنقدر محکم شده که حتی انفجار دینامیت هم نمیتونه آنرا از بیخ و بن بکنه...هر نوع شورش و انقلابی هم بی فایده س چون از پریروز بهرام موقعیکه عازم دانشگاه میشه در اتاق را قفل میکنه و کلیدو با خودش میبره.
داستان هم از این قراره که آنشب من و بهرام باز هم دعوای مفصل کردیم ...بهرام وقتی وارد خونه شد نگاهی به اینطرف و آنطرف کرد و بعد با لحن گلایه آمیزی گفت:خوش گذشت؟
گفتم:بهرام چی میخوای بگی؟
گفت:مثل اینکه گشتی تو خیابون زدی؟
گفتم:مزخرف نگو بهرام...من بخاطر تو خودمو زندونی کردم...و خدای من !بهرام برای اولین بار دستش را برویم بلند کرد...بله او منو زد...زد...زد...آنقدر که من بیهوش روی بسترم افتادم و یکوقت چشمم رو باز کردم دیدم کنارم نشسته و داره گریه میکنه و بعد مرا بغل زد و سرتاپای منو غرق بوسه کرد.
آنقدر گریه کرد آنقدر عذر خواست که دلم بدرد اومد و بهرامو بغل زدم و گفتم بهرام اگه منو بکشی باز هم تو را دوس دارم...دلم میخواد اگه میمیرم تو آغوش تو بمیرم...تو نمیدونی هر بار که بهرام پشیمون میشه ...چقدر عاشقانه رفتار میکنه...چقدر ناز و نوازشم میکنه...
آنشب تا صبح نگذاشت من بخوابم و صبح به سرعت از آپارتمان خارج شد و برگشت و یک گردنبند مروارید برام کادو خرید...برای یک لحظه حس کردم که همه آن حسادتهای حزن آمیز تموم شده و دوباره منم و بهرام و آن روزهای خوش خدا...اما وقتی میخواست بره دانشکده گفت:نوری...اگه یه خواهش دیگه ازت بکنم نمیرنجی؟گفتم:عزیزم تو بگو بمیر من میمیرم!بهرام گفت:باجازه بده من کلیده آپارتمانو با خودم ببرم و بعد همانطور که منو بغل زده بود گفت:اگه تو بری من میمیرم نوری...خواهش میکنم کلیدو بمن بده...دلم میخواس هر چه قسم تو دنیاس جمع میکردم و با یک قسم همه آنها را برای بهرام میگفتم و به او اطمینان میدادم که اگر تیکه تیکه ام بکنه باز هم پیشش میمونم...اما چه فایده...او هرگز نمیتونه حرفهای منو باور کنه...من فقط باید با عملم نشون بدم که هر چه اون بخواد با جون و دل قبول میکنم کلیدو برداشتمو بدستش دادم و گفتم:بیا عزیزم منو زندونی کن...برقی از خوشحالی در چشمانش پرید و منو بوسید و کلیدو گرفت و رفت...
حالا دو روزه که من زندونی هستم...تمام امیدم انه که بهرام لااقل معنی این همه گذشت منو بدونه... ترو خدا بارم دعا کنین...
قربانت نوری
آخرین نامه نوری چون کبوتر مرده ای از لابلای انگشتان مهران بسوی زمین سرازیر شد و به زمین خورد و بعد آرام گرفت و من ناگهان دستهای مهران را گرفتم و گفتم:بیچاره مرد!
-کی عزیزم؟
-کبوتر بیچاره...
-کد.م کبوتر؟
-همینکه از دستت بزمین افتاد...
مهران بمن خیره شد و بعد نگاهی به نامه نوری که روی زمین آرام گرفته بود انداخت و دوباره خیره شد و با نگرانی پرسید:حالت خوب نیس عزیزم؟
اشکی که به آرامی تا حاشیه لبهایم راه افتاده بود بادست گرفتم و در حالیکه اندوه هزار مرگ در صدایم متبلور بود گفتم:مهران...مفهوم این زندگی چیست؟
مهران پیپش را روشن کرد و بعد از سکوت ممتدی گفت:عزیزم جواب این سواله تو خیلی مشکله راستش هنوز با همه کتابهایی که نوشته شده و همه حرفهایی که زده شده مفهوم زندگی حتی برای عاقلترین آدمها معلوم نشده اما بشر یه راه مخصوصی برای زندگی کشف کرده که همه قبولش دارن...ما انسانیم و انسانها برای ادامه زندگی بهم عشق میورزن جفت میشن و برای خودشون یه لونه میسازن و بعد سر و صدای شیرین بچه ها از درون این لونه های کوچولو بلند میشه...و چرخ ارابه زندگی مشترکشان تو این راه ناهموار ولی شیرین میچرخه و پیش میره تا زندگی دیگری جانشین اون بشه.
-ولی مهران از درون لونه زندگی نوری و بهرام فقط صدای ضجه و ناله میاد ...
-بله عزیزم ...حالا منهم خوب صدای ضجه اونارو میشنوم ...ولی از تو خداهش دارم که فقط صدای ضجه نوری را نشنوی ...اگه خوب دقت کنی صدای ضجه بهرامو هم میشنوی...
من وحشت زده بطرف مهران که چهره اش میان حلقه های دود پیپ پنهان شده بود نگاه کردم و تقریبا فریاد زدم:
-چی میگی؟صدای ضجه بهرام؟اینکه من میشنوم ضجه و ناله یه دختر عاشق و بیچاره س که زیر شکنجه و کتک مرد ظالمش استمداد میخواد...
مهران دستم را گرفت و گفت:صدای فریاد آن مرد ظالمو نمیشنوی؟
چرا...صدای رعد آسا فریادشو میشنوم!
-خوب چه فرق میکنه ضجه و فریاد هر دو از یک شاخه ن...هر دو نشونه یه درد عمیقه...اما همیشه یکطرف ناله میزنه و یکطرف فریاد در هر صورت هر دو از چیزی رنج میبرن...
استدلال مهران مرا گیج و کلافه کرده بود...چگونه مردی که حالا در آن لانه کوچک قدرت را بدست گرفته و حتی درهای لانه را بروی جفتش قفل زده بود درد میکشید؟مهران که متوجه سرگشتگی های من بود در حالی که به خورشید که غروب میکرد خیره شده بود گفت:ببین مهتا...من متاسفم من برای نوری متاسفم...باور کن اگه در زندگی یکبار مثل آدمهای رومانتیک و سودا زده هوس چیزای عجیب و غریب مثل شبکلای حضرت سلیمان کرده باشم حالاست که دلم میخواد به معجزه شبکلاه در یک چشم بهم زدن وارد آپارتمان نوری بشم و اونو از بند خفقان انگیز این زندگی نجات بدم اما فراموش نکن که بهرام هم به ترحم و معالجه احتیاج داره...اون بی آنکه خودش بفهمه داره انتقام روزای تنهاییشو میگیره...
