انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Driver Service | راننده سرویس


زن

 
  • قسمت ۱۳

فصل دهم:
شمیم در حالی که قوطی شیرکاکائو اش دستش بود به مسئله ای که سحر برایش توضیح میداد گوش میکرد...
ترانه با مرموزی گردنش را جلو کشید .... شمیم یک لحظه سر جایش جا به جا شد.... ترانه سریع عقب کشید...
شمیم داشت اشکالش را می پرسید....
دوباره ان دو مشغول شدند... ترانه نی را در دهانش فرو برد...
پریناز خنده اش گرفته بود اما هیچ چیز نگفت....
ترانه مشغول خوردن شیر بود...
شمیم به یکباره برگشت و دید نی در دهان ترانه است...
ترانه نزدیک بود خفه شود و به سرفه افتاد...
شمیم داد زد: خجالت نمیکشی.... خاک برسرت ترانه.... اه...
پریناز: کشتیش شمیم...
شمیم: بمیری... و با حرص و محکم پشت ترانه می کوبید بلکه حالش جا بیاید...
ترانه کمی بعد گفت: بترکی شمیم.... یه ذره همش ازش خوردم.... روانی....
شمیم و سحر خندیدند و سحر گفت: خوب برو یه دونه بخر...
ترانه: نه... خودم نمیتونم دست تو جیبم بکنم...
پریناز زانوهایش را در اغوش کشید و گفت: بچه ها کی بریم بوتیک...
شمیم: فردا پس فردا بریم...
پریناز: نه امروز...
ترانه: خدا رحم کرده مغازه ی خودش نیست....
سحر: ولی من خیلی دوست دارم برم ببینم اونجا چه مدلیه...
ترانه دماغش را بالا داد و گفت: از چشمم افتاده...
شمیم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چطور؟
ترانه: خیلی عوض شده قیافه اش... عین این معتادا... چشماشو صبح دیدم نزدیک بود قبض روح بشم.... زیرشو ندیدی چقدر سیاه بود...
سحر: راست میگه... دیروز خیلی وحشتناک شده بود... با اون کبودی روی صورتش...
ترانه: تازه ته ریشم داشت.... اصلا بهش نمیاد....
پریناز: گمشو... اتفاقا ته ریش خیلی بیشتر بهش میاد...
شمیم: اره... با ته ریش جذاب تر شده بود...
سحر: ولی فکر کنم به خاطر کبودیش اونطوری ریش گذاشته...
پریناز خودش را روی ترانه پرت کرد و گفت: دست اونکه اینطوری زدتش بشکنه الهی...
دخترها هر سه گفتند: الهی امین... و خندیدند.
خانم دلفان داشت به سمتشان می امد که دخترها به سرعت متفرق شدند و یکی به دستشویی و یکی در صف بوفه و دیگری به کلاس برگشت و ترانه هم وارد کتابخانه شد...
در راهرو ایستاده بودند .
پریناز: امروز پس بریم....؟
ترانه: زشت نیست؟ اخه تازه دیروز بهمون کارتو داد...
شمیم: ولش کن بریم... میخایم بریم خرید عید دیگه... نه مگه؟
هانیه در حالی که دسته ای کاغذ را در دست داشت از کنارشان گذشت و وارد کلاس شد.
ترانه: اونا چی بودن؟
هانیه نگاهش کرد و گفت: یه چیز که تو خیلی دوست داری...
شمیم به صورتش زد و گفت: خاک به سرم کارنامه ها...
و شمیم و پریناز وارد کلاس خودشان شدند.
هاینه: اینا رو میدید به مادراتون ... امضا کنن... فراد میان کارنامه هاتونو میگرن...
موجی از هراس و دلهره و ترس و همهمه در بین دانش اموزان ایجاد شده بود.
ترانه : سحررررر... بدبخت شدیم...
سحر نگاهش کرد و گفت: خدا به خیر کنه...
چند دقیقه ی بعد با ورود دبیر س رو صدای دخترها فروکش کرد .
-- - - - -
شمیم: پس همین امروز بریم... فردا مامان من کارنامه امو ببینه عمرا بذاره برم خرید...
سحر: خودمون چهار تا تنها بریم؟
ترانه: مگه چیه؟
سحر: سهیل فکر نکنم بذاره...
پریناز: مگه کجا میخوایم بریم؟
ترانه: فکر مامان خودتو کردی؟؟؟
پریناز لبخند شیطنت باری زد و گفت: من که کلاس زبان دارم...
شمیم: فقط بپیچون.....
سحر پوفی کشید و گفت: تجریش خیلی دوره...
شمیم: مامان منم نمیذاره....
ترانه کمی فکر کرد و گفت: با اژانس میریم... با آزانسم برمیگردیم... فکر کنم اینطوری بذارن نه؟
شمیم نفس عمیقی کشید و گفت : خدا کنه بذارن...
دخترها با چهره هایی متفکر به سمت حیاط حرکت کردند.
سورن کنار ماشین ایستاده بود.. قیافه اش چندان با صبح فرقی نداشت... همانطور رنگ پریده و موهای ژولیده و چشمهایی به گود نشسته... نگاه ابی اش در میان دریاچه ی سرخی در حصار بود... سمت گونه و پایین بینی و گوشه ی لبش کاملا کبود شده بود...حتی ته ریش چند روزه اش هم نتوانسته بود... ان کبودی ها را بپوشاند.
دخترها یک به یک سوار شدند.
سورن ساکت بود... هر چند قبلا هم خیلی حرف نمیزد... اما حالا بیش از همیشه ساکت و در خود فرو رفته بود.
ترانه تک سرفه ای کرد و پرسید: بوتیک همیشه بازه؟
سورن نگاهش کرد و گفت: بله...
ترانه: ما اگه امروز بیایم که اشکالی نداره...
سورن یکی از همان لبخندهایش را تحویل دخترها داد... البته نه خیلی عمیق چون صورتش درد میکرد.... با این حال دخترها در حال مرگ بودند...
سورن: حتما تشریف بیارید.... متعلق به شماست...
ترانه با لبخند سرش را به سمت پنجره چرخاند .

سورن یکی از همان لبخندهایش را تحویل دخترها داد... البته نه خیلی عمیق چون صورتش درد میکرد.... با این حال دخترها در حال مرگ بودند...
سورن: حتما تشریف بیارید.... متعلق به شماست...
ترانه با لبخند سرش را به سمت پنجره چرخاند .
پریناز و سحر هر دو اخم کرده بودند.از نگاه عمیق سورن به ترانه هیچ یک احساس رضایت نکردند.
شمیم نالید: بسه دیگه... انگار کجا میخوایم بریم...
پریناز: رژگونه اتو بده ترانه...
سحر: بسه پریناز...
ترانه : صافه؟
شمیم نگاهش کرد و گفت: نه بدتر شد...
ترانه: نه ه ه ه ه... اه...
سحر خندید و شمیم گفت: بریمممممم...
پریناز نگاهش را به اینه دوخت و گفت: موهام بد نیست؟
شمیم : چتریتو درست کن...
پریناز: ترانه اتوی موت کجاست؟
ترانه : وای بچه ها... مامان منو میکشه.... نیگاکن... چقدر ات اشغال ریختین...
سحر: فقط یه چیپس خوردیم ترانه...
ترانه: خوب همونم نباید میخوردین... خونمون کثیف شد... اقا طالب منو میکشه اگه یه دونه خاک ببینه...
شمیم دمپای روفرشی ترانه را که گوشه ای افتاده بود.... به سمتش پرتاب کرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پریناز : حالا خوب شد؟
شمیم: بهتر شد...
پریناز دوباره مشغول شد.
ترانه: ولش کن... خط چشم نمیکشم.... مداد میکشم... شمیم.... میکشی واسم؟
شمیم: بیا بخواب...
ترانه روی زمین دراز کشید و شمیم رویش افتاد.
پریناز: خاک بر سرم چه غلطی میکنین؟
شمیم: دهنتو ببند پری.... اه..... ترانه پلک نزن....
سحر با خنده گفت: یه مداد میخوای بکشی اتم که نمیشکافی...
شمیم: ترانه گوشه بدم؟
ترانه: اره قربونت...
شمیم: بالا یا پایین؟
ترانه سیخ نشست و گفت: کدوم بیشتر بهم میاد...
پریناز که با فرمژه مشغول بود از اینه نگاهی به ترانه کرد و گفت: پایین...
سحر: پایین...
شمیم: من میگم بالا....
ترانه:خودمم میگم بالا.... بچه ها بیاین پالام پولوم پیلیش... رای ها مساویه....
سحر: من رایمو پس میگیرم.... بده بالا...
ترانه: نه دیگه سحر من رایتو پس نمیدم...
سحر با خنده گفت: غلط کردی...
ترانه: نه دیگه.... رفت واسه ی چهار سال دیگه... میخواستی رای ندی....
دخترها خندیدند و ترانه باز دراز کشید.
شمیم دنبال در مداد میگشت.
ترانه: وای شمیم خفم کردی... هیکل که نیست.... هر کول ماشالا...
شمیم با حرص گفت: ترانه میزنمتا...
ترانه دماغش را بالا داد و گفت: میخورمتا...
شمیم باحرص پوست لبش را کند و ترانه با خنده ایستاد.
پریناز شالش را برداشت و گفت: ترانه زنگ بزن آژانس...
ترانه :هنوز زوده... تا کفشهامونو بپوشیم...میزنگم...
پریناز باز جلوی اینه رفت و رژ چهل و هشت ساعته اش را تجدید کرد.
سحر با حرص گفت: عروسی که نمیری پری...
پریناز: از عروسی هم مهمتره...
ترانه: بله خانم قراره خودشونو بندازن تو بغل سورن خان و با دا با دا مبارک... پری رژت خیلیه...
پریناز اهمیتی نداد و گفت: من نمیتونم با قیافه ی املی برم بیرون...
ترانه: مرسی... الان ما املیم؟
هر سه با قیافه هایی گرفته به پریناز خیره شده بودند... گاهی لحنش تند میشد... دخترها نسبتا عا دت داشتند.
پریناز حرفی نزد...
بالاخره به رفتن رضایت دادند ....
راننده ی اژانس دوست پدر ترانه بود... ترانه جلو نشست... و دخترها یک به یک سلام کردند و سوار شدند.
پاساژ بیشتر از حد تصورشان شلوغ بود... بعد از مدت کوتاهی مغازه ی مورد نظر را پیدا کردند.
سورن با تلفن حرف میزد... هنوز متوجه حضور انها نشده بود.
برعکس صبح سر حال تر به نظر می رسید... موهایش را بالا داده بود و با ان ته ریش و پلیور طوسی و شلوار نوک مدادی به میز رو به رویش تکیه داده بود و صحبت میکرد.
ارش جلو امد وبا لحنی شیطنت بار گفت: بفرمایید ... میتونم کمکتون کنم...
پریناز: داریم نگاه میکنیم....
ارش لبخندی به پریناز زد و گفت: مغازه متعلق به خودتونه... بفرمایید خواهش میکنم...
سحر سر تا پا مشکی پوشیده بود ... روسری ساتن مشکی دور طلایی با کتونی های مشکی که بندهایش خردلی رنگ بود... ست جالبی داشت....... کمی رژ گونه و کمی رژ لب تنها ارایش صورتش بود... تیپش معمولی و اسپورت بود.
شمیم هم طبق معمول موهایش را یکطرفه روی صورتش ریخته بود.. به جز حجم دهنده که لبهایش را درشت تر نشان دهد.... ارایش دیگری نداشت... لبهایش را سخت جفت کرده بود که سیم کشی دندانهایش خیلی مشخص نباشد.مانتوی مشکی و شال خاکستری و کفشهای اسپورت مشکی پوشیده بود...
ترانه موهای فرش را بالای سرش جمع کرده بود ... طبق اصطلاح مادرش یک تپه البته فراتر از یک تپه بالای سرش درست کرده بود.
ارایش ملایمی داشت و مانتویش سفت و سخت به کمرش چسبیده بود... کفشهای پاشنه دارش باعث شده بود قدش از هر سه بلندتر باشد... هر چند در حالت عادی هم کمی بلند تر بود.... اما حالا بزرگتر هم به نظر میرسید... استین هایش را هم تا ارنج بالا داده بود و دستهای سفید ش که به دستبند بند چرم مشکی زینت داده شده بود زیر نورهای رنگی مغازه برق میزد.
پریناز هم مانتوی سبز کوتاهی به تن داشت و شالش هرچند لحظه یک بار کامل از سرش پایین می افتاد... خودش هم خیلی تمایلی نداشت ان را به سر جای اصلی اش باز گرداند.
با ارش خیلی گرم گرفته بود...
سورن بالاخره انها را دید... لبخندی زد و سریع تلفن را قطع کرد.

