راننده سرویس(18)شهاب با حرص گفت: وایــــــــــــــــــــــ ـی... سرم رفت فرزین... بس کن دیگه...امین سری تکان داد و گفت: میدونی چه اتیشی به زندگیت زدی؟سورن صدایشان را میشنید... حین پوشیدن اور کتش جواب ترانه را هم در اس ام اس میداد...شهاب بالاخره ان مبلغ را به ستاره داده بود... حتی کمی هم از سورن قرض کرده بود.... با اینکه سورن راضی نبود کمکش کند اما ناچارا دلش برای شهاب سوخته بود و کمی پول به او قرض داده بود... شهاب واقعا سادگی کرده بود.صدایش را شنید که گفت:به درک... حداقل دست از سرم بمیداره...فرزین غرید: خیال کردی... فکر کردی به همین راحتی دست ازاین لقمه ی چرب و چیلی میکشه.... از یه ادم بی عرضه که عین اب خوردن پنج میلیون چک میکشه... بدبخت احمق گیرت اورده...شهاب از لابه لای دندانهای کلید شده اش گفت: چهار میلیون...امین و فرزین کلافه پوفی کشیدند و فرزین خودش را روی مبل رها کرد و گفت: شهاب خر... ستاره شغلش اینه... چرا نمیفهمی؟شهاب مستاصل گفت: اگه واقعا تقصیر من باشه چی؟؟؟امین و فرزین با سوظن به او خیره شدند... شهاب اصلا متوجه حرفش نبود... بی هوا بند را اب داده بود.امین چشمهایش را ریز کرد و گفت: پس تو واقعا... و ادامه ی حرفش را خورد.شهاب در حالی که به زانوهایش خیره بود گفت: من اون شب لعنتی مست بودم... و بلند شد و در حالی که عصبی طول و عرض هال قدم میزد... پنجه هایش را در موهایش فرو برد .فرزین چیزی نگفت.در اتاق باز شد.سورن شال و کلاه کرده بود.فرزین به سرعت برخاست و گفت: کجا؟سورن: بیرون...فرزین: بیخود....سورن مات نگاهش کرد و گفت: اسیر گرفتی...فرزین: هر چی دوست داری فکر کن....امین با خنده گفت: بدبخت و ولش کن... چیکارش داری فرزین؟فرزین نگاهی به سورن که از عصبایت سرخ شده بود انداخت و گفت: تو هنوز حالت خوب نشده...سورن با حرکت سر و ضمن اشاره به فرزین با تحکم گفت:فرزین برو کنار...فرزین سر سخت سر جایش ایستاده بود... لبخند شیطنت باری زد و گفت: راه نداره...سورن خواست او را دور بزند... که نتواست... هر سمتی میرفت فرزی جلویش می ایستاد... حرکاتش توام با شوخی بود... اما جدی هم بود.سورن در اخر پایش را به زمین کوبید و گفت: فرزززززززین...فرزین با خنده گفت: کجا میخوای بری تو این برف؟سورن متعجب گفت: مگه داره برف میاد؟؟؟شهاب: ساعت خواب...سورن از کنار فرزین گذشت و به سمت پنجره رفت اما در یک حرکت ناگهانی به سمت در دوید... اما...فرزین و امین و شهاب غش غش خندیدند... در قفل بود.سورن: فرزین بمیری... کلیدای من کوش؟فرزین: پشت کوه... به جون حاج خانم نمیذارم بری.... هوا سرده... باز میفتی گوشه ی بیمارستان... بیا از خیرش بگذر...سورن با ناله گفت: سمانه منو میکشه...شهاب: خوب بگو بیاد اینجا...امین پس گردنی به شهاب زد و گفت: تو ساکت...شهاب لب برچید و چیزی نگفت.سورن خنده اش گرفت.فرزین خواست حرفی بزند که صدای زنگ بلند شد.شهاب: بیا سمانه خودش اومد... و با خنده به سمت ایفون رفت.فرزین و شهاب و امین داخل اشپزخانه بودند.شهاب: پس سورنم از این بچه مایه داراست...فرزین حرفی نزد و شهاب باز گفت: اون ماکسیما می ارزه به کل زندگی ما...اهی کشید و در ادامه گفت: پس چرا صداشو در نیاورد؟و پس از مکث کوتاهی انگار که به خودش جواب بدهد گفت: لابد با خانواده اش قهر کرده . .. از خونه زده بیرون... خواست حرف دیگری بزند که امین با تشر گفت: سرمون رفت... شهاب چشم غره ای رفت و چیزی نگفت.امین نگاهی به فرزین انداخت و پرسید:چت شد یهو؟فرزین ساکت بود... ترجیح میداد دخالت نکند... وقتی اینقدر لایق نبود تا سورن حتی از زنده بودن پدرش بگوید... پس دخالتش بی مورد بود... با حواس پرتی کمی اب جوش روی انگشتش ریخت...امین جلو امد و گفت: بده من میریزم... منظورش چای بود.امین سینی را برداشت و فرزین با ظرف میوه و شهاب با همان جعبه شکلات فرانسوی که داریوش اورده بود به دنبال انها از اشپزخانه خارج شدند.داریوش با لبخند نگاهی به هر سه انداخت و گفت: نیازی به پذیرایی نیست... ممنونم....و نگاهش را به سورن دوخت و گفت: نمیخوای دوستاتو به من معرفی کنی؟سورن که کت و شالش را در اورده بود وگوشه ای روی مبل گذاشته بود...نگاهش را به او دوخت وبا حرص گفت: مگه نمیشناسیشون؟... دو ماهه داری کشیک اینجا رو میدی... حتما تا مارک پوشک بچیگیشونم رزومه رو دراوردی....شهاب پقی زد زیر خنده...که با سقلمه ی امین ساکت شد.داریوش سعی کرد با لبخند عصبانیت خودش را کنترل کند.سورن حین برداشتن یک لیوان چای گفت: خوب ....؟داریوش نگاهش را به او و سپس دوستانش چرخاند و در اخر باز به سمت سورن برگشت و گفت: میخوای تو جمع صحبت کنیم؟سورن شانه ای بالا انداخت و جدی گفت: ایرادی نداره...داریوش تقریبا روی مبل لم داد و پایش را روی پای دیگرش انداخت و کمی چایش را مزه کرد و گفت: سورن تو این چند وقت ایران خیلی عوض شده... پدر دوست داشت ببیندت... راستی اینو بهت بگم... لیوان چای نیم خورده اش را به سینی برگداند و رو به امین تشکر کرد و گفت: واقعا خوش طعم بود... خیلی وقت بود چای ایرانی نخورده بودم...امین سری تکان داد و گفت: خواهش میکنم... یکی دیگه بیارم...داریوش لبخندی زد و گفت: ممنونم... و رو به سورن ادامه داد: چی میخواستم بگم؟؟؟ بعد از مکث چند ثانیه ای گفت: هان... قبر مادرتو پیدا کردم... نمیدونی چقدر کار سختی بود.... با هزار نفر کلنجار رفتم... متصدی قبرستون میگفت چنین قبری اصلا وجود نداره... راستی سورن سنگ هم نداره ها.... باید به فکر باشی... میدونی چند ساله که...سورن به میان کلامش امد و گفت: بلند شو بریم تو اتاق...و خودش زودتر وارد شد....رنگش مثل گچ شده بود... نفسش بالا نمی امد... دستهایش را مشت کرده بود... تیره ی کمرش خیس از عرق شده بود... پنجره را باز کرد.... سوز برف صورتش را نوازش میکرد... به زحمت اشک جمع شده ی چشمش را خشکاند...عطر داریوش را استشمام کرد... پنجره را بست... با خشم به او خیره شد...داریوش لبخندی زد و گفت: اتاق قشنگیه...سورن با عجله در اتاق را با لگد کوبید... انقدرمحکم که پنجره ها به لرزه در امدند.
عطر داریوش را استشمام کرد... پنجره را بست... با خشم به او خیره شد...داریوش لبخندی زد و گفت: اتاق قشنگیه...سورن با عجله در اتاق را کوبید... انقد رمحکم که پنجره ها به لرزه در امدند.داریوش با نگاهی کنجکاو به اتاق و وسایلش می نگریست.سورن مستاصل اما با خشم گفت: چی از جون من میخوای؟؟؟داریوش یقه ی کتش را مرتب کرد و بی توجه به سوال او به سمت پنجره رفت و در حالی که بیرون را تماشا میکرد گفت: سورن... ویوی این خونه خیلی قشنگه...سورن نفس عمیقی کشید... کمی سرش گیج میرفت...داریوش به سمتش چرخید... و گفت: دوستات میدونن تو کی هستی؟سورن پوزخندی زد و گفت: اره...داریوش لبخندی زد و گفت: اعتماد به نفست قابل تحسینه...سورن نگاهش را به زمین دوخت ... نگاهش به کفشهای داریوش افتاد... خون خونش را میخورد.... چه کسی به او اجازه داده بود با کفش وارد زندگی او شود؟... سرش را بالا گرفت... داریوش در حین خواندن و اِن یکادی بود مادر فرزین از مشهد برای او اورده بود.داریوش لبخندی به چهره ی عصبی او زد و سورن دندان قروچه ای کرد و اهسته غرید: به چه حقی با کفش اومدی تو خونه؟داریوش: اه... سورن... تو دیگه نباید سخت بگیری...سورن نفسش را مثل فوت بیرون داد... به دیوار تکیه داد و داریوش گفت: کدوم تخت توه؟سورن چشم غره ای به او رفت و با اشاره ی چشم تختش را نشان داد.داریوش به سمت تخت فرزین رفت و روی ان نشست.سورن معنی حرکتش را فهمید... هرچه کرد نتوانست قهقهه ی ناخوانده اش را مخفی کند.داریوش هم متعاقبا لبخند پر نفرتی تحویلش داد و گفت: تمام وسایل تو نجسه...سورن حرفی نزد و داریوش گفت: خوب...سورن نگاهش کرد... در چشمان داریوش برق نفرت تنها چیزی بود که برایش خیلی اشنا بود.سورن منتظر بود.داریوش: بابت نگهداری پدر ازت ممنونم... دست در جیبش کرد و دسته چکی بیرون کشید و با خودکار طلایی رنگش مشغول نوشتن شد... در حالی که سرش پایین بود گفت: حساب کردم... پنج ساله داری خرج بابارو میدی... با سودش برات مینویسم... و ساکت شد.در انتها صدای چرخ کنده شدن ورقه ی چک فضای پر سکوت اتاق را در هم شکست.داریوش چک را به سمت او گرفت و گفت: کی تخلیه میکنی؟سورن اب دهانش را فرو داد و بغضی که حتی راه نفس کشیدنش را سد کرده بود را به سختی مهار کرد و گفت: چی؟داریوش چک را روی میزگذاشت و گفت: خونه رو... کی تخلیه میکنی؟سورن رویش را برگداند... چشمهایش پر از اشک شده بود.داریوش باز گفت: من عجله دارم...سورن به سختی رعشه ی صدا و دستهایش را مهار کرد و گفت: این خونه به نام منه...داریوش: میدونم... اتفاقا برای محضر هم اقدام کردم...سورن سرش را بالا گرفت و گفت: اگه پسش ندم؟داریوش یک تای ابرویش را بالا برد وعامرانه گفت: قطعا پسش میدی....سورن با طعنه گفت:اعتماد به نفست قابل تحسینه...داریوش بلند شد و مقابل سورن ایستاد و گفت: سورن نکنه میخوای با من در بیفتی؟ اره...خندید و با لحن تحقیر امیز و بچه گانه ای گفت: سورن... من حوصله ی بازی کردن و ندارم... باشه؟؟؟سورن تلخندی زد و گفت: کسی نمیخواد باهات بازی کنه...داریوش لبخند تحقیرامیزی نثارش کرد و گفت: سورن... میدونی من خیلی کم حوصله ام؟سورن نچی کرد و گفت: اتفاقا من خیلی حوصله دارم... این خصلتمم از مادرم به ارث بردم...زهرخندی زد و داریوش گفت: سورن... اصلا از این شوخی خوشم نمیاد...سورن دستهایش را در جیبش کرد و گفت: اما من عاشق شوخیم...داریوش نگاهی به سر تاپایش انداخت و یک قدم با سرعت جلو امد... سورن بلافاصله یک قدم عقب رفت.داریوش پقی زد زیر خنده...داریوش دست به کمر میخندید و سورن از دست خودش حرص میخورد.از عمل احمقانه اش...داریوش که هنوز اثار لبخند روی صورتش بود گفت: حریف ما رو باش... سورن ... بهت با زبون خوش میگم سعی کن مثل ادمها رفتار کنی.... باشه... من تا اخر هفته خونمو میخوام؟ خوب؟؟؟سورن: شیش دنگ این خونه به نام منه... هیچ سند و ورقی هم نیست که توبخوای اد عا کنی اینجا برای توه...داریوش : سند؟؟؟چانه اش را خاراند و گفت: اتفاقا یه سند هم دارم... یه قبرستون متروکه تو ..... پس از مکثی لبخند کوتاهی زد و گفت: بماند کجا... سنگ قبر هم نداره....سورن دستهایش را مشت کرده بود... انقدر محکم به انشگتانش فشار می اورد که حس میکرد هر لحظه امکان دارد بند بند انگشتانش خرد شوند...داریوش ادامه داد: نبش قبر حرومه... نه سورن؟یک قطره اشک بی اجازه راه یافت و از گونه ی سورن پایین چکید...با صدای زمزمه وار گفت: زنده اشو بدبخت کردی... دیگه به مرده اش کاری نداشته باش...داریوش: تو پسرخوبی باشی... من با هیچکدومتون کاری ندارم...سورن: این خونه مال منه...داریوش یقه اش را گرفت و وحشیانه به دیوار کوبیدش و گفت: سورن... دلم میخواد یه بار دیگه حرفتو تکرار کنی...سورن با لحنی قاطع و شمرده گفت: این خونه... مال... منه...داریوش مشتی را به صورتش زد و در حاکی که پنجه هایش گلوی سورن را میفشرد گفت: دلم میخواد یه بار دیگه بگی...سورن نفسش در نمی امد به سختی گفت:...این......... ..... خو...... نه..... ماا اا اا ااا اا ...ل.... م. . نه....داریوش بازانو لگدی به پهلویش زد و گفت: بازم بگو.... دوباره .......سورن به خر خر افتاده بود... اما....دستان داریوش به ناگهان شل شد....سورن در حالی که نفس از دست رفته اش را باز می یافت بریده بریده گفت: خیلی روت زیاده اقای سزاوار... فکر کردی.... من هنوز همون بچه ی چهار سالم؟داریوش که از تیزی و سردی چاقو کمی رنگ باخته بود حرفی نزد. سورن دستش می لرزید اما همچنان چاقویش را زیر گردن داریوش میفشرد... رد خون از روی تیغه ی فلزی به روی یقه ی کت مارک دارداریوش میچکید... سوزش بدی بود... سورن چشمهایش را در چشم او دوخته بود و انزجار و خشم و حرص و کینه در ان موجهای ابی دو دو میزد.داریوش ارام گفت: من با تو دعوا ندارم...سورن لبخند زد و گفت: نه... تو با من دعوا نداری.... این منم که با تو دعوا دارم...و مشت و لگد محکمی را همزمان نثارش کرد...داریوش تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد...سورن چاقو به دست خندید و گفت: پس همش باد هواست نه؟خواست بلند شود که سورن با زانوروی سینه اش افتاد و گفت: وقتی بچه بودم عین همین کارو باهام کردی... یادته؟؟؟داریوش نگاهش به ان چاقو بود که رنگ نقره ای و سرخی را در بر داشت.سورن با غیظ گفت: یادته بهم گفتی صدای سگ در بیارم؟؟؟داریوش از چشمان سورن میترسید... درنده گی و خوی وحشی اش از لابه لای رگه های ابی و سرخ بیرون میزد.سورن فریاد زد: یــــــــــادته؟داریوش با لکنت گفت: اره.... یا... یادمه...سورن چاقویش را روی گونه ی او گذاشت و گفت: حالا نوبت توه... زود باش....داریوش ماتش برد...سورن با ارامش گفت: میخوای یادت بدم؟داریوش حرفی نمیزد.... تکان هم نمیتوانست بخورد....سورن گفت: اینطوری ... و درست مثل یک سگ زوزه کشید...داریوش به نفس نفس افتاده بود و سورن از حرص پره های بینی اش تند باز و بسته میشد.سورن لبخندی زد و گفت: یاد گرفتی؟... حالا نوبت توه.... زود باش...داریوش کاری نکرد... اما سوزش شدیدی روی گونه اش حس کرد و چهره اش در هم رفت ، ناله ی بی جانی از گلویش به بیرون راه یافت.سورن: تا شاهرگتو پاره نکردم بجنب... پارس کن... واق واق کن....داریوش به سختی شروع به پارس زدن کرد.... در ان لحظه سورن از هر دیوانه ای دیوانه تر بود.سورن: بیشتر.... بیشتر... بلند تر...داریوش نالید: محض رضای خدا سورن...سورن با فریادی از روی خشم گفت: تو خدا میشناسی؟؟؟ اره....؟ نعره زد: مگه تو خدا میشناسی؟؟؟؟داریوش نالید: دارم خفه میشم...سورن: منم خیلی وقتها بود که داشتم خفه میشدم.... چیه اقای سزاوار به التماس افتادی.... فکر کردی تا ابد همون بچه ی چهار ساله میمونم که از ترس تاریکی خودشو خیس میکرد.... اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فکرکردی همیشه دنیا یه رنگه..... نه داداش بزرگه... اینطوری نیست.... خودت برگشتی.... خودت خودتو انداختی تو تله.... من که کاری به تو نداشتم....بلندش کرد و او را به دیوار چسباند و مانند یک ببر زخمی شده بود... یک ببر جوان و باچشمهایی که رنگ انتقام به خود گرفته بود... اهسته گفت: تمام بلاهایی که سرم اوردی و میخوام تلافی کنم...داریوش تقلایی کرد که سورن تیغه ی چاقو را روی گلویش روی همان خراش کوچک فشرد... زخم روی زخم دردناک بود...داریوش به زحمت گفت: سورن... تو حالت خوب نیست...سورن با صدای بلند خندید و گفت: از هر وقت دیگه بهترم.... از هر وقت دیگه.... چیه؟؟؟ بهم نمیاد وحشی باشم... به تو هم نمیاد... اقای جنتلمن.... همیشه تظاهر کردی....داریوش باز نالید: سورن تو رو خاک مادرت....سورن فریاد کشید: اسم مادر منو به زبون نجست نیار...در اتاق باز شد... صحنه ای که میدیدند برای هیچ کدامشان قابل باور نبود.... این سورن بود که چاقو به دست انطور وحشیانه داریوش را در چنگ گرفته بود....فرزین و شهاب جلو امدند...سورن: شماها دخالت نکنین...امین با عصبانیت گفت: داری میکشیش سورن...سورن نگاهی به چشمان ترسان داریوش انداخت و گفت: بهتر.... یه سگ از رو زمین کم کردم... پوزخندی زد و سیلی محکمی به صورتش زد ... داریوش ناله ی کوتاهی کرد و سورن و گفت: چیه؟؟؟ داری جون میدی؟؟؟ باز فریاد کشید: خوشم میاد عذابت بدم.... میدونی چقدر عذابم دادی؟ یادته چقدر عذابم دادی.... بعد از مکث کوتاهی گفت:نه نمیدونی.... یادت نیست.....فرزین جلو امد و از پشت بازوی سورن را گرفت و او را عقب کشید... سورن باز نعره زد: ولم کن....فرزین یک تنه از پس تقلایش بر نمی امد... شهاب مبهوت به سمت ان دو رفت و امین به کمک داریوش شتافت.امین: شما حالتون خوبه...داریوش ارام گفت:ممنونم...سورن : پاشو گم شو از خونه ی من برو بیرون...داریوش لبخندی به او زد و با طمانینه گفت: سورن بهتره اروم باشی......سورن خواست به سمتش حمله کند که حلقه ی دستهای فرزین و شهاب تنگ تر شد.امین بی توجه به فریاد او به داریوش گفت: زخمتون خیلی عمیق نیست... احتیاج به پانسمان داره...داریو ش تشکری کرد و به کمک امین روی پا ایستاد.سورن با نفرت گفت: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون.... گمشو....داریوش دستش را از دست امین بیرون کشید زمزمه وار گفت:ممنونم و بی حرف به سمت در حرکت کرد... پس ا زمکث کوتاهی از خانه خارج شد.امین نفس عمیقی کشید...شهاب بازوی سورن را رها کرد... فرزین با نگاه گنگی به چاقویی که در دست لرزان سورن بود مینگریست...صدای نفسهای پر از خشم سورن تنها جایگزین سکوت بود.هر سه نفر با ذهنی مشوش تقریبا به یک اندیشه ی مشترک فکر میکردند.....سورن را هرگز این چنین عصبی ندیده بودند.شهاب وسایلی که برای پذیرایی اورده بودند را جمع کرد و به اشپزخانه برد.... باز به هال بازگشت و روی مبل نشست... صدا از کسی در نمی امد.سورن به سمت اشپزخانه رفت... تیغه ی چاقویش را با نفرت از خون زدود... نگاهش به جعبه ی شکلاتی افتاد که داریوش اورده بود... از پنجره ی اشپزخانه ان را بیرون انداخت.فرزین سری از روی تاسف تکان داد و روی دسته ی مبل نشست.سورن در حالی که پاکت اب پرتغالش را از یخچال بیرون می اورد پرسید: فرزین... شام چیه؟فرزین پاسخی نداد.... سورن در حال سرکشیدن با پاکت نگاهش را به او دوخت.... لحظه ای بعد پاکت را پایین اورد.کمی اب پرتغالی که روی چانه اش ریخته بود را.... با پشت دست پاک کرد....هر سه ساکت به او خیره بودند.
راننده سرویس(19)سورن در حالی که پاکت اب پرتغالش را از یخچال بیرون می اورد پرسید: فرزین... شام چیه؟فرزین پاسخی نداد.... سورن در حال سرکشیدن با پاکت نگاهش را به او دوخت.... لحظه ای بعد پاکت را پایین اورد.کمی اب پرتغالی که روی چانه اش ریخته بود را.... با پشت دست پاک کرد....هر سه ساکت به او خیره بودند.سورن: چیه؟چتونه؟امین پوزخندی زد و گفت: نمیدونستیم اقا قمه کش تشریف دارن...سورن نگاهش را از فرزین به او دوخت و گفت: حالا بدون....سپس به فرزین نگریست و گفت: چته فرزین؟فرزین جوابی نداد... فقط نگاه تلخش بود که تا مغز استخوان سورن فرو میرفت.سورن به سمتش امد و گفت: چی شده؟فرزین ایستاد و گفت: هیچی... خواست برود که سورن دستش را گرفت و مانع شد.سورن: ازت سوال کردم...فرزین دستش را از مچ سورن بیرون کشید و گفت: منم جوابتو دادم...فرزین به اتاق رفت... سورن هم به دنبالش امد و گفت: مشکلی هست؟فرزین سکوت کرده بود.سورن به ارامی گفت: از نگاهت هیچ خوشم نمیاد...فرزین باز هم پاسخی نداد.سورن مقابلش ایستاد و گفت: چیه؟ ازم طلب داری؟فرزین نگاهش را به زمین دوخت و گفت: سورن ... قرار نیست با هم دعوا کنیم... و سرش را بالا گرفت و در چشمان به خون نشسته ی سورن خیره شد.سورن شمرده گفت: از نگاهت خوشم نمیاد فرزین...فرزین پوزخندی زد و حرفی نزد.لبه ی تخت نشست و نگاهش را به گوشه ای دیگر دوخت.سورن کلافه چند قدم راه رفت و گفت: چه مرگته؟فرزین هنوز به همان نقطه ی نامعلوم در فضا مینگریست گفت: هیچی....سورن خم شد و سعی کرد در مسیر نگاهش قرار بگیرد...فرزین یک تای ابرویش را بالا داد و به چهره ی رنگ پریده اش چشم دوخت.سورن اهسته گفت: حالم از این نگاه عاقل اندر سفیه بهم میخوره...فرزین شانه ای بالا انداخت و باز سکوت کرد.سورن: دِ اخه چته لعنتی....سکوت...سورن کمی قدم رو رفت و گفت: فرزین؟!سکوت...سورن: بهت میگم اینطوری نگام نکن...فرزین پوفی کشید و باز هم ساکت بود.سورن چاقویش را در اورد و ضامنش را کشید ... تیغه ی فلزی اش برق میزد... انعکاسش در پس زمینه ی چشمهای سورن مبدل به برق نفرت و خشم شده بود....فرزین نه به چاقو که به سورن مینگریست... لبخند تمسخر امیزی زد و باز هم سکوت...سورن در حالی که دستش میلرزید گفت: منو اونطوری نگاه نکن...فرزین هنوز نگاهش میکرد... بی حرف...سورن بلندتر و عصبانی تر گفت: شنیدی چی گفتم؟فرزین ساکت بود.سورن تیغه را به سمت صورت فرزین گرفت و گفت: شنیدی مگه نه؟شهاب با نگرانی امین را صدا زد.هردو در چهارچوب در ایستاده بودند و متعجب و با کمی ترس امیخته با دلهره به سورن که چاقو را رو به فرزین گرفته بود مینگریستند....امین: داری چه غلطی میکنی سورن؟سورن هنوز چشم در چشم فرزین داشت.شهاب هم گفت: بچه ها... بابا بیخیال....امین با عصبانیت گفت: غلافش کن سورن...سورن مستاصل گفت: بهش بگو منو اینطوری نگاه نکنه... و خودش رو به فرزین باز گفت: بهت گفتم منو اینطوری نگاه نکن...فرزین همچنان ساکت بود.سورن باز فریاد زد و گفت: لعنتی.... چه مرگته... ؟ چرا هیچی نمیگی؟امین با ارامش گفت: سورن... بس کن دیگه...سورن یک قدم جلو رفت... امین و شهاب سر جایشان جابه جا شدند...سورن با بغض لبه ی چاقورا به گردن فرزین کشید و گفت: بهت گفتم... منو اینطوری نگاه ... نکن....فرزین لبخندی زد و گفت: چیه؟ میخوای منو بکشی؟؟؟سورن اهسته زیر لب گفت: بکشم؟؟؟ ... و باز زمزمه کرد...: بکشم؟؟؟...ودستش را پس کشید ، کمی به عقب رفت... شهاب و امین نفس راحتی کشیدند .... حال مساعدی نداشت... تلو تلو خوران عقب رفت و خودش را به دیوار چسباند....فرزین باز نگاهش میکرد... شاید اصلا متوجه رنگ نگاهش نبود... نگاه بازجویانه... پر از حرص... سوال... عصبانیت... نگرانی... نگاهش تمسخرامیز بود...نگاهش درست مثل نگاه یک عابر گذری بود که متعجب به جوانی چاقو به دست خیره است...سورن ارام گفت: تو رو نه... چاقو را زیر گلوی خودش گذاشت و گفت: اونطوری نگام نکن...فرزین با نگرانی برخاست و گفت: سورن داری چیکار میکنی؟سورن چاقو را زیر گلویش فشرد... پوستش کمی فرو رفت... اما زخمی ایجاد نشد... فرزین جلو دوید...صورت سورن خیس عرق بود... نفس نفس میزد...فرزین ارام گفت: بدش به من سورن...سورن با بغض گفت: ازت بدم میاد...فرزین نفس عمیقی کشید و گفت: باشه... حالا اون چاقو رو بده به من...اهسته نالید: همیشه اذیتم کردی...فرزین یک قدم دیگر جلو امد و متعجب با ملایمت گفت: من اذیتت نکردم سورن...قطرات درشت عرق روی پیشانی اش هویدا بود....باز گفت: ازت میترسم...فرزین مبهوت نگاهش کرد...سورن گفت: با من کار ی نداشته باش...فرزین اهسته با لحن مهربانی گفت: تو حالت خوب نیست سورن...سورن بریده بریده گفت: دست از سرم بردار ....متوجه حرفهایش نبود... حتی فرزین را هم نمیدید...فرزین ماتش برد.... سورن با صدای از ته چاهی گفت: ازت بدم میاد داریوش...فرزین حالا بیشتر میفهمید.... یک قدم دیگر جلو امد و گفت: من داریوش نیستم سورن... من فرزینم...سورن نالید: من دیدمت...فرزین حالا درست روبه رویش ایستاده بود... دست برد و چاقورا از میان انگشتهای لرزان سورن بیرون کشید.... چاقو را به سمت شهاب پرت کرد و به شهاب زمزمه وار گفت: ببر یه جا گم و گورش کن تا بلایی سر کسی نیومده...امین جلوتر امد.....سورن با صدای خفه ای گفت: به خدا دیگه به بابا چیزی نمیگم...فرزین شانه هایش را در اغوش کشید... سورن در تب میسوخت و میلرزید...اهسته گفت: چیزی نیست سورن... چیزی نیست...سورن باز با صدای گرفته و خش داری گفت: تو رو خدا داریوش... من که کاریت نداشتم...فرزین سرش را به سینه چسباند و با بغض گفت: هیششش... اروم باش سورن.... هیچی نیست....امین به سرعت از اتاق خارج شد... وقتی برگشت سورن روی زمین نشسته بود و همچنان میلرزید.شهاب گوشه ای ایستاده بود و با نگرانی به او خیره بود که نگاهش نقطه ی نامعلومی را در فضا میکاویید.امین سرنگی را برداشت و مایعی را به داخلش فرستاد ... رو به فرزین گفت: محکم بگیرش...سورن فرصت تقلا نیافت.... لحظه ای بعد دیگر متوجه چیزی نشد.
فصل سیزدهم:ترانه به ارامی داخل ماشین نشست... سلامی گفت و به عقب چرخید و با دوستانش دست داد... بعد از تقریبا بیست و خرده ای روز... البته با حساب روزهایی که از اسفند به مدرسه نرفته بودند... چهاردهم فروردین که به جمعه افتاده بود.... بعد از این همه وقت دلشان برای هم خیلی بیشتر از انکه کسی بخواهد بداند یا حتی فکرش را بکند تنگ شده بود.... فقط منتظر بودند جلوی مدرسه پیاده شوند تا دق و دلی این همه وقت ندیدن و حرف نزدن را سر هم در بیاورند.... فقط ترانه متعجب از قیافه ی شمیم بود... موهایش را بالا داده بود... برخلاف همیشه که روی صورتش میریخت... این بار بالا داده بود.ماسک گذاشته بود و عینک دودی بزرگی هم به چشمش زده بود.بااشاره ی چشم از پریناز خواست اطلاعات بگیرد.اما پریناز هم با شانه ای که بالا انداخت به او فهماند نمیداند.ترانه هم از خود شمیم نپرسید چرا... لحظه ای بعد در حالی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند.... ترانه از ساک دستی پلنگ صورتی اش یک بسته کلوچه بیرون اورد و رو به سزاوار گفت:-قابل شما رو نداره...اقای سزاوار...سورن یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهی به بسته ی کلوچه انداخت و سپس ترانه انداخت... ترانه با شیطنت نگاهش میکرد.سورن زیر لب غرو لندی کرد و با لحنی خاص گفت: ممنون خانم یوسفی...ترانه با چشم غره ای محو رویش را برگرداند و از پنجره به بیرون خیره شد.سورن ریز خندید و ماشین را به حرکت در اورد.بالاخره به پاتوق شش ماه شان رسیدند...جلو در مدرسه پریناز و ترانه یکدیگر را و شمیم و سحر محکم همدیگر را به اغوش کشیدند.سپس نوبت شمیم و ترانه بود.ترانه طاقت نیاورد و پرسید: این چه وضعشه...چرا ماسک و عینکتو در نمیاری...شمیم اهی کشید و گفت: بعدا براتون میگم...ترانه: شمیم ...خر نمیتونم لپ اناریتو بوس کنم...شمیم خندید و گفت: گمشو ببینم...ترانه زبانی برایش در اورد و گفت: به درک... فدای سرم... مرده شور برده رو ببین ها....واسه من ناز میکنه...سحر ایستاده بود و به ترانه نگاه میکرد... ترانه نیم نگاهی به او انداخت و پشت چشمی نازک کرد و یان پریناز و شمیم ایستاد و گفت: بعضی ها خودشونو خیلی چس میکنن... نه بچه ها؟؟؟پریناز با غیظ گفت: بعضی ها هم خیلی دیگه دارن شورشو درمیارن...شمیم هم با صدایی که از پشت ماسک کمی بم به نظر میرسید گفت: تمومش کنین دیگه... خجالتم خوب چیزیه....بعد این همه وقت...سحر با دستهایش بند کوله اش را که روی شانه هایش بود را گرفته بود...ترانه نگاهی به اسمان ابی انداخت و دستهایش را بالا گرفت و گفت: ای خدا... هر دختر لوس و مذخرف و چشم سفیدو بی معرفت و نامرد و بی مرام و پررو و چس فیل و ببخشید پاپ کرن و بچه ی گاو که شصت سال دوستی و یه تف بهش میندازه و پشت میکنه به همه چیز.. نسلشو منقرض کن... و چشمهایش را بست و لبهایش را تند تکان داد....کمی بعد چشمهایش را باز کرد و به سحر فوت کرد.سحر ابرویش را بالا داد وگفت: اهان یعنی من منقرض شم...ترانه : نه....اصلا من منظورم شما نبودی که... اون دختر لوس و مذخرف و چشم سفید و بی معرفت و نامرد و بی مرام و پررو و چس فیل و ببخشید پاپ کرن و بچه ی گاو که شصت سال دوستی و یه تف بهش میندازه و پشت میکنه به همه چیز شما نیستی که... ببین خودت داری همرو به خودت نسبت میدیا....سحر لبخندی زد و گفت: پس چرا به من فوت کردی؟؟؟ترانه همانطور که عقب عقب میرفت گفت: میخواستم تو مصون بمونی ...سحر خنده اش گرفته بود... ترانه الاخره ایستاد... یک قدم جلو امد و گفت: گردو....سحرهم یک قدم جلو امد و گفت: شکستم...ترانه با پرش جلو امد و گفت: ساعت...سحر هم تقابلا پرید و گفت: تیک تاک...ترانه: سیگار...سحر: کشیدم...ترانه: دو دو...سحر: چی چی...حالا مقابل هم ایستاده بودند...تقریا با دو قدم اختلاف....ترانه گردنش را خم کرد و یک قدم جلو امد وبا لبخند گفت: آشتی؟سحر جلو امد و گفت: آشتی....و یکدیگر را به اندازه ی یک قهر و اشتی در اغوش کشیدند.شمیم و پرینازهم هورایی کشیدند .روی زمین نشستند و ترانه گفت: شمیم نمیگی جریان این ماسک و عینک چیه؟؟؟شمیم دست در کیفش کرد و سه بسته بیرون اورد و رو به انها گرفت و گفت: نا قابل...ترانه: جونمی جون... نون برنجی.... بازم رفتین کرمانشاه؟پریناز هم سه بسته سوهان را مقابلشان گذاشت و گفت: اینم سهم شما...ترانه: اصفهان رفتین؟پریناز: نه بابا... یزد... اینقدر گرم بود که نگو....سحر: من تا به حال یزد نرفتم...ترانه: منم...سحر و ترانه هم بسته های کلوچه را تقسیم کردند... هر جفتشان به شمال رفته بودند.ترانه با خنده گفت: من خودم اونجا بودم....سحر: خوب منم اونجا بودم... ولی این از طرف توه...ترانه: اهان یعنی نمیخوریش؟ یاداقاری نیگهش میداری؟؟؟سحر خندید و گفت: زهر مار... منظورم اینه که هر چه از دوست رسد نیکوست....ترانه: خفه شو... تا پنج دقیقه پیش که دوست نبودی... دشمن بودی... لوس نونور..... خجالت نکشیدی عید و به من تبریک نگفتی...سحر چشمهایش را گرد کرد و گفت: من که اس ام اس دادم...ترانه: خسته نباشی.... جواب اس هم نمیخواستی بدی.... شیطون میگه...پریناز که حس کرد اوضاع در حال وخیم شدن است گفت: شیطونه غلط کرد با ترانه...ترانه رویش را به شمیم چرخاند و گفت: با اون عینک شبیه مگس شدی... نمیخوای درش بیاری... و دستش را ناگهانی جلوو رد تا ان را بردارد اما شمیم عقب کشید.پریناز: خوب بنال چی شده؟شمیم اهی کشید و چیزی نگفت.سحر: شمیم طوری شده؟شمیم با لحن مغمومی بی حاشیه رفتن گفت: کتک خوردم...سه دختر با نگرانی نگاهش کردند.ترانه اب دهانش را فرو داد و گفت: از کی؟شمیم باز اه کشید و گفت: بابام...پریناز : دروغ نگو...شمیم فقط سرش را تکان داد.ترانه باتته پته پرسید: یعنی الان صورتت خیلی داغونه؟شمیم سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.سحر با نگرانی پرسید: یعنی... یعنی کبود شده؟شمیم فقط سرش را تکان داد.ترانه با بغض دست شمیم را گرفت و گفت: اخه واسه ی چی؟ دست بابات بشکنه...شمیم نگاهش کرد.... در چشمهای ترانه اشک جمع شده بود... یکی ارام پایین چکید. ان دو هم وضع بهتری نداشتند.پپریناز به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود و سحر با بند کوله ا بازی میکرد...شمیم با ناراحتی گفت: اگه ماسک و عینک و بردارم شاید حالتون بد بشه...ترانه فین فینی کرد و گفت: نه... بد نمیشه... اگه اذیتت میکنه برش دار...شمیم: طاقتشو دارین؟پریناز: وای ... خدا... مگه بابات چطوری زدتت؟ اخه سر چی؟شمیم اهی کشید و گفت : بیخیال...سحر هم به پریناز اشاره ای کرد تا کنجکاوی اش حال شمیم را بد تر نکند.پریناز: درشون بیار... اونطوری اذیت میشی... بعدشم هوا به زخمت نمیخوره... دیر خوب میشه...شمیم اهسته گفت: اخه...حالتون بد میشه...ترانه هنوز داشت ارام ارام اشک میریخت.سحر دستمالی به دستش داد و گفت: بسه دیگه...ترانه گفت: بمیرم واست... و با کف دستش به چشمهایش فشار اورد تا اشکش یکباره خالی شود.شمیم سرش را پایین انداخت و ماسک و عینک را همزمان برداشت.دخترها با چنان حیرتی نگاهش میکردند که انگار تا به حال شمیم را ندیده بودند.این دختر قطعا شمیم نبود... شمیم اینقدر زیبا نبود. شمیم با لبخند نگاهشان میکرد.موهای لخت مشکی اش را به کل بالا داده بود و با گیره ای بالای سرش جمع کرده بود.با چهره ای مهربان و خونگرم و لبهایی برجسته و چانه ای خوش ترکیب.... بینی متوسطی داشت...با دندانهایی سفید... لبخندی به دوستانش زد و دو چال روی گونه هایش هویدا شد... چشمهایش کشیده بود... هر دو چشمش... ان افتادگی پلک چپ کجا رفته بود؟.... خبری هم از سیم کشی دندان هایش نبود... پوستش سفید بود... انگار سفید تر هم شده بود... ابروهایش هم انگار اب رفته بود... پشت لبش هم خبری از شکوفه و جوانه و شوید و جعفری نبود...... موهایی که بالای سرش جمع بود... صورتش را باز و جذاب نمایان میکرد.ترانه با بهت گفت: شمیم...سحر با لبخند گفت: چه خوشگل شدی؟پریناز: چشمتو عمل کردی؟شمیم با خنده گفت: اره... بد شده؟؟؟پریناز خندید و گفت: اصلا... وای شمیم چه ناز شدی؟سحر گفت: تو عید عمل کردی؟شمیم: نه... بیست و شیشم اسفند عمل کردم... نصف عید عین دزد دریایی یه چشم بودم....پریناز: ارتودنسیت چی؟شمیم: اونو هفته ی پیش برداشتم... بهم متحرک داده... امروز اونو نزدم...ترانه در حالی که با حرص پوست لبش را میجوید گفت: شمیم خر... تو کتک خوردی؟ و لگد محکمی نثارش کرد و گفت: گوساله ی ایکبیری ... من شیش ساعته دارم واسه ی ننه ی ام کلثوم گریه میکنم...و با مشت به جانش افتاد... شمیم هم فقط میخندید... دست اخر از جایش بلند شد و گفت: غلط کردم...غلط کردم... ترانه... نزن...ترانه: دیوونه ... مرده شورتو ببرن... خیلی بیشعوری... چه فیلمی هم میاد.... از بابام کتک خوردم... اخه زور بابات به تو میرسه؟ از پست برمیاد... تو شیش تای بابات هیکل داری...شمیم و ترانه بعد از کلی دوندگی دور حیاط از ترس خانم دلفان سرجایشان نشستند.شمیم نفس عمیقی کشید و گفت: خواستم سورپرایز بشین...ترانه: عموی خودتو سورپرایز کن... روانی... خر...شمیم نگاهش را به سحر و پریناز چرخاند و گفت: حالا نگفتین چطور شدم؟ترانه: عین این کولی ها ی خیابون گرد...شمیم: ساکت شو...سحر: خیلی خوشگل شدی...پریناز: اره راست میگه... خیلی ناز شدی... بمیری شمیم...شمیم تعظیم کوتاهی کرد و گفت: مغسی...ترانه هنوز با حرص نگاهش میکرد.شمیم بی هوا صورتش را بوسید و گفت: حالا بیا بوسم کن...ترانه: نمیخوام...شمیم: ترانه... قهری؟ترانه: منو بگو واسه کی زور زدم اشکم دربیاد...پریناز: مگه داری تخم میکنی که زور بزنی ؟هر چهار نفر پقی زدن زیر خنده...ترانه: بمیری پری...شمیم دست دور گردنش انداخت و گفت: ترانه.... نبینم ناراحت بشی از دست من..ترانه هم دستش را دور گردنش انداخت و گفت: من غلط بکنم عزیزم... و حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و به شمیم که داشت خفه میشد... گفت: نبینم دیگه از این غلطها بکنی... صورتش را بوسید و رهایش کرد.همان لحظه خانم دلفان جلو امد... دخترها متاسفانه فرصت فرار نداشتند.
راننده سرویس(20)تمام مدت روز از زیبایی شمیم و جراحی کوچکی که روی پلکش انجام شده بود حرف میزدند.ترانه بیشتر گوش میداد.... نمیدانست باید اتفاقاتی که در عید برایش افتاد را برای انها تعریف کند یانه...با صدای شمیم که او را مخاطب قرار داده بود به سمت او چرخید.شمیم: ترانه... از این به بعد این چند ماه باقیمونده رو نوبتی جلو میشینیم...ترانه ابروهایش را بالا داد و با چشمهای گرد شده گفت: هان؟پریناز : از اول سال تو جلو نشستی...ترانه اب دهانش را فرو داد و گفت: خوب... یعنی چی؟پریناز: از این به بعد نوبتی میشینیم...ترانه حرفی نزد.شمیم: امروز من میشینم... رو به پریناز گفت: فردا تو... رو به سحر خواست همان حرف را تکرار کند که سحر پیش دستی کرد و گفت: من عقبم راحتم...شمیم شانه ای بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی... و رو به ترانه ادامه داد: باشه ترانه؟ترانه فقط سرش را تکان داد.خون خونش را میخورد... حالا شمیم چه فکری با خودش کرده... ملکه ی شهر است.نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی اهمیت باشد... مگر میشد؟ بعد از شش ماه تازه یادشان افتاده جلو ننشسته اند.پریناز رو به دخترها گفت: وای بچه ها... ارش برام یه گردنبند خریده... اینقدر نازه که نگو...شمیم: انداختیش؟پریناز: نه... تو خونه است.... فردا میندازم...سحر: به چه مناسبتی..پریناز تابی به گردنش داد و در حالی که لبخندی پوشیه ی لبهایش بود گفت: عیدی بهم داد...شمیم لبخندی زد و گفت: تا باشه از این عیدی ها...سحر نفس عمیقی کشید و به ترانه نگاه کرد که در خود فرو رفته بود.سحر: ترانه...کجایی؟ترانه: همین ورا... راستی شمیم... صورتت خیی سفید شده...چیکار کردی؟شمیم پقی زد زیر خنده و گفت: یعنی نفهمیدی؟ترانه: چیو؟شمیم: رفتم لیزر کردم... یادت نیست چقدر مو داشت... به قول خودت باید چهل گیس میکردم...پریناز و سحر خندیدند و ترانه به لبخندی اکتفا کرد... همه ی این کارها را برای چه انجام داده بود؟هدیه با هول خودش را به انها رساند و گفت: بچه ها... دلفین و فیوز دارن صورتها و موهاو ناخن و خلاصه همه چی نگاه میکنن...پریناز غرزنان گفت:ما رو سَنَنَ به فیوز....هانیه هم کنارشان نشست و گفت: مرده شور هر چی ناظمه...پریناز: الان یه نکته ی مبهم هست... فیوز مگه ناظم ماست؟؟؟ پایه ی دوم و داره دیگه...هانیه: اوشگول نگاه کن مدرسه چه خلوته... دومها مگه امروز هستن؟سحر: راست میگی کجان؟هانیه: اردو....ترانه فوری جبهه گرفت و گفت: چرا؟؟؟ چرا ما رو نبردن؟هانیه: خل.... اردوی شبانه روزیه... ما رفتیم... اونا رو امروز بردن...ترانه با حسرت گفت: خوش به حالشون.... رسما یه ماه تعطیل شدن....پریناز: فیوز بیکار مونده ؟ خوب چرا نرفت با شاگرداش اردو...سحر: نبردنش...خوش به حال بچه هاشون... اون وقت ما تمام مدت باید دلفین و تحمل میکردیم....هدیه: بچه ها داره میاد...ترانه: باید لخت شیم؟دخترها ریز خندیدند.خانم فیوز.... یا به عبارتی خانم فیض به انها نزدیک میشد...بالای سرشان ایستاد و گفت: دخترها زنگ خورده برین سرکلاستون... زودتر متفرق بشین...ترانه اهسته گفت: مگه حکومت نظامیه...فیض با چهره ای غضبناک نگاهش کرد و گفت: اسمت چیه؟ترانه: ترانه یوسفی...فیض خم شد روی او... ترانه خودش را عقب کشید و اهسته گفت:یا امام حسین..دخترها به زور خنده شان را حبس کرده بودند.فیض با حرص غرید: ابروهاتو برداشتی؟ترانه: نه... به خدا خانم... خدادادی نازکن...فیض : بلند شو ببینم...ترانه ایستاد..فیض چانه اش را دردست گرفت و گفت: سبیل هاتم که زدی...ترانه با حرص گفت: خانم من بورم... معلوم نمیکنه.. وگرنه میتونین ببافینش... و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: یه لحظه بیاین...و جلوی افتاب ایستاد و گفت: ان شا الله که میبینین... منظورش موهای ریزی بود که در اثر تابش خورشید خودنمایی میکردند.فیض با تکان سر از کنارش گذشت و با قد هایی تند از انها دور شد. دخترها با صدای بلند خندیدند.به ندرت شاهد صحنه ی ضایع شدن یک ناظم بودند.ترانه به نزد دوستانش بازگشت...با لبخند شیطنت باری گفت: فیوز پرید...سحر: ولتاژت خیلی بالا بود... نسوزه خوبه...پریناز: مگه ندیدی جزغاله شد...دخترها خندیدند و شمیم گفت: چه بویی هم ازش در اومد...هدیه با خنده گفت: دیدن موهای صورت ترانه چشم بصیرت میخواد... هر کسی لایق نیست اونا رو ببینه...پریناز در میان قهقهه اش گفت: اول باید نیت کنی...شمیم خواست حرفی بزند که ترانه میان کلامش امد و با خنده گفت: اول باد دلت پاک باشه... بعد خلوص نیت داشته باشی... بعدشم چشمهاتو ببندی و با چشم دلت نگاه کنی...دخشمیم با باز کردن در جلو.... باچهره ی بهت زده ی سورن مواجه شد.با لبخند سلام گفت.سورن نگاهی به عقب انداخت... ترانه کنار در نشسته بود... یک علامت سوال بزرگ در ذهنش میچرخید... چرا ترانه عقب نشسته بود؟شمیم با ارامش به در تکیه داده بود.سورن ماشین را به حرکت در اورد.چهره اش خیلی تغییر کرده بود... سورن بعد از انکه جواب سوالش را نیافت.... متوجه این تغییر شد... تا به انجا که به یاد داشت... شمیم اینقدر جذاب نبود... همیشه موهایش نصف بیشتر صورتش را در برمیگرفت...لبهایش بخاطر سیم کشی همیشه فرم نامتناسبی داشت.... اما حالا متوجه چال گونه اش شده بود و نبود سیم کشی.... به نوعی خیلی در چشم می امد.... اما فقط به خاطر تغییرات بیش از حدش... اما هیچ کدام از اینها باعث نمیشد تا به این فکر نکند چرا ترانه جلو ننشسته است.به شلوغ کارهایش عادت داشت.مثل فنر در صندلی جا به جا شد ن هایش....... چپ و راست شدن هایش... با ضبط ور رفتن... موج و فرکانس رادیو را تنظیم کردن .. سی دی گذاشتن.... دنبال اهنگ مورد نظر گشتن... گاهی انقدر اهنگ ها را جلو میبرد و به عقب برمیگرداند که تا رسیدن به مقصد توفیق گوش دادن به یک اهنگ کامل را پیدا نمیکردند... تند حرف زدن هایش... خاطراتش... اتفاقات روزمره ای که با بیان شیرینی تعریف میشد... لبخند ها و خنده های بی غل و غشش.... مثل یو یو جلو عقب رفتن هایش ... به عقب چرخیدنش و با دوستانش حرف زدنش... افتاب گیر را به بهانه ی افتاب بالا ببرد و پایین بیاورد... و باز بچرخاندش...شیشه ی ماشین را بالا ببرد و کمی بعد با سرعت گرفتن اتومبیل ان را پایین بکشد... گاهی کمربند ببندد و گاهی بازش کند... خودش را در اینه ای که در افتاب گیر تعبیه شده بود نگاه کند و مقنعه اش را مرتب کند... با عروسکهایی که سورن جلوی اینه اویخته بود.... بازی کند.... و...واقعا چرا ترانه عقب نشسته بود؟تمام مسیر به همین فکر میکرد...خیابان امیر اباد مسدود شده بود... بهتر از این نمیشد... مجبور بود دور بزند و از خیابان بالایی وارد امیر اباد شود و از بالا به پایین بیاید.... این وضع تا کی ادامه داشت؟ابتدا سحر و سپس شمیم و پریناز.... و در انتها ترانه را به مقصد رساند.فرصت خوبی بود.
ترانه میخواست پیاده شود که سورن اهسته گفت: تنوع هم بعضی وقتها چیز بدی نیست.ترانه دماغش را بالا داد.... متوجه منظورش شد... اهسته گفت: از این به بعد نوبتی میشینیم....سورن نفس راحتی کشید و لبخندی زد و گفت: بابت سوغاتی ممنون... اصلا توقع نداشتم...ترانه سرش را بالا گرفت و نگاهش در دریای مواجی غرق شد و خندید و گفت: خواهش میکنم... دیگه دختر واسه باباییش سوغاتی نیاره... کی بیاره...سورن لبخندی به چهره اش پاشید و ترانه حین پیاده شدن گفت: خدافظ بابایی...سورن: ترانه؟!ترانه: بله؟سورن خم شد و از داشتبرد بسته ی کوچک کادویی را برداشت و به سمتش گرفت و گفت: ناقابله....ترانه یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهی به کاغذ کادویی که طرح دلقک رویش داشت انداخت و گفت: مال منه؟سورن: نه...ترانه اخم کرد و سورن گفت:خوب اره دیگه....ترانه: امم.... به چه مناسبت اون وقت؟سورن:امم.... عیدی...ترانه خندید و گفت: زحمت کشیدی بابایی...سورن خندید و با لحنی مثل ترانه گفت: خواهش میکنم... دیگه پدربه دخترش عیدی نده.... کی بده؟؟؟ترانه خندید و گفت:ممنون... و خدافظظظظظ....سورن هم با لحن کشداری گفت: خواهش میکنم...و به سلامممممت...و ترانه خندان به سمت ساختمان حرکت کرد....قبل از انکه مانتو و مقنعه و حتی کوله اش که روی شانه هایش بود را در بیاورد .... بسته را باز کرد.... یک خودنویس مشکی و طلایی بود... برق طلایی اش در چشمان ترانه منعکس شد.نفس عمیقی کشید... خودنویس بوی عطر میداد... همانی که سورن همیشه از ان استفاده میکرد... عطرش خیلی گران قیمت نبود... اما خوش بو و تلخ بود... ترانه عاشق ان بوی ملایم بود.ترانه هنوز وسط هال نشسته بود و در حالی که روی زمین دراز میکشید و دستهایش را زیر سرش قلاب میکرد به سقف خیره شد.لحظه ای بعد گوشی اش را برداشت... پوشه ی پیام های ذخیره ی دریافتی را باز کرد.-سلام اقای سزاوار... حالتون خوبه؟ بازم دزد ماشینتونو زده؟؟؟-سلام... خوبی؟؟؟دزد ماشینو می بره... نمیزنه...نه... ارم خنده...ان روز که زمستان نفسهای اخرش را میکشید.... شاید حدود ده روز قبل از عید... ترانه روز جمعه به سورن پیام فرستاده بود.همان جمعه ای که به همراه خانواده اش به خرید رفته بود.یک پیام شامل کلی پرسش وپاسخ شد.ترانه نمیخواست پاسخ بدهد.. اما خودش هم ان روز نفهمید با چه احساسی انقدر سریع متن را تایپ کرد و دگمه ی ارسال را زد. و اگر میداست که همان پاسخ سوال دیگری در بردارد و باز هم جواب و بازهم سوال... شاید... شاید باز هم پاسخ میداد.-اصولا میگن دزد زده...ارم عصبانیت.-دزد ماشین و میبره... در ضمن میگن دزد برده... نه دزد زده...-چرا من شنیدم میگن دزد کیف فلانی و زد...-منم شنیدم... دزد کیف فلانیو برد...ترانه به ان پیام پاسخی نداده بود......-ناراحت شدی؟-نه...-بیخیال...-اکی...-یادی از ما کردی...-خواستم ببینم چرا چند وقته خبری ازتون نیست...یه حالی ازتون بپرسم...-بازم معرفت یو...-ارم لبخند...-مرسی از احوالپرسیت...-حالا چند وقته کجایین؟-بیمارستان...-چــــــــی؟؟؟؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟-مهم نبود...مهم الانه...که با احوالپرسی یو...خوبم...درسته؟-بله...کاملا...از فردا میاین؟-فکرنمیکنم...-چرا؟ارم گریه.-گریه نکن دختر بد... ارم عصبانیت.-اقای باقری خیلی روانیه...شیش دفعه نزدیک بود به کشتنمون بده...ازش میترسیم...-یه خال بهتون بیفته اقای باقری و شقه شقه میکنم...حالا دخترای منو میترسونه...ارم خنده.-وای چه بابای خشنی...حالا از کی میاین؟-به زودی ای شا لا...-خوبه...بااجازه...بای.-بابت اینکه به یادم بودی...ممنون. مراقب خودت باش.به سلامت.صدای زنگ تلفن باعث شد...گوشی اش را کنار بگزارد...صدای نگران خانم یوسفی در گوشش پیچید...-ترانه...رسیدی خونه؟چرا زنگ نزدی؟دلم هزار راه رفت...ترانه:سلام... پس از مکث کوتاهی گفت: خوابم برد... یادم رفت...خانم یوسفی:هزار مرتبه بهت میگم غذاتو بخور بعد بخواب...خوب خونه ای دیگه...خداحافط...بی انکه منتظر بماند تا ترانه خداحافظی کند قطع کرد.نگاهش به صفحه ی گوشی اش خورد... راننده سرویسش قبل از خداحافظی از او خواسته بود مراقب خودش باشد... مادرش منتظر پاسخ یک کلمه ی ناقابل هم نماند...به پوشه ی دیگری رفت...مربوط به چهار شنبه سوری بود.سورن برایش پیام تبریک فرستاده بود.بشد «چارشنبه» هم از بامداد بدان باغ که امروز باشیم شادچهارشنبه سوری گرامی بادترانه هم متقابلا پاسخ داده بود.باز هم پوشه ای دیگر.... این مربوط به سال تحویل بود... ترانه پیش دستی کرد... سال نو را تبریک گفت...سال نو مبارک... با ارزوی بهترین ها برای شما... سورن هم درست همین پاسخ را به او داد.شاید اگر چهار شنبه سوری پیغامی از سورن دریافت نمیکرد او هم پیامی ارسال نمیکرد... اما...باز پوشه ی دیگر... اواسط تعطیلا ت نوروزی بود...سورن به او یاد اور شده بود تا درس و تکالیفش را فراموش نکند.ترانه ان لحظه نزدیک دریا بود... به سورن گفته بود.سورن با او تماس گرفت.ترانه با خجالت پاسخ داد. لحنش درست مثل سلام و علیک روزهایی بود که سوارشان میکرد... بدون هیچ تناقضی تنها یک فرق ساده داشت.... سورن او را دخترم صدا میزد.... ترانه به شوخی او را پدر... بابا....اقاجون... یادش افتاد با چه تشویشی با یک پسر حرف زده بود و با چه ارامشی تماس را به پایان رسانده بود...سورن از او خواسته بود تا میتواند به جای او از تماشای دریا لذت ببرد.مکالمه شان کمتر از ده دقیقه به پایان رسید.ترانه عرش را میپیمود.این پوشه مربوط به سیزده به در بود... هر دو تقریبا با فاصله ی چند ثانیه بهم پیغامی بر مبنای همان روز برای هم فرستاده بودند.
ترنه نفس عمیقی کشید.... اخرش چه میشد؟ دو ماه دیگر مدرسه و درس و سرویس به پایان میرسید.اهی کشید و باز به سمند نقره ای سورن که عکس صفحه ی گوشی اش بود خیره نگاه کرد.امروز گوشی اش را مدرسه برد و با چه استرسی ان را در لباسش پنهان کرده بود.... و با چه دست لرزانی یک عکس تار از اتومبیل سورن گرفته بود.میخواست از خودش عکس بگیرد... هنوز جرات این یکی را نیافته بود. ترها فقط میخندیدند.تا پایان زنگ تفریح ترانه گفت و دخترها ریسه رفتند.پریناز بعد از کلی استیصال و دو دلی تماس گرفت.-بله؟پریناز: سلام اقای سزاوار...سورن: سلام...پریناز: خوب هستین؟سورن: ببخشید... به جا نیاوردم...پریناز: من... من پرینازم... پارسا... از بچه های سرویس....سورن متعجب گفت: اُه.... بله... سلام.. خوبین شما...پریناز: مرسی... ممنونم...و پس از کمی سکوت گفت: ببخشید مزاحمتون شدم...سورن روی نیمکتی نشست و گفت: خواهش میکنم... بفرمایید...پریناز تک سرفه ای کرد و گفت: من میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟سورن که هر لحظه بر تعجبش افزوده میشد گفت: بله.... من در خدمتم...پریناز با من من گفت: راستش .... من.... من ... و سکوت کرد.سورن: مشکلی پیش اومده؟پریناز اهسته گفت: تقریبا... یعنی نمیدونم...سورن با ارامش گفت: من مثل برادر شمام... بفرمایید...برادر را تعمدا غلیظ و محکم ادا کرد...حس خوشایندی نداشت... از اینکه پریناز به او زنگ زده بود... به هر حال پریناز دوست ارش بود و خودش هم یکی از صمیمی ترین رفیق های ارش... شاید اصلا نباید پاسخ میداد... پریناز مسلما نمیخواست درباره ی سرویس و اینکه شاید فردا غیبت کند با او حرف بزند... و این تماس تلفنی... حس بدی داشت... دلشوره ی توام با نگرانی... از طرفی هم نمیتوانست قطع کند.... پریناز در باره ی چه موضوعی میخواست با او صحبت کند....پریناز گفت: بله... منم... روی همین حساب خواستم...خواستم... واژه ی دیگری پیدا نکرد و باز ساکت شد.به دنبال کلمه ی مورد نظرش میگشت....انقدر هول شده بود که دهانش مثل چوب خشک شده بود...خودش را روی تخت خوابش پرت کرد و چند نفس عمیق کشید.سورن پرسید: طوری شده که... پس از مکث کوتاهی گفت: به من مربوط میشه...پریناز اهسته گفت: تا حدودی....سورن اخمهایش در هم کشیده شد... این دختر چه میخواست به او بگوید.سورن نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید ... من خیلی فرصت ندارم... اگه کارتون خیلی واجب نیست... من... و ساکت شد.پریناز اهسته گفت: واجب که هست... اما اگه وقت ندارید... بعدا مزاحمتون میشم...سورن کلافه گوشی اش را از این دست به دست دیگرش سپرد و در حالی که پایش را روی پای دیگرش می انداخت گفت: ولی من هنوز نمیدونم میخواین راجع به چه موضوعی صحبت کنید؟ نکنه... نکنه...فردا نمیخواین بیاین؟ صبح نیام دنبالتون؟پریناز: نه نه... میام فردا... اصلا قضیه اون نیست.حدس سورن درست بود.. تیرش به سنگ خورده بود... نفس عمیقی کشید و در حالی که به سمانه و دوستانش نگاه میکرد گفت: پس مشکلتون چیه؟پریناز نفس عمیقی کشید که سورن ان را شنید.انگار باید خودش حرف از زیر زبان او بکشد...سمانه بلند شد و در حالی که بند کیفش را روی شانه اش می انداخت بدون نیم نگاهی به سورن از مقابلش عبور کرد...سورن پرسید: خوب...؟پریناز: فکر کنم نباید بهتون زنگ میزدم...سورن از جا بلند شد...با کمی تغیر در صدایش که رنگ عصبانیت از عمل سمانه را گرفته بود گفت: باشه... پس امری ندارید...پریناز با صدای خش داری گفت: ببخشید مزاحمتون شدم...سورن متوجه صدای گرفته اش شد... با لحن ملایم تری گفت: حداقل بدونم موضوع چی بود؟پریناز پس از کمی سکوت اهسته گفت: ارش....سورن انگار یک پارچ اب داغ رویش ریخته باشند... سر جایش نشست و اهسته گفت: ارش؟؟؟هر چه فکر وحشتناک بود یکباره به سرش هجوم اورده بود.... نفس عمیقی کشید و گفت: پریناز چی شده؟پریناز بهت زده از لحن نگران سورن گفت: چی چی شده؟سورن مضطرب پرسید: اتفاقی افتاده؟پریناز: چه اتفاقی؟سورن اهسته گفت: ارش... ارش کاری... یعنی منظورم اینه که... و باقی حرفش را خورد.پس از کمی سکوت سورن پرسید: نمیگی چی شده؟پریناز گیج شده بود... از صدای نگران و اشفته ی سورن... اهمیتی نداد... کار خودش واجب تر بود تا به تشویش او بیاندیشد....با شرمی دخترانه گفت: من ... من.... من خواستم... با شما... مشورت... و با صدایی که جان تازه گرفته بود گفت: میخواستم باهاتون مشورت کنم....و نفس عمیقی کشید... کلمه ی مورد نظرش بالاخره یافته بود....سورن سنگینی سرش را به دستش منتقل کرد و در حالی که نفس راحتی میکشید اهسته زیر لب گفت: دختر تو که منو کشتی...و پرسید: خوب.... باید بدونم راجع به چی مشورت میخوای دیگه... نه؟پریناز: راجع به ارش...سورن خنده اش گرفته بود... با این حال پرسید: خوب چی بگم راجع بهش؟پریناز زمزمه وار گفت: من باید راجع بهش بیشتر بدونم... حالا ممکنه کمکم کنید؟سورن نفس عمیقی کشید و گفت: خوب... بپرس... من نمیدونم باید چه چیزهایی بگم؟پریناز پس ازمکث کوتاهی گفت: دوست دختر داشته؟سورن در حالی که خم شده بود و به کتانی هایش نگاه میکرد گفت: فکر میکنی قبل از تو با کسی نبوده؟پریناز: یعنی بوده؟سورن: تو چی فکر میکنی؟پریناز اهی کشید و گفت: میدونید چه رنگی و دوست داره؟سورن: نه...پریناز اهسته گفت: خوب.... اهان چند تا خواهر برادرن؟سورن: اینا رو از خودشم میتونی بپرسی....پریناز: خودش یه بار بهم گفته... من یادم رفته....سورن نتوانست خنده اش را مهار کند....پریناز اهی کشید و گفت: اون مغازه برای خودشه؟سورن: برای پدرشه... من و ارش اونجا کار میکنیم...پریناز با گفتن اهان... حرف سورن را تایید کرد و کمی بعد پرسید: خانواده اش چه جور ادمایی هستن؟مذهبی ان؟سورن مشکوکانه پرسید: این اطلاعات و واسه ی چی میخوای؟پریناز صورتش سرخ شده بود و خدا را شکر میکرد کسی نیست تا او را با این چهره ی گوجه فرنگی ببیند.... اب دهانش را فرو داد و گفت: خوب...خوب... من... راستش... پس از مکث نسبتا طولانی با صدای زیر و ارامی گفت: ارش ازم خواستگاری کرد.... و نفس عمیقی کشید.سورن لبخندی زد و گفت: مبارکه... انتظارش را داشت... ارش قبلا سر بسته حرفهایی از زیر زبان خودش درباره ی پریناز بیرون کشیده بود....پریناز که ارام تر شده بود گفت: من خواستم... خواستم در موردش تحقیق کنم...سورن گفت: متوجه شدم...اما... و سکوت کرد.پریناز: اما...چی؟سورن: فکر نمیکنی بهتر باشه این کار و به عهده ی خانوادت بذاری؟ مسلما تجربه اشون از تو بیشتره...پریناز که لب برچیده بود گفت: یعنی شما چیزی بهم نمیگید؟سورن کلافه گفت: خوب چرا... میگم.... ارش پسر بدی نیست... ولی ...اخه... چطور بگم... این مسائلی که تو میپرسی....من پیشنهاد میکنم بذاریش به عهده ی خانوادت...و سمانه را دید که از محوطه ی دانشگاه خارج میشد.... تنها بود... موقعیت مناسبی بود تا با او صحبت کند...سریع از جایش بلند شد و در حالی که به سرعت قدم هایش می افزود به پریناز گفت: من الان دانشگاهم... باید برم سرکلاس... اجازه ی مرخصی هست...؟پریناز:خواهش میکنم.... ببخشید مزاحمتون شدم...سورن ملایم و مهربان گفت: اون قضیه رو هم بذار به عهده ی بزرگترها... باشه؟پریناز که متقاعد نشده بود.... برخلاف میلش ارام گفت: باشه...سورن : افرین دختر خوب... دیگه امری نیست؟پریناز با لحن ناراحتی گفت: نه... مرسی...سورن متوجه لحن دلخورش شد... اما چیزی نگفت... یعنی حرفی هم برای گفتن نمی یابید... خداحافظی کرد و ارتباط قطع شد.****************************-سمانه؟؟؟ چرا اینقدر تند میری؟ بالاخره به او رسید و روبه رویش ایستاد و مانع از رفتنش شد.سمانه با لحن تلخی گفت: امری داشتید؟؟؟سورن با شیطنت گفت: لابد یه امری دارم که یه ساعت دارم دنبالت میدوم...سمانه سورن را دور زد و به تندی از خیابان گذشت.
راننده سرویس(21)-سمانه؟؟؟ چرا اینقدر تند میری؟ بالاخره به او رسید و روبه رویش ایستاد و مانع از رفتنش شد.سمانه با لحن تلخی گفت: امری داشتید؟؟؟سورن با شیطنت گفت: لابد یه امری دارم که یه ساعت دارم دنبالت میدوم...سمانه سورن را دور زد و به تندی از خیابان گذشت.سورن هم در پی اش دوید...در همان حال که میدوید گفت: سمانه... یه لحظه...و باز به او رسید.... بند کیفش را گرفت و موجب شد... تا سمانه بایستد.سورن در حالی که نفس نفس میزد گفت: بابا... یه دقه وایستا دیگه....سمانه با اخم بند کیفش را از دست سورن ازاد کرد....سورن گفت: میشه بگی چی شده؟؟؟ من باید دلخور باشم یا...سمانه میان کلامش پرید و با عصبانیت گفت: تو... تو دلخور باشی... واقعا که سورن...و باز سرعت قدم هایش را بالا برد...سورن هم پابه پای او می امد.سمانه در سکوت به زمین زیر پایش خیره بود... سورن هم گام هایش را با او مساوی کرده بود و در سکوت همراهی اش میکرد.پس از مکث کوتاهی گفت: اون همه تو عید ... سال تحویل... بهت اس ام اس دادم.... زنگ زدم... یک دونه اشو جواب دادی؟ روزی نبود که بهت زنگ نزنم... اما خودت بگو کدومشو جواب دادی؟هان؟حالا هم که اینطوری... واقعا که به تو....سمانه پوزخندی زد و گفت: تو که راست میگی... خیلی خوب... حالا هم میتونید برید....سورن نفس عمیقی کشید و گفت: سمانه.... میشه بگی مشکل چیه؟سمانه در حالی که سرش را به سمت خیابان چرخانده بود اهسته گفت: ما مشکلی نداریم...سورن: پس چرا...سمانه از میان کلامش پرید و گفت: ببینید اقای سزاوار من مجبور نیستم براتون توضیح بدم.... خدانگهدارتون.سورن در حالی که پابه پای او دنبالش می امد گفت: حالا شدم اقای سزاوار؟!سمانه چیزی نگفت.سورن به رو به رو خیره نگاه میکرد.کمی بعد گفت: فقط به خاطر یه بار بدقولی؟؟؟سمانه با عصبانیت به سمتش چرخید و گفت: یه بار؟... یه بار سورن... خدای من... خیلی ادم ِ... و ادامه ی حرفش را خورد.سورن: چی؟؟؟ ... بگو...سمانه نفس عمیقی کشید و سورن گفت: من هزار بار ازت عذرخواهی کردم... اون روز یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام...سمانه: بحث من فقط سر اون روز نیست...سورن مستاصل گفت: پس چی؟سمانه نگاهی به نیم رخ استخوانی اش انداخت و گفت: قبلش چی سورن؟؟؟ هوووم؟ قبلش چرا نه خودت زنگ زدی.... نه حتی جواب تماس های منو دادی... گوشیت خاموش بود... دانشگاه نمیومدی... فرزین جواب سر بالا میداد... نیست... خوابه.... حمومه...... سر کاره... رفته.... نیومده....نگاهی به چهره ی سورن انداخت و سری از روی تاسف تکان داد...سورن در حالی که دستشهایش را در جیبش فرو میکرد گفت:بیمارستان بودم...سمانه با نگاهی عاقل اندر سفیه به او خیره شد...سورن نگاهش کرد و گفت: چیه؟ باور نمیکنی؟سمانه پوزخندی زد و گفت: دلیلی ندارم بخوام باورش کنم... اینم یه بهانه است...سورن اهسته با لحن دلخوری گفت: میتونی از فرزین هم بپرسی...سمانه با غیظ پرسید: خود فرزین بود که برام بهانه میاورد...سورن: به خیالش میخواست تو نگران نشی... نمیدونست برای تو این چیزها مهم نیست و ککتم نمیگزه...سمانه با تردید نگاهش کرد و گفت:خوب؟سورن شانه هایش را با لاقیدی بالا انداخت و گفت:خوب که چی؟سمانه کیفش را از این شانه به شانه ی دیگر برد و گفت: چرا بیمارستان بودی؟سورن اهی کشید و گفت: مگه مهمه...سمانه به رو به رو خیره شد و گفت: نه...سورن چیزی نگفت...سمانه زیر چشمی نگاهش میکرد... پس از چند دقیقه سکوت گفت: اون روز چرا نیومدی؟سورن حرفی نزد.... فقط نفسش را مثل فوت بیرون داد.سمانه با حرص گفت: نزدیک دو ساعت تو برف منتظرت بودم... باورم نمیشد نیای... نیومدی...سورن اهسته گفت: یه مشکلی پیش اومد... نتونستم بیام...سمانه رویش را از برگرداند و ب تکرار گفت: مشکل... مشکل...و نفس عمیقی کشید و گفت: این چه مشکلیه که به خاطرش...سورن با حرص میان کلامش امد و گفت: لابد اونقدر برام مهم بود که مجبور بشم تو رو ... و لبش را به دندان گرفت.... تا مانع از گفتن ادامه ی حرفش بشود.سمانه با لحن استفهامی پرسید: اِ... پس مهم تر از منم تو زندگیت هست... جالبه... نمیدونستم...سورن با غیظ نگاهش کرد... خواست جوابش را بدهد اما منصرف شد.سمانه اهی کشید و سورن هم بلندتر از او اه کشید.خیلی وقت بود که وارد پارکی در همان حوالی دانشگاه شده بودند... هر دو در صامت و ساکت در کنار هم راه میرفتند...و هوای بهاری را به ریه هایشان دعوت میکردند....پارک خلوت بود... سمانه متحیر از سکوت طولانی سورن... خودش دست به کار شد و پرسید: خوب دیگه چه خبر؟سورن : هیچی ...سمانه با حرص نگاهش کرد... از سکوت خوشش نمی امد...سورن سنگینی نگاهش را حس کرد... در چشمان عصبی سمانه خیره شد و گفت: هوووم؟سمانه به روبه رو خیره شد و بی هوا گفت: من اصراری به ادامه ی این رابطه ندارم...سورن ایستاد... ماتش برده بود... سمانه با گام هایی ارام از او فاصله میگرفت.سورن به زحمت به دردی که در شقیقه اش پیچیده بود غلبه کرد و خودش را به سمانه رساند و گفت: تو چی گفتی؟سمانه نفس عمیقی کشید و گفت: از این وضعیت خسته شدم...سورن دستی به پیشانی اش کشید و گفت: نه... جمله ی قبلیت...سمانه بی حوصله گفت: شنیدی...سورن با صدای نسبتا بلندی گفت: میخوام دوباره بشنوم...سمانه ایستاد و در چشمان مغموم و پر تشویش سورن خیره شد و گفت: فکر میکنی ازت میترسم؟سورن حرفی نزد... با اخم به او خیره شده بود.سمانه مستقیم در چشمان دریایی او خیره شده بود و با خود فکر میکرد ایا میتواند دیگر این دریای طوفانی را به فراموشی بسپارد؟!سورن منتظر بود.سمانه اهسته حرکت کرد.سورن هم به دنبالش... پس از مکثی کوتاه سورن گفت: تو هیچ معلومه چته؟؟؟سمانه: من چیزیم نیست... این تویی که فرق کردی.... با تردید ادامه داد: عوض شدی...سورن اب دهانش را فرو داد... در گفتن حرفش مردد بود... با این حال با دو دلی گفت: اگه تو اینطور میخوای... و باز سکوت حاکم شد.سمانه باروش شد.... واقعا سورن عوض شده بود.با لحنی که اشفتگی از ان می بارید گفت: من خسته شدم سورن... میتونی اینو بفهمی؟سورن منتظر ادامه ی حرفش بود... میدانست تمام صحبتها و شکوه های سمانه به این سوال کوتاه و همیشگی ختم نمیشود.سمانه اهی کشید و گفت: خانواده ام منو تحت فشار گذاشتن سورن....سورن پرسید: چه فشاری؟سمانه: ازدواج کنم...سورن ایستاد... درد سرش هر لحظه بیشتر میشد.سمانه هم ایستاد... به سورن خیره شد... در چهره ی درهم فرو رفته اش چیز خاصی بروز نمیداد.انتظار ناراحتی و دلخوری و شاید حتی غیرت را داشت... اما... انتظارش بیخود بود..... سورن عوض شده بود.. حس کردن این موضوع کار دشواری نبود... نفس عمیقی کشید... سورن دیگر اورا نمیخواست... میدانست عاشقش نیست... حتی خودش هم عاشق نبود... اصلا نمیدانست عشق چیست... شاید همین رابطه ی بین خودشان بود... که اگر این بود واقعا عشق خیلی مسخره بود... اما نه... مطمئن بود رابطه ی عاشقانه اینقدر سرد نیست...اینقدرسرد که سورن حتی یکبار هم راغب نباشد دست سمانه را بگیرد و زمزمه ی عاشقانه برایش بگوید... تمام حرفهای عاشقانه ی سورن به تعریف و تمجید از منش خودش میگذشت... حتی نه از قیافه اش.... فقط شخصیتش... همین... مثل دوست بودند... هم کلاسی... دو هکلاسی که گه گاه طبق عادت همه گیر شده در پارک راه میروند... در کنار هم هستند... فوقش یک سینما یا رستوران... همین... هرچند بیشتر ازاین همه نمیتوانست باشد... اما سورن همیشه ارام و نسبتا خجالتی دانشکده که دخترها برای چهره ی منحصر به فردش انطور سر و دست میشکستند و او با نهایت عادی بودن به سوال های تک تکشان پاسخ میداد... با نهایت بی احساس بودن شنوای حرفهایشان بود و با نهایت سادگی و صادقی که در رفتارش موج میزد... معتمد انها بود... این سورن همان بود که به سمانه پیشنهاد یک نهار دوستانه را داد... همان بود که شماره خواست... و سمانه هم با علم به اینکه او پسر خوبی است طبق نظر همه.. افسار رابطه را به دستش سپرد... سورن بیراهه نرفت... اما ان راهی هم که سمانه مایل بود هم... سمانه میدانست که کمی فوق ادیبانه در روابط جدی حرف میزد... همیشه ساکت بود... همه ان را به حساب غرورش میگزاشتند... شاید هم کمی هم مغرور بود... و سورن ... سورن خاص بود... گاهی لحن شیطنت باری داشت.... گاهی انقدر جدی میشد که سمانه مجبور میشد با او مثل خودش رفتار کند... گاهی سرد... گاهی... شاد.... نه این یکی را هیچ وقت از او ندیده بود... سورن همیشه غرق بود... در کار... در درس... زنگ تفریحش مکلمه ی چند دقیقه ای با سمانه بود... روزهای جمعه یک ساعتی را با او بیرون میگزراند... همین... سورن برایش اولین بود... توقع اینکه اخرین هم باشد... این را باید سورن تقبل میکرد.دوباره چهره ی سورن پیش چشمش جان گرفت و دست از کنکاش طول مدت رابطه شان برداشت.سورن....در هم بود...و انگار هرلحظه بیشتر و بیشتر در هم فرو میرفت.سمانه بالاخره پرسید: حالت خوبه؟سورن نفس عمیقی کشید... دیدش تار شده بود.... اهسته گفت: سرم گیج میره...سمانه با نگرانی گفت: بیا اینجا بشین... منظورش نیمکت خالی بود که در چند قدمی شان قرار داشت.خواست دستش را بگیرد... اما...سورن خودش را روی زمین میکشید... انگار صدها کیلومتر با ان نیمکت زنگ زده فاصله داشت.... خودش را روی ان رها کرد...سمانه اهسته پرسید: خوبی؟سورن درحالی که در جیب سویی شرتش دنبال قرص میگرنش میگشت سری به علامت تایید تکان داد.بالاخره به هدفش رسید و سه قرص کوچک از قوطی مخصوصش بیرون کشید.سمانه متعجب گفت: تو میگرن داری؟این قرص میشناخت... مادرش یک عمر بود از ان استفاده میکرد.سورن در حالی که نگاهش را به اطراف میچرخاند و دنبال اب اشامیدنی بود گفت: اره...سمانه هم منظور نگاه های پی در پی سورن را متوجه شد... کیفش را کنار سورن گذاشت و گفت: اون طرف یکی هست... و لیوان فلزی کوچکی را از جیب کیفش بیرون کشید.پس از مدت کوتاهی بازگشت... سورن دستهایش را قائم به زانو تکیه داده بود و سرش را میان کف دستهایش میفشرد.سمانه اهسته گفت:نمیدونستم میگرن داری...سورن تلخ خندی زد و گفت: تو چی راجع به من میدونی...سمانه پوفی کشید و در حالی که حرص میان کلامش را پنهان میکرد گفت: تو خواستی که بدونم؟سورن حرفی نزد... هردو در خود فرو رفته بودند.سمانه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: بهتری؟سورن فقط به تکان سر به علامت مثبت اکتفا کرد.سورن نگاهی به نیمرخ متفکر سمانه دوخت و پس از نظم فکرهایی که در سرش پراکنده بود... اهسته پرسید: سمانه؟!سمانه نگاه منتظرش را به او دوخت.
سورن نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من بهت در خواست ازدواج بدم... جوابت چی بود؟سمانه با بهت نگاهش کرد... نه... توقعش اگر و اما و شاید نبود... او هم مثل هر دختر دیگری ارزویی داشت... با کسی که دوستش دارد... حالا نه حس مطلق عشق... با کسی که دوستش دارد ازدواج کند... و از مرز خوشختی بگذرد... و... اما سورن یک شک را در میان اورده بود... یک تردید... سمانه به ارامی گفت: منظورت چیه؟سورن در حالی که او را زیر ذره بین نگاهش برده بود گفت: فکر کن بهت پیشنهاد ازدواج بدم...چه جوابی بهم میدی؟سمانه اما نمیخواست فکر کند... دلش میخواست سور قاطع این پیشنهاد را بدهد... او با شرمی دخترانه سکوت کند ...ولی ...شاید سورن امتحانش میکرد... نه... اصلا دلش نمیخواست به تردیدهای سورن دامن بزند.سمانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.سورن منتظر بود... سمانه نگاه او را برخود حس میکرد.به ارامی در حالی که سرش به زیر بود گفت: خوب... من باید با خوانوادت هم... و از شرم باقی حرفش را نگفت.سورن ارام تر پرسید:... یه مشکلی هست...سمانه سربه زیر گفت: و تو هیچ وقت از این مشکل حرف نزدی.... پس از مدت کوتاهی سمانه چند تار موی مزاحمی که روی پیشانی اش فرود امده بود را کنار زد و گفت: چه مشکلی؟سورن نفس عمیقی کشید و گفت:من کسی و ندارم که برام بیاد خواستگاری....سمانه مبهوت نگاهش کرد.سورن پس از مکثی گفت: حالا حاضری؟سمانه چیزی نگفت.سورن با لحن محکم و مقتدری گفت: خونه دارم... ماشین دارم... کار دارم... سرمایه دارم... یه پس انداز کوچیک دارم... اهل نماز و روزه و دین و مذهبم ... به اندازه خودم هستم... دانشجو ام... چند وقت دیگه درسم تموم میشه... اخلاقمم میدونی... فقط خانواده ندارم... و یه چیز دیگه.... بماند چی... اما حاضری با من ازدواج کنی؟سمانه با تته پته گفت: اخه... اخه... یعنی...یعنی چی خانواده نداری؟سورن بر اشفت... با کمی تندی گفت: فکر کن پرورشگاهی ام... فکر کن همشون تو یه تصادف فوت شدن... من هیچکس و ندارم...سمانه حرفی نزد.سورن گفت: معنی این سکوت احتمالا رضایت قلبی نیست... مگه نه؟سمانه نفس عمیقی کشید و گفت: من باید فکر کنم...سورن سری تکان داد...حرفی برای گفتن نمی یابیدند....مردی از مقابلشان عبور کرد... سری از روی تاسف تکان داد...سمانه از سکوت خسته شده بود.... کمی بعد گفت: راستی... اما پشیمان شد.سورن منتظر نگاهش کرد...سمانه در حال جور کردن جمله ای بود... چون حرفی برای گفتن نداشت.صدای پیام کوتاه گوشی سورن بلند شد.سورن نگاهی به ان انداخت... اما باز نگاهش را به سمانه دوخت و گفت: چی؟سمانه نفس عمیقی کشید و دستهایش را در هم قلا ب کرد ... سرش را تکان داد... دیگر حوصله ی بحث در رابطه ی این موضوع نداشت.... به ارامی گفت: امروز صدای اقبالی و ضبط کردی؟ من نتونستم جزوه امو کامل کنم...سورن گوشی اش را مقابل سمانه گذاشت.سمانه نگاهی به سورن انداخت که ایستاده بود... و لباسش را مرتب میکرد.سمانه:کجا؟سورن: اب خوری کجا بود؟سمانه با اشاره ی چشم گفت: پشت درختها... اون طرف .... و با دست هم به جایی که میگفت اشاره کرد.سورن به همان سمت رفت...سمانه گوشی سورن را برداشت.صدای زنگ پیام کوتاهش بلند شد... هنوز ان پیغام قبلی را هم باز نکرده بود... سمانه اهمیتی نداد... وارد پوشه ی ضبط شده ها شد.چهار فایل بیشتر نبود که بر اساس شماره ترتیب بندی شده بود.چاره ای نبود... باید هر چهار مورد را گوش میکرد تا به فایل مورد نظرش دسترسی پیدا کند.سمانه فایل اول را گوش کرد... صدای چرخ چرخ بود... و بعد صدای خنده ی خودش و سورن...سمانه لبخندی زد.... سورن هنوز این صدای ضبط شده مربوط به تابستان سال گذشته را داشت.فایل بعدی را باز کرد صدای استاد هرمز بود...فایل بعدی را باز کرد... صدای دختری بود... و سپس صدای سورن: وای ...مرسی ترانه....فکرت عالی بود....و باز صدای دختر می امد که انگاراز روی متنی مشغول خواندن بود.متن خیلی برایش نا اشنا نبود...اب دهانش را فرو داد... صد ا را قطع کرد... بغض تلخی راه گلویش را سد کرده بود.بی هوا دستش خورد... پیام جدید باز شد...به نام فرستنده نگاه کرد... ترانه بود... پس سورن حق داشت عوض شود.بی حرف از جایش بلند شد... گوشی سورن را همانجا گذاشت... به ارامی راه خروجی را در پیش گرفت.سورن به سر جایش بازگشت... سمانه نبود... گوشی اش را برداشت... پیام ترانه را خوانده بود.اهی کشید.... او را دید که هر لحظه پیش چشمش کوچکتر میشد.به دنبالش رفت....-سمانه صبر من....سمانه نایستاد... ارام اشکهایش روی گونه اش سر میخورد از چانه به روی مقنعه اش میچکید.سورن: اشتباه میکنی... از بچه های سرویسه...سمانه پوزخندی زد و گفت: صدای همه ی بچه های سرویس و ضبط میکنی...سورن نگاهش را به او دوخت...سمانه نفس عمیقی کشید و گفت: بمون پیش ترانه...سورن لبهایش را با زبان تر کرد و گفت: باشه اگه تو اینطور میخوای... و جمله اش را کامل کرد: حرفی نیست.سمانه زهر خندی زد و گفت: فقط منتظر بهانه بودی نه؟ حالا میفهمم چرا اینقدر فرق کردی... سورن سرش را پایین انداخت... صدای سمانه را شنید:خداحافظ.... و رفت...سورن ایستاده بود... انگار دیگر واقعا برایش فرقی نداشت.سورن پیغام ترانه را باز کرد... اولین پیغام خالی بود... اما از طرف ترانه... دومی را که سمانه زحمت باز کردنش را کشیده بود...ترانه: سلام بابایی... خوبین؟ببخشید دستم خورد متنم پاک شد... بازم دستم خورد خالی فرستادم...ارم لبخند.میتونم یه سوال فیزیک ازتون بپرسم؟ الکتریسیته ساکن...سورن لبخندی زد...و شماره ی ترانه را گرفت.فرزین با اخم گفت: تو غلط کردی....شهاب: به من چه.... برادرشه...فرزین با حرص گفت: اون دو تا به خون هم تشنن... خوبه اون دفعه شاهد بودی...امین با ارامش گفت: یه دعوای خانواد گیه... بین خودشونه....فرزین ابروهایش را بالا برد و گفت: تا این حد؟؟؟ روی هم چاقو بکشن؟؟؟امین در حالی که کتش را میپوشید گفت: یه مشکل خانوادگی دارن لابد.... به من و تو چه مربوط..... خوبه اخلاقشو میدونی....فرزین سری تکان داد و امین گفت: من رفتم... خداحافظ....فرزین با نگاهی پر شماتت باز گفت: ادرس مغازه ی ارش و چرا به داریوش دادی....؟شهاب کلافه از این سوال تکراری گفت: وااای... فرزین... دیوونم کردی... با لحن تحکم امیزی گفت:ازم ادرس برادرشو خواست.... منم دادم...فرزین نفس عمیقی کشید... حوصله ی یک جنجال دیگر را نداشت... حوصله نداشت باز سورن را درمانده و نزار ببیند... نه باز نمیخواست... او را در ان حال پر از تشویش و سکوت و رنگ پریده ببیند....اهی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت.با صدای چرخش کلید سرش را بلند کرد... سورن وارد شد.سورن: سلام...شهاب و فرزین پاسخش را دادند.سورن نفس عمیقی کشید و گفت: چه بوی خوبی....فرزی حرفی نزد و یکراست به اشپزخانه رفت.شهاب هم به کمکش رفت تا بساط شام را اماده کند.سورن خریدهایش را روی میز اشپزخانه گذاشت... نگاهی به چهره ی درهم فرزین انداخت... تقریبا چند هفته ای بود که فرزین اینطور دلخور و ناراحت سر میکرد... تمام عید را نزد سورن مانده بود و بوشهر نرفته بود... سورن برای به دست اوردن دلش چند هدیه ی کوچک خریده بود.... به فرزین نگاه کرد... امیدوار بود پیراهن و شلواری که از مغازه ی رو به روی بوتیک ارش خریده است اندازه ی فرزین باشد... کم هیکلی نبود... حتما در ان پیراهن کرم رنگ و شلوار کتان قهوه ای سوخته عالی میشد... حنانه هم به خودش لعنت میفرستاد چنین شخصی را از دست داده است و با یک پیرپسر پولدار ازدواج کرده است.... هر چند شاید پول ارزشش بیشتر از فرزین باشد.... امروز که حنانه را دید از ماشین شاسی بلندش پیاده شد... و از مرد کچل و گندمی و قد کوتاهی صمیمانه خداحافظی کرد.... شصتش خبردار شد که ان مرد شوهر حنانه است... و حنانه چه چیزرا به چه چیز فروخته است.... عشق را به پول.... مسخره بود.نفس عمیقی کشید... عطر کتلت بد جوری در سرش میپچید... یاد اولین کتلتی که فرزین درست کرده بود و با چنگال کف تابه تفلن را هم در اورده بود.... کتلت مزه ی پلاستیک میداد...فرزین صدایش کرد... از تداعی کردن خاطرات دست کشید...روی میزاشپزخانه همه چیز اماده بود.سورن لقمه ی اول را دهانش گذاشت...فرزین: لباسهاتو عوض نمیکنی؟سورن با دهان پر: ولش کن... گشنمه....فرزین: دستهاتو شستی؟سورن اخم کرد و لجوجانه گفت: ای بابا.... من مریض میشم.....فرزین : کی جمعت میکنه....سورن چشمکی زد و گفت: داش فرزین گلاب خودم...فرزین: که گلابی ام دیگه.... و بشقاب سورن را از مقابلش برداشت...سورن خندید و گفت: اذیت نکن جون فرزین.... من از صبح هیچی نخوردم...فرزین : بخور تا نمردی....
سورن لبخندی زد و گفت: وای فرزین باز نمکش کمه....که...فرزین نمک را مقابلش گذاشت و گفت: خودت اضافه کن...ایرادم نگیر... هر چی گذاشتم جلوت بخور... حرفم نزن... اما سورن با همان دهان پر هم ایراد میگرفت هم تعریف میکرد....فرزین اهمیتی نمیداد... رسما اموخته بود به همه چیز بی تفاوت باشد.شهاب: صبر کنید منم بیام... و همانطور که دستهایش را با شلوارش خشک میکرد.... خواست بشیند که هنوز ننشسته با صدای تلفن و چهره های پر خواهش سورن و فرزین مواجه شد....سری تکان داد و اهی گفت و به سمت ان رفت.شهاب: بله... بله... اومده... گوشی....سورن گوشی را از دست شهاب گرفت.صدای قطع و وصلی به گوشش رسید.اقای امجد بود.سورن با خوشحالی به اتاقش رفت.سورن: سلام اقای امجد...امجد هم با شوقی متقابل پاسخ گو شد.... کمی بعد از احوالپرسی اقای امجد گفت: چه خبرا؟سورن: خبری نیست...اقای امجد: دانشگاه چه خبر؟سورن لبخندی زد و گفت: میگذره....اقای امجد: خوب.... این ترم چیکار کردی؟؟؟ باز هم ممتاز؟سورن اهسته گفت: با اجازه ی شما....اقای امجد سرحال تر گفت: بهت افتخار میکنم...سورن با لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: نتیجه ی زحمات شماست...پس از لختی سکوت ، سورن گفت: چطور یادی از من کردین؟اقای امجد گفت: همیشه به یادت هستم...سورن از گفت: منم همینطور... دلم براتون.... تنگ شده...اقای امجد حرفی نزد.احوال پرسی هایشان تمام شده بود... اگر اقای امجد فقط به این منظور تماس گرفته بود... پس دیگر حرفی باقی نمی ماند... باید خداحافظی میکردند.اقای امجد گفت: خوب... دیگه چه میکنی؟سورن یافت اقای امجد حرفی فراتر از یک احوالپرسی ساده دارد...سورن: هستم... زیر سایه شما...اقای امجد باز هم سکوت کرد.سورن بالاخره به کمکش شتافت و گفت: اتفاقی افتاده...اقای امجد: برای من نه...سورن با نگرانی گفت: شما گفتید فرح جون حالش خوبه...اقای امجد که متوجه لحن نگران او شده بود گفت: اُه.. سورن... حالش خوبه...سورن نفس عمیقی کشید و با تردید پرسید: اتفاقی افتاده؟اقای امجد با لحنی بازجویانه گفت: تو نمیخوای بگی...سورن متعجب گفت: چیو؟اقای امجد: داریوش برگشته سورن...؟سورن ساکت شد.اقای امجد ادامه داد: انتظار داشتم از خودت بشنوم...سورن باز هم چیزی نگفت.اقای امجد نفس عمیقی کشید و گفت: خوب...سورن پوزخندی زد و گفت: شما باید بهتر بدونید چرا برگشته...اقای امجد: و اینم میدونم که...سورن با تمسخر گفت: میدونید که برگشته تا باز عذابم بده...اقای امجد: اینطور نیست...سورن : واقعا؟!اقای امجد: خونه رو بهش بده...سورن با نهایت عصبانیت گفت: چی؟؟؟ چیکارکنم؟اقای امجد: تو که نمیخوای باهاش در بیفتی؟ میخوای؟سورن: من ترسی ندارم....اقای امجد: سورن جان... این خونه... سهم الارث داریوشه...سورن: فقط چهار سال طول کشید تا من قسطهاشو بدم... مگه نه؟اقای امجد با ارامش گفت: فکر تو رو هم کردم... یه خونه تو بهترین نقطه ی ولیعصر... و سورن با فریاد مانع از ادامه ی حرف اقای امجد شد و گفت: مگه من گدام که از لطف بی شائبه ی شما صدقه بهم خونه بدید...اقای امجد با ارامش گفت: داریوش به پول این خونه احتیاج داره... سورن خواهش میکنم درک کن...سورن با عصبانیت گفت: میشه بپرسم چرا کسی منو درک نمیکنه؟امجد حرفی نزد.سورن: میتونید پول فروش خونه ی ولیعصر و به حساب داریوش بریزید....مسلما بیشتر از اینها دستشو میگیره... تازه با تمسخر افزود: ماکسیمای سرمه ای رنگش صدتای من و این خونه قیمت داره....امجد با لحن متاسفی گفت: اون ماشین لیزینگه.... قیمت خونه ی ولیعصر کمتر از اینجاست ..منم دستم خالیه...وگرنه... اهی کشید ادامه داد:... خونه ی کلنگی و بساز بفروشی... خوب فروش میکنه... سورن خودت بهتر از من داریوش و میشناسی... زیر حرفش نمیزنه... باهاش لجبازی نکن... سورن اگه بزنه به سرش از هیچ کاری دریغ نمیکنه...سورن نفس عمیقی کشید و گفت: من از حقم نمیگذرم.....امجد پوفی کشید و گفت: حق؟! ... خونه ی پدر بزرگ داریوش حق توه؟سورن نفس عمیقی کشید و گفت: وقتی این خونه به نام من شد... شما زحمت ازادی سندشو که گروی بانک بود و کشیدید... قبول... اما من زیر دین شما نیستم... تا چند وقت دیگه قسطهای خونه تموم میشه.... منم کامل از زیر دین شما بیرون میام....امجد با لحن سرزنش باری گفت:خودتم میدونی من به حسابی که تو هر ماه سرخود بهش پول واریز میکنی دست نزدم... بهت پسشون میدم... من بهت گفتم نیازی به این کارا نیست... تو خودت...سورن میان حرفش امد و گفت:برای اینکه نخواستم زیر دین شما باشم... نه شما....نه هیچ کس دیگه...امجد با سرخوردگی گفت: داریوش میگفت بهت چک داده... و مبلغ قابل توجهی بوده... اصلا این خونه رو من ازت میخرم...سورن پوزخندی زد وگفت: بیاد چکشو پس بگیره... من محتاج پول اون و شما نیستم... در ضمن قصد فروش هم ندارم...امجد با اشفتگی گفت: یکدندگی تو به کی رفته...سورن با پوزخند تلخی گفت: به احتمال زیاد به پدر نداشتم...امجد با نارحتی گفت: داریوش به پول نیاز داره... بدهکاره...سورن خندید و گفت:چه جالب به پدرش رفته... و بلند تر خندید.امجد : سورن.... من ازت خواهش میکنم... نمیخوام اتفاقی برات بیفته...سورن با تلخی گفت: وانمود نکنید براتون مهمم.....امجد با لحنی حیرت زده گفت: مسلما مهمی... ســـــورن ... و حرفش را خورد.سورن: اره... شاید... اما نه مهمتر از خواهر زادتون... اینطور نیست؟امجد سکوت کرد.پس از مکث کوتاهی امجد نفس عمیقی کشید و گفت: تو برام مهمی... فکر میکردم اینقدر بزرگ شده باشی که این موضوع و فهمیده باشی....سورن با تمسخر گفت: بله... خیلی بزرگ شدم... اونقدر بزرگ شدم که بفهمم روابط فامیلی اونقدر محکم هست که حضور یه غریبه میون این جمع هیچ وقت نمیتونه جای پای محکمی داشته باشه....امجد با دلخوری گفت: سورن... تو مثل پسر منی....سورن:اما موضوع اصلی اینه که من پسرتون نیستم ...امجد: فکرنکنم برات کم گذاشته باشم...سورن:ابدا چنین فکری نکردم...امجد: داریوش حق داره...سورن: اره... این وسط فقط من حق ندارم....امجد با جدیت گفت: این خونه متعلق به داریوشه... و به پولش نیاز داره... سورن درک کن... این خونه داریوش و به یاد خاطرات بچگیش میندازه...سورن دستش را را به لای موهایش برد و کمی انها را عقب کشید و گفت: فکر نمیکنید برای شنیدن وپذیرش این توجیهات مضحک کمی از سن و سال من گذشته باشه؟ با لحن تحقیر امیزی افزود: فکر کنم داریوش قراره این خونه رو بابت بدهی هاش بفروشه... پس خاطراتی هم باقی نمیمونه...امجد اهی کشید و گفت: سورن.... در حال حاضر من فقط به فکر توام... من نگرانتم...سورن پوزخندی زد و گفت: قبول کنید که بیشتر نگران خاطرات بچگی خواهر زادتون هستید تا پسر هووی خواهرتون...اقای امجد: سورن....سورن حرفی نزد....پس از مکث کوتاهی گفت: مشکل بین من و داریوشه... شما خودتونو دخالت ندید... خداحافظ.وبدون انکه منتظر اخرین حرف اقای امجد باشد... تماس را قطع کرد.تلفن را روی تخت گذاشت.... سرش را میان دستهایش گرفت...حضور کسی را در اتاق حس کرد...سرش را بالا گرفت... فرزین با نگرانی نگاهش میکرد.به ارامی گفت: غذات یخ کرد...سورن لبخندی سپاس گزارانه به رویش پاشید و گفت: سیر شدم... مرسی...فرزین اهی کشید و به دیوار تکیه داد و گفت: تو که چیزی نخوردی...سورن اهی کشید و خودش را عقب کشید تا جایی که در عرض تخت نشست و کمرش را به دیوار تکیه داد.در همان حال گفت: اشتهام کور شد...فرزین با تردید پرسید: کی بود؟سورن نگاهش را به نقطه ی نامعلومی دوخت و گفت: هیچکس...فرزین با حرص به فرش زیر پایش خیره شد ...کمی حرفش را مزه مزه کرد... باید به سورن میگفت شهاب چه کار کرده است...بالاخره سرش را بالا اورد و گفت: شهاب...سورن با نگرانی پرسید: چی شده؟فرزین حرفی نزد.سورن: بازم قضیه ی ستاره است؟فرزین: نه... اونو که میگه تموم شده... انگار فقط دردش پنج میلیون بوده... گرفته و رفته...سورن: پس چی؟فرزین: شهاب... ادرس مغازه ی ارش و به داریوش داده...سورن فقط به فرزین نگاه کرد.... بدون هیچ عکس العملی...فرزین: خوبی؟سورن: مهم نیست...فرزین نفس راحتی کشید... و کمی بعد با من من گفت: تو و داریوش...برادر ناتنی هستید؟سورن نگاهش کرد.فرزین ادامه داد: یعنی انگار از دو مادر جدا... مگه نه؟سورن لبخندی زد وگفت: من و داریوش دو تا غریبه ایم... فقط همین....پس از سکوت کوتاهی گفت: با سمانه تموم کردم...فرزین مبهوت نگاهش کرد... لبخندی زد و گفت: مثل همیشه دیگه... دو روز دیگه میری دنبالش...سورن خندید و گفت: این بار جدیه...فرزین با لحن شوخی گفت: میبینیم....سورن: میبینیم.... و کمی بعد گفت: دوباره گرسنه ام شد... پاشو بریم شام... و با لبخند از کنارش گذشت.