مهران نفسی تازه کرد و ادامه داد:تو چطور میتونی اون دو سه ماهی که نوری و پرویز توی محوطه دانشکده شونه بشونه هم قدم میزدن و بهرام برای اینکه این منظره را نبینه در اتاقشو بروی زندگی بسته بود فراموش کنی؟چه کسی میدونس که این شکست خورده غمگین تو دنیای تنهائیش چه میکشه؟
آیا همه افکار سیاه و حزن انگیزی که در آن اتاق در بسته با او بود از بین رفتن؟من همیشه گفتم گذشته ها کوچه و خیابان نیستن که از آدم جدا بشن...گذشته ها همیشه با آدمن و هر وقت هم مهارشون رو ول کنن با همه قدرتی که در روز تولد داشتن برمیگردن و ذهن آدمو تسخیر میکنن...آیا بقول تو این دیوونه بازیهای بهرام رجعت اکار سیاه آن ماههای تنهایی نیس؟
-تو از کجا میدونی که در آن روزای تنایی یکی از آرزوهای بهرام این نبوده که نوری رابدزده و برای اینکه دیگه هرگز دست پرویز بهش نرسه در یه نقطه ناپیدایی زندونی کنه؟خوب!حالا اون عاشق شکست خورده به رویاها و افکار بیمار گونه روزای تنهایی جامه عمل پوشونده ...بهرام بدون اینکه خودش بدونه همون کاری رو کرده که یه روز آروزشو داشته نوری را میلیونها کیلومتر از پرویز دور کرد تو یه آپارتمان دنج و خلوت که کم از یه غار ناپیدا تو یه جنگل بزرگ نیس پنهان کرده و داره انتقام اون روزای تنهایی را میکشه...
-پس اون هنوز داره از پرویز فرار میکنه...
-اون فرار کرده ولی هنوز هم از پرویز میترسه .همه مردا از نظر بهرام یه پرویزن که ممکنه در یک لحظه نوری را از چنگش در بیارن ...بنابراین نوری را حبس کرده کلید آپارتمانو با خودش میبره وقتی به آپارتمان برمیگرده انتقام این افکار غیر انسانی را با فریادهای درد آلود و ضجه های نوری از خودش و نوری میکشه اما وقتی عقده اش تسکین پیدا کرد آنوقت دوباره میشه بهرام خوب!بهرام عاشق!و با همه هیجان و قدرت به نوری نزدیک میشه اونو بغل میزنه و مث دو آتشفشان در هم میجوشند!
منکه غرق در دنیای استدلال مهران بودم و همه آن تصویر غم انگیزی که او از زندگی بهرام و نوری در خیال میزد زیر و رو میکردم گفتم:ولی این یه عکس العمل بیمار گونه است...خیلی از آدمها اشتباه میکنن و بعد وقتی دیوار اشتباه خراب شد هرگز به گذشته برنمیگردن...
-نه هرگز به گذشته برنمیگردن ولی گذشته همیشه با اوناس...عده ای هستن که خیلی خوب میتونن انبار گذشته ها را مهر و موم بزنن حتی تا آخر عمر در این انبارو باز نکنن اما بعضیها نمیتونن...
-بسیار خوب اینجور آدمها را باید معالجه کرد مگه نه؟
-بله خوشبختانه منم با تو موافقم باید کار ی کرد.
-تو موافقی که ما همه جریانو برای پدر و مادر نوری بنویسیم...
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۶)
مهران مدتی در برابر سوال من سکوت کرد و بعد در حالیکه پیپش را خالی کرد گفت:باز هم کمی صبر کن...
فریاد زدم.
-باز هم صبر کنم؟...اون دیو وحشی داره دختره را میکشه...تو میگی باز هم کمی صبر کنم؟
-بله عزیزم وقتی نوری هنوز امیدواره ما چرا امیدوار نباشیم؟
من آنقدر در این ماجرای پیچیده گنگ و گیج بودم که نمیدانستم چه بگویم...من حتی نمیتوانم تصور چنین حوادثی را نه برای بهرام و نوری بلکه برای هبچ موجود زنده ای بکنم ...اما خدای من مغزهای جوان ما چقدر رویایی و چقدر ساده و ارامند دنیای ما با دنیای اجتماعی که یکروز ما را بکام خود میکشد آنقدر متفاوت است که حتی تصور آن ناپاکیها آن حوادث زشت و نفرت انگیز در مغزهای ساده و شفاف ما نمیگنجد همیشه در تنهایی از خودم میپرسم ایا ممکنست یک روز این تفاوت نفرت انگیز بین مغزهای جوان و دنیای پیر از بین برود؟
راستی من چه میشنیدم؟چه میخواندم...این افسانه های سرد این جملات موحش و وهم آلود از کدام دنیا به گوش و چشمم میخورد؟دلم میخواست بجای این قصه های تلخ و عبوس قصه زندگی را از شمیم گلها از تصویر شقایقها از پرواز شکننده و شفاف یک عابر در کوچه های شب از لحظه شکفتن بوسه های عاشق بشنوم!نه افسوس که رنگین کمان زندگی تنها در دنیای جوانان است که به چشم می آید و چشم پیر این دنیای فرتوت هرگز رنکین کمانی در آسمان زندگی نمیبیند تا کودکانه از شادی به هوا برخیزد و بادبادکهای رنگین خود را برای سلام گفتن به رنگین کمان به آسمانها پرواز دهد.
تمام شب با کابوس نوری و بهرام دست به گریبان بودم فریاد میزدم خودم را میدیدم که با شمشیری بلند و تیز مستقیما بسوی بهرام میروم و شمشیرم را با همه قدرت در فلب او فرو میبرم و بعد دست نوری را میگیرم و او را با خودم بسوی آسمانها میکشانم...چندین بار عرق ریزان از خواب پریدم و بطرف اتاق نوری دویدم انگار که صدای ملتمسانه او را میشنیدم که گریه کنان میگفت:مهتا...نجاتم بده...مهتا کمکم کن...
و گاه تصویرهای کابوس من چنان زشت و نفرت انگیز بود که از نقل در دفترچه خاطراتم شرم میکنم...بهرام و نوری را میدیدم که بعد از یک برخورد تند در حالیکه از تمامی پیکر نوری چکه چکه خون میریخت دستدر آغوش هم دارند و من از شنیدن فریادهای بیمارگونه شان سرشان داد میزدم ...بس کنین... بس کنین...
نیمه های شب بود که از وحشت کابوسهای تلخ در بسترم نشستم و به آسمان صاف شیراز که پر از ستاره های چشمک زن بود خیره شدم...آه که آسمان چقدر شفاف شیشه ای و نورانی بود...بعد از آت خوابهای تب آلود هر ستاره ای در آسمان پیامبری نورانی و درخشان بود که به رویم لبخند میزد...در آن لحظات که آسمان و ستاره هایش روح آشفته مرا به دنیای آرامش میرساند بخودم گفتم کاش زمین هم چون آسمان شفاف و نورانی بود...کاش معجزه ای اتفتق می افتاد و دستهای ما انسانها با محبت و عشق ازلی بهم پیوند میخورد و روی هر لب و در بطن هر نگاه شاخه گلی و پرواز کبوتری میرقصید...خودم را پشت میز رساندم چراغ مطالعه را روشن کردم و برای نوری نوشتم.
نوری عزیزم...بهرام عزیزم...این نامه را در شور و حال یک خلسه آسمانی و زیر آسمان پر ستاره شیراز شهر شعر و حال و ستاره برایتان مینوسم...باور کنید قلبم از عظمت اسمان صاف و همه کلمات شاعرانه ای که از اسمانها بر ما نازل شده میلرزد و دستم بی اختیار بر صفحه کاغذ میلغزد...آنچه مینویسم فریادهای قلب من و کلماتی است که رنگ شعر رنگ بهار تازه شیرازو صفای روح حافظ رادارد که ما جوانهایی که در شیراز زندگی میکنیم همیشه و در همه جا آن روح آسمانی را میبینیم که زدنگی را با صداقت و رندی خدایی خود پر کرده است...