به سمتشان امد و با خوش رویی گفت: خیلی خوش اومدین...
ترانه : مرسی... ولی باید تخفیف بدین...
ارش: اون که صد البته...
و به سمت سورن امد و زیر گوشش گفت: میشناسیشون...؟
سورن هم زیر گوشش گفت: بعدا برات میگم.... اره... اشنان...
ارش: چقدر اشنا؟
سورن نگاهش کرد...
ارش: دوست دخترات که نیستن؟
سورن: نه بابا...
ارش: پس سگ نمیشی؟
سورن مشکوکانه نگاهش کرد و گفت: واسه چی؟
ارش با چشم و ابرو اشاره ای به پریناز کرد... سورن اخم تندی به ارش کرد و ارش گفت: خیلی خوب بابا... چرا جوشی میشی....
سورن همچنان با اخم نگاهش میکرد.....
ارش ادامه داد:اصلا به من... چه.... خودت بهشون برس.... و به سمت زن و شوهری که تازه وارد شده بودند... رفت.
سورن نگاهشان کرد... چقدر تیپهایشان با مدرسه فرق میکرد...
شمیم با طنازی حرکتی به سرش داد و موهایش را کنار زد و پرسید: مانتوهای بهارانه اتون همین هاست؟
سورن از جلوی قسمتی که ایستاده بود کنار رفت و گفت: این قسمت هم هست...
پریناز زیر گوش ترانه گفت: زشته ترانه نکن...
ترانه بی خیال مشغول کارش بود.
سحر هم کنارش ایستاد و گفت: نکن ترانه...
ترانه: دوست دارم...
سحر: زشته جلو سورن و دوستش....
ترانه: اخه خوشم میاد... ببین چه باحال میچرخه... و باز به کارش مشغول شد... جا لباسی چرخشی را که در وسط مغازه تعبیه شده بود را میچرخاند... بدون انکه حتی به یکی از مانتو ها نگاه بیندازد...
پریناز دستش را گرفت و کشید ...
ترانه : یه دور دیگه... تو رو خدا...
شمیم به پرسیدن سوال این چطوره... به بحث خاتمه داد و حواسشان را جای دیگری متمرکز کرد.
ترانه: این اخه تن تو میره...؟
دخترها خندیدند و شمیم بی خیال گفت: سایز بندی داره...
ترانه مانتو را در دستش گرفت و گفت: جنسش خوب نیست... تابلوه.. اصل نیست....
سورن خنده اش گرفته بود... بعید میدانست ترانه جنس شناس باشد.... چه حق به جانب هم اظهار نظر میکرد.
پریناز: وای بچه ها اینو... چقدر خوشگله...
ترانه: وای پریناز واسه بچه لباس نمیخری...
اما پریناز همچنان ان مانتو ی کوتاه و بدن نمای سبز رنگ را در اغوش داشت.
پریناز: میتونم امتحانش کنم؟
سورن: البته...
سست این کلمه را ادا کرد... اصلا دلش نمیخواست پریناز ان مانتوی بدن نمای بد رنگ را حتی فقط یکبار هم امتحان کند... انها پیش خودشان چه فکر میکردند....
نگاهش به ترانه افتاد که مانتوی زرشکی رنگی چشمش را گرفته بود... البته بیشتر سگگ کمر بند مشکی مانتو چشمش را گرفته بود... چون مدام با ان بازی میکرد...
سحر هم مانتوی قهوه ای سوخته با کمر بندی مشکی و خوش دوخت را برگزیده بود.باید به خودش اعتراف میکرد سحر خوش سلیقه تر از انهاست...
شمیم هم به نظر سخت پسند بود... البته به سایز هر مانتو بیشتر توجه داشت تا شکل و قیافه اش...
شمیم خیلی چاق نبود.... یعنی اصلا نبود... متعادل تر از همه ی انها بود... ان سه دیگر خیلی لاغر بودند... البته فرم صورت سحر ان لاغری بیش از حد را پوشانده بود ...صورتش پر و گونه دار بود. موهای ترانه و قد بلندی که داشت باعث نمیشد کسی فکر کند او زیادی لاغر است...... سحر و ترانه به نظر لاغر نمیرسیدند...
به سمت شمیم رفت... مانتوی مشکی خوش دوختی با کمربند چرم را به سمتش گرفت و گفت: این چطوره؟
دخترها صدای اهسته ی سورن را از هر صدایی بلند تر شنیدند.... و شاخک هایشان فعال شد...
سورن برای شمیم مانتو انتخاب کرد...
این اصلا خوب به نظر نمیرسید...
سورن پرسید: سایزتون؟
شمیم خجالت کشیدو سرش را پایین انداخت و چیزی گفت... سورن خودش با توجه به اندامش مانتویی را بیرون کشید و به دستش داد.
شمیم با خجالت گرفت... از شور و شوق در حال ذوب شدن بود.
مگر میشد دیگر ان مانتو را نخرد... اصلا مگر میشد؟
ترانه دماغش را بالا داد.
سورن از ان رنگ متنفر بود... دلش میخواست ترانه ان مانتوی کرم رنگ با کمربند قهوه ای و سگک طلایی را انتخاب میکرد... یا پریناز هم به جای ان مانتوی بد دوخت و بد رنگ... ان یشمی چین دار را....
سحر انتخابش خوب بود پس لزومی نداشت چیزی بگوید.
منتظرخالی شدن اتاق پرو بودند.
یکی از اتاق ها خالی شد... پریناز و ترانه با هم وارد شدند... چند لحظه بعد ترانه سرش را بیرون اورد و گفت: سحر تو هم بیا جا میشی؟
شمیم : مگه شهر بازیه...
ترانه با خنده گفت: حیف تو جا نمیشی....
دخترها خندیدند... شمیم هم شکلکی در اورد و به اتاق بغلی رفت...
صدای خنده و سر و صدایشان کل مغازه را برداشته بود... شمیم دلش میخواست نظر دوستانش را بداند....
از اتاق بیرون امد...
سورن نگاهش کرد اما بلافاصله سرش را پایین انداخت. شمیم از اینه او را دید... عجب سلیقه ای داشت....
ترانه در اتاق را باز کرد و خودش را بیرون انداخت... نزدیک بود سکندری به مانکن کنار در اتاق پرو برخورد کند اما به موقع خودش را حفظ کرد و راست ایستاد...
مانتوی کوتاه و بد رنگی بود اما کمر بندش چشمش را گرفته بود...
پریناز هم بیرون امد تا در اینه ی قدی در کمد خودش را ببیند...
سورن هرچه کرد نتوانست بی تفاوت باشد... جلو امد ان مانتوهای انتخابی اش را به ترانه و پریناز نشان داد و گفت: این مدل ها رو دیدین؟
پریناز نگاهی به رگال انداخت و یکی از همان کوتا هایش را برگزید.
سورن نفس عمیقی کشید و ان مانتوی یشمی را به دستش سپرد.
پریناز ذوقش را در لبخند کوتاهی پنهان کرد. ترانه با حرص لبش را میجوید...
سورن مانتوی کرم را به دست او داد و گفت: این جنسش عالیه... البته نبود... همینطوری گفت.. اما ترانه تصدیق کرد... خنده اش گرفته بود. پریناز و ترانه با هم وارد اتاق شدند.... سحر با مانتوی خودش خارج شد...
ارش جلو امد و با لحن شیطنت باری گفت: مورد پسند واقع شد خانمی؟
سحر اخمی کرد و با چهره ی جدی در حالی که مانتو را وارسی میکرد رو به سورن گفت: یکی دیگه از این ندارید...؟
ارش از نادیده گرفته شدنش ناراحت شد... با اخم به سمت پیشخوان برگشت...
سورن یکی دیگر برای سحر اورد... ترانه و پریناز در اتاق کیفور بودند... با اینکه دستشان در چشم و دهان دیگری بود اما انگار در ابرها سیر میکردند.
ترانه سرخ شده بود... و پریناز ارایش روی صورتش ماسیده بود... اما راضی یه نظر میرسیدند.. از اینکه راننده سرویسشان برایشان با سلیقه ی خودش مانتو انتخاب کرده است در اوج اسمان به سر میبردند.
این لباس واقعا پوشیدن داشت.
سورن عادی بود مثل همه ی روزهای دیگرش... مثل همه ی وقتهایی که ساکت و در خود فرو رفته بود... گاهی حرف میزد .... اما هنوز همان حالت اسلوموشنش را داشت.
با ارامش لباسها را در ساک قرار میداد و فاکتور میزد... ارش پنهانی از سورن به پریناز شما ره داد.
هرچند سورن متوجه شد... حد اقل دلش میخواست پریناز نگیرد... اهی کشید...
قیمتها را نصف حساب کردند. خرید فوق العاده ای بود...
ترانه: میخواین دوستامونم بگیم بیان؟
سورن خواست پاسخی بدهد که ارش رو به پریناز گفت: البته... اگه برامون تبلیغ کنید ممنون هم میشیم....
ترانه با لبخند گفت: پورسانتشو میگیریم...
ارش: اگه فروش بهارانه عالی باشه... اشانتیون شما فراموش نمیشه...
ترانه لبخندی زد و سورن دسته ای از کارتهای مغازه را به انها داد و خداحافظی کرد.
ترانه نفس عمیقی کشید... سحر حساب کتاب میکرد.... پریناز به رند بودن شماره ی ارش فکر میکرد وشمیم نگاهی به ساعت انداخت و خدا را شکر کرد شیدا تا یک ساعت دیگر از کلاس نقاشی باز نمیگردد....
اما در انتها ذهن همه شان به یک نقطه ختم میشد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ۱۴

نگاهش به ساک و جعبه ی گوشه ی اتاقش افتاد...
پس واقعیت داشت... فرزین داشت میرفت...
نفس عمیقی کشید... خودش را روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد.
دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و چشمهایش را بست... دو هفته از ان دعوای کذاییشان گذشته بود... فرزین در به در دنبال خوابگاه بود... صدای در را شنید ... اهمیتی نداد...
فرزین مغموم و گرفته به سمت وسایلش رفت... چند تا ازکتابهایش داخل جعبه جا نمیشدند... انها را در کوله اش قرار داد... تقریبا هر چه داشت جمع کرده بود.
سورن صدای برخورد وسایل را میشنید... هر چند فرزین نهایت سعیش این بود که ارام کارش را انجام دهد.
سورن لای پلکهایش را باز کرد و او را نگریست... چهره اش جدی بود... اخم کوچکی هم در میان دو ابرویش پیدا بود.
یعنی واقعا داشت میرفت...
سورن روی تخت نیم خیز شد.
فرزین زیر چشمی نگاهش کرد... به ارامی از جایش بلند شد و پاکت و دسته ای از چک پول را کنار سورن روی تخت گذاشت.
سورن نگاهی به پاکت و پولها انداخت... میدانست تمام پس انداز فرزین است.
بالاخره سکوت را شکست و گفت: این چیه؟
فرزین نفس عمیقی کشید و گفت: اجاره ی تمام روزهایی که اینجا بودم...مثل امین و شهاب حساب کردم.... در حین ادای این جمله به سورن نگاه کرد.
سورن بی تفاوت گفت: اهان... از درون حرص میخورد... حتی یک لحظه قلبش به تپش افتاد... اما به خود مسلط شد... پولها را برداشت و مشغول شمردن شد.
فرزین اهی کشید و زیپ ساکش را بست.
سورن همچنان میشمرد... تمام حرصش را سر اسکناس ها و چک پولها خالی میکرد.
چند لحظه بعد گفت: پونصد تاش کمه....
فرزین نگاهش کرد... سورن عادی به او خیره شده بود.
فرزین سرش را پایین انداخت و گفت: جورش میکنم....
و با اب دهانش بغضش را خورد.
سورن: کی میری؟
فرزین: همین امروز...
سورن: اخه سپردم یکی جات بیاد...
دروغ میگفت اما با حرص این جمله را به زبان اورد... فرزین حرفی نزد... کمی بعد گفت: زودتر از اینا باید میرفتم...
سورن شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت: اره....
فرزین چیزی نگفت...
سورن پوست لبش را میجوید... نفس عمیقی کشید... فرزین ساعتی را که سورن دو سال پیش برای تولدش خریده بود را از دستش در اورد...
سورن ایستاد.... حالا تند نفس میکشید... هر لحظه عصبی تر میشد...
حق نداشت هدیه اش را پس بدهد... نه حالا .... نه امروز... نه هیچ وقت دیگر....
فرزین ساعت را روی میز گذاشت...
سورن هیچ چیز نگفت...
فرزین دست در جیبش برد و کلیدها را هم کنار ساعت گذاشت...
سورن درد بدی را در سرش حس کرد...
فرزین کوله اش را برداشت....
سورن فقط نگاهش میکرد.
فرزین بند ساکش را روی شانه انداخت...
سورن دستهایش را مشت کرده بود...
فرزین خم شد جعبه ی کتاب ها و خرده ریز هایش را به دست گرفت....
سورن بغض کرد....
فرزین بدون انکه نیم نگاهی به او بیندازد گفت: خداحافظ...
و سورن...
در را با پا باز کرد... ارام راه میرفت... هنوز روی پله های حیاط بود...تنه ی محکمی به بدنش خورد... باعث شد بقیه ی پله ها را تند طی کند...خودش را نگه داشت...
سورن از خانه خارج شد... در را محکم بست... انقدر که صدای لرزش شیشه ها بلند شد.
فرزین نفس عمیقی کشید... جعبه را در دستش جا به جا کرد و راه افتاد.
در را بست... هوای تهران الوده و سرد بود... نفس عمیقی کشید و راه افتاد.... در پیاده روی کوچه... کسی نبود... صدای غار غار چند کلاغ به گوش میرسید... به جز خودش و مردی که خلاف جهت او به انتهای کوچه میرفت کسی نبود...
پی در پی نفس عمیق میکشید... سورن را چه شده بود... حق داشت... حق نداشت... اصلا انگار در این دو هفته همه چیز زیر و رو شده بود....
کم کم به سر کوچه نزدیک میشد.. ماکسیمای سرمه ای رنگ سر کوچه پارک کرده بود... نگاهش به ان سو بود که زیر جعبه ناگهان باز شد و تمام کتابهایش روی زمین افتاد.
اهی کشید و خم شد تا وسایلش را بردارد......نگاهش به ماکسیمای سرمه ای معطوف شد که مردی از ان خارج شد... بالاخره طلسم شکست و او را دید... اهمیتی نداد و مشغول شد... اما لحظه ای بعد همان مرد رو به رویش ایستاد.
کت و شلوار دودی رنگی به تن داشت... کفشهای چرم مشکی... چهار شانه و قد بلند... بیش از حد خوش تیپ بود....
مقابل فرزین خم شد و گفت: کمکی از من برمیاد؟
فرزین نگاهش کرد... لبخندی زد و تشکر کرد.
مرد نسبتا جوان و سی خرده ای ساله به نظر میرسید.
پرسید: شما برای این خونه هستید؟
فرزین سری تکان داد.جایز ندانست که بگوید بودم...
مرد پرسید: سورن سزاوار ؟
فرزین مضطرب گفت: من نیستم...
مرد لبخندی زد و گفت: اه... میدونم... این خونه... برای سورنه؟
فرزین نا مطمئن تایید کرد.
مرد دستش را به نشانه ی اشنایی جلو اورد و گفت: من برادرش هستم... داریوش سزاوار....

مرد دستش را به نشانه ی اشنایی جلو اورد و گفت: من برادرش هستم... داریوش سزاوار....
فرزین بهت زد دست مرد را فشرد. تا انجا که ذهنش یاری میکرد میدانست که سورن هیچ حرفی راجع به خانواده اش نزده است... پدر و مادرش فوت شده اند.... این تنها جمله ای بود که از او میشنید... هیچ وجه تشابهی بین داریوش و سورن نمیافت... شاید فقط بلندی قد و سیاهی مویشان... همین... این مرد چهار شانه با چشم و ابروی مشکی اصلا شبیه سورن نبود...
داریوش گفت: شما دوستش هستید؟
فرزین چیزی نگفت .. . داریوش پرسید: دانشجویین؟
فرزین: معماری...
داریوش: و سورن؟
فرزین یکی از کتابهایش را داخل جعبه که تقریبا درستش کرده بود گذاشت و گفت: هم رشته ایم...
داریوش یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: ممکنه چند لحظه وقتتونو بگیرم...
فرزین:خواهش میکنم..
داریوش: اینجا که صحیح نیست... نظرتون چیه ناهار و باهم بخوریم...؟
فرزین لبخند سردی زد... دو برادر انگار عادت داشتند هر باب اشنایی را از صرف نهار اغاز کنند.

*************************
*************************
سحر در را باز کرد... نگاهی به کاغذی که مادرش به او داده بود انداخت... لیست خرید خانگی بود... سهیل کار داشت و نتوانسته بود برود...
ارام در پیاده رو راه میرفت... صدای قدمهایی را که با او همگام میشد را میشنید...نفس عمیقی کشید و یک لحظه چشمهایش را بست و باز کرد تا به خودش مسلط باشد.
حمید رضا صدا زد: سحر خانم...
سحر پاسخی نداد... حمید رضا حالاکنارش راه میرفت.
حمید رضا: سلام... عصرتون به خیر...
سحر باز هم چیزی نگفت... به سرعت گامهایش افزود.
حمید رضا: خانم کریمی و سهیل خان خوبن؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سحر همچنان ساکت بود.سعی داشت از او فاصله بگیرد... اما حمید رضا با سماجت درست هم قدم با او راه می امد.
حمید رضا پاکتی از جیبش در اورد و گفت: تو رو خدا قبولش کنید...
لحنش ملتمس بود... با این حال سحر واکنشی انجام نداد.
حمید رضا اهی کشید و گفت: سحر....
نگاه تند و تیز سحر موجب شد تا زود بگوید: خانم....
سحر نفس عمیقی کشید و حمید رضا گفت: به خدا من از اون پسرها نیستم...
سحر حد اقل این یکی را میدانست... مادرش بارها از خوبی و نجابت حمید رضا گفته بود که در و همسایه چقدر از پاکی او تعریف میکنند... ولی علت این همه سماجت را نمیدانست...
حمید رضا همچنان حرف میزد... سحر به فکر خریدش بود... اصلا نمیشنید.
حمید رضا: خیلی بی معرفتی...
سحر خنده اش گرفت... و باز چیزی نگفت.
حمید رضا: دارم میرم سربازی...
سحر زیر چشمی نگاهش کرد... بغض کرده بود انگار...
حمید رضا: منتظرم میمونی برگردم؟
سحر همچنان ساکت بود.
حمید رضا: تو رو خدا سحر خانم... لا اقل یه کلمه جواب بدین....
سحر نفس عمیقی کشید و کیفش را روی شانه جابه جا کرد.
حمید رضا: تو این مدت یه وقتی با کسی.... با تته پته افزود: نرین با کسی ... باشه؟
سحر در حالی که چشم به زمین دو خته بود همچنان حرفی نزد.
از جلز و ولز کردن حمیدرضا خیلی بدش نمی امد.
حمیدرضا: منتظرم میمونی؟
سحر نگاهش کرد... چشمهایش پر از اشک شده بود.
حمید رضا: تو رو خدا... یه وقتی تو این مدت با کسی نرین...؟
سحر بالاخره گفت: من اهل این کارا نیستم چه شما باشین... چه نباشین... و از خیابان گذشت...
حمید رضا هنوز ایستاده بود... با لبخند نگاهش میکرد.
سحر دلش نیامد جواب این لبخند را بی پاسخ بگذارد.
___________
_ترانه روی دفتر و کتابهایش پهن شده بود... خلاصه نویسی میکرد... عجب راه حلی بود.... خداوند به سهیل اجر و منزلت دهد...
از اینکه با خودکار رنگی مطالب را مینوشت خوشش می امد... هرچند بیشتر شبیه نقاشی کردن بود... اما حد اقل ترانه یاد میگرفت...
از وقتی کارنامه اش امده بود و نمراتش خوب شده بود دیگر خیلی با درس خواندن مشکلی نداشت...
نگاهش به مانیتور ال سی دی کامپیوترش افتاد.... جایزه ای بود که پدرش برایش خریده بود.
باورش سخت بود که اقای یوسفی فقط به خاطر اینکه دخترش برای اولین بار البته بعد از دوران با شکوه دبستان تجدید نیاورده است... برایش یک ال سی دی بخرد...
البته نمراتش از چهارده کمتر نبود... حتی خارج از حد تصور چهار بیست هم در کارنامه اش میدرخشید.
سحر با مدل نوزده و خرده ای نزدیک بیست شاگرد اول پایه ی سوم شد و پریناز با معدل نوزده و نیم شاگرد اول کلاسشان شد.
شمیم هم شاگرد سوم... ترانه هم افتخار بدون تجدیدی را کسب کرده بود.
به قول خانم یوسفی همین هم از سرشان زیاد است...
ترانه با لبخند مشغول نقاشی... البته خلاصه نویسی اش شد.

شمیم با عصبانیت گفت: شیدا ا ا ا ا ا ا......
شیدا از اتاق بیرون دوید و مضطرب به شمیم خیره شد...
شمیم با عصبانیت گفت: این چه وضعشه....
شیدا نگاهی به فرش انداخت که کمی از رنگ گواشش روی ان ریخته بود...
با شرمندگی سرش راپایین انداخت و گفت: به خدا خودش ریخت...
شمیم: حالا من چیکار کنم؟ نیگا فرش و چیکار کردی؟
شیدا همانطور که پوست لبش را میکند گفت: مامان با ماست و ابلیمو تمیزش میکنه... همیشه...
شمیم ایستاد و به شیدا نگاه کرد... دوبرابر از او بلند تر بود.
شمیم: غلطهاتو نوشتی...
شیدا سرش را تکان داد و رفت که دفترش را بیاورد.
شمیم هم با همان ترفندی که شیدا گفت مشغول پاک کردن رنگها شد...
شمیم ابروهایش را بالا داد و زیر لب گفت: پاک شد...
حالا باید با دستمال خیس فرش را از ماست و ابلیمو می زدود.
کارش که تمام شد متوجه شیدا که روی مبل نشسته بود ومشغول دیدن برنامه ی اشپزی بود...
خنده اش گرفت... هم سن و سالان او از تام و جری و پلنگ صورتی نمیگذشتند او ان وقت ساعات برنامه ی اشپزی و شیرینی پزی را حفظ بود.
شمیم: بده من دفترتو ببینم...
شیدا دفتر را به او داد.
شمیم نگاهش کرد... دقیق به حرفهای ان زن اشپز گوش میکرد.
نگاهی به دفتر انداخت... از دوازده کلمه... هشت تای ان غلط بود...
نفس عمیقی کشید و گفت: میری خودت درستشو پیدا میکنی... از روی هر کدوم دو خط مینویسی...
شیدا اصلا حواسش نبود...
شمیم دفتر را در اغوش او انداخت و گفت: تو تو درس هیچی نمیشی... مگه بری شیرینی پزی...
- - - - - -
----------
-وای ارش مامانمه....
ارش: خوب جواب بده...
پریناز نفس عمیقی کشید و گفت: الان مثلا سر کلاسم... چطوری جواب بدم...وای ارش...
ارش: سر کلاس عشق... و خندید...
پریناز با نگرانی گفت: حالا چیکار کنم...
صدای ویبره ی گوشی اش بلند شد.
این بار پرویز بود...
پریناز: ارش چی کنم... پرویزه...
ارش: ریجکتش کن... یه اس ام اس بزن من سر کلاسم...
پریناز همان کار را کرد.
ارش تکه ای از پیتزا را داخل دهانش گذاشت و پریناز کمی نوشابه خورد و گفت: وای نکنه فهمیدن...
ارش: نه خانمم از کجا... مگه به دوستات نسپردی حاضربزنن واست....
پریناز: روی پیتزایش سس زد و در حین خوردن گفت: خوب چرا... ولی...
ارش : عزیزم چرا نگرانی...
پریناز:ارش.. خیلی از اموزشگاه دوریم...بهتر نیست برگردیم...
ارش: پری... عزیزم... من هنوز درست و حسابی ندیدمت...
پریناز: ار ر ر رش...
ارش با ناراحتی گفت: باشه پری من... چشم... برمیگردیم... حد اقل غذاتو بخور...
پریناز: وای عزیزم من دیگه سیر شدم.. جا ندارم...
ارش لبخندی زد و رفت که حساب کند... پریناز تکه ی دیگری خورد و لبهایش را تمیز کرد و از فرصت نبود ارش استفاده کرد و کمی رژ مالید... نگاهی در اینه به خودش انداخت.. خوب بود... مقنعه اش را از کیفش در اورد و به سمت دستشویی رفت تا شالش را عوض کند... برای اموزشگاه حق نداشت از شال و روسری استفاده کند... نه تنها او... این مقررات بود.
با هم سوار اتومبیل ارش شدند... و ارش ماشین را به سمت اموزشگاه به حرکت در اورد.
با صدای چرخش کلید همه به در خیره شدند.
پرویز با عجله ایستاد و داد زد : هیچ معلومه کجا بودی؟
پریناز با خونسردی گفت: سلا ا ا ام... واه... داداش... خوب کلاس زبان بودم...
پرویز با حرص گفت: از ساعت چند تا چند؟ چرا زنگ میزدیم جواب نمیدادی؟ هان؟
پریناز حق به جانب گفت: داداش من از سه تا شیش.. . سر کلاس بودم... چطوری جلوی استاد جواب بدم...
خانم پارسا نگاهی به چهره ی پسرش انداخت که حالا ارام شده بود گفت:پرویز من چقدر بهت گفتم...
پریناز: خوبه اس ام اسم دادم....
پرویز چیزی نگفت.
پریناز با حرص گفت: داداش میدونی اگه استاد میفهمید من حتی به کسی اس ام اس دادم و گوشی دستمه منو از کلاس پرتم میکرد بیرون... اون وقت تا اخر ترمم راهم نمیداد... هیچ اصلا شما فکر میکنین بابا این همه پول واسه ی کلاس زبان من داده؟ اون وقت من اگه محروم بشم چی میشه؟
پرویز با شرمندگی گفت: خوب نگرانت شدیم ابجی...
خانم پارسا: بمیرم واسه دخترم... لابد سر کلاس همش گوشت تنت ریخت... بیا مادر ... بیا برات غذا داغ کردم...
پریناز چشم غره ای به پرویز رفت و گفت: اشتها ندارم...
خانم پارسا: رنگ به روت نمونده دخترم... از هفت صبح مدرسه... الان کلاس زبان... چرا اینقدر درس میخونی... بیا قربونت برم... بیا یه لقمه بخور...
پریناز: نه مامان گرسنه نیستم... به اندازه ی کافی حرص خوردم... سیرم...به سمت تلویزیون رفت و صدایش را کم کرد و گفت: دیگه بلندش نکنید... فردا امتحان دارم....
به اتاقش رفت و در را بست...
به ارش اس ام اس زد: عزیزم... مشکلی پیش نیومد...
ارش پاسخ داد: خوب خدا رو شکر خانمی... دوشت دالم... بوس.
پریناز: منم همینطور عشقم... بای.
نفس عمیقی کشید ... با ارامش و راحتی کتابش را باز کرد.عجب پیتزا مخصوصی بود!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ۱۵

فرزین به در و دیوار اتاق نگاه میکرد ... با کلید زاپاس در را باز کرده بود... فراموش کرده بود ان را هم به سورن تحویل دهد... نگاهش به تخت سورن بود... میز کنار تختش... ساعت رومیزی اش که ترک بزرگی رویش نقش بسته بود... جانمازی که...
دستی روی جانماز سورن کشید... همان تسبیحی که مادر خودش از کربلا برای فرزین اورده بود... یکی را هم درست مثل همان به سورن داده بود... قران کوچکی هم در جانمازش بود...
نفسش را سنگین بیرون داد...
صدای بسته شدن درحیاط را شنید.
نگاهش به کفشهای فرزین افتاد...
با خوشحالی در را باز کرد... میدانست... میدانست نمیرود... میدانست باز میگردد...
با خوشحالی صدایش زد: فرزین...
فرزین در چهارچوب در اتاق ایستاده بود.
سورن لبخندی زد و به سمتش رفت ... بالاخره یکی باید کوتاه می امد... فرزین قدم خودش را برداشته بود... حالا نوبت سورن بود ... در یک حرکت ناگهانی او را در اغوش کشید و گفت: میدونستم برمیگردی...
فرزین هیچ حرکتی نکرد...
نگاه سورن از شانه ی فرزین به وسایل جمع شده ی فرزین ثابت ماند... چرا وسایلش را باز نکرده بود.
فرزین دو دستش ازاد بود... سورن نگاهش کرد...
فرزین به دیوار تکیه داد و همچنان نگاه سورن را بر خود داشت.
سورن اهی کشید و گفت: فکر کردم برگشتی...
فرزین: ادمها بعضی وقتها فکرهای اشتباه زیاد میکنن...
سورن نگاهش کرد...حرفی نزد... پاکت پول و دسته ی اسکناس چک پول را به سمت فرزین گرفت و گفت: کسی از تو پول نخواست...
فرزین اهی کشید و گفت: خیلی در حقم لطف کردی... این خیلی ناچیزه...
لحنش بی هیچ قصد و غرضی بود اما سورن را برآشفت...
سورن لبه ی تخت نشست و گفت: بخاطر اون قضیه...
فرزین میان کلامش امد و گفت: حق داشتی...
سورن تند نگاهش کرد و گفت: نداشتم...
فرزین: تو منو ببخش... منم خیلی تند بودم...
سورن در نگاه فرزین دنبال چیزی میگشت... مثل محبت... رفاقت... اما نگاه فرزین.. عاری از هر کدامشان بود...
فرزین گفت: حلالم کن...
سورن: واسه ی حلالیت خواستن برگشتی؟
فرزین چیزی نگفت...
سورن اهی کشید و گفت: فکر میکردم بهم اعتماد داری...
فرزین: منم همین فکر و میکردم...
سورن: جدا؟
فرزین: غیراز این نبود...
سورن: حالا چی؟
فرزین سکوت کرد.
سورن تلخ خندی زد و گفت: اومدی از یه حروم زاده ی حروم خور حلالیت بخوای؟
فرزین تند شد... لحنش بوی تمسخر میداد...
بعد از مکث کوتاهی گفت: اومدم شاید این حروم زاده ی حروم خور بخواد حلالش کنم...
سورن لبخندی زد... انقدر تلخ که فرزین از گفتن حرفش پشیمان شد... نمیخواست دعوا کند... اصلا نمیخواست...
سورن نگاه مغمومش را به او دوخت و گفت: همیشه بهت احترام گذاشتم...
فرزین: منم بی احترامی نکردم...
سورن: پس با خیال راحت برو... من چیزی ندارم که بخوام بخاطرش ازت حلالیت بطلبم...
فرزین یک تای ابرویش را بالا دادو گفت: واقعا؟
سورن نفس عمیقی کشید و گفت: اون حرف که تا نوک زبونت میاد و بگو... مطمئن باش بدتر از این نمیشه...
فرزین هم نفس عمیقی کشید و گفت: تمام این چهار سال با دُ...
سورن میان کلامش امد و گفت: من دزد نیستم... حد اقل الان نیستم... اگه نگران هم سفرگی با منی... گناهش گردن من... پس... و حرفش را خورد.
فرزین: چرا سورن؟
سورن نگاهش را به او دوخت...
فرزین: این همه مدت چطور تونستی؟
سورن نگاهش کرد و گفت: فرزین... یه سوال ازت میپرسم... راستشو بگو...
فرزین منتظر بود...
سورن: تو این چهار سال از من خطا دیدی؟
فرزین نگاهش کرد... پر از استیصال... اهی کشید... سورن با چهره ای منقبض منتظر بود.
سورن با عصبانیت پرسید: اره؟؟؟
فرزین به زحمت گفت: نه ... شاید اعتراف اینکه سورن را گناهکار بداند هم سخت بود... اما باورش متزلزل شده بود... باور چهار ساله اش با چند جمله متلاشی شده بود... اما هنوز... انگار هنوز ته مانده ای از اعتمادش را از دست نداده بود.
سورن به سمت کشوی میزش رفت... پوشه ای را بیرون اورد... همه را به سمت فرزین پرت کرد...
ایستاد... با عصبانیت گفت: بیا خودت نگاه کن... بهم بگو اینا چین؟
فرزین سرش را پایین انداخته بود... نیازی به توضیح سورن نبود... میدانست... از دفترچه های قسط وسیله هایی که خریده بودند گرفته بود ... تا چک های وصول شده ی ماشین و...
سورن با بغض امیخته با خشم با لحن تند و محکمی گفت: من اگه دزد بودم... صبح تا شب... شب تا صبح سگ دو نمیزدم که مبادا یه قسطم عقب بیفته... من اگه دزد بودم به هر کس و نا کس رو نمیزدم برام دنبال کار با قرار داد یک ساله باشه نه شیش ماهه که تا مرز سه ماه و رد کرد دست و دلم بلرزه که این کار و از دست بدم بعدش چی میشه... من اگه دزد بودم...اینقدر جون نمیکندم که مبادا سر ماه دستم جلو کسی دراز باشه... من اگه دزد بودم ارش یه مغازه و صندوق و نمیسپرد دست من دزد... بره به امان خدا....
نفس عمیقی کشید... بغضش را فرو خورد و گفت: تو دیدی من چطوری کار میکردم.... مگه نه؟... واسه ی هر کسی... زیر پای هر مرد و نامردی جارو میکردم واسه ی چندر غاز پولی که میخواست سرماه بذاره کف دستم.... تو میدیدی... میدیدی نه؟
بلند تر داد زد:من اگه دزد بودم مرض نداشتم واسه ی خودم هم سفره بتراشم...
فرزین سرش پایین بود... چیزی نگفت.
سورن: فرزین نگام کن...
فرزین حرکتی نکرد... سورن محکمتر گفت: نگام کن فرزین...من ادمم.. نگاهم کن؟
فرزین به چشمهای دریایی او خیره شد...
سورن با بغض بلند گفت: یه ادم... مثل تو... مثل همه... نه باهات فرق دارم... نه ... مکث کرد... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: با هزار بدبختی درس خوندم.... خودم شدم کس و کار خودم... با همه ی بدبختی ها ساختم... کوتاه نیومدم... چون عرضه داشتم... نمیخواستم به گند کشیده بشم... نمیخواستم فاسد بشم...
فرزین سرش را پایین انداخت...
سورن این بار بلند تر فریاد کشید: نگام کن...
فرزین لبش را گزید و چشم به او دوخت.... نمیخواست این حرفها را بشنود... نه نمیخواست...
سورن ادامه داد: به گند کشیده نشدم... فاسد نشدم... عیاش نشدم... ...خودمو تا اینجا نگه داشتم... نگه داشتم خودمو که کسی روش نشه بهم بگه تو یه... حرفش را خورد.... مکثی کرد و گفت: من به هیچ احدی شرمنده نیستم... هیچ وقت نبودم... حتی به اون خدا... خودمو حفظ کردم... میون این همه گرگ... میون این همه لاشخور تو این جهنم دره... میون این همه حروم خور... خودمو حفظ کردم... حالا این منم... سورن... سورن سزاوار... دانشجوی سال اخر معماری... بهترین دانشگاه تهران... هرکسی تو رویاش اینو میخواد... خودم خودمو کشیدم بالا... نه کسی پشتم بود نه هست... همه چی و تحمل کردم که یه روزی سرم بالا باشه... که یه روزی کسی روش نشه تو روم بگه... بهم بگه...
به نفس نفس افتاده بود...
سورن: که نگن... که بهم نگن...
صدایش میلرزید... دیگر سکوت کرد... لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستهایش گرفت...
فرزین با لحنی شرمسار گفت: سورن من... من منظورم... باور کن من نمیخواستم بهت حرفی بزنم... قدمی جلو امد... و رو به روی سورن نشست و گفت: سورن باور کن... من فقط....
سورن سرش را بالا گرفت... چشمهایش پر از اشک بود... اما باز هم اجازه ی ریزش را نمیداد...
فرزین: معذرت میخوام...
سورن پوزخند غمگینی به لب اورد ... ایستاد و گفت: من از خانواده ام خیری ندیدم که بخوام از غریبه اش ببینم فرزین...
اهی کشید و گفت: تو که هفت پشت غریبه ای... من ازت توقعی ندارم... خواستی بمون... نخواستی هم که...
و از اتاق خارج شد...
فرزین اهی کشید و بلند شد... در چهار چوب ایستاد... سورن در اشپزخانه بود... یک لیوان اب دستش بود ...
فرزین بی هوا پرسید: پدر و مادرت فوت شدن؟
سورن بی انکه نگاهش کند گفت: اره...
فرزین: یعنی هیچ خواهر برادری نداری؟
سورن: نه...
فرزین دستهایش مشت شده بود... دندانهایش را روی هم می سایید...
فرزین: پس تک فرزندی؟
سورن نگاهش کرد و بعد رویش را برگرداند و حین انکه لیوانش را پر از اب میکرد گفت: اره...
فرزین اهی کشید و به دیوار تکیه زد...
سورن از پارچ اب، لیوانش را پر میکرد... کنار در باز یخچال ایستاده بود... صدای ریزش اب می امد و نفسهای سورن که ارام تر شده بود...
فرزین : صبح برادرت داریوش اومده بود دنبالت... گفت بهت بگم حال پدرت اصلا خوب نیست... دوست داره تو رو ببینه...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که پارچ و لیوان همزمان از دست سورن به زمین افتاد و با صدای وحشتناکی به چندین تکه تبدیل شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هنوز جمله اش کامل نشده بود که پارچ و لیوان همزمان از دست سورن به زمین افتاد و با صدای وحشتناکی به چندین تکه تبدیل شد.
فرزین پوفی کشید و به اتاق بازگشت... وسایلش را برداشت و بدون انکه نیم نگاهی به سورن بیندازد... از خانه خارج شد...
بند کفشش باز بود... وسایلش را گوشه ای گذاشت و خم شد تا بند کفشش را ببندد...
باد زد و در با صدای بدی بسته شد... صدای زنگ تلفن را می شنید... فرزین بند لنگه ی دیگر کفشش را بست...
چرا سورن به تلفن جواب نمیداد... بلند شد و ایستاد... تلفن قطع شد... نگاهی به در بسته انداخت... وسایلش را برداشت... حالا وسط حیاط ایستاده بود و صدای زنگ تلفن باز بلند شد... یک قدم جلو رفت... یک بار زنگ خورد.... یک قدم دیگر... دوبار زنگ خورد... باز ایستاد... حس بدی داشت... دلش شور میزد... سورن در اشپزخانه بود... چرا نمیرفت پاسخ تلفن را بدهد ... تلفن بعد از هفتمین بوق قطع شد...
فرزین هنوز وسط حیاط ایستاده بود.
خواست یک قدم دیگر به جلو بردارد که منصرف شد و عقب رفت... باز ساک و جعبه اش را گوشه ای گذاشت...
چند ضربه به در زد...
فرزین: سورن... سورن... در و باز کن....
جوابی نیامد...
محکم تر به در کوبید و بلند تر گفت: سورن یکی از وسایلمو جا گذاشتم...
باز هم جوابی نیامد...
از پنجره نگاهی به سالن انداخت... هیچ چیز از اشپزخانه مشخص نبود... سورن هم در هال نبود...
باز به در کوبید و گفت: سورن حالته خوبه؟
باز هم سکوت...
فرزین عصبی و نگران لحظه ای ایستاد و گفت: در و باز کن... پس از مکث کوتاهی گفت: بازش نکنی میشکنمش...
فرزین: شنیدی چی گفتم؟ سورررررررررررررن....
سکوت...
فرزین اشفته دستی در لابه لای موهایش فرو برد و کلافه گفت: به جهنم...
خواست برود که باز هم نتوانست... دو پله پایین رفت و باز برگشت... فرزین هر لحظه مشوش تر میشد....
گوشش را به در چسباند...صدایی نمی امد... نه... صدای بوق خفیفی می امد... به جز ان هیچ صدای دیگری نبود...
باز هم با مشت و لگد به در کوبید....
فرزین: سورن... در و باز کن...
این بار فریاد کشید: سورن دارم بهت میگم این در لعنتی و باز کن...
-سووووووووووووورن...
-به قران میشکنمش...
مستاصل نالید:
-سورن چرا در و باز نمیکنی؟
-سورن حالت خوبه؟
یک مشت دیگر زد و گفت: من دارم میام تو... خودت خواستی....
لگد محکمی به در زد و در با صدای بدی باز شد...
فرزین نفس نفس میزد... از شدت نگرانی و دلهره دهانش خشک شده بود....
وارد خانه شد... صدای بوق بوق بلند تر شده بود... نگاهی به اتاق انداخت.. سورن نبود... جرات قدم گذاشتن در اشپزخانه را نداشت...
صدای بوق یخچال به خاطر باز ماندن در بلند شده بود... ارام به سمت اشپزخانه میرفت...
نفسش در سینه حبس شد... به سمت سورن که روی زمین افتاده بود دوید...
فرزین: یا ابوالفضل . . .
با مشت در یخچال را که صدای ازار دهنده ای داشت بست...
سرش را دراغوش گرفت... و صدایش میزد...
فرزین : سورن...... سورن ... چت شده؟
سورن رنگش مثل گچ دیوار شده بود و دست هاو صورتش یخ کرده بود...
با یک حرکت او را روی شانه اش گذاشت و سوییچ را از جا کلیدی برداشت و از خانه بیرون دوید...
به زحمت بغضش را کنترل میکرد... که با صدای بلند نشکند... فقط اشکهایش ارام روی صورتش غلت میخوردند...
سورن را روی صندلی عقب خوابانده بود...
فرزین با ناله انگار باخودش فقط حرف میزد حرف میزد: داداشم... سورن... همش تقصیر من بود.... سورن حرف بزن...
نفس عمیقی کشید و گفت: سورن... تو که اینطوری نبودی از حال بری.... سورن... یه کلمه...... صدامو میشنوی....
نزدیک بود یک موتوری را زیر بگیرید...
موتوری: چته مرتیکه...
فرزین با صدای خش داری گفت: مریض دارم...
از اینه نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی سورن انداخت... دستش را با یک دست گرفت... هنوز سرد بود...
فرزین با ناله گفت : الان میرسیم سورن...
و باشدت گاز داد.
فرزین:حالت خوب میشه... سورن...
وانتی جلویش پیچید... فریاد زد: احمق الاغ....
به سختی توانست از ان پیشی بگیرد....
فرزین: سورن ....... الان میریم بیمارستان... الان میرسیم....
پیکان سفید و لکنته ای جلویش مثل لاک پشت حرکت میکرد... دستش را روی بوق گذاشت و فشرد...
نفهمید چند چراغ قرمز را رد کرد... وقتی ساختان بیمارستان را دید نفس راحتی کشید.
فرزین : رسیدیم... رسیدیم سورن .... پاشو.... سورن...
با عجله از ماشین پیاده شد... سورن را بلند کرد و روی شانه اش انداخت... و به سمت بیمارستان دوید...
سورن را روی برانکارد گذاشتند و او را به اتاقی بردند... فرزین میخواست داخل شود اما در را به رویش بستند....
پیشانی اش را به در چسباند و شانه هایش که حالا لرز بدی انها را فرا گرفته بود.
هق هقش را به زحمت خفه کرد.

پیشانی اش را به در چسباند ...شانه هایش را لرز بدی فرا گرفته بود.
هق هقش را به زحمت خفه کرد.
مرد سفید پوشی از اتاق خارج شد... فرزین به سرعت به سمتش امد...
نام مرد یعقوبی بود....
یعقوبی: شما همراهش هستید؟
فرزین با تته پته جواب مثبت داد.
یعقوبی: چه نسبتی باهاش دارین؟
فرزین بر اضطرابش مسلط شد و گفت: دوستشم...
یعقوبی سری تکان داد و حین یادداشت کردن بود که فرزین از او پرسید: حالش خوبه؟
یعقوبی: بد نیست... رو به پرستار زنی که تازه از اتاق خارج شده بود گفت: خانم جهانی لطفا علائمشو هر نیم ساعت بگیرید...
زن سری تکان داد و رفت.
فرزین سوالش را تکرار کرد.
یعقوبی: قبلا هم بیهوش شده؟
فرزین: نه...
یعقوبی: سابقه ی غش و تشنج چی؟
فرزین اب دهانش را فرو داد و گفت: نه...
یعقوبی: مطمئنی؟
فرزین: من... من... نمیدونم....
یعقوبی سری تکان داد و چند خط دیگر نوشت .
یعقوبی: اعتیاد که نداره..
فرزین این بار محکم و مطمئن گفت: نه....
یعقوبی: مشروبات الکلی...
فرزین با همان لحن باز گفت: نه....
یعقوبی نیم نگاهی به چهره ی منقبض فرزین انداخت و گفت: خوبه...
خواست از کنارش بگذرد که فرزین گفت: اقای دکتر...
یعقوبی میدانست چه میخواهد بپرسد... بی انکه منتظر سوال فرزین باشد گفت: تشنج کرده... مثل اینکه دچار شوک شده... هنوز بیهوشه... حالا شوک ناشی از چی... به فرزین نگریست... ادامه داد : .... باید ازمایش بده... نسخه ای را هم به دستش سپرد و گفت: این دارو ها رو تهیه کنید.... و رفت.
فرزین بهت زده وسط راهرو ایستاده بود.
فصل یازدهم:
ترانه این پا و ان پایی میکرد.... نیم ساعتی بود که در کوچه ایستاده بود.
ساعت نزدیک هشت صبح بود.... به خانه بازگشت و با آژانس تماس گرفت.دوباره به کوچه بازگشت.
چرا سورن نیامده .... او فقط پنج دقیقه دیرکرده بود.... سورن از این عاد تها نداشت .... اهی کشید.... و منتظر به سر کوچه خیره ماند.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که وارد کلاس شد.
دبیر اجازه ی ورود را با اخم و تخم صادر کرد... سحر نشسته بود.
ترانه کنارش نشست ...
سحر سلام کرد.
ترانه اخم کرده بود و جوابش را نداد. تا زنگ تفریح همچنان ساکت و در خود فرو رفته بود.
شمیم و پریناز وارد کلاس شدند...
سحر: ترانه طوری شده؟
ترانه با حرص گفت: صبح چرا منتظرم نموندین؟
شمیم: مگه صبح سورن دنبال شما اومد؟
سحر رو به شمیم گفت: دنبال من که نیومد...
پریناز وترانه همزمان گفتند: من خودم اومدم...
سحر: یعنی چی شده؟
ترانه مقنعه اش را در اورد و گفت: الهی بگردم... باز ماشینشو دزدیدن؟
شمیم: تو چرا بگردی... اون بگرده...
پریناز لبخندی زد و روی میز نشست و گفت: ارش انقدر ازش تعریف میکنه.... میگه تو دانشگاه خیلی هواشو دارن... هم استادها هم دانشجوها... میگه خیلی مودبه....
ترانه: مودبی تو سرش بخوره... یه ذره ادم و نگاه نمیکنه... اه ...
سحر ابرویش را بالا داد و گفت: تو رو نگاه کنه که چی بشه؟
ترانه: نه تو رو نگاه... بلکه بختت باز بشه...
سحر پوزخندی زد و با حرص سرش را برگداند.
ترانه اهمیتی نداد... زنگ خورد و دخترها به کلاس رفتند.هنوز معلم نیامده بود.
سحر هر چه کرد طاقت نیاورد و بی هوا پرسید: تو سورن و دوست داری؟
ترانه نگاهش کرد و گفت: اره ه ه ه ه....... عاااااااااااااااااااشقشمم ممممم....
سحر با غیظ گفت: مسخره نکن... جدی میگم...
ترانه روی میز پهن شد و درحالی که سرش را روی دستهایش میگذاشت گفت: چرا فکر کردی شوخی میکنم؟
سحر ماتش برد... ترانه قطعا داشت شوخی میکرد... خواست حرفی بزند که با ورود معلم ساکت شدند.
سحر اهسته گفت: زنگ تفریح یه چیزی و باید بهت بگم...
ترانه با تردید نگاهش کرد و گفت: خوب الان بگو...
دبیر شیمی با نگاه تیزش ان ها را وادار به سکوت کرد.
دفتر مرگ... اعدام... دار... همان دفتر معروف اسامی دانش اموزان را باز کرد.
نفسها در سینه حبس شد...
کسی صدایش در نمی امد... انگار نه انگار که تا همین لحظات پیش صدای جیغ و فغانشان دیوار های پیر مدرسه را می لرزاندند...
همه ساکت و در خود فرو رفته همچون بره هایی در چنگال گرگ وحشی مظلومانه به کتاب شیمی شان خیره بودند..و
تپشهای قلبشان... رنگ سفیدشان.. چهره هایی که هر انسانی را اگاه میساخت.... انها چقدر دردمند هستند... و چه مظلومانه اسیر این کتاب کم قطر شده اند... اخر کسی نیست به انها بگوید پس فردا در زندگی آتی شان استوکیومتری به چه دردی میخورد... یا اصلا به انها چه مربوط که متان و اتان و الکان و الکن در چند (سی) C متفاوتند...
انها معصومانی هستند که در دل صلوات نذر میکنند و ایه الکرسی میخوانند... انها اسیر زنی هستند که عینک مفتولی مستطیلی اش
را حین باز کردن دفتر مرگ جلو میکشد... نفس عمیقی میکشد.... نگاهش از بالای دفتر به پایین سر میخورد... در وسط لیست مکث میکند....
نفسها در سینه حبس است.... رنگها از رخ فرار کرده اند... دستها زیر جامیز درهم قفل شده است... چه بسا دوستان برای دلداری دست یکدیگر را گرفته اند....
زن شکارچی میگوید : خانم ِ ِ ِ ِ ِ . . .
نفسها حبس است...
زن صیدش را میخواند: یوسفی بیاد پای تخته....
ترانه خالی میشود...
زن میخواند: و خانم ِ ِ ِ ِ ِ . ..
-لطفی زاده...
با رخوت از جا کنده میشوند... نگاهشان پر از التماس است.. . پر از تشویش... پر از نخواندن... نگاهشان...
اه... به سمت قتلگاه میروند... زن به انها مایل میشود.... اولین ضربه... اولین پرسش.... بدون درخواست کتاب از کسی.... متن را حفظ است... و سوال میپرسد... و دیگران نفسهایشان را رها میکنند... تا دور بعدی پرسش ! !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ۱۶

خانم دارامند عینکش را جابه جا میکند... از ترانه بعید بود که تک تک سوالها را بلد باشد... هر دو پنج از پنج گرفتند و نشستند...
ترانه کلا بی خیال بود... چه درس میپرسیدند... چه نمیپرسیدند.
سحر با لبخند نگاهش میکرد.
ترانه نگاهی مملو از پرسش به او انداخت و چیزی نگفت.
سحر راجع به چه موضوعی میخواست صحبت کند...
خانم حیاتی گفت: تا پایان زنگ وقت ازاد ...
دخترها خوشحال شدند.
شمیم و پریناز مشغول صحبت بودند که متوجه اشکهای همکلاسی شان یلدا شدند..
متعجب به سمت نیمکت او رفتند... یلدا چنان گریه میکرد که انگار سالهاست اشکها را مبحوس کرده است.
پریناز اشاره ای به هد ی کرد و پرسید: چی شده؟
زینب اهسته زیر گوش شمیم گفت: مهدی باهاش بهم زد....
پریناز: واه... خوب به درک... دختر خلی ها به خاطر یه پسر اینطوری گریه میکنی...
یلدا در میان هق هقش گفت: من خیلی دوس... دوستش دارم... و گریه اش شدت گرفت.
پریناز یاد امیر علی و کاوه افتاد... این دو نفر را بیشتر از بقیه دوست داشت... او هم بغض کرد.
شمیم: مهدی کدوم بود؟
هدی: همون که براش کادوی ولن (ولنتاین) ساعت گرفت....
پریناز: برای اون که زنجیر گرفت... برای یاشار ساعت گرفت...
زینب: ساکت... برای سعید ساعت گرفت برای مهدی زنجیر....
شمیم: پس به یاشار چی داد؟
هدی: همون جعبه شکلات و جاشمعی که سعید براش گرفته بود و داد به یاشار...
دخترها تایید کردند.
هما: وای بچه ها زنجیرش خیلی خوشگل بود... من میخوام برای تولد مجتبی بخرم...
شمیم میان حرفش پرید و گفت: مگه با میلاد بهم زدی؟
هما: اره توافقی تموم کردیم... نگاهش را به یلدا دوخت و گفت: یلدا گفتی از کجا خریدی؟
یلدا بریده بریده گفت: تیراژه...
زینب: از تیراژه خریدی؟ چند؟
یلدا سری تکان داد و بعد از کمی فکر گفت: هشتاد تومن.....
شمیم سوتی کشید و گفت: واسه ی یه پسر هشتاد هزار تومن خرج کردی؟
هدی : کجای کاری با جعبه و یه پیرهن... شد صد و بیست تومن...
یلدا: کجا.... شد صد و پونزده تومن....
هما: برو گمشو من واسه ی خودم نمیرم مانتو صد تومنی بخرم... بیام واسه ی یه پسر این همه خرج کنم... عمرا برم اون زنجیر و بخرم...
شمیم: اون بهت چی داد؟
یلدا با انگشتهایش حساب میکرد: یه خرس... یه گوی قلبی... ... یه جاشمعی... یه دونه شمع عطری... یه جعبه شکلات... همش خرده ریز بود.... و دماغش را بالا کشید.
پریناز نخواست بگوید انها را مهدی از دوست دخترهای دیگرش هدیه گرفته و یک ریال هم برای یلدا خرج نکرده است... اما چیزی نگفت.
هما: بعد مامانت نمیگه این همه پول چی شد؟
یلدا: بهش گفتم رفتم مانتو خریدم....
شمیم: نگفت مانتو کو؟
یلدا: مانتوی خواهرمو و بهش نشون دادم...
هدی که یاد چیزی افتاد بود فورا گفت: وای بچه ها میلاد نور یه مانتوهایی اورده که...
دخترها شگفت زده به او خیره شدند... خواست ادامه دهد که یلدا نالید و گفت: هفته ی پیش منم با مهدی رفتم اونجا.... وباز گریه اش شدت گرفت...
زینب: یلدا بابا بیخیال...
یلدا فین فینی کرد و گفت: مهدی و خیلی دوست داشتم.... و باز زاری کرد...
شمیم: بابا تو که همرو دوست داری...
یلدا: مهدی همه چی تموم بود...
پریناز: عکسشو نداری؟
یلدا کیف پولش را در اورد و عکس را به انها نشان داد... یک پسر بچه که با جعفری هایی... ببخشید... شوید های روی صورتش خط ریشی از پایین گوش تا چانه و زیر لب طراحی مینیاتوری انجام داده بود... !
شمیم برای اینکه یلدا ناراحت نشود گفت: بدک نیست...
هدی: بابا خیلی بچه است... چند سالشه؟
یلدا: نوزده...
زینب: یلدا ناراحت نشو ها خیلی زشته....
یلدا که دیگر از زاری و گریه فارغ شده بود گفت: خفه شو... زینب چشمهاشو نگاه... از این تیله ای هاست...
زینب شانه ای بالا انداخت....
پریناز: ارش و ببینی چی میگی....
هدی: مگه بازم ؟
پریناز لبخندی زد و گفت: دیگه دیگه...
زینب گفت: عمه ی من بود صدایش را کلفت کرد و گفت: بعد کاوه من غلط کنم با کسی دوست بشم...
پریناز: این فرق میکنه....
هدی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چه فرقی؟
پریناز: دیگه فقط با ارشم... تریپ ازدواجیم....
دخترها همه یکصدا صدای تهوع و عق زدن د راوردند...
یلدا: کجا اشنا شدین؟
پریناز: مفصله....
یلدا: خاک تو سرت... من عاشق مهدی بودم... تریپ ازدواج نبودیم...
هدی: پس برای چی اینقدر لی لی به لا لاش میذاری؟
یلدا: اخه دوستش دارم...
و باز بغض کرد...
هما: چرا یاشار و سعید و دوست نداری؟
یلدا: اونا دوستامن... مهدی دوست پسرمه...
شمیم: اقا یکی بیاد فرق اینا رو برای من بگه... سه تاشون که پسرن.... نیستن؟
یلدا: مهدی رفیق فابمه (فابریک)... یاشار دوست داداشمه.... سعید بچه محلمونه...
پریناز با لحن حرصی گفت: واسه ی همشونم ولن کادو میخری....
یلدا: زشته... من کادوشونو قبول کنم هیچی بهشون ندم...
پریناز چیزی نگفت... شمیم پرسید: چی شد بهم زدین؟
یلدا: اصلا نمیدونم... دیشب گفت: هدفت از دوستیمون چیه...من جوابشو ندادم.... گفت: من دوستی خشک و خالی نمیخوام...
منم نفهمیدم منظورش چیه... بعد که خواست بوسم کنه دوزاریم افتاد...
پریناز با عصبانیت گفت: چه غلطی کردی؟
یلدا: هیچی بابا...
پریناز : راست بگو یلدا...
یلدا: پری... میگم هیچی نشد... فقط صورتمو بوسید...
پریناز: بعدش؟
یلدا: گفت: بریم خونشون... مامانش اینا رفتن شمال...
شمیم هینی کشید و گفت: خوب؟؟؟
یلدا: خوب نرفتم دیگه... گفتم نمیام.. منو رسوند خونمون... شب که بهش اس (پیامک) زدم... گفت: خداحافظ... تموم شد...
پریناز با جامدادی محکم به سرش کوبید و گفت: میفهمی چی بهت گفته... بعد تو بازم بهش زنگ زدی؟
یلدا: چی؟؟؟ میگم بهش اس دادم....
و کمی بعد گفت : مثلا مگه میخواست چیکار کنه؟
پریناز که با تجربه ترینشان بود گفت: خطر از بیخ گوشت گذشته.... با تمسخر سوال یلدا را تکرار کرد: مثلا میخواست چیکار کنه؟
شمیم: خیلی شانس اوردی....
یلدا اهمیتی نداد و گفت : بابا اونطوری نبود... نماز میخوند ...
هما پوزخندی زد و گفت: داداش منم نماز میخونه... بیا فقط جمعش کن...
یلدا: من به مهدی بیشتر از چشمم اعتماد دارم.... اونطوری نیست... میرفتم خونشون هیچی نمیشد...
پریناز با تمسخر گفت: اره.... هیچی... حلوا پخش میکنن اخه تو خونشون..... چیزی نمیشد ها فقط تا اخر عمرت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدبخت میشدی... چیز خاصی نیست که...
شمیم: اگه چیزی نمیشد پس چرا نرفتی...
یلدا در مقابل پرسش شمیم ساکت شد.
زنگ خورد و هدی گفت: یلدا یه ذره بچه ای...
پریناز: فراتر از یه ذره... و از کلاس خارج شدند.
یلدا به عکس مهدی خیره شد... صورتش را بوسید و باز اشک بود که مهمان چشمان دختر جوان ساده دلی بود....

-برادر من لیاقت یک ساعت فکر هم نداشت؟؟؟ پس از لختی سکوت گفت : فکر میکردم با هم دوست باشیم؟ پوزخند تلخی زد ....
ترانه ماند چه بگوید... غیر از این نبود..... سحر بی انکه حرف دیگری بزند... از کنارش گذشت...
ترانه وسط حیاط ایستاده بود... چشمهایش پر از اشک بود...
حرفهای سحر مثل پتک بر سرش فرود می امد... این چه معنی داشت... نم نم باران می امد... هدیه با شوخی گفت: هوووی کجایی ترانه... و با بطری روی مانتویش اب ریخت...
ترانه چیزی نگفت... به سمت پله ها حرکت کرد... باید با سحر حرف میزد.
شمیم و پریناز کنار سحر نشسته بودند و میخندیدند... باورود ترانه به جمع سحر لبهایش را جمع کرد و رنگ اخم کل چهره اش را پوشاند... شمیم و پریناز متوجه شدند... اما چیزی نگفتند... زنگ خورد و دخترها از راهرو دل کندند و به کلاس رفتند...
زنگ فیزیک بود... سحر از روی تخته جزوه مینوشت...
ترانه هم زیر چشمی او را میپایید... بیشتر از انچه که فکرش را میکرد... سحر دلخور بود...
سحر اهی کشید... یک سطر را غلط نوشته بود... هانیه جلویش مینشست...
صدا یش زد و گفت: هانی غلط گیر داری؟
هاینه: دست هدیه است...
ترانه فورا غلط گیرش را از جامدادی بیرون کشید و به سمت سحر گرفت... سحر حتی نیم نگاهی هم به او نینداخت... از هدیه که در ردیف کناری مینشست... پرسید: هدیه غلط گیرتو میدی؟
هدیه لاک غلط گیرش را به سمت او گرفت... سحر با لبخند تشکر کرد...
ترانه مبهوت نگاه میکرد... دستش بین زمین و هوا خشک شده بود.
سحر همچنان خشک و جدی بود.دبیرشان چند دقیقه ی اخر را وقت ازاد داده بود.
ترانه : سحر؟!
سحر حین جمع کردن کتاب و جامدادی اش گفت: هووم؟

ترانه: چیزه... حرفی نمی یافت... سحر نگاهش نمیکرد... دانه دانه در خودکارهایش را میگذاشت ... ترانه انگار که مطلب مهمی یادش امده باشد گفت: اهان... دفتر فیزیکتو میدی ببرم خونه؟
سحر: نه... لازمش دارم....
ترانه نفس عمیقی کشید و گفت: فردا برات میارمش...
سحر: گفتم که... میخوام مبحث جدید و بخونم...
ترانه با غیظ گفت : اهان...
صنم جلو امد و گفت: سحر... دفتر فیزیکتو میدی؟ فردا برات میارم...
ترانه نگاهش میکرد...
سحر دفترش را به صنم داد... ترانه از حرص سرخ شده بود... اما چیزی نگفت... رفتار سحر بچه گانه بود...
ترانه با پوزخند گفت: میخواستی بخونی دیگه؟؟؟
سحر: به شما ربطی نداره...
ترانه چشمهایش گرد شده بود... شما ؟؟؟؟ ... منظورش از این شما گفتن دیگر چه بود؟؟؟
بالاخره پرسید: سحر چت شده؟
سحر: چیز مهمی نیست...
ترانه: منو نگاه کن...
سحر با انگشتهایش بازی میکرد... و اهمیتی نداد.
ترانه با زبان کودکانه و با خنده گفت: سحری...نکنه با من گهر کلدی؟ (قهر کردی)
سحر حرفی نزد... ترانه کم کم عصبی میشد... از این بی محلی... از این سکوت...
زنگ خورد... شمیم و پریناز جلوی در منتظر ایستاده بودند.
سحر و ترانه هم به انها ملحق شدند...
ترانه چیزی نمیگفت و سحر هم ساکت بود... شمیم و پریناز هم متوجه جدی بودن قضیه شدند... اما ترجیح دادند... دخالتی نکنند.
اقای باقری جلو امد....
مصیبت بدتر از این نمیشد بر سرشان نازل شود... باز هم اقای باقری.... این دیگر چه وضعش بود...
اقای باقری با عصبانیت پاسخ سلامشان راداد و پریناز گفت: اقای باقری صبحم اقای سزاوار نیومدن...
باقری با خشم سبیلش را میجوید... سری تکان داد و در حالی که به همراه دخترها به سمت اتومبیلش میرفت... غر غر کنان سورن را به باد ناسزا گرفته بود.
دخترها تک وتوک توهینها ی اقای باقری را به راننده سرویس محبوبشان را میشنیدند... اما ناچارا سکوت کرده بودند... جوابی برای ان مرد بد دهن که هیچ کس حتی پرنده و گربه و چراغ راهنمایی از فحشها و پرخاشهایش هم مصون نمی ماندند.... نداشتند.
ترانه حین پیاده شدن به سحر گفت: سحر خداحافظ...
سحر درحالی که دستش را زیر چانه برده بود و مثلا از پنجره بیرون را تماشا میکرد.... جوابی نداد.
ترانه با حرص خداحافظی کرد و در را بست...
سحر تنها کسی بود که پاسخی نداد.
*************************
*************************
شهاب و امین به مردی که در حال تعمیر لولای شکسته ی در بود نگاه میکردند... صدای زنگ تلفن شهاب را به داخل خانه کشاند...
مادر فرزین بود...
این بار شهاب را به قسم و جان ومرگ افراد چسبانده بود تا شهاب بگوید فرزین دو روز است کجاست و جواب مادرش را نمیدهد...
شهاب تا انجا که میتوانست دروغ گفته بود.. اما این بار دیگر... نفس عمیقی کشید و گفت: حاج خانم به خدا فرزین حالش خوبه...
حاج خانم با ناله و کمی بغض گفت: نیست ... به خدا نیست.... اگه بود به من زنگ میزد.... و بنای گریستن گذاشت...
شهاب مستاصل گفت: میگم تا یک ساعت دیگه تماس بگیره... باشه مادر جان؟
حاج خانم با نارضایتی قبول کرد... دلش بی تاب بود .... مثل هر مادر دیگر دور از فرزند دلش نگران بود.
فرزین ساکت به سورن نگاه میکرد... تازه امروز صبح برای چند لحظه به هوش امده بود... حالا هم خواب بود... جای نگرانی نداشت.
پزشکش هم گفته بود چیز خاصی نیست... دچاربحران روحی شده... یک فشار عصبی که درانتها منجر به شوک و تشنج و بیهوشی شده... دکتر اعتقاد داشت تا وقتی که به هوش بیاید دیگر مشکلی نیست... و امروز صبح برای چند لحظه سورن چشمهایش را باز کرده بود... پس جای نگرانی نبود... اما فرزین... دلش مثل سیرو سرکه میجوشید... مثل تمام این دو روز که نتوانسته بود حتی برای چند لحظه پلک روی هم بگزارد... خودش را مقصر میدانست... یعقوبی گفته بود: چیز مهمی نیست... هیچ کدام از ازمایشها مشکل خاصی را نشان نمیدادند... البته به جز ضعف و کم خونی و افت فشار خون... و فقر اهن... که این هم خیلی بحرانی نبود... با یک رژیم غذایی جبران مافات میشد...
فرزین نگاهی به چهره ی زرد و استخوانی اش انداخت... ملحفه ی سفید تا کمی پایین تر از گردنش رویش را پوشانده بود و باعث شده بود رنگ پریده تر به نظر برسد...لوله ی باریکی که منبعش مخزن سرم بود به دستش وصل بود... تا دیروز از ماسک اکسیژن هم دریغ نمیکردند...اهی کشید...
در این چند ماه اخیر بیش از حد از خودش کار کشیده بود و متحمل استرس شده بود... دزدی ماشین وبازداشت ودر انتها بازگشت برادرش... به نظر میرسید این اخری از همه برایش مهلک تر بوده است...
سورن را درک نمیکرد... این همه کار شبانه روزی را درک نمیکرد... این همه فشاری که او به خودش وارد میکرد تا به به قول خودش سرپا بماند و کم نیاورد را درک نمیکرد... درک نمیکرد که چرا باید یک پسر بیست و چهار ساله از همه ی وقتش بزند و دنبال پول و سرمایه باشد... مگر دیگر چه میخواست... خانه را که داشت... ماشینش را هم داشت... در دانشگاه به مدد استاد اقبالی استاد حل تمرین ترم اولی ها بود... تا قبل از بوتیک با آژانس کار میکرد... قبل از ان در یک شرکت حسابدار قرار دادی بود... صبح ها و ظهر ها راننده سرویس بود.... شهاب و امین هم اجاره ی خانه میدادند.... این همه منبع درامد داشت... بماند که در هفته برای چند دانشجو و دانش اموز کلاس تدریس میگزارد....
قبول داشت که تا یک سال پیش خرجش را تا حدی سورن میداد... اما از وقتی که او هم به سر کار رفت...... پس دیگر مشکلی باقی نمیماند... باز هم نمیفهمید... معادلاتش همیشه یک جایی کم می اورد.

قبول داشت که تا یک سال پیش خرجش را تا حدی سورن میداد... اما از وقتی که او هم به سر کار رفت...... پس دیگر مشکلی باقی نمیماند... باز هم نمیفهمید... معادلاتش همیشه یک جایی کم می اورد.
صدای مبهم زنگ موبایلی به گوشش رسید... گوشی خودش ازبی شارژی خاموش بود...
یادهمراه سورن افتاد...با عجله در کمد را باز کرد... حدسش درست بود... تلفن سورن در جیب پیراهنش زنگ میزد...
شهاب بود... پس از مکاله ی کوتاهی برای مدتی سورن را تنها گذاشت تا با مادرش صحبت کند.
گوشی سورن هم فقط یک خط شارژ داشت.
در سالن در صف تلفن عمومی ایستاده بود.
داریوش را دید که منتظر اسانسور است... خواست به سمتش برود که باجه ی تلفن خالی شد... کارتش را در اورد و شماره را گرفت.
نگاهش به داریوش معطوف شد... امروز یک کت و شلوار قهوه ای تیره و پیراهن کرم به تن داشت. از طرز راه رفتن و ایستادنش اصالت می بارید.
فرزین با خودش فکر میکرد حالا که داریوش نزد سورن است... پس بهتر است سری به خانه بزند.... کمی وسیله برای خودش وسورن نیاز داشت.... یعقوبی عقیده داشت سورن باید حد اقل دو روزی بستری باشد...
داریوش به ارامی در اتاق را باز کرد... سورن بیدار بود و سرش به سمت پنجره بود... سرمش را قبل از ورود او پرستاری در اورده بود....
داریوش در را به ارامی بست.
سورن بی انکه نگاهی به در بیندازد با صدای گرفته و خش داری گفت: فرزین اومدی؟
جوابی نشنید...
داریوش قدمی به سمت او امد...
سورن چشمهایش را بست... عطر فرانسوی در مشامش میپیچید... با تردید چشمهایش را باز کرد. نگاهش با دو چشم تیره برخورد کرد.
باورش نمیشد..... او انجا..... خودش بود..... شک نداشت.... بعد از هشت سال.... باورش سخت بود...سخت بود که او حالا رو به رویش ایستاده باشد......
به معنای واقعی ناباوری به او مینگریست..... تک تک خطوط چهره اش او را به یاد ان خاطرات می انداخت.....
تمام خاطراتی که هشت سال سعی داشت فراموش کند و نمیشد... خاطراتی که در ذهنش حک بود و کابوس شبانه اش بود....
خاطراتی که نمیدانست به انها چه واژه ای نسبت دهد.... تلخ به تنهایی برایشان سبک بود.... غم انگیز به تنهایی برایشان کم بود.... نه باید به دنبال واژه ای فراتر از تلخ و غم انگیز میگشت...
ذهنش شلوغ بود.... نگاهش مبهم بود... سرش گیج میرفت... عرق کرده بود... تا انجا که جا داشت درتخت جا گرفته بود و سرش داخل بالش فرو رفته بود..........
همه چیز مثل یک پرده ی فیلم از جلوی چشمهایش عبور میکرد.... انگار همه چیز دوباره در حال وقوع بود.....
نفسش در گلو گیر کرده بود.... مثل اخرین بار.... اخرین بار .... خاطرات اخرین بار چون صاعقه بر جانش ضربه میزدند....
تنفسش تند شده بود.... هنوز نگاهش میکرد....
نگاهی که از ان بیزار بود......
چهره اش همان بود..... صورت کشیده و مردانه اش.... ابروهایش که مثل چتر بالای چشمان پر صلابتش مثل یک محافظ عمل میکردند..... موهای صاف مشکی اش.... قامت بلندش... هیکل چهار شانه اش..... تا انجا که ذهنش یاری میکرد...از او میترسید.... از برادری که چهارده سال از او بزرگتر بود... میترسید.... وای به امروز که از قدیم تنومند تر هم به نظر میرسید....
خودش را در برابر او موجود نحیفی بیشتر نمی یافت.... از ان زمان تا امروز فقط قدش بلند تر شده بود....هنوز ضعیف بود... از نظر روحی.... از نظر جسمی... پس میتوانست..... او میتوانست تمام بلاهایی که قبلا به سرش اورده بود را دوباره برسرش نازل کند؟ او در مقابل او هیچ چیز نبود.... از ترس می لرزید.... درست مثل هشت سال پیش.... مثل ده سال پیش.... مثل پانزده سال پیش..... مثل تمام روزهایی که در کنار او بود و میترسید... ترس تنها چیزی بود که او را... وجودش را... زندگیش را در این هشت سال در این بیست و چهار سال ترک نگفته بود....
چرا؟؟؟؟
چرا بازگشته بود؟
چرا پیدایش کرده بود؟
چرا به سراغش امده بود..... ترس مثل خوره همه ی جانش را فرا گرفته بود.....
فقط توانست روی تخت بنشیند...
داریوش لبخندی به لب اورد... سورن مبهوت او را مینگریست...
داریوش دستش را به سمت او گرفت و گفت: سلام... سورن به عقب جهید...
داریوش اخمی کرد و گفت: آه.... سورن... جواب سلام واجبه....
سورن گلویش خشک شده بود... زبانش در دهان مثل یک چوب خشک عمل میکرد.
داریوش منتظر بود... کم کم عصبانی میشد....
سورن با ترس نگاهش میکرد... به سختی پاسخ داد. داریوش فقط صدای سین را شنید...
داریوش نگاهش کرد ... چشمهای ابی سورن از حیرت دو دو میزد ... و البته از یک ترس...
داریوش سرش را جلو اورد و گفت: درست شدی مثل مادرت... همون چشمها... همون فرم لبها... همون صورت... لبخندی زد و گفت: و... همون نگاه گیرا... سورن نگاهش را به او دوخته بود و لبهایش را بهم میفشرد...... داریوش لبخندی زد و ادامه داد: و حتی... داریوش سرش را جلوتر اورد و اهسته گفت: به همون لوندی... اون یک زن زیبا و خواستنی بود... و تو ... تو یک پسر زیبا...
پس از لختی سکوت در حالی که دستهایش در جیب شلوارش فرو میرفت و ناخود اگاه لبه ی کتش به سمت عقب... سینه ی ستبر و قوی اش جلوه داشت.... لبخند ی زد و گفت:.... خوبه... اینطور نیست...
منتظر تایید بود....
سورن نگاه پر از انزجارش را به او دوخته بود... حالا رنگ خشم و نفرت در میان ابی چشماش در تلالو بود.
داریوش نگاهی به فضای اتاق انداخت....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت ۱۷

کمی بعد گفت: بچه بودی خیلی حراف بودی... گذر زمان باعث این همه سکوت شده؟
کلامش بوی تمسخر میداد....
داریوش: حرف بزن سورن... حتما صدای قشنگی هم داری.... اینطور نیست؟
سورن دندانهایش را روی هم میسایید... از میان فک قفل شده اش پرسید: چرا اومدی اینجا؟
داریوش بلند تر خندید و به سمت پنجره رفت...
همانطور که پشتش به سورن بود گفت: حتی صدای رسا و قشنگی داری... تو باید دختر میشدی سورن... مسلما بیشتر به نفعت بود... سرش را به سمت او چرخاند... از روی شانه به سورن نگاه میکرد... یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: اینطور نیست؟
سورن فقط نگاهش کرد...
داریوش نگاهش را ازاو برگرفت.... بیرون را تماشا میکرد.
پس از مدتی سکوت گفت: حال پدر چطوره؟
سورن زانوهایش را در اغوش گرفته بود... پیشانی اش را روی انها گذاشت...
سورن پوزخندی زد و در حالی که یک دستش را در موهایش فرو برده بود و سرش روی زانوهایش بود گفت: تو باید بهتر بدونی....
داریوش با خشم به او خیره شد... کمی بعد رویش را از او برگرداند....
داریوش با عصبانیت در حالی که بلندی صدایش را کنترل میکرد گفت: چرا؟ سورن... چرا؟
-چرا چی؟
داریوش به تندی به سمتش چرخید و گفت: فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
سورن پوزخندی زد و سعی کرد خودش را روی تخت بالاتر بکشد... گفت: فرار؟ چرا باید از تو فرار کنم؟
داریوش با غیظ گفت: اینو تو باید بگی...
سورن با صدایی از ته چاه در حالی که سعی داشت بر سردردش غلبه کند و داریوش را تار نبیند گفت: من جوابی برای سوال بی مفهوم تو ندارم...
داریوش نگاهش کرد... چند لحظه بعد با صدای بلندی خندید و گفت: سورن... خدای من... حتی لحنتم مثل مادرته... و بلند تر خندید...
سورن با نفرت نگاهش را به زمین دوخت...
داریوش: راستی سورن تو مادرت یادته؟
درست روی نقطه ی ضعفش دست گذاشته بود... داریوش میدانست چه کار کند... همیشه از یک شاخه به شاخه ی دیگری می جهید...
سورن لرز کرده بود... سوزش بدی را در معده اش حس میکرد.نفسش را با حرص سنگین بیرون داد و گفت: بعد این همه سال... از من چی میخوای؟
داریوش به سمتش امد و گفت: خیلی روت زیاد شده؟ فکر میکنم بدونی چی میخوام نه؟
سورن به میله های تخت تکیه داده بود...
به زور نفسش را بیرون داد ... از فکر چیزی که داریوش ان را طلب میکرد مو به اندامش سیخ شد...
داریوش لبه ی تخت نشست و گفت: یک ساله ولش کردی به امون خدا...
سورن با دو دستش شقیقه هایش را میفشرد... در همان حال گفت: خودش نخواست منو ببینه....
داریوش نیش خندی زد و گفت:تو هم از خدا خواسته...
سورن نگاه تارش را به چهره ی پر غضب داریوش دوخت و گفت: جاش بد نیست...
داریوش: چرا پیش خودت نگهش نداشتی...
سورن لحظه ای چشمهایش را بست و باز کرد... دهانش هنوز خشک بود... از شدت خشکی گلویش هم میسوخت...
سورن با لحن خسته ای گفت: من نمیتونستم ازش مراقبت کنم... اون به پرستار و دکتر احتیاج داشت ... کمی مکث کرد و گفت: داره... اونجا بهش میرسن...
داریوش ایستاد و با فریاد گفت: پیرمرد و انداختی توی یه اشغال دونی.... تازه ادعاتم میشه که بهش میرسن؟؟؟
سورن با نفرت و تمسخر گفت: خیلی نگرانشی ببرش پیش خودت...
و نفهمید کی داریوش سیلی محکمی به صورتش زد ... انقدر بی هوا و سریع بود که مغزش سوت میکشید....
داریوش موهایش را به چنگ گرفت... سورن چهره در هم کشید و به سختی ناله اش را خفه کرد... داریوش با عصبانیت گفت: واسه ی من گنده گوزی نکن سورن... هنوز خیلی مونده با من در بیفتی...
سورن حرفی نزد...داریوش رهایش کرد... سورن از شدت درد سرش در چشمهایش اشک جمع شده بود...
داریوش دستش را باز کرد.. یک مشت از موهای سورن در کف دستش بود.... با حالتی که انگار چندشش شده باشد... انها را روی زمین انداخت... دست در جیبش کرد و با دستمال کف دستش را از هیچ زدود.... سورن بی حال تر شده بود با این حال این کار داریوش دور از چشمش نماند... به مسخره پوزخندی زد.
داریوش اهمیتی نداد... بعد از چند لحظه سکوت پرسید: چند وقته پدر اینطوری شده؟
سورن از واژه ی پدر خنده اش گرفت... داریوش چانه اش را در دست گرفت و محکم فشرد ... : به چی میخندی...؟
سورن به سختی فک و چانه اش را از دست پر قدرت او رها کرد و گفت: تو پدر شناس بودی هشت سال ولش نمیکردی...
داریوش پوزخندی زد و گفت: به نفع تو شد... مگه نه؟
سورن: نفع؟! چه نفعی بردم؟ تازه ضررم کردم...
داریوش خیره نگاهش کرد... و گفت: ضرر؟
سورن: چیه نکنه فکر کردی اونو مجانی توی اون اسایشگاه خوابوندنش؟؟؟
داریوش خندید و گفت: هان... دردت اینه...؟ یه اسایشگاه دولتی که مثل سگ با بیماراش رفتار میکن...
سورن میان کلامش امد و گفت: مطمئنم حتی یک بارم نرفتی اونجا.... در ضمن اسایشگاه ... دولتی نیست.... نیمه خصوصیه... داریوش زهرخندی زد و چیزی نگفت.
سورن ادامه داد: نگران پدرتی ببرش یه جای بهتر... انگار وضعت خیلی بد نیست...
داریوش : به کوری چشم تو...
سورن لبخندی زد و داریوش رو به رویش ایستاد و گفت: یادت نره که همون اندازه پدرمنه... پدر تو هم هست...
سورن لبخند فاتحانه ای زد و گفت: این وصله ها رو به من نچسبون... من به خودم میبالم که هم خون شما نیستم...
داریوش جلو امد و گلویش را گرفت و فشرد ... خواست حرفی بزند که صدای در امد....
فرزین وارد شد... داریوش سر سورن را به سینه اش چسباند و در حالی که به فشار دستش می افزود با لحن مهربانی گفت: سورن... من خیلی خوشحال شدم از دیدنت...
سورن نفسش بند امده بود.... هیچ حرکتی نمیتوانست بکند... داریوش زیر گوشش زمزمه کرد: بهتره عین ادم رفتار کنی... و حلقه ی دستش را تنگ تر کرد... سورن به سختی دستش را دور کمر داریوش حلقه کرد....
داریوش با لبخند دستش را از گلوی او برداشت... سورن به نفس نفس افتاده بود و با شدت سرفه میکرد.... داریوش خم شد و پیشانی سورن را بوسید و با مهربانی گفت: انگار هنوز حالت خوب نشده......
سورن چیزی نگفت...داریوش باز زیر گوشش زمزمه کرد: کار منو تو هنوز تموم نشده... سورن حرفی نزد... دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا اورد... سورن حرکتی نکرد... هنوز نفسش سخت بالا می امد.
داریوش منتظر بود... چشمهایش را ریز کرد... سورن بی حال دستش را بالا اورد... داریوش محکم دستش میفشرد... سورن از درد زانویش را در شکم جمع کرد... داریوش با لبخند گفت: خداحافظ داداش گلم....و دستش را رهاکرد.
فرزین با لبخند به دو برادر نگاه میکرد که چه صمیمی یکدیگر را به اغوش کشیدند و چه صمیمی تر از هم خداحافظی کردند.
فرزین با لبخند به دو برادر نگاه میکرد که چه صمیمی یکدیگر را به اغوش کشیدند و چه صمیمی تر از هم خداحافظی کردند.
فرزین تا دم در داریوش را مشایعت نمود ... به خاطر جا گذاشتن کیف پولش بازگشته بود.
سورن در حالی که هنوزبه سختی نفس میکشید و سعی داشت لرزش دستهایش را مهار کند به فرزین مینگریست.
فرزین لبخندی زد .... اما بادیدن چهره ی رنگ پریده ی سورن جلو امد وبا نگرانی گفت: حالت خوبه؟؟؟
سورن به زحمت خودش را لبه ی تخت کشید و در حالی که پاهایش را به زمین میرساند بریده بریده گفت: لباسهام کجان؟
فرزین دستش را روی سینه ی او گذاشت و با ملایمت کمی به عقب هولش داد و گفت: سورن تو هنوز حالت خوب نشده...
سورن دستش را پس زد و با صدای خش داری گفت: خوبم... خواست حرف دیگری بزند که سرفه مجالش نداد... و هجوم توده ای را در گلویش حس کرد.
فرزین بازوهایش را گرفت تا مانع بلند شدنش شود و با شماتت گفت: بخواب سورن.. چرا بچه بازی در میاری...
سورن با صدای ته چاهی گفت: نمیخوام اینجا بمونم....
درست مانند بچه ها بهانه میگرفت... صورتش عرق کرده بود و دستهایش یخ زده بود....
فرزین خواست حرفی بزند که سورن نالید: حالم داره بهم میخوره...
فرزین با عجله ظرفی را مقابلش گرفت.. خون غلیظ و سیاهی از دهانش بیرون میریخت... و در انتها با بیحالی درحال افتادن در عرض تخت بود که فرزین کمکش کرد به پهلو بخوابد... هنوز از دهانش خون بیرون میزد...
فرزین به پیشانی اش زد و نفهمید چطور از اتاق بیرون دوید.
ساعت از پنج عصر گذشته بود... فرزین دست به سینه مقابل تخت سورن نشسته بود... به نظر آسوده خوابیده بود. بعد از اتفاق صبح اصلا دلش نمیخواست باز او را تنها بگذارد... از شهاب خواسته بود کمی خرت و پرت و لباس و شارژر برایش بیاورد.
خوشبختانه شارژرش به گوشی سورن هم میخورد....
کلافه نفس عمیقی کشید... یعقوبی همه چیز را به فشار عصبی نسبت میداد... خونریزی معده ناشی از یک شوک عصبی... میگرن عصبی... کاهش وزن عصبی... سورن ارام ترین پسری بود که دیده بود... کم پیش می امد به قول یعقوبی عصبی شود...
با خودش کلنجار میرفت.... مگر دیدن برادرهم شوک عصبی است... فردا قرار بود روانپزشکی او را معاینه کند.
از این که دیگران به او بیمار روانی بگویند... متنفر بود... سورن از هرکسی که میشناخت عاقل تر بود... نیازی به مشاوره و روانکاوی نداشت. فرزین نمیفهمید... یا نمیخواست که بفهمد... از هر سویی پرسشی به ذهنش میرسید و جوابی برای آن نمی یافت... اشفته بود... سردر گم... معنی خیلی چیزها را درک نمیکرد... دروغهای سورن را درک نمیکرد.... کلافه باز نفس عمیق کشید...
یاد روزی افتاد که با داریوش ملاقات کرده بود... او فقط پاسخگوی سوالات بازجویانه ی داریوش بود....
و تمام مدت بهترین ها را بازگو کرده بود... هر چند بدترینی وجود نداشت... البته به جز این چند ماه اخیر که مدام درگیر اتفاقات جدید میشد... فرزین از روزهای باهم بودن میگفت .... و در هیچ کدام از این روزها متوجه نشده بود که سورن پدرش را در یک اسایشگاه نیمه خصوصی مخصوص سالمندان بستری کرده است.... هرچند هیچوقت هم سری به او نمیزده اما.... پس ... پس حق داشت ... حق داشت نگران شغل باشد.... نگران در امد باشد.. هزینه ی اسایشگاه نیمه خصوصی گزاف به نظر میرسید....
روی تخت کناری سورن دراز کشید .... خوشبختانه صبح بیمار دیگری که در تخت کناری بستری بود مرخص شد و اتاق کاملا در اختیار انها بود...در حالی که به پهلو خوابیده بود و نیم رخ رنگ پریده ی سورن را مینگریست... فکر میکرد... به همان پرسشهایی که ذهنش را در محاصره گرفته بودند و فکرش را مشغول به خود کرده بودند. فکر میکرد...
اگر کمی بیشتر میدانست.... یا اگر حتی هیچ چیز نمیدانست... این به نظر بهتر بود...
سورن را بزرگ میدید... بزرگ تر و مقتدر تر از همیشه ... از هر وقتی دیگر..... حتی بزرگتر از زمانی که مقابل یک راننده ی چاله میدانی سر خم نکرد... حتی بزرگتر از زمانی که خبر قبولی شان را به فرزین داد... و بزرگتر از وقتی که با هر مشکلی سر خم نمیکرد... و حتی از زمانی که به عنوان هدیه ی تولد کمک هزینه ای که برنده شده بود تا به سفر کربلا برود... را به فرزین اهدا کرد تا مادرش را به زیارت بفرستد... سورن را ... همیشه کمی حسودیش میشد... اما حالا... تمام تفکراتش نصفه در ذهنش میچرخید... شاید از اینکه همه را در ذهنش به پایان برساند می ترسید .... ترس از نتیجه ی ان... از تفسیر احساسات غلط... شاید باید کاری نمیکرد... اصلا چرا دخالت کند... مگر به او ربطی داشت... نداشت... نمیدانست... کلافه بود...
اهی کشید... دیگر باید کمی میخوابید... پلکهایش را به زحمت باز نگه داشته بود.
با صدای فریادی سریع چشمهایش را باز کرد.... وقتی میخوابید عصر بود... حالا افتاب پرتوهایش را از پنجره به داخل فرستاده بود....
یعنی صبح شده بود... چقدر خوابیده بود؟ ... شب چند باری برخاسته بود... اما انگار پنج دقیقه پنج دقیقه کردن کار دستش داد... جدا صبح شده بود... تلافی دو روز بی خوابی را کرده بود.. اماهمچنان خوابش می امد...
صدای سورن باز بلند شد: من دیوونه نیستم...
فرزین روی تخت نشست... سورن هم نشسته بود... و مرد سفید پوشی کنارش ایستاده بود و سعی داشت ارامش کند.
فرزین با صدای گرفته ای سلام کرد.
سورن نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت... نسبت به چند روز گذشته خوب به نظر می رسید... هرچند رنگ پریده و بی حال...
فرزین سریع ایستاد و کفشهایش را پوشید و پرسید: طوری شده؟
سورن با غیظ گفت: من میخوام مرخص بشم...
فرزین نگاهش را بین او و مرد می چرخاند...
مرد لبخندی به چهره ی پرسشگر او پاشید و گفت: صدر هستم.... روان پزشک...
سورن با حرص و صدای بلندی گفت: فکر کردین من روانی ام؟؟؟
قبل از اینکه صدر پاسخی بدهد فرزین گفت: سورن اروم باش.. چرا داد میزنی؟
سورن پتورا از روی خودش کنار زد و گفت: من حالم خوب شده بریم...
فرزین ماتش برد.
سورن نگاهی به صدر که همچنان ارام ایستاده بود انداخت و گفت: من احتیاجی به مشاوره ندارم...
و رو به فرزین ادامه داد: به یکی بگو بیاد اینو دربیاره.... منظورش لوله ی باریک سرم بود... که به دستش متصل بود.
فرزین نگاه مستاصلی به صدر کرد و صدر گفت: بهتره فعلا اون سر جاش باشه... و لبخندی زد.
سورن دندان قروچه ای کرد و شمرده و لحنی قاطع گفت: چند بار بگم....من... احتیاجی به ... روان پزشک... ندارم...
و بی هوا سرم را ازدستش جدا کرد... از سوزشی که حس کرد چهره اش در هم شد... و کمی بعد خون سرخ رنگی از همانجا جوشید.
دستش را در جای خون ریزی گذاشت و گفت: فرزین لباسام و میدی؟
فرزین با نگرانی گفت: ببین چی کار کردی سورن... باهول افزود: چه خونی میاد...
سورن : الان بند میاد... و نگاهی به انگشتانش انداخت که از لابه لای ان خون چکه میکرد.
صدر با ارامش دستش را در دست گرفت و حین فشردن روی زخم ایجاد شده.... از فرزین خواست زنگ بالای تخت را به صدا در اورد....
سورن غر و لند کنان ادامه داد: چهار روز نیست اینجا بستری شدم.... بهم اَنگ دیوونگی زدن...
پرستاری وارد شد و صدر توضیح مختصری به او داد.
زن جوان به سمتش امد و ضمن اخمی که روی پیشانی اش ظاهر شده بود گفت: ببین با خودت چه کار کردی؟
و میز چرخدار فلزی کنار تخت را به سمت خودش کشید و حین پوشیدن دستکش گفت: بخیه میخواد.... خدا رو شکر کن... رگ تو پاره نکردی...
سورن سرش را بالای تخت تکیه داده بود و از همان فاصله ی دور از پنجره به اسمان خیره بود.
صدر فرزین را بیرون کرد....
ساعت از یازده ظهر گذشته بود... به شهاب ... خبر امدنشان را گفته بود.
سورن ارامتر از صبح به نظر می رسید ... یعقوبی هم او را معاینه کرده و گفته بود: میتواند مرخص شود... هر چند که باید حد اقل ان روز را کامل در بیمارستان سپری میکرد.... اما رضایت سورن هم شرط بود. ولی تاکیدش بر روی مصرف داروها بر روی فرزین اثر گزار بود.... سورن پشت گوشش را ببیند میتواند دارو نخورد.
فرزین کنارش ایستاد... سورن ارام پیراهنش را به تن میکرد....
فرزین کلافه گفت: بذار کمکت کنم...
سورن: خودم میتونم...
دستش را تا کرد تا داخل استین ببرد ... به زخمش فشار امد و چهره اش در هم شد... فرزین نفس عمیقی کشید و کمکش کرد.... و بی توجه به سورن که مدام غر میزد : خودم میتونم... کمک نمیخوام... کارش را انجام میداد... سورن تا بخودش بجنبد.... فرزین دگمه هایش را بست و... سویی شرت سرمه ای رنگی هم تنش کرد و زیپش را هم تا انتها بالا کشید....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سورن اخم کرده بود... همیشه همینطور بود... احیانا سرما میخورد یا تب میکرد یا درکل مریض میشد....... یک دنده گی و لوسی و لجبازی و نق زدن هایش فرزین را به ستوه می اورد. و فرزین ان هنگام بود که میفهمید سورن فقط بیست و خرده ای سال سن دارد و اخلاقش از یک بچه ی چهار ساله هم بد تر است.
فرزین زیر بازویش را گرفت... سورن خواست دستش را پس بکشد که فرزین محکم تر دستش را فشرد... سورن هر چه کرد توانست از درد فریاد نزند...
فرزین دست اسیب دیده اش را ان چان وحشیانه میفشرد...
سورن نالید: آ آ آ آ خ.....
فرزین با هول دستش را رها کرد و گفت: وای...اصلا ....حواسم نبود....
سورن: ولم کن... و خودش به تنهایی از اتاق خارج شد... فرزین نفس عمیقی کشید و به دنبالش روان شد.... پشت در به دیوار تکیه داده بود... شقیقه هایش تیر میکشید... فرزین با احتیاط دستش را گرفت و با طعنه گفت: چقدرم که تونستی... بیا بریم ببینم...وبا خودش غر میزد. با هم ارام راهروی بیمارستان را طی میکردند...
*****************
*****************
فصل دوازدهم:
ترانه غر زد: ماما ا ا ا ا ان...
خانم یوسفی بدون انکه به ترانه نگاهی بیندازد گفت: وای ترانه سرم و بردی... چی میخوای؟
ترانه نفس عمیقی کشید... این بار هزارم بود که تکرار میکرد....: مامان...بریم خرید عید.....
خانم یوسفی زیر لب گفت: یعنی چه... چرا جور در نمیاد...
ترانه نالید: ماما ا ا ا ا ا ا ا ا ان...
خانم یوسفی: هان؟؟؟
ترانه: اصلا شنیدی چی گفتم؟
خانم یوسفی متفکرانه به پرونده های رو به رویش خیره بود... پس از مکث کوتاهی گفت: نه... چی گفتی؟؟؟
ترانه پوفی کشید و داد زد: اون شرکت رو سر تمام کارکنانش خراب بشه... ا ه ه ه ه ه.... و به اتاقش رفت و در را محکم کوبید...
خانم یوسفی همچنان در گیر پرونده ها بود... اما متوجه عمل ترانه شد..... حین یادداشت گفت: ترانه.... نمیتونی در و یواشت تر ببندی؟....یه حرف و چند مرتبه به ادم میگن؟؟؟
ترانه وحشیانه در را باز کرد و گفت: فکر کنید من ادم نیستم....
و باز در را محکم بست...
خانم یوسفی نفس عمیقی کشید و حین مالیدن چشمهایش صدای همسرش را شنید.
اقای یوسفی خواب الود در چهارچوب در ایستاده بود ... با عصبانیت گفت: باز چه خبره بعد از ظهر جمعه ای...
ترانه در را باز کرد و گفت: بابا... عصر بریم خرید عید؟
اقای یوسفی خمیازه کشان گفت: خرید؟؟؟ خرید چی؟؟؟
ترانه خواست پاسخ بدهد که مادرش گفت:ترانه چی میخوای بخری؟ تو که همه چی داری؟ همین چند وقت پیش رفتی مانتو خریدی....
و خطاب به همسرش گفت: بیا ببین این حسابها چرا با هم همخونی ندارن؟ هزار مرتبه بهت گفتم : به این یاوری نمیشه اعتماد کرد... الان فاکتور محصولات غذایی و هم نداریم...
اقای یوسفی جلوتر امد و با نگاهی دقیق مشغول بررسی شد... ترانه وسط سالن ایستاده بود و ان دو را نگاه میکرد... هیچ چیز به جز ان شرکت مسخره برایشان اهمیتی نداشت.
ترانه باز به پناهگاه همیشگی اش رفت و در را حکم کوبید.
صدای مادرش را شنید که همان جمله ی کلیشه ای همیشگی را تکرار میکرد.
از اخرین باری که با پدر و مادرش بیرون رفته بود خیلی میگذشت... یک خاطره ی دور که انقدر کمرنگ شده بود که ترانه به سختی زوایای ان را به یاد می اورد.
نگاهش به سقف بود... خرس عروسکی اش که دو برابر خودش هیکل داشت را در اغوش کشید... هدیه ی سحر بود...
چند وقت بود دیگر با سحر حرف نزده بود؟؟؟
اصلا قهرشان بیخود بود... ترانه حق داشت پیشنهاد سحر را قبول نکند... سحر شورش کرد... چرا باید به خاطر این موضوع که حق طبیعی ترانه است بخواهد با او حرف نزند....بعد از این همه سال رفاقت... یعنی تمام روزهایی که سحر همراهی شان میکرد... فقط به خاطر برادرش بود؟؟؟ به خاطر خواسته ی برادرش... پس دوستی شان چه؟؟؟ یعنی هدف سحر این بود؟
سرش را تکان داد... این چه فکرهای بی سر و تهی بود که در ذهنش می چرخید....مگر میشود؟؟؟
اما سحر خودش گفت: سهیل از همون روزایی که راهنمایی بودیم عاشقت شده...
نه حتی از لفظ عاشق استفاده نکرد... چه گفت؟؟؟
ترانه چشمهایش را بست تا ان زنگ تفریح کذایی را بهتر به یاد بیاورد... هان ...خوشش امده...
نفس عمیقی کشید .. طبق گفته های سحر حتی تدریس در خانه شان هم پیشنهاد سهیل بود ...پس سحر... یعنی برای سحر مهم نبود؟ فقط برای برادرش مهم بود؟؟؟ زیر لب زمزمه کرد: .... اخ... سهیل... بترکی...
نفس عمیقی کشید... سهیل.... سهیل... سهیل.... احتیاجی نداشت تا فکر کند سهیل چه شکلی است و چه سر و وضعی دارد... معمولی... قد بلند... چهره اش درست مانند سحر بود... اما مردانه تر ...
نگاهی به خرس سفید اهدایی اش انداخت... چشمهایش ابی بود... درست مثل... سورن... سورن... سورن... سهیل... سورن...
سهیل استیل مردانه تری داشت... سورن لاغر بود... به قول شمیم: دماغش و چهار ثانیه بگیری جونش در میاد... لبخندی به لبش نشست... سهیل خوب بود... اما مثل سورن... نه... عالی نبود... سورن... یعنی سورن عالی بود؟ این پسر چشم ابی راننده... ترانه سیخ نشست... چه بر سرش امده بود... اصلا چه لزومی داشت برادر دوستش را با راننده سرویسشان مقایسه کند... اهی کشید... راستی این روزها کجا بود؟ تحمل اقای باقری رسما غیر ممکن است... چشمش به گوشی موبایلش افتاد... یعنی کار درستی است؟
او فقط یک راننده سرویس است... نه بیشتر... دلش... چه میخواست به خودش بگوید؟؟؟ دلش برای راننده سرویس تنگ شده؟؟؟
به جان لبش افتاد... انقدر پوستش را کند تاطعم خون را چشید...
با خودش گفت: چته تو... دلت واسه اون پسره ی چلغوز تنگ شده؟؟؟
باید اعتراف میکرد که تنگ شده... دلش حتی برای ان لبخند مهربان هم تنگ شده... ان نیم رخ جدی... چهره ی مهربانی که توام با خشکی بود... دلش برای ان لحظه که حسابان از او می اموخت تنگ شده... مگر حق داشت دلش برای راننده سرویس چشم ابی تنگ شود؟؟؟ نگاهش را به دور تا دور اتاقش چرخاند... رو تختی اش ابی بود... بدنه تخت و اینه اش سورمه ای... پرده ی اتاقش هم ترکیبی از نیلی و مشکی و ابی روشن بود... انگار تازه اتاقش را میدید... امسال از رنگ نارنجی به ابی گراییده بود...
تخت و میز توالتش را هفته ی پیش اورده بودند... با چه هدفی رنگ ابی را انتخاب کرده بود؟؟؟ نگاهش را به میز کنار تخت دوخت.
و باز این تلفن وامانده بود که در مسیر نگاهش با سر سختی قرار میگرفت.... کاش کسی می امد ان را برمیداشت ...و تا بی نهایت از تیررس نگاهش دور میکرد... اما کسی نبود... دستش را دراز کرد... با لمس بدنه ی گوشی... همانطور دستش را نگه داشت... کارش درست بود؟؟؟
متن را نوشته بود... انگشت شصتش می لرزید... یعنی باید ارسال را میزد؟؟؟
در اتاق باز شد... مادرش اماده جلوی در ایستاده بود گفت: تو هنوز اماده نشدی؟ من گفتم الان اماده ای؟
و صدای پدرش را شنید که گفت: میرم ماشین و از پارکینگ در بیارم...و لبخندی نثار دخترش کرد.
خانم یوسفی با لبخند گفت: بلند شو دیگه ترانه...
ترانه با رخوت از جا کنده شد... چقدر دیر مادرش به سراغش امده بود... اگر چند ثانیه... فقط چند ثانیه...
-------------------------------
سهیل بی حرف مقابل تلویزیون نشسته بود... مادرشان به خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود.
سحر در اتاقش مشغول اس ام اس بازی با پریناز و شمیم بود.
نگاهش به شماره ی ترانه افتاد اهی کشید و بی هدف گوشی اش را کناری گذاشت.
ذهنش درگیر بود... تا کی میخواست ادامه دهد... دلش برای ترانه یک ذره شده بود...کنارش بود و نبود... حرف میزد و نمیزد... میشنید و نمیشنید... وقتی به یاد جواب صریح و محکم ترانه میفتاد از ترانه بدشش می امد... اما از هر سمتی مینگریست... حق با ترانه بود... شاید برای خودش پذیرش اینکه ترانه سهیل را رد کرده است سخت بود.... مطمئنا برای سهیل سخت تر هم مینمود....
اه عمیقی کشید....
صدای سهیل باعث شد... سرش را بالا بگیرد... نفس عمیقی کشید و سهیل پرسید: درس میخوندی؟
سحر:نه.... داشتم اتاقم و جمع میکردم....
سهیل لبخندی زد و کتاب فیزیک سحر را برداشت و پرسید: چه خبرا؟ امتحانت و چیکار کردی؟
سحر به سمت کیفش که گوشه ی میز تحریرش بود خم شد و گفت: هجده و نیم شدم...
سهیل:چرا؟
سحر: تعریفی نخونده بودم...
سهیل لبخندی زد و گفت: ادم یا یه کار و نمیکنه یا اگر انجامش میده کامل.... نصفه فیزیک خوندن به چه درد میخوره؟
سحر: حالم از تعریفی های فیزیک بهم میخوره...
سهیل لبخندی زد و گفت: ترانه چند شد؟
سحر کمی فکر کرد و گفت: سیزده چهارده...
سهیل پرسید: چرا؟
سحر با بی حوصلی گفت: از سرشم زیاده ... تو میگی چرا...
سهیل اخم کوچکی کرد و گفت: مگه دیگه باهاش کار نمیکنی؟
سحر با غیظ گفت: نه....
سهیل متعجب پرسید: چرا؟؟؟
سحر عصبانی گفت: نافتو با چرا بریدن؟؟؟
سهیل ابروهایش را بالا داد و گفت: چیزی شده؟
سحر: نه... چی میخواستی بشه...
سهیل: دمغی...
سحر: نه...
سهیل با لبخند گفت: ناف تو رو با نه بریدن؟
سحر اهی کشید حرفی نزد. از خودش لجش گرفته بود... چرا باید اصلا با ان دختر غرور و از خود راضی حرف میزد تا برادرش را کوچک کند.... حس بدی داشت... احساس میکرد که با این حرفها غرور سهیل را جریحه دار کرده است... شاید نباید حرفی میزد.... اگر ترانه جواب مثبت میداد قطعا وضع فرق میکرد...
در دل گفت: همینه دیگه سرخود یه کاری میکنی.... و باز اه کشید... کاش اصلا حرفی نمیزد تا هم این حس مزاحم گریبانگیرش نمیشد هم با ترانه قهر نمیکرد...
انقدر با خودش در کشمکش بود که صدای سهیل را نشنید...
سهیل: سحر کجایی؟
سحر: جای دوری نیستم...
سهیل لبخندی زد و گفت: نمیگی چی شده؟
سحر نیاز صحبت را به شدت در خود حس مکرد... ارام گفت: قول میدی...
سهیل: چه قولی؟
سحر روی صندلی کامپیوترش نشست و حین چرخ خوردن گفت: قول میدی عصبانی شی؟
سهیل زانویش را در اغوش گرفت و گفت: اره... چیکار کردی؟
سحر اخم کر و گفت: هیچی اصلا....
سهیل: بگو دیگه سحر جون به سرم کردی.... اتفاقی افتاده؟
سحر: اره.... یعنی نه... نمیدونم...
سهیل نگران شده بود.... اهسته پرسید: سحر چی شده؟
سحر با من من گفت: من با ت.... ترانه... چیزه.... یعنی میدونی.... من فقط میخواستم به تو کمک کنم... بعد اصلا نفهمیدم چی شد... خوب .... اخه... من .... اصلا.... یعنی میدونی...
سهیل با حرص گفت: سحر اینقدر پراکنده حرف نزن.. اعصابم خرد شد.... رک و پوستکنده بگو ببینم چی شده.... ترانه حالش خوبه؟ طوریش شده؟
سحر با لبخند به چهره ی پر از تشویش برادرش مینگریست...
ارام گفت: سهیل ترانه حالش خوبه....
سهیل نفس عمیقی کشید و با اسودگی گفت : پس چی؟
سحر یک کلام گفت: قهر کردیم....
سهیل: قهر؟!... قهر واسه ی چی؟؟؟
سحر کمی مکث کرد و گفت: خوب .... اخه... اون .... نفس عمیقی کشید و گفت: اون تو رو نمیخواد سهیل... و زیر چشمی به برادرش خیره شد....
سهیل مبهوت و گیج پرسید: یعنی چی؟
سحر نفس عمیقی کشید و روی صندلی سیخ نشست و با زبان لبهایش را تر کرد و گفت: میدونی من همه چی و به ترانه گفتم.... یعنی گفتم که تو اونو دوستش داری و خیلی وقته که دلت میخواد باهاش... یعنی گفتم که از راهنمایی سهیل به تو یه حسی داشته... نگفتم عاشقشی ها... گفتم از تو بیشتر از پریناز و شمیم خوشش میاد... بعدشم گفتم خیلی نگران دَرسِته... اصلا اون بهم پیشنهاد کرد تو امتحانای ترم کمکت کنم... خوب میخواستم ازت تعریف کنم مجبوری اینا رو براش گفتم دیگه... دروغم که نگفتم... اما اون بهش بر خورد گفت: بخاطر برادرت با من کار کردی... بعد منم گفتم : اره... بعدشم که ازش پرسیدم نظرت راجع به سهیل چیه: گفت نظری ندارم.... برام مثل برادر یه دوست بی معرفته....من اصلا به سهیل فکر هم نکردم تا به حال.... بعدشم که منم یه ذره عصبانی شدم... الان خیلی وقته با هم حرف نمیزنیم...
و نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت...
سهیل هم با ارامش گفت: خوب...!
سحر: خوب چی؟
سهیل: خوب حق داره دیگه... این چه حرفهایی بود بهش زدی؟
سحر جبهه گرفت و مستقیم به سهیل خیره شد و گفت: من راستشو گفتم....
سهیل لبخندی زد و گفت: خوب اون فکر کرده به خاطر اینکه تو امتحانات ترم کمکش کردی حتما باید جبران کنه.... جبرانشم اشنایی با منه.... این کارت درست نبود... در ضمن تو نباید از طرف من حرف میزدی... من خودم منتظر یه فرصت مناسب بودم... الان خیلی برای این مسائل زوده سحر... اون هنوز دانش اموزه... دبیرستانیه... یه جورایی بچه است...
سحر براق شد و گفت: یعنی منم بچه ام؟؟؟
سهیل بینی اش را با دو انگشت فشرد و گفت: تو از اون بچه تری که رفتی پیش اون چغلی منو کردی؟
سحر لب برچید و گفت: من کی چغلی کردم... من همش ازت تعریف کردم...
سهیل بلند شد و گفت: عیب نداره.... دیگه کاریه که شده... ولی باهاش اشتی کن.... قهر مال بچه هاست....
سحر دست به سینه نشست و گفت: عمرا من منتشو بکشم...
سهیل: منت کشی نه... یه راه دیگه پیدا کن.... اما قهر مال نی نی کوچولوهاست...
سحر: دستت درد نکنه حالا نی نی کوچولو هم شدم؟؟؟ میخوای اصلا دنیا نیومده باشم؟؟ هان؟؟
سهیل خندید و گفت: سحر بیخیال.... راستی حالا که دیگه حرفشو زدی... شاید یه روزی اومدم با خود ترانه حرف زدم...
سحر چشمهایش را درشت کرد و گفت: واقعا؟؟؟
سهیل : اشکالی داره؟؟؟ بیام گند کاری شما رو درست کنم دیگه... وخندید و سحر با خط کش بلند شد و به دنبالش دوید و با صدای بلند و خنده میگفت: من گند کاری کردم... تقصیر منه..... خدا رحم کرده ترانه دوست منه... تو میخوای غرش بزنی....
مادرشان در را باز کرد و با لبخند وارد شد و گفت: چه خبره؟
سهیل و سحر با خنده پاسخ مادرشان را دادند و خانم کریمی گفت: همیشه به خنده...
سحر : مامان امروز بریم خرید عید؟
خانم کریمی لبخندی به رویش پاشید و گفت: تو که چیز زیاد ی لازم نداری... مانتو هم که خریدی؟
سهیل: همش سحر دیگه... پس من چی؟
خانم کریمی با لحن مهربانی گفت: تو که دستت تو جیب خودته پسرم...
سهیل: سلیقه ام که توجیبم نیست؟ هست؟
سحر: راست میگه... سهیل بی سلیقه است... حتی تو انتخاب زنشم بی سلقیه است... و برای سهیل که خط و نشان کش نگاهش میکرد زبان درازی کرد و کمی خودش را برای مادرش لوس کرد و گفت: مامانی... بریم؟؟؟
خانم کریمی: من امروز در اختیار شمام...
سحر محکم گونه ی مادرش را بوسید و سهیل غنگیم گفت: ما هم که ادم نیستیم اصلا..
سحر: داداشی لوس... تو برو بگو زنت بیاد بوست کنه...
سهیل: زن ما رو که شما فعلا پروندی....
سحر با لبخند گفت: خوب کاری کردم....
سهیل به سمتش دوید و سحر با سر و صدا و خنده به اتاق رفت و در را بست...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Driver Service | راننده سرویس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA