راننده سرویس(۲۷)سحر گوشش را به در بسته ی اتاقش چسباند.خانم کریمی یا هین میکرد یا ای داد بر من میگفت.سحر ارام در را گشود و مادرش را دید که با چهره ای نگران روی مبل نشسته است و با تلفن صحبت میکند.فقط صحبتهای مادرش را میشنید.-تو رو خدا...-اخ الهی بمیرم...-حالا فرستادنش تهران؟!-اره... اره.... حتما...-میخوای اصلا همین امروز بریم...-وای بمیرم واسه بچه ام...یعنی برای سهیل اتفاقی افتاده بود؟!سحر حین جویدن ناخن هایش سعی داشت پی به حرفهای مادرش ببرد. او داشت راجع به چه کسی صحبت میکرد؟!مسلما سهیل نبود....اگربود خانم کریمی اینقدر ارام نبود.خانم کریمی: با هزار امید و ارزو بچه بزرگ کنی.... والله اینا تاصد سالشونم بشه هنوزم بچه ان... به خدا سهیل پشت فرمون میشینه تا برگرده دلم هزار راه میره... اره... به این دوره و زمونه هیچ اعتباری نیست... هدیه جون پس هر وقتی خواستید برین ملاقات یه ندا به من بدید منم بیام... چی ؟ شما رفتید؟ اخ کاش میگفتی منم میومدم... شاید غروبی با سهیل برم یه سر... نه عزیزم.... دشمنت شرمنده... باشه.... قربونت برم... غذای منم رو گازه... روی ماه دخترتو ببوس... سلامت باشی دست بوسن... به اقا سلام برسون ... خداحافظ.سحر با نگرانی پرسید: چی شده؟خانم کریمی در حین اینکه موهایش را بالای سرش جمع میکرد، گفت: پسر خانم رحیمی تصادف کرده...پسر خانم رحیمی....پسر خانم رحیمی... حمید رضا... پسر خانم رحیمی.... یعنی حمید رضا تصادف کرده بود؟... او که پادگان بود.سحر یک لحظه خشکش زد. انگار داشتند او را به صلابه میکشیدند... خالی شده بود... ته دلش هری ریخته بود...اما چرا؟! چهره ی حمید رضا مقابل چشمش جان گرفت.در حالی که سعی داشت ضربان قلبش را با کشیدن نفس عمیق کنترل کند با من من گفت: خوب... یعنی الان... چی شده؟خانم کریمی: میگن تصادف کرده... با جیپ ارتشی ... دیروز صبحی منتقلش کردن تهران... الهی بمیرم براش ... باید با سهیل بریم ملاقاتش...سحر کم مانده بود بزند زیر گریه... با این حال به زور مقاومت کرد و در حالی که چشمهایش پر از اشک بود و دیدش را تار کرده بود با صدای گرفته ای گفت: حالا حالش خوبه؟خانم کریمی خوشبختانه متوجه حال سحر نبود به اشپزخانه رفت و از همان جا گفت: اره... الحمدالله... فقط دست و پاش شکسته... اما هدیه خانم میگفت دو سه روزی هم تو کما بوده... اما دیروز که از اهواز منتقلش کردن بیمارستان تهران میگن...بهوش اومده....ودر ادامه ی حرفش گفت: عصری من و سهیل میریم ملاقاتش.... تو هم میای؟سحر میخواست بیاید... اما دلیلی نداشت... خانم کریمی یک دلیل برایش فراهم کرد: تو هم بیا... زشته نیای... خواهر حمیدرضا فقط دو سه سال از تو کوچیکتره...سحر اهسته گفت: میام...و به اتاقش بازگشت. بغض بدی در گلویش پیچ و تاب میخورد. حمید رضا... پسرک همسایه... ان نگاه های همیگشی که برای سحر عادت شده بود و خیلی وقت بود از ان بی بهره بود... یک قطره اشک پایین چکید... زانوهایش را در اغوش کشید...چه حس گنگی داشت؟!نگرانی... اضطراب... و شاید کمی دلتنگی چاشنی اش بود.زودتر از ان که فکرش را بکند عصر شد و سهیل مرتب و حاضر و اماده در حالی که با روبان دسته گلی که خریده بود ور میرفت گفت: انگار داریم میریم خواستگاری... و خندید.سحر حوصله ی خودش را نداشت.میخواست از سلامتی او اطمینان حاصل کند.خانم کریمی با لبخند گفت: ای شالا... و جعبه ی شیرینی را از یخچال بیرون اورد و رو به سحر گفت: اون کمپوتها رو بردار سحر...سحر اطاعت کرد... و سهیل گفت: همین کمپوت بس بود ها... دیگه دسته گل و شیرینی زیادن؟ نیستن؟خانم کریمی با اخم گفت: این چه حرفیه... سهیل؟! رسم همسایگی به چه دردی میخوره پس؟! دیگه از این حرفها نزن... خدایی نکرده... زبونم لال طوریت بشه... دوست داری کسی دست خالی بیاد ملاقاتت؟سهیل: من کی گفتم دست خالی؟ میگم گل و کمپوت بس بود... شیرینی زیاده... همین... میگم مامان بذاریم باشه خودمون بخوریم...خانم کریمی گفت: شیکمو... برای خودمون گرفتم... حالا بحث نکن با من... طفل معصوم میگن تو کما بوده... تازه بهوش اومده... شیرینی واسه این خبر خوشه...سحر با خودش گفت: بریم دیگه... و اهی از روی استیصال کشید.خانم کریمی انگار حرف دلش را خوانده باشد گفت: خوب بریم دیگه...و هر سه با هم از خانه خارج شدند.در ماشین تنها کسی که اظهار نظر نمیکرد سحر بود. خانم کریمی راجع به خواهر حمید رضا حرف میزد و از خوبی و خانمی او میگفت.سهیل با غیظ گفت: مامان اون از سحر سه سال کوچیکتره!خانم کریمی حق به جانب گفت: باشه... چه اشکال داره؟ الانم مد شده همه پسرا دنبال دخترای کم سن و سالن... بعدشم تو دیگه الان وقت زن گرفتنته...سهیل به سحر نگاه کرد. نگاهش پر از التماس بود که سحر کمکش کند... البته سحر هیچ عکس العملی نشان نداد... چه کمکی از او ساخته بود.... ترانه که اصلا سهیل را جز ادم حساب نمیکرد تا وقتی که سورن برایش عطرکلوین کلین میخرید.شمیم تمام جزییات را در پیام کوتاه برای سحر و پریناز ارسال کرده بود... سحر نمیدانست چه کار کند... ترجیحا خود را به بیخیالی زده بود.خانم کریمی همچنان تعریف میکرد ؛ سهیل هم با خودش غرو لند میکرد.سحر هم کمکی نمیکرد همین اعصابش را بیشتر خرد میکرد.خانم کریمی گفت: دختره خانم و خوشگلیه... هنرمنده سهیل.... نقاشه... تازگی ها هم میره کلاس سفره ارایی...سحر لبهایش را جمع کرد اصلا از این قرتی بازی ها خوشش نمی امد... کلاس سفره ارایی !... متنفر بود از اینکه روی کدو و هندوانه طراحی کنند... انها که بالاخره خورده میشدند و وارد معده میشدند دیگر چه فرقی داشت ان هندوانه را که رویش عکس گل افتاب گردان بود را بخوری یا ان که رویش طرح بته جقه داشت را.... هندوانه هندوانه بود دیگر... طعمش چه فرقی میکرد...؟سهیل به ترانه فکر میکرد.هر چند خانم کریمی تک و توک از ترانه و علاقه ی سهیل به او چیزهایی از زبان سحر شنیده بود اما قضیه را جدی فرض نمیکرد.او دختر خانم رحیمی را بیشتر میپسندید... ترانه را دختری جلف و زبان باز میدانست... به عنوان دوست سحر با او مشکلی نداشت که هیچ تازه خیلی هم به او علاقه مند بود... اما به عنوان عروس... تمایلش به دختر خانم رحیمی بود... حد اقل از لحاظ فرهنگ خانوادگی و سطح طبقاتی با انها نقطه اشتراک بیشتری داشتند تا دختر دردانه و یکی یکدانه ی یک صاحب شرکت واردات و صادراتی...تازه فاطمه خیلی زیبا و خواستنی بود.... اما ترانه...!تا بیمارستان خانم کریمی تاریخ عقد و عروسی را هم مشخص کرد هرچد سهیل با یک کلام نه گفتن همه ی نقشه ها را نقش بر اب کرد.خانم کریمی باید دنبال فرصت بهتری میگشت.با هم وارد بیمارستان شدند... ان وقت غروب وقت ملاقات نبود...اما خانم کریمی با نشان دادن کارت پرستاری اش و گفتن اینکه همکار است و پرستار است.... خلاصه با پارتی بازی رضایت نگهبان را جذب کرد و پس از پرسشی از اطلاعات و جویا شدن اینکه حمید رضا رحیمی در کدام بخش بستری است به سمت اسانسوررفتند.سحر خجالت میکشید وارد شود اما بادیدن فاطمه خواهر حمید رضا به سمتش رفت.خانم و اقای رحیمی و پسر بزرگشان هم در اتاق بودند.حمید رضا خواب بود.سحرهنوز نتوانسته بود او را نگاه کند.کنار فاطمه نشست و خانم کریمی و خانم رحیمی مشغول صحبت شدند.سهیل هم بالای تخت او ایستاده بودو با پدر و برادرحمید رضا صحبت میکرد.خانم رحیمی با بغض گفت: جیپ پادگان ترمز بریده... این بلا سرش اومده... خدا مصببش و لعنت کنه... ما بچه هامونو میفرستیم که اینطوری تحویلشون بگیریم؟ و بنای گریستن گذاشت. سحر و فاطمه بلند شدند... تا به همراه خانم کریمی او را ارام کنند.حمید رضا به ارامی چشمهایش را باز کرد.سحر اولی نفری بود که در مسیر دیدش بود.... با احساس اینکه خواب میبیند او را صدا زد...هرچند صدایش سخت بلند شد و به گوش هیچکس جز فاطمه و سحر که تمام حواسشان به او بود ، نرسید.سحر سرخ شد از شرم...فاطمه لبخندی زد و خم شد و گونه ی برادرش را بوسید و اهسته در گوش او گفت: داداشی بیداری... ببین کی اینجاست...حمید رضا چشمهایش باز تر شد... یعنی خواب نمیدید؟ چه واقعیت لذت بخشی...سحر اهسته سلام کرد.با سلام گفتن او نگاه ها به سمت حمیدرضا چرخید.حمیدرضا حالش عالی بود.... اگر جفت دست هایش به همراه پای چپش نشکسته بود میپرید واو را در اغوش میگرفت... خدا را شکر که نمیتوانست.سحر متوجه احساسات جدیدی در خود میشد... هر چند قبلا شک داشت... حالا باید با خودش صادقانه حرف میزد... باید نتیجه ای از این حس های گاه و بیگاه میگرفت.... هرچند برای اعتراف زود بود...اما نگرانی برای یک غریبه ناشی از چه حسی میتوانست باشد؟! خوشحالی از خبر سلامتی یک غریبه... یک پسر غریبه... یک غریبه ی مجرد... یک غریبه ی جوان... یک غریبه ی همسایه... یک پسر غریبه ی مجرد و جوان که اتفاقا همسایه بود...سحر سنگینی نگاهی را حس کرد. عادت داشت... عادتی که عادی بود...عادی شد.لذت شد... هرچند چند ماهی بود که این عادت عادی لذت بخش نصیبش نشده بود... دلتنگ این عادت عادی لذت بخش بود.حالا باید سیراب میشد...حمیدرضا با لبخند نگاهش میکرد.سحر سرش راپایین انداخت... از این توجه سرخی شرم به گونه هایش مهمان شد.فصل هجدهم:ترانه بسته ی کادویی اش را در کوله گذاشت.به چه بهانه ای میخواست ان را به سورن اهدا کند نمیدانست.بالاخره دلیلی می یافت.یک دستبند چرم مشکی هم که اشانتیون از مغازه دار دریافت کرده بود به دست کرد.دستبندش پسرانه بود... هرچند مهم نبود... اسپورت و قشنگ بود... از ان مدل هایی که دور دست باید گره میزد... قشنگ بود. ترانه خوشش می امد.باعجله پله هارا پایین دوید.سمند سورن جلوی درمنتظر بود.با لبخند سوار شد.سورن پاسخ سلامش را صمیمانه داد.ترانه سرخ شد سرش را پایین انداخت.عقبی ها ریز میخندیدند.بوی عطر کلوین کیلین در فضا میپیچید.سورن لبخندی زد و حین روشن کردن ضبط با شعفی پنهانی زیر لب اشعار گرم و دلپذیر داریوش را زمزمه میکرد... ترانه های مورد علاقه ی ترانه و سورن بودند.عقبی ها منتظر بودند پیاده شوند یک دل سیر بخندند... خجالت به ترانه یکی اصلا نمی امد.هیچ حرفی رد و بدل نمیشد... جز صدای داریوش و همهمه ی داخل خیابان میان دخترها گفت و شنودی صورت نمیگرفت.
عقبی ها منتظر یک رخداد عاشقانه بودند... وقوع یک واقعه ی رمانتیک... مثلا سورن برای ترانه زمزمه های عاشقانه بگوید... دست هم را بگیرن... با هم حرف بزنند... بخندند... اما دریغا !و ترانه خدا خدا میکرد زودتر به مدرسه برسند... از خجالت مثل افتاب پرست در حال رنگ عوض کردن بود.بالاخره رسیدند.خداحافظی گفتند و پیاده شدند.پریناز با خنده گفت: وای خدا چه ناز شده بودین امروز...شمیم هم گفت: چرا اصلا محلت نمیذاره؟ نکنه جلوی ما ادای ادم حسابی ها رو در نمیاره...پریناز دست ترانه را گرفت و گفت:تا به حال همو بوسیدین؟ترانه دستش را از دست پریناز بیرون کشید و گفت: بچه ها.... چرا زر میزنید؟شمیم هولش داد و گفت: برووووو... خودتی....با لحنی کتابی افزود: ما گوشهایمان دراز است ایا؟؟؟سحر دست به سینه ایستاده بود به انها گفت: نکنه توقع دارید جلوی ما سه تا مزاحم لاو بترکونن؟ترانه با غیظ گفت: هیچم این خبرا نیست... و با خود فکر کرد واقعا هم خبری نیست.پریناز گفت: الان اولاشه... کم کم خجالتتون اب میره....و اهسته گفت: من امروز دوربین اوردم عکس بگیریم....شمیم چشمهایش برقی زد و گفت: بابا شجاعت... دلفین و چی میکنی؟پریناز یک تای ابرویش را بالا داد و فاتحانه اعلام کرد: نیستش... رفته کربلا...ترانه از ته دل گفت: الهی ابوالفضل بزنه به کمرش....شمیم و پریناز همزمان گفتند: ای شا لا.... و سحر لبش را به دندان گرفت و گفت: نفرین نکنید بچه ها... سر خودتون میاد ها...و دو دل بود از حمید رضا بگوید یا نه؟! البته فقط حمید رضا... منهای احساس گنگش ... این راز بود.فقط حمیدرضا... بگوید یا نه؟ هرچند فکر کردن نمیخواست... بالاخره میگفت... دخترها راکن نیستند حرف در دهانشان خیس بخورد.بعد از اینکه روی اسفالت حیاط مستقر شدند. سحر تعریف کرد.ترانه: همون پسره است که میخواست بهت نامه بده؟سحر با خجالت گفت: اوهوم...شمیم : یعنی رفتی ملاقاتش... بدبخت الان فکر میکنه تو هم آره ... از اون خوشت میاد... یه جو عقل تو کله ات نیست...و سحر با خودش گفت: مسلما نه نیست... اما پیش دوستانش حرفی نزد.پریناز کوله اش را بغل کرد و گفت: اخی... طفلکی... یعنی معاف میشه؟سحر: احتمالا... خانواده اش قراره برن از پادگان شکایت کنن... برادرش گفت: اگه شکایت کنیم ارتش میره زیر سوال اونا هم برای بستن دهن ما کارت خدمت حمید رضا رو میدن...و ترانه با خودش اندیشید حمیدرضا... چقدر سحر نامش را راحت ادا کرد.نگاهی به چشمان او انداخت... حس عجیبی بود... شاید همدردی... سحر و حمید رضا... رنگ کارت عروسی انها چه رنگی باشد خوب است؟؟؟!یلدا و طناز و هدی با عجله به سمتشان امدند و با شوق مانند گروه سرود هر سه گفتند: بچه ها دلفین نیومده...پریناز:خسته نباشی... خودمون میدونستیم..هدی کنارشان نشست و گفت: پایه ی ابادی هستید؟ترانه بینی اش را خاراند و گفت: ما که اره...طناز: زنگ تفریح جلوی ابخوری... اُکی؟دخترها با چشمانی که برق میزد پذیرفتند.روزهای پایانی مدرسه شور و حس دیگری داشت... دبیران اکثرا درسشان را به پایان رسانده بودند و بیشتر وقت کلاس یا به حل فعالیت های باقی مانده ی کتب درسی طی میشد یا وقت ازاد.... دومی گزینه ی بهتری بود.پایه ی ریاضی به کل جلوی ابخوری ایستاده بودند.... تجمع انها باعث شده بود تا بقیه با کنجکاوی به انها نگاه کنند....هدی از جیب مانتویش چند کیسه فریزر بیرون اورد و ترانه زرد الو هاو گوجه سبزهایش را بین دوستانش تقسیم کرد تا بتواند بهره ی کافی از کیسه ی فریزرش ببرد....پریناز اب بطری اب معدنی اش را با سرعت می نوشید ... اب معدنی حیف بود...و شمیم با دو بسته ی خالی چیپس و پفک اطراف را می پایید...سحر نالید: پس من چی؟شمیم بسته ی خالی کرانچی که روی زمین افتاده بود را نشانش داد و گفت: خدا رسوند...سحر ان را برداشت و خندید.شمارش معکوس همگانی اغاز شد...پنج... چهار... سه... دو... یک... و دخترها کیسه ها و بطری ها و بسته های خالی چیپس و پفیلا و کرانچی و پفک را پر از اب کردند... با خیس شدن اولین نفر... قیامت اب بازی اغاز شد.با سر و صدا و جیغ فریاد و فغان و شور و حال نوجوانانه به دنبال هم میدویدند تا یکدیگر را خیس کنند...اصلا مهم نبود ان نایلونی که پر از اب است قبلا داخلش چه چیزی بوده... مهم این بود که یار... حریف... رقیب... هم کلاسی... دوستشان را خیس کنند... مهم این بود که از پشت سر یا جلو مانتوهایشان... مقنعه ، شلوارشان موهایشان خیس شود... و افتخار کنند به اینکه انها خیس اب هستند... و در یک بازی کودکانه خیس شدند...مهم این بود که ناظمی نبود تا فریاد کند... اسم بنویسد.... مهم خیس شدن محض بود و خنده های بی دغدغه...مهم این بود که شادی میکردند... همین!صدای زنگ بلند شد.و کمی بعد با صدای سوت فیوز موشهای اب کشیده از جلوی ابخوری پراکنده شدند... فیوز جیغ زنان سر چند نفر فریاد میکشید... از جمله ترانه و شمیم ... سحر و پریناز فرصت فرار یافته بودند.فیوز میخواست انها را به دفتر خانم کشور ببرد... و با صدای بلندی فریاد زد: هر کسی مانتوش خیس باشه بهش کارت امتحان نهایی نمیدم.... فهمیدید؟از ان تهدید های مذخرف بود... اما مگر میشد به خاطر خیس شدن انها را از امتحان نهایی معاف کنند... محال است.فیوز به پنج دختری که در دام انداخته بود نگاهی کرد و گفت: با من بیاین دفترخانم کشور...و خودش جلو راه افتاد... پنج نفر به سمت افتاب رفتند و فیوز با گمان اینکه انها به دنبالش می ایند به سمت ساختمان حرکت کرد... چه خیال باطلی؟!سحر و پریناز هم به جمع ترانه و شمیم پیوستند و در افتاب روی زمین نشستند.سحر با خنده گفت: وای چه کیفی داد...ترانه: کثافت رید تو حالمون.... وای بچه ها تاپم خیس شده... و خندید...پریناز: چه سرده...شمیم با خنده گفت: پری رو موهات خرده پفکه...پریناز دستی به موهایش کشید و غر زد: تقصیر توه دیگه... اه.... و نالید: باز موهام فر شد... لعنتی ... صبح چهار ساعت اتو کشیدم....سحر پاچه های شلوارش را که به ساق پایش چسبیده بود را با نوک دو انگشتش کشید و گفت: اینقدر چندشم میشه لباس خیس به تنم میچسبه...ترانه : ول کن بابا مگه... و عطسه ی بلند بالایی جمله اش را ناقص گذاشت....شمیم: دم امتحانا سرما نخوریم...ترانه: وای من سردم شد....پرناز: پاشین بریم تو کلاس...دخترهابلند شدند... اما قبل از ان باز به سمت ابخوری رفتند به بهانه ی رفع تشنگی چند مشتی اب به صورت هم پاشیدند.... باز هم خیس شدند... صدای دوباره ی زنگ باعث شد به سمت کلاس بروند... پریناز در دهانش پر از اب بود... سحر عقب عقب رفت و گفت: نه پری... خواهش میکنم...و جیغی کشید و پریناز اب دهانش را روی مانتوی او خالی کرد و با صدا خندیدند...ترانه مشتی اب به صورت شمیم پاشید و بار سوم صدای زنگ امد... دل نمیکندند از ابخوری...بالاخره صدای فریاد فیوز بلند شد....با عجله از جلوی ابخوری پراکنده شدند و به سمت پله ها رفتند تا به کلاس بروند.صورتشاباز هم ان نگاه های سنگین... بی اهمیت راه میرفت. سمانه بی توجه از کنارش گذشت... خواست به سراغش برود و با او حرف بزند... اما همین الانش هم کلی دیر کرده بود.همان یک بار که نرفته بود بس بود... این بار هم که نمیرفت... نور علی نور میشد.با عجله خودش را به دفتر استاد اقبالی رساند... تقه ای به در زد و وارد شد.چه خبر بود... مهندس منتظر الزمانی هم انجا بود...یکی از عضوهای اصلی هیئت علمی دانشگاه...و از ان کله گنده های متصل... جز اقبالی و استاد هرمز و منتظر الزمانی دو تن دیگر هم بودند.نگاهش به اقای منتظر الزمانی افتاد.... از ان فامیلی عوض کن های پاچه خوار... تقریبا صد در صد از او متنفر بود... با ان یقه ی کیپ که سورن حس کرد مردک در حال خفگی است... و یک لکه ی سیاه روی پیشانی که احتمالا جای قاشق داغ بود اما به جای هر لحظه ی پیشانی بر مهر سر سجده ی نافله معروف بود.اقای منتظر الزمانی در حینی که تسبیح مهره درشت سبز سیدی به دست داشت به سورن اشاره کرد: بفرمایید بنشیند...سورن اطاعت کرد و کنار هرمز و اقبالی نشست... گفت و شنودهایشان بیشتر از یک ساعت به طول انجامید... سورن حرفی نمیزد.ترجیحا گوش هم نمیداد... یک نخی پایین پیراهنش اویزان بود... سعی داشت ان را بکند... کنده نمیشد....استاد هرمز گفت: اقای سزاوار یکی از بهترین دانشجویان این دانشگاه هستند...و اقبالی از صمیم قلب افزود: و افتخار افرین...سورن از خجالت در حال مرگ بود... فقط سرش را پایین انداخت.اقای منتظر الزمانی گفت: بله... منکر این موضوع نیستیم... به هر حال ایشون از افتخارات این مرز و بوم هستند... قراره به عنوان تقدیر ان شا الله جشنی هم ترتیب بدیم... شما که مخالفتی ندارید اقای سزاوار؟سورن سرش را بالا گرفت و اهسته گفت: نه.... اما.. ترجیح میدم این اتفاق نیفته...اقای منتظر الزمانی ارنج هایش را روی میزش گذاشت و در حالی که تسبیحش را بالاتر گرفت چند سرفه ی خشک کرد و گفت: این تنها کاری هست که از ما برمیاد... چرا نه؟و باز صدای سرفه در اتاق پیچید... احتمالا ناشی از شیمیایی شدن در جنگی نرفته بود!کسی برایش لیوانی اب ریخت.. دستش را به نشانه ی نمیخورم بالا گرفت و اهسته گفت: روزه ام...سورن پوزخندش را به زور خفه کرد.اقای منتظر الزمانی تمام سعیش راکرد... سورن هم بی انکه پاسخی بدهد با خداحافظی کوتاهی جلسه را ترک کرد.اقابالی و هرمز هم با خوشحالی اتاق را ترک کردند.سکوت سورن از هر تو دهنی بد تربود.اقبالی وارد کلاس شد... لبخند گرمی به روی او پاشید و مشغول تدریس شد.پایان کلاس بود... اقبالی منتظر سورن بود...سورن با لبخند به او نگریست و استاد اقبالی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: خوشحالم تصمیم درستی گرفتی... خوبه خودتو حروم نکردی... این بهترین کاری بود که میتونستی انجام بدی...سورن اهی کشید... خودش که بعید میدانست تصمیمش درست است یا نه....درمحوطه به دنبال سمانه میگشت... او از پله های کتابخانه پایین می امد... سورن خودش را به او رساند.سمانه بی اهمیت به او راه افتاد و سورن با چند گام بلند مقابلش ایستاد ... سمانه بالاخره ایستاد و به زمین خیره شده بود... او دیگر سورن سزاوار را نمیشناخت.سورن اهسته گفت: حلالم کن...سمانه فقط نفس عمیقی کشید...سورن ارام گفت: مراقب خودت باش... و پس از مکثی ارام افزود: فرزین پسرخوبیه... سمانه سرش را بالا گرفت... به چشمهای ابی او خیره شد ... همیشه میماند چه صفتی برای ان نگاه ابی بیابد... اما امروز... شاید پاکی صفت برازنده ای بود.... نمی دانست چرا چشمهای سورن دروغ نمیگفت... هرچند باور نمیکرد....اما این نگاه پاک...سورن لبخندی زد و گفت:هواشو داشته باش... سپردمش دست تو...با همان لبخند عقب رفت...واهسته گفت: خداحافظ... و دو انگشت اشاره و وسط را به حالا دو گرفت و به پیشانی خود زد و به نوعی باز خداحافظی کرد.سمانه رفتن او را نظاره گر بود.او را میبخشید... قطعا میبخشید.با عجله سوار اتومبیلش شد و به خانه رفت. ن سرخ بود... شاید از سرمای هوا ... شاید از گرمای وجود...شهاب مشغول بستن وسایلش بود...با شرمندگی وارد اتاق شد و گفت: کمک نمیخوای؟شهاب لبخندی زد و گفت: این مدت زحمت دادیم...سورن تلخ خندی زد و گفت: این چه حرفیه... و ارام گفت: من شرمنده ام...اگه...شهاب: ببند بابا... زر نزن اعصاب ندارم...سورن با چشمهای گرد شده گفت: ادم نیستی دیگه...شهاب لبخندی زد و سورن پرسید: برمیگردی قزوین؟شهاب: اره... دیگه فقط پایان نامه ام مونده که حالا خیلی فرصت دارم...و انگار که یاد چیزی افتاده باشد... با عجله به سمت کیفش خزید و پاکتی را بیرون اورد و به سمتش گرفت و گفت: شرمنده دیر شد...سورن اصلا یادش نبود که به او پول قرض داده است... با اخم گفت: داشتیم؟شهاب: حساب حسابه... کاکا برادر...سورن با غیظ گفت: بستی... برش دار... لازم نکرده.... و با دهن کجی گفت: حساب حسابه...شهاب غرید: میدم فرزین بخورتت ها...سورن: ساکت.... و با صدای چرخش کلید سرش را به سمت در چرخاند... امین بود...سلام کردند و سورن گفت: چه خبر؟امین با ناراحتی نالید: خونه خیلی گرون شده...سورن: مگه میخوای بخری...امین لبخند کجی زد وگفت: خوب بالاخره...سورن خندید و گفت: ما هم دعوتیم؟امین: ای شالا... تو دعا کن مشکل خونه حل بشه...شهاب: من هنوزم نفهمیدم طرف کیه؟امین با خجالت گفت: غریبه نیست... دختر داییمه....شهاب سوت بلبلی زد و گفت: خیلی نسناسی... من میگم چرا اینقدر این یخ و یبسه... نگو یکی و تو چنته داره...امین لگدی زد و گفت: فکر کردی همه مثل توان... شب بخوابن فارغ شن... صبح پاشن عاشق شن...سورن میان بحث را گرفت و گفت: هیچ وقت حرفی نزدی؟امین: خوب اخه جدی نبود... فکر میکردم یه طرفه است...شهاب با خنده گفت: نگو از وسط به دو طرفه است....سورن خندید ... و امین با غیظ میخواست شهاب را بکشد...پس از کمی بحث سورن به اتاق رفت و با دو چک تضمین شده برگشت و گفت: اینم پول شما....امین نمیخواست قبول کند با تعارف و کلی بحث و خنده پذیرفتند.اتاق بد جوری خالی شده بود.شهاب وانت گرفته بود تا به قزوین برود و امین فعلا در خانه ی یکی از دوستانش می ماند تا خانه ای دست و پا کند... چند وقت دیگر بساط عقد و عروسی اش بود.امین پرسید: میخوای بفروشی؟سورن نگاهی به ساک او انداخت و گفت: نمیدونم... باید با داریوش حرف بزنم...امین با لحنی برادرانه گفت: هرچی باشه برادرین... نمیدونم اختلاف سرچیه... اما دو تا برادر اگه گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن...شهاب هم گفته های او را تایید کرد. سورن به پوزخند تلخی اکتفا کرد.فرزین امد و شهاب و امین با او و سورن خداحافظی کردند ... خانه در بد سکوتی گیر افتاده بود.سورن با عجله لباس هایش راعوض کرد باید به مدرسه میرفت...
راننده سرویس(۲۸)دخترها با لباسهای خیس در حیاط عکس می انداختند... دسته جمعی... گروهی... کلاسی... دو نفری... تکی به هیچ وجه... همه یعکس ها دسته جمعی بودند.گروه های دانش اموزی...دوست های دانش اموزی.... عکس های دانش اموزی....بابا مرادی در را باز کرد تا سرویس ها وارد شوند... اقای باقری هم لِک لِک کنان راه میرفت و جای پارک مشخص میکرد... دخترها کمی سردشان بود... هنوز لباسهایشان خیس بود.ماشین سورن مثل همیشه در کوچه پارک کرد.شمیم گفت: یه عکس چهارتایی با سمند سورن بندازیم...؟ترانه میخواست خرخره اش را بجود بالاخره با غیظ گفت: سورن نه.... سزاوار...پریناز با خنده گفت: چچچچشمممم.... بابا غیرت....سحر هم میخندید.... چه میشه کرد... زوری که نمیتوانست برادرش را به او قالب کند... سهیل بهترش را گیر می اورد....دخترها وارد کوچه شدند... پریناز دوربینش را به ترانه داد و گفت: برو بهش بگو میاد یه عکس ازمون بندازه؟ترانه قبول کرد.... عطسه ای کرد و به سمت سورن که متعجب از اینه نگاهشان میکرد رفت.سورن شیشه را پایین کشید و گفت: طوری شده...و دوربین را دست ترانه دید.ترانه بینی اش را بالا کشید و گفت: یه عکس با ماشینتون بندازیم؟ یعنی میندازید؟سورن لبخندی زد و گردنش را خم کرد و با شیطنت گفت: فقط با ماشینم؟ ترانه سرش را با خجالت پایین انداخت و چیزی نگفت.سورن پیاده شد نگاهی به سرتاپای انها کرد... تا انجا که ذهنش یاری میکرد امروز باران نیامده بود... پس چرا انها خیس بودند؟دخترها به بدنه ی ماشین تکیه دادند...سورن از دوربین نگاهشان کرد و گفت: پس چرا اینقدر خشک و خالی؟دخترها لبخندی زدند و ترانه گفت: یه دقه... و رو به دوستانش گفت... هممون کف پای چپ و تکیه بدیم به سپر ماشین...خوب؟دخترها موافقت کردند.سورن گفت: اصلا بشنید روی صندوق عقب...ترانه با خوشحالی گفت: اخ جون... و خودش اولین نفرروی کاپوت صندوق عقب نشست و سه نفر دیگر هم بی خجالت نشستند... ماشین دوست پسر دوستشان بود... اشکالی نداشت!چهارتایی نشستند.سورن گفت: صمیمی تر بشینید تو کادر جا بشید....چهار نفری دستشان را دور گردن یکدیگر حلقه کردند... ترانه و سحر وسط نشسته بودند و پریناز کنار ترانه سرش را روی شانه ی او گذاشته بود و شمیم کنار سحر سرش را روی شانه ی سحر گذاشته بود... از طرف دیگر پریناز و شمیم با انگشتانشان یک قلب درست کرده بودند.... حالت با نمکی بود... لبهایشان به لبخندی عمیق باز شد...سورن عکس را گرفت... عکس قشنگی شد...دخترها پریدند پایین و سوار شدند.ترانه دو عطسه پی در پی کرد و سورن بالاخره پرسید: چرا خیسید؟دخترها ریز خندیدند و ترانه جواب داد: اب باز ی کردیم...هوای بهاری سوز خودش را داشت.ترانه مثل همیشه شیشه را پایین کشید... اما سورن ان را از سمت خودش بالا داد و کامل بست...ترانه خواست اعتراض کند که سورن با اخم و تحکم گفت: موقع امتحان ها سرما میخوری...و عقبی ها مرده بودند از توجه سورن به ترانه...ترانه اما اخم کرده بود... دوست داشت باد به سر و صورتش بخورد و سوز و سرما صورتش را نوازش کند.اما اخم سورن... لعنتی... کیفش نا کوک شد.بالاخره رسیدند.ترانه باز هم اخرین نفر پیاده شد... باز چه بلایی سر خیابان میخواست بیاید خدا عالم بود.حین پیاده شدن گفت : اهان... واسه ی شیمی هم وقت دارید بهم درس بدید؟سورن خواست بگوید: برای تو همیشه وقت دارم... ولی نگفت... لبخندی زد و گفت: فردا ساعت چهار خوبه؟ترانه: عالیه... مرسی... خداحافظ...سورن زمزمه وار گفت: به سلامت...و وارد ساختمان شد... نیم ترم شیمی اش را در حد یازده شده بود... خیلی اوضاع وخیم نبود... خانم یوسفی قبل از امتحان نیم ترم شیمی نظرش عوض شده بود و قبلا گفته بود که بهتر است شیمی را بری ترم معلم بگیرند و برای نیم ترم ترانه خودش بخواند و ترانه هم پذیرفته بود... حالا که امتحانات ترم نزدیک بود باید یک جلسه شیمی کار میکرد به خصوص که امتحان نهایی اولش هم با شیمی اغاز میشد.باور اینکه هفته ی دیگر امتحاناتش شروع میشود... سخت بود... اما باید باور میکرد.با ورود به خانه مثل همیشه به مادرش زنگ زد و گفت که رسیده... و گفت که فردا ساعت چهار سورن به خانه شان می اید... خانم یوسفی هم با گفتن عالیه و کمی صحبت خداحافظی کرد.ترانه به اتاقش رفت تا وسایلش را مرتب کند... سورن فردا می امد.نگاهش به عطرش افتاد... خیلی خوشبو بود... حتی مادرش هم خیلی خوشش امده بود. هرچند ترانه اصلا نگفت که ان عطر و گوشواره را سورن خریده است ، گفته بود حین بازگشت از منزل پریناز خودش خریده است.... خوشبختانه خانم یوسفی هیچ وقت نمیدانست ترانه چقدر پول دارد یا ندارد....عطرش را در معرض دید گذاشت... بهترین نقطه ی میز کنسولش... نگاهش به دستش خورد... دستبند چرمی اش چه شده بود؟آه... حتما در اب بازی از دستش در امده بود.... لعنتی... مهم نبود... ان را که سورن به او نداده بود... راستی هدیه ی سورن را چه میکرد؟! به چه بهانه ای به او میداد؟!تا عصر ذهنش درگیر چه کنم چه کنم بود... فردا چه روز خوبی بود؟!با صدای تلفن به سمتش رفت ...پریناز بود.پریناز با خنده گفت: نتریکی... فقط تو سرما میخوری دیگه... کل ادمای عالم سالم میمونن... این وسط یه دونه ترانه خانم سرما میخوره....ترانه فقط میخندید...پریناز با خنده گفت: هی نمیری بچه...و ادامه داد: دیروز که رفتی عطر خریدی .... منم با ارش رفتم بیرون... چشمت درآد...ترانه گرخید... و با صدای بلند جیغ زد: چی؟پریناز : هیچی تو که گفتی... مراقب باشم مامانت زنگید بگم خونه ی مایی... منم به مامانم گفتم میرم پیش ترانه... خلاصه هیچی دیگه.. جات خالی خیلی خوش گذشت... ارش میگفت: سورن پیشش تو بوتیک دیگه کار نمیکنه...ترانه فقط در حال سکته بود... احساس میکرد قلبش در حلقش است.با صدای لرزانی گفت: اگه مامانم میفهمید... پری میکشمت...پریناز: اووو... کی فهمید حالا... راستی چی براش خریدی؟ به چه مناسبت میخوای بهش بدی؟ترانه اعصاب متشنجش را کنترل کرد وبه خودش قول داد دفعه ی بعد با پریناز بی فکر هماهنگ نکند...با بد خلقی گفت: عطرخریدم...پریناز: این همه وسیله... عطر خریدی... اونم که بهت عطر داده...عطر جدایی میاره ها...ترانه میخواست موهایش را بکشد... شمیم هم گفته بود... به درک... او که اعتقادی نداشت.خرافات است...پریناز: حالا چطوری میخوای بهش بدی؟ترانه: نمیدونم... حالا یه فکری میکنم...پریناز: میدونی حوزه هامون عوض میشه... سرویسمونم عوض میشه؟ترانه با ناله گفت: میدونم....پریناز حرفی نزد... موضوع را به سمت ارش و قرارشان کشید ... بعد از کمی مسخره گویی بالاخره قطع کرد.و ترانه فکر میکرد به عطر... هدیه ی جدایی آورنده!************************************************
چشمش به ساعت خشک شده بود... صبح جمعه اش را به انتظار گذرانده بود... ظهر جمعه اش هم به انتظار گذشته بود....حالا هم که عقربه های ساعت در حال در اوردن لجش بودند. بالاخره راس ساعت چهار صدای زنگ بلند شد.و ترانه شالش را طوری مرتب کرد تا گوشواره اش مشخص باشد.لبخندی زد و از اتاق بیرون دوید.خانم یوسفی خیلی گرم و صمیمی او را به داخل دعوت کرد... ترانه هم جلو رفت سلام کرد.سورن با ان پیراهن خاکستری و جین مشکلی در نظر ترانه بی نظیر بود.ترانه سورن را به اتاقش راهنمایی کرد. عطری که خودش خریده بود به طرز فجیعی در معرض دید بود. سورن لبخندی زد نگاهش را از میز کنسول ترانه به خود ترانه دوخت .... لبخندی زد و گفت: خوب درسها رو مرور که کردی؟ترانه: کمی تا قسمتی...خانم یوسفی با دو لیوان اب پرتقال وارد شد. دیگر سلیقه ی معلم راننده ی جوان دستش امده بود.سورن تشکری کرد و خانم یوسف گفت: ان شا الله بیست دیگه؟!سورن هم لبخندی زد و گفت: اگه خدا بخواد...خانم یوسفی با لبخند گفت: سپردمش دست شما... واز اتاق خارج شد.سورن نگاهی به ترانه انداخت... گوشواره ای که خودش خریده بود در گوش او میدرخشید.باز لبخندی زد اما لحظه ای بعد ان را فرو خورد .کمی رنگ جدیت به چهره اش بخشید و شروع کرد.ترانه این بار حواس جمع گوش میکرد... مسائل را یک دور سورن حل کرد و توضیح داد ...سورن مثالی طرح کرد و گفت: اینو حل کن... حالا نوبت ترانه بود.سورن سرش پایین بود... یک لحظه سرش را بالا گرفت... تلاقی دو نگاه.... سورن ماتش برد... این همه وقت منتظر چنین نگاهی از سوی سمانه بود حالا ان را دردو چشم قهوه ای یک دختر بچه یافته بود.تمام تنش گر گرفته بود.ترانه نگاهی به سورن انداخت و گفت: حلش کردم... و دفتر را به سمت او هول داد.کمی حواسش پرت بود...سورن پرسید:چی؟ترانه با ارامش گفت: حلش کردم...سورن با اشفتگی روی صندلی جابه جا شد... و خودکاری برداشت... دستش به دست ترانه خورد که هنوز روی دفتر بود.ترانه با خجالت دستش را برداشت و در هم قفل کرد. سرش را پایین انداخت. سورن لبهایش را تر کرد. مستاصل بود... حس خفقان داشت... نگاهش به کلوین کلی خورد... انگار شیشه ی عمرش بود... برق ان دو گوشواره ی بدل نقره ای کورش میکرد... چرا؟!دلش میخواست فرار کند. واژه ها در ذهنش میچرخیدند... کلمه ها جمله وار تا نوک زبانش می امدند.به زور انها را حبس کرده بود.سرش به دوران افتاده بود.شقیقه اش تیر میکشید... چرا این اتفاق افتاد... نه... ترانه نباید...به سختی زمزمه کرد : میشه یه لیوان اب بیاری؟ترانه پذیرفت و از اتاق خارج شد.پیشانی اش را روی میز گذاشت... او چه کرده بود؟!!! او چه میکرد؟!!!قرار بود چه کند؟!!! اقرار.... اعتراف... بیان حس پیچک واری که تمام وجودش را در محاصره گرفته بود؟باید چه کار میکرد؟ به زبان بیاورد؟ میشد؟ میتوانست؟خانم یوسفی روی مبل نشسته بود از ترانه پرسید: چرا اومدی بیرون؟ترانه: اب خواست...خانم یوسفی با خوش رویی گفت: بروتو اتاق من میارم...ترانه پذیرفت.سورن سرش را به دستش تکیه داده بود و موهایش روی پیشانی ریخته بود... چقدر ترانه او را ... "دوست داشت"... "دارد"... "خواهد داشت"....ترانه اعتراف کرد...مدتها بود که اعتراف کرده بود به خودش... گام بزرگی را برداشته بود... عشقی برای یک دختر هفده ساله !اهسته گفت: مامان الان میارن...سورن مثالی که ترانه درست حلش کرده بود را تصحیح کرد. پوفی کشید و مشغول توضیح مبحث جدید شد.د رهمان اثنا خانم یوسفی وارد اتاق شد ... لیوان اب را روی میز گذاشت.سورن اهسته تشکر کرد.با امدن صدای تلفن خانم یوسفی به سرعت خارج شد.سورن قرصی را در دهانش انداخت. ترانه نگران شد. سورن سعی کرد نگاه سوزاننده ی او را در نظر نگیرد. این نگرانی از سرش زیاد بود. چه حماقت بزرگی... خدایا... کاش نجات پیدا میکرد از باتلاقی که خودش برای خودش درست کرده بود.خانم یوسفی بلند صحبت میکرد... خودش متوجه شد... لحظه ای به مخاطب پشت خط گفت: گوشی... سرش را در اتاق اورد و گفت: صدا اذیت کرد ببخشید ....ودر اتاق ترانه را بست...سورن نفس عمیقی کشید... ترانه منتظر بود. ان نگاه... بی اختیار سرش فریاد کشید: حواست اینجا باشه...اما حواس ترانه بود... متعجب شد... دلخور نشد... فریاد سورن به خاطر خودش بود که حواسش جمع درسش باشد... پس نمیتوانست دلخور شود.سورن حواسش را روی توضیحش گذاشت... بی وقفه و تند تند ، بلند بلند توضیح میداد.سه ساعت بالاخره به پایان رسید... سه ساعت خفقان اور... سه ساعت تلخ... سه ساعت کشنده... زجر اور...سه ساعت چقدر زود به پایان رسید... چقدر زیبا توضیح میداد... چه قدر زود گذشت... چقدر بد که تمام شد...سورن از جا بلند شد.در اتاق را باز کرد.خانم یوسفی باچای و کیک منتظرشان بود.لبخندی زد و خسته نباشید گفت.مبلغ قابل توجهی به سمت سورن گرفت. سورن نپذیرفت... به هچ وجه... خانم یوسفی هم لبخندی زد و گفت: برای ترم هم تشریف میارید؟سورن نگاهی به ترانه انداخت... زیر لب گفت: نمیدونم...ترانه با لبخند گفت : مرسی...صدای زنگ موبایل خانم یوسفی بلند شد... خانم یوسفی به اتاق رفت.سورن اهسته گفت: درستو خوب بخون...ترانه اهسته گفت: چشم...سورن در نگاه او غرق شد... چه قدر خواهان بود و چقدر بد که باید پس میزد... چه قدر بدبخت بود که باید .... باید... باید...به ارامی گفت: من دوس ............................نه.... حقی نداشت... به تندی اصلاح کرد: من دوست دارم درستاتو بیست بشی... همشو....ترانه لبخندی زد و گفت: قول میدم....چقدر خوب بود که او انقدر بچه بود که اصلاح سورن را نفهمید.سورن منتظر خانم یوسفی بود... دیگر نمیشد تحمل کند ، زیر ان نگاه در حال ذوب شدن بود... ارام گفت: از مادر خداحافظی کن... خداحافظ...به بیرون خزید ...ترانه در درگاه در ایستاد... با لبخند گفت: تا فردا...سورن کفشش را پوشید... نفهمید چرا پاسخ داد: تـــا فــردا...**************************فصل نوزدهم:وارد خانه شد.فرزین در حمام بود.نگاهش را به جای جای خانه چرخاند... وسایل را جمع و جور کرده بودند... بعضی از اقلام را هم برای فروش گذاشته بود... قرار بود فردا بیایند و گاز و یخچال و چند وسیله ی دیگر را ببرند. خودش را روی مبل پرت کرد.به سقف خیره شد... چرا ی بزرگی در سرش میچرخید...صدای تلفن افکارش را در هم شکست.-منزل اقای سزاوار...سورن: بله... بفرمایید...-اقا فرزین هستن؟سورن:نه... شما؟-هاشمی هستم... میشناسن بنده رو..... ممکنه به فرزین خان بگین فردا اول صبح تشریف بیارن بنگاه برای قول نامه ....؟سورن ماتش برد.تا انجا که به یاد داشت ماه پیش فقط به شهاب و امین اعلام کرده بود قصد تخلیه ی خانه را دارد... و تا انجا که به یاد داشت امین دنبال خانه میگشت... حالا فرزین...صدای الو گفتن هاشمی باعث شد به خودش بیاید...اهسته گفت: بله چشم...انقدر درگیر بود که خداحافظی او را نشنود و صدای بوق ازاد او را به خود بیاورد.فرزین با حوله موهایش را خشک میکرد.سورن را دید که در خود فرو رفته بود و با نگاهی غم زده به نقطه ای نا معلوم خیره بود.فرزین مقابلش ایستاد و گفت: طوری شده؟سورن نگاهش را به او دوخت و گفت: مبارک باشه...فرزین متعجب گفت: چی؟سورن:خونه ی جدید....فرزین قصد نداشت حالا به او بگوید... میخواست قول نامه را نشانش بدهد. سورن اهسته پیغام هاشمی را برایش دیکته کرد.فرزین لبخندی زد کنارش نشست وگفت: فکر نمیکردم هاشمی دندون گرد با شرایطم کنار بیاد...سورن پرسید: حاج خانم چی؟فرزین:قراره بیاد تهران با هم زندگی کنیم... بالاخره راضیش کردم...سورن سری تکان داد و فرزین گفت: دمغی؟سورن بی توجه به پرسش او گفت: اجاره کردی؟فرزین با علامت سر پاسخ داد.و بالحنی درد و دل کننده گفت: اگه چند میلیون بیشتر داشتم... میتونستم بخرم اونجا رو.... اخه حاج خانمم کلی پس انداز داره... حیف که... و اهی کشید.سورن بلند شد وبه اتاق رفت... فرزین روی مبل لم داده بود.سورن چکی را مقابلش گذاشت.فرزین ماتش برد و پرسید:این چیه؟سورن: پول خودته...فرزین یادش امد... اجاره ای بود که به سورن داده بود... سورن در ادامه ی حرفش گفت: قبلا هم بهت گفتم کسی ازت اجاره نخواسته....فرزین که متوجه برداشت بد سورن از حرفهایش شده بود گفت: پول خرید خونه با این خرده ریزها جور نمیشه... پس حرفشم نزن...سورن اهمیتی نداد... خسته بود.فرزین موقعیت را مناسب دید و گفت: راستی....نگاه خسته ی سورن را بر خود دید.از گفتن حرفش منصرف شد.سورن پرسید: چی میخواستی بگی....فرزین: مهم نیست...سورن با لجاجت گفت: فرزیـــــــن... حوصله نداشت فکر کند فرزین در باره ی چه موضوعی میخواست صحبت کند.فرزین با تته پته گفت:اخه... خسته ای...سورن به سقف نگاه کرد... تا ابد هم خسته میماند..... با این حال گفت: بگو....فرزین: نمیخواستی دیگه برام تعرف کنی؟سورن لبخند کجی زد و گفت: بریم یه دوری بزنیم؟و بی حرف از جایش بلند شد در چهارچوب در گفت: خودتو بپوشون سرما نخوری تازه از حموم اومدی... و کفشش را پوشید و گفت: تو ماشین منتظرتم...داخل ماشین نشست... یکی از عروسکهایی که جلوی شیشه نصب کرده بود ، گم شده بود و داشت دنبال ان میگشت...زیر صندلی شاگرد افتاده بود... کنارش یک بند چرم مشکی هم بود. اشنا بود... برای ترانه...با بسته شدن در ماشین متوجه فرزین شد که متعجب نگاهش میکرد.
راننده سرویس(29)فرزین با خنده گفت: عروسک بازی میکردی؟سورن عروسک کوچک را جلوی شیشه زیر اینه نصب کرد و چیزی نگفت. فرزین هم سکوت کرد.سورن نمیدانست کجا میرود... فقط میخواست برود... برود و برود و دور شود... برای همیشه... برای ابد... تمام شود... همه چیز...جایی خارج شهر نگه داشت.فرزین بهت زده پرسید: اینجا کجاست دیگه؟سورن : نمیدونم...سورن پیاده شد.... کمی از سمند نقره ای فاصله گرفت... یک سراشیبی تند بود...فرزین هم به در تکیه داد و متعجب به او و اطرافش مینگریست.سورن در حالی که به پایین نگاه میکرد و در تاریکی فرو رفته بود زمزمه وار گفت: شونزده سالم بود ... نگاهش را به فرزین دوخت که به در اتومبیل تکیه داده بود... او هم به سمتش رفت و به در اتومبیل تکیه داد....ادامه داد: شونزده سالم بود که فهمیدم... بهم فهموندن.... دیگه فهمیده بودم...فهمیده بودم مادرم یه زن هرزه و خیانت کاره... فهمیده بودم پدر ندارم و نمیدونم کیه و چیکاره است.... فهمیده بودم داریوش برادرم نیست.... فهمیده بودم طبق شرع و دین دنیا نیومدم... فهمیده بودم یه ننگ و تا ابد باید دنبال خودم یدک بکشم.... فهمیده بودم..... خیلی چیزها فهمیده بودم...اهی کشید و گفت: نه میدونستم باید چیکار کنم... نه میدونستم که باید کجا برم.... از همه ی ادمها متنفر بودم.... از اقای سزاوار... از داریوش... از اقای امجد... از هرکسی که به گذشته ی من مربوط بود متنفر بودم... کاش اون موقع جرات داشتم خودمو از بین ببرم... ای کاش...نفس عمیقی کشید و ادامه داد: یه گوشه تو سرما توی یه کوچه نشستم... نمیدونم خوابم برد یا بیهوش شدم....وقتی چشمهام و باز کردم... دیدم دور و اطرافم کلی پول خرد و اسکناس های ریز و درشته.... اول یه کیک و شیر کاکائو خریدم خوردم... زهر خندی زد و گفت: هنوز مزه اش یادمه...روزهای بعدش هم همین شد... کسی بهم کار نمیداد... سر چهارراه یا گل میفروختم یا ... شبها هم زیر پل... پارک... هرجا گیرم میومد میخوابیدم...یه پسری بود... یک سال ازم بزرگتر بود... سر چهارراه با من گل میفروخت... اسمش فریدون بود... از یکی از بچه ها پول بلند کرد... دیدم چطوری دستشو کرد تو جیب طرف و ... خلاصه وقتی دید زل زدم بهش... خیلی ترسید... طرفی که داشت جیبشو بلند میکرد اگه دوزاریش میفتاد نفله اش میکرد...سورن باز چند قدم جلو رفت و لبه ی پرتگاه ایستاد... فرزین هم پشت سرش ایستاد.کمی بعد سورن گفت: اومد جلو بهم گفت: نصف نصف... فقط صدام در نیاد...گفتم: نصفشو نمیخوام... یادم بده...فریدون خندید و بهم یاد داد.و سکوت کرد. فرزین متعجب پرسید: چیو یادت داد؟سورن به سمت او چرخید و به سمتش گام برداشت و تنه ای به او زد و با چند قدم فاصله روبه روی ماشین ایستاد.فرزین متعجب نگاهش کرد.سورن به سمتش چرخید و در حالی که کیف فرزین را وارسی میکرد عکسی را بیرون اورد وگفت: تو هنوز اینو داری؟یک عکس کوچک ازیکی از بازیکنان فوتبال بود....فرزین مبهوت دست در جیبش کرد و گفت: سورن؟!!!سورن خندید و کیف فرزین را به سمتش پرت کرد و باز لبه ی پرتگاه ایستاد و گفت: مایه اش دو تا انگشته... سه تا شرط داره....شرط اول: انگشت وسط و سبابه ات نلرزه...شرط دوم: انگشت سبابه و وسطت نلرزه...شرط سوم: انگشتات بلرزه... گیر افتادی...خندید و ادامه داد: اموزشی من شروع شد... اوایلش سخت بود... کم کم راه افتادم...از گدایی بدم میومد... این یکی بهتر بود... برای یکی مثل منم که به ته خط رسیده بودم دیگه فرقی نداشت... بالاتر از سیاهی رنگی نیست... هست؟و باز به سمت فرزین چرخید و گفت: طرف اگه از رو به رو اومد...یه تنه ی محکم بهش بزن... یه ببخشیدم بزن تنگش... فقط طوری که شونه ات با اون مماس بشه...دست چپ ، جیب راست... یا برعکس...باید کیف پولشو ببینی... تو صدم ثانیه کیفو بکشی بیرون... نباید تعلل کنی.... اگه نیومد تو دستت بی خیال شو....اگه بخوای جیب پشت و خالی کنی... باید هم پای طرفت راه بری... با سه تا انگشت جیب و خالی کنی... اولاش سخته کم کم یاد میگیری.... باید خیلی فرز باشی...با صدای بلند خندید و گفت: چته؟ چرا اینطوری نگام میکنی....فرزین نالید: باورم نمیشه...سورن: چرا؟فرزین به زحمت عصبانیتش را پنهان کرد و گفت: یعنی جیب بری میکردی؟سورن: اووووو... اون تازه خلاف کوچیکم بود.... وقتی یه خلافی یاد گرفتی... وقتی جیب اولی و خالی کردی... بعد اون ، ادمم میتونی بکشی....فرزین با بهت گفت: سورن....سورن باز خندید و گفت: نترس.... کارم به ادم کشی و نگفت رسید یانه سکوت کرد...نفس عمیقی کشید وگفت: روزی هفت هشت تا... کیف میزدم... دو سه باری هم تا مرز گیر افتادن رفتم....کم کم تو اتوبوس راه افتادم... خوراکم تاکسی بود.... فریدونم مثل من بود... میگذروندیم... تو یه مسافرخونه اتاق گیر اورده بودیم... دوتایی تا لنگ ظهر میخوابیدیم... بعدشم سر ظهر میرفتیم سر کار....و باز پقی زد زیر خنده...فرزین با حرص نگاهش میکرد و سورن بعد از اتمام خنده هایش گفت: از دزدی خیلی در نمیومد.... فریدون تریاک میکشید... باید خرج موادشم میداد... منم که...فرزین با هول پرسید: تو چی؟ نگو معتاد بودی؟سورن زهر خندی زد و گفت: از همون موقع ها سیگاری شدم... بعدش سیگاری کشیدم... بعدش...فرزین مستاصل گفت: خدایا...سورن خندید و گفت: محض رضای خدا بذار حرف بزنم فرزین...فرزین اهسته گفت: الان نیستی ؟سورن پنجه هایش را در موهایش فرو برد و گفت: واقعا فکر میکنی معتادم؟فرزین: چی بگم... از تو برمیاد...سورن لبخندی زد و گفت: به بوی تریاک اره... معتاد شدم.... فریدون که میکشید.... منم هم اتاقش بودم... وقتی یه روز صبح فریدون تو اتاق نکشید... من در حال فنا بودم.... اصلا نمیفهمیدم چه مرگمه... تا دم غروب تو اتاق از بدن درد مردم و زنده شدم.... شب فریدون بساطشو راه انداخت.... همچین که دودش بهم خورد... اروم گرفتم... اما بعدش شصتم خبر دار شد که چه بلایی به سرم اومده.... اتاقم و از فریدون جدا کردم... یک هفته طول کشید... دیگه بوش کم کم از سرم رفت... به این یه قلم نرسیدم... اما ساقی شدم... واسه ی فریدون جنس میبردم... کم کم واسه گنده تراش...فرزین اهسته گفت: سورن به خدا میکشمت...سورن خندید وگفت: چه فرقی به حال تو میکنه...فرزین حرفی نزد و سورن گفت: گفتم به بدترش فکر کن... نگفتم؟فرزین اهسته پرسید: بدتر از اینم بود؟سورن شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت: نمیدونم... طمع کردم.... قرار شد با فریدون یه مغازه رو خالی کنیم.... گفته بود سوپره دزدگیر نداره... راست میگفت... دزدگیر نداشت... اما تا قفل و باز کردیم... یه نگهبان از خواب پرید ... فریدون فرار کرد.... اما طرف بازوی منو گرفته بود و ولم نمیکرد... اون چاقوه بود... راستی فرزین کجاگذاشتیش؟فرزین به غیظ گفت: انداختیمش دور...سورن: حیف شد... و به سیاهی پرتگاه خیره شد.فرزین که سکوت او را طولانی دید گفت: خوب؟سورن اهسته گفت: واسه ی اینکه ولم کنه... چاقو رو در اوردم... دو بار تو پهلوش فرو کردم... وقتی خواستم فرار کنم صدای اژیر پلیس اومد و... و باز سکوت کرد.فرزین صورتش خیس عرق بود... با تته پته پرسید: کشتیش؟سورن بی توجه به سوال او گفت: اینجا خیلی عمیق نیست... اما تهش معلوم نیست فرزین...منظورش ان سراشیبی بود.فرزین باز پرسید : کشتیش؟سورن به اسمان خیره شد و گفت: امروز هوا خیلی الوده بود... کاش بارون بیاد...فرزین موهایش را در چنگ گرفت.سورن نگاهش کرد و گفت: نمرد...اما یه کلیه اش ترکید... نقص عضو... برام حبس بریدن... فرستادنم کانون... با لحن مسخره ای گفت: اصلاح بشم...سه سال حبس.... من فقط ده ماه و بیست و سه روزش اون تو بودم...فرزین با عجله پرسید: فرار کردی؟سورن با لج گفت: نخیر...فرزین نفس راحتی کشید... و سورن ادامه داد: تازه معنی ازادی و فهمیده بودم... اونجا تو اون خراب شده... نشستم فکر کردم... اخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم... اقای امجد برام وکیل گرفت و بقیه ی حبسم و خرید و خلاصه به هر مکافاتی ازاد شدم...اما نمیخواستم برگردم پیش امجد و سزاوار وخلاصه با اقای امجد که از در زندان که اومدم بیرون دستم و از دستش بیرون کشیدم و الفرار... داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین بهم زد.... این سردرد ها هم یادگاری همون تصادفه.... گفتن رفتم کما و از این حرفها... فراموشی گرفته بودم... فرح جون مثل یه مادر مثل پروانه دورم میچرخید... بعد از اینکه مرخص شدم منو بردن خونه ی خودشون... من هیچی یادم نمیومد... نه اسمم نه رسمم... نه هیچ چیز دیگه... فقط یه تصویر... که کابوس هر شبم بود... یه تصویر وحشتناک از یه ادم که ... و بغض تلخش را فرو خورد.یکی دو ماه طول کشید تا حالیم بشه کیم و چیم ... یه زیر زمین داشتن... اقای امجد یه بار منو فرستاد که برم یه وسیله بیارم... رفتم اون تو و همه کابوسهام و تو بیداری دیدم.... بعد از اون دیگه یادم اومد... اقای امجد منو فرستادتو یه مدرسه ی شبانه درس بخونم... با اون سابقه ی درخشان تو هیچ مدرسه ی معمولی جا نداشتم... فرح جون خیلی دوستم داشت ... زن مهربونی بود... طفلک بعد از فرزین داغ بچه دار شدن به دلش بود... افسرده شده بود... اما انگاری به خاطر من از لاک خودش اومده بود بیرون... هرچی بود من معذب بودم.... داریوش و فرستاده بودن خارج که درس بخونه و چه میدونم... نبود.... بهتر من.... شرکت اقای سزاوار ورشکست شده بود .... یک شبه تمام دار و ندارش و از دست داده بود... بعدشم سکته کرد... اون دو سه سالی که تو خونه ی اقای امجد زندگی کردم ... معنای واقعی زندگی کردن بود.... بیست سالم که شد دیپلمه بودم... به خاطر سابقه ی تصادف و کما سربازیم و معاف شدم... دیگه بهم کار میدادن.... یعنی باید میرفتم پی کار.... خلاف تعطیل... به اقای امجد گفتم بذاره برم دنبال زندگی خودم... نذاشت... التماس و خواهش هم کار به جایی نرسوند... تا اینکه فرح جون راضیش کرد من مستقل بشم... اون خونه ی پدری اقای سزاوار بود... همونجا رو به نامم کرد... منم میرفتم سر کار... اقای سزاوار و فرستادم تو یه اسایشگاه.... میخواستم خودم ازش مراقبت کنم... قاتل مادرم بود... ولی... نمیدونم چرا ... شاید هم بخاطر فامیلی شایدم...نمیدونم.... دستهایش را در جیبش فرو کرد وبا خنده ادامه داد: چند وقت بعدش هم فرح جون برام جهاز اماده کرده بود... تو هم که سر جهازیه... آوار شدی رو سر من.... و به فرزین نگاه کرد وبا خنده گفت: خودم کم مصیبت داشتم.... یه مصیبت زده هم شریک خودم کردم.... بقیه اش هم که میدونی...فرزین نفس راحتی کشید.... نگاهش را به سورن دوخت که او را زیر ذره بین برده بود. پس از مدتی که به سکوت گذشت. فرزین به ارامی گفت: به خاطر تمام حرفهام ازت معذرت میخوام...سورن حرفی نزد نفس عمیقی کشید. صدای اهنگی از داخل ماشین برخاست. سورن حواسش نبود. صدای موبایل سورن بود. فرزین ان را برداشت و به سمت سورن گرفت و گفت: برات پیام اومده...سورن به سیاهی خیره شده بود و گفت: بخونش....فرزین پیغام را باز کرد... از طرف ترانه بود:در دفتر زندگیت برای سفید ماندن صفحه ی غصه هایت همیشه دعا میکنم...لبخندی زد... خیلی عجیب نبود که این دخترکی که نمیشناخت شیفته ی سورن شده باشد...سورن بغضش را فرو داد و به سمت فرزین گام برداشت..... گوشی را از دستش بیرون کشید... سیم کارتش را در اورد و ان را در پرتگاه انداخت... در سیاهی گم شد...فرزین ماتش برد... اهسته گفت: سورن؟سورن با صدای خش داری گفت: هان؟فرزین: چیکار میکنی؟سورن: باید فراموشم کنه...فرزین ماتش برد... سمانه کم بود.... و حالا...فرزین با غیظ گفت: سورن...سورن به زور بغضش را فرو خورد و گفت: حق نداشت بهم دل ببنده...فرزین متعجب نگاهش کرد و گفت: مگه ادما از سنگن.... این چه حرفیه میزنی....سورن با غیظ گفت: نمیخوام بهم دل ببنده...فرزین نگاهش کرد...سورن ادامه داد : هرچند دیر شده... کار از کار گذشته...فرزین اهسته گفت: حتما دختر خوبیه...سورن بی اراده گفت: مثل فرشته هاست...فرزین با لبخند شیطنت باری گفت: میخوای چیکار کنی؟سورن اهسته گفت: هیچی... منو فراموش میکنه...فرزین ماتش برد... بهتش را با پرسیدن چی رفع کرد.سورن اهسته و شمرده گفت: باید فراموشم کنه... از فردا سرویس نمیرم دیگه....فرزین با عصبانیت گفت: کی فراموشت کنه؟ ترانه؟ یه دختر هفده ساله که بهت دل بسته میتونه فراموش کنه؟....سورن با لجاجت گفت: اره... باید فراموشم کنه...فرزین پس از مکثی گفت: سمانه کم بود؟ اینم اضافه شد... دل چند نفر و بشکنی....؟ حاضری یکی این کار و با خودت بکنه؟چرا اینقدر خود خواه و مغروری؟ هان چرا؟؟؟ چرا به اونا فکر نمیکنی؟ از بازی دادن لذت میبری؟ سورن.... تو خیلی مغروری...سورن: تو سنگ کیو به سینه میزنی؟ دختری که نمیشناسیش یا سمانه؟فرزین که حین عصبانیت کنترل کلامش را از دست میداد گفت: سنگ رفیق نارفیقم و که عادت کرده با ریا کاری و دروغ کارشو پیش ببره...سورن نگاهش کرد و گفت: به تو ربطی نداره... تو زندگی من دخالت نکن...فرزین: دخالت نکنم که هر غلطی خواستی بکنی؟ هرچند دل شکستن هم هنریه واسه ی خودش.... و نفهمید چرا بی اراده گفت: تو هم که کم هنر نداری....چرا این حرف را زد... لبش را گزید.... به خودش لعنت فرستاد.سورن پوزخندی زد و گفت: چی میخوای از جون من؟فرزین چیزی نگفت.سورن با صدای گرفته ای که از بغض دو رگه شده بود گفت: چکار کنم؟ بگم منم دوست دارم... عاشقتم... میمیرم برات... فقط یه مشکل کوچولو هست.... من پدر بالای سرم نیست... نبوده.... اصلا نمیدونم کیه... از کجاست.... من از کجام ؟ شرمنده ولی من حروم زاده ام..... نفسم نجسه...... سر تا پام کثافته.... رو پیشونیم نوشته نامشروع.... تا ابد باید کلی صفت بی صفتی و دنبال خودم بکشم.... ببخشید یه مشکل دیگه هم هست... من زندان بودم به جرم دزدی.... اهان یه مشکل دیگه هم دارم... مادرم یه زن کثیف و هرزه بود که شوهرش اونو کشت و من هیچ تصویری ازش ندارم جز جنازه ی گند برداشتش.... ببخشید من این همه مشکل دارم.... شرمنده که هیچ وقت نمیتونم از ته دل بخندم... معذرت میخوام که ... که... اینقدر خراب و داغونم که وجودم پر چرک و لجنه..... معذرت میخوام که عاشقتون شدم... ببخشید که فقط میخواستم تجربه کنم با ادمی که میتونه از ته دل بخنده چه حسی میتونه داشته باشه... ببخشید من اینقدر کمم براتون... کمم...لحظه ای سکوت کرد و با بغض و صدای گرفته ای که بی اراده مثل فریاد بود گفت: فرزین... خیلی کمم... میفهمی؟ نه.... نمیفهمی کم بودن یعنی چی... تو پدر داشتی.... مادر داشتی.... من چی؟ من کیم؟ یه ادم که حتی نطفه اش هم پر از سیاهی و کثافته.....نمیتونی اینو بفهمی که بقیه چطوری نگات میکنن.... نمیتونی اینو بفهمی که واسه ی یه فرشته تو از صد تا اهریمن هم پایین تری... من کمم واسه کسی که با کوچیکترین اتفاق دنیا از ته دل بی غل و غش میخنده .... من کمم واسه کسی که اشکهای پاکش به خاطریه بچه گربه که وسط خیابون میمیره در میاد....من کمم واسه ی پاکی اون.... خیلی کمم فرزین... کمم واسه ی اون نگاهی که... کمم واسه ی صداقتش.... واسه ی مهربونیش... به خدا خیلی کمم براش.... اون اونقدر معصومه که.... اون نباید اصلا به من حتی فکر کنه.... هیچ وقت... نمیذارم اینطوری بشه.. نمیذارم خودشو خراب کنه... به من حروم زاده که ....نفسش به زور بالا می امد با این حال باز ادامه داد:فکر میکنی من دلم نمیخواست یه زندگی عادی داشته باشم... مثل بقیه... مثل تو.... همه... فکر میکنی من از سنگم... منم ادمم... به خدا مثل همتون یه قلب دارم.... منم بلدم محبت کنم... به خدا اونقدر فکر میکنید سیاه نیستم... به خدا من نمیخواستم اینطوری باشم.... مگه اصلا تقصیر من بود...
فرزین اشکش را با پشت دست پاک کرد.سورن همانجا روی زمین نشست.فرزین کنارش رفت.باورش نمیشد... سورن گریه میکرد...اشکهایش ارام از چشمهای ابی اش پایین میچکید.... با صدای بغض داری گفت: اون با من خوشبخت نمیشه... هیچ کس با یه نامشروع خوشبخت نمیشه.... اون لایق بهترین هاست... اون اینقدر خوب و پاکه که... فرزین خیلی فرشته است... من فقط عاشقش شدم... دیگه این حق و که داشتم... به خدا فکر میکردم یه طرفه است.... به خدا دل کندن از اون سخته... به خدا من نمیخواستم بازیش بدم... به خدا اصلا من... من.... اون حق نداشت.... اون حق نداشت فرزین... اون نباید دل میبست به یه لجنی مثل من که... من... فرزین... چرا اینطوری شد... چرا فرزین... چرا.... خدایا من چه گناهی کرده بود..... چرا اینطوری شد... فرزین... چرا...و صدای هق هقش در سیاهی میپیچید.ترانه مبهوت اتومبیل اقای باقری بود... به ارامی سوار شد... شاید ظهر می امد.... حتما ظهر می امد...دخترها منتظر بودند برسند تا از ترانه بپرسند چرا سورن نیامده است؟!به محض رسیدن پریناز پرسید: ترانه چرا نیومده؟ترانه بی حال بود... کمی تنش داغ بود... سرما خورده بود با بی حالی و لحنی تو دماغی گفت: نمیدونم...شمیم دستش را گرفت و پرسید: خوبی؟ترانه فقط سرش را تکان داد و سحر کوله ی او را گرفت و گفت: بده برات میارم...ترانه حتی نمیتوانست روی پای خودش راه برود... از صبح بدن درد داشت...پس از پایان صبحگاه با هم وارد کلاس شدند... شمیم و پریناز هم به همراه ترانه و سحر وارد کلاس انها شدند. روز اخر کسی به انها گیر نمیداد.میزها همچنان گرد بود.ترانه هرچند بیحال اما باز هم پر انرژی بود. مشغول صحبت بودند.هدیه دوربین فیلم برداری اورده بود و مشغول فیلم گرفتن بود... باورش سخت بود روزهای دبیرستان به پایان رسیده بود.ترانه بغض کرده بود.... از صبح بغض تلخی در گلویش چنبره زده بود و حالا... بچه های کلا با گفتن حرفهایی مثل: دیگه همو نمیبینیم... دلم واسه نیمکتهامون تنگ میشه.... و و و... به وسعت گرفتن بغضش دامن میزدند.ترانه به خودش امید داد حتما ظر او را خواهد دید.هاینه در جمعشان نشست و گفت: بچه ها پیش دانشگاهی کجا میرید؟پریناز: مسلما اینجا نیستیم...شمیم و سحر هم تایید کردند.... برای ترانه مهم نبود... مهم دیداری بود که صورت نیافت...شمیم گفت: من دوست دارم آی تی بخونم...پریناز: ولی من عاشق معماری ام...ترانه تکانی خورد.... از معماری خیلی خوشش نمی امد... اما پریناز... به سختی بغضش را با اب دهان فرو داد...گلویش درد میکرد.پریناز افزود: اخه ارش خیلی کمکه... خودشم معماری میخونه دیگه...ترانه با ارامش نفسی کشید و سحر گفت: من پیش تغییر رشته میدم...دخترها مبهوت نگاهش کردند وسحر گفت: میخوام پزشکی بخونم..هاینه: زیستش خیلی سخته...سحر: ولی من هدفم معلومه.... نه بابا همش حفظیه...شمیم: فکر میکنی... دخترخاله ی من تجربیه... بیا ببین پوست انداخته... اینقدر که سخته..سحر با لحنی شعاری افزود: هدفهای والا راهی سخت میطلبه...دخترها ادای عق زدن در اوردند و سحر به این فکر میکرد حمیدرضا هم تجربی است و اگر هر دو پزشکی قبول شوند...طناز به ترانه گفت: روز اخره مینویسی؟و رد و بدل شدن دفترهای خاطرات و عقاید و غیره... فیوز به کلاس امد و ادرس حوزه ی امتحانی را نوشت و کارتها را به نماینده داد تا میان دانش اموزان پخش کند.زنگ اخر بود... چشمهای همه پر از اشک بود.معلم نداشتند... روی زمین در کلاس نشسته بودند....ترانه ایستاد و گفت: چرا ناله اید؟سحر اشک چشمش را پاک کرد... تک و توک به هق هق افتاده بودند.شمیم با صدای بغض داری گفت: یه شعر بخونیم...صنم و فاطمه ایستادند ... صورتشان در هم و بغض دار بود...ترانه با صدای گرفته ای گفت: مهین تاج...شمیم: آفتپریناز: شهپرجمع کلاس یک صدا:مهوشو با هم با بغض خواندند:پریوش چه بد کردغلط کرد شوور کردهمه را دربه در کردخاک و خونی جیگر کرددیگه حالی به آدم می مونه؟یک صدا:– نه والااحوالی به آدم می مونه؟یک صدا: – نه به الاپری! گلی به جمالتپری! شکر کلامتپریناز با عشوه میرقصید.... صنم هم مقابلش مثل دامادهای جواد هوای نو عروسش را داشت.پریپریپرینمیری الهیپریپریچقده تو ماهیپریوش همون بود که می خوندچی می خوند؟ترانه با صدای خش داری خواند:دختری ، دختری ، دختری دیدم خجالتبچه ها ی کلاس یک صدا خواندند: لت لت لت لت می کشیدسحر روی میز ضرب گرفته بود و شمیم با ترانه همراهی میکرد...از غم ، از غم ، از غم شوهر ملالت لت لت لت لت می کشیددختری ، دختری ، دختری دیدم که ماتیک تیک تیک تیک تیک می کشیددور لب ، دور لب یک خط باریک ریک ریک ریک ریک می کشیدگفتمش ، گفتمش ، گفتمش دختر خجالت لت لت لت لت می کشی؟از غمِ ، از غمِ ، از غم شوهر ملالت لت لت لت لت لت لت می کشی؟پری! رفتی شوور کردیهمه را در به در کردیاز وقتی سفر کردیمنو خونین جگر کردیهمه را دست به سر کردیمنو آشفته تر کردیاگه رفع بلا کردیفکر کردی! خیال کردیاگه تو دفع شر کردیاینو بدون که ضرر کردیپری! گلی به جمالتپری! شکر کلامتپایان اهنگ با صدای زنگ اخر در هم امیخت... دخترها پس از سوت و جیغ و دست... یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک بود که از چشمشان پایین می امد.بالاخره با صدای هق هق و گریه و زاری خداحافظی کردند... ترانه گچ سفیدی برداشت روی تخته سیاه نوشت:...The Endبغض بدی بود که در گلوی تک تکشان پیچیده بود... روز اخر... این پایان روزهای دانش اموزی ... تلخ بود.هر چهار نفر با چهره ای اشک آلود به سمت حیاط حرکت میکردند...ترانه از سردرد و ضعف بی حال سلانه سلانه راه میرفت... با این حال چشم میچرخاند و دنبال او میگشت... اویی که رفته بود.. سرش سنگین شد... اقای باقری کنار اتومبیلش ایستاده بود و منتظر بود...ترانه حس کرد همه جا سیاه شد و نفهمید چطور نقش زمین گشت.
راننده سرویس(30)نگاهی به داخل ماشینش انداخت... ان دستبند چرم دستش بود.. این همه دزدی کرده بود... این یک قلم هم رویش.... سیگاری در اورد و چند پک محکم به ان زد... به صندلی ترانه نگاه کرد ... دستی به ان کشید.... چشمهایش پر از اشک شد.چرا گریه میکرد... مرد ها گریه نمیکنند... نه او که مرد نبود.. او حرام بود.. مردها حرام نمیشوند... او... و صدای هق هقش را در گلو خفه کرد... نفسهای عمیق میکشید. سرش را رو به اسمان گرفت تا چشمهایش ان اشکهای نجس را روی گونه جاری نکنند... نفسش هم... خدا چرا او را افریده بود تا این هوا را الوده کند... نفسش تلخ بود... وجودش سیاه بود.. و باز چرایی که در سرش مثل پتک ضربه میزد.مردی جلو امد و چکی را به سمتش گرفت.سورن زمزمه وار گفت: مبارک باشه...تا صبح در خیابان ها پرسه زد ... سیگار با سیگار اتش زد... لعنت فرستاد.. به دنیا... به خودش.... به مادر... به پدر... حتی به خدا... به فرزین گفته بود ممکن است شب نیاید....وقتی به خانه رسید.صدای الله اکبر می امد... وضویش را گرفته بود. سجاده اش را پهن کرد. فرزین هنوز خواب بود.نمازش را خواند...پاکت وچک فروش سمند نقره ای اش را کنار تخت فرزین گذاشت... رویش را کشید... پیشانی او را بوسید... چمدانش را برداشت و از خانه خارج شد.کمتر از دو ساعت طول کشید تا بارهایش را تحویل دهد و وارد هواپیما شد...روی صندلی اش نشست... سرش را به شیشه تکیه داد.چشمهای ابی اش بارانی بود.به یک سال فکر میکرد ... دست در جیبش کرد... عکس کوچک ترانه را نگاه میکرد... دستبند چرم مشکی هم همچنان دستش بود. به چشمهای او در عکسش خیره شد.حتی در ان جدی بودن هم حالتی از شیطنت می درخشید... لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس نشاند.موبایلش را در اورد و هنزفری را داخل گوشش گذاشت... صدای ترانه در سرش میپیچید... چشمهایش را بست. عکس کف دستش بود... دستش را مشت کرد... روی قلبش گذاشت...-------------------فرزین مبهوت به چک پول ها خیره بود... خانه ای خالی که سراسر خاطره بود در سکوت فرو رفته بود... تمام وسایل به جز وسایل فرزین به فروش رفته بود و حالا دو پاکت مقابلش بود... یک حق الوکاله که به نام اقایی به اسم بهرام امجد بود .... روی ان شماره ی هتل و اتاقی بود... پس باید ان را به دست فرد مورد نظر میرساند... با این موضوع مشکلی نداشت...اما پاکت دیگری پر بود از چک پول و یک چک تضمین شده که... با ان میتوانست ان خانه ی مورد نظر را بخرد... خدایا سورن...نگاهش به ورقی افتاد که از وقتی بیدار شده بود صد بار ان را خوانده بود: خداحافظ رفیق غریبه !کجا رفته بود؟!با صدای موبایلش ان را برداشت... چشمهای پر از اشکش کلمه ها را تار میدید....صدای سمانه بود...سمانه: سلام فرزین...فرزین اهسته گفت: سلام...سمانه نمیدانست چطور مقدمه چینی کند با بغض گفت: تو میدونستی سورن...فرزین بی انکه خجالت بکشد اشکهایش جاری شد... نالید: رفت...سمانه: میدونم... امروز پرواز داشت...فرزین بهت زده پرسید: میدونستی؟سمانه:اره... استاد اقبالی خبرشو داد... از دانشگاه لندن براش دعوت نامه فرستادن...فرزین به سقف خیره شد... نمیدانست بخندد یا بگرید؟!مسئول هتل سرش را بالا گرفت.-امجد هستم... بهرام امجد....مرد با لبخند گفت: اقای سزاوار در رستوران منتظرتون هستن...امجد به سمت داریوش رفت... داریوش برخاست و گفت: دایی جان... چقدر خوشحالم که میبینمتون... و او را دعوت به نشستن کرد و حین اینکه فنجانی را از چای پر میکرد گفت: چه خبرا؟ زن دایی فرح چطورن؟امجد با نگاه تلخی او را ور انداز میکرد.... در اخر دست در جیبش کرد و سند خانه را مقابلش پرت کرد. با ان وکالت نامه ان خانه ی نحس را به نام داریوش زده بود.داریوش یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس بالاخره سر عقل اومد... میدونستم...امجد با لحن تندی گفت: دیگه دلم نمیخواد دور و ورش بپلکی...داریوش لبخندی زد و گفت: من از اون پسره ی نجس متنفرم...و امجد میان کلامش امد و گفت: راجع بهش درست صحبت کن...داریوش مبهوت نگاهش کرد و امجد با صدایی که کنترل شده بود گفت: یک عمر از دست شما کشید... دیگه دست از سرش بردار...داریوش با لبخندی موزیانه گفت: اما کارمن و اون تموم نشده... من میخوام انتقام مادرم و ازش بگیرم.. انتقام لیلا.. خواهر شما.....تازه شما هم باید کمکم کنید.... نباید اجازه بدیم خون مادرم پایمال بشه..امجد غرید: بلایی به سرش بیاری کاری میکنم که از زنده بودنت پشیمون بشی....داریوش مبهوت پرسید: علت این دفاع چی میتونه باشه؟امجد با لحنی کنترل شده گفت: به اندازه ی بیست و چهار سال از تو و اون پدر گور به گور شده ات ازتون کینه دارم.... کاری نکن که زخمم سر باز کنه....داریوش که هر لحظه به تعجبش افزوده میشد گفت: من متوجه نمیشم...امجد پوزخندی زد و گفت: هیچ وقت دیگه هم متوجه نمیشی... برات متاسفم...داریوش با عصبانیت گفت: شما باعث شدید اون زنیکه ی هرزه وارد خونه زندگی ما بشه... مثل اینکه یادتون رفته... شما هم در مرگ مادرم مقصر بودید... حتی بیشتر از اون حروم زاده..امجد سیلی محکمی به صورتش زد و گفت: مراقب حرف زدنت باش.... و باعجله از جا برخاست و رفت.داریوش هم به دنبالش روان شد... و گفت: صبر کنید... همیشه حمایتش کردید .... چرا؟امجد ایستاد و نگاه تلخی به داریوش افکند و چیزی نگفت.داریوش گفت: همیشه شما بودید که ازش دفاع کردید.... نگید فقط به خاطر اینکه اون دوست و همبازی فرزین خدا بیامرز بوده...امجد چشمهایش پر از اشک بود... راز داری کافی بود... یک عمر راز داری کافی بود... با افتخار و صدایی لرزان که ازهیجان ناشی میشد گفـت: چون.... چون اون پسرمه...داریوش مبهوت نگاهش کرد...کمی بعد هر دو روی نیمکتی در محوطه ی هتل نشسته بودند.امجد ارام گفت: من و رعنا قصد ازدواج داشتیم... من سرباز بودم که حوالی کردستان دختری و دیدم... که....اهی کشید و ادامه داد:ای کاش نمیدیدم.... ای کاش...اون یه دختر شهرستانی بود که با وجود تمام اختلافات خانوادگیش بالاخره به عقد من در اومد... خانواده ی من خبر نداشتند... من اصرار کردم و بالاخره با وجود تمام التماس های من و رعنا پدر رعنا صیغه ای بینمون خوند و من و اون باهم به تهران اومدیم... منم به اونها قول دادم تا از دخترشون مثل چشمهام مراقبت کنم... و برای مراسم عروسیمون همه ی ده و دعوت کنم...اما پدر و مادر من بی خبر از من به خواستگاری فرح رفته بودند... در خونه ی پدری اون جایی نداشت مجبور شدم بفرستمش خونه ی خواهر یکی از دوستانم...... از رعنا خواستم که مدتی صبر کنه... اما لیلا مریض شده بود.... رعنا خودش پیشنهاد کرد که از خواهر شوهرش مراقبت کنه... من حرفی نداشتم.... اون به خونه ی شما اومد و منم مدام در حال دعوا و کشمکش بودم تا فرح و از سر خودم باز کنم...من اون زن و نمیخواستم.... من عاشق رعنا بودم.... اون یک ملکه یه زیبا یه فرشته به معنای واقعی بود... اما خانواده ام درک نمیکردند... پدرت مرد کثافتی بود..... تو هم به اون رفتی... خون اون تو رگهاته... رعنا مدتی بود که از ترسش میگفت و از پدر تو که مدام اونو زیر نظر داره... من به خیالم به دامادمون اعتماد داشتم... اما... رعنا بهم گفت که کار از کار گذشته... یه شب پدرت در حین مستی به رعنای من حمله میکنه و...به زور نفسش را بیرون فرستاد و در حالی که سرش را میان دستهایش گرفته بود گفت: رعنا یک سر پناه میخواست... من مغلوب خانواده ام شدم و رعنا هم چاره ای جز اینکه به عقد سزاوار در بیاد نداشت... وقتی صاحب پسر شدند... من در حال مرگ بودم و سزاوار با دمش گردو میشکست.... لیلا هم فراموش شده بود و خیلی زود از بین رفت...داشتم فراموش میکردم... که کسی خبر اورد که سورن پسر منه.... باور نمیکردم... وقتی از خود رعنا پرسیدم.... حرفم و تصدیق کرد.... مدام نگران بودم که اون پیک خبر رسون که معلوم نبود از کجا پیداش شده بود این حرف و کف دست پدر تو بذاره... و بالاخره هم سزاوار همه چیز و ففهمید جز اینکه سورن پسر منه ... سزاوار وحشی بود... مثل خودت... اونقدر کتکش زد که... جون داد... بعدها فهمیدم که اون خبر رسون یکی از دشمنهای اصلی پدرت بود.... تو سرمایه گزاری سزاوار سرش کلاه گذاشته بود و اون هم به فکر انتقام بود... چه انتقامی بهتر از اینکه کمر یه مرد و بشکنی و بهش بگی زنت بهت خیانت کرده...سورن و فرستادن پرورشگاه... اون پسرم بود... پاره ی تنم بود... ثمر عشقی بود که بقیه به گند کشیدنش... خودم اوردمش... سزاوار داغون بود... دیگه هیچ اتفاقی و هیچ خبری و هیچ کاری فرقی به حالش نمیکرد... سورن و پذیرفت و من تمام مخارجشو تقبل میکردم.... فرح زن مهربونی بود... وقتی فرزین به دنیا اومد من خوشحال بودم... سورن و فرزین ...بغضش را به زحمت فرو داد و گفت: شانس با ما یار نبود.... فرزین و از دست دادم... فرح افسرده بود... زندگیم زیر و رو شده بود... حد اقل سورن و داشتم... فقط یک سال ازش غافل شدم که شما... تو و پدرت باز م اتیش زدید به زندگی من... وقتی فرح و برای درمان پیش یک روانپزشک در فرانسه برده بودم... شما حقیقت و به اون گفتید و... اما باز هم دنبالش گشتم و پیداش کردم... فرح اونو دوست داشت.... شاید چون همبازی فرزین بود... هر چی که بود... کمکش کردم... حالا فرح هم همه چیز و میدونه... این همه سال پنهان کردم به خاطر ترس از دوباره از هم پاشیدن شیرازه ی زندگیم.... ترس از واکنش سورن.... ترس از... یک عمر تاوان گناهی نکرده رو سورن پس داد... دیگه نمیذارم زجرش بدی... حالا فرح هم از همه چیز خبر داره... راضیه به برگشتن سورن پیش ما...نگاه تندی به او کرد و گفت: من دیگه نمیشناسمت داریوش... دست از سر من و خانواده ام بردار...و امجد با سرعت به سمت اتومبیلش رفت و داریوش مبهوت به این فکر میکرد: سورن امجد...فصل بیستم:دانشگاه خواجه نصیر طوسی – اواخر شهریور...____________________________________-خانم یوسفی...-خانم یوسفی... یه لحظه لطفا... خواهش میکنم صبر کنید...ترانه با غرو لند ایستاد و گفت: امری داشتید اقای جوانرودی؟پسر جوانی که جوانرودی خطاب شده بود گفت: اگه امروز وقت داشته باشید...ترانه با غیظ گفت: شرمنده... من وقت ندارم... درضمن ادم مهمی هم نیستم که اینقدر شما دنبال وقت گرفتن از من هستید... و راه افتاد و جوانرودی هم با یک لحظه لحظه گفتن تقریبا دنبالش میدوید.پسر جوانی که صدای او را شنیده بود گفت: نبینمتون... اخم کرده باشین خانم یوسفی....ترانه پوفی کشید و گفت: خوشبختانه بنده هم اصلا دلم نمیخواست شما رو ببینم... چه اخم کرده ... چه خنده رو....دوست پسر تازه وارد با خنده گفت: بابا ترانه یه شماره دادن که اینقدر نازه و غمزه نداره...ترانه چینی به بینی اش انداخت و گفت: شمارمو بدم چیکار کنی؟ بخوریش؟پسری به اسم فرشید گفت: به خدا خیلی گرسنمه ...جمع پسرها خندیند و ترانه از انجا دور شد... جوانرودی گفت: خانم یوسفی...ترانه ایستاد و گفت: مُرد خانم یوسفی... ول کن دیگه...فرشید: نفرمایید خانم یوسفی شما تاج سرید...ترانه نگاهش کرد و با چشمهایی ریز شده گفت: تاج سر هر کسی باشم رو سر شما نمیشینم... اقای زارع... روز خوش اقایون...جمع با صدای بلند خندید و ترانه هم سوار سمند نقره ای اش شد...به سمت شرکت می راند .... پشت چراغ قرمز گیر افتاده بود که صدای موبایلش بلند شد....-ارش بهت میگم دوست دارم....این زنگ به خصوص یعنی پریناز بود... صدایش در ماشین پیچید.پریناز: الو... ترانه..ترانه: علیک سلام... رفتی حاجی حاجی مکه؟پریناز: به خدا سرم خیلی شلوغ بود.... خوبی؟ چه خبرا؟ترانه با ذوق گفت: سلامتی.... جات خالی خیلی خندیدم... دو دقیقه پیش حسابی جات خالی بود...پریناز:وای جوانرودی بازم کنه شده بود؟ترانه: اره...و پریناز گفت: اخ چه صحنه ای از دست دادم... لعنت به ارش....ترانه با ناز گفت: وای نگو... ارش جونه...پریناز با خنده گفت: مرض.... راستی شمیم بهت گفت؟ترانه از خوشحالی سبز شدن چراغ با عجله فرمان را چرخاند و وارد پارکینگ شرکت شد و گفت: چیو؟پریناز با شیطنت خندید و گفت: صبر کن خودش بهت میگه... و به کسی گفت: اومدم...ترانه: برو تا اقاتون نکشتتت....پریناز: نگو... ارش ماهه.... و باز گفت: اومدم ارش جان... و خیلی سریع از ترانه خداحافظی کرد.ترانه وارد ساختمان شرکت شد.سماواتی و ارجمند باز در حال پچ پچ کردن بودند. ترانه تک سرفه ای کرد و با حرص گفت: ایجا بنگاه شادی شادمانی نیست... لطفا شئونات و رعایت کنید....ارجمند فوری از روی میز بلند شد و گفت: معذرت میخوام خانم یوسفی....ترانه با غیظ گفت: اقای ارجمند مسلما درد و دلهاتونو تو منزل هم میتونید ادامه بدید و با لحنی پر صلابت گفت: شرکت جای این کارها نیست... و رو به سماواتی که سرخ شده بود گفت: ساعت دو یه جلسه ی مهم دارم... قرارها رو کنسل کن... و به اتاقش رفت و در را هم محکم کوبید.تا نشست صدای تلفن بلند شد.ترانه: بگو سماواتی...از شرکت ... تماس گرفتند... وصل کنم؟ترانه: اره... و تک سرفه ای کرد و مشغول صحبت شد.
راننده سرویس(۳۱) و قسمـت آخـرسهیل با غیظ گفت: شنیدی؟سحر اهسته زیر لب گفت: کجا گذاشتمش؟ و رو به سهیل گفت: هان... اره بابا...چند دفعه میگی....و با صدای بلند گفت: مامان... مامان....خانم کریمی گفت: سحر پیداش کردم اینه؟سحر باخوشحالی جزوه اش را در کیفش گذاشت و گفت: عاشششقتم...سهیل دستهایش را در جیب گذاشته بود و با غیظ به حرکات پر سرعت او نگاه میکرد.سحر متوجه نگاه عصبی برادرش شد و گفت: سهیل... ترانه دعوت تو رو قبول نکرده چیکار کنم؟ به زور بنشونمش سر سفره ی عقد؟سهیل فراموشش کن... و اهی کشید و مقنعه اش را مرتب کرد.سهیل با حرص رویش را برگرداند و صدای خانم کریمی بلند شد: سحر حمید رضا یک ساعته منتظرته...سحر به سهیل گفت: اگه قسمت باشه... بهم میرسید... اینقدرم حرص نخور... اگه باز دعوتت و رد کنه بدون من مقصر نیستم... خداحافظ داداشی... و سوار اتومبیل حمید رضا شد.لبخندی به رویش پاشید و گفت: شرمنده خیلی منتظر موندی...حمید رضا هم متقابلا لبخندی زد و گفت: چی بهتر از انتظار کشیدن برای تو...سحر خندید و در حینی که با حلقه اش بازی میکرد گفت: راستی یه لباس خیلی شیک دیدم... نظرت چیه فردا بریم و ببینیمش؟حمید رضا با لبخند گفت: عالیه... ولی سحر من دوست دارم یه دفعه سورپرایز بشم... نظرت چیه که منو شگفت زده کنی؟سحر لبخند گرمی زد و گفت: عالیه.... و حمید رضا ادامه داد: هتل... باغ... تالار؟ کدومش؟سحر: تا عید غدیر خیلی مونده...حمید رضا : اعیاد همیشه تالار و باغ و رزرو میکنن...سحر لبخندی زد و گفت: هر کدوم ارزونتره... دوس ندارم اول زندگی کارت به زندان بکشه... کمپوت بیارم...حمیدرضا خندید و دست سحر را در دست گرفت ... او را به بیمارستان رساند و خودش هم به سمت بیمارستان دیگری که طرحش را میگذراند رفت.تمام بدی اش این بود که با هم در یک جا کار نمیکردند.******************خانم یوسفی نگاهی به چهره ی خسته ی ترانه انداخت وگفت: ترانه ... شام...ترانه روی تختش پهن شد و گفت: خسته ام مامان... و چراغ را خاموش کرد.خانم یوسفی با غیظ گفت: خراب بشه اون شرکت... ترانه ... بلند شو کارت دارم...ترانه روی تخت نیم خیز شد و گفت: مامان.... خواهش میکنم...خانم یوسفی با حرص گفت: تقصیر باباته.... مطمئنم همه ی کارا رو سپرده دست تو...اقای یوسفی حق به جانب از پذیرایی گفت: دخترت عرضه داره تقصیر منه؟خانم یوسفی خندید و ترانه گفت: چی شده مامان؟ چی کارم داری؟خانم یوسفی اخمی کرد و گفت: حالا باید برای صحبت کردن با دخترم وقت قبلی بگیرم نه؟چقدر این وضعیت برای ترانه اشنا بود... شاید هرگز فکرش را نمیکرد شرکتی که از ان متنفر بود و ان را هووی خودش میدید این چنین در کارها و سرو سامان دادنش غرق شود.خانم یوسفی از سکوت ترانه استفاده کرد و گفت: دیروز زهره زنگ زده بود...خاله زهره عموما زیاد زنگ میزد.خانم یوسفی با چشمانی که برق میزد گفت: میخوان این پنج شنبه بیان اینجا...و این هم عموما زیاد رخ میداد... پنج شنبه ها یا انها میرفتند خانه ی خاله زهره یا خاله زهره می امد.ترانه کسل در میان خمیازه گفت: خوب....خانم یوسفی: میخوان تو رو برای عرشیا خواستگاری کنند...ترانه لبخندی زد ... کنایه های مادرش یادش نرفته بود... پسرهای تیزهوشانی خاله زهره که هر دو در دانشگاه قبول شدن درجا میزدن و هنوز موفق نشده بودند... و حالا ترانه ترم... یکی از بهترین دانشگاه های تهران بود.ترانه روی تخت دراز کشید و گفت: بیان...خانم یوسفی: واقعا بیان؟ترانه: چرا که نه؟ مگه خرجش چقدره .... یه جعبه شیرینی و یه ظرف میوه... با چهارتا لیوان چایی...خانم یوسفی متوجه لحن تمسخرامیز ترانه شده بود.خانم یوسفی پرسید: نظرت راجع به عرشیا چیه؟برای ترانه او یک پسرخاله بود...خانم یوسفی بلافاصله پرسید: چی جواب میدی؟ترانه لبخندی زد و گفت: جواب من منفیه....خانم یوسفی غرزنان گفت: چرا؟ اینکه اشناست.... غریبه نیست که باز بهانه بیاری؟چرا غریبه بود.... برای قلب ترانه غریبه بود... خیلی هم غریبه بود.ترانه غلتی زد و گفت: مامانی... بیخیال شو..خانم یوسفی با غیظ گفت: ترانه تمام دوستات رفتن سر خونه زندگیشون و تو... خدایا منو از دست این دختر نجات بده.... اخه دختر جون چرا لگد به بخت خودت میزنی؟ترانه چشمهایش را بست و گفت: مامان رفتی بیرون در وهم ببند....و خانم یوسفی از اتاق بیرون رفت و چنان در را کوبید که ترانه هینی کشید.حالا هم داشت سر پدر ترانه غرغر میکرد.ترانه در تاریکی به سقف خیره شده بود ... تقصیر او نبود که دوستانش کمی زود ازدواج کرده بودند.... پریناز همان تابستانی که نمرات دیپلمشان امد به عقد ارش در امد و سحر و حمیدرضا بعد از اتمام پیش دانشگاهی عقد کردند و حالا هم کم کم در حال جور کردن بساط عروسیشان بودند و شمیم هنوز نو عروس بود... شش ماه بود که با یکی از دانشجویان دانشگاهی که مشغول تحصیل بود ازدواج کرده بود و خیلی سریع سر زندگیشان رفته بودند... بالاخره که چی؟! و با خود فکر کرد هیچ...صدای مادرش را شنید که میگفت: نه شمیم جون خوابیده..ترانه داد زد: مامان من بیدارم...خانم یوسفی گفت: یه لحظه گوشی عزیزم... ترانه بیداره.... قربونت برم.... به افشین خان سلام برسون...و با غیظ به ترانه نگاهی انداخت.... معنی نگاهش را ترانه میدانست.صدای شمیم در سرش پیچید: هووووووووووووی..... الان مرغ ها هم نخوابیدن...ترانه :علیک سلام....شمیم: سلام...خوبی؟ترانه: قربونت... چه خبرا؟شمیم : سلامتی... تو چه خبر؟ترانه: هیچی هستیم....شمیم با خنده گفت: از اقای جوانرودی چه خبر؟ترانه با غیظ گفت: کنه ی عوضی... ول کن نیست...شمیم: بدبخت عاشق شده... خوب چی کنه؟ترانه با حرص گفت: غلطهای زیادی....شمیم بعد از کلی احوالپرسی بالاخره گفت: راستی ... و ترانه را منتظر گذاشت.شمیم ادامه داد: اومدم میانجی بشم...ترانه: کی؟ سهیل؟شمیم: بابا آی کیو... از کجا فهمیدی؟ترانه: سخت نبود... خوب که چی؟شمیم: سحر ازم خواسته... چرا داداشیش و اینقدر میچزونی؟ترانه حرفی نزد.شمیم باز گفت: به خدا هر کس دیگه بود....ترانه میان کلامش امد و گفت: من ازش نخواستم به پام بشینه ....شمیم: اره... ولی بعد این همه سال... ترانه محض رضای خدا یه کم عقلتو به کار بنداز... بالاخره که چی؟و ترانه باز فکر کرد هیچ...شمیم گفت: این دفعه هم برو ...ترانه باز وسط حرف او پرید و گفت: اخه چند دفعه در طول ماه و هفته باید با سهیل غذا بخورم... عین گاو شدم..شمیم خندید و گفت: حالا غذا نخور.. برین پارک...و ترانه اهی کشید و گفت: ببینم چی میشه....کمی مکث کردند و ترانه پرسید: از افشین جون چه خبر؟شمیم با خنده گفت: پری نمیره... افشین دیروز تو چرا منو مثل دوستت صدا نمیزنی....و ترانه با صدای بلند خندید و شمیم گفت: هیچ فکرشو میکردی پریناز اینطوری عشقولانه زندگی کنه؟ترانه: اصلا... فکر کن پری....شمیم اهی کشید و گفت: ولی خودشو حیف کرد.ترانه متعجب گفت: چرا؟شمیم : هوووم؟ خوب... و با خود فکر کرد یعنی پریناز به او نگفته است؟!ترانه پرسید: چی شده؟شمیم: هیچی... یعنی چیز خاصی نیست...ترانه غلتی زد و گفت: شمیمممممم......شمیم اهسته گفت: پریناز و ارش نمیتونن بچه دار شن...ترانه چنان روی تخت نشست که صدای قرچ قرچ اتسخوان های کمرش در امد ...با تته پته پرسید: چی گفتی؟شمیم اهی کشید و گوشی تلفن را دست به دست چرخاند و اهی کشید و گفت: یادت نیست پارسال زده بودن به تیپ و تار هم میخواستن جدا بشن؟ترانه با بهت گفت : اره.. اره... خوب.... اون فقط یه دعوای ساده بود.... نبود؟شمیم باز اه کشید و گفت: نه ارش میخواست پریناز و طلاق بده...ترانه براق شد و گفت: یعنی... یع ... یعنی مشکل از پریه؟شمیم: نه بابا... بذار من حرفم و بزنم... ارش.... ارش نمیتونه بچه دار بشه... اونم به خاطر پریناز میخواست طلاقش بده که پری هم نرفت... یعنی مونده دیگه....ترانه لبخند تلخی زد و گفت: وخداوند عشق را آفرید...و شمیم هم با اه این جمله را تصدیق کرد.ترانه با لحنی مغموم گفت: یعنی هیچ راهی نیست؟شمیم : نمیدونم... فعلا که خوش و خرمن... یه روز دبی.... ترکیه.... این دفعه که تشریف بردن تگزاس... بابا خیلی خوش به حالشونه.... همه ی دار و ندارشون هم که به نام پریه...ترانه با خنده گفت: اون هم که کم نمیذاره... یه ارش جون میگه صد تا ارش جون از بغلش در میاد....شمیم هم با خنده او را همراهی کرد.صدی ملچ مولوچ شمیم اعصابش را خرد کرده بود... از اول صحبت شمیم داشت میخورد.ترانه با حرص گفت: شام نخوردی؟شمیم: چرا... این دسر بعد شامه....ترانه : حالا چی میخوری؟شمیم: لواشک... شیدا پدر سوخته درست کرده... نمیدونی چه دستپختی داره ترانه...ترانه خندید و حینی که ملحفه اش را که زیرش لوله شده بود را صاف میکرد گفت: خوب خوشمزه است...شمیم: من فقط میخورم بچه هام باید بگن نظرشون چیه...و ترانه گفت: خوب... بچه هات نظرشو.... و ماند. بچه؟!بچه ها....سپس با جیغ گفت: بچه؟؟؟؟؟؟؟شمیم گوشی تلفن را از خودش دور کرد و گفت: زهر مار.... کر شدیم...ترانه با تته پته پرسید: مگه چند نفرین؟شمیم: سه نفر....ترانه باز جیغ کشید: سه نفر؟ و با لحنی بازجویانه گفت: داری منو مسخره میکنی؟شمیم: نه خره... مسخره چیه؟ترانه: شمیم یه سوال راستشو بگو...شمیم: بپرس؟ترانه: تو .... تو داری... مامان میشی؟شمیم با لحنی مسخره گفت: با اجازه ی بزرگترها بله...و ترانه با جیغ و داد اظهار خوشحالی کرد .. اما شمیم هیچ واکنشی نشان نداد.ترانه با تعجب گفت: چته؟خوشحال نیستی؟شمیم: نه بابا... دو تا بچه رو چطوری بزرگ کنم...؟ترانه: عزیزمممم... دو قلو ان؟شمیم: اوهوم...ترانه: خودم بزرگشون میکنم... باید به من بگن ترانه جون ها... من خاله ماله نمیشم...شمیم پوزخندی زد و گفت: قراره تو و افشین بزرگشون کنید... من چه کاره ام؟ میخوای طلاق بگیرم زن افشین بشی...و هر دو با هم پقی زدند زیر خنده......ترانه با خنده گفت: نازی... بابا افشین...شمیم: نمیخواستم.. حداقل میخواستم یک سال از ازدواجمون بگذره... بعد شیش ماه... به هرکی میگم... و اهی کشید و ترانه با کلی شوخی و سر به سر گذاشتن بالاخره بعد از دو ساعت تماس را قطع کردند.جمله ی اخر شمیم در سرش میچرخید: سهم تواز عشق بچه گانه چیه؟ یه شیشه عطر خالی؟ تا کی میخوای به خاطر هیچی صبر کنی...حوصله ی فکر کردن به این یک مورد را نداشت.ترانه گوشش داغ شده بود.... روی تخت دراز کشید و فکر میکرد به شمیمی که تازه ازدواج کرده بود و به زودی مادر میشد و پرینازی که شاید یک عمر در حسرتش می ماند... و لبخندی زد ... چقدر بزرگ شده بودند!نگاهش به ان شیشه عطر خالی افتاد و دستش را به گوشش کشید... همان گوشواره هنوز د رگوشش بود... با اینکه از رنگ و جلا افتاده بود.. اما...روی نیمکتی نشست و به اسمان ابی خیره شد... حرفهای سهیل را شنیده بود.... حرفهای همیشگی خودش هم زده بود... چه کار باید میکرد... چه جوابی میداد؟ قاطع ترین جواب منفی هم در سهیل کار ساز نبود... حرفش همین بود: تو ازدواج کن بعدش هم من... یا اینکه.... هر دو با هم.... قرار بود تا دو روز دیگر باز هم فکرهایش را بکند.. انقدر تحت فشار بود که دلش میخواست بمیرد اما فکر نکند که..... در کیفش باز بود... ان عطری که سالها پیش خریده بود را هنوز داشت... برای کسی خریده بود که...اهی کشید... واقعا جدایی اورد.به معنای واقعی جدایی ، جدایی اورد.سهم خودش از یک عشق به قول همه بچگانه یک شیشه عطر خالی بود... باز حد اقل او سهمی داشت... و فکر کرد عشق یک طرفه... سهمش هم یک طرفه است.پوزخندی زد و باز به اسمان ابی خیره شد.هوای تابستانی نفسهای اخرش را میکشید.نگاهش را به دور تا دور پارک گرداند.بچه ها با وسایل بازی مشغول بودند. شمیم را تصور کرد که دو بچه اش را به پارک اورده... لبخندی روی لبهایش نشست.... دختر کوچولویی از مقابلش دوید و کمی جلوتر روی زمین افتاد.ترانه با هول از جا بلند شد و به دختر کوچک که میگریست کمک کرد بلند شود... صورت سفیدش غرق اشک بود...ترانه اهسته گفت: عزیز دلم گریه نکن... چیزی نشده که... نگاش کن ... دختر کوچولو چشمهایش را بسته و بود و زار میزد... زانویش کمی زخم شده بود.ترانه از کیفش چسب زخمی را بیرون اورد.نگاهش به دختر افتاد که با هق هق او را خیره مینگریست. چشمهایش ابی بود...زنی دوان دوان خودش را به انها رساند و دختر کوچکش را در اغوش گرفت.ترانه هنوز مبهوت چشمهای ابی او بود.زن با لحنی سپاسگزارانه گفت: خانم شرمنده کردید..ترانه به خود امد نگاهی به زن انداخت... چشمهای او قهوه ای بود... یعنی اینوش به پدرش رفته بود... لبخندی زد و چسب زخم را به دست مادر جوان داد .زن با لبخند باز هم تشکر کرد و رو به دخترش گفت: آینوش جان از خانم تشکر کردی؟ آینوش........ یعنی ماه جاویدانیعنی ماهی که پر فروغ و همیشگی هست...ترانه لبخندی زد و اینوش تشکری کرد و زن و دختر کوچکش از او دور شدند... و ترانه فکر میکرد به اینوش چشم ابی...نفسش را مثل آه بیرون داد.کیفش را روی شانه جا به جا کرد.... بغض بعدی در گلویش لنگر انداخته بود.... کیفش را باز کرد... ان بسته ی کادویی را بیرون اورد.... چند جای کاغذ کادو اش پاره شده بود... دیگر مهم نبود... تا کی میتوانست صبر کند؟ چند روز دیگر... چند هفته ی دیگر ... چند ماه... چند سال دیگر ؟ چقدربه امید تا فردایی باشد که مدتها انتظار کشیده بود؟دیگر نمیشد... نمیتوانست... چند آینوش چشم ابی در این دنیا بودند؟ و چند نگاه آبی میتوانست دل او را بلرزاند ... و باز بغش بود که در گلویش چنگ می انداخت.بسته ی کادویی اش را در سطل زباله انداخت.بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود.اخرین غروب شهریور بود... فردا مدارس اغاز میشدند... به اسمان نارنجی نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:باز امد بوی ماه مدرسه *** بوی بازی های راه مدرسه ...************************ترانه پرسید: سماواتی امروز چندمه؟سماواتی: دوم مهر...ترانه اوهومی گفت و وارد اتاقش شد.... دیروز را به خودش مرخصی داده بود. با سهیل قرار ملاقات داشت. باید حرفهایش را میزد. برای عصر باید اماده میشد و کارهایش را ردیف میکرد.با ظهر بی وقفه به پرونده ها و حساب رسی شرکت پرداخته بود.صدای تلفن او را که غرق کارش بود به خود اورد.ترانه: بگو سماواتی....و سماواتی همیشه حرص میخورد از اینکه دختری که از خودش کوچکتر است او را بدون پسوند و پیشوند صدا میزند.با این حال گفت: اقایی بدون قرار قبلی اومدن...ترانه اهی کشید.... و به ساعت نگاه کرد... دو ظهر بود.... کمی برای بیرون رفتن با سهیل زود نبود؟با این حال گفت: بفرستش بیاد داخل....و ترانه در حالی که روی پرونده ای کار میکرد و مشغول نوشتن بود ... در اتاق باز شد... بوی عطر مردانه ای در فضا پیچید و صدای گام های مردانه سکوت را شکست.ترانه سرش پایین بود...همانطور که مشغول بود گفت: زود اومدی... باید صبر کنی کارهامو تحویل بدم...سبدی از گل های لیلیوم های رنگی و یاس روی میزش قرار گرفت. حتما کار سحر بود. وگرنه سهیل از کجا میدانست او چه گلی دوست دارد.عطر یاس در سرش می پیچید. با لذت نفس عمیق کشید.هنوز سرش پایین بود و زیر چشمی ان سبد را مینگریست.دست مردانه ای که مشت شده بود روی میز قرار گرفت. دست چپ... روی انگشت دوم برق مالکیتی نبود... ترانه فکر کرد .حلقه به دست سهیل خیلی می امد.روی مچ دستش هم یک دستبند چرم پوسیده بود... آه سهیل عادت به این قرتی بازی ها نداشت.لبخندی زد .. باز هم مشغول شد... چند سطر بیشتر باقی نمانده بود.مشتش باز شد... یک عکس سه در چهار ترانه که بد جور چروک خورده و کهنه شده بود روی میز بود و همزمان با ان صدایی در فضا پیچید.... صدای خودش بود.و صدای دیگری که با خوشحالی گفته بود: وای ...مرسی ترانه....فکرت عالی بود....ترانه سرش را بالا گرفت...پسر جوانی مقابلش ایستاده بود... صورتش گرد و استخوانی بود با موهای مشکی که کمی جعد داشت ویک طرفه روی پیشانی اش ریخته بود و چشمهایی ابی روشن ، پوستی سفید و بینی گوشتی کوچک ولبهای صورتی رنگ وچانه ای خوش ترکیب... لبخند زیبایی روی لب داشت... با ان کت و شلوار خاکستری و پیراهن ابی ... و... ترانه هنوز مبهوت مینگریست و می اندیشید به عبارتی که: صبر کردن درد ناک است.... و فراموش کردن درد ناک تر... اما از این دو سخت تر آن است که ندانی صبر کنی یا فراموش ! و او لازم نبود دیگر صبر کند یا فراموش....او آمده بود.ترانه لبخند عمیقی زد... تا فردایی که منتظرش بود... امروز رسید...نگاهش در دو دریا پر از امواج عشقی به رنگ ابی غرق شد.بهای عشق نه به زیبایی اوستنه به دارایی اوست..."به وفا داری اوست " ***************************=*موخرّه*=***************************نوشتم به یاد کسانی که از صفر اغاز کردندنوشتم به یاد رفاقت های پاکنوشتم به یاد روزهای شیرین دانش آموزیبه یاد میزو نیمکتهای چوبیبه یاد آن تخته سیاه همیشه در شکنجهبه یاد عقربه ساعت همیشه در خواب رفتهبه یاد خوش ترین طنین گوش خراش آزادیبه یاد پنجره های جوش خورده ی چرکیبه یاد مانع های ارتباط بیرونیبه یاد پیرمرد همیشه جارو به دستبه یاد لحظاتی که بی درنگ خوش گذشتبه یاد روزهای شیرین مدرسهوای که چقدر زود گذشت...راننده سرویس - پایان- خورشید.ر