انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Eastern Goddess | الهه شرقى


زن

 
فصل سوم
الين باز با اصرار گفت:
- تو واقعاً نمي خواي بگي چي شده؟ من كه امروز از درسهامون هيچي نفهميدم. همه حواسم به تو و كار ديشبت بود... مي دوني بيچاره رابين اون قدر دنبال تو دويده بود كه از سر تا پاش آب مي چكيد.
كيميا تنها شانه بالا انداخت و چيزي نگفت. الين دوباره گفت:
- وقتي برگشت خيلي ناراحت بود. تا آخر شب هيچ حرفي نزد. باور كن برات نگران بود... يعني هر سه مون نگران بوديم.
كيميا كه هنوز از دست رابين عصباني بود، با غيظ گفت:
- و شما نمي دونين چي شد؟ رابين هم چيزي بهتون نگفت. نكنه توقع داري باور كنم؟
- من و ديويد از حرفهاي شما اصلاً سر در نياورديم. وقتي هم كه از رستوران خارج شدي، فكر كرديم زود برمي گردي. البته رابين برامون توضيح داد كه همه شرقي ها خصوصاً ايراني ها زود براي خونه شون احساس دلتنگي مي كنن... گفت كه تو زود بر مي گردي، اما وقتي چند دقيقه اي گذشت و تو نيومدي، همه نگران شديم. اون وقت بود كه رابين اومد دنبالت ولي تو رو پيدا نكرد.
كيميا زير لب غريد:
- موجود مسخره ي بي شعور! دلتنگي براي خونه. چه چرندياتي از خودش درمياره.
الين كه هنوز با تعجب به كيميا نگاه مي كرد، پرسيد:
- تو چي گفتي؟
كيميا در دل خدا را شكر كرد كه الين فارسي نميداند و پاسخ داد:
- هيچي. چيز مهمي نبود.
الين دوباره گفت:
- بالاخره مي گي يا نه؟
كيميا لحظه اي متفكرانه ايستاد. مسلماً توضيح آنچه اتفاق افتاده بود براي الين بي حاصل بود و شايد مسخره. بنابراين ترجيح داد در اين مورد سكوت كند و براي آن كه الين را راضي كرده باشد، آهسته گفت:
- مي دوني؟ به گمونم حق با رابينه. آخه من خيلي دلم براي خونه تنگ شده بود. يعني اون رستوران منو ياد تهران انداخت.
الين با حالتي دلسوزانه به كيميا نگاه كرد، دست او را ميان دستهاي خود فشرد و لبخند زنان در حالي كه سرش را به طرفين تكان مي داد گفت:
- مي فهمم... مي فهمم عزيزم.
كيميا پاسخ لبخند الين را با لبخندي دوستانه داد و براي اولين بار احساس كرد به اين دختر بي هيچ وجه تشابه و تفاهمي، علاقمند است. الين دست كيميا راگرفت و او را به سوي در خروجي كشيد وبا خنده گفت:
- ديگه ناراحتي بسه. بيا بريم هواخوري.
و بعد او را به حالت دو به حياط كشيد. كيميا كه از حركات كودكانه الين بشدت خنده اش گرفته بود، در ميان خنده گفت:
- دستم كنده شد الين. آرومتر.
الين ناگهان بر جاي خود ايستاد و كيميا قبل از آن كه بتواند خود را كنترل كند، محكم به پشت الين خورد. الين خيلي جدي به دست كيميا نگاه كرد و او دانست كاربرد كلمه )) كنده شد(( باعث تعجب بيش از حد الين گرديده است. بعد هر دو با صداي بلند شروع به خنده كردند. در همين حال كيميا سنگيني نگاهي را احساس كرد و بلافاصله به سوي نگاه سر گرداند و رابين را در چند قدمي خود ديد كه خيره خيره به آن دو نگاه مي كرد. اما همين كه خواست از نگاه او بگريزد، الين متوجه رابين شد و با چند گام بلند، فوراً خود را از جمع دوستانش جدا كرد و به آنها نزديك شد و گفت:
- ببخشيد! مهد كودك تعطيل شد؟
الين با صداي بلند خنديد و گفت:
- براي چي:
رابين قيافه اي كاملاً جدي به خود گرفت و گفت:
- راستش من يه دختر چهار، پنج ساله دارم مي خواستم ببينم با شما همكلاسي نيست؟
الين باز خنديد و كيميا كه از فرط عصبانيت دندانهايش را به شدت روي هم مي سائيد، پاسخ داد:
- دختر شما رو مادرشون بردند. البته اگه شما بدونيد منظورم كدوم مادرشه؟
رابين لبخندي زد و با آرامش پاسخ داد:
- هنوز عصباني هستي؟
كيميا با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- اون قدر برام ارزش نداري كه روش فكركنم.
رابين با همان لبخند زيبا سري تكان داد و گفت:
- بله خانم. مي فهمم، ولي... ولي مي خواستم بگم كه من واقعاً منظوري نداشتم....
كيميا به سرعت كلام رابين را قطع كرد وگفت:
- نمي خوام چيزي بشنوم.
بعد با سرعت كيف پولش را در آورد و از داخل آن يك اسكناس صد فرانكي بيرون كشيد و به طرف رابين پرت كرد و در همان حال گفت:
- بگير، بابت شام ديشبت.
چشمان رابين لحظه اي از خشم درخشيد، ولي خيلي زود بر خود مسلط شد و همان چهره ي بي تفاوت هميشگي را به خود گرفت و در حالي كه براي برداشتن اسكناس خم مي شد، با لبخند گفت:
- كار خوبي كردي، منم به پولام احتياج دارم.
كيميا گرچه از برخورد خونسردانه ي رابين جا خورده بود، ولي به روي خود نياورد و در حالي كه دست الين را مي كشيد، از كنار رابين دور شد. تنها در آخرين لحظه يك بار برگشت و به او نگاه كرد. رابين كه همچنان در جاي خود ايستاده بود، اسكناس را كاملاً باز كرد، آن را بوسيد و در جيب گذاشت.
***
روزهاي ابري و دلگير پائيز با آرامشي طلايي رنگ در خوابگاه دانشگاه و در اتاق كوچك كيميا بي هيچ وقفه اي سپري مي شد در حالي كه او همچنان به انزواي خود ادامه مي داد. سكوت سنگين اتاق را جز رفت و آمدهاي گاه گاه الين، چيزي نمي شكست و كيميا تمام اوقات فراغتش را پشت پنجره سپري مي كرد و به پاييز دلتنگ و آسمان غالباً ابري و باراني پاريس خيره مي ماند. اكثر روزهاي زندگيش بدون هيچ هيجاني سپري ميشد. تنها گاهي اوقات حضور كمرنگ رابين به روزهايش هيجاني زودگذر مي بخشيد. اما اين تغيير هم كششي در وجودش نسبت به زندگي فعلي ايجاد نمي كرد و او همچنان بي هيچ ميل و رغبتي، زمان را در خود مي كشت و تنها پيوندش با زندگي گذشته و خانواده، مكالمات كوتاه مدت گهگاهي بامادر و ندرتاً با پدرش بود و نامه هايي كه با بي حوصلگي تمام و با خطي خرچنگ قورباغه نوشته مي شد.
كيميا و رابين تنها در درس ادبيات عمومي با هم همكلاس بودند، ولي او غالباً رابين را همراه زيباترين دختران دانشگاه در محوطه و يا خيابانهاي اطراف مي ديد و اغلب چنانچه رابين اجازه مي داد، بي تفاوت از كنارش مي گذشت.
روزهاي دانشگاه سوربن، براي كيميا همان روزهاي ايران بود و او كم كم به اين نتيجه مي رسيد كه از اين مهاجرت نيز آنچه طالبش بود، عايدش نگرديده و در اين گريز از خود، همچنان ناموفق مي نمود. با تمام اينها همچنان راسخ بود كه درسش را در دانشگاه ادامه دهد و شايد تنها دليل آن لجاجت با اطرافيانش بود.
***
باز كلاس ادبيات و باز همكلاسي با رابين كه كيميا بايد اعتراف مي كرد از شيرين ترين كلاسهاي درس بود. از طرفي وجود رابين با آن لودگيهاي واقعاً شيرينش و از طرف ديگر كلاس زنده و جالب دكتر ژوستين استاد بامزه ي ادبيات.
دكتر تقريباً جوان ولي بسيار با معلومات بود و بر حسب اتفاق، علاقه شديدي به ادبيات ايران خصوصاً فردوسي و خيام داشت. به همين علت در كلاس با كيميا بيش از ساير شاگردانش بحث و گفتگو مي كرد و گاهي حتي چند كلمه اي با شيريني خاصي و با لهجه فرانسوي، فارسي صحبت مي كرد و كيميا و رابين را به خنده مي انداخت. گرچه استاد با لباسهاي جين و اسپرت و خصوصاً موتورسيكلتي كه هر روز با آن به دانشكده مي آمد، چندان شباهتي به اساتيد سوربن نداشت، ولي از نظر معلومات، انسان قابل توجهي بود كه علاقه كيميا را از همان ابتدا به خود جلب كرد.
وقتي استاد چون هميشه با همان موهاي ژوليده وارد كلاس شد، رابين با صداي بلند اعلام كرد:
)) زيباترين استاد سوربن((
و چند لحظه بعد در ميان خنده بچه ها، استاد بر جاي خود نشست و همان لبخند مضحك هميشگي را بر لب راند. لحظاتي به دانشجويان نگاه كرد و بعد از جا بلند شد و قدم زنان طول و عرض كلاس را چند بار طي كرد و بعد مقابل كيميا ايستاد. لبخندش عميقتر گرديد. چند لحظه اي به او خيره ماند، بعد كتاب خيام چهار زبانه اي را كه در دست داشت باز كرد و دنبال صفحه اي،چند بار آن را ورق زد و بعد در حالي كه با رضايت مي خنديد، صفحه اي را تا آخر باز كرد و نقاشي مينياتوري داخل آن را به كيميا نشان داد و گفت:
- كيميا!
و بعد در حالي كه سعي مي كرد فارسي حرف بزند، ادامه داد:
- شبيه... خيلي زياد.
كيميا آرام سر تكان داد و به فارسي تشكر كرد. دكتر ذوق زده چند بار سرش را تكان و با زحمت ادامه داد:
- خيام هم كيميا داشت، مثل شبيه تو!
كيميا خنده اش را به سختي فرو خورد، ولي رابين از ته كلاس با صداي بلند خنديد و گفت:
- مثل شبيه، دستور زبان تازه فارسي.
استاد نگاهي به رابين كرد، ولي گويا منظورش را نفهميده باشد باز به كیمیا لبخند زد و در حالي كه خيره خيره به عكس نگاه مي كرد، از او گذشت و بر جاي خود نشست.
قبل از آن كه استاد درس را شروع كند، رابين از او اجازه خواست تا كتاب را ببيند. بعد به سرعت از جا برخاست و براي ديدن كتاب، كنار استاد ايستاد. چند لحظه اي به كيميا خيره ماند. بعد به استاد چيزي گفت كه كيميا نشنيد. تنها ديد كه دكتر سرش را بالا آورد و با تحسين به او نگاه كرد.
***
تمام شب قبل باران باريده بود و آن روز شنبه ي تعطيل و آرامي بود و لطافت و پاكي هوا، كيميا را به قدم زدن در بيرون خوابگاه تشويق مي كرد. محوطه در سكوتي عميق فرو رفته بود و دختران و پسران دانشجو با استفاده از يك روز تقريباً آفتابي به گردش رفته بودند. كيميا گرچه بدش نمي آمد در اين هواي خوش كمي قدم بزند، ولي چندان حوصله اين كار را، آن هم تنها نداشت. در يك كشمكش كوتاه با خود، بالاخره تصميم گرفت كه براي قدم زدن از اتاقش خارج شود. با سرعت باراني اش را بر تن كرد و شالش را محكم بست. زماني كه قدم به داخل محوطه گذاشت، با نگاهي به آسمان احساس كرد نمي توان به پايداري وضعيت آن اميد چنداني داشت. با اين حال و از آنجا كه حوصله بازگشت و برداشتن چترش را نداشت، احساس كرد كنار رودخانه سن بهترين مكان براي پياده روي است. دستهايش را در جيب فرو كرد و در حالي كه سعي ميكرد با روحيه بيشتري تفريح كند، بزحمت لبخند بسيار خفيفي بر لب راند و همچنان كه به ياد دكتر ژوستن، شعري از خيام را زير لب زمزمه مي كرد به سوي سن حركت كرد.
به كناره سن كه رسيد، بي اختيار متوقف شد و به آبي آرام آبها خيره گشت و دلش بشدت به هواي ساحل ناآرام خزر پر كشيد و نگاهش رنگي از غصه به خود گرفت و قبل از آنكه بتواند بر احساس خود تسلط يابد، قطرات اشك بر روي گونه هايش سر خوردند. ياد آن ماه عسل كذايي در آن ويلاي مجلل و در كنار مردي كه برايش غريبه بود تا هميشه غريبه ماند، دلش را به آتش كشيد. مي خواست فرياد بكشد، )) زندگي! از تمام زشتيها وزيبائيهايت متنفرم.(( اما صدا در گلويش و در ميان بغضي پر درد گره خورد و از دهانش بيرون نيامد. حتي از خودش هم به خاطر آن كه هنوز نتوانسته بود خاطرات كهنه و پوسيده اش را دور بريزد، احساس تنفر مي كرد.
چند بوق ممتد اتومبيلي كه از كنارش مي گذشت او را از دنيايي كه در آن غرق بود بيرون كشيد. در حالي كه به سوي صدا سر بر مي گرداند، زير لب با غيظ گفت:
)) زهرمار((،
ولي ناگهان نگاهش بر روي ماشين سياه رنگ رابين متوقف گرديد و قبل از آن كه بتواند از آن چشم بردارد، چهره خندان و شيطان رابين به رويش لبخند زد.
او با همان فرانسه ي سليسش گفت:
- چه عجب مادموازل! از دير بيرون اومديد!

كيميا بي حوصله نگاهش كرد و پاسخ داد:
- بايد از شما اجازه مي گرفتم؟
رابين لبخند زد و كيميا اين بار به همراه او چشم دوخت كه طبق معمول دختري زيبا و جذاب بود و وقتي نگاه كيميا را ديد، سر تكان داد و لبخند زد.
رابين دوباره گفت:
- اگه مقصد خاصي دارين مي تونم برسونمتون.
كيميا با چشم اشاره اي به دختر جوان كرد و گفت:
- فعلاً همين يه نفر رو برسون.
رابين با شيطنت خنديد و پاسخ داد:
- هر دوتون رو هم مي تونم برسونم.
كيميا كه كم كم عصباني مي شد، گفت:
- من جايي نمي رم، فقط مي خواستم كمي گردش كنم.
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ادامه فصل سوم
رابين چند بار به علامت تفهيم سر تكان داد و بي آن كه حتي يك كلمه ديگر بگويد با سرعت از كنار او گذشت.
كيميا باز به سوي رودخانه چرخيد و با عصبانيت غريد، )) مرتيكه ي مزخرف!((
سپس دستش را ستون چانه كرد و به قايق هاي تفريحي كه بر روي سن در تردد بودند خيره ماند. هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه باز صداي آشناي همان بوق در گوشش پيچيد، اما اين بار به سوي صدا برنگشت. رابين باز چند بوق ممتد زد و كيميا ناچار به سوي او چرخيد. و باز همان آبي آرام و شاد با تمام وجود به سويش لبخند زد.
كيميا بلافاصله متوجه شد كه صندلي كنار رابين خاليست، بنابراين به طعنه گفت:
- از كي توي آژانس اتومبيل استخدام شدي؟

برعكس كيميا، رابين با لهجه ي زيباي فارسي- انگليسي اش پاسخ داد:
- از همون وقتي كه دختراي تهران كنار سن دنبال ماشين مي گردن.
كيميا بي اختيار لبخند زد و رابين بي حوصله و عجولانه گفت:
- مياي بالا يا بيام پايين؟
كيميا لحظه اي مكث كرد و بعد پاسخ داد:
- هيچ كدوم.
رابين چند لحظه به او خيره ماند و بعد به عقب برگشت و چيزي گفت كه كيميا نفهميد. از جايي كه او ايستاده بود، فقط مي توانست صندلي جلو را ببيند، ولي بدون ترديد كسي پشت سر او نشسته بود.انتظار كيميا چندان به طول نينجاميد. در عقب ماشين باز شد و كيميا در كمال ناباوري الين را ديد كه با يك جهش سريع، خود را به او رساند و هر دو دستش را در ميان دستان خود گرفت. كيميا با خوشحالي خنديد و گفت:
- چطور منو پيدا كردي؟
الين به رابين كه همراه ديويد به سوي آنها مي آمد اشاره كرد و گفت:
- فكر نمي كردم راست بگه... چطور شد تصميم گرفتي گردش كني؟
كيميا خنديد، ولي قبل از آن كه پاسخي بدهد، صداي رابين در گوشش طنين انداخت:
- بفرما! اينم دوست شما. تمام پاريس رو دنبال اين دوتا گشتم.
كيميا نگاهي به ساعتش كرد و گفت:
- تمام پاريس؟ اونم تو كمتر از يك ساعت؟
به جاي رابين، ديويد پاسخ داد:
- اين شيطون تمام جاهايي رو كه ممكنه من و الين بريم، مي شناسه.
رابين با خنده گفت:
- فكر كردم قايق سواري اين طوري براتون دلچسب تره.
كيميا با تعجب تكرار كرد:
- قايق سواري؟!
رابين اجازه نداد او حرف ديگري بزند و باعجله گفت:
- خب ديگه بريم اسكله.
الين چون بچه ها ذوق زده به هوا پريد و گفت:
- عاليه بريم
و كيميا ناچار در سكوت همراه آنها به راه افتاد. رابين خيلي سريع بليط تهيه كرد و هر چهار نفر سوار يك قايق تفريحي كوچك شدند. كيميا نگاهي به رديفهاي چهارتايي صندلي ها كرد و بلافاصله روي اولين صندلي كنار بدنه ي قايق نشست و الين و ديويد را در انتخاب صندلي هايشان مردد گذاشت، ولي رابين بلافاصله الين را در كنار كيميا نشاند، بعد از او ديويد و در آخر هم خودش چهارمين صندلي را اشغال كرد. وقتي تمام صندليها پر شد، قايق به راه افتاد. كيميا كاملاً صورتش را به طرف كناره هاي رود گرداند و غرق تماشا شد. تنها گاه گاه با جملات كوتاه، پاسخ هايي به الين مي داد. وقتي قايق به نزديكي كليساي نتردام رسيد، در حاليكه هيجان زده به سوي الين مي چرخيد، گفت:
- نمي دونم چرا هنوز گاهي اوقات به نظرم مياد كه زندگي زيباست، گرچه هيچ وقت...
كلمات در زبانش ماسيدند و با حيرت به صورت مخاطبش نگاه كرد. رابين لبخند زد و خونسردانه پاسخ داد:
- هيچ مي دوني تو يكي از زيباترين مظاهر زيبايي طبيعت هستي؟
كيميا كه همچنان متعجب به او نگاه مي كرد، با غيظ پرسيد:
- تو كي جاتو با الين عوض كردي كه من نفهميدم؟
رابين تنها لبخند زد و خودش را در جا كمي جمع كرد. كيميا باز با عصبانيت گفت:
- چرا اينجا نشستي؟
رابين مظلومانه سر تكان داد و گفت:
- معذرت مي خوام. فكر نمي كردم اشكالي داشته باشه. اگه ناراحتت مي كنه الان مي پرم توي رودخونه.
كيميا نگاهي به الين كرد كه با ديويد غرق گفتگو بود و بعد با همان عصبانيت رو به رابين كرد و پاسخ داد:
- اگه مي تونستم خودم پرتت مي كردم.
رابين بي آن كه پاسخي بدهد، دستش را در جيب فرو برد و كيف پولش را از داخل آن بيرون كشيد و گفت:
- فقط اينها رو نگه دار خيس نشه.
و بعد از جا برخاست. كيميا با نگراني پرسيد:
- چي كار مي خواي بكني؟
رابين با همان خونسردي هميشگي پاسخ داد:
- چون نمي خوام شما كارهاي سخت بكنين، مي پرم توي رودخونه.
كيميا كه حرف رابين را جدي نگرفته بود ، با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت. رابين كنار لبه قايق ايستاد و به ديويد كه با تعجب نگاهش مي كرد، گفت:
- هوس كردم يه كم شنا كنم.
الين وحشتزده پرسيد:
- توي اين هوا؟
رابين تنها لبخند زد و آماده پريدن شد.
در آخرين لحظه كيميا كه او را در پريدن ميان آبهاي سرد سن مصمم مي ديد، گوشه لباسش را به سوي خود كشيد و گفت:
- نپر ديوونه.
رابين به سويش خم شد و آهسته به زبان فارسي گفت:
- نه كاري كه تو خواستي بايد انجام بشه خانم كوچولو.
و در يك چشم به هم زدن به داخل آب پريد.در يك لحظه ولوله اي ميان مسافران قايق افتاد و همه خيره خيره به آن قسمت از آب كه رابين در آن فرو رفته بود نگاه كردند و چون دقايقي گذشت و از او خبري نشد، هيجان بيشتري تماشاگران را در خود گرفت. كيميا كه تمام اندام نحيفش از شدت هيجان و سرما مي لرزيد ، با آشفتگي بسيار از جا برخاست و ملتمسانه به ديويد نگاه كرد. ديويد و الين چنان غافلگير شده بودند كه هنوز هم نميتوانستند آنچه را كه ديده بودند، باور كنند. لحظات براي كيميا به سختي و كشدار ميگذشت و نگاهش هر لحظه مضطرب تر مي شد، از داخل وجودش با تمام قوا نام رابين را فرياد مي كشيد، بي آنكه حتي كلمه اي از حنجره اش خارج شود.بالاخره بعد از چند دقيقه جسم بي حركت رابين روي آب شناور شد.
كيميا كه نفسش از شدت هيجان بالا نمي آمد، لحظاتي به جسم شناور رابين روي آب خيره ماند و بعد ناگهان بغضش تركيد و در ميان گريه چندين مرتبه ناليد:
- نه... نه...
تمام مسافران با تعجب به او نگاه مي كردند. الين به زحمت كيميا را روي صندلي نشاند و سعي كرد او را آرام كند، اما خودش نيز چنان آشفته بود كه هيچ كاري از دستش برنمي آمد. حتي ديويد هم گيج شده بود و نمي دانست چه بايد بكند.
كيميا همچنان كه گريه مي كرد، فرياد زد:
- چرا هيچ كس كمكش نمي كنه؟ كمكش كنيد.
زبان فارسي كيميا گرچه براي همه ي نظاره گران نامفهوم و عجيب مي نمود، اما ديويد را به خود آورد. او ناگهان از جا جست و با سرعت كاپشنش را از تن در آورد و به سوي الين پرت كرد و به سوي لبه قايق دويد. وقتي ديويد خود را براي پريدن در آب آماده مي كرد، ناگهان جسم بي حركت رابين تكاني خورد، لحظه اي زير آب رفت و دوباره بيرون آمد و در حالي كه تمام تن و سرش زير آب بود دستش را در هوا تكان داد و بعد صداي هميشه شادش به گوش رسيد كه فرياد مي كشيد:
- براوو! شرقي زيبا براي من نگران مي شه... خودت بيا كمكم كن... بپر... بپر.
كيميا چند لحظه اي بي آنكه بتواند حتي دهانش را باز كند، همان طور وحشتزده به رابين نگاه كرد. سرنشينان قايق به افتخار او و شيرجه ي موفقش برايش دست مي زدند، اما كيميا همچنان مي لرزيد و نمي توانست حركت سريع چانه اش را مهار كند. چند لحظه اي بعد رابين به سوي قايق شنا كرد و با كمك خدمه از آب بيرون كشيده شد و يكراست به سوي كيميا آمد، ولي به جاي آن كه روي صندلي بنشيند جلوي پاي كيميا، كف قايق زانو زد و گفت:
- من فقط از امر تو اطاعت كردم. باور كن نميخواستم ناراحت بشي.
كيميا لحظه اي به او نگاه كرد. از موهاي زيتوني اش قطره قطره آب مي چكيد و لبهايش به سفيدي گرائيده بود و به شدت مي لرزيد كه البته در آن هواي سرد چيز عجيبي نبود.
كيميا كه هنوز هم نمي توانست حرف بزند، به زحمت بر خود مسلط شد و با عصبانيت گفت:
- تو واقعاً فكر مي كني ترسوندن من موفقيت بزرگيه...؟ تو فكر مي كني اين كه من برات نگران شدم، جز حس همنوع دوستي، معناي ديگه اي داره؟
رابين چند لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد با تأسف سري تكان داد و گفت:
- حق با توئه كيميا. شما دختراي شرقي احساسات عجيب و غريبي داريد. من مطمئنم كه اگه به جاي من يه مورچه هم تو آب غرق مي شد، تو بازم همين كار رو مي كردي.
كيميا فاتحانه لبخند زد و نگاهش را از نگاه نافذ و بي قرار رابين دزديد.حرارت گرم و مطبوع بخاري ماشين، خيلي زود سرما را از بدنهاي بي حس آنها دور كرد. رابين با كمك ديويد، لباسهاي خيسش را از تن به در كرد. كيميا كاملاً سرش را پايين انداخته بود و اصلاً به آنها نگاه نمي كرد. تنها يك بار وقتي رابين چند بار پياپي عطسه كرد، سرش رابالا آورد و اندام ورزيده او را در حالي كه خود را با كاپشن ديويد مي پوشاند، ديد و از ديدن عضلات محكم و پيچيده او تعجب كرد.
***
صبح روز بعد كيميا بدون آنكه بخواهد، تمام كلاسهاي دانشكده را در جستجوي رابين بازرسي كرد ولي از او خبري نبود. با اين حال سراغش را از كسي نگرفت، حتي از ديويد و يا مايكل كه از دوستان نزديك او بودند و خود را به اين كه او يكي از همان غيبتهاي تفريحي اش را خارج از دانشگاه مي گذراند، قانع كرد. با اين حال احساس عجيبي داشت و نگران بود. وقتي غيبت او سه روز متوالي به طول انجاميد، براي يافتن اطلاعات از او دست به دامان الين شد و الين با تعجب نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- يعني تو واقعاً نمي دوني رابين چرا نيومده؟
- از كجا بايد بدونم؟
الين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:
- خب معلومه، با اون بلايي كه تو سرش آوردي اون اگه بتونه يه هفته ديگه از توي رختخواب بيرون بياد خيلي شانس آورده.
كيميا چشمهايش را تا آخرين حد گشود و گفت:
- يعني اون مريضه؟
- كسي كه توي اون هوا به خواست شما توي سن شنا كنه، نبايد مريض بشه؟
كيميا در پاسخ به لبخند پر معناي الين، چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- من ازش نخواستم بپره توي رودخونه، خودش خواست.
- خيلي خوب، ناراحت نشو. منظوري نداشتم... دوست داري به ديدنش بريم:
- به ديدن كي؟
- خوب معلومه ديگه، رابين.
- نه، اصلاً... من دوست دارم ديگه هيچ وقت نبينمش.
الين چند لحظه اي با شيطنت به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- البته اون چندان نيازي به من و تو نداره. پرستارهاي خوب، مهربون و زبده زياد داره.
كيميا كه كاملاً متوجه كنايه الين شده بود، با بي تفاوتي شانه بالا انداخت وگفت:
- به من چه ربطي داره؟
الين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- حالا چرا چشمات شبيه چشماي گربه اي شده كه مي خواد موش شكار كنه؟
كيميا در حالي كه سعي مي كرد قيافه اي كاملاً عادي به خود بگيرد، با عصبانيت فرياد كشيد:
- الين بس كن.
الين باز بشدت خنديد و بعد گفت:
- چرا از عذاب دادن دوست من لذت مي بري؟ شما شرقي ها هميشه دوست داريد ازقسمت سخت كار، وارد بشيد و اين طوري هم خودتون رو عذاب مي ديد هم طرف مقابلتون رو.
كيميا چند بار پياپي و با عصبانيت سر تكان داد و پاسخ داد:
- مطمئنم كه اين چرنديات رو رابين بهت ياد داده، نه؟
الين با زيركي شانه بالا انداخت و گفت:
- بالاخره نگفتي به ديويد بگم بعد از ظهر بياد دنبالمون؟
كيميا دسته ورقه هايي را كه در دست داشت لوله كرد و به آرامي بر سر الين كوبيد وگفت:
- تو ديوونه شدي دختر.
و بعد به نرمي از كنار او رد شد.
***
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
تا آنجا كه او مي دانست قرار بر اين بود كه رابين لااقل يك هفته استراحت كند، بنابراين براي اولين بار كلاس درس ادبيات عمومي بدون حضور فعال و پر شيطنت رابين برگزار مي شد. تنها كلاس مشترك كيميا و رابين كه امروز بشدت سرد و بي روح مي نمود. دقايقي ازشروع كلاس گذشته بود و دكتر ژوستن چون هميشه با اشتياق تدريس مي كرد كه چند ضربه به در خورد و بعد باز شد.
اول صداي چند سرفه ي خشن در فضا پيچيد و بعد اندام كشيده رابين در كلاس ظاهر شد. دكتر با تعجب به رابين نگاه كرد و او ضمن عذرخواهي به سوي اولين صندلي خالي حركت كرد. كيميا چند لحظه اي به او كه هنوز آثار بيماري در زير چشمهاي به گودي نشسته و رنگ مهتابي صورتش به خوبي عيان بود خيره ماند.
رابين در اولين گردش چشمانش در كلاس، گمشده اش را يافت و به روي كيميا لبخند زد و كيميا چشمان تبدارش را در ميان هاله اي سرخ رنگ، بيقرار و بيمار ديد. برافروختگي تب، چشمان زيباي او را، جذابيتي صد چندان بخشيده بود و نگاهش را داغتر از هميشه مي نمود، آنچنان که كيميا سوزندگيش را با تمام وجود احساس مي كرد. در سراسرطول مدت كلاس، صداي سرفه هاي شديد رابين لحظه اي قطع نمي شد و حالش چنان وخيم بود كه حتي دكتر ژوستن را نيز متوجه كرد. او همچنان كه هنگام گفتگو در كلاس راه مي رفت، نزديك رابين شد و چند كلمه اي با او صحبت كرد. كيميا حدس زد كه از او مي خواهد اگر توانايي ادامه كلاس را ندارد، آن را تعطيل كند. چند لحظه اي در انتظار پاسخ رابين گوش خواباند ولي صدايي نشنيد، تنها ديد كه او با لبخند سر تكان داد و دكتر دستي به پشتش زد و از كنارش گذشت.
وقتي زمان كلاس تمام شد، كيميا بي توجه به رابين، لوازمش را جمع كرد و آماده خروج از كلاس شد كه رابين او را به نام خواند. چند لحظه اي مردد ماند، ولي بالاخره به سوي صندلي رابين حركت كرد. وقتي كنار او رسيد، رابين به سختي سعي كرد به احترام او از جا برخيزد، اما كيميا او را دعوت به نشستن كرد و آهسته گفت:
- شنيده بودم يك هفته اي رو استراحت مي كني.
رابين سر تكان داد و گفت:
- آره غيبت مي كنم اما نه از كلاسي كه تو همكلاسيم باشي. تمام دلخوشي من توي دانشكده همين يه درسه.
كيميا خونسردانه خود را به ناداني زد و به خنده گفت:
- شايد قصد داري شاعر بشي.
رابين چند لحظه اي با دلخوري به كيميا نگاه كرد ولي بعد با همان خونسردي هميشگي پرسيد:
- مثل خيام؟
كيميا سر تكان داد و رابين دوباره گفت:
- اونم بدون داشتن كيميا.
كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- دست از سر من بردار. تو كه كيميا زياد داري.
و بعد از او روي گرداند. رابين دوباره صدايش كرد و كيميا احساس كرد گرفتگي سينه، صداي بم او را جلايي تازه بخشيده است. بعد بي اختيار به سوي او برگشت و گفت:
- من خيلي كار دارم. لطفاً حرفت رو زودتر بزن.
- ديشب به عموت زنگ زدم.
- عموي من يا شوهر خاله ي خودت؟
رابين در حالي كه سعي مي كرد خونسردي اش را حفظ كند، گفت:
- عموي شما و شوهر خاله ي من؛ خوبه؟
- خب كه چي؟
- هيچي. راجع به رسومات شرقي ها در ارتباط با عيادت از مريض ها پرسيدم... ظاهراً شما به يه چيزايي در اين مورد خيلي معتقديد.
كيميا شانه بالا انداخت و بي حوصله گفت:
- قصه نگو، حرفت رو بزن.
رابين كه حالا صدايش به نحو عجيبي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد، پاسخ داد:
- توقع داشتم توي اين چند روز براي يك بار هم كه شده بهم سري بزني.
كيميا لبخندي زد و با لحن مأيوس كننده اي پاسخ داد:
- چرا بايد اين كار رو مي كردم؟
- اگه همكلاسي و دوست نيستيم، به گمونم به نوعي فاميل هستيم.
كيميا با حالت خاصي گفت:
- فاميل؟! مسخره است.
قبل از آنكه رابين پاسخي بدهد، بشدت به سرفه افتاد. كيميا نگاه تحقير آميزي به او كرد و گفت:
- واجب بود با اين حالت بياي دانشگاه؟
رابين مظلومانه نگاهش كرد و آهسته پاسخ داد:
- فكر كردم شايد دوست داشته باشي بيمارت رو توي تب چهل درجه ببيني.
با آن كه از حالت نگاه و تُن صداي رابين دل در سينه كيميا لرزيد، اما زبانش همچنان تيز و برنده پاسخ داد:
- من ديگه مثل جراح ها شدم. ديدن مريض توي تابوت هم برام تازگي نداره.
لبهاي رابين به آهستگي لرزيد و بي آنكه حرفي بزند از جا برخاست و در حالي كه پاهايش را روي زمين مي كشيد، از كلاس بيرون رفت.

براي لحظه اي كيميا احساس كرد دلش مي خواهد به دنبال رابين بدود،او را با تمام وجود فرياد بزند و تب سوزاش را در وجود سرد خود مدفون كند، اما احساس يخزده اش به او اجازه ي برداشتن حتي يك گام را هم نداد.
***
در اتاق زده شد، از آن حالت خواب و بيداري با نارضايتي خارج شد و بي حوصله پرسيد:
- بله؟
- منم مادر، برات شام آوردم.
- ممنون مادر جون، من ميل ندارم... اصلاً گرسنه نيستم.
- چطور گرسنه نيستي مادر جون؟ تو كه از وقتي اومدي چيزي نخوردي.
- گفتم كه ميل ندارم... مي خوام بخوابم.
- پس لااقل در رو باز كن، اجازه بده چند لحظه ببينمت. تو كه مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
كيميا به سنگيني از جا بلند شد و با بي ميلي در را باز كرد. مادر سيني غذا در دست وارد شد. سيني را روي ميز تحريرگذاشت و گفت:
- چيه دختر گلم؟ نكنه غذاهاي سنتي ما از چشمت افتاده؟
كيميا لبخند كجي زد و پاسخ داد:
- اين حرفا چيه مامان؟ تو هيچ جاي دنيا غذايي بهتر از دستپخت شما وجود نداره.
مادر نزديكتر آمد و دستي روي موهاي سياه و بلند كيميا كشيد و گفت:
- اگه مي خواي حرفت رو باور كنم، تا اينجا هستم چند قاشق بخور.
- مامان؟
- ديگه مامان نداره... زود باش.
كيميا پشت ميز نشست و با بي ميلي قاشق در دست گرفت و شروع به بازي با غذا كرد. مادر كه از زير چشم او را مي پاييد، با لحني چون هميشه مهربان گفت:
- كيميا تو چت شده؟
كيميا دستپاچه به زور لقمه اش را فرو داد و گفت:
- هيچي... چيزي نيست...
- ولي من احساس ديگه اي دارم. مثل اينكه يه چيزايي هست كه تو از من پنهون مي كني.
- اشتباه مي كنين.
- مطمئن باشم؟
- آره...آره مطمئن مطمئن.
- تو چشاي مادر نگاه كن و حرفت رو تكرار كن.
كيميا بلافاصله نگاهش را از مادر دزديد و سر به زير انداخت. مادر كنارش نشست و مصرانه پرسيد:
- نمي خواي بگي چي شده؟
- آخه وقتي چيزي نيست چي بگم؟
- ولي چشات اينو نميگه.
- مي شه شما بگين چشاي من چي مي گه كه خودم نمي دونم؟
- چشات مي گه تو داري يه چيزايي رو از مادرت پنهون مي كني... حرف بزن دختر گلم... حرف بزن و خودت رو سبك كن. اينقدر خودت رو عذاب نده.
چشمان كيميا پر از اشك شد و بغض آلود پاسخ داد:
- ببين مار جون! من خوب مي دونم كه شما، پدر، كاوه و بقيه از من چي مي خوايد، ولي خواهش مي كنم كمي به من مهلت بديد. من بايد فكر كنم.
- تو مطمئني كه مي دوني من از تو چي ميخوام؟
كيميا چند لحظه اي با ترديد به مادر نگاه كرد و پاسخي نداد. مادر اين بار حالتي جدي به خود گرفت و گفت:
- ببين دخترم! تو در مورد هر كس اشتباه نكني در مورد من داري اشتباه مي كني. من بر عكس اون چيزي كه تو فكر مي كني، دلم مي خواد تو اون كاري رو بكني كه صلاحت در اونه.
لبخند كمرنگي چهره غم زده كيميا را زينت بخشيد و او لحظه اي به چشمان مهربان مادر خيره ماند و بعد آهسته گفت:
- چرا مادر؟ چرا همه ي بلاهاي دنيا بايد سر من بياد؟ تازه داشتم به اين وضع عادت مي كردم، تازه چند ماهي بود كه اعصابم آروم شده بود، تازه خيالم راحت شده بود، يه كم احساس آرامش ميكردم، اون وقت دوباره بايد اين وضع پيش بياد؟
مادر با تأسف سري تكان داد و پاسخ داد:
- عزيز دلم، با قسمت كه نميشه جنگيد. تقدير هر كس يه چيزه.
- و تقدير من همه اش سياهه، نه؟
- ناشكر نباش دخترم.
- ناشكر نيستم مادر، خسته ام، داغونم. دارم منفجر مي شم. عين موش توي تله افتادم.
- كيميا... كيميا! دختر عزيزم! مادر جون يه كم آروم باش. آخه چته؟ چرا اين طوري فرياد مي كشي؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده.
كيميا كه حالا با تمام وجود سعي مي كرد بر خود مسلط شود، به طرف پنجره رفت و آن را گشود. ريه هايش را از هواي سرد و تازه پر كرد، لحظاتي به همان حالت ايستاد. بعد روي پاشنه پا چرخيد و رو به مادر ايستاد و گفت:
- معذرت مي خوام مادر جون... واقعاً معذرت ميخوام.
- عيبي نداره دخترم. بيا اينجا پيش مامان بشين غذات سرد مي شه، از دهن مي افته. بيا هم غذات رو بخور هم با مامان يه كم صحبت كن. بگو ببينم تو اون دل كوچيك و مهربونت چي مي گذره كه اينطوري اون چشماي سياهت رو به آتيش كشونده.
كيميا لبخندي زد و به سوي مادر آمد و گفت:
- مادر جون! قرار شد چند روزي بهم فرصت بدي كه فكر كنم.
- خيلي خب عزيزم. فكر كن ولي هم غذات رو بخور، هم غصه نخور.
- چشم. ديگه چي؟
- سلامتي نازنينم.
- اونم به چشم.
- خب، حالا براي اين كه حسن نيتت رو نشون بدي، شروع كن.
كيميا دوباره پشت ميز نشست و قاشق را در دست گرفت. مادر از جا بلند شد و پرسيد:
- چاي يا قهوه؟
- هيچ كدوم مادر. فعلاً غذام رو بخورم.
- باشه، ولي هر وقت چاي خواستي منو صدا كن.
- خودم ميام پايين مي ريزم.
- باشه عزيزم. فقط يادت باشه زود بخواب، چون قيافه ات نشون مي ده كه خيلي خسته اي.
كيميا با حركت سر تأييد كرد، مادر جلوي در كه رسيد، باز ايستاد و گفت:
- يادت نره كه به مادر قول دادي.
- حتماً خيالتون راحت باشه.
مادر باز مردد ايستاده بود و كيميا حدس زد كه در گفتن جمله اي دچار ترديد است،بنابراين گفت:
- مادر جون، سفارش ديگه اي هم مونده؟
- نه عزيزم، فقط...
جمله اش را نيمه تمام گذاشت و كيميا رامجبور كرد بپرسد:
- فقط چي؟
- من... من فكر مي كنم توي دلت يه راز داري كه از من پنهونش مي كني.
- دوباره كه شروع كردي مادر جون.
- يعني هيچ كمكي از دست من بر نمياد؟
- چرا.
- بگو.
- لطفاً بريد و استراحت كنيد، نگران منم نباشيد.
مادر سری تكان داد و گفت:
- باشه شيطون بلا، ولي بدون كه نميتوني چيزي رو از من پنهون كني.
كيميا خنده اي كرد و مادر در را پشت سر خود بست و كيميا دوباره تنها شد.
چند بار طول و عرض اتاق را پيمود. هواي سرد ناچارش كرد پنجره را ببندد. وقتي دوباره برگشت ناخودآگاه در مقابل ميز ايستاد، نگاهي به سيني غذا كرد و با تصور آن كه مادر براي تهيه اين چند نوع غذاي مورد علاقه او چقدر زحمت كشيده، پشت ميز نشست و به اجبار چند قاشق از غذا را فرو داد.بعد به طرف تختخوابش رفت و روي آن دراز كشيد و چشمانش را بست.
چقدر اين حالت خلسه را دوست داشت، حالتي كه در آن به آنچه كه دوست داشت، به راحتي و بدون مزاحمت فكر مي كرد.
***
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
يك هفته بعد از زماني كه رابين پس از يك بيماري طولاني به دانشگاه بازگشت، در نظر كيميا چنان تغيير كرده بود كه گويا شخص ديگري به جاي او پا به دانشگاه گذاشته بود. البته كيميا خيلي زود فهميد كه تغيير رفتار رابين تنها در مورد او صادق است و جز آن، رابين همان رابين هميشگي بود.آن روزها كيميا ديگر در رفتار او هيچ اصراري در برقراري ارتباط با خود نمي ديد و به جاي آن ميديد كه رابين تا آنجا كه امكان داشت از او دوري مي كرد و حتي در اكثر مواقع در تنها كلاس مشتركشان حاضر نمي شد. ديگر از آن سر به سر گذاشتنهاي پر شيطنت و آن اداهاي كودكانه خبري نبود و از آنچه بين آن دو گذشته بود تنها يك چيزي باقي مانده بود و آن احترام عجيبي بود كه رابين براي كيميا قائل بود، احترامي كه كيميا به جرأت مي توانست قسم ياد كند كه براي هيچ كس ديگري- حتي پدرش- قائل نبود.
او ديگر هيچ علاقه اي به رديابي گردشهاي الين و ديويد كه غالباً كيميا نيز همراهيشان مي كرد، نشان نمي داد و كيميا هر روز او را مي ديد كه با دوست مؤنث تازه اي به دنبال تفريح و خوشگذراني به گوشه اي از پاريس مي رفت. بي تفاوتي رابين چنان برايش آزار دهنده بود كه حتي خودش هم نمي توانست باور كند. به همين خاطر پيوسته مترصد فرصتي بود تا به هر صورت ممكن او را آزار دهد- كه البته در غالب موارد رابين يا اين فرصت را به او نمي داد و يا با بي اعتنايي كسل كننده اش از آن مي گذشت
- كيميا كم كم عواقب عقب نشيني حمايتي رابين را با تعجب مي ديد. تك و توك پسراني كه پيش از اين به نحوي قصد آزار كيميا را داشتند، ولي از ترس رابين كنار كشيده بودند، اكنون با شجاعت تمام او را به انحاء مختلف آزار مي دادند و كيميا تازه ميفهميد آن روز كه الين به او گفت:
, )) حمايت رابين از او نعمت بزرگي است((،

چه مفهومي داشت. در اين ميان رفتار مايكل،بيش از همه عذابش مي داد و اين در حالي بود كه خوب مي دانست مايك كه يك دانشجوي آمريكائيست، از نزديكترين دوستان رابين است، با اين حال او صبورانه تحمل مي كرد. اما خيلي بيش از گذشته احساس تنهايي مي كرد و خيلي دلش مي خواست هم زباني داشته باشد تا با او به زبان شيرين فارسي درد دل كند. اما هر بار كه جمله اي با رابين هم كلام مي شد، او با سرعت پاسخش را به فرانسه يا انگليسي مي داد و كيميا ناچار بود به شنيدن گاه گاه كلمات فارسي با لهجه ي افتضاح دكتر ژوستن دل خوش كند.
در يكي از روزهاي باراني نزديك سال نو كه بچه هاي دانشگاه در تدارك جشن سال نو در دانشكده هايشان مشغول بودند، كيميا بيش از هر روز ديگري احساس تنهايي مي كرد و دلش به هواي سفر به وطن در تعطيلات كريسمس پر ميكشيد، ولي با توجه به مدت كوتاه تعطيلات وهزينه رفت و برگشت، اين تصميم تقريباً غير معقول به نظر مي رسيد و او را مجبور مي كرد راه بهتري را انتخاب كند.
شايد در آن شرايط بهترين كار ديدار با خانواده خونگرم توكلي بود. هم صحبتي با هموطنان مسلماً مي توانست اندوه غربت را كاهش دهد. با اين فكر بلافاصله لباس پوشيد، چترش را برداشت و از اتاقش خارج شد. در بين راه روي پله ها الين را ديد كه چون هميشه خندان به سوي اتاقش مي رفت. با ديدن او ناچار لبخند زد.
الين به سويش دويد و گفت:
- كجا كيميا؟
- مي رم به ديدن يكي از دوستان پدرم.
- آهان. همون آقايي كه روزهاي اول خونه شون مي رفتي؟
- بله، اسمش آقاي توكليه.
- پس مهموني چي ميشه؟
- برمي گردم عزيزم. نمي رم كه تا سال ديگه اونجا بمونم.
- باشه برگرد... آهان راستي كيميا تو ميدونستي مراسم جشن اينجا برقرار نميشه؟

كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- اينجا برقرار نمي شه؟
- نه، بچه ها يه جاي ديگه رو براي اين كار در نظر گرفتن. اونا دوست دارن راحت باشن.
كيميا كه قصد شركت در جشن را نداشت،بي تفاوت شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- مگه اينجا راحت نيستند؟
الين لبخند پر شيطنتي زد و پاسخ داد:
- خب نه كاملاً.
كيميا سري تكان داد و زمزمه كرد:
- خيلي خب، هر قبرستوني كه دلشون مي خواد جشن بگيرن.
الين كه باز هم با مشكل زبان مواجه شده بود، با خنده گفت:
- كيميا من بازم نفهميدم چي گفتي.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- گفتم پس كجا مي خوان جشن بگيرن؟
- يه جاي ديگه. گمون كنم يه ويلاي بزرگ.
كيميا با بي حوصلگي گفت:
- خيلي خوبه. موفق باشيد. من فعلاً عجله دارم.
- موفق باشيد؟ يعني تو نمي خواي بياي؟
كيميا كه هيچ حوصله بحث با الين را نداشت، دستپاچه پاسخ داد:
- من گفتم نميام؟
- نه، ولي طوري حرف زدي كه من فكر كردم...
- گرچه اين عيد، عيد من نيست، ولي باشه ميام.
الين نفس راحتي كشيد و گفت:
- خب حالا برو، ولي مطمئن باش من نمي ذارم تو نياي.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- باشه. گفتم كه ميام. فعلاً باي.
الين دستي تكان داد و با خنده گفت:

- باي.
و كيميا همچنان كه سر تكان مي داد از كنار او رد شد. اما هنوز چند گامي نرفته بود كه صداي گامهاي الين كه به حالت دو پشت سرش مي آمد ناچارش كرد بايستد.
به پشت سر نگاه كرد و چون الين را ديد گفت:
- ديگ چي شده؟
الين كمي اين پا و آن پا كرد و گفت:
- تو ديديش؟
كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- تو حالت خوبه؟ چه كسي رو بايد ديده باشم؟
- اونو ديگه.
- اونو ديگه، كيه؟
الين باز هم سكوت كرد و كيميا كه كم كم كلافه مي شد، با عصبانيت پرسيد:
- بالاخره مي گي يا نه؟ عجله دارم ها!
الين به جاي آن كه پاسخ سؤال كيميا را بدهد، گفت:
- تو كه ناراحت نمي شي؟ هان؟
- ديگه داري عصبانيم مي كني. اصلاً تو چي ميگي؟ از چي بايد ناراحت بشم؟
الين سر به زير انداخت و گفت:
- اون دختره رو ديگه.
كيميا كه كمي خيالش راحت شده بود، با خونسردي پرسيد:
- كدوم دختره؟
- همون كه تازگي ها با رابين مياد و ميره.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- كدوم يكيشون؟ من رابين رو با چهره هاي مختلفي مي بينم... تو منظورت كدومه؟
الين به سرعت پاسخ داد:
- نه اين يكي فرق داره. پس تو نديديش، نه؟

پيش از آنكه منتظر پاسخ كيميا بماند دوباره گفت:
- خداي من! نمي دوني چيه! يه مانكنه، خيلي قشنگه، خيلي.
كيميا چند لحظه اي سكوت كرد و بعد با عصبانيت پاسخ داد:
- خب اينا كه تو مي گي به من چه ربطي داره؟ اين پسره هر روز با يك نفر مياد، با يك نفر ديگه ميره، به من چه؟
الين با تعجب به كيميا نگاه كرد و گفت:
- هيچي، فقط مي خواستم بدوني. معذرت ميخوام اگه ناراحتت كردم. ولي... ولي كيميا اين يكي ديگه فرق داره... نمي دونم از كجا پيداش كرده، اما من در تمام عمرم دختري به اين زيبايي نديدم. بچه ها مي گن دختره سوئديه.
كيميا به آرامي سر تكان داد و بعد گفت:
- خواهش مي كنم ديگه در مورد رابين با من حرف نزن... خواهش مي كنم.
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- باشه عزيزم. هر طور كه تو بخواي ولي من هنوزم مطمئنم كه رابين تو رو دوست داره.
كيميا دستش را روي شانه الين فشرد و گفت:
- ازت ممنونم، ولي نوع دوست داشتن اون اصلاً به درد من نمي خوره. من يه دختر ايراني هستم كه اومدم فرانسه فقط درس بخونم بعدم برگردم به كشورم.
- آخه...
- ديگه آخه نداره... خدانگهدار.
و بعد بي آنكه منتظر پاسخ الين بماند، سلانه سلانه از راهرو خارج شد و به طرف منزل آقاي توكلي رفت.
هنوز به منزل او نرسيده بود كه باران شروع به باريدن و شيشه هاي ماشيني را كه او سوار بود خيس خيس كرد. وقتي از ماشين پياده شد، بلافاصله چترش را باز كرد تا از بارش تند باران در امان بماند. با عجله به سوي در خانه آقاي توكلي دويد و انگشتش را دو بار پياپي روي زنگ فشرد. چند لحظه اي مكث كرد و چون خبري نشد، دوباره زنگ زد، اما باز هم پاسخي نشنيد. اين بار به ناچار زنگ طبقه بالا را زد. لحظه اي بعد صدايي از آيفون برخاست. كيميا ضمن عذرخواهي از گوينده، سراغ آقاي توكلي را گرفت و زن پاسخ داد آقاي توكلي و همسرش براي ديدن پسرشان به تولوز رفته اند. كيميا نااميدانه دستش را از روي زنگ انداخت و قدم زنان راه خوابگاه را در پيش گرفت.
خيلي زود سوار ماشين ديگري شد تا زودتر به خوابگاه برسد، اما وقتي به كناره سن رسيد، بي اختيار از راننده خواست او را پياده کند. كنار رودخانه ايستاد و به نرده ها تكيه كرد و به رودخانه خيره ماند. قطرات باران بر روي آب امواج كوچك و زيبايي مي آفريدند و موج دوار هر قطره با دايره هاي ديگر تداخلي تماشايي ايجاد مي كرد. و كيميا را به عمق دفتر خاطرات مدفون شده اش مي كشاند. به ياد روزهايي مي افتاد كه روي درياچه زيباي خزر، سنگ اندازي مي كردند و در كناره ي ساحل به دنبال هم مي دويدند، لحظه اي با خود انديشيد، )) راستي آن روزها خوشبخت بود؟(( اما براي خودش هم پاسخي نيافت.
ياد روزهاي مجردي، خاطرات خوشش با مادر و ياد تمام اندوهي كه در دل نهفته داشت وجودش را به آشوب كشاند و بعد قطرات اشك، چشمانش را سوزاند. باز از آن كه پايش را به ديار غربت نهاده بود احساس پشيماني كرد. دلش مي خواست مادرش اينجا بود و او سر بر زانوهايش مي گذاشت و عاجزانه چون كودكي مي گريست. دلش به شدت هواي مادر را كرده بود. در همان لحظه تصميم گرفت با مادرش تماس بگيرد و به او بگويد دلتنگيش براي او به وسعت تمام قاره آسياست.
آهسته به راه افتاد و با خود انديشيد از روزي كه قدم به خاك فرانسه گذارده هر روز غصه اش بيشتر گشته و غم غربت سياه تر از غمهاي ديگر روحش را تيره ساخته بود. البته مسلماً خودش نخواسته بود در اين شهر زيبا، شاد و خوشبخت زندگي كند. او همه كس و همه چيز را از خود مي راند. دوستان و همكلاسهايش را، اساتيد دانشگاهش را و از همه مهمتر رابين را. با به ياد آوردن او ناگاه خاطره قايق سواري روي سن در ذهنش زنده شد و لبهايش را به لبخندي بي اختيار باز كرد. گرچه احساس خاصي نسبت به او نداشت، اما نميدانست چرا فكر كردن به اين پسرك لاابالي و بي حساب و كتاب، غصه هايش را كم مي كرد.
صداي ناگهاني پارس سگي او را از جا پراند. گرچه از روزي كه به پاريس آمده بود هميشه سگها را در نزديكي خود ديده بود، اما هنوز هم از آنها ميترسيد. باز صداي پارس سگ به گوشش خورد ولي اين بار از فاصله اي كمتر. به عقب نگاه كرد و درست در چند قدمي خود سگ سفيد و بزرگي با خالهاي درشت سياه و قهوه اي و چهره اي كه بيشتر به گرگها شباهت داشت ايستاده بود و با چشمان براقش خيره خيره او را نگاه مي كرد. با ترس يك قدم به عقب برداشت. نه قدرت حركت داشت و نه مي دانست چه بايد بكند. باز به سگ خيره ماند. دلش مي خواست فرياد بكشد و از كسي كمك بخواهد.
سگ درشت اندام يك قدمي را كه او به عقب رفته بود، با يك گام بلند تلافي كرد. كيميا احساس كرد زانوهايش شل شده و توان فرار ندارد. سگ آهسته آهسته جلو آمد و كيميا فكر كرد تمام پاريس را دويده تا فقط او را گاز بگيرد. وقتي كاملاً به كيميا نزديك شد، غرشي كرد كه قلب او در سينه فرو ريخت، اما در همان حال صداي سوتي بلند شد و پس از آن سگ در مقابل پاهاي كيميا زانو زد.
كيميا با خوشحالي به سوي صاحب صدا نگاه كرد، ولي با ديدن چهره او از اينكه كنار رودخانه ايستاده بود پشيمان شد. در فاصله چند متري از او، رابين همراه دختر جواني ايستاده بود. كيميا با دقت به همراه رابين كه دستش را در بازوي او حلقه كرده بود نگاه كرد، اما نيمي از صورت او را كلاه باراني و شال گردنش پوشانده بود. رابين و همراهش چند گام نزديكتر شدند و رابين سگش را با نام )) هميلتون(( صدا كرد. سگ مطيعانه به سوي او برگشت و رابين با خوشرويي نوازشش كرد. بعد سرش را بالا آورد و چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد و بعد با احترام سر خم كرد و گفت:
- روز بخير دوشيزه خانم.
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دختر جوان نيز كه حالا كاملاً نزديك كيميا ايستاده بود، شالش را كمي پائين كشيد و سرش را بالا آورد، با حركت سر، كلاهش به عقب رفت و كيميا توانست صورت زيبا و ريز نقش او را ببيند. مسلماً اين عروسك زيبا همان دختري بود كه الين از او حرف مي زد. دهان ظريف دختر جوان تكان آرامي خورد و از ميان لبهاي خوشرنگش كلمه )) روز بخير(( با صدايي لطيف روان شد.
بعد چشمان درشت و سبزش را به كيميا دوخت و نگاه پر عشوه اش را سخاوتمندانه نثار او كرد. كيميا نگاهي به بيني ظريف و سر بالاي او كه از شدت سرما سرخ شده بود و چهره اش را بامزه تر كرده بود كرد و گفت:
- روز بخير!
رابين با دست به كيميا اشاره كرد و گفت:
- همكلاسي بسيار محترم بنده دوشيزه خانم كيميا.
و بعد نيم رخش را به سوي دختر جوان گرداند و دوباره گفت:
- دوست خوب من... اريكا.
كيميا با بي تفاوتي پاسخ داد:
- دوست خيلي زيبايي داريد بهتون تبريك ميگويم.
- اريكا يه دختر سوئدي انگليسي الاصله.
اريكا كيميا ايرانيه.
اريكا چنان چيني به پيشاني انداخت كه كيميا مطمن شد او هرگز در تمام عمرش حتي يك بار هم نام ايران را نشنيده. چند لحظه به سكوت گذشت. سپس كيميا گفت:
- خب ترجيح مي دم مزاحمتون نشم.
دختر جوان لبخندي مسحور كننده زد. رابين چند لحظه اي اين پا و آن پا كرد. شايد دلش نميخواست به اين زودي ملاقاتش با كيميا پايان يابد و كيميا فكر كرد او به زمان بيشتري احتياج دارد تا دوست جديدش را به رخ او بكشد، به همين علت به سرعت به راه افتاد. اما در همان حال صداي رابين را شنيد كه سگش را صدا مي كرد و چند لحظه بعد دوباره سگ جلوي پايش ظاهر شد و با عصبانيت خرناسه كشيد.
كيميا به ناچار باز متوقف شد و نگاه استمداد كننده اش را به رابين دوخت. رابين چند قدم پيش آمد و وقتي مقابل كيميا قرار گرفت، لبخند زنان گفت:
- نمي دونم چرا دست بردار نيست؟... مثل صاحبش احمقه.
كيميا كه مطمئن بود رفتار سگ به دستور رابين است بي حوصله پاسخ داد:
- لطف كنيد سگتون رو صدا كنيد من عجله دارم... اصلاً مگه نمي دونين بيرون آوردن سگ بدون قلاده غير قانونيه آقا؟
رابين خنده ي بلندي كرد و جواب داد:
- خب مي توني ازم شكايت كني.
كيميا اين بار به فارسي گفت:
- لوس نشو من عجله دارم.
رابين لبخندي زد و به فرانسه پاسخ داد:
- به من ربطي نداره. بهش بگين بره كنار.
كيميا اين بار با لحني آرام تر و به فرانسه گفت:
- من بايد با خونمون تماس بگيرم.
رابين بي آنكه به او نگاه كند رو به سگش كرد و گفت:
- نشنيدي هميلتون؟ خانم بايد با منزل پدرشون تماس بگيرن.
سگ پارسي كرد. رابين دستش را در جيب باراني فرو برد و گوشي تلفن همراهش را بيرون كشيد و گفت:
- هميلتون مي گه از همين جا تماس بگيرين.
كيميا كمي به طرف سگ خم شد و گفت:
- خب ظاهراً اين اسم پر آب و تاب به عقل و شعورت مي خوره.
سگ پوزه اش را پايين آورد و با صدايي آرام پاسخ كيميا را داد. رابين دوباره گوشي را به طرف كيميا گرفت و در حالي كه به اريكا نگاه مي كرد گفت:
- يه كار ضروري... مي فهمي كه؟
اريكا لبخندي زد و پاسخ داد:
- مشكلي نيست، منتظر مي مونم.
كيميا با تعجب نگاهي به رابين و بعد به اريكا انداخت و در حالي كه پيشنهاد رابين را رد مي كرد، گفت:
- شما مي تونيد بريد، من با اين تلفن تماس نميگيرم.
- چرا؟ مي ترسي ورشكست بشم؟
- نه فقط نمي خوام مزاحم بشم.
رابين دوباره گوشي را به سوي كيميا گرفت و گفت:
- بگير.
كيميا ناراضي و بيشتر به آن خاطر كه بحثشان در حضور اريكا بالا نگيرد، گوشي را از دست رابين گرفت و شروع به شماره گيري كرد. رابين لبخند رضايتمندي زد و يك قدم به عقب رفت، كنار اريكا ايستاد و هر دو به سوي رودخانه چرخيدند.
چند لحظه بعد كيميا گوشي را به طرف رابين گرفت و گفت:
- ظاهراً اشغاله.
رابين نگاه پر معنايي به او كرد و بي آنكه حرفي بزند گوشي را گرفت و شروع به شماره گيري كرد. كيميا با تعجب به او نگاه كرد ولي چند لحظه بعد در كمال حيرت متوجه شد كه رابين با زبان فارسي شروع به صحبت كرد:
- متشكرم شما خوب هستيد.
- ...
- بله، بله ايشون كم لطفند.
- ...
- منم خوشحال شدم ايشون رو ديدم.
- ...
- من كه... بله كيميا خانم رو ديدم داشتن ميرفتن به شما تلفن كنن، براي همين مزاحم شدم. دختر خانمتون مي خوان صحبت كنن.
كيميا مطمئن بود اين هم يكي از شوخي هاي بي مزه رابين است، چرا كه او حتي شماره منزلشان را هم نداشت. بنابراين وقتي رابين گوشي را مقابل او گرفت، در گرفتن آن مردد بود. با اين حال با نارضايتي گوشي را گرفت و گفت:
- الو...
ناگهان صداي پدر را از آن سوي خط شنيد:
- سلام دخترم. چقدر خوب كردي زنگ زدي.دلمون برات خيلي تنگ شده بود.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و پاسخ پدر را داد. در تمام طول مدت صحبت كيميا با خانواده اش، رابين با اريكا گرم گفتگو بود. گرچه كيميا سعي مي كرد صحبتهايش را خلاصه كند، اما سر صحبت مادر باز شده بود و بسرعت براي كيميا توضيح مي داد كه پريسا همكلاسي و دوست قديمي اش با يك پسر مصري ازدواج كرده كه در حال تحصيل در فرانسه است و بعد آدرسي را كه از پريسا گرفته بود، براي كيميا تكرار كرد و از او خواست تا به ديدن فؤاد برود. كيميا ضمن آنكه به مادر قول مساعد ميداد خداحافظي كرد. وقتي ارتباط قطع شد با چند گام بلند خود را به نزديكي رابين رساند و گفت:
- ببخشيد...
رابين به سوي كيميا برگشت و او را ديد. اريكا خود را چنان به رابين چسبانده بود كه به نظر مي رسيد انساني با دو سر در مقابل او قرار گرفته است. با اين فكر لبخندي زد . گفت:
- بفرمائين. ببخشيد كه طول كشيد.
رابين زهر خندي زد و پاسخ داد:
- به نظر من و اريكا به اندازه چشم بر هم زدن بود.
- خب به شما زيادي خوش مي گذره... درهر حال ممنونم.
رابين دستش را براي گرفتن گوشي پيش برد كه كيميا پرسيد:
- نگفتي شماره خونه ما رو چطور مي دونستي؟

رابين خنده اي كرد و گفت:
- خب شما قبل از من شماره رو گرفته بودي. من از حافظه ي گوشي استفاده كردم.
كيميا كه خود خوب مي دانست اصلاً شماره اي با گوشي رابين نگرفته به زحمت لبخندي زد و گفت:
- آه! بله حق با شماست.
رابين چند لحظه اي نگاه نافذش را به كيميا دوخت و بعد گفت:
- روز بخير دوشيزه خانم.
و با همراهش از كنار او گذشت. و اين در حالي بود كه هميلتون همچنان خيره خيره به كيميا نگاه ميكرد. كيميا با عصبانيت دستش را در هوا تكان داد و گفت:
- تو ديگه چي مي گي؟ برو ديگه... دلم نميخواست با تلفن صاحبت تماس بگيرم. فضولي؟
هميلتون در حالي كه به چشمان كيميا زل زده بود پارسي كرد و بعد به دنبال رابين دويد. كيميا زير لب غريد:
- مثل صاحبش پرروئه.
و بعد خلاف جهت آن دو حركت كرد چند گام كه پيش رفت براي لحظه اي به عقب برگشت و متأسفانه اين دقيقاً همان زماني بود كه رابين هم پشت سرش را نگاه مي كرد. چند لحظه اي از همان فاصله دور نگاهشان به يكديگر خيره ماند بعد رابين فرياد زد:
- گوش كن شرقي وحشي! بعضي از شماره ها ارزش حفظ كردن رو دارن.
لهجه ي زيباي فارسي رابين در گوش كيميا پيچيد و بر گوش دلش نشست.
ادامه دارد ...
Signature
     
  
زن

 
فصل چهارم
صداي در ناگهان كيميا را از جا پراند نگاهي به ساعت كرد نزديك يك بامداد بود دوباره چند ضربه به در خورد و صداي مهربان مادر به گوشش رسيد كه مي گفت:
- مي دونم بيداري مامان، خودت رو به خواب نزن برات چاي آوردم.
لبهايش به خنده باز شد و گفت:
- بفرمائيد سركار خانم. در بازه.
مادر با سيني اي كه دو فنجان چاي و ظرفي كه شكلات داخل آن بود وارد اتاق شد. به كيميا لبخندي زد و گفت:
- بدجنس مي خواستي در رو وا نكني.
- نه به جون مامان. راستش اول اصلاً صداي در رو نشنيدم.
- كجا سير مي كردي خانم؟
- خودمم نمي دونم... مادر يه جورايي گره خوردم.
مادر لبخند معنا داري زد و گفت:
- خب شايد اگه اوني رو كه از اون سر دنيا پاشده اومده اينجا تو رو ببينه بپذيري يه جورايي گره هات واشه.
كيميا چيني به پيشاني انداخت و زير لب غريد:
- آخه چرا حالا؟
مادر با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- چيزي گفتي؟
- نه مادر جون. لبام بيخودي تكون خورد.
- آره جون خودت. بچه گول مي زني؟
كيميا حنده بلندي سر داد و مادر دوباره گفت:
- حالا بيا چائيت رو بخور تا سرد نشده.
كيميا رو به روي مادر نشست و در حالي كه فنجانش را بر مي داشت گفت:
- چي از جون من مي خواي مامان؟... مي خواي زير زبون منو بكشي؟
- تو زير زبون درازت انقدر حرف قايم كردي كه به اين سادگي آدم به نتيجه نمي رسه.
كيميا حبه قند كوچكي در دهانش گذاشت و در حالي كه چايش را مزه مزه مي كرد باخنده گفت:
- مامان كوتاه بيا.
- تا نگي تو اون مخ كوچيكت چي مي گذره كوتاه نمي يام... مثلاً بگو ببينم از سر شب تا حالا نشستي جلوي اين پنجره چه كار مي كني؟
- فكر مادر جون، فكر.
- به چي عزيز دلم كه اينقدر ذهنت رو مشغول كرده؟
- به هيچي.
- هيچي اينقدر وقت مي گيره، همه چي چقدر زمان مي خواد؟
كيميا چنان به خنده افتاد كه چاي به حلقش پريد و به شدت به سرفه افتاد مادر به سرعت چند ضربه به پشت او زد و گفت:
- خدا مرگم بده بچه ام رو چشم كردم.
كيميا كه به زحمت سرفه اش را مهار مي كرد پرسيد:
- چشم كردي؟
- آره مامان سر شب برات شام آوردم گفتم ايندفعه كه اومدي ماشاالله خيلي رو آوردي. بيخود نيست كه خاطر خواهات تو سراسر دنيا سينه چاك مي كنن.
كيميا لبخندي زد و از جا بر خاست پشت به مادر و رو به پنجره ايستاد و پرسيد:
- شما امشب خواب نداري؟
- تو چي؟
- من آخه يه مهمون تو اتاقم دارم وگرنه الان خوابيده بودم.
مادر پشت سر كيميا ايستاد. شانه اش را با دستهاي مهربانش فشرد و گفت:
- تو كه راست مي گي.
كيميا رو به مادر برگشت لبخندي زد و گفت:
- نگراني شما بي جهته. من حالم كاملاً خوبه. دلواپس من نباشيد.
- مي خوام نباشم، ولي مگه مي شه؟ اين دل وامونده از اون روزي كه تو به دنيا اومدي رنگ آرامش به خودش نديده. خدا ايشاا... بهت يه دختر بده تا بفهمي مادر خوب بودن يعني چي؟
- مامان! شما قبل از اين كه منو داشته باشيد اينو مي دونستيد؟
- نه عزيزم. منم مثل تو هيچ وقت نمي فهميدم مادرم به خاطر من چي مي كشه. مادر از چشماي دخترش مي خونه چه غصه اي تو دلشه. غصه يك گرمي تو دل تو، به اندازه يك تُن روي دوش من سنگيني مي كنه. روشني چراغ اتاق تو، خواب رو از چشمهاي من مي دزده. من تو اتاقم صداي قدمهاي سرگردان تو رو خيلي راحت مي شنوم. كيميا به من بگو مادر، بگو و راحتم كن. آخه درد توچيه؟
كيميا كه تحت تأثير حرفهاي مادر قرار گرفته بود، بي آنكه پاسخي دهد خود را در آغوش مادر انداخت و با صداي بلند شروع به گريه كرد.
مادر دستي روي موهاي سياهش كشيد و گفت:
- گريه كن عزيزم. بذار سبك بشي.
كيميا چند دقيقه اي در آغوش مادر گريه كرد. بعد سرش را بالا آورد و به چشمان مهربان مادر نگاه كرد و گفت:
- كاش مي تونستم يه جوري اين همه محبت شما رو جبران كنم.
- مي توني عزيزم، مي توني.
- چطوري؟ جونم رو بدم كافيه.
- جونت مال خودت و هميشه سلامت باشی عزيز دلم. تو اگه شادي منو مي خواي اين همه خودت رو اذيت نكن. اين يه خواستگاري ساده ست. خواستي مي گي آره، نخواستي مي گي نه.
كيميا مستقيماً به چشمان مادر نگاه كرد و بعد گفت:
- كاش اينطوري بود كه شما مي گيد، ولي خودتون بهتر مي دونيد كه قضيه به اين سادگي هم نيست. من دارم لاي اين منگنه له مي شم.
- مگه من مي ذارم؟ يه بار گذاشتم پشيمونم. اين بار ديگه نه. دختر من، اون كاري رو مي كنه كه دلش مي خواد.
كيميا سرش را پايين انداخت و قدر شناسانه گفت:
- متشكر مادر، به خاطر همه چيز.
مادر به طرف ميز برگشت. سيني فنجانهاي خالي را برداشت و گفت:
- خيلي خب عزيزم، مي دونم كه ترجيح مي دي تنها باشي، ولي راستش دلم طاقت نياورد گفتم يه سري بهت بزنم. حالا من مي رم تا تو فكرات رو بكني، ولي خيلي به خودت فشار نيار حالا حالا ها وقت داري. به نظر من اگه استراحت كني بهتره، تو خيلي فرصت داري.
كيميا لبخندي زد و از مادر تشكر كرد. و وقتي او را تا دم در مشايعت مي كرد گفت:
- شما هيچ مي دوني كه من بهترين مادر دنيا رو دارم؟
مادر گونه كيميا را نيشگون آرامي گرفت و گفت:
- زبون نريخته هم عزيزي پدر سوخته... برو استراحت كن.
كيميا در اتاق را پشت سر مادر بست و به طرف تختش رفت. روي تخت دراز كشيد و سعي كرد بخوابد، اما گويا خواب تنها بهانه اي براي مرور خاطراتش بود،چرا كه به محض آنكه چشمانش را روي هم مي گذاشت باز لحظه لحظه روزهايش در پاريس مقابل چشمانش جان مي گرفت. ياد روزهايي كه شايد خودش هم نمي توانست تصور كند كه بهترين روزهاي زندگيش تلقي شوند.
خوب به خاطر داشت در آن روزها در اوقاتي كه حجم درسهايش كمتر بود دو سه مرتبه پياپي براي ديدن فؤاد به آدرسي كه مادر داده بود رفت، ولي هر بار دست خالي برگشته بود و كيميا ناچار آدرس خوابگاه و دانشگاهش را به دوستان فؤاد داده بود.
آن روز وقتي از در دانشگاه خارج شد مرد جواني مقابلش ايستاد و خيره خيره نگاهش كرد. كيميا لحظه اي به پوست قهوه اي و چشم و ابروي سياه رنگ مرد خيره شد و بعد بي اختيار لبخند زد.
مرد كه با ديدن لبخند كيميا جرأت يافته بود قدمي به جلو برداشت و با لهجه عربي، اما به فرانسه پرسيد:
- شما كيميا خانم هستيد؟
لبخند كيميا عميق تر شد و گفت:
- با اين حساب شما هم آقا فؤاد هستيد، نه؟ چطور منو شناختيد؟
- عكس شما رو توي آلبوم پريسا ديده بودم. رفتم خوابگاه گفتند ساعت چهار كلاستون تموم ميشه. گفتم بيام دانشگاه منتظرتون وايستم.
- خيلي كه معطل نشديد؟
- نه، زياد نه... خب اگه دوست داشته باشيد مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم و بيشتر صحبت كنيم.
كيميا با خرسندي سري تكان داد و گفت:
- كاملاً موافقم.
و بعد به همراه فؤاد به راه افتاد.
فؤاد 28 ساله بود. متولد قاهره و مسلماني روشنفكر و آن طور كه خودش مي گفت پريسا را براي اولين بار در امارات ديده بود. آن هم در يك سفر سياحتي. او در رشته اقتصاد و در سال سوم درس مي خواند و قرار بود بعد از اتمام تحصيلاتش به ايران برود.
آنها ساعتها با هم قدم زدند و صحبت كردند. فؤاد كيميا را به صرف قهوه اي دعوت كرد و پس از آن او را به خوابگاه رساند و برگشت. زيرا خودش همراه دوستانش در يك آپارتمان استيجاري زندگي ميكردند.
وقتي وارد ساختمان خوابگاه شد طبق معمول اولين كسي را كه ديد الين بود كه مسلماً قصد خروج داشت.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- كجا عازميد خانم؟
- با ديويد شام ميريم بيرون.
- خوبه، خوش بگذره. پس من مزاحمت نميشم.
اما همين كه كيميا قصد رفتن كرد الين باخنده گفت:
- خبراي تازه اي به دستم رسيده.
- از كدوم خبر گذاري؟
- از يه خبرگذاري خيلي معتبر.
- راجع به كدوم بيچاره هست؟
- راجع به خودت.
- من؟!
- آره شنيدم با آدماي پر رنگ مي گردي.
- چي؟
- هيچي، گفتم شنيدم با آدماي پر رنگ ميگردي.
- اين چرنديات چيه كه مي گي؟
- ببين من امروز بعد از ظهر دنبالت مي گشتم، از رابين سراغت رو گرفتم گفت با يه پسر پر رنگ رفتي هواخوري.
كيميا خنده بلندي سر داد و با خود انديشيد، )) بايد فكر مي كردم اين كلمات قصار مال رابينه، پسر پررنگ!(( بعد رو به الين كرد و گفت:
- آره يكي از آشناها بود... ولي اين پسره براي چي منو تعقيب مي كنه؟
- اون تو رو تعقيب نكرده فقط جلوي دانشگاه ديده كه با اون آقا به گردش رفتي.
- خيلي خب، قبول كردم. تا ديرت نشده برو.
الين دهانش را كج كرد و گت:
- خيلي خب رفتم
بعد چند قدم به طرف در برداشت و دوباره برگشت و گفت:
- راستي تو نمياي.
- نه، متشكرم بايد يه كم استراحت كنم.
- باور كن ما خوشحال مي شيم.
- مي دونم ولي خيلي خسته ام. حالا برو ديگه.
الين دوباره به راه افتاد. اما كيميا همچنان بر جاي خود ايستاده بود، چون حتم داشت او باز هم برميگردد و همينطور هم شد. او چند گام ديگر برداشت و دوباره به سوي كيميا چرخيد. وقتي كيميا را همچنان بر جاي خود ثابت ديد با تعجب گفت:
- تو چرا وايستادي؟!
- چون مي دونستم بر ميگردي، نمي خواستم دنبالم بدويي.
الين خنديد و گفت:
- تو واقعاً باهوشي.
- مرسي. حالا چي مي خواي بگي؟
- ... اوم...
- دختر! ديويد رفت، زود باش.
- مي خواستم بگم رابين بدجوري اسير اين دختره شده.
- خب به من چه ربطي داره؟
- اين روزها همش با هم اند.
- خب به تو چه ربطي داره؟
- فكر مي كني رابين بهش قول ازدواج داده؟

كيميا لحظه اي سكوت كرد و الين گفت:
- لابد الان ميگي به ما چه ربطي داره؟
- دقيقاً.
- كيميا، تو واقعاً مي خواي بذاري اين دختره ي مسخره رابين رو از چنگت در آره؟
كيميا پوزخندي زد و گفت:
- مگه رابين تو چنگ من بوده كه اون بخواد از چنگم در بياره؟
- نه، ولي هر چي اون دختره به رابين نزديكتر بشه رابين از تو دورتر مي شه.
- خب بشه.
الين كه از بي تفاوتي بيش از اندازه كيميا تعجب كرده بود گفت:
- گرچه مطمئنم خيلي راست نمي گي، ولي وظيفه ام بود بهت بگم.
- خب حالا كه گفتي مي توني بري.
الين كه حالا كم كم عصبي مي شد با عصبانيت گفت:
- اصلاً به جهنم! حقت همينه كه رابين بسپاردت دست سگهاي هاري مثل مايكل.
با شنيدن نام مايكل كيميا باز در وجود خود احساس چندش كرد. حالا خوب مي دانست كه در ماههاي گذشته مايكل تنها به خاطر رابين او را راحت گذارده بود. ولي اين روزها بارها و بارها نگاههاي وحشتناك و نافذ او را ديده بود كه تا مغز استخوانش نفوذ ميكرد.
سعي كرد حالتي طبيعي به خود بگيرد بنابراين گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم، من هيچ احتياجي به حمايت رابين ندارم. مايكل هم هيچ غلطي نمي تونه بكنه. حالا ديگه برو.
الين ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بي هيچ حرف ديگري رفت و او را كه غرق در افكار مبهم خود بود تنها گذارد.
***
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ادامه فصل چهارم
هرچه به آغاز سال نو نزديكتر مي شدند جنب و جوش بچه ها بيشتر مي شد. آنچه مسلم بود آنها قصد داشتند جشن مفصلي به راه بياندازند، كه براي كيميا هيچ اهميتي نداشت. آن روز بعد از ظهر كمي ديرتر از معمول از دانشكده خارج شد.
غروب سردي بود و سوز عجيبي مي آمد. اما بارشي در كار نبود. سرماي خشك و سوزنده تا مغز استخوانش نفوذ كرد. هنوز چند قدم نرفته بود كه صداي آشنايي او رابه نام خواند.
- صبر كنيد مادموازل.
ايستاد و به عقب برگشت و رابين را در چند قدمي خود ديد.
- عصر بخير.
- عصر بخير، با من كاري داشتي؟
- مي دوني امروز يه نفر اومده بود دنبالت. من فكر كردم رفتي، گفتم رفته.
- كي؟
- فكر كنم آلن دلن يا شايدم پسرش.
- آلن دلن با من چيكار داشت؟
- من چه مي دونم! شايد مي خواست بهت پيشنهاد بازي تو يكي از فيلمهاش رو بده.
- من وقت براي شوخيهاي بي مزه ي شما ندارم. چه كسي با من كار داشت؟
رابين خونسردانه شانه بالا انداخت و گفت:
- مي دوني دوشيزه خانم، تو حسابي منو تو دردسر انداختي. آخه محض رضاي خدا انگشت رو كسي مي ذاشتي كه من بيچاره از پس رقابت باهاش بربيام... ببينم اين پسره رو كره مريخ سفارش دادي؟
كيميا كه ديگر كلافه شده بود با عصبانيت گفت:
- راجع به كي حرف مي زني؟
- بابا همين پسر پر رنگه كه همش مياد دنبالت.
- آه فؤاد... چطور از تو سراغ منو گرفت؟
- از من سراغ شما رو نگرفت،من ديدم داره تو محوطه دانشگاه سرگردون مي گرده ازش پرسيدم با كي كار داره، اونم گفت. منم فكر كردم رفتي خوابگاه.
- خيلي خب مرسي.
رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد وكيميا بي آنكه حرفي بزند راه افتاد. رابين نيز به ناچار با چند گام بلند خود را به او رساند و گفت:
- صبر كن.
- ديگه چيه؟
- مي خواي برسونمت؟ دير وقته.
- نه، نيازي نيست دلم نمي خواد كسي منو توي ماشين تو ببينه.
رابين ناگهان بر آشفت و گفت:
- مگه ماشين من چه ايرادي داره؟
- اين ديگه به خودم مربوطه... گفتم مي خوام تنها برم.
- ولي من نمي خوام بذارم.
كيميا يك گام به طرف رابين برداشت و با لحني تهديد آميز گفت:
- اگه فقط يك قدم ديگه پشت سر من بياي مجبور مي شم پليس رو خبر كنم.
رابين چند لحظه اي ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- خيلي خب اين آخرين پيشنهادي بود كه بهت كردم. تو خيال كردي چي هستي؟ تو هم يه زني مثل همه زنهاي ديگه، فقط بد اخلاق تر از بقيه.
من مثل تو زياد ديدم، زياد دارم و زياد هم دور و برمه.
- اگه اينطوره چرا دست از سر من بر نمي داري؟
رابين پوزخندي زد و گفت:
- دست من اگر هم بود فقط براي يك هفته رو سر تو مي موند.
چشمان سياه رنگ كيميا از برق خشم جلا بخشيد و با عصبانيت گفت:
- تو خيلي هرزه و پستي.
- گوش كن دختر شرقي من از اين پارسائي هاي شرقي زياد ديدم. دختراي ژاپني، دختراي هندي، دختراي عرب و حتي دختراي ايراني. بهت قول مي دم اين ادا اطوارها حتي يك سال هم دووم نياره.
- اين به خودم ربط داره آقا.
- باشه، هر كاري دلت مي خواد بكن. ولي فقط يه جمله به من بگو... اون پسره... گفتي اسمش چي بود؟... آهان فؤاد چه امتيازي نسبت به من داره كه براي اولين بار اونو انتخاب كردي؟
كيميا با عصبانيت فرياد كشيد:
- اون پسر، شوهر دوست منه و هيچ ارتباطي بين ما وجود نداره.
رابين باز همان پوزخند مسخره را زد و گفت:
- حتماً انتظار داري باور كنم؟ تو داري ميري خوابگاه يا آپارتمان اون پسره؟
- به تو هيچ ربطي نداره. برو گمشو.
و بعد شروع به دويدن كرد در حالي كه صداي رابين را مي شنيد كه فرياد مي كشيد:
- خوش بگذره خانم.
بغضش تركيد و همچنان كه مي دويد به شدت به گريه افتاد. به پيچ خيابان كه رسيد احساس كرد ديگر نمي تواند ادامه دهد، به ديوار تكيه داد و در حالي كه به شدت نفس نفس مي زد سعي كرد گريه اش را مهار كند. هنوز نفسش كاملاً بالا نيامده بود كه صداي پاي چند نفر در كوچه پيچيد. فوراً اشكهايش را پاك كرد و سعي كرد ظاهرش را عادي كند، اما درست در همان لحظه كه مي خواست صاف بايستد چشمش به صورت كريه مايكل افتاد كه با آن چشمان دريده خيره خيره نگاهش ميكرد.
فوراً به راه افتاد.
مايكل دنبالش دويد و گفت:
- صبر كن خانم كوچولو. مشكلي پيش اومده؟

كيميا بي آنكه بايستد پاسخ داد:
- نه، لطفاً تنهام بذار.
اما مايكل با سماجت او را تعقيب كرد و دوباره گفت:
- گوش كن عروسك قشنگ من مي تونم آرومت كنم، البته با راههاي مخصوص خودم.
كيميا بي آنكه نگاهش كند پاسخ داد:
- ازت متنفرم.
مايكل با يك حركت ناگهاني بازويش را كشيد و او را به سمت خود برگرداند و در حالي كه فشار دستش تا استخوان بازوي كيميا پيش رفته بود با خنده اي چندش آور گفت:
- ببينم از اين كه رابين ولت كرده و رفته سراغ اون مانكن خوش اندام سوئدي عصباني هستي؟
كيميا در حالي كه سعي مي كرد بازويش را از دست مايكل بيرون بكشد، با عصبانيت گفت:
- به تو هيچ ارتباطي نداره.
- گوش كن كوچولو، من به اندازه رابين براي بدست آوردن چيزي كه مي خوام حوصله ندارم، پس بهتره منو عصباني نكني وگرنه بد مي بيني.
كيميا با يك حركت ناگهاني بازويش را از ميان پنجه ي استخواني مايكل بيرون كشيد و در حالي با وحشت به دوستان مايكل كه با فاصله ي اندكي از آن دو ايستاده بودند نگاه مي كرد با خشم گفت:
- بهتره به اندازه دهنت حرف بزني وگرنه مجبور ميشم دندونات رو خرد كنم.
و بعد با سرعت از او فاصله گرفت در حالي كه صداي خنده دسته جمعي دوستان مايكل را مي شنيد و صداي فرياد او را كه با خشم به زبان انگليسي جمله اي را ادا مي كرد كه كيميا از تفهيم معناي آن عاجز بود، ولي با خود انديشيد كه حتماً يك ناسزاي آمريكائيست.
***
سه روز متوالي باران و آسمان پر ابر و تيره، كيميا را به شدت دلتنگ كرده بود خصوصاً آن كه مي دانست رابين به همراه مانكن زيبايش به مارسي رفته تا تعطيلات آخر هفته را خوش بگذراند.
كيميا احساس مي كرد به اندازه روزهايي كه تازه با اردلان متاركه كرده بود تنها و بي كس است. دلش براي تنها يك ربع گفتگو اما به زبان فارسي لك زده بود.احساس شديد بي پناهي و يأس او را بي هدف به خيابانهاي خيس پاريس مي كشاند و چون هميشه در كناره سن به قدم زدن وا ميداشت آن غروب دلگير نيز چون غروبهاي ديگر صرف قدم زدن در كناره ي سن شد. حتي خودش هم نفهميد كه چگونه به طور ناگهاني مقابل كليساي مشهور نتردام قرار گرفت.
دو قطره اشك از چشمانش به روي گونه سر خورد و به نظرش رسيد كه تنهايي و غربت كاريموتو كوژپشت نتردام بغض سر خورده اش را آشكار نموده. دلش مي خواست او اكنون هم در اين كليسا بود تا تنهاييشان را با هم تقسيم مي كردند. بي اختيار قدم به درون كليسا گذارد و آهسته آهسته پيش رفت. تمام در و ديوار كليسا با نقاشيهاي زيبايي از مسيح و مادرش مريم مقدس زينت يافته بود و كيميا در همه جا پاكي و معصوميت نگاه مسيح را در وجود خسته و دل آزرده خود احساس مي كرد.
خيره خيره به گوشه اي از كليسا كه شمع هاي افروخته جلايي زيبا به آن بخشيده بود نگاه كرد. بي آن كه بخواهد پاهايش او را به شمعها نزديك و نزديك تر كردند و دو نفر با لبخند دو شمع بلند را به دستش دادند، كيميا به زحمت لبخند زد و بي جهت با تمام كساني كه درون كليسا بودند احساس يگانگي كرد و به آرامي شمع ها را روشن نمود. در حالي كه دقيقاً نميدانست چه آرزويي بايد بكند. بعد روي يكي از نيمكت ها نشست و در حالي كه به چهره ي مظلوم و معصوم مسيح خيره گشته بود به بغضش اجازه خودنمايي داد.
وقتي از كليسا خارج شد احساس سبكي خاصي مي كرد. گويا بار سنگيني را از روي دوشش ميكشيد، به مسيح سپرده بود و حالا احساس راحتي مي كرد. چقدر كليسا و مسجد به هم نزديك بودند و اين چيزي بود كه هرگز پيش از اين كيميا آن را احساس نكرده بود. از كليسا يكراست به باغ بزرگ لوكزامبورگ رفت كه در آن سرما و هواي باراني از هر وقت ديگري خالي تر مي نمود. آرامش پارك آرامشي خاص به وجودش بخشيد ساعتي روي يك نيمكت با آسودگي نشست و بعد چون با تاريك شدن هوا از درجه حرارت آن هم به شدت كاسته شده بود ناچار پارك را ترك كرد و به خوابگاه برگشت.
وقتي در اتاق لباسهايش را عوض مي كرد صداي در، در گوشش پيچيد به سرعت لباس پوشيد و در را باز كرد پشت در الين ايستاده بود، تنها كسي كه گاه گاه كيميا انتظارش را مي كشيد. به محض ديدن كيميا با لهجه اي بسيار مضحك و به زحمت به زبان فارسي گفت:
- سل لام.
كيميا با تلاش بسيار جلوي خنده اش را گرفت و پاسخ داد:
- سلام.
الين باز با همان فرانسه افتضاحش گفت:
- درست گفتم؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- البته. عالي بود. از كجا ياد گرفتي؟
- رابين يادم داد و گفت هر وقت مي خواي لبخند كيميا رو ببيني بهش بگو، سللام.
كيميا باز خنديد و كنجكاوانه و ناگهاني پرسيد:
- مگه رابين برگشته؟
الين لبخند پر شيطنتي زد و گفت:
- الان كه نگفت، قبلاً گفته بود.
كيميا نااميدانه سر تكان داد و گفت:
- اوهوم، فهميدم.
الين باز خنديد و خونسردانه گفت:
- چرا برگشته.
كيميا كه در عالم خود سير مي كرد با تعجب گفت:
- كي برگشته؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- همون كه سراغشو گرفتي.
- رابين؟!
- آره ديگه/
كيميا بي اختيار لبخندي زد و الين با شيطنت گفت:
- يادم باشه به رابين بگم غير از اون كلمه اي كه يادم داده يك كلمه ديگه هم لبخند روي لبهاي كيميا مي ياره.
كيميا پرسشگرانه به الين نگاه كرد و الين گفت:
- رابين.
كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- تو خودت هم مي دوني كه اين واقعيت نداره.
الين شانه هايش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- راستش خيلي هم مطمئن نيستم... به هرحال من نيومدم اينجا كه با تو بحث كنم. اومدم بپرسم اول اين كه كجا رفته بودي؟ دوم اين كه چرا اينقدر دير اومدي؟ وسوم اينكه شام خوردي يا نه؟ و چهارم اينكه اگر شام نخوردي من يه شام دو نفره آماده كردم بيا به اتاق من.
كيميا لبخندي صميمانه زد و گفت:
- اول اين كه تو دوست خيلي خوبي هستي.
دوم اين كه چون حال ندارم به همه ي سؤالات جواب بدم، فقط به آخري جواب مي دم. دعوتت رو ميپذيرم.
الين با رضايت لبخندي زد و گفت:
- پس بزن بريم.
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا در اتاقش را بست و همراه الين به راه افتاد. به محض ورود نگاهي به دور و برش كرد و به الين گفت:
- تو واقعاً دختر نامرتبي هستي. تو اين اتاق چه خبره؟
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- باوركن كه منم اگه مثل تو حوصله داشتم كه تو يه اتاق تك و تنها بشينم، حتماً مرتبش مي كردم. ولي راستش من اصلاً حوصله ي تو اتاق حبس شدن رو ندارم.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- حالا تو مطمئني تو اين هرج و مرج مي شه ميز شام رو پيدا كرد؟
و بعد شروع به جمع كردن لباسهاي الين از گوشه و كنار اتاق كرد. الين با ديدن اين صحنه به سرعت به سويش آمد و گفت:
- باور كن تو رو نياوردم اينجا اتاقم رو مرتب كني. بگير بشين شام آماده است.
- هيچ عيبي نداره تا تو ميز رو بچيني من يه كم اينجاها رو جمع مي كنم.
الين در حال چيدن ميز رو به كيميا كرد و گفت:
- مي دوني كيميا، رابين هميشه مي گه زنهاي شرقي منظم ترين زنهاي دنيان و مردهاشون برعكس.
كيميا كه از تعبير رابين به خنده افتاده بود با سر تأئيد كرد و توضيح داد:
- نه، باور كن مردها هم نامرتب نيستند،مگه اين كه زن داشته باشند. در اون صورت همه كارهاشون رو براي زنهاشون مي ذارند.
الين چند لحظه اي دست از كار كشيد خيره خيره به كيميا نگاه كرد و گفت:
- ولي اين خيلي خودخواهيه... زنها چه كار ميكنند؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي، با علاقه وافر كارهاي شوهرشون رو انجام مي دن.
الين ناباورانه شانه بالا انداخت و بعد گفت:
- ديگه بسه، بيا غذا حاضره.
كيميا به طرف ميز آمد و تشكر كنان نشست. نگاهي به ميز غذاي ساده ي الين كرد و قطعه اي نان از توي سبد برداشت.
الين خنده اي كرد و گفت:
- معذرت مي خوام كيميا ، من واقعاً حوصله ي تو رو در چيدن ميز ندارم.
- همينطوري هم خيلي خوبه.
- پس شروع كن.
وقتي هر دو شروع مشغول شدند الين آهستهگفت:
- يه خواهشي بكنم رد نمي كني؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- تا خواهشت چي باشه؟
الين حالت بچه هاي لوس را به خود گرفت و گفت:
- مياي بعد از شام يه كم قدم بزنيم؟
كيميا نگاهي عميق به او كرد ولي نتوانست منظورش را بفهمد بنابراين پرسيد:
- براي چي قدم بزنيم؟
- ببين آسمون حسابي صاف شده. هوا جون مي ده براي قدم زدن.
- تو اين سرما؟
- خب آره، مهم اينه كه بارون نمياد.
- خب كجا بريم؟
- بريم شانزليزه قهوه بخوريم. قبوله؟
- گنج پيدا كردي؟
- كيميا خواهش مي كنم.
- خيلي خب، باشه مي ريم.
الين با ناباوري به كيميا نگاه كرد و گفت:
- واقعاً مي ريم؟
- خب آره.
- خيلي خوب شد. مرسي.
باتوجه به تصميمي كه گرفته بودند ناچار شدند غذايشان را كمي زودتر از حدمعمول صرف كنند و پس از شام، كيميا بلافاصله براي پوشيدن لباس به اتاق خود رفت. هنوز كاملاً آماده نشده بود كه الين به سراغش آمد كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- خيلي زرنگ شدي. خبريه؟
- نه چه خبري؟ فقط گفتم يه كم زودتر بريم بهتره.
كيميا با سرعت لباس پوشيد و همراه الين به راه افتاد. به خواست الين خيلي زود با تاكسي خود را به خيابان شانزه ليزه رساندند. خيابان ناآرام و هميشه بيدار پاريس يكي از همان شبهاي زيباي هميشگي خود را در پرتو نور چراغهاي رنگارنگ رستورانها مي گذراند و مردم بي توجه به سرماي هوا و با استفاده از يك شب مهتابي ميزهاي خارج از رستورانها را اشغال كرده بودند.
كيميا نگاهي به الين كرد و گفت:
- خب حالا كجا بريم؟
الين لبخندي زد و گفت:
- دنبالم بيا خانم.
كيميا با خنده پاسخ داد:
- رستوراني رو انتخاب كن كه از پس صورت حسابش بربيايم.
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- غصه نخور. فكر اونجاشم كردم.
كيميا شانه بالا انداخت و گفت:
- خيلي خب ببينم چي كار مي كني.
چند لحظه بعد الين يكي از مجلل ترين رستورانها را انتخاب كرد و كيميا را به دنبال خود به داخل كشيد.
كيميا نگاهي به دور و برش كرد و گفت:
- نخير. مثل اينكه راستي راستي گنج پيداكردي.
الين خنده اي كرد و روي يك ميز چهار نفره در نقطه اي خلوت تر از رستوران نشست. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- مگه كارت رزرو رو روي ميز نمي بيني؟
الين با آرنج به پهلوي كيميا زد و گفت:
- اي بابا حالا فرض كن براي ما رزرو شده.
وبعد كارت رزرو را از روي ميز برداشت. كيميا كه از كار الين هم تعجب كرده بود و هم خنده اش گرفته بود تنها سر تكان داد. چند لحظه بعد گارسون بسيار مرتبي سر ميزشان آمد و بعد از آن كه اسم الين را بر زبان راند منوي رستوران را در اختيار آنها گذاشت.
كيميا با تعجب نگاهي به الين كرد و گفت:
- خيلي مشهور شدي!
الين با شيطنت سر تكان داد و گفت:
- سفارش بده ديگه.
كيميا بي آنكه نگاهي به ليست بيندازد گفت:
- مثل هميشه، يه قهوه.
- و لابد اسپرسو؟
- خودت كه مي دوني ديگه چرا مي پرسي؟
الين سري تكان داد و پاسخ داد:
- لااقل آب معدني بخور. اين كه ديگه اشكالي نداره يا ليمونات.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- نه متشكرم همون كه گفتم كافيه.
- من قول مي دم اگه تو از مشروبات الكلي هم استفاده كني، من به هيچ كس نگم.
كيميا خنده بلندي كرد و گفت:
- از رازداريت متشكرم. ولي من همون قهوه رو ترجيح مي دم.
الين براي خود هم سفارشاتي داد و گارسون چند لحظه بعد با سيني سفارشات برگشت.
كيميا در حالي كه قهوه اش را شيرين مي كرد، احساس كرد الين منتظر كسي است و گاه گاه به اطراف سرك مي كشد براي همين پرسيد:
- تو منتظر كسي هستي؟
الين كمي دستپاچه شده بود و پاسخ داد:
- تو چرا اينطور فكر كردي؟
- همينطوري، فقط به نظرم رسيد.
الين با آسودگي خود را روي صندلي ولو كرد و در حالي كه گيلاسش را پر مي كرد به كيميا لبخند زد. چند لحظه بعد با صداي تقريباً بلندي گفت:
- هي كيميا اونجا رو نگاه كن.
كيميا بي آنكه حركتي كند گفت:
- چه خبره؟
- ببين كي اومده.
- مثلاً كي؟ رئيس جمهور؟
- نه كاملاً.
- منظورت چيه، نه كاملاً؟
- مي دوني كي اينجاست؟
- كي؟
الين كمي صدايش را پايين آورد و گفت:
- رابين.
كيميا بي آنكه بخواهد تكان سختي خورد كه حتي الين هم متوجه آن شد. بعد بي آنكه به عقب نگاه كند دستپاچه گفت:
- سرت رو بنداز پائين. نمي خوام ما رو اينجا ببينه... اون دختره هم همراشه؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- چطور سراغ اونو مي گيري؟
- من سراغش رو نگرفتم. فقط پرسيدم همراهش هست يا نه.
- نه ظاهراً تنهاست.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- تنهاست؟!
- فعلاً كه تنهاست.
- نشست؟
- نه فكر مي كنم داره دنبال كسي مي گرده.
كيميا لبخند تمسخر آميزي زد و پاسخ داد:
- لابد دنبال مانكنش مي گرده. قصد داره چيزي رو پرو كنه.
- گمون نكنم. اونا تا همين يك ساعت پيش كه از مارسي برگشتن با هم بودند.
كيميا شانه بالا انداخت و گفت:
- اصلاً به من و تو چه ربطي داره؟ نوشيدنيت رو بخور.
و بعد سرش را پائين انداخت و خود را با هم زدن قهوه مشغول كرد. هنوز لحظه اي نگذشته بود كه الين ناگهان از جا برخاست و گفت:
- واي خداي من! ديويد همراهشه.
و قبل از آنكه كيميا فرصت پاسخ بيابد به طرف آن دو دويد.
كيميا به ناچار سر برگرداند و ديويد و رابين را ديد كه دوشادوش هم به سوي ميز آنها مي آمدند. با بي ميلي از جا برخاست و به هر دو شب بخير گفت. رابين چند لحظه اي به چهره ي كيميا خيره شد و بعد گفت:
- فكر مي كنم مزاحمتون شديم نه؟ يا شايدم منتظر كسي بودين؟
كيميا با بي حوصلگي سر تكان داد و پاسخ داد:
- نه من كه منتظر كسي نيستم.
الين كه نمي خواست چون هميشه بحث بين آن دو بالا بگيرد با لبخند پرسيد:
- خب رابين، مارسي خوش گذشت؟
رابين در حالي كه نگاه خيره اش را از روي كيميا بر نمي داشت پاسخ داد:
- همه چيز خوب بود خصوصاً همسفرم.
كيميا بي توجه به رابين به ديويد گفت:
- شما خيلي خوب الين رو رديابي مي كنيد.
ديويد مؤدبانه لبخند زد و پاسخ داد:
- و مزاحم شما مي شيم.
كيميا سري تكان داد و گفت:
- اصلاً اينطور نيست. از ديدن شما خوشحالم.
رابين ميان حرفش پريد و گفت:
- از ديدن من چي؟ خوشحال شدي؟
كيميا شانه بالا انداخت و به راحتي پاسخ داد:
- نه.
رابين چند لحظه اي با خشم به كيميا نگاه كرد و بعد در حالي كه سيگارش را روشن ميكرد به گارسون اشاره كرد. گارسون خيلي زود سر ميز حاضر شد و در كمتر ازچند ثانيه ميز مملو از بطريهاي رنگارنگ شد. كيميا حتي يك جمله هم با رابين صحبت نمي كرد. مخاطب تمام جملات او ديويد و الين بودند و رابين به طرز عجيبي ساكت شده بود و تنها به پر كردن گيلاس هايش اكتفا مي نمود.
بالاخره سكوت عميق رابين با پاسخي كه به سؤال الين داد شكسته شد اما باز هم سكوت كرد و سكوتش چنان سنگين بود كه حتي به كيميا نيز فشار مي آورد و او را عصبي مي كرد. بنابراين به طعنه گفت:
- زبونت رو مارسي جا گذاشتي يا توي كيف همسفرت؟
همين یك جمله ي كوتاه و پر كنايه كافي بود تا رابين يك بار ديگر آن بي تفاوتي ذاتي خود را بروز دهد و بي اعتنا پاسخ داد:
- شايد اشتباهاً با لباسهاي... اريكا رفته تو چمدون.
گونه هاي كيميا به سرعت حرارت گرفت و گلگون شد. چند لحظه اي سكوت برقرار شد و رابين كه مسلماً از شرم دخترانه كيميا لذت مي برد با سماجت دوباره گفت:
- مياي بريم نشونت بدم؟
كيميا چشم غره اي به او رفت و روي صندليش تكان خورد.
رابين ناگهان دستپاچه گفت:
- نه صبر كن. ديگه از اين حرفا نمي زنم. بشين نرو.
گرچه كيميا قصد برخاستن نداشت اما چنان وانمود كرد كه قصد نشستن كرده است. چند لحظه بعد ديويد به آرامي چيزي به رابين گفت و او سر تكان داد و بعد به الينا شاره اي كرد. الين نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- اگر اشكالي نداره منو ديويد كمي تو هواي آزاد قدم بزنيم.
كيميا كه در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود به ناچار موافقت كرد ، ولي وقتي الين از جا بر مي خاست آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- زود برگرد.
و الين دوباره پشت سر هم سر تكان داد و گفت:
- حتماً.
ديويد به كيميا شب بخيري گفت و در حالي كه دست الين دور بازويش حلقه شده بود از رستوران خارج شد.
با رفتن آنها سكوتي سنگين بر ميز حاكم گشت. چند لحظه بعد رابين گارسون را صدا كرد و كيميا به تصور آن كه رابين قصد پرداخت صورت حساب را دارد ، كيف پولش را آماده نمود. اما گارسون با يك گيلاس تميز برگشت و آن را روي ميز گذاشت و رفت. رابين بطري پرنو را از روي ميز برداشت و گيلاس تازه را از آن پر كرد. بعد آن را كنار دست كيميا روي ميز قرار داد و گفت:
- امتحانش ضرر نداره.
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا پاسخي نداد اما هيچ حركتي هم براي برداشتن گيلاس نكرد. باز همان سكوت آزاردهنده و كشدار.
كيميا خميازه ي بلندي كشيد و چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. رابين براي اولين بار نگاهي مهربان به چهره ي كيميا كرد و گفت:
- خوابت مياد؟
كيميا آرام سر تكان داد.
- مجبور نيستي شبها انقدر درس بخوني. تو به هر حال با بهترين درجه مدرك مي گيري.
كيميا نيمچه لبخندي زد و پاسخي نداد. رابين كمي به طرفش خم شد و گفت:
- از دستم عصباني هستي؟
كيميا از گوشه چشم نگاهي به آبي آرام و منتظر چشمانش كرد و پاسخ داد:
- چطور بايد بهت تفهيم كنم كه نه خودت و نه كارات برام اهميتي نداره.
رابين مستقيماً به چشمان كيميا نگاه كرد و كيميا نيز براي اولين بار به خود جرأت داد و به چشمان او خيره شد. براي نخستين بار طوفاني شدن يك درياي آرام رادر عرض كمتر از چند ثانيه به تماشا نشست. لبهاي رابين لحظه اي جنبيد ولي برخلاف تصور كيميا سكوت كرد. بطريهاي مقابلش را كمي عقب كشيد دستانش را روي ميز گذاشت و سرش را روي آنها قرار داد. كيميا با تعجب او را نگاه كرد؛ ازيك پسر شرقي اين اداها واقعاً عجيب بود؛با اين حال هيچ حرفي نزد و به انتظار الين و ديويد به در ورودي رستوران خيره ماند.
لحظات از پي هم سپري مي شدند اما نه خبري از الين و ديويد بود و نه رابين قصد داشت سرش را از روي ميز بردارد. نگاهي به ساعتش كرد خيلي به نيمه شب نمانده بود آهسته گفت:
- فكر نمي كني يه كم دير كردند؟
رابين پاسخي نداد و كيميا تصور كرد او در خواب است، قوطي سيگارش را از روي ميز برداشت و با انتهاي جعبه چند بار به ساعد رابين فشار آورد. رابين سرش را بلند كرد، نگاهي به او و نگاهي به جعبه سيگار كرد و سر تكان داد. پوزخندي زد و گفت:
- شايد به قول تو من آدم هرزه اي باشم ولي مطمئنم آلوده به هيچ نوع ويروسي نيستم.
كيميا با شرمندگي سر به زير انداخت. مسلماً قصد نداشت براي رابين در اين مورد توضيحي بدهد. زيرا خيلي خوب مي دانست رابين از حرفهاي او سر در نخواهد آورد. چند لحظه اي بعد سرش را بالا آورد رابين همچنان او را نگاه مي كرد و كيميا غروب دريا را در سپيدي خون رنگ چشمان او نظاره كرد.
رابين كه سكوت كيميا را ديد با همان حالت غريب آن شبش پرسيد:
- دوشس نفرمودند امرشون چي بود؟
كيميا در حالي كه نگاهش را از نگاه او مي دزديد گفت:
- گفتم شما فكر نمي كنيد دير كردند؟
- من كه منتظرم هستند براي رفتن به آپارتمانم اين طوري عجله ندارم كه شما براي رفتن به خوابگاه عجله مي كنيد.
كيميا دلش مي خواست به رابين بگويد از همه كساني كه امشب و شبهاي ديگر درانتظارش هستند متنفر است اما ترجيح داد سكوت كند.

رابين در حالي كه از گارسون صورت حساب را ميخواست جعبه سيگارش را از روي ميز برداشت و داخل جيبش گذاشت و گفت:
- آماده شو بريم.
كيميا با تعجب پرسيد:
- پس بچه ها چي؟
- قبل از اين كه برن ديويد به من گفت كه بر نميگردن من شما رو مي رسونم.
كيميا كه حسابي غافلگير شده بود پاسخ داد:
- نه، من خودم مي تونم برم.
رابين در حالي كه اسكناسهاي نو را از داخل كيف پولش بيرون مي كشيد جواب داد:
- بلند شو.
وقتي رابين به رسم تمام فرانسويها يك اسكناس درشت را به عنوان انعام كف دست گارسون گذاشت. تازه كيميا به خاطر آورد قصد داشت صورت حساب را بپردازد با اين حال ترجيح داد حرفي نزند و به دنبال رابين از رستوران خارج شد.
براي لحظه اي قصد كرد به تنهايي عازم خوابگاه شود، اما بي علت احساس ترس كرد وبه ناچار وقتي رابين در جلوي ماشين را برايش باز كرد بي درنگ سوار شد.
رابين سر جايش نشست و از زير چشم نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- به جز مادرم اولين زني هستي كه برات در ماشين رو باز مي كنم.
كيميا با تعجب پرسيد:
- ميخواي باور كنم؟!
- برام مهم نيست مي توني باور نكني.
كيميا چند لحظه اي متفكرانه به بيرون نگاه كرد و بعد پرسيد:
- خب ببينم ميشه بگي چه وجه تشابهي بين من و مادرت وجود داره؟
رابين چند لحظه اي سكوت كرد بعد آهسته پاسخ داد:
- فكر كنم براي تو هم مثل اون يه احترام خاص قائلم. يه احترام بي اراده.
كيميا پاسخي نداد. چهره ي رابين همان حالت هميشگي را به خود گرفت. بعد گفت:
- مادموزل كجا تشريف مي بريد؟
كيميا احساس كرد ديگر از شنيدن كلمه مادموازل دچار تهوع مي شود با كلافگي گفت:
- مي رم خوابگاه. در ضمن فكر كنم مطلبي هست كه بايد راجع بهش صحبت كنيم.
رابين با سرعت حركت كرد و در همان حال گفت:
- خب من آماده ام.
- تو خودت بهتر مي دوني كه نبايد اينقدر منو دوشيزه صدا كني. اين كلمه اعصاب منو خرد مي كنه.
- چرا من نبايد شما رو دوشيزه صدا كنم؟
- احمقانه است. خب مسلمه چون من مطلقه هستم.
رابين ناگهان به شدت ترمز كرد. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- قصد خودكشي داري؟
رابين گويا چيزي نشنيده باشد پاسخ داد:
- صبر كن ببينم. Femme- Divorcee يعني چي؟... درسته يعني تو متاركه كردي؟
كيميا با بي حوصلگي پاسخ داد:
- آره، نكنه مي خواي بگي خبر نداشتي.
- من هرگز در اين مورد چيزي نشنيده بودم. پس تو قبلاً ازدواج كردي.
- آره ولي فقط يك بار.
رابين لبخندي زد و دوباره پرسيد:
- نمي خوام فضولي كنم ولي خيلي دلم ميخواد بدونم چرا متاركه كردي؟
كيميا در حالي كه تمام تلاشش را به كار مي برد تا حالتي كاملاً عادي داشته باشد گفت:
- خب به خاطر اين كه بهم گفت ديگه دوستم نداره... يعني از اول هم دوستم نداشته.
- خب تو چي گفتي؟
- هيچي بابت تمام دروغهايي كه در زندگي مشتركمون بهم گفته بود ازش تشكر كردم.
رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- شنيده بودم متاركه براي دختراي شرقي خصوصاً ايراني ها خيلي سخته ولي تو طوري حرف مي زني كه آدم به شنيده هاش شك كنه.
كيميا لبخند دردناكي زد و پاسخ داد:
- ترجيح مي دادي وقتي برات حرف مي زنم گريه كنم؟
- نه من اصلاً از تو توقع گريه ندارم... اگه يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
- نه بگو.
- مي دوني به اعتقاد من شما زوج كاملاً متناسبي بوديد.
كيميا با تعجب پرسيد:
- ميشه بگي از چه نظر؟
رابين كمي به او نزديك شد و گفت:
- هردوتون احمقيد. اون احمق ترين مرد دنياست چون كسي رو از دست داده كه هرگز مشابه اش رو به دست نمياره و تو كمتر از اون نيستي چون زندگي رو براي خودت حروم كردي.
راستش رو بخواي تموم برنامه هاي امشب رو چيده بودم تا به توپيشنهادي بدم.
- برنامه ها؟! يعني اومدن ما به اينجا و ديدن شما همه از قبل طرح ريزي شده بود؟
رابين دستش را به صندلي كمي تكيه داد و صورتش را نزديك صورت او برد و گفت:
- بله ، كاملاً ، مي دوني من بايد با تو حرف مي زدم قبل از اينكه از آدماي پر رنگ جا بمونم. مي دوني من خودم هم نمي دونم چه كار دارم مي كنم، فقط اينو ميدونم كه چندين بار قصد كردم از اين بازي عقب بكشم و واقعاً هم اين كارو كردم، ولي نميدونم چرا دوباره برگشتم.

به نظر خودم خيلي احمقانه است ولي ارادي نيست. اينو مطمئنم. امشب مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو رفاقت با منو بپذيري، منم در مقابل قول بدم كه حد و حدود خودم رو رعايت كنم. يعني مراقب باشم به اون چيزهايي كه شما شرقي ها براش ارزش قائليد لطمه اي نزنم.
كيميا نگاه گنگي به رابين كرد و گفت:
- اصلاً منظورت رو نمي فهمم.
- چطور نمي فهمي؟ من الان فهميدم كه ما حتي اون مشكل رو هم نداريم. ما خيلي راحت مي تونيم با هم باشيم.
كيميا كه تازه متوجه نيت رابين شده بود با عصبانيت فرياد كشيد:
- تو واقعاً احمقي.
رابين با خونسردي پاسخ داد:
- به اندازه تو يا به اندازه شوهرت؟
كيميا عصباني تر غريد:
- من شوهر ندارم.
- خيلي خب چرا فرياد مي كشي؟
- مي خوام پياده شم.
- مي شه اين ديوونگي ها رو بذاري كنار، ما داريم با هم صحبت مي كنيم، شايد به نتيجه برسيم، البته اگر هم نرسيديم هيچ اهميتي نداره.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- اين همه پستي غير قابل تصوره.
- چرا اين حرفو مي زني؟ من فقط دارم از تو دعوت مي كنم به زندگي برگردي و از اون لذت ببري. اين درست نيست كه تو اين طوري جوابمو بدي.
- چطور مي تونم ازت خواهش كنم براي من دل نسوزوني.
- خيلي خب خانم كوچولو اينقدر عصباني نباش من در مقابل هيچ زني به اندازه تو صبور نبودم.
- چرا دست از سرم بر نمي داري؟ تو كه مثل من زياد داري پس چرا؟...
- ببين
اينكه چرا دست از سرت بر نمي دارم سؤاليه كه خودم هم دنبال جوابش مي گردم و
اين كه مثل تو زياد دارم ، واقعيتيه كه منو ارضا نمي كنه. اينقدر سرسختي نكن.
كيميا سكوت كرد سكوتش به رابين جرأت ابراز وجود بيشتري داد.
او دوباره و اين بار به فارسي گفت:
- باوركن كيميا چد مرتبه قصد كردم دورت رو خط بكشم، اما از اون روزي كه چشمم بهت خورده از هيچي تو زندگيم لذت نبردم.
هميشه فكر كردم كه زندگي من فقط و فقط تو رو كم داره.
هيچ دختري از اون روز تا حالا نتونسته منو ارضا كنه، تو با اين زيبائيهاي وحشي مثل يه جنگلي، پر خطر و پر آشوب اما جذاب براي ماجراجويي. يه چيزه تازه، يه چيز بكر. حتي مطلقه بودنت هم چيزي از بكري وجودت كم نمي كنه.
مطمئن باش كاري مي كنم كه از لحظه به لحظه زندگيت لذت ببري
لبهاي كيميا لرزيد صداي گرم و ملتمس رابين بر وجودش مي نشست و به شدت آزارش مي داد. آهسته پرسيد:
- اونوقت من تو زندگي تو چه نقشي دارم؟

رابين چنان به او نزديك شد كه گرماي نفسهايش را روي گونه هاي خود حس مي كرد و التهاب وجودش را از ني ني چشمانش درمي يافت.
آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- تو براي من مثل سوگلي حرامسراهاي شرقي هستي.
كيميا ناگهان تكان سختي خورد. با تمام توان شانه هاي مردانه و محكم رابين را به عقب پس زد و سيلي محكمي به گوشش نواخت و فرياد كشيد:
- حرامسرات رو بدون من اداره كن.
و بلافاصله از ماشين پياده شد. رابين مشتش را روي فرمان كوبيد و فرياد كشيد:
- لعنت به من بازم خراب كردم. آخه مگه من چي گفتم كه ناراحت شدي؟ من فقط گفتم تو براي من از همه عزيزتري، پس ديگه چي از من مي خواي؟
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
هنوز آن جشن مسخره ادامه داشت وجوان ها سر خوش از نوشيدن آن همه الكل هر كدام در گوشه اي مشغول خوشگذراني بودند. اتاقهاي ساختمان بزرگي كه براي جشن اجاره گرفته شده بود در اشغال جوانان تشنه شهوت و باغ آن جولانگاه مستان آخر شب بود. تنها كيميا در اين ميان سرگشته و تنها گوشه گوشه ي باغ را در جستجوي الين زير پا مي گذاشت و از همه چيز احساس تنفر و تهوع مي كرد.حتي از خودش به خاطر شركت در اين جشن كذايي متنفر بود. كاش هرگز به اصرار الين و ديويد، پاي در جايي كه جاي او نبود نمي گذاشت. وقتي از يافتن الين نا اميد شد و به اين نتيجه رسيد كه او هم در يكي از آن اتاقهاي لعنتي است تصميم گرفت از آن خراب شده بگريزد. قبل از آن كه به راه پله برسد صداي آواز دسته جمعي پسرها به گوشش رسيد از شنيدن صداي آنها و آهنگ مبتذل و وحشتناكي كه به زبان انگليسي مي خواندند خونش به جوش آمد دلش مي خواست با تمام وجود سرشان فرياد بزند))خفه شيد(( ولي آخرچگونه؟
از دور به جمعشان نگاه كرد صداي رابين كه كنار مايك نشسته بود دربين صداها قابل تشخيص بود. )) واي كه چقدر از اين مارمولك موزي متنفر بود((.
به سرعت راه خروج را در پيش گرفت و وقتي مقابل آنها رسيد نگاهي مملو از نفرت به چهره هاي مستشان انداخت و بي اختيار فرياد زد:
- شماها از حيوون هم كثيف تريد.
لحظه اي صداها خاموش شد ولي سكوت چند لحظه اي را قهقهه ي چندش آور مايك درهم شكست. او از روي پله بلند شد و آهسته آهسته به طرف كيميا حركت كرد. هنوز چند قدمي با او فاصله داشت كه بوي مشروب شامه ي كيميا را آزارد.
مايك چشمان سرخ و دريده اش را به كيميا دوخت و گفت:
- دختر شرقي چرا با ما آواز نمي خووني؟شايدم ترجيح مي دي ما بخونيم و تو برقصي.
كيميا با نفرت نگاهش كرد و گفت:
- خفه شو.
مايك گرچه ازعصبانيت بيش از اندازه كيميا جا خورد ولي مست تر از آن بود كه معناي آن را دريابد دستش را پيش آورد و در همان حال فرياد زد:
- دختر شرقي بايد برقصه.
دختران و پسران مست هم با او هم نوا شدند و صداهايشان گوشهاي كيميا را پر كرد و احساس تهوعش را تجديد نمود.
با بيزاري از مايك روي گرداند تا عقب برود ولي مايك با يك حركت ناگهاني بازوي او را گرفت و به سرعت عقب كشيد. كيميا سعي كرد از او بگريزد ولي بازويش به شدت در ميان انگشتان استخواني مايك اسير شده بود. او دست ديگرش را براي پس كشيدن شال كيميا روي سرش برد و كيميا را ناچار كرد كه با هر دو دست شالش را محكم نگه دارد. مايكل باز خنده بلند ديگري سر داد وگفت:
- مگه نمي شنوي دوستان چي ميگن؟ زود باش عروسك كوچولو، تو كه نمي خواي دل دوستانت رو بشكني؟
كيميا مشت محكمي به سينه مايك كوبيد او را قدمي به عقب راند و با عصبانيت فرياد كشيد:
- دست از سرم بردار وگرنه...
ناگهان ساكت شد.مايك مغرورانه به سكوت عاجزانه كيميا نگاه كرد و كيميا به رابين، اما او به جهت مخالف آنها نگاه مي كرد. مضاف بر آن كيميا و رابين پس از ماجراي آن شب با هم قهر بودند و رابين ديگر هيچ اصراري در برقراري ارتباط با او نكرده بود.
دوباره به مايك نگاه كرد و اين بار ملتمسانه و با لحني آرامتر گفت:
- بذار برم.
مايك پوزخند وحشتناكي زد و گفت:
- باشه كوچولو برو ولي اول برامون يه هنرنمايي شرقي بكن.
كيميا كه به شدت مستأصل شده بود دلش ميخواست چشمان دريده مايكل را با ناخنهايش از كاسه درآورد، و اي كاش توانش را داشت. مايك فشار نسبتاً شديدي به بازويش وارد آورد و او بي اختيار ناله كرد.
مايك با صداي بلند خنديد و كيميا چنان عصباني شد كه بي اختيار دستش را بلند كرد و با تمام قدرت به روي گونه او فرود آورد.
مايك كه حسابي غافلگير شده بود وحشيانه به سمت كيميا كه قصد فرار داشت هجوم آورد، او را به سوي خود كشيد شانه هايش را محكم گرفت و چند باربه شدت تكان داد ، بعد دستش را بالا برد ولي قبل از آنكه دستش با صورت كيميا تماس پيدا كند، انگشتاني دور مچش حلقه شد و دستش را عقب كشيد.
مايك عصباني برگشت و به صاحب انگشتها نگاه كرد كيميا هم مشتاقانه به ناجي خود نگاه كرد.
رابين با آن چشمان دريايي درست پشت سر مايك ايستاده بود. لحظه اي ناباورانه به او خيره شد.
رابين با عصبانيت فرياد زد:
- اگه فقط نوك انگشتات به اين دختر برسه با من طرفي.
مايك خيره به رابين دستش را پايين آورد. چند قدم به عقب برداشت بعد با خشم جمله اي به انگليسي گفت كه كيميا حتي يك كلمه از آن را نفهميد. شايد اگر در آن حالت مايك فارسي هم حرف مي زد كيميا باز هم نمي فهميد.
رابين با همان زبان به او پاسخ داد. بعد سوئيچ اتومبيلش را رو به كيميا گرفت و به فارسي گفت:
- برو تو ماشين تا من بيام.
اما كيميا مبهوت و متعجب همچنان نگاهش مي كرد. او اين بار بلند تر گفت:
- بگير ديگه.
كيميا دستش را كه به شدت مي لرزيد جلو برد و سوئيچ را گرفت و با سرعت به طرف ماشين شروع به دويدن كرد. چند لحظه بعد رابين آمد و كنار او نشست مثل هميشه آرام و خونسرد به نظر مي آمد.
كيميا نگاهي از سر قدر شناسي به او كرد و گفت:
- فكر مي كنم گاهي اوقات مي شه تو وجود شما هم دنبال غيرت گشت.
رابين لبخند زيبايي زد. سرش را طوري تكان داد كه يال روشن و زيبايش در هوا به حركت در آمد بعد آهسته گفت:
- آدم گاهي اوقات كارهايي رو مي كنه كه حتي خودش هم علت اونها رو نمي دونه.
و بعد نگاهش را به چشمان كيميا دوخت و آهسته گفت:
- منو به خاطر تمام دفعاتي كه ناخواسته و ندونسته ناراحتت كردم ببخش.
كيميا با لبخند پاسخ او را داد. رابين چند باري سر تكان داد و بعد آهسته گفت:
- امان از دست تو )) الهه شرقي((
كيميا متعجب به سوي رابين برگشت و گفت:
- تو چي گفتي؟
- الهه، الهه شرقي من.
- تو مي دوني معني الهه چيه؟
- تو چي؟ مي دوني الهه ي آدمي مثل من يعني چي؟
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- آدمي مثل تو رو چه به الهه داشتن؟
- دختري مثل تو رو چه به الهه آدمي مثل من بودن؟
- رابين الهه يعني...
- آره مي دونم. الهه يعني روح زندگي، يعني پاك مطلق، يعني همه چيز يه آدم تو دنيا...
نگاه رابين به نقطه نامعلومي خيره ماند و لبهايش بسته شد.
كيميا همچنان متعجب به او نگاه مي کرد
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Eastern Goddess | الهه شرقى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA