ارسالها: 6216
#41
Posted: 9 Jul 2013 19:00
پرستار من(19)
- بیاین دیگه...
آقای کیانی گفت:
- می ترسم حالش بد بشه دخترم..
لبخندی زدم و گفتم:
- شما بیاین... من حواسم هست که نبینتون..
دودل بود که بیاد.. بیچاره می ترسید با دیدنش حال شهاب بد بشه... دلم براشون می سوخت که این طوری از دیدن فرزندشون محروم بودن.. باهم رفتیم بالا...
دمِ اتاق بودیم که گفت:
- تو برو داخل من از همین لای در نگاهش می کنم.. بعد میرم توی حیاط منتظرت..
- اما..
- برو عزیزم.. تو که مقصر نیستی... خودمون مقصریم.. شهاب حق داره نخواد ما رو ببینه..
با ناراحتی رفتم داخل.. شهاب پشتش به من بود، با شنیدن صدای در بدون این که برگرده گفت:
- سهند گرسنه ام..
منم بی هیچ حرفی به سمت یخچال کوچولوئه توی اتاق رفتم و یه کمپوت آناناس در آوردم.. رفتم جلوش روی صندلی نشستم که بهت زده با اون چشمایی که به زور باز مونده بودن بهم نگاه کرد.. چند ثانبه با بهت.. بعدش با عصبانیت..
- تو این جا چه غلطی می کنی؟
تعجب کرده بودم که چطور با اون حالش داد زد.. آروم گفتم:
- آروم باش شهاب.. اومدم ملاقاتت.. من هنوز پرسـ..
- ساکت.. نمی خوام چیزی بشنوم.. مگه نگفتم نیا؟ مگه به اون سهند عوضی نگفتم نزاره بیای؟ د لامصب شاید نمی خوام ببینمت که اینو گفتم..
با بغض گفتم:
- شهاب من...
- تو چی؟ د می گم برو بیرون.. برو دیگه.. برو لامصب.. برو...
- شهاب...
- برو یگانه... برو عذابم نده.. برو..
لحنش از حالت عصبانی به ملتمس تبدیل شده بود..
با لحن آروم گفتم:
- شهاب بیا اینو بخور..
صداش کمتر شد:
- برو یگانه.. اینقدر عذابم نده..
- آخه من چرا عذابت می دم؟ با این جا بودنم؟
- آره.. نمی خوام این جا باشی.. برو لعنتی.. برو
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم... تحقیر شدن هم حدی داشت..
- باشه .. می رم..می رم..
قوطی کمپوت رو روی میزش گذاشتم و گفتم:
- خدافظ.... می رم که زجر نکشی...
به سمت در که رفتم صدای ضعیف رو شنیدم که گفت:
- یگانه؟
با تموم ناامیدی به سمتش برگشتم.. به خودم گفتم:
- حتما دوباره می خواد یه چیزی بارم کنه..
شهاب گفت:
- یگانه می شه حالا که تا این جا اومدی این کمپوت رو بهم بدی بخورم؟ خیلی گرسنه ام...
با بهت بهش نگاه کردم... این چی میگه؟؟؟؟
یکی بیاد برا من ترجمه کنه.. خود در گیری داره آیا؟ مریضه؟خله؟ چله؟؟؟
بابا این چیه؟؟؟
تند تند جواب دادم:
- خب معلومه که مریضه.. اونم از نوع هادش... خل که فکر کنم باشم... در رابطه با سوال آخرم احتمال می دم آدم باشه...
بعد رو بهش گفتم:
- بعد از این همه تحقیر..
دستی به موهاش و صورتش کشید و با کلافگی گفت:
- باشه.. برو..
دلم براش سوخت.. با این که تحقیرم کرده بود. با این که حتی توی بدترین شرایط غرورش پابرجا بود.. با وجود همه چیز.. با همه ی این چیزا دلم نیومد گرسنه بمونه... از طرفی هم روح خبیثم می گفت
- مگه خودش دست نداره که تو بهش کمپوت بدی؟
برو بابایی به روح خبیثم گفتم و رفتم روی صندلی نشستم.. سعی کردم تا حد امکان بهش نگاه نکنم.. اما مگه می شد؟
قیافش از روز اولی که دیده بودمش وحشتناک تر بود..
از همیشه بدتر..
ریش بلند و موهای بلند و پریشون... چشمایی که به سختی باز بودن و لباس هایی که مخصوص همین جا بود... دستای کبودش... زیر چشماش گود شده بود... لباش کبود و تیره بودن... رنگ صورتش به زردی میزد...
چشمامو ازش گرفتم اما اون همچنان بهم خیره بود.. با دستایی که با تمام توانم سعی می کردم نلرزن بهش کمپوت دادم.. مثل همون باری که بهش غذا دادم بود با این تفاوت که اون موقع هنوز به این عشق یه طرفه شک داشتم..
هه ...
عشق یه طرفه..
برای خودم چه چیزایی می گم..
دستمو توی دستش گرفت... دستش سرد سرد بود...
با کنجکاوی نگاهش کردم که گفت:
- بسه دیگه... نمی تونم...
در قوطی کنسرو رو بستم و بلند شدم تا بزارمش توی یخچال که دوباره دستمو گرفت و گفت:
- حالا برو.. باشه؟
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- باشه میرم.. خودت خواستی بمونم... وگرنه من خواستم برم...
دستمو بی هیچ حرفی دل کرد و دراز کشید.. پتو هم روی صورتش کشید...دلم بیشتر از قبل گرفت...
شهاب نمی خواست منو ببینه..
و این چقدر برام سخت بود...
کمپوت رو توی یخچال گذاشتم و از اون جا زدم بیرون...
به سمت ماشین رفتم که آقای کیانی گفت:
- حالش خوب بود؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم.. حتی امون نداد حالشو بپرسم.. همش گفت برو...
سوار ماشین شدیم و پرسیدم:
- شما دیدینش؟
- آره.. از لای در.. چند لحظه دیدمش و بعد اومدم بیرون...یگانه؟
- بله؟
- درکش کن.. اون نمی خواد ما درد کشیدنش رو ببینیم... مغروره.. و البته لجباز..
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- مهم نیست..
اما مهم بود.. خیلی مهم بود...
تا برسیم خونه هردوتامون ساکت بودیم انگار دوتایی به یه چیز فکر می کردیم :شهاب !
تصمیم داشتم به لیلا خانم بگم که اونم دفعه بعدبیاد شهاب رو دزدکی ببینه .حالا که دیدم چیزی نمیشه ونمی فهمه چه بهتر که پدرو مادرش بادیدنش حالشون جا بیاد.وقتی رسیدیم دم خونه هنوز دستمواز رو زنگ برنداشته بودم که لیلا خانم خودش با عجله درو برامون باز کرد...بادیدن ما فوری گفت :
-حالش خوب بود؟!
من وآقای کیانی یه نگاهی بهم کردیم ..بعدم می خندیدیم ...لیلا خانم حرصی گفت :
-د حرف بزنین ...جون به لب شدم
آقای کیانی با لبخندی که هنوز رو لبش بود گفت:
-خانوم من شما مهلت بده ما پامونو از این دربذاریم تو..بعد سوال پیچمون کن
خانم کیانی که انگار تازه متوجه شده بود جلوی ورود مارو گرفته لب به دندون گرفت ونارحت ازجلو در کنار رفت ...بعد عباس آقا من پریدم داخل ودستامو دور گردن لیلا خانم حلقه کردم :
-الهی من قربون دل مهربونت..می دونم الان تو دلت غوغاییه ...دل نگرون نباشیا خودم فردا می برمت ببینش ...خوبه ؟!
لیلا خانم باتعجب نگام کرد...اشکاش جوشید :
-توروخدا راس می گی یگانه ؟! می بریم ؟!
-آره که می برمت ...هم شما هم باباش...فقط دزدکی منو هم امروز قبول نکرد شما که ...
دیگه حرفمو ادامه ندامه ندادم ...لیلا خانم اشکاشو پس زد وبا لبخند گونمو بوسید:
-خدا تورو ازما نگیره
خندیدم :
-چاکریم
ولی تو دلم گفتم : نه چاکر پسرتونم!!! واییییییی دلم براش تنگ شد ...شهاب تو چیکار کردی با این دل من ؟! خدایا امروز پسم زد ولی من یه ساعت نگذشته دلم براش پر می زنه !
سرمو تکون دادمو راه اتاقمو پیش گرفتم...صدای پیامک گوشیم اومد...صدف بود نوشته بود:
-ای مردشور خودت واون گوشی چلغوزت که هیچ وقت برنمیداری ...کافی شاپو یادت نره ...یگانه به خدا نیمدی خودم داغ شهاب جونتو رو دلت می ذارم ...اگه ندیدی برم یه دونه آمپول هوا خالی کنم تو رگش ...صبر کن!
جوابشونوشتم :
-خفه شو...بی شعور این چه طرز حرف زدنه ؟! سلامت کو بی تربیت ؟! عشقم کشید میام نکشیدم نمیام ...
دو دقیقه بعد جواب داد:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 9 Jul 2013 19:00
-بعله عشق شما که می کشه ...بد جورم ...منتها خودت مواظب باش ازعشق اون تلف نشی
دلم می خواست این صدف وآرزو رو بکوبم ...ببین این آرزو چه دهن لقی بودا...همه چی رو گذاشته بود کف دست صدف...حالا خوبه خودم کم وبیش بهشون می گفتم وگرنه چی پشت سرم بارم می کردن !
دیگه جواب صدف رو ندادم ...لباسامو کندم وخودمو پرت کردم رو تخت ...خسته بودم چشامو روهم فشار دادم رفتارای شهاب از جلوم کنار نمی رفت ...
************
فردای اون روز تا بیاد عصر بشه ونزدیک ساعت ملاقات شهاب لیلا خانم آروم نگرفت ...یه ریز اسم شهاب وقربون صدقش تو دهنش بود...همش دعاش می کرد سرنمازاش انقد اشک می ریخت که دلم کباب می شد .عباس آقا دلداریش می داد ولی اون آروم وقرار نداشت. درکش می کردم من که یه دخترغریبه بودم واسه پسرش جون می دادم اون که دیگه جای خود داشت ...یه مادر با یه بچه ...تنها فرزندش اونم یه پسر جوون ...حق داشت واقعا حق داشت که خودکشی کنه واسش !
ساعت پنج هر سه سوار ماشین بودیم وبه سمت کمپ می رفتیم ...دل تو دلم نبود ...لیلا خانمم که با اون حالش اضطرابمو ده برابر کرد...این دفعه اگه شهاب بازم سرم دادوفریاد کنه چی ؟!...می دونم داد می زنه مطمئنم بازم میگه برو..بازم التماس می کنه یگانه برو ..برو...
لبامو رو هم فشار دادم تا نذارم اشکای مزاحمم بجوشن ...سرمو چرخوندم وتا برسیم به منظره های بیرون خیره شدم ...صدای شجریان توی ماشین پخش بود غصم گرفت ...چه دلی داشتن این دوتا کیانی ها...آدم دلش پر غم هس دیگه اینا روگوش کنه باید بره بمیره !!!
جلوی در کمپ جا واسه پارک ماشین نبود .چون وقت ملاقات بود خیلی شلوغ شده بود.آقای کیانی رفت ماشینو یه جا پارک کنه .منو لیلا خانمم پیاده شدیم وراه افتادیم به سمت در...تا رسیدیم به در...از تصویری که دیدم فوری کنار کشیدم ...خانم کیانی رو کشیدم پشت دیوار ...ونفس نفس زنون بازم تو حیاط رو دید زدم ...
-چی شد یگانه ؟!
-شهاب بیرونه
-چی ؟!
-نباید الان بریم داخل اگه بریم می بینتتون همه چیز خراب میشه
-پس من چیکار کنم ؟! اگه تا آخر ساعت ملاقات بیرون باشه !
-خب از همین جا ببینش قربونت برم ...بیا بیا نزدیک تا بهت نشون بدم فقط سرتو خیلی نبرداخل...
گذاشتم یواشکی سرشو نزدیک میله ها کنه وداخل رو ببینه ..
-ببین اوناهاش تو اون جمع چند نفره داره ورزش می کنه ...نفر چهارمی از راست بشمار
لیلا خانم با شوق وکنجکاوی نگاه می کرد...بعد چند ثانیه چهرش بازشد ولبخند زد:
-آره ...وای آره یگانه خودشه دیدمش ...الهی بمیرم برا بچم چقدرضعیف شده ...یگانه این چه ریختیه پیدا کرده ؟!مگه بهش نمیرسن .؟!
بازم شروع کرد به گریه کردن ...همون موقع آقای کیانی هم رسید...
-چی شده ؟! لیلا خانم بازآبغوره گرفتی ؟بس کن توروخدا
لیلا خانم فقط اشک می ریخت ..من با صبوری لبخند زدم ورو به آقای کیانی گفتم :
-بذارین خودشو خالی کنه ...شهاب بیرون داره ورزش می کنه نمیشه بریم داخل ازهمین جا دیدش ...لیلا جون اون به خاطر ازدست دادن موادای اعتیاد آور تو بدنش ضعیف شده چون بدنش به اونا وابستگی داشته وحالا بهش نمیرسه یه کم کم توان شده اما کم کم که بدنش با ورزش وغذاهای مقوی تقویت شه حالش جا میاد جای نگرانی نیس
- چرا الان ورزش می کنن؟وقت قحط بود؟؟؟ الان که ملاقاته
- نه لیلا خانم هنوز تا شیش ربع ساعت مونده ...تا ده دقه دیگه تمومن ...اینا هم صبح هم عصرا که هوا خنکه مجبورن ورزش کنن ...یعنی مجبورشون می کنن چون درغیر این صورت بدنشون خیلی کم توان ونتبل میشه
لیلا خانم بازم یه نگاه به شهاب کرد ورو به آقای کیانی گفت :
-برو اون میوه کمپوتا رو بیاربده یگانه ...
بعدم نگاهشو به من دوخت وگفت :
-برو داخل بده بهش بخوره جون بگیره ...هرچی تونستم دادم کیانی براش بخره
با لبخند سرمو تکون دادمو میوه ها وخرت وپرتای دیگه ای که خریده بودن رو از آقای کیانی گرفتم ...قبل ازاینکه برم داخل گفتم :
-مواظب باشینا تا نرفت داخل ساختمون نیایین تو حیاط ...اینجوری واسه حال خودشم بهترههردوتاشون قبول کردن ومن بایه بسم الله داخل شدم...این دفعه چی می شد خدا عالم بود! هی برمی گشتم ویه نگاه به اون دوتا می کردم ویه نگاه به شهاب ...بعدم چند قدم میرفتم ودوباره ...
می ترسیدم یه وقت بیان داخل همه چیزو خراب کنن ...به اونا اعتمادی نبود به هرحال پدرومادربودن ونسبت به پسرجوونشون احساساتی !
بی توجه به شهاب جوری رفتم که نبینتم وداخل سالن شدم وبعدش رفتم تو اتاقی که بستریش کرده بودن.خوبی اون کمپ این بود که همه اتاقای بیماراش خصوصی بود وتنهایی تو یه اتاق بستری می شدن .تموم بسته های دستمو گذاشتم تو یخچال.این لیلا خانمم چه دل خوشی داشت حالا انگار شهاب همه اینا رو می خورد! یه چیزایی خریده بود خودمم از دیدنشون دلم آب می رفت .
پنجره رو باز کردم وگذاشتم هوای اتاق عوض شه ...پرده رو تا آخر کشیدم عقب ونور تمام اتاق رو روشن کرد.درکیفمو باز کردمو گلای مصنوعی رز قرمز رو برداشتم وهمشو گذاشتم تو یه لیوان بلند روی میز کنار تخت شهاب...رو تختشو مرتب نکردم فقط ملافشو تازدم تا اگه باز برگشت بهمش نریزه. چندتا میوه خوشکل وترو تمیز انتخاب کردم وتو بشقاب گذاشتم .یه چاقو هم کنارش و....
رفتم آخر اتاق وچون یه شیر آب ویه دست شویی اونجا بود همونجا میوه هارو شستم ...داشتم آب میوه هارو میگرفتم که صدای در اتاق اومد...برگشتم پشت سرم ...شهاب برگشته بود...داشت می رفت طرف تختش .اصلا منو هم ندیده بود ...دهنم باز مونده بود ...یعنی انقد حالش بده ؟!...ولی حق داشت وقتی وارد اتاق شد حتی سرشو هم کج نکرد که منو ببینه یه راست رفت طرف تختش!
-سلام
ایستاد...آروم برگشت پشت سرش...خدای من این که شهاب نیس ...داره ازبی حالی خوابش می بره ...با همون بی حالی گفت :
-باز تو برگشتی ؟!
کلافه نشست رو تخت ...دستشو محکم تو موهاش فروکرد وموهاشو می کشید ...فک می کردم داره عذاب می کشه ولی نمی دونم چرا بادیدن من ؟! منی که پرستارش بودم ! زود رفتم طرفش ...دستشو گرفتم وکشیدم از توموهاش کنار...دستاشو محکم گرفتم ونشستم کنارش رو تخت :
-بسه دیگه ...کندی موهاتو...اِ خیلی ریختت خوشکله کچلم می شی
بدون اینکه نگام کنه دستاشو ازدستم کشید بیرون ...نگاش کردم ...عین بچه ها که قهر می کنن.خندم گرفته بود با همون خنده گفتم :
-دادا میوه نمی خوری ؟!
نگام نمی کرد اما بی حوصله بود..زیر لب گفت :
-برو بیرون
مات نگاش کردم ...باز گفت !!! بازگفت برو...این نمی فهمید داره با این حرفاش دلمومی سوزونه نمی فهمید یا خودشو به خریت می زد؟!...سعی کردم خودمو نبازم :
-باشه میوه تو بخورمیرم
-نمی خوام ...پاشو برو
نخیر این بشر کلا زده بود تو فاز ناز کردن...میوه هارو همشوپوست کنده بودم .یه دونه پرتقال بود که به شکل گل توبشقاب چیدم ویه سیب که به شکل گل قاچ کرده بودم ویه کیوی که حلقه حلقه ای بریدم.بشقاب رو گرفتم جلوش تا ببینه :
-شهابیییییییی...ببین چه خوشکل چیدم ... بخور دیه دستمو رد می کنی ؟!
سرشو گردوند ونگام کرد...وای چشماشو ...الهی خیر نبینه کسی که اولین دفعه به تو مواد پیشنهاد کرد ..ببین ازچشمای خوشکلش چی مونده ؟!...انقد خسته بود که فکر می کردم خوابش میاد..داشت یه جوری نگام میکرد...منم پررو پررو چشماشو ازش نمی گرفتم زل زده بودیم بهم ...همون موقع لبخند آرومی زدم وبا یه چشمک یه قل پرتقال بردم روبروی دهنش...با تردید نگام می کرد....دستمو بردم جلوتر سرشو آروم نزدیک کرد وگذاشتم تو دهنش ...بازم نگام کرد...وای خدایا من دیگه رو ندارم نگاش کنم...سرمو زیر انداختم ویه دونه ازحلقه های کیوی رو پوست کندم وبا چاقو بردم نزدیک دهنش ...گفت:
-نمی خوام دیگه
-شهاااااب...
نگام کرد وگفت :
-اونم از دست توبود که خوردم بعد ورزش هیچی نمی تونم بخورم
-ولی من این همه رو واسه تو پوست کندم ...تازه ورزش کردی انرژی هدر دادی الان بدنت به مواد جایگزین نیاز داره
-توروخدا تو دیگه مث این دکترا حرف نزن که حالم بهم می خوره
بعدم دراز کشید رو تخت ...با تعجب به حرفش فکرمی کردم ...گفتم :
-مگه دکترا چی بهت می گن ؟! خیلی اذیت شدی شهاب؟!
چیزی نگفت ...فقط به سقف چشم دوخته بود...گفتم :
-نمی گی ؟! باشه لااقل میوه تو تموم کن ...من رفتم این همین جوری می مونه بعد دلت میسوزه ازدست من نخوردی..
به دنبال این حرف یه تیکه سیب با خنده بردم جلو دهنش ...چشماشو انداخت روم ...ولی دهنشو باز نکرد همچین جدی نگام می کرد دلم ریخت ..گفتم :
-ایییییییییی چقده ناز داری تو؟! کوفت کن دیگه
لبخند زد ...شاید خودشو کنترل می کرد نخنده ولی لبخند آرومشو من دیدم ...بشقاب رو ازدستم کشید ...گفتم :
-نخیر ...پاشوپاشو خوابیده نمیشه چیز خورد همین کم مونده تو این موقعیت بریم آپانتیس برداریم
دستشو کشیدم و زورش کردم بشینه ...زیر لب غرغرمی کرد:
-باز این پیچ کرد به ما توخونه کم بود اینجاهم اضافه شد
-همینه که هس
بالش پشتشو صاف کردم تا راحت بشینه ...بعدم خودم کنارش نشستم ...خواست خودش میوه بخوره...بشقاب رو کشیدم ازدستش وگفتم :
-بکش دستتو...با این دستای انگلی میوه خوردن سنگ کلیه میاره ...
با دهن باز نگام میکرد...نفسشو فوت کرد وسرشو تکون داد:
-دادی دستم ؟!
با آرامش میوه رو گذاشتم دهنش وگفتم :
- هر جور دوس داری فکر کن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 9 Jul 2013 19:01
پرستار من(20)
توجه داری خیلی لجبازی ؟! -اِ نه خیلی شما عاقلی ؟! عین بچه ها واسم ناز می کنه.خب عین آدم هرچی میدم بخور تا جون بگیری ازاین طویله بیای بیرون
پوزخند زد...
-طویله شرف داره به اینجا.
-وای نگو توروخدا...یعنی انقد زجر کشیدی ؟! آره شهاب ؟!
-ببینم اون سهند نامرد کجا ول کرد رفت ؟!
-حرف رو عوض نکن شهاب این صدبار...
-مگه حرفم عوض شد؟!
با حرص بهش چشم دوختم ...خندید.بی توجه گفت :
-برو کناربابا...ایییییییی یگانه همه تختمو گرفتی بزن کنار می خوام بخوابم
باحرص بلندشدم وبشقاب رو کوفتم رومیز بغل دستش ...هرچی من باهاش راه می اومدم اون خودشولوس میکرد...وقتی دید دارم کیفمو برمی دارم که برم گفت:
-قربون دستت اون درم پشت سرت ببند
دندون قروچه ای کردم هنوز نیم ساعتم تو اتاقش نبودم !گفتم :
-یعنی نیام دیگه ؟!
-سهندو ترجیح میدم !
دیگه نایستادم وبدون هیچ حرفی دیگه رفتم بیرون ودر اتاقشو محکم کوبیدم بهم .داشتم تو راهرو می رفتم که یه دفعه یه چیزی یادم اومد ...بلافاصله برگشتم سمت اتاقش و برا این که حرصش بدم در اتاقشو تا آخر باز گذاشتم ...داشت با تعجب نگام می کرد...پوزخند زدم وگفتم :
-هرکی دوس داشت خودش میاد درو می بنده
بعدم نایستادم وازساختمون زدم بیرون.تا برم از حیاط بیرون وخانم وآقای کیانی اینا رو پیدا کنم یه ریز با خودم غر می زدم ...باید می دونستم رفتاراش پیش بینی نشده اس ...خب من که می دونستم چرا دارم حرص می خورم ..اصلا مگه روز اول ندیدی چیکار کرد؟! باز خوبه امروز یه کم رام شد...غلط کرده برامن ناز کنه ...می خرم!
یگااااااااااااااانه ؟؟؟ خب می خرم دیگه ...فرداهم میام اگه ندیدی خودم تر وخشکش کنم ...هنوز یگانه رو نمی شناسه !
بالا خره با کلی مکافات ماشین مشکی آقای کیانی رو پیدا کردم ...تا دیدنم به طرفم پر کشیدن...لیلا خانم زودتر گفت:
-اومدی مادر؟! وقت ملاقات تموم شد؟! مگه نگفتی تا یه ساعت وقت می دن ؟!
عباس آقا سرتکون داد وروبه من گفت :
-این باز شروع کرد...
خندیدم ودست لیلا خانمو گرفتم تو دستم :
-قربون دل نگرونیات بشم من...پسره شمائه دیگه خودت می شناسیش همین که این نیم ساعتم گذاشت بمونم خییییییییلیه
-اذیتت کرد ؟!
به آقای کیانی نگاه کردم ...شهاب همیشه اذیت می کنه ...همیشه لجبازی همیشه کل کل ...همیشه ...اما اینا رو همشو به جون میخرم ...یعنی اگه یه روز باهاش باشم و حرصم رو درنیاره فکرمی کنم مریض شده ! این بچه کلا تو خونشه که اذیت کنه!عاشق همین اذیتاشم ...
گفتم :
-نه خیلی ...رفتارش بهتر شده داره با موندن من کنارمیاد فردا بازم میاییم
لیلا خانم که ذوق کرده بود...آقای کیانی هم لبخند می زد...خدایا شکرت !
************
فردای اون روز هم بازم تصمیم داشتم برم کمپ ...قبلش با بچه ها قرار گذاشتیم که ساعت هشت تو کافی شاپ ویونا باشیم ...هم جای دنجی بود هم کوچولو! برا جمع صمیمی ما خوب بود....اما قبلش باید می رفتم ملاقات شهاب یعنی تا اونجایی که ظرفیت داشتم تحمل می کردم وبازم می خواستم برم .این دفعه ممکن بود خودش شوتم کنه بیرون اما من همه خطرا رو به جون خریدم وقبل از اینکه بریم کمپ ازآقای کیانی خواستم جلو یه لوازم تحریری نگه داره .پیاده شدم وبعد از خریدن وسایل لازم سوارماشین شدم.هیچ کدوم نپرسیدن چرا اون وسایل رو خریدم وبراچی می خوام ...از این کارشون تو دلم ذوق کردم ...اینجوری به منم می فهموندن که بهم اعتماد دارن .وقتی وارد کمپ شدم این دفعه ورزش نمی کردن اما خیلیا تو حیاط بودن اما هرچی با چشم گشتم شهاب نبود...هیچ وقت تواین جور جاها نمی اومد یعنی جمع رو دوست نداشت ...غرورشم که واویلا همچنان چراغ قرمز می زد!!!
رفتم داخل وبعدم پشت در اتاقش اول یه کم صبرکردم وگوش دادم ...هیچ صدایی نمی اومد ..درو آروم بازکردم وسرک کشیدم ...خواب خواب بود...
داخل شدم و وسایل رو گذاشتم کنار تختش جوری که تو دیدش باشه .بعد گلای مصنوعی تو لیوان رو عوض کردم ویه نوع دیگه گذاشتم.پنجره روهم بازکردم...یه باد خنک می اومد تو اتاق هوا رو عوض کرد...آروم نشستم لب تختش تا بیدار نشه ...به صورتش نگاه کردم ...کبودیاش رو به بهبودی بود...
هم لباش داشت رنگ ورو می گرفت هم چشماش ...یعنی هنوزم صورتش افتاده بودا ولی کبودیای دور چشماش کمتر دیده می شد...بعد دوسه هفته مصرف نکردن اون زهرماریا داشت شهاب واقعی می شد داشت بازم اون شهابی میشد که بانفس بود...همون که خانم کیانی حسرت قد وبالا و هیکلشو می خورد...شاید من ...من ...توچی یگانه ؟! ...بگم ؟! بگم شاید من جای نفسشو پرکردم ...!یکی تو دل بهم خندید ...جای نفسم برات زیاده !...شهاب قبولت نداره ...با اون همه ضعیف بودن اما اون تو رو قبول نداره ...دلم گرفت وسرمو نزدیک صورتش کردم ...نفساش می خورد تو صورتم ...داغ بود ...چشمامو بستم ... یگانه فدای این نفس زدنات ...وقتی خوابه عشق می کنم از قیافش ...عین نی نی مظلوما!چشمامو باز کردم ...واییییییییییی یهودوتا چشم درشت وجلوم دیدم ..یه جیغی کشیدم که ازترس سه متر ازجا پریدم ...اون با اخم سرشو تکون داد وبلند شد نشست ...
-باز تو اومدی ؟! من ازدست تو چیکار کنم ؟!
دستمو از رو قلبم برداشتم ویه نفس راحت کشیدم ...
-اومدم که اومدم ...تو نمی تونی یه بوق بزنی من انقد زهر ترک نشم ؟!
-بعد تو اون موقع که تازه یکی از خواب ناز بیدارت می کنه من چه جوری بوق بزنم ؟!
هردوبهم خیره شدیم ...یه لحظه چشمامون افتاد تو هم ...تازه فهمیدیم شهاب چه سوتی داد...یه دفعه بعد اون سکوت کوتاه صدای خنده من رفت هوا ...همچین از ته دل می خندیدم که اونم زور خودشو کنترل می کرد نخنده :
-کوفت ...همش تقصیر توئه دیگه عین جن ظاهرمیشه رو ما!
خندمو خوردم وبا اخم گفتم :
-جن عمته !
لبشو دندون گرفت :
-خدا بیامرزتش...برا دس کرمت امشب میاد میبرتت
دست راستمو بالا اوردم وپایین وبالاشو دندون گرفتم :
-بلا به دور...تورو ببره که بهتره
-ببینم این سهند باز نامزد بازیش گرفته تورو شوت کرده اینجا ؟!
-یه همچین چیزی ...خب حالا بی خیال سهند مهند و این حرفا شو که بریم سر نقاشی امروزمون
چشمای شهاب گرد شد:
-جااااااااااااااان ؟؟؟
-یه نگا بنداز بغلتو...ببین چیا آوردم ...
با تعجب سرشو چرخوند با دیدن بوم ورنگا وپالت وروغن برزک ونفت...با عصبانیت برگشت سمتم :
-جمع کن این مسخره بازیا رو
-برو بابا
-مگه اینجا مهد کودکه این خرت وپرتا رو جمع کردی تو اتاق من ؟! بردار ببرشون..من این سهند رو آدم می کنم فقط دستم بهش برسه آدمش می کنم...
-نمی خواد خودتو زحمت بدی اول رو خودت کارکن که بدجور توشکم آدمی یا غیره...بعدم همه اینا واسه روحیه خودته طرحشو من میزنم رنگشو تو هوم ؟!
فقط با همون نگاه عصبانی بهم چشم دوخته بود...بی توجه رفتم از تو یخچال یه کمپوت آناناس بیرون آوردم ودرشو بازکردم وتوبشقاب گذاشتم .دوتا چنگالم گذاشتم توش ورفتم اون سمت شهاب که بوم روگذاشته بودم.بشقاب رو گذاشتم جلو دوتامون :
-آناناس دوس دارم منم می خورم اگه دلت پاکه توهم بخور...ببین چنگال برات آوردم ...
فقط با همون حالت حرص نگام می کرد...قلمو رو برداشتم وته چوبیشو تودهنم کردم وحالت فکرکردن به خودم گرفتم:
-اوووووم ...چی بکشم ؟! شهاب به نظرت منظره باشه یا چهره ؟! کلاسیک یا بازاری ؟!
-یگانه
-هان ؟!
-بس کن توروخدا
-مگه چیکار کردم ؟! خب تو کمپوتتو بخور من طرح می زنم اصلا به تو هم کار ندارم خب ؟! می ذارمش میرم ولی هروقت برگشتم باید کاملش کرده باشیا...فک نکن منگولم می دونم ازاون حرفه ایا بودی!
سرشو به معنی "به فکرت هستم !" تکون داد.مشغول شدم وهرچی به ذهنم می رسید کشیدم ...ازچهره یه دختر خیالی طراحی کردم رو بوم ...مدادم b6 بود وآخریا از بس رو بوم کشیده بودم دیگه سر نداشت ...به تصویر جلوم خیره شدم ...خیلی چهرش معلوم نشده بود با رنگ وسایه میشد چهرشو ساخت من فقط طرح اولیه یه دختر رو زدم ...بقیش مال شهاب...دوست داشتم همونی رو که می خوام طراحی کنه ...همون که ذهنشو مشغول کرد...همونی که آخرو عاقبتشو به اینجا کشوند...کاش نفسشو واسم بکشه !
مداد وپاک کن رو توکیفم گذاشتم وبوم رو کنار زدم ...شهاب توهمه ی این مدت خیره خیره حرکاتمو زیر نظرگرفته بود...همه ی حرکات دستمو همه ی خطوط کج وراست رو همه ی دقتمو...از طریقه ی مداد دست گرفتنم تا قلمو وبقیه ...
منم با اینکه زیر نگاهش معذب بودم ولی با آرامش کارمو کردم وبعدم برگشتم سمتش تا یه دونه حلقه آناناس کوفت کنم...بادیدن ظرف کمپوت دهنم باز موند...فقط دوتا حلقه دیگه مونده بود!...با بهت بهش نگاه کردم ..گفت :
-خودت گفتی بخور...دعوا داری؟!
-دهنی بودا ...فک کردم نمی خوری دیگه خوشحال شدم!
-الانم دهنیه ...برو یه دونه دیگه بردار ببرخونه بخور
-اِ فک کردی زرنگی ؟! مزش به همینه دیه
بعدم یه دونه زدم سرچنگال وبا ملچ ملیچ خوردم ...از سروصدای خوردن من شهاب با خنده نگام میکرد...نگاش کردم ومنم درجوابش چشمک زدم وخندیدم ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#44
Posted: 9 Jul 2013 19:02
پرستار من(21)
وقتی از اتاقش اومدم بیرون دیدم آقا و خانوم کیانی روی صندلی کنار در اتاق نشستن..
- چی شد یگانه؟ حالش خوبه؟
در جواب خانوم کیانی لبخند زدم و گفتم:
- آره خوبه... دیگه چیزی به بهبودی کاملش نمونده...
همون جا تو آغوش کشیدم و گفت:
- یگانه ممنونتم... خیلی..
عباس آقا هم با لبخند بهمون نگاه می کرد... دستمو دور شونه ی خانم کیانی گذاشتم و گفتم:
- بریم دیگه..
آقای کیانی گفت:
- یگانه جان شما برید من یه سر برم پیش دکترش و بیام..
- می خواید منم باهاتون بیام؟
- نه عزیزم.. شما برید تو ماشین تا منم بیام..
سوییچ ماشین رو به دستم داد و ما هم به سمت ماشین رفتیم..
چند دقیقه ای توی ماشین نشستیم تا عباس آقا اومد.. به محض سوار شدن با خنده گفت:
- دکترش می گه تا چهار روز دیگه مرخص می شه..
با دهانی باز بهش نگاه کردم... بهبودی کامل.. اونم به این زودی... خدای من ممنونم ازت.. خیلی ممنونم.. خیلی...
لیلا جون از ذوق گریه اش گرفته بود.. منم همین طور... شهاب داره خوب میشه...
- الان فقط از خدا یه چیزی می خوام.. اونم این که دوباره لفظ مادر رو از زبونش بشنوم.. بعدش حتی اگه خدا جونمو بگیره هم راضیم.. راضیِ راضی..
در جواب لیلا جون گفتم:
- این چه حرفیه.. مطمئن باشید بعد از مرخص شدن اولین جایی که میاد خونه ی شماست...
خودم هم به حرفی که زدم اطمینان نداشتم اما دیگه گفته بودم.. البته یه نقشه هایی هم برای شهاب داشتم... تا ببینیم چی میشه..
*****
لباس پوشیده بودم و آماده توی اتاقم نشسته بودم که صدای زنگ در اومد، ارغوان بود... صداش میومد که به لیلا خانوم و آقای کیانی سلام می کرد.. رفتم پایین و گفتم:
- سلام، اومدی؟
لبخند زد و گفت:
- آره دیگه.. بریم..
بعد از اونا خدافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون:
- یگانه خودمونیما... چقدر خاطرتو می خوان..
ابرویی بالا دادم و با غرور گفتم:
- چه کنیم دیگه...
زد توی سرم و با خنده گفت:
- کوفت.. اصلا نباید ازت تعریف کنم...
سوار ماشین شدم و با علی سلام و احوال پرسی کردم و اونم ماشینو روشن کرد و به سمت کافی شاپ رفتیم...
*
توی کافی شاپ بعد از سلام و احوال پرسی با تعجب به ارغوان گفتم:
- صدف گفته بود همه بچه ها هستن..
- نه بابا.. همیناییم..
فقط صدف بود و حسام که تقریبا دیگه نامزدش محسوب می شد، آرزو و ارغوان و علیرضا و من و مهدی.. این مهدی این جا چکاره بود؟
حدود دو ساعتی گفتیم و خندیدیم و تمام استادا را کم و بیش مسخره کردیم.. بعدش هم راجع به نمره هایی که فکر می کردیم بگیریم گفتیم..دیگه طرفای ساعت ده بود که تصمیم به رفتن گرفتیم که علیرضا گفت:
- با من میای دیگه؟
- نه خودم میرم..
با کلافگی گفت:
- وای یگانه شروع نکن.. پاشو دیگه..
از جام بلند شدم که مهدی گفت:
- ببخشید علی... من یه عرضی با خانوم عظیمی دارم..
با تعجب بهش نگاه کردم که علی گفت:
- باشه.. یگانه دو دقه دیگه کنار ماشین باش..
بعد هم بی هیچ حرف دیگه ای اونجا رو ترک کرد... بچه ها هم همه رفته بودن...
مهدی گفت:
- راستش من شماره ی خونتون رو دارم.. می خواستم اجازه بگیرم ازتون که مادرم با خانوادتون تماس بگیرن که برای امر خیر مزاحم بشیم..
با آرامش گفتم:
- متاسفم اما من نمی تونم اجازه بدم..
- آخه چرا؟ مشکلی از جانب من هست؟
- خیر، اما متاسفانه جوابم منفیه..
- اما باید دلیل داشته باشید..
نمی دونستم چی بگم.. دلیل کجام بود؟
خوشبختانه علی یه بار به درد خورد.. همون موقع که اومدم بگم دلیلی ندارم صداش اومد که گفت:
- یگانه دیر شده، نگرانت می شن..
رو به مهدی گفتم:
- معذرت می خوام، باید برم.. با اجازه..
رومو کردم اونور که برم اما صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
- اما جواب نگرفتم...
ازیه طرف از دست مهدی نجات پیدا کردم ازیه طرف توماشین با ارغوان بحث داشتیم .علیرضا مخالفت نمی کرد که چرا مهدی روقبول نمی کنم ولی سکوتشم بهم می فهموند که همه چی رو به خودم گذاشته ...فقط ارغوان بود که زیادی رو مخم راه می رفت ...منم که حوصله نداشتم یه داد خوشکل زدم سرش ودهنشو بستم .بیچاره ناراحت نشست سرجاش وتا دم خونه هیچی نگفت .جالب بود علیرضا بهمون می خندید.دم خونه آقای کیانی پیاده شدم ورفتم سمت ارغوان یه ماچ محکم زدم سمت چپش وزیر گوشش گفتم :
-می دونی چیه ؟ازهمون روز که تنهاشدم فقط یه نفر خوبی منو خواسته ...تا اینجا همرام بوده بقیشم هس ...مطمئن باش به جاهای بد نمی رسونتم ...منم خدای خودمو دارم ...
ارغوان لبخند زد ومنم بدون اینکه منتظر جوابش باشم کلید وانداختم ورفتم تو.......
********
روز یکشنبه بود ومن تا فرداش که شهاب مرخص می شد از دلهره ...دلتنگی ...اظطراب ...اما خوشحالی وشوق مردم وزنده شدم !
خانم کیانی که کارش خوندن نمازشکربود...فقط اشک می ریخت وقربون صدقه من می رفت که باعث پاک شدن پسرش شدم...آقای کیانی هم به نوبه خودش شوق داشت اما چون یه مرد بود هیچ وقت بروز نمی داد فقط ازمن تشکرمی کرد ...ولی لبخند رو لبش همه شوق واحساسشو نشون می داد...
کم کم حس می کردم باید نذرمهممو ادا کنم ...شهاب داشت برمی گشت ومن نمی دونستم آیا بازم باید به عنوان پرستارش برم خونش یا برا همیشه وسایلمو جمع کنمو...
ازفکرشم مو به تنم سیخ می شد ...کاش همیشه پرستارش بودم ...ولی انوقت همیشه اعتیاد داشت ...پاک بودنش به نبودودل تنگیای من می ارزه ...ولی دلم می خواست لا اقل بعد ازمرخص شدنشم تا چند روز برم مواظبش باشم اگه خودش خواست برمی گردم ...برا همیشه !
اونوقت اگه خواست ازخونش برم دیگه خونه خانم کیانی هم نمی رم ...اونوقت دیگه جا وپناه ندارم ...خدایا یگانتو تنها نذار...
دارم کم میام خدا ...دارم گیر می کنم ...بذار زیر امتحانت سربلند بیرون بیام ...منو امتحان نکن ...نکن خدا ...من آدمش نیستم...فقط بمون ...بامن بمون خدا...بمون !
-یگانه ...یگانه مادر...کجایی؟!
ازاتاقم دویدم بیرون وازبالای پله ها خودمو دولا کردم به سمت پایین ...
-- بله لیلا جون کاری داشتی ؟!
-وای خدا مرگم بده ...الان میفتی ؟!چندبار بگم رو این نرده ها این جوری خودتو ننداز پایین !
با خنده دوون دوون ازپله ها اومدم پایین رفتم سمتشو صورتشو محکم بوسیدم ...دلم غش رفت ازبوی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 9 Jul 2013 19:02
عطرمشهدیش...بوی مامان بزرگارو میداد...با خنده گفتم :
-الهی من قربون نگرانیت بشم ...بادمجون بم آفت نداره
درحالی که یه لیوان شربت آلبالو می ذاشت جلوم گفت :
-زبون نریزبچه ...بخور خنک شی
با شوق به لیوان بلند خوشکل چشم دوختم وبه به وچه چه کنون گفتم :
-جوووونم ...تواین فصل شربت خوردن عشقه ...چقدرتو خوبی لیلا جون
خندید می خواست جوابمو بده که زنگ گوشی تلفن نذاشت حرفشو بزنه...من یه قلوپ ازشربت رو خودم ...اوووو مایی گاد....خیلی خوشمزه بود...بقیشوهم رفتم بالا ...صدای لیلا خانمم می شنیدم :
-بفرمایین ؟!...بله ...بله همین جاس ...شما ؟!....آها ن...بله خوب هستین شما ؟!...ممنون به لطف شما اونم خوبه...سعادت نداشتیم ملاقاتتون کنیم ....خوبی ازخودتونه ممنون ...بله ..بله ...درجریان بودم ......والله چی بگم تا خودش نظرش چی باشه .....خب دختر پله ومردم رهگذر....والله من دخالت نمی کنم ...بله بله من جسارت نمی کنم یگانه ازخوبیاآقا پسر شما زیاد گفتن ...
یهو شربت تو گلوم گیر گرد و همون طور که فییییییییییششششششش شربت رو می پاشیدم از دهنم بیرون با چشمای حدقه زده به لیلا خانم چشم دوخته بودم ...من ازخوبیای چه خری به لیلا جون گفته بودم خودم خبر نداشتم ؟؟؟؟
لیلا جون که قیافه منو دید پشت تلفن خندش گرفته بود پشتشو کرد به من تا قیافمو نبینه وباز حرف زد ...تا اومد قطع کنه از فضولی مردم ...
-قربان شما....شما پنج شنبه تشریف بیارین ...خدمت ازماس ...خیلی ممنون لطف کردین سلام برسونین خدمت خانواده خدافظ...
-لیلااااااااااااااااا جون
گوشی رو گذاشت وبا خنده گفت :
-خا خفت نکنه دختر...این چه کارایه آبروم رفت جلو مردم
-کی بود پشت خط؟! به جا من حرف زدین حرف تو دهنم گذاشتین تازه وعده هم دادین ؟!
-غریبه نیس
-کیه ؟!
-مامان مهدی
-مهدیییییییییییییی؟؟؟
-آره دیگه مگه نگفتی شمارتو بهش میدی؟!
-ولی من...
-ولی چی ؟!
-هیچی ..هیچی
دویدم به سمت اتاقم ...لیلا خانم داد زد:
-کجامیری پس ؟! بیا ناهارتو بخور
بدون جواب دادن گوشیمو ازرو تخت برداشتمو شماره ارغوان رو گرفتم ...دارم براش!!!
چته باز؟
با عصبانیت گفتم:
- مگر اینکه دستم بهت نرسه بی شعور... تو به چه حقی به مهدی گفتی زنگ بزنه اینجا؟
با تعجب گفت:
- مگه مهدی زنگ زده اونجا؟ چه با عرضه
- کوفت ارغوان خفه بمیر.. میگم چرا مامانش زنگ زده برای خواستگاری؟
- تو اول گفتی مهدی زنگیده..
با عصبانیت گفتم:
- ارغوان حوصله ی شوخی ندارم... جوابم رو بده..
- ای بابا.. من بهش چیزی نگفتم.. اصلا به من چه؟اینقدر جواب منفی بده تا بی شوهر بمونی تا ترشیده بشی.. بمون همون پیش کیانی ها... اصلا برو پیش شهاب توی کمپ...البته تو به تیمارستان بیشتر احتیاج داری.. راستی..
دیگه به حرفای مزخرفش گوش ندادم و گوشی رو قطع کردم... بیخودی عصبانی شده بودم... خب خواستگار میاد و میره دیگه.. فوقش جواب منفیه...
با این فکر از جام بلند شدم و رفتم به عباس آقا که تازه از سرکار اومده بود سلام کنم
****
با صدای لیلا جون که گفت:
- نمی خوای پیاده بشی؟
به خودم اومدم.. از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین سهند رفتم.. خودش تنها اومده بود..
- سلام خوبی؟
- ممنون... کارای ترخیصش رو انجام دادی؟
سهند گفت:
- آره دیگه تموم شد..
با هم به سمت اتاق شهاب رفتیم... وارد اتاق که شدم با صدای بلندی سلام کردم و گفتم:
- تبریک می گم..
در جوابم هیچی نگفت و رو به سهند گفت:
- تموم شد؟
- آره بریم دیگه..
از این که جوابمو نداد کنف شدم اما بی خیالش شدم... شهاب خوب شده بود و این مهم بود..
سهند اومد کنارم و آروم جوری که شهاب نشنوه گفت:
- می خوام همین جا آشتی شون بدم..
با تعجب گفتم:
- این جا؟
- آره... بهترین موقعیته... شاید دیگه نشه شهاب رو مجاب کنیم که با خانوادش آشتی کنه.. امروز دیگه باید این پرونده ی قهر و اعتیاد برای همیشه بسته بشه..
با استرس گفتم:
- اگه عصبانی بشه؟
بر عکس من با آرامش گفت:
- من شهابو می شناسم... نگران نباش..
شهاب گفت:
- چی دارید می گید شما سه ساعته؟
سهند برگشت به سمتش و گفت:
- ها؟ هیچی.. بریم دیگه..
جلوتر از من راه افتادن و سهند برام دور از چشم شهاب چشمکی زد یعنی:
" حواست به نقشمون باشه"
منم پشت سرشون راه افتادم...
هم استرس داشتم هم هیجان...
تصور این که تا چند لحظه ی دیگه شهاب با پدر و مادرش روبرو می شد داشت خفم می کرد...
لیلا جون و عباس آقا کنار ماشین ایستاده بودن..
شهاب با دیدنشون عصبانی به سمتم برگشت و گفت:
- این جا چه خبره؟
چیزی نگفتم که با صدای بلند تر گفت:
- دوباره کاسه ی داغ تر از آش شدی؟
سهند با عصبانیت جواب داد:
- بس کن شهاب.. من این کارو کردم چه کار یگانه داری؟دوباره داری پاچه می گیریا..
شهاب: تو هم نباید دخالت کنی..
به لیلا جون نگاه کردم که اضطراب اجازه نمی داد بیاد نزدیک.. بهش اشاره کردم که بیا... اونم با ترس سری تکون داد و اومد جلو...
شهاب از سهند دور شد تا سمت مخالف بره که سهند دستش رو گرفت و گفت:
- شهاب صبر کن دیگه.. بچه نشو دوباره..
- ولم کن سهند...
سهند محلش نداد.. حالا دیگه لیلا جون نزدیکش شده بود.. با صدای فریاد مانندی گفت:
- می گم ولم کن...
صدای گریه ی لیلا جون بلند شد و با همون حال گفت:
- این بود سهمم شهاب؟ آره مامان؟ نفس رفت به جای این که عصای دستم بشی عصا رو کوبوندی تو