من از نیمه شب رویایی شیراز مشت مشت برایتان عطر و گل و شعر میفرستم...و در گوشتان سرود دوستی آهنگ صلح و آشتی میخوانم و اگر برای خوشبختی و بازگشت بسوی ستارگان نقره ای به یک قربانی نیازمند باشید من باز در این لحظه رویا زده و سودایی همه جانم را با عشق ایثار میکنم...اما شما را بخدا پاس اینهمه ایثار و گذشت را بدانید و وقتی از فراز جسد قربانی میگذرید با گذشته ها وداع کنید و اینده را با عشق و شعر بسازید...
آه نوری عزیزم...بهرام خوبم...جطور شد که آن روزهای خوب آن عشقهای گرم و توفنده را با باد سرد حسادت و دشمنی تعویض کردید؟
گلهای یاس من عطرهای باغ زندگی دانشگاه شیراز اگر صاحبان آن نگاههای جوان که شما را با همه قلب و توان جوانی تحسینتان میکردند زیباییتان را که از یک شهر نور بیشتر میدرخشید میستودند بدانند که شما در یک غار سیاه و تاریک چون جادوگران زشت و نفرت انگیز زندگی میکنید از شدت اندوه گریبان چاک میزنند.کاش میدانستم چگونه این تلخی در زندگی عاشقانه شما راه یافت...
شما خوشبخت بودید شما لکه های سیاه گذشته را با سپیدی عشق پوشانده بودید شما فقط با نرمی و گرمی نوازش آشنا بودید شما را چه فریاد به خشونت نه !باور نمیکنم که بهرام خوب که سیمای مردانه اش از زیبایی آسمانی برخوردار بود و با نگاه مهربانش دلهای مشتاق ما دختران را بلرزه می انداخت و در رویای هر دختری چون یک شاعر مهربان و فداکار تاخت میزد امروز اینگونه مشتهای بیرحمانه خود را بر سر و روی نوری بکوبد او را بزندان بکشد و درهای نور و زندگی را بروی خوبترین دختران این جهان ببندد؟
خواهش میکنم از من نرنجید...من در خلسه و رویای ستاره ها با همه قدرت برایتان شعر میخوانم.دعا میکنم اشک میریزه و از خدای خوب خودم میخواهم که با نور آسمانی خود به دلهای تاریک شما روشنی و صفای بهاران بزند...من چشمانم را بر روی نامه هایی که که تا امروز از شما دریافت کردم میبندم .اصلا من چنین نامه هایی را نخواندم.من در انتظار نامه ای هستم که امضای قشنگ شما دو نفر را پای آن ببینم.
دختری که در شیراز برای دوستانش دعا میکند.آمین
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۷)

نامه را پست کردم و به انتظار نشستم .نمیدانم چرا از این نامه انتظار معجزه ای داشتم حتی از نوشتن این نامه یک کلمه با مهران سخن نگفتم.میترسیدم که هر گونه اطلاعاتی از این نامه بگوش دیگری برسد طلسم را باطل کند.مهران چند بار از من پرسید که جواب نوری را نوشتی و من در جواب طفره رفتم و یکبار که اصرار او را دیدم گفتم بگذار نامه دیگری از نوری برسد و یک مرتبه جواب بدهم.
آه که من چقدر خوشخیال بودم ...خیالهای جوانی فقط مخصوص دنیای سحر آمیز خود آنهاست و هرگز در قلبهای سیاه اثری ندارد .
دو هفته بعد از آن شب رویا زده بود که نامه نوری رسید.
مهتا جان...مهتای مهربانم...تو فرشته ای...تو آنقدر خوبی که من شرمم می آید از زندگی سیاه شده و چرکینم با تو حرف بزنم...نه عزیز...من دیگر از دست رفته ام...باور کن اگر مرا ببینی هرگز مرا نیمشناسی ...آن نوریبلند قد و خوش سیما که وقتی از میان نگاههای تحسین آمیز صدها نفر جوان دانشگاهی عبور میکرد قبها را در سینه میفشرد.امروز به درخت خشکیده و تکیده ای شباهت دارد که در زمستانی سخت میان برفها بخود میلرزد و ناله میزند...
تمام لباسها برایم گشاد شده اند شاید اگر بنویسم ۲۰ کیلو کم کردم اغراق نگفته ام ...آن پوست لطیف و شفاف که از سپیدی چون آینه میدرخشید از ضربه های بهرام آنقدر کبود و تیره شده که دل هر بیننده ای را به لرزه می اندازد و من تعجب میکنم چگونه بهرام هر بار پس از آنکه یکبار دیگر صدها لکه و صدها کبودی تازه بر آن نشاند آنطور دیوانه وار آن را بخواهد و تحملش کند.حالا درست یکماه است که من در این آپارتمان زندانی هستم...
هیچکس جز بهرام را ندیدم و با هیپکس حرفی نزده ام چون حتی بهرام سیم تلفن را قطع کرده است و تنها ارتباط من با دنیای خارج دو نامه ایست که من برای تو و مادر بیچاره ام میدهم.هنوز نمیدونم چرا بهرام میگذارد من ارتباط خودم را با دنیای زندگان از طریق این دو ورق اغذ ادامه دهم...شاید که میخواهد شما در لذتهای بیمار گونه خود سهیم و شریک سازد...آخر شما تنها شاهد گذشته های ما بودید و باید حال و آینده ما را بدانید...
مهتای عزیزم تو از آسمان صاف از شعر و ترانه و از فرشتگان خوب حرف زده ای ولی من مدتهاست که آسمان را ندیده ام تا پرواز فرشتگان را ببینم.من قربانی سرنوشت شومی هستم که نمیدانم از کجا بر من نازل شده یادت هست یکروز درباره سرنوشت با هم حرف زدیم دلم میخواهد باز هم بر ضد سرنوشت قیام کنم اما آدم بیرمقی مثل من که داوطلبانه در زندان افتاده است چگونه میتواند با استخوانهای شکسته پیکر کبود و اندام تکیده اش علیه سرنوشت قیام کند؟
نمیدانم از کجا شروع کنم...سرم گیج میرود ...چند روز است که تب میکنم ساعت معینی ندارد گاهی نیمه شب و گاهی وسط روز میلرزم و میلرزم و بعد داغ میشوم آنقدر که خیال میکنم در میان شعله های تب میسوزم و بخار میشوم اما وقتی چشمم را باز میکنم بهرام را میبینم که کنارم نشسته و با دستمال خیس خورده و خنک پیشانیم را از دانه های عرق پاک میکند...او هر روز قرصهای تازه ای برایم می آورد اما این قرصها در تسکین تب و درد من هرگز اثری ندارد...
خوب میدانم که او هرگز مرا به پزشک نخواهد برد چون مگر میشود انسان مفلوک و بیچاره ای مثل مرا به پزشک برد و توضیح نداد که چرا پایش شکسته و چرا تمام تنش از کبودی پوشیده است...نه!...من هرگز به او نخواهم گفت که مرا به پزشک ببرد چون اگر او را به جرم شکنجه یک زن و شکستن پای او دستگیر کنند من چه خواهم کرد؟...آه میدانم که از دلسوزی احمقانه من به فریاد میاییاما چه میوشد کرد؟من قبول کرده ام که او مرا دیوانه وار دوست دارد که همین بدن نیم مرده را شب تا صبح رها نمیکند.اتاق من از بسته های کادو از هدایای روزانه او انباشته شده و هر شب قسم میخورد که فردا روز آزادی منست ولی فردا در بر همان پاشنه میچرخد که میچرخید...دیشب گریه کنان گفت:نوری فقط یک هفته دیگر بمن وقت بده ...وقتی چرک پایت و کبودیهای جدید خوب شد تبت قطع شد دست در دست هم از آسانسور پایین میرویم و شانه به شانه در هوای بهاری مانهاتن قدم میزنیم و تا صبح در دانسینگ ها میرقصیم .نمیدانم چرا با همه وعده هایی که دروغ از کار در آمده اند باز هم هر بار که وعده ای به من میدهد باور میکنم برویش لبخند میزنم و میگویم:باشه عزیزم...قبوله.
امروز برای مامان و بابا نامه نوشتم ...شاید حس ششم که میگن درست باشه چون نامه های مادرم پر از غم و غصه است...مینویسه که نوری همش خوابهای عجیب و غریب برات میبینم ولی من براش نوشتم مامان جان عزیزم اگه بدونی دخترت چقدر خوشبخته هیچوقت اینجور خوابها را نمیبینی...
حالا تنهای خواهش من از مهتای خوبم اینه که هرگز از این ماجرا برای مامان و بابا چیزی ننویسی خواهش میکنم...انشاالله یک هفته دیگه همه چیز دوباره مثل اول میشه...خیلی باید ببخشی که بیشتر از این نمیتونم بنویسم چون لرزهداره شروع میشه باید دو سه تا از قرصهایی که نمیدونم چیه بخورم و بخوابم...
قربان مهتای عزیزم-نوری
نامه را کنار گذاشتم سیگاری آتش زدم و خودم را بدست امواج اضطراب سپردمدیگر حتی قدرت تفکر درباره آنچه را که نوری نوشته بود و آنچه در هزاران کیلومتر دورتر از شیراز اتفاق می افتاد از دست داده بودم.گاهی در عمق خاطراتم ضجه های نوری را مشینیدم که فریاد کشیان در اطراف اتاقش میدود و بعد بر اثر ضربه محکمی که بسرش میخورد بیهوش روی زمین میغلطد...
خودم را به مهران رساندم و نامه را بدستش دادم و منتظر ماندم تا او نامه را بخواند درخت سرخ و تناور خشم به سرعت در تمام پیکرم میرویید و در یک لحظه آتش میگرفت میسوخت و دودش چشمانم را تیره و تار میساخت.
مهران نامه را خواند و با حالت عصبی در مشتهایش فشرد و با خشمی که هرگز از او سراغ نداشتم فریاد زد:
-هر دوشون بیمارن!
-من فریاد کشیدم:
-هر دوشون...نه!خواهش میکنم به نوری بیچاره من توهین نکن بهرام مریضه...آخه چطور ممکنه یه مرد اینقدر بیرحم باشه؟...اون دیوونه پای دختره رو هم شکسته ...و تازه اجازه میده همه این ماجراها رو برامون بنویسه...
مهران دستم را گرفت و با هم به قدم زدن پرداختیم.
-ببین مهران من فکر میکنم جنایتی در شرف وقوع است...و تنها ۴ نفر در این جنایت شریک و سهیم هستند....من و تو...نوری و بهرام...حس میکنم که ما احمقانه ایستاده ایم و داریم این جنایت وحشت انگیزو تماشا میکنیم...
مهران دنباله حرفم رو گرفت و گفت:و قاتل بادقت تمام نقشه این جنایت عجیب و بیسابقه را کشیده و برای اینکه از جانب خود بیشتر احساس رضایت کنه ما دو نفرو برای تماشای این صحنه وحشت انگیز انتخاب کرده...
بله همینطوره...اون شهود جنایت خودشو با دقت تمام انتخاب کرده!این دو شاهد بیچاره در عین حال که از جزییات جنایت آگاه هستن بهیچوجه نمیتونن مانع از انجام نقشه جنایت بشن چون چند هزار کیلومتر با صحنه جنایت فاصله دارن...مخصوصا بهرام به این دلیل اجازه میده که نوری برامون نامه بنویسه و خودش پست میکنه که نوری را همیشه در آخرین لحظه امیدوار بکنه و اون دختر احمق و ساده لوح با سادگی تموم مینوسه فقط یک هفته دیگه...بله یک هفته دیگه همه چی تموم میشه ولی آیا تو اینو باور میکنی؟خیال میکنی یک هفته دیگه بهرام از اجرای بقیه نقشه جنایتش بکشه؟
مهران سکوت کرده بود و من بخوبی آثار اندوه و ناراحتی رادر چهره اش میخواندم...ما در بن بست دردناکی افتاده بودیم ...یک هفته!یک هفته!همه امیدمان این بود که بعد از یک هفته همه چیز بصورت اولیه برگرده اما باز هم این مهلت ها تمدید میشد...در حالیکه هر بار از لابلای کاغذ بوی شکنجه های تازه تری به مشاممان میخورد از طرفی فکر میکردیم اگر کوچکترین خبری به پدر و مادر نوری بدهیم همه چیز ره خراب میکنیم.
-مهران من تحت هیچ شرایطی نمیتونم خودمو توجیه کنم...خواهس میکنم ادای استادای دانشگاه رو در نیار ...موضوع این نیست که ما چیزی را تو حیه کنیم ...تازه توجیه چنین حادثه شومی چه تاثیری در بقیه حوادث داره...من پیشنهاد میکنم که بلافاصله یکی از ما دو نفر به تهران حرکت بکنه و همه چیزو به پدر و مادر نوری بگه...اونا وضع مالیشون خوبه و میتونن فورا به آمریکا پرواز کنن.
مهران نگاهی طولانی بمن انداخت و گفت:ولی اگر ما اشتباهی کرده باشیم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:چه اشتباهی؟اگر نجات یک انسان را از یک شکنجه گاه خصوصی اشتباه بدونی من افتخار میکنم که مرتکب چنین اشتباهی بشم...خواهش میکنم مهران...
مهران دستم را فشرد تا آرامشی که من فرسنکها با آن فاصله گرفته بودم بمن باز گرداند.
-عزیزم خواهش میکنم تو جمله آخری نوری را دوباره بخون.
نوری نوشته که حالا تنها خواهش من از مهتای خوبم اینه که از این ماجرا برای مامان و بابا چیزی ننویسد...خواهش میکنم...انشاالله یک هفته دیگه همه چیز دوباره مثل اول میشه...
بنظر من میشه روی این یک هفته تکیه کرد...راستش اگر منهم جای بهرام و تو جای نوری بودی هرگز نمیتوانستم تو را به دکتر ببرم...
من فریاد کشان پرسیدم :چرا؟
مهران جواب داد:برای اینکه تو حداقل ۲۰ کیلو وزن کم کردی چشمانت گود رفته گردنت مثل نی باریک و دراز شده تموم بدنت پر از لکه های کبوده علاوه بر این یک پات شکسته و دکتر بلافاصله تشخیص میده که ۱۰ روزه که پات چرک کرده و تو را به هیچ پزشکی هم نبردن.
-خوب میتونی بهانه بیاری که مثلا خیال میکردی که من خود به خود خوب میشم یا مثلا مسافرت بودی.
