نیما که تازه بیدار شده بود آرام پائین آمد. گفت:ابتکار؟و با دیدن کارت لبخندی از سر رضایت زد و گفت:عالیه.پدر رو به نیما کرد و گفت:دوست داشتم این ابتکار توی عروسی تو باشه. اما حالا می بینیم فرقی نداره. واقعا رامین با تو فرقی نداره.پونه بعد از تشکر فراوان گفت:اما پدر این نقاشی رو کی کشیده.پدر پاسخ داد: بابای امیر کشیده. اون موقع از دوستانم بود.آه از نهاد همه برآمد چون پدر امیرآقا ایران نبود و برای معالجه به اروپا رفته بود. پروین با یک جعبه شیرینی آمد وگفت:خوب پدر نیست. امیر که هست.با یک تلفن مشکل حل شد و نقاشی روی کارتها به عهده امیرآقا گذاشته شد.حالا می ماند داخل کارت. آقای نفیسی پیشنهاد کرد از جملات ساده و صمیمی استفاده کنند اما رامین ترجیح داد شعر سهراب را بنویسد،)) تا شقایق هست زندگی باید کرد((بحث نوشتن کارتها بود که سمیرا اعلام آمادگی کرد. دهان همه از تعجب باز ماند. پوران با خنده گفت:تمام خطاطیهای مدرسه را سمیرا انجام می داد و خطاط خوبی است.مشکل حل شد. نیما پیشنهاد کرد برای زیبایی داخل کارتها آن را کادربندی کنند و یک حاشیه ساده روی آن بکشند که صدای پروین و پونه با هم بلند شد:تو اگه باغبونی باغچه خودت رو بیل بزن.نیما با تعجب گفت:بابا من باز یه کلمه حرف زدم؟ چشم فعلا دخترتون رو شوهر بدین بعد نوبت منه. باباجان آسیا به نوبت.راحیل که از خجالت رنگ به رنگ شده و زیر سنگینی نگاه خریدارانه پوران معذب بود بسرعت به طرف آشپزخانه رفت و با حالتی عصبی پرسید:چای بیارم؟همه یکصدا موافقت کردند. راحیل که بزحمت بر هیجانش غلبه کرده بود باسینی چای به اتاق برگشت و اولین فنجان را جلوی نیما گرفت. شلیک خنده باعث شد علاوه بر یک فنجان چای بقیه سینی هم روی نیما ریخته شود.چند روز مانده بود به عروسی. همه گرفتار بودند. موضوع راحیل و نیما تقریبا فراموش شده بود اما نیما خود منتظر فرصت مناسبی بود تا موضوع رامطرح کند. او می دانست که برای عروسی پونه حتما عمه شوکت هم می آید وموضوع مطرح می شود. دلش شور می زد اما مامان بقدری گرفتار بود که دلش نیامد به او چیزی بگوید. تا این که روز قبل از عروسی میهمانها از راه رسیدند و خانه شلوغ شد. پونه به آرایشگاه رفته بود و مادر و پروین دست تنها بودند. سمیرا و راحیل برای کمک آمدند. نیما اصلا از این بابت راضی نبود. میز ناهار که چیده شد نیما به آشپزخانه آمد و گفت:خوب خسته نباشید.همگی تشکر کردند و به جمع میهمانان پیوستند. عصر همان روز آقای نفیسی برای خوشامد گویی به همراه رامین به جمع میهمانان وارد شد. لبخندی معنی دار عمه شوکت دلشوره نیما را بیشتر کرد. با ورود پدر راحیل به درخواست بقیه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. عمه شوکت سر صحبت را باز کرد و در دو سه جمله غیر مستقیم حرف راحیل را پیش کشید. آقای نفیسی آرام گوش می داد و هیچ تغییری در صورتش دیده نمی شد. بعد از اتمام صحبتهای عمه شوکت نگاهی به او کرد و فقط گفت:چه عرض کنم؟ حالا تا بعد.تپش قلب نیما بقدری شدید بود که حس میکرد قلبش می خواهد از سینه خارج شود. دلشوره امانش را بریده بود. دختر عمه شوکت با خنده گفت:حالا عروس خانم برامون چای می آره. می دونید اقای نفیسی ما رسممونه که چای رو عروس خانم اول به آقا داماد تعارف کند.در این لحظه راحیل بی خبر از همه جا با سینی چای وارد شد و به طرف نیما رفت که از همه به در آشپزخانه نزدیکتر بود. شلیک خنده تعجب او برانگیخت. نیما که دستپاچه شده بود تشکر کوتاهی کرد. عمه شوکت با خنده مخصوصی گفت:راحیل جان! داماد اون طرف نشسته کنار رامین.راحیل سرش را برگرداند و پرسید:ببخشید. متوجه منظورتون نشدم؟دختر عمه شوکت پوزخندی زد و گفت:یعنی می خوای بگی پشت در آشپزخانه چیزی نشنیدی یا ترجیح دادی خودت رو به نشنیدن بزنی؟راحیل با بهت و ناراحتی به سمیرا نگاه کرد. سینی چای را آرام زمین گذاشت. کم کم متوجه موضوع شده بود. از این که سوتفاهم پیش آمده بود دلخور بود. از دست نیما هم دلخور بود. آیا در تمام این مدت در مورد احساس نیما اشتباه کرده بود؟ بغض گلویش را می فشرد و نگاه های سنگین دیگران را نمی توانست تحمل کند. نگاهی به نیما انداخت که سرش پائین بود و با انگشتانش بازی می کرد. دلش می خواست جلوی همه از او دفاع کند. اما نیما به سکوت دردناکش ادامه داد. راحیل طاقت نیاورد و با عذرخواهی کوتاهی به طرف در ورودی رفت و بسرعت خانه را ترک کرد. تمام این اتفاقات شاید به اندازه پنج دقیقه هم طول نکشید. اما برای نیما به اندازه قرنی گذشت. درست زمانی به خود آمد که راحیل در را به هم کوفت. عمه شوکت با نارضایتی رو به پوران کرد و گفت:پوران جون! چرا راحیل ناراحت شد؟ ما شوخی کردیم. مگه باهاش صحبت نکرده بودید؟پوران سرش را به علامت نفی تکان داد و با نگرانی چشم به نیما دوخت. آقای نفیسی وقتی اوضاع کمی آرامتر شد از بقیه عذرخواهی کرد و سعی کرد جو را عوض کند. نیما آرام از جا برخاست و از در خارج شد. نمی دانست راحیل کجا رفته است. نگران بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به درخت کنار خیابان تکیه داد. آقای نفیسی که متوجه خروج نیما شده بود با عذرخواهی از میهمانان برخاست تا راحیل را بیاورد. بیرون در چشمش به نیما افتاد و هردو بی هیچ حرفی کنار هم حرکت کردند. نیما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آقای نفیسی رو به روی در ایستاد و آرام گفت:رفته خونه. من دخترم رو می شناسم. اون الان توی اتاق مادرشه. تو رو نمی دونم امامن مطمئنم که ناراحتی راحیل از شوخی دیگران نبود.نیما بغض کرده بود. می دانست اگر دهان باز کند اشکهایش سرازیر می شوند بنابراین فقط به آقای نفیسی نگاه کرد.در که باز شد هر دو داخل شدند. کفشهای راحیل روی تراس نشان می داد که در خانه است. هردو وارد شدند صدای گریه راحیل در فضای ساکت خانه پیچیده بود. نیما به خواهش پدر روی مبل داخل سالن نشست و پدر نزد راحیل رفت. اما در اتاق را نبست طوری که تمام حرفهایشان به گوش نیما میرسید.چند لحظه بعد از ورود آقای نفیسی گریه راحیل قطع شد. صدای آقای نفیسی به گوش می رسید.چیه دخترم؟ راحیل؟راحیل آرام گفت:آخ پدر چی بگم؟ تو نمی دونی چطور دلم شکسته. آخر من.و باز صدای گریه امد و ادامه داد:من یعنی این قدر احمق بودم؟ یعنی توی تمام این مدت اشتباه کردم؟ من سردر نمی یارم. پدر اونا در مورد من چی فکر کردند؟ خدایا اون پسر لعنتی با پولهای نفرت انگیزش.پدر آرام گفت:حالا که چیزی نشده. اونها یه چیزایی گفتن. من هنوز جوابشون رو نداده ام. اگه تو نخواهی هرگز جوابشونو نمی دم می فهمی؟ هرچی تو بخوای دخترم. این زندگی توئه. فقط تو اما در مورد نیما اون اخلاق مخصوص به خودش رو داره. آرام و صبوره. احساس مردی مثل نیما رو به سختی می تونی از کلامش بفهمی اما نگاهش همه چیز رو برات میگه باید سراغ یکی دیگه.پدر حرفهایش را قطع کرد و نگاهی به بیرون اتاق انداخت. از نیما خبری نبود. لبخندی زد. می دانست که نیما طاقت شنیدن ندارد. صدای در حیاط به او فهماند که نیما از در خارج شده است. ساعتی بعد پدر بدون راحیل به دیدن میهمانان رفت.از نیما خبری نبود. شب از نیمه گذشته بود. دل توی دل پوران نبود و نمی دانست با این پسر حساس چه کند. از بچگی همیشه مواظب روحیات نیما بود که این شیشه حساس نشکند. اما حالا نمی دانست چه کند همه خواب بودند اما به رغم اطمینان آقای جهانگیری ، او شدیدا نگران بود.
نزدیک صبح بود که کمی خوابش برد. ولی با صدای در از جا پرید. پروین بود که سراغ نیما را می گرفت. چشمان پروین هم حکایت از بی خوابی داشت. کم کم همه بیدار شدند. این اولین بار بود که نیما شب خانه نبود. آثار نگرانی کم کم در چهره پدر نمایان می شد. ساعت هشت بود که راحیل از راه رسید. مادر به گرمی او رادر آغوش گرفت و چند بار بوسید. راحیل داخل آشپزخانه که شد و شنید نیما شب خانه نیامده است. رنگ از رویش پرید. صبحانه را آماده کردند. هنوز میز صبحانه دست نخورده بود که نیما از در وارد شد. رنگ و رویش حسابی پریده بود و چشمانش مثل دو کاسه خون بودند. سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. راحیل یک لیوان شیر گرم کرد که برای نیما ببرد. ولی با صدای پوران میخکوب شد:راحیل! مادر یک قاشق عسل بریز توش.راحیل از خجالت سرخ شد. عسل را داخل شیر ریخت و از اشپزخانه بیرون رفت. پوران که خیالش راحت شده بود بدون این که احساس خستگی کند به جمع میهمانان بازگشت و همه چیز به حالت طبیعی برگشت. پروین نگاهی به ساعت کرد و گفت:یک ربع دیگه باید بریم ارایشگاه. عجله کنید.راحیل پشت در اتاق نیما که رسید نفسی تازه کرد و بعد در زد و در را اهسته باز کرد. نیما پشت میز نشسته بود و سرش روی میز بود. با صدای در سرش را برگرداند و نگاهش در نگاه راحیل گره خورد. سرگشتگی و بلاتکلیفی را از نگاه راحیل خواند. با صدای آرامی سلام کرد. راحیل آرام جلو رفت و لیوان شیر را کنار دست نیما روی میز گذاشت و پرسید:کجا بودی؟ می دونی مامانت چقدر نگران شده بود؟ من صبح باخبر شدم. اگه از دست من ناراحت شدی واقعامتاسفم.صدای پروین در گوشش پیچید،)) راحیل بدو دیر شد(( نیما لیوان شیر را سر کشید و روی تخت نشست و گفت:تو چی؟ نگرانم نشدی؟راحیل جواب داد:من خبر نداشتم.نیما خندید و گفت:حالا برو. عروس خانم منتظره. ظهر میام آرایشگاه دنبالت. خوبه؟راحیل به طرف در رفت و گفت:لباسهایت مرتبه؟نیما روی تخت دراز کشید و گفت:بله دست شما درد نکند. همه چیز مرتبه. انشا ا... عروسیتون جبران کنم. اصلا میام دنبالت خوبه؟راحیل کنار در برگشت و گفت:زحمت نکشید داماد خودش میاد دنبالم.نیما چشمانش را بست و آرام گفت:خوب منم همینو گفتم دیگه.راحیل لرزید دستش روی دستگیره خشک شده و هیجان سراپای وجودش را گرفته بود. بسختی در را باز کرد و خارج شد. در آخرین لحظه نگاهش به نیما افتاد که با لبخند فرو خورده ای زیر چشمی نگاهش می کرد.نگاهی به اطراف انداخت. از سروصداها تقریبا هیچ چیز نمی شنید. صدای سشوار بالای سرش امکان شنیدن را سلب کرده بود. چشمش به پونه افتاد و لبخندی به رویش زد. یاد مادر دوباره بر دلش پنجه کشید. دو سه روز بود که این احساس همراهش بود و حضور مادر را حس می کرد. اما از این موضوع با کسی صحبت نکرد. نمی خواست در این روزهای شادی همه چیز را خراب کند. به یاد سمیرا افتاد که با صمیمیت و مهربانی تلاش می کرد تا همه چیز خوب انجام بگیرد. محبت های او بیشتر آزارش می داد. دیشب ساعتها در اتاق مادر گریسته بود. در غم نبودش در حسرت مادری که ارزوی عروسی فرزندانش را به گور برده بود. چشمانش پر از اشک شدند. با خاموش شدن صدای سشوار به خود آمد و از جا بلند شد.همه اماده بودند و منتظر پونه. از پنجره سرک کشید. با دیدن نیما به یاد صبح افتاد. او به قولش وفا کرده بود. با صدای سلام کوتاهی به عقب برگشت و با دیدن ثریا شگفت زده شد.سلام ثریا جون! از این طرفها؟ثریا خندید و گفت:می دونستم اومدید اینجا.راحیل خندید و گفت:خوش آمدی. مثل این که پونه حاضر شد.بفرمائید.نیما و رامین با دیدن پونه به استقبالش آمدند. پشت سر پونه پروین بود. نیما با نگاهش به دنبال راحیل گشت.انتظارش زیاد طول نکشید. راحیل و ثریا دوش به دوش هم ازپله ها پائین آمدند. پیراهن سرخ ثریا که پر از پولکهای رنگین بود چشمانش را می زد. فقط یک نظر راحیل را دید. پونه که سوار شد همه آماده حرکت شدند اما هنوز از راحیل خبری نبود. ثریا کنار نیما جا خوش کرده بود. نیما با تعجب از پروین پرسید:پس راحیل کو؟ثریا با خونسردی گفت:مجبور شد بمونه. ظاهرا حساب آرایشگاه بیش از انتظار آنها بود.پروین با دلخوری گفت:ثریا جون ما فکر نمی کردیم تو بیایی عزیزم.نیما با عصبانیت گفت:من دسته چک همراهمه می تونی بدی بهش.پروین دست چک را گرفت و پیاده شد اما دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت و گفت:اذیت می کنند. پول نقد می خواهند. عجله کن بریم از خونه پول بیاریم.نیما پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را از جا کنده شد. با این که رامین زودتر حرکت کرده بود. دو ماشین با هم رسیدند. پروین با عجله پیاده شد و گفت:تو که مارو کشتی. چه سرعت سرسام آوری. سردرد گرفتم. بابا خوب می ری میاریش. می ترسی بخورنش؟ثریا که گویی خیال پیاده شدن نداشت گفت:من پول همراهم بود.
قسمت 30نیما با تغیر گفت:تو پولت را برای خودت نگه دار.و زیر لب ادامه داد،)) از خود راضی.((و از ماشین پیاده شد. موقع پیاده شدن رو به ثریا کرد و گفت:پیاده نمیشی؟ثریا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:با هم می ریم.نیما در ماشین را به هم کوبید و به طرف نادر رفت. نادر پول را به طرف نیما دراز کرد و گفت:نیما جان ممنون. زحمتش افتاد گردن خودت.نیما خندید و گفت:چه زحمتی؟ اما ماشینم ایراد پیدا کرده اگه ممکنه با یه ماشین دیگه برم.نادر دور و برش را نگاه کرد و گفت:بیا فعلا ماشین رامین آماده است. این هم سوئیچ.نیما نیم نگاهی به ثریا کرد و به طرف ماشین رامین رفت. نادر با کنجکاوی به طرف ماشین نیما رفت و با دیدن ثریا متوجه اشکال ماشین شد و خندید.راحیل منتظر بود که دربان خبر داد صدایش می کنند. با عجله از پله ها پائین آمد و با تشکر کوتاهی پول را گرفت و برد. لحظاتی بعد برگشت و گفت:بریم. دستت درد نکند. به زحمت افتادی.نیما با تحسین نگاهش را به راحیل دوخت در را باز کرد و گفت:بفرمائید.با این ماشین اومدی؟و با خنده سوار شد. راحیل که آماده حرکت می شد گفت:دیدی به قولم عمل کردم و اومدم دنبالت؟ اون هم با ماشین عروس؟راحیل آرام پرسید:ثریا را چه کارش کردی؟ بیچاره به خاطر تو از صبح زود آمده بود آرایشگاه اما مثل اینکه مقبول نیفتاد دکتر جهانگیری.نیما زهر خندی زد وگفت:از بس که پرو تشریف داره. واقعا نمیدونم از جون من چی می خواد.و به راه افتاد. یک لحظه به یاد حرف پروین افتاد،)) همان چیزی که راحیل به دست آورده(( و بی اختیار خندید.سالن مملو از جمعیت بود. اکثر دوستان و فامیل جمع بودند و مجلس گرم بود. در راس همه نادر بود که با شلوغی ذاتی خود لحظه ای ارام نداشت. نیما کنار سمیرا نشسته و با او مشغول گفتگو بود که چشمش به راحیل خورد. سمیرا هم متوجه او شد و با لبخندی از جا بلند شد و گفت:راحیل جان! خسته نباشی.راحیل کنار نیما ایستاد و گفت:سمیرا جون! بنشین من کار دارم.به عقیده سمیرا راحیل و نیما بسیار برای هم مناسب بودند. حالا که آنها را کنار هم می دید بیشتر متوجه این مساله شده بود. با صدای آقای نفیسی به خودش آمد و به طرف او رفت.راحیل رو به نیما کرد و گفت:نمی رقصی؟نیما سرش را نزدیک راحیل کرد و گفت:دختر دست از سرم بردار. اینها همه دانشجویان من هستند. دیگه ولم نمی کنند.راحیل جواب داد:خودم خدمت همه شان را می رسم. خاطر جمع باش. تنهات نمی گذارم.بغض گلویش را گرفت سرش را بلند کرد و گفت:برعکس تو که دیروز جلوی همه مرا تنها گذاشتی و اجازه دادی هر چی خواستند بگویند.نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:راحیل چرا صورتت سرخ شد؟ چرا اینقدر ناراحتی؟راحیل بسرعت جمع را ترک کرد و به طرف بالکن رفت. نسیم خنک حالش را جا آورد. به یاد آخرین کلماتش افتاد که گفته بود،)) نیما تنهایت نمی گذارم((، اما برخلاف میل باطنی باید می رفت. به فرمان پدر فردا همراه عروس و داماد عازم فرانسه بود. به گفته آقای صداقتیان باید تکلیف خانه ای که در فرانسه داشتند هرچه زودتر روشن می شد. آن خانه به اسم مادر بود و نادر و راحیل به همراه رامین می رفتند تا تکلیفش را روشن کنند. راحیل اصلا نمی خواست مزاحم رامین باشد اما پدر احساس خطر می کرد و از تنها مسافرت کردن راحیل می ترسید. از این مسافرت به سفارش آقای نفیسی کسی خبر نداشت و قرار بود راحیل در مدت اقامت در فرانسه در منزل یکی از دوستان قدیمی پدرش ژنرال شمس اقامت کند. عروس و داماد هم میهمانان ژنرال بودند برای ماه عسل. طبق قرار قبلی عماد پسر بزرگ ژنرال در فرودگاه در انتظارشان بود و همین مساله نگرانی راحیل را بیشتر می کرد. از این می ترسیدکه عماد دوباره پیشنهاد گذشته را مطرح کند. عماد از سه سال پیش درخواست ازدواج با راحیل را عنوان کرده بود که راحیل هر بار نپذیرفته بود.ادامه دارد...
راحیل در افکارش غرق بود که سمیرا به کنارش آمده بود و پرسید:راحیل طوری شده؟راحیل آهی کشید وگفت:نه سمیرا جون. یکهو دلم گرفت. داشتم به این مسافرت اجباری فکر می کردم. حال غریبی دارم. اگه برنگردم.سمیرا عصبانی شد وگفت:خیالاتی شدی؟ این حرفها چیه؟ نیما رو کاشتی بین جوونها اومدی اینجا که چی بشه؟بعد با خنده گفت:راستی نیما می دونه؟راحیل جواب داد:فکر نمی کنم. هردو به طرف سالن راه افتادند. در آستانه در چشم راحیل به نیما افتاد که با نگرانی کنار در ایستاده بود. نگاهش در نگاه او گره خورد و دلش فرو ریخت. نیما آرام نگاهش را برگفت و به طرف جمعیت رفت. سمیرا با خنده گفت:راحیل اگه پدرت عجله نمی کرد با نیما می رفتی.راحیل به طرف سمیرا برگشت و گفت:خیلی خوش خیالی. نگاه کن! دکتر جهانگیری خیلی طرفدار داره.سمیرا نگاهی به نیما کرد. ثریا کنارش ایستاده بود و بزور لیوان نوشابه را به دستش می داد. خندید و گفت:ای حسود! پس نیما چی بگه اگه بفهمه رقیب خطرناکی مثل عماد برای دیدن تو لحظه شماری می کند؟راحیل آرام لبخندی زد و گفت:عماد برای من مثل رامینه. ما با هم بزرگ شده ایم. باور کن.سمیرا پرسید:و نیما چطور؟خون به صورت راحیل دوید و با مِن و مِن گفت:نه نیما با همه فرق داره. خیلی هم فرق داره.و با عجله از سمیرا دور شد. سمیرا آرام به طرف نیما رفت. باید امشب کار را یکسره می کرد. این بلاتکلیفی هم راحیل و هم نیما را از پا در می آورد. به نیما که رسید هرطوری بود ثریا را دست به سر کرد و به سراغ نادر فرستاد. نیما نفس آسوده ای کشید و گفت:ممنون. از دستش کلافه شدم.سمیرا خندید و گفت:تقصیر خودته. توی نوبت ازدواج فعلا تو اول صفی. باید یکی رو انتخاب کنی.نیما بی توجه به سمیرا پرسید:راستی راحیل کو؟سمیرا گفت:اونجاست. کنار دوستش. خوب تو هم برو پیشش.نیما لبخند محزونی زد و گفت:از دستم دلخوره. ندیدی چطوری یکهو گذاشت رفت؟سمیرا جواب داد:نه دلخور نیست. کمی کسله. خوب بالاخره که چی؟ انتخاب می کنی یا نه؟نیما بی توجه پرسید:چی رو؟سمیرا عصبانی شد و به تندی گفت:اصلا معلومه حواست کجاست؟ بهت بگم غفلت کنی راحیل از دستت رفته.نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:از دستم رفته؟ منظورت چیه؟سمیرا گفت:همین که گفتم. چرا دست دست می کنی؟نیما جواب داد:آخر من که نباید بگم. اصلا روم نمی شه. بهتره بابا این کارو بکند.سمیرا نگاهی به او انداخت و گفت:منظورت چیه؟ پدرت به راحیل بگه؟نیما جواب داد:نه به آقای نفیسی بگه بعد خودم به راحیل می گم خوبه؟سمیرا با رضایت لبخندی زد و گفت:عالیه بهتر از این نمی شه. همین الان ترتیب همه کارها رو می دم. همینجا منتظر باش.و به طرف پوران رفت.
قسمت 31نیما آسوده شد و روی مبلی نشست و با چشم به دنبال راحیل گشت. سرانجام او را کنار پونه یافت. می دانست که راحیل هنوز دلخور است منتظر فرصتی بود تا مفصلا با او صحبت کند.هوا کم کم تاریک می شد. موقع شام نیما بسیار گرسنه بود بخصوص وقتی که متوجه شد پدر موضوع راحیل را مطرح کرده و آقای نفیسی به طور ضمنی موافقت کرده و جواب نهایی را به خود راحیل سپرده است. اشتهایش بیشتر شد. مترصد بود سرمیز شام سرصحبت را باز و با راحیل صحبت کند.سر میز شام نیما اشتهایش را از دست داد. ثریا مثل کنه به او چسبیده بود و رهایش نمی کرد. حتی نتوانست راحیل را بین جمعیت پیدا کند.بعد از شام پدر آهسته راحیل را صدا زد و موضوع خواستگاری را برایش گفت و به او سپرد که در تمام مدت در سفر روی این موضوع فکر کند. حالا انتخاب با راحیل بود. در حالی که پدر از قبل می دانست که عماد در مقابل نیما شانسی ندارد و بعد از گفتن این موضوع از راحیل خواهش کرد که تا سرویس جواهراتی که هدیه مادربزرگ آقای نفیسی بود که طبق وصیت او به اولین عروس خانواده می رسید و پونه سومین عروسی بود که آن را دریافت می کرد. وقتی آقای نفیسی این مطلب را عنوان می کرد مجلس در سکوت فرو رفته بود و همه منتظر دیدن این جواهرات بودند. راحیل به طرف پارکینگ رفت تا جواهرات را از داخل کیف سمیرا که در صندوق عقب ماشین بود درآورد. از تنهایی وحشت کرد. ای کاش به حرف سمیرا گوش کرده بود و تنها نمی آمد. سرعتش را زیاد کرد. احساس کرد کسی به دنبالش می آید. قلبش به شماره افتاد و لرزشی در دستانش پدیدار شد بطوری که صندوق عقب را بزحمت باز کرد. حالا مطمئن بود که کسی نزدیک است. تمام نیرویش را جمع کرد و پرسید:کیه؟ کی اونجاست؟که صدای آشنایی آرامش را به جانش ریخت.منم راحیل، نیما ، ترسیدی؟ متاسفم.راحیل احساس امنیت کرد. خندید و گفت:کی اومدی؟نیما گفت:الان اومدم گنجینه خانواده نفیسی را به طور اختصاصی ببینم. اشکالی داره؟راحیل جعبه را از داخل کیف بیرون کشید و گفت:نه اشکالی نداره.قفل جعبه را باز کرد و به طرف نیما چرخید. نیما بی اعتنا در جعبه را بست. راحیل تعجب کرد و سرش را بلند کرد و گفت:مگه نمی خواستی ببینی؟نیما گفت:چی رو؟راحیل جواب داد:خوب جواهرات رو به قول خودت گنجینه رو.نیما آرام گفت:من توی این تاریکی نیومدم دنبالت که چند تا تیکه شیشه قیمتی رو ببینم. من دنبال گنجینه واقعی خانواده نفیسی اومدم که برق نگاهش نفسم را بریده. اومدم بهش بگم که چه بلایی به سر من بیچاره آورده تا بلکه یه خرده دلش نرم بشه و منو ببخشه و دیگه یکهو ولم نکنه بره. مگه نگفتی تنهات نمی گذارم؟ چرا یکهو رفتی؟ هنوز از دستم دلگیری؟پاهای راحیل سست شدند. مدتها منتظر نیما بود و نمی دانست چه کند. پاهایش انگار به زمین چسبیده بودند. هم جریان خواستگاری هم صحبتهای او برایش غیر مترقبه بودند. بی اختیار جعبه را به طرف صورتش آورد و بوی مادر غم ته نشین شده ته دلش را دوباره برهم زد و اشکهایش سرازیر شدند. نیما با نگرانی پرسید:راحیل؟ راحیل؟ چی شده؟ به خاطر خدا بگو چیه؟ داری گریه می کنی؟راحیل آرام گفت:یکهو یاد مادر افتادم. می دونی نیما؟ آرزو داشت اینها رو خودش به عروسش بده اماحالا نیست. چند روزه دارم کلافه می شم. انگار کنارمه. همراهمه. داره رامین و پونه رو با رضایت نگاه می کنه. دیشب تا صبح توی اتاقش اشک ریختم. دارم دق می کنم بخدا.ببین راحیل. دلم می خواد یه قولی به من بدی. دوست دارم خوب به حرفهایم گوش بدی. سعی کن خویشتندار باشی و خودت را کنترل کنی. من هم قول می دم که بعد از پایان مراسم هرجاکه دلت خواست ببرمت تا راحت گریه کنی. تو که دوست نداری همه از دیدن اشکهایت ناراحت بشن. دوست داری؟راحیل گفت:یعنی همه از دیدن اشکای من ناراحت می شن؟نیما از دیدن آن همه درد در چشمان راحیل بغضش گرفت. با صدایی لرزان گفت:همه نه، اما تو که می دونی من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم، پس به من رحم کن و صبور باش. این قلب بیچاره من دیگه داره از جا کنده می شه. یه خرده بهش فرصت بده استراحت کنه خیالش راحت بشه. من هم تا آخر شب کنارت می مونم تا صبح اگر دوست داشتی گریه کنی جلوتو نمی گیرم باشه؟ خوب دیگه بریم. همه منتظرند.و هردو با عجله به طرف سالن رفتند.ادامه دارد ..
گردنبند که به گردن پونه بسته شد چیزی در درون رامین شکست. انگار دستهای مادر بود که با مهربانی روی شانه های پونه حرکت می کرد. پدر هم بغض کرده بود و بعد از بوسیدن پونه طاقت نیاورد و گریست. چشمان رامین و نادر هم به اشک نشسته بودند. اما راحیل مقاومت کرد. نگاه نیما که از آن طرف سالن به او دوخته شده بود قوت قلبش را بیشتر کرد. این نگاه حمایت گر بطرز بی سابقه آرامش کرده بود. قوت قلبش را بیشتر کرد. آرام به طرف پونه رفت و صورتش را بوسید و با ملایمت بقیه جواهرات را به او آویخت و با صدایی نسبتا بلند که رگه های بغض در آن پیدا بود گفت:عزیزم. دعای خیر مادر همیشه دنبال توست.مادر اینجا کنار ماست. من نگاه مهربانش را به تو و رامین حس می کنم. از طرف او برایت آرزوی خوشبختی می کنم.صورت رامین را بوسید و اشکهایش را با مهربانی پاک کرد. بعد چنان نگاه دلخراش به نیما انداخت که او در دل صد دفعه خودش را لعنت کرد که چرا چنین چیزی از راحیل خواسته و از خدا خواست که زودتر میهمانی تمام شود. سرانجام با دعای خیر بزرگترها و اسپند وعود و قرآن عروس و داماد عازم خانه جدیدشان شدند. خانه ای پر از محبت و عشق در مجتمعی که پروین در آن زندگی می کرد. دو خواهر با همکاری آقای نفیسی که یک واحد از آپارتمانها را برای رامین خریده بود با هم همسایه شدند. البته دو طبقه باقیمانده هم یکی متعلق به نادر بود و یکی هم احتمالا متعلق به نیما اما هنوز کسی چیزی نمی دانست.میهمانها که رفتند ویلا خلوت شد. به خواهش نیما سمیرا موافقت کرد که راحیل را او برساند و کلی سفارش کرد که احتیاط کند و مواظب باشد. نیما به داخل ویلا برگشت و چشمش به راحیل خورد که پشت یک میز بلاتکلیف نشسته بود. کنارش رفت و پرسید:شام خوردی؟راحیل با سر جواب داد:نه.نیما کمی شیرینی برایش آورد و کنارش گذاشت. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:نیما نمی دونی درد بی مادری چه دردیه . به نظر من اگه قراره بچه ای بی مادر بمونه اصلا به دنیا نیاد بهتره. امروز واقعا درد یتیمی رو احساس کردم. آخر مامان بیچاره من چقدر آرزو داشت و به هیچ کدوم از آرزوهایش نرسید.و بغضش ترکید. های های گریه های راحیل در فضای ویلا پیچید و به فضای باغ رسید. پدر که هنوز به ماندن راحیل کنار نیما تردید داشت و حرکت نکرده بود با شنیدن صدای گریه او رو به سمیرا کرد و گفت:چه کنم؟ دلم داره تیکه تیکه می شه.این بچه از سر شب آروم و قرار نداشت.سمیرا جواب داد:اون تحت فشاره. به هرحال نبودن مادرش عذابش می ده. شما هم که بزور دارید از بقیه علاقه هایش جدایش می کنید که مسافرت بره. مگه یک دختر جوون چقدر طاقت داره؟آقای نفیسی پرسید:من کار بدی کردم؟ خوب من هم می ترسم. این کامران پسر خطرناکیه. تنهایی نمیتونم بگذارم بره.سمیرا خندید و گفت:چرا تنهایی؟ صبر می کردید انشا ا... با شوهرش می رفت.آقای نفیسی گفت:من چه می دونستم. دکتر تازه امشب موضوع رو مطرح کرد من هم که مخالفتی نکردم. از طرفی من نمی تونستم دوباره به عماد جواب رد بدم. بهانه نداشتم. گفتم بگذاره بره هم مشکلات اون خونه حل بشه. هم عماد حرف آخرش رو بزنه که بعدا طلبکار نشه که شما سنگ اندازی کردید.سمیرا گفت:اما راحیل خودش مخالفه.آقای نفیسی خودش جواب داد:می دونم بخصوص با بودن نیما شانس عماد تقریبا در حد صفره پس این موضوع بهتره همین جا تموم بشه.بعد آرام حرکت کرد و گفت:بریم خونه. به نظر تو نیما می تونه از راحیل مواظبت کنه و اونو بیاره خونه؟سمیرا خندید و گفت:اگر منو قبول داری باید بگم به نیما اعتماد کن. اون شایسته اعتماد شماست.آقای نفیسی گفت:این چه حرفیه؟ معلومه که شما رو قبول دارم. به نیما هم اعتماد دارم که دخترم رو این موقع شب می گذارم پیشش و می رم خونه. اما خوب قسمت هرچی باشه همونه.
آخرین ماشین از باغ خارج شد. فقط ماشین نیما منتظر حرکت بود. نیما حال غریبی داشت. شانه های راحیل از شدت گریه تکان می خوردند. مدتی صبر کرد تا راحیل آرامتر شد. بعد با دستمال کاغذی با مهربانی اشکهایش را پاک کرد. راحیل از پشت پرده اشک نگاه حق شناسانه ای به او انداخت. نیما لیوان آب را آرام به خوردش داد و پیشنهاد کرد کمی در باغ قدم بزنند.نسیم خنک شبانه حال راحیل را کمی جا آورد و موضوع مسافرت را برای نیما تعریف کرد. نیما با کنجکاوی پرسید:حالا این خونه این قدر مهمه؟راحیل جواب داد:پدر اصرار میکنه. نمی دونم چرا.نیما رو به روی راحیل ایستاد و گفت:حالا چند وقت می ری؟راحیل جواب داد:نمی دونم شاید بیست روز.بعد با شرمندگی گفت:بخدا نمی خواستم مزاحم پونه بشم. ازش خجالت می کشم. البته ترتیب اقامت من داده شده و می رم منزل یکی از دوستان پدرم و سعی می کنم مزاحم اونا نباشم. خودم روم نشد اما تو این موضوع رو به پونه بگو.بعد در حالی که در رویا حرف می زد ادامه داد:از فرودگاه ازشون جدا می شم. قراره عماد بیاد دنبالم.نیما پرسید:عماد؟ منظورت دوست پدرته؟راحیل خندید و گفت:نه ، عماد پسر ژنراله. تقریبا همسن و سال تو و رامینه. البته فکر می کنم کمی بزرگتر باشه. شاید یک سال. اون هم مثل تو اهل علمه و درس و کتاب.نیما کنجکاو پرسید:مجرده؟راحیل با صداقت موضوع خواستگاری عماد را در گذشته برای نیما تعریف کرد و در آخر اضافه کرد:اما رفتن من برای عماد هیچ مزیتی نداره. من قلب و روحم رو اینجا می گذارم و می رم.در حین گفتن این حرف از خجالت سرخ شد. نیما خم شد و از بوته گل سرخ یک شاخه چید و رو به راحیل کرد و گفت:می تونی به جای چیزهایی که اینجا جا می گذاری یه قلب عاشق با خودت ببری. فکرنمی کنم یه قلب مردونه به درد عماد بخوره. این جوری تو هم بی قلب نمی مونی.بعد گل را به طرف راحیل گرفت:می دونی گل سرخ نشانه چیه راحیل؟راحیل دیگر طاقت نیاورد. گل را از دست نیما گرفت و به طرف ماشین دوید. نیما دوان دوان دنبالش رفت و گفت:خوب دیگه بریم.و بدون اینکه نگاهش کند در ماشین را باز کرد. از در باغ که خارج شدند نیما رو به راحیل کرد و بی مقدمه گفت:منتظرت می مونم. تو هم قول بده زود برگردی.و پایش را روی گاز فشرد. تا خانه که تقریبا مسافت زیادی هم بود سکوت بر ماشین حاکم بود سکوتی که برای هردو نفر لازم بود. هم راحیل و هم نیما احساس آرامش و سبکی می کردند.نزدیک خانه که رسیدند نیما با یک ترمز ناگهانی نگه داشت و گفت:بقدری سرم شلوغ بود که توی این مدت فراموش کردم امانتی تو رو بدم. بفرمائید راحیل خانم.و گردنبند راحیل را به طرفش دراز کرد. راحیل با ناباوری گردنبند را گرفت و گفت:باورم نمی شه. این دست تو چه کار میکنه؟ فکر می کردم کامران اونو برداشته.نیما خندید و گفت:نه موقعی که تو رو سوار ماشین می کردند ظاهرا از گردنت باز شده افتاده کنار پیاده رو. من همون موقع پیداش کردم و برات نگه داشتم.راحیل گردنبند را به طرف صورتش برد. بوی عطر نیما را می داد. نیما آرام گفت:رسیدیم شب بخیر.راحیل شاخه گل را برداشت و پیاده شد و خداحافظی کرد.صبح ساعت هشت بود که نیما با صدای تلفن از خواب پرید. هنوز بین خواب و بیداری بود. خواب آلود گوشی را برداشت. صدای پرنشاط راحیل خواب را از چشمانش دور کرد.سلام! صبح بخیر! خواب بودی؟نیما خمیازه ای کشید و گفت:دختر تو خواب نداری؟راحیل خندید و گفت:باید برم کمی سوغاتی بخرم. اگه کاری نداری باهم بریم.نیما نیم خیز شد و گفت:وقتی بیدارم کردی اگه نیام چه کار کنم؟ خوب کجا بریم؟راحیل گفت:یک ربع دیگه بیا بیرون تا بگم.نیما پرسید:راستی برای کی می خواهی سوغاتی بخری؟راحیل جواب داد:فراموش کردی دارم فردا میرم مسافرت؟غم به دل نیما نشست.بسرعت حاضر شد. بقدری عجله داشت که پوران تعجب کرد.نیما! مادر! خفه می شی. چرا این طوری صبحانه می خوری؟نیما جواب داد:با راحیل می خوام برم بیرون. باید زود آماده بشم.پدر خندید و گفت:پسر بدشانس من. اگه راحیل نمی رفت زودتر می رفتیم برای خواستگاری رسمی.نیما خندید و گفت:بالاخره باید صبر می کردیم پونه برگرده. فعلا که خیالمون راحت شد. ازتون ممنونم.و با عجله از در خارج شد.دستش را که روی زنگ گذاشت راحیل در را باز کرد:سلام چه خوش قول.نیما جواب سلامش را داد و گفت:ترسیدم بلایی سرت بیاد. این دفعه دیگه پدرت منو نمی بخشه. خوب بریم.راحیل گفت:کجا؟نیما با تعجب سوار ماشین شد و گفت:از من می پرسی؟ تو می خواهی سوغاتی بخری.راحیل گفت:تو با سلیقه تری. می خوام صنایع دستی بخرم.نیما لبخندی زد وگفت:پس من با سلیقه ترم؟ خوب می ریم چند تا فروشگاه صنایع دستی تا ببینیم چی می شه.هردو خسته از مغازه آخر بیرون آمدند. حدود دو مغازه را گشته و برای همه بجز عماد خرید کرده بودند. فروشگاه بعدی پر بود از کارهای منبت و معرق های زیبا. راحیل شمعدان زیبایی را انتخاب کرد که هنر معرق جلوه آن را صد چندان کرده بود. نمیا که از انتخاب راحیل خیلی راضی نبود به خنجری اشاره کرد وگفت:اینو بخر.راحیل با تعجب گفت:خنجر؟چپ چپ نگاهش کرد و گفت:بی مزه.نیما با خنده جعبه کوچکی را برداشت و گفت:اما بدون شوخی اگر من بودم اینو می خریدم. این جعبه منبت کاری شده بیشتر برازنده میز یک استاد علم ریاضیه. اون شمعدانی که تو برداشتی برای روی میز کار یه خورده شاعرانه اس.راحیل که متوجه منظور نیما شده بود با خنده مخصوصی گفت:خوب هردو رو می خریم یکی از طرف تو یکی از طرف من.نیما سکوت کرد و راحیل با بدجنسی هردو را خرید. در راه بازگشت. راحیل رو به نیما کرد و گفت:من این قدر عجله کردم که صبحانه نخوردم.نیما جواب نداد.راحیل بلندتر گفت:گرسنه ام.اما نیما سکوت کرد. راحیل تقریبا فریاد زد:بابا مردم از گشنگی.نیما با خونسردی گفت:صبر کن می ری فرانسه هر چه خواستی عماد برات میخره.راحیل بهت زده نگاهش کرد و گفت:خوب اگه ناراحتی نمی رم.نیما جواب داد:اختیار دارید. این حرفها چیه؟ سوغاتیها رو دستتون باد می کنه.راحیل با ناز خندید:خوب می دم رامین و پونه همه رو ببرند. فرق نمی کند.نیما زهرخندی زد و گفت:مگه می شه؟ عماد منتظره هدیه شو فقط از دست تو بگیره اون هم چه هدیه شاعرانه ای.حالا نوبت راحیل بود که عصبانی شود. داد زد:کافیه نیما. خواهش میکنم.نیما وارد کوچه شد و گفت:ناراحت شدی؟ ببخشید خانوم.و کنار در خانه شان نگه داشت. راحیل نگاهی به نیما کرد. خریدن شمعدانی معرق با یک شمع به شکل قلب حسابی آشفته اش کرده بود. خوب می دانست چه آشوبی در دلش برپا کرده است و از این همه بدجنسی شرمنده شد. نیما نگاهی به او انداخت و گفت:چقدر منو نگاه می کنی؟ پیاده نمی شی؟راحیل جواب داد:نه من ناهار خونه شما دعوتم که قرمه سبزی بخورم.نیما با حیرت گفت:کی دعوت شدی؟راحیل گفت:الان که بوی قرمه سبزی کوچه رو برداشته نیما با خنده سری تکان داد و پایش را روی پدال گاز فشرد
قسمت 32بعد از ناهار به اصرار بقیه راحیل سوغاتیها را نشان داد اما از شمعدان خبری نبود. این موضوع حسابی نیما را عصبانی کرد و در جواب پروین که پرسید،)) کجا می ری مگه فرودگاه نمی آیی؟(( با بی میلی گفت:خسته ام . می خوام بخوابم.پونه با تعجب گفت:یعنی الان باهات خداحافظی کنم؟نیما نشنید. راحیل جواب داد:شرط می بندم میاد فرودگاه. حالا می بینی.نیما به طرف تخت رفت و با بی حالی دراز کشید. در آخرین لحظه قبل از خواب نگاهی به ساعت کرد. دو ساعت تا حرکت باقی مانده بود. هنوز تردید داشت که خوابش برد.چشمانش را گشود. به ساعت نگاهی کرد. دو ساعتی خوابیده بود. صدای همهمه خفیفی از کوچه می آمد. از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. همه کم کم سوار ماشین می شدند. هنوز مردد بود. به طرف میزش برگشت که چشمش به شمعدان معرق روی میز افتاد که شمعی به شکل قلب روی آن روشن بود. با عجله به طرف آن رفت. خودش بود. شمعدان عماد روی میز کنار شمعدان یادداشتی بود به نام دکتر جهانگیری. خط راحیل را شناخت. بسرعت کاغذ را باز کرد و خط زیبای راحیل جلوی چشمش جان گرفت:تقدیم به بهترین و حساس ترین و مهربانترین استاد دنیا.راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم آدم وقتی قلبش رو جا می گذاره و می ره. درست نیست با یک هدیه کوچک کسی رو دچار تردید کنه. راستش رو بخواهی اصلا این شمعدان برازنده میز شخصی دکتر جهانگیریه.خداحافظ. منتظرم باش.راحیل باور نمی کرد. حتما در تمام طول مسیر راحیل در دل به واکنشهای او خندید. خودش هم خنده اش گرفت و با آسودگی پشت میز نشست و به شمعدان خیره شد. ناگهان از جا پرید. نگاهی به ساعت انداخت. باید عجله می کرد. چیزی به پرواز نمانده بود. فورا حاضرشد و به سوی فرودگاه حرکت کرد. دلشوره داشت و می خواست هرطور شده راحیل را در لحظات آخر ببیند. اصلا نفهمید چطور به فرودگاه رسید. دوان دوان به طرف شیشه هایی رفت که مسافران را از بقیه جدا می کرد و کنار بقیه ایستاد. با چشمانش به دنبال راحیل میگشت. یک لحظه او را دید که به طرف گمرک می رفت. ناامید شده بود که متوجه شد راحیل برایش دست تکان می دهد. لبخندی به رویش زد. پونه هم متوجه نیما شد و به طرفش آمد. در آخرین لحظه پونه متوجه اشاره نیما به انگشتش شد. انگشتر زیبایی که نیما به او هدیه کرده بود در انگشتش می درخشید. دوباره به نیما نگاه کرد. وقتی اشاره او به راحیل را دید متوجه قضیه شد و با خنده به طرف راحیل رفت. راحیل آخرین نفر بود که به طرف سالن ترانزیت رفت در حالیکه انگشتر پونه را به خواست نیما دستش کرده بود. حالا برای مقابله با عماد کاملا مجهز بود.برای نیما روزها به کندی می گذشتند. برای فرار از بیکاری تمام باغچه را گل کاشت و کتابهای قدیمی را بازبینی کرد اماهنوز هم گذشت زمان برایش طاقت فرسا بود.سمیرا هم دست کمی از نیما نداشت. انگار چیزی گم کرده بود. آن قدر بهانه گرفته بود که آقای نفیسی کلافه شده بود. روزی یک بار اتاق راحیل را مرتب می کرد و بی هدف دور خودش می چرخید با هر صدای تلفنی از جا می پرید و هر بار که راحیل زنگ می زد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و باهیجان منتظر بازگشت او بود.یک هفته ای بود که از رامین خبری نبود.همه کم کم نگران می شدند. هربار هم که تلفن می کردند کسی جواب درستی به آنها نمی داد اما هنوز موفق نشده بودند با هیچ کدام صحبت کنند. نیما کلافه و سردرگم روزهای متمادی ساعتها در انتظار زنگ تلفن بود تا این که یک روز صبح تلفن زنگ زد. رامین بود. نیما بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد به گله که چرا تماس نمی گیرد. رامین خندید و گفت:مثل اینکه اومدیم ماه عسل.نیما پرسید:راحیل چطور؟ شما سرتون به گشت و گذار گرمه. اون چطور؟ نکند سرش به دوستان جدید این قدر گرم شده که ما رو فراموش کرده؟ دیگه یادی از ما نمی کند.نیما صدای پونه را شنید که می گفت:رامین چرا حقیقت را نمی گی؟ اون حق داره بدونه.نیما خطر را احساس کرد. خیس عرق شده بود. پرسید:چیه رامین؟ موضوع چیه؟ من طاقت شنیدن همه چیز رو دارم. خواهش می کنم بگو.خوشبختانه مادرخانه نبود اما نیما در برابر چشمان نگران پدر سعی می کرد خونسرد باشد. گوشی بین انگشتانش خیس و لزج شده بود. وقتی اصرار کرد رامین دل به دریا زد و موضوع را تعریف کرد. قطرات درشت عرق از لابلای موهای نیما به روی صورتش می ریخت و چشمانش از وحشت گرد شده بودند. با نگرانی پرسید:چند روزه؟ چرا خبر ندادید؟ الان کجاست؟پدر طاقت نیاورد و گوشی را از دست نیما گرفت. در واقع شوک وارده بقدری شدیدبود که نیما توان نگهداری گوشی را نداشت. رامین با شنیدن صدای آقای جهانگیری احوالپرسی کرد و گوشی را به دست پونه داد و پونه برای پدر تعریف کرد:دو سه روز بعد از ورود به فرانسه یک شب راحیل دل درد شدیدی گرفت که فورا او را به بیمارستان بردیم. اول احتمال وجود آپاندیس بود. دکتر که از سوابق بیماری مادر راحیل خبر داشت. بررسی ها را دقیق تر کرد و بعد از انجام آزمایشات متعدد تصمیم گرفت فورا او را عمل کند. بعد از باز کردن شکم متوجه لهیدگی قسمت کوچکی از طحال شدند که ظاهرا مربوط به یک ضربه بود. گویا قبلا هم درد داشته اما چیزی نگفته. در هر صورت آن قسمت را برداشتند اما بعد ازعمل راحیل دچار عفونت خونی شد که هنوز هم به خاطر درمان عفونت بستری است و روحیه خوبی هم ندارد. بسیار هم اصرار کرد که به شما خبر ندهیم. ما هم به حرفش گوش کردیم. اما وقتی تلفنهای پی در پی شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم موضوع را مطرح کنیم.پدر بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت وبا نگرانی به نیما چشم دوخت. نیما گیج بود و نمی دانست چه کند. نمی توانست دست روی دست بگذارد تا راحیل از دستش برود. نگاهی به پدر کرد و پدرپرسید:چه می کنی؟ تصمیمت چیست؟فکری مثل برق از سر نیما گذشت:می رم فرانسه. باید کنارش باشم.مادرکه تازه وارد شده بود متوجه اوضاع غیر عادی خانه شد ونگاهی مشکوک به نیما کرد و گفت:طوری شده؟نیما با احتیاط موضوع را مطرح کرد و مادردر بهت و نگرانی عمیق فرو برد.نزدیک ظهر بود که آقای نفیسی بعد از تلفن نیما سراسیمه وارد خانه شد. سمیراکه قبلا موضوع را شنیده بود کنار پوران نشسته بود و اشک می ریخت. آقای نفیسی به محض ورود جریان را پرسید و آقای جهانگیری موضوع را به طور کامل تعریف کرد. آقای نفیسی بلافاصله به طرف تلفن رفت و لحظاتی بعد ارتباط برقرار شد. رامین پشت خط بود. پدر آمرانه گفت:چی شده رامین؟ موضوع چیه؟رامین ماجرا را تعریف کرد. آقای نفیسی فریاد زد:چرا اون بیمارستان؟ رامین فکر نمی کردم این قدر کودن باشی. تو خواهرت را با دست خودت کشتی. آخه پسر تو نمی فهمی اون بچه را بردی توی بیمارستانی بستری کردی که مادرش اونجا مرده؟ توقع داری وضعیت خوبی هم داشته باشه. باز همین که تا حالا از دست نرفته جای شکرش باقیه. گوش کن. زودتر از اون بیمارستان میاریش بیرون تا من خودم رو برسونم. وای به حالت اگر بلایی سرش بیاد.بعد کمی آرامتر شد و پرسید:پونه چطوره؟ بلایی سرش نیاد. تو ظاهرا اونقدر که فکر می کردم هنوز بزرگ نشدی. پونه دستت امانته. منو شرمنده دکتر نکنی. پسر مراقبش باش. فعلا خداحافظ.و بعد بی توجه به بقیه که با دهان باز او را نگاه می کردند دوباره شماره گرفت و بعد از صحبت کوتاهی به میان جمع بازگشت و کنار بقیه نشست. نگاهی به نیما کرد و گفت:نگران نباش. اشا ا... طوری نمی شه. من می رم فرانسه صحیح و سالم میارمش. به همه قول می دم.بعد بلند شد و گفت:فعلا می رم دنبال کارهایم. کاری ندارید؟نیما مِن و مِن کنان گفت:اگه اجازه بدید من هم همراهتون میام.آقای نفیسی به طرف نیما برگشت و گفت:خوب پاشو بریم یه خرده کار دارم انجام می دم و برمی گردم.نیما گفت:شاید متوجه منظور من نشدید. الان رو نمیگم.آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:پس برو مدارکت رو بیار ببریم سفارت. عجله کن.نیما که به طرف اتاقش رفت آقای نفیسی به سمیرا گفت:من ممکنه فردا برم. شما مشکلی نداری؟سمیرا گفت:نه فقط دلم شور می زنه. آخر من نمی دونم چرا هرچی بلاست باید سرراحیل بیاد؟آقای نفیسی گفت:احتمالا باید از اثرات کتکهایی باشه که از کامران خورده البته از این موضوع به نیما چیزی نگید. جوونه زود تحت تاثیرقرار می گیره. اون طفلک هم به آتیش راحیل و بخت و اقبال ما داره می سوزه.خانم جهانگیری لبخندی زد وگفت:در هر شرایطی راحیل عروس ماست شما که سر قولتون هستید؟آقای نفیسی نگاهی به آنها کرد وگفت:راحیل دختر خودتونه. این هم که می خوام نیما رو با خودم ببرم چون می دونم چقدر توی روحیه راحیل موثره. حالا باید بریم.بعد صدا زد:نیما عجله کن بابا . عجله کن.آقای نفیسی سوئیچ را به نیما سپرد و کنارش نشست. سکوت او باعث آزارش بود. نیما آنقدر باهوش بود که بداند این همراهی بی علت نیست. با تردید نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:روز گرمیه. این طور نیست؟آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد. می دانست پشت این ظاهر آرام طوفانی از تردید و نگرانی خوابیده است. لبخند معنی داری زد و گفت:گرمته؟نیما با سر جواب مثبت داد و در افکارش غرق شد. آقای نفیسی ادامه داد:شاید متوجه شده باشی که می خواستم باهات تنها صحبت کنم.نیما محجوبانه پاسخ داد:خوب بفرمائید اما اول بگید کجا بایدبریم؟آقای نفیسی به صندلی تکیه داد و گفت:اول می ریم سفارت، بعد هم می ریم یه جای ساکت ناهار می خوریم وبرمیگردیم.نیما بی هیچ پاسخی به طرف سفارت فرانسه حرکت کرد.ادامه دارد ..
قسمت 33نیما حواست نیست بابا؟ ناهارت سردشد.نیما به خودش امد. با بی میلی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و چشم به آقای نفیسی دوخت. آقای نفیسی ادامه داد:شکر خدا ویزا حاضر شد. بعدازظهر می ریم دنبال بلیط.نیما سری به علامت تایید تکان داد. آقای نفیسی آرام شروع به خوردن غذا کرد وگفت:از وقتی از خونه بیرون آمدیم مرتب به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم. حرفهای زیادی هست که باید بزنم.بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:اون شب که راحیل گم شده بود وقتی اومدی توی خونه می خواستم با دستهام خفه ات کنم. اما وقتی پاهای خون آلودت رو دیدم. وقتی حال و روزت رو دیدم بقدری آشفته بودی که در آوردن چند تیکه شیشه رو از پاهات احساس نکردی سرگردون شدم. راستش اون موقع مردد بودم که چی این قدر پریشونت کرده اما یه غم عجیبی توی صورتت بود که باعث شد باورت کنم. الان هم دوباره همون غم توی نگاهت بود غمی که موقع خداحافظی توی فرودگاه توی چشمان راحیل موج می زد و الان می دونم اونور دنیا داره بچه مو مثل شمع می سوزونه. این دلم رو لرزوند. حس کردم اشتباه کردم. اون نمی خواست بره اما من اصرار کردم. حتی التماس کرد اما ترس من از این که نکنه کامران دوباره بره سراغش باعث شد به التماسش توجه نکنم و بزور بفرستمش بره. حالا نمی دونم چه کار کنم. البته تو با پیشنهاد بموقعی که دادی کارم رو سبک کردی. همین که تو رو با خودم ببرم. می دانم که راحیل حتما منو می بخشه. البته من باید زود برگردم. اما تو می تونی بمونی تا وقتی که اون خوب بشه. بعد هم اگه خواستی طبق قولی که به پدرت دادم راحیل مال تو حرفی ندارم.نیما سرخ شد. از گرما می سوخت. نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:سعی می کنم از امانت شما خوب نگهداری کنم. امیدوارم شایسته اعتماد شما باشم.آقای نفیسی دستی به شانه نیما زد وگفت:هستی پسرم. حتما هستی.کار بلیطها عصر درست شد. نیما بعد از بستن چمدانش گوشی را برداشت و طبق شماره ای که آقای نفیسی داده بودیکی یکی شماره گرفت. دلهره داشت. می خواست با راحیل صحبت کند. اما ته دلش شور می زد. ارتباط که برقرار شد نیما بسرعت سلام کرد. صدای پونه شادی را به دلش ریخت:سلام داداش گلم. حالت چطوره؟سلام پونه تو خوبی؟خوبم خوب خوب.راحیل چطوره؟بد نیست. از وقتی اومده خونه بهتره.نیما خندید و گفت:گوشی رو بده باهاش صحبت کنم. البته قبلش بگم من و آقای نفیسی فردا می ائیم فرانسه. اما به راحیل چیزی نگو. می خوام براش سورپریز باشه.پونه با خوشحالی قول داد و گوشی را به سمت تخت راحیل برد. لحظاتی بعد صدای راحیل از گوشی گذشت و به عمق وجود نیما نشست.سلام.نیما جواب داد:سلام خانوم خانوما. حالت چطوره؟ حالا دیگه زنگ هم نمی زنی؟ نکنه می خوای منو جوان مرگ کنی. تو نمی گی قلب منو با خودت بردی باید زود پسش بدی؟اشکای راحیل بی صدا روی صورتش می چکیدند. بابغض جواب داد:نیما می خوام برگردم ایران. قول بده اینو به پدر بگی. نمی خوام اینجا توی غربت بمیرم. نمی خوام مثل مامان توی تابوت برگردم ایران.اشک د رچشمان نیما حلقه زد. بزحمت خودش را کنترل کرد وگفت:این حرفها چیه؟ تو که مشکلی نداری. تا چند روز دیگه هم برمی گردی. بهت قول می دم. روی حرف من حساب کن. بعد مکثی کرد و گفت:مواظب خودت باش تا بعد. حالا گوشی رو بده به پونه.و به عنوان کلام آخر گفت:پونه تا فردا مواظبش باش تا خودم بیام.و گوشی را گذاشت.هواپیما که بلند شد با آسودگی چشمانش را بست. وقایع یک سال گذشته در نظرش جان گرفتند. درتمام این مدت به نقش راحیل فکر می کرد.پانزده روز می شد که راحیل را ندیده بود. به یاد عماد افتاد. می خواست از او بیشتر بداند. اما چطور سوال می کرد. آقای نفیسی فرصتی مناسب پیش رویش گذاشت. دوساعت تاخیر داشتیم. قرار بود پسر دوستم ژنرال شمس به استقبالمان بیاید. نیما بی اختیار پرسید:عماد؟آقای نفیسی خندید و گفت:نه اتابک برادر کوچک عماد.نیما پرسید:ژنرال دو پسر دارد؟آقای نفیسی ادامه داد:و یک دختر به نان آنی که همسن نادر است.و چون حس کرد نیما مشتاق شنیدن است ادامه داد:با ژنرال سالها پیش آشنا شدم. اون موقع تازه اومده بودیم فرانسه و غریب بودیم. دوستی این خانواده غنیمتی بود. همسر ژنرال و مریم کم کم با هم اخت شدند و کار این دوستی به جایی رسید که بچه های ژنرال بعد از این که همسرش توی یک تصادف از دست رفت مثل جوجه هایی که دور مادرشون جمع می شوند دور مریم جمع شدند و اون شد مادر شش بچه. بعد از فوت مریم وبرگشت ما به ایران کم و بیش از هم خبر داشتیم. حالا هم که داریم برمی گردیم اونجا عماد سی ساله و استاد دانشگاه سوربنه و دکترای ریاضی داره و هنوز مجرده آنی و اتابک هر دو آرشیتکت هستند. اتابک همسن رامینه و شنیده ام تازگی ازدواج کرده. اما آنی با نادر همسنه و هنوز مجرده. خود ژنرال هم بعد از فوت همسرش دیگه ازدواج نکرده و تنها زندگی می کنه.دیگر توضیحی باقی نمانده بود. بنابراین آقای نفیسی بعد از مکثی کوتاه گفت:دلم شور می زنه. می ترسم برای راحیل مشکلی پیش بیاد. خوب شد همراهم اومدی. برام قوت قلبی.نیما لبخندی زد و جوابی نداد. نگرانی نیما بقدری زیاد بود که قادر به دلداری دادن آقای نفیسی نبود. حالا اطلاعات اولیه را در مورد خانواده ژنرال شمس داشت. اما از بابت عماد هنوز ته دلش آسوده نبود. تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد سکوت کند. ناگهان به یاد حرف سمیرا افتاد،)) اگه دیر بجنبی راحیل از دستت می ره.((سمیرا چقدربموقع به دادش رسیده بود. برای کشتن وقت برگه ای از روزنامه تایمز از مهماندار گرفت ومشغول شد.سالن فرودگاه پاریس شلوغ بود و پر از مسافر از ملیتهای مختلف مسئولان گمرک مشغول هدایت مسافران بودند. نیما و آقای نفیسی بزودی از گمرک خلاص شدند و راه خود را بین جمعیت باز کردند. هنوز چند قدمی نرفته بودندکه آقای نفیسی گوشه ای از سالن را با دست نشان داد و گفت:ژنرال آمده. نیما جان بریم اون طرف.در راه خانه ژنرال توضیح داد که راحیل را از بیمارستان به خانه خودشان برده و درخانه مشغول مداواست. آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد و گفت:ممنون. راستی رامین و پونه چطورند؟ژنرال خندید و گفت:خوب خوب. تبریک می گم. عروس شایسته ای داری. او دختر خوب و مهربانی است.آقای نفیسی جواب داد:آشنایی به خانواده جهانگیری تنها خاطره خوش ما بعد از فوت مریم است.اتابک که همراه پدر به استقبال آمده بود و اکنون کنار نیما نشسته بود رو به آقای نفیسی کرد و گفت:آقا نیما نگرانه. بهتره از پدر خواهش کنید رانندگی رو به من بسپره که زودتر برسیم.آقای نفیسی جواب داد:یا اصلا نرسیم. درسته؟نیما خندید و گفت:شوخی می کنید؟ژنرال خندید و گفت:اتابک راننده پیست مسابقه اتومبیل رانیه.نیما جواب داد:ورزش جالبیه.اتابک جواب داد:البته با دو سه تا تیکه پلاتین توی دست و پام کلی قیمتی شده ام و تارا می گه من شوهر گرون قیمتی هستم.آقای نفیسی گفت:راستی تبریک می گم. از عماد زرنگتر بودی و نوبت رو رعایت نکردی.اتابک خندید و گفت:توی این مسائل نوبت مهم نیست. هرکی دست و پا دار تره اوله.ژنرال خندید و گفت:با این تفسیر نادر الان باید دو تابچه داشته باشه.آقای نفیسی گفت:راستی نادر کجاست؟ژنرال گفت:توی کوچه پس کوچه های پاریس. این بچه آروم نداره. تا اومد اول با آنی دعواشون شد مثل بچه ها. این دوتا هیچ وقت بزرگ نمی شوند.آقای نفیسی در میان خنده بقیه گفت:اما نادرپسر خوب و صادقیه. اینو نمی تونی انکار کنی. این دعواها هم تقصیر آنی یه. از بس سر به سر نادر می گذاره.کم کم نزدیک می شدند. اضطراب نیما به حدی بود که احساس می کرد قلبش دارد از جا کنده می شود. بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست چطور با راحیل روبرو شود. به باغ فکر کرد و ماجرای ربوده شدن راحیل؟ چقدر این دختر صبور بود.با ترمز ماشین به خود آمد و پیاده شد. حیاطی بود باغ مانند در حومه پاریس و درختان بلند و قدیمی نشان از قدمت ساختمان داشتند. ساختمانی بلند و مستحکم در قسمت شرقی دیده می شد که از زیبایی رمانتیک فرانسوی چیزی کم نداشت. گوشه غربی باغ استخر بزرگی غریبانه در انتظار اب بود. رنگ ابی استخر اشتیاق به شنا را در دل زنده می کرد.با یک نظر اجمالی نیما متوجه در ورودی ساختمان شد که دو مستخدم در دو طرفش در انتظار میهمانان بودند. به همراه بقیه به طرف ساختمان رفت. هنوز چند قدمی به در مانده بود که پونه دوان دوان به طرفشان آمد. بقدری لاغر شده بود که نیما حیرت کرد. با مهربانی او را در آغوش گرفت و بوسید و پونه در آغوش برادر بغضش ترکید. آقای نفیسی با محبت روی عروسش را بوسید و او را دلداری داد. رامین نفر بعدی بود. چشمانش به گود نشسته رامین هشداری برای آنها بود.همه دور تخت راحیل جمع شدند اما راحیل خواب بود و سرم آرام و قطره قطره وارد تنش می شد. صورتش تکیده و رنگ پریده بود. همه از اتاق خارج شدند فقط آقای نفیسی کنارش نشست. دقایقی بعد راحیل بیدار شد و آرام چشمانش را باز کرد و با دیدن پدر اشکهایش سرازیر شد. آقای نفیسی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید و با بغض گفت:متاسفم دخترم. این مشکل تقصیر منه. امیدوارم منو ببخشی. حالادیگه نگران نباش. خودم می برمت تهران. سمیرا منتظره. خانواده جهانگیری از من قول گرفته اند عروسشون صحیح و سالم برگرده. تو که نمی خواهی پدرت بدقول بشه؟ پس باید زودتر خوب بشی.راحیل سرش را پائین انداخت و گفت:براتون دردسر درست کردم. بابا نیما چطور بود؟آقای نفیسی گفت:خوب از خودش می پرسیدی. مگر دیروز زنگ نزد؟راحیل از خجالت سرخ شد و گفت:به نظرم حالش خوب نبود.آقای نفیسی خندید و گفت:به هر حال بهتره از خودش بپرسی.و با خنده از اتاق خارج شد.
قسمت 34راحیل با خروج پدر لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و گشود و از آنچه در مقابلش می دید سخت تعجب کرد. چنان بهت زده شده بود که جرات نمی کرد پلک بزند. می دانست که این یک رویاست و با یک پلک زدن تمام می شود. تصویر نیما در مردمک چشمانش جا به جا شد. او آهسته جلو آمد و آرام گوشه تخت نشست و گفت:سلام.راحیل به خود آمد و پرسید:نیما! تو اینجا چه کار می کنی؟ کی اومدی؟نیما خندید و گفت:سلامت کو؟ گفتم شاید گربه زبونت را خورده چی شده؟ باورت نمی شه؟آنی با یک سینی چای وارد شد و گفت:براتون چای آورده ام.نیما با لبخندی چای را گرفت و تشکر کرد و دوباره کنار راحیل نشست. لحظه ای به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و گفت:نگفتم زود برگرد. نمی دونی انتظار چقدر سخته وگرنه این قدر تنهام نمی گذاشتی. بی انصاف چرا تلفن نکردی؟ ترسیدی نتونم همراه خوبی باشم؟ چرا از من پنهان کردی؟بعد دستش را آرام بلند کرد و گفت:ببینم انگشترت کو.راحیل جواب نداد. پونه که وارد اتاق شده بود گفت:نیما! حالش چطوره؟نیما نگاه استفهام آمیزی به پونه کرد وگفت:پس انگشتر کو؟پونه جلو آمد و گفت:به دستش گشاد شده بود. ترسیدم گم بشه. پیش منه.انگشتر را به نیما سپرد و نیما تازه متوجه لاغری مفرط راحیل شد که حتی انگشتان زیبایش را هم رنجور کرده بود. رو به پونه کرد و گفت:من راحیل رو دست تو سپردم. این جوری امانت داری کردی؟ این چه حال و روزیه که داره؟و با بغض و ناراحتی از اتاق خارج شد. آنی آرام کنار راحیل نشست و گفت:آهای راحیل! این پسر خوش تیپ رو چه جوری تور کردی؟ از کجا پیدایش کردی؟پونه که کنار راحیل نشسته بود با خنده گفت:نیما راحیل رو پیدا کرده آنی جون.آنی با لحن شوخی گفت:خوب دیگه بازار گرمی هم حدی داره پونه خانم. این اسکلت متحرک دیگه پیدا کردن نمی خواست.راحیل خندید و گفت:می دونم دلت سوخته اما متاسفانه نیما حتی برادر هم نداره. از این نمد برای سر تو کلاهی دوخته نمی شه آنی جون.آنی با حسرت گفت:چه حیف.بعد مثل این که فکری به خاطرش رسیده باشد گفت:اما خوب می تونم بیام تهران و به خانواده اش بگم این راحیل به دردتون نمی خوره. فوری مریض می شه. منو بگیرید برای پسرتون.راحیل نگاهی به پونه کرد که از خنده سرخ شده بود و گفت:احتیاجی نیست بری تهران. می تونی از پونه خواستگاریش کنی. نیما برادر پونه است.آنی با تعجب پرسید:راست می گه پونه؟ واقعا چه برادر ماهی داری.راحیل محکم پشت دست آنی زد و گفت:لوس نشو بی مزه. همچین آش دهن سوزی هم نیست.بعد به طرف پونه خم شد و سعی کرد آرام صحبت کند و گفت:پونه جون شوخی کردم. اگر این جوری نگم آنی دیگه ول نمی کنه. یکهو دیدی پاشد اومد خونه تون. باور کن. تازه از دست ثریا خلاص شده ام. اما فکر نمی کنم حریف آنی بشم.در میان خنده و صحبت سه دوست اتابک سرش را داخل اتاق کرد و گفت:خوبه! چه عجب ما خنده شما رو شنیدیم. بیائید بیرون. همه منتظر شام هستند.هردو با خنده از کنار راحیل دور شدند. آنی با خنده گفت:پونه جون! برادرت جوون مقبولیه ماشا ا... عماد هرگز تصور نمی کرد چنین رقیبی داشته باشد.پونه خندید و گفت:عزیزم قسمت رو نباید دست کم بگیری. هیچ وقت.دو روز بود که نیما و آقای نفیسی کنار راحیل بودند. روز سوم صبح راحیل مجددا به بیمارستان رفت و بعد از انجام آزمایشات به خانه بازگشت. سر میز ناهار جمع شده بودند که آنی با هیجان وارد شد و گفت:عماد اومد.همه دست از غذا کشیدند و منتظر شدند. در که باز شد به احترام عماد بلند شدند. نگاه موشکاف نیما روی آنی متوقف شد که اول وارد شد. بعد پشت سر آنی چشمش به مرد جوانی افتاد که آنی تا سرشانه اش می رسید. کمی از نیما بلندتر بود. موهای بلوند تیره و خوش حالت صورت مردانه و چشمانی طوسی رنگ به اضافه هیکل ورزیده و بسیار متناسب. رقیب خطرناکی بود. نیما خشکش زده بود طوری که وقتی به عماد معرفی شد. کاملا دستپاچه شده بود. عماد احوالپرسی کوتاهی با راحیل کرد و کنار آقای نفیسی نشست. نیما اشتهایش را از دست داده بود. هرگز تصور چنین رقیبی را نمی کرد. از این که این همه تردید کرده بود خودش را لعنت کرد.بعد از ناهار عماد جمع را ترک کرد و به اتاقش رفت. پونه کنار نیما نشست و گفت:نیما موقعی که اومدیم عماد توی فرودگاه منتظرمون بود. نمی دونی وقتی حلقه رو توی دست راحیل دید چه حالی شد. راحیل صراحتا به اون گفت که هیچ وقت بهش فکر نکرده. عماد هم از همونجا از ما جدا شد و رفت تا امروز که برگشته. به نظر میاد با خودش کنار اومده.نیما خندید و گفت:اون فقط بدشانسی آورده وگرنه من در مقابلش شانسی نداشتم. اون اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست. باور کن.آقای نفیسی که در سکوت به صحبتهای آنها گوش می کرد گفت:موضوع عماده؟پونه خندید و گفت:نیما باور نمی کرد رقیبش این قدر قدره.آقای نفیسی گفت:بیچاره عماد. ببین راحیل چه بلایی سرش آورده که رفته چند روز پیدایش نشده. نادر می گفت رفته آفریقا توی قبیله آدمخوارها. ظاهرا شوکه شده. البته خودش مقصره چون من بهش گفتم که دیگه شانسی نداره.نیما محجوبانه گفت:نه این طور نیست. می دونم عماد از من سرتره.آقای نفیسی دستی روی شانه نیما زد وگفت:من از وقتی متوجه علاقه راحیل به تو شدم فهمیدم که عماد از قبل این رقابت رو باخته. می دونی پسرم؟ یه جاذبه ای توی وجود تو هست که عماد از اون محرومه. اون یک انسان کاملا منطقیه که براش همه چیز توی چارچوب ذهنیت خودش خلاصه شده اما آدم اگه بخواد عاشق بشه باید خودش رو به امواج این دریای پرتلاطم بسپره و از خیس شدن نترسه. تو رها شدی. البته کمی دیر اما بالاخره چارچوب ذهنیت رو شکستی و خودت رو به دست دلت سپردی و تمام جاذبه درونیت رو ریختی توی رفتار و نگاهت و همه رو با صداقت به راحیل هدیه کردی. وجود بکر و دست نخورده راحیل ازمحبت تو سیراب شد و چشمش رو به روی هر کس دیگه ای بست. حتی عماد که با اون بزرگ شده بود. البته قبل از تو هم راحیل جواب درستی به عماد نداده بود اما وجود تو اونو یکدل کرد. برای من هم تو عزیزی. عزیزتر از عماد که مثل پسرم کنارم بزرگ شده. به قول پروین پسر تو مهره مار داری.بعد خندید و گفت:پونه! بابا یه چای به ما بده.پونه که بلند شد آقای نفیسی گفت:راستش من از اول می دونستم عماد باخته. اما به خواهش ژنرال نمی تونستم بی اعتنا باشم. برای همین قبول کردم که عماد برای آخرین بار با راحیل صحبت کنه که راحیل بلایی سرش آورده که سر به بیابان گذاشته.نیما گفت:چه خطری از سرم گذشت. اگر می دونستم راحیل داره کجا می یاد. حتما از حسودی دق می کردم. شما که هنوز سر قولتون هستید؟آقای نفیسی خندید و گفت:بله هستم آقا نیما. اما بهتر از قول من عروس خانومه که دل توی دلش نیست و الان داره با چشمان نگرانش تو رو نگاه می کنه.نیما به طرف راحیل برگشت و با لبخند اطمینان بخشی به طرفش رفت.راحیل با تعجب به نیما نگاه می کرد که به دنبال عماد می رفت. نیما هم با شک و تردید به راحیل نگاهی کرد و دل به دریا زد و برای دیدن عماد رفت. دستگیره اتاق عماد به شکل عدد پی بود. کلید برق را که زد نیما مبهوت شد. دور تا دور اتاق یا قفسه های کتاب بود یا تابلوهایی از فرمولهای ریاضی. یک دست مبل راحتی کنار شومینه اتاق بود. کامپیوتر مجهزی روی میز کار عماد خودنمایی می کرد که نظرنیما را جلب کرد. عماد صندلی پشت میز کامپیوتر را به نیما تعارف کرد و با لبخندی گفت:یادم باشه آدرس اینترنتیمو بهت بدم.نیما با سر تائید کرد و گفت:عالیه. ارتباط با دانشمندی مثل شما برام افتخاره. باور کن.عماد به طرف قهوه جوش رفت و گفت:با یک قهوه موافقید؟و با استقبال نیما روبرو شد. قهوه درمحیطی دوستانه صرف شد. عماد با تمام علوم غیر از ریاضی بیگانه بود اما ورزشکار بود. در حالی که نیما به علوم ماوراءالطبیعه و ادبیات علاقه داشت. وجه اشتراک آنها علاقه به کامپیوتر بود که با شروع بحث در این مورد دیگر متوجه گذشت زمان نشدند.آخر شب که نیما به رختخواب رفت با خود اندیشید که علت شکست عماد بدون شک یک بعدی بودن اوست که اصلا با روحیه سازگار نیست.روزهای بعد بسرعت گذشتند و حال راحیل رو به بهبود رفت. سرم درمانی قطع شده بود و همه در فکر بازگشت بودند. روز آخر همه کنار هم جمع بودند که حرف از سمیرا شد. تا آن روز صحبتی از سمیرا نکرده بودند. آنی رو به راحیل کرد و گفت:تو دختر پرطاقت و صبوری هستی که جای خاله مریم رو دادی به کسی دیگه. من که فکر نمی کنم کسی بتونه مثل اون بشه.رامین خندید و گفت:آنی! سمیرا رو باید ببینی. تو از دور قضاوت می کنی. اون زن خوبیه.نیما رو به آنی کرد و گفت:راستش من هم وقتی شنیدم سمیرا نامادری راحیله تعجب کردم اما منطق راحیل منو مجاب کرد. شما هم اگه حرفهای راحیل رو بشنوید و رفتار سمیرا رو ببینید متوجه می شید که چرا راحیل از این که داره بر می گرده نگران که نیست خوشحال هم هست. سمیرا هم منتظر راحیله.نادرخندید و گفت:رابطه راحیل و سمیرا یه رابطه ایه که خودشون هم ازش سردرنمیارن.اتابک به شوخی گفت:حالا این قدر تبلیغ کنید که آنی بره یه زن برای بابا بگیره.صدای خنده همه بلند شد .روز حرکت همه در فرودگاه دور هم جمع شدند. در لحظه آخر خداحافظی نیما دستش را به طرف عماد دراز کرد:بازم می گم. به دیدنم بیا. من هم سعی می کنم ازت بی خبر نمونم. امیدوارم دوستی منو بپذیری.عماد لبخند دردناکی زد و نگاهی به راحیل کرد و به طرف نیما برگشت و به نشانه دوستی تازه در آغوشش کشید.راحیل با بی حالی چشمانش را گشود. سمیرا بالای سرش بود و نوازشش می کرد:بلند نمی شی؟ داره ظهر می شه.راحیل خندید و گفت:سلام! تقصیر خودته بدعادتم کردید. این چند وقته فقط خورده ام و خوابیده ام. فرداچه طوری می خوام برم سرکلاسهام خدا می دونه.سمیرا در حالی که اتاق را ترک می کرد با خنده گفت:وقتی نیما اومد یه داد سرت زد شش صبح میری سرکلاسهات. حالا بیا می خوام میز صبحانه رو جمع کنم.