قسمت دهموقتی راحیل صادقانه افکارش را بیان کرد نیما لبخند مرموزی زد و گفت:نظر شما درست است. من هم بالاخره همسر دلخواهم را پیدا میکنم.و راحیل در فکر رفت که همسر مردی مثل نیما که مشکل پسند هم می نمودچه خصوصیاتی می تواند داشته باشد. هرچه فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.خواست از او بپرسد که دید کاملا خوابش برده است. منصرف شد و تصمیم گرفت بقیه راه را کمی موسیقی گوش کند. به طرف داشبورد خم شد. دستش که به اولین نوار رسید صدایی پرسید:چه می کنید؟راحیل جواب داد:متاسفم که بیدار شدی. یک نوار می خواستم.نیما که خواب از سرش پریده بود به او توصیه کرد که مواظب جاده باشد. خودش نواری را انتخاب کرد و صدای استاد بنان فضای خواب آلود ماشین را پر کرد. نیما که خواب از سرش پریده بود از کیسه خوراکیها آخرین سیب را برداشت و بدقت پوست کند و یک تکه از آن را با چاقو به دست راحیل دادو به طنز گفت:این طور دستم خسته نمی شود.راحیل با شیطنت گفت:سه به یک به نفع تو تا بعد.نیما تکه بعدی سیب را خودش در دهان راحیل گذاشت. راحیل با زحمت قورتش داد و گفت:داشتی مرا خفه میکردی.نیما خندید و گفت:خواب از سرت پرید اما لطفا نگه دار تا جایمان را عوض کنیم. پدرت حتما مرا مواخذه می کند که دخترم خسته شد.راحیل با خنده نگه داشت و پیاده شد. وقتی ماشین دوباره حرکت کرد راحیل گفت:رامین و نادر معتقدند که پدر مرا لوس کرده. نظر شما چیست؟نیما با لبخند ملیحی گفت:همه دخترها عزیز پدر هستند. این که تازگی ندارد. پد رمن جانش برای دخترهایش در می رود.راحیل گفت:حسود!نیما خندید:من حسود نیستم و به حق خودم قانعم.راحیل هم خندید و گفت:کم کم داریم می رسیم. مصاحبت با توباعث شد غصه دوری از مادر زودتر از دلم برود. از این بابت به تومدیونم. من هربار به بهشت زهرا می رفتم تا آخر شب کسل بودم. از این به بعد همیشه همراه تو می آیم. موافقی؟نیما سری به احترام فرود آورد و گفت:با کمال امتنان. سرکار خانم هر وقت فرصت داشتم در خدمتتان هستم.راحیل با خنده کوتاهی چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نیما نگاهش را از جاده گرفت. پریسا خواب بود. نگاهش روی راحیل ثابت شد که باقیمانده سیب را از روی داشبورد برداشته اما هنوز نخورده بود. دچار احساس عجیبی بود. حس می کرد حصاری که به دورش کشیده بود شکسته می شود و عقلی که سالها عمرش را صرف کرده بود تا حفظ کندبا یک لبخند راحیل به باد می رود. تمام اندوخته هایش در مقابل معصومیت نگاه راحیل دود شده و به هوا می رفت. به یاد حرف مادر افتاد و در دل او را تاییدکرد. براستی راحیل خود را در دل همه جا می کرد.دوباره نیم نگاهی به راحیل کرد. از احساس او در مورد خودش چیزی نمی دانست. او هیچ وقت انسانها را آن قدر نمیشناخت که از نگاهشان پی به افکار و احساسشان ببرد. صحبتی هم در میان نبود. به آینده خود فکر کرد و به این که مادر و پروین هر روز فشارشان را بیشتر می کردند تا ازدواج کند. حالا می دید که در مقابل آنها تردید پیدا کرده است و قاطعیت گذشته را ندارد. تصمیم گرفت فعلا این موضوع را مسکوت نگه دارد و چیزی بروز ندهد تا ببیند آینده چه سرنوشتی برایش رقم می زند. با افکار خود کلنجار می رفت که به مقصد رسیدند. با صدای ترمز راحیل بیدار شد. خواب آلوده باقی مانده سیب را نصف کرد و پیاده شد. نیما آخرین نفری بود که خانواده نفیسی را ترک کرد. باقی مانده سیبی را که در اخرین لحظه از راحیل گرفته بود آرام گاز زد و داخل خانه شان شد و به اتاقش پناه برد.ساعتی بعد همه به خواب رفتند تا خود را برای روزی تازه و تلاشی دیگر آماده کنند. نیما در آخرین لحظات قبل از خواب به یاد نگاه آخر راحیل در بستنی فروشی افتاد روزی که ماشین پونه را خریده بودند. آن نگاه چقدر به نظرش عجیب بود. همچنان در فکر بود که بالاخره خواب او را از افکارش جدا کرد.
قسمت یازدهمراحیل شنبه را با کسالت آغاز کرد. شب گذشته پنجره اتاقش باز مانده بود و تمام تنش درد می کرد. با خستگی چشمش را گشود و نگاهی به ساعت کرد. نزدیک هفت بود. ساعت هفت و نیم با پونه قرار داشت و اگر می خواست به صبحانه برسد باید عجله می کرد. هنوز پتو را کنار نزده بود که در زدند. سمیرا با خنده وارد شد و گفت:تنبل خانم بلند شو. پونه منتظر است.راحیل با تعجب پرسید:پونه؟ صبح به این زودی؟ خدای من چقدرعجله دارد.سمیرا خنده ای کرد و گفت:اما ساعت هفت و نیم است. ظاهرا ساعت تو مثل صاحبش خواب آلود است.راحیل مثل فنر از جا پرید و با عجله به طرف دستشویی دوید و گفت:آمدم.سمیرا به طرف پله ها رفت و به پونه گفت:دختر گل! بالاخره جوابم را ندادی.پونه گفت:من چی بگم؟سمیرا جواب داد:چهارشنبه تعطیل است.می توانید برویدبه کوه. با راحیل برو. خوبه؟پونه با خنده گفت:اگه راحیل موافق باشه من حرفی ندارم.سمیرا گفت:مگه می شه مخالف باشه؟راحیل که حاضر شده بود سراسیمه به سالن امد و با سلام بلند بالایی گفت:متاسفم. خواب موندم. تمام تنم درد می کنه.سمیرا نگران شد.چرا عزیزم؟ نکنه سرماخوردی؟ حتما دیشب پنجره ها باز مونده درسته؟راحیل با سر تایید کرد.سمیرا گفت:اگر صبر کنید با هم برویم من می خواهم چند کتاب بخرم.بچه ها موافقت کردند و مشغول نوشیدن چای شدند که زنگ در به صدا در آمد. نیما بود با خنده گفت:پونه بدقول مرا جا گذاشتی.پونه خندید و گفت:فکر نمی کردم کاری داشته باشی.ساعتی بعد جلوی دانشگاه پیاده شدند. نیما به طرف ساختمان آموزش رفت. سمیرا همراه بچه ها وارد ساختمان دانشکده شدند. همه جا ساکت بود. سمیرا با لحنی جدی گفت:بازم مدرسه ام دیر شد.بچه ها جواب دادند:حالا چه کار کنیم؟و خنده سردادند. اطلاعیه ای کناردفتر مدیر گروه نظرشان را جلب کرد که خبر می داد کلاسها از شنبه باز می شوند. دست از پا درازتر برگشتند و به همراه سمیرا برای تهیه لوازم التحریر رفتند.بعد از چند ساعت پیاده روی همگی خسته به طرف ماشین برگشتند و نیما را دیدند که داخل ماشین به خواب رفته است. پونه با دست آرام به گونه اش زدو گفت:خدا مرگم بده. نیما را فراموش کرده بودیم. ساعت یکه بعدازظهره.سمیرا آهسته به شیشه ماشین زد و نیما دررا گشود. همه سوار شدند و خریدهایشان رابه نیما نشان دادند. نزدیک در خانه از هم جدا شدند.سر ناهار پونه توضیح داد که کلاسها تشکیل نمی شوند و پدر گفته او را تایید کرد و گفت:این هفته دو روز تعطیل است و کلاسها عملا تق و لق هستند.و از نیما پرسید:تو چه کار کردی بابا؟نیما جواب داد:گفتند برو شنبه بیا تا خدا چی بخواد.بعد از ناهار پروین و پگاه به دیدنشان آمدند نیما با پگاه سرگرم شد و پروین کنار مادر رفت و آهسته پرسید:پونه هنوز نگفته چه کار داره؟مادر به علامت نفی سر تکان داد و گفت:بالاخره می فهمیم. عجله نکن.پروین گفت:دلم شور می زنه. نفهمیدم ناهار چطور خوردم.پونه سرکی کشید و گفت:یک فنجان چای برای پدر.پروین و مادر با یک سینی چای به اتاق بازگشتند. پروین داشت از کنجکاوی خفه می شد اما پونه هنوز ساکت بود. بعد از چای پروین و مادر در اتاق پونه به او پیوستند. پروین با عجله پرسید:من که مردم. دختر جان چی شده؟پونه لب تخت نشست و صادقانه تمام موضوع را برایشان تعریف کرد و اضافه کرد که در این دو روزه فکرش چقدر مشغول بوده و در آخر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود با التماس از آنها خواست که کمکش کنن و مادر و پروین نفس آسوده ای کشیدند. پروین آرام او را در آغوش گرفت. خانم جهانگیری سکوت را شکست و رو به پونه کرد و گفت:تمام صحبتهای سمیرا به کنار. فقط مرا نگاه کن و جوابم را صادقانه بده.پونه با شرمندگی از روی شانه خواهرش چشم به مادر دوخت و جز حس همدردی هیچ نیافت. آرامش سراسر وجودش را فرا گرفت. مادر با مهربانی در یک جمله پرسید:پونه! آیا دوستش داری؟پونه حس کرد از گرما می سوزد. آتشی که سعی می کرد زیر خاکستر بی تفاوتی مدفون کند سرکشید و تمام خویشتنداری او را سوزاند. چشمهایش پر ازاشک شدند و سرش را پائین انداخت. پروین خندید و گفت:پس خواهر کوچک من عاشق شده. خوب عزیزم عشق که گناه نیست. این احساس و علاقه روزی به سراغت می آمد. خوشبختانه رامین را می شناسیم و تو اشتباه نکرده ای. ما به تو افتخار می کنیم که با صداقت حرفهای دلت را برایمان زدی. حالا می خواهی چه کنی؟پونه با نگاهی به مادر فهماند که آخرکار را به او سپرده است. ماد راو را تشویق کرد که حرفهای رامین را بشنود. پونه سبک شده بود. گویی بار زندگی از دوشش برداشته بودند. مادر هنگام خروج از اتاق گفت:پونه بهتر این برادر بی عرضه ات را هم ببری تا یاد بگیرد. می ترسم روی دستم بماند.پروین پاسخ داد:مادر نگران نباش. بالاخره پای پسر یکی یکدانه شما هم در چاله محبت می لغزد. به من الهام شده که آن روز چندان هم دور نیست.شب سر میز شام صحبت از چهارشنبه بود. نیما از این که پونه و راحیل همراهشان می آمدند هم تعجب کرد و هم خوشحال شد. هنوز از سر میز شام بلند نشده بودند که تلفن زنگ زد. نیما گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی کوتاهی گوشی را به پونه داد و گفت:راحیل است.بعد از اتمام مکالمه پونه با بی حالی گوشی را گذاشت و اعلام کرد راحیل فردا همراه پدرش به اصفهان می رود و ممکن است چهارشنبه نیاید. هنوز کسی جواب نداده بود که تلفن دوباره زنگ زد. پونه گوشی را برداشت و بعد از مکالمه نسبتا سردی رو به نیما کرد و گفت:ثریاست با تو کار دارد.نیما ناباورانه گوشی را گرفت و بعد از مکالمه ای که در اکثر مواقع شنونده بود و فقط با بله و خیر جواب می داد گوشی را گذاشت.ثریا دختر یکی از دوستان خانوادگی انها بود که نسبت دوری هم با پدر داشتند.چند سال پیش با پیشنهاد پدر ثریا آقای جهانگیری به عنوان شریک در کارخانه لاستیک سازی آنها مشغول کار شد. اما این شراکت چندان دوام نیافت. زیرا پدر اصلا طاقت باندبازی های عده ای کارخانه دار سودجو را نداشت. بعد از به هم خوردن شراکت رفت و آمد دو خانواده کمتر شد تا این که در جشن تولد هیجده سالگی ثریا به طور ناگهانی دربین مهمانان شایع کرد که نیما بطور خصوصی او را نامزد کرده است. در آن هنگام نیما امریکا بود. خانواده جهانگیری که در میهمانی حضور داشتند تلفنی موضوع را از نیما پرسیدند. نیما اظهار بی اطلاعی کرد و بسیار عصبانی شد اما در مقابل ثریا سکوت کرد.بعد از دیپلم ثریا به اصرار خودش و به حمایت پول بادآورده پدر که به ساخت و ساز روی آورده بود از دانشگاه میشیگان در رشته زمین شناسی پذیرش گرفت و به نیت دیدار مجدد نیما راهی امریکا شد. حضور ثریا باعث عذاب و دردسر فراوان نیما شد. در تمام مدت ازکنار نیما تکان نمی خورد. نه خودش درس می خواند نه می گذاشت نیما درس بخواند.بالاخره نیما مجبور شد بر خلاف میلش دانشگاه و شهر محل تحصیلش را عوض کند تا یک سال آخر را در آسایش درس بخواند و دکترایش را بگیرد. نیما حالا کمتر ثریا را می دید تا اینکه به ایران بازگشت و تلفن ثریا نشان داد که او هنوز ماجرا را تمام شده نمی داند.
قسمت دوازدهمنیما بعد از گذاشتن گوشی با عصبانیت گفت:این از کجا پیداش شد؟پدر با تعجب گفت:چه کسی؟پونه گفت: ثریا چهارشنبه می آیند اینجا.مادر بی تفاوت گفت:خوب اگر راحیل تا چهارشنبه نیامد ثریا را با خودتان ببرید که نیما هم تنها نماند.نیما با عصبانیت گفت: اگر راحیل نیاید من هم نمی روم. بیکار که نیستم دنبال ثریا راه بیفتم. هزار کاردارم.و به اتاقش رفت.فردا دو خانواده همه شام میهمان پروین بودند. جای راحیل و پدرش خالی بود. نیما از صبح بقدری کسل و بداخلاق بود که همه را کلافه کرده بود. پروین بعد از جمع کردن میز شام در آشپزخانه به مادر گفت:چی شده؟ نیما چرا اینقدر بداخلاقه؟مادر گفت:از دیشب که ثریا تلفن کرد این طوری شد.پونه گفت: مادر ثریا که می گفت آنها روابط خوبی با هم دارند.سمیرا دخالت کرد.ثریا را می شناسم.پروین با سر اشاره کرد: نه من در جریان نیستم اما تا آنجا که می دانم نیما از دست ثریا محل تحصیلش راعوض کرده.مادر گفت: اما مادر ثریا می گفت این پیشنهاد ثریا بوده تا هردو بهتر درس بخوانند. به هر حال با این رفتار نیما فکر نمی کنم در جو خوبی با هم روبرو شویم. آنها نیما را داماد خود می دانند.پونه با عصبانیت گفت:غلط می کنند.نیما که با استکانهای خالی به آشپزخانه وارد شده بود و فقط انتهای گفتگو را شنیده بود پرسید:چه کسی غلط می کند؟بعد از شنیدن ماجرا در حالی که بشدت سرخ شده بود بسیاری از اتفاقاتی را که تا به حال از همه پنهان کرده بود تعریف کرد. مادر که از حیرت چشمانش گشاد شده بود گفت:چه دختر سبک سری! خودم جوابشان را می دهم. پسر مثل دسته گل بزرگ نکرده ام که آخر عمری بدبختیش را ببینم.آقای جهانگیری که از صدای بلند پوران به سراغش آمده بود پرسید:چه شده؟ خانم عصبانی نشو. پسرت عسل نیست که او را بخورند. چهارشنبه همه چیز معلوم می شود.و رو به نیما گفت:بابا جان! تو هم آن روز خیلی روشن و واضح نظرت را بگو تا تکلیفشان را بدانند.سمیرا خنده کنان گفت:اگر زبان کم آوردی می گم راحیل بیاید حمایتت کند.با این حرف همه از خنده ریسه رفتند. نیما در اوج عصبانیت بعد از خنده کوتاهی گفت:تکلیفم را بالاخره با این دختره روشن میکنم.شب که به خانه برگشتند سمیرا دلتنگ شد. جای خالی راحیل را حس می کرد. رو به نادر کرد وگفت:جای راحیل خیلی خالیه. دفعه بعد نمی گذارم با پدرت برود. به مسافرت رفتن های پدرت عادت کرده ایم اما دلم برای راحیل تنگ شده. رامین خندید و گفت:اگر زودتر یک عروس بیاورید از تنهایی در می آئید.نادر اضافه کرد: و اگر دو عروس بیاورید چه بهتر.سمیرا خندید و گفت: فعلا نوبت رامین است. برای تو هم فکری می کنیم. عجله نکن.نادر با گفتن،)) به امید آن روز(( به اتاقش رفت.دو سه روز آینده را سمیرا بسیار تنها بود و بیشتر اوقاتش را با پوران می گذراند و تمام مدت شاهد بدخلقی نیما بود. نیما هم از خودش تعجب می کرد. آمدن ثریا که این همه بدخلقی نداشت. پس چرادلش بهانه میگرفت؟ سه شنبه شب زود خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشت صدای راحیل در گوشی پیچید:الو! الو! پونه.خواب از سرش پرید. بسرعت نشست و سلام کرد. بعد از احوالپرسی راحیل سراغ سمیرا را گرفت و نیما گفت:امشب همه اینجا هستند. شما کی می آئید؟راحیل در جواب سوال نیما جواب داد:در فرودگاه هستیم. اگر پرواز به موقع انجام شود به کوه می رسیم. اگر نه شما به جای من بروید.نیما گوشی را به سمیرا سپرد و از آرامشی که به سراغش آمده بود حیرت کرد. جرات نکرد به علت بهانه گیری هایش فکر کند و سعی کرد بخوابد اما خوابش نمی برد.صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شد. صدای همهمه ای از آشپزخانه می آمد. تصمیم گرفت برای رفع کسالت دوش بگیرد. وقتی لباس پوشید و از اتاق خارج شد چشمش به نادر افتاد و قرار کوه به یادش آمد. کمی جلوتر که آمد پونه را دید که لیوان شیری در دست دارد. هنوز داخل آشپزخانه را نگاه نکرده بود که صدایی گفت:صبح بخیر.و دستی با فنجان قهوه به طرفش دراز شد.ربع ساعت تاخیر داشتیدشادی در دلش نشست. با لبخندی برگشت و گفت:سلام خانم! رسیدن بخیر. این بار هم من تاخیر داشتم اما این به آن در که تو بی خبر رفتی. به هر حال فعلا سه به یک به نفع من.مادر سماور را خاموش کرد و گفت:عجله کنید دیر شد.همه به طرف ماشین رفتند. رامین و نادر و نیما جلو و پونه و راحیل و پریسا عقب نشستند. رامین که پشت فرمان نشسته بود رو به نیما کرد و گفت:عقب که جا بود جای خودتان را تنگ کردید.دقایقی بعد پریسا جلو آمد و نیما عقب کنار پونه نشست. موسیقی شادی که ازضبط ماشین پخش می شد رخوت نیما را از بین برد. او کاملا موضوع ثریا را فراموش کرده بود و سرگرم گفتگو با نادر بود که صدای پریسا او را به سکوت واداشت. پریسا بلند بلند میگفت:امروز عصر میهمان داریم. خانواده نامزد نیما به خانه ما می آیند.با شنیدن این جمله نیما چنان نگاهش کرد که پریسا بقیه حرفش را خورد. راحیل شگفت زده به نیما نگاه کرد وگفت:مبارک است.نیما که گیج شده بود زمزمه وار گفت:چه کسی گفته من نامزد دارم؟ ثریا و من فقط در یک شهر تحصیل می کردیم.و چشمانش را به نگاه متعجب راحیل دوخت و بی اراده اضافه کرد.باور کن.راحیل که از شنیدن این خبر کمی دچار اضطراب شده بود با نگاه نیما به خود آمد و لبخندی زد و گفت:تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.رامین اضافه کرد:به هر حال با قسمت نمی توان جنگید.بحث بر سر قسمت ادامه پیدا کرد و تا وقتی پای کوه برسند همه بشدت مشغول دفاع از عقاید خود بودند بخصوص نیما که با راحیل هم عقیده بود و می گفت، )) قسمت را خود آدمها می سازند.((در آخر پونه بحث را این طور تمام کرد:نیما! اصلا تو چرا هر وقت بحث ازدواج پیش می آید ناراحت می شوی؟البته پریسا اشتباه کرد. او موضوع را اشتباه فهمیده بود:تو ثریا را نمی خواهی نخواه. اصلا هرکسی را که خودت انتخاب کنی و هر وقت خودت صلاح بدانی. این مساله کاملا شخصی است و فقط به تو مربوط می شود و بس.رامین ماشین را پارک کرد و گفت:واقعا خوش به حال نیما که چنین خواهر عاقلی دارد.راحیل چپ چپ نگاهش کرد و گفت:قرار نشد پای منو وسط بکشی. تو به اندازه کافی دست و پا داری.همه از این حرف راحیل خندیدند. پونه سرخ شد و بسرعت از ماشین پائین پرید. نیما پریشان بود طوری که حتی کاپشنش را برنداشته بود. پونه کاپشن نیما را روی دوشش انداخت و گفت:چرا این قدر خودت را عذاب می دهی؟ در تمام طول راه حرص خوردی. مطمئن باش راحیل حرفت را باور کرد.نیما با چشمانی گرد شده از تعجب به پونه نگریست و با بهت پرسید:منظورت چیه؟لبخند شیطنت آمیز پونه نیما را در اوج کلافگی به خنده واداشت اما دوباره جدی شد و دنبال بقیه به راه افتاد.راحیل درست کنار نیما قدم برمی داشت. از نظر او نیما مرد برازنده ای بود البته تا حالا جدی به نیما فکر نکرده بود اما این مساله فکر او را به خود مشغول کرده بود که همسر نیما چه مشخصاتی می تواند داشته باشد. خودش هم متعرف بود که از شنیدن کلمه نامزد کمی دستپاچه شده است. اما در آخر دوباره شعر)) تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.(( به یادش آمد و سعی کرد خونسرد باشد. او حالا فهمیده بود که نیما مردی است که آسان به کسی دل نمی بازد و سکوت و تنهایی خودش را با هیچ کس تقسیم نمی کند.بالاخره از فکر کردن خسته شد و به سوی پریسا دوید. نیما از پشت به او نگاه کرد. خودش خوب می دانست که چقدر برایش مهم است که راحیل حرفش را بپذیرد. وقتی به راحیل گفت،)) باور کن(( با تمام وجود می خواست که راحیل با ور کند. او شکفتن یک احساس را در قلبش احساس میکرد
قسمت سیزدهمبا صدای نادر از اعماق افکارش خارج شد و در پاسخ او یک لیوان آبمیوه خواست. وقتی به اولین سراشیبی رسیدند پونه و رامین ونادر جلوتر بودند و نیما کنار پریسا راه می رفت. راحیل هم گاهی جلو می رفت و گاهی به کنار نیما می آمد. پریسا هم آخر خسته شد و با شتاب به پونه پیوست. راحیل فکر می کرد نیما ترجیح می دهد تنها باشد. بنابراین سعی کرد مزاحمش نشود. در حالی که برخلاف نظر راحیل نیما دلش می خواست با کسی صحبت کند تا ازشر افکار مزاحم خلاص شود.تصمیم گرفت یکی از بچه ها را صدا کند. سرش را بلند کرد و چشم گرداند. بقیه حسابی از او دور شده بودند. سرعتش را زیاد کرد. دسته ای پسر از روبرو می آمدند. پشت سر آنها چشمش به راحیل افتاد که در دستش یک لیوان آب میوه گرفته بود و به طرف او می آمد. چشمانش مثل همیشه می خندید و صورتش سرخ شده بود. برای نیما دست تکان داد و به لیوان اب میوه اشاره کرد.این همه سرزندگی برای نیما لذت بخش بود راحیل برای نیما سمبل طراوت و زندگی بود. بار دیگر متفاوت از گذشته به او نگریست. چشمان خوشرنگ و صورت کاملا متناسب و سادگی راحیل از او دختری ساخته بود که وقتی محاسن اخلاقی و پاکی و صداقتش هم به آن افزوده می شد. خانواده سختگیری مثل خانواده جهانگیری را مجذوب خود می کرد.نیما هم از وقتی ثریا تلفن کرده بود بی دلیل دائما در ذهنش مشغول مقایسه آنها بود. نگاه مهربان راحیل چقدر با نگاه سرد و یخ زده ثریا متفاوت بود. لبخندهای تصنعی و لوس بازی های ثریا حال نیما را به هم می زد. اما در مقابل لبخندهای گرم راحیل یخ تنهائیش کم کم آب می شد. نیما میدانست بدون شک افراد بسیاری او را میپسندند. سخت گیریهای مادر و وسواس بی حد او در انتخاب معاشر کاملا در مقابل راحیل در هم شکسته بود. پدر او را دخترخودش می دانست. حتی او توانسته بود دنیای ذهنی نیما را اشغال کند. او به قول پروین آدم مشکل پسندی بود که کج سلیقه هم بود. خودش می دانست که تا به حال جدی در این باره فکر نکرده است. اما حالا می دید تمام معیارهای عقلیش از کار افتاده است و دیگرنیمای سابق نیست. تردید به جانش افتاده بود و می دید که در مقابل این دختر وروجک که لحظه ای آرامش ندارد. کم کم خلع سلاح می شود.دست از افکارش کشید و قدمهایش را تندتر کرد. در پیچ بعدی صدای فریادی همراه با ناله را در نزدیکی خودشنید. فریادی که هر چند فرو خورده و خویشتندارانه بود. تا عمق روح او نفوذ کرد. فورا ایستاد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید. بدون شک صدا دخترانه بود. یاد راحیل افتاد. او را نمی دید. زیر لب گفت:راحیل کجاست؟ او به طرف من می آمد. نگران شد. نمی دانست چه کند. رامین و نادر را با صدای بلند صدا زد اما آنها خیلی دور شده بودند. گیج شده بود. به تخته سنگی تکیه داد. صدایی شنید:نیما! نیما! کمک کن. من اینجا هستم.صدا از پشت تخت سنگ بود. با یک خیز به ان طرف صخره رفت و در سمت چپ چشمش به راحیل افتاد که درست لبه پرتگاه افتاده و کمتر از سی سانتی متر ارتفاع داشت. تنش یخ کرد. با نگرانی به طرف راحیل رفت و پرسید:طوری شده؟راحیل نالید:فقط قوزک پایم درد می کند.دستش را با لیوان آب میوه به طرف نیما دراز کرد و گفت:می بخشی. نصفش ریخت. این هم لواشک.نیما لبخند مهربانش را به صورت راحیل پاشید و در دل گفت،)) این دیگر چه موجودی است. (( دستش را گرفت و آرام بلندش کرد. راحیل سعی کرد بایستد اما درد در پایش پیچید و مجبور شد به صخره تکیه بدهد. نیما خم شد و پاچه شلوارش را بالا زد. قوزک پایش حسابی ورم کرده بود. راحیل نالید:طوری نشده. زودتر برو. بقیه نگران می شوند. من منتظر می مانم تا برگردید.نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:دختر! ممکن است شکسته باشد. باید هرچه زودتر برویم بیمارستان.اما نمی دانست دیگران را چطور خبر کند. به اطراف نگاه کرد و صورتش را که نگرانی در آن موج می زد یه اطراف چرخاند و لبخندی کمرنگ بر لبش نشست. نادر بسرعت به طرفشان می آمد. رامین و پونه و پریسا هم کمی عقب تر بودند. رو به راحیل کرد و گفت:بچه ها آمدند.به ماشین که رسیدند راحیل با احتیاط روی صندلی جلو نشست. صورتش پر از درد بود. نیما پیاده شد و همگی مشغول گفتگو شدند. راحیل چیزی نمی شنید. وقتی دید که نیما سوار شد و ماشین حرکت کرد با تعجب پرسید:بقیه نمی آیند؟پریسا بهانه می گرفت. قرار شد آنها ادامه بدهند.از صدای نیما احساس کرد که از دستش عصبانی شده است. مستقیم نگاهش کرد و گفت:من بازهم یک روز خوب را خراب کردم.متاسفم.نیما پشت چراغ قرمز ایستاد و به طرف او برگشت و با لبخندی به او نگریست. دلش می خواست بداند در این سر کوچک چه می گذرد؟ درد را در نگاهش خواند و با مهربانی پاسخ داد:گردش من که خراب نشد. بقیه هم که ادامه دادند. من فقط به خاطر تو ناراحتم. تو اصلا احتیاط نمی کنی. اگر از صخره پرت می شدی می دانی چه بلایی به سرت می آمد؟ ارتفاع آن صخره حداقل پانزده متر بود.صدای بوق ماشین عقبی خبر داد که چراغ سبز شده است. نیما به سمت بیمارستان حرکت کرد.راحیل با هر قدمی که در کریدور بیمارستان برمی داشت ناله ای می کرد. نیما هول شده بود. او را روی صندلی کنار میز پذیرش نشاند و با عجله به دنبال دکتر رفت. وقتی راحیل را آرام روی تخت رادیولوژی خواباند و از اتاق خارج شد. شنید که پرستار گفت،)) نامزدت چقدر مهربونه. واقعا نگرانته.(( منتظر جواب راحیل بود. اما او سکوت کرد و نیما همچنان در انتظار پاسخ ماند.دکتر عکس را چند بار نگاه کرد و مژده داد که پایش نشکسته و فقط باید دو هفته در گچ بماند. چون رباطهایش کشیده شده اند. نیما به سراغ تهیه وسایل رفت و ساعتی بعد راحیل را لنگ لنگان به طرف ماشین برد. راحیل غرق در افکارش بود. او بشدت ناراحت بود طوری که اشک در چشمانش حلقه زد. فکر پای شکسته شروع کلاسها ناراحتی پدر و سمیرا که آن قدر سفارش کرده بودند مراقب خودش باشد آزارش می داد. در تمام طول مسیر بازگشت سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت. نیما کمی بعد از حرکت متوجه ناراحتی او شد و سعی کرد آرامش کند. بنابراین با مهربانی گفت:چرا این قدر بی تابی می کنی؟ دو هفته که مدت زیادی نیست. مطمئن باش تا چشم به هم بزنی تموم می شه.نگران کلاسها نباش. پونه کمکت میکند. تازه معمولا هفته اول درسها هم شروع نمی شوند.راحیل گفت:جواب سمیرا را چه بدهم؟ به پدر چه بگویم؟با صدای بلند شروع به گریه کرد. نیما آرام ترمز کرد و رو به راحیل کرد و گفت:فکر نمی کردم این اتفاق این قدر روی تو اثر کند. به نظر من تو دختر مقاومی هستی. با یک فنجان چای موافقی؟و بدون ان که منتظر جواب راحیل باشد از ماشین پیاده شد و به سمت تریای کوچکی رفت که کنار پیاده رو با چراغهای رنگی تزئین شده بود.گرمی چای باعث آرامش راحیل شد. حالا اشکش بند آمده و لبخند کمرنگی روی لبهایش نشسته بود. گفت: باشه. بریم خونه.و به سوی خانه حرکت کرد. به در خانه که رسیدند راحیل خواست پیاده شود. نیما بسرعت پیاده شد و گفت:صبر کن. می روم داخل حیاط.و زنگ را فشرد. راحیل صدای او را نمی شنید. اما متوجه شد که از پشت اف اف توضیحاتی داد اما در باز نشد. به طرف ماشین آمد. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که سمیرا بین دو لنگه در پیدا شد. صورت نگرانش را به ماشین دوخت و با عجله در را گشود و نیما به داخل آمد. در که بسته شد به طرف ماشین دوید و پرسید:چی شده راحیل؟ خدا مرگم بده. جواب پدرت رو چی بدم؟و کمک کرد تا راحیل پیاده شود. با کمک نیما او را از پله ها بالا برد و روی کاناپه نشاند و کنارش نشست و گفت:اصلا از صبح دلم شور می زد. کاش نمیگذاشتم بروی.و رو به نیما کرد و گفت:تو هم خسته شدی. ممنون بشین تا برات یک نوشیدنی گم بیاورم. با یک فنجان شیر کاکائو موافقید؟ رنگ هردویتان پریده. هوا سرد است.وقتی به آشپزخانه رفت صدایش شنیده می شد که می گفت:اگر شما جوانها احتیاط می کردید خیال ماهم راحت تر بود اما جوانی است و هزار شروشور.نیما سرش را نزدیک راحیل آورد و گفت:حسابی عصبانی شد. اصلا نپرسید چرا پایت این طور شده .راحیل آرام گفت:ساکت! می شنود.و هردو آهسته خندیدند. نیما به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. در این فاصله سمیرا با سه فنجان که بوی خوشایند کاکائو از آن به مشام می رسید وارد شد و رو به نیما کرد و گفت:ناهار خوردید؟نیما با سر جواب داد نه. و انگار موضوعی تازه به یادش آمده باشد گفت:بچه ها هنوز نیامده اند. من بروم داروهای راحیل را بگیرم.سمیرا خندید و گفت:کاکائو را بخور. تا تو داروها را بگیری ناهار را گرم می کنم. فکر می کنم بچه ها هم تا اون موقع برسند.
قسمت چهاردهمفنجان کاکائو تمام شده بود که رامین و نادر از راه رسیدند و هر دو از خستگی روی مبل افتادند. نیما با خداحافظی کوتاهی از در خارج شد. سمیرا بعد از همراهی او تا دم در و تشکر مجدد به داخل برگشت و پرسید:ناهار بیارم؟نادر پرسید:بابا نمی آید؟سمیرا گفت:با دیدن راحیل بقدری هول شدم که فراموش کردم بگویم پدرتان صبح که شما رفتید تلفن کرد و گفت باز باید به اصفهان برود.بعد فنجانها را جمع کرد و ادامه داد:جواب او را چه بدهم؟ نمی گه دخترم را صحیح و سالم تحویل دادم چرا پایش این طور شده؟رامین خندید و گفت:راحیل که بچه نیست. تازه پدر او را خوب می شناسد. مشکلی نیست.نادر خندید و گفت:فعلا من گرسنه ام.راحیل بی اختیار گفت:منتظر نیما نمی مانید.که با اعتراض پسرها روبرو شد. سمیرا میانجیگری کرد:شما دو تا بخورید. راحیل منتظر می ماند.و بعد یه طرف میز رفت تا ظرفها را بچیند. چند دقیقه بعد با یک لیوان آب و یک قرص مسکن به طرف راحیل آمد و گفت:اگر درد داری این قرص را بخور تا نیما بیاید.راحیل پاسخ داد:کمی گرسنه ام. اما صبر میکنم. امروز نیما حسابی به دردسر افتاد. من روز خوبی را خراب کردم.سمیرا با خنده گفت:قیافه اش که شبیه ادم های پر دردسر نبود.و رو به رامین کرد و گفت:چه کردی پسر؟رامین پاسخ داد:دماغم سوخت.راحیل چیزی از جواب او سر درنیاورد. با تعجب به سمیرا که از خنده ریسه رفته بود نگریست. احساس کرد خوابش می آید. کم کم پلکهایش روی هم افتادند و همان جا روی کاناپه خوابید.نیما آرام با کلید در خانه را گشود و در حالی که کیسه داروها را در دست داشت وارد خانه شد. دستش را که روی دستگیره در هال گذاشت متوجه همهمه ای شد و صدای خنده بلندی نظرش را جلب کرد.به عقب نگریست و با دیدن چند جفت کفش اضافه در جا کفشی متوجه حضور میهمانان شد و به یاد قرار امروز افتاد. ازاین که تصمیم گرفته بود قبل از بردن داروها لباسهایش را عوض کند پشیمان شد و خواست برگردد که پریسا در را گشود و با دیدن نیما پشت در با صدای بلند سلام کرد. نیما هول شد. او قبل از اینکه بتواند برود گیر افتاده بود بناچار وارد شد و با سلام و احوالپرسی کوتاهی به اتاقش پناه برد.خانم جهانگیری نگاهی به صورت متعجب مادر ثریا انداخت و گفت:الان میاد خدمتتون.و به پروین اشاره کرد. پروین با اشاره مادر به سمت اتاق نیما رفت و چند ضربه به در زد. صدای نیما به گوش رسید:بیا تو پروین.پروین داخل شد و پرسید:چیه که هر دفعه من در می زنم متوجه می شی؟نیما که با لباس روی تخت دراز کشیده بود لبخندی زد و گفت:چطوری؟پروین آرام کنارش نشست و دستی به موهای برادر کشید و گفت:خوبم. خسته نباشی. چه خبر؟ البته از پونه چیزهایی شنیدم. اما خیلی مختصر.نیما نیم خیز شد و گفت: پروین نمی دانی خدا چقدر رحم کرد.بعد با هیجان موضوع را تعریف کرد. پروین با دقت گوش کرد و گفت:پس خدا خیلی رحم کرد. حالا تو چرا این قدر هیجان زده ای؟ بلند شو. اینها شام نمی مانند. بیا برویم وگرنه ثریا به اتاقت می آید.نیما به سختی از تخت جدا شد و گفت:پس من یه دوش می گیرم و می آیم.و همین طور که به طرف حمام می رفت گفت:باید امروز حساب این ته تغاری لوس بابا را برسم. واقعا نمی دانم از دست این بچه چه کنم. صبح موقع رفتن به همه گفت ثریا نامزد من است. الان داشتم برمی گشتم که در را باز کرد و بلند صدایم زد. داروهای راحیل را از داروخانه گرفته ام و باید برایش ببرم.بعد جلوی آئینه ایستاد و گفت:موهای من هم کم کم دارد سفید می شوند.بعد پرسید:نمی دانم این ثریا از جان من چه می خواهد؟پروین نزدیکش شد و گفت:همان چیزی که راحیل به دست آورده.بعد در حالی که خارج می شد گفت:اینها که رفتند همه با هم می رویم دیدن راحیل. حالا عجله کن.نیما در سکوت خارج شدن او را نگریست و بسرعت خود را به خنکای آب حمام سپرد. احساس می کرد از گرما می سوزد. گوشهایش داغ شده بودند و ضربان قلبش شدت یافته بود. امروز دوبار و هر بار توسط یک خواهر تلنگری جدی به احساسش خورده بود.فکر نمی کرد این احساس گنگ و ناشناخته این طور نمود داشته باشد. هنوز بلاتکلیف بود. با بی میلی از زیر دوش کنار رفت و لباس پوشیده و آماده یک رویارویی جدی با ثریا شد. اگر او در مورد هر چیزی بلاتکلیف بود در مورد ثریا تکلیفش را با خود یکسره کرده بود. می رفت تا این جریان را همان شب تمام کند.پونه و مادر کنار هم نشسته بودند که پروین از اتاق نیما خارج شد و با لبخندی گفت:کمی خسته بود. تا شما کمی میوه میل کنید می اید خدمتتان.انتظار به پوست کندن یک سیب که پونه با احتیاط چاقو بر تن آن می کشید طول کشید. سیب را که قارچ شده روی میز کنار ثریا قرار گرفت در اتاق نیما باز شد. پروین زیر لب در حالی که خنده اش را بزور کنترل می کرد گفت:عروس اومد.و برای جلوگیری از خنده اش بسرعت به طرف آشپزخانه رفت.مادر با تحسین به نیما نگاه می کرد. او در لباس تیره ای که پوشیده بود از همیشه جذابتر به نظر می رسید.نیما راضی به نظر می رسید چون جایی نشسته بود که مجبور نبود مرتب به ثریا نگاه کند. یک لحظه که چشمش به ثریا افتاد با دیدن ظاهر زننده او مطمئن شد که تصمیمش درست است. دنبال کلمات مناسبی می گشت تا صحبت را شروع کند که صدای مادراو را به خود آورد:نیما! حواست کجاست مادر؟با مهربانی لبخندی به روی مادر زد و پاسخ داد:به شما.پروین که با سینی چای از راه رسیده بود چای را تعارف کرد و گوشه ای نشست و پرسید:نیما جان خوش گذاشت؟ثریا با تمسخر گفت:خیلی پروین جون. پونه که تعریف کرد اون دوست بی دست و پایش چطوری امروز را خراب کرده. راستی اسمش چی بود؟نیما با تعجب گفت:منظورتان راحیل است؟ثریا بطرز زننده ای خندید و گفت:بله چه اسم مسخره ای.نیما رو به پونه کرد و گفت:اما امروز بد نشد لااقل به من بد نگذشت.پونه دستپاچه گفت:من چیزی نگفتم. فقط گفتم طفلک راحیل از کوه هیچ نفهمید.مادر پرسید:راستی نیما! حالا راحیل کجاست؟نیما جواب داد:پایش را گچ گرفتند بردمش خانه. داروهایش را هم باید ببرم.ثریا پرسید:خانه شان کجاست؟پونه جواب داد:توی همین کوچه. من و راحیل همکلاس بودیم. الان هم هردو با هم دانشگاه قبول شدیم.مادر ثریا با تفاخر گفت:ثریا که به خاطر نیما تحصیل در ایران را رها کرد وگرنه هر رشته ای که می خواست پدرش امکاناتش را برایش فراهم می کرد.نیما پوزخندی زد و گفت:من واقعا شرمنده ام که مانع پیشرفت ثریا شدم.ثریا بی اعتنا به کنایه نیما پرسید:از این محله خسته نشدید؟ شما می توانیداین خانه را با یک واحد آپارتمان در برج الهیه عوض کنید. برج پدر بی نظیر است. این محله بوی کهنگی می دهد. پونه هم آنجا می تواند دوستان با دست و پایی پیدا کند. کسانی که اصل و نسب درست و حسابی داشته باشند و معاشرت با آنها به پونه شخصیت بدهد.مادر ثریا ادامه داد:من با پدر ثریا صحبت کرده ام و راضی شده یکی از واحدها را به صورت اقساط به شما بدهد. چون گمان نمی کنم شما بتوانید پول آن را نقدا بپردازید. این خانه کلنگی آن قدرها ارزش ندارد.
قسمت پانزدهممادر از شدت غضب در آتش می سوخت ودم نمی آورد. نیما جواب داد:اما ما اینجا راحتیم. در ضمن ثریا خانم راحیل دختر بی دست و پایی نیست. هر دختری به جای او بود صدای ناله و فغانش به آسمان می رفت اما او بقدری صبور بود که دکتر تعجب کرد. یادت می آید در پیست اسکی چه قشقرقی بپا کردی؟ثریا به یاد گذشته افتاد و گفت:بله من آن روز زمین خوردم چون خودم را مشغول تو کرده بودم که اصلا اسکی بلد نبودی.و رو به مادرش کرد و گفت:یادت می آید؟مادر ثریا سیگاری آتش زد و گفت:بله یادم هست. تو اصرار داشتی نیما را همراهت ببری. من هم گفتم مهم نیست و پدرت را راضی کردم که نیما در امریکا غریب است. این پول که خرج می شود لااقل خرج کسی بشود که استطاعت مالی ندارد. بالاخره نیما هم حق دارد پیست اسکی را ببیند.نیما با عصبانیت گفت:اما آن تور اسکی از طرف دانشگاه برگزار شد و همه به طور مساوی از آن استفاده کردیم. من اصلا نمی دانم شما چه می گوئید.ثریا که از لحن تند نیما دست و پایش را جمع کرده بود از در صلح در آمد و فهمید زیاده روی کرده است. با چرب زبانی خطاب به پونه گفت:پدر یکی از واحدهای برج را به نام من کرده.نیما با تمسخر گفت:خوش به حال شما.مادر ثریا گوشه چشمی به نیما انداخت و گفت:نیما جان برای تو که بد نمی شود مفت و مجانی صاحب یک عروس زیبا و یک آپارتمان شیک و مبله می شوی و از این دخمه هم نجات پیدا می کنی؟نیما با حیرت گفت:دخمه؟ گویا شما گذشته تان را فراموش کرده اید. اگر پدر من نبود معلوم نبود با مشکلات عدیده ای که برای شما به وجود آمده بود الان کجا بودید. حالا به خانه ششصد متری می گوئید دخمه؟مادر ثریا کوتاه آمد و گفت:شنیده ام دنبال شغل پدرت رفته ای. کسی که می خواهد با دختر من زندگی کند باید بداند که این پولها خرج یکدست لباس دختر من هم نمی شود.نیما با تغیر و در حالی که صدایش بلندتراز حد معمول شده بود گفت:دختر شما با هرکسی که دوست دارد می تواند در برج پدرش زندگی کند. من یک معلمم. سالها زحمت نکشیده ام که تمام زحماتم را فدای شب نشینی های عده ای آدم پوچ و بی مغز کنم. این خانه را هم دوست دارم و اگر پدر و مادر بگذارند دلم می خواهد در آینده همین جا زندگی کنم.مادر ثریا برآشفت و گفت:این حرفها چه معنی می دهد؟ ما جلوی مردم آبرو داریم. همه فامیل ما می دانند که نیما نامزد ثریاست.پونه با خونسردی گفت:چطور آنها می دانند که ما خبر نداریم؟نیما ادامه داد:من لیاقت دختر شما را ندارم و به کسی هم قولی نداده ام.مادر ثریا از جا پرید و گفت:پسره نمک نشناس! فکر می کنی که هستی؟ هزار نفر مثل تو منت دخترمرا می کشند. پدر ثریا اگر اراده کند صد تا مثل تو را می خرد و می فروشد.نیما به تندی بلند شد و گفت:پروین اگر نمی آیی من می روم. راحیل باید داروهایش را بخورد.ثریا روبرویش ایستاد و گفت:کجا؟ این راحیل از کجا پیدایش شد؟ از دست تو خسته شده ام. تو یک کهنه پرستی. کسی که آن قدر احمق است که قدر موقعیت ها را نمی داند به درد من نمی خورد. ما می رویم بی لیاقت.نیما در اوج عصبانیت ترجیح داد سکوت کند. ثریا موقع رفتن به علامت تهدید انگشتش را به طرف نیما گرفت و گفت:منتظر انتقام من باش. آقای جهانگیری من تلافی میکنم.و در را به هم کوفت و گریه کنان به دنبال مادردوید. دو سه دقیقه ای طول کشید تا صدای ماشین در سر کوچه در میان صداهای دیگر گم شد. همه پریشان بودند. نیما کیسه داروها را از اتاقش آورد و جلوی مادر گذاشت و گفت:اینها را برای راحیل ببرید و از طرف من عذرخواهی کنید و بگوئید نیما حالش خوب نبود. من واقعا بابت این برخوردهای زننده متاسفم. من باعث شدم که آنها به شما و پدر توهین کنند.و با بغض به اتاقش پناه برد.خانم جهانگیری در حالی که با دلسوزی به نیما چشم دوخته بود گفت:همه چیز تمام شد. آنها چطور جرات کردند این قدر به پسر من توهین کنند؟ طفلک نیما چه قدر صبور بودی. از دست اینها چه کشیدی و دم بر نیاوردی.و با عصبانیت به فکر فرو رفت. پروین و پونه بزحمت او را راضی کردند که به دیدن را حیل بروند زیرا خوب می دانستند که برای این لحظات مادر سمیرا بهترین همنشین است.نیما روی تخت غلتی زد. قطرات اشک از چشمانش روی بالش می ریختند. این اولین بار بود که راحت می گریست. احساس می کرد که گوی سنگینی توی گلویش گیر کرده است. او در برابر تمام توهین های ثریا سکوت کرده بود تا اعصاب پدر و مادرش بیشتر خرد نشود. او نگاه های مظلومانه مادر و خونسردی ظاهری پدر را دیده بود و می دانست که چه آتشی در دل آنها برپاست. خود را مقصر می دانست و ملامت می کرد. اعصابش بشدت تحریک شده بود. یک لحظه احساس خفگی کرد و روی تخت نشست. تشنگی آزارش می داد. به یاد لیوان آب میوه ای افتاد که راحیل تعارفش کرده بود. او درد را در چشم راحیل میخواند صورت پر دردش رادرحالی که سعی می کرد بخندد به یاد می آورد. از یادآوری خاطرات راحیل غمهایش سبکتر شدند و از اینکه ثریا به او حسادت می کرد دلش خنک شد.بی میل نبود که سری به راحیل بزند اما پشیمان شد. می خواست خودش را محک بزند. این احساس تازه را تا به حال تجربه نکرده بود و می خواست بداند آیا واقعی است یا نه. این دلشوره ها تپش قلبها و تردید ها کلافه اش کرده بود. به یاد حرف پروین افتاد که زیرکانه گفته بود،)) ثریا طالب چیزی است که راحیل به دست آورده.((باید این موضوع برایش ثابت می شد. ایا راحیل همان خلا زندگی او بود که دیگر همنشینی اعضای خانواده نمیتوانست آن را بپوشاند؟ احساس می کرد نیاز دارد باکسی غیر از آنها حرف بزند درد دل کند و حرفهایش را بشنود. بدون شک آن شخص همسر آینده اش بود. از یادآوری ثریا و ظاهر زننده اش چندشش شد. ذهنش دوباره به سمت راحیل کشیده شد. هنوز تردید داشت. باید تکلیفش را با خودش یکسره می کرد. از جا بلند شد و پشت میز کامپیوتر نشست و مشغول شد. اما افکارش متمرکز نمی شدند. هرچه می کرد راحیل از ذهنش خارج نمی شد.تصمیم گرفت چند روزی به دیدن راحیل نرود. پروژه مهمی که داوطلبانه به عهده گرفته بود بهترین بهانه بود. اگر بعد از این چند روز با خودش کنار می آمد که راحیل همان دختر مورد نظرش است. بیشتر به او نزدیک می شد تا اورا بهتر بشناسد. نیما اهل ریسک نبود اما می دانست که درصد پیروزی عقل و منطق بر احساس فراگیری که در سراسر وجودش منتشر شده بود چقدر کم است. نا امید نشد و تصمیم گرفت تا جایی که می تواند روی معیارهایش پافشاری کند. با این تصمیم غمها را فراموش کرد و مشغول کار شد.زنگ در را زدند راحیل نیم خیز شد. هنوز خواب آلود بود. با عجله سمیرا را صدا زد و پرسید:سمیرا جان کیه در می زنه؟سمیرا با خنده از آشپزخانه خارج شد وگفت:بیدار شدی؟ صبر کن الان در را باز می کنم.و با اف اف در را گشود. راحیل که چشم به در هال دوخته بود با دیدن خانواده جهانگیری لبخندی از سر رضایت زد. همگی گرد راحیل حلقه زدند و بعد از احوالپرسی مفصل پروین کیسه داروها را به سمیرا سپرد. راحیل با دیدن داروها با خجالت سراغ نیما را گرفت و پاسخ شنید،)) کمی خسته بود.(( راحیل زمزمه وار گفت:حتما به خاطر دردسرهایی است که من درست کرده ام. تازه ناهار هم نخورده بود.و با تاسفی کودکانه خندید.کارهای نیما کند پیش می رفتند. بسیار بد خلق شده بود. کارهای اداری و استخدامی در دانشگاه پیش نمی رفت و تمام وقت نیما در ساختمان اداری می گذشت. بعد از تمام شدن وقت اداری مجبور بود تا دیر وقت روی پروژه ای کار کند اما افکارش متمرکز نمی شدند. تلفنهای گاه و بیگاه ثریا و خانواده اش که با تهدید و فشار همراه بود اعصابش را درهم ریخته بود. راحیل هم تمام ذهن او را اشغال کرده بود. اشتهایش را از دست داده بود و بی خوابی همراه همیشگیش شده بود. نیاز به تنوع داشت نیاز به هم صحبتی که کمی از غمهایش بکاهد اما نمی توانست غمهایش را روی دوش دیگران بگذارد.تا آخر هفته با خودش کلنجار رفت و آخر اعتراف کرد که عقل و منطق شکست خورده اند و تصمیم گرفت راه مسدود احساس را باز کند و خودش را به دست سرنوشت بسپارد. با گرفتن این تصمیم با آرامش بیشتری پشت کامپیوتر نشست.تمام هفته برای راحیل با کسالت گذشت. تا به حال یک هفته در خانه زندانی نشده بود آن هم با پای گچ گرفته که حداقل سه کیلو وزن داشت. سمیرا سعی میکرد تا جایی که امکان داد او را یاری دهد. اما همیشه موفق نبود. خانواده جهانگیری هر روز به او سر می زدند و دو دوست ساعتها در مورد مسائل دانشگاه با هم گپ می زدند اما راحیل بی قرار بود و سمیرا نمی دانست چه کند. او فکرمی کردد باز اگر آقای نفیسی بود شاید اوضاع بهتر می شد. اما پدر هم کارهایش گره خورده و مدت مسافرتش طولانی شده بود.راحیل اکثر اوقات در تنهایی گریه میکرد و سمیرا تنها از دور ناظر اشکهایش بود. او به مقتضای شغلش با دختران زیادی سروکار داشت. اما نمی دانست با غمی که روز به روز بیشتر بر جان راحیل می نشست چه کند. او می دانست این حالات زمانی به سراغ دختران جوان می آید که عشقی در وجودشان لانه کرده باشد اما راحیل مهر سکوت بر لبش زده بود و تنها چشمانش منتظرش را نمی توانست پنهان کند.سمیرا حدس هایی می زد و تصمیم داشت با خود راحیل صحبت کند بنابراین آلبوم عکسهایشان را برداشت و کنار راحیل نشست. موقعیت مناسبی بود. پسرها خانه نبودند. عصر جمعه بود و هوادر نهایت گرفتگی. راحیل با دیدن سمیرا لبخند کمرنگی زد و کمی روی تخت جابه جا شد. فنجان چای را با تشکر کوتاهی برداشت و چشم پرسشگری را به آلبوم عکسها دوخت. سمیرا ارام آلبوم را باز کرد و لب به توضیح گشود. عکسهای شوهر و دختر سمیرا اولین بار مقابل چشمانش قرار گرفتند. دختر قشنگی بود با موهای مشکی بلند. تقریبا هفت ساله بود و در آغوش پدر معصومانه لبخند می زد. راحیل زیر چشمی به سمیرا نگاه کرد. چشمان سمیرا را پرده ای از اشک پوشانده بود. راحیل می خواست جو دردناکی را که حاکم بود عوض کند بنابراین گفت :دختر قشنگی است .
قسمت شانزدهمراحیل بغض کرد وگفت:کاش من هم مثل لادن به جای مادرم مرده بودم.سمیرا برآشفت:نه راحیل هیچ مادری طاقت دوری فرزندش را ندارد چه برسد به داغ فرزند . تو هنوز جوانی و یک زندگی پر امید به تو لبخند می زند.راحیل پرسید:لادن چند ساله بود که...دلش نیامد بقیه جمله را کامل کند. سمیرا آهی کشید گفت:هشت ساله بود. اگر الان زنده بود پانزده ساله بود. راستش بعد از آن تصادف من، من چند ماه بیمار بودم و در یک اسایشگاه بستری بودم. یک سال تمام دارو مصرف کردم تا یک انسان عادی شدم که تمام زندگیش کارش بود. تا اینکه شما را پیدا کردم و راحیل دخترم شد. همانطور که لادن برایم عزیز بود. تو هم عزیزی. دلم می خواهد برایم حرف بزنی. من از این همه سکوت نگرانم.راحیل که آرام اشک می ریخت. به شانه سمیرا تکیه کرد و گفت:ما همه داغ عزیز را بر دل داریم. خدا ما را کنار هم قرار داده تا مرهم زخمهای هم باشیم.سمیرا دستش را با مهربانی فشرد و گفت:دخترم به من اعتماد کن. درد دل تو را سبک می کند. چرا این چند روزه این قدر ساکتی؟ با شناختی که از تو دارم. می دانم که دختری نیستی که یک تکه گچ بی ارزش این قدر باعث آزارت باشد. راحیل پاسخ داد:خیلی کسلم. دلم تنگ شده برای پدر برای کوچه برای دانشگاه.سمیرا آهسته گفت:و برای نیما؟راحیل سرخ شد و با خجالت گفت:نمی دانم چرا این قدر بهانه گیر شده ام.هر وقت کسی در می زند. امید در دلم جوانه می زند و بعد می خشکد. درک درستی از احساس خودم ندارم. هیجان گنگی در وجودم لانه کرده است. متاسفم که نگرانت کردم.سمیرا خندید وگفت:آنطور که شنیده ام نیما بعد از درگیری شدید با ثریا کسل و عصبی شده و مشغله زیاد امانش را بریده. گویا کارشکنی های پدر ثریا کار استخدامش را با مشکل مواجه کرده است و از هر طرف تحت فشار است.صحبتهای سمیرا آبی بود که به گلوی خشک راحیل ریخته می شد. او خوشحال بود که با سمیرا هم صحبت شده است و سمیرا آگاهانه از چیزهایی سخن می گفت که می دانست مایه آرامش دختر جوان می شود. راحیل در پایان صحبتهای سمیرا آرام گفت:نیما مرد مصمم و با اراده ای است. دلم برایش تنگ شده. او تنها کسی است که در این چند روز به من سر نزده. امیدوارم موفق باشد و مشکلاتش حل شوند.بعد گفت:حوصله ام سر رفت. کاش کسی پیدا می شد و میهمانی می آمد که می توانستیم او را برای شام نگه داریم.سمیرا بلند شد و گفت:مثلا خانواده جهانگیری؟راحیل هم خندید. سمیرا به اشپزخانه رفت تا شام را فراهم کند. راحیل به حیاط چشم دوخت و دوباره با یاد نیما افتاد و این شعر در ذهنش نقش بست.اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرابشکست لیلیبعد خوشحال از کشف جدیدش از جابلند شد و بزحمت به طرف آشپزخانه رفت تا آن را برای سمیرا تعریف کند.********نیما کارش را تمام کرد و از اتاق خارج شد. پونه مشغول مطالعه روزنامه بود. پدر مقالات جدید دانشجویان را مرور می کرد و خانم جهانگیری آماده می شد تا به همراه پگاه از خانه خارج شود. نیما رو به مادر کرد و گفت:مادر کجا؟پاسخ شنید:با پگاه می رویم گردش و اگر فرصت شد سری به راحیل می زنیم.نام راحیل آشفته اش کرد. نگاهی به پونه کرد و گفت:تو به دیدن راحیل نمی روی؟پونه شانه اش را بالا انداخت. پدرگفت:اصلا همه با هم می رویم.پگاه گفت:مامان بزرگ بریم بریم.پریسا از اتاقش خارج شد و گفت: )این نیم قد بچه همه چیز را همش بهم می ریزه.(پس تولد را چه می کنیم؟پونه گفت:ای دهن لق.و به نیما نگاه کرد اما نیما را غرق در افکارش یافت. مادر خندکنان گفت:خوب با تولد و متولدین می ریم اونجا.نیما گفت:متولدین.ناگهان به خاطر آورد تولد او و پگاه است. بکلی فراموش کرده بود. خنده کنان دستی به سر پگاه کشید و گفت:دایی جون تولدت مبارک!و رو به بقیه گفت:پروین را من خبر می کنم.راحیل و سمیرا مشغول بازی شطرنج بودند که در زدند. هر دو بی اختیار به ساعت نگاه کردند. منتظر کسی نبودند. رامین و نادر هم ساعتی قبل به خانه بازگشته بودند. ساعت هفت شب بود. سمیرا در را باز کرد و گفت:پونه است. اما گمانم تنها نیست. بهتره تو روی کاناپه استراحت کنی. من کمکت می کنم.درفاصله ای که راحیل به کمک سمیرا روی کاناپه دراز کشید میهمانان وارد شدند. با دیدن پروین و جعبه کیک راحیل خندید و سرک کشید تا بقیه را ببیند. در هنوز باز بود. راحیل تا خواست بگوید،)) در را ببندید(( با دیدن نیما که پگاه را در آغوش داشت نفسش بند آمد. دعا می کرد صورتش سرخ نشده باشد. دست و پایش را گم کرده بود. خوشبختانه هیچ کس حواسش نبود اما راحیل را ندید که سمیرا با دقت مراقب رفتارش است. او هیجان راحیل و نیمارا خوب حس کرده بود. نیما بشدت مراقب بود خود را مهار کند. اما سمیرا نگاه مشتاق او را به راحیل دید و دلش گواهی داد که تمام رخوت و سستی گذشته برای هر دوی آنها تمام شده است. با این افکار به اشپزخانه رفت تا به خواسته راحیل شام را آماده کند.همه با راحیل احوالپرسی کردند. نیما نفر آخر بود که روی کاناپه کنار راحیل نشست. لرزش محسوسی در دستهای راحیل شروع شد. بسرعت دستها رابه زیر پتو برد و نیم خیز شد پگاه را بوسید و به نیما خوش امد گفت. پگاه با هیجان گفت:راحیل جون! امشب تولد من و دایی جونه.راحیل لبخندی زد و گفت:تبریک می گم.پگاه بادیدن رامین با یک خیز به طرف او پرید. نگاه راحیل روی دستهای نیما ثابت ماند و دلش فرو ریخت. دستهای نیما هم می لرزید. با لکنت گفت:تولدت مبارک.نیما ارام گفت:نزدیک سی سالمه. برای من هم جشن تولد گرفته اند.نتوانست ادامه دهد. احساس سرگشتگی می کرد. از لحظه ورود به خانه این احساس دست از سرش برنداشته بود. باصدای سمیرا که او را به آشپزخانه فرا می خواند از کنار راحیل دور شد. خانم جهانگیری به کمک پروین شمع را روی کیک گذاشت و با خنده گفت:چون راحیل نمی توانست بیاید ما تولد را اینجا آورده ایم به همراه متولدین.سمیرا لیوان آب میوه ای به دست نیما داد و گفت:لطفا برای راحیل ببر و بیا اینجا. می خواهم در مورد موضوعی با تومشورت کنم.نیما لیوان را برد و بسرعت بازگشت وگوش به سمیرا سپرد.سر و صدای پریسا و پگاه هردو را از آشپزخانه به هال کشاند و نیما در مقابل چشمان خندان بقیه کیک را برید و با تکه ای از کیک به سوی راحیل رفت. پونه که کنار راحیل نشسته بود کمی جابجا شد. نیما هم نشست و کیک را بهدست راحیل داد و پرسید:پایت چطور است؟راحیل گفت:خوبه اما کلافه شده ام .پونه جواب داد:غصه نخور. نیما تصمیم گرفته از فردا تو را به دانشگاه بیاورد.راحیل با تعجب گفت:اما چطور؟ من باعث زحمت می شوم. گمان نمی کنم سمیرا موافقت کندلبخندی که سمیرا و نیما به روی هم زدند نشانه موافقت قبلی آنها در آشپزخانه بود. پونه گفت:راحیل تو خیلی خوش شانسی. کلاسهایی که تا به حال تشکیل شده فقط سرفصلها را توضیح داده اند.راحیل پرسید:راستی استاد فیزیک نیامد؟پونه گفت:هنوز که نه ظاهرا استاد قبلی منتقل شده و استاد جدید هم هنوز نیامده. حالا قول فردا را داده اند.تا چه حد استاد خوش قولی باشد. خدا می داند.نیما که در فکر فرو رفته بود پرسید:فردا چند ساعت کلاس دارید؟پونه جواب داد:دو ساعت صبح. دو ساعت ظهر.راحیل خندید.البته اگر استاد فیزیک بیاید. این استاد بی نظمی که تو می گویی من چشمم اب نمی خوره بیاید. راستی او را می شناسی؟نیما دقیق شد. پونه با اشاره سر جواب داد نه، راحیل گفت:نکند ستاره سهیل است؟ شاید هم یک مرد مسن چاق و کچل و عینکی که قد کوتاهی دارد و عصایی در دست. تا بیایدسر کلاس آخر ترم شده. پونه که از شدت خنده به سرفه افتاده بود گفت:شاید هم یک جوان لاغر و بلند قد مو فرفری بدخلق باشد.راحیل به نیما گفت:به نظر تو کدامیک درست تر است؟نیما بالبخندی گفت:فرقی نمی کند. این طور که شما شمشیر را از رو بسته اید باید خود گودزیلا باشد که سر کلاس دوام بیاورد.با این حرف هرسه خندیدند و پونه بلند شد تا به پروین در کشیدن شام کمک کند. نیما هم بلند شد تا راحیل استراحت کند.سر میز شام با دیدن نیما که دو بشقاب غذا کشید خانم جهانگیری کم مانده بودشاخ دربیاورد. با تعجب به پروین گفت:بعد از یک هفته بی اشتهایی این همه غذا؟و مشغول کشیدن سالاد شد. چند لحظه بعد پروین آهسته به پای مادرزد و گفت:نگاه کن مادر.خانم جهانگیری نگاه پروین را دنبال کرد و با تعجب صحنه ای را دید که اگر به چشم نمی دید هرگز باور نمی کرد. بشقاب غذا را به اصرار به دست راحیل داد و برگشت.رامین صندلی را عقب کشید تا او بنشیند. اما نیما با خنده گفت:کمی سالاد بر می دارم. من غذایم را با راحیل می خورم.پونه هم برخاست و گفت:من هم می آیم.لحظاتی بعد صدای خنده هرسه انها سالن را مملو از شادی کرده بود.بعد از شام خانم جهانگیری رو به سمیرا کرد و گفت:از تغییر روحیه نیما تعجب می کنم. به نظر تو علتش چیست؟سمیرا خندید و هیچ نگفت. او جواب این سوال را خوب می دانست. پروین گفت:نیما بعد از آن بلایی که ثریا به سرش اورد تا امروز کسل بود. اصلا نمی شد طرفش رفت اما الان روحیه اش کاملا عوض شده.و با خنده مخصوص گفت:من در لحظه ورود هیجان را در حرکاتش احساس کردم. رفتار او عجیب است. من اصلا از کارهایش سر در نمی آورم.سمیرا ارام گفت:فعلا چیز که معلوم نیست اما در اینده همه چیز روشن می شود. عجله نکن.خانم جهانگیری در لای صحبتهای سمیرا گفت:درسته مادرجان. تو عجله می کنی و خیلی سر به سر نیما می گذاری. پروین گفت:عجله میکنم؟ پسرت 28 ساله شده همسن امیر است.صدای نیما که از پشت سر بلند شد اورا از جا پراند که با خنده گفت:امیر هول بود. تو هم ناقلا و زرنگ سرش را کلاه گذاشتی.پروین گفت:اولا فضول باشی اینجا چه می کنه؟ دوما چرا گوش ایستاده ای؟ سوما خیلی هم دلت بخواهد یک کلاه این طوری سرت برود.نیما گفت:تسلیم، بابا تسلیم یک لیوان اب برای راحیل می خواستم و ناخواسته دو جمله اخرت را شنیدم که معذرت می خواهم. اگر آب بدهید رفع زحمت می کنم .
قسمت هفدهمآخر شب که همه رفتند قرار شد صبح ساعت هفت نیما برای بردن راحیل بیاید. سمیرا وقتی پروین رامی بوسید گفت:پروین عجله نکن. قسمت نیما هم هرچه باید باشد می شود.پروین هم خندید و گفت:درسته. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.راحیل صبح زود بر خلاف این چند روز که کسل و خسته بود سرحال و قبراق ازخواب برخاست و هنوز عقربه روی ساعت هفت نرسیده بود که میز صبحانه را چید.سمیرا که به آشپزخانه آمد کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد.خانم دانشجو! ذوق کلاس خواب از سرت گرفته؟راحیل با شادی گفت:نمی دانی چقدر هیجان زده ام. به قول پدر کوک کوکم.بعد گویی به یاد چیزی افتاده باشد پرسید:پدر تلفن نکرد؟سمیرا جواب داد:دیروز صبح زنگ زد که تو خواب بودی.راحیل با حسرت گفت:دلم برایش تنگ شده. اگر امروز زنگ زدشماره اش را بگیر تا عصر که آمادم تلفن بزنم.سمیرا سری به موافقت تکان داد و هر دو پشت میز صبحانه نشستند. عقربه های ساعت روی هفت و نیم دست و پا می زدند که صدای تلفن بلند شد. راحیل گوشی را برداشت و با شنیدن صدای گرم و پر مهر پدر گل از گلش شگفت. بعد از احوالپرسی توضیح داد که امروز به دانشگاه می رود. پدر هم مژده داد که تا فردا بازمی گردد. راحیل با خداحافظی گرمی گوشی را به سمیرا سپرد و آخرین جرعه چای را سر کشید. هنوز مکالمه سمیرا به پایان نرسیده بود که زنگ در به صدا درآمد. رامین که خواب آلود بود با عجله از اتاق خارج شد و گفت:صبر کنید من هم می ایم.راحیل با گفتن چشم بلند بالایی در را گشود. نیما و پونه داخل هال شدند. پونه با خنده گفت:حاضری؟راحیل جواب داد:اما رامین هنوز حاضر نیست.سمیرا ادامه داد:البته تا شما سوار شوید رامین هم می رسد.عجله کنید.و راحیل را به طرف ماشین که کنار حیاط پارک شده بود هدایت کرد. هنوز راحیل جابه جا نشده بود که رامین سر رسید و همگی بعد از سوار شدن حرکت کردند.سمیرا با وجود سفارشات فراوان هنوز نگران بود و خود را ملامت می کرد که چرا همراه راحیل نرفته است.نیما در حین رانندگی نگاهی به رامین کرد و گفت:سحر خیز شدی. دلت برای درس و دانشگاه تنگ شده؟رامین با لحن مخصوصی گفت:جناب نیما خان! من بادیگارد مخصوص سرکار خانم نفیسی هستم تا طبق فرمایشات پدر ارجمندشان گزندی به وجود مبارکشان نرسد و گرد ملالی بردامنشان ننشیند.راحیل با شادی برای رامین دست زد و گفت:نطق بسیار گیرایی بود اما بر دل ننشست. برادر عزیز از قدیم گفته اند آن سخن که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.رامین با دلخوری گفت:بی مزه! نطقم کور شد.و نگاه کوتاهی به پونه کرد و گفت:خوب بالاخره حقیقت تلخه.نیما لبخندی زد و گفت:ای بدجنس.همه خنده را سردادند اما پونه حواسش نبود و به لبخندی اکتفا کرد. او خوب می دانست که رامین چرا همراهشان آمده است. دنبال بهانه تازه ای می گشت اماهیچ نمی یافت. به یاد مادر افتاد که تشویقش کرده بود تا صحبتهای رامین را بشنود. او تمام دیشب را پشت راحیل سنگر گرفته و رامین را مایوس کرده بود. اما می دانست که امروز گریزی نیست. شب قبل سوالهای زیادی در ذهنش بسته بود که حالا هیچ یک را به خاطر نداشت.با ترمز ماشین به خود آمد و متوجه شد ماشین جلوی پله های دانشکده متوقف شده است. پیاده شد و انقدر منتظر ماند تا نیما ماشین را قفل کرد و با کمک رامین آهسته راحیل را به طرف در ورودی دانشکده بردند. بعد گویی از خواب بیدار شده باشد با عجله به طرفشان دوید و همزمان با راحیل واردکلاس شد. همه منتظر استاد بودند. نزدیک در کلاس نیما با عذرخواهی کوتاهی از آنها جدا شد و رامین کمک کرد تا راحیل روی اولین صندلی خالی جا به جا شود. پونه هم کنارش نشست و رامین با خداحافظی کوتاهی از کلاس خارج شد. هنوز تا امدن احتمالی استاد فیزیک یک ربع وقت داشتند. این جمله را یکی از بچه های کلاس گفت و به عنوان شروع آشنایی دستش را به طرف راحیل دراز کرد. بازارمعارفه داغ بود و راحیل در مدتی کمتر از پانزده دقیقه تقریبا همه را شناخت و حتی فهمید که هرکسی از کدام شهرستان آمده است. به قول پونه این صمیمیت مختص ترم اول بود و بس و راحیل در طول تحصیل درستی این مساله را فهمید.مراسم معارفه که تمام شد اظهار نظرها در مورد استاد فیزیک شروع شد و با شنیدن نظر راحیل هرکسی چیزی گفت و حتی یک از بچه ها یک کاریکاتور روی تخته کشید که با اعتراض بعضی از بچه ها روبرو شد و فورا پاکش کرد.بازار شایعات حسابی داغ بود که یکی از بچه ها اعلام کرد مدیر گروه می آید. همه با عجله سرجایشان نشستند و به احترام دکتر هدایتی چند لحظه در سکوت از جا برخاستند. دکتر هدایتی مردی جا افتاده بود که بسیار آرام و متین سخن می گفت. او پس از مقدمه کوتاهی عنوان کرد که استاد ثابت فیزیک از امروز در دانشکده فنی شروع به کار کرده و با بر شمردن سوابق درخشان این استاد که تحصیل در همین دانشکده و اخذ درجه عالی در مقطع فوق لیسانس هم جزئی از آن بود همه را ترغیب کرد که حسابی درس بخوانند و با خداحافظی کوتاهی برای همه آرزوی موفقیت کرد.استاد جدید که گویی پشت در کلاس ایستاده بود با تعارف دکتر هدایتی وارد شد. راحیل که مشغول جا به جا کردن پای گچ گرفته اش بود. در نظر اول او را ندید اما صدای او را که سکوت کلاس را شکست و با طنین ارام مردانه گفت،)) بفرمائید(( به گوش جان شنید. این صدا چه قدر آشنا بود. به گوشهایش اطمینان نکرد. زیر چشمی نگاهی به پونه کرد که بهت زده به روبرو خیره شده بود. با زحمت سرش را بلند کرد و با تمام جراتی که در خود جمع کرده بود به استاد نگریست. نیما با کت و شلوار خاکستری دوست داشتنی تر از همیشه در حالی که پوشه ای در دست داشت کنار هدایتی ایستاده بود. بله آن استاد پیر و عینکی کسی نبود جز دکتر نیما جهانگیری که آهسته عینکی به چشم زد و به لیست نامها خیره شد. دکتر هدایتی بعد از آرزوی یک ترم موفق و پر از همکاری برای همه کلاس را ترک کرد و نیما شروع به خواندن اسامی کرد. راحیل نفیسی.راحیل سعی کرد بلند شود. نیما با دست اشاره کرد،)) بفرمائید(( بعد آهسته از جا بلند شد و با خواندن آخرین نام پوشه را بست. تکه گچی از گوشه تخته برداشت و سرفصلها را یادداشت کرد.راحیل احساس گرما می کرد. می دانست صورتش سرخ شده است. کلاسورش را باز کرد و شروع به نوشتن سر فصلها کرد اما خودکار لعنتی نمی نوشت. با بیچارگی به پونه چشم دوخت و آهسته پرسید:خودکار اضافی داری؟صدایش در سکوت کلاس پیچید. با تعجب به پونه نگاه کرد اما پونه انگار نه انگار که شنیده بود. مسیر نگاه پونه را تعقیب کرد و یک باره دلش فرو ریخت. نیما با دستان گچی که آرام با دستمال پاک می کرد با قدمهای شمرده به سمت انها می آمد. می خواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. نیما به او رسید وگفت:مشکلی پیش اومده خانم نفیسی؟راحیل با لکنت گفت:خودکارم نمی نویسد.یکی از پسرها با شیطنت گفت:یک هفته است مرتب می نویسد از نفس افتاده.نیما لبخندی زد و گفت:به کلاس خوش آمدید. ظاهرا همه بچه ها منتظرتان بوده اند.دختری که بغل دست پونه نشسته بود گفت:بخصوص دکتر جهانگیری که تا آمدن شما صبر کرد.نیما عینکش را آرام از چشم برداشت و خودکاری را از جیب داخل کتش درآورد و روی میز راحیل گذاشت و به طرف تخته سیاه رفت. با این حرکت نیما همه حساب کار خود را کردند که این استاد جوان بسیار سخت گیر و جدی است و بازار شایعات که معمولا پشت سر این گونه تازه واردان بسیار داغ است از رونق افتاد.ساعت کلاس که تمام شد همه بقدری غرق درس بودند که متوجه نشدند. تا اینکه نیما نگاهی به ساعت کرد و پایان کلاس را اعلام کرد و قبل از بقیه از کلاس خارج شد. با خروج او یکباره همهمه ای در گرفت. هرکسی اظهار نظری می کرد. پسرها موافق تر از دخترها بودند اما همه می دانستند که کلاس پرکاری را پیش رو دارند.راحیل کلاسورش را بست و به پونه گفت:چه اتفاقی؟ فکر نمی کردم این طور غافلگیر بشویم. دیشب چه بلبل زبان شده بودیم.پونه جواب داد:واقعا استاد باید آدمی جدی باشد تا در مقابل این شیطنتها دوام بیاورد و کلاس را اداره کند. اگر نیما یک لبخند می زد بیچاره اش می کردند.راحیل گفت:اما نیما در عین جدیت بسیار صمیمانه کلاس را اداره کرد و همه از او راضی بودند اما من که نمی توانم توی رویش نگاه کنم. خدای من چه اصطلاحی! گودزیلا اما خودمانیم عینک به صورت نیما برازنده است.پونه گفت:عینک فقط برای مطالعه است و بس نیما زیاد از آن استفاده نمی کند. بلند شو بریم. ظاهرا تا ساعت دوازده ظهر بیکاریم.صدای رامین از پشت سرشان بلند شد:عجب استاد بی فکری! یک ربع پشت در کلاس پایم درد گرفت.پونه خنده کوتاهی کرد و گفت:هیچ کس حواسش نبود.رامین گفت:برویم کمی قدم بزنیم.پونه داغ شد. می دانست ساعت موعود فرا رسیده است. راحیل با بی خیالی گفت:من پایم درد می کند. با پونه برو من منتظرتان می مانم.نگاه مشتاق رامین روی پونه ثابت ماند. هرسه از کلاس خارج شدند و پونه دل به دریا زد و به دنبال رامین در کریدور دانشکده راه افتاد. راحیل که با خستگی به دیوار تکیه داده بود. با نگاه آنها را تا دم در دانشکده تعقیب کرد. پایش بشدت درد گرفته بود. احساس ضعف می کرد. اضطراب ناشی از برخورد ناگهانی با نیما او را از پا انداخته بود.. نمی دانست چطور از او عذر بخواهد و این بار چه بهانه ای برای اشتباهش بتراشد. غمگین بود. صدای گرم نیما او را از خیالات خارج کرد.راحیل!چنان گرم و صمیمی صدایش کرد که بی اختیار بر جانش نشست. سرش را که بلند کرد نیما را دید که روبرویش ایستاده است. مظلومانه نگاهش کرد و گفت:متاسفم.نیما لبخندی زد و گفت:چرا؟وقتی سکوت راحیل را دید پرسید:پونه کجاست؟راحیل جواب داد:با رامین رفتند بیرون قدم بزنند. من هم که اسیر پای چند کیلوئیم.نیما از این اعتراض خنده اش گرفت. نمی دانست با این دانشجوی حساس و شیطان چه کند که زود غمگین می شود و زود عصبانی. آرام گفت:من این ساعت کلاس دارم. اما کلاس ظهرشما تشکیل نمی شود. دکتر هدایتی جلسه دارند. تو را به دفترم می برم. کارم که تمام شد با هم به خانه برمیگردیم. متاسفانه کمی معطل می شوی. اشکالی که ندارد؟راحیل گفت:به زحمت می افتی. منتظر می مانم. بچه ها که آمدند با آنها برمی گردم. نیما در حالی که آرام او را به طرف دفتر کارش می برد گفت:زحمتی نیست. تا وقتی گچ پایت باز نشده مسئولیت تو با من است. من خودم این مسئولیت را پذیرفته ام. کمی برایت اسباب دردسر است و دو ساعت باید منتظر بمانی.راحیل به اتاق که رسید نگاهی حاکی ازتشکر به نیما انداخت و لبخند زد.
قسمت 18دفتر کار نیما اتاق مرتبی بود که یک میز بزرگ و چند قفسه کتاب در آن به چشم می خورد. راحیل روی تنها صندلی ای که روبروی میز بود نشست و از نشستن روی صندلی مخصوص نیما خودداری کرد. نیما چند کاغذ را مرتب کرد و کتش را برداشت و آماده رفتن شدکه در زدند. با بی خیالی گفت:بفرمائید.در که باز شد خشکش زد و لبخند روی لبانش ماسید. صورت سرد و چندش آور نیما باعث وحشت راحیل شد و بسرعت به شخص تازه وارد نگریست. دختر زیبا و خوش لباسی که آرایش فراوانی زیبائی خدادادیش را پوشانده بود با دسته گلی زیبا جلوی در منتظر تعارف بود. وقتی کسی تعارفش نکرد خودش داخل شد و با تفاخر نگاه سطحی به راحیل انداخت.نیما آهسته به انگلیسی پرسید:اینجا چه می کنی؟ثریا هم به انگلیسی جواب داد:آمده ام تبریک بگویم دکتر جهانگیری.نیما رو به راحیل کرد و گفت:ثریا از دوستان خانوادگی ما.و رو به ثریا کرد و گفت:راحیل از دانشجویان جدید دانشکده و دوست پونه.ثریا نگاه دقیقی به راحیل انداخت و باز به انگلیسی از نیما پرسید:راحیل اینه؟ به هر حال مهم نیست. نمی پرسی چرا آمده ام؟نیما پرخاش کرد و گفت:اول پرسیدم گفتی. برای تبریک. حالا هم تبریک گفتی. بفرما برو. من کلاس دارم.ثریا وا رفت.خوب کمی دیر تر برو. من می خواهم با تو صحبت کنم.نیما سعی کرد خونسرد باشد. فکر نمی کرد راحیل انگلیسی بداند. بنابراین گفت:ثریا من حرفهایم را ه تو زدم. حرف دیگری هم ندارم. تو دروغ گفته ای خودت هم باید جواب بدهی. من حرف آخرم را در حضور مادرت زدم.ثریا گریه کنان گفت:اما تو شخصیت مرا خرد کرده ای. تو باید برای برخورد بدی که داشتی توضیح بدهی و رسما از پدرم عذربخواهی.نیما گفت:من کار بدی نکرده ام. تو هم بیشتر بحث نکن. می بینی که کار دارم.ثریا گفت:منتظر می مانم که برگردی.نیما با خشونت جواب داد:بعد از کلاس راحیل را به خانه برمی گردانم. وضعیت او را نمی بینی؟ثریا اخم کرد:چطور جرات می کنی به خاطر او به منپرخاش کنی؟ مگر او کیست؟ یک دانشجوی معمولی مثل بقیه.نیما با نگرانی به راحیل چشم دوخت و وقتی دید که او سرش را روی میز گذاشته است گمان کرد که از صحبتهای آنها چیزی متوجه نشده است. پس آخرین جمله را گفت و در را به هم کوفت و بیرون رفت. ثریا خشکید. آخرین جمله او را تکرار کرد و پشت سرش خارج شد. آخرین جمله نیما که آتش به جان راحیل زده بود این بود،)) دانشجویان من همه برایم عزیزند و این یکی از بقیه عزیزتر.((کلاس نیما که تمام شد بسرعت بازگشت. می دانست که راحیل را زیاد منتظر گذاشته است. در دفتر را که باز کرد راحیل از جا پرید. نیما با لحنی پشیمان گفت:متاسفم. نمی دانستم خوابت برده. با بی احتیاطی در را باز کردم.راحیل جواب داد:نه .کمی خسته بودم اما حالا بهترم.نیما با خستگی پشت میزش نشست و مستخدم با دو لیوان چای وارد شد. نیما در حین خوردن چای پرسید:بچه ها نیامدند؟راحیل با سر جواب داد نه و فنجان چای را سر کشید و از داغی آن اشکش درآمد.**********رامین و پونه آرام از دانشکده خارج شدند.خیابانهای دانشگاه خلوت بودند. آرام کنار هم شروع به قدم زدند کردند. هر کدام در افکار خود غرق بودند. رامین بعد از این که از در غربی دانشگاه خارج شدند سکوت را شکست و گفت:پونه من واقعا گرسنه ام. موافقی کیک وچای بخوریم؟پونه جواب داد:باشه پس بریم قنادی.رامین گفت:قنادی که چای نداره. یک تریای دنج همین نزدیکی ها هست. می رویم اونجا.و هردو در سکوت به راه افتادند.رامین تکه کوچکی کیک به دهان گذاشت و به پونه چشم دوخت. نمی دانست از کجا شروع کند. می ترسید اشتباه کند و پونه را برنجاند.پونه زیر سنگینی نگاه رامین احساس خفگی می کرد. و نمی دانست چه کند.سنگینی سکوت آزارش می داد. سرش را بلند کرد و به رامین چشم دوخت. رامین با سرفه کوچکی گفت:چای یخ کرد.و با کمی مکث ادامه داد:نمی دونم سمیرا به تو چی گفته اما من ازش خواسته بودم با تو صحبت کند.رامین آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را کمی جلو آورد و آرام گفت:پونه! من سالها در ایران نبوده ام. تمام شخصیت من زمانی شکل گرفت که فرسنگها از این مردم و فرهنگشون دور بوده ام. راستش من می خواهم ازدواج کنم. 26 سالمه و یک سال دیگه با دانشنامه حقوق بین الملل فارغ التحصیل می شم. تصمیم دارم بقیه عمرمو توی ایران کنار خانواده ام زندگی کنم. راستش از روز اول که تو رو دیدم به خاطر تعریفهای فراوانی که از راحیل شنیده بودم تصمیم گرفتم تو رو بهتر بشناسم و کم کم متوجه شدم که یک سری رشته های نامرئی داره منو به تو وصل می کنه. نمی دونستم اسم این حالات چیه و باید چه کار کنم. من تا به حال در مورد هیچ دختری فکرنکرده بودم و برخلاف نادر که سرش توی حسابه و دائما با دخترا سرش گرمه من همیشه طالب یه زندگی ارام بوده ام و هستم و این ارامش را توی تو پیدا کرده ام. صبوری و بزرگواری و آرامشی که تو داری منو جذب کرده و دلم می خواد درباره این موضوع خوب فکر کنی. اگر پیشنهادمنو قبول می کنی بهم بگو اگر هم قبول نکردی باور کن هیچ اجباری در بین نیست. تو هم حق انتخاب داری و هر تصمیمی بگیری من قبول میکنم.پونه به سختی نفس می کشید. رامین اورا زیر رگبار حرف گرفته بود بدون ان که مجال فکر کردن به او بدهد. سرش را که به طرف رامین چرخاند خیس عرق بود. رامین جعبه دستمال کاغذی را به طرف او گرفت و گفت:ممنون که به حرفام گوش کردی. سبک شدم. اگر دوست داری بریم. راحیل حتما از تنهایی نیما رو کلافه کرده.پونه با سر موافقت کرد و هردو از تریا خارج شدند. در مسیر بازگشت هردو ساکت بودند. دم در دانشکده پونه رو به رامین کرد و گفت:ما یک سنت خوب داریم که به واسطه اون معمولا هر مرد جوونی با پدر و مادرش می ره خونه دختر مورد علاقه اش خواستگاری. شما این موضوع رو شنیده بودید؟رامین خشکش زد و با لبخندی پرسید:می دونستم. اما اول می خواستم نظر تو رو بدونم. اگر تو صلاح بدونی حتما این کارو می کنم.پونه به طرف دفتر نیما خیز برداشت و گفت:منتظریم تشریف بیارید.رامین از خوشحالی بال در آورده بود. کمی صبر کرد تا بر هیجانش غلبه کند بعد به دنبال پونه روان شد.نیما نگاهی به ساعتش کرد و گفت:گرسنه که نیستی؟راحیل خندید و جواب داد:تازه ظهر شده. راستی بچه ها چقدر دیر کردند.هنوز نیما جواب نداده بود که پونه و رامین تلنگری به در زدند و وارد شدند.نیما رو به پونه کرد و گفت:چه عجب؟ کجا رفته بودید؟راحیل با خنده ادامه داد:اگر پا داشتم این قدر معطل نمی شدم.رامین و پونه هردو با خنده معذرت خواستند. پونه پرسید:نیما! پدر را ندیدی؟نیما گفت:نه چطور مگه؟پونه جواب داد:نمی دانی تا کی کلاس داره؟نیما گفت:به هر حال من راحیل را برمی گردانم خانه. اگر می خواهی سری به پدر بزنی خودت برو.رامین بلند شد و گفت:با هم می رویم. من هم با آقای جهانگیری کار دارم.راحیل با تعجب پرسید:می بینی پونه چه بادیگاردی دارم. فقط منتش را سر من می گذارد. بعد از این همه معطلی.رامین بلند شد و با خنده گفت:ما رفتیم. زحمت راحیل هم گردن نیما. با اجازه.همراه پونه از دفتر خارج شد.راحیل از نیما پرسید:چرا رفتند؟نیما با خنده گفت:در مسیر زندگی هرکسی نیاز به همراهی دارد.راحیل موضوع را درک نکرد بنابراین دوباره گفت:چه ربطی دارد؟ به نظر من انتخاب همراه در مسیر زندگی کار بسیار دشواری است و نیاز به مطالعه فراوان دارد.نیما خندید و گفت:اما پونه مثل تو سخت گیر نیست و تصمیم گرفته در مسیر زندگی همراه آقای وکیل باشد.راحیل پرسید:کدام وکیل؟ چرا من خبر ندارم؟نیما جواب داد:جناب آقای رامین نفیسی کارشناس حقوق و روابط بین الملل برادر عزیز شما.راحیل گفت:خدای من! چرا تا به حال نفهمیدم.نیما گفت:به من هم کسی چیزی نگفته. نگران نباش! بالاخره می فهمم. خوب بریم.بعد به راحیل کمک کرد. هردو آهسته در کریدور به راه افتادند. دم در دانشکده که رسیدند باران شروع به باریدن کرده بود. کم کم زمین خیس می شد راحیل گفت:به نظر من باران اغاز زندگی است. من عاشق بارانم.نیما با خنده نگاهش کرد و گفت:خوش به حال باران.راحیل یخ کرد. سرما به بدنش نفوذ کرده بود. پاهایش خشک شدند. نگاهی به نیما کرد. چشمان نیما عمق عجیبی پیدا کرده بود. محو تماشایش شد. نیما زودتر به خودش آمدو گفت:از پله ها آرام بیا پائین. ماشین کنار پله هاست.هر دو در ماشین جای گرفتند و نیما به سمت خانه حرکت کرد. در تمام طول مسیر بازگشت هر دو در سکوت خیابان را نظاره می کردند. جلوی در خانه نیما پیاده شد و زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. سرش را داخل ماشین کرد و گفت:سمیرا خانه نیست؟راحیل جواب داد:قرار نبود جایی برود. من کلید دارم.بعد کلید را به طرف نیما گرفت. نیما گفت:تنها می مانی یا می آیی خانه ما؟راحیل گفت:سمیرا هر کجا رفته باشد برمی گردد. می روم خانه کمی استراحت کنم. به زحمت افتادی.نیما با لبخندی به طرف در رفت.ساعتی بعد راحیل روی کاناپه غرق در افکار شیرینش بود که با صدای سمیرا به خودش آمد:راحیل! کی آمدی؟راحیل نگاهی به او انداخت و گفت:تازه آمده ام.سمیرا گفت:رامین هم آمد. بیا ناهار بخوریم. متاسفم معطل شدی. با پروین رفته بودیم خرید.در آشپزخانه راحیل موضوع پونه را شنید و از تعجب دهانش باز ماند.خبر خوب بعدی آمدن ناگهانی پدر بود. نادر برای آوردن پدر راهی فرودگاه شد.نیما که به خانه رسید یکسره به اتاقش رفت و بعد از تعویض لباس پگاه جلویش سبز شد و شروع به شیرین زبانی کرد. نیما پگاه را بغل کرد و به جمع پیوست. قبل از ناهار پدر موضوع رامین رامطرح کرد. تقریبا همه موافق بودند. تلفن سمیرا بعد از ناهار همه را به جنب و جوش در آورد.به قول نیما رامین عجله داشت و قرار خواستگاری برای همان شب گذاشته شد. شام همگی به دعوت خانم جهانگیری مهمانشان بودند. قبل از آمدن میهمانان پدر در کتابخانه بود که پونه را خواست .ادامه دارد ..
قسمت 19پونه با خجالت به طرف کتابخانه رفت. نیما آهسته گفت:خونسرد باش خواهر عزیز.پونه با لبخند معنی داری گفت:نوبت من هم می شود. صبر کن.نیما خندید:آسیاب به نوبت. تو اصلا چشم نداری یک سر بی کلاه ببینی.پونه خندید و رد شد.میهمانها که زنگ زدند. نیما در را گشود. همه بودند بجز راحیل. سراغش را از سمیرا گرفت و جواب شنید:به خاطر شوخی رامین که گفته پای شکسته شگون نداره قهر کرده و نیامده.وقتی بقیه موضوع را شنیدند رامین را ملامت کردند و پروین ونیما مامور شدند راحیل را بیاورند.راحیل روی کاناپه نشسته بود که زنگ زدند. نیما پشت در بود. با بی میلی در را باز کرد. تصمیم گرفته بود به هیچ قیمتی کوتاه نیاید اما وقتی نیما دستش را به طرفش دراز کرد و گفت،)) پاشو بریم.((تمام مقاومتش درهم شکست. پروین صورتش را بوسید و گفت:عزیزم! رامین شوخی کرده اصل کار تویی.و او بزحمت همراهشان راه افتاد.بعد از شام صحبتها رسمی و کوچکترها به حیاط تبعید شدند. راحیل پریسا پگاه و خود پونه به همراه نادر. نیما هم داوطلبانه به آنها پیوست. رامین در محاصره قرار گرفته بود و محور مذاکرات بود. چند دقیقه بعد پونه احضار شد.وقتی رامین و پونه با هم داخل رفتند راحیل رو به رامین کرد و گفت:به هوش شما باید آفرین گفت. حدس شما کاملا درست بود. این دو واقعا به هم می ایند. دو همسفر ایده آل و این طور نیست؟نیما در سکوت با علامت سر جواب مثبت داد.مذاکرات که به پایان رسیدند همه باخبر شدند که نامزدی دوهفته دیگر درباغ اقای جهانگیری در کرج برگزار می شود و عروسی سال آینده که رامین برای همیشه به ایران باز می گشت. انگشتر جواهر نشانی که در دست پونه بود نشان از رسمیت مجلس داشت.هفته آخر برای راحیل کند می گذشت. تنها تنوع برایش رفتن به دانشکده بود. او ساعتها بی اختیار چشم به در می دوخت و منتظر نیما بود. اگر کمی دیر می کرد عصبی و پرخاشگر می شد.احساس سربار بودن آزارش می داد. سمیرا مراقب حالش بود و پرخاشهایش را تحمل می کرد. آقای نفیسی هم از دست بهانه گیری های راحیل خسته شده بود اما سمیرا دلداریش می داد و حق را به راحیل می داد. او می دانست که برای دختری در شرایط و با روحیات راحیل چقدر سخت است که مجبور یاشد در خانه بنشیند. از نیما هم ممنون بود که این زحمت را قبول کرده بود. سمیرا آشکارا می دید که با آمدن نیما گویی شور زندگی در رگهای دختر جوان تزریق می شود و از این بابت خوشحال بود.نیما هم احساس جدیدی را تجربه می کرد.احساس آرامش می کرد. شور و نشاط جای انزوا را در زندگی او گرفته بود و روزبه روز هم بهتر می شد. تمام افراد خانواده این تغییرات را احساس کرده بودند اما مادر به گونه ای دیگر می اندیشید. او ریشه زدن عشقی با شکوه را در پسرش به تماشا نشسته بود و منتظر بود خود او این راز را آشکار کند. مادر هنوز درست نمی دانست که پیکان عشق از کدام سو پسرش را نشانه گرفته است. تا اینکه یک اتفاق ساده باعث شد حدسهایش به واقعیت نزدیکتر شوند.راحیل بعد از باز کردن گچ پایش زندگی روزمره را از سر گرفت. چند روزی به نامزدی باقی نمانده بود و همه سرگرم آماده کردن مقدمات بودند. برای تزئین باغ دو روز قبل ازنامزدی همه به باغ رفتند تا باغ را برای میهمانی آماده کنند. رامین و پونه برای خرید رفته بودند که نادر با ماشین صندلی های کرایه ای رسید. نیما برای کمک رفت و ماشین را خالی کردند. سمیرا و پروین صندلیهای مربوط به داخل ویلا را بردند و نیما دست تنها ماند. راحیل در آشپزخانه مشغول بود و با صدای سمیرا از آشپزخانه خارج شد. سمیرا خواهش کرد که درچیدن صندلیهای تراس به نیما کمک کند و راحیل با عجله به کمک نیما رفت. صندلی ها روی هم تلمبار شده بودند. هردو مشغول چیدن صندلیها شدند. خانم جهانگیری که در حیاط بود شاهد تذکرات مداوم نیما بود که )) راحیل مواظب پایت باش.((کار چیدن صندلیها تقریبا تمام شده بود که پونه و رامین با یک جعبه شیرینی آمدند. همه در تراس دور هم مشغول صرف میوه و شیرینی شدند. خانم جهانگیری درست رو به روی نیما نشسته بود که با تلفن مشغول صحبت بود و دید که وقتی راحیل با یک بشقاب سیب قاچ شده به طرف نیما رفت نیما با چه دقتی یک تکه سیب برداشت و چطور با نگاه از راحیل تشکر کرد در حالی که نیما اصلا سیب دوست نداشت. درست در همین موقع رامین گفت:پس من چی؟ من هم سیب می خوام.و راحیل خنده کنان به طرف او رفت. هنوزچند قدمی مانده بود تا به رامین برسد که پایش به گوشه پایه میز گیر کرد و نقش زمین شد. نیما گوشی تلفن را رها کرد و هراسان به طرف راحیل دوید و با عصبانیت به رامین گفت:خودت نمی تونی سیب برداری؟ مگه نشنیدی دکتر گفت پای راحیل احتیاج به مراقبت دارد؟ اگر دوباره مشکلی پیش بیاد چی؟رامین با دهان باز چشم به نیما دوخته بود و با ناباوری پرخاشهایش را می شنید و گفت:من منظوری نداشتم. نیما چرا عصبانی شدی؟نیما که به خودش آمده بود بی توجه به رامین رو به راحیل کرد و پرسید:طوری شدی؟ اگر پایت درد گرفته بریم پیش دکتر.راحیل جواب داد:بابا چیزی نشد. مطمئن باش.و برای اطمینان نیما بلند شد و دنبال کارش رفت و نیما تازه متوجه بلاتکلیفی گوشی تلفن شد.این اتفاق برای خانم جهانگیری تازگی داشت و اگر رفتارهای چند ماه قبل نیما راهم به آن اضافه می کرد نتیجه می گرفت که این دختر شیطان و وروجک کم کم بی تفاوتی و بی اعتنایی را در نیما از بین برده است و از این بابت خوشحال شد. پروین که با جعبه شیرینی به طرف مادر امده بود آهسته گفت:مادر این هم چاله محبت پسر شما. خیالتان راحت شد؟خانم جهانگیری لبخندی زد و گفت:من راحیل را به عنوان عروس می پسندم.و هردو از سر رضایت خندیدند.روز نامزدی نیما مجبور شد برای شرکت در یک جلسه مهم صبح به دانشکده برود و از این بابت عصبانی بود. پروین می خواست با پونه و پریسا به ارایشگاه برود. اما مادر به علت مشغله فراوان نم یتوانست پگاه را نگه دارد. با پدر و مادر امیر آقا هم از قبل صحبت نکرده بود. خانه هم شلوغ و پر از میهمان بود و پروین با خوشحالی پذیرفت و راحیل و پگاه کنار خانم جهانگیری به باغ و رامین هم به سلمانی رفته بود.بعد از ناهار میهمانها کم کم راهی باغ شدند. راحیل و پگاه با آخرین ماشین به همراه نادر که به دنبالشان آمده بودند به آرایشگاه رفتند و همراه ماشین عروس راهی باغ شدند اما راحیل هنوز منتظر نیما بود.ساعت سه بعد از ظهر بود که نیما خسته از راه رسید و متوجه شد که همه رفته اند. داخل خانه شد و از خستگی روی کاناپه وارفت. بعد از دقایقی با تشنگی شدید سراغ یخچال رفت. پارچ آب پرتقال او را سر ذوق آورد. خوردن آب میوه و یک دوش آب سرد رخوت و سستی را از وجودش شست. به دنبال لباسهایش وارد اتاقش شد. همه چیز مرتب بود. لباس ها اطو کشیده و کفشهایش واکس زده بود. می دانست کار پروین است. به خاطر سپرد تا از او تشکر کند. بسرعت حاضر شد و به طرف باغ حرکت کرد.صدای همهمه و موسیقی تمام باغ را پر کرده بود. نیما ماشین را پارک کرد و به طرف ساختمان رفت. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن سفید که با کراوات مزین شده بود از او مردی ساخته بود که همه تحسینش می کردند.گروهی از میهمانها در تراس دور هم جمع شده بودند. نیما بعد از احوالپرسی و خوش آمدگویی داخل سالن شد. تقریبا همه بودند و سالن شلوغ بود. اولین کسی را که دید نادر بود که ثریا همراهش بود. دیدن ظاهر زننده ثریا حالش را به هم زد. اعتنایی به او نکرد و بعد از احوالپرسی با نادر به سمت دیگر نزد میهمانان رفت. مادر را کنار عمه ها یافت و همانجا نشست. سینی شربت که به طرفش دراز شد نگاهش را به طرف بالا کشاند. راحیل با خنده گفت:خوش آمدید استاد! خسته نباشید.نیما لیوانی شربت برداشت و با خنده گفت:طعنه می زنی؟ باور نمی کنی چقدر گرفتار شدم. ساعت دو بزور از دستشان در رفتم.راحیل جواب داد:منظوری نداشتم. واقعا گفتم خسته نباشیچون خستگی از چهره ات پیداست.نیما از سر محبت نگاهی به او کرد و گفت:شوخی کردم بابا. چرا دلخور شدی؟مشغول خوردن شربت شد. مادر با نگاه رفتن راحیل را دنبال کرد و رو به نیما گفت:فکر نمی کردم این قدر با سلیقه باشی.نیما که متوجه منظور مادر شده بود خود را با نادانی زد و گفت:در چه مورد؟مادر پاسخ داد:لباسهایت را می گویم.نیما خندید و گفت:اما من فقط آنها را پوشیدم. زحمت انتخاب و مرتب کردنش گردن پروین بود. وقتی آمدم لباسها آماده بودند بایداز او تشکر کنم.پروین که از دور نیما را دیده بود به سویشان امد پرسید:در چه مورد از من تشکر میکنید؟ من فقط آخرش را شنیدم.نیما نگاه مهربانی به خواهر کرد وگفت:اولا بسیار زیبا شده ای. این لباس بنفش بسیار برازنده توست. دوما به خاطر لباسهایم تشکر کردم. مادر سلیقه ات را پسندید.پروین با تعجب گفت:اما من به لباسهای تو دست نزدم. راستش از صبح با پونه و پریسا رفتم ارایشگاه پگاه را هم به دست راحیل سپرده بودم و از چیزی خبر ندارم. مادر خانه بود.مادر که متوجه موضوع شده بود گفت:راحیل همانجا از پگاه مواظبت می کرد. من که به طرف اتاق تو نرفتم حتما کار پگاه بوده. دست دختر با سلیقه ام درد نکند که لباسهای دایی جانش را مرتب کرده.پروین با خنده ادامه داد:این خوش سلیقگی پگاه به نیما رفته.مادر و دختر با خنده دور شدند. نیما متوجه موضوع شده بود. کنایه های مادر و پروین برایش شیرین بودند. همان طور که روی صندلی نشسته بود با نگاه به دنبال راحیل گشت. بالاخره او را کنار پونه یافت.راحیل پیراهن مشکی تنش بود که یقه سفیدی داشت. آستین بلند با برگردان سفید رسمیت لباس او را بیشتر کرده بود. آرایش ملایمی که برای نیما تازگی داشت زیبایی او را صد چندان کرده بود. چشمان سیاهش می خندیدند و لبخندش چال کوچکی روی گونه هایش ایجاد کرده بود. نیما محو تماشایش شده بود.با صدای کف زدن میهمانان به خود آمد و به افکارش خندید. راحیل بزحمت حلقه میهمانان را شکافت و به طرف نیما آمد و با خنده گفت:کنار نشستی؟نیما خندید و گفت:تو چطور؟هنوز راحیل جواب نداده بود که کسی از پشت در آغوشش گرفت. با تعجب برگشت. خاله مهوش بود که او را محکم می بوسید. بعد از خلاصی از دست او ماندانا به سراغش آمد و او را بوسید. نیما که کنارش ایستاده بود توسط راحیل معرفی شد. همین طور هم خانواده خاله مهوش. آخر هم کامران پیش آمد. نیما از نگاه هرزه کامران اصلا خوشش نیامد و با ناراحتی از آنها دور شد. راحیل که متوجه ناراحتی نیما شده بود بدون توجه به خاله مهوش که یکسره قربان صدقه او می رفت به دنبال نیما رفت. او به تنهایی گوشه سالن پشت یک میز نشسته بود و بی هدف اطرافش را نگاه می کرد. به طرفش رفت و گفت:نمی دانم پدر چرا خاله مهوش را دعوت کرده ؟ من اصلا احساس خوبی ندارم. آنها بسیار کینه توزند. می ترسم برخوردشان سمیرا را برنجاند.