با سلام خدمت مدیران عزیزدرخواست ایجاد تاپیک در قسمت خاطرات و داستانهای ادبی را دارم.نام: (ضربه آخر)نویسنده: ساماندارای بیش از ۱۵ قسمتموضوع: سری دوم از خاطرات و سرگذشت خودم بوده که نوشته میشود.
مقدمههمیشه ما عادت داریم از موفقیتها و پیروزیهامون تعریف کنیم ؛بنویسیم و با افتخار بهشون نگاه کنیم ؛ این خصلت آدمهاست...اما چیزی که کمتر دیده میشه حسادت و کینه ای هست که خیلیها از موفقیت شما در دلشون بوجود میاد و بعضا آنقدر بزرگ میشه که ناخواسته بزرگترین دشمنیها ایجاد میشه ؛اونوقته که آٔدم از جایی میخوره که انتظارشو نداره....سخته آٔدم از شکستش بنویسه ؛سخته اتش زیر خاکستر زندگیشو شعله ور کنه ؛ سخته غزورشو زیر پاش بگذاره اما میخوام سنت شکنی کنم و کاری کنم که تا حالا نکردم...تقدیم به شما که صبورانه بنده را همراهی میکنید
قسمت اولاحساس بی وزنی میکنم...هیچ چیز برام اهمیت نداره..حرف کسی برام مهم نیست و هیچ اتفاقی در من تاثیر نمیگذاره... حتی نمیدونم چه مدتی تو این حالتم...حتی برام زمانشم مهم نیست...هر روز یکی میاد یه سری بهم میزنه ..حاجی بنده خدا هر روز عصر با مامان میان برام غذا میارن و خونه رو تمیز میکنند اما من از دلسوزیهاشون حتی نگاههای پر غمشون خسته شدم...کلا دلم نمیخواد کسی دور و برم باشه ..از سوال و جواب فورا از کوره در میرم و پناه میبرم به اتاق...باز حاجی صبورتره و خیلی کمکم میکنه تا زیاد کسی سراغم نیاد ...اعصابم بهم میریزه وقتی بهم جوری میگن آخخخی...این کلمه رو طوری میگن که قبلا برا آدمهای رو به مرگ شنیده بودم...بعضی وقتها میشنوم پشت سرم میگن حقشه خیلی خودشو از ما بهترون میدونست...چوب خداست...وااااای همشون به درک....کارم شده شبها تا صبح بیدار باشم و سیگار بکشم و نزدیکهای صبح با قرص بخوابم و عصر برم پیش دخترکم...بهترین آٰرامشم اونجاست...همه شوق بیدار شدن دوباره ام...همه توانم اونجاست...شرکت هنوز نیمه جانی داره و یه کم فعالیت میکنه اونم مدیون مهرداد بهترین دوستمه که قبل از اون اتفاق ۲۰٪شریکش کرده بودم..یه بار به زور رفتم اونجا اما نتونستم بمونم...سنگینی نگاهها اذیتم میکرد..کی فکرشو میکرد من به روزی برسم که حتی اعتماد به نفس و تحمل چند تا نگاه رو نداشته باشم..یه روز عصر که سر خاک بودم؛فکر کنم ۸ماهی گذشته بود ؛فاطمه دختر بچه ۸ساله ای که با جارو و آب هر روز قبرهارو میشست و خرجشو در میاورد طبق معمول همیشه اومد پیشم..عادتش بود اینقدر دور و برم میپلکید تا من بلند شم و اون کارشو شروع کنه شاید بخاطر پول زیادی بود که بهش میدادم...اونروز اومد جلوم نشست زل زد بهم ...قیافه افتاب سوخته و کثیفش با مزه اش کرده بود ؛انگار منتظر لبخند من بود...با خجالت گفت آقا؟؟ بهش نگاهی گذرا کردم و گفتم چیزی میخواهی؟ سرشو انداخت پایین و گفت نه فقط..فقط میخواستم بپرسم همین یه بچه رو داشتین؟ غم همه صورتمو پوشوند با سر تایید کردم..اما انگار این بچه کم حرفم هم امروز دست بردار من نبود ؛دوباره پرسید پس مامانش کجاست؟چرا نمیاد اینجا؟؟؟دلم نمیامد بهش تندی کنم آهسته گفتم اون مرده...یه کم نگاهم کرد و با حسرت گفت خوش به حال دخترتون !!! با کلافگی پرسیدم چرااااا؟؟ دستپاچه شد و گفت ببخشید آقا و بلند شد ..دستش و گرفتم و گفتم نترس بگو...سرشو زیر انداخت و گفت آخه من اگه بمیرم بابام حتی یادشم نیست من دخترشم اما شما هر روز میایید ...دستی به سرش کشیدمو گفتم نه دختر جون فکر میکنی..ایشالا ۱۰۰سال زنده باشی..و ازش پرسیدم یعنی من میام دخترم خوشحال میشه؟؟؟ با فکر گفت خب آرره اما...چقدر حرفهای این بچه به دلم مینشست با عجله گفتم اما چی؟؟؟ اونم با اخم گفت اما دخترتون حتما باهاتون قهره!! چونکه اصلا به فکر خودتون نیستید...از قیافتون معلومه مریض هستی...بلند شدم و پول بهش دادم و گفتم اما من بخاطر دوری دخترم مریض شدم...فاطمه با اون معصومیت خاصش پول رو ازم گرفت و تشکر کرد..وقتی داشتم میرفتم بلند گفت..ولی آقا اگه شما بخاطر دخترتون مریض شدین حتما اونم بخاطر مریضی شما ناراحته و دوست داره زودی خوب شین و بیایین پیشش!!!حرفشتا عمق وجودم فرو رفت...یه بهوونه بود یه جرقه نمیدونم اما حرفش با اینکه مشابهش رو خیلیها بهم گفته بودند به دلم نشست..وقتی برمیگشتم یه کم انرژی داشتم...اونروز رفتم آرایشگاه واقعا قیافم از دنیا برگشته بود چقدر لاغر شده بودم...یادم نیست آخرین بار کی خودمو عمیق تو آینه دیده بودم...فرداش ذوق داشتم فاطمه منو با سر و وضع جدید ببینه و بفهمه برا عزیزم که ناراحت نشه دارم به خودم میرسم...لبخند اون من رو یه دنیا خوشحال کردو.مصمم تر برا اینکه برگردم از این حالت..اون بچه امیدی بهم داد که هیچ قرص و دارویی بهم نداده بود ...انگار پادزهری بود از زهر کشنده اون اتفاق...نزدیک شب سالش بود من تا حدودی بهتر شده بودم اما بی حوصلگی و کلافگیم همچنان سر جاش بود ...به مهرداد قول داده بودم بعد سال دیگه برگردم شرکت اما روزی چند ساعت فقط...سال برگزار شد و تموم شد و ۱هفته بعد با مهرداد رفتم شرکت...اوضاع کاملا متفاوت بود و اینو از همون نگاه اول فهمیدم حتی ظاهر سازی مهرداد هم که سعی کرده بود نظمی بهش بده تا من بیشتر ناراحت نشم ؛؛نتونسته بود که با یک نگاه متوجه نشم...اما بازم برام مهم نبود..۱هفته گذشت با پولی که مدیر فروش و حسابدار تو زمان مریضی ام از شرکت خارج و فرار کرده بودند عملا شرکت نیمه جان شده بود ؛خیلی از قراردادها کنسل شده بود و تقریبا ۷۰درصد بازاریابها رفته بودند و فروش کاملا خوابیده بود...مهرداد راست میگفت یا باید بیام جلو و خودم آستین بالا بزنم یا همینم جمع کنیم و تموم شه....تو خودم نمیدیدم که باز شروع کنم...قرار شد چند روزی اوضاع رو دقیق بسنجم و بعد تصمیم بگیرم....نویسنده سامان
قسمت دومچند روزی کلنجار رفتم شاید تو شرایط بهتر بودم فورا شروع میکردم اما اول از خودم اطمینان نداشتم...بالاخره با تشویق خیلیها تصمیم گرفتم شروع دوباره بکنیم...یه زمین داشتم که گذاشته بودم واسه روز مبادا باید اونو به عنوان آورده جدید به شرکت تزریق میکردم...اصلا عجله ای نبود دلم میخواست بر اساس کشش جسمی و روحی خودم جلو برم و دل و دماغ ریسک نداشتم...۲ماهی گذشت و برخی از نیروها رو تونستم برگردونم و یکی دوتا از قراردادهارو هم همینطور...اداره شرکت کلا دست مهرداد بود و خودم بیشتر به کارهای بیرونی رسیدگی میکردم...یه روز ظهر مهرداد اومد و گفت...خانم یزدی (منشی و دفتر دار)چند وقتیه میخواد بره به نظرت کیو جاش بزاریم؟؟؟با تعجب بهش گفتم این دیگه پرسیدن داره خودت هر کسی رو که صلاح میدونی بزار...مهرداد یه کم فکر کرد و گفت کسی که نمیشه در حال حاضر از بچه ها جایگزین کرد مگر از بیرون استخدام کنیم..همینجور که کیفمو برمیداشتم گفتم میدونی که منشی جای حساسیه؛؛اطلاعاتمون دستشه یه مورد اطمینان یا با تجربه پیدا کن و از شرکت اومدم بیرون...هفته بعد وقتی وارد دفتر شده یه خانم بلند قد زیبا چادری که ارایش ملایمی به صورتش بود پشت میز منشی نشسته بود اول منو نشناخت با لبخند روز بخیر گفت و ادامه داد بفرمایید امرتون؟؟؟با خنده گفتم اگه اجازه بدین میخوام برم تو اتاقم!!!خانمه یه کم حول شد و گفت اما آ]خه....که مهرداد وارد شد و منو به خانم نعمتی معرفی کرد و اونم ازم عذر خواهی کرد و با خجالت نشست... هر روز میرفتم سر خاک اونجا با مونا جونم حرف میزدم و از کازهایی که انجام میدادم میگفتم هنوزم یاد حرف اونروز فاطمه میافتادم و دلم میخواست با بهتر شدن اوضاعم دخترکم روخوشحال کنم!!! قرصهامو کم کرده بودم و سعی میکردم شبها زودتر بخوابم ....کم کم بازم داشتیم بر میگشتیم به شرایط بهتر...پایان سال داشت نزدیک میشد ؛ باز هم ورق جوری رقم خورد که من روزهای بدی را به چشمم ببینم اونم این بود که متاسفانه مادرمو از دست دادم جوری ناگهانی بود که هیچکس باورش نمیشد...عصر همون شب با حاجی پیشم بودن و سر حال بود و حتی سر به سرم میگذاشت و میخواست برام زن بگیره اما فردا صبحش هیچوقت بیدار نشد....دوباره بهم ریختم و همش به این فکر میکردم انگار خدا هم با ضد حال زدن به من حال میکنه...انگاری قرار نیست من زندگیم آروم بشه...اینبار ترس همه جونمو گرفته بود همش فکر میکردم یکی یکی داره عزیزامو ازم میگیره..نمیتونستم شبها آروم بگیرم و همش منتظر زنگ تلفن بودم و مظطرب...کلافگی و استرس همه جونمو گرفته بود...همیشه با مادرم مشکل داشتم امااین اواخر بدجوری تو شرایط بد من؛ مادرم صبوری کرده بود و با همه اختلاف سلیقه هامون برام دلسوزی میکرد...اوضاع روحیم مناسب نبود از طرفی نمیخواستم باز برم دکتر و اونها هم ببندنم به قرص...بعد ۱۰روز اومدم شرکت بچه ها یکی یکی بهم تسلیت گفتند...خانم نعمتی برام یه لیوان چایی آورد ..بهش گفتم شما چرا زحمت کشیدین مگه علی آقا نیست؟خانم نعمتی لیوان رو جلوم گذاشت و آروم گفت چای نیست براتون گل گاو زبون دم کردم برا اعصاب خوبه!!!نمیدونم چرا از کوره در رفتم و داد زدم همین مونده شما منو دیوونه بدونید ...کی گفته شما دلسوزی کنید؟؟؟بفرمایید بیرون خانم...یه لحظه به خودم اومدم اما بیچاره از اتاق رفت بیرون...لعنت به من لعنت...اررره حتما هم با این رفتارم همه فکر میکنند سالمم..!!.تا آخر وقت الکی تو دفتر موندم دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم نمیدونم چرا...شب شده بود که رفتم خونه حاجی اینا...هر شب بهشون سر میزدم خواهر برادرم بدجوری تنها شده بودند ...بیچاره حاجی سعی میکرد مثل همیشه تودار باشه...اما خوب میدونستم خیلی وقته داره میریزه تو خودش...گذشت..از اونروز هر بار میخواستم از خانم نعمتی عذر خواهی کنم اما غرورم اجازه نمیداد اونم اصلا به روی خودش نمیاورد اما معلوم بود ناراحته...تا اینکه یه روز ۵شنبه وقتی اومد تو اتاقم تا اجازه رفتن بگیره بهش گفتم لطفا چند دقیقه بشینید..بیچاره رنگش پرید...با آرامش گفتم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم ؛ اونروز به ناحق از کوره در رفتم امیدوارم منو ببخشین...خانم نعمتی با همون متانت همیشگی سرشو پایین انداخت و گفت خواهش میکنم پیش میاد ؛شما بالاخره کارفرما من هستید و حق با شماست!!!!سعی کردم تیکه ای که انداخت و نشنیده بگیرم و ادامه دادم من هیچوقت کسایی که باهام کار میکنند رو به دید کارگر ندیدم شما تازه ۱ ماهه اومدین به اخلاق من آشنا نیستید...لبخندی زد که باعث شد بپرسم میشه بگین برا چی پوزخند زدین خانم؟؟خانم نعمتی دستپاچه گفت ببخشید منظور بدی نداشتم آخه من ۳ماه بیشتره اینجام...!!! از حرفش سرخ شدم و یه لحظه نگاهمون بهم خورد و هر دو زدیم زیر خنده....الان لابد میگفت این بابا کلا مخش تعطیله!!!!ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت سوم۶ماهی از فوت مادرم گذشته بود و من تا حدودی شرایط خودم رو پیدا کرده بودم..بهترین راه برای فرار از فکر و خیالهای کشنده مشغول شدن به کار بود ...حسابی چسبیده بودم به شرکت و انگیزه زیادی داشتم تا هم خودم رو مشغول باشم هم به خیلی ها که تو این مدت من و تموم شده میدونستن بفهمونم هنوزم میتونم برگردم به شرایط خوب....صبح ۸ میرفتم سر کار و تا عصر اونجا بودم و عصر هم میرفتم پیش مونا و مادرم و غروب یه سری به حاجی و بچه ها میزدم ...چند وقتی بود فاطمه پیداش نبود دلم میخواست هیچ بچه ای با این مشکلات بزرگ نشه..هیچ بچه ای مثل مونا من تو بهزیستی نباشه...دل نداشتم برم بهزیستی فکرشم من و اذیت میکرد اما هنوزم هر چقدر میشد میریختم به حسابشون این تنها کاری بود که آرومم میکرد...تو تنها جایی که احساساتی میشدم همین جا بود...بی اختیار میشدم و تا کاری نمیکردم آٰروم نمیشدم..یه کم اوضاع شرکت خوب شده بود یه چند تا محصول به سبد کالا اضافه کردیم و تونستیم خوب پخشش کنیم...تو فکر گسترش کار بودم دلم میخواست خودم یه چیزی رو وارد کنم و مستقیم پخش بشه این واسه وجه کاریمون یه سکوی پرتاب بود...با برآورد و رایزنی که شد تصمیم گرفتم با برند خودمون یه برنج هندی وارد بشه...۱ماهی کارهای ثبت و موارد اداری طول کشید و با مهرداد رفتیم هند..و توسط یکی از دوستان معرفی شدیم به تجار هندی و خیلی سریع قرارداد و ضمانت بانکی انجام شد و بعد از ۱۰ روز برگشتیم..۲ماهی وقت داشتیم تا شرایط اینجا رو آماده کنیم...اواخر مهر ماه بود که من از یکی از دوستانم خواستم حسابرسی کارهای شرکت رو در دست بگیره اونم قرار شد چند روزی پرونده های مالی رو بهش بدم ببینه تا بعد جواب بده...اما وقتی همدیگر رو ملاقات کردیم از موضوعی مطلعم کرد که همه ذهنم رو مشغول به خودش کرد..حسام بهم گفت...ببین سامان اینی که میگم از اطلاعاتی که تو بهم دادی تونستم متوجه بشم و هنوز قطعی نیست اما به نظر میرسه یکسری چکهای مشتریها ورود به صندوق شرکت شده اما به حسابهای بانکی انتقال نیافته البته اینکار به مرور و با فاصله تو ۱سال گذشته اتفاق افتاده ولی جالبه که تراز مالی شما همخونی داره!!!!خوب میفهمیدم این یعنی چی...کاملا مشخص بود اگه اینکار شده حتما از تو خود شرکت و زمان نیومدنم اتفاق افتاده...از حسام خواستم تا خیلی نامحسوس هر چیزی که میخواد در اختیارش بزارم تا این موضوع مشخص بشه...قرار شده شبها بیاد شرکت و اسناد رو بررسی کنه...بدجوری ذهنم مشغول شده بود بعد از اونکه مدیر فروش قبلی و حسابدار اونبار نصف موجودی رو برداشتن همه راهها رو بسته بودم البته خودم که نه گفته بودم مهرداد ببنده..وااای یعنی مهرداد خودش دست داشته؟؟ شک همه جونمو گرفته بود نمیدونستم به کی میشه اعتماد کرد...ته دلم میخواست هیچ چیزی صورت نگرفته باشه و اشتباه محاسباتی باشه هر چند بعید به نظر میرسید...۱هفته گذشت و متاسفانه معلوم شد حسابها خیلی ماهرانه دستکاری شده و مبلغ البته نه به اندازه قبل ولی قابل توجهی از چکهای مشتریها از شرکت خارج شده...پیدا کردنش زیاد سخت نبود و بعد از اطلاع از بانکهای مربوطه مشخص شد همون خانم یزدی که منشی دفتر بود به همراه یکی از بچه های مطالبات اینکار و کرده بودند و چکها به نام خانم یزدی پاس شده...از این اتفاق ناراحت بودم اما خوشحال بودم مهرداد این وسط نیست..بقیه کارها سپرده شد به وکیل و قرار شد حسام حسابداری شرکت رو بدست بگیره فقط مهرداد اول مخالفت کرد چون حسابدار فعلی رو خودش آورده بود و منم متقاعدش کردم اون سر کارش میمونه و حسام مدیر حسابداری میشه و حق امضا با اون میشه..با وارد شدن برنج ما خیلی سریع تونستیم اسم خودمون رو بازم بیاریم وسط و این گشایش اعتبار خوبی به وضعیتمون داد...یه موضوعی که چند وقتی بود ازش فرار میکردم ولی خودم انگار دلم میخواست بهش بپردازم ..مراقبت زیادی بود که خانم نعمتی تو این مدت ازم میکرد و همیشه سعی میکرد به جز کارهای مربوطه تو شرایط ویژه هم کنارم باشه...همیشه حواسش بهم بود و نگاههای اون من و به فکر میبرد اما نمیخواستم بهش بال و پر بدم..اصلا زیاد ازش چیزی نمیدونستم فقط میدونستم مجرد و میزان تحصیلاتش چقدره...رفتار با متانت و صبورانه اون این اجازه رو بهم نمیداد که بهش فکر بکنم ولی از طرفی حس میکردم اونم همینجوره و بعضی وقتها تو کارهاش این علاقه نمایان میشد...یه روز عصر تو اتاقم بودم و اونروز بخاطر جلسه خوبی که برگزار شده بود حسابی سر حال بودم..وقتی خانم نعمتی برای امضا چکهای حسابداری اومد ازش خواستم بشینه تا من چکها رو امضا کنم...همینجور که سند ها رو میدیدم گفتم خب خانم نعمتی چه خبر؟؟چند وقتیه کم پیدا شدین...!!اونم با همون صدای صاف و پر اعتمادش گفت خبری نیست..من که هستم و انجام وظیفه میکنم ..خداروشکر اوضاع شرکتم با وجود شما هر روز بهتر میشه...بهش لبخند زدم و گفتم البته با همت بقیه...اونم خندید و گفت البته اما وجود شما به آدم آرامش میده!!!!یه لحظه با تعجب نگاهش کردم اونم انگار فهمید حرفش رو به منظوری گرفتم سرخ شد و دستپاچه گفت منظورم این بود از وقتی با اشتیاق به کارهای شرکت میرسید آرامش تو روال کاری ایجاد شده...نمیدونم چرا مرض گرفته بودم میخواستم سر به سرش بگذارم با خنده گفتم آهان از اون لحاظ...وگرنه به شخصه من آدمی نیستم که به کسی آرامش بدم و خندیدم... بیچاره گیر افتاده بود با آرومی گفت اختیار دارین اصلا اینجور نیست..فقط...همونجور که سرم پایین بود گفتم ادامه بدید فقط چی؟؟با یه کم مکث گفت فقط حیف که از خودتون غافلید به همه چی توجه میکنید جز خودتون...بازم نگاهش کردم بازم اون نگاهی که بعضی وقتها من رو به فکر میبرد تو چشمهاش موج میزد...صورت خیلی زیبایی داشت و به اندام کشیده اش کاملا تناسب داشت اصلا حواسم نبود بهش خیره شدم یه لحظه به خودم اومدم دیدم اونم داره منو نگاه میکنه...لعنت بر شیطان ...حرفشو نشنیده گرفتم و اسناد رو دستش دادم و اونم بلند شد که بره...نزدیک در برگشت و گفت امیدوارم فضولی من رو ببخشید...بهش لبخند زدم و گفتم اختیار دارید اصلا این فکر رو نکید...ولی بهتره بدونید من کاملا به خودم توجه میکنم و برام اینکار مهمه!!(دروغ از این بالاتر)نعمتی برگشت و جلو میزم وایساد و گفت شاید نباید بگم اما میگم اگه اینطوره میدونید امروز چه روزیه؟؟؟؟/ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت چهارمبدجور غافلگیر شده بودم تو یه لحظه همه مناسبتها که میتونست به امروز مربوط شده رو از ذهنم گذروندم اما بدبختی هر چی سالگرد و مناسبت بد بود میومد تو ذهنم...با صدای خانم نعمتی به خودم اومدم...مثل شاگرد تنبلها که جواب سوال درسی رو نمیدونند سرمو پایین انداختم...نعمتی با خنده گفت ؛ دیدید حالا !!! الانم همش دنبال مناسبت بد تو ذهنتون میگردین...از این حرفش جا خوردم و متحیر زل زدم بهش...خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم رفتم خودمو تو اینه اتاق نگاه کردم و دستی به موهام کشیدم...نعمتی گفت دنبال چی میگردین؟؟با حالت خاصی گفتم نه اینم که ایرادی نداره !!! با تعجب گفت یعنی چی؟؟ چیزیتون شده؟؟ با خنده گفتم داشتم نگاه میکردم ببینم مغزم شیشه ایه که شما توشو میخونید؟؟؟ نعمتی پشت چشمی نازک کرد و با لبخند گفت امروز تولد شماست سعی نکنید موضوع رو عوض کنید...با دست زدم به پیشونیم و گفتم اینو که میدونستم مگه چیه !!! با تعجب بهم خیره شد ؛؛ گفتم خیلی خب تسلیم ...یادم رفته بود ولی شما از کجا یادتون بود؟؟ نعمتی یه کم دستپاچه شد و گفت خب..خب من خیلی وقتها مدارک شما به دستم میرسه اتفاقی دیدم.... خندیدم و گفتم آهان از اون لحاظ!!! آروم گفت با اجازتون من میرم ؛؛ با سر تایید کردم ...حس کردم یه کم زیاده روی کردم و اذیت شد...اما از اینکه تولدم یادش بود و سعی کرد اینو بهم بفهمونه خوشحال شدم...بازم اون حس اومد سراغم چقدر دلم میخواست پیشم باشه.. لعنتی تو چه مرگنه سامان؟؟ زن ندیده ای مگه؟؟؟ چقدر بی جنبه شدی...حواست به خودت هست؟؟ اون منشی اینجاست..یادت باشه شرایط چجوریه... باید سرکوب کنم این حس رو قبل اینکه کار دستم بده...همون سامان سرد باش نگذار کسی برات تاثیر گذار باشه...این یعنی نقطه ضعف!!!!اونشب تا نیمه شب تو همین افکار بودم و تصمیم گرفتم خوددار باشم....فردا صبح مصمم از تصمیمم اومدم شرکت ؛؛نعمتی پشت میزش نبود و منم رفتم تو اتاقم و مشغول کارهام شدم..اما اعتراف میکنم چند باری اومد به ذهنم و دلم میخواست یه جورایی بدونم ازم دلخوره که پیداش نیست؟؟ هر روز تا این موقع چند بار اومده بود تو اتاقم..!!تو همین فکرها بودم که اومد تو اتاق...همه تلاشمو کردم چیزی از رفتارم نفهمه..دختر تیز و باهوشی بود از هر حرکتی منظور آدمو سریع میگرفت.. ولی اعتراف میکنم با دیدنش کلا تصمیم دیشبم یادم رفت.. اومد یه سری مدارک و فاکتور آورد و آروم سلام کرد..با لبخند گفتم سلام خانم روز بخیر ..مرخصی ساعتی بودین؟؟ با تعجب گفت نخیر چطور؟؟؟ ای خنگ حالا خودم گیر کرده بودم با این سوال مسخره..گفتم هیچی آخه از صبح پیداتون نبود ..یعنی منتظر این فاکتورها بودم..نعمتی لبخندی زد و گفت آهان از اون لحاظ...!!! بفرما تحویل بگیر سامان خان اینم جواب دیروزت...از خودم حرصم گرفت.. وقتی رفت کلی به خودم بد و بیراه گفتم ..چند روزی گذشت و هر دو مشغول بودیم و کمتر پیش میومد غیر کار حرفی بزنیم اما همیشه حواسم بهش بود...یه روز تو دفتر مشغول بودم که خانم نعمتی اومد ..دیدن چهره زیباش و نوع رفتار خاصش بهم نیرو میداد وشده بود یه انگیزه برام...بعضی وقتها که سردرد میکردم و ازش قرص میخواستم از رسیدگی هایی که تا آخر وقت بهم میکرد لذت میبردم مثل بچه ای میشدم که خودشو لوس میکنه...اونروز برگه مرخصی که جلوم گذاشت حالم گرفته شد بی اختیار گفتم ۱۰ روززز؟؟؟؟از سوتی که دادم خندم گرفت و نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم یعنی میگم کارهاتون میمونه من از کجا یه نعمتی بیارم تو این مدت؟؟؟ خنده اش گرفت و گفت خب شما هرجور که صلاح بدونید من راضی ام ...یه کم جدی تر گفتم کارت واجبه؟؟ یعنی این مدت رو احتیاج دارید؟؟اروم گفت بله اسباب کشی داریم اما سعی میکنم زودتر تموم شه و بیام... برگه رو امضا کردم و گفتم اگه کاری یا چیزی احتیاج دارید بگین من در خدمتم..اونم تشکر کرد و رفت...نمیدونم چرا بی اختیار خالم گرفته شد احساس میکردم بهش وابسته ام...چه حرف مسخره ای...!!!تو مدتی که مرخصی بود زیاد شرکت نمیموندم و کارهای بیرون رو انجام میدادم..خونه رو داده بودم کاغذ دیواری بکنند و دکورشو عوض کنند...دلم یه مسافرت میخواست ..کارهارو سپردم به مهرداد و ۳روز بلیط گرفتم و رفتم کیش...سعی کردم خوب استراحت کنم...دلم میخواست براش کادو بگیرم اما نمیدونستم به چه مناسبت...از حرفش میترسیدم...خیلی فکر کردم اما نفهمیدم به چه دلیل باید اینکارو بکنم...اااه خسته شدم از بس به خودم امر و نهی کردم..تصمیم گرفتم بگیرم تا یه دلیلی براش پیدا کنم...یه ساعت شیک براش انتخاب کردم حس کردم به دستش میاد..وقتی برگشتم ۲روز مونده بود تا مرخصیش تموم بشه..باید خوب فکر میکردم باید تبعات اونو میپذیرفتم...مخمصه بدی بود عقلم قبول نمیکرد ولی دلم پافشاری میکرد...ادامه دارد...نویسنده سامان
قسمت پنجمبالاخره انتظار سر اومد و شنبه خانم نعمتی خیلی سرحال و زیباتر از قبل اومد تو اتاقم...کلی تمرین کرده بودم که ریلکس باشم و فورا خودمو لو ندم..اصلا دلم نمیخواست غرورم آسیب ببینه...وقتی طبق معمول اسنادی که باید امضا میشد رو آورد رو میزم گذاشت بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم خب به سلامتی جابجا شدین؟؟ کارها روبراه شد؟؟ برق خاصی تو چشمهاش بود با لبخند شیرین همیشگی اش گفت بله اسباب هارو بردیم اما هنوز کامل چیده نشده...با عجله گفتم مرخصی نداریما...!!! از حرکت من خنده اش گرفت و گفت نه خیالتون راحت..؛بقیه اش دیگه شبها انجام میشه..اعصابمو با اون خنده های پر معنیش داشت خورد میکرد خوب میدونست که دلم واسش تنگ شده واسه همین میخندید..وقتی خواست بزه بهش گفتم لطفا کارتون تموم شد چند لحظه من کار دارم باهاتون...اونم چشم گفت ورفت...نزدیک ظهر بود من دل تو دلم نبود اما اون بی انصاف نمیومد..تا بالاخره ساعت ۱ بود که اومد از اینکارش عصبانی بودم وقتی اون نگاه خاصش رو دیدم حس کردم چرا باید منتظر باشم و اون ناز کنه...وقتی جلوم ایستاد بدون اینکه نگاهش کنم گفتم کاری دارین؟؟؟ انگار انتظار این برخورد سرد و نداشت گفت شما فرمودین بیام کارم دارید...خونسرد گفتم آهان هیچی چیز خاصی نبود مرسی...تا تو باشی فکر نکنی بازی رو از پیش بردی!! وقت رفت دلم براش سوخت اما این لازم بود..موقع رفتن کادو رو رو میزش گذاشتم و گفتم قابل نداره ..هم سوغات کیش هست همه بخاطر قدردانی از زحمات شما..نگذاشتم حرف بزنه و رفتم...حدود ۹ شب بود تازه رسیده بودم خونه که اس ام اسی برام داد..سلام ببخشید اقا سامان مزاحمتون شدم ...خواستم از کادو بسیار زیباتون تشکر کنم واقعا زحمت کشیدید و میخواستم بابت صبح عذر بخوام متوجه اشتباهم شدم امیدوارم ببخشید..بازم ممنون.خوشم میاد فورا رفتارمو میفهمه و اینقدر باهوش هست که بی توضیح بگیره چی میگم..جواب دادم خواهش ناقابله..خواستم یادم باشید شاید فردایی بیاد که من نباشم...(اینو بی منظور گفتم کلا تیکه کلامم بود)فورا زنگ زد و با نگرانی پرسید چی شده؟؟با تعجب گفتم سلام منم خوبم شما چطورین؟؟ با بی حوصلگی گفت ببخشید سلام حالا بگید!! گفتم چیو بگم؟؟منظوری نداشتم..با نگرانی گفت خواهش میکنم ..چرا این حرف رو زدین؟؟براش توضیح دادم و بهش اطمینان دادم چیزی نیست اما صحبتمون باز شد و از هر دری گفتیم نفهمیدم چجوری زمان گذشت ولی وقتی ساعت رو نگاه کردم ۱۱شب بود و ما از هر چیزی با هم حرف زده بودیم...الان من براش سامان بودم و اونم برام عاطفه....هر دو خواستیم و شد...قصه من و عاطفه از همینجا شروع شد و اون جوری تو دلم اومد که باور نکردنی بود...از فرداش همه ذوقم این بود زودتر برم شرکت و دیرتر برگردم...جوری برنامه ریزی کردیم که از رفتارمون کسی بویی نبره..تو وقتهای ازاد با تلفن با هم حرف میزدیم ...عاطفه ۱سال ازم کوچکتر بود و از همون اول بهم گفت مطلقه است و ۴سال عقد کرده پسر داییش بوده و بخاطر اعتیاد ازش جدا شده...اون از یه خانواده ۶نفره مذهبی بود که البته الان فقط ۲تا از برادراش مجرد بودند و همراه پدر مادرش با عاطفه زندگی میکردند..اوضاع مالی متوسطی داشتند ....صداقتی که در همون اول از خودش نشون داد منو شیفته خودش کرد ...تو زمانهای خارج از شرکت زیاد ازاد نبود حق داشت بخاطر مطلقه بودنش خانواده مذهبی اون مدام سراغشو میگرفتند و بقول خودش چون دوست زیادی نداشت که باهاش باشه برا خانوادش عجیب بود اگه بگه با دوستم بیرونم و از این حرفها...فقط بیشتر شبها وقتی میرفت تو اتاقش ازاد بود و ما هم هر شب با هم حرف میزدیم..بدجوری خودشو تو دلم داشت جا میکرد و منم همه حصارها رو برداشته بودم...۱ماه گذشت و ما برا اولین بار تو یه روز جمعه رفتیم ناهار بیرون...اونروز خیلی زیبا تر شده بود با همون چادر همیشگی و متانت خاصش اومد سوار ماشین شد و رفتیم رستوران...براش یه گوشی موبایل گرفته بودم و وقتی بهش دادم قبول نمیکرد ؛ولی اینقدر اصرار کردم تا گرفتش...داشتیم غذا میخوردیم که گفت سامان؟؟ گفتم جانم؟؟ادامه داد میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم چون نمیخوام باعث ازارت بشم....!!! کنجکاو شدم و گفتم بگو عزیزم...اون سرشو انداخت پایین و گفت راستش وضعیت من و شرایط خودمو خانوادمو میدونی...با شناختی که ازت دارم میخوام بدونی بعد از جریان ازدواج نا موفق من و چون فامیلی هم بود خیلی اعصاب همه بهم ریخت و خیلی از فامیل با ما قطع رابطه کردند و نظر منفی زیادی به من و خانواده ام هست...گفتم خب؟؟عاطفه ادامه سامان اگه تو سرت فکری برای آینده با من هست برا اینکه اذیت نشی میگم فعلا تا چند سال آینده هیچ امکانی نداره...پس لطفا رابطه ما همینجور دوستانه بمونه...بهش خیره نگاه کردم و گفتم برا یه کادو کوچک اینهمه فکر نکن عزیزم..این حرفها هم برا الان نیست ...اما از اینکه صادقانه باهام رفتار میکنی ازت ممنونم...بی اختیار دستش را گرفتم اما اون آروم اونو کشید و منم به خودم اومدم و گفتم ببخش عاطفه منظوری نداشتم.. لبخندی زد و دستش را برا لحظه ای رو دستم کشید و گفت میدونم عزیزم...اونروز چند ساعتی با هم وش بودیم و به جرات میگم بعد از حدود ۲سال بهترین روزم بود و اینو مدیون عاطفه بودم...آرامش خاصی از در کنارش بودن بهم دست میداد...ادامه دارد....نویسنده سامان
قسمت ششمروزها پشت هم سپری شد و من و عاطفه هر روز بیشتر از قبل به هم نزدیک میشدیم...نمیدونم براتون پیش آمده یه نه ..شایدم اصلا از این اخلاقها نداشته باشین...اما یکی مثل من که از اول جوانیش تو خانواده ای بزرگ شده باشه که بخاطر تفکرات متفاوت همیشه بین اونها حصار بوده و کسی محرم اسرار و درد دلهاش نباشه ؛؛ یاد میگیره حرف دلشو ؛غم و مشکلش رو خودش با خودش بگه و حل کنه؛ و تبدیل میشه به آدمی که همیشه غم داره و غمخوارش خودشه ؛ همیشه درد دلهاشو تو تنهاییش با خودش میگه و همیشه ماسک بی تفاوتی رو چهره اش داره...ولی عاطفه جوری داشت جلو میرفت و طوری منطقی رفتار میکرد که من هر روز اعتمادم بهش بیشتر و بیشتر میشد و انصافا هم خوب باهام رفتار میکرد و رفتارش با توجه به شرایط موجود انجام میشد...۳ماه از اول دوستیمون گذشته بود و ما هر شب با هم تلفنی صحبت میکردیم تا یه شب قفل سکوتم را براش شکستم و گفتم و گفتم ...از همه اتفاقاتی که برام افتاده و همه بی محبتی ها و نامردی هایی که باهام شد تا جریان موناو ادامه اش....من گفتم و اون برام اشک ریخت ...انگار سبک میشدم انگار گمشده خودمو پیدا کرده بودم...قدرت خودداری ام رو از دست دادم و گفتم..هر آنچه که نگفته بودم...نزدیکهای صبح بود که حرفمون تموم شد...آخرش گفتم عاطفه جان شرمنده انگار همه حرفهای این چند سال و سکوتم یه دفعه شکست...فقط ازت یه خواهش دارم..عاطفه گفت جانم عزیز بگو...گفتم من تا حالا با هیچکس تو زندگیم اینقدر شفاف و راحت حرف نزدم نمیدونم چرا...اما در مقابلت گارد و حصار ندارم دیگه..ازت میخوام مثل همیشه اینو درک کنی که برام کار راحتی نبود...عاطفه نفس عمیقی کشید و گفت واااو پس خیلی خاص هستم... و بعد خندید و گفت شوخی کردم بهت اطمینان میدم که درک کنم عزیزم...خوشبختانه اونشب ۵شنبه بود و من راحترین خواب این چند وقت رو کردم...دیگه از اونروز عاطفه شد همه علاقه ام...شد همه عشق سرکوب شده ام..شد سنگ صبورم..از همه کارهای شرکت و همه چیز زندگی شخصی ام با خبر بود و همیشه کنارم بود..بعضی وقتها بهش مرخصی میدادم تا ظهر با هم بریم ناهار بیرون...در هفته ۲روز با هم کوه...رستوران..سینما و حتی خرید میرفتیم و جالب این بود حتی دستم هم بهش نخورده بود و من از در کنارش بودم احساس تکمیل شدن میکردم...روز تولدش نزدیک بود و دلم میخواست کادو مناسبی براش بگیرم اما خوب میدونستم شرایط خانواده اش رو باید درک کنم تا مورد شک هم نباشه...از قبل ازش خواستم روز تولدش با هم باشیم...میخواستم خانه رو براش آماده کنم ..براش کیک گرفته بودمو وشمع...کادو هم برا اینکه بهش مشکوکنشن یه حساب براش باز کردم و پول یه پراید رو به حسابش ریختم تا هر جور خواست خودش ماشین بگیره...حالا به بهانه که خودش میخواست..مسیرش طولانی بود تا شرکت اینجوری راحتر بود و از طرفی اعتراضم نمیتونست بکنه بعدا که موجودی حساب رو دید نمیتونه پس بده...اونروز فرا رسید و بهش نگفتم کجا میریم..وقتی فهمید یه نگاه تو چشمهام کرد و یه لحظه دودلی رو دیدم تو نگاهش ولی با لبخندی که زد خیالم رو راحت کرد...اولین بار بود که خونه را میدید...به همه جا مشتاقانه سرک میکشید و سوال میکرد ..وارد ساختمان که شدم گفت اول بهم اتاقت رو نشون بده میخوام بدونم از کجا شبها باهام حرف میزنی..!! بهش لبخند زدم و گفتم از دست تو عاطی و راه افتادم...خودش جلو رفت و وارد اتاق شد...کاملا همه چیو چک کرد و نشست رو لبه تخت و ادامه داد ...آخییی سامان ...!! اینقدر اینجا رو تو ذهنم تجسم کرده بودم...ولی برا خودت خونه داری هستیا...باید برات آستین بالا بزنیم دیگه...همینطور ایستاده داشتم صورت زیباش رو تماشا میکردم و از کارهاش لذت میبردم...چقدر بهم انرژی مثبت میداد این دختر...حتما خودشم میدونه چقدر تو زندگیم تاثیر گداره...عافه سرفه ای کرد و من به خودم اومدم و اون با خنده گفت تا منو نخوردی بهتره بریم تو پذیرایی و بلند شد و چادرش رو در آورد و آویزون کرد و با خنده گفت کشف حجاب کردم...یه مانتو سفید تنگ تنش بود و من برا اولین بار اونو بدون چادر میدیدم...رفتم تو آشپزخونه و چای ریختم و اونم همش بهم تیکه مینداخت که چه کد بانو یی هستم...وقتی کیک را آوردم ذوق زده شد و کلی مثل بچه ها خوشحالی میکرد ....اونروز با هم کیک بریدیم و تولد ۲نفره خاطره انگیزی گرفتیم...وقتی کادو رو بهش دادم براش توضیح دادم بخاطر شرایط خودش ترجیح دادم اینجوری باشه...عاطفه اومد کنارم رو مبل نشست و دست گرم و لطیفش رو رو دستم گذاشت و تو چشمهام خیره شد...آتش عشق رو تو چشمهاش دیدم و به هم خیره شدیم...نفهمیدم چی شد که بوسم کرد و سرش رو رو سینه ام گذاشت ..بوی عطر بدنش من رو برد به آسمون مثل ادمهای جادو شده فقط نوازشش میکردم و اونم آهسته بهم ابراز عشق میکرد...هر دو از این حالت داشتیم لذت میبردیم که یه دفعه از بغلم بیرون آمد و نشست و با چشمک بهم گفت حالا چقدر بهم کادو دادی؟؟؟خوب فهمیدم که تا همین مقدار دوست داره باشه...بهش لبخند زدم و گفتم ناقابله فردا خودت میفهمی و بعد بهت میگم چیکار کنی.....اونروز تا غروب با هم بودیم و از هر دری صحبت کردیم مخصوصا عاطی که برام از ازدواج ناموفقش و چی شده و چه مصیبتهایی کشیده تعریف کرد و توضیح داد تو زندگیش چقدر تنهاست و با وجود من امیدش زیاد شده و ازم خواست تنهاش نگذارم....باز هم یه روز فراموش نشدنی با عاطفه برام رقم خورد و این همون امید و شوقی بود که حلقه گم شده زندگی ام بود...ادامه دارد......نویسنده سامان
قسمت هفتماونشب بهم زنگ زد موجودي كارت رو گرفته بود ۱ساعت فك زدم تا راضي شد ..پاشو كرده بود تو يه كفش كه اين زياده من پسش ميدم...قرار شد زمزمه وام گرفتن از شركت و خريد ماشين رو تو خونه بگه تا بعد اقدام كنه برا خريد...بعد مدتي ماشين دار شد و خودش باهاش رفت و امد ميكرد و اينجوري منم خيالم راحتر بود...۱ماهي گذشت و من بازم مجبور بودم برا بستن قرارداد برم مسافرت ...كاري كه با وجود عاطفه برام عذاب آور بود...اما چاره اي نبود...۱هفته طول كشيد تا برگشتم و دلم براش واقعا تنگ شده بود ...تو اين سفر فهميدم چقدر جايگاهش تو دلم زياده و دوسش دارم...اونروز وقتي اومدم شركت بهش گفتم برا ظهر مرخصي بگير و بريم ناهار باهم باشيم..دلم ميخواست جبران نبودنش رو بكنم... احساس كردم زياد رو براه نيست ولي صبر كردم تا ظهر ازش بپرسم...رفتيم همون جاي هميشگي يه رستوران سنتي دنج...حدسم درست بود با اينكه سعي ميكرد پنهونش كنه اما ميفهميدم ناراحته...بهش اروم گفتم عاطفه چي شده؟؟ احساس ميكنم چيزي رو ازم پنهون ميكني؟؟ نگو نه كه ميدونم هست... يه لحظه دستپاچه شد ولي زود خودشو جمع و جور كرد و گفت نه عزيزم چيز خاصي نيست...دوباره گفتم ولي من دوست دارم همونكه خاص نيست و بگي...اصرار كردم تا بالاخره گفت به يه شرط ميگم...گفتم چي؟؟ ادامه داد اينكه قول مردونه بدي همينجا بمونه و هيچ اقدامي نكني باشه؟؟ با تعجب گفتم باشه قول ميدم بگو..عاطفه با ناراحتي گفت تو اين مدت كه نبودي با اقاي جمشيديان مشكل داشتم !!! گفتم مهرداد؟؟؟ آخه برا چي؟كامل بگو... عاطفه گفت يادت باشه قول دادي...نميدونم چرا چند وقتي هست گير ميده ..تو كه نبودي چند تا كار ازم خواست منم داشتم انجام ميدادم ولي چون سرم شلوغ بود يه كم طول كشيد كه من و خواست و گفت چرا براش آماده نكردم؟؟ منم توضيح دادم ولي اون گفت سامان زيادي به شما پر و بال داده و شما هم ديگه با دقت كارهاتونو انجام نميديد !!! من خيلي ناراحت شدم ولي حرفي نزدم اما بازم ديروز اومد يه فكس داد تا برا اقاي قنبري ارسال كنم ؛از شانس بد من فكس اونها مشكل داشت و نتونستم ارسال كنم ...گذاشتم چند ساعت ديگه امتحان كنم ...داشتم با مامانم تلفني صحبت ميكردم كه اومد ..وقتي گفتم نشد ارسال كنم از كوره در رفت و گفت اگه مشكل شخصي داريد بريد مرخصي خانم اينجارو با هتل اشتباه گرفتيد...!!عاطفه با بغض گفت سامان من تا حالا كم كاري كردم؟ از كار مهرداد هم متعجب بودم هم ناراحت..دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم نميدونم چرا مهرداد اين رفتار رو داشته ولي تو از نظر من نه كم كاري كردي نه اشتباهي داشتي...بزار خودم باهاش غير مستفيم حرف ميزنم ببينم از اين موضوع چيزي ميگه؟؟اونروز تموم شد وچند روز بعد تو اتاقم بودم كه صداي مهرداد و شنيدم كه داره با عاطفه جر و بحث ميكنه...رفتم بيرون با ديدن من هر دو ساكت شدن ..رو به مهرداد كردم و گفتم چي شده؟؟؟تا اومد حرف بزنه گفتم بيا تو اتاق...وقتي وارد اتاق شد گفتم خب بگو ببينم؟؟اونم نشست رو مبل و گفت هيچي بابا اين دختره چند وقتي هست سر به هوا شده...چند باري بهش تذكر دادم اما بازم حواسشو جمع نميكنه ديگه شورشو در اورده...پشت ميزم نشستم و با خونسردي گفتم حالا اين اشتباهاتش چي هست؟؟؟مهرداد گفت چند باري فكس هاي شركت ها رو يا نفرستاده يا نياوردم بده...چند روز پيشم ليست جديد قيمت خريد رو رو ميزش جا گذاشته بود يكي از ويزيتورها ديده بود...الانم كه دارم ميگم چرا تغير قيمت رو به فروش اعلام نكردي ميگه سرم شلوغ بود...يه پارتي جنس با قيمت قبل فروش رفته..گفتم خب اين با داد زدن حل ميشه؟؟ مهرداد كلافه جواب داد سامان جان ..ببخشيد ولي زيادي بهش رو دادي ديگه بيش از حد پر رو شده...!!!مجبور بودم زياد طرفداري نكنم...بهش گفتم اينطوري نيست ولي اين موضوع رو بسپار به من ببينم علت چيه تا فردا حلش ميكنم و اونم اوكي داد و رفت...عاطفه اومد تو اتاق معلوم بود گريه كرده ازش چيزهايي كه مهرداد گفته بود و سوال كردم اونم دلايل خودشو داشت كه بي ربط هم نبود بيش از حد كار سرش ريخته بوديم..چون بهش اعتماد داشتم خيلي از كارهاي محرمانه مثل تغيير قيمت خريد و فروش ومراودات شركتها رو دوشش بود...تصميم گرفتم يه منشي برا دفتر بگيرم و عاطفه به كارهاي ديگه برسه...دوست نداشتم مهرداد بهش خرده بگيره نميخواستم محيط ارام اينجا بره تو حاشيه و هر روز يه بحثي باشه...فردا به مهرداد اعلام كردم يه منشي برا شركت بگيره و عاطفه كارهاي دفتري و اسناد خريد و فروش رو پيگيري كنه...تو اتاق خودم يه ميز براش گذاشتم و هر لحظه جلو چشمم بود و خيالمون هم راحت بود ديگه...با امدن عاطفه تو اتاق من ديگه تو مواقع بيكاري همش با هم حرف ميزديم و بيشتر بهم نزديك ميشديم...روزها مثل برق و باد گذشت و ۱سال شد از شروع دوستي من و عاطفه...ديگه همه وجودم رو عشق به اون پر كرده بود و اينقدر بهش وابسته شده بودم كه تحمل ۱روز دوريشو نداشتم...تصميمم قطعي شده بود دلم ميخواست باهاش ازدواج كنم و اين فكر بدجوري ذهنم رو مشغول كرده بود...دنبال شرايط مناسب ميگشتم تا باهاش مطرح كنم...اطمينان داشتم اونم منو دوست داره ولي از اون حرفي كه اون اوايل بهم زده بود كه فعلا تا چند سال موقعيتش نيست ميترسيدم جواب نه بشنوم...بايد اول ميفهميدم خودش الان چي تو ذهنشه...۱هفته ميشد ميخواستم بهش پيشنهاد بدم اما همش دست دست ميكردم تا اون اتفاق افتاد....ادامه دارد ....نويسنده سامان
قسمت هشتمچند روزی بود عاطفه تو خودش بود و ناراحتیشو سعی میکرد پنهون کنه اما خب من اینو دقیقا حس میکردم ..چند بار علتشو پرسیدم اما میگفت چیزیم نیست ..تا بالاخره گیر دادم بهش و گفتم باید بگی چی شده؟؟ عاطفه یه کم سکوت کرد تا جواب داد تو خونه مشکل دارم و با مادرم و داداشم بحثم شده و چند روزی هست ادامه داره...یه حسی بهم میگفت این دلیلش نیست چون صبورتر از این حرفها بود ولی دلم نمیخواست بهش اصرار کنم و مجبور بشه...در اخر گفتم عاطفه جان درک میکنم مشکل داری و میدونم سخته چون خودمم بخاطر اختلاف سلیقه شدید سالها مجرد زندگی کردم و از خانواده دور بودم ؛خودت میدونی اما اطمینان دارم قضیه فقط این نیست و تو این بهم ریختگی رو صرفا از یه جریان ساده با خانوادت نداری ولی دوست ندارم به اجبار چیزی برام بگی ..اما بدون نگرانتم و جز صبر کاری ازم ساخته نیست...عاطفه با بغض گفت اینجور نگو سامان جون من بهت اطمینان دارم و میدونی ازت چیزی مخفی نمیکنم فقط نمیخوام با این مشغله که داری باری بشم رو دوشت...!!!ادامه دادم میدونی که اینجور نیست و جایگاهت تو زندگیم کاملا برات مشخصه..تو از خودمی و مشکلت مشکل خودمه ..نگفتنت بیشتر منو و ذهنم رو مشغول میکنه...عاطفه نگاهی بهم کرد و گفت برام خواستگار اومده و خانوادم اصرار دارند باهاش ازدواج کنم...انگار آب سرد ریخت رو سرم...مات و مبهوت بهش خیره شدم و اون ادامه داد یه مرد ۴۰ساله هست که خانمش فوت کرده و یه پسر ۷ساله داره...از دوستهای داداشمه...با آرومی گفتم اما تو که به من گفتی خانواده ام تا چند سال نمیگذارن ازدواج کنم ..!! پس الان چی شد؟؟؟عاطفه با نگرانی گفت هنوزم رو همین قصد هستند اما اینو یه شرایط ایده ال میدونن و داداشم همه جوره طرف رو ضمانت میکنه و بقیه هم برا همین اصرار میکنند...با بی حوصلگی گفتم خب حالا این یعنی چی؟؟؟عاطفه سرشو ایین انداخت و گفت نمیدونم...!!بلند گفتم نمیدونی؟؟؟؟ پس من چی عاطی؟؟؟ دوستیمون؟؟؟ دوست داشتنمون؟؟؟ عشقی که ازش دم میزدی؟؟؟دیگه گریه اش گرفته بود و ادامه داد منم برا همین مخالفم...دارم بخاطر همین مقاومت میکنم اما نمیتونم برم بگم من یکیو دوست دارم...دلایلی که میارم از نظرشون بهانه است...حرفشو قطع کردم و گفتم خب بگو خواستگار دارم و منم میام خواستگاری...عاطفه گفت نههه سامان اینجوری اونها حتما قبول نمیکنند ..بهت گفته بودم خانواده ام چجورین..اینکارو بکنی دیگه حتی نمیگذارن بیام سر کار...تو رو خدا کار رو خرابتر نکن ...بهت قول میدم زیر بار این ازدواج نمیرم و قبول نمیکنم...سکوت کرده بودم و مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و سیگار میکشیدم...پک محکمی به سیگارم زدم و گفتم باشه قبول فقط اینو بدون من دلم هیچوقت کاروانسرا نبوده و بعد مدتها تو اومدی و تصاحبش کردی برا من کار آسونی نبوده ...پس همینجورم آسان از دست نمیدمت...بهت اطمینان دارم و اگه میگی الان وقتش نیست قبول میکنم ولی باید این قضیه هر چه سریعتر کنسل بشه و بعدش شرایط را برا آمدن من و خواستگاری مهیا کنی..قول میدی؟؟؟عاطفه با لبخند گفت باشه عزیزم منم دلم فقط با تو هست و کسی هم نمیتونه جلو این احساس رو بگیره ..فقط زمان بده تا درستش کنم...یه آشوب و استرسی تو دلم افتاده بود اما از طرفی خوشحال بودم که قصدم از ازدواج رو اینطوری بهش گفتم و اونم باهام هم عقیده هست...فقط زودتر این جریان رسمیت پیدا میکرد...۲هفته ای گذشت تا عاطفه خبر داد جریان ازدواجش منتفی شده و خانواده اش رو قانع کرده جواب رد بده...نفس راحتی کشیدم..باید چند ماهی صبر میکردیم تا آبها از آسیاب بیافته..بعد جریان خودمون مطرح بشه...کارهای شرکت زیادتر شده بود و حسابی همه درگیرش بودیم...با آغاز سال جدید بالاخره تونستم انبار و ساختمان اداری مناسب و بزرگی رو بخرم و این برای اعتبار شرکت خیلی مفید بود ..اواسط اردیبهشت ماه نقل مکان کردیم و کار وسعت بیشتری گرفت ...یه روز ظهر پنجشنبه با عاطفه رفتیم خونه و ناهار و با هم خوردیم...عاطفه یه بلوز شلوار تنش بود و شال رو جوری بسته بود که خواستنی تر شده بود...دیگه همه کارهای خونه رو خودش میکرد و منم با اشتیاق نگاهش میکردم...وقتی چای رو جلوم گرفت با خنده گفت سامان امروز خیلی داری با اون چشمهات منو میخوریا..!!خندیدم و گفتم تو بیخود کردی ..همش یه ذره نگاهت کردم چه خسیسی تو دیگه... عاطفه نشست کنارم و خودش رو انداخت تو بغلم و گفت ...آهان معنی خسیسی رو هم فهمیدیم...با انگشتم رو لبهای زیباش کشیدمو و محکم بغلش کردم و آروم زیر گوشش گفتم دوست دارم عاطی ...همه کسم شدی ازت ممنونم که هستی...!!عاطفه به صورتم خیره شد و گفت...اووووه چه عجب تو یه بار احساساتی شدی...وقتی اخم منو دید خندید و گفت شوخی کردم عزیزم...نمیدونم چرا به هم خیره و بی صدا نگاه میکردیم فقط صدای نفسهامون بود که شنیده میشد...خدای من این دختر چقدر منو عوض کرده ...چقدر منو بی اختیار میکنه..چقدر منو جذب میکنه...حرارت موجود بینمون کاملا داشت منو میسوزوند...عاطفه چشمها شو بست و صورتشو نزدیکتر کرد ونمیدونم چی شد ؛؛ فقط لبهامون به هم گره خورد....ادامه دارد....نویسنده سامان