-شاید این حرفها بتونه یه پزشک هموطن ما را متقتعد کنه چون اینجا هر کس آنقدر به فکر خودشه که اینجور دخالتها ره یکنوع فضولی تو کارای مردم میدونه ولی یه پزشک آمریکایی نمیتونه از این چیزا بگذره...
-خوب فرض بکنیم پزشک آمریکایی فهمید که تو منو شکنجه دادی مخصوصا پای منو شکستی تو که تبعه آمریکا نیستی که بتونن مجازاتت کنن...
-ولی در اینجور موقع موضوع تبعه و غیر تبعه در میون نیست...موضوع اینه که من دختری رادر آپارتمان خودم زندونی کردم و بعد به تدریج اونو شکنجه دادم...فقط فکرشو بکن که مطبوعات آمریکا چه جنجالی بر پا میکنن...و چه افتضاحی بر پا میشه.
-ولی منکه از تو شکایتی نمیکنم من عاشق تو هستم . هر چی هم روزنامه ها بخوان شلوغ کنن من یک کلمه هم حرف نمیزنم.
-اولا هیچ معلوم نیس که تو حرف نزنی ...شاید تو تا حالا از ترس سکوت کردهب اشی در ثانی اگر تو در آخرین لحظه بر اثر شکنجه های من بمیری حداقل اینه که نمیگذارن من در آمریکا بمونم بلکه منو برمیگردونن در حالیکه من خیال دارم در دانشگاه نیویورک به تحصیلاتم ادامه بدم.
چیزی نمانده بود کهدر قالب نوری احساس خفقان کنم حس میکردم تمام راههای امید کور شده و تنها یک در برویم باز مانده...دری بسوی دره مرگ...
دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران خواهش میکنم بحث نکن فقط در یک کلمه بگو چه باید بکنیم؟
مهران سرش را پایین انداخت عینکش را روی بینی جابجا کرد و گفت:ما که صبر کردیم یه هفته دیگه هم روش...
-یعنی ما یه هفته دیگه هم صبر کنیم؟
-بله عزیزم یک هفته دیگر.
-ولی اگر خدایی نکرده بلایی سر نوری باید آنوقت چی؟منکه هرگز خودمو نمیبخشم.
مهران دستی به سرش کشید و گفت:منم خودمو نمیبخشم ولی فراموش نکن که بهرام هنوز دیوانه وار عاشق نوریه...اینطور که نوری نوشته هفته ای چند مرتبه گرانترین کادوهای دنیا را براش میخره...هر شب تا صبح قشنگترین قصه های عشقی را تو گوشش زمزمه میکنه...علاوه بر این نوری هنوز هم با اینکه یک پایش شکسته یک ماه هس که تو اتاقش زندونیه و ۲۰ کیلو وزن کم کرده ولی عتشقانه بهرامو دوس داره...
بنابر این میتونیم امیدوار باشیم که این دو تا عاشق دیوونه فقط دارن از گذشته انتقام میکشن...و یک روز وقتی حس کردن که تا پای مرگ کنار هم ایستادن از راهی که رفتن برمیگردن...
-ولی این عشق نیس این جنون آدم کشیه...
مهران سرش را تکان داد و گفت:مهتا یه کمی فکر کن به عقیده من بهرام دیوونه ترین عاشق روی زمینه اون پسر آنقدر نوری رو دوس داره که نمیخواد حتی نگاه یه مرد رو چهره اش بیفته...او معبود و معشوق خودشو از چشم همه دنیا پنهان کرده تا فقط معبود خودش باشه اون گرونترین هدایا را برای دختری که یک شب بخاطرش دست به خودکشی زده میخره...بعد از هر جنگ و دعوایی چنون او را عاشقانه در بر میگیره نوازش میده و قربون صدقه ش میره که نوری با میل و رغبت آغوش مجروحشو بروی او باز میکنه من بتو اطمینان میدم که هر دو همدیگرو دیوانه وار دوس دارن و قبل از اونکه اتفاق شومی بیفته از راهی که دارن میرن برمیگردن...
     
  
زن

 
فصل ۱۰ (۱۸)

منکه هنوز بهیچوجه از استدلال مهرا ن قانع شده بودم گفتم:بسیار خوب این یک هفته را هم من بخاطر تو صبر میکنم.

-نه بخاطر من بخاطر اینکه یکوقت آشیانه عشق دو تا دوست دیوونمونو خراب نکنیم.
-منکه معتقدم آشیونه ای در کار نیس...هر چی هست مرگ و شکنجه است ولی برای اینکه بعدا پشیمون نشیم من تسلیم استدلال تو میشم.
مهران با عجله از من خداحافظی کرد و رفت و مرا تنها گذاشت...در حالیکه نه من و نه حتی مهران هیچکدام امیدی به یکهفته دیگر نداشتیم اما غیر از این چه میتوانستیم بکنیم؟روزها و روزها از پی هم می آمدند و بعد وقتی بهانه ای برای ماندن نداشتند میرفتند امتحانات مید ترم در حال تمام شدن بود.بیش از ۸ روز رو به نوروز نداشتیم و اغلب کلاسها نیمه تعطیل بود مهران فقط یک امتحان داشت ولی من تمام امتحانات را گذرانده بودم و بیشتر وقتم را در فلت خودم میگذراندم .خوشبختانه هنوز هم جانشینی برای نوری نیامده بود و من در خلوت خودم تنها بودم و بیشتر دراز میکشیدم و به موسیقی گوش میدادم...
مادرم تلفن کرده بود که اگر امتحاناتم تمام شده زودتر به تهران حرکت کنم ولی من بیشتر در انتظار نامه نوری طفره میرفتم...۳ روز مانده بود به نوروز آخرین امتحان مهران هم تمام شده بود و مهران با آرامش همیشگی خودش را بمن رسانید و گفت:میتونیم حرکت کنیم.
-ولی من تا نامه نوری نیاد از شیراز جم نمیخورم ...
مهران به ساعت تقویم دارش نگاهی انداخت و گفت:بسیار خوب از عمر آخرین نامه ای که از نوری داشتیم ۸ روز گذشته باید تا فردا نامه ش برسه در اینصورت ما یک روز قبل از عید حرکت میکنیم...
-بسیار خوب...
-پس اجازه میدی بلیط رزرو کنیم...
آنقدر بی حوصله بودم که گفتم:بسیار خوب هر کاری دیلت میخواد بکن ...ولی بدون که اگر نامه نوری نرسه باز هم من تو شیراز میمونم...
مهران لبخندی زد و گفت:بسیار خوب...
من در آنروزها آنقدر خسته عصبی و لجوج بودم که حتی حال و حوصله دیدن مهران را هم نداشتم ...انگار از تمام مردان عالم متنفر شده بودم و حتی وقتی که مهران دستم را میگرفت با نفرتی آشکار دستم را از دستش بیرون میکشیدم ...حالا دیگر هر مردی از نظر من یک بهرام بود...درست غروب فردایی که قرار بود ما به تهران حرکت کنیم نامه نوری رسید...من از صبح تا عصر بیش از ۵ بار به جعبه مخصوص اعلانات سر زده بودم...اما هر بار مایوس تر و عصبی تر به خوابگاه برگشته بودم...سرانجام ساعت ۶ بعد از ظهر که نامه نوری رسید با شتاب نامه را گرفتم و خودم را به مهران رساندم...قلبم در سینه میطپید و حس کنجکاوی تمام تنم را با پنجه سرخ خود میکاوید...مهران نامه را گرفت و بادقت در پاکت را گشود و مثل همیشه مودبانه پرسید:نامه به اسم توست من بخونم...
-آره عزیزم زود باش خدایا بما رحم کن...
و نوری نوشته بود:
عزیزم مهتا مرا از بدخطی و گنگی نامه ام ببخش...دیگر از دنیای قشنگی که روزی مال من و تو بود هیچ چیز برایم نمانده بلکه برای من همه چیز تیره و تاریک و زشت است...آخرین لحظه واپسین دم حیات است ...انگار که از کف اتاقم از پنجره های بلند و شیشه ای و حتی از لوله بخاری مدام گرد و خاک میریزد...گاهی حس میکنم آنقدر خاک در حلقم فرو رفته و دیگر نفس کشیدن برایم دردناک است.اگر بکویم که هر لحظه از خدای خودم ارزوی مرگ میکنم اغراق نگفته ام...هیچوقت انقدر چشمانم انتظار ملاقات با مرگ را نکشیده است...میبخشی که دل نرم و مهربونت را با این نامه خون میکنم...اما به قول فرنگیها تو آخرین کشیش حیات منی...من باید در واپسین دم حیات همه چیزو بتو اعتراف کنم...
مدتهاست سینه ام از باد بهاری از هوای صاف و خنک از تلاوت آفتاب زیبای زندگی محرومست...از چشمان تنها اشکهای خشکیده ای میتراود که مال امروز و دیروز نیست...اشکهایی است که من اکنون مدتهاست از شدت رنج و اندوه و پایان غم انگیز زندگی ام بر گونه های خشکیده ام جاری میسازم...من دیگر دست از همه چیز شسته ام...من با همه فصلها همه گلها همه ستاره ها وداع کرده ام...شاید وقتی این مرثیه غم انگیز را میخوانی عصبانی و ناراحت فریاد بزنی که چرا قیام نکردم چرا اینطور احمق و کودن تسلیم مرگ شدم...راستش اعتراف میکنم که دلم نمیخواست به این زودی بمیرم...منهم مثل هر دختری آرزو داشتم...منهم زمزمه های گنگ شبهای عاشقانه را میپرستیدم برای یک قطعه شعر که از مجله ای ببرم و توی دفترچه خاطرات دبیرستانم بچسبانم جان میدادم...و خلاصه برای آن چیزهای قشنگی که قلب هر دختر احساساتی را بلرزه در می آورد جان میدادم و آینده را مثل شهری که در آفتاب نشسته باشد میپرستیدم و جستجو میکردم...
اما نمیدونم چرا همیشه این جستجوها در من با دلهره و اضطراب توام بود...همیشه ترسی گنگ و ناشناخته بمن هی میزد ناقوسهای هشدارش رادر گوشم بصدا در می آورد که ار عشق بپرهیز !یادت هست در روزهای اولی که به دانشگاه آمده بودم همیشه از عشق میگریختم...و تو با حیرت بمن میگفتی نوری نوری آخه چرا اینقدر سکوت میکنی ؟تموم دخترای دانشگاه برای یک نگاه بهرام جان میدهند...آه چقدر آنروزها خوب و خاطره انگیزند...در این غمکده کوچک که انگار با حصارهای پولادین از شهر ۱۲ میلیونی جدا شده است واغلب من با زمزمه کردن خاطرات گذشته زندگی میکنم ...آن روزهایی که شکوفه های زرین عشق ما در باغ ارم میشکفت و عطر شیرین عشق جان مشتاق مرا برقص و مستی می آورد هرگز فراموشش نمیکنم...آه خدای من چقدر آرزو داشتم...چقدر قلبم برای لبخند یک دختر کوچولو که نام من و بهرام را بر دوشهای ظریفش بکشد ضعف میرفت...
ما دخترها مگر از خدای خودمان چه میخواهیم؟ما برای زندگی کردن با عشق به کمترین سهم راضی هستیم.تسلیم میشویم سکوت میکنیم حتی درهای خانه را بروی خودمان میبندیم و کلیدش را بدست مرد میدهیم تا هر طور که دلش میخواهد و هر وقت که میلش کشید درهای زندون را بگشاید و زندونی را در آغوش بکشد.اما گویی آنها هرگز و هرگز از هیچ زن عاشقی راضی نیستند...نامه های من شاهدند که چگونه راه تسلیم و رضا را در پیش گرفتم...چطور برای جلب اعتمادهای از دست رفته بهرام کوشیدم جان دادم ولی او هرگز نتوانست گذشته را فراموش کنه دیگر جای گله و شکایت نیست ۳ شب پیش آخرین ته مانده های امیدم از بین رفت و حالا من مانده ام و انتظار یک مرگ دلخراش که میدانم خیلی زودتر از آنچه فکرش را هم بکنم از راه خواهد رسید...
مهتای عزیزم...کشیش خوب من...بگذار همه اعترافاتم را تمام کنم...من در آخرین نامه نوشته بودم که بهرام بمن قول داده است که یک هته دیگر مرا به دکتر ببرد و بعد مرا از این قفس لعنتی آزاد کند...در این یک هفته بیش از هر زمان دیگر به بهرام عشق ورزیدم...در حالیکه پای راستم از زانو به پایین بکلی از اختیارم خارج شده بود اما کشان کشان خودم را به آشپزخانه میرساندم و برای او با همه امیدهای یک زن آشپزی میکردم میز میچیدم و گاه وقتی میخواستم فاصله آشپزخانه و اتاق را طی کنم دو سه بار از درد بیهوش میشدم...در تمام مدت ۷ روز از تب میسوختم سرفه میزدم و ساعتها در بیهوشی مطلق فرو میرفتم.اما امید به روز نجات مرا بر پا میداشت...شاید باور نکنی که در این روزهای سخت و تیره من آنقدر به شوق آمده بودم که حتی برای بهرام نامه عاشقانه نوشتم...
انگار بهرام هم تغییر کرده بود بیش از همیشه بمن میرسید زخم پایم را میبست نوازشم میکرد و مثل همیشه تشنه و مشتاق مرا در آغوش میفشرد و برایم اشک میریخت تا آنشب لعنتی که باز همه چیز خراب و نابود شد...تصادفا شب هفتم شب تولد من بود...بهرام آنروز عصر دانشکده اش را تعطیل کرد و سه چهار بار برای خرید کیک و شمع تولد و کادو بیرون رفت و برگشت...همه چیز برای یک تولد دیگر آماده بود...با اینکه بوی چرکی که از مغز استخوانم بر میخاست ازاردهنده بود چشمانم از زندگی میدرخشید...دستهای بهرامو در دست گرفتم و گفتم:اگر دکترها مجبور بشن یک پامو قطع کنن باز هم تو را دوست دارم...
بهرام مرا که مثل گنجیشکی ضعیف و سبک بودم از زمین کند و در آغوشم فشرد و بعد گریه کنان نالید ...من وحشت کرده بودم میلرزیدم و بهرام در میان ناله های خفه اش میپرسید:چرا؟چرا؟چرا؟
من سرش رادر استخوانهای نازک سینه ام فرو کردم و گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی؟چرا اینقدر ناراحتی؟اگر برای من گریه میکنی هرگز تو را سرزنش نمیکنم یادت هست یه روز برات نوشتم:هیچ چیز شورانگیزتر آن نیست که انسان در پیش پای معبود و محبوب خود آخرین نفس را بکشد و برای همیشه به ابدیت بپیوندد یا...
خوب حالا من آماده ام ...از سفری که در پیش دارم هیچ وحشتی ندارم من با عشق میمیرم...
بهرام سرش را بلند کرد در چشمانم خیره شد و بعد دوباره مثل بچه وحشتزده ای خود را در سینه ام پنهان کرد و گفت:من میترسم...میترسم...اگر بخوان تو را از من جدا کنن تکلیف من تو این دنیا چی میشه؟
ناله کنان جوابش دادم...
-عزیزم هیچکس منو از تو جدا نمیکنه...هیچکس...یادته یه روز بمن گفتی:عروسکم عروسکم بالاخره من یه روز تو رو خشک میکنم و برای همیشه تو اتاقم میگذارم تا هیچ کس بهت دست نزنه...
ناگهان چشمان بهرام درخشید و گفت:تو راست میگی...تو بمن اجازه اینکارو میدی؟
ناگهان تمام تنک از عرق سردی پوشیده شد ...وحشت با همه سردی و انجمادش در رگهای نیم مرده ام دوید...نه...باور کردنی نیس...بهرام من دیوانه شده...بهرام بیچاره من دیوونه شده؟پس همه این اذیت و آزارها برای این بوده که منو مث یه پرنده خشک بکنه و تو اتاقش بگذاره تا هیچکس نتونه بمن دست بزنه؟
صورتش را در میان دستهایم گرفتم و در حالیکه بنرمی اشکهایم جاری بود پرسیدم:پس بهرام تو هیچوقت پرنده تو از این قفس ازاد نمیکنی؟
بهرام لبخندی اشک آلود زد و گفت:نه...نمیتونم...خدایا...تو اینو از من نخواه...من اینجا همیشه پیش تو هستم...پیش تو...تو قفس تو.
من نمیگذارم تو رو از من بگیرن من نمیگذارم اون لعنتی دوباره اینجا سر و کله اش پیدا بشه...من دیگه نمیتونم اون قرصای لعنتی رو بخورم...من میترسم...میترسم...
و بعد گریه کنان در آغوشم پنهان شد و در خواب عمیقی فرو رفت...آنقدر سنگین و عجیب بخواب فرو رفته بود که انگار هرگز بیداری نداشت و من در آن حالت از پنجره اتاقم به آسمان آن شهر غریب نگاه میکردم و در افکار زجر آلودم غوطه میزدم...
پس که اینطور...او مرا با خود به نیویورک آورده بود تا در این جنگلی که هیچ کس را با هیچکس کاری نیست مث پرنده ای در قفس خشک کنه...و حالا که سرانجام همه چیز را اعتراف کرده بود با ارامش بخواب رفته بود...
مهتا جان تا صبح همانطور بیدار نشستم و با خودم فکر کردم..هزار راه هزار نقشه فرار به فکر رسید من هنوز نیمه جانی داشتم و میتوانستم نامه ای از زیر در بخارج بیاندازم و از پیرزن همسایه که هفته ای یکبار از اتاقش بیرون می آید کمک بخواهم...میتوانستم مدام بر در مشت بکوبم شاید که پیرزن همسایه صدای استمدادم را بشنود اما وقتی سپیده زد و روشنایی به قلبم راه یافت من دوباره تسلیم شدم...تسلیم بهرام...مگر من نبودم که برای بهرام مینوشتم...
من کاملترین عاشق دنیام...آنقدر کامل که دلم میخواد بمیرم...
بسیار خوب حالا وقت آزمایش رسیده بود ...من میتوانستم از وقت خروج بهرام از خانه تا بازگشتن برای فرار نقشه بکشم...خودم را از این زندان نجات بدهمو بهرام را بجرم شکنجه و مرگ یک زن روانه زندانها سازم و در عین حال میتوانستم به مردی که دیوانه وار مرا دوستد ارد و از ترس رقیبی که احمقانه من خودم برایش تراشیدم امروز مرا در قفس کرده است کاملترین عشق را عرضه کنم...آه مهتای عزیز...یادته چقدر از پرویز بدت می اومد...چقدر متنفر بودی؟
یادته همیشه میگفتی رو تنه این مرد بجای کله آدم سر گرگ میبینم؟یادته مهران خوب و نازنین تو همیشه میگفت ...گذشته هیچوقت از آدم جدا نمیشه...همیشه با آدمه؟خوب وقتی من همه این گذشته ها را بهم پیوند میزنم میبینم ما آدمها واقعا همیشه اسیر گذشته هستیم...گذشته های آدمی با سماجت یک پلیس آدمو تعقیب میکنه...و سرانجام یک روز سر یک پرتگاه مچ آدمو میگیره و میگه:خوب!دیگه همه چیز تموم شد تو نمیتونی از چنگ من فرار کنی...من و بهرام هم اسیر گذشته هستیم...هر کدام بنوعی در چنگال کذشته دست و پا میزنیم اما حالا میتونم در اوج قدرت انسانی به بهترین دوستم بگم من دیگه هیچ تلاشی برای نجات از این قفس نمیکنم بلکه چون یک عاشق کامل و همانطور که آرزوم بود خودمو تسلیم مرگ میکنم و میگذارم که بهرام همانطور که آرزوشه منو مثل یه پرنده خشک کنه و برا یهمیشه توی اتاقش بگذاره...
حالا که دارم این نامه را مینوسیم بهرام طبق معمول هر روز به دانشکده رفته و کلید زندان منو با خودش برده و من جز از طریق پنجره و ارتفاع وهم انگیز طبقه دهم بادنیای خارج هیچ ارتباطی ندارم...تب پنجشو قرص و محکم تو تنم انداخته شاید دو سال پیش اگر یک شب تب میکردم از وحشت میمردم پدر و مادرم دکترهای جور واجور بالای سرم حاضر میکردند اما حالا همیشه و همیشه من در تب ۴۰ درجه میسوزم.چرک استخوانهاروز به روز و لحظه به لحظه در خونم سرازیر میشن و بدن نازک و بیچاره من میجنگه میجنگه اما چاره ای نیست.سیل چیرکی که به داخل خون میریزه پایان ناپذیره...و بعد دچار هذیون میشم...همه چیز جلو چشمانم کدر و سیاه شناوره اولها این حالت فقط یکی دو دقیقه و یکی دو بار در
روز تکرار میشد ولی حالا هر بار بیشتر از یک ساعت طول میکشه و در روز بیشتر از سه چهار بار این حالت بهم دست میده.بدبختانه قرصهایی که بهرام بمن میده هیچگونه اثری در تخفیف تب نداره...مطمئنم یک روز من از میون این دریای خاسکرتی هرگز برنمیگردم...
مهتای عزیزم نیمخوام دلتو بدرد بیارم...تو مهربونترین موجود خدایی!میگن دعای آدم دم مرگ مورد قبول خداست و من برات دعا میکنم که با مهران خوشبخت بشی آه چه مینویسم...باز داره ابرهای خاکستری پیداشون میشه...آه بله...شاید این آخرین نامه من آخرین اثر من توی این دنیای بزرگ باشه.
آه که چقدر دلم تنگه...کاش در این آخرین لحظه دستهام تو دست ماردم بود.اینجوری ارومتر و راحتتر از دنیا میرفتم...یادته یه روز تو اوج احساسات و تخیلات دخترونه بهت گفتم:همیشه چیزی در من میدرخشه...چیزی مثل خورشید گرم و داغ اگر چه خورشید حیات بخشه ولی وقتی خورشید را از اسمون پایین بکشی و تو قلبت کار بگذاری تو را میسوزونه.قطره قطره آبت میکنه این همون رنج عشقه...رنجی که بر اثر قدرت و فشار عشق در بطن آدم متولد میشه...و حالا میبینم که این کوره سوزان این تب جوشان داره منو قطره قطره آب میکنه...بله این همون رنج عشقه!
منو ببخش که هذیون میگم منو ببخشین کهدیگه نمیتونم چیزی بنویسم چون دوباره همه چیزداره تو مه خاکستری پنهان میشه...هزار مرتبه تو را میبوسم مهران را میبوسم با دانشگاه با فلت خودم با اتاقم با همه چیز خداحافظی میکنم...
نوری
من ناگهان با شنیدن آخرین جملات نوری تاشدم مچاله شدم و در بیهوشی کامل فرو رفتم... وقتی چشم باز کردم که مهران بادستمال خیس پیشانیم را مرطوب میکرد و بعد با صدای بلند به گریه افتادم و مهران مدام میگفت:عزیزم گریه نکن...آروم میشی...
نمیدانم زمان چکونه میگذشت منهم چون نوری میدیدم که در دریایی از مه خاکستری دست و پا میزنم...باور کنید تب کرده بودم میسوختم و در هواپیمایی مه مرا و مهران را به تهران میبرد هذیان میگفتم.
مهران به پیپش پک میزد و گلوش از بغض میسوخت و آنقدر در خود فرو رفته بود که حتی با من حرفی نمیزد...من در میانه هذیانهای تب زده ام مدام میگفتم:نمیگذارم اون دیوونه موفق بشه من نوری را نجات میدم.
وقتی هواپیما روی باند فرودگاه مهر آباد به زمین نشست من چشمهایم را باز کردم و پرسیدم:مهران راست راستی ما تو تهرون هستیم؟
-بله عزیزم خواهش میکنم آماده شو پیاده شیم...
انگار بازگشت به این شهر و احساس اینکه تا نیم ساعت دیگر میتوانم خود را به مادر نوری برسانم و از او کمک بخواهم مرا از آن حالت بیهوشی و هذیان خلاص کرده بود...خیلی مصمم و محکم گفتم:مهران اول بمنزل نوری میریم فهمیدی!
مهران لبخند دوستانه ای برویم گشود و گفت:بسیار خوب مستقیما بمنزل نوری میریم.
در سالن فرودگاه لحظه ای ایستادم ...انگار همین چند روز پیش بود که من و مهران نوری و بهرام را در این فرودگاه مشایعت میکردیم...
نوری با آن چهره زیبا و دلنشین و آن اندام بلند و کشیده و آن صمیمیتی که در چشمانش میدرخشید در حالیکه سینه اش از امید به آینده و هیجان عشق متورم شده بود همه را مهربانانه در آغوش میکشید و بوسه خداحافظی رادر گونه ها مینشاند !ایا آنروز من میتوانستم تصور چنین وقایع مدهشی را بکنم؟...نه!...نه!این غیر ممکنست!مهران دستم را کشید و گفت:عزیزم وقتتو هدر نده شاید بتونیم اونارو تا فردا راهی آمریکا بکنیم!
گنگ و گیج همراه مهران راه افتادم ...بیرون هوا ابری بود و دل آسمان از اشک تلنبار بود حس میکردم هوا آنقدر سنگین و تیره است که قلبم را زیر تنفس دشوار خود میفشارد در اتومبیلی که ما را به سمت خانه نوری میبرد مهران آهسته در گوشم میخواند...
-مهتا مهتای خوب و مهربونم خواهش میکنم آروم باش...فراموش نکن که تو به دیدار مادر میری...خیال میکنه که دخترش غرق در زندگی سعادتمندانه س...مادری که از هیچی خبر نداره...اون طفلک خیال میکنه دخترش غرق در یک زندگی سعادت مندانه س...خواهش میکنم گریه نکن...سر و صدا نکن...بذار من حرف بزنم...قول میدی؟
-بله عزیزم قول میدم بیچاره نوری...
-آه این چه حور قولی بود تو که داری گریه میکنی
-نه عزیزم...مطمئن باش خودمو کنترل میکنم.
اتومبیل ما جلوی خانه زیبای نوری متوقف شد ما با قلبی که زیر فشار اندوه و اضطراب نفس نفس میزد دگمه زنک را فشردیم.مستخدم در ار باز کرد مادر و پدر نوری در آن صبح جمعه در حیاط خانه با گلها ور میرفتند...همینکه چشم مادر نوری بمن افتاد با آن اندام ظریف و کوچولو پر گشود و بطرفم دوید:
مهتا مهتا خانم عزیزم ...آخ بیا تو بغلم که تو بوی نوری عزیزم رو میدی...با تمام قدرتی کهدر خود سراغ داشتم جلو ریزش سیل اشکهایم را میگرفتم...مادر نوری مرا رها نمیکرد...مرا میبوسید...میبویید و حرف میزد...
-نگاه کن ما چقدر تنهاییم ...دو تا مرغ پیر که از مال دنیا فقط یه دختر داریم که اونم ما را تنها گذاشت و رفت...آخ بمیرم برای دخترم...دارم ازش بدگویی میکنم...خیلی هم خوب کرد رفت...از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز ...اون جوونه باید پرواز کنه باید از زندگیش لذت ببره...خوب من اصلا با مهران خان سلام علیک نکردم ...منکه پسر ندارم...مهران و بهرام پسرای من هستن...
بعد پدر نوری که مشغول صحبت با مهران بود با آن چهره متشخص و موهای نقره گون جلو آمد دستم را گرفت و روی آن بوسه زد و با همه صمیمیتی که میتوان در یک مرد سارغ داشت گفت:خوب کردیم بدیدن ما اومدین نمیدونین چقدر جای نوری خالیه...
حس میکدم دیگر نمیتوان خودمو کنترل کنم میخواستم با تمام قدرت فریاد بزنم...
-مرغهای پیر بیچاره...بلتد شید بطرف نیویورک پرواز کنین...بچه تون تو قفس داره آخرین نفسهارو میکشه...نجاتش بدین...
مهران مدام با نگرانی بمن نگاه میکرد و دستم را میفشرد و من التماسهای او را از راه فشارهای انگشتانش میشنیدم...
آن زن و شوهر خوب و مهربان ما را بداخل سالن بردند همه چیز در آنجا مرتب تمیز و درخشان بود...و آن دو پرنده پیر مدام در اطراف ما میچرخیدند و حرف میزدند
-خوب مهتا جون از نوری مرتبا نامه داری...
-بله خانم مرتبا برای همین خدمتتون رسیدم که...
-خوب که چی...
مهرات بلافاصله رشته کلام را از من گرفت و گفت:ما مخصوصا خدمت رسیدیم که...چون مسئله ای بود که...
ناگهان خنده از روی لبان مادر نوری پرید چشمان پدرش برقی زد و هر دو با هم پرسیدند:چه موضوعی؟
-آه خبر مهمی نیس...نوری کمی مریضه...یعنی بستریه...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کفشهای غمگین عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA