فصل ۱۰ (۱۹)من مضطربانه به چهره مادر نوری که انگار از هول و وحشت کوچک و در هم فشرده شده بود خیره خیره نگاه میکردم .-خواهش میکنم نگران نباشید چیز مهمی نیست ولی اگه شما سری به نوری بزنید خیلی خوبه.مادر نوری از توی جیب پهراهنش نامه ای که دیروز همراه با نامه ما دریافت کرده بود با شتاب بیرون کشید و گفت:معذرت میخوام این نامه دیروز ار نوری رسیده تو این نامه هیچی ننوشته نگاه کنید بعد انگار این نامه را ۲۰ ۳۰ بار خوانده تقریبا از حفظ شروع به خواندن کرد:مادرم مادر نازنینم سلام پاپای خوبم پاپای بسیار عزیزم درود انقدر شماها خوبین که نمیدونم چی خطابتون کنم دستهای هر دو تون را میبوسم دختر بدتون رو ببخشید که دیر به دیر بهتون نامه میده باور کنید خیلی گرفتارم گرفتاریهای دانشکده شوهرداری خانه داری آنقدر زیاده که نمیرسم مرتبا براتون نامه بنویسم مخصوصا اگر چند روزی بازم نامه هم دیر شد ورا ببخشید چون امتحانات نزدیکه و من خیلی گرفتارم .مادر نوری با هیجان نامه تنها دخترش را میخواند و من از ته دل دعا میکردم که نامه های ما همه دروغ و پوچ باشه و فقط این نامه نامه حقیقی نوری باشد .مهران تحمل کرد تا نامه نوری تمام شد و آنوقت با لحن مودبانه ای گفت :خوب من خیلی معذرت میخخوام که شما را ناراحت کردم ولی من و من مهتا دوست نوری هستیم دوست شما هستیم و سکوت ما ممکنه به ضرر جان نوری تمام بشه نوری مریضه و ظاهرا با بهرام اختلاف داره و مطلقا به بیمارستان و دکتر معالجه نمیکنه مادر نوری گریه کنان گفت:نه آقا باور نمیکنم این نامه دخترمه پدر نوری که کاملا نگرانی عمیق ما را حس کرده بود سخن همسرش را مودبانه قطع کرد و خطاب به مهران گفت:خواهش میکنم ما را روشنتر بفرمایید .مهران نگاهی بمن انداخت و بعد گفت:من فکر میکنم بهتره شما همین فردا به نیویورک پرواز کنید نوری بشما احتیاج داره .مادر نوری دیگر حرف نمیزد اندام ظریف او انگار که هزار مرتبه کوچکتر شده بود و در عمق مبل بزرگشان فرو رفته بود و من بزحمت صدای هق هق گریه اش را میشنیدم و مهران همچنان حرف میزد.-بله لازمه که شما همین فردا حرکت کنید مثل اینکه نوری و بهرام سخت با هم اختلاف دارن و هیچکش نیست که به نوری کمک کنه.پدر نوری از جا بلند شد بطرف تلفن رفت شماره ای را گرفت و صحبت کرد و بعد بطرف ما برگشت .-من دوستی در اداره گذرنامه دارم اون قول داده که ۲۴ ساعته بعنوان اضطراری گذرنامه ما را آماده کنه فردا صبح هم بلیط میگیریم و یکشنبه پرواز میکنیم.مادر نوری وحشتزده گاه گاه به شوهرش نگاه میکرد و بعد از جا بلند شد و محکم مرا در آغوش گرفت .-آه نوری من نوری بیچاره من تو سرزمین غربت چی میکشه ؟و من اینبار گذاشتم که اشکهایم که آنهمه دربند کشیده بودم آزادانه فرو ریزد .یکشینبه صبح من و مهران آن پدر و مادر وحشت زده و نگران را که هنوز هیچ چیز نمیدانستند بدرقه کردیم و بعد با همه اضطرابها دلهره ها و امیدها به انتظار نشستیم.در خلوت اتاق کوچکم آخرین برگه دفتر یادداشتهای مهتا را بر هم میگذارم و سعی میکنم قطرات اشک را به آرامی از صورتم بگیرم حس میکنم موجودی به آرامی در اتاقم راه میرود من صدای پای او را میشنوم صدای کفشهای غمگین عشق بر پهنه هستی و آنچه که نامش را زندگانی گذاشتیم.بدیوار تکیه میزنم تا به شیراز و به آن لحظه لحظه ای برگردم که مهتا آن دخترک مهربان و احساساتی روبرویم نشسته و برایم حرف میزند و آخرین سطور این داستان در خاطرم نقش بست .بله آقا این نامه آخرین نامه ای بود که من و مهران از نوری داشتیم و بعد همانطور که خواندید ما به تهران رفتیم و بهر ترتیب که بود پدر و مادر نوری را روانه آمریکا کردیم و بعد از آن بمدت یکهفته از همه چیز بی خبر بودیم توی این مدت من و مهران کاملا ناامید و افسرده بودیم آنسال ما نه عید را فهمیدیم و نه زیباییها و نه لطف و طلیعه بهار را .من خوب میدانستم به پایان ماجزا نزدیک میشویم اما نمیدانستم چطور و چگونه؟آیا پدر و مادر نوری موفق میشن نوری را از چنگال بهرام نجات بدن و با خودشون به تهرون برگردونن؟آیا اونا به موقع میرسن؟اغلب وقتی تو اتاقم تنها میشدم برای غریبیها و ناکامیهای نوری اشک میریختم .و از خود میپرسیدم چرا؟چرا باید دو انسانی که تا مرز هستی و نیستی به یکدیگر عشق میورزیدند قاتل هم باشند ؟چرا باید نوری به این راضی باشد که از رنج عشق بمیرد ؟آیا پایان این همه پرده های رنگارنگ و نقشهای آسمان زیبای عشق باید انقدر غم انگیز باشد ؟میدانید آقا من تقریبا تمام آثار عاشقانه دنیا را خوانده ام با رنجها و غمهای عشق اشنایی عمیقی دارم اما هرگز نخوانده و نشنیده بودم که آدمی از شدت عشق زیر شدیدترین شکنجه ها به آستانه مرگ ببره و در آنحال دیوانه وار به او بپیچه و مثل زنبور آخرین قطرات شیره هستیه معشوق خودشو بمیکه !نه این برایم باور کردنی نبود ولی حقیقت داشت بهرام میخواست پرنده محبوب خودشو در قفس عشق خشک کنه و برای همیشه شوق پرواز را در او بکشه .ولی من امیدوار بودم و هر روز هزار بار از خدای خود میخواستم که پدر و مادر نوری بموقع زندگی تنها دختر را با زندگی نجات بدن .منکه روبروی مهتا روی نیمکت سپید باغ ارم نشسته بودم با هیجان پرسیدم :خوب موفق شدند؟و بعد حس کردم که چشمانم را به وسعت همه کائنات گشوده ام تا ببینم از دهان مهتا چه خواهم شنید مهتا دهانش را گشود و گفت:آنچه براتون نقل میکنم از زبان مادر نوری است .-بسیار خوب بگو.-مادر نوری در بازگشت برایم تعریف کرد که...-وقتی وارد نیویورک شدیم ساعت ۸ شب بود طبق آدرسی که در پشت پاکتهای نوری بود مستقیما به آردس نوری مراجعه کردیم ولی هر قدر در زدیم هیچ کس در را باز نکرد من داشتم از ضعف و نگرانی غش میکردم ولی پدر نوری بمن دلداری میداد و میگفت:همین که اینا خونه نیستن جای امیدواریه و نشون میده که کاملا سالم و سرحال هستن و هردوشون برای گردش از خونه بیرون رفتن خوب میرویم فردا صبح می آییم .
فصل ۱۱ (قسمت پایانی)من فریاد کشان گفتم:آخه ساعا ۱۰ شب کجا ممکنه رفته باشن نه همینجا میمونیم تا پیداشون بشه.ولی شوهرهم خیالش راحت شده بود و آنقدر اصرار کرد تا ما برای پیدا کردن هتلی در همان نزدیکیها آپراتمان دخترم را ترک کردیم با اینکه اندکی خیالم راحت شده بود اما تمام شب کابوس میدیدم .تمام شب گریه میکردم و سپیده صبح پدر نوری را بیدار کردم و گفتم:بلند شو دیشب هر کجا رفته باشن برگشتن و حالا خونه هستن میترسم ساعت ۸ دوباره از خونه بیرون برن.پدر نوری که معلوم بود مثل من تا صبح گرفتار هزار کابوس بوده و چشماش از بیخوابی پف کرده بود با شتاب خودشو آماده کرد و ساعا ۷.۵ صبح بود که ما زنگ آپارتمان دخترم را بصدا در آوردیم اولین زنگ دومین زنگ سومین زنگ بیجواب بود داشتم از نگرای سکته میکردم که صدای پایی شنیدم بعد صدای بهرام از پشتدر بلند شد که به انگلیسی پرسید کیه؟من و پدر نوری هر دو تقریبا با هم فریاد زدیم :ما هستیم پدر و مادر نوری بهرام جان در رو باز کن.به اندازه ۵ دقیقه سکوت شد من وحشت زده به پدر نوری نگاه کردم ولی او گفت:لابد دارن لباس میپوشن وضعشون رو کرتب میکنن خواهش میکنم انقدر منو هل نکن سرانجام بهرام در رو بروی ما باز کرد پدر نوری دستش را برای در آغوش کشیدن بهرام گشود و بهرام ناگهان بگریه افتاد و خودشو توی بغل پدر نوری انداخت من شیون کنان بداخل آپارتمان دویدم و فریاد زدم نوری نوری عزیز دردونه من کو؟نوری من جواب بده...توی هال از نوری هیچ خبری نبود اما لباسهایش اینجا و آنجا آویزان بود سراسیمه و گیج و منگ بطرف اولین اتاقی که بر سر راهم قرار داشت دویدم آه خدایا چه میدیدم نه!آن نوری نبود اون یه اسکلت بیجون بود که روی بستر افتاده بود چشمانش بسته بود اما وقتی سر و صدای مرا شنید دستهایش تکون خورد من خودم را روی دخترم انداختم و شیون کنان صدایش زدم :نوری دخترم دختر نازم چه بلایی بر سرت اومده تو رو خدا چشماتو باز کن میخوام با او چشمهای قشنگت بمن بگی که زنده ای و از دیدن من خوشحالی...پاشو عزیزم پاشو بمادرت خوش آمد بگو .من برای دیدن تو به نیویورک اومدم...یه وقت حس کردم دست نوری مثل یه تیکه آتش رو دستم افتاد...برگشتم و به پدر نوری و بهرام که بالای سرم ایستاده بودند خیره شدم و بعد فریاد زدم:او منو شناخت...نگاه کنید دست منو گرفته!خدای من بر سر دختر بیچاره م چی اومده!حس کردم لبهای نوری تکون میخوره...گوشم را بدهانش چسباندم خدایا از اون لبای درشت و قشنگ که همیشه مثل عقیق سرخ بود. فقط به پوست خشکیده و زرد رو دندونا افتاده بود...صداش مث اینکه از ته چاه میومد...-ما...د...ر...پدر نوری مرا از روی جسد نیمه جان دخترم بلند کرد و در یک لحظه پتو را از روی درخترش کنار زد خدایا چه میدیدم...یک پای نوری مثل کنده یه درخت باد کرده و سیاه روی بستر افتاده بود من بسر و صورت بهرام چنگ زدم و فریاد کشیدم:بر سر دخترم چی اومده...بیرحم بی انصاف! چرا اونو به بیمارستان نبردی ؟پاش چی شده؟صدای آمرانه پدر نوری مرا بخود آورد:زن!خواهش میکنم ساکت باش حالا وقت این حرفا نیس!ما باید فورا نوری را به بیمارستان برسونیم.و بعد رو به بهرام و گفت:بهرام خواهش میکنم!اگه اتومبیل داری زود جلو در آماده کن تا من دخترمو از آسانسور پایین بیارم.بهرام بدون اینکه یک کلمه حرف بزند بطرف در خروجی ساختمان رفت و پدر نوری خم شد و دخترم را از روی بستر بلند کرد و در آغوش گرفت و بطرف در براه افتاد و من پشت سر شوهرم و دخترم با صدای بلند گریه میکردم و میرفتم...-خدایاخدایا تو بزرگی تو هر چه بخواهی میتونی بکنی دخترمو نجات بده من فقط همین یه دختر رو دارم ...خواهش میکنم اونو از من نگیر...خواهش میکنم در تمام طول بیمارستان من گریه کنان با خدای خودم راز و نیاز میکردم انگار که در اتومبیل نبودم حتی نمیدونم در کجا بودم ...فقط یکپارچه دعا شده بودم.در بیمارستان اولین کاری که کردن نوری را زیر چادر اکسیژن بردند .من بزحمت فهمیدم که دکتر کشیک بیمارستان گفت:خیال نمیکنم امیدی باشه ولی ما باید بدونیم بر سر این دختر چی اومده یک نفر بدون شک اونو شکنجه داده.منف ریاد کشان بهرام را با دست نشان دادم و گفتم:ای بی انصاف ای بیمروت ای آدم کش.بهرام همانطور صاف و مستقیم جلو در ایستاده بود پزشک بیمارستان بمن و پدر نوری و بهرام نگاه میکرد.پدر نوری که سالها در خارج بوده و خیلی خوب زبان میداند گفت:صبر کن آقای دکتر ما باید از خودش بپرسیم.آنوقت همه در اطراف چادر اکسیژن جمع شدیم ...خدای من دختر خوشگل و زیبای من دختری که چشم و چراغ یک شهر بود حالا مثل یک اسکلت توی بستر افتاده بود من کنار بستر نوری زانو زدم و دستهامو به آسمون بلند کردم.-خدایا دخترمو نجات بده خدابا دخترمو بتو میسپارم!انگار که اکسیژن دوباره جان تازه ای بتن دخترم دمیده بود همینکه صدامو شنید دستهاشو تکون داد چشماشو به زحمت باز کرد من فریاد زدم:-دخترم دخترم زنده شد .خدایا از تو متشکرم ...خدایا کمک کمک .صدای نوری زا بزحمت شنیدیم که گفت:مادر بهرام بیتقصیره من از عشق میمیرم.من فریاد زدم نه!این حرف درست نیست دخترم هذیون میگه اونو شکنجه دادن.تموم تنش کبوده پاشو شکستن اونو عمدا به دکتر نبردن!یک بار دیگر لبهای نوری تکون خورد و اینبار به انگلیسی گفت:آقای دکتر بهرام تقصیری نداره من من...و دیگه نتونست حرفی بزنه لبهاش رو هم افتاد ولی هنوز نفس میکشید سینه ش بالا و پایین میرفت.من بطرف پدر نوری برگشتم و بعد هر دو بطرف بهرام برگشتیم.بهرام نبود برای اولین بار در تمام مدت عمر زناشویی بر سر شوهرم فریاد کشیدم.-بی عرضه بی عرضه قاتل فرار کرد اونو بگیر.شوهرم مرا بغل زد و بعد هر دو به اشاره دکتر از اتاق بیرون رفتیم.پشت در اتاق و در سکوت خفه بیمارستان من و شوهرم از شدت اندوه به ارامی اشک میریختیم.ما هیچ چیز نداشتیم که به یکدیگر بگوییم ۱۰ دقیقه بعد دکتر از اتاق خارج شد و وقتی بمقابل ما رسید گفت:متاسفم خیلی دیر شده.آنوقت ما دو نفر در آن بیمارستان و آن شهر بیگانه و غریب مثل دو درخت ژیر رویهم افتادیم و هر دو صدای شکستن ساقه زندگی خود را شنیدیم بله ما هم بادخترمون مردیم و اگر می بینید که امروز جلوی شما نشسته ایم و حرف میزنیم فقط سایه ای از ماست.وقتی مادر نوری ژایان این ماجرا را برایم تعریف کرد از جا بلند شد و بطرف میزی رفت که یک جفت کفش خانه و راحتی روی آن بچشم میخورد .مادر نوری آن کفش را بطرز غم انگیزی کج و سر بالا شده بود از روی میز برداشت و بوسید و گفت:من از این سفر فقط همین کفشها را با خودم سوغات آوردم کفشهای غمگین بچه م...بی اختیار گفتم:کفشهای غمگین عشق.*****************مهتا چشمان سرخ شده از اشکش را برویم گشود و گفت:آقای نویسنده دیگه هیچی ندارم که به شما بگم هیچی.من با صدایی که در بغض میشکست پرسیدم:بهرام چه شد؟-پدر و مادر نوری دیگر هرگز او را ندیدن شاید هم همانطوریکه میخواست حالا با جسد خشک شده پرنده در سرزمینهای دور دست زندگی میکنه!هیچکس از او خبری نداره!-از او شکایتی نکردن؟-نه پدر نوری مخصوصا بمن گفت:من هرگز تنها وصیت دخترم را زیر پا نمیگذارم هرگز.حالا که به آخرین لحظه های پایان این سرگذشت می اندیشم انگار که صدای نوری است که در گوشم میپیچد.هیچ چیز شورانگیزتر از آن نیست که انسان در پیش پای معبود و محبوب خود آخرین نفس را بکشد و برای همیشه به ابدیت به پیوندد.خوب حالا من آماده ام از سفری که در پیش دارم هیچ وحشتی ندارم .من با عشق میمیرم.پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــ