قسمت 20نیما لبخندی زد و گفت:دختر خوب! صلاح مملکت خویش خسروان دانند. حتما پدرت صلاح دانسته که آنها را دعوت کند. به هر حال او تنها فامیل مادری توست و نباید در موردشان این طور صحبت کنی.با این حرفها راحیل به فکر فرو رفت و به گذشته برگشت. به یاد مادر افتاد و این که او اصلا رابطه خوبی با خاله مهوش نداشت بطوری که در تمام این سالها که آنها در فرانسه بودند حتی یک بار همدیگر را ندیده بودند. با صدای نیما به خود آمد:کجایی؟در این موقع نادر آمد و راحیل را صدا زد. نیما که تنها مانده بود کنار پدرش ایستاد و گفت:پدر! راحیل بسیار شاد و سرزنده است این طور نیست؟پدر خندید و گفت:همین طوره و از آن مهمتر اینه که این سرزندگی او به تو هم سرایت کرده.نیما از این حرف پدر دستپاچه شد و برای جلوگیری از ادامه بحث از او دور شد. راحیل که به کنارش آمد نیما آرام گفت:از بابت آماده کردن لباسهایم ممنونم.راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:امتحانی بود برای آزمون سلیقه شاگرد.نیما خندید و گفت:و چه شاگرد با سلیقه تر از استادی.با صدای کامران که راحیل را صدا می زد خون نیما به جوش آمد. او به کامران نظر خوشی نداشت و از نگاههای زننده او به راحیل احساس ناراحتی میکرد. بنابراین همراه راحیل به سمت کامران رفت. ماندانا هم با ظاهر عجیب و غریبش کنار برادر ایستاده بود و با نگاه خریداری نیما را برانداز می کرد. کامران رو به راحیل کرد و گفت:دختر خاله عزیز! با ما به از این باش.سر راحیل پائین بود و نمی دید که نیما در مقابل رفتار زشت و دور از ادب این خواهر و برادر بزحمت سکوت کرده است و اگر ملاحظه جمع نبود کله کامران را میکند. کامران بی هیچ ملاحظه ای به راحیل نزدیک و نزدیکتر می شد. راحیل با هر قدمی که کامران به او نزدیک می شد کمی به طرف نیما می رفت. بوی ادکلن ملایمی که نیما همیشه استفاده می کرد به او آرامش بخشید. بغض کرده بود و فقط گفت:متاسفم.و بسرعت به طرف بالکن رفت. نیما هم کامران را رها کرد و دنبال راحیل روان شد. او را در بالکن یافت. به ستون تکیه داده بود و چشمش به باغ بود.آرام صدایش زد و لیوان آبی را به دستش داد. راحیل که برگشت صورتش پر از اشک بود. آرام گفت:گریه می کنی؟ اینها ارزش اشکهای تو را ندارند. میهمانها هم می بینند فکر میکنند به پونه حسودی می کنی. من تکلیف این پسره لات را امشب روشن می کنم. حالا اشکهایت را پاک کن.از ابراز همدردی نیما چانه اش لرزید و دوباره چشمانش پر از اشک شدند. نیما با بی قراری نگاهش کرد و گفت:من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم. خواهش می کنم بیا بریم داخل. و زودتر از راحیل به داخل سالن برگشت. حال راحیل که جا آمد به طرف سالن برگشت و چشمش به نیما افتاد که کنار در سالن ایستاده بود او را می نگریست. وقتی راحیل برگشت. نیما آرام به سالن رفت و او راهیجان زده برجاگذاشت. از این که نیما این قدر حساس شده بود لذت می برد. او هنوز به احساس نیما شک داشت. هرچه بود نگاه بود و بس اما راحیل چیزی بیشتر می خواست. به یاد روز اولی افتاد که با نیما از دانشکده برمی گشت و جمله ای که روزها فکراو را مشغول کرده بود،)) خوش به حال باران(( با این افکار لبخندی زد و به طرف سالن رفت و از این که نیما تصورمیکرد که کامران مزاحم اوست بدجنسی اش گل کرد. بدون شک وجود کامران قفل زبان نیما را می شکست. با این افکار وارد سالن شد و به جستجوی سمیرا پرداخت. می خواست موضوعاتی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کند که متوجه شد کنارخاله مهوش ایستادده است. به جمع آنها نزدیک شد. خاله مهوش متوجه او شده بود آرام در آغوشش گرفت و او را بوسید. از سردی بوسه او راحیل احساس سرما کرد. مهوش رو به سمیرا کرد و گفت:من و خواهرم آرزو داشتیم که راحیل در خانواده ازدواج کند و او قول راحیل را به کامران داد. پدرش نمی تواند قول او رانادیده بگیرد. راحیل عروس من است. نمی تواند او را از من بگیرد. چه پدرش و چه شما که جای مادرش را گرفته اید.و بی ملاحظه به طرف راحیل برگشت و گفت:بمیرم برایت. چه می کنی با نامادری؟راحیل حیران شده بود. این حرفها مثل پتکی بر سرش کوبیده می شدند. خاله مهوش بی اعتنا به حال و روز راحیل به سمت دیگر رفت. راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:او چطور توانست این دروغها را سرهم کند؟ خدای من! پدر نباید انها را دعوت می کرد.سمیرا گفت:تو نباید به این موضوع اهمیت بدهی. برخورد غیر دوستانه او برایم دور از انتظار نبود. ناراحت هم نشدم. فراموش کن و بخند. مثلا تو خواهر دامادی. ببین نیماچطور با نگرانی نگاهت می کند.راحیل با لبخندی به طرف نیما برگشت و نیما از دور به لبخندش پاسخ داد و مشغول گفتگو با آقای نفیسی شد.موقع شام همه مشغول پذیرایی شدند. شام به صورت سلف سرویس صرف شد و نیما با دو ظرف غذا به طرف باغ رفت و در انتظار راحیل ماند. راحیل هم بی خبر از او با دو ظرف غذا دنبال نیما می گشت و هر دو وقتی در باغ با هم روبرو شدند خنده را سردادند. بعد از شام مجلس دوباره رونق گرفت. نیما راحیل را به داخل ساختمان هدایت کرد و گفت:راحیل می خواستم موضوعی را به تو بگویم.راحیل در انتظار ماند. نیما گفت:اگر کامران مزاحم شد خواهش می کنم به من بگو در ضمن امشب بسیار زیباو .....نتوانست ادامه دهد و از او جدا شد.عقربه های ساعت روی دو بود که میهمانان رفتند. رامین و پونه که از سرشب حتی لحظه ای ننشسته بودند از خستگی روی مبلها وارفتند. پدر به خنده گفت:چه عروس و داماد تنبلی. این تازه نامزدی بود. چه زود خسته شدید.پونه با ناز گفت:پدر جون این لباس خیلی سنگین و گرمه.نیما نزدیک شد و گفت:پونه خانم! عروس شدن این مشکلات را هم دارد خواهر عزیز!رامین خندید و گفت:نوبت ما هم می شود برادر زن عزیز.و پونه با خنده مخصوصی گفت:انشاا...خاله مهوش خیال رفتن نداشت. بعد از جمع کردن وسایل همه آماده حرکت شدند. رامین و پونه با یک ماشین. ماشین خاله مهوش و ماشین آقای نفیسی به دنبال آن و امیر آقا هم با ماشین خودش آنها را همراهی می کرد. آقای جهانگیری پشت فرمان منتظر نیما بود که سبدهای گل را جا به جا می کرد. نیما که نشست نادر نزدیک شد و گفت:برای یک نفر جا داری؟نیما به پشت سر نگاه کرد. سه نفر عقب بودند. خود را کنار پدر کشید و گفت:بفرمائید.همه آماده رفتن شدند. که راحیل با آخرین سبد گل جا مانده دوان دوان از در باغ خارج شد و در را بست. خاله مهوش پیاده شد و گفت:راحیل با کامران برود من با ماشین آقای نفیسی می آیم. کامران راه را بلد نیست.نادر نگاهی به ماشین کرد و متوجه شد ماندانا هم در ماشین نیست. و از کوره در رفت. به دنبال رفتارهای زننده کامران دنبال بهانه می گشت تا تلافی کند. نیما آستین کتش را کشید و گفت:کجا نادر؟ شر بپا نکنی؟نادر گفت:من با کامران می ایم. راحیل را شما ببرید.خاله مهوش با تمسخر گفت:ماشین خالی است تو هم برو. ماندانا هم با شما می اید.و با دست به او اشاره کرد و ماندانا سریع از ماشین پروین پیاده شد. نادر عصبانی شد. آقای نفیسی مجبور به مداخله شد و گفت:نادر تو با خاله مهوش و بچه ها بیا راحیل با ما می آید.و همه مجبور به سکوت شدند. راحیل که با تردید به ماشین پدر نزدیک شده بود متوجه شد ماشین پر از وسایل است و اصلا جا ندارد. سمیرا شیشه را پایین کشید و گفت:تو با آقای جهانگیری بیا ما جا نداریم.و لبخند معنی داری به راحیل زد. آقای نفیسی حرف آخر را زد و گفت:راحیل تو با آقای جهانگیری بیا. ما رفتیم.همه ماشین ها حرکت کردند به جز ماشین آقای جهانگیری که منتظر راحیل بود و ماشین خاله مهوش که کامران مثل گرگ تیر خورده پشت فرمان به کمین نشسته بود. پریسا راحیل را صدازد:بدو راحیل. عروس رفت.چند لحظه بعد راحیل جلوی ماشین آقای جهانگیری نشست و دو ماشین باقی مانده هم حرکت کردند.ادامه دارد ..
قسمت 21کامران عصبانی بود. با دیدن لبخند نیما و نگاه او به راحیل همه چیز برایش روشن شد و کینه نیما را به دل گرفت. او عادت داشت همه چیز را به دست آورد حتی بزور. حالا به سدی مانند نیما برخورده بود که شکستنش آسان نبود. او به هر قیمتی بود راحیل را می خواست. خاله مهوش کم و بیش مثل او فکر میکرد اما بیشتر چشمش دنبال ارثیه هنگفتی بود که به راحیل می رسید و همه غیر از آقای نفیسی از آن بی خبر بودند. خاله مهوش هم چیزهایی از قبل می دانست و اطلاعات کاملتر را از آقای صداقتیان وکیل مشترکشان گرفته بود. در طول مسیر کامران در افکار خود از نیما و راحیل انتقام می گرفت.راحیل در تمام طول راه در افکارش غرق بود. او به کامران و حرفهای خاله مهوش فکر می کرد. نیم نگاهی به نیما انداخت. حتی جرات نمی کرد آنها رابا هم مقایسه کند. کامران دلال ماشین بود و شغل معینی نداشت. ثروت فراوانش را معلوم نبود از کجا به دست آورده است. اهل همه جور کار خلافی بود و نیما... فرصت فکر نیافت چشمانش از خستگی روی هم افتادند و برخلاف همیشه که در ماشین بیدار بود سرش را روی پشتی صندلی گذاشت و خواب عمیقی او را دربرگرفت.نیما در تمام طول راه مراقب راحیل بود. وقتی راحیل کمی بعد از حرکت عذرخواهی کرد که جای همه را تنگ کرده است به طرفش برگشت و آهسته گفت:شما مراحمید خانم.و هردو آهسته خندیدند. نیما وقتی احساس کرد راحیل خوابش برده است بخاری ماشین را روشن کرد و کتش را از تن در اورد و روی راحیل کشید تا سوز سرد پائیزی که از لای در وارد می شد او را ازار ندهد.آقای جهانگیری اهسته گفت:مثل اینکه همه خوابند.نیما با سر جواب مثبت داد. پدر بی مقدمه گفت:خوب پسر! بالاخره به قول پروین تو هم در چاله محبت افتادی.نیما سرخ شد و سرش را پائین انداخت. پدر وقتنی متوجه شد که او مایل نیست در این مورد صحبت کند نگاه مهربانی به او انداخت و چند بار روی شانه اش زد.نیما آشفته شده بود. او هنوز تردید داشت. البته در این که راحیل برایش عزیز بود شکی وجود نداشت اما آیا رفتارش این قدر متفاوت با گذشته شده بود که حتی پدر هم متوجه علاقه او به راحیل شده بود؟ نگاهی به راحیل کرد که معصومانه به خواب رفته بود. او می دید که همه افراد خانواده اش او را به طرف راحیل راهنمایی میکنند و او هم کم کم تسلیم دلش می شود و خود را به دست سرنوشت می سپارد و از این بابت احساس سبکی می کرد.به در خانه که رسیدند آرام راحیل را بیدار کرد و بعد از او از ماشین پیاده شد. وقتی با کامران دست می داد کامران با تلخ زبانی گفت:خوش گذشت؟ خوب قاپ دختر خاله ما را دزدیدی جناب دکتر!نیما با خشم نگاهش کرد و هیچ نگفت. کامران با لحن تهدید آمیزی گفت:به خاطر امشب منتظر باش تا حسابت را برسم. من هر چیزی را خواسته ام به دست آورده ام. هرکسی قیمتی دارد حتی راحیل.نیما آرام گفت:منتظر می مانم. من از تهدیدهای تو نمی ترسم.و بعد با دلخوری از او جدا شد. در آخرین لحظه نگاهش به راحیل افتاد و در سکوت قشنگترین خداحافظی را با او کرد. خاله مهوش شب به خانه آقای نفیسی رفت و رامین و پونه با دلتنگی از هم جدا شدند.نیما به اتاقش که رسید روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. خوابش نمی برد. با وجود خستگی فراوان و سردرد ترجیح داد کمی مطالعه کند. به دیوان حافظ پناه برد و تفالی زد. غزلی که پیش رویش باز شد تمام تردیدهایش را از میان برد و تصمیم گرفت به هیچ قیمتی در مقابل موانع کوتاه نیاید و اگر تقدیر راحیل را سر راهش قرار داده است از جان و دل او را بپذیرد. با این افکار کمی آرامش یافت و به بستر رفت.راحیل و پونه صبح روز بعد کلاس داشتند اما هر دو از خستگی بیدار نشدند. نیما ساعت نه با عجله بیدار شد. ساعت ده کلاس داشت و باید عجله می کرد. می دانست که پونه را دیگر بندرت در دانشکده می بیند. نمی دانست به دنبال راحیل برود یا نه. حاضر که شد وسوسه شد ببیند آیا کامران رفته یا آنجاست پس به دنبال راحیل رفت و دم در با اعتماد به نفس زنگ را فشرد.صبح در خانه چنان قشقرقی برپا بود که صدای آن راحیل را بیدار کرد. با عجله لباس پوشید و پائین دوید. سمیرابا چشمان پر اشک کنار پله ها نشسته بود. گوشه چشمی به ساعت انداخت ساعت هشت و نیم بود. از کلاس صبح جامانده بود. نگاهش روی رامین و نادر ثابت ماند. هردو رنگ پریده و عصبانی بودند. پدر هم رنگ به رو نداشت و بادیدن راحیل با صدایی فریاد گونه داد زد:راحیل بیا ببینم تو چه قولی به خاله مهوش داده ای که من بی خبرم؟ از کی تا حالا سرخود شده ای؟راحیل هاج و واج مانده بود. رامین ادامه داد:ببین راحیل! خاله مهوش می گه توی این مدت تو می خواستی بری خونه خاله مهوش سمیرا و پدر اجازه نداده اند. دیشب تو و سمیرا خاله مهوش را مسخره کرده اید و در آخر این که گفته ای من حرفی ندارم با کامران عروسی کنم پدر مخالف است. درسته؟راحیل صبورانه گوش کرد اما با حرف آخر رامین برآشفت و فریاد زد:نه کی گفته؟ همه اش دروغه! من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.کامران با قلدری گفت:نمی خواهی ازدواج کنی یا کس دیگر را زیر نظر داری؟ من احمق نیستم. سرم کلاه هم نمی رود. نمی گذارم دست آن بچه ننه لوس و تیتیش مامانی به تو برسد.رامین از کوره در رفت:چرا مهمل می گویی و تهدید می کنی؟ برو بیرون.پدر ادامه داد:مهوش! دختر من به درد تو نمی خورد. خواهش می کنم آرامش خانواده مرا به هم نزن.مهوش با غضب نگاهی به سمیرا کرد و گفت:هرچه است از گور این زن بلند می شود.او رای شما را زده.سمیرا از جا بلند شد و گفت:تا حالا هرچه گفتید سکوت کردم اما شما هم گوش کنید. راحیل اگر دختر من بود و اختیارش را داشتم تابوتش را هم روی دوش پسر شما نمی گذاشتم. حالا هم تا جایی که بتوانم با این پیشنهاد شما مخالفت می کنم. حالا ازخانه من بروید بیرون.سکوت همه جا را فرا گرفت، فقط راحیل آرام آرام اشک می ریخت.کامران رو به مادر کرد و گفت:برویم مادر اما مطمئن باشید من تلافی می کنم.و با عصبانیت از در خارج شدند.سمیرا به طرف راحیل آمد و او را در آغوش گرفت و دلداری داد. پدر که حال نامساعد راحیل را دید از رفتار خود پشیمان شد و گفت:دخترم متاسفم. من عصبانی شدم.سمیرا جواب داد:راحیل دختر عاقلی است و وضع شما را درک میکند. حالا با هم می رویم کمی هوا می خوریم و بر می گردیم. بعد منتظر شد تا راحیل حاضر شود.نیما زنگ را که فشرد کنار در ایستاد. در این هنگام در باز شد و راحیل اشک ریزان از در خارج شد و به دنبالش سمیرا در حالی که بارانی او را در دست داشت پشت در ظاهر شد. نیما با تعجب پرسید:چی شده؟سمیرا که با دیدن نیما خوشحال شده بود گفت:خدا تو را رساند. راحیل حالش خوب نیست. من باید برگردم خانه. راحیل همه چیز را برایت توضیح می دهد. عجله کن. بدون بارانی سرما می خورد.نیما نگاهی به آسمان کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و راحیل قدمهای آهسته از او دور می شد. ماشین را روشن کرد و به دنبال راحیل رفت. درست سرکوچه جلویش پیچید و در را باز کرد. راحیل گفت:حوصله ندارم نیما خواهش می کنم برو.نیما با خنده گفت:بیا بالا ساعت ده کلاس دارم. دیر می شه. زود باش.راحیل با کراهت و بی میلی سوار شد. نیما شیشه را بالا کشید و بخاری را روشن کرد و بارانی راحیل را روی او کشید و گفت:به صندلی تکیه بده تا کمی گرم شوی.راحیل بی اراده گوش کرد. موزیک ملایمی فضای ماشین را پر کرده بود که به جان راحیل نشست. کم کم آرامتر شد. نزدیک دانشگاه که رسیدند فقط سردرد برایش باقی مانده بود. نیما کنار پله های دانشکده پارک کرد و گفت:راحیل منتظر باش تا برگردم. امروز امتحان بچه ها است. برگه ها را می سپارم دست دفتر گروه زود برمی گردم.راحیل با بی حالی سرش را تکان داد و نیما پیاده شد. چشمها را روی هم گذاشت و به ماجراهای دیروز و امروز فکر کرد و اشکهایش با شدت بیشترفرو ریختند. آرام که شد. متوجه حضور کسی در کنار ماشین شد. نیما بود که به کاپوت تکیه داده بود و به اطراف نگاه می کرد. با دست به شیشه ماشین زد. نیما که متوجه شده بود در راننده را باز کرد و پرسید:آرام شدی؟راحیل گفت:از کی بیرون ماشین ایستادی؟ خیس خیس شدی.نیما گفت:ده دقیقه ای می شه. اومدم دیدم حیفه خلوتت رو به هم بزنم.بعد ماشین را روشن کرد و گفت:در ضمن می دانی که طاقت دیدن اشکهایت رو هم ندارم.راحیل گفت:اما موهات خیس شده سرما می خوری.نیما گفت:مهم نیست من طوریم نمی شه. نگران نباش.از در دانشگاه که خارج شدند هردو بلاتکلیف بودند این را می دانستند که مقصد خانه نیست. نیما پیشنهاد دو فنجان قهوه داد و راحیل قبول کرد. پشت میز که نشستند راحیل را که آرامتر شده بود کم کم ماجرا را تعریف کرد. نیما که در فکر فرو رفته بود باخنده گفت:این پسر لوس وبچه ننه کیه که کامران گفته؟راحیل جواب نداد. نیما نیم نگاهی به راحیل کرد. سرخ سرخ شده بود. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:این کامران آدم خطرناکیه. این جور آدما هرکاری از دستشون برمیاد می کنن. کمی مواظب خودت باش.از دهان راحیل پرید:اما اون تو رو تهدید کرده و من نگرانم.نیما ناباورانه او را نگریست. چشمانش پراز محبت بود.با محبت و آرامش گفت:برای من نگران نباش. مشکلی پیش نمی آید.راحیل فنجان خالی قهوه را زمین گذاشت و گفت:نیما من گرسنه ام. صبح فرصت نکردم چیزی بخورم. یعنی اشتها نداشتم.نیما پرسید:کیک می خوری؟راحیل با لحنی کودکانه گفت:نه. چیپس می خوام. یه دونه بزرگ.نیما بلند شد و گفت:پس پاشو بریم. اینجا چیپس ندارند.و هردو با خنده از در خارج شدند.راحیل حسابی مشغول درس خواندن شده بود. این چند روز که رامین ایران بود تمام وقت پونه با رامین می گذشت و راحیل تنها بود.راحیل تنها بود.سمیرا او را تشویق کرده بود که حسابی درس بخواند و به نیما ثابت کند که می تواند نه تنها در درس فیزیک بلکه در درسهای دیگر هم نمرات خوبی بگیرد.راحیل اغلب اوقاتش را در خانه و کتابخانه می گذراند و از نیما هم بی خبر مانده بود.فقط سر کلاس او را می دید و گاهی برای رفع اشکال پیش او می رفت.نیما از بحث با او لذت می برد و مسائلی را سر کلاس مطرح می کرد که سوال ایجاد کند. و بی اختیار منتظر راحیل می ماند که با چند کتاب مرجع سر برسد وسوال پیچش کند.ادامه دارد ..
قسمت 22برعکس پونه سراکثر کلاسها غایب بود یا اگر هم بود تمام حواسش به رامین بود که پشت در کلاس منتظر می ماند. نیما بسیار از این مسئله عصبانی بود اما وقتی پیش پدر گله می کرد پدر با نهایت آرامش موقعیت آنها را برایش توضیح داد و نیما تا حدودی قانع شد. رامین که رفت پونه سرگرم کتاب و دفتر شد و راحیل به او کمک کرد تا عقب ماندگیها را جبران کند. شبها تا دیر وقت با هم درس می خواندند و پونه کم کم به کلاس رسید.روزهای سخت آخر ترم نزدیک می شد وهمه مشغول کار و فعالیت بودند. امتحانها که تمام شدند همه نفس راحتی کشیدند. فیزیک امتحان آخر بود و راحیل آخرین نفری بود که برگه را به دست نیما سپرد و از در کلاس خارج شد. آن روز ناهار ، پونه و راحیل و نیما میهمان آقای جهانگیری بودند. هردو بیرون روی پله های دانشکده به انتظار نیما ماندند. نیما که آمد پرسید:چرا اینجا نشسته اید؟ می بخشید معطل شدید.آن دو با خنده از جا بلند شدند و راه افتادند. ناهار را در رستورانی صرف کردندکه بسیار با صفا بود. راحیل نفس عمیقی کشید و گفت:بوی بهار داره میاد. احساسش می کنم. واقعا بهار را دوست دارم.آقای جهانگیری گفت:دخترم! معلومه تو جوانی و در بهار زندگی هستی . این روحیه مختص جوانهاست.بقیه وقت ناهار به صحبتهای معمولی گذشت و بعدازظهر همه به خانه برگشتند تا کارهای عقب افتاده را که به خاطر درس خواندن مانده بود تمام کنند. نیما قول داد نمره ها را تا آخر هفته بدهد. به شروع ترم جدید دو روز مانده بود که نمره ها اعلام شدند و در کمال ناباوری همه دیدند که راحیل نفیسی شاگرد اول ورودی خودشان شده و در تمام درسها نمره الف آورده است. حتی فیزیک او بهترین نمره کلاس بود.راحیل به قدری خوب درس خوانده بود که باعث حیرت نیما شد. وقتی سمیرا گفت که راحیل برای خواندن فیزیک انگیزه کافی دارد نیما نتوانست آن را رد کند. نمرات پونه هم بد نبود وهردو از تله نیما جستند. نیما خوشحال بود که ترم بعد هم با آنها درس فیزیک 2 دارد.ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهارشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آماده بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عیدهم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود.سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دانست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از بیان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:طوری شده؟سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کردو کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟پونه با لحن محزونی گفت:راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.بعد بی مقدمه پرسید:نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.ادامه دارد ..قسمت 23سال تحویل برای راحیل پر از هیجان و دلهره بود.سمیرا و راحیل آخرین جزئیات سفره هفت سین را مرور کردند.همه چیز مرتب بود.راحیل شمعها را روشن کردو گفت:هر شمع به نیت یک نفر.سمیرا پرسید:مگر ما چند نفریم؟راحیل جواب داد:مادر و لادن و پدرش هم شمع دارند.امسال دومین سال ایست که تو در کنار مائی و می خواهم همه در شادی ما سهیم باشند.سمیرا به لبخند مهرآمیزی اکتفا کرد و جوابی نداد. می دانست اگر لب بگشاید اشکهایش سرازیر می شوند.راحیل همه چیز را مرتب کرد و گفت:لباس های نو را هم پوشیدیم. پدر چرا نمی آید؟پدر از پشت سر جواب داد:آمدم دخترجان! چقدر عجله می کنی.وقتی همگی دور هفت سین نشستند پنج دقیقه به سال تحویل مانده بود.راحیل پرسید:کی می رویم شمال؟سمیرا جواب داد:دقیقا هماهنگ نکردیم. دو سه روز دیگه انشاا... و مشغول قرائت قرآن شد.پدر هم در سکوت قرآن می خواند.راحیل دست به دعا برداشته بود. او آرزوهای فراوانی داشت. برای سلامتی همه دعا کرد برای خوشبختی رامین و پونه که بزودی زندگیشان را شروع می کردند و برای نیما.به یاد نیما که افتاد دلش گرفت. با دلی گرفته برایش آرزوی سلامت و خوشبختی کرد و ازهیجان چشمانش به اشک نشست.توپ سال تحویل که به صدا درآمد راحیل پدر و سمیرا را بوسید و بسته کوچکی را به طرف سمیرا گرفت وگفت:از طرف من ورامین ونادر برای شما.سمیرا با حیرت بسته را گرفت و کادو را باز کرد.گردنبند بود. یک گل سرخ و یک زنجیر بلند اما به نظر نو نبود.پدرکه گویی سوال ذهن او را خوانده بود توضیح داد:گردنبند متعلق به مریم است.سمیرا آهسته گفت:متشکرم. نمی دانم چه بگویم؟
راحیل برای پدر هم یک ساعت زنجیر دار خریده بود اما کادوی راحیل یک تار بسیار زیبا ونفیس بود که او را به وجد آورد. راحیل بریده بریده تشکر کرد و گفت:ممنونم. مدتهاست دست به تار نزده ام.ممنونم.و شروع به نواختن کرد. دستهایش هنرمندانه بر سیمهای تارمی لغزیدند. کادوهایی که رد و بدل شدند راحیل یک سینی چای آورد و شنید که سمیرا پرسید:مسافرت را هماهنگ کردید؟پدر جواب داد:بله همه آماده اند. فقط شاید نیما به خاطر کارهای تحقیقاتی که دارد نتواند بیاید.راحیل سینی چای را با بی حالی روی میز گذاشت و بقیه حرفهای پدر را نشنید. نمی دانست چرا اشتیاق به مسافرت را یکباره از دست داد. نگاهی به تارش انداخت. سمیرا که متوجه پریشانی راحیل شده بود با لحن اطمینان بخشی گفت:البته ممکن هم هست بیاید. کارش معلوم نیست.یک ساعت بعد از سال تحویل اقای صداقتیان به همراه خانواده خاله مهوش به دیدنشان آمدند و بعد از رفتن آنها که زیاد طول نکشید همگی آماده شدند به دیدن خانواده جهانگیری بروند.کم کم ظهر شده بود. همه بعد از صرف چای و شیرینی و میوه منتظر ناهار بودند. خانم جهانگریری آهسته بلند شدو به پونه اشاره کرد و گفت:من می روم ناهار رو بکشم. میزرو بچینید.سرمیز ناهار همه ساکت بودند. پوران سکوت را شکست وگفت:سمیرا چه گردنبند قشنگی. تازه خریده ای؟ قبلا ندیده بودم.سمیرا جواب داد:هدیه است از طرف بچه ها.آقای نفیسی کامل کرد:متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.پروین خندید و گفت:ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟راحیل با شیطنت گفت:هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟راحیل گفت:من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.پوران گفت:خوب کمی برایمان بزن.راحیل خندید و گفت:احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند.راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را میچید پرسید:امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟پروین جواب داد:نهبرای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.سمیرا پرسید:نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.سمیرا گفت:خوب دو سه روز صبر می کنیم.پونه گفت:ما گفتیم اما قبول نکرد.بعد به طرف راحیل رفت و گفت:چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دل مشغولی؟در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.از دهان راحیل پرید:حواسم به حرفهای شما بود.پونه با خنده گفت:پس برای من دل مشغولی.سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلافقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود.چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود.در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد.آهسته در را باز کرد وگفت:چای می خوری؟و وارد شد.نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:ممنون.راحیل به خود جرات داد و پرسید:شنیده ام همراه ما نمی آیید.راستش کار تحقیقات پروژه تمام شده و حالا کارهای صفحه بندی و تایپ و ترجمه قسمتهایی از آن باقی مانده است که چند روز کار دارد. متاسفانه قول هم داده ام.راحیل بی اختیار گفت:من و پونه می توانیم کمی کمک کنیم.و بدون هیچ سوال دیگری بقیه را صدا زد.در یک شور دوستانه تصمیماتی گرفته شد که اگر دقیق انجام می شدند بیش از نیمی از کارهای نیما انجام می شدند. پونه و راحیل به سرعت اتاق را مرتب کردند. سمیرا و پریسا رفتند تا کمی برای سفر خرید کنند.پروین و امیر آقا هم شروع به صفحه بندی مطالبی کردند که نیما در نهایت بی دقتی در اطراف پراکنده بود و آقای نفیسی به ویلا تلفن کرد و خبر داد که فردا می رسند و همه به دنبال کارشان رفتند.کاغذها که دسته بندی شدند پونه مشغول تایپ شد.امیر آقا مطالب رامی خواند و پونه تایپ می کرد.پروین هم مطالب تایپ شده را مرتب می کرد.راحیل هم با کمک نیما مطالب را ترجمه می کرد. آشنایی او به زبان انگلیسی کار نیما را راحت کرده بود.اوکه با تحسین به راحیل نگاه می کرد با هیجان گفت:عالیه راحیل! تو کاملا به زبان انگلیسی واردی.راحیل با خنده گفت:خوب معلومه چون در مدرسه هم فرانسه خوانده ام هم انگلیسی.این هم یکی از محاسن راحیل بود که تا به حال برای نیما پوشیده مانده بود. همه سخت مشغول کار بودند.نوبت تایپ قسمتهای لاتین که شد پونه کند شد و راحیل جای او را گرفت.ساعت نه شب بود که پروین و امیر آقا با تذکر مادر دست از کار کشیدند و برای جمع آوری وسایل شان رفتند. پونه هم گیج خواب بود.اما صبورانه تحمل کرد تا ساعت دوازده شب ادامه داد و در حالی که تقریبا در خواب راه می رفت شب بخیر گفت و رفت تا کمی بخوابد.کار از نیمه گذشته بود و راحیل اصلا خسته نبود. او انگیزه کافی داشت و نمیخواست به هیچ قیمتی همراهی نیما را در این سفر از دست بدهد. با عجله تایپ می کرد.نیما مطالب را دسته بندی و روی هم جمع می کرد.با صدای تقه ای که به در خورد هر دو دست از کار کشیدند.مادر با دو فنجان قهوه به طرفشان آمد و هشدار داد که ساعت از سه نیمه شب گذشته است و ادامه داد:شما که خودتان را کشتید. پونه بیهوش شد. از شما تعجب می کنم که هنوز سرپائید.نیما کمی از قهوه نوشید و گفت:مادر باور نمی کنی. کارمان تقریبا تمام شده.مادر گفت:دیگر کافی است. سمیرای بیچاره پشت میز آشپزخانه خوابش برده. راحیل هم نیاز به استراحت دارد. سمیرا منتظر اوست.نیما به شوخی گفت:چرا منتظر؟ می ترسد راحیل را بخوریم؟ خودم او را می رسانم.مادر با دلخوری گفت:این چه حرفی است؟ فکر نمی کنی این نهایت اعتماد آنهاست که تا این ساعت از شب راحیل اینجاست.تا پدر مادر نشوید متوجه این نگرانیها نمی شوید.بعد با دست به راحیل اشاره کرد و با مهربانی گفت:پاشو عزیزم. خسته شدی. این پشت کار تو باعث شد که همه از مسافرات لذت ببریم. بخصوص من که باید دائما دل نگران نیما می ماندم.راحیل با سر تشکر کرد و گفت:اما کاری نمانده. شاید دوساعت. حیف است تمام نشود. من هم خیلی خسته نیستم . اگر اجازه بدهید تمامش می کنیم. سمیرا هم حتما درک می کند.نیما مشغول کار شد و گفت:مادر! من که حریف این شاگرد پر انرژی نمی شوم. به سمیرا بگویید همین جا بخوابد تا کارمان تمام شود.مادر هم وقتی دید اصرارش فایده ندارد. آنها را تنها گذاشت تا کارشان زودتر تمام شود و هردو خستگی ناپذیر مشغول کار شدند.سمیرا با ورود پوران سرش را از روی میز بلند کرد و گفت:تمام نشد؟پوران آرام گفت:ظاهرا راحیل و نیما به هیچ قیمتی حاضر نیستند این مسافرت را از دست بدهند. تو هم بهتر است بخوابی که صبح کار داریم.سمیرا بعد از تشکر از پوران راهی خانه شد تا ساک راحیل را آمده کند. در حالیکه در دل به این همه اراده و عشق آفرین گفت و افسوس می خورد که چرا نمی تواند این موضوع را با کسی در میان بگذارد.
ساعت پنج و نیم بود که کار تمام شد و آخرین برگ تایپ و کنار بقیه برگه ها آماده صحافی شد. نیما با رضایت به نتیجه کار نگاهی انداخت و به راحیل گفت:خسته نباشی. بالاخره تمام شد.راحیل در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت:ساعت هفت حرکت می کنیم . می توانی کمی استراحت کنی. صبح بخیر.و به طرف آشپزخانه رفت. نیما احساس کوفتگی میکرد اما خستگی را زیاد به خودش راه نداد و مشغول کار شد. ساعت یک ربع به هفت از اتاقش خارج شد. چمدانش را بسته و با یک دوش آب گرم کمی سرحال آمده بود. در خانه جهانگیری وقتی همه برای صرف صبحانه کنار هم جمع شدند متوجه راحیل شدند که پشت میز آشپزخانه خوابش برده بود اما وسائل صبحانه مهیا بود.راحیل از سر و صدا از خواب پرید و با عجله گفت:خدای من! خوابم برد. هنوز وسایلم را آماده نکرده ام.پوران جواب داد:عزیزم صبحانه ات را بخور سمیرا وقتی رفت گفت ساکت را می بندد.با این حرف کمی خیال راحیل آسوده شد.موقع حرکت خانم جهانگیری رو به شوهر کرد و گفت:راحیل دختر پر انرژی و با اراده ای است. روحیه شاد او تاثیر زیادی روی نیما گذاشته. این طور نیست؟اقای جهانگیری سری به علامت موافقت تکان داد و گفت:درسته خانم. حق با شماست.و با خنده به سوی دیگران رفت.ماشینها ساعت هفت حرکت کردند. در همان شروع حرکت خواب، نیما و راحیل را از جمع جدا کرد. امیر آقا کنار نیما پشت فرمان نشسته بود نگاهی به او کرد و بعد در آئینه نگاهی به راحیل انداخت که کنار پونه و پروین به خواب رفته بود و گفت:چه همسفران خواب آلودی نصیب ما شده.پروین جواب داد:تا صبح بیدار بودند بگذار کمی استراحت کنند.نزدیک ظهر بود که نمیا بیدار شد. همه با خنده گفتند.ساعت خواب.نیما نگاهی به عقب کرد و پرسید:راحیل تو نخوابیدی؟راحیل خندید و گفت:تازه بیدار شده ام.با صدای بوق ماشین آقای جهانگیری صحبتها قطع شد و قرار بر این شد که ناهار را همانجا کنار جاده که بسیار سرسبز بود صرف کنند. زیراندازی کنارجوی آب پهن شد. درختان چنار سربه فلک کشیده زیبایی خاصی به محیط داده بودند که سخت بردل راحیل تاثیر گذاشت. پگاه در آغوش او به خواب رفته بود و او هنوز فرصت نکرده بود پیاده شود. نیما وقتی قسمتی از وسائل را به کنار جاده برد دوان دوان به سوی راحیل آمد. بعد از باز کردن در پگاه را با احتیاط از بغل راحیل گرفت و گفت:پگاه را من می برم. تو هم بقیه وسایل را بیار.ادامه دارد ...قسمت 24بعد کنار راحیل کمی تامل کرد تا وسایل را بردارد و گفت:فرصت نکردم از تو تشکر کنم. من این مسافرت رو مدیون توام.راحیل لبخندی زد و گاز پیک نیکی را به دست دیگرش داد و به رد دسته گاز پیک نیکی که روی دستش مانده بود نگاهی کرد و گفت:کاری نکردم. ما همه دوست داشتیم تو همراهمان باشی.نیما پاسخ داد:بخصوص مامان که نگران بود پسرش تنها بماند.راحیل با شیطنت گفت:بچه را مادرش می شناسد. شاید نگرانیش خیلی پر بیراه نباشد. بخصوص که ثریا...ناگهان حرفش را خورد.نیما پرسید:ثریا چی؟ چند وقت می شه ازش بی خبرم.راحیل گفت:هیچی راستش دو سه روز پیش یعنی دو سه روز پیش که نه شب چهارشنبه سوری زنگ زد. خانه نبودی. البته به مامانت گفتم.نیما نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:نخیر. این دختر ول کن نیست. بهتره حرفش رو نزنیم. زودتر بریم که همه منتظر گاز پیک نیکی هستند.با این که بعد از ناهار بسرعت حرکت کردند اما به تاریکی خوردند. جاده باریک بود و حرکت کند شده بود.راحیل که کم کم خوابش می گرفت باخستگی گفت:خدا کند زودتر برسیم.امیر آقا جواب داد:اگر با این سرعت بریم صبح می رسیم.و راهنما زد که ماشین پشت سری نگه دارد.بعد نیما پشت فرمان امیر آقا نشست و امیر آقا پشت فرمان آقای جهانگیری و سرعت کمی بیشتر شد.ساعت حدود ده شب بود که رسیدند. مباشر پدر منتظرشان بود و با غذای مختصری از آنها پذیرایی کرد.وقتی همه برای استراحت رفتند. در نهایت ناباوری متوجه شدند که رامین و نادر در اتاقشان هستند.این خبر را راحیل آورد. او دوان دوان ازپله ها پایین آمد و اعلام کرد که رامین و نادر در اتاق او خوابیده اند. این خبر برای همه خوشایند بود. بخصوص پونه که ازتنهایی در می آمد.نیما از خستگی همان جا روی کاناپه خوابش برده بود. بیخوابی دیشب و نداشتن استراحت کافی و چند ساعت رانندگی تمام انرژی او را گرفته بود.سمیرا با یک پتو او را پوشاند و کسی مزاحمش نشد تا استراحت کند.هوا کاملا روشن شده بود که نیما چشمش را باز کرد. هنوز کمی احساس خستگی می کرد. بزحمت نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت هشت صبح بود اما همه جا آرام بود. از جا بلند شد. یادداشتی از گوشه بالش زیر سرش به زمین افتادو خم شد و یادداشت را برداشت. خط راحیل را شناخت.پیغام کوتاهی بود به زبان انگلیسی.))سلام استاد! صبح آمدم بیدارت کنم این قدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد. می روم کمی قدم بزنم. ساعت 6 صبح.((نیم نگاهی به ساعت کرد. حتما تا به حال برگشته بودند. از جا بلند شد و نگاهی به دوروبر کرد. متوجه شد که اتاقش کنار نادر است. به سراغ وسایلش رفت و نیم ساعت بعد سرحال ازاتاقش خارج شد. از ساختمان که خارج شد نسیم خنکی که از سمت دریا می وزید حالش را حسابی جاآورد.نگاهی به اطراف کرد. همه روی تراس مشغول صرف چای بودند که نیما رسید و سلام کرد.سمیرا با یک فنجان قهوه مطبوع به او صبح بخیر گفت.هنوز کمی از قهوه را ننوشیده بود که مقدار زیادی آب روی سرش ریختند و مثل موش اب کشیده شد.او که هنوز از چیزی سر در نیاورده بود و با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکرد متوجه فریادی از داخل ساختمان شدو صدای راحیل به گوشش خورد:نادر! تو کی جاتو عوض کردی.ظاهر امر این طور نشان می داد که نادر متوجه توطئه پونه و راحیل شده و بموقع جایش را به نیما سپرده بود و سطل آبی که طبق شرط بندی باید او را خیس می کرد قسمت نیما شده بود و او با تعجب و بی خبر از همه جا به پونه و راحیل نگاه می کرد که نادم و پشیمان از او عذرخواهی می کردند.آقای نفیسی بسیار عصبانی شده بود و راحیل را حسابی توبیخ کرد.راحیل که از این تنبیه شوکه شده بود با بغض و ناراحتی جمع را ترک رکد و به اتاقش پناه برد.پونه در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:من هم باید تنبیه می شدم. هردو مقصر بودیم.آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:نه عروس گلم. من راحیل را می شناسم و می دانم این کارها زیر سر اوست. تو هم خودت را ناراحت نکن. راحیل باید بداند که با چه کسی و کجا شوخی کند.پونه گفت:اما قرار بود نادر خیس شود چون او امروزصبح زود با یک پارچ آب من و راحیل را بیدار کرد.نادر لبخندی زد و پیروزمندانه گفت:این مشکل شما بود که اول پائین را نگاه نکردید.
همه آهسته خندیدند.نیما در حالی که برای تعویض لباس به اتاقش می رفت گفت: بهرحال خیس شدن من خیلی مهم نبود.این تنبیه شروع خوبی برای راحیل نیست.نیما لباسهایش را عوض کرد و متوجه صدای ارام گریه شد. می دانست صدای راحیل است. بالکن دو اتاق کنار هم بود. نیما وقتی داخل بالکن شد متوجه شد راحیل کنار نرده های بالکن نشسته و به دور دست خیره شده است. لحظاتی نگاهش کرد.راحیل که متوجه حضور کسی شده بود به طرف او برگشت و آرام گفت:نیما من واقعا کتاسفم.نیما خندید و گفت:مهم نیست. می خواهی چه کنی؟امروز را در اتاقم می مانم. شاید کمی کتاب خواندم. راستی تو کتاب همراهت اوردی؟نیما به داخل اتاق برگشت و یک کتاب همراهش اورد.راحیل اشکهایش را پاک کرد و بعد از تشکر فراوان به اتاقش بازگشت.نیما بلاتکلیف و کلافه بود. حس می کرد که در مورد تنبیه راحیل مقصر است. به یاد زحمات راحیل افتاد و بیشتر شرمنده شد.هرکسی مشغول کاری بود. پونه و رامین کنار ساحل بودند. نیما خوب می دانست که نباید مزاحم آنها بشود.امیر آقا و پروین با پگاه به پارک بازی داخل مجتمع رفته بودند.پدر و آقای نفیسی روی تراس شطرنج بازی می کردند.نادر و سمیرا به همراه مادر برای خرید مایحتاج ضروری راهی بازار بودند و نیما به علت بیکاری همراه آنها راه افتاد تا فکر جدیدی را که به تازگی به سرش زده بود عملی کند.نیما تصمیم گرفته بود برای قدردانی از راحیل هدیه ای برایش بخرد اما این ظاهر امر بود. واقعیت این بود که نیما بی قرار بود.در آخرین لحظه که ماشین به طرف ویلا پیچید نگاهش به پنجره اتاق راحیل افتاد. راحیل کنار در اتاق ایستاده بود. چند ماه اخیر در نظر نیما جان گرفت. این دختر پر نشاط در بسیاری از مسائلی که در این چند ماه شکل گرفته بودند در کنار نیما بود.یادش آمد که شب قبل از مسافرت چطور تا صبح بیدار ماند. و به او کمک کرد.نگاهش را به دور دست و به دریا دوخت و متاثر شد. و حالا راحیل به خاطر او تنبیه شده بود آن هم روز اول مسافرت.صدای نادر او را به خود اورد:نیما! نیما! کجایی پسر؟نیما به طرف او برگشت و گفت:طبیعت گیلان همیشه مرا مجذوب خود می کند بخصوص ساحل زیبای چمخاله.سمیرا گفت:تمام ایران این خاصیت را دارد و مجذوب کننده است.سرگرم صحبت بودن که به بازار رسیدند. نیما یک دور بازار را گشت و آخر سر در حالی که فروشنده مغازه طلا فروشی را کلافه کرده بود یک گردنبند ظریف و زیبا خرید و در جعبه حصیری زیبایی جای داد و کادوپیچی کرد و به بقیه پیوست.سر میز ناهار جای راحیل خالی بود. پونه با یاد آوری این موضوع دوباره از پدر خواهش کرد که راحیل را ببخشد. امروز این چهارمین باری بود که پونه از پدر تقاضا می کرد و تقریبا به التماس افتاده بود. آقای نفیسی خندید و گفت:پونه جان! بابا چقدر اصرار می کنی. من عادت دارم که هیچ وقت از حرفم برنگردم. پس درخواستهای تو بی فایده است. چیزی هم به شب نمانده. سه بعدازظهر است. فردا همه چیز عادی می شود. سمیرا هم از این موضوع ناراحت بود اما چیزی نمی گفت. وقتی ناهار راحیل را برد. آرام چند ضربه به در کوفت. راحیل خسته جواب داد:بفرمائید.و سمیرا با سینی غذا وارد شد و گفت:چطوری عزیزم؟راحیل جواب داد:خوبم فقط حوصله ام سر رفته. پس کی شب می شود؟سمیرا جواب داد:غیر از تو دیگران هم منتظر تمام شدن مدت تنبیه تو هستند بخصوص نیما که خودش را مقصر می داند و از صبح به اندازه ده کلمه هم با دیگران صحبت نکرده است.راحیل لبخندی به لب آورد و گفت:تقصیر من بود که امروز خراب شد. گرسنه ام ناهار چه داریم؟بدون این که منتظر پاسخ سمیرا بماند شروع به خوردن کرد. سمیرا از اتاق خارج شد. او مصمم بود بقیه دوره تنبیه را هر طور شده لغو کند اما نمی دانست که هرگز موفق نمی شود.شب ساعت هشت بود که هوا تاریک شد. میز شام را چیدند. پدر راحیل را صدازد و او به جمع پیوست و دوباره از نیما معذرت خواست و اوضاع کاملا عادی شد. نیما در تمام طول شب فرصت نکرد هدیه او را بدهد. بعد از شام قرار شد که صبح روز بعد برای قایقرانی کنار ساحل بروند.صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودند که رامین دو قایق از اطراف پیدا کرد و به همه اخطار کرد که عجله کنند. میز صبحانه با عجله برچیده شد و همه سریعا حاضر شدند. دریا بسیار آرام و افق آبی آبی بود. همه سوار قایق شده بودند بجز خانم جهانگیری که به علت ترس از آب سوار نشد و کنار ساحل ماند. نیما هم به رغم میل باطنی برای این که مادر تنها نباشد کنارش ماند. قایق که حرکت کرد، راحیل فریاد زد:مطمئن باشید روی آب به یاد شما هستیم.با دور شدن قایق نگاه نیما به دنبال راحیل کشیده شد. مادر دست او را فشرد وگفت:ممنون که پیشم ماندی.نیما با تعجب گفت:این چه حرفی است مادر؟خانم جهانگیری جواب داد:تو ماندن کنار مادرت را به رفتن روی دریا همراه عزیزی که هنوز چشمت به دنبال اوست ترجیح دادی. این خصایل خوب توست که همه را شیفته تو کرده و ثریای از خود راضی را واداشته تا اینجا به دنبالت بیاید.نیما گفت:مادر متوجه منظورت نمی شوم.مادر گفت:کدام قسمت را دوباره باید توضیح بدهم؟نیما گفت :همه را.مادر خندید و گفت:بسیار خوب ببین عزیز دل مادر! قدیمیها گفته اند رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.انچه تو در این یک سال گذشته به زبان نیاوردی صورت رنگ پریده و نگاه های مشتاقت هویدا کرده است. عزیز مادر! عشق که گناه نیست. مادر این تغییرات را خوب احساس می کند. همان طور که در پونه احساس کردم و در پروین. من مدتهاست منتظرم تا تو لب باز کنی و برایم از دل مشغولی هایت بگویی اما تو همیشه سکوت کرده ای.نیما دست مادر را با حرارت بیشتری فشرد و گفت:این سخنان آرام بخش شما همیشه به من قوت قلب داده است. حق با شماست مادر. حدس شما درست است. راحیل برای من عزیز است. من درکنار او گویی نیمه گمشده وجودم را یافته ام. یاد صورت مهربانش شبها خواب را از چشمان می گیرد. به عبارت بهتر خلا زندگی من پر شده است. اما هنوز نمی دانم که عقل و منطق هم با این احساس سازگاز است یا نه.دیگر نتوانست ادامه بدهد. خانم جهانگیری با محبت نگاهی به او انداخت و گفت:نیما جان! کار دل که کار حساب و کتاب نیست. کمی هم خودت را به دست سرنوشت بسپار. نیما زیر لب گفت:مادر! این که می بینی من تا اینجا پیش رفته ام به دلیل این است که خودم را به دست سرنوشت سپرده ام.مادر خندید و گفت:خوب حالا فقط مانده خواستگاری. خودمانیم کم کم دارد دیر هم می شود.نیما جواب داد:بسیار خوب. من تسلیمم اما فقط به یک شرط.مادر گفت:چه شرطی؟نیما جواب داد:الان نه بگذار برای بعد از عروسی پونه. به من قول می دهید تا آن موقع صبر کنید؟مادر خندید و قول داد.بار بزرگی از روی شانه های نیما برداشته شد. او خوب می دانست که مادر آن قدر دوستش دارد که به خواسته اش اهمیت بدهد. از علاقه خانواده اش به راحیل هم خبر داشت. حالا کسی را داشت که برایش درد و دل کند. از نظر نیما عشق موضوع محرمانه ای بود که فقط گوشهای محرم آن را می شنید و مادر این امکان را به نیما داد تا از این امتیاز برخوردار باشد.نیما سبک شده بود. او موضوع گردنبند را با مادر مطرح کرد و از او خواست گردنبند را به راحیل بدهد اما مادر قبول نکرد و گفت:باید خودت این کار را بکنی.نیما که هنوز نگاهش به قایق بود رو به مادر کرد و گفت:پس قسمت دوم قضیه هم روشن شد. منظورم ثریاست. گفتی او به اینجا می آید؟مادر گفت:بله با موبایل پدرت تماس گرفت و گفت که فردا به اینجا می آید. سمیرا وآقای نفیسی هم برای شام همه آنها را دعوت کردند.نیما گفت:مهم نیست. تحمل می کنم. حضور ثریا باعث می شود قدر راحیل را بیشتر بدانم.قایق کم کم به ساحل نزدیک می شد. نیما به سمت آنها دوید و پگاه را در آغوش کشید و کمک کرد تا بقیه پیاده شدند. سمیرا و پونه و پروین به کمک نیما پیاده شدند و نیما درگوشه قایق چشمش به موش آب کشیده ای افتاد که آب از سر و رویش می چکید اما چشمانش مثل همیشه می خندیدند. راحیل ازقایق بیرون آمد. نیما پگاه را به مادر سپرد و کاپشن سبکی را که روی دوشش بود روی دوش راحیل انداخت و پرسید:چه بلایی به سرت آمده؟ چرا این طور خیس شده ای؟رامین به جای او جواب داد:خدا رحم کرد. قایق که دور زد یکهو بلند شد و گفت،)) چه ماهی های قشنگی!(( نزدیک بود از قایق پرت شود بیرون و کلی هم اب رویش پاشید. بابا بموقع او را گرفت وگرنه الان خوراک آن ماهیها شده بود.ادامه دارد ...
قسمت 25نادر جواب داد:بیچاره ماهیها! خدا بهشان رحم کرد وگرنه دل درد می گرفتند.همه خندیدند بجز نیما که نگرانی سراسر وجودش را گرفته بود. اگر راحیل غرق می شد چه می کرد؟ از یادآوری این موضوع تنش یخ کرد. چقدر این دختر کم تجربه بود. با خشم نگاهش کرد این بی مهری آنی در قلب راحیل نفوذ کرد و دلش گرفت.موقع بازگشت از دریا از کنار سمیرا تکان نخورد و در ماشین پدر نشست. نیما هم نیم نگاهی به او انداخت و سوار ماشین امیر آقا شد. او هر لحظه از یاد آوری بلایی که ممکن بود سر راحیل بیاید تنش مورمور می شد. اخر خسته شد و برای فرار از افکار مزاحم به جمع پناه برد.راحیل غمگین بود. سمیرا کمی با او صحبت کرد و وقتی دید حوصله ندارد صاف رفت سر اصل مطلب و برایش توضیح داد که کارش بچه گانه بوده و نگرانی نیما به حق است. راحیل پذیرفت که واقعا مقصر است و نیما را عصبانی کرده است. به ویلا که رسیدند راحیل دوان دوان داخل شد و لباسهایش را عوض کرد و وارد آشپزخانه شد. سمیرا کنارش نشست و گفت:یک سینی چای ببر. آنچه را که گفتم فراموش نکری؟راحیل گفت:نه.سمیرا گفت:پس چای را ببر و با نیما صحبت کن.راحیل با تردید راه افتاد. همه در حال جمع بودند و از چای استقبال کردند فقط نیما نبود. راحیل داخل ویلا را گشت. خبری از نیما نبود. نظری به بیرون انداخت. نیما کنار ماشین اقای جهانگیری مشغول انجام کاری بود. راحیل سینی چای را روی میز گذاشت. کاپشن نیما را که روی شوفاژ بود برداشت و از ویلا بیرون رفت.روی سنگفرش اهسته جلو می رفت که باران شروع به باریدن کرد. سرعتش را زیاد کرد و به کنار نیما رسید. نیما که متوجه حضور شخصی در کنارش شده بود به طرف او برگشت و از دیدن راحیل یکه خورد. راحیل کاپشن را به طرفش گرفت و گفت:باران می آید. کارت را زودتر تمام کن تا به ویلا برگردیم. سرما می خوری.نیما کاپشن را گرفت و با تعجب گفت:فکر می کردم با من قهری. تو سرما می خوری که حسابی خیس شده بودی.و کاپشن را روی دوش راحیل انداخت و گفت:کارم تقریبا تمام شد. برویم داخل. ماشین پر از شن بود. تمیزش کردم.راحیل صورتش را رو به اسمان گرفت و گفت:آمده ام با تو آشتی کنم چون تو با من قهر کردی.نیما رو به او کرد و نگاهی به صورتش انداخت. راحیل سرش را پائین آورد و نگاهش به نگاه نیما گره خورد. گرمای نگاه نیما دوباره سراپای وجودش را سوزاند. بسرعت سرش را برگرداند. نیما اهسته گفت:راحیل تو مرا ترساندی. اگر غرق می شدی یا بلایی به سرت می امد می دانی چه بلایی سر همه می آمد؟راحیل با حاضر جوابی گفت:خوب اگر در آب می افتادی فریاد می زدم و تو نجاتم می دادی. شنیده ام تو نجات غریقی.نیما نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:از آن فاصله من حتی صدای تو را نمی شنیدم. دختر این چه حرفی است که می زنی؟ برویم. الان دوباره خیس می شوی؟و هردو دوان دوان خود را به ویلا رساندند.
نیما گفت:راستی راحیل اصلا برایمان تار نزدی.راحیل نگاهی به سراپایش کرد و گفت:فعلا که خیس و گلی شده ایم. اگر سمیرا راهمان داد حتما برایت می زنم اما امیدوارم پشیمان نشوی. مدتی طولانی است که دست به تار نزده ام.نیما خندید و گفت:نه مطمئن باش.ساعتی بعد همه دور هم جمع شدند و گوش به نغمهای اشنایی سپردند که از سرانگشتان هنرمند راحیل به سوی گوشهایشان جاری بود و به دلشان می نشست. نیما که در سکوت کامل گوش می کرد در یک لحظه چشمش به مادر افتاد که با لبخندی حاکی از رضایت او را مینگریست.بعد از گوش دادن به موسیقی مشغول صرف چای و اظهار نظر در مورد موسیقی شدند و تصمیم گرفتند که فردا به جنگل بروند و عصر برگردند. تا شب از میهمانانشان پذیرایی کنند.صبح زود جنب و جوش آغاز و وسایل بسرعت فراهم شد. ساعت هنوز نه نشده بود که چادر در جنگل برافراشته شد و همه به دنبال کار خود رفتند. رامین شکار را ترجیح می داد پونه هم بناچار همراهش رفت در حالیکه از خدا می خواست حیوانات بی گناه را از سرراهشان دور کند. پدر و آقای جهانگیری تهیه ناهار را به عهده گرفتند. سمیرا و پوران برای چیدن سبزی راهی شدند. نادر و نیما هم اجاق کوچکی فراهم کردند تا چای را آماده کنند و راحیل پگاه را برد تا خرگوشها را نشانش بدهد. پروین و امیر آقا هم در انتظار یک لیوان چای نشستند و به صحبت پرداختند.گردش در جنگل ناهاری که با هیزم پخته شده بود چای گرم و دیدن حیوانات کوچک جنگلی به همراه جمعی صمیمی روزی را برای همه فراهم کرد که هرگز خاطره اش از ذهنشان نرفت. عصر که برمی گشتند نیما بسیار سرحال بود. رو به مادر کرد و گفت:واقعا روز خوبی بود. من واقعا لذت بردم.حیف که شب حتما خراب می شود.مادر با لحن مخصوصی گفت:بیا کاری کن شادیمان ادامه پیدا کند.نیما گفت:چطور مادر؟ماد رگفت:با خریدن یک حلقه.نیما جواب داد:مادر مگر قول ندادی عجله نکنی؟ صبر کن.راحیل میخهای چادر را در صندوق عقب گذاشت و با خنده رو به نیما کرد و گفت:استاد عزیز! امروز خیلی خوشحالید. گویا این شاگرد شیطان امروز آزارتان نداده.خانم جهانگیری راحیل را به داخل ماشین کشید و گفت:دختر گلم! مگر ممکن است کسی از دست تو ناراحت شود؟نیما رو به راحیل کرد و گفت:با این طرفدار پروپاقرصی که تو داری من چه می توانم بگویم؟ اما از حق نگذریم روز بسیار خوبی بود و به من خیلی خوش گذشت.راحیل گفت:عالی بود. امیدوارم عکسهایی که انداختیم خوب شوند.و به دنبال صدای پدر که او را صدا می کرد از ماشین پیاده شد. نیما رو به مادر کرد و با خنده گفت:مادر قرار نشد این قدر از راحیل طرفداری کنی. من حسودیم می شود.مادر که گویی در آرزویش غرق شده بودگفت:باید برای شما یک عروسی با شکوه بگیریم.نیما که نادر او را صدا می زد با خنده پیاده شد.
نزدیک ویلا که رسیدند چراغهای ویلا روشن بود و چشم انداز با شکوهی داشت. آقای قهرمانی به استقبالشان آمد و خبر داد که میهمانان منتظرشان هستند. نیما روبه مادر کرد و خندید و گفت:چه با عجله آمده اند! وقتی وارد ویلا شدند ثریا منتظرشان بود.سر میز شام هرکسی به نوبه خود سعی می کرد برودت حاکم بر میهمانی را ازبین ببرد اما ممکن نمی شد زیرا این جمع هیچ سنخیتی با هم نداشتند. پدر و مادر ثریا بعد از شام بسرعت خداحافظی کردند و رفتند و قرار شد ثریا چند روز باقی مانده را کنار آنها بماند.موقع صرف چای بعد از شام ثریا رو به پروین کرد و گفت:این ویلا به نظر شما کمی کوچک نیست؟نیما با تسمخر جواب داد:چرا این قدر کوچک است که فقط اندازه ماست.رنگ از روی اقای نفیسی پرید و مِن و مِن کنان گفت:دخترم! نیما شوخی می کند.ثریا بلند شد و گفت:اتفاقا من هم در این محیط دلم می گیرد و نمی توانم اینجا بمانم. با این که اکثریت این جمع جوان است اما انگار خاک مرده اینجا پاشیده اند. همه خموده اند.خانم جهانگیری جواب داد:اتفاقا این طور نیست فقط همگی کمی خسته ایم.ثریا گفت:به هرحال من می روم. خانواده نفیسی هم کسل کننده هستند. درست مثل شما.چشمان سمیرا از حیرت گشاد شدند. ثریا رو به نیما کرد و با عشوه گفت:لطفا مرا برسان. جای غریبه خوابم نمی برد. پشیمان شدم.اقای نفیسی با تعجب گفت:اما شما گفتید پیش ما می مانید. چه زود تصمیمتان عوض شد.نیما گفت:شما عادت نداری.ثریا خانم بار اولش نیست. او بقدری تنوع طلب است که اگر می توانست پدر و مادرش را هم عوض می کرد.بعد بسرعت حاضر شد. پروین پرسید:تنها می روی؟ موقع برگشتن خطرناک است.آقای نفیسی که هنوز از این برخورد حیرت زده بود گفت:با ماشین من برو. نور چراغهایش بهتر است. یکی را هم همراهت ببر.نیما نگاهی به اطراف کرد. همه خسته بودند. نگاهش روی راحیل متوقف شد. این بهترین فرصت بود و می توانست هدیه راحیل را بدهد. رو به سمیرا کرد و گفت:با اجازه شما با راحیل می روم.راحیل بلند شد و گفت:خوب برویم.و هر سه به اتفاق به راه افتادند. ثریا که از همراهی راحیل اصلا خوشحال نشده بودبا اوقات تلخی جلو نشست و راحیل با بی خیالی روی صندلی عقب جای گرفت و نیما به راه افتاد. در طول مسیر راحیل غرق در تاریکی اطرافش بود که صدای ثریا او را به خود اورد. او با انگلیسی روانی به نیما گفت:من آمده بودم با تو صحبت کنم اما اصلا فرصت نکردم تنها ببینمت. ببین نیما! من برخورد بد تو را در میهمانی آن روز فراموش می کنم و به حساب اعصاب خردت می گذارم اما تو هم دست از لجاجت بردار. ما می توانیم برگردیم امریکا و با استفاده از امکانات پدر یک زندگی افسانه ای داشته باشیم.نیما به سردی گفت:اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.ثریا عصبانی شد:نیما دانشگاه میشیگان از تو برای تدریس دعوت کرده. تو که نمی خواهی این فرصت طلایی را از دست بدهی. تو اینجا شانس پیشرفت نداری.نیما آرام گفت:من در دانشگاه تهران کار می کنم و تعهداتی نسبت به خانواده و مملکتم دارم که نمی توانم به سادگی از آنها بگذرم. در ثانی من که قبلا گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم.ثریا با عصبانیت گفت:من که نگفتم ازدواج کنیم. حالا می رویم تا ببینیم بعد چه می شود.نیما با تغیر جواب داد:خانم عزیز! من اسباب بازی دست شما نیستم! من بازیچه نیستم و نمی خواهم بازیچه داشته باشم. من می خواهم با کسی زندگی کنم که به من علاقه داشته باشد و حاضر باشد تحت هر شرایطی با من زندگی کند. به عبارت بهتر من می خواهم شریک داشته باشم نه سرگرمی و عروسک.ثریا بتلخی گفت:ایده آل های تو حال مرا به هم می زند. توفکر می کنی یک دختر بچه دانشجو که معلوم نیست اصل و نسبش چیست و اصلا بویی از زندگی مدرن نبرده می تواند شریک زندگیت باشد؟ آدم های احمقی که فرانسه را ترک کردند و به تهران برگشتند نمی توانند عقل سالمی داشته باشند. او تربیت صحیحی ندارد.نیما با نگرانی به عقب نگاه کرد.
صورت راحیل در تاریکی درست دیده نمی شد اما می توانست حال و روز او را حدس بزند. نمی دانست چه کند. ناگهان ترمز کرد و رو به ثریا گفت:اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی باید همین جا پیاده شوی. فهمیدی؟لحن نیما بقدری قاطع و غضبناک بود که در بقیه مسیر ثریا حتی کلمه ای صحبت نکرد. راحیل در افکار خود فرو رفته بود. بهت و حیرت سراسر وجودش را فراگرفته بود. آیا علاقه نیما به او این قدر بود که حتی ثریا در چند برخورد متوجه شده بود؟ پس حتما دیگران هم متوجه شده بودند.با ترمز ناگهانی نیما افکارش از هم گسست. ثریا بی خداحافظی پیاده شد و نیما حتی صبر نکرد او داخل ویلا شود. بسرعت دور زد و برگشت. کمی که دور شد نگه داشت و رو به راحیل گفت:لطفا تو رانندگی کن. اعصاب من کاملا به هم ریخته.و بسرعت خودش را روی صندلی کنار راننده کشاند. راحیل با تردید پیاده شد و جای او را گرفت. ارام نگاهش کرد. نیما به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بودند. راحیل صندلی او را کمی عقب داد و کاپشنش را که روی صندلی عقب بود ارام رویش کشید. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پیچید. راحیل حرکت کرد. نیما سکوت را شکست و گفت:متاسفم. ثریا نمی دانست تو انگلیسی می دانی وگرنه هرگز این اراجیف را به هم نمی بافت. این دومین باری است که او به نزدیکان من توهین می کند. این دختر عقل درست و حسابی ندارد.بعد از این جملات در خود فرو رفت. راحیل جوابی نداد و سکوت را نشکست. او بقدری در افکار خود غرق بود که خود بیش از هرکسی نیاز به سکوت داشت. کم کم نزدیک ویلا شدند. نیما ناگهان کاپشن را کنار زد و ضبط را خاموش کرد. راحیل که پشت در پارکینگ نگه داشته بود تا در را باز کند با تعجب او را نگریست. نیما در مقابل نگاه کنجکاو راحیل بسته کوچکی را رو به صورت او گرفت و گفت:راحیل هدیه کوچکی است برای تو. مناسبت بخصوصی هم ندارد.راحیل با دست لرزان جعبه را گرفت. نیما ادامه داد:فضای ماشین شاعرانه بود. اگر ضبط را خاموش نمی کردم حتما عقل و منطق مغلوب احساس می شد.و سکوت ادامه صحبتهای او بود. راحیل با عصبانیت پرخاش کرد:می ترسیدی که قفل زبانت بشکند و از چیزهایی برایم بگویی که همه در مورد ان فکر می کنند و حرف می زنند؟اشک در چشمانش حلقه زد. نیما حیرت کرد. فکر نمی کرد اتفاقات اخیر تاثیر زیادی روی راحیل گذاشته باشد.راحیل پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت. نیما بعد از پارک ماشین پا به داخل ساختمان گذاشت و سمیرا را حیرت زده مقابل خود دید اما جواب قانع کننده ای برای سوالات بیشمار او نداشت. به اتاقش رفت و دراز کشید. صدای محزونی از تار راحیل بلند شد و تمام وجود نیمارا لرزاند و باعث شد تا وقتی انگشتان راحیل روی سیمهای تار زخمه می زند خواب از چشمانش برود.راحیل هنوز خواب بود که سمیرا به سراغش آمد و بیدارش کرد. چشمان پف کرده او نشان از شب بسیار بدی داشت. کمی که صحبت کردند راحیل جعبه را جلوی چشم سمیرا باز کرد و از دیدن گردنبند دلش لرزید. سمیرا کمکش کرد تا گردنبند را ببندد و او را با افکارش تنها گذاشت.