انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

وکیل


مرد

 
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه خریده بود. بخاریهای گازسوز هم خانه را گرم می كرد. محبوبه كار چندانی نداشت و در خانه استراحت می كرد. پس از دوازده روز تعطیلی كلاسها شروع شد. عباس هم تلفن كرده بود كه تا دو سه روز دیگر حركت می كند.
دو هفته از شروع كلاسها می گذشت. شبی محبوبه و خانم فرجی مشغول صحبت بودند كه زنگ زدند. آقای جعفری در را باز كرد. مدتی با شخصی كه پشت در بود حرف زد، سپس سرش را به زیر انداخت و به سمت ساختمان محبوبه آمد. محبوبه نگران شد. یاد شبی افتاد كه عزیز فوت كرده بود. با عجله به ایوان رفت پرسید: "آقای جعفری كی بود؟"
"بریم تو برات می گم."
"الان بگین آقا جونم چیزیش شده؟!"
"نه."
"مادرم؟"
"نه دخترم!"
"عمو جون؟"
"نه بابا، بریم."
آقای جعفری به همسرش اشاره كرد كه نزدش بیاید. بی بی با عجله به سوی او رفت، با شوهر صحبت كرد و محبوبه شنید كه گفت: "یا حسین!... كی این طور شد؟"
محبوبه دیگر نای ایستادن نداشت. همان جا نشست. خانم فرجی و فائزه كمك كردند و او را داخل بردند.
آقای جعفری گفت: یكی از همكارهای عباس آقا اومده بود دم در... مثل این كه عباس آقا تصادف كردخ."
حالت پرسشگر چشمهای محبوبه هر لحظه بیشتر می شد. آقای جعفری ادامه داد: "گویا جلوی رستورانی می ایسته برای غذا خوردن، بعد از غذا می آد بیرون كمی هوا بخوره و قدمی بزنه كه یك كامیون دنده عقب می آد و بنده ی خدا رو زیر می گیره."
محبوبه تقریباً فریاد زد: "یعنی مرده؟!"
"آره دخترم... خدا بهت صبر بده."
"ای وای! حالا كجاست؟!"
"جنازه ش فردا صبح می رسه. در ضمن، یك خبر دیگه هم دارم... متأسفانه كامیونش رو هم دزدیدن."
"چطوری؟"
"وقتی راننده ها بالا سر اون مرحون بودند، یكی كامیونش رو می بره."
"جنس مردم چی؟"


پایان قسمت ۳
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۴
"راننده ها گفتن هر جور باشه پیداش می كنن."
"بارش چی بود؟"
"شمش آلومینیوم."
"آقای جعفری، به آقا جون خبر بدین!"
"الان؟ شوهرت كس و كار دیگه ای به جز خواهرش نداشت؟"
"یك خاله ی پیر و مریض توی سبزه وار داره عمه ش هم خیلی پیره."
در چشم بر هم زدنی همه از موضوع خبر دار شدند و به خانه ی محبوبه آمدند. خانم و آقای مستوفی و آقای فرجی هم آمدند. انسیه زبان گرفته بود و جیغ و داد می كرد. محبوبه گوشه ای نشسته و ماتش برده بود.
مونس از محبوبه پرسید: "آرد و روغن كجاست می خوام حلوا بپزم؟"
فائزه گفت: "من می دونم كجاست."
فكر محبوبه مشغول بود كه گریه اش نگرفت. حاج آقا مستوفی در كنار محبوبه نشست و گفت: "دخترم به پول احتیاج داری؟"
محبوبه یكه خورد: "بله؟ چی گفتین حاج آقا؟"
"پرسیدم به پول احتیاج داری؟"
"برای چی؟"
"مراسم خرید مزار و باقی چیزها!"
"نه، نه... پول دارم. فقط به خواهرش خبر بدین."
"شماره ش رو بده، فردا صبح تلفن می كنم."
"حالا جنازه ی عباس مرحوم كجاست؟"
"تو راهه، دارن می برنش سردخونه."
"آقا جونم كو؟"
حاج حسین گفت: "اینجام دخترم، نگران نباش، هر كار لازم باشه انجام می دیم."
"می خوام، مراسم آبرومندی براش بگیرم. خرجش هم هر چی شد، مهم نیست خودم می دم."
"ماشینش، جنس مردم چی می شه؟"
"صبر داشته باش... پلیس به كارش وارده. سوزن كه نیست، یك تریلی بزرگه! هر جا باشه پیداش می كنن."
"حاج آقا مستوفی، ماشین و بار كه بیمه هستن؟ مگه نه؟!"
"بله دخترم، نگران نباش."
"حاج آقا كمكم كنین. كارهای مربوط به تریلی و دنبال كردن جریان دزدیش رو شما به عهده بگیرین."
"باشه، چشم."

ساعت هفت صبح، با صدای زنگ، همه بیدار شدند. به محض باز شدن در، زنی شیون كنان خود را به اتاق رساند. محبوبه نگاهش كرد او را نشناخت.
خانم فرجی گفت: "خانم شما چه نسبتی با مرحوم دارین؟"
"هیچی حاج خانوم... تو رو خدا بگین زن و بچه ش كجا هستن من به پاشون بیفتم؟"
محبوبه، گیج و مات، به این منظره نگاه می كرد. حاج حسین گفت: "خواهرم گریه نكن، بگو چی شده؟"
"آخِ روم سیاه حاج آقا... زنش كجاست؟"
محبوبه گفت: "من زنشم، امرتون چیه؟"
زن ناگهان خودش را به پای محبوبه انداخت؛ اما او دستش را گرفت و بلندش كرد و گفت: "خانوم این كارها برای چیه؟"
"تو زنش هستی؟"
"بله."
"بچه هم داری؟"
"نه."
همه تصور می كردند آن زن همسر دوم عباس است. مونس درحالی كه سر تكان می داد، می گفت: عباس سر محبوبه هوو بیاره، فاتحه ی بقیه ی مردها رو باید خوند. این همه اظهار عشق و محبت الكلی بود؟!"
زن همچنان به محبوبه التماس می كرد. حوصله ی همه سر رفته بود. كه زن به حرف آمد و گفت كه شوهرش عباس را زیر گرفته است و می خواست كه بازماندگان عباس، از گرفتن دیه صرف نظر كنند.
محبوبه گفت: "خانوم خیالتون راحت باشه، من از این پولها نمی خورم، برو راحت باش."
زن اشكهایش را پاك كرد و دعاگویان از خانه بیرون رفت. مونس سر و گردنی آمد و گفت: "آخه به عباس آقا نمی اومد دو زنه باشه."
جواد هم صبح خودش را رساند. محبوبه گفت: "مزاحم همه شدم، ببخشید."
جواد پرسید:الان کاری دارین انجام بدیم؟
حاج حسین گفت:پسرم تو اگر میتونی برو بهشت زهرا برای خرید قبر اقدام کن.
خانم مستوفی گفت:با شوهر راحله صحبت کردم و جریان رو گفتم اونها امشب را می افتن.
انسیه پرسید:برای ناهار چیکار میکنی؟
خانم فرجی گفت:این طفلک که حواسش نیست.اگر موافقین امروز آبگوشت بار بذاریم.
فائزه گفت:الان گوشت و نخود و لوبیا رو بار میذارم.
خانمها دست بکار شدند.خانم مستوفی از محبوبه خواست استراحت کند چون تا صبح بیدار بود.
بهناز گفت:نمیخوای مشکی بپوشی؟
جواد چشم غره رفت:حالا مسئله از این مهمتر پیدا نکردی؟
محبوبه با نگرانی گفت:آقا جواد اگر زحمتی نیست به دانشکده اطلاع بدین.
-باشه شما نگران نباش همه چیز درست میشه.
مونس گفت:بهناز مادر تو زیاد راه نرو آخه بار شیشه داری.
جواد تا گردن سرخ شد و چشم غره ای به مادرش رفت و سپس به دفتر دانشکده زنگ زد و اطلاع داد گویا آدرس را میپرسیدند.
محبوبه گفت:آقا جون ختم رو توی مسجد بگیرین میخوام مجلس آبرومندی براش بگیرم یک عمر زحمت کشید حداقل برای ختمش خرج کنیم.
حاج حسین به همسرش گفت:محبوب اگر گریه کنه حالش بهتر میشه.عصر اطلاع دادند که جنازه در سردخانه است.جواد هم کار خرید قبر را انجام داد عصر تعدادی از همکلاسهای دانشکده محبوبه به دیدنش آمدند و از دیدن رنگ و روی پریده دوستشان نگران شدند.خیلی زود کارها را به عهده گرفتند.انگار سالها در چنین مجالسی خدمت کرده بودند.ضمن کار مراقب حال دوستان هم بودند.محبوبه که در دانگشاه با همکلاسیهایش خیلی صمیمی نبود.از دیدن یکرنگی و همکاری دختران تعجب میکرد.
عاطفه گفت:محبوب دوستان خوب هواتو دارن.
-آره طفلکها.
اطلاع دادن شام آماده است.دختران برای خانمها در اتاق محبوبه و پسرها برای مردها د راتاق آقای جعفری سفره انداختند.پس از صرف شام ظرفها را شستند و بعد رفتند و قرار شد صبح روز بعد بازگردند.محبوبه از همه آنان تشکر کرد و گفت:خجالتم دادین شرمنده شدم.
لادن که دختری ریز نقش و شیطان بود گفت:دشمنت شرمنده باشه!تو هم برای عروسی ما تلافی کن!
محبوبه با شرم گفت:انشالله اگر کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم.
نیمه شب همه خواب بودند که صدای زنگ در آمد.آقای جعفری در را باز کرد.راحله شیون کنان خودش را به محبوبه رساند.محبوبه او را در آغوش گرفت و برای اولین بار در طی این دو روز گریه کرد.همه خواب را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
فراموش کرده بودند و همراه راحله و محبوبه اشک ریختند.محبوبه آرام بی صدا اشک میریخت و تلاش میکرد راحله را آرام کند.راحله کمی ساکت شد و قضیه مرگ برادر را جویا شد که خانم فرجی برایش تعریف کرد.محبوبه متوجه ستار شوهر راحله شد که با وقاحت به او خیره شده بود.بیاد حرف عباس افتاد.خودش را به اتاق خواب راسند و از عاطفه شماره تلفن همراه جواد را گرفت.ضمن تشکر از زحمتهای او موضوغ ستار و خواسته عباس را برای جواد تعریف و از او خواهش کرد.مراقب باشد که ستار به اتاق خانمها نیاید.جواد به او اطمینان داد که مراقبش هست.محبوبه پس از تشکر دوباره ارتباط را قطع کرد و به سالن بازگشت.
بی بی موضوع آخرین خداحافظی عباس را برای همه تعریف میکرد.راحله در حال گریه گفت:آقا داداشم خیلی محبوب را دوست داشت.
بی بی ادامه داد:تلفن کرده بود که اینجا برف و سرمای شدیدیه و محبوبه سفارش میکرد مراقب خودش باشه و لباس گرم بپوشه.یکبار تلفنی با من حرف زد و از اینکه محبوبه به فکر سلامتی اونه خیلی خوشحال بود و میگفت بی بی دیدی محبوبه چقدر منو دوست داره!منم گفتم خوب شوهرش رو دوست داره...نمیدونین چقدر از این حرف من خوشحال شده بود.
برای رفتن به بهشت زهرا اتوبوس کرایه کردند و همه اقوام و خویشاوندان محبوبه و دوستان عباس و دانشجویان و همسایه ها به سوی بهشت زهرا رفتند.از طرف دانشگاه یک تاج گل زیبا فرستاده بودند.مجید هم با خودروی آخرین مدلش همراه آسیه و یک تاج گل آمده بود.پس از مراسم خاکسپاری حاج حسین همه را به رستوران دعوت کرد.برای مجلس ختم همکلاسهای محبوبه با تاج گل بزرگی آمدند و چند نفر از استادان هم در مراسم شرکت کرده بودند.
پس از مراسم هفتم که طبق خواسته محبوبه آبرومندانه برگزار شده بود همه رفتند محبوبه ماند و هزار مشکل و گرفتاری روز پس از هفتم راحله و ستار قصد رفتن کردند ستار پس از کلی این پا و آن پا کردن گفت محبوبه خانم خونه رو کی می فروشین
حاج حسین که از کارهای ستار به خوبی مطلع بود گفت برای چی خونه رو بفروشه
خب باید سهم راحله را بده
حاج حسین که از شدت خشم کبود شده بود گفت مرد مومن بذار آب کفن اون خدا بیامرز خشک بشه بعد ادعای ارث و میراث کن در ضمن این خونه مهریه محبوبه س و راحله خانم از این خونه سهمی نمی بره
ستار در کمال وقاحت گفت وسایل خونه چی از اینها که سهم می بره
جواد در حالی که از شدت خشم دندانهایش به هم می فشرد گفت همه این وسایل جهیزیه محبوبه خانومه شما نگران نباشین اگر سهمی داشته باشین به شما داده می شه این قانون تعیین می کنه حالا هم به دلت صابون نزن اون خدابیامرز رفت و خانمش تا عمر داره باید قسط بار سرقت شده رو بده
ستار با لب و لوچه آویزان رفت محبوبه گفت کاش دیگه نبینمش عباس خیلی از اون بدش می آمد خانم فرجی یادتونه تابستون تو خونه شما موندم تا اینها رفتن
آره راست می گی می گفت نگاهش ناپاکه
حاج حسین گفت دخترم پلیس پیگر قضیه تریلی گمشده هست ان شاالله پیدا میشه
خدا کنه راستی آقاجون من چقدر به شما بدهکارم
حالا بعدا حساب می کنیم
در ضمن آقا جواد هم مقداری خرج کردن
دختر خاله این حرفها رو نزنین شما فعلا به مشکلات خودتون برسین تصفیه حساب دیر نمی شه
سرانجام بقیه هم خداحافظی کردند و رفتند فثط ماند فایزه بی بی حاج حسین خانم مستوفی و خانم فرجی
حاج حسین گفت منم برم مغازه رو باز کنم دیشب کسبه منو بردن کرکره را بالا زدن
محبوبه گفت آقا جون شما به کارتون برسید
سارا در طی این مدت مسافرت بود و از موضوع خبر نداشت اما سیما و فتانه تقریبا هر روز به محبوبه سر می زدند عید نوروز نزدیک بود و باید خانه تکانی می کرد چون روز اول عید همه به دیدنش می آمدند غروب که آقای مستوفی آمد محبوبه پرسید باید چه کار کند او هم گفت خونه چون مهریه توست هر لحظه که بخوای می تونی اونو بفروشی یا نگهش داری اما بقیه چیزها مثل همین پراید تریلی و اگر پول تو حساب اون مرحوم باشه باید طبق قانون بین ورثه تقسیم بشه در سال جدید سه بار باید در روزنامه آگهی بدی اگر ورثه دیگری هم باشه مراجعه کنه که حقی از کسی ضایع نشه
خب حاج آقا تکلیف تریلی و بارش چی میشه
خوشبختانه هر دو بیمه س اگر بار پیدا نشد بیمه خسارتشو میده البته شرکت حمل و نقل مبلغی رو به عنوان خسارت از تو می گیره اگر تریلی هم پیدا نشد بیمه خسارتش رو می ده البته باید مطمین بشه که عمدی نبوده
یعنی چی
یعنی اینکه با دزد تبانی نکرده باشی
من که روحم خبر نداشت
آره اینو ما می دونیم اما بیمه هم به این سادگی خسارت نمی ده کارآگاههای اونها کلی تحقیق و بازجویی می کنن و وقتی که مطمین شدن خسارت می دن حالا تو مقرری یا چیزی داری که این مدت خرج کنی
بله یک مبلغ جزیی ماهیانه از مادربزرگم به من ارث رسیده که هر ماه به حسابم می ریزن در ضمن حاج آقا چند وقت پیش عباس یه ماشین به اسم من ثبت نام کرده بود البته مقداری از پول ماشین رو زمان تحویل باید پرداخت کنیم
چقدر باید بپردازی
نمی دونم اجازه بدین برم مدارکش رو بیارم
آقای مستوفی وقتی به مدارک و مبلغ باقیمانده نگاه کرد آه از نهادش برآمد پس از دقایقی گفت اگر پول داشتی که ماشین رو تحویل بگیر وگرنه می تونی حواله رو بفروشی در ضمن چندماه وقت داری نگران نباش
ببین دخترم اگر پول خواستی تعارف نکن
نه متشکرم یک نفرم و خرج زیادی ندارم
فایزه جلو آمد و گفت پس من چی من که شما رو تنها نمی ذارم
فایزه جان باور کن یادم نبود ببخشید
محبوبه هرچه اصرار کرد همسایه ها شام بیمانند قبول نکردند و رفتند محبوبه نگران آینده اش بود در کشوها دنبال دفترچه حساب بانکی عباس می گشت کاری که در طول این سه سال و اندی هرگز نکرده بود اما چاره ای نداشت عاقبت دفترچه را پیدا کرد یک میلیون و خرده ای تومان در حساب عباس بود یک دفترچه دیگر پیدا کرد در آن هم در همین حدود پول داشت می دانست که مالیات بر ارث باید بدهد و چیز زیادی دستش را نمی گیرد
ماموران بیمه و شرکت حمل و نقل زودتر از آنچه محبوبه تصور می کرد به سراغش آمدند نمی دانست چه کند جالب بود دانشجوی حقوق قضایی بود اما نمی توانست از حق خود دفاع کند خودش را باخته بود سنی نداشت هنوز هیجده سالش تمام نشده بود ماموران یک روز صبح آمدند وقتی دیدند او بچه سال است خواستند با پرسشهای پی در پی و کوبنده او را بترسانند که تا حدی هم موفق شدند
بی بی به حاج آقا مستوفی خبر داد و او که به علت سرماخوردگی چند روز در منزل استراحت می کرد خود را به خانه محبوبه رساند و مانند چتری از زن جوان در برابر باران پرسشهای آنان محافظت می کرد آنان هم وقتی متوجه شدند او در کار قضاوت دست دارد بقیه بازجویی را با ملایمت بیشتری انجام دادند حاج آقا مستوفی همه رخدادها را آن طور که از همکاران عباس شنیده بود بازگو کرد و چون همان حرفهایی را زده بود که محبوبه لحظاتی پیش گفته بود آنان از موضع شک و بدگمانی خود کمی فاصله گرفتند و قرار بازجویی بعدی را به دو روز بعد در دفتر بیمه و دفتر شرکت ترابری موکول کردند
دو روز بعد محبوبه به شرکت ترابری رفت خودش را بازیافته بود با اعتماد به نفس به دفتر رییس شرکت قدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
گذاشت آنان گفتند که خسارت دیر کرد بار و همچنین سرقت محموله را باید بدهد
محبوبه پرسید مگه بار بیمه نبود
-چرا خانم اما ما هم پول دادیم جنس مردم رو بیمه کردیم.
محبوبه گفت:شما که پول بیمه رو از صاحب جنس گرفتید.
-درسته ما باید همه این هزینه ها رو بپردازیم.
-آقای محترم تا جایی که یادمه شوهرم یک محموله به اوکراین برد.درسته؟
-بله.
-و شما کرایه اون بار رو ندادین!
رییس شرکت که مرد حیله گری بنظر میرسید.گفت:اگر بار دوم رو سالم بدست صاحبش میرسوند اونوقت پول رو میدادیم.
محبوبه گفت:بار رفت و برگشت با هم فرق میکرد.شما خیال میکنین چون من زن هستم و سن کمی دارم براحتی میتونین منو مجاب کنین و پول خوبی از من بگیرین.اما اشتباه میکنین من تا حدی به قوانین شما واردم.یک زن عامی و بیسواد هم نیستم که تحت تاثیر چند کلمه تخصصی شغلی شما قرار بگیرم.شما برای باری که اینجا زده شد یک کارنه تیر صادر میکنین و برای بار برگشت که از اوکراین زده شده یکی دیگه صادر میشه.
-بله درسته اما ما پول هر دو را با هم به راننده هامون میدیم.این قرار بین ما و راننده هامون بود.یک قرار شفاهی.
-آقای محترم با من راجع به قانون حرف بزنین.قرارهای لفظی و شفاهی شما بمن ربطی نداره.
-خانم شما به این کارها وارد نیستین میخواهین پول زور بگیرین!
-آقا لطفا مودب باشین شما میخواهین از زیر وظیفه ای که دارین شونه خالی میکنین.
-به هر حال این قرار ماست.به هر جا هم که میخواهین شکایت کنین.ما شاهد زیاد داریم.
-بسیار خوب پس من از راه قانون وارد میشم.اما کاری رو که امکانش بود مسالمت آمیز حل کنیم .حالا توی پیچ و خم قانون افتاد.خدا نگهدار.
-خانم صبر کنین شما چقدر میخواهین؟
-آقای محترم من رشوه نمیخوام حق شوهر مرحومم رو میخوام.شما میگین بار و ماشین بیمه هستن و از منهم ادعای خسارت میکنین.
-بسیار خوب اگر ما از خسارت خودمون صرف نظر کنیم چی؟
-من بعد از تعطیلات عید میام خدمتتون به حساب و کتابها رسیدگی میکنیم.
محبوبه وقتی بخانه رسید رنگ به رو نداشت.بی بی گفت:مادرجون چی شده اینقدر حرص و جوش نخور.مریض میشی.تن اون خدا بیامرز هم توی گور میلرزه.
-منکه دوست ندارم ناراحت بشم اما بعضیها همینکه میبینن با یک زن طرف هستن میخوان از زیر وظیفه شون شونه خالی کنن.
تلفن زنگ زد و وقتی محبوبه میخواست گوشی را بردارد بی بی گفت:راستی محبوبه جون پسر خاله ات از صبح چند بار زنگ زد.
محبوب سر تکان داد و گوشی را برداشت:بله بفرمایید.
-سلام دختر خاله حالتون چطوره؟
-سلام جواد اقا شما و بهناز چطورین کوچولو خوبه؟
-متشکرم همه خوبیم غرض از مزاحمت اینکه میخواستم اگر وقت داشته باشین حضوری چند مطلب عرض کنم.
-خواهش میکنم تشریف بیارین...اصلا شام با بهناز جون بیاین خوشحال میشم.
-نه تنها میام کارم بیشتر از یکساعت طول نمیکشه.
-خواهش میکنم تشریف بیارین.
-ساعت 5 میام.
-بسیار خوب سلام برسونین.
بی بی پرسید:چی کارت داشت مادر؟
محبوبه رو به فائزه گفت:فائزه جون بیا اینجا رو کمی مرتب کنیم.بی بی شما و اقای جعفری هم بیاین.
-نه مادر شاید بخواد حرف خصوصی بزنه.
-نه بی بی ما حرف خصوصی نداریم.قرار بو پیگیر تریلی عباس باشه حتما خبری داره.
محبوبه تا ساعت 4 خوابید و پس از برخاستن و استحمام سرحال شد.فائزه شیرینی و میوه را بر روی میز چیده بود.رو به او گفت:فائزه تو هم لباستو عوض کن مهمون میاد مرتب باشی بهتره.
-چشم محبوب خانم.
از پنجره اتاق خود بی بی را هم صدا زد که به اتفاق آقای جعفری بیاید.نمیخواست در ذهن اطرافیان توهم ایجاد کند.او حالا زن جوان بیوه ای بود که چشمهای زیادی حرکات او را زیر نظر داشتند.
جواد سر ساعت 5 آمد.محبوبه چادرش را سر کرد و همراه جواد و آقای جعفری به اتاق پذیرایی رفت.فائزه چای آورد که با شیرینی صرف شد.محبوبه به جواد نگاه میکرد و منتظر بود شروع به حرف زدن کند.جواد ابتدا گفت:دختر خاله یک حرف میزنم جلوی حاج آقا و حاج خانم نه نگو...بفرمایین این پول قابل دار نیست برای عید لازمتون میشه.
محبوبه گفت:آقا جواد هنوز شکر خدا پول دارم.نیازی نیست خودتونو به زحمت بندازین.
-خواهش کردم قبول کنین.
-باور کنین احتیاج ندارم چشم...هر وقت به مشکلی برخوردم به شما میگم.
-در ضمن دختر خاله چلیس تریلی رو پیدا کرد.
-راست میگید؟چه خوب کجا بود؟
-ته دره توی جاده همدان.
-راست میگین؟!چرا ته دره؟
-گویا کسی اونو دزدیده از هول و هراسش شب متوجه علامت کنار جاده نمیشه و به ته دره سقوط میکنه.
-خود دزد چی شده؟
-حالش زیاد خوب نیست توی بیمارستان هالا احمر همدان بستریه.
-کی بوده؟
-یکی از شاگرد راننده ها.
-بار و تریلی چی؟
-خوشبختانه همه بار شمارش شده و تحویل انبار پلیس راه داده ان و چون شمش بوده خسارت چندانی ندیده اما تریلی خسارت دیده.
-حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی شما به این مسایل کاری نداشته باش من و حاج حسین کارها را ردیف میکنیم.
-دست شما درد نکنه.
محبوبه هم ماجرای برخوردش با رییس شرکت حمل و نقل را تعریف کرد آقای جعفری گفت:خوب باباجون میگفتی منهم با تو میاومدم.
-نه حاج اقا باید خودم از پس مشکلاتم بر بیام.راستی آقا جواد بارها جایی هست که خطری نداشته باشد؟
-بله توی مقر پلیس راهه.نماینده قوه قضاییه و شرکت بیمه صورت برداری کردن همه کارهای قانونی انجام شده و به زودی بار از انبار پلیس راه به انبار شرکت حمل و نقل منتقل می شه
خدا رو شکر از بابت مال مردم خیالم راحت شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دخترخاله برای عید چه کار می کنی
راستش راحله و شوهرش می آن اینجا اما اصلا دلم نمی خواد ستار بیاد اینجا عباس طفلی جدا از من خواست اونو توی خونه راه ندم اما خجالت می کشم به راحله حرفی بزنم نمی خوام از عباس کینه به دل بگیره
دخترم اونو بسپر به من می برمش خونه خودمون که خیال تو هم راحت باشه
خب بی بی معذب می شه
بی بی هم می آد پیش شما
این که عالیه در ضمن من تمام تعطیلات رو خونه می مونه چون مردم و قوم و خویشها می آن دیدنمون
پس چیزهایی که لازم داری بنویس من بگیرم
راضی به زحمت شما نیستم میوه رو از عموجون می گیرم شیرینی هم فردا پس فردا می خرم شما امسال به سلامتی تو راهی دارین این تعطیلات هم فرصت خوبیه که به بهناز بیشتر برسین
وقتی جواد رفت بی بی پرسید چند وقته ازدواج کردن
گمانم یک سال و نیم
محبوبه تو چرا بچه دار نشدی
بی بی جون فکرشو بکنین اگر یه بچه داشتم باید بدون پدر بزرگش می کردم یه مشکل به مشکلاتم اضافه می شد
آره راست می گی مادر آخه می دیدم عباس آقا چقدر بچه دوست داشت برای نوه های من همیشه شکلات می آورد گاهی که تو نبودی می گفت بی بی بگو نوه هات بیان کمی اینجا رو شلوغ کنن
راست می گین بی بی طفلک عباس هیچ وقت به من نمی گفت بچه دوست داره
هر مرد دیگه ای بود به خاطر بچه هم که شده بود هوو سرت می آورد
بی بی اون بچه دار نمی شده قبلا هم یک زن داشت زنش بعد از دوسال به خاطر بچه ازش جدا می شه
راست می گی محبوب
آره به خدا ترسید منم ازش طلاق بگیرم به خصوص که می گفت تو کم سن و سالی و زود شوهر می کنی بچه دار می شی اون وقت من باید از غصه تو بمیرم
ما همه خیال می کردیم تو نازا هستی چرا ازش جدا نشدی
ای بابا بی بی من می خواستم درس بخونم همین قدر که اون این اجازه رو به من داد خیلی ازش ممنونم می دونین که هیچ وقت دوستش نداشتم با زور زنش شدم هرچی گریه کردم و به فامیلها متوسل شدم که پدرمو منصرف کنن نشد که نشد منم خیلی سختی کشیدم پونزده ساله بودن که زنش شدم آخ بی بی یادم نیارید که چه زجری کشیدم شب زفاف که برای هر دختری باید خاطره انگیز باشه برای من با درد و کتک و ترس همراه بود به خاطر صورت کبود و ورم کرده من پاتختی نگرفتیم به پدرم زنگ زد که می خواهیم بریم ماه عسل اونها هم باورشون شد تا ماهها این کشمکش ادامه داشت تا اینکه خسته شدم و خودمو سپردم دست سرنوشت تنها خوبی زندگی ما این بود که عباس زیاد مسافرت می رفت نمی دونی بی بی وقتی نبود چه جشنی تو دلم می گرفتم به خصوص از همون سال اول به کمک سارا خانوم درس خوندم به خودم گفتم همیشه همه چیز به میل آدم نیست بنابراین سعی کردم زهر و سختی بعضی لحظات زندگیم رو با شیرینی درس خوندن تحمل کنم
آفرین خونواده ات این چیزها رو می دونن
نه شما اولین نفری هستین که براتون دردل کردم من از اینکه سفره دلمو هرجا نشستم پهن کنم بیزارم معتقدم غمها و مصیبتهای زندگیم مال خودمه حق ندارم دیگرا رو با شرح مشکلات و سختیهای زندگیم ناراحت کنم حتی عزیزجون هم نمی دونست
محبوبه تو خیلی عاقل خودش بهت گفت بچه دار نمی شه
بله آخه یک بار که عاشورا نذری پزون عزیز جون بود خاله مونس گفت بیا نذری هم بزن بلکه امام حسین حاجتت رو بده و بچه دار بشی منم گفتم هنوز خودم بچه م دیدم عباس خیلی خوشحال شد یک روز که سرحال بود ازم پرسید دلت بچه نمی خواد منم گفتم فعلا آمادگیشو ندارم بعد از چند سوال و جواب گفت که بچه دار نمی شه و ماجرای همسر اولشو برام تعریف کرد
بی بی گفت راستش محبوبه این برای همه مسله شده بود که چطور عباس با این سن و سال تازه زن گرفته پس این طور به پدر و مادرت هم نگفتی اون بچه دار نمی شه
نه بابا اون وقت مامانم باید به اون سرکوفت می زد
پس عباس رو دوست داشتی
نه بی بی برای بعضی کارهای خوبش تحملش می کردم البته دلم هم براش می سوخت
طفلک محبوبه
روز اول عید همگی به منزل محبوبه رفتند حتی مجید هم منت گذاشت و به آنجا رفت همسایه ها هم سری به محبوبه زدند عصر هم جواد و بهناز به دیدنش رفتند راحله و ستار هم غروب رسیدند و جواد زود جمع آقایان را از خانمها جدا کرد پس از صرف شما به بهانه خستگی آقای جعفری آنان را به یکی از اتاقهایشان برد و هرچه ستار گفت مزاحم شما نمی شیم ما خونه محبوبه خانم می خوابیم آقای جعفری به بهانه اینکه خانه آنان خلوت تر است و شلوغی منزل محبوبه مزاحم استراحتشان می شود او را قانع کرد به بی بی هم سپر در ورودی را قفل کند روز بعد هم نوبت چند نفر از همکلاسهای محبوبه و همچنین سارا و شوهرش بود
سارا تا چند دقیقه محبوبه را در آغوش می فشرد محبوبه انگار سارا مادرش است سرش را روی سینه او گذاشت و گریه کرد سیما گفت محبوبه روز عید که آدم گریه نمی کنه
محبوبه پس از پذیرایی از مهمانان با سارا مشغول صحبت شد سارا از وضع درس و دانشگاهش پرسید و از او قول گرفت تحت هیچ شرایطی درس و دانشگاه را رها نکند محبوبه گفت سرم بره درسم رو می خونم
راحله از اینکه در اتاق آقای جعفری می خوابید ناراحت بود به خانم مستوفی گله گی می کرد که زن داداش ما رو تو خونه راه نمی ده خانم مستوفی هم به هر زبانی بود او را آرام کرد طفلک زن کینه ای نبود و خیلی زود فراموش کرد
تعطیلات عید تمام شد و مسافران رفتند محبوبه هم پس از مرگ شوهرش نخستین روز بود که به دانشگاه می رفت همه کسانی که برای مراسم نیامده بودند آنجا به او تسلیت گفتند استادان هم هریک ضمن تبریک سال نو به محبوبه تسلیت می گفتند اما این اتفاق باعث دوستی عمیق میان محبوبه لادن و فرانک و مریم شده بود آنان تقریبا همه اوقات بیکاری در فاصله کلاسها را با هم میگذراندند.لادن دختر شوخ و شادی بود و روحیه محبوبه را عوض میکرد.
محبوبه روز سه شنبه کلاس نداشت بنابراین به شرکت حمل و نقل میرفت.اینبار آقای رضایی مدیر شرکت از در دوستی در آمد و گفت:ما میخواستیم برای عید خدمت برسیم.
محبوبه خیلی خشک و جدی گفت:تشریف می آوردین.
-نخواستیم مزاحم بشیم به هر حال از اینکه محموله پیدا شده خوشحالم.اما تریلی خیلی از بین رفته...اگر مایل باشین اونو از شما میخریم.
-یعنی دوباره میخواهین توی جاده ها از اون استفاده کنین؟
آقای رضایی دستپاچه شد:نه نه از لوازم اون برای تعمیر ترلیهای دیگه استفاده میکنیم.
-اجازه بدین فکرهامو بکنم به شما جواب میدم.
-در ضمن خانم شکوهی دیگه نیازی نیست به شرکت بیمه برین چون بارها که پیدا شده و دزد هم اعتراف کرده.
-آقای رضایی تریلی الان کجاست؟
-اون توی پارکینگ پلیس راه همدان بود که البته به ازای هر روز مبلغی را پرداختیم.بعد هم جرثقیل و کامیونی اونو به پارکینگ شرکت حمل کرد و ما باز هم متحمل هزینه زیادی شدیم.
-همه رو حساب کنین و از پولی که به شوهرم تعلق میگیره کم کنین.بقیه رو هم لطف کنین به حسابم بریزین.
-سرکار خانم شما فعلا نمیتونین هیچ ادعایی داشته باشین.انحصار وراثت انجام بشه.بعد در ضمن با کم کردن این هزینه هایی که بهتون گفتم چیز زیادی نمیمونه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-آقای رضایی این خیلی زشته که شما بخاطر اینکه شوهر من فوت شده و نمیتونه حق خودشو بگیره به بهانه های مختلف میخواهین از پرداخت حق الزحمه اون طفره برین.به شما گفتم اگر دوست دارید از راه قانون اقدام کنم.
-من مشکلی با قانون ندارم هر کار دلتون میخواد بکنین اینقدر هم منو از قانون نترسونین این مملکت اگر قانون داشت و قانون توش اجرا میشد وضع ما بهتر از این بود.
-گمان نمیکنم با این روحیه شما وضع بدی داشته باشین.
-این بخودم مربوطه شما تشریف ببرین دادگاه.
-امر دیگه ای نیست آقای رضایی؟
-نخیر خانم بفرمایید.
از شرکت که بیرون آمد با خود فکر میکرد باید پوزه آقای رضایی را به خاک بمالد.به خانه که رسید اول به خانم مستوفی تلفن کرد و موضوع را کاملا برایش شرح داد که او هم به اقای مستوفی بگوید.
پس از خداحافظی گوشی را گذاشت.تلفن زنگ زد.جواد بود که پس از سلام و احوالپرسی پرسید:امروز چکار کردی؟
محبوبه هم کل ماجرا را تعریف کرد.جواد گفت:دوستی دارم که به قوانین شرکتهای ترابری آشناست.میخواهی با او صحبت کنم؟
-آره بد نیست از قوانین اونها اطلاع داشته باشم.اگر میشد من این اقا رو ببینم.
جواد با سردی گفت:شما هر سوالی دارین بنویسین.من از ایشون میپرسم.لازم نیست شما با مردهای غریبه ملاقات داشته باشین.
محبوبه در حالیکه خنده اش گرفته بود گفت:آقا جواد من خودم میتونم از خودم محافظت کنم.
-بر منرکش لعنت اما دیگران ممکنه نتونن اختیار نگاهشونو داشته باشن.
-البته من اصراری برای این ملاقات ندارم فقط میخوام حرفی نگفته نمونه.
-مطمئن باشین همه رو میپرسم.اوضاع دانشگاه چطوره؟
-فعلا که میرم شما چی؟هنوز میرید؟
-بله البته!من و شما باید به مدارج بالا برسیم.
-انشالله.
-دختر خاله؟
-بله.
-یک چیز میخوام بگم.
-خواهش میکنم.
-میدونم در مورد مجید یک چیزهایی شنیدی.موضوع جدید اینه که دختره رو صیغه کرده.
-مگه میشه؟دختره چطور حاضر شده صیغه بشه؟اون هم با یک مرد زن دار؟
-اونی که من دیدم باید یکجوری خودشو قالب کنه!
-یعنی چی؟
-آخه از اون هفت خطهاست.
-بیچاره آسیه !
-کاری کرده که مجید دربست در اختیار اونه!براش یک آپارتمان خیلی شیک خریده.
-طفلک خواهرم.
-راستی شما از کجا فهمیدین؟
-چند بار توی خیابون دیدمشون.فکر کردم بخاطر کاری با هم اومدن.وقتی چند بار تکرار شد کمی کنجکاو کردم و همه چیز دستگیرم شد.
-آقا جواد اگر آسیه بفهمد طاقت نمی آره!
-اتفاقا بهتره بفهمه منتها حالا نه.میتونه کمکش کنه به حق و حقوقش برسه.
-آره راست میگی!ما هم باید به اون رو دست بزنیم.
-خب کاری ندارین؟
-محبوب؟ببخشید دخترخاله.
-خواهش میکنم حتما یاد بچگی هامون افتادین.
-من همیشه بیاد اون وقتها هستم.
-حالا باید به فکر کوچولوتون باشین.
محبوبه به این ترتیب به جواد فهماند که باید به فکر موقعیت کنونی خودش باشد.جواد هم نکته بین تر از آن که متوجه اشاره مبهم محبوبه نشود.خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت.میدانست دیگر دستش به محبوبه اش نمیرسد.میفهمید او پاک تر از آن است که بخواهد معشوقه یا همسر دوم کسی باشد.فقط میتوانست یاد او را در قلبش محفوظ بدارد.میدانست که محبوبه احساس خاصی به او ندارد.همه حرکات و رفتار او نشان دهنده این امر بود.جواد تصمیم گرفت دیگر به محبوبه فکر نکند اما دورادور وی را مورد حمایت قرار دهد.
محبوبه با تلاش و جدیت درس و دانشگاه را دنبال میکرد.او در مورد گرفتن خسارت از شرکت حمل و نقل پس از چند ماه دوندگی عاقبت برنده شد و توانست حق و حقوق عباس مرحوم را بگیرد.همچین خودرویی را که نام نویسی کرده بود بدون هیچ مشکلی تحویل گرفت.سپس در یک آموزشگاه رانندگی ثبت نام کرده و در مدت کمی گواهینامه رانندگی اش را گرفت.دیگر برای رفت و آمد به دانشگاه مشکلی نداشت.
بی بی و شوهرش می خواستند به بیرجند نقل مکان کنند با رفتن آنان محبوبه تنها می شد او از آقای مستوفی پرسید که می تواند خانه را بفروشد یا نه که آقای مستوفی گفت چون خانه مهریه اش است می تواند با نظر اداره سرپرستی این کار را انجام دهد حاج آقای مستوفی با آشناهایی که در آنجا داشت خیلی زود مجوز فروش خانه را گرفت با حاج حسین مشورت کرد او می خواست نزدیک خانه خودشان برای محبوبه آپارتمان بگیرد اما او می خواست از محله قیطریه برود خاطرات خوشایندی از آنجا نداشت وقتی محبوبه موضوع را با دوستانش در میان گذاشت لادن گفت چقدر پول داری
نمی دونم هنوز قیمتی برای خونه ندادن
ببین محبوبه نزدیک خونه ما یه برج ساختن البته هنوز تموم نشده عمو جونم هم اونجا یه واحد خریده مامان و بابا که می گفتن خیلی خوش نقشه و شیکه
چند خرید
اون پنت هاوس خریده طبقات پایین متراژ کمتر داره و ارزونتره اگر می خواهی برات بپرسم
آره بد نیست به خصوص که از محله شما خوشم می آد پر دار و درخته و هوای خوبی هم داره
باشه به بابا می گم برات بپرسه
متشکرم
چند روز بعد لادن گفت دختر آپارتمان رو دیدم نمی دونی چقدر قشنگه
چند خوابه اش رو دیدی
دو و سه خوابه چه نقشه ای داشت راستش دلم رفت
خوب چند قیمته
گمان کنم بتونی بخری
از کجا می دونی
آخه مشخصات خونه تو رو به بابا دادم اون گفت که برای بساز بفروشها لقمه خوبیه
حاج حسین توکلی همه تلاشش را کرد که خانه خوبی برای دخترش پیدا کند به خصوص که برای خانه محبوبه مشتری خوبی پیدا شد حاج حسین از مشتری سه ماه مهلت گرفت چون آپارتمانی که محبوبه به پیشنهاد لادن و تایید پدرش قرداد خریدش را امضا کرده بود سه ماه دیگر کامل می شد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شب یلدا همگی در خانه حاج حسین جمع بودند محبوبه هم دعوت داشت مجید هم منت گذاشته و آمده بود پس از خوردن شام صجبت در مورد زندگی محبوبه گل انداخت مجید گفت
حاج آقا چه معنی داره یک زن جوون تک و تنها توی یه خونه زندگی کنه
حاج حسین گفت محبوبه یه زن تحصیل کرده س بد و خوب زندگیشو می فهمه
حاج آقا شما چرا این حرفو می زنی شوهرش بدین بره سر خونه زندگیش خوبیت نداره یک زن جوون بی شوهر بمونه من موردهای زیادی می شناسم
محبوبه که تا این لحظه ساکت نشسته بود یکباره منفجر شد و گفت آقا مجید بهتر نیست این موردهای زیادی رو که می شناسین برای همکارها و منشی خودتون در نظر بگیرین
جواد لبخند دندان نمایی زد و از پاسخ محبوبه لذت برد مجید رنگ از صورتش پرید
آسیه گفت وا محبوبه برای چی برای برای همکارهاش شوهر پیدا کنه به آقا مجید چه مربوطه که اونها مجردن
به همین دلیل هم به ایشون مربوط نمی شه که برای من تصمیم بگیرن من پدر دارم خودم هم توی زندگی کوتاهم اون قدر تجربه به دست آورده م که بتونم به تنهایی زندگیم رو اداره کنم یه دفعه دیگران برام تصمیم گرفتن روزگارم این شد حالا آقاجون خودشون تصمیم گیری برای زندگیم رو به عهده خودم واگذار کردن
مجید دیگر حرفی نزد در گوشه ای نشست و اخمهایش را در هم کرد انسیه و مونس هم از پاسخ محبوبه چندان راضی نبودند اما حاج حسین از اینکه محبوبه بدون آنکه دیگران متوجه شوند هشدار خوبی به او داده است خوشحال بود و جواد هم از نکته سنجی دخترخاله لذت می برد
بهناز که ماههای آخر بارداری را می گذراند و مثل توپ شده بود زیر گوش جواد گفت محبوبه چقدر بی ادب و گستاخ شده حاج عمو هم هیچی بهش نمی گه
احتیاجی نیست حرف بدی نزد
نگاه کن آقا مجید چقدر ناراحته
مهم نیست
تو اصلا با محبوبه یک جور دیگه هستی
یعنی چه
منظور بدی ندارم می گم چون اون هم مثل تو دانشگاه رفته بیشتر از بقیه دخترخاله هات هواشو داری
کاش می فهمیدی الآن بیشتر از همه هوای آسیه رو دارم محبوبه هم همین طور
آقا مجید کار بدی کرده
نه شیطنت کرده خواهر زن هم حق مطلب رو ادا کرد
من که نفهمیدم تو چی می گی
فقط بدون من محبوبه و حاج حسین فقط هوای آسیه رو داریم
باشه هر چی تو می گی
محبوبه پیشنهاد کرد تفالی بزنند و از خواجه شیراز مددی جویند
عاطفه گفت اول من فال می گیرم
محبوبه گفت من اول می گیرم سپس نیت کرد و کتاب را گشود و این شعر آمد
فاش می گویم و از گفته خود دل شادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
وقتی این شعر را با صدای بلند می خواند نگاه خیره اش به مجید بود او هم اگر سایه محبوبه را می دید با تیر می زد کاردش می زدی خونش در نمی آمد آن شب به خاطر اینکه خانواده شک نکنند نزد همسر دومش نرفت حالا این دختر مو سرخ گستاخ شبش را خراب کرده بود از خود می پرسید از کجا فهمیده شاید لیلا رو توی ماشین من دیده فکر می کنم بدونه روابط ما پیشرفته س اگر به حاجی بگه کارم ساخته س
او نمی دانست که محبوبه بیشتر از حاجی از اسرارش خبر دارد محبوبه می دانست که مجید با سواستفاده از امکانات شغلی اش پولها و مستغلات زیادی را از طریق غیرقانونی صاحب شده است البته محبوبه به طور اتفاقی متوجه این موضوع شده بود یکی از همکلاسهایش تحقیقی در این زمینه کرده بود و نمی دانست این مدیر نالایق شوهر خواهر محبوبه است بعد از کلاس هم محبوبه اطلاعات بیشتری از طریق او به دست آورد و همه را یادداشت کرد که در وقت مناسب همه چیز را رو کند همچنین متوجه شد که مجید با لیلا ازدواج نکرده و تنها چند ملک را به نام او و خانواده اش کرده است. تا اگر متوجه اخلاسهای او شدند، همه چیز را از دست ندهد. غافل از اینكه لیلا هم به او نارو می زند.


محبوبه می خواست خواهرش سهم خود را از زندگی با مجید بگیردو به همین دلیل موضوع را، حتی به پدرش، هم نگفته بود. می خواست حربه ای برای گرفتن امتیاز از مجید برای خواهرش داشته باشد.
او دو روز بعد به دفتر مجید رفت. منشی را با نگاه خریدارانه نگاه كرد و از كج سلیقگی مجید متأسف شد. منشی ابتدا گفت: "آقای مدیر جلسه دارن."
محبوبه گفت: "به آقای مدیر بگین خواهر خانمش اومده."
یك دقیقه بیشتر طول نكشید كه مجید در آستانه ی در اتاقش ظاهر شد. از قیافه ی محبوبه متوجه شد حامل خبرهای خوب نیست. به منشی گفت: "خانم تلفنها را وصل نكن!"
لیلا كه داشت از كنجكاوی می سوخت، با خودش می گفت: "اگر زنش هم به این خوشگلی باشه، من با چه امتیازی می تونم باهاش مقابله كنم؟"
محبوبه، وقتی به اتاق شوهر خواهرش وارد شد، به دور و بر نگاهی انداخت و گفت: "خوب از بیت المال مردم محافظت كردی مدیران بالای سرت بهت اطمینان كردن و این پست و مقام را به شما دادن و شما در امانت خیانت كردی اگر حسن نیت اونا نبود شما هنوز یك كارمند معمولی بودی."
"حرف آخرتو بزن!"
"من از همه ی كارهای شما خبر دارم. پولها و املاكی كه مصادره كردین و بالا كشیدین، همین طور هم خونه هایی كه به اسم منشی تون و خونواده اش كردین."
رنگ از روی مجید پرید. با خود فكر كرد، باید یك جوری با این دختر سازش كنم از این رو گفت: "در مورد من خوب تحقیق كردی مگه نه؟"
"اشتباه نكنین، این اطلاعات اتفاقی به من رسیده. در واقع، یكی از دانشجوها در مورد رشوه خواری و دخل و تصرف غیر قانونی در اموال مردم كه در بین بعضی از مدیران رایج شده، تحقیقی كرده بود كه شما هم یكی از اونها بودین."
"تو نمی تونی چیزی رو ثابت كنی."
"كسی كه این تحقیق رو كرده، این اطلاعات رو با مصاحبه و پرس و جو به دست نیاورده... همه ی مدارك موجوده."
"تو چی می خوای محبوب؟ حقت رو؟"
"من حقی ندارم! این پولها از گلوی من پایین نمی ره. من با شما معامله می كنم."
"خب، بگو!"
"دست از سر این دختره بردار و برگرد سر خونه و زندگی خودت. به آسیه حرفی نزدم؛ اما اگر بخواهین به این وضع ادامه بدین، پیش همه رسواتون می كنم. تازه، ممكنه همین روزها گند كارتون دربیاد."
"تو خبرشون كردی؟"
"نه، اون قدر احمق نیستم كه خواهرمو بدبخت كنم. در مقامی هم نیستم كه این كار رو بكنم. فقط بدون آبروریزی كارها رو سر و سامون بدین."
"مطمئن باشم به حاج آقا و آسیه چیزی نمی گی؟"
"اگر می خواستم بگم، تا حالا گفته بودم."
"محبوب من رو قول تو حساب می كنم. درضمن، منم قول می دم. لیلا رو از زندگیم بیرون كنم. می دونی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
محبوب، وقتی قدرت داری، دست به خیلی كارها می زنی كه قبلاً اونها رو نفی می كردی. لیلا اون قدر زیر گوشم از من و تیپم و هیكلم تعریف كرد كه خام شدم. می دیدم پست خوبی دارم و قدرت انجام دادن خیلی از كارها رو هم دارم. آسیه سرش به بچه داری و خونه داری گرم بود. پول خوبی بهش می دادم و اون هم راضی بود. كم كم به طرف لیلا كشیده شدم. اما باور كن، هنوز آسیه رو دوست دارم."

محبوبه كه حوصله اشاز حرفهای مجید سر رفته بود، گفت: "آقا مجید اینا همه برای توجیه خیانت شما به زن و بچه تونه و به من هم ارتباطی نداره. فقط می خوام به طرف خواهرم و بچه ها تون برگردین."
"قول می دم."
"متشكرم."
محبوبه كه دیگر كاری نداشت، خداحافظی كرد و رفت. منشی مدیر كل سراپای او را با حیرت نگاه می كرد. نمی دانست موضعش نسبت به همسر مجید برتر است یا نه؟ اما هنوز می توانست مجید را در اختیار بگیرد. لیلا هم، مانند بعضی از همجنسانش، به خاطر تأمین معاش، حاضر بود زندگی دیگری را ویران كند و بر روی ویرانه ها بنایی نو بسازد. برایش مهم نبود كه زن دیگری قربانی می شود و به فرزندان آن زن ظلم می كند. او می خواست خودش زندگی خوبی داشته باشد، حال به هر قیمتی كه بود، اهمیت نداشت.
پس از رفتن محبوبه، مجید در اتاقش قدم می زد، نمی دانست چه كند. لیلا به اتاقش رفت و پرسید: "چی شده؟ چرا ناراحتی؟"
"لیلا، خونه هایی رو كه به اسم تو و مادر و برادرت كردم باید برگردونی؛ وگرنه ممكنه به زندون بیفتم."
"اون زن این چیزها رو گفت؟ فكر كردم از رابطه ی من و تو باخبر شده!"
"موضوع خونه ها لو رفته."
"ببین مجید، چیزهایی كه به اسم ما كردی، محاله بتونی پس بگیری. من خونه مو دوست دارم و طبق قانون از تو خریدم. تو هم هیچ كاری نمی تونی بكنی."
"حتی اگر به خاطر اونها زندون برم؟!"
"برای من مهم نیست. ما روابط خوبی با هم داشتیم و روزهای خوشی رو هم با هم گذروندیم و تو هم یكی دو تا خونه ی ناقابل به من و خونواده م فروختی."
"لیلا تو چی داری می گی؟" پای حیثیت من وسطه آبروی من چی می شه؟"
"یادته چقدر دنبال من موس موس می كردی؟"
"اما تو زیر پام نشستی و گفتی خوش تیپم، هیكلم مردونه س و از این حرفها!"
"برای اینكه تو رو به طرف خودم بكشونم، باید این حرفها رو می زدم. حرفهایی كه زنت هیچ وقت بهت نگفت. راستش، همه ی اون حرفها دروغ بود. از ریخت تو حالم به هم می خوره."
"تو اینو راست نمی گی!"
"اتفاقاً تا حالا این قدر راستگو نبودم."
"كثافت، خفه ات می كنم! اون خونه ها رو از حلقومت می كشم بیرون."
"اگر می تونی این كارو بكن! تو دستت به هیچ جا بند نیست."
"حساب بانكیت رو مسدود می كنم."
"اگه بری بانك، شوكه می شی، آخه من اون حساب رو خالی كردم و تو بانك دیگه ای به اسم خودم حساب باز كردم. حالا هم استعفا دادم. دیگه می تونم زندگی راحتی داشته باشم و بچه م رو بزرگ كنم."
"بچه؟"
"آره، هاله كوچولو دختر منه."
"وای وای! لیلا، من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم."
لحظه ای بعد لیلا رفته و مجید مستأصل و درمانده بر جا مانده بود. او، پس از ساعت اداری به خانه رفت. آسیه، شاد از آمدن زود هنگام شوهرش، از او پذیرایی می كرد. بچه ها هم از دیدن پدرشان خوشحال بودند. مجید تازه به مهربانی همسرش پی میبرد.چرا این چند سال کور بود؟بخاطر یک هوس زود گذر باید زندگی اش را از هم بپاشد؟یعنی لیلا و لیلا های دیگر ارزش این را دارند که بخاطرشان همسر و فرزندانش را قربانی کند؟چقدر از خودش متنفر بود !بوی گند میداد.کجاست آن مجید پاک و مومن که بخاطر وطن و دینش خود را به کام مرگ می انداخت؟چقدر با خودش بیگانه شده بود!چقدر زندگی را باخته بود!
نزدیک سالگرد عزیزجون مجید به جرم اختلاس و رشوه خواری از کار برکنار شد و در دادگاه اداری محاکمه شد.همه چیز را در لحظه اول اعتراف کرد.کار آسیه در این روزها فقط گریه بود.حاج حسین او را بخانه خودشان آورد.خانه مسکونی شان بنام اسیه بود و بیشتر وسایل خانه هم طبق سیاهه ای که داشتند جهیزیه آسیه بود و از توقیف در امان ماند.گذشته از اینها بنا به راهنمایی حاج مستوفی آسیه میتوانست ادعای مهریه کند.به هر حال بقیه مستغلات و خودروهای او را توقیف کردند و بنا به رای دادگاه قرار شد به سر کار برگردد و ...صورت قسطی دیونش را بپردازد.
آن سال عید نوروز همگی در خانه حاج حسین جمع بودند.حتی محبوبه هم به خانواده اش ملحق شد حاج حسین از اینکه یکبار دیگر اعضای خانواده در کنار هم جمع شده بودند بسیار خوشحال بود و برای آسایش مهمانانش از هیچکاری کوتاهی نمیکرد.محبوبه در زندگی 19 ساله خود برای نخستین بار در خانه پدری خوابید.یک اتاق به او اختصاص داده شد.آسیه و بچه ها هم بودند.مجید در زندان بسر میبرد و اخرین جلسه دادگاه هنوز تشکیل نشده بود.
بهادر و عاطفه زندگی آرامی داشتند صاحب دو بچه بودند که هر دور مدرسه میرفتند.آسیه هم چهار بچه قد و نیمقد داشت.پسر بزرگش از محبوبه بزرگتر بود.و دوره سربازی را میگذراند.برای عید او نیز به جمع خانواده پیوسته بود.انسیه هنوز با محبوبه اخت نشده بود اما محبوبه مانند فرزندی که سالها در کنار خانواده زندگی کرده باشد کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت زیاد کار کند.آسیه هم زیاد سرحال نبود.در گوشه ای مینشست و در فکر بود.بیشتر کارها را محبوبه و فائزه و سکینه انجام میدادند.با ورود محمد پسر ارشد اسیه روحیه او نیز بهتر شده بود.محبوبه و حاج حسین نگذاشتند آسیه متوجه خیانت همسرش شود.
در دید و بازدید عید دوستان حاج حسین هم بخانه آنان آمدند.برای محبوبه خواستگارانی پیدا شد که حاج حسین و محبوبه همه را رد کردند.هر چه انسیه به حاجی و دخترش اصرار میکرد به یکی از آنان جواب مثبت بدهند پدر و دختر میخندیدند.محبوبه در حالیکه مادرش را میبوسید میگفت:مادرجون من میخوام درس بخونم.شوهر کنم که نمیتونم.اجازه بدین درسم تموم بشه بعد.
حاجی هم میگفت:یکبار در مورد اینده و سرنوشت دخترم تصمیم گرفتم و عاقبتش را هم دیدم.حالا زوده بذار هر وقت خودش آمادگی داشت.
به این ترتیب تعطلیات نوروز تمام شد و محبوبه به دانشگاه رفت.واحدهای درسی اش را با موفقیت پاس میکرد.تابستان هم واحد گرفت و با جدیت مشغول بود.خانه را تخلیه کرده و بیشتر اثاثش را بخشیده بود.مقداری از آن را به راحله و بقیه را هم به سکینه داده بود.چون آپارتمانش هنوز آماده نبود.در خانه پدرش زندگی میکرد.سکینه و فائزه بیشتر از همه به او رسیدگی میکردند.محبوبه در بهمن ماه فارغ التحصیل میشد.لادن و مریم نامزد کرده و بزودی ازدواج میکردند.
در یکی از روزهای شهریور لادن با پسر یکی از دوستان خانوادگی شان ازدواج کرد.و محبوبه هم در بهتر برگزاری جشن آنان خیلی زحمت کشید.در شب جشن هم برای نخستین بار بدون حجاب در مجلس شرکت کرد.چند روز پیش به اتفاق مریم و فرانک برای خرید لباس رفته بود.او لباس مشکی خریده بود که جلویش سنگ دوزی ظریفی داشت.فرانک و مریم هم یک لباس رکابی خریدند.هر چه به محبوبه اصرار کردند حداقل لباس بی آستینی بخرد او راضی نشد.میگفت:همینکه میخوام بدون حجاب بیام خیلی بهتون لطف میکنم.
محبوبه روز عقد کنان بدنبال فرانک ر فت و هر دو با هم به منزل لادن رفتند.اقوام و خویشاوندان دو طرف جمع بودند.دوستانش برای هدیه عقد هر کدام سکه ای خریدند.برای سر عقد محبوبه لباس شیری قشنگی که عباس در یکی از سفرهای اروپایی برایش خریده بود پوشید.عباس میگفت:وقتی این لباس رو میپوشی موهات جلوه بیشتری پیدا میکنه.دل منم بیشتر اسیرت میشه.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
برادران توكلی هم از خاطراتشان می گفتند.
محبوبه همیشه تصور میکرد چون عباس به او علاقه دارد رنگ موهایش برای او دوست داشتنی است اما آن روز وقتی مانتو و روسری اش را در آورد دوستانش مدتی به او خیره شدند.لادن گفت:دختر چی شدی!این موهای زیبا و خوشرنگت توی این لباست چه جلوه ای داره!
محبوبه کم کم باور میکرد رنگ موهایش بر خلاف باوری که از قبل داشت زیباست و با اعتماد به نفس بیشتری در مقابل مهمانها ظاهر شد.از نگاههای تحسین آمیز دیگران برای نخستین بار غرق لذت شده بود.وقت دادن هدایا بود و هر کدام میرفتند و هدیه شان را به عروس تقدیم میکردند.هدیه عموی عروس را که از همه هدایا چشمگیرتر بود عمه اش داد.چون خانواده عمو در امریکا بودند.
پس از مراسم عقد لباسها عوض شد و همه به خانه پدر داماد که جشن در آنجا برگزار میشد رفتند.در آنجا تعدادی از دانشجویان نیز بودند همه برای اولین بار بود که محبوبه را بدون حجاب میدیدند.یکی از دخترها گفت:محبوبه این موهاتو چرا اینهمه پنهان کردی؟حیف نبود؟!
محبوبه خندید و گفت:خواستم براتون سورپرایز باشه.
آنشب خیلیها آرزو داشتند گوشه چشمی از محبوبه ببینند و با او هم کلام شوند محبوبه با رفتار متین و موقرانه اش چنین اجازه ای به هیچکس نداد.چند از همکلاسهای پسر با خود فکر میکردند کاش محبوبه هنوز ازدواج نکرده بود که د راین صورت رقابت تنگاتنگی میان آنان در میگرفت رقابت برای دل بردن از محبوبه.اما محبوبه هیچ تمایلی به مردها د رخود احساس نمیکرد.از ازدواج قبلی خود آنقدر خاطرات بد در ذهن داشت که به هیچ مردی توجه نشان نمیداد.همه اوقاتش را به درس خواندن میگذراند و اجازه بروز کوچکترین تمایلی به جنس مخالف را به ذهنش نمیداد.
حاج حسین از اینکه میدید محبوبه با چه علاقه و پشتکاری درس میخواند لذت میبرد.و از اینکه او را بزور شوهر داده بود و اینده اش را خراب کرده بود احساس ندامت و پشیمانی میکرد.آپارتمان محبوبه هنوز کامل نشده بود.راه اندازی آسانسور و نصب چیلر مانده بود که کارها با سرعت انجام میشد.بنابراین ترم آخر را نیز د رخانه پدرش ماند.انسیه تا اندازه ای به وجودش عادت کرده بود و مهری را که هرگز به او ابراز نمیداشت در قلبش احساس میکرد.میدید که محبوبه چقدر مهربان و خونگرم است.پشت سر کمی حرف نمیزند از هیچکس گله نمیکند و از هر کس به اندازه شعورش توقع دارد.برای همین از کسی نمیرنجد.پدرش او را عاشقانه دوست داشت و این علاقه از رفتار او کاملا مشهود بود.
محبوبه برای امتحان کارشناسی ارشد نام نویسی کرده و آقای مستوفی نیز در دفتر یکی از دوستانش کاری برای او پیدا کرده بود که برای تجربه اندوزی اش بهترین موقعیت به شمار می آمد محبوبه روزی با حاج حسین به دفتر آقای بهبود رفت آقای وکیل به علت کهلوت سن از محبوبه خواست کارهای دادگاهها را او انجام دهد نوشتن دادخواستها و به جریان انداختن پرونده ها هم با محبوبه بود و تجربه کاری و شهرت آقای بهبود برای موفقیت پرونده ها کافی بود محبوبه با مشورت پدرش کار را قبول کرد چون برای آشنایی با کار و نحوه برگزاری دادگاهها مفید بود
محبوبه امتحان آخر ترم را با موفقیت به پایان رساند و بدون وقفه مشغول درس خواندن شد انسیه می گفت اه چقدر درس می خونی بسه دیگه دانشگاه که تموم شد
حاج حسین می گفت چه کارش داری اون می خواد باز هم توی دانشگاه درس بخونه تازه امتحان وکالتش هم مونده
محبوبه روز جمعه به دیدن خانواده مستوفی رفت از خوش اقبالی اش سارا و همسرش و سیما و خانواده اش هم آنجا بودند او از حاج مستوفی در مورد امتحان وکالت و نحوه برگزاری آزمون آن و کتابهایی که باید مطالعه کند مطالبی پرسید و پاسخها را یادداشت کرد ظهر خواست برگردد که با اصرار نگهش داشتند سارا گفت دختر دایی اش را می خواهند برای ساجد عقد کنند و به انگلیس بفرستند روز عقد هفته دیگر بود از محبوبه و خانواده اش هم دعوت به عمل آوردند روز پنجشنبه در مجلس عقد کنان شرکت کردند انسیه و محبوبه هر یک به عنوان هدیه به عروس سکه ای دادند عروس می خواست در صورت درست شدن کار مهاجرتش عید نوروز را در کنار شوهرش باشد محبوبه و خانواده اش آخر شب به خانه بازگشتند
ناهار روز بعد حاج حسن از همه دعوت کرده بود محبوبه پس از چند ماه بهناز و جواد و بچه شان را دید بهناز برای دومین بار آبستن شده و جواد هم مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته بود این مهمانی هم به همین مناسبت بود
محبوبه ضمن تبریک به جواد گفت پسرخاله دست راستتون رو سر من
مگه تو هم می خوای برای فوق شرکت کنی
بله احساس می کنم با لیسانس راضی نمی شم
راستی برای امتحان وکالت کی باید اقدام کنی
برای اون هم اسم نویسی کردم هر دو امتحان در سال جدیده فعلا به قول بچه هاباید خر بزنم
دور از جون
پسرخاله مثل اینکه یه توراهی دیگه دارین
جواد در حالی که سرخ شده بود گفت از بس که این بهناز اصرار داشت نمی دونم از کار زیاد لذت می بره یا می خواد جای پاشو محکم تر کنه
این حرفها چیه می گن بچه نمک زندگیه
آخه اگر تعدادشون زیاد باشه زندگی شور می شه
انشالله روز به روز زندگی بهتری داشته باشین
متشکرم
محبوبه به بهناز هم تبریک گفت آن روز در کنار خانواده و خویشاوندان به محبوبه خیلی خوش گذشت با خود فکر کرد گاهی لازم است با اقوام معاشرت داشته باشد هرچند که بعضی از آنان از جمله خاله مونس هنوز با او راحت نبودند
سالگرد فوت عزیز جون و عباس نزدیک بود سالگرد عباس راحله تنها آمد محبوبه او را از موضوع ارثیه عباس مطلع کرد و به او گفت از پولی که از فروش خودرو و تریلی عباس به دستش رسیده مبلغی برایش در بانک گذاشته است و از او خواست در این مورد به شوهرش حرفی نزند و این پول را به عنوان سرمایه خودش پس انداز کند راحله هم با همه ساده لوحی پذیرفت که به شوهرش در این باره حرفی نزند
عید نوروز همه ی خانواده به شمال رفتند و در ویلای حاج حسن و حاج حسین كه به تازگی خریده بودند، جا گرفتند. هر كدام از ویلاها، شامل چهار اتاق و یك سالن و آشپزخانه و سرویس بود، ویلاها ساختمانهایی چندان شیكی نداشتند؛ اما بهتر از هیچ بودند. آقایان خرید می كردند و خانمها آشپزی. بچه ها و جوانها هم در كنار ساحل به تفریح اوقات می گذراندند. بازار والیبال و بدمینتون هم داغ بود. به پیشنهاد محبوبه، خانمها هم یك تیم والیبال درست كردند و با آْقایان مسابقه دادند كه هر كدام یك گیم بردند و در كل بازیها مساوی به نفع هر دو تیم تمام شد. شبها در كنار ساحل آتش روشن می كردند. هر كس حرفی می زد، لطیفه ای تعریف می كرد و بقیه را می خنداند

پایان قسمت ۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وکیل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA