انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

ضربه آخر



 
قسمت نهم
توی اون حالت تنها چیزی که بین ما وجود نداشت عقل بود...واقعا اختیار هیچ فکری را نداشتم...لحظه بسیار پر استرس و دلنشینی بود ...چند لحظه ای تو اون حالت بودیم که از هم جدا شدیم ...خیره به چشمهای هم بودیم و سکوت بینمان جاری شده بود ...عاطفه با لبخند دلنشینش اروم بهم گفت..سامان جون میدونی که چقدر تو دلم جا داری ولی بهتره تا همینجا بماند ...نمیخوام از نظر روحی اذیت بشم میدونی که اعتقادات و تفکراتم چیه باشه؟؟
دستش را گرفتم و گفتم معلومه که باشه عزیزم منهم با تو هم عقیده ام...عاطفه ازم جدا شد و برام بوس فرستاد و گفت مرسی که درکم میکنی...
هنوز مست اون لحظه بودم ولی خودمو جمع و جور کردم ...وقتی داشتیم از هم خداحافظی میکردیم بی اختیار گفتم کاش میشد یه مسافرت با هم بریم...عاطفه با تعجب گفت اونوقت چطوری؟؟؟
گفتم اگه میدونستم که تا حالا رفته بودیم...عاطفه خندید و گفت عزیزم صبر کن به وقتش میریم و بهم چشمک زد ..منم جوابشو دادم و گفتم باشه به وقتش حتما...
اونشب همه اتفاقاتی که از اول آشناییمون تا الان برامون پیش اومده بود و از جلو نظرم گذشت به تک تک اونها فکر کردم..دیگه شکی نداشتم که عاطفه بهترینه واسه من...اون بهم شور و شوق و انگیزه ای میداد که توانم را ۱۰۰برابر میکرد..همیشه کنارم بود و مشوق وغمخوارم..کاش میشد زودتر همه چی درست بشه...
۱ماهی گذشت و یک پیشنهاد خیلی خوب برامون پیش آمده بود اگه میتونستیم نمایندگی این برند متنوع خارجی رو بگیریم چند سال جلو میرفتیم ...کار خیلی سختی بود با وجود رقبای پر قدرتی که این موقعیت رو از دست نمیدادند...مصمم شده بودم و میخواستم اینکار انجام بشه...رایزنی را شروع کرده بودیم و باید نماینده اونها رو مجاب میکردیم...این وسط عاطفه خیلی حمایتم میکرد و تلاش میکرد بهم امید بده...
بالاخره بعد از چند هفته و چند جلسه تونستیم مدارک جهت نماینگی را بگیریم تا شرایط خواسته شده رو که کمتر از هفت خوان رستم نبود و مهیا کنیم...
حدود ۱ماه طول کشید تا با گذاشتن سند انبار به عنوان ثمن قرارداد و شرایط ویٰژه خواسته شده قرارداد به مدت ۳سال بسته شد...تو این ۲سال هیچکدوم از کارها به اندازه این برامون مهم و پر اعتبار نبود...
طبق عادت و رسم همیشه هر ۱۵ روز یکبار جلسه با کلیه افراد قسمت فروش داشتیم..اونروز هم جلسه بود..
تو حین جلسه بهروزی از ویزیتورهای قدیمی از چند قسمت روال فروش ایراد گرفت که معمولا بخاطر ملاحظات با مهرداد انجام نمیشد...دیگران نیز تبعیت کردند ولی چیزی که عجیب بود این بود که مهرداد از کوره در رفت و خیلی با عصبانیت اونها رو محکوم کرد...
جلسه تمام شد و به مهرداد گفتم بمونه...ازش سوال کردم مهرداد تو چت شده؟؟؟ چرا از خودت ضعف نشان میدی؟؟
مهرداد بی حوصله جواب داد سامان جون مگه نمیبینی دارند با حرفهاشون منو خراب میکنند؟؟ ادامه دادم میشه بگی پیش کی؟؟ پیش من؟؟ انگار یادت رفته من و تو با هم رفیقیم و چند ساله با هم کار میکنیم... به نظرت من ادمی هستم که با چند تا ایزاد و حرف نظرم بهت عوض بشه؟؟
مهرداد ارومتر شده بود و گفت حق با توست نباید عصبانی میشدم... بهش گفتم اینو یادت باشه تو هر مجموعه ای اگه دیدی همه چی آرومه بهش شک کن...تا وقتی ما اجازه نظر ؛پیشنهاد؛ یا حتی انتقاد رو به کسانی که از بیرون ضعف و قدرتمون رو میبینند بدیم میتونیم قبل از اینکه دشمنانمون ازش سواستفاده کنند خودمون بر طرفشون کنیم...
و بعد بهش گفتم ولی تو یه چیزیت هست..چند وقتیه عصبی هستی و گوشه گیر شدی..اگه من میتونم کمکی کنم بگو بهم...
مهرداد گفت نه ..فقط اجازه بده چند روزی برم مسافرت....بلافاصله قبول کردم و قرار شد تو مدت نبودش خودم فروش رو زیر نظر بگیرم...بعد اون ماجرا رابطه مهزداد و عاطفه اصلا خوب نبود و از وقتی عاطفه تو اتاق من میزشو گذاشته بود ؛مهرداد هم کمتز میومد و بیشتر تلفنی کارهارو هماهنگ میکردیم با هم...
با ورود اولین محموله کامل اجناس جدید ؛ فروش را با همفکری مهرداد ؛ ۲ بخش جداگانه کردیم و با صحبتی که با عاطفه کردم قرار شد ۳ماه عاطفه مدیر فروش اجناس جدید بشه و چند تا ویزیتور جدیدم اضافه شد...دلم میخواست عاطفه تجربه جدیدشو به بهترین شکل انجام بده برا همین خودم مستقیم هواشو داشتم و تو کارهاش کمکش میکردم...همانطور که حدس میزدم تو ۲ماه اول تونستیم نصف فروش ماهیانه را با اجناس جدید بزنیم...عاطفه کاملا مسلط شد و خیلی زودتر از اونی که حدس میزدم لیاقت خودشو نشون داد...
یه روز ناهار رفته بودیم بیرون که بعد از حرف شرکت به عاطفه گفتم ...تا کی باید صبر کنیم عزیزم یکسال و نیم از دوستیمون گذشت...نمیخواهی خانوادت رو آماده کنی؟؟
عاطفه جا خورد با من و من گفت منکه از خدامه ولی چیکار کنم؟؟ ادامه دادم عاطی تا کی میخواهی نگی؟؟ آخرش که چی؟؟؟یه وقتهایی فکر میکنم اینقدر که من مشتاقم تو نیستی!!!
با عجله گفت خل شدی سامان جون؟؟ و ادامه داد اگه من دست دست میکنم میخوام وقتی که مطرح میشه بحثی و نظر مخالفی نباشه...با همه این وجود بهم ۱ماه دیگه وقت بده تا یه کاریش بکنم....
دستشو فشردم و گفتم مرسی عزیزم نمیخوام بهت فشار بیارم تو بهتر از من موقعیت خانواده ات رو میدونی...اما منم سردرگم شدم و میخوام زودتر بهم برسیم...
بعد از اونروز مهرداد هنوز نا آرام بود و عصبی...تا اون اتفاق افتاد.
تو جلسه ای که با مهرداد و عاطفه و حسام (حسابدار ) داشتیم..از اول مهرداد هی تیکه مینداخت به عاطفه و فروش و نوع مدیریتش رو مسخره میکرد منم برا اینکه کسی حرفی برام در نیاره زیر سبیلی رد میکردم... تا عاطفه از کوره در رفت و گفت اقای جمشیدیان شما مشکلت با من چیه؟؟؟
مهرداد خونسرد گفت من فقط ایرادهایی که بنظرم میاد رو دارم میگم ؛؛ شما انگار به خودتون شک دارید؟؟؟
عاطفه جواب داد همینکه به جای جواب منطقی طفره میرید مشخص میشه هدفتون چیه...مهرداد از کوره در رفت و گفت ببین خانم محترم اونموقع که شما عروسک بازی میکردین من تو کار تجارت بودم ..بیخودی بهونه نگیرید...
به اخم به مهرداد گفتم بهتره تمومش کنی ما نیومدیم اینجا برا هم خط تعیین کنیم .. راندمان کاری هر دو شما مشخصه و شکی نیست که مثبت دارید پیش میرید..چیزی که نمیفهمم اینه که به جای اینکه در کنار هم باشید روبروی هم ایستادید و من اینو اصلا تحمل ندارم...مهرداد جان شما بهتره همانطور که گفتی تجربیاتت رو به ایشون نشون بدی تا اینکه این رفتار بچه گانه رو انجام بدی....
مهرداد ناراحت گفت دستت درد نکنه سامان جان.....

ادامه دارد....
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت دهم
عصبانیت صورتشو سرخ کرده بود و ادامه داد ازت توقع نداشتم منو بچه بدونی...از جاش بلند شد و بدون خداحافظی رفت...کلافه شده بودم..عاطفه هم بلند شد و گفت با اجازتون.....وقتی با حسام تنها شدیم بهم گفت سامان این قضیه رو زودتر تمومش کن ..من جدا از کار دوستتم به صلاحت نیست...با تعجب گفتم منظورتو نمیفهمم..حسام لبخندی زد و گفت عزیز من همه میدونند تو به خانم نعمتی علاقه داری و این از پشتیبانی که ازش همیشه کردی کاملا پیداست..وقتی تعجب منو دید ادامه داد...بابا کسی نمیتونه بهت ایراد بگیره اما این رابطه بزودی رو مجموعه اثر میگذاره..امروز مهرداد فردا دیگران...بهش گفتم تو توی رفتار نعمتی چه چیز بدی میبینی؟تو کارش کم گذاشته؟کمک حالمون نبوده؟چیکار کرده که مستحق سرزنش باشه؟حسام دستمو فشرد و گفت چرا داری طفره میری کسی به کارش چیکار داره...من میگم اگه نیتت ازدواجه خب پا پیش بگذار و به عنوان همسرت بهش هر سمتی بدی کسی حقی نداره گله کنه...اما اگه قصدت ادامه دوستی هست از اینجا ببرش بیرون...بچه ها بهت احترام میگذارن اگه تو اینکارو بکنی پس بقیه چی؟؟راست میگفت سرمونو کرده بودیم لای برف...فکرشم نمیکردم کسی این حرفو بزنه...با رفتن حسام کلی فکر کردم باید این قضیه رسمیت پیدا میکرد...
اونروز با عاطفه اتمام حجت کردم و ازش خواستم تا هفته اینده کاری کنه که برم خواستگاریش...
فردا صبح وقتی وارد اتاقم شدم استعفا نامه مهرداد رو میزم بود..انگاری دلش نمیخواست از خر شیطون بیاد پایین...بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد پیشم...وقتی روبروم نشست با لبخند گفتم از کی تا حالا رفیق نیمه راه شدی؟؟مهرداد جواب داد از وقتی تو چشمهاتو رو بعضی چیزها بستی...و ادامه داد تو باج بده به کسی نبودی چی شده الان ....چرا جلو دیگران منو کوچیک میکنی؟؟ نا سلامتی هم شریکتم هم مدیر فروشم...خوب که حرفهاشو زد بهش گفتم تموم شد؟؟؟ با سر تایید کرد و ادامه دادم...خودت خوب میدونی من همیشه تو رو بالا بردم ...راجب موضوع دیروزم ازت انتظاراین رو نداشتم که بجای پیشرفت شرکت به این بحثها دامن بزنی...
مهرداد گفت من اینکارو نکردم اما خواهشم اینه اجازه بدی من برم تحمل این شرایط رو ندارم.....بهش لبخند زدم و گفتم لوس بازی بسه...میدونی که اینکارو نمیکنم و اگه با این حرفها میخواهی خودتو لوس کنی و من بفهمم چقدر کارت مهمه باید بگم خوب میدونم که فروش مدیون زحمتهای تو هست و از تو بهترم کسی نیست حالا دیگه بسه و ادامه نده که یه فحشی بهت میدما...مهرداد خندید و گفت خل شدی..اما جدا سامان باید یه موضوعی رو بهت بگم...گفتم گوش میکنم...؟؟؟ ادامه داد من تازه خانه مو عوض کردم و از طرفی خانمم یه عمل داره که چند روز دیگه هست من میخوام ۱۰ روزی مرخصی بگیرم ...بهش گفتم عمل سختی که نیست؟ هان؟ بعدشم دقیقا کی میشه؟
مهرداد گفت ۱۵ روز دیگه ...تقویمو نگاه کردمو گفتم باشه اون واجبتره..ولی میدونی که ۲۰روز دیگه قرارداد ازمایشی تموم میشه و منم باید برا قرارداد رسمی برم دبی..اینجوری تو هم نیستی شرکت...داشتم فکر میکردم که مهرداد گفت ما که هر سال ۱هفته تعطیلات داریم خب امسال بنداز یم جلوتر...فکر بدی نبود فقط باید شرایط حسابداری رو میسنجیدیم...
۲روز بعد قرار شد فقط فروش و انبار تعطیلات داشته باشند ...همان روز با عاطفه رفتیم بیرون برای ناهار...بهش گفتم عاطفه چی شد موضوع رو با خانوادت مطرح کردی؟؟عاطفه سرشو پایین انداخت...اعصابمو داشت بهم میریخت با حرص گفتم میشه بگی چه ایرادی هست ؟؟ یه مشکلی هست که داری از من پنهانش میکنی اون چیه عاطی؟؟ادامه دادم اصلا سنتی عمل میکنیم من خودم میام خواستگاریت ...مثل خیلی از آدمها...عاطفه دستپاچه گفت نههه سامان همه چیزو خرابش نکن..به من ۲روز وقت بده مقدمه اش رو گفتم تا ۲روز دیگه صبر کن بذار همه چی آماده باشه اینکارو بکنیم...؛؛ باشه؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه اگه نشد خودم اقدام میکنم...بعد تو چشمهاش خیره شدم و گفتم چیزی هست که تا حالا به من نگفته باشی؟؟عاطفه با حیرت بهم نگاه کرد و گفت یعنی چی سامان؟؟ منظورت چیه؟؟ اگه بهم شک داری برا چی اینقدر اصرار به ازدواج داری؟؟ از حرفم پشیمون شدم و بهش گفتم اینطور نیست منو ببخش ؛ فشار روی من زیاده نمیخوام تا شایعه زیادتر بشه ..این به نفع هیچکس نیست...هر کاری میتونی بکن...

۲روز بعد عاطفه خوشحال پیشم اومد و گفت مژده بده سامان...از جام بلند شدم و گفته بگو ببینم ...عاطفه با شادی گفت خانواده ام قبول کردند ..با خوشحالی گفتم راست میگی؟؟ اونم تایید کرد و گفت فقط چون پسر عمو پدرم تازه فوت کرده چند روز باید صبر کنیم تا بیایی خواستگاری...با دلخوری گفتم خب خواستگاری که ایراد نداره.... عاطفه گفت سامان ما که صبر کردیم این چند روزم روش باشه؟؟
گفتم دلم میخواست قبل رفتن کارو تموم میکردیم و باهام میومدی دبی...عاطفه دستمو گرفت و گفت منکه از خدامه...و ادامه داد کی میخواهی بری؟چند روز؟گفتم بیستم جلسه هست ؛نوزدهم میرم بیست و دوم برمیگردم..
عاطفه کمی ساکت بود و گفت این رو که میگم در حد یه خیاله ما اگه بتونم جور کنم دوست داری باهات بیام؟؟
داشتم شاخ در میآوردم..عاطفه با خنده گفت خب بابا نمیام...گفتم یعنی چی؟؟ منکه از خدامه اما چجوری؟؟
عاطی گفت شاید بتونم خانواده ام رو قانع کنم و الکی بگم با تور میرم مشهد ...اگه قبول کنند میریم..موبایلمم باهامه ..خودم زنگ میزنم فکر نکنم مشکلی باشه...با دودلی گفتم ول کن عاطی شر نشه اصل قضیه بره زیر سوال؟؟
دوباره خندید و گفت فکر نمیکردم معنی ترس رو اصلا بدونی..باشه بیخیال...
شونه هاشو گرفتم و گفتم عزیزم من بخاطر خودت میگم..با این حال تو از موقعیت و شرایط خونه تون خبر داری اگه بشه که عالی میشه....
عاطفه گفت من قولی ندادم همینجوری به سرم زد باید ببینم چی میشه تا فردا بهت خبر میدم اگه دیدم خطر داره صرفنظر میکنیم...
ادامه دارد...
نویسنده سامان
     
  

 
قسمت یازدهم
اونشب زیاد با تلفن حرف نزدیم چون مهمون داشتند عاطفه اینا اما خودم تا دیر وقت بیدار بودم و کتمان نمیکنم اومدن عاطی منو بدجوری ذوق زده کرده بود با اینکه احتمالش کم بود اما دلم میخواست رویا پردازی کنم...وااای اگه میومد چه اوقاتی رو با هم میتونستیم باشیم بی دغدغه به اینکه استرس دیر شدن داشته باشیم ..چقدر میتونیم با هم و متعلق به هم باشیم..حتما این سفز رویایی ترین میشه...تو ذهنم همه جا رو باهاش برنامه ریزی کردم ...کجا بریم ..چکار کنیم...وااای خدا چی میشه بعد اینهمه بدبختی یه حالیم به ما بدی...از بس ذوق الکی کردم خسته شدم...بهتر بود میخوابیدم چون حتما فردا ضد حالشو میخوردم...
فردای اونروز عاطفه با ۲ساعت تاخیر اومد و من دل تو دلم نبود.....وقتی اومد تو اتاقم از صورتش چیزی نمیشد فهمید..با عجله پرسیدم کجا بودی ؟چرا دیر اومدی؟؟ عاطفه گفت معذرت میخوام عزیزم خواب موندم!!! دستشو گرفتم و گفتم ایرادی نداره بگو ببینم شیری یا روباه؟؟؟ عاطفه یه جوری گنگ بهم نگاه کرد که مجبور شدم بگم بابا جریان اومدنت به دبی رو میگم...انگاز یه جوری شد نمیدونم اون حس چی بود که لحظه ای تو چشمهاش اومد اما ازش خوشم نیومد ...هر چی که بود گذرا بود...عاطفه سرشو پایین انداخت انگار میخواست همون حس رو مخفی کنه ولی دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت احتمالش زیاده چون وقتی گفتم کسی مخالفت نکرد فقط سوال و جواب شدم و با کی میرم و چند روز و این حرفها ...اما هنوز قطعی نیست...
گل از گلم شکفت و گفتم دیگه چرا قطعی نیست میدونی چقدر طول میکشه کارهاش؟؟ راستی پاسپورت چی داری؟؟ عاطفه گفت نه...یه کم فکر کردم و گفتم ایراد نداره مدارکی که میخواد و برات مینویسم فردا با خودت بیار یه آشنا دارم تو گذرنامه بهش زنگ میزنم فوری برات ردیف میکنه فقط طلاق نامه که دست خودته؟؟یه دفعه گفت نهههه ...بعد سکوت کرد و گفت یعنی میگم یه دوست دارم تو دفتر هواپیمایی هست اون خودش آشنا داره برام فوری ردیف میکنه...یه کم میترسم سامان نمیخوام پای تو وسط باشه ..از طریق دوست خودم باشه بهتره باشه؟؟
لبخند زدم و گفتم ترسیدم بابا باشه اینجوری ریسکش کمتره فقط باید زودی تکلیف آمدنت رو مشخص کنی ...
هر چی من خوشحال بودم عاطفه نگران و ناراحت..وقتی دلیلشو پرسیدم گفت استرس دارم دست خودم نیست تا حالا همچین کاری نکردم...بهش حق میدادم و سعی کردم کمتر بهش گیر بدم تا بهش فکر نکنه...
برای نوزدهم بیلط من اوکی شده بود و قرار بود از هجدهم به مدت ۱هفته شرکت فروشش تعطیل باشه ...جونمون به لب رسید تا چهاردهم عاطی خبر داد اومدنش قطعی شده و همان روز هم مدارکشو به دوستش داد تا پاسش رو ردیف کنه...

.....مهرداد از هفدهم بخاطر عمل خانومش رفت مرخصی..هر چی این مدت سعی کردم روبراه بشه انگار بی فایده بود ...اینقدر فکرم مشغول سفرمون با عاطفه بود که یادم رفت آٔدرس جدید خونشو بگیرم تا برگشتم برای عیادت برم به خانمش سر بزنم(با اینکه سالها دوست بودیم اما رفت و آمد خانوادگی نداشتیم و من هیچوقت خانمش رو ندیده بودم)..حتی یادم رفت بهش تعارف پول بزنم...اگه بهم ایراد بگیره حق داره پاک فراموشش کرده بودم...بهش زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود ..حتما ازم دلخور شده که خاموش کرده...یکی از بچه های مطالبات رو صدا زدم که از قدیمیها بود... و بهش گفتم
حسین آقا تو خانه جدید مهرداد رو بلدی؟؟ یه کم فکر کرد و گفت مگه آقا مهرداد خونه اش رو عوض کرده آقا سامان؟؟ گفتم به ما رو باش..آره بابا فقط من فراموش کردم آدرسشو بگیرم یه لطفی بکن برام پیداش کن و بهم زنگ بزن فقط یادت نره...حسین آ﷼آ با آمدن عاطفه توی اتاق خداحاقظی کرد و رفت...عاطفه خوشحال بلیطش رو نشانم داد و گفت بفرمایید اینم بلیط دیدی اینقدر الکی حرص میخوردی...ذوق زده گفتم درست شد؟؟؟ عاطی گفت بله عزیزم فقط پرواز من ساعت ۳بعد از ظهره واز تو۳ساعتی زودتر ...گفتم چرا؟مگه شماره پرواز رو ندادم گفتم همون پرواز رو بگیر؟؟ عاطی گفت عزیزم اون جا نداشت همینم با کلی مکافات گیرم اومد وگرنه باید ۱روز دیرتر می اومدم حالا طوری نیست من تو فرودگاه منتظرت میمونم...!!! یه کم غر غر کردم ولی چاره ای نبود...مهم این بود که تو این چند روز با همیم...
واقعا دلم میخواست زمان زودتر بگذره و روز پرواز برسه...کودکانه خوشحالی میکردم و تا فرصت میشد سر به سر عاطفه میگذاشتم...
نزدیک ظهر بود که از طرف شرکت قراردادمان تو دبی تماس گرفتند و با کلی عذر خواهی گقتند بدلیل مسافرت مهمی که برای مدیر اون شرکت پیش اومده و عقد قرارداد ۱هفته به تعویق خواهد افتاد...وااااای نههههه...امکان نداشت همه چیز خراب بشه...شروع کردم به فک زدن با سر دفتر اونجا تا بالاخره قرار شد دوباره زنگ بزنند ببینند چیکار میشه کرد....
اعصابم بهم ریخته بود از بس من خوش شانسم اینجور شد...لجم در اومد و پیش خودم گفتم سنگ هم از آسمون بیاد ما میریم...
۱ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند قرار جلسه ۱روز افتاد به جلو و من باید هجدهم برم...با اینکه راضی نبودم اما بهتر از کنسل شدن بود...همه چی بهم ریخته بود ...پروازم به ساعت ۸صبح فردا عوض شد و همه کارها عجله ای باید انجام میشد...قرار بود مبلغ ۲۰۰میلیون تومان روز نوزدهم برای شرکت مربوطه را خودم از طریق صرافی حواله کنم...حالا مهرداد نبود و حسام هم امتحان دانشگاه داشت...از عاطفه خواستم چک شرکت را بین بانکی برای صرافی بگیره و تا ساعت ۱۰حواله انجام بشه...عاطفه با کلی غرغر قبول کرد ...راست میگفت هم میترسید و هم خودش اونروزپرواز داشت .. اما چاره ای هم نبود ؛ مورد اطمینانتر از خودش کسی نبود تو شرکت...

خلاصه اونشب سفارشات لازم را به عاطفه کردم و بهش گفتم باهاش در تماسم و بیصبرانه منتظر اومدنش هستم...
خدایا دمت گرم بالاخره یه روز خوشم واسه ما رقم زدی...
ادامه دارد
نویسنده سامان.
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت دوازدهم
صبح قبل از پرواز برا غاطفه اس دادم و ازش خواستم منتظر زنگم بعد از جلسه باشه...این از اون مسافرتها بود که دلم میخواست هیچوقت تموم نشه....ساعت ۱ بعد از ظهر کارم تموم شد و راهی هتل شدم تو راه با عاطفه تماس گرفتم اما رد تماس داد...بعد از تحویل اتاق یه دوش گرفتم که دیدم زنگ زده...
سلام عزیزم خوبی؟؟ سلام مرسی تو چطوری؟کارها درست شد؟؟ با خنده گفتم بله که درست شد قراردادم بسته شد ...تو چیکار کردی؟همه چی روبراهه؟؟عاطفه ادامه داد اره مشکلی نیست فقط حواست باشه من صبح با داداشم میرم بانک و صرافی... نمیتونم جواب تلفن بدم ..گیر داده خودم میرسونمت فرودگاه...گفتم اینجوری که همه چی خراب میشه اونجا نباید بری که...عاطفه صداش رو اروم کرد و گفت میدونم بابا یه جوری میپیچونمش فقط تو بهم زنگ نزن ..تا بیام..تو فرودگاه منتظرم باش..باهاش خدا حافظی کردم و تا غروب خوابیدم...
حوصله ام سر رفته بود هرچی به ساعت نگاه میکردم انگار نمیخواست بگذره...رفتم بیرون یه دوری زدم یه کم خرید کردم و شام خوردم ..وقتی برگشتم ۱۰ شب بود ...تماس اخر رو با عاطی گرفتم و به امید اینکه فردا میبینمش همدیگر رو بوسیدیم و شب بخیر گفتیم...
تا نصفه شب خوابم نمیبرد...بازم رفتم تو رویا ...از گذشته قسمتهای خوبشو بریدم و بهش فکر کردم به همه ادمهایی که تو زندگیم بودن..سعی کردم منصفانه بینشون قضاوت کنم و ببینم کدوم حسم به چه کسی قویتر بوده؟؟؟از دختر خالم که خیلی میخواستمش و نشد تا مونا کسی که دخترکم رو بهم معرفی کرد و اینم از عاطی...چقدر اونشب با خودم خندیدم ...حس میکردم هر کسی رو انتخاب کنم اونهای دیگه اینجا هستند و ازم دلخور میشن...اما صادقانه عاطی بخاطر اینکه تو بدترین شرایط روحی که داشتم کمک حالم بود و صبورانه کنارم بود و ازم هیچی نخواست و کاری کرد که به زندگی برگردم از همه برام عزیزتر بوده و هست....
خوبه که اینجا نیست وگرنه امشب من آبرو واسم نمیموند از بس اعتراف میکردم واسش...
صبح شاد و سر حال بلند شدم الان حتما رفته بانک تا دیرش نشه....صبحونه رو مفصل خوردم و رفتم حمام و حسابی خودمو سابیدم !!!...تا ظهر تو اتاق ور رفتم و کارهای الکی کردم...ساعت ۱۱بود که حسین مطالباتی شرکت زنگ زد و گفت اقا من دنبال آدرس اقا مهرداد رفتم ..صداش قطع و وصل میشد بهش گفتم من دبی هستم با حسام تماس بگیر هر کاری داری به اون بگو ادرسم بده بهش تا برگردم...اونم قطع کرد...خروس بی محل فکر کردم عاطفه است...!!!
بالاخره نزدیک اومدنش بود ..دست خودم نبود قلبم جوری میزد که احساس میکردم داره از جا کنده میشه...واااای خدا یکی این حال و روزم رو ببینه و منو بشناسه از خنده میمیره...من و چه به احساسات...
تو راه به موبایل عاطی زنگ زدم خاموش بود خیالم راحت شد که تو هواپیماست...رسیدم فرودگاه نیم ساعتی مونده بود تا پروازش بشینه....برا اینکه وقت بگذره یه دور تو فرودگاه زدم و خودمو مشغول کردم...
بالاخره نشست...هیچی بدتر از این نیست پشت شیشه گیت همش سرک بکشی همه بیان ولی طرفت اخرین نفر باشه...
اما انگار اخریشم نبود...مدتی ایستادم اما خبری نشد...کم کم نگران شدم از اطلاعات سوال کردم و مشخصات عاطفه رو دادم اما تو لیست مسافرین نبود....یعنی چی...با موبایلش تماس گرفتم خاموش بود...نکنه به پرواز نرسیده؟؟ یا اون داداش سیریشش مچشو گرفته؟؟؟ شایدم ساعت پرواز رو اشتباه گفته؟؟؟پرواز دیگه ای نبود ....مخم هنگ کرده بود ...نشستم رو صندلی و نا امیدانه منتظر بودم...نیم ساعتی تو اون حالت بودم اما دیگه اطمینان داشتم اتفاقی افتاده...با زنگ گوشیم موبایلم از جا پریدم...حسام بود...
با بی حوصلگی گفتم بله؟؟ حسام گفت سلام سامان خوبی کجایی؟؟ گفتم دبی چی شده؟؟ حسام با مکث گفت سامان اتفاقی افتاده باید برگردی...
دلم ریخت پایین..دستم آشکارا میلرزید....همه توانم رو جمع کردم و گفتم چی شده؟؟؟ حسام انگار حالم رو فهمید و گفت نگران نباش...کسی طوریش نشده فقط باید بیایی ...
خیالم راحت شد و گفتم پس اگه برا سلامتی کسی اتفاقی نیافتاده باشه برا وقتی اومدم....ول کن نبود منم نمیتونستم بگم منتظر عاطفه هستم اونم فقط میگفت بیا....تا بالاخره گفت سامان میگم با اولین پرواز برگرد منتظر کسی اونجا نباش و قطع کرد....
دلم ریخت پایین اما نمیخواستم ریسک کنم و خودمو رسوا کنم؛؛اگه حرفی از عاطفه میزدم و معلوم میشد اتفاقی که میگه به اون ربط نداشته چی؟؟ از طرفی حسام رو میشناختم کسی نبود که اصرار بیجا بکنه...بازم زنگ زدم اما هنوز موبایلش خاموش بود...۱ساعت دیگه موندم خبری نشد....باید برمیگشتم تا بفهمم چی شده..اولین پروازی که جا داشت فردا صبح بود...تا خود صبح بیدار بودم و سیگار میکشیدم.... طاقت یک فاجعه دیگه رو نداشتم...به ۱۰۰۰ اتفاق بد فکر کردم...واقعا نمیتونستم خودمو با هیچ چیز قانع کنم....
خوشبینانه ترین حالت این بود خانواده اش فهمیدند و بعدم اومدند شرکت آبروریزی کردند...اررره حتما همینطوره و حسام هم زنگ زده که برگردم...واسه همین گفت منتظر کسی نباشم...

۲روز بعد.....
اسم..؟؟؟
سمانه سلمانزاده
اسم پدر؟؟
صادق
تو جلسه قبل گفتید متاهلید درسته؟؟
بله...منکه همه چیزو گفتم چرا دوباره میپرسید؟
بهتره فقط به سوالات جواب بدین...
ادامه دارد....
نویسنده سامان..
     
  ویرایش شده توسط: sa200222   

 
قسمت سیزدهم
شما از دیروز منو اینجا نگه داشتید . همش این سوالات تکراری رو میپرسید..من همه چیو گفتم و امضا کردم دیگه چی بگم؟؟....
تو راهرو قدم میزدم...هضم اتفاقات برام امکان پذیر نبود و هر چی بهم میگفتند من بازم دلم میخواست یکی بهم بگه دروغه...من نمیفهمیدم ؛واقعا گیج بودم و امکانش برام نبود که درک کنم...
و دلم نمیخواست بیام اینجا...
اما آروم و قرار نداشتم از وکیلم خواسته بودم مستقیم ترتیبی بده تا همه چیزو بشنوم...
نوبت بازجویی از منم شد..وقتی روبروی افسر بازجویی نشستم..ناباورانه به اطراف نگاه میکردم ؛؛ انگار قرار نیست چیزی دروغ باشه...واقعا من تو چه مخمصه ای افتاده بودم؟؟؟
خب اقای سامان...... لطف کنید این فرم مشخصات رو کامل و خوانا پر کنید...بعد از اینکه فرم رو بهش تحویل دادم نگاه گذرایی بهش کرد و به نفر دیگه تحویل داد و ادامه داد...خب توضیح بدین خانم سمانه سلمانزاده رو از کجا و کی باهاشون آشنا شدید و رابطه شما تا چه حد بوده؟؟
بغض بدی گلوم رو گرفته بود و اصلا نمیدونستم چی بگم...با خشم گفتم حدود یکسال و نیم میشه ایشون رو میشناسم و ......همه چیرو توضیح دادم و در پایان درخواستمو برای ملاقات حضوری اعلام کردم...
اما بهم گفت تا پایان بازجویی ها و تکمیل پرونده امکان نداره ..بعد از اون صحبت میکنم اگه اجازه دادند و ایشون هم مایل بودند میتونید حضوری حرف بزنید...
بعد از من حسام...حسین اقا و یکی دوتا از بچه های دیگه هم اونروز بازجویی شدند...
آخر وقت بود که با اصرار زیاد بالاخره گذاشتند ما حرف بزنیم....پاهام قدرت قدم برداشتن به سمت اتاق رو نداشت و دستم اشکارا میلرزید...وقتی جلو میزی که نشسته بود ایستادم نفسم به شماره افتاده بود و اونم سرش رو پایین انداخته بود...با اشاره ماموری که اونجا بود نشستم و با صدای ارومی گفتم باورم نمیشه...قابل درک نیست...اما دلم میخواد سکوت کنم و فقط بشنوم این حق رو دارم..پس لااقل اینکارو بکن برام...

عاطفه یا بهتره بگم سمانه همونجور که اشک میریخت با صدای لرزونش گفت چی بگم؟؟همه چیو میدونی...حرفش رو قطع کردم و گفتم تا نگی باورم نمیشه...
عاطفه با مکث ادامه داد پس دوست دارم باور کنی هر چیزی که گفتم چون عین حقیقته و من یه بازنده ام و تاثیری نداره دروغ بگم دوباره...
ببین اقا سامان تو دوران خونه نشینی شما من هیچ نقشی تو هر اتفاقی که افتاده نداشتم فقط میدیدم و میشنیدم اون کثافت در نبودتون داره همه چیزو بالا میکشه و برا خودش خانه خرید و کلی هم پس انداز کرد...تو ذهنش بود بعد چند ماه اعلام ورشکستگی کنه و شما هم تو شرایطی نبودید که این چیزها براش مهم باشه ..و اونم قصد داشت از این موقعیت بیشتر سو استفاده کنه ..که یکدفعه شما برگشتید به سر کار و همه چی عوض شد...
همه چی داشت لو میرفت اینجا بود که مهرداد !!! رفت رو مخ من که بیا خودتو جای منشی شرکت جا بزن ..چن همه اسناد دست منشی بود میترسید تا پاکسازی گند کاریهاش فاش بشه...واسه همین من با اصرار زیاد و وعده هاش وارد این بدبختی شدم....
گریه اش شدید تر شده بود ولی هنوزم سرش پایین بود...با کلافی گفتم شما میخواستید مال و اموالمو بالا بکشید چرا وارد حریم خصوصی من شدید ؟؟چرا خودتونو به من نزدیک کردید؟؟ چرا گفتید مطلقه هستید...؟؟
عاطفه بغضش ترکید و همونجور که زار میزد گفت..قرار نبود اینجور بشه...اون بیغیرت مجبورم میکرد..هر روز یه نقشه جدید میکشید ...من فقط اومدم که نگذارم کارهای قبلش فاش بشه ..اما اون تهدیدم میکرد که تو هم شریکمی و باید کمکم کنی......با هر جمله ای که میگفت من بیشتر خورد میشدم...چقدر من احمق بودم....
ادامه داد بخدا ما هرشب دعوا داشتیم صد بار بهش التماس کردم ..تهدیدش کردم اما چون خودمم گیر بودم در اخر مجبور میشدم هر کاری میگه انجام بدم....
با عصبانیت گفتم چه سودی بهت رسید از اینکه منو که تازه اون مصیبت سرم اومده بود و بی پناه بودم و فکر و ذهنم درگیر بود و به خودت وابسته کنی؟؟؟؟تو چجور حیونی هستی؟؟؟
عاطفه با گریه ادامه داد باور کنید اون بیشرف یه عیاش قمار بازه...قرار نبود من اصلا وارد این چیزها بشم...بخدا هر شب که میومد خونه کلی پول باخته بود و شروع میکرد به نقشه کشیدن...همیشه من رو تو عمل انجام شده قرار میداد...هر بار میگفت تا چند روز دیگه همه چی تموم میشه...اما تا دوباره تو قمار میباخت دوباره مصمم میشد ...
باور کنید حرفهامو...میدونم این حرفی که میزنم مسخره است اما من احساسم به شما واقعی بود ..!!! درسته خلاف بود...گناه بود..غیر ممکن بود اما من همه بدبختی های زندگیمو با بودن در کنارتون پر میکردم....
سامان خان من فقط امیدم این بود مهرداد به قولش عمل کنه و زودتر من رو طلاق بده و من بشم همون عاطفه که مطلقه بودم و شما من رو با همین شرایط قبول کرده بودید و دوست داشتید...میخواستم زودتر خلاص شم...
میدونم باور نمیکنید ولی به هر چیزی که قبول دارید قسم میخورم من قصد سواستفاده از احساسات و عواطف شما رو نداشتم...فکر میکردم اون بیشرف به قولش عمل میکنه و با طلاق توافقی رضایت میده و منم به شما میرسم...اون عوضی هم میدونست و اینقدر بی غیرت بود که مجبورم میکرد بهتون بیشتر نزدیک بشم و اون به دزدی اش ادامه بده...
حس خفگی شدید داشتم ...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو غرق کنه....احساس میکردم در و دیوار دارند به حماقتم میخندن....
بلند شدم و دور اتاق میچرخیدم..صد تا حرف نگفته تو دلم بود اما قدرت گفتنش رو نداشتم....
ادامه دارد....نویسنده سامان
     
  

 
قسمت چهاردهم
چند تا نفس عمیق کشیدم و بر گشتم سر میز...مامور اتاق بهم اشاره کرد زیاد وقت ندارم...با خشم و نفرت به سمانه نگاه کردم و گفتم اما یه چیز برام قابل هضم نیست چرا تو که میدونستی مهرداد قمار بازه؛ عیاشه؛ و دزدی کرده به همین راحتی باهاش همدست شدی؟؟؟لطفا به شعورم توهین نکن...
هنوز داشت گریه میکرد و با همون حالت گفت یه آدرس بهت میدم بعد از اینجا برا اینکه باورت بشه برو ببین...من تو یه خانواده کاملا فقیر بزرگ شدم...پدرم از وقتی یادمه معتاد بود و چرتی...مادرمم یه تنه مارو بزرگ کرد ...من یه خواهر ۲۰ساله دارم که ۲ساله دیالیز میشه...مهرداد با وعده خرید کلیه برا اون منو خام کرد....وقتی وارد این جریان شدم قرار بود ۲ماهه همه چی تموم بشه اما نشد...اونم تو قمار کلی پول باخت و فقط خرج دارو دیالیز خواهرم رو میداد ...منم وقتی دیدم نمیشه گفتم نیستم اما تهدیدم کرد که شریکمی باید صبر کنی...ازش خواستم توافقی جدا بشیم اونم گفت باشه اما هر بار یه بهانه برای اجرای نقشه هاش داشت...شما دیگه ازم خواستگاری کرده بودید و اونم میدونست که دیگه باید یه دفعه غیب بشه...بخدا برا همین گفت خانومم مریضه ..که دیگه نیاد...خونه رو هم جابجا کردیم و قرار بود رفتید دبی من بگم خانوادم فهمیدند و چون خیلی مذهبی هستند دیگه نمیگذارن بیام سر کار و یکی هم که مثلا داداشمه بیاد داد و بیداد کنه و بعدم اگه گیر دادی گم و گور بشم ...
سمانه نفس عمیقی کشید و گفت ولی جلو افتادن مسافرت شما و وقتی چک شرکتو بهم دادید باعث شد دیگه مهرداد دیوونم کنه .. همش میگفت چک رو نقد میکنیم و همونجا تو بانک نصف نصف برمیداریم ولی من مخالفت کردم اینجوری برا همیشه از دست میدادمت...اما اون چک رو یواشکی برداشت و گفت نیایی میدم یکی نقد کنه و میافته گردن تو..اینجوری نصف پول هم میرفت ...اون گفت میگیم پول رو ازت دزدیدند ؛قرار شد همونروزم از هم جدا بشیم اما...سامان منو ببخش...برام مهم نیست چی به سرم میاد و زندان میرم ولی قصدم این نبود.... و زد زیر گزیه...
از پشت میز بلند شدم و گفتم میدونی ۲ تا چیز آزارم میده.... اول اینکه دیگه هیچ چیز جلو چشمم خوشبینانه و مثبت نخواهد بود و دوم اینکه من یه آدم سرد و بی احساس بود و اینجوری بزرگ شدم ولی تو منو تو بدترین شرایطی که کمبود محبت و ارامش داشتم تبدیل کردی به یه آدم احساساتی.... و خودتم به بدترین شکل ممکن ویرانم کردی...
تو باورهای منو شکستی..میفهمی؟؟؟ باورهایی که قبلا باور نداشتم و تو ایجادش کردی....تو آینده منو با شک و بدبینی تضمین کردی از این به بعد همه قفلهای عالم رو به دلم میزنم و دیگه کسی رو توش راه نمیدم....
من ادمی نیستم که دیگه قلبی داشته باشه....

از اتاق اومدم بیرون هوا اونجا منو داشت خفه میکرد...جوری بازیچه قرار گرفته بودم که حس میکردم همه منو با انگشت نشون هم میدند...بدجوری غرورم لگد مال شده بود ...برای یکی مثل من خیلی مهم بود این موضوع...کاری که باهام شد ..شخصیتم رو ترور کرد...
تو خیابون حسام منتظرم بود و حسین هم بود..ماشین رو دادم حسین بیاره خونه...و خودم سوار ماشین حسام شدم..
تو مسیر مدتی ساکت بودم تا ازش پرسیدم چجوری فهمیدید؟؟
حسام آٰروم گفت...تو خودت به حسین گفته بودی آدرس جدید مهرداد رو پیدا کنه...اونم میره در خونه قبلیشون ..میگفت کسی ازشون خبر نداشته...تا یکی از همسایه ها که انگار با خانمش دوست بوده میگه کارتون چیه؟؟حسینم میگه همکارشم و اونم میگه قرار بوده وقتی جابجا شدند خانومش بهم زنگ بزنه آدرس بده که نزده ولی من خودم تلفن شرکت حمل وسایل رو بهش دادم میتونید از اونجا بپرسید...
حسینم اینجوری آدرس رو پیدا میکنه...فردا صبحش میره اونجا و قبل اینکه نزدیک بشه میبینه مهرداد و نعمتی با هم از خونه میان بیرون...خیلی تعجب میکنه و مشکوک میشه..خودش میگفت وقتی با هم دیدمشون شاخ در اوردم اخه همه میدونستند این دوتا چقدر با هم بد هستند...از همه مهمتر سر و وضع نعمتی بوده که کلا نه چادر داشته نه اینکه نشانه ای از همکار بودن بینشون بوده...خلاصه تعقیبشون میکنه و میبینه نعمتی میره تو بانک...همون موقع بهت زنگ زده بود و تو گفته بودی به حسام بگو..وقتی به من گفت باورم نشد..ازش خواستم دنبالشون باشه تا من برسم...
منم به وکیل زنگ زدم و اونم گفت ببین کی چک رو پاس کرده..وقتی دیدیم پشت نویسی چک به اسم نعمتی نیست اطمینان پیدا کردیم کاسه ای زیر نیم کاسه هست...تو خیابون با ۱۱۰ هماهنگ کردیم و گرفتیمشون... نعمتی فورا همه چی رو لو داد...بعدم زنگ زدیم به تو...
حسام گفت اون مهرداد بی شرف ۲تا مدارک کامل جعلی برا زنش درست کرده بوده...خودشم داره و خونه جدیدشون با مدرک تقلبی اجاره و قولنامه شده...
با ناراحتی گفتم حسین از جریان من و نعمتی چیزی میدونه؟؟؟
حسام گفت سامان جان همه تو شرکت میدونستند اما مقدارشو نه....یکی از چیزهایی که حسین و وادار به تعقیب میکنه دانستن همین رابطه بوده ...ولی بهش سفارش کردم احدی از این ماجرا بو نبره...
سرم داشت از درد میترکید...دلم میخواست فریاد بکشم...خدایا یعنی تو این دنیا یکی نیست که من بتونم پشتم رو با خیال راحت بهش بکنم و اون از پشت بهم نزنه....؟؟
فردای اونشب کابوس وار رفتیم دادگاه...تو راهرو دادگاه مهرداد رو دستبند زده دیدم...سرشو انداخته بود پایین...بهش گفتم از دیشب تا حالا کلی فکر کردم چه حرفی رو که لیاقتت باشه بهت بزنم ...تصمیم گرفته بودم تف بندازم تو صورتت اما الان که دیدمت پشیمون شدم میدونی چرا؟؟؟ چون تو لایق حتی تف کردن هم نیستی....دلم از این میسوزه تو بی شرف هیچی ندار و خودم بزرگت کردم خودم بهت بال و پر دادم...خودم شریکت کردم... آدم حسابت کردم...اما تو بیغیرت بخاطر کثافت کاریهات زنت رو با دست خودت به من نزدیک کردی...تو از اون آشغالهایی هستی که خاک هم قبولت نمیکنه....
از کنارش رد شدم که با صدای بلند داد زد..میدونی چرا اینکارو باهات کردم؟؟؟ سر جام ایستادم و نگاهش کردم...اون داد زد چون ازت متنفرم...چون یه آدم مغرور و خودخواهی...چون میخواستم بشکنمت...همه ازت بدشون میاد ...دیدی که هیچی نیستی..دیدی که جلو یه زن کم آوردی...اون شرکت حق منه...اونموقع که داشتی واسه یه بچه دیوونه میشدی من اونجارو نگه داشتم....تو مثل دیوونه ها ..مثل بچه ها کنج خونه داشتی زار میزدی...حالام از امروز برو زار بزن برو بمیرررر....دلم میخواست صورتشو داغون کنم....حسام و وکیل من و بردن تو حیاط دادگاه....
صداش داشت تو گوشم زنگ میزد ....به وکیلم گفتم من تحمل این عوضی رو ندارم...خودت شرکت کن میخوام سزای همه کارهاشو ببینه از هیچی نگذر نه از خودش نه از زنش....!!!!
     
  

 
قسمت پانزدهم
از دادگاه اومدم بیرون...حرفهای مهرداد مثل پتک میخورد تو سرم....هر چی فکر میکردم من بدی بهش نکردم ..من خودخواهی بهش نکردم...من تو رفاقت کمش نگذاشتم...چراااا؟؟؟ چرا عاطفه؟؟؟ من جلوی تو بی گارد بودم...این رسمش بود؟؟؟ یعنی پول اینقدر همه رو کثیف میکنه؟؟؟
توی یه پارک نشستم احساس میکردم هیچ حسی تو وجودم نیست جز تنفر....سامان تو تنها یه نقطه ضعف داشتی...اونم دلت بود...تو دلت پر بود از غم جدایی دخترکت....اونها هم از همین استفاده کردند...بشکن تو خودت بشکن...تو برا این حرفها ساخته نشدی...بزار همه فکر کنند آٔدم مزخرفی هستی...به درک...تا حالا برا خیلی ها زندگی کردی دیگه بسه بسه...هر چه که کردی آخرش شدی خودخواه....پس خودتو خسته نکن دیگه...همون خودخواه باش و رنجونده نشو...دیواری بکش بلندتر از دیوار چین....قفلی بزن محکمتر از همه قفلها... بشکن تو خودت سامان بشکن....

خب دوستان از همه شما که از ابتدا تا انتها صبورانه بنده رو همرهی کردید ممنونم...راستش فکر نمیکردم بتونم بنویسم از اتفاقی که تاثیرش تا الان هم ادامه داره تو زندگیم...اما شد...پشیمون نیستم و همیشه اقرار به اشتباهاتم داشتم و دارم...
شاید تو طول نگارشم خسته شدید از بعضی از قسمتها...شاید حس کردید داره کسل کننده میشه...شاید تو قسمتهای احساسیش حس کردید بی روح نوشته میشه...اول ازتون عذر میخوام ولی خودتونو بگذارید جای من...برای من جذابیتی نداشت چون اخرش رو میدونستم و همین باعث میشد نگارشم عذاب اور بشه برام...
قصدم توجیه نیست داستان نویسی از واقعیتهای دیگران میشه شاخ و برگ زیادی بهش داد ولی در مورد خاطرات خودم به هیچ عنوان نمیخواستم حتی یه کلمه زیاد بشه...برا همین همه رو همونجور که بود و اتفاق افتاد گفتم...

برای همه شما ارزوی سلامتی و دلی شاد و بی غم آرزو میکنم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

ضربه آخر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA