قسمت پایانیفصل یازدهمكيميا با تعجب نگاهش كرد و پشت سرش راه افتاد. وقتي از سالن خارج شدند رابين لوازم كيميا را داخل ماشين قرار داد و كنار او روي صندلي نشست و در سكوت، ماشين را روشن كرد و به راه افتاد. كيميا از زير چشم به چهره ي رنگ پريده، چشمان سرخ رنگ و حالت كسل رابين نگاه كرد و آهسته پرسيد:- اتفاقي افتاده؟- رابين ناگهان به خود آمد و به سوي كيميا برگشت و باز چشمانش خنديدند و لبهايش با تكاني آرام پاسخ داد:- نه.دوباره سكوت برقرار شد. كيميا به ناچار بار ديگر سكوت را شكست و گفت:- تو حالت خوبه؟- كاملاً.- ولي ظاهرت اينو نشون نمي ده.- به ظاهرم توجه نكن، فقط كمي ژوليده ام. اين طور نيست؟- نه، به نظر من چيزي بالاتر از اين حرفاست.- خودت رو نگران نكن الهه ي قشنگم، من مثل..اما كلامش را نيمه كاره رها كرد. كيميا مضطرب پرسيد:- تو چي؟- هيچي نترس عزيزم. فقط مي خواستم بگم مثل هميشه ام، اما ترسيدم دروغ گفته باشم.- پس يه چيزايي هست، نه؟رابين باز هم سكوت كرد، ولي چند لحظه بعد ناگهان گفت:- واي خداي من!كيميا دستپاچه پرسيد:- چيه؟ چي شده؟رابين دستش را به طرف صندلي عقب دراز كرد و دسته گلي را بالا آورد و به دست كيميا داد و گفت:- معذرت مي خوام. انقدر هيجانزده بودم كه فراموش كردم بيارمش.كيميا خنده اي كرد و گلها را از دست هاي لرزان رابين گرفت و بوييد و گفت:- خيلي قشنگه، مرسي.- قابل شما رو نداره.- اوه، خيلي راه افتادي.رابين خنديد، اما در صداي خنده اش هم اندوهي نهفته بود كه كيميا متوجه آن مي شد ولي علتش را نمي فهميد. به همين خاطر دوباره پرسيد:- چيزي مونده كه بخواي به من بگي؟- آره.- خب بگو.- زخم قشنگ چونه ات چطوره؟كيميا دستي روي جاي بخيه هاي زيرچانه اش كشيد و گفت:- خوبه.رابين شاخه گلي را از ميان گلها جدا كرد و با گلبرگهايش چانه زخمي كيميا را نوازش كرد و گفت:- تو فكر مي كني اون لحظه اي برسه كه من بتونم با خيال راحت تو رو ستايش كنم؟- فعلاً كه همه چيز اون طوري پيش مي ره كه تو مي خواي.- واقعاً؟ راستي پدر و مادرت چطورن؟- خيلي خوب. اين بار براي اولين بار وقتي منو راهي مي كردن، اون ترس و اضطراب تو نگاهشون نبود. به گمونم كه تو معجزه كردي. تصورش رو هم نمي كردم به اين سرعت تو دل همه جا باز كني.- حتي كاوه؟كيميا خنده اي كرد و گفت:- تو دل سالومه كه خوب جا باز كردي. اختيار كاوه هم كه دست خانومشه. پس به زودي در اين مورد هم موفق مي شي.- اميدوار باشم؟- حتماً. حالا تو تعريف كن ببينم،تو اين مدت چه كار مي كردي؟- تمام كارهايي كه شما فرموده بوديد.- همه شون تموم شد؟- بله سركار خانم.- بهت تبريك مي گم. كارت عاليه!- مرسي عزيزم.كيميا نگاهي موشكافانه به چهره رابين كرد و گفت:- فكر مي كنم خودت رو زيادي خسته كردي، اين طور نيست؟- نه، نه... من فقط يه كم فشرده برنامه ريزي كردم كه پيش از اومدن تو كارها تموم بشه.لازم نبود انقدر عجله كني.- چرا عزيزم لازمه، خيلي لازمه.- حالا بگو بدونم به نتيجه اي هم رسيدي؟- من از ابتدا به اين نتيجه رسيده بودم. تمام اين كارها به خاطر اجراي دستورات شما بود.- خب حالا چي؟- نمي دونم الهه ي من، من نياز به كمك دارم. احساس مي كنم تومن رو به يه برزخ پرتاب كردي.كيميا عميق تر به چهره ي گرفته، چشمان خسته نگاه غبار آلود رابين نگاه كرد و گفت:- باور كن من مي خواستم كه...- مي دونم، مي دونم الهه ي من. به من بگو رابين، بگو تو چت شده؟- الهه ي من، باورت نمي شه اگه بگم من شبها و روزهاي خيلي بدي رو گذروندم و حالا واقعاً خسته ام، خيلي خسته.كيميا دلجويانه نگاهش كرد و گفت:- رابين من، عزيز دلم، تو با خودت چه كار كردي؟رابين باز سكوت كرد و كيميا دوباره گفت:- ديگه تموم شد. همه چيز تموم شد. تو ديگه نبايد خودت رو عذاب بدي. فردا مال ماست.لبهاي رابين لرزيد و نگاه ناآرامش روي چشمان كيميا ثابت ماند. كيميا با تعجب پرسيد:- چيزي مي خواي بگي.رابين پاسخي نداد و كيميا كلافه دوباره گفت:- حرف بزن رابين، خواهش مي كنم.- ما مي تونيم امشب شام رو با هم بخوريم؟ البته اگه تو خسته نيستي.- نه، من خسته نيستم. اما...- مي دونم چي مي خواي بگي عزيز دلم. من يه تصميم جدي گرفتم. الان تو رو مي برم خوابگاه وسايلت رو اونجا بذار و كمي استراحت كن. من چند جايي كار دارم، كارام رو انجام مي دم و يك ساعت بعد ميام دنبالت، شب با هم ميريم به يه رستوران خوب و من آخر شب تمام برنامه هام رو برات توضيح مي دم.كيميا با نگراني بسيار نگاهش كرد و پاسخ داد:- باشه، هرچي تو بگي.و بعد در سكوت به صندلي اش تكيه كرد و پلكهايش را روي هم گذاشت و تا زمان رسيدن به خوابگاه، هيچ كدام حتي يك كلمه حرف نزدند. جلوي در، رابين بار ديگر با همان حالت عجيب نگاهش كرد و گفت:- فراموش نكن كه يك ساعت ديگه ميام دنبالت.- باشه.- حالا ديگه اخمات رو باز كن. فرصت من براي ديدن تو خيلي كمه. پس اون ابروهاي قشنگت رو از هم باز كن و بذار خوب ببينمت.كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:- من كه از حرفاي امروز تو هيچ سر در نميارم، خواهش مي كنم واضح تر حرف بزن.- باشه عزيزم، امشب همه چيز رو برات توضيح مي دم، فقط كمي بهم فرصت بده و انقدر نگران نباش.كيميا لبخند تلخي زد و گفت:- پس تا شب.بعد آرام به راه افتاد، اما رابين همچنان ايستاده بود و دور شدن او را نگاه مي كرد.تمام يك ساعتي كه قرار بود صرف استراحت كند با افكار آزار دهنده و تصورات وحشتناك گذشت و بعد سر ساعت مقرر با حالتي خسته و كلافه به سوي محل قرارش با رابين رفت و او را در آنجا منتظر ديد.ظاهراً وضعيت روحي اش خيلي بهتر بود و حسابي به خودش رسيده بود. از دور بوي خوب عطر هميشگي اش شامه كيميا را پر كرد و وقتي نزديكش رسيد از آراستگي بيش از حدش تعجب كرد. با اين حال بي هيچ گفتگوي اضافه اي كنار او داخل ماشين نشست.تا وقت شام هنوز ساعتي فرصت بود اما كيميا از برنامه رابين براي اين يك ساعت هيچ سؤالي نكرد و اختيار عمل را به او سپرد. رابين نيز بي آنكه حرفي از مقصدش بزند، او را با خود به نزديكترين مركز خريد برد و هرچه را فقط به آن نگاهي از سر رغبت مي انداخت خريد. هردو با دستهاي پراز بسته هاي كوچك و بزرگ به داخل ماشين بازگشتند و راهي رستوران مورد علاقه رابين شدند.در رستوران رابين بهترين غذاها را سفارش داد و مجلل ترين ميزها را برايش چيد طوري كه كيميا ناچار شد از هر غذا تنها يك قاشق بخورد تا همه را چشيده باشد. در تمام اين مدت رابين با ولع سيري ناپذيري نگاهش مي كرد و هربار كه زبان باز مي كرد طوري كلماتش را در هوا مي قاپيد كه گويا همه را مي بلعيد. و اين رفتار عجيب او كيميا را بشدت نگران مي كرد و حتي ظاهر هميشه آرامش نيز نميتوانست دلشوره و نگراني بيش از اندازه كيميا را كاهش دهد.بالاخره بعد از صرف شام بار ديگر به داخل ماشين بازگشتند.رابين باز هم خوانندگان فارسي زبان را انتخاب كرد و آواي آشناي موسيقي ايراني در گوش كيميا طنين انداز شد. رابين همچنان در سكوت از خيابانهاي شهر مي گذشت و هر ازگاهي گرمترين و عاشقانه ترين نگاههايش را پيشكش چشمان خمار آلود كيميا مي كرد.بالاخره كيميا كه همچنان نگراني آزارش مي داد، سكوت را شكست و گفت:- داريم دور خودمون مي چرخيم؟- نه عروسك قشنگم.- پس چرا نمي رسيم؟- به كجا؟- نمي دونم كجا داريم ميريم.- مي ريم به خونه ي من، البته اگه شما اجازه بفرماييد.كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و با خنده پرسيد:- نكنه اينا خريد عروسي بود و اون شام هم شام عروسي؟گونه هاي رنگ پريده رابين سرخي و حرارتي گرفت و گفت:- نه عزيزم، ما قول داديم كه تهران عروسي كنيم. فراموش كردي؟كيميا خنده ي بلندي كرد و گفت:- من كه نه، ولي فكر كردم شايد شما فراموش كرديد آقا.- خيالت راحت باشه نازنين من، حافظه من خيلي خوب كار مي كنه.- پس ميريم خونه تو چه كار؟- ببينم خونه ي من فقط براي عروسي بايد رفت؟كيميا باز به خنده افتاد و پاسخ داد:- منظورم اين بود كه برنامه خاصي داري؟- آره مي خوام تو رو بذارم خونه خودم.- يعني من ديگه خوابگاه نرم؟- تا وقتي من بر مي گردم نه.- تا وقتي تو بر مي گردي؟ مگه تو جايي مي خواي بري؟- آره عزيزم.- آهان فهميدم. حتماً قصد داري بري پيش پدرت و باهاش صحبت كني. راستي رابين، فكر ميكني با برنامه هاي تو موافقه؟- اون موافقت كرده كيمياي من.- پس براي چي مي خواي بري اونجا؟- من گفتم مي خوام برم پيش پدرم؟- نه، پس كجا مي خواي بري؟- به يه مسافرت، البته خيلي كوتاه.- مسافرت؟ تنها؟- بله عزيزم تنهاي تنها.- چرا...؟ تو كجا مي خواي بري؟- ببين الهه ي قشنگم، من به تو قول داده بودم زماني واقعاً قدم توي زندگيت بذارم كه به اطمينان كامل رسيده باشم. اما الان تو يه برزخ اسيرم. من به تو قول دادم بايد به قولم عمل كنم.چيزي در وجود كيميا شكست و لبهايش لرزيد. دلش مي خواست به او بگويد كه هيچ نيازي به وفاي عهدش نيست، اما دهانش باز نمي شد. اين شرطي بود كه خودش براي رابين گذاشته بود و اكنون نمي توانست به سادگي از آن بگذرد. از سوي ديگر دلش نمي خواست تا هميشه رابين را اينطور سرگردان ببيند. بنابراين مجبور بود به خواست رابين تن در دهد. هرچند هيچ احساس خوبي نسبت به اين كار نداشت. صداي نرم رابين باز روحش را نوازش داد:- الهه ي قشنگم! تو كه مي دوني من چي ميگم.با لكنت پاسخ داد:- آره... مي... مي فهمم.- چيه؟ از چيزي ناراحتي؟- نه، فقط اي كاش قبل از اينكه من بيام ميرفتي.- بله بهش فكر كرده بودم، ولي نمي تونستم. بايد تو رو مي ديدم. مي خواستم تو رو سير ببينم بعد برم، ولي مثل اينكه دل لعنتي من سير شدن تو كارش نيست.كيميا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:- اين حرفا رو از كجا ياد گرفتي شيطون من؟رابين تنها لبخند زد. باز لحظه اي سكوت برقرار شد. اين بار رابين سكوت را شكست و گفت:- من همين امشب مي رم و درست ده شب بعد همين موقع بر مي گردم.- كجا مي ري؟- نمي دونم. مي رم يه جايي كه در آرامش مطلق خودم رو از اين سرگردوني نجات بدم.- منو ببخش رابين، من تو رو توي اين طوفان هل دادم.- بس كن عروسك قشنگم. خودت هم مي دوني كه اين طور نيست. تو به من تمام دنيا رو هديه كردي و من وقتي برگشتم مي خوام با تمام وجود از اين هديه بزرگ استفاده كنم. زندگي با تو موهبت بزرگيه كه نصيب هر كسي نميشه.
كيميا لبخند زيبايي زد و گفت:.- منتظرت مي مونم تا برگردي.- مي توني توي خونه من بموني؟كيميا لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد با قاطعيت پاسخ داد:- نه، نه. برگرد. فكر نمي كنم بتونم بدون تو، توي اون خونه دووم بيارم. خواهش مي كنم برگرد و از من نخواه كه اون خونه رو بي تو تحمل كنم.رابين لبخند غم آلودي زد و گفت:- هر طور كه راحت تري، پس اين كليد رو بگير و هر وقت خواستي سري به اونجا بزن.كيميا كليد را گرفت و گفت:- يادت باشه فقط ده شب فرصت داري.- مطمئن باش كه بيشتر از اين طول نمي كشه. من از همين حالا دلم براي تو تنگ شده و براي لحظه بازگشت بي تابم.كيميا پيشاني اش را به شانه رابين تكيه داد و اجازه داد اشكهايش شانه او را خيس كنند. وقتي كه آرام شد سرش را بالا آورد و چون صورت رابين را هم غرق اشك ديد، باز احساس دلشوره كرد.. باورش نمي شد بتواند پاريس را بدون وجود گرم رابين تحمل كند. هميشه رفتن رابين عذابش ميداد و اين بار بيش از هميشه.حالا هر دو به سوي سيته باز مي گشتند و در سكوت آخرين حرفهايشان را مي زدند. وقتي بالاخره به مقصد رسيدند، رابين باز با ولع نگاهش كرد و گفت:- اين ماشين مال تو تا برگردم. دلم نمي خواد وقتي من نيستم مجبور شي با ماشين ديگه اي اين طرف و اون طرف بري.- من كه جايي نمي خوام برم.- در هر حال ماشين داشته باشي خيالم راحتتره.- ولي من مي ترسم پشت فرمون اين ماشين بشينم.- چرا؟!- آخه كلاسش خيلي بالاست. اگه باهاش تصادف كنم پدر بيچاره ام بايد به عنوان خسارت تمام زندگيش رو بفروشه و به تو بده.- نه عروسكم، همون دخترش رو به من بده كافيه.كيميا با صداي بلند خنديد و گفت:- اينو كه قبلاً بخشيده.شعاع آبي و گرم نگاه رابين تا مغز استخوانش نفوذ كرد و دلش را لرزاند. رابين مداركش را از داخل داشبورد ماشين برداشت و كيميا با صدايي لرزان گفت:- يعني واقعاً مي خواي بري؟رابين يكباره نگاهش كرد و قلب كيميا در سينه فرو ريخت. حالا نگاهش پر از ترديد بود، با اين حال گفت:- آره عزيزم بايد برم.- قضيه ماشين جديه؟- كاملاً.- پس خودت با چي مي ري؟- با يه ماشين ديگه، قبلاً فكرش رو كردم.- ماشينت كجاست؟ مي خواي برسونمت؟- نه، راه زيادي نيست. خونه اس. مي رم برش مي دارم و مي رم و وقتي برگردم...دستش را زير صليبش انداخت و گفت:- نه، اينو مي بيني...در همان حال دستي به يال بلندش كشيد و ادامه داد:- نه اينارو.بعد از مكث كوتاهي زنجيرش را كشيد و گفت:- اينو مي دم به تو و اينارو مي دم به باد.كيميا با حالت خاصي گفت:- نه، من اون يال زيتوني ات رو خيلي دوست دارم.- باشه عزيزم، اينارو هم ميدم به تو.كيميا لبخند تلخي زد، رابين در ماشين را باز كرد و گفت:- به اون پسره ي احمق بگو تا من نيستم حق نداره پاشو اینجا بذاره.- پسره ي احمق؟!- اردلان رو مي گم.كيميا باز به تلخي خنديد و رابين از ماشين پياده شد و گفت:- خدا نگهدار تمام زندگي من، الهه ي قشنگم!كيميا در سكوت نگاهش كرد و سعي كرد جلوي اشكهايش را بگيرد. بعد به آرامي روي صندلي رابين خزيد و جاي او نشست و حرارت بدنش را در تمام وجود خود حس كرد و زير لب پاسخ داد:- به اميد ديدار عزيزم... مواظب خودت باش.رابين چند گام برداشت ولي بعد دوباره برگشت و گفت:- يه چيزي رو فراموش كردم.در عقب را باز كرد و از پشت شيشه عقب قرآني را برداشت و گفت:- الهه ي من! دوست دارم اين آخرين كلمه اي باشه كه از من مي شنوي.- بگو... بگو مسافر عزيز من...- دوستت دارم الهه ي قشنگم، بيش از اندازه دوستت دارم.كيميا كه از پشت پرده اشك، چشمان زلال رابين را تار مي ديد، درسكوت فقط سر تكان داد. رابين دستش را براي گرفتن دست كيميا پيش برد اما خيلي زود منصرف شد و دستش را از پشت شيشه روي دست ديگر كيميا قرار داد، با اين حال تمام وجود كيميا در حرارتي مطبوع ذوب شد و از زير پلكهايش به بيرون سرك كشيد ولي وقتي كه چشم گشود رابين رفته بود اما دستش هنوز روي شيشه از شدت حرارت مي سوخت و بوي خوش رابين تمام ريه اش را پر كرده بود.صبح روز بعد با خستگي بسيار چشم باز كرد. تمام ديشب را يا بيدار بود و يا كابوسهاي وحشتناك ميديد. پلكهايش را چند بار باز و بسته كرد و اولين چيزي كه به خاطر آورد سفر رابين بود و باز چشمانش از اشك لبريز شدند. روي تخت نشست و با نگاهي غمبار دور و برش را زير نظر گرفت. تمام خريدهاي ديروزش دست نخورده گوشه اتاق ريخته شده بود. با بي ميلي از جا برخاست و به سوي بسته ها رفت. روي زمين نشست و يكي يكي جعبه ها را باز كرد. با ديدن هر كدام از خريد هايش به ياد لحظه اي مي افتاد كه رابين آنها را مي خريد و يا مي پسنديد. و با ياد او بي اختيار لبخند مي زد. در جعبه كفش را گشود و خواست آن را بپوشد، اما پنجه هايش با جسم كوچكي داخل كفش برخورد كرد. خم شد و كفش را تكان داد و از داخل آن جعبه كوچكي بيرون افتاد كه به نظر جعبه طلا مي آمد. با سرعت جعبه را باز كرد و چشمانش از برق حلقه جواهري كه ميان جعبه بود درخشيد. لبخندي روي لبهايش نشست. حلقه را از ميان جعبه بيرون كشيد و در انگشت انگشتري دست چپش فرو كرد.چند بار دستش را جلو و عقب برد و با دقت به انگشتر نگاه كرد و در دل به سليقه رابين آفرين گفت.در جعبه را كه برگرداند داخل آن كاغذ تا شده كوچكي ديد. با عجله كاغذ را درآورد و باز كرد. روي آن رابين به خط فارسي و با شكستگي قشنگي نوشته بود:" الهه ي شرقي من! به رسم امانت تا زماني كه برگردم. و براي هميشه اين حلقه ي خوشبخت را مهمان انگشت نازنينت كنم. رابين هميشه بي قرار تو"بي اختيار اشك از چشمانش سرازير شد و در حالي كه ميان گريه مي خنديد زير لب گفت: " كوچولوي ديوونه، چرا به من نگفتي؟ چرا اين انگشتر رو خودت به انگشتم نكردي؟ مطمئن باش كه اين آخرين حلقه ايه كه تا پايان عمر درانگشتم مي مونه."هديه رابين گويا كسالت را از وجودش دور كرده بود و هر بار كه دستش را روي نگينهاي حلقه ميكشيد،سرحال تر مي شد. با اشتياق مختصر صبحانه اي خورد و لحظه اي به فكر فرو رفت. او هم مي بايست رابين را غافلگير مي كرد. با اين فكر از جا برخاست، لباس پوشيد و آماده بيرون رفتن شد. مي خواست زيباترين حلقه را براي رابين تهيه كند، حتي اگر لازم مي شد تمام پاريس را بگردد.قبل از آنكه سوئيچ ماشين را بردارد، ضربه اي به در خورد، اما هنوز دهان باز نكرده بود كه در باز شد و الين هيجانزده به سويش دويد و با شوق بسيار او را در آغوش كشيد. كيميا كه از ديدن او شوكه شده بود، با تعجب الين را نگاه كرد و گفت:- كي اومدي؟- دو روز پيش.- پس چرا من ديروز نديدمت؟- ديويد گفت كه ديروز اومدي، ولي من تا شب هر دفعه اومدم ديدنت، کسي در رو باز نكرد.- حق با توئه. آخه من ديشب دير وقت اومدم.- و اصلاً سري به من نزدي.- باور كن نمي دونستم اومدي.الين پاسخي نداد ولي چهره اش به نظر كمي گرفته مي آمد. كيميا با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:- تو ناراحتي؟- نه، چطور مگه؟- با ديويد دعوا كردي؟- من و دعوا؟- لوس نشو، بگو چي شده.- ببينم تو از رابين خبر داري؟بند دل كيميا پاره شد. با هراس پرسيد:- چطور مگه؟- هيچي، نترس. آخه ديويد مي گفت رفته سفر.كيميا نفس راحتي كشيد و گفت:- آره، خبر دارم.- تو ديشب با رابين بودي؟- آره.- و اجازه دادي اون تنهايي بره سفر؟- مگه اشكالي داره؟- مي خواي بگي تو متوجه نشدي كه حال اون اصلاً براي سفر كردن مساعد نيست؟كيميا سكوت كرد و الين دوباره گفت:- نبايد اين اجازه رو بهش مي دادي.كيميا زير لب ناليد:- چاره اي نبود. اون بايد مي رفت.- آخه چرا؟ چرا اين سفر بايد انقدر مهم باشه كه رابين با يه همچين وضعيتي مجبور باشه بره؟ به نظر من كه عاقلانه نمياد.- نگران نباش الين، رابين طوريش نبود فقط يه كم...- ادامه نده كيميا. خودتم مي دوني كه داري دروغ مي گي.كيميا سر به زير انداخت و پاسخي نداد. الين كه متوجه شده بود زياده روي كرده دلجويانه گفت:- البته خيلي هم مهم نيست. من مطمئنم كه رابين به زودي بر مي گرده و شنيدم كه شما بدجنسا يه قرار مدارايي با هم داريد.كيميا با تمام وجود لبخند زد و پاسخ داد:- تو از كجا خبر داري؟- فكر مي كنم تو پاريس همه خبر دارن. خب عروس خانم دلم مي خواد من اولين نفري باشم كه بهت تبريك مي گه. شما واقعاً زوج مناسبي هستيد.كيميا خنده اي كرد و پاسخ داد:- خودت هم مي دوني كه اصلاً اين طور نيست. ما هيچ تناسبي با هم ديگه نداريم.الين چيني به پيشاني انداخت و با لحني كاملاً جدي پاسخ داد:- آره، يه زماني هيچ تناسبي با هم نداشتيد، ولي الان نه. چون رابين حتي از تو هم سختگير تر شده وبايد بگم كه كارت عالي بوده دختر.درست در همان لحظه چشمش به حلقه ي كيميا افتاد و هيجانزده فريادكشيد:- اينجا رو ببين چقدر قشنگه!و دست كيميا را به سوي خود كشيد. چند لحظهاي خيره خيره به انگشتر نگاه كرد و بعد گفت:- شرط مي بندم اينو بهترين جواهر ساز اين شهر ساخته.كيميا دستش را پس كشيد و الين معترضانه گفت:- هي! ترسيدي بخورمش؟كيميا خنديد و پاسخ داد:- نه ديوونه. مي خوام برم بيرون.- عروس خانوم كجا تشريف مي برن؟- مياي؟- اول بگو كجا؟- نترس. من كه تو رو جاي بد نمي برم. مي خوام برم خريد.- خريد؟ نه، من حوصله ي خريد اومدن رو ندارم.- اين كه يه خريد معمولي نيست.- پس چيه؟- راستش رو بخواي مي خوام برم براي رابين حلقه بخرم تا وقتي برگشت حسابي غافلگيرش كنم.الين هيجانزده دستهايش را به هم كوفت و گفت:- عاليه! منم ميام.- پس زود برو آماده شو كه خيلي كار داريم.***كيميا و الين تمام روز را صرف پيدا كردن حلقه رابين كردند و الين حسابي كلافه شده بود و اما بالاخره كيميا انگشتر مورد نظر را پيدا كرد و از فروشنده خواست تا حروف ابتداي اسمشان را داخل حلقه حك كند. الين در گوشش نجوا كرد:- واي كه تو چقدر سختگيري! اين طوري تا دو سه روز ديگه حلقه رو بهمون نمي ده.- خب ما هم كه عجله اي نداريم.- پس فكر كنم بالاخره تموم شد، نه؟كيميا لبخندي زد و در حالي كه همراه الين از مغازه خارج مي شد گفت:- حالا بجاش مي برمت گردش.- مرسي، خيلي خوش شانس بودم كه رابين ماشينشو براي تو گذاشته، وگرنه فكر كنم تا الان شل شده بودم.- بس كن دختر، تو چقدر نازنازي هستي.الين معترضانه گفت:- از صبح تا حالا دارم راه مي رم از همه مهمتر ديويد رو هم نديدم.كيميا خنده اي كرد و گفت:- تو كه تا اين حد دوستش داري پس چرا اينقدر اذيتش مي كني؟- من اذيتش مي كنم؟- نه، ببخشيد من اذيتش مي كنم.- خواهش مي كنم تو ديگه از اين حرفا نزن كه اصلاً بهت نمياد. تو رو خدا ببين كي داره از حقوق مردا دفاع مي كنه، كيميا! باور كن بلاهايي كه تو سر رابين آوردي هيچ دختري تا به حال سر هيچ پسري نياورده.
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:- تو زيادي براي رابين نگراني.و قبل از آن كه الين اعتراض ديگري كند، او را به داخل ماشين هل داد و خودش هم سوار شد و گفت:- يادت باشه سه روز ديگه بايد دوباره بيايم اينجا و حلقه رو بگيريم.- يادم مي مونه. راه بيفت و من رو ببر به يه رستوران خوب و يه شام مفصل مهمونم كن.- من مي خوام اين كار رو بكنم ولي از اونجايي كه مي دونم تو به رستورانهاي خوب عادت نداري و ممكنه مريض بشي از اين كار صرفنظر مي كنم.- يعني شام توي دخمه ي تو؟- ايرادي داره؟- نه، چاره ديگه اي نيست، اما يادت باشه شام عروسي و بايد به من مفصل تر از بقيه بدي.- مطمئن باش، تو بيا تهران و يك هفته بمون.- اين همه راه فقط براي يه هفته؟- نه شما يه ماه بمون، اصلاً يك سال بمون.الين خنده اي كرد و پاسخ داد:- اين طوري كه من به تو عادت كردم بعيد نيست براي همه ي عمر اونجا بمونم.كيميا چند لحظه اي به چشمان الين خيره شد، لبخندي زد و گفت:- تو خيلي خوبي.***وارد محوطه دانشگاه كه شد مايكل به سويش دويد و با عصبانيت فرياد كشيد:- تو كجا بودي؟كيميا كه حسابي جا خورده بود، پاسخ داد:- جواهر فروشي.مايكل با حالتي كلافه دستهايش را در هوا تكان داد و گفت:- تمام پاريس رو دنبالت گشتم.كيميا نگاه گنگي به او كرد و گفت:- براي چي؟مايكل با حالتي كلافه چند گام به سوي چپ و راست برداشت و بعد گفت:- بايد بريم... بايد بريم.- كجا؟ حرف بزن.- تو ماشين داري، مگه نه؟ ماشين... ماشين رابين.كيميا احساس كرد مايكل نام رابين را با حالت خاصي بيان مي كند. براي لحظه اي دنيا دور سرش چرخيد. چشمانش تار شد و با نگراني پرسيد:- رابين چي؟مايكل دستهايش را چند بار روي صورتش كشيد و گفت:- من از رابين حرفي زدم؟و بقيه كلامش را به انگليسي ادامه داد. كيميا با تعجب نگاهش كرد. مي دانست كه مايكل جز در مواقع خاص تغيير زبان نمي دهد. حالت سرگردان چهره اش هراس دل كيميا را بيشتر مي كرد. بغض راه گلويش را گرفته بود و هرچه سعي مي كرد كلمات را در ذهنش منظم كند، موفق نمي شد. بالاخره با زحمت گفت:- مايكل من نمي فهمم تو چي مي گي، يه طوري بگو كه من بفهمم.- گفتم كه بايد بريم، عجله كن.كيميا همانجا روي زمين نشست و عاجزانه گفت:- تا ندونم كجا مي ريم، همرات نميام. تو رو خدا بگو چي شده؟مايكل روي پا مقابل كيميا نشست و گفت:- خواهش مي كنم عجله كن، داره دير مي شه.كيميا به زحمت از روي زمين بلند شد. زانوهايش آنچنان مي لرزيدند كه نمي توانست سر پا بايستد.دستش را به درخت كنارش گرفت و به زحمت همراه مايكل به راه افتاد. بيرون دانشكده سوئيچ را به مايكل داد و خودش كنار او روي صندلي ولو شد. مايكل بي آنكه حرفي بزند فوراً ماشين را روشن كرد و با سرعت سر سام آوري حركت كرد.كيميا هنوز هم نمي دانست كجا مي رود، اما ديگر از مايكل نمي ترسيد.دلش به هراس بزرگتري گواهي مي داد. به زحمت لبهاي سفيد رنگش را تكان داد و پرسيد:- داريم كجا مي ريم؟مايكل نيم نگاهي به كيميا كه همچون جسدي رنگ پريده و بي رمق روي صندلي افتاده بود كرد وگفت:- خيلي نگران نباش، چيز مهمي نيست، يعني اينطوري به من گفتن.- چي شده؟- شنيدم كه... شنيدم رابين...- مي دونستم... مي دونستم.- تو چيزي گفتي؟- نه، ادامه بده.- مي گن كه رابين تصادف كرده،البته خيلي جدي نيست.كيميا چشمانش را بست. چيزي در وجودش مي شكست و او به راحتي صداي خرد شدنش را مي شنيد. ديگر نه مايكل را مي ديد و نه سرعت وحشتناك ماشين را درك مي كرد. فقط در شعاعي بسيار وسيع، در نوري مطلق حركت آرام رابين را به سوي مقصدي نامعلوم مي ديد.با ترمز شديد ماشين بي اختيار پلكهايش از هم گشوده شدند. مايكل با نگراني نگاهش كرد و گفت:- تو حالت خوبه؟به زحمت با حركت سر پاسخ مثبت داد و مايكل دوباره گفت:- رسيديم، پياده شو دستش را به جستجوي در باز كن ماشين چندين بار به در كشيد اما چيزي احساس نكرد. مايكل با عجله در را برايش باز كرد و كمكش كرد تا پايين بيايد و گفت:- دنبال من بيا، من مي رم پيداش كنم.و بعد با سرعت به سوي در ورودي بيمارستان دويد. كيميا به زحمت كشان كشان به دنبالش رفت. وارد بيمارستان شد و بي هيچ حرف يا سؤالي به سالن سمت چپ پيچيد. مي توانست به راحتي رابين را پيدا كند. بوي خوب تنش تمام سالن را پر كرده بود. دستش را به ديوار گرفت و آرام آرام به انتهاي سالن رفت. لحظه اي بعد در مقابل چشمان تارش مايكل را ديد كه از اتاقي خارج مي شد. مسلماً رابين در آن اتاق بود. مايكل با ديدن كيميا به سويش دويد و گفت:- من فكر مي كنم درست نباشه كه تو الان رابين رو ببيني. اون حالش زياد خوب نيست.كيميا كه گويا حرفهاي مايكل را نمي فهميد، آهسته زمزمه كرد:- اين چهارمين غروبه. رابين بايد دهمين غروب مي اومد، زودتر اومده كه منو ببينه.و بعد مايكل را كنار زد و دوباره به راه افتاد. مايكل كه حالا نگران وضعيت به هم ريخته كيميا شده بود، به دنبالش دويد و گفت:- خواهش مي كنم صبر كن تا برات توضيح بدم.اما كيميا با خشم او را كنار زد و گفت:- از سر راهم برو كنار.مايكل به ناچار گامي به عقب برداشت و به سينه ي ديوار تكيه كرد. كيميا همچنان به سوي اتاق مي رفت و مايكل جرأت مخالفت با او را در خود نمي ديد. وقتي كيميا از در اتاق گذشت مايكل با سختي به خود تكاني داد و باز به سوي كيميا دويد و در آستانه در او را ديد كه با حالتي مسخ شده به سوي تخت رابين مي رفت. براي لحظه اي و درست زماني كه قصد داشت ملحفه را از روي رابين كنار بزند فرياد زد:- نه كيميا... نه.كيميا رويش را به سوي مايكل برگرداند و مايكل احساس كرد جسد سرد و بي روحي در مقابلش ايستاده. چشمان هميشه براق كيميا فروغ خود را از دست داده بود و رنگش چون مهتاب پريده و لبهايش از سفيدي قابل تشخيص از پوستش نبود. كيميا دوباره به طرف تخت سربرگرداند. ملحفه را در مشت سردش مچاله كرد و با تمام نيرو از روي صورت رابين پس كشيد. صداي فريادش براي لحظه اي در اتاق پيچيد و چون صاعقه اي در جان مايكل نشست. كيميا دستش را به سوي رابين پيش برد از آن صورت خوش فرم هيچ نمانده بود جز گوشتهاي لهيده و خونهاي خشكيده. اما يال زيبايش گرچه غرق در خون بود ولي همچنان ميدرخشيد.كيميا در كنار تخت زانو زد و از ته دل ناليد. در همان حال دست سرد رابين را ميان دستهاي بي حس خود گرفت و پي در پي بوسيد. سپس دستش را به داخل كيفش فرو كرد و در جستجوي چيزي چند بار اين طرف و آن طرف برد. مايكل با تعجب نگاهش كرد، اما لحظه اي بعد دست او را ديد كه از كيف خارج مي شد در حاليكه حلقه زيبايي ميان انگشتانش بود. كيميا دستهاي لرزانش را پيش برد و حلقه را در انگشت بي جان رابين فرو كرد و باز ضجه زد. صداي ناله اش آنچنان پر درد بود كه حتي مايكل را نيز به گريه انداخت. مايكل سرش را به ديوار تكيه داد و در حالي كه با صداي بلند گريه ميكرد گفت:- بس كن الهه ي رابين، بس كن!بعد به سوي تخت آمد و خواست ملحفه را دوباره روي رابين بكشد، اما گويا چيزي توجهش را جلب كرده باشد، لحظه اي روي جسد خم شد بعد به سوي كيميا برگشت. در دستش زنجير و صليبي بود كه هميشه به گردن رابين بود. دستش را به سوي كيميا دراز كرد و گفت:- فكر مي كنم اين مال توئه.كيميا از پشت پرده اشك برق زيباي صليب رابين را ديد و آن را تقريباً از دست مايكل قاپيد. لحظه اي نگاهش كرد، بعد آن را به شدت در ميان مشتش فشرد و در حالي كه پي در پي بر آن بوسه مي زد، ناليد:- نه رابين، نه اين انصاف نيست. سهم من از تو بيشتر از ايناست.و پلكهايش روي هم افتادند.***چشمانش را كه باز كرد در مغزش احساس خلاء كرد و چيزي از داخل وجودش را مي گزيد و در دست چپش احساس سوزش مي كرد. به زحمت سرش را به سمت چپ خم كرد و در امتداد شلنگ سفيد رنگ سوزني را ديد كه در گوشتش فرو رفته بود. اما بي اعتنا دستش را پس كشيد و با سختي از روي تخت برخاست، به اطرافش سرگرداند همه چيز در يكرنگي خاصي فرو رفته بود و آنقدر سفيد بود كه چشمانش را به شدت ميزد. از روي تخت كه پائين آمد حركتي مرطوب را روي ساعد دست چپش احساس كرد اما هيچ عكس العملي نشان نداد و همان طور كه پاهايش را به زحمت روي زمين مي كشيد به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. در حالي كه ردي از قطرات خون پشت سر خود به جاي مي گذاشت به داخل راهرو كه قدم گذارد باز سفيدي اطراف چشمانش را زد. آدمهاي سفيد رنگ از كنارش مي گذشتند ولي او نمي توانست چهره هايشان را ببيند فقط وقتي به چپ و راست منحرف مي شد متوجه برخوردش با آنها مي شد.از پله ها كه پائين آمد در ميان آن همه سفيدي، ماشين سياهرنگي توجه اش را جلب كرد و چون كهربايي او را به سوي خود كشيد.به طرف ماشين رفت و در را باز كرد و خود را روي صندلي انداخت. اكنون خلاء دروني حفره سرش پر مي شد از نام و ياد رابين. حالا همه چيز را به ياد مي آورد. زير لب زمزمه كرد: " من مي دونم كه همش دروغه يه دروغ بزرگ! مايكل مي خواد باز منو اذيت كنه... اون رابين نبود، من مي دونم اون رابين نبود، فقط موهاش رنگ موهاي رابين بود و هيچ شباهت ديگه اي به رابين نداشت."دستش را درون درون جيبش فرو كرد، شيء فلزي سردي با انگشتانش برخورد كرد. دستش را بيرون كشيد و برق صليب رابين در چشمانش نشست و دلش را پر ازغصه كرد. اين ديگر دروغ نبود، خود صليب رابين بود. زنجير در دستش بود و صليب مقابل چشمانش به اين سو و آن سو مي رفت. زنجير صليب را به آينه جلوي ماشين آويزان كرد. لحظه اي خيره خيره به اشعه هاي نوري كه از صليب ساطع مي شد خيره ماند و بعد لبخندي روي لبهايش نشست.
لبخندش تبديل به قهقهه اي مستانه شد و در ميان خنده به زحمت فرياد زد: "من اين صليب رو گردنش نديدم... نه... نه نديدم... اين هم شوخي بي مزه ي مايكله... اون مي خواد منو دست بندازه... ولي كور خونده... رابين مياد... سر موقع مقرر بر مي گرده و من مي دونم."بعد سوئيچ را گرداند و ماشين روشن شد و به راه افتاد. لحظاتي در سكوت گذشت اما ناگهان صدايي در گوشش پيچيد. به دور و برش نگاه كرد اما منبع صدا را نيافت، گويا كسي از آن سوي ابرها و دور از آنجا براي او مي خواند و او ازپشت پرده اي از غبار با هر كلام خواننده رابين را مي ديد و كم كم اطرافش رنگ مي گرفت.خوابيدي بدون لالايي و قصه بگير آسوده بخواب بي درد و غصهرابين را مي ديد كه با آرامشي خاص و لبخندي زيبا درون تابوت چوبي خفته بود در حالي كه برق نگين حلقه اش چشم او را مي زد.ديگه كابوس زمستون نمي بيني توي خواب، گلاي حسرت نمي چيني گرمي دست رابين را روي شيشه، كف دستش احساس مي كرد درست مثل آخرين لحظه اي كه مي رفت.ديگه خورشيد چهره ات رو نمي سوزونهچهره آفتاب سوخته رابين مثل روزهايي كه از از اسكي در سوئيس باز مي گشت مقابل چشمانش لبخند مي زد.جاي سيلياي باد روش نمي مونهجاي سيلي اردلان روي صورت زيباي رابين دلش را پر از غصه كرد و نگاه از غبار اندوه پر شد.ديگه بيدار نمي شي با نگروني يا با ترديد كه بري يا كه بمونينگاه پر ترديد رابين در آن آخرين شب شوم مقابل چشمانش جان گرفت و او را باز همان طور مردد بين رفتن و ماندن كنار خود ديد.رفتي و آدمكا رو جا گذاشتيقانون جنگلو زير پا گذاشتينگاهي به اطرافش كرد. پر از آدمكهايي بود كه با عجله اين سو و آن سو مي رفتند، ولي رابين بين هيچ كدامشان نبود؛ اصلاً او از جنس اينان نبود.اينجا قهرن سينه ها با مهربونيتو، تو جنگل نمي تونستي بمونيباز رابين در تيرگي شب، درست زماني كه اسير دست مردان وحشي خياباني شده بود به كمكش مي آمد و در مقابل ضربه هاي محكم آنها با تمام وجود مي ايستاد و به بي قراري وجود ملتهبش احساس امنيت و آرامش مي بخشيد.دل تو بردي با خود به جاي ديگهاونجا كه خدا برات لالايي مي گهو رابين در حال رفتن بود، دور مي شد و كيميا ميديدش كه همان قرآن آن شب را در دست دارد.و خواننده به اصرار مي گفت:مي دونم مي بينمت يه روز دوبارهتوي دنيايي كه آدمك ندارهكيميا حرف خواننده را تكرار كرد، يكبار، دوبار، ده بار و شايد صدها بار. حالا اطمينان داشت كه رابين را دوباره خواهد ديد با تمام وجود فرياد زد:مي دونم مي بينمت يه روز دوبارهتوي دنيايي كه آدمك ندارهو هنوز صليب رابين زير آئينه جلوي ماشين به اين سو و آن سو مي رفت.***خيابان از هميشه شلوغ تر بود و تهران از هميشه پائيزي تر. آدمها با سرعت به اين طرف و آنطرف مي رفتند و او بي هدف در كناره ي خيابان قدم ميزد. در ميان ازدحام آدمها نگاه آشنايي توجه اش را به خود جلب كرد. از آن دورها دو چشم آبي خيره به او پيش مي آمد. قلبش به تپش افتاد و نفسش سنگين شد. مرد نزديكتر مي آمد و موهاي زيتوني اش به روشني آفتاب مي درخشيد. كيميا به خود آمد. خودش بود. حتماً خودش بود. مرد نزديكتر شد،اين همه شباهت بين دو نفر! نه غير ممكن بود. او حتماً رابين بود اما همان طور كه گفته بود از يال زيتوني اش خبري نبود و جاي هميشگي صليبش روي پهناي گردنش خالي بود. لحظه اي ترديد كرد. نمي توانست باور كند كه او برگشته. با هراس به اطرافش نگاه كرد و انديشيد يعني خود اوست، و آن نگاه دلفريب آبي به سؤالش پاسخ مثبت داد.مرد نزديكتر آمد. نگاه آشنايي به او كرد و به رويش لبخند زد. كيميا در جهت مسير حركت مرد تغيير مسير داد و با او همقدم شد. سكوت بينشان آنقدر زيبا بود كه هيچ كدام دل شكستن آن را نداشتند. همراه مرد به راه افتاد. سوئيچ ماشينش را در مقابل او گرفت. مرد بي هيچ حرفي كليدها را از ميان انگشتان بي تاب او بيرون كشيد و باز لبخند زد و سخاوتمندانه، آبي صاف نگاهش رابه تيرگي چشمان او بخشيد.كنارش نشست. مرد نگاهش كرد و با نگاه، اجازه حركت خواست. كيميا با لبخند پاسخش را داد و ماشين با سرعتي عجيب به حركت در آمد. چشمان كيميا روي سپيدي ممتد خطهاي وسط جاده خيره ماند و با خود انديشيد بالاخره با او همسفر شده است.دكتر فرياد كشيد:- سريعتر...و تخت همچنان زير سپيدي ممتد مهتابي هاي روي سقف حركت مي كرد و چشمان زيباي زن جواني خفته روي تخت به سقف خيره مانده بود و لبخند محسوسي لبانش را زينت بخشيده بود. دكتر باز فرياد كشيد:- مريض تو كماست. عجله كنيد.و پرستاري به همكارش گفت:- نگاش كن. به اين جووني سكته كرده، تو اغماست.همكارش سري با تأسف تكان داد و گفت:- رفتنيه انگار. اجل تو چشماي بازش نشسته.***در سالن بزرگ مراقبتهاي ويژه در تاريك روشن اتاق، بيمار تخت پنج در سپيده دمي آرام بعد از روزهاي خاكستري بسيار، چشمانش را گشود و نگاهش با دو بركه آرام آبي گره خورد.پایان