انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Eastern Goddess | الهه شرقى


زن

 
صداي گامهايي كه به سويش مي آمدند، هر لحظه نزديكتر مي شد و بعد صداي ناآشنا و فراموش شده اردلان در گوشش پيچيد:
- سلام كيميا.
كيميا پاسخي نداد. اردلان باز گفت:
- چي شده؟ چرا چشمات رو بستي؟ نمي خواي روي نحس منو ببيني؟
كيميا چشمانش را باز كرد و گفت:
- تو كه مي دوني چرا مي پرسي؟
اردلان نزديكتر آمد. چهره اش كمي شكسته شده بود و موهاي شقيقه هايش كاملاً سفيد، اما نگاهش همان نگاه سابق بود.
در مدتي كه كيميا، اردلان را ارزيابي مي كرد مسلماً او نيز مشغول همين كار بود،چون گفت:
- شنيده بودم كه خيلي قشنگتر از سابق شدي ولي باور نمي كردم آب و هواي پاريس تا اين حد بهت ساخته باشه. مطمئنم كه جووناي پاريسي بابت لطفي كه من بهشون كردم تا پايان عمر ازم ممنونن.
كيميا لبخندي زد كه در نظر اردلان زيباييش را صد چندان كرد. بعد با بي تفاوتي پرسيد:
- حال همسر گرامي شما چطوره؟ شنيدم بچه دار شدي.
اردلان با ناراحتي سر تكان داد و گفت:
- چي خيال كردي خانم؟ فكر كردي امشب اومدم اينجا چيكار؟
- اومدي فضولي، همين.
- نه خانم. اشتباه نكن. من اومدم كه تو هر چي دوست داري بارم كني. هرچي دلت مي خواد فحشم بدي، حتي كتكم بزني. تمام اون چيزايي رو كه لياقتمه بهم بگي و اگه بشه در آخر منو ببخشي.
كيميا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- ببخشم كه چي؟
- فقط ببخشي. همين.
- سلام گرگ بي طمع نيست. گرگ طماع.
- گفتم كه هر چي دوست داري بهم بگو. مرد احمقي كه همسري مثل تو رو رها كنه و بره دنبال هوس بازي، هرچي بگي حقشه.
كيميا نگاهي به سرتاپاي اردلان كرد و گفت:
- بين من و تو خيلي وقته همه چيزتموم شده. اينو خودتم مي دوني.
- ولي هيچ وقت براي شروع دوباره دير نيست.
- صبر كن! صبر كن! دير اومدي زود مي خواي بري؟
من خيلي وقته حلقه بندگي تو رو از انگشتم در آوردم.
- مي دونم كيميا، مي دونم. بد بودم و بد كردم، ولي يه چيزي اين وسط هست كه هيچ وقت بهت نگفتم.
- خب حالا بگو.
- دوستت داشتم كيميا، دوستت داشتم. حتي وقتي كه دفتر رو براي طلاق امضاء مي كردم با تمام وجود دوستت داشتم، ولي مي خواستم اون كوه غرور رو بشكنم.
فكر ميكردم اگه تهديدت كنم درخلوت دلت رو به روم باز مي كني.حتي فكرشم نمي كردم يه قفل محكم روي اين در بزني و منو براي هميشه بيرون بندازي...
درسته كه همه فكر مي كنن من به دستور پدرم اين كار رو كردم، ولي واقعيت اينه كه من فقط و فقط مي خواستم تو رو اون طوري كه مي خوام به دست بيارم، حتي اگه شده با تهديد به طلاق، ولي تو انگار منتظر اين پيشنهاد بودي.
خيلي راحت قبول كردي و قبل از اين كه من احمق بفهمم چه كار دارم مي كنم كنار كشيدي.
كيميا با تعجب نگاهش كرد. اردلان عاجزانه گفت:
- يه چيزي بگو دختر، خواهش ميكنم.
- خيلي خب اگه اصرار داري مي گم. خوب گوش كن آقاي ارلان يكتا.
من دانشجوي سال سوم سوربن هستم و قصد دارم درسم رو تا آخر ادامه بدم.
- ولي كيميا من نمي خوام يه بار ديگه تو رو از دست بدم... همين جا پيش من بمون، قول مي دم خوشبختت كنم.
- فكر كنم اين دومين باريه كه اين قول رو ميدي.
- ولي اين بار فرق مي كنه. كيميا! من حالا ديگه عاقل شدم. ديگه اون پسر خام و احمقي كه تو مي شناختي نيستم.
- براي من هيچ فرقي نمي كنه كه تو چي شدي.
- مي دونم... مي دونم كيميا. اينو بفهم كه من به خاطر تو با تمام اين شهر دارم مي جنگم.
- خب از همين امشب مي توني آتش بس اعلام كني، چون من هيچ دليلي براي اين كار نميبينم.
- كيميا من مي خوام تو رو دوباره به دست بيارم و براي رسيدن به اين مقصود از جون مايه ميذارم.
- كه چي؟ خودت رو ثابت كني؟ من عروسك نيستم آقا كه تو هر بار يه جور باهام بازي كني. من آدمم، احساس دارم.
تو از اين كلمات چيزي مي فهمي؟
- حالا ديگه مي فهمم كيميا. به هرچي كه تو قبول داري قسم مي فهمم. من تو اين چهار سال خيلي چيزا ياد گرفتم، حتي معني كلمه هاي خوب و بد رو.
كيميا پوزخند زد و گفت:
- چهار سال براي يادگيري وقت زيادي نبوده، فكر كنم هنوزم نياز به فرصت داري. يه سه سال ديگه هم به خاطرت صبر مي كنم تا تو تجربه زندگي با يه زن ديگه رو هم به تجربياتت اضافه كني.
- نمك رو زخمم نپاش كيميا. تو اولين و آخرين زني هستي كه پا توي زندگي و دل من گذاشته.
- از لطف شما متشكرم آقا... حرفاتون رو زديد، حالا لطفاً سوئيچ رو به من بديد و براي صرف شام تشريف ببريد. غذاتون سرد مي شه.
- من براي شام نمي مونم، مي رم.تو برو شامت رو بخور. اما ازت خواهش مي كنم كيميا، بهت التماس مي كنم، فقط يه كم به حرفاي مردي كه تو شهر خودش غريب و تنهاست فكر كن... من اومدم عذرخواهي.
اومدم بگم از اردلاني كه تو مي شناختي جز يه مرد داغون چيزي باقي نمونده، ولي همين بي مقدار و ناچيز رو بپذير تا به يمن وجود تو به همه جا و همه چيز برسه...
حالا برو عزيزم، برو پيش خانواده شامت رو بخور. من اين قدر ارزش ندارم كه شب تو رو خراب كنم.
اردلان سلانه سلانه به راه افتاد و كيميا ناباورانه نگاهش كرد. شكسته تر از آن بود كه كيميا حتي فكرش را مي كرد. براي لحظه اي نسبت به او احساس ترحم كرد و بي اختيار گفت:
- اردلان!
اردلان با اشتياق برگشت و چشمان منتظرش را به كيميا دوخت.
كيميا نيمچه لبخندي زد و گفت:
- اگه دوست داشته باشي مي توني با ما شام بخوري.
اردلان با چند گام بلند خود را به كيميا رساند و ذوق زده گفت:
- با كمال ميل خانم.
و همراه او به سوي رستوران به راه افتاد. همين كه آن دو دوشادوش هم وارد رستوران شدند، لبخند رضايت لبهاي پدر و كاوه را پوشاند و آن دو زير چشمي نگاه معني داري با هم رد و بدل كردند و كيميا به فراست آن را دريافت و در دل به آنها خنديد.
صبح وقتي كه از خواب برخاست باز آسمان آبي بود و باز افكارش درهم و پريشان.
وقتي از پله ها پايين مي رفت صداي نا آشنايي به گوشش رسيد و مطمئن شد كه مادر مهمان دارد.
پاورچين پاورچين به طرف آشپزخانه رفت و اردلان را در مقابل مادر بر سر ميز صبحانه ديد.
اول خواست از نيمه راه برگردد، ولي پشيمان شد و آهسته به طرف آنها رفت. درست در همان حال صداي اردلان را شنيد كه مي گفت:
- باور كنيد من اصلاً با كسي كاري ندارم. اونا يكسره به من گير مي دن وگرنه مگه من ديوونه ام كه سر به سر اين و اون بذارم...
شما نمي دونيد توي اين چهار سال چقدر عذاب كشيدم. داغونم كردن. حالام دست بردار نيستن.
- باشه در هر حال پدر و مادرن، دلشون ميشكنه.
- دل من كه شكسته كي بايد جواب بده؟ اون روزها من لااقل اميدوار بودم كه كيميا از حق مسلم خودش كه زندگي مشتركمون بود دفاع مي كنه، ولي اونم جلوي پدرامون درنيومد و فشار پدر مضاعف شد تا اونجايي كه زندگيمو به هم ريختن.
حالا ديگه چي از جون من مي خوان؟ نمي دونم.
- تو باهاشون صحبت كن...
- چه صحبتي مادر؟ من خودم مي دونم كه پدرم فقط رو حساب لجبازي با آقا كمال تمام اين كارا رو مي كنه. به قول كيميا ما دو تا شديم بازيچه اينا! ولي اين دفعه ديگه فرق مي كنه...
ديگر طاقت نياورد و وارد آشپزخانه شد.
اردلان با ديدن او كلامش را نيمه كاره رها و دستپاچه از جا برخاست و سلام كرد.
كيميا با سر پاسخ داد و گفت:
- تكليف زن و بچه حضرت والا چي مي شه؟
ما شديم بازيچه پدرامون، اونا شدن بازيچه جنابعالي. حالا زنت به كنار، اون بچه بدبخت چي كه به ناخواسته تو اين دام افتاده.
چشمان اردلان را غم بزرگي پر كرد. سرش را پايين انداخت و گفت:
- من ديگه بچه ندارم.
- ولي من شنيده بودم تو يه پسر داري. فكر ميكنم الان دو سالش باشه.
- دو سالش بود، ولي حالا ديگه نيست.
- جدي؟
- آره. پسر بيچاره من تو يكي از پارتي هاي مادرش توي استخر افتاد و خفه شد.
كيميا چشمانش را تا آخرين حد گشود و گفت:
- اينو جدي كه نمي گي؟
اردلان بغض آلود پاسخ داد:
- متأسفانه جدي جديه.
- آخه چرا؟
- چون مادرش فراموش كرده بود بچه داره.
- خداي من اين غير ممكنه!
- براي تو آره كيميا، ولي براي زن سابق من نه.
- زن سابق؟ يعني شما از هم جدا شديد؟
- آره، چند ماهي مي شه.
- متأسفم.
مادر شانه هايش را در دست گرفت و به سوي صندلي فشار داد و گفت:
- بشين صبحانه بخور. ضعف كردي.
- كشتي منو مامان. چشم مي خورم.
- من نمي دونم اردلان، اين اونجا چيكار ميكنه. با باد زندگي مي كنه. تا مجبورش نكني هيچي نمي خوره.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اونجام يكي هست كه مجبورم كنه، نگران نباشيد.
- كي؟ همون همكلاسيت، دختر انگليسيه؟

كيميا لبخندي زد و پاسخي نداد.
مادر به خود جرأت داد و گفت:
- خدا خيرش بده. خدا براي پدر ومادرش حفظش كنه وگرنه تو تا حالا اين چارتا پاره استخونت هم آب شده بود.
اردلان نگاهي تحسين آميز به كيميا كرد و سر تكان داد.
كيميا ليوان شيرش را از روي ميز برداشت و رو به اردلان گفت:
- حالا تو چرا كنگر خوردي و لنگر انداختي اينجا؟
اردلان كه از لحن كيميا جا خورده بود، با خنده جواب داد:
- قسم خوردم تا حاجت نگيرم قفل در اين خونه رو رها نكنم.
- ديوونه اي؟
- هر چي تو بگي.
- ببين اردلان، من فردا بايد برگردم پاريس، از درسام عقب مي مونم.
- مي دونم. اون وقت كي دوباره مياي تهران؟
- تابستون... احتمالاً.
اردلان فكري كرد و گفت:
- بهمن تا تير مي شه... مي شه پنج، شش ماه ديگه.
خيلي خب تا اون وقت بهت وقت بدم فكر كني كافيه؟
- يعني تو مي خواي شش ماه منتظر جواب من بموني؟
- اگه لازم باشه 6 سال هم مي مونم.
- اونوقتا اينقدر زبون نداشتي.
- حالا هرچي تو بخواي دارم.
- بايد به خانمت تبريك بگم. خوب چيزي ازت ساخته.
- كيميا خواهش مي كنم اسم اون لعنتي رو نيار.
- به اونم وقتي در مورد من حرف مي زد، همينو مي گفتي؟
- من هيچ وقت پشت سر تو بد نگفتم. از هر كس كه دلت مي خواد بپرس. تنها حرفهاي بدي كه راجع به تو زدم اين بود كه گفتم تو يه تيكه از يه كوه يخي كه از قطب جنوب اومده، يا اين كه تو كوه غرور به معناي واقعي هستي.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا چشمانش را به حالت فريبنده اي به اردلان دوخت و بعد گفت:
- حالا چي شده، دلت هواي قطب جنوب رو كرده يا قطب شمال كه اومدي اين طرفي؟
- اگه تو خود جهنم هم باشي دلم هواي جهنم رو كرده.
كيميا كلافه و عصبي سر تكان داد و گفت:
- خواهش مي كنم اردلان دست از اين حرفا بردار بذار زندگيمونو بكنيم.
- منم همين رو مي خوام دختر. مي خوام زندگيمونو بكنيم.
كيميا سرش را پايين انداخت و خود را به بازي با ناخنهايش مشغول كرد. اردلان پرسيد:
- حتماً بايد بري؟
- آره. گفتم كه درس دارم.
- خيلي خب خانم مهندس! همين امروز مي روم برات دنبال بليط. خودمم ميام مي برمت فرودگاه...
اگه اجازه بدي تا پاريس هم همراهيت مي كنم.
- شما خيلي لطف داريد آقا، ولي من راضي نيستم كه به زحمت بيفتيد.
- زحمتي در كار نيست. خواهش ميكنم تعارف نكن.
- من اهل تعارف نيستم.
- اگه اينطوره پاشو حاضر شو با هم بريم.
كيميا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
- كاوه كجاست؟
- رفته خونه خاله ي سالومه.
- پدرم؟
- رفته بازار.
- خوبه. آمار خونواده رو داري. باغبونمون چي؟
- تو باغچه است. مهري خانم هم رفته براي نهارتون خريد كنه. مامانت هم رفت توي اتاق خواب.
- بسه بابا، بسه. اشتباه شد. خوبه؟
- اگه مي خواي ادامه ندم بلند شو لباس بپوش بريم بيرون.
- بابا ماشينو با خودش برده؟
- ماشين من دم دره. بلند شو ديگه. بايد التماست كنم؟
- نه نه... خواهش مي كنم ادامه نده... الان ميرم لباس بپوشم.
اردلان لبخندي از سر رضايت زد و گفت:
- منتظرم.
كيميا خيلي سريع آماده شد و نزد مادر آمد. مادر با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- با اردلان مي ري؟
- آره ماشين كه نيست. با اردلان برم راحت تره.
مادر خنده اي كرد و پاسخ داد:
- نه به اون دیوونه بازي ديشبت، نه به كار امروزت. ما كه از كارهاي تو سر در نياورديم.
- فعلاً خداحافظ مادر جون.
- به سلامت عزيزم. زود برگرد.
- باشه... شما كه كاري بيرون نداريد.
- نه بهتون خوش بگذره.
كيميا لبخندي زد و همراه اردلان از خانه خارج شد.
اردلان چون پسر بچه اي ذوق زده روي پاهايش بند نبود. خيلي زود در ماشين را باز و كيميا را به نشستن دعوت كرد.
كيميا كنار اردلان نشست و او با سرعت حركت كرد و پرسيد:
- خانم نفرمودند كجا تشريف مي برن.
كيميا باز بي اختيار به ياد رابين افتاد و لبخند زد و به جاي پاسخ كارت ويزيت يك آژانس هوايي را به دست اردلان داد.
اردلان خنده اي كرد و گفت:
- به به چقدرم دوره. فكر كنم ناهار رو هم در خدمت خانم باشيم.
كيميا باز پاسخي نداد. اردلان چند لحظه اي نگاهش كرد و پرسيد:
- روزه ي سكوت گرفتي؟
- نه.
- پس چرا حرف نمي زني؟
- تو كي ديدي من توي ماشين حرف بزنم؟
- پس هنوز اون عادت هميشگي رو داري؟
- تقريباً.
- نمي خواي برام از پاريس حرف بزني؟
- تو چي؟ چيزي براي گفتن از كانادا نداري؟
- چيزي كه بشه به خاطرش سر خانم رو درد آورد نه.
- نگران نباش من هميشه تو كيفم مسكن دارم.
- كيميا خوابگاهي هستي؟
- آره.
- خوابگاهاتون درهمه؟
- مگه سيب زميني پيازيم؟
- منظورم اينه كه دختر و پسرها با هميد؟
- نه. ساختمونامون مجزاست.
- پس خيلي هم آزاد نيستيد.
كيميا نگاهي موشكافانه به اردلان كرد و گفت:
- خيلي جالبه كه شما مردها هميشه نسبت به زناتون حساسيد، حتي زماني كه ديگه همسرتون نيستن.
- فكر مي كنم بايد اعتراف كنم حق با توئه. چون من از وقتي شنيدم داري مي ري فرانسه حسابي به هم ريختم. نمي دونم چرا احساس كردم ديگه تو رو براي هميشه از دست دادم...
اردلان سخنش را نيمه كاره رها كرد و به كيميا چشم دوخت. ولي او هيچ پاسخي نداد و به نقطه اي در مقابلش خيره شد. اردلان كاستي را درون پخش ماشين فرو كرد و گفت:
- اينم ترانه اي كه شازده خانم دوست داشت.
- هنوز يادته؟
- تا دم مرگم يادم مي مونه... يادته تو راه شمال وقتي براي دفعه اول با هم مي رفتيم مسافرت دائماً اين نوار رو مي ذاشتي؟
- آره يادمه.
- يادش بخير. چه روزهايي داشتيم وقدرش رو ندونستيم.
كيميا نگاهي پر معني به اردلان كرد و او به ناچار جمله اش را اصلاح كرد:
- معذرت مي خوام. من احمق قدر ندونستم.
كيميا خنده اش را فرو خورد و اردلان دوباره گفت:
- كيميا روي حرفام فكر كردي؟
كيميا سر تكان داد و اردلان ادامه داد:
- فقط دلم مي خواد باور كني كه هر چي گفتم حقيقت بود.
كيميا كاملاً به طرف اردلان برگشت و گفت:
- پس حالا راست بگو ببينم خونواده ات چي ميگن؟
- منظورت از خونواده پدرمه ديگه، نه؟... خودت كه بهتر مي دوني تو خونه ما فقط پدرم حرف مي زنه.
كيميا با سر تأييد كرد و اردلان گفت:
- گفته اسمم رو از توي شناسنامه اش خط ميزنه... گفته اگه يه كلمه با پدرت صحبت كنم، سرم رو مي كنه. همه بازار رو خبردار كرده.
- جدي؟ پس بي خود نيست كه پدرم انقدر ازت جانب داري مي كنه.
- منظورت چيه؟
- تو فكر كردي پدرم از تو حمايت مي كنه؟ اگه اين طوره بايد بگم خيلي بچه اي. بابا فقط ميخواد پدرت رو ضايع كنه. همين.
اردلان لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد گفت:
- پدرم برام مهم نيست كيميا. فقط مي خوام تو رو يه بار ديگه داشته باشم. فقط همين.
كيميا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- پس بايد بگم تو اصلاً پسر خوبي نيستي... در ضمن بخت فقط يه بار به آدم رو مي كنه.
اردلان با نگراني نگاهي به كيميا انداخت و گفت:
- جدي كه نمي گي؟
كيميا پاسخي نداد و اردلان مظلومانه گفت:
- هر چقدر بخواي منتظرت مي مونم. هر كاري هم كه بگي برات مي كنم.
كيميا سرش را پايين انداخت و به درخشش دستبندش زير تابش خورشيد خيره ماند. بعد بي اختيار باز هم دستش را روي دستبندش گذاشت و مچش را در دست فشرد و باز حرارت نگاه آبي رابين را در وجود خود احساس كرد و لبهايش به آرامي تكان خورد.
اردلان پرسيد:
- تو چيزي گفتي؟
- من... نه... يعني آره... راستش ميدوني اردلان... من... من به تو هيچ قولي نمي دم. بي خودي منتظر من نمون.
اردلان نگاه عميقي به كيميا كرد و گفت:
- ولي من به اين سادگي دست بردار نيستم.
- من مي خوام كه بگذري.
- نه... محاله. من يه اشتباه رو دوبار تكرار نميكنم.
- خواهش مي كنم اردلان.
- نه كيميا. از من نخواه كه نمي تونم.
- اردلان.
- نه. من از تو خواهش مي كنم كيميا.
- پس يادت باشه من چي گفتم. دلم نمي خواد بعداً بگي سر كارت گذاشته بودم.
اردلان لحظاتي سكوت كرد و بعد پرسيد:
- پاي كس ديگه اي درميونه؟
- كيميا كه انتظار چنين سؤالي را نداشت به شدت جا خورد و دستپاچه پاسخ داد:
- نه... نه... نه اصلاً.
- به من كه دروغ نمي گي؟
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- من يه چيزايي راجع به تو مي دونم.
كيميا يكه اي خورد و در حالي كه سعي مي كرد بر خود مسلط شود آهسته پرسيد:
- مثلاً چي؟
- نمي خوام در موردش حرف بزنيم.
- ولي من دلم مي خواد بدونم تو از چي حرف مي زني.
- اگه اين طوري سر سختي كني به اين نتيجه مي رسم شايعاتي كه در موردت شنيدم حقيقت داره و تو توي پاريس خيلي هم بيكار نيستي.
كيميا كه حالا كمي عصباني به نظر مي رسيد با لحني پرخاشگرانه پاسخ داد:
نه به تو و نه به هيچ كس ديگه ربطي نداره كه من تو پاريس چطور زندگي مي كنم. زندگي من به خودم ربط داره، فهميدي؟
اردلان پاسخي نداد. كيميا لبخند كجي زد و ادامه داد:
- زندگي من تو پاريس چيزي كمتر از زندگي تو توي تورنتو نيست.
اردلان باز لحظاتي را به سكوت گذراند و بعد گفت:
- مهم نيست. به هر حال تو يه زن آزاد بودي و به قول خودت اختيار زندگيت رو داشتي. براي من گذشته هيچ اهميتي نداره، مهم فرداست.
- ولي تو هنوز نگفتي از كي راجع به من اطلاعات مي گيري؟
- اين طور كه تو فكر مي كني نيست.
- پس كدوم طوره؟
- من از كسي راجع به تو اطلاعات نمي گيرم.
- پس يه دستي زدي نه؟
- و تو هم خوب بند رو آب دادي.
- من مي دونم به اين خاطر كه جواب سؤالم رو ندي داري دروغ ميگي. ولي برام هيچ مهم نيست كه مردم پشت سرم چي مي گن.
اينقدر از اين حرفا شنيدم كه برام عادي شده. اما بهت توصيه مي كنم كمي عاقل باشي. بيخودي دنبال من راه نيفت و از اين و اون پرس و جو نكن. چون اگه هم به نتيجه برسي فقط خودت رو عذاب دادي.
- پس نتيجه اي هم در كاره؟
كيميا سرش را به طرف پايين خم كرد، دستانش را از هم باز كرد و باخنده گفت:
- هوم.
اردلان حالتي كاملاً جدي و قاطع به خود گرفت و با لحني مصمم و خشن پاسخ داد:
- خيلي خب خانم.
پس به اون شازده پسر از طرف من بگو حالا كه اين طور شد پس بچرخ تا بچرخيم.
و بعد با عصبانيت دنده عوض كرد و پايش را تا آخرين حد روي پدال گاز فشرد.
ادامه دارد ...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل هفتم
چمدان خالي اش را بست و زير تخت گذاشت و بعد با خستگي روي تخت نشست و به ساعتش نگاه كرد. جابجا كردن وسايلش بيش از يك ساعت وقت گرفته بود، اما بالاخره تمام شد. مادر باز كوله بارش را لبريز نموده بود و مسلماً جابجايي آن همه وسايل و خوراكي و پوشاك وقت گير و خسته كننده بود.
چشمش كه به جعبه گل كنار اتاق افتاد ناخودآگاه احساس دلتنگي كرد. گلهايي كه اردلان برايش به فرودگاه آورده بود و نگاه متعجب و حيران تمام فاميل كه با بهت و حسرت به او نگاه ميكردند و احساس بي تفاوت او در مقال تمام آنچه در پيرامونش رخ مي داد. تمام ترديدهاي دنيا در ذهنش خانه كرده بود و تمام دو راهي هاي زندگي در مقابلش قرار داشت و باز او بيچاره و مستأصل مانده بود.
فكر زندگي دوباره با اردلان تمام وجودش را در فشاري كشنده اسير مي كرد، اما مي دانست كه فرار از اين وضعيت نيز به آساني ميسر نمي باشد. از طرفي گاهي مي انديشيد براي او چه فرقي مي كند كه چه پيش آيد. براي انساني كه به پايان خط رسيده، ديگر چه تفاوتي ميان شب و روز، خواب و بيداري، زمستان يا تابستان. اما حس غريبي در وجودش او را از اين كار منع مي كرد و به آينده اميدوارش مي ساخت.
در اتاق به شدت باز شد، ناگهان از جا جهيد ولي با ديدن رابين در جا خشكش زد. رابين تنها يك لحظه به او نگاه كرد و بعد بلافاصله به عقب برگشت و پشت به او ايستاد.
از روي صندلي كنار ميز تحرير شال سيه رنگش را برداشت همان طوري از پشت برايش پرت كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. بازم فراموش كردم.
كيميا كه همچنان حيرت زده در جاي خود ايستاده بود اندكي به خود آمد. با سرعت شالش را از روي زمين برداشت و خود را پوشاند.

رابين بي حوصله و با عجله پرسيد:
- مي تونم برگردم؟
كيميا كه هنوز هم به حالت عادي بازنگشته بود، تنها پاسخ داد:
- اوهوم.
رابين بلافاصله برگشت. كيميا چند لحظه اي با تعجب به او نگاه كرد. براي اولين بار ته ريش تيره اي روي صورتش خودنمايي مي كرد و چهره اش را تيره تر و جذاب تر نشان مي داد و يال زيتوني آشفته اش گيرايي اش را صد چندان مي نمود.
كيميا با تعجب پرسيد:
چه خبر شده؟ اين چه وضعيه؟
رابين با عصبانيت پاسخ داد:
- بالاخره اومدي نه؟
كيميا تنها نگاهش كرد و او دوباره گفت:
- كي بهت ياد داده بي خبر سفر بري؟
كيميا كه تازه متوجه منظور رابين شده بود پوزخندي زد و به طعنه گفت:
- مگه شما براي سفراتون از من اجازه مي گيريد؟
-- اجازه كه چيزي نيست. اگه امر بفرماييد پاسپورتم رو به امضاي شما مي رسونم.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد. او چند قدم جلوتر آمد و اين بار با لحن آرامتري گفت:
- هيچ مي دوني اگه تا فردا نمي اومدي من ميومدم دنبالت؟
كيميا لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد:
- اين قصه ها رو براي مانكن سوئديت تعريف كن تا بيشتر از اين برات بميره.
رابين چيني به پيشاني انداخت و با دلخوري گفت:
- خودت بهتر مي دوني كه خيلي وقته نديدمش.
بعد دستش را در جيب فرو برد و كاغذي را بيرون كشيد و مقابل كيميا گرفت:
- قصه آره... خب نگاش كن.
كيميا با ناباوري به دست رابين نگاه كرد و بي آنكه بليط را از دستش بگيرد گفت:
- به مقصد نيويورك؟
- همكلاسيهات مي گن سواد فرانسه ات عاليه. بگير بخون.
كيميا كه سعي مي كرد ظاهري بي تفاوت به خود بگيرد و اشتياقش را براي خواندن مقصد بليط نشان ندهد، به آرامي دستش را پيش برد و بليط را گرفت و باز كرد.
چند لحظه اي با تعجب به نوشته هاي داخل آن خيره ماند. سپس آهسته پرسيد:
- تو واقعاً مي خواستي بياي ايران؟
- خب آره... اشكالي داره؟ نكنه ممنوع الورودم كردي؟
- من كه مثل تو بچه پولدار نيستم از اين كارا بكنم.
رابين باز نزديكتر آمد و عاجزانه گفت:
- تا كي مي خواي بهم طعنه بزني؟
كيميا لحظه اي به آسمان آبي و زيباي چشمان رابين خيره ماند و بعد آهسته گفت:
- معذرت مي خوام منظوري نداشتم.
رابين كه از آرامش كلام كيميا جرأتي يافته بود آرام گفت:
- ديگه اين طوري نرو كيميا، خواهش مي كنم... هر جاي دنيا كه پا مي ذارم جات خاليه ولي اينجا فرق مي كنه. وقتي نيستي به جهنم تبديل مي شه و من واقعاً طاقت اين جهنم رو ندارم.
كيميا سر به زير انداخت و نگاهش را به گلهاي قاليچه كوچك وسط اتاق دوخت و هرچه به دنبال جمله اي در ذهن خود گشت، نتيجه اي نگرفت و زير لب زمزمه كرد:
- من... من...بعد سرش را بالا آورد، اما هيچ كس در اتاق نبود.
خودش هم نمي دانست رابين كي و چگونه به خلوت خيال او راه يافته بود.
زير لب غريد:
- لعنت به تو رابين. بالاخره ديوونه ام مي كني. چرا بايد تصوركنم تو مياي تو اين اتاق؟
بعد شالش را از روي دوش برداشت و با عصبانيت روي صندلي پرت كرد.
تغيير و جابجايي هوا نسيم آرامي را ايجاد كرد كه باعث شد كاغذي از روي ميز پايين بيفتد. خم شد و كاغذ را كه كه به پشت روي زمين افتاده بود برداشت. بليط هواپيما به مقصد ايران و به نام )) مسيو رابين رايان((.
كيميا لحظه اي كاغذ را در ميان انگشتانش فشرد و شامه اش را از عطر خوشبوي رابين كه در اتاق پيچيده بود پر كرد و زير لب زمزمه كرد، )) كي باور مي كنه رابين، وقتي خودم هم نمي تونم باور كنم؟((
***
روز بعد، زماني كه كيميا بعد از آخرين كلاسش پا به محوطه دانشگاه گذاشت، رابين در گوشه اي زير درختي كز كرده و نگاهش به نقطه نامعلومي گره خورده بود. كيميا بي اختيار به سوي رابين قدم برداشت و وقتي مقابلش رسيد او را چنان غرق در خود ديد كه حتي متوجه كيميا نشد.
لحظه اي در سكوت ايستاد و به حالت معصومانه نگاه رابين خيره شد. بعد آهسته نزديك شد و گفت:
- عصر بخير.
رابين ناگهان به خود آمد، تكان سختي خورد و گفت:
- س... سلام.
- چيه؟ ترسوندمت؟
- نه، ولي منتظر هر كسي بودم به جز تو.
- اين يعني اين كه برم. تو با كس ديگه اي قرار داري؟
رابين لبخند زيبايي زد و سر تكان داد و هيچ نگفت.
كيميا هم بي اختيار لبخند زد و دوباره گفت:
- اگه وقت كردي يه سر بيا خوابگاه. برات يه كمي خوراكي سنتي ايروني آوردم.
رابين مشتاقانه از جا جست و گفت:
- همين كه خودت اومدي كافيه.
- باور كنم كه اينقدر منتظرم بودي؟
رابين با بي قيدي شانه بالا انداخت و پاسخي نداد و كيميا را مجبور كرد كه باز هم گوينده باشد:
- تهران همه بهت سلام رسوندن.
رابين گويا اصلاً جمله كيميا را نشنيده بود. به جاي آن كه پاسخ او را بدهد، پرسيد:
- تهران خبر خاصي نبود؟
كيميا كمي دستپاچه شد و با لكنت پاسخ داد:
- نه... يعني... چرا اصلاً بايد خبري باشه؟
- اين وقت سال، وسط ترم و اين طور ناگهاني، فكر نمي كني علت خاصي داشته باشه؟
- نه... يعني چرا. راستش رو بخواي حال پدرم زياد خوب نبود.
رابين پوزخندي زد و گفت:
- چطور عموت خبر نداشت؟
- مگه تو عمو رو ديدي؟
- نه بهش زنگ زدم.
- از عمو پرسيدي چرا من رفتم تهران؟
- نه اينطور مستقيماً.
كيميا سرش را پايين انداخت. رابين در فاصله كمي از او ايستاد و باز نگاهش حالتي كودكانه يافت و مظلومانه پرسيد:
- يعني نمي شه به من بگي قضيه چي بوده؟

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- خبر خاصي نبود ديوونه.
ولي رابين كه قانع نشده بود مصرانه دوباره گفت:
- اگه امكانش هست بهم بگو وخيالم رو راحت كن.
كيميا كمي سكوت كرد. بعد چون جرقه اي در ذهنش درخشيد. با آسودگي پاسخ داد:
- كاوه و خانمش بعد از سالها اومده بودن ايران و مادر مي خواست بعد از مدتها ما با هم دور يك ميز بشينيم. وقتي به من گفت منم حسابي استقبال كردم.
رابين لحظه اي ساكت ايستاد و بعد در حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند، پاسخ داد:
- گرچه مطمئنم باز هم راست نگفتي ولي در هر حال مي تونم اميدوار باشم كه من دارم اشتباه ميكنم و شما حقيقت رو گفتين.
كيميا احساس كرد از اين كه به رابين دروغ گفته به شدت متأسف است، اما پاسخ مناسب تري براي سؤالي كه هرگز فكر نمي كرد رابين بپرسد نداشت.
براي آنكه مسير صحبت را عوض كند گفت:
- قصد خونه رفتن نداري؟
- چرا، بريم.
كيميا لحظه اي در جا ايستاد و چون نگاه استفهام آميز رابين را ديد با خنده گفت:
- پس قرارت چي مي شه؟ مثل اينكه منتظر كسي بودي؟
رابين در حالي كه راه مي افتاد كيف كيميا را به سوي خود كشيد و او را وادار به همراهي كرد و گفت:
- بيا شيطون، بيا. الهه و اينقدر شيطنت!؟
كيميا در يك لحظه كيفش را پس كشيد و رابين كاملاً به سوي او برگشت. كيميا تمام جذابيتش را در لبخندي خلاصه و آن را نثار چشمان دريايي رابين كرد و گفت:
- الهه اگه هر كاري دلش مي خواد نكنه كه ديگه الهه نيست.
رابين همان طور غرق در زيبايي هاي وحشي كيميا به آهستگي پاسخ داد:
- هر چي مي خواي بكن الهه من.
بسوزون، خاكستر كن، ويرون كن،
و اگه باز راضي نشدي بكش، روزي هزار بار بكش.
كيميا خنده قشنگي كرد و گفت:
- يه شام ما رو مهمون كن و اينقدر زبون نريز.
- گفتي چه كار كنم؟
- هيچي بابا ناراحت نشو... تو مهمون من، حالا بريم اون لگن قراضه ات رو راه بنداز كه خيلي گرسنه ام.
رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- پيش به سوي لگن قراضه.
و بعد باز كيف كيميا را به سوي خود كشيد.
اولين بار كه پس از بازگشت كيميا از تهران تلفن او را خواست،قلبش به طپشي عجيب درآمد و براي لحظه اي در پاسخ گفتن دچار ترديد شد ولي باز پشيمان شد و ناچار به سرعت پله ها را به سوي طبقه پايين طي كرد و گوشي را برداشت و مردد گفت:
- بله.
و همان صدايي را كه توقعش را داشت پاسخ داد:
- سلام خانم خانمها.
- سلام... تويي اردلان؟
- جاي شكرش باقيه كه هنوز صداي منو ميشناسي.
كيميا پاسخي نداد و اردلان باز گفت:
- حالت خوبه؟
- خوبم ممنون... تو چطوري؟
- اي مي گذره. ما كه اينجا ايفل نداريم عصرا بريم دورش قدم بزنيم ، دور ستون وسط پذيرايي خونمون قدم مي زنيم.
- ببخشيد منم هيچ وقت تو ميدون ايفل قدم نمي زنم. كنار سن قدم مي زنم. شما هم مي تونيد براي ابراز همدردي كنار جوي توي كوچه تون قدم بزنيد.
- چشم. حتماً. اصلاً چطوره پاچه هامو بزنم بالا و برم توي جوي قدم بزنم؟
- بدم نگفتي. فقط مواظب باش بچه ها با سنگ سرتو نشكونن.
- واسه چي؟
- خودت كه بهتر مي دوني بچه ها هميشه از ديوونه ها هيجان زده مي شن.
- بگو... بگو... هرچي دلت مي خواد بگو خانم.
مردم رو به لقب شواليه اي مفتخر مي كني من فلك زده رو به ديوونگي.
كيميا ناگهان به ياد رابين افتاد. او هميشه رابين را ديوانه خطاب مي كرد و وقتي براي اولين بار اين لقب را به او داده بود ناچار شده بود در خصوص معناي مجازي آن سه خطي توضيح بدهد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صداي اردلان او را از عالم خود بيرون كشيد:
- كيميا... قطع شد؟
- نه، نه مي شنوم.
- پس چرا جواب نمي دي؟
- داشتم فكر مي كردم كه اين لقب هم قبلاً اعطا شده. ته صف وايستا تا برات يه عنوان خوب پيدا كنم.
- زياد به مغزت فشار نيار. فكر كنم ابله برام بهترين لقبه.
- نه مي ترسم اونطوري داستايوسكي ازم شكايت كنه.
اردلان خنده بلندي سر داد و بعد گفت:
- خب خانم كوچولو چه خبرا؟
- سلامتي... شما چه خبر؟ آب و هواي تهرون چطوره؟
از خانواده من خبر داري؟ كاوه رفت؟
- خانم اجازه بده يكي يكي.
آب و هوا مثل هميشه يعني آخراي زمستون همه ي سالهاي پيشه.
خانواده تون هم به شكر خدا در سلامت كاملند. ديشب سري بهشون زدم. كاوه خان هم نرفته.
- اِ... نرفته؟
- نه... مي دوني كيميا بين خودمون باشه، ولي اونطوري كه من خبر دارم پدر خانمش تو تورنتو ورشكست شده و كاوه رو فرستاده ايران كارهاش رو جور كنه كه اگه بشه با اين ته مونده اي كه براش مونده بياد ايران و يه كار و كاسبي راه بندازه.
كيميا متعجب پرسيد:
- جدي مي گي؟
- آره بابا. خبرهاي من هميشه موثقند.
- خودت رو تحويل نگير ببينم... من ساده رو باش كه فكر مي كردم كاوه به خاطر من اومده ايران...
- عجب جلبيه اين پسره.
كيميا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت:
- بيچاره كاوه چه جوري مي خواد با سالومه كنار بياد.
- مخصوصاً حالا كه داره مامان هم مي شه.
- اين زن و شوهر به گمونم معلم خصوصي چرچيل بودن.
- بي خيال عزيزم. ولشون كن. بيا از خودمون حرف بزنيم.
كيميا پاسخي نداد. اردلان چون سكوتش را طولاني ديد پرسيد:
- چيه ساكت شدي؟
كيميا مي خواست بگويد حرفي براي گفتن ندارد، اما دهانش باز نشد و چون سكوتش طولاني شد اردلان دوباره گفت:
- خانم كوچولو، پشت خط خوابت برده؟
- نه بيدارم بگو.
- كيميا تو از اين كه بهت زنگ زدم ناراحتي؟
- ناراحت؟... نمي دونم.
- يعني چي كه نمي دوني؟ تو توقع داري تو اين مدتي كه من بايد منتظر بمونم تا جوابمو بدي حتي بهت زنگ نزنم؟
- من چند بار گفتم كه هيچ قولي بهت نمي دم.
- من كه قول از تو نخواستم. فقط خواستم حالت رو بپرسم و صدات رو بشنوم. اين خيلي بي انصافيه كه تو حتي اينم از من دريغ كني.
- جدي؟ ولي تو چهار سال بي من و بي صداي من به راحتي زندگي كردي. الان هم مي توني ازهمون روش براي زندگيت استفاده كني.
- تو مي خواي تا ابد به من طعنه اشتباهي رو كه كردم بزني؟
- نه. من اصلاً قصدم طعنه زدن نيست، فقط خواستم راه حل پيش پات بذارم.
- لطف سر كار عالي مزيد، ولي خانم اين انصاف نيست اين طوري نمك روي زخم ما بپاشي.
- كيميا لحظه اي سكوت كرد. خودش هم نمي دانست چرا راحت و بي پرده حرف دلش را به اردلان نمي گويد و خيال او را آسوده نمي كند. شايد از سرگرداندن او خرسند مي شد و شايد به تلافي روزهاي سخت و پر التهاب گذشته زندگي آرام او را به التهاب و نگراني ميكشاند.
- داري ما رو خانم؟
- نه. خيلي وقته كه ندارمت.
- تو بخواه تا به نام بزنيم.
- دير اومدي زود مي خواي بري.
- نه عزيزم. هيچ عجله اي براي رفتن ندارم.
- پس حالا حالاها بمون... اردلان اين جا كسي منتظر ايستاده مي خواد تلفن كنه. اگه كار ديگه اي نداري فعلاً خدانگهدار.
- اِ... يعني خيلي عجله داره؟
- آره خيلي وقته ايستاده.
- باشه، پس بعداً بهت زنگ ميزنم.
- به مادرم اينا سلام برسون.
- باشه حتماً.
- خداحافظ!
- مواظب خودت باش...
كيميا بدون آن كه پاسخ آخرين جمله اردلان را بدهد، گوشي را روي دستگاه گذاشت.
نفس محبوسش را با شدت بيرون داد و زير لب غريد، ))برو گمشو مرتيكه نفهم!((و بعد در حالي كه به شدت پاهايش را روي پله ها مي كوبيد، به طرف اتاقش رفت.
اما درست روي آخرين پله الين را ديد كه مثل هميشه با عجله به سوي پله ها مي دويد.
الين به محض ديدن كيميا گفت:
تو كجا بودي؟ در اتاقت باز بود ولي خودت نبودي.
- داشتم تلفن جواب مي دادم.
- از ايران بود؟
- آره.
- خب پس چرا ناراحتي؟
- نمي دونم.
الين خنده بلندي كرد. شايد به نظرش خيلي جالب آمده بود كه كيميا علت ناراحتي خود را نميدانست.
كيميا لبهايش را به حالت خاصي كج كرد و به الين گفت:
- چه خبرته؟
- معذرت مي خوام كيميا.
كيميا شانه اي بالا انداخت و بي آنكه جواب الين را بدهد با خود زمزمه كرد:
- مي دوني چي دوست دارم؟
- نه، بگو.
كيميا ناگهان متوجه الين شد و گفت:
- تو چرا نمي ري سراغ كارت؟
- مي خوام ببينم تو چي دوست داري.
- آه... دوست دارم كنار سن قدم بزنم.
- پس زود لباس بپوش بريم.
- تو فقط منتظر پيشنهاد من بودي؟
- كاملاً.
- پس بريم ديگه.
- فقط لباس گرم بپوش.
- چشم مادر بزرگ... خودت چرا اينجا ايستادي؟ برو آماده شو ديگه.
- من آماده ام. تا تو بياي، پايين منتظر مي مونم.
كيميا به طرف اتاقش رفت و خيلي زود لباس پوشيد و خود را به الين رساند.
الين همانطور كه كنار در ايستاده بود گفت:
- زود اومدي.
كيميا لبخندي زد و الين دوباره گفت:
- خب گفتي دوست داري كنار سن قدم بزني.
- حالا بريم بيرون يه جايي مي ريم ديگه.
- نه ديگه. قرار شد كنار سن قدم بزنيم.
- چيه؟ ديويد افتاده توي سن؟
- نه باور كن...
- بريم، بريم تو هيچ وقت درست نمي شي.
- چي؟
- هيچي، هيچي.
وارد محوطه خوابگاه كه شدند سرماي غروب به طرفشان هجوم آورد و وادارشان كرد شالهاشان را بالا بكشند و تندتر قدم بردارند.
جلوي در خوابگاه كه رسيدند الين مشغول تعريف كردن يكي از ماجراهاي بي مزه اش با ديويد بود و چنان با صداي بلند صحبت مي كرد كه كيميا مجبور بود فاصله اش را با او بشتر از حد معمول نمايد.
در همان حال خانمي با پالتوي قهوه اي رنگ به سويشان آمد و كنار الين و پشت به كيميا ايستاد.
كيميا در همان فاصله با الين ايستاد و اجازه داد خانم شيك پوش كه تصور مي كرد از دوستان الين است حرفهايش را با او تمام كند، اما برخلاف تصور او زن كاملاً به سوي او برگشت و بوي خوش عطرش تمام شامه كيميا را پر كرد.
زن يك گام بلند به سوي او برداشت و كيميا توانست در تاريك و روشن غروب صورت زيباي او را لحظه اي در ميان قابي از خز كلاهش ببيند و چشمانش از تعجب گرد شود. زن لبخند خفيفي زد و گفت:
- عصر بخير!
كيميا همانطور حيرت زده پاسخ داد:
- عصر بخير.
- متأسفم كه مزاحمتون شدم.
- اصلاً مزاحمتي در كار نيست. ما كار خاصي نداشتيم. فقط مي خواستيم قدم بزنيم.
- پس اگه اجازه بديد منم همراهتون ميام.
- هيچ اشكالي نداره.
و با اشاره به الين فهماند كه حركت كند. حالا هر سه در يك خط موازي و در سكوت با گامهاي آرام سنگفرش سرد خيابان را طي مي كردند در حالي كه كيميا با تمام وجود مشتاق بود كه بداند اريكا از او و الين چه مي خواهد. اما سكوت لبهاي خوش فرم و رنگ اريكا را به هم دوخته بود.
الين كه بي طاقت شده بود، با ايما و اشاره پرسيد:
- اين چي مي گه؟
كيميا در حالي كه با اشاره دست او را وادار به سكوت مي كرد شانه بالا انداخت.
لحظاتي چند به همان حالت طي شد كه ناگهان اريكا در جاي خود ايستاد به سوي كيميا روي گرداند و كيميا قطرات درشت اشك را ديد كه به سرعت از روي گونه هاي مهتابي اش سر مي خورد.
با تعجب پرسيد:
- اريكا چي شده؟
در يك لحظه صداي گريه اريكا چنان بلند شد كه حتي توجه رهگذران را به خود جلب كرد. كيميا و الين هراسان به او چشم دوختند.
كيميا دوباره گفت:
- خواهش مي كنم حرف بزن اريكا... چي شده؟
اريكا در ميان گريه بريده بريده گفت:
- رابين... رابين...
چيزي در درون كيميا شكست. صدايش لرزش محسوسي پيدا كرد، به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:
- چي شده؟ رابين چي شده؟
اريكا لحظه اي به سياهي چشمان كيميا خيره ماند و گفت:
- ديشب... ديشب...
ولي گريه امانش نداد و دوباره صداي هق هقش بلند شد.
كيميا لحظه اي انديشيد، )) ديشب((. از دو شب پيش كه شام را با رابين در رستوران مورد علاقه او خورده بود و آخر شب بسته سوغاتي هايش را داده بود، ديگر رابين را نديده بود و خيلي دلش مي خواست بداند در اين مدت كوتاه چه اتفاقي براي رابين افتاده است. بنابراين شانه هاي نحيف اريكا را به سختي در دست فشرد و در حالي كه او را تكان مي داد با عصبانيت گفت:
- بالاخره حرف مي زني يا نه؟
اريكا با دستمال نوك بيني سر بالا و ظريفش را به شدت كشيد وگفت:
- رابين ديشب... يعني همين ديشب....
و باز سكوت كرد.
كيميا كه ديگر واقعاً كلافه شده بود با خشم گفت:
- يه مرتبه بگو رابين ديشب مرد و خيال همه مون رو راحت كن.
اريكا و الين با تعجب به كيميا نگاه كردند و او كه دانست باز هم زياده روي كرده با حالتي عصبي سر تكان داد و گفت:
- خيلي خب معذرت مي خوام، ولي تو خانم كوچولو راستي راستي آدم رو ديوونه مي كني.
اريكا نيمچه لبخندي زد و پاسخ داد:
- من اصلاً نمي دونم چه طوري بايدبگم.
و كيميا با پوزخند رو به الين كرد و گفت:
- حالا بيا به اين يكي زبون ياد بده. نميدونه چطوري بايد حرف بزنه.
- نه منظورم اين نيست... راستش رو بخواي ديشب رابين با من رفتاري كرد كه هيچ انتظارش رو نداشتم.
كيميا نفسي به راحتي كشيد و زير لب غريد:
- جونت بالا بياد زودتر بگو ديگه.
و بعد با خونسردي به لبهاي اريكا چشم دوخت. اريكا لحظه اي باتمام قدرت نفوذ عجيب زيبايي چشمانش به كيميا نگريست و بعد گفت:
- ديشب رابين منو از منزلش بيرون كرد.
كيميا و الين نگاهي با حيرت به يكديگر كردند و يكباره پرسيدند:
- تو رو بيرون كرد؟!
اريكا با تأسف سري تكان داد و گفت:
- خيلي وقته كه ديگه ما زياد با هم نيستيم. اما هر بار كه بعد از چند هفته به ديدنش مي رفتم ازم استقبال مي كرد، ولي چند روز قبل كه رفتم منزلش سر درد رو بهانه كرد و از من خواست كه تنهاش بذارم.
ديشب كه دوباره رفتم پيشش، خيلي راحت منو از خونه اش بيرون كرد. بهم گفت كه ديگه نمي خواد منو توي خونه اش ببينه.
من خودم خوب مي دونم كه در ميون دوستان مؤنثش من تنها دوستي هستم كه تا ديشب باهاش ارتباط داشتم. ولي اون ديشب آخرين ارتباطش رو با دنياي دلخواهش قطع كرد.
اريكا ساكت شد و اين در حالي بود كه كيميا و الين نيز حرفي براي گفتن نداشتند. اما كيميا احساس خاصي را در وجود خسته اش تجربه مي كرد، احساسي كه برايش كاملاً غريبه بود.

لحظاتي به سكوت گذشت. بالاخره كيميا سكوت را شكست و پرسيد:
- تو از كجا مي دوني كه رابين از دنياي دلخواهش دل كنده؟ هيچ كس اونو مجبور نكرده كه...
اريكا به سرعت كلام كيميا راقطع كرد و گفت:
- برعكس يه نفر هست كه سعي داره رابين رو از تمام اون چه كه دوست داره جدا كنه... چطور شما متوجه نشدي كه اون روز به روز بيمارتر مي شه.
افسردگي رابين چيزي نيست كه بشه ازش به سادگي گذشت.
كيميا قيافه حق به جانبي به خود گرفت و پاسخ داد:
- خيلي خب، بر فرض كه حرفهاي شما راجع به وضعيت روحي رابين درست باشه، ولي آخه چه كسي ممكنه اين قدرت رو داشته باشه كه يه آدم اونم مثل رابين رو از تمام متعلقاتش جدا كنه؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اريكا به جاي هر پاسخ ديگري فقط با نگاهي نافذ به چشمان كيميا نگاه كرد.
كيميا با تعجب از او روي گرداند و به سوي الين برگشت. اما نگاه الين هم حرفي جز حرف چشمان زيباي اريكا نداشت.
لحظه اي سكوت برقرار شد. اين بار اريكا سكوت را شكست و گفت:
- گوش كنيد خانم كيميا، من خوب مي دونم كه سر نخ تمام اين قضايا توي دستاي تواناي شماست. اما لازم مي دونم بهتون توضيح بدم كه رابين پرنده قفسي كه شما ساختيد نيست. اون توي قفس تنگ و تاريك نمي تونه دوام بياره و زود از پا درمياد.
من همه چيز رو راجع به شما و رابين مي دونم. الانم نيومدم در مورد خودم با شما صحبت كنم. همه حرف من سر رابينه كه داره مثل يه شمع ذوب مي شه. اونم به خاطر افكار پوسيده يه انسان دور از تمدن.
كيميا لحظه اي برآشفت و با عصبانيت گفت:
- بهتره مواظب حرف زدنتون باشيد خانم... دوست رواني شما هر كاري مي كنه به من هيچ ربطي نداره.
- رواني؟ شما واقعاً در مورد رابين اين طور فكر مي كنيد؟
كيميا پاسخي نداد و اريكا دوباره گفت:
- پس مي شه لطف كني و دست از روانكاوي اين ديوونه برداري؟ يا نه مي ترسي دچار عذاب وجدان بشي؟
و البته حق هم داري اگه رابين ديوونه شده اين بلاييه كه تو سرش آوردي. تو اونو به جنون كشيدي و حالا هم با خيال راحت مي گي اون پسره ي ديوونه.و درست هم مي گي چون اگه فقط يه ذره عقل توي كله خالي اون پسره بود خودش رو به خاطرتو مضحكه خاص و عام نميكرد.
كيميا با خشم دندانهايش را روي هم فشرد و پاسخ داد:
- اينا رو برو به خودش بگو.
- فكر كردي نگفتم؟ ولي اون حاضر نيست بشنوه.
- خب اين مشكل شماست...
الين كه مي ديد كار كم كم بالا مي گيرد، ميان حرف آنها پريد و گفت:
- خيلي خب بسه كيميا. مي دوني كه دوستامون منتظرن و بايد هرچه زودتر بريم.
اريكا كه سعي مي كرد خونسرد باشد، اين بار با لحن ملايمتري گفت:
- كيميا خواهش مي كنم به حرفاي من خوب فكر كن.
رابين... رابين داره از دست مي ره.
كيميا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد و بعد پرسيد:
- خب تو فكر مي كني در اين مورد چه كاري از دست من ساخته است؟
اريكا لحظه اي نگاهش كرد. گويا در گفتن جمله اي مردد بود.
كيميا ناچار به كمكش آمد و گفت:
- بگو... راحت باش.
اريكا كه گويا جرأتي يافته بود به سرعت گفت:
- دست از سرش بردار... اونو از خودت برون.
كيميا برعكس آنچه تصورش را ميكرد نتوانست به سرعت پاسخ مثبت دهد. گويا اريكا از او مي خواست تا از قطعه اي از وجودش جدا شود. بنابراين با ترديد پاسخ داد:
- من... من قبلاً هم اين حرفا رو بهش گفتم...
- مي دونم... همه ميدونن.
- پس چه كار ديگه اي از دست من ساخته است؟
- خيلي كارها.
- من كه سر در نمي يارم. تو خودت داري مي گي كه تموم حرفاي من تا الان بي نتيجه بوده، بعد مي گي كه خيلي كارها مي تونم انجام بدم.
- تو مي دوني رابين تو رو چي صدامي كنه؟
- نه.
- دروغ مي گي. ديگه الان همه مي دونن و دوستاش به اين خاطر دستش مي اندازن، اون وقت تو مي گي از هيچي خبر نداري؟
- تو داري همه چيز رو زيادي بزرگ مي كني.
- تو شدي الهه اون، الهه مردي كه همه عاشقش هستن.
الهه آدمي كه خيلي ها مي پرستنش. يعني هنوز هم حدود اختياراتت رو نمي دوني؟
كيميا چشمانش را با تعجب تا آخرين حد گشود و گفت:
- رابين فقط با اين كلمات بازي مي كنه. اون هيچوقت راست نمي گه.
- اين تويي كه راست نمي گي.
- باز شروع نكن اريكا. رابين و كارهاش هيچ ارتباطي به من نداره.
- فعلاً كه داره.
- من بايد چه كار كنم كه تو دست از سر من برداري؟
اريكا به سرعت از داخل كيفش گوشي تلفن همراهش را بيرون آورد و به طرف كيميا گرفت و گفت:
- بيا براي اينكه حرفات رو ثابت كني همين الان بهش زنگ بزن.
- و چي بگم؟
- بگو كه امشب حق نداره منو از اتاقش بيرون كنه.
كيميا كه كاملاً در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود با ترديد گوشي را از دست اريكا گرفت.
لحظاتي به آن خيره ماند وبعد پرسيد:
- چرا من بايد اين چيزا رو به رابين بگم؟
اريكا پوزخندي زد و پاسخ داد:
- واسه اينكه من و بقيه حرفاي تو رو باور كنيم.
كيميا گوشي را بالا گرفت. چند لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- من شماره اش رو نمي دونم.
اريكا تقريباً گوشي را از دست كيميا قاپيد و به سرعت شماره گرفت.
كيميا و الين در سكوت به هم نگاه كردند. لحظه اي بعد اريكا با همان صداي ملايم و با حالتي دوست داشتني آرام گفت:
- سلام عزيزم. شب بخير.
- ........
- صبر كن مي دونم حوصله نداري و سر درد داري، اما اينجا يه نفر مي خواد باهات صحبت كنه كه فكرمي كنم از قطع كردنت پشيمون مي شي.
- .........
- چيه؟ حالا ديگه سر درد نداري؟
- .......
- خيلي خب عجول قشنگ من. الان گوشي رو بهش مي دم ولي قول بده به توصيه اش عمل كني.
- ............
- آفرين پسر خوب! روي قولت حساب مي كنم.
- .......
- باشه. باشه عصباني نشو.
و بعد گوشي را مقابل كيميا گرفت.
كيميا نگاهي به الين و نگاهي به گوشي كرد. الين آرام در گوشش زمزمه كرد:
- تو واقعاً مجبور نيستي هر چرندي كه اون ميخواد بگي.
كيميا لبخند كمرنگي زد و گوشي را از دست اريكا گرفت و باصدايي كه حتي خودش هم علت تغيير حالتش را نفهميد به زبان فارسي گفت:
- سلام.
صدايي بر آشفته و هيجان زده اي پاسخ داد:
- سلام الهه ي من... چرا... چرا من فكر كردم الان صداي آسموني تو رو مي شنوم؟
- رابين...
- بگو... بگو هر چي كه دلت مي خواد بگو.
كيميا لحظه اي سكوت كرد.هيجان و اشتياق رابين آنچنان غافلگيرش كرده بود كه حرفش را فراموش كرد.
- چيه خانم ساكت شدي؟ چطور شد ياد ما كردي؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- راستش رو بخواي... من... يعني...
- كيميا، اتفاقي افتاده؟
- نه...نه... مگه بايد اتفاقي بيفته كه من با تو تماس بگيرم؟
رابين خنده بلندي كرد و پاسخ داد:
- گمون كنم آره. چون تو تقريباً هيچ وقت به من زنگ نمي زني... خب من كاملاً در اختيار شما هستم. امر بفرماييد.
كيميا با ترديد گفت:
- مي دوني رابين ظاهرا اريكا قصد داره به ديدنت بياد. مي خواستم... يعني مي خواستم خواهش كنم... ميزبان خوبي براش باشي.
لحظه اي سكوت برقرار شد. كيميا دوباره گفت:
- صدامو مي شنوي رابين؟
صداي رابين گويا از فاصله اي دور و خالي از حرارت چند لحظه پيش پاسخ داد:
- آره شنيدم.
- رابين...?
-......
- رابين؟
- بله خانم. امر ديگه هم دارين؟
- تو رو ناراحت كردم؟
- ناراحت كه نه... من خيلي وقته حق رنجيدن رو از خودم سلب كردم.
- پس چي شد يه دفعه؟
- تو منو متعجب مي كني، چون امشب به كاري دعوتم كردي كه تا قبل از اين هميشه منعم ميكردي.
كيميا ناگهان به خود آمد. چيزي در وجودش منفجر شد. دهانش را باز كرد تا خواسته اش را پس بگيرد، اما ظاهراً ارتباط از سوي رابين قطع شده بود.
لحظه اي گنگ و مبهم به الين و اريكا نگاه كرد. اريكا گوشي را از ميان پنجه بي حركت كيميا بيرون كشيد و گفت:
- تموم شد؟
كيميا سر تكان داد. او لبخند فاتحانه اي زد و گفت:
- مرسي. همين الان مي رم.
الين حيرت زده به كيميا نگاه كرد و گفت:
- تو به رابين چي گفتي؟
كيميا در حاليكه بغض گلويش را به شدت مي فشرد به زحمت پاسخ داد:
- نمي دونم... نمي دونم. بايد برگرديم. من حالم هيچ خوب نيست.
- تو به رابين چي گفتي؟ اون و ديويد داشتن مي اومدن كنار سن.
كيميا لحظاتي به نگاه حيرتزده الين خيره ماند و بعد گفت:
- فكر نكنم ديگه بيان... رابين... رابين امشب مهمون داره.
و بعد بغضش تركيد. الين با عصبانيت و تقريباً به حالت فرياد پاسخ داد:
- تو واقعاً احمقي.
و بعد دلسوزانه بازوهاي كيميا را در دست فشرد.
كيميا سرش را به شانه او تكيه داد و در ميان گريه گفت:
- الين... من... چه كار كردم؟
كيميا يكباره ايستاد. چشمان خسته اش را به الين دوخت و گفت:
- نه. من نميام
- ديوونه شدي؟ تا جلوي در دانشكده اومدي حالا مي گي نميام؟
- گفتم كه نميام. حالم خوب نيست. سرم درد مي كنه. چشمام مي سوزه. اصلاً نمي تونم بيام.
- اين دروغها رو واسه يكي ديگه سرهم كن. بيا بريم الان استاد مي ره سر كلاس.
- برام مهم نيست. گفتم كه حالم خوب نيست.
- تو دروغ مي گي.
لحظه اي سكوت برقرار شد و بعد كيميا با تأسف سري تكان داد و گفت:
- حق با توئه. من سرم درد مي كنه. چشام مي سوزه. ديشب تا صبح نتونستم بخوابم، اما هيچ كدوم از اينا درد اصلي من نيست...
من فقط يه مشكل بزرگ دارم. اونم اينه كه نمي خوام رابين رو ببينم. مي فهمي؟
نمي دونم چطور بايد توي چشماش نگاه كنم. يعني اصلاً نمي تونم نگاش كنم.
- بيا بريم كيميا، بچه نشو... رابين اون كاري رو مي كنه كه خودش مي خواد. تو هيچ تقصيري نداري.
- كاش اينطور بود الين... خواهش مي كنم تو تنها برو... برو ديگه اينقدر اذيتم نكن.
الين خوب مي دانست كه اصرار بيش از اين بي فايده است. بنابراين شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- خيلي خوب اگه اين طوري راحت تري من مي رم ولي بالاخره چي؟
- حالا تا بعد.
الين بي هيچ حرف ديگري از ورودي دانشكده گذشت و كيميا لحظه اي چند دور شدن او را تماشا كرد و بعد سلانه سلانه به راه افتاد و قصد كرد با اولين ماشين كه جلوي پايش ترمز كرد خود را به اتاق تنهايي هايش برساند. اما ظاهراً راننده هاي پاريسي با او سر ناسازگاري داشتند و ناچارش كردند قدم زنان به سوي سيته حركت كند و با هر قدم، هزاران بار خود را لعن و نفرين كند.
اما بالاخره صداي بوق ماشيني او را به خود آورد. در جا ايستاد و به سوي صدا بازگشت.

اتومبيل دقيقاً جلوي پايش با ترمز محكمي متوقف و در جلو باز شد. لحظه اي قصد كرد بي اعتنا از كنار در باز اتومبيل بگذرد. به همين علت با دو گام بلند از در فاصله گرفت اما پاهايش او را به جاي اول بازگرداندند و قبل از آن كه بداند چه مي كند درون صندلي نرم ماشين فرو رفت و راننده در سكوت مطلق به راه افتاد.
سرش را به صندلي تكيه داد و چشمانش را روي هم گذاشت. حرارت مطبوع و ملايم بخاري ماشين گونه هاي سردش را نوازش كرد. احساس خلسه خاصي مي كرد. ذهن خسته و ناآرامش به آرامشي عجيب دست يافته بود و تكانهاي نرم ماشين حالتي خوشايند به روحش ميداد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زمان همچنان سپري مي شد و چشمانش در لذت خواب و به تلافي بيداري شب گذشته گرم ميشدند و سكوت داخل ماشين خواب آلودگيش را تشديد مي كرد.كم كم احساس مي كرد خستگي از عضلاتش بيرون مي رود و نيروي از دست رفته اش را به دست مي آورد و چشمانش ميل به باز شدن دارند. با كف دست چند بار صورتش را ماليد و چشمانش را از هم گشود و بلافاصله صورتش را به سوي صندلي راننده گرداند.
رابين روي صندلي كنارش با چهره اي آرام و صبور و كاملاً خونسرد نشسته بود.
پلیوري به رنگ آبي تيره به تن داشت كه با رنگ چشمانش هارموني زيبايي ايجاد كرده بود و جذابيتش را بيشتر و بيشتر به رخ مي كشيد. نگاهش كه به صورت كيميا و چشمان گشوده اش افتاد، لبخند مليح و زيبايي زد و گفت:
- صبح بخير خانم، بالاخره بيدار شدي؟
كيميا لحظه اي نگاهش كرد و با به ياد آوردن تلفن ديشبش به جاي هر جواب ديگري لبش را گزيد.
رابين لبخند ديگري زد و دوباره گفت:
- هنوزم كه چشمات خسته است. تو ديگه چرا ديشب خوب استراحت نكردي؟
كيميا شانه اي بالا انداخت و رابين گفت:
- صبحانه خوردي؟
كيميا اين بار با سر پاسخ منفي داد.
رابين كه حالا از سكوت دراز مدت كيميا حسابي خنده اش گرفته بود پرسيد:
- خانم قصد دارند ما رو از شنيدن صداي قشنگشون محروم كنن؟
كيميا سري تكان داد و رابين به ناچار گفت:
- دوست داري جايي بايستم صبحانه بخوريم؟

كيميا به علامت ))نه(( سرش را بالا حركت داد و رابين ديگر چيزي نگفت.
كيميا دست چپش را بالا آورد و ساعتش را نگاه كرد و ناگهان با حيرت فرياد كشيد:
- من خوابيده بودم؟
اين بار رابين در حالي كه لبخند مي زد به جاي پاسخ، سر تكان داد.
كيميا با تعجب از پنجره بيرون را نگاه كرد و چون اطرافش را غريبه ديد پرسيد:
- اينجا كجاست؟
- وقتي قرار بود سركار خانم رو بيش از يك ساعت و نيم با ماشين بگردونم، مسلماً مجبور بودم كه از پاريس بيرون بيام، چون سر و صداي خيابونها نمي ذاشت راحت استراحت كني.
كيميا باز به بيرون نگاه كرد و با تعجب گفت:
- باورم نميشه اين همه وقت... البته فكر نمي كنم خواب مطلق هم بوده باشم.
رابين لبخندي زد و زير لب تكرار كرد:
- خواب مطلق.
كيميا هم خنديد و رابين پرسيد:
- گفتي دوست نداري بريم رستوران، نه؟
- دلم نمي خواد از ماشين پياده بشم.
- خب من مي رم برات يه چيزي مي گيرم كه بخوري.
- دلم نمي خواد تو هم از ماشين بيرون بري.
- زود بر مي گردم.
- نه.
- هر طور تو دوست داري.
باز سكوت برقرار شد. رابين گويا ناگهان چيزي را به خاطر آورده باشد گفت:
- صبر كن!
و بعد به سوي كيميا خم شد. كيميا بي آنكه عكس العملي نشان دهد در جاي خود باقي ماند. رابين باز زير چشمي نگاهي به او كرد. در داشبورد ماشين را باز كرد و يك بسته شكلات بيرون كشيد.
به طرف كيميا گرفت و گفت:
- نه تو از ماشين پياده مي شي نه من.
كيميا خنده كنان شكلات را از دست رابين گرفت و رابين دستش را پس كشيد. در آخرين لحظه كيميا آستينش را به سوي خود كشيد و گفت:
- دستت چي شده؟
رابين با شتاب دستش را عقب كشيد و گفت:
- چيز مهمي نيست.
كيميا دوباره آستينش را كشيد و گفت:
- روي مچت چي شده؟
رابين لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي دختر خوب!
كيميا مصرانه آستينش را در ميان پنجه هاي خود فشرد و گفت:
- بايد ببينم!
رابين با صداي بلند خنديد و پاسخ داد:
- گاهي اوقات مثل بچه ها مي شي. تو چطور دست منو ديدي؟
- اونش ديگه مهم نيست.
رابين كه سر سختي كيميا را ديد دستش را به سوي او دراز كرد. كيميا آستينش را بالا كشيد. ناگهان خنده روي لبانش ماسيد و با تعجب گفت:
- اين جاي چيه؟
رابين لبخندي زد و با آرامش پاسخ داد:
- چيزي نيست، سوخته.
كيميا لحظه اي به تاول پر آبي که به صورت مورب روي مچ رابين خودنمايي مي كرد خيره ماند و آهسته پرسيد:
- چرا سوخته؟
- همين طوري.
كيميا كاملاً به طرف رابين برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت و گفت:
- تو مطمئني كه همين طوري سوخته؟
رابين در حالي كه سعي مي كرد نگاهش را از چشمان او بدزدد، پاسخ داد:
- كاملاً.
- به من نگاه كن بعد جواب بده.
رابين لحظه اي سكوت كرد و پاسخ داد:
- مي دوني فرق چشماي من با تو در چيه؟
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- خب معلومه در رنگشون.
رابين سري تكان داد و پاسخ داد:
- اشتباهت در همينه. رنگشون نه، عمقشون.

ميدوني چشماي من تا ته دلم رو نشون مي ده، اما چشماي تو مثل يه چاه عميقه و به اين سادگي نمي شه به آخرش رسيد. تو عمق نگاه تو هر چيزي رو ميشه پنهون كرد، ولي چشمهاي من هر دروغي رو داد مي زنن. شايد براي همينه كه من نمي تونم چيزي رو از تو پنهون كنم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- پس حالا كه اينطوره، راستش رو بگو ببينم اين سوختگي جاي چيه؟
رابين لحظاتي سكوت كرد و بعد در حالي كه به نقطه اي نامعلوم در پيش رويش خيره مانده بود پاسخ داد:
- با انبر شومينه سوخته.
كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- انبر شومينه رو دست تو چه كار مي كرد؟

رابين با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد، پاسخ داد:
- بالاخره يه جوري بايد از افسون مهموني كه برام فرستاده بودي فرار مي كردم.
كيميا با هر دو دست صورتش را پوشاند و ناليد:
- واي خداي من! من با تو چه كار كردم؟
رابين كه اندوه كيميا برآشفته اش كرده بود پاسخ داد:
- اصلاً مهم نيست الهه ي من.
كيميا چند بار با حالتي عصبي سرش را به طرفين تكان داد و گفت:
- مهمه رابين خيلي مهمه.
رابين براي آنكه موضوع صحبت را عوض كند كاستي را به كيميا نشان داد و با خنده پرسيد:
- موافقي؟
- من از چيزايي كه تو گوش مي كني سر در نميارم.
- اين بارم اشتباه مي كني.
و بعد با نوك انگشت، كاست را به داخل پخش ماشين فشار داد.
لحظاتي طول كشيد و بعد آهنگ آشنايي در گوش كيميا طنين انداز شد.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و پرسيد:
- اينو ديگه از كجا آوردي؟
رابين لبخند زيبايي زد. نگاه جذابش را به كيميا دوخت و گفت:
- گوش كن الهه ناز... گوش كن.
كيميا در حالي كه با سر انگشت پوست نازك روي تاول دست رابين را نوازش مي كرد، با لبخند چشمهايش را روي هم گذاشت و در طنين دلنواز صداي استاد بنان و آهنگ زيباي الهه ناز غرق شد.
كيميا كه روي پله كنار بقيه نشست، مايكل لبخندي زد و گفت:
- اينم الهه ي رابين فكر كنم همه اومدن.
كيميا نگاهي به مايكل كرد و گفت:
- الهه رابين اسم داره، اسمش هم كيمياست.
- واقعاً؟ اما من فكر مي كنم تقريباً تمام پاريس صرفاً تو رو به اين نام و به اين خاطر ميشناسن.
كيميا پاسخي نداد و اين بار مايكل دوباره گفت:
- خيلي دلم مي خواد بدونم تو خودت مي دوني داري با اين پسره چه كار مي كني؟ آخر اين قصه چيه؟
كيميا باز نگاهش كرد و پاسخي نداد. شايد به اين خاطر كه حرفي براي گفتن نداشت. بعد از چند لحظه سكوت و وقتي الين اطمينان پيدا كرد كه كيميا هيچ حرفي براي گفتن ندارد، به جاي او پاسخ داد:
- تو دوباره شروع كردي مايكل...؟
اصلاً به تو چه ربطي داره؟ اون دهن گشادت رو ببند و حرف اصلي رو بزن. يه ساعته ما رو اينجا معطل كردي.
مايكل لبخند پر تمسخري زد و با لحن پر معنايي گفت:
- به من چه ربطي داره. تقصير الهه رابينه كه سه ساعت سر جلسه امتحان مي شينه.
و باز روي كلمه الهه تأكيد كرد.
کیميا از جا بلند شد و در حالي كه به راحتي در چشمان او چشم دوخته بود گفت:
- باشه حالا كه تو اين طوري مي خواي منم حرفي ندارم. آره آقا، من الهه رابين هستم. تو چرا ناراحتي؟ نكنه پيش از اين به تو هم قول ازدواج داده بود؟
صداي خنده جمع بچه ها به هوا برخاست و صداي خنده الين از همه بلندتر بود.
مايكل چشم غره اي به كيميا رفت و گفت:
- نه خانم خانمها! من قولي ازش نگرفته بودم، غصه منو نخور. غصه اون بيچاره اي رو بخور كه با اين رفتار تو به زودي راهي تيمارستان مي شه.
- تو كه بنا نيست خرج بيمارستانش رو تقبل كني، پس پر حرفي نكن و حرف اصلي رو بزن.
- خيلي جسور شدي خانم... دلم مي خواست بدونم اگه رابين مثل كوه پشت سرت نمي ايستاد بازم اينقدر زبون درازي مي كردي؟!
- حالا ديگه راست راستي باورم شد كه تو هم بخاطر رابين به من حسودي مي كني.
مايكل خنده اي بلند كرد و بعد گفت:
- من چرا بايد به تو حسودي كنم؟ من فقط به رابين حسادت مي كنم، اونم زماني كه مطمئن شم تو رو داره.
كيميا لحظه اي مكث كرد، بعد كاملاً به طرف مايكل برگشت و گفت:
- پس اينو بدون كه اگه از همين حالام شروع كني باز مدتي عقبي.
براي لحظه اي كيميا مركز نگاههاي همه بچه ها شد و او سنگيني نگاه همه و از همه سنگين تر نگاه مايكل را به خوبي احساس كرد، اما بي آنكه پشيمان شود لبخند پر تمسخري نثار مايكل كرد و دوباره كنار الين نشست.
مايكل همانطور كه ناباورانه او را نگاه مي كرد، چند گام به عقب برداشت و از جمع فاصله گرفت و رفت.
الين با تعجب گفت:
- اين ديوونه كجا رفت؟ يه ساعته مارو معطل كرده كه تو بياي يه چيزي بهمون بگه، حالا سرش رو انداخت پايين و رفت.
كم كم هياهوي اعتراض بقيه هم بلند شد و بچه ها تك تك يا چند نفره متفرق شدند.
كيميا در حالي كه از روي پله بر مي خاست و پشت لباسش را مي تكاند گفت:
- تو واقعاً نمي دوني اين ديوونه چي مي خواست بگه؟
- نه، از كجا بايد بدونم؟ من فقط يه چيز رو ميدونم اونم اينه كه هر كي سر و كارش با تو باشه حتماً ديوونه مي شه.
اون از رابين اينم از اين ديوونه.
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- تو چي داري مي گي؟
الين خنده اي كرد و گفت:
- عصباني نشو عزيزم، بيا بريم كه خيلي كار داريم.
كيميا در سكوت همراه الين به راه افتاد، اما چند گام كه رفتند درجا ايستاد و گفت:
- الين تو هم واقعاً فكر مي كني كه رابين ديوونه شده؟
الين با مهرباني خنديد و گفت:
- نه عزيزم. اون فقط يه كم زيادي تغيير كرده. زيادي و باور نكردني.
- ببين الين، من نمي دونم ديد شماها نسبت به اطرافيانتون چطوريه؟ ولي من فكر نمي كنم اين كه يه آدم زندگي بي بند و بار و مزخرف رو كنار بذاره و سعي كنه درست زندگي كنه ديوونگي باشه...
آخه كجاي دنيا به آدمي كه قصد داره سالم زندگي كنه و غرايزش رو مهار كنه مي گن ديوونه؟
- گوش كن كيميا، من از اين چيزا سر در نميارم فقط دلم مي خواد بدونم چي تو وجود تو هست كه مي ارزه يه آدم مثل رابين براي به دست آوردنش تاواني به اين سنگيني پرداخت كنه؟ كم كم دارم فكر مي كنم كه تو خيلي خيلي با ارزش بودي و من خبر نداشتم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- مسلماً اينو جدي نمي گي، نه؟
- اتفاقاً خيلي هم جدي مي گم. دلم مي خواست بدونم علت اين همه ارزش ت چيه؟ چرا تو اينقدر گرون قيمت تر از دختراي دور و بر مني؟
كيميا سكوت كرد و الين دوباره پرسيد:
- يعني پاكدامني اينقدر ارزش داشت و ما فراموشش كرده بوديم؟
تو كم كم داري منو هم تحت تأثير قرار مي دي. قصه عشق رابين به تو همه دختراي دانشكده رو به فكر انداخته. يه روزي اونا فكر مي كردند كه با ابزارهاي زنونه مايه گذاشتن از زيبايي هاي جسمي شون مي تونن پسرايي مثل رابين رو تور بزنن، ولي الان دارن مي بينن كه رابين رام دختريه كه هرگز حتي يه انگشتش رو به خاطر رابين برهنه نمي كنه.
الين ساكت شد اما آنقدر هيجان زده و جدي به نظر مي رسيد كه كيميا را به تعجب مي انداخت.
لحظه اي به الين خيره ماند بعد دستش را دور شانه او حلقه كرد و گفت:
- عزيزم تو هم با ارزش و گرون قيمتي. تو دختر فوق العاده اي هستي. شك نكن.
الين به زحمت لبخندي زد و چند لحظه اي سكوت كرد، اما باز همان حالت شيطنت هميشگي را به خود گرفت و گفت:
- حالا راستش رو بگو ببينم حرفي كه به مايكل راجع به حسادت به رابين زدي چقدرش راست بود؟
كيميا خنده اي كرد و سر به زير انداخت.
الين با تعجب نگاهش كرد و آهسته گفت:
- كيميا!
اما كيميا باز هم سكوت كرد. الين ناگهان هيجانزده كيميا را در آغوش كشيد و گفت:
- عاليه كيميا! خيلي عاليه!
و بعد دوباره به راه افتادند. جلوي در ناگهان با ديويد برخورد كردند كه با سرعت وارد دانشگاه مي شد.
ديويد به محض ديدن آنها پرسيد:
- مايكل رو ديديد؟
الين چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- روز بخير، ما حالمون خوبه، تو خوبي؟
ديويد كه متوجه منظور الين شده بود نزديكتر آمد و دست او را ميان دستهايش گرفت و گفت:
- منو ببخش عزيزم. حالت خوبه؟
بعد الين را به سوي خود كشيد. الين به طرز محسوسي خود را عقب كشيد و كيميا را به خنده انداخت. بعد به سوي كيميا برگشت و آهسته پرسيد:
- چيه براي من خنده داره؟
- نه اصلاً.
- بچه ها! شما چي مي گيد؟ جواب سؤال منو نداديد...
الين تو از من ناراحتي؟
- اوه نه، نه.
- پس چرا...
- مايكل رو ديديم يه ساعت هم معطلمون كرد كه يه چيزي بگه ولي بعد كمي با كيميا بحث كرد و گذاشت رفت. ما هم نفهميديم كه بالاخره بنا بود چي بگه.
- پسره ي احمق... خوبه يه كاري رو به اين پسره بسپاري.
- بالاخره مي گي چه خبره يا نه؟
- خبر؟ خبر خاصي نيست فقط بنا بود كه ما يه جشن بگيريم.
كيميا با شنيدن كلمه ي جشن، به ياد آن جشن كذايي سال نو افتاد و با حالت خاصي گفت:
- اَه بازم جشن؟
ديويد كه از حالت كيميا خنده اش گرفته بود، گفت:
- آره. جشن.
اما اين جشن با جشن هاي ديگه فرق داره.
- مثلاً چه فرقي؟
- اين بار ميزبان رابينه و مهموني هم بالماسكه است.
الين دستانش را به هم كوبيد و به هوا پريد و گفت:
- بهتر از اين نمي شه.
ولي كيميا همچنان گنگ آن دو را نگاه كرد. الين اين بار با حالتي عصبي گفت:
- از اين پسره ي ديوونه بهتر كسي رو پيدا نكرديد كه بچه ها رو دعوت كنه؟
- چه مي دونم، خودش اصرار داشت بچه ها رو خبر كنه... حالام كه اتفاقي نيفتاده، خودم مي رم و قضيه رو به همه مي گم. بعد ميام دنبالت كه شام با هم بريم بيرون.
الين لحظه اي مكث كرد و بعد پاسخ داد:
- فكر نمي كنم براي امشب فرصتش رو داشته باشم. بايد با كيميا براي امتحان پس فردا كمي درس بخونيم.
ديويد با تعجب به الين نگاه كرد و گفت:
- من مطمئنم كه تو يه طوريت شده. تو واقعاً از من ناراحت نيستي؟
- من مشكلي ندارم. ناراحتم نيستم،فقط مي خوام يه كم درس بخونم. از نظر تو اشكالي داره؟
- نه... نه.
- پس ما ديگه رفتيم.
- صبر كنيد... كيميا تو خونه رابين رو كه بلدي؟
- نه متأسفانه.
- واقعاً؟
- بله من نه خونه رابين رفتم و نه آدرسش رو مي دونم.
- خب اگه اينطوره شما بريد خوابگاه، من بعد از ظهر ميام دنبالتون بريم خونه رابين. آخه اون مي خواد براي برگزاري جشن از نظرات شما استفاده كنه.
بعد با شك به الين نگاه كرد و پرسيد:
- تو كه مياي، مگه نه؟
برخلاف تصور كيميا و ديويد، الين با حالت خاصي پاسخ داد:
- مطمئن نيستم، ببينم چي مي شه.
ديويد كه حالا دهانش از تعجب بازمانده بود نگاه پرسشگري به كيميا كرد و چون بي اطلاعي او را ديد سكوت كرد.
اين بار هم الين سكوت را شكست و گفت:
- خب كيميا، بهتره زودتر بريم... ديويد خداحافظ.
كيميا نيز به ناچار خداحافظي كرد و ديويد را كه همچنان متعجب آن دو را مي نگريست تنها گذاشت.
اما همين كه وارد خيابان شدند، با عصبانيت به الين گفت:
- تو چه مرگت شده دختر؟ چرا با اين بيچاره اين طوري مي كني؟ديوونه شدي؟
الين لحظه اي ايستاد، نگاهش را روي چشمان كيميا ثابت كرد و بعد انگشتش را روي لب هاي او گذاشت و گفت:
- هيس...

فصل هشتم
كيميا نگاهي به آبي خوشرنگ آبهاي استخر و نگاهي به آبي ناآرام و زيباي چشمهاي رابين كه به نقطه نامعلومي خيره شده بود انداخت و گفت:
- مي شه گفت كه ويلاي تو فوق العاده است.
رابين لبخند كمرنگي به نشانه تشكر زد و همانطور ساكت ماند.
كيميا ناچار دوباره پرسيد:
- ديويد و الين كجا رفتن؟
لبهاي رابين تكان اندكي خوردند و كيميا شنيد كه گفت:
- توي حياطند.
و باز همان سكوت دل آزار حاكم شد. كيميا با بي حوصلگي همانطور كه لب استخر نشسته بود پاهايش را در هوا به شدت تكان داد ولي رابين باز هم تكان نخورد.
كيميا كه ديگر بي طاقت شده بود گفت:
- فكر كنم تو خيلي كار داري كه تا آخر هفته بايد انجام بدي.
رابين به آرامي به سويش برگشت و گفت:
- فقط يك سال ديگه مونده.
- يك سال؟ كي گفته؟... چند روز، فقط چند روز تا روز جشن تو باقي مونده.
رابين لبخند درد آوري زد و دوباره گفت:
- فقط يك سال. زمان خيلي كوتاهيه.كاش همه واحدات رو میفتادي. كاش فقط ترمي يك واحد درسي بهت مي دادن. كاش مجبور بودي...
كيميا حرفش را قطع كرد و گفت:
- تو داري چي مي گي رابين؟
- تو مي ري كيميا، مي فهمي؟ مي ري.
- آره ولي فقط براي تعطيلات، بعد دوباره بر ميگردم.
- نه عزيزم، تو مي ري و ديگه بر نمي گردي و من براي هميشه بايد چشم انتظارت بمونم در حالي كه مي دونم هرگز بر نمي گردي.
- تو از كِي حرف مي زني؟
- از سال آينده الهه ي من. از وقتي كه درست تموم بشه.
كيميا خنده بلندي كرد و گفت:
- از حالا؟ ديوونه شدي؟
رابين لحظه اي با حالتي خاص به چهره ي كيميا خيره شد و بعد گفت:
- يعني تو تا امروز نفهميده بودي كه من ديوونه شدم؟ پيش از اين چه كار مي كردي كه هيچ شناختي در مورد من پيدا نكردي؟
كيميا باز خنديد ولي اين بار خنده او هم به طرز محسوسي غم دار بود. رابين كمي به او نزديك شد و گفت:
- اگه نباشي مي ميرم، خيلي زود مي ميرم.
كيميا نگاه غمگينش را از چشمان مشتاق رابين دزديد و گفت:
- بس كن رابين. حالا براي فكر كردن به اين حرفا خيلي زوده.
اما رابين با بي قراري دوباره گفت:
- ولي مي رسه... مي رسه الهه ي من! خواه ناخواه بالاخره يك روز اين اتفاق مي افته و اون وقت من...
- رابين خواهش مي كنم.
رابين لحظه اي به كيميا نگاه كرد و چون احساس كرد حالت اوليه را ندارد در حالي كه از جا برميخاست گفت:
- عزيزم. نكنه فراموش كردي كه تو فقط و فقط بايد امر كني، نه خواهش.
كيميا خنده اي كرد و هنگام برخاستن، دستش را به سوي رابين دراز كرد.
رابين لحظاتي ناباورانه به او و دستش نگاه كرد و گامي به جلو نهاد. دستش را كمي پيش برد ولي بعد گويا پشيمان شده باشد، دستش را پس كشيد و از كيميا روي برگرداند و گفت:
- بايد يه برنامه ريزي مفصل براي كارامون بكني.
كيميا با تعجب از جا برخاست و دنبال رابين روان شد. اما در يك لحظه ناگهان ايستاد و گفت:
- مي توني به من پشت كني و چهره ات رو بپوشوني ولي كاش مي تونستي لرزش صدات رو هم مهار كني... اين كارات رو پاي تحقير بذارم يا تلافي؟!
رابين بلافاصله برگشت و رو در روي كيميا ايستاد و گفت:
- خيلي خب ببين، صداي لرزونم رو بشنو، به بزدلي ام بخند. هر كاري دوست داري بكن ولي از اين تهمت ها بهم نزن...
من تو رو تحقير كنم؟ كارهات رو تلافي كنم؟ نه عزيزم، نه قشنگم، اگه مي بيني از تو فرار مي كنم هيچ علتي نداره، جز اينكه خودم رو در اون مرتبه اي نمي بينم كه حتي فكر نزديك شدن به تو رو به سرم راه بدم...
مي ترسم مي فهمي؟ ميترسم، ازخودم، از تو، از تقدير. آسون به دستت نياوردم كه راحت از دستت بدم. ميترسم دوباره كاري كنم كه از من برنجي و پا پس بكشي...
كيميا لبخند تلخي زد و پرسيد:
- خيلي اذيتت كردم؟
رابين باز يال زيتوني اش را چند بار در هوا تكان داد و گفت:
- نه عزيزم، نه... باور كن نه.
كيميا نزديكتر رفت و نزديك گوش رابين زمزمه كرد:
- اي دروغگوي كوچولو!
رابين لبخندي زد و گفت:
- ديگه هيچ وقت اين حرفا رو نزن.
- بهت قول مي دم... خب حالا بريم سراغ كارامون. مي دوني كه خيلي كار داريم.
- اختيار همه چيز دست توئه. هر طور كه دوست داري برنامه ريزي كن.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- تو مطمئني كه دوستات برنامه ريزي منو ميپسندن؟
رابين لبخندي زد و گفت:
- تنها چيزي كه توي اين جشن برام مهمه رضايت توئه، پس ملاحظه هيچ چيزي رو نكن.
در همان لحظه الين و ديويد وارد ساختمان شدند.
كيميا به محض ديدين الين، لبخند پر معنايي زد و گفت:
- اوضاع كه بر وفق مراده؟
الين پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- اي...
ولي قبل از آن كه جمله اش را ادامه دهد ديويد گفت:
- شما مي دونين كه تازگيها الين چش شده؟ من كه اصلاً از كاراش سر در نميارم.
كيميا نگاهي به الين كرد و زير لب پرسيد:
- باز شروع كردي؟
ولي او پاسخي نداد. رابين كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، آهسته و به فارسي در گوش كيميا زمزمه كرد:
- اينم افسون كردي؟
كيميا چشم غره اي به رابين رفت و براي اين كه موضوع صحبت را عوض كند گفت:
- بچه ها! هيچ مي دونيد كه من اصلاً از قائده ي اين بازي اطلاعي ندارم؟
ديويد، الين و رابين با تعجب به او نگاه كردند و الين برآشفته گفت:
- بازي كدومه؟ اين يه مهمونيه كه خيلي هم جالبه.
- اوه، معذرت مي خوام خانم. قوائد اين مهموني، راضي شدي؟
- حالا بهتر شد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
- ببين كيميا! اين يه مهموني ساده است.
فقط فرقش با بقيه مهمونيا در اينه كه لباسهاي مهمونا عادي نيست. اونا هر كدوم به شكلي كه خودشون دوست دارن لباس مي پوشن و تغيير قيافه مي دن و تا آخر مهموني مثل يه هنرپيشه نقش اون شخصيت رو بازي مي كنن.
- اين كه خيلي جالبه. حالا كه لطف كردي و اين همه اطلاعات مفيد در اختيار من گذاشتي، يه لطف ديگه هم بكن. با من بيا بريم يه لباس مناسب بخريم، چون فكر نمي كنم تو كمد لباساي من، چيزي كه به درد چنين مراسمي بخوره پيدا بشه.
الين خنديد و گفت:
- حتماً، ولي به شرط اينكه قول بدي زياد منو تو خيابونا سرگردون نكني.
رابين لحظه اي به آن دو نگاه كرد و گفت:
- از اونجا كه كيميا بناست زحمت خيلي از كارهاي مهموني منو بكشه، منم براي اينكه تلافي كرده باشم، قول مي دم براي شب جشن، يه دست لباس مناسب براش تهيه كنم. به شرط اينكه دختر خوبي باشه و تا قبل از اون شب در مورد لباس اصلاً ازم سؤال نكنه.
كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- اما اين عادلانه نيست. من بايد بدونم قراره چه نقشي رو بازي كنم؟
به جاي رابين، الين پاسخ داد:
- اتفاقاً هم عادلانه است و هم خيلي خوب.
- چرا؟ فقط به اين علت كه لازم نيست تو با من بياي خريد؟
- هم به اين علت و هم به اين علت كه سليقه رابين مسلماً از تو بهتره.
ديويد و رابين با صداي بلند خنديدند و كيميا به فارسي به رابين گفت:
- نوبت منم مي شه آقا.
***
رابين همين كه چشمش به او افتاد گفت:
- چرا اينقدر دير كردي دختر؟
- معذرت مي خوام، توي ترافيك موندم.
- گفته بودم كه ميام دنبالت.
- نه، نه، اين طوري بهتر بود... همه اومدن؟
- تقريباً.
- خب لباسهاي منو كه فراموش نكردي؟
- معلومه كه نه. قبل از اين كه بچه ها ببيننت بدو برو بالا، اتاق سوم، اونجا يه نفر با لباسات منتظرته.
كيميا به تصور آن كه منظور رابين از يك نفر، الين است، با سرعت به سوي پله ها دويد اما نيمه راه ايستاد.
در چند شب گذشته مدام به نوع لباسي فكر كرده بود كه ممكن است رابين برايش تهيه كرده باشد و اكنون كه ناچار بود آن لباس را بپوشد، بنوعي دچار دلشوره شده بود.
رابين كه او را در ميانه ي راه مردد مي ديد، با دو گام بلند نزديكش شد و گفت:
- چرا معطلي عزيز من؟
كيميا به سوي رابين چرخيد و سكوت كرد. رابين لبخندي زد و گفت:
- چيه؟ اتفاقي افتاده عروسك قشنگم؟
كيميا با ترديد پرسيد:
- رابين تو كه در انتخاب لباس...
قبل از آن كه جمله اش را تمام كند، رابين با خنده گفت:
- به من اطمينان كن عزيزم، ولي اگه باز هم فكر كردي سليقه من مناسب فرشته پاكي مثل تو نيست صدام كن، در غير اينصورت تا زماني كه كاملاً حاضر نشدي منو صدا نكن.
- باشه.
- آه يه چيز ديگه.
- بگو، چرا معطلي؟
- مي شه يه خواهشي بكنم؟
- حتماً.
- مي خوام... مي خوام...
- چي مي خواي؟ مهموني تمام شدها.
- قول مي دي عصباني نشي؟
- من كه مدتهاست ديگه عصباني نمي شم.
- شايد به اين خاطر كه من پسر خوبي شدم.
- واقعاً ... پس لابد الان قصد داري پسر بدي بشي، نه؟
- اصلاً... من فقط مي خواستم خواهش كنم قبل از همه، من تورو ببينم.
كيميا با خنده بلندي گفت:
- باشه، هر طور كه تو بخواي.
- پس امكان داره؟
- مسلماً.
- پس وقتي حاضر شدي برو تو اتاق خواب من...
- نه، نه. ديگه زياده روي نكن.
- چرا؟
- وقتي كارم تموم شد تو بيا توي همون اتاق سوم، مثل پسراي خوب، باشه؟
- هرچي كه تو بگي... تو بگو بيا وسط جهنم منو ببين، اگر من قبول نكردم...
كيميا در حالي كه پله ها را به حالت دو طي ميكرد، با صداي بلند پاسخ داد:
- جهنم طلبت، اتاق سومي، يادت نره.
و رابين همان طور كه با حسرت رفتنش را نظاره مي كرد، زير لب زمزمه كرد:
- باشه الهه ي من...
كيميا با شتاب در اتاق سوم را باز كرد و گفت:
- عصر بخير!
زني كه روي تخت نشسته بود، با ورود غير منتظره كيميا از جا جهيد و با لكنت پاسخ داد:
- عصر بخير!
كيميا با ديدن زن حيرت كرده بود لحظه اي در جاي خود ايستاد و بعد در حالي كه سعي مي كرد ظاهري عادي به خود بگيرد، گفت:
- معذرت مي خوام، من نمي دونستم شما تو اتاقيد.
در همان حال با خود انديشيد، )) اين ديگر كيست؟(( و البته به ظاهرش نمي آمد از دوستان رابين باشد. براي اين كار كمي پير به نظر ميرسيد.
زن گامي به جلو برداشت، دستش را پيش برد و گفت:
- من ژانت هستم. فكر مي كنم شما هم كيميا هستيد. درسته؟
- بله، ما قبلاً همديگه رو ديديم؟
- نه عزيزم، اما من تعريف تو رو از رابين زياد شنيدم. خصوصاً تعريف چشمهاي شرقي ات رو.
كيميا دستي به پلكهايش كشيد و با خنده گفت:
- چشمهاي شرقي!
- آره، اين چشمهاي درشت و كشيده با اين گيرايي خاص، مسلماً مال يه دختر شرقيه. اين طور نيست؟
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- از لطفتون ممنونم و باز هم معذرت مي خوام كه اين طور سر زده وارد اتاق شدم. رابين به من نگفته بود كه شما توي اين اتاقيد.
- و حتماً شما كنجكاو شديد بدونيد من توي اين اتق چه كار مي كنم؟
كيميا فقط لبخند زد و نگاهي به سر تا پاي زن انداخت.
ژانت دوباره گفت:
- من آرايشگر هستم و اومدم اينجا تا شما رو گريم كنم.
- گريم؟!
- انقدر تعجب كردي كه داره باورم مي شه تا حالا اين كلمه رو نشنيدي.
كيميا خنده اي كرد و پرسيد:
- چرا من بايد گريم بشم؟
- مگه نمي خواي چهره ات با لباست هماهنگي داشته باشه؟
كيميا ناگهان قضيه لباس را به ياد آورد و با تعجب پرسيد:
- لباسم؟!
ژانت لباسهاي روي تخت را به او نشان داد و گفت:
- آره، مگه بنا نيست براي جشن بالماسكه اينا رو بپوشي؟
كيميا كه تا آن لحظه از همه چيز بي خبربود، به سوي تخت رفت و در همان حال گفت:
- بله حق با شماست.
دستش را كه براي لمس كردن لباس روي تخت پيش برد ژانت شانه اش را به سوي خود كشيد و گفت:
- تو به اندازه كافي دير كردي، زود بشين روي صندلي، بايد كارم رو شروع كنم، وگرنه رابين حتماً عصباني ميشه.
- نمي خواهيد لااقل به من فرصت بديد لباسمو ببينم؟
- براي اين كار وقت داري. زود باش شالت رو باز كن و بشين روي صندلي.
كيميا ناچار به سوي صندلي رفت و در همان حال، شالش را باز كرد و روي ميز انداخت. ژانت در حالي كه جعبه لوازمش را باز مي كرد، گفت:
- موهات رو باز كن و شونه بزن.
كيميا به حرف او عمل كرد. ژانت مشتي از لوازمش را روي ميز چيد و در همان حال نگاهي به كيميا كرد كه خرمن موهاي سياه رنگش را شانه مي زد.
دستي روي موهاي بسيار كوتاه خود كشيد و گفت:
- نگهداري اين همه مو كار سختي نيست؟
كيميا لبخندي زد و گفت:
- شايد يكي از همين روزها كوتاهشون كنم.
ژانت دسته اي از موهاي نرم و بلند كيميا را در دست گرفت و گفت:
- من جاي تو باشم اين اشتباه رو نمي كنم. حيف از اين ابريشم خالص كه دور ريخته بشه... موهات رنگ داره؟
- نه.
- يعني طبيعي اينقدر سياهه؟
- بله.
- خيلي قشنگه. از سياهي برق مي زنه.
كيميا خنده اي كرد و تشكر نمود. ژانت موهايش را كاملاً از صورتش عقب زد و با سرعت كار ميك آپ صورتش را آغاز كرد. كيميا تا آنجا كه به خاطر داشت خيلي وقت بود كه براي آرايش صورت نزد هيچ آرايشگري نرفته بود و خيلي دلش مي خواست هرچه زودتر نتيجه كار ژانت را ببيند. ژانت با مهارت بسيار دستهايش راروي صورت كيميا اين طرف و آن طرف مي كرد و هر بار كه يك قسمت از كار را تمام مي كرد، كمي عقب مي رفت و به صورت كيميا نگاهي مي كرد و بعد سرش را درون جعبه خم ميكرد. و به چيزي كه كيميا آن را نمي ديد خيره مي شد.
كم كم كيميا به اين نتيجه رسيد كه ژانت او را از روي مدلي آرايش مي كند كه نمي خواهد كسي جز خودش ببيند.كار آرايش صورتش كه تمام شد، ژانت از جا بلند شد و بدون توجه به عجله كيميا، براي ديدن نتيجه كار، موهاي او را در دستش جمع كرد و پرسيد:
- ايرادي داره اگه موهات دورت بريزه؟ به نظر من اين طوري خيلي بهت مياد.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- ولي من بايد شالمو سر كنم، بنابراين ترجيح ميدم موهام جمع باشه كه هي از زير شال بيرون نزنه.
ژانت لبخندي زد و كيميا از اين كه توانسته بود منظورش را درك كند تعجب كرد.
ژانت در حالي كه موهاي كيميا را به دو قسمت تقسيم مي كرد و با صبر و حوصله به حالت خاصي مي بافت گفت:
- من مي دونم كه تو مسلموني، براي همينم منظورت رو فهميدم.
كيميا لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم در انتخاب لباسم هم به اين توجه شده باشه.
- مگه لباست رو نديدي؟
- راستش نه.
- نگران نباش عزيزم. تو لباس شاهزاده خانمهاي شرقي رو مي پوشي. لباس بسيار قشنگيه. از بهترين حريري كه در عمرم ديدم.
بعد سر موهاي كيميا را با دو نوار نقره اي بست و گفت:
- خب بيا تا كمكت كنم لباست رو بپوشي.
كيميا از جا برخاست و به كمك ژانت لباسش را پوشيد. اولين تكه لباسش پيراهم حرير آستين حلقه اي بود كه كمربندي پر از سنگ و مرواريد، دامن پرچينش را از بالا تنه خوش دوختش جدا ميكرد.
پس از آن يك شنل با آستينهاي بلند كلوش كه سر آستينهايش به زيبايي حاشيه دوزي شده بود و پس از يك روسري حرير كه ژانت آن را به طرز خاصي به سرش بست. بعد نيم تاج درخشان و كوچك روي آن قرار داد و گفت:
- خيلي خب، حالا خودت رو توي آينه نگاه كن، چون مي خوام روي صورتت روبند بزنم.
كيميا با تعجب به او و او با تحسين به كيميا نگاه كرد و تقريباً به طرف آينه هلش داد. كيميا كاملاً جلوي آينه قدي روي در كمد ايستاد و با تعجب بسيار به تصوير خود در آينه خيره شد. حتي در شب عروسي اش هم اينقدر زيبا نشده بود.
بيش از اين ايستادن در مقابل آينه را در حضور ژانت صلاح نديد و با نارضايتي از تصوير داخل آينه دل كند و دوباره به سوي ژانت چرخيد و گفت:
- هنوز تموم نشده؟
- چرا عزيزم، ولي فكر مي كنم بايد اين روبند رو به صورتت بزنم تا دقيقاً شبيه عكسي بشي كه به من دادن.
بعد نزديكتر آمد و يك پارچه حرير مستطيل شكل را به دو دگمه ي تزئيني كه دو طرف شالش بود وصل كرد. حالا در نگاه اول فقط دو چشم زيبا درچهره كيميا خودنمايي مي كرد. كمي عقب تر رفت و گفت:
- چشمهاي تو بي نظيره دختر... خستگي رو از تنم به در كردي. تو واقعاً زيبا شدي!
كيميا دوباره به طرف آينه رفت و در حاليكه خود را در آن برانداز مي كرد گفت:
- خسته نباشيد. حسابي زحمت كشيديد.
ژانت همانطور كه لوازمش را داخل جعبه مي گذاشت گفت:
- من كار مهمي نكردم. تو خودت خيلي قشنگي.
كيميا از داخل آينه لبخندي زد و سر تكان داد. ژانت دوباره گفت:
- مي ري اتاق رابين؟
كيميا بي اختيار چهره درهم كشيد و گفت:
- نه نه اصلاً.
- ولي فكر مي كنم رابين گفت اول...
- گفتم كه نه. من به اندازه كافي دير كرده ام... بايد زودتر برم پايين تا به مهموني برسم.
ژانت جعبه لوازمش را برداشت و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت:
- اميدوارم بهت خوش بگذره، اگه يه وقتي به من نياز داشتي مي توني آدرسم رو از رابين بگيري.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا تشكر كرد و ژانت در را بست و او را تنها گذاشت. كيميا روي تخت نشست و به فكر فرو رفت. نمي دانست بايد چه كند. از طرفي به رابين قول داده بود كه حالا فكر مي كرد از عهده ي آن بر نمي آيد و از طرف ديگر دلش نمي خواست او را برنجاند. گرچه خوب مي دانست كه عملي كردن قولي كه به رابين داده بود حاصلي جز دامن زدن به تصورات غلط اطرافيان نداشت.
بالاخره تصميم گرفت علي رغم ميل باطني قبل از آمدن رابين اتاق را ترك كند. از جا برخاست و خود را درون آينه برانداز كرد و از پله ها پايين دويد. وقتي روي آخرين پاگرد ايستاد، از ديدن آن همه جوان پر شور و حال در سالن پذيرايي جا خورد و براي لحظه اي درجا ايستاد.
در همان حال چشم الين به كيميا افتاد و با تعجب و به حالت فرياد گفت:
- هي رابين! اون تابلوي نقاشي كه روي اون پاگرده همون دوست خودمون كيميا نيست؟

رابين بلافاصله به عقب برگشت و از ديدن كيميا روي پله ها جا خورد. لحظاتي به همان حال باقي ماند، اما ناگهان به خود آمد و به سوي كيميا دويد.
كيميا همانطور كه روي پله ها ايستاده بود به رابين نگاه كرد. او جليقه اي از پوست قهوه اي رنگ و شلواري نيز به همان رنگ به تن داشت و عضلات نيرومندش از زير آستين هاي كوتاه لباس خودنمايي مي كرد.
گردنبند بلندي از مهره هاي عجيب و غريب قهوه اي رنگ به گردن داشت و روي پيشاني اش موي بافته اي بود كه تاپشت سرش گره خورده بود و ادامه اش با يال زيتوني اش مخلوط شده بود و يك پر زيباي سايه روشن قهوه اي كنار سرش و زير پيشاني بلندش قرار داشت. روي هر گونه اش سه خط هلالي زرد رنگ كشيده شده بود كه چهره اش را به شدت شبيه سرخپوستان كرده بود.
كيميا بي اختيار به نگاه مشتاق و جذاب رابين لبخند زد و رابين بي توجه به نگاههاي خيره مهمانان پله ها را به سرعت طي كرد و به فاصله دو پله از كيميا ايستاد.
براي لحظاتي خيره خيره به او نگريست. كيميا كه منتظر اعتراض رابين بود، دهانش را به توجيه گشود، اما قبل از آن كه حتي يك كلمه بگويد، رابين را ديد كه در مقابلش خاضعانه زانو زد، دستش را پيش برد، گوشه دامن بلندش را گرفت و به آرامي بوسيد.
حاضران هيجانزده به افتخار رابين دست زدند و هورا كشيدند و رابين همراه كيميا كه در سكوت بهت آوري فرو رفته بود، از پله ها پايين آمد.
پيش از همه الين به سوي كيميا دويد و گفت:
- تو چقدر خوشگل شدي. خدا رو شكر كه رابين اين مهموني رو ترتيب داد تا ما بعد از سه سال چهره ي آراسته ي دوستمون رو ببينيم...

حالا لطفاً نقابت رو بردار تا ببينم اون زير چي قايم كردي.
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- اي بدجنس، تو بايد به جاي لباس سيندرلا، لباس ابليس رو تنت مي كردي.
الين اخمي كرد و پرسيد:
- تو واقعاً فكر مي كني اون لباس بيشتر به من ميومد؟
كيميا و رابين هر دو خنديدند و كيميا دلجويانه گفت:
- نه عزيزم. معلومه كه نه.
در همان حال مايكل به طرف آنها آمد و در حالي كه عميق ترين نگاههايش را به چهره كيميا دوخته بود گفت:
- بايد بگم ميهمان اختصاصي رابين بي نظيره.
كيميا نگاهي به مايكل در هيبت دزدان دريايي با آن چشم بند مسخره انداخت و انديشيد اگر فقط يك نفر در اين جمع بزرگ درست لباس پوشيده باشد مسلماً همين مايكل است.
مايكل دوباره گفت:
- تو كه از من نمي ترسي؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه، برعكس حُسن انتخابتون رو تبريك مي گم.
مايكل نگاه خشمناكي به كيميا انداخت وكيميا خود را پشت رابين كه با صداي بلند مي خنديد پنهان كرد.
هياهو و شادي بچه ها پايان نداشت.
حتي لحظه اي آرامش بر جمع حاكم نميشد. رابين پيوسته در كنار كيميا بود و او را در همه حال همراهي مي كرد بي آنكه حتي يك بار از كيميا علت بدقولي اش را سؤال كند.
هوا كاملاً تاريك شده بود كه رابين روي پله ها ايستاد و بچه ها را به سكوت دعوت كرد. همه ساكت شدند و خيره به رابين نگاه كردند. رابين خدمتكاري را صدا كرد و به او چيزي گفت. او سري خم كرد و از سالن خارج شد اما لحظاتي بعد كيك چند طبقه و بزرگي را به داخل سالن آورد.
بچه ها با ديدن كيك همه به سوي كيميا برگشتند و با صداي بلند شروع به خواندن ترانه تولدت مبارك كردند.
كيميا با تعجب به آنها نگاه كرد. او در اين سه سال اخير كه كمتر ماههاي شمسي را مي شنيد، خيلي از مناسبتها را فراموش كرده بود، حتي سالروز تولد خودش را.
به سوي رابين برگشت و با مهرباني به رويش لبخند زد. رابين به كنار او بازگشت و هر دو كنار كيك ايستادند.
بچه ها با سر و صداي بسيار از كيميا مي خواستند كه شمع هاي روي كيك را خاموش كند.
رابين نگاه خود را به چشمان كيميا دوخت و كيميا برق عجيبي را در چشمان هميشه ناآرام او ديد.
رابين لبخند زيبايي زد وگفت:
- بچه ها منتظرن.
الين از ميان جمع فرياد كشيد:
- زود باش يه آرزو كن.
كيميا باز به رابين نگاه كرد و با انگشت به حرير روي صورتش اشاره كرد.
رابين كه متوجه منظور او شده بود، دستش را پيش برد، براي چند لحظه مكث كرد و بعد به آرامي دگمه روبند كيميا را باز كرد.
چشمان رابين حالا بي قرارتر از هميشه بود و سوزندگي نگاهش تا مغز استخوان كيميا پيش مي رفت. اما او همچنان مردد بود و روبند هنوز روي صورت كيميا.
فرياد الين كه مي گفت، )) زود باش ديگه رابين((، رابين را از آن حالت خلسه بيرون كشيد و دست لرزانش بي اختيار عقب رفت.
باز بچه ها كف زدند و هورا كشيدند.
كيميا كاملاً به سوي رابين برگشت، ولي نگاه او متوجه شعله لرزان شمعها بود. بچه ها باز فرياد كشيدند:
- زود باش شمعها رو خاموش كن.
كيميا لحظه اي چشمانش را روي هم گذاشت و بعد شمعها را فوت كرد.
بچه ها همه دست زدند و رابين بي آنكه نگاهش كند گفت:
- تبريك مي گم عزيزم.
بچه ها يك به يك پيش آمدند و ضمن گفتن تبريك هداياي خود را به كيميا دادند.
الين چندين بار كيميا را بوسيد و با خنده گفت:
- يه دفعه به جاي ديويد، يه دفعه به جاي رابين و يه دفعه هم به جاي خودم.
كيميا خنديد و دستهاي پر تحرك الين را ميان دستهاي خود گرفت و از او تشكر كرد.
آخرين كسي كه هديه اش را به كيميا داد رابين بود.
بچه ها با ديدن جعبه كادوي بسيار زيبايي كه رابين به كيميا تقديم كرد فرياد كشيدند:
- بازش كن كيميا، بازش كن!
كيميا نگاهي به رابين كرد و چون لبخند رضايت او را ديد با احتياط در جعبه را گشود و درخشندگي سرويس جواهر داخل آن، چشمانش را خيره كرد.
جعبه را به سمت بچه ها خم كرد و دوباره هياهوي آنها سالن را پر كرد.
رابين با همان دستهاي لرزان گردنبند را از جعبه خارج كرد و آنرا مقابل چشمان كيميا گرفت و كيميا تاريخ تولدش را آن هم به سال شمسي حك شده در پشت گردنبند ديد. رابين قفل زنجير را گشود تا آن را به گردن كيميا بيندازد.
كيميا لبخندي زد و سرش را در مقابل رابين خم كرد.
درست در لحظه اي كه رابين دستانش را به گردن كيميا نزديك مي كرد، صداي فريادي در سالن پيچيد.
اين صدا چنان غافلگير كننده بود كه رابين بي اختيار گردنبند را به زمين انداخت و به سوي منشأ صدا برگشت.
اريكا در فاصله اي نه چندان دوري از آنها ايستاده بود، اين بار با صداي آرامتري گفت:
- شما حق نداريد قبل از رسيدن من جشن رو تموم كنيد.
كيميا لحظه اي به اندام زيبا و نيمه برهنه اريكا چشم دوخت و بعد به سوي رابين برگشت. رابين به زحمت لبخندي زد و گفت:
- خوش اومدي اريك.
اريكا نزديكتر آمد و در حاليكه به شانه رابين تكيه مي كرد گفت:
- معذرت مي خوام كه يه كم دير رسيدم.
كيميا به ناچار پاسخ داد:
- هيچ عيبي نداره. ما هنوز كيك رو نبريده بوديم.
اريكا با حالت خاصي خنديد و در همان حال دستش را دور كمر رابين حلقه كرد و گفت:
- خب ادامه بديد.
رابين كمي خود را عقب كشيد اما مسلماً اريكا دست بردار نبود.
كيميا لحظه اي به صورت زيبا و جذاب اريكا خيره شد و بعد باز به رابين نگاه كرد كه ظاهراً در بد مخمصه اي گير كرده بود.
اريكا به كيميا نزديك شد. لحظه اي به او خيره ماند و بعد آهسته پرسيد:
- اين چه لباسيه كه پوشيدي؟
- نمي دونم. رابين ميگه لباس شاهزاده خانمهاي شرقيه.
اريكا نگاهي خريدارانه به سر تا پاي كيميا انداخت و دوباره پرسيد:
- سليقه رابينه؟
كيميا با سر پاسخ مثبت داد.
اريكا پارچه لباس را لمس كرد و گفت:
- عاليه! اما حيف كه مناسب تو نيست.
كيميا با تعجب پرسيد:
- چرا؟
- خب ديگه. به نظر من تو بايد به جاي لباس شاهزاده هاي شرقي، لباس جادوگرهاي قبايل آفريقايي رو مي پوشيدي كه لااقل با شخصيتت جور دربياد.
براي لحظه اي آتش خشم در چشمان كيميا شعله كشيد اما قبل از آن كه چيزي بگويد، رابين اريكا را به شدت به سوي خود كشيد و با عصبانيت گفت:
- مواظب حرف زدنت باش دختر خانم.
كيميا كه هيچ فكر نمي كرد رابين صداي آن دو را شنيده باشد با تعجب به رابين نگاه كرد و چون او را بيش از اندازه عصباني ديد گفت:
- چيز مهمي نبود رابين خواهش مي كنم... بچه ها منتظر كيك هستند.
بهتر نيست زودتر كيك رو ببريم؟
باز لبخند روي لبهاي رابين نشست. اريكا را كنار زد و گفت:
- پس بيا جلو تا كيك رو ببريم.
اريكا با نارضايتي گامي به عقب برداشت و رابين و كيميا دوباره كنار كيك قرار گرفتند و فرياد تولدت مبارك بچه ها در سالن پيچيد.

كيميا روي هر طبقه كيك، برشي زد و بچه ها به افتخارش دست زدند و هورا كشيدند و مشغول كيك خوردن شدند.
الين كيميا را كنار كشيد و گفت:
- اين يارو خيلي عصبانيه. قيافه اش رو ببين.
كيميا كه متوجه منظور الين شده بود نگاهي به اریكا كرد و گفت:
- هيس! بهتره از اين بدترش نكني.
- حالا چرا رفته اون گوشه نشسته و اخم كرده؟ خب بره خونه شون.
- الين، خواهش مي كنم انقدر شلوغش نكن.فعلاً كه اون با كسي كاري نداره.
- هي كيميا! به نظر تو رابين خيلي خيلي احمق نيست؟
كيميا با تعجب به الين نگاه كرد و پرسيد:
- منظورت چيه؟
- آخه اونجا رو ببين. اين دختره چقدر قشنگه! عجب اندامي داره و از همه مهمتر چقدر سخاوتمنده!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيميا خنده اي كرد و گفت:
- خب بقيه اش؟
- هيچي ديگه، اين پسره احمق اين دختر رو با اين همه خوبي گذاشته كنار اومده سراغ تو بداخلاق، خسيس...
- خيلي ممنون خانم، لطف كن ديگه ادامه نده، چون بقيه اش رو خودم مي دونم.
- خدا رو شكر كه مي دوني وگرنه مجبور ميشدم تا آخر مهموني از صفات تو تعريف كنم.
- انرژي ات رو نگه دار براي بعد از مهموني لازمت مي شه عزيزم.
الين چشم غره اي به كيميا رفت و گفت:
- نخير، هيچم اينطور نيست. من بعد از مهموني مي رم خوابگاه.
كيميا لحظه اي مكث كرد و بعد با تعجب پرسيد:
- اينو جدي مي گي؟
الين در حالي كه كيميا را ترك مي كرد پاسخ داد:
- آره مطمئن باش.
***
تا پايان مهماني باشكوهي كه رابين براي كيميا ترتيب داده بود، اريكا از جاي خود تكان نخورد حتي موقع شام! و رابين مجبور شد شامش را سر ميزش ببرد.
بعد از صرف شام مهمانان آرام آرام مجلس را ترك كردند. حالا فقط در سالن كيميا و رابين، الين و ديويد و البته اريكا نشسته بودند و مستخدمهايي كه با سرعت اوضاع آشفته سالن پذيرايي را سر و سامان مي دادند.
الين كه حالا لباسهايش را عوض كرده بود و آماده رفتن مي شد، به كيميا گفت:
- كيميا من مي رم خوابگاه، تو كه فعلاً نمياي ها؟
كيميا لحظه اي متفكرانه سكوت كرد. بعدنگاهش با چشمان مشتاق و پر تمناي رابين گره خورد و بي اختيار گفت:
- نه تو برو، من بعداً ميام.
و الين در گوشش زمزمه كرد:
- و البته اگه بياي.
كيميا با عصبانيت پاسخ داد:
- لطفاً دوباره شروع نكن الين.
و الين در حالي كه با صداي بلند مي خنديد گفت:
- خيلي خب، بهتره عصباني نشي. من واقعاً منظور بدي نداشتم.
بعد رو به ديويد كرد و ادامه داد:
- تو نمي خواي منو تا خوابگاه همراهي كني؟

ديويد لحظه اي با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- رابين مي گه كه ما مي تونيم شب رو همين جا بگذرونيم.
الين نيم نگاهي به او كرد و در حالي كه به سوي ديگر سالن مي رفت، پاسخ داد:
- تو مي توني بموني، ولي من قصد دارم برگردم خوابگاه.
ديويد هم با سرعت خود را به او رساند و كيميا و رابين را تنها گذاشت. رابين لبخندي زد و به فارسي گفت:
- مثل اينكه واقعاً يه خبرائيه؟
كيميا لحظه اي نگاهش كرد و پاسخ داد:
- نگران نباش زود به توافق مي رسند.
- اميدوارم... خب برنامه ات چيه عزيزم؟
- برنامه خاصي ندارم، فقط مي خوام يه كم بهت كمك كنم و بعد برم.
- حتماً اين كار رو بكن. چون واقعاً به كمك تو نياز دارم.
- دوباره كه شروع كردي.
- من كي تموم كردم كه حالا دوباره شروع كنم؟
- فكر مي كنم تو هيچ وقت عاقل نمي شي.
- مطمئن باش، فكر نكن.
كيميا خنده اي كرد و در حالي كه با چشم به اريكا اشاره مي كرد گفت:
- فكر مي كنم امشب حسابي نيروي كمكي داري.
رابين با نگراني پرسيد:
- فكر مي كني قصد رفتن نداشته باشه؟
كيميا لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت و در همان حال گفت:
- فكر مي كنم بد نباشه كمي ازش دلجويي كني. حسابي عصبانيه... من جاي تو بودم كمي هم به روزهاي آينده فكر مي كردم.
- روزهاي آينده؟!
- آره تو تعطيلات كه من اينجا نيستم، تنهايي اذيتت مي كنه ها.
رابين با خشم نگاهش كرد و پاسخي نداد و در حالي كه پاهايش را روي زمين مي كوبيد به سوي اريكا رفت.
چند لحظه اي با او مشغول صحبت شد و بعد دوباره به طرف كيميا بازگشت و با همان حالت عصبي گفت:
- اريكا مي خواد كه من برسونمش. منتظرم مي موني تا برگردم؟
- مطمئني كه برمي گردي؟
رابين سرش را به زير انداخت و در حالي كه با نوك كفشش پي در پي به پايه صندلي ضربه مي زد پاسخ داد:
- مي توني امتحان كني. آپارتمان اريكا خيلي به اينجا نزديكه. من زود بر مي گردم. قبل از اينكه الين و ديويد برن.
- باشه، نگران من نباش. اگه بيشترم طول كشيد مسأله اي نيست.
- گوش كن كيميا، من فقط براي اين مي خوام اريكا رو ببرم كه از شرش خلاص بشم، چون اگه من نبرمش شب اينجا ميمونه. با اين حال اگه تو راضي نيستي نمي رم.
- من همچين حرفي زدم؟ كسي گفت كه من راضي نيستم؟ زود برو. خوب نيست زياد معطلش كني.
رابين كه از لحن پر كنايه كيميا دلگير شده بود لحظه اي كلافه چندين بار دستش را ميان موهايش كشيد و بعد با ناراحتي گفت:
- من رفتم، يادت باشه قول دادي تا برگردم بموني. بعد خودم مي برمت خوابگاه.
كيميا پاسخي نداد و تنها نگاهش كرد و رابين با سرعت به راه افتاد. اريكا كه تا آن زمان همچنان ساكت روي صندلي نشسته بود با خروج رابين از سالن، از جا برخاست، كيفش را روي دوشش انداخت و با بي ميلي سلانه سلانه به راه افتاد، اما وقتي مقابل كيميا رسيد ايستاد. نگاهي به سر تا پاي او انداخت، لبخندي فاتحانه زد و گفت:
- بايد ديد امشب برنده كيه؟ اگه دير كرد زياد منتظرش نمون. ديرت مي شه.
كيميا لحظه اي با ترديد نگاهش كرد و بعد گفت:
- اصلاً منظورت رو نمي فهمم.
- انقدر نادون به نظر نمياي. همين كه بهت گفتم. دير كرد برو و بدون كه من برنده شدم.
كيميا مردد نگاهش كرد و بي اختيار گفت:
- و اگه برگشت چي؟
اريكا از اين پاسخ به شدت جا خورد، اما به روي خودش نياورد و باز گفت:
- حالا براي قضاوت زوده، اما مطمئن باش كه بر نمي گرده. من رابين رو بهتر از تو مي شناسم. لباست رو عوض كن و لوازمت رو جمع كن. مي ترسم ديرت بشه.
و بعد بي آنكه حرف ديگري بزند كيميا را تنها گذاشت.
لحظه اي بعد در باز شد و كيميا به تصور آنكه رابين از رساندن اريكا منصرف شده و بازگشته از جا جهيد، اما به جاي رابين، الين وارد شد و فوراً گفت:
- رابين كجا رفت؟
كيميا با بي تفاوتي پاسخ داد:
- فكر مي كنم رفت اريكا رو برسونه.
الين با غضب سري تكان داد و گفت:
- مگه خودش نمي تونست بره؟
- من چه مي دونم.
- كيميا تو با من كاري نداري؟ من ديگه دارم ميرم. تو خودت مياي ديگه؟
كيميا دچار ترديد شد و با خود انديشيد كه آيا واقعاً رابين باز مي گردد؟
براي لحظه اي تصميم گرفت با الين برود. تقريباً اطمينان داشت كه اريكا به هر وسيله ي ممكن رابين را در آپارتمانش نگه مي دارد. اما احساس خاصي مانع از رفتنش مي شد. با خود فكر كرد، )) نهايتش اينه كه تنهامي رم.(( بعد رو به الين كرد و گفت:
- برو عزيزم. من خودم ميام.
- اگر تنهايي مي خواي برگردي منتظرت مي مونم.
- نه. رابين حتماً منو مي رسونه.
الين لحظه اي با ترديد به او نگاه كرد و كيميا به خوبي حرفش را از نگاهش درك كرد. حتي الين هم از بازگشت رابين مطمئن نبود.
با اين حال كيميا لبخند اطمينان بخشي زد و گفت:
- برو خيالت راحت باشه. من تنها نمي مونم.
كيميا مجدداً به ساعتش نگاه كرد و با خود فكر كرد شايد بهتر باشد به توصيه اريكا عمل كند.

آن طور كه رابين گفته بود آپارتمان اريكا تا منزل رابين چندان فاصله اي نداشت، اما اكنون بيش از چهل دقيقه از رفتن رابين مي گذشت و هنوز هيچ خبري از او نبود. از جا برخاست و با حالتي بي حوصله چند بار پياپي طول و عرض سالن را طي كرد و در همان حال در ذهنش به دنبال علتي براي تأخير رابين گشت. مسلماً در اين ساعت شب ترافيك نمي توانست عامل تأخير او باشد. تنها چيزي كه ذهن كيميا را به خودش مشغول مي كرد، آخرين كلمات اريكا بود.
حالا به طور قطع مي دانست كه خودش بازنده بازي است كه آن شب اريكا قصد انجام آن را داشت.
از پله ها بالا رفت و براي برداشتن لوازمش در اتاق سوم را گشود. خيلي زود وسايلش را جمع و لباسهايش را عوض كرد و لباسهاي جشن را روي تخت، درست همان جايي كه برداشته بود، پرت كرد.
از اتاق خارج شد و در را به شدت به هم كوفت و همانطور كه زير لب غر مي زد به طرف پله ها رفت.
***
درست وقتي كه روي اولين پله ايستاد، چشمش به در نيمه باز اتاقي افتاد و نور سرخرنگي كه از روزنه در به بيرون مي تابيد توجهش را جلب كرد.
بي اختيار به سوي در كشيده شد و آن را كاملاً گشود. لحظه اي مكث كرد تا چشمش كاملاً به نور كم اتاق عادت كند. بعد به آرامي داخل اتاق شد، نگاهي به اطرافش انداخت.
اينجا مسلماً اتاق خواب رابين بود. اتاق خواب مجلل رابين در اولين نگاه او را مبهوت كرد. روي تخت نشست و با دقت به اطرافش نگاه كرد.
درست در بالاي تخت، قاب بزرگي با تصوير يك زن قرار داشت كه كيميا احساس كرد ناخواسته مجذوب نگاه دلنشينش ميشود. چشمان آبي زن و بي قراري نگاهش آنقدر آشنا بود كه بي هيچ شكي مي توانست حدس بزند كه او مادر رابين است.
زيبايي و ملاحت زن چنان آشكار بود كه عكس را زنده جلوه مي داد.
كيميا بي اختيار به تصوير زن لبخند زد و نگاه جستجو گرش را به زواياي ديگر اتاق دوخت. روي ميز كنار تخت، چند قاب عكس توجه اش را به خود جلب كرد.
دستش را پيش برد و اولين قاب را برداشت و از ديدن تصوير سياه قلم خودش درون قاب ناخودآگاه لبخند زد.دو قاب بعدي هم تكرار همان تصوير اول به گونه هاي مختلف بود. زير لب زمزمه كرد، ))ديوونه!((.
در همان حال دسته اي كاغذ از پشت قابها سر خورد و روي زمين افتاد. كيميا كاغذها را برداشت و كنجكاوانه آنها را ورق زد.
روي هر برگه قسمتي از لباسي طراحي شده بود كه او آن شب به تن داشت و نهايتاً روي آخرين صفحه، تصوير كاملي از لباسش را ديد. روي تمام كاغذها تاريخ نوشته شده بود و كيميا از مقايسه تاريخ اولين طرح با آخرين طرح متوجه شد كه رابين براي طراحي لباسش يك ماه تمام وقت صرف كرده است.
در همان حال احساس كرد به تدريج عصبانيتش بابت تأخير رابين فروكش مي كند و ديگر هيچ دلخوري از او ندارد. لبخندي از سر رضايت زد و همانطور كه برمي خاست براي قاب عكس رابين كه از روي ديوار مشتاقانه نگاهش مي كرد شكلك در آورد.
اما درست در همان لحظه صدايي غافلگيرش كرد:
- اصلاً اميدوار نبودم منتظرم مونده باشي.
كيميا سرش را بالا آورد و رابين را در آستانه در ديد كه به رويش لبخند مي زد. براي لحظه اي آرزو كرد كه رابين تازه رسيده باشد و بعد در حالي كه به چهره درهم او لبخند مي زد پرسيد:
- رسونديش؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Eastern Goddess | الهه شرقى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA