ارسالها: 3747
#41
Posted: 29 May 2013 17:12
بله
شما به یک روانکاو مراجعه کنین در آرامش شما موثره
یعنی میگین من دیوونه م
نه اصلا مگه این همه آدمها که می رن دکتر روانپزشک دیوونن همه ما ممکنه دچار مشکل روحی بشیم و این راه حلش مراجعه به روانکاوه
من فقط همسرم رو دوست داشتم گناه من چی بود اون خوشگل بود و مورد توجه مردها
شاید مسله به این صورت نبوده و شما هر نگاهی رو به منظوری تعبیر می کردین
نه خانم من دیوونه نیستم
به هر حال من به دنبال همسر سابقتون می گردم اگر ازدواج نکرده بود حتما با اون صحبت می کنم شاید راهی برای آشتی باشه البته قول نمی دم
آن مرد رفت و محبوبه تا مدتها به زندگی آنان فکر می کرد به کانون وکلا زنگ زد و شماره تلفن وکیل آن خانم را گرفت به پرونده ای که در حال اتمام بود نگاهی انداخت و یادداشتی برداشت سپس همه را جمع کرد و به منشی داد تا در قفسه پرونده ها بگذارد
وقتی به خانه رسید همزمان با دکتر سوار آسانسور شد دکتر سلام کرد و محبوبه جوابش را داد و حال همسرش را پرسید او هم تشکر کرد حتی نیم نگاهی به او نینداخت باید خود را تنبیه میکرد تا به مرد متاهل احساسی نداشته باشد آسانسور در طبقه هشتم ایستاد محبوبه خداحافظی کوتاهی کرد و بیرون آمد اما ندید دکتر با چه حسرتی به او چشم دوخته بود و عطر ملایمی را که زده بود به مشام کشید
فایزه شام را حاضر کرد و گفت که مادر و عاطفه زنگ زدند و احوالپرسی کردند پس از شام تلفنی حال همه را جویا شد و به فرانک هم تلفن کرد مدتی با او حرف زد و برای جمعه ناهار دعوتش کرد به لادن و مریم هم زنگ زد و برای جمعه از آنان نیز دعوت به عمل آورد پنجشنبه که از دفتر بیرون آمد سر راه خرید کرد و با کمک فایزه ناهار خوشمزه ای پخت و منتظر مهمانان نشست
اول از همه فرانک آمد و طبق معمول اول به سراغ یخچال رفت و ناخنکی زد بعد بر روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت چه خبر
من که از هیچ جا خبر ندارم
اما من دارم
خب
از بچه های دانشگاه چندتاشون در شرف ازدواجن
خب فرانک خانوم چی
راستش محبوب یکی از بچه های دانشکده که اسمش منصور بود یادته
نه یادم نیست
ا برو گمشو تو هم که هیچی یاد نیست پسر آقایی بود فرشته می خواست باهاش دوست بشه اما اون راه نداد
خب
چند وقت پیش دیدمش خیلی اظهار تمایل کرد که باز هم منو ببینه داشتم شاخ در می آوردم خلاصه منم براش کلاس گذاشتم که می خوام فوق شرکت کنم و وقتم پره و از این حرفا آدرس دفترشو داد و منم یک روز رفتم اونجا دیدم عجب دم و دستگاهی به هم زده منشی آن چنانی و دفتر آنچنانی تر وقتی خودمو به منشی معرفی کردم با ناز و عشوه به منصور اطلاع داد اون هم از اتاقش بیرون اومد و خیلی گرم بامن احوالپرسی کرد رفتیم اتاقش دستور قهوه و شیرینی داد از کارهاش گفت و درباره تو هم حرف زد که تو کارت خیلی موفقی
اون از کجا می دونه
خب وکیلها دور از جون خودمون خیلی فضولن به خصوص اگه مرد هم باشن این حس در اونها قوی تره تازه بیچاره از خدات باشه مشهور بشی داشتم می فرمودم از من پرسید امتحان وکلات دادم یا نه منم گفتم نه خیلی تشویقم کرد که حتما درس بخونم و تو آزمونش شرکت کنم قول داد همه جوره کمکم کنه به هر حال بعد از ساعتی باهم بیرون اومدیم پرسید وسیله داری گفتم نه خودش یه ماشین ماکسیما داشت در رو برام باز کرد سوار شدم نمی دونی چه ماشینی بود مثل لگن تو که نبود "اگر دیگه سوارت كردم؟"
"نكن، منصور خان در خدمتم هستن. اون شب ازم دعوت كرد بریم رستوران. وقتی گفتم مامان نگران می شه، موبایلشو درآورد و به طرفم گرفت. منم سریع به مامان اطلاع دادم. با هم به یك رستوران شیك رفتیم. چقدر رفتارش محترمانه و آقامنش بود! بعد از شام، وقتی منو جلوی خونه مون پیاده می كرد، گفت: "می تونم باز هم ببینمت؟"
منم از خدا خواسته گفتم: "خوشحال می شم."
شماره ی موبایلشو داد و قرار شد بهم زنگ بزنه. دفعه ی بعد كه رفتیم بیرون، موقع خداحافظی، از جیبش یك موبایل درآورد، داد به من. نمی خواستم قبول كنم، گفت: "می خوام همیشه در دسترس باشی."
"به مامان كه گفتم، خیلی خوشحال شد. دعا كن، محبوب جور شه، یك عروسی افتادی!"
"باشه من دعا می كنم؛ اما برای اون!"
"چطور؟"
"كه خدا اونو از شرّ تو در امان بداره."
"ای نارفیق! منو بگو كه همه چیزو برات تعریف كردم."
"نه بابا شوخی كردم! خدا كنه خوشبخت بشی، حالا با هركی. مهم سعادت و تفاهم تو زندگیه. شخصش مهم نیست."
"مثلاً اگر با سرایدار شما خوشبخت شدم، زنش بشم؟"
پیش از آنكه محبوبه بتواند جواب دهد زنگ در را زدند و لادن و شوهرش و مریم و شوهرش وارد شدند. دور هم نشستند و از خاطرات دانشگاه و شیطنتهای آن زمان تعریف كردند. لادن گفت: "محبوب من غزل رو هم دعوت كردم."
"كار خوبی كردی. می خوای عمو و خانمش رو هم بگیم بیان؟"
"راستش، اونها هم بدشون نمی اومد؛ اما گفتن مزاحم نمی شیم."
"این چه حرفیه الان بهشون زنگ می زنم."
"شماره شونو داری؟"
"نه، مگه تو نداری؟"
"نه بهتره با هم بریم خونشون."
"باشه."
در كمال بی میلی مانتو پوشید و روسری بر سر گذاشت و همراه لادن رفت بالا. دكتر در را باز كرد. در یك لحظه نگاهشان به هم افتاد. از بخت محبوبه، لادن پشتش به او بود. محبوبه دعوت كرد كه آنان هم ناهار بیایند پایین. دكتر تعارف می كرد كه غزل گفت: "محبوبه جون، ما تا یك ربع دیگه پایینیم. فقط بگو واحد چند؟"
دكتر شماره را گفت. غزل نگاهی به پدرش انداخت و دكتر گفت: "توی جلسه ی ساختمون همه فامیلی و شماره ی واحدشونو گفتند، منم توی ذهنم موند."
غزل گفت: "آخه محبوبه جون، پدر من نابغه س. تو بیست و چهار سالگی دكتراشو می گیره و تخصصش رو هم در بیست و شش سالگی! توی بیست و یك سالگی هم عروسی می كنه و تقریباً نه ماه بعد داداشم به دنیا می آد. یعنی هنوز بیست و دو ساله نشده، زن و بچه داشت."
دكتر گفت: "بَسه دختر، این قدر پرچونگی نكن! برو مامانتو حاضر كن."
خداحافظی كوتاهی كردند و رفتند پایین. قلب محبوبه آرام و قرار نداشت. آن قدر محكم می تپید كه دردش آمده بود. به سرعت به آشپزخانه رفت و سرویس روی میز را اضافه كرد. به غذاها سر زد و منتظر ورود بقیه ی مهمانان شد. دقیقاً پانزده دقیقه ی بعد زنگ آپارتمان به صدا درآمد. محبوبه در را باز كرد. سودابه را بوسید و خوش آمد گفت. غزل هم پشت مادرش داخل شد. دكتر هم آن قدر نگاهش كرد، تا محبوبه جواب نگاهش را داد و سریع سرش را برگرداند. احساس می كرد سرخ شده. به آشپزخانه رفت، در فر را باز كرد، یعنی سرخی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 29 May 2013 17:16
صورتم از داغی فره؟ شربتی تعارف كرد و چند دقیقه نشست.
پدرام گفت: "محبوب غذا چی شد؟ مردیم از گشنگی؟"
"الان غذا رو می كشم."
غزل گفت: "كمك نمی خوای؟"
"نه، فرانك می آد."
"چشمت درآد، اصلاً نمی آم!"
"پاشو خودتو لوس نكن، تازه شستن ظرفها هم پای خودته."
"دعوتمون كردی كه ازمون بیگاری بكشی؟! می خوای رخت چركهانم خیس كن بشوریم؟"
صدای قهقهه ی مردها بلند شد. لادن گفت: دست منو از پشت بسته، با این زبونش!"
كمك كردند تا غذاها سر میز چیده شد. و محبوبه از همه دعوت كرد كه بروند سر میز. برای سودابه، جای خالی گذاشت تا با صندلی اش سر میز باشد. خودش هم از همه پذیرایی می كرد. یكی دو بار دكتر از محبوبه چیزی خواست كه بدون نگاه كردن وسیله ی مورد نیاز او را داد. دكتر گفت: خانوم توكلی، دفعه ی قبل شما رو منزل آقای مستوفی دیدیم. هنوز با اونها مراوده دارین؟"
رنگ محبوبه پرید و پاسخ داد: "بله، كم و بیش. از وقتی سارا خانوم ازدواج كردن، كمتر می بینشمون."
"دفعه ی قبل شوهرتون تشریف داشتن. از هم جدا شدین؟"
"نه، فوت كردن."
"متأسفم!"
غزل پرسید: "چه جوری؟ تصادف كردن؟"
لادن گفت: راننده ی تریلی بود. اصلاً به محبوبه نمی خورد؛ اما طفلی به زور ازدواج كرد."
غزل دوباره پرسید: "چند سالت بود كه ازدواج كردی؟"
"پونزده سال."
"آخی... چقدر زود!"
"بله، خیلی بچه بودم."
"لادن، شماها كجا با هم آشنا شدین؟"
"توی دانشگاه."
"چند سال شوهرت فوت كرده؟"
"سه سال."
"چه جالب كه اجازه داد درس بخونی! آخه مردهای ایرانی یه كمی خودخواهن!"
دكتر گفت: "غزل جون همه رو به یك چوب نرون."
"پدر جون، خودخواهی مردهای ایرانی، اسمش تعصبه. البته مردهای آمریكایی هم خودخواهیهای خاص خودشونو دارن."
دكتر گفت: "سؤالی كه پرسیدی جوابشو گوش كن دختر جون!"
محبوبه گفت: "من دو سال یكی خوندم. با راهنمایی سارا خانوم خرداد ماه سال دوم دبیرستان و شهریور سال سوم رو امتحان دادم."
"خب، شوهرت نفهمید؟"
"خرداد ماه رو مسافرت بود متوجه نشد. آخرین امتحان سال سوم رو كه شهریور ماه بود دادم. وقتی خونه اومدم دیدم تو حیاطه. بدون اینكه بپرسه چرا بیرون از خونه بودم، منو كتك زد. اون قدر كه بی هوش شدم. چون صدام هم در نمی آمد، همسایه ها متوجه نشدن چرا عباس داد و هوار می كنه. فقط سارا حدس زد و با بقیه همسایه ها اومدن پشت در حیاط.هر چه التماس کردن عباس در رو باز نکرد عاقبت خواهرش کلید انداخت در رو باز کرد و منو از زیر دست اون نجات دادند.اما همون برخورد باعث شد من راحت تر درس بخونم .وقتی ازم دلجویی میکرد و من ازش رو برگردوندم.دیگه به التماس افتاد خیلی خواهش کرد ببخشمش اما من حتی نگاهش هم نمیکردم.جلو همسایه ها شخصیتم رو خرد کرده بود.خلاصه آخرین تیر ترکش رو رها کرد و گفت اجازه میدم درس بخونی.سال چهارم رو خوندم و برای کنکور بهانه آورد.ولی با اصرار خانم مستوفی و سارا خانم قبول کرد.همون سال کنکور قبول شدم .وقتی تهران بود خودش منو میرسوند و دنبالم می اومد.یک سال و خورده ای از دانشگاه رفتنم میگذشت که اون اتفاق براش افتاد.
فرانک گفت:و محبوبه نفس راحت کشید!
چشم غره محبوبه او را ساکت کرد .غزل پرسید:راستی محبوبه جون موهات خیلی خوشرنگه به مادرت رفتی یا پدرت؟
-به هیچکدوم به پدربزرگم رفتم.آخه اونها روس بودن و زمان انقلاب روسیه به ایران مهاجرت میکنن.
-چه جالب!
لادن گفت:چرا تا حالا این چیزها رو نگفته بودی؟
-دوست ندارم ننه من غریبم بازی در بیارم.خونواده ام هم از زندگی خصوصی من چیزی نمیدونن غیر از مادربزرگم اون هم چون منو بزرگ کرده بود و خیلی بهم نزدیک بودیم از نگاههای من حدس میزد زندگی جالبی ندارم.
-چرا پیش مادربزرگت بودی؟
-غزل جون چقدر سوال میکنی؟
-اشکال نداره...آخه مادرم بعد از دو بار زایمان که هر دو هم دختر بود مدت 15 سال بچه دار نمیشه.به پزشکهای زیادی مراجعه میکنن.تا خانم دکتر با تشخیص درست مامان رو مداوا میکنه که اونم دوقلو زایمان میکنه.من و برادرم.چون آرزوی پسر داشتن منو یادشون میره.حتی خاله م میگه برای اینکه برادرم سیر بشه مادرم به من شیر نمیده.عزیز جون هم که توی همون خونه با پدرم زندگی میکرد از مادر فائزه خواهش میکنه بمن هم شیر بده.من و فائزه با هم بزرگ شدیم در واقع خواهر هستیم.
-چه جالب بعد چی شد؟
-بعد از سال اول دبیرستان یک روز که برای خرید شیر به مغازه پدرم رفته بودم عباس منو اونجا میبینه و طوری که خودش تعریف میکرد عاشق من میشه.
-چقدر هیجان انگیز!
-اما غزل جون اگر جای من بودی اصلا برات هیجان نداشت.چون من به درس خیلی علاقه داشتم به فکر شوهر و زندگی زناشویی نبودم.خیلی گریه کردم و واسطه تراشیدم که پدرم رو منصرف کنم اما پدرم گفت من قول تو رو به اون دادم.دیگه تمومه.
البته پدرم در مورد خواهرام هم همین روش رو داشت.فقط فرقش این بود که هر دو خواهرام بطور اتفاقی خواستگارهاشونو دوست داشتن.
غزل گفت:چقدر خودخواه.
-غزل جان؟
-خب پدرجان خودخواهیه دیگه!یک دختر آمادگی ازدواج نداره و دلش میخواد درس بخونه.چرا نمیذارن؟وای من چه خوشبختم که شما اینجوری نبودین!
محبوبه گفت:بله واقعا پدر و مادر فهمیده نعمته.
لادن گفت:محبوبه ما این چیزها رو نمیدونستیم.یک کتاب بنویس.
-باشه دوران بازنشستگی حتما سرگذشتم رو مینویسم.
-خب ادامه بده.
-هیچی با زور منو سر سفره عقد نشوندن.موقع بله گفتن توی دلم میگفتم نه!اما وقتی مامان یک نیشگون حسابی از بازوم گرفت گفتم آخ!بله.
همه خندیدن و فکر کردن میخوام خوشمزگی کنم.شب هم که رفتم خونه عباس از ترس همه بدنم میلرزید بقیه ش دیگه خوشایند نیست.الان چای می ارم همین جا سر میز غذا بخوریم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 29 May 2013 17:16
وقتی محبوبه از سر میز بلند شد همه در بهت و سکوت به سرگذشت او فکر میکردند.
-توی این زمان دختر رو بزور شوهر دادن فاجعه س!
غزل آهسته از پدرش پرسید:شما که شوهرشو دیدین خوش قیافه بود؟
لادن چهره اش را درهم کشید و گفت:طفلک محبوبه چه جونوری رو تحمل کرد زشت بود و از اون داش مشتی ها اصلا به محبوبه نمیخورد.
-حالا چرا ازدواج نمیکنه؟
فرانک گفت:البته ما این چیزها رو نمیدونستیم.فقط هر کی ازش خواستگاری میکرد با نفرت جواب رد میداد .میگفت هیچ خاطره خوبی از ازدواج ندارم.
محبوبه با سینی چای آمد و همگی به سالن رفتند.فرانک و مریم با کمک هم میز را جمع کردند.سکوت جمع هنوز ادامه داشت.همه با دید دیگری به او نگاه میکردند زنی که با سختی و مشقت درس خواند و موفق شد.دکتر در دلش احترام خاصی برای او قائل بود.حالا به دلیل فرارهای او پی برده بود.باید به محبوبه ثابت میکرد با شوهر او فرق دارد.باید بداند همه مردها مثل عباس خشن و تندخو نیستن.برایش جالب بود چرا حامله نشده و شوهرش بچه های قد و نیم قد سرش نریخته است.دکتر در فکر بود که کاش غزل این را میپرسید که چند لحظه بعد غزل پرسید:یک سوال دیگه بعدش خفه میشم.
محبوبه خندید:خدا نکنه بپرسین!
-چرا بچه دار نشدی؟حربه خوبی برای شوهرت بود.بچه میریخت سرت از درس و همه چیز هم می افتادی.
-اگر میتوانست حتما از این حربه استفاده میکرد.
-یهنی چی؟
-اون بچه دار نمیشد.
-چطور؟
آخه ازدواج قبلیش هم بخاطر همین موضوع به طلاق کشیده شد.
-ای وای!پس بیوه هم بود؟
همه از اصطلاحی که غزل بکار برد خندیدند.دکتر که احساس کرده بود میزبان دیگر میلی ندارد به خاطرات گذشته برگردد موضوع صحبت را عوض کرد و به سمت اجتماع و بی کاری جوانها کشاند که تلفن همراه فرانک زنگ زد و او به اتاق خواب رفت .محبوبه دنبالش رفت و گفت:بگو بیاد اینجا.
-عیب نداره؟
-نه با شوهرای اینا هم آشنا میشه.در ضمن ما رو هم که میشناسه.
-باشه الان زنگ میزنم میگم بیاد.
-اگر هم ناهار نخورده غذا هست.
-باشه بهش میگم.
-باعتی بعد منصور شیک و اراسته با یک سبد گل وارد شد.غزل گفت:ما اونقدر هول بودیم یادمون رفت گل بخریم.
فرانک که چهره اش شکفته شد همه فهمیدند موضوع چیست منصور به محبوبه تبریک گفت بعد از اون دادگاه همه از شما حرف می زنن
من توی اون دادگاه یه جورایی از خودم دفاع کردم
غزل دوباره پرسید جریان چی بود
محبوبه گفت یک شب بیا اینجا همه رو برات تعریف میکنم باشه
آخه شوهرم مرتب زنگ می زنه میگه بیا توی این هفته میرم
هر وقت فرصت کردی بیا
پدر بلیتم برای کی اوکی شد
دوشنبه دخترم
آخ من که فرصت ندارم
منصور ماجرای زهرا الماسی را به طور خلاصه تعریف کرد محبوبه که با تعجب به او چشم دوخته بود گفت شما اینا رو ازکجا می دونین
آخه جریان این دادگاه بین همکارا مثل توپ ترکید خیلیها میخواستن خانم وکیل جوونی رو ببینن که این طور با جسارت و شجاعانه ماجرای خصوصی زندگی زهرا رو بیان کرد به خصوص متن دفاعیه عالی بود راستی پرونده خانم بهرامی رو چطور روبه راه کردی اون هم عجیب بود نه آخه با مهندس بهرامی یک فامیلی دور داریم بعد از تموم شدن ماجرا برام گفت که چطور همسر دومش رو مجاب کردی مهریه ش رو ببخشه راستی نکنه کلامت سحر آمیزه
نه وقتی از راهش وارد بشی معما حل می شه و مشکلات از سر راه کنار می رن
دکتر بهبود هنوز می آد دفتر
بله من هنوز از تجربیات اون استفاده می کنم
توی یک مهمونی می گفت سر پیری لطف خدا شامل حالم شده عیالش که دوست نداره در کنارش باشه توی دفتر هم دوندگی دنبال پرونده ها و دویدن در دادگاهها هم ازش گذشته از شما خیلی تعریف می کرد راستی توی مهمونی وکلا چرا شرکت نمی کنی
زیاد اهل معاشرت اینجوری نیستم
یادمه توی دانشگاه هم زیاد با بچه ها نمی جوشیدی فقط گه گاهی با این سه تفنگدار می دیدمت شکر خدا هنوز این دوستی ادامه داره
محبوبه در حالی که می خندید چشمکی به فران زد و گفت خب شما هنوز تصمیم به ازدواج نگرفتین
چرا از تنهایی خیلی خسته شدم دنبال یک همدم خوب و یار موافق می گشتم که پیدا کردم فقط باید کمی باهم معاشرت کنیم تا همدیگرو بهتر بشناسیم
پدرام گفت اما منصور جان هر قدر هم که معاشرت داشته باشین یک چیزهایی هست که آدم فقط توی زندگی و زیر یک سقف متوجه اونها می شه
البته ما تا حدودی به روحیه هم آشنا میشیم
اگر روی خوبو به همدیگه نشون بدین چی
راستش الآن توی سنی نیستیم که بخواهیم تظاهر کنیم فرانک الآن بیست و پنج سالشه و من سی سالمه خیلی جوون و خام نیستیم
فرانک از این حرف منصور سرخ شده بود شوهر مریم گفت پس به زودی ای یار مبارکباد داریم
منصور گفت اکر فرانک منو قبول کنه
فرانک که دیگر از سرخی مثل لبو شده بود گفت توی این چند جلسه که هر دو خوب بودیم
محبوبه گفت ایشالله بعدش هم خوبین اما بچه ها اگر منو تنها بذارین نفرینتون میکنم که خدا دوتا دوقلو بهتون بده
پدرام گفت چی از این بهتر
لادن گفت یعنی تو بچه دوست داری
مگه تو نمی خوای
چرا اما هیچ وقت در این مورد حرفی نزده بودی
می خواستم خودت آمادگیشو پیدا کنی
مریم گفت پس دست به کار بشین
عصری فرانک و منصور و مریم و شوهرش که رفتند پدرام گفت لادن آماده شو ماهم بریم
تلفن زنگ زد محبوبه گوشی را برداشت و گفت بله سلام مادر چی شده آقاجون چش شده خدای من الآن می آم
همه نگران به محبوبه نگاه می کردند که رنگش سفید شده بود و دستهایش می لرزید لادن خودش را به او
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 29 May 2013 17:17
رساند چی شده محبوبه
آقاجان حالش به هم خورده
این را گفت و اشکهایش سرازیر شد دکتر پرسید قلبشونه
نمی دونم مامانم گفت حالش به هم خورده
غزل گفت خب پدر شما برین شاید بتونین کمکی بکنین
محبوبه گفت نه مزاحم نمی شم
این چه حرفیه شما آماده شین من برم سوییچ رو بردارم
لادن گفت با ماشین محبوبه برین
بسیار خب
لادن به محبوبه کمک کرد مانتو بپوشد و روسری به سر بگذارد کیفش را برداشت و همراه دکتر از خانه خارج شد در تمام طول راه بی صدا اشک می ریخت هرازگاهی دکتر از او می پرسید از کدام سمت برود وقتی به خانه حاج حسین رسیدند همه دورش جمع بودند و هر کسی حرفی می زد دکتر به بالینش رفت و همه را اتاق بیرون کرد و پس از معاینه قلبش به محبوبه گفت به اورژانس زنگ بزنین باید به بیمارستان برسونیمش
باشه چشم
محبوبه با اورژانس تماس گرفت و نیم ساعتی طول کشید تا آمدند دکتر خودش را معرفی کرد و گفت ایشون رو به بیمارستان ... ببرین منم با اونها هماهنگ میکنم
محبوبه و عاطفه و انسیه به اتفاق دکتر به بیمارستان رفتند و بهادر همراه حاج حسین با آمبولانس آمد به محض ورود به بیمارستان حاج حسین را به سی سی یو منتقل کردند و اقدامات اولیه شروع شد در حدود یک ساعت طول کشید تا دکتر خرسند از اتاق بیرون آمد همه به سویش رفتند ولی محبوبه که توان حرکت نداشت همان جا نشست دکتر گفت خطر رفع شده اما هر لحظه ممکنه حمله دیگری داشته باشه باید مراقبش باشن
همه متفرق شدند و دکتر خرسند در کنار محبوبه نشست و گفت شماهم شنیدین
بله
فکر می کردم از اتاق بیام بیرون اولین نفر شما رو می بینم
متاسفانه من رمق ایستادن نداشتم
اگر با من امری ندارین برم خونه
محبوبه نگاهش نمی کرد پس از تشکر از دکتر به خاطر اینکه مهمانی را به هم ریخت پوزش خواست
دکتر گفت اما ما عازم بودیم در ضمن امروز هم خودمونو به شما تحمیل کردیم
این چه حرفیه من توی این دوباری که غزل جون و سودابه خانومو دیدم بهشون علاقه پیدا کردم و خوشحال شدم که امروز باز هم دیدمشون.
-فقط غزل و سودابه؟
محبوبه با چنان وحشتی به دکتر نگاه کرد که از او خداحافظی کرد و رفت.عاطفه پرسید:چی بهت گفت که با وحشت نگاهش کردی؟
-هیچی گفت اگر مراقب آقاجون نباشیم ممکنه براش خطرناک باشه.
-راستی محبوب این کی بود؟چقدر خوش تیپ و آقا بود.
-عموی لادنه...در ضمن توی ساختمون زندگی میکنن.
-خدا عمرش بده.
-آره به موقع به دادمون رسید.
قرار سد در بیمارستان بماند و بقیه بروند.محبوبه با اصرار انسیه به خانه خودش برد.فائزه هم نگران به استقبال آنان آمد:چی شد خانم؟
-فعلا حالشون خوبه باید مواظبشون باشه.
اشاره کرد انسیه را به اتاق ببرند.محبوبه سوپ را گرم کرد و برایش برد.یک قرص آرامبخش هم به او داد و خودش بیرون آمد.فائزه گفت:من توی سالن میخوابم.خانم شما هم شام نمیخورین؟
-نه میل ندارم مهمونا کی رفتن؟
-بعد از رفتن شما رفتن بالا.آقای دکتر هم وقتی اومدن.اول به من خبر دادن که آقا حالشون خوبه بعد رفتن.
اسم خرسند که می آمد دلش ناآرام میشد.این مرد با او چه میکرد؟چرا هر چه میخواست از او دور باشد و فرار کند بیشتر مقابل همدیگر قرار میگرفتند؟گویی سرنوشت میخواست آن دو را امتحان کند.قسمت محبوبه از این احساس زجر فراق و غم است.او که در زندگی کوتاهش هیچ مردی توجهش را هم جلب نکرده بود.حالا در مقابل دکتر که سن پدرش را دارد اینطور بیتاب و بی قرار است .او هرگز نفهمیده بود زن بودن یعنی چه و حالا همه آن احساسات خفته از اعماق وجودش سر بیرون آورده و فرصتی برای خودنمایی میخواست و محبوبه نمیخواست اسیر آن احساسات شود.هر بار چهره دکتر در ذهنش نقش میبست.سودابه هم در کنار او قرار میگرفت زنی زیبا و درد کشیده نه محبوبه هرگز راضی نمیشود دل این زن پاک و معصوم را بشکند.با خدایش درد دل میکرد و از او خواست :خداجون به دلشون بنداز برن امریکا و من دیگه نبینمش خواهش میکنم!
صبح روز بعد اول به دفتر زنگ زد که آن روز نمیتواند برود.سری به دانشگاه زد ولی ساعت دوم را بخاطر عیادت از پدرش نرفت.مادرش که در بیمارستان بود گفت:دکتر پدرت رو دیده ممکنه بعدازظهر ببرنش بخش.
-چه خوب!
-راستی دکتر سراغتو میگرفت.گفت اگر اومدی یک سر به اتاقش بزنی.
خدایا او چه میخواست؟
-باشه مادر وقت کنم میرم.
-شاید کار واجبی داشته باشد.
-بسیار خوب گفتم که اگر وقت کنم میرم.
تا ساعت 2 پشت در اتاق سی سی یو قدم زد.با صدایی آشنایی به خودش آمد:خانم توکلی پیغام داده بودم که میخوام شما رو ببینم!
-بله مادر گفتن اما نخواستم مزاحمتون بشم.
-بله متوجه هستم که شما هر کار دلتون میخواد انجام میدین.لطف کنین به یکی از همراهان آقای توکلی اطلاع بدین چیزهایی هست که باید بهشون بگم.
-آقای دکتر بمن بگین.
-نه خانم شما اگر علاقه مند بودین صبح می اومدین دفتر من.
میدانست که او را عصبای کرده است.اما ناراحتی او بهت بود.بهمین دلیل گفت:باشه شوهر خواهرمو میفرستم.
تا عصر آنجا ماند.حال حاج حسین بهتر شده بود.در بخش همه دوره اش کرده بودند اما او بیشتر محبوبه را میخواست.روز و شب گذشته هم نام محبوبه را صدا میکرد.دکتر خیلی دلش میخواست بفهمد که پدر به این خودخواهی چطور در تمام بی هوشی و هشیاری ذکر محبوبه گرفته بود؟
شب مجید پیش حاجی میماند.در فرصتی که مجید برای شام خوردن بیمارستان را ترک کرده بود اتفاقی دکتر خرسند به حاج حسین سر زد و گفت:محبوبه خانومو دیدین؟
-دکتر اون سوگلی بچه های منه.
-چطور؟
-آخه اونو بیشتر از همه بچه هام اذیت کردم.تا همین چند سال پیش نه من و نه مادرش و نه اعضای خانواده هیچ محبتی به اون نکردیم.به جز مادرم و پسرخاله اش که عاشقش بود.
-پسرخاله ش چطوری؟
-اون هم مثل محبوبه عاشق درس بود.الان فوق مهندسی گرفته یک شرکت بزرگ هم داره.
-خب چرا نذاشتین با هم ازدواج کنن؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 29 May 2013 17:17
-اول اینکه محبوبه جواد رو مثل برادرش میدونست.در ثانی خاله اش از محبوبه متنفره!
-چرا؟
-چون موهاش قرمزه میگفت بد یمنه.
-گفتین مادرش هم علاقه ای به اون نداشت؟
-هنوز هم زیاد دوستش نداره.
-عجیبه!
-بله ما برای اینکه پسرمون بهتر رشد کنه اونو از شیر مادر محروم کردیم.محبوبه از شیر مستخدم خونه خورد.
-وقتی شیر نمیخواست چی؟
-نه اون از خونواده دور بود.یک جوری طرد شده بود.فقط عزیز و جواد به اون محبت میکردن شب عروسی محبوبه جواد از سربازی آمده بود مرخصی وقتی فهمید عروس محبوبه ی یک هفته مریض شد و در اتاقش رو به روی همه بست.بعد از یکهفته رفت کرمانشاه تا آخر سربازی هم به تهران نیومد.
-چرا محبوبه رو شوهر دادین؟
-راستش میدیدم هیچکس دوستش نداره.عزیز هم خیلی پیر بود.اگر محبوبه خونه بود و عزیز طوریش میشد خیلی لطمه میخورد.میخواستم اونو از خونه دور کنم.
-به چه قیمتی آقای توکلی؟
-میدونم اشتباه کردم اما این دو سه ساله همه جور غمشو خوردم و کنارش بودم.
-از رفتار شوهرش با اون خبر داشتین؟
-راستش محبوبه هیچوقت حرفی بما نمیزد.با مادر و خواهرش که صمیمی نبود با من هم رودرواستی داشت.فقط عروسی جواد بود که شوهرش زنگ زد و گفت میخوایم بریم مسافرت نمیدونم چرا شک کردم و رفتم خونه شون دیدم محبوبه خونین و ورم کرده کبود رو تخت افتاده.نمیدونم خواب بود یا بیهوش!هیچ حرکتی نمیکرد.شوهرش دستپاچه شد.من دیگه هیچی نفهمیدم .یقه ش رو گرفتم و چند مشت به شکم و پهلوش زدم و گفتم طلاقشو می گیرم التماسم کرد که طلاق نگیره پرسیدم محبوب چه کار کرده تعریف کرد که محبوبه رفته بود امتحان بده به اون هم هیچی نگفته فقط همسایه هاشون خانم مستوفی و همسایه دست چپی شون در جریان بودن کتاب و دفترش رو آورد نشونم داد منم تهدیدش کردم اگر بخواد مانع درس خوندن محبوبه بشه وای به حالش از من حساب می برد گفت باشه طلاقشو نگیر هرچی بگی قبوله برای دانشگاه هم بهانه گیری می کرد می گفت وقتی بره دانشگاه و پسرها رو میبینه دیگه طرف من نمی آد گفتم از دخترم مطمن هستم عاقبت مثل یک کوه پشتش ایستادم اما محبوبه هیچ کدوم اینها رو نمی دونه خلاصه دکتر خیلی برام عزیزه حتی بیشتر از پسرم که یک آدم بی کار و لاابالی بار اومده
الآن کجاست
سربازی خیلی اصرار داشت سربازیشو بخرم اما قبول نکردم و گفتم بره اونجا بلکه آدم بشه
دکتر خرسند هرچه بیشتر از محبوبه می شنید از شخصیت محکم و استوار او بیشتر خوشش می آمد ضمن اینکه چشمان او از نخستین دیدار در قلب و روح او تاثیر فراوان گذاشته بود این اواخر که بیشتر او را دیده بود از نجابت و گریزی که در حرکاتش می دید بیشتر لذت می برد
از وقتی که عاشق سودابه شده بود دیگر هیچ زنی نتوانسته بود توجه او را جلب کند به دلیل شغلش زنان زیادی دور و برش بودند خیلی ها تلاش می کردند بلکه در دل این مرد خوش قیافه و با شخصیت جایی پیدا کنند اما دکتر خرسند گویی هیچ یک از آنان را نمی دید تا آنکه آن اتفاق دلخراش افتاد و سودابه برای همیشه قدرت پاهایش را از دست داد سالهای اول گذشت و پس از دو سه سال خانواده و دوستانش و حتی سودابه از او خواستند که همسری اختیار کند تا از این تنهایی و سکوت نجات یابد اما او زیر بار هیچ کدام از این حرفها نرفت احساس دین می کرد به همه می گفت اگر من اینطور شده بودم سودابه منو رها می کرد نه سودابه تا آخرین لحظه همراهم بود پس من هم نمی توانم این ظلم را در حق اون بکنم
اما آن شب در خانه لادن وقتی چشمش به محبوبه افتاد دلش فشرده شد در نگاه محبوبه کششی بود که دکتر خرسند در هیچ زنی حتی سودابه ندیده بود آن شب تا صبح با خودش مبارزه کرد در اتاقش راه رفت و به خودش نهیب زد حالا زمان عشق و عاشقی نیست محبوبه از دخترش هم کوچکتر بود اما هرچه بیشتر دلش را نصیحت می کرد کمتر نتیجه می گرفت چند بار در پارکینگ محبوبه را دیده بود که بی خیال و بی توجه به او رفت در شب جلسه ساختمان هم هرچه کرد نیم نگاهی به او بیندازد موفق نشد حتی پیشنهاد کرد او مدیریت ساختمان را به عهده گیرد ولی باز موفق نشد نگاه دخترک را متوجه خود سازد این گریزش را چقدر دوست داشت امروز هم منتظرش بود اما می دانست که او به عمد نمی آید با خود می گفت حق داره شوهر قبلیش که مسن بود منم حداقل بیست و پنج سال ازش بزرگترم حتما شوهر جوون می خواد از همه مهم تر سودابه رو چه کنم چطور میتونم دلشو بشکنم خدایا این عشقو از دلم بیرون کن محبوبه راه درستی انتخاب کرد منم باید از اون فرار کنم و دیگه سر راهش قرار نگیرم دلمو می ذارم زیر پاهام دلی که توی این سن و سال به تپش افتاده همون بهتر که له بشه
با این تصمیم خیالش آسوده شد و به خانه رفت اما به محض اینکه چشمش به ساختمان افتاد اول به طبقه هشتم نگاه کرد که چراغش روشن بود همیشه در آسانسور اول طبقه هشتم را می زد بعد طبقه یازدهم را گویی با این کار دلش آرام می گرفت آخ که اگر محبوبه هم او را دوست می داشت چقدر خوشبخت بود به خود نهیبی زد دکمه طبقه یازدهم را فشار داد باید از همان شب شروع می کرد تا دیر وقت در کنار غزل بود از اینکه فردا می رفت دلش گرفته بود خانه بدون او خیلی سوت و کور می شد سودابه هم که حرف نمی زد سرش را با کتاب خواندن با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد گاهی مادر با خواهر سودابه به خانه آنان می آمدند و از سکوت آنجا کمی می کاستند مادر خودش که می آمد آن قدر گوشه و کنایه می زد که اشک سودابه را در می آورد و او را عصبی می کرد باید می پذیرفت که زندگی اش این است و راه گریزی ندارد غزل
سفارشهای لازم را به هر دو می کرد و باز هم در خلوت از پدرش می خواست همسری اختیار کند حتی صیغه ای می گفت پدرجان می دونم شما هم مثل هر مرد طبیعی تمایلاتی دارین که به خاطر مادر پنهانش می کنین اما ممکنه مریضتون کنه بیشتر به روحتون آسیب میزنه همه آدمها در هر سنی که باشن به یک هم صبحت نیاز دارن مامان نمی تونه همدم خوبی براتون باشه به این صورت در اومده و هیچ امیدی هم بهش نیست حداقل شما خودتونو برای ما حفظ کنین شما فقط پدر ما نیستین از وقتی یادمه با اینکه مشغله زیادی داشتین کمبود وجود مادر رو هم برای ما جبران می کردین همیشه برای اینکه کانون گرمی داشته باشیم بیشترین و سخت ترین کارها رو کردین اما مامان کوچک ترین همکاری ای با شما نکرد راستش می خواستم پیشنهادی بهتون بکنم
چیه دخترم
محبوبه خیلی خوبه هم نجیبه هم تحصیلکرده و هم زبیاست یعنی همه فاکتورهای یک همسر خوب رو داره
قلب نادر در سینه به تپش افتاد خدای بزرگ حتی دخترش هم او را به طرف این زن سوق می دهد چرا نمی تواند لحظه ای او را فراموش کند غزل متوجه درونی پدر شد و فهمید که او هم به محبوبه تمایل دارد و نشانه آن اینکه شماره آپارتمانش را حفظ بود وقتی محبوبه از بیماری پدرش اشک می ریخت و می لرزید پدر چقدر دستپاچه شده بود پس اینها بدون بدون علت نبود برای همین گفت محبوبه هم از شما بهتر گیرش نمی آد ضمنا می تونین برای اینکه مادر ناراحت نشه برین خونه محبوبه
دخترم این چه حرفیه
پدر اگر جای شما یک مرد آمریکایی بود از همون سال اول دوست دختر می گرفت
نه من آمریکاییم نه اینجا آمریکاست
اما غرایزتون که با یک آمریکایی فرقی نمی کنه
بسه غزل من نمی تونم در حق مادرت نامردی کنم
باور کنین این اصلا بد نیست حق طبیعی شماست خواهش می کنم در موردش فکر کنین
حتما اگر نیازی بود این کار رو می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 29 May 2013 17:18
متشکرم پدر راستی من از محبوبه خداحافظی کردم و اون هم یک هدیه برام خرید
هدیه ش چی هست
کتاب حافظ توی جعبه خاتم ببینین چه تهذیبی داره
آره کتاب با ارزشیه بی اختیار تفالی زد و این شعر آمد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر ظلمت شب آب حیاتم دادند
لبخندی زد و کتاب را بست غزل مراقبش بود دیگر مطمن شد که پدرش به این دختر چشم سرخ مو دل بسته است و در دل آرزو کرد که به هم برسند و این عشق عاقبت خوبی داشته باشد وسایلش را جمع کرد و به اتاقش رفت تا بخوابد صبح زود پرواز داشت
محبوبه از اينكه دكتر خرسند از او رنجيده است خوشحال بود. فكر مي كرد، همين باعث كينه و نفرتش مي شه. وقتي اون متنفر باشه، منم از صرافتش مي افتم. و خودش را اين گونه قانع كرد.
صبح روز بعد، اول سري به حاج حسين زد و بعد رفت دفتر. پرونده ها را بررسي كرد و يادش آمد كه به آقاي طاهباز، وكيل همسر آقاي ترابي، زنگ نزده است. به منشي گفت شماره را بگيرد. ارتباط برقرار شد، محبوبه خودش را معرفي و از او در مورد موكلش سؤال كرد. آقاي طاهباز پرسيد: "شما وكيل آقاي ترابي هستيد؟"
"بله، مي خواستم ببينم اگر شما از محل سكونت ايشون اطلاع دارين و هنوز اين خانم ازدواج نكرده در مورد رجوع و آشتي با ايشون صبحتي بكنم."
"خانم توكلي، ايشون ازدواج كرده و يك پسر يك ساله دارن."
"شما مطمئنين؟"
"همون قدر مطمئنم كه الان ساعت يازده و دو دقيقه س."
"مي شه بپرسم، اين خانم الان كجا هستن؟"
"نه خير، ايشون نمي خوان آدرس يا نشاني اي ازشون به آقاي ترابي داده بشه."
"اما فقط براي خودم..."
"نه خانم، معذورم. خواهش مي كنم آرامش زندگي ايشون رو به هم نزنين."
"متشكرم. لطف كردين وقتتون رو به من دادين."
"خواهش مي كنم، خدانگهدار."
شماره ي آقاي ترابي را به منشي داد كه براي عصر روز بعد وقتي به او بدهد.
يكي از موكلانش آمد و به كار گفت و گو مشغول شد. ساعت سه وقت ملاقات بيمارستان بود. با عجله از دفتر رفت. خيابانها در آن ساعت از روز خلوت بود و خيلي زود به بيمارستان رسيد. بيشتر اقوام جمع بودند.
"سلام آقا جون، حالتون خوبه."
"سلام به روي ماهت، خوبي؟"
"متشكرم، شما چطورين؟"
"شكر خدا خوبم. امروز دكتر خرسند اومد و دستور داد اَكوگرافي كردن. جوابش رو هم فردا مي دن. خدا عمرش بده! روزي چند بار به من سر مي زنه."
دل محبوبه باز بي قراري مي كرد؛ ولي او به روي خود نياورد.
مونس پرسيد: "محبوب، اين دكتر رو از كجا پيدا كردي؟"
"عموي يكي از دوستامه. در ضمن، با هم توي يه مجتمع زندگي مي كنيم."
"آهان! آخه ديدم با اون اومدي، تعجب كردم."
"خونه ي ما مهمان بود."
"اِ... پس رفت و آمد هم دارين؟"
"بله خاله."
محبوبه با عاطفه مشغول صحبت شد. ساعتي بعد از پدرش اجازه گرفت تا برود به كارش برسد. به يكي از موكلانش وقت داده بود و بايد مي رفت. از همه خداحافظي كرد و رفت. تا ساعت هشت و نيم درگير پرونده ي آن آقا بود. خسته و هلاك به سمت خانه راند و در دل دعا كرد كه دكتر را نبيند؛ اما همين كه خودرواش را پارك كرد، دكتر هم وارد پاركينگ شد. با عجله پياده شد و به سوي آسانسور رفت.
دكتر خرسند كه با لبخند به حركاتش نگاه مي كرد، منتظر ماند تا او برود، سپس از خودرو پياده شد و به سمت خانه ي سوت و كورش رفت. پس از ورد سودابه را بوسيد و حال و احوال كرد. پرسيد: "شام خوردي؟"
سودابه با حركت سر پاسخ منفي داد. دست و رويش را شست و ميز شام را چيد. غذا در مايكروويو گرم كرد و شامشان را در سكوت خوردند. هيچ اشتها نداشت. به سر و صداي غزل عادت كرده بود. چقدر دلش مي خواست خانه اش پر سر و صدا و همسرش پر جنب و جوش باشد! فكر كرد محبوبه الان چه كار مي كنه؟ خودش را سرزنش كرد، مگه قرار نبود به اون فكر نكني؟
شروع كرد به تعريف ماجراي بيماري پدر محبوبه. سودابه فقط نگاهش مي كرد و هيچ واكنشي نشان نمي داد. خسته شد و ادامه نداد. شام هم تمام شد. ميز را جمع كرد، ظرفها را در ماشين گذاشت، سپس رفت جلوي تلويزيون نشست. سر و صداي تلويزيون، با اينكه برنامه ي دلخواهش را پخش نمي كرد، كافي بود تا او را از فكر و خيال بازدارد. سودابه كه به اتاقش رفت، او هم تلويزيون را خاموش كرد، مسواك زد و خوابيد. خوابش نمي برد و فكر مي كرد. به اندام محبوبه دقت نكرده بود، يعني... اي واي! بسّه مرد، فكرهاي عجيب نكن و بيگر بخواب!
آن قدر اين دنده به آن دنده شد، تا خوابش برد.
صبح آسانسور در طبقه ي هشتم ايستاد. همه ي تنش داغ شد، يعني محبوبه است؟ سلام محبوبه آرام بود و پاسخ دكتر هم آرام. هيچ حرفي بينشان رد و بدل نشد. همه ي مدت سر محبوبه پايين بود. وقتي آسانسور ايستاد، خداحافظي كرد و به سرعت به سمت خودرواش رفت. نادر نگاهش مي كرد. يعني از چه چيزي فرار مي كند؟ از او كه يك مرد بود؟ از عشق يا از خودش؟ ايستاد تا او برود و بعد حركت كرد. اما در راهبندان خيابان اصلي، در كنار هم قرار گرفتند و نگاهشان يك لحظه با هم تلاقي كرد. نادر همه ي محبتي را كه در دل به او احساس مي كرد، در نگاهش ريخت. محبوبه هم نمي دانست كه نگاهش، راز قلبش را فاش مي كند. هر دو گرفتار عشقي ممنوع شده بودند! بوق خودروهاي پشت سر آنان را به خود آورد.
محبوبه ابتدا سري به بيمارستان زد و حال پدر را پرسيد. سپس به دادگاه رفت. ساعت دو كارش تمام شد و خودش را به بيمارستان رساند. هنوز كسي نيامده بود.
"سلام آقا جون!"
"سلام محبوبه ي من، چطوري بابا؟"
"خوبم. جواب اِكو اومد؟"
"آره، دكتر گفته مشكل چنداني ندارم. فقط بايد مواظب رژيم غذايي باشم و چربي و نمك كمتر بخورم. فردا صبح هم مرخص مي شم."
پایان قسمت ۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 31 May 2013 21:59
قسمت ۷
"چقدر خوب! آقا جون بيايين خونه پيش من."
"نه دخترم، تو كه خونه نيستي؛ اما اونجا عموت هست، عاطفه و بچه هاش هستن، سرم گرم مي شه. تو هم كه به ما سر مي زني، درسته؟"
"اون كه بله؛ ولي دوست داشتم بيشتر پيشم باشين."
"خوب كه شدم، با مادرت مي آييم چند شب پيشت مي مونيم. محبوب، دكتر خرسند زن داره؟"
"بله، چطور مگه؟"
"هيچي... يه غمي تو نگاهشه، حتماً زنش بَده؟"
"نه بنده ي خدا... خيلي هم خانوم و خوبه."
"پس چرا ناراحته؟"
"آخه چند سال پيش، خانمش و پسر كوچيكش تصادف مي كنن. بچه مي ميره و خانمش هم از دو پا فلج مي شه."
"بيچاره! پس براي همين اين جور مغمومه. زن ديگه اي نگرفته؟"
"تا جايي كه من مي دونم، نه. چون دخترش مي گفت، هر چي به پدر مي گم ازدواج كن قبول نمي كنه."
"عجب مرد خوبيه! اما خودمونيم، دخترش هم خيلي فهميده س."
"اي آقا جون بدجنس! من مثل دختر دكتر نيستم ها."
"مي دونم، من از اين شانسها ندارم!"
درحال خنديدن بودم كه انسيه، آسيه و محمد رسيدند. محمد گفت: "چيه پدر و دختر خیلی سرحالن؟
محبوبه سلام کرد.محمد که دو سال و نیم از محبوبه بزرگتر بود همیشه به او میگفت خاله فسقلی.اما اینبار وقتی گفت خاله فسقلی محبوبه پاسخ داد:من دیگه بزرگ شدم!
-نه هنوز من ارشدم.
-بله تو همیشه بزرگتر از من محسوب میشی.راستی آسیه.هنوز مادر شوهر نشدی؟
-ای بابا به جوونهای حالا میگیم زن بگیر انگار بهشون فحش دادی.براق میشن که نه زن میخوام چه کنم؟
-راست میگه بذار پیر بشه دیگه کسی بهش دختر نمیده.
محمد گفت:مادر عجله نکنین!باید شغلی داشته باشم که بهم زن بدن یا نه؟
-خب بره در مغازه وایسه.
-چند نفر باید اونجا کار کنند؟بهادر مجید و آقاجون.چهار روز دیگه هم مهدی میاد.مگه برای اداره یه سوپر چند نفر لازمه؟
-من این چیزها که تو میگی سرم نمیشه.اما هر کس همت کنه خدا هم بهش روزی میده.
-خب آقاجون من دیگه میرم تو رو خدا منو ببخشین.
-عیب نداره دخترم برو به کارت برس.
محبوبه از همه خداحافظی کرد.همینکه خواست از در بیرون برود دکتر داخل شد.عذرخواهی و سلام را با هم کرد.دکتر خرسند هم به آرامی جواش را داد محبوبه رفت و نادر با زحمت زیاد بر خودش مسلط شد که عادی بنظر برسد.خیلی زود به اتاقش برگشت.یک آن نگاهش با محبوبه تلاقی کرد.فقط یک آن بود ولی قلبش را گرم کرد و د رهمان لحظه یخ وجودش ذوب شده بود.چه داشت این زن که این چنین او را بیقرار میکرد؟بارها در مهمانیها بسیای از زنان با لباسهای آنچنانی سعی در جلب توجه او کرده بودند اما به آنان کوچکترین احساسی نداشت.چرا محبوبه وجود سردش را گرما میبخشید؟
شب که بخانه رسید اول طبقه هشتم را نگاه کرد.چراغش روشن و خودرو محبوبه هم در پارکینگ بود.کاش بهانه ای داشت تا با او صحبت میکرد و چشم در چشمش میدوخت.کلید انداخت و سودابه در صندلی چرخدار به استقبالش آمد.همسرش را بوسید و برنامه تکراری هر شب را اجرا کرد.اما امشب دلش میخواست تنها بماند تا د رمورد اتفاق آن روز فکر کند به نگاه صبح محبوبه و گرمای وجودش شب با رویای محبوبه به خواب رفت.صبح سرحال بود و هنگام اصلاح صورتش سوت میزد.سودابه با تعجب به او نگاه میکرد و می اندیشید شوهرش خل شده.کاغذی به نادر داد که در آن نوشته بود میخواهد سفره بیندازد.نادر گفت:خیلی خوبه.هر کاری از من بر میاد بگو انجام بدم.
سودابه لبخند زد و سر میز صبحانه فهرستی بلند بالا از مهمانان را به او نشان داد.در میان آنهمه اسم نام محبوبه برایش از همه درخشان تر بود.سر تکان داد و گفت:هر چی میخوای بگو بخرم.
سودابه فهرست دیگری نشانش داد.قرار بود پنجشنبه دیگر سفره انداخته شود.سودابه نوشته بود که مادر و خواهرش چند روزی به اینجا می آیند.نادر هم استقبال کرد.پرستار آمد و نادر از خونه بیرون رفت.با عجله به محل پارک خودروی محبوبه نگاه کرد هنوز نرفته بود یعنی چه؟نکنه خواب مونده؟اما درست در همین لحظه در آسانسور باز شد و محبوبه دوان دوان خود را به خودرو اش رساند و حرکت کرد.نادر هم پشت سرش رفت.
محبوبه به دفترش رفت روز گذشته آقای ترابی همه وقتش را گرفته بود.باید نقش روانپزشک را بازی میکرد.آقای ترابی فهمید همسر سابقش شوهر کرده است تسلط بر اعصابش را از دست داد و شروع به داد و بیداد کرد.دکتر بهبود به اتاق آمد تا او را ساکت کند اما او بیشتر پرخاش کرد.محبوبه دستور قهوه داد و با اصرار زیاد قهوه را به او خوراند.کمی وقت داد تا او خودش را بازیابد و بعد آرام آرام با او شروع به حرف زدن کرد.از خواسته های زن و ازادیهایی که باید به او داده شود گفت و از نوع دیدگاه اجتماع به زنان و اینکه در جامعه باید به آنها بها داد و لیاقتهایشان را باور و قبول کرد نه آنکه به چشم عروسکی که فقط زیبایی اش اهمیت دارد به آنان نگریست.
به آقای ترابی پیشنهاد کرد همسر مناسبی برای خود بیابد و سعی کند با او رفتار بهتری داشته باشد.بطور ضمنی به او فهماند که رفتارش با همسرش اشتباه بوده است.سرانجام آقای ترابی آرام شد.محبوبه نشانی یک دکتر روانپزشک را به او داد و گفت:این پزشک کمکتون میکنه تا آرومتر بشین و زندگی بهتری داشته باشین.
ساعت 8 او را راهی خانه اش کرد و خود خسته غمگین بخانه رفت.صبح باید برای پرونده آقای ذکایی به دادگاه میرفت.شب پیش ساعتها به لحظه برخوردش با دکتر اندیشیده بود.بر خلاف اینکه همیشه تصور میکرد از جنس مرد بیزار است و چندشش میشود ولی د رمقابل دکتر این احساس را ندارد.با خودش گفت:معلوم نیست چه مرگم شده؟از عباس حالم بهم میخورد و رعشه میگرفتم.حالا از یک مرد غریبه نه تنها چندشم نمیشه از بوی اودکلنش مست شدم!خدایا رحم نکن!نکنه دختر بدی شدم؟نه!نباید به این احساسم اجازه ابراز وجود بدم.کاش میفهمیدم اون چه حالی داشت!ای بابا اون زنی مثل سودابه داره از یک لحظه برخورد با من چه احساسی میتونه داشته باشه؟سودابه خیلی قشنگه.با اینکه روی صندلی چرخدار اما اندامش خیلی خوبه.کسی که زنی مثل اون داشته باشه بمن توجهی نمیکنه.بهتر من که نمیخوام توجه اونو جلب کنم.
تا رسیدن به دادگاه در این افکار غرق بود.در محیط کار جایی برای فکرهای خصوصی نبود .کارهایش را انجام داد و خودش را سریع بخانه پدرش رساند.حاج حسین را از بیمارستان آورده و گوسفندی هم جلوی پایش قربانی کرده بودند.به دستور حاج حسین یک ران گوسفند را برای دکتر خرسند کنار گذاشتند.بساط دل و جگر و گوشت کباب شده براه بود.یکبار دیگر همه دور هم جمع شده بودند.پس از مدتها جواد را دید و از او د رمورد زهرا الماسی پرسید.جواد گفت:کارمند ساعی و وقت شناسیه.قراره با یکی از کارمندا هم ازدواج کنه.
محبوبه خیلی خوشحال شد.بهناز هم یک دختر ناز و تپل بدنیا آورده بود.محبوبه از جواد پرسید:دختر بهتره یا پسر؟
-هر دو خوبن اما دختر شیرین تره.
-خوب دور و بر خودتونو شلوغ کردین.
-آدم وقتی تو متن زندگی میره همه اینها پیش میاد.
-آره امیدارم خوشبخت باشین.
-تو هم همینطور.
محبوبه آهی کشید و تشکر کرد و در کنار پدرش نشست.حاج حسین که شاهد گفت و گوی جواد و محبوبه بود گفت:محبوبه جان ما در مورد تو خیلی اشتباه کردیم.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 31 May 2013 22:00
-این حرفو نزنین اقا جون.
-محبوب من بتو خیلی بدهکارم زندگیتو بچگیتو جوونیتو و ...
-آقاجون من همه شما رو دوست دارم باور کنین.
این دل ریوف توست
ناهار را در کنار خانواده خورد عصر به خانه بازگشت نمی دانست گوشت قربانی سهم دکتر را خودش ببرد یا فایزه نمی خواست بی احترامی کند بنابراین گوشت را داخل یک سینی نقره یادگار عزیزجون گذاشت و به طبقه بالا رفت زنگ زد نادر در حالی که روبدوشامبر ابریشمی زیبایی به تن داشت در را باز کرد محبوبه که کمی دستپاچه به نظر می رسید سلام کرد دکتر هم دستپاچه جوابش را داد و تعارف کرد که برود داخل سودابه هم آمد جلوی در محبوبه سلام کرد و سودابه لبخند زد محبوبه توضیح داد که برای سلامت پدرش گوسفند قربانی کرده اند و این سهم آنان است سودابه با تکان دادن سر تشکر کرد
دکتر در کنار محبوبه ایستاد و از عطر وجودش مست بود محبوبه هنوز سینی حاوی گوشت را در دست داشت سودابه جلو رفت و دستش را دراز کرد محبوبه سینی را در دستهای او گذاشت خواست برگردد که سودابه دستش را گرفت و نادر هم گفت بفرمایین تو
مجبور شد به خواستشان عمل کند به هال رفت و بر روی اولین مبل نشست نادر فوری به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی بیاورد درست مانند دختر چهارده ساله ای که از خواستگارش پذیرایی می کند هول و دستپاچه شده بود نفسی عمیق کشید تا آرامش پیدا کند وقتی چای را جلوی محبوبه گرفت لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد محبوبه فوری به سودابه نگاه کرد نادر متوجهش بود هر دو هیجان زده و بی قرار بودند و سودابه حال آنان را درک می کرد محبوبه آن قدر نجیب بود که نخواهد جانشین زنی مثل او شود دلش برای هر دو آنان می سوخت نادر عذاب وجدان داشت و در عین حال دلش نمی آمد از محبوبه چشم بردارد اما نگاه محبوبه بیشتر پایین بود و زمین را نگاه می کرد سودابه کنار محبوبه آمد و نادر هم روبه رویش نشست
محبوبه چایش را نوشید و عزم رفتن کرد که سودابه نگذاشت همانطور دستش را گرفته بود به نادر اشاره کرد فهرست اسامی مهمانان را بدهد نادر خواسته او را انجام داد و یک کاغذ جلوی محبوبه گرفت نمی توانست بخواند اما متوجه اسم خودش شد نگاه پرسشگرش را به سوابه دوخت او هم به شوهرش اشاره کرد نادر گفت سودابه هفته دیگه می خواد سفره بندازه از شما هم دعوت می کنه که بیایین
می خواست بهانه بیاورد که نمی تواند برود اما زبانش بند آمده بود فقط گفت حتما می آم
نادر هم نفس راحتی کشید محبوبه این بار دیگر از جا بلند شد دست سودابه را گرفت و از او خداحافظی کرد نادر او را تا جلوی در مشایعت و در آخرین لحظه از وی خداحافظی کرد نادر دکمه آسانسور را فشار داد و با محبوبه منتظر آمدن آسانسور شد نادر آهسته گفت از طرف ما از آقای توکلی تشکر کنید
خواهش میکنم
در آسانسور که باز شد محبوبه سریع به داخل رفت و دکمه را فشار داد نادر تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد در آنجا ماند به خانه برگشت و میز را جمع کرد فنجان محبوبه را به آشپزخانه برد و به گوشتها نگاه کرد از اینکه سینی او جا ماند خوشحال شد چون می توانست یک باز دیگر او را از نزدیک ببیند
محبوبه وقتی به خانه رسید یکراست به اتاقش رفت و در تنهایی مدتی خودش را بازخواست و محاکمه کرد دیگر خسته شده بود دلش می خواست این ماجرا هرچه زودتر به پایان رسد
روز بعد تا نزدیک ظهر خوابید فایزه ناهار را آماده می کرد که حاج حسین تلفن زد و از آنان خواست برای ناهار بروند خانه او محبوبه گفت
فایزه جان غدا رو بذار برای فردا حاضر شو بریم
دختر جوان شاد و سرحال لباس پوشید محبوبه هم آماده شد در آسانسور باز هم دکتر را دیدند فایزه کلی با او خوش و بش کرد و حال سودابه خانم را پرسیدند محبوبه فقط سلام داد و حال همسرش را جویا شد حتی نیم نگاهی به او نگرد فایزه گفت می ریم خونه حاج آقا زنگ زدن گفتن برای ناهار بریم
همه غم عالم در دل نادر جمع شد دلش می خواست او هم برود او محبوبه را می خواست هر لحظه بیشتر از پیش گاهی بی طاقت می شد و زمانی صبر عارفانه پیدا می کرد مثل هوای بهاری گاهی می بارید زمانی هم آفتابی بود از محبوبه پرسید حال آقای توکلی خوبه
بله متشکرم
دیگه مشکلی ندارن
نخیر
اگر خواستن تحت نظر باشن به خودم بگین احتیاجی نیست از منشی وقت بگیرین
لطف می کنین
فایزه تندتر رفت سمت خودرو نادر گفت خانم توکلی
بله
شما از من بیزارین من خطایی کردم که مورد بی مهری شما واقع شدم
محبوبه با تعجب گفت نه اصلا چرا این سوالو می پرسین
آخه شما از من فرار می کنین به سوالهام خیلی کوتاه جواب می دین و موقع حرف زدن فقط به پایین نگاه می کنین
من عادتمه
اما یک وکیل از نفوذ کلام و نگاهش استفاده می کنه
خب اون توی دادگاهه اینجا
سپس سرش را بالا گرفت و در دام نگاه دکتر گرفتار شد
شاید یک دقیقه ای هیچ کدام حرفی نزدند و به یکدیگر خیره ماندند باز هم محبوبه بود که به خود آمد پوزش خواست و رفت و نادر را بادلی که داشت جا کنده می شد برجا گذاشت محبوبه برای اینکه به خودش مسلط شود چند دقیقه ای پشت فرمان نشست فایزه گفت پس چرا نمی ریم
بذار ماشین گرم بشه بعدا
آقای دکتر چی می گفت
هیچی در مورد غذای آقاجون سفارش می کرد
کمی بعد خودرو را آهسته به حرکت در آورد تا غروب که به خانه برگردند بی قرار بود پدرش متوجه شد و پرسید محبوب امروز چته ناآرومی
نه آقاجون فردا یک دادگاه دارم دلم شور می زنه
اما تو هیچ وقت این طور نبودی در ضمن فردا مگه دانشگاه نمی ری
آخ اصلا یادم نبود نمی دونم چه کار کنم هم درسم مهمه هم اینکه نمی شه نرم دادگاه
وقتتو یه جوری تنظیم کن که به درست لطمه نخوره
چشم همین کارو می کنم
غروب آماده رفتن شد و هرچه به او اصرار کردند برای شام بماند گفت که باید متن دادخواست را تنظیم کند در راه دعا کرد باز هم دکتر را ببیند اما ندید در عوض وقتی به خانه رسید دکتر زنگ زد و گفت سودابه خواهش کرد به مادر و خواهراتون و دوستاتون خبر بدین و دعوتشون کنین
بله حتما
دکتر آهسته تر از قبل گفت با خیال راحت حرف بزنین
چطور
"دیگه من رو به روتون نیستم كه مجبور باشین سرتونو پایین بندازین."
"آقای دكتر، این مسئله رو چقدر به رخ من می كشین! می خواهین اعتراف كنم آداب معاشرت بلد نیستم؟"
"بله؛ نه نه! من منظورم این نبود. باور كنین فقط می خوام بگم منو از اون نگاهها محروم نكنین."
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 31 May 2013 22:00
محبوبه گوشی را بدون خداحافظی گذاشت. نادر فهمید نباید در مورد او عجله كند. باید آرام و با طمأنینه جلو برود. نباید او را ترساند. از كار خودش عصبانی بود. باید یك جوری از دلش بیرون بیاورد. صبح كشیك كشید،
همین كه محبوبه از در خانه بیرون آمد، او هم شتابان خودش را به پاركینگ رساند. هنوز نرفته بود. به كنار خودرواش رفت و به شیشه ضربه ای زد. محبوبه شیشه را پایین كشید و سلام كرد. دكتر گفت: "دیشب مثل اینكه سوءتفاهمی پیش اومد."
محبوبه چیزی نگفت. به روبه رو نگاه می كرد. دكتر ادامه داد: "خانم توكلی، باور كنین وقتی با كسی حرف می زنم و نگاهم نمی كنه عصبی می شم. تصورم اینه كه حرفهای من براش جالب نیست، یا مزاحمش هستم. فقط همین!"
محبوبه گفت: "شما هیچ وقت مزاحم من نبودید. نگاه كردن من به شما، دلیلی داره كه اجازه بدین برای خودم بمونه. حرفهاتون هم جالبه و من با همه ی وجودم گوش می كنم. فقط یك مسئله هست آقای دكتر، من تنها زندگی می كنم و خانم شما هم در وضعیتی نیستن كه بخوان ناراحت و عصبی بشن. همسایه ها هم كه می دونین، زندگی منو زیر ذره بین گذاشته ن. ازتون خواهش می كنم سعی كنین كمتر با هم برخورد كنیم. این به نفع هر دو ماست."
"بله متوجه شدم. دیگه مزاحمتون نمی شم."
اما محبوبه زیر لب آهسته گفت: "شما اصلاً مزاحم نیستین!" و این حرف را فقط خودش شنید.
نادر از خودرو فاصله گرفت و محبوبه حركت كرد. از آن روز سعی داشت سر راه زن جوان قرار نگیرد؛ اما رفت و آمد او را از پنجره نگاه می كرد. حتی به دیدن خودرواش هم راضی بود. محبوبه هم، طبق قولی كه داده بود، فرانك و مریم را تلفنی دعوت كرد. به مادر و عاطفه هم خبر داد. به همه گفت صبح زودتر بیایند، در منزل او لباس بپوشند و به سرو وضعشان برسند. خودش آن روز یك ملاقات در دفتر داشت.
صبح زودتر از همیشه بیدار شد. دنبال لباس مناسبی كمدش را زیر و رو كرد. پیراهن تندی را انتخاب و از فائزه خواهش كرد كه آن را برایش اتو كند. یك صندل شیشه ای، هماهنگ با لباسش، و یك شال تور ملایم هم برای سر سفره انتخاب كرد و كنار گذاشت. لباس پوشید و رفت. در پاركینگ متوجه دكتر شد. اما هر دو به ظاهر بی اعتنا بودند. از آن روز هیچ گونه برخوردی نداشتند و هر دو دلتنگ بودند؛ ولی با خود و احساسشان مبارزه می كردند. محبوبه به دفتر رفت. قرار ملاقاتش لغو شده بود. به منشی تذكر داد كه به مراجعان یادآوری كند چنانچه قصد لغو ملاقات دارند، این كار را روز قبل انجام دهند. خیلی عصبانی بود. این همه راه را بی جهت آمده بود. سریع برگشت.
مادر و عاطفه آمده بودند. پس از استحمام موهایش را خشك كرد. عاطفه گفت: "محبوبه یك كم آرایش كن."
"نه، دوست ندارم. وسیله ی آرایشی هم ندارم."
"خب، من آوردم."
"نه، وسیله آرایش كس دیگرو استفاده نمی كنم."
انسیه گفت: "وا، خواهرته... نجس كه نیست!"
"می دونم مادرجون، شاید من یك مریضی داشته باشم و خواهرمو مبتلا كنم."
"بسم ا... به حق چیزهای نشنیده!"
فرانك و مریم هم رسیدند. با انسیه و عاطفه روبوسی كردند و همین كه چشمشان به محبوبه افتاد، هر دو ماتشان برد و گفتند: "دختر چی شدی!"
عاطفه گفت: "هر چی می گم به خودت برس، گوش نمی ده. شما بهش بگین."
"نه عاطفه جون، احتیاج نداره."
سرانجام همه حاضر شدند و به طبقه ی بالا رفتند. سودابه با صندلی اش در كنار راهرو ورودی به سالن، ایستاده بود. و با سر به همه خوشامد می گفت. مادر و خواهرش هم با آمدن هر مهمان، جلو می آمدند و به سالن دعوتش می كردند. محبوبه آخر از همه وارد شد. با سودابه روبوسی كرد و سپس با مادر و خواهر او احوالپرسی و خود را معرفی كرد. لادن خودش را به آنان رساند و با همه روبوسی كرد. محبوبه چشمش به خانم مستوفی و سارا افتاد و با آنان خیلی گرم و صمیمی برخورد كرد.
سارا گفت: "محبوبه جون چقدر خوشگل شدی!"
"چشماتون قشنگ می بینه."
"انگار شكفته شدی و از حالت بچگانه بیرون اومدی."
"خب، بزرگ شده م دیگه!"
از حال سیما و ساناز و خانم فرجی جویا شد. شكر خدا همه خوب بودند. سارا گفت: "ساجد و همسرش هم برای همیشه اومدن ایران."
اما از سامان حرفی نزد. محبوبه هم چیزی نپرسید. دعا شروع شد. محبوبه تمام مدت برای سلامت همه ی خانواده، دوستانش و همچنین برای خاموش شدن شعله ی این عشق ممنوع دعا كرد. پس از دعا غذا را كشیدند و سارا نشسته بود. سارا گفت: "طفلك سودابه و دكتر!"
محبوبه پرسید: "چرا؟"
"خب، این زن كه اسیر صندلی چرخداره، شوهرش هم گرفتار اون. نه زن می گیره، نه می تونه همیشه تو خونه سكوت كنه. تا حالا هم دوام آورده، خیلی مردونگی كرده."
"شاید دوست، یا زن صیغه ای داشته باشه."
"اصلاً اهل این برنامه ها نیست. دختر خاله ی سودابه بدش نمی آد اینجا بمونه و با دكتر هم یك صیغه بخونن. حتی سودابه هم راضی شد؛ اما دكتر اصلاً رضایت نداد. خیلی سخته آدم ناتوان باشه و همه بخوان برای شوهرش زن پیدا كنن. دكتر خیلی مَرده كه تونسته تا حالا با این وسوسه ها مبارزه كنه. سودابه می گه شبها كه مستخدم و پرستار ندارن، دكتر از راه كه می رسه میزو می چینه و غذایی مرو كه خدمتكار پخته گرم می كنه، غذای سودابه رو می ده و براش حرف می زنه. بعد هم برای خواب آماده ش می كنه. می ذارش رو تخت. تازه، نصف شبها هم بهش سر می زنه. كدوم مردیه توی این زمونه كه این همه خدمت زنشو بكنه؟"
"خدا هم یك جور دیگه تلافی خوبیهاشو می كنه."
"خدا كنه! محبوبه، نمی دونی چه مرد مهربون و با وجدانیه."
غريبه ها، همسايه ها و اقوامي كه راهشون دور بود كم كم رفتند و تنها خانواده ي مستوفي، خانواده ي محبوبه و لادن و مادر بودند. هر بار كه محبوبه بلند مي شد، سارا و سودابه او را مي نشاندند. ساعت چهار بود كه با همه خداحافظي كرد. سودابه را بوسيد و برايش طلب سلامتي كرد. از مادر و خواهر سودابه هم تشكر كرد. با اصرار از خانم مستوفي خواست كه به خانه ي او هم بروند؛ اما او قبول نكرد.
در آستانه ي در بود كه دكتر وارد شد. پا پس كشيد و گفت: "ببخشين، مثل اينكه زود اومدم."
عاطفه گفت:نه...ما دیر بلند شدیم همه خودمونی هستن بفرمایین.
باز هم هیچکدام بهم نگاه نکردند.خداحافظی محبوبه را ارام پاسخ گفت.او رفت و نادر بیقرار شده بود.بخودش بد و بیراه میگفت که چرا اینقدر دیر آمده و تنها دامن لباسش را دید که بود.دکتر با خود گفت کاش نگاهش میکردم ببینم رنگ بهش میاد؟
با سارا و مادرش در کمال گیجی احوالپرسی کرد و به اتاقش رفت.لادن صدایش زد:عموجون ما داریم میریم.
بیرون امد و آنان را تا جلوی در بدرقه کرد کمی هم در سالن نشست.همه مشغول کار شده بودند.حتی سارا هم کمک میکرد.به اتاقش رفت و سیمین یک سینی از همه مخلفات و خوراکی های سر سفره برایش برد.دکتر تشکر کرد و باز خودش را به خواندن روزنامه سرگرم ساخت.سیمین پرسید:گرسنه نیستی؟
-چرا میخورم.
-من برات از همه چیز کنار گذاشتم.
-متشکرم تو لطف داری.همیشه برام مثل خواهری دلسوز بودی.
سیمین گفت:خواهش میکنم تو بهترین شوهرخواهر دنیا هستی.و در را بست و به سالن آمد.
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 31 May 2013 22:01
مادرش پرسید:غذای دکتر رو دادی؟
-بله.
شب پیش نیز با وجود به کارگیری ترفندهای گوناگوی میخواست از کار دکتر سردرآورد.احساس زنانه اش میگفت که نادر قبلی نیست.چند باز موضوع ازدواج مجدد نادر را پیش کشید ولی نادر سرش به کتاب گرم بود.او سیمین را هرگز به چشم زن نگاه نمیکرد.برایش مثل خواهر بود.سینی غذا را به سالن اورد در کنار سودابه نشست و پرسید:مادر و خواهرم هم اومده بودن؟
سودابه سرش را پایین آورد.
-حرفی که نزدن تو رو ناراحت کنن؟
سودابه باز هم با سر اشاره کرد که نه.خیالش راحت شد .دوست نداشت به هیچ وجه او راناراحت ببیند.
محبوبه مادر و خواهرش را رساند و خودش بخانه بازگشت.فرانک سریع تعریف کرده بود که بزودی جشن نامزدی میگرند و باید آماده باشد.به فکر فرو رفته بود که زنگ زدند.فائزه در را گشود و در حالیکه تعارف میکرد محبوبه را صدا زد.محبوبه با دیدن سیمین که سینی و ظرف ابگوشت را برایش آورده بود دلش فشرده شد.ته قلبش میخواست دکتر اینکار را بکند بلکه باز هم یکدیگر را ببینند.به سیمین تعارف کرد که داخل شود.او هم با پررویی آمد.همه جا را با دقت نگاه کرد و گفت:محبوبه جون چه خونه قشنگی داری.
-قابل نداره.
-خواهش میکنم سلیقه خوبی داری.
-نظر لطفتونه.
-جدی میگم هارمونی رنگها رو با دقت رعایت کردی همین کارت خونه رو دلنشین کرده.
محبوبه از سیمین خواست بنشیند تا چای بیاورد اما او گفت:نه چای نمیخورم.میتونم اتاق خوابت رو ببینم؟
-البته!بفرمایین.
نمیدانست او بدنبال چیست.او اتاق فائزه را نشانش داد و بعد اتاق خودش را.
-تخت یک نفره داری؟
-خب بله مگه اشکالی داره؟
-نه نه...
سیمین سریع از اتاق بیرون آمد و گفت:باید برم شام دکتر رو دادم برم براش چای بریزم.
-شب بخیر.
-شب بخیر!
محبوبه متوجه نشد چرا سیمین میخواست اتاق خوابها را ببیند و چرا از تخت یکنفره تعجب کرد.شنبه امتحان سختی داشت از این رو مشغول درس خواندن شد و همه چیز را به فراموشی سپرد.هر ازگاهی که تصویر دکتر در خاطرش نقش میبست سرش را بشدت تکان میداد تا تصویر را محو کند.روز بعد هم تا شب درس خواند.صبح شنبه باید میرفت دانشگاه.
آسانسور در طبقه هشتم ایستاد و درش باز شد.دکتر هم با خیال راحت تماشایش میکرد.وقتی به پارکینگ رسیدند خداحافظی کرد و بسوی خودرواش رفت دکتر در آسانسور ایستاده بود و نگاهش میکرد.از سنگینی نگاه دکتر بود یا عجله خودش که پایش پیچ خورد و بزمین افتاد.دکتر سریع خودش را رساند محبوبه با عجله بلند شد که نیاز به کمک دکتر نداشته باشد.
دکتر پرسید:درد میکنه؟
-چیز مهمی نیست خوب میشه.
-اجازه میدین نگاهی بکنم؟آخه من پزشکم!
محبوبه به زحمت بر روی صندلی خودرو نشست و گفت:نگران نشین حالم خوبه.باید برم دیرم شده امتحان دارم.
-میخواهین من برسونمتون؟
-نه نه درست نیست خودم میرم.
دکتر نگاهش کرد و گفت:از چی میترسی؟
محبوبه سرخ شده بود.دکتر ادامه داد:خانم توکلی باور کنین قصد ازار شما رو ندارم خواستم کمکی بکنم.
-متشکرم دیگه باید برم.
-مزاحمتون نمیشم.
پاسخی نداد.خورو را روشن کرد و رفت همیشه محبوبه بود که او را ترک میکرد یا به قولی میگریخت.دکتر با خود گفت باید از اون بپرسم چرا؟اما خودش گفت بخاطر سودابه و حرف مردم پس من چی؟خودش چی؟
میدانست محبوبه هم به او احساسی دارد وگرنه دلیلی برای فرار نبود.اون داره از خودش فرار میکنه.
محبوبه هم ناراحت بود.از مبارزه بی امان با خودش احساسش و دکتر خسته شده بود.با خود گفت امشب اگه ببینمش علت فرارمو میگم.اون هم دوستم داره نگاهش اینو میگه.
با هر جان کندنی بود امتحان را داد.تا ساعت 3 کلاس داشت عصر به دفتر رفت.درد پایش بهتر بود.قرار ملاقات پنجشنبه به امروز موکول شده بود.جدی و کمی هم با خشونت گفت:لطفا قرار ملاقات رو 24 ساعت قبل لغو کنین.
مرد محترمی بود.پوزش خواست و علتش را گرفتاری خانوادگی عنوان کرد.محبوبه چیزی نپرسید و در مورد پرونده با هم صحبت کردند.ساعتی بعد کرد دفتر را ترک کرد.دکرت بهبود به اتاقش آمد و از وضع کارش پرسید محبوبه گفت:بد نیست اما هنوز ماکسیما نخریدم.
-چطور مگه؟
-آخه یکی از همکلاسهام دفتر باز کرده خونه و تشکیلات بهم زده و یک ماشین ماکسیما زیر پاشه
خوب اون مجانی برای کسی کار نمی کنه
دکتر دلم نمی آد یک نفر که توی زندان اسیره من برم از زن و بچه ش پول بگیرم اگر پولی داشت که دیه طرفو می داد پولو باید از پولدارها گرفت
البته طرز کارتو می پسندم اما اگر می خوای پشت خودتو ببندی این راهش نیست
بذارین معروف بشم اون وقت همه کارهاشونو به من محول می کنن راستی عید پونزده روز تعطیلیم دیگه
آره حسابی استراحت کن مسافرت می ری
نمی دونم پارسال عید رفتیم شمال امسال نمی دونم تصمیم خونواده چیه
به یاد راحله افتاد سالگرد عباس بود به او تلفن کرد و او هم گفت که به تهران می آید
پس راحله جون خونه آقاجون رو که بلدی
آره
تنها می آیی
سعی می کنم می دونم از ستار خوشت نمی آد دادش خدا بیامرزم هم از اون خوشش نمی اومد می گفت به تو بد نگاه می کنه
به هرحال خوشحال می شم تو رو ببینم
چیزی نمی خوای برات بیارم
نه دستت دردنکنه
محبوبه شب سراغ پدرش رفت و جریان آمدن راحله را گفت نمی خوام خونه خودم ببرمش یه وقت دهن لقی می کنه و به ستار می گه باعث دردسر میشه
هر جور صلاح می دونی سال عباس کی هست
هفته دیگه سه شنبه است اما شب جمعه می گیریم
باشه وسایلی که می خوای بگو برات بخرم
چشم براتون لیست می نویسم
هرچه به او اصرار برای شام بماند قبول نکرد و رفت در پارکینگ مجتمع چشم گرداند خوردروی دکتر را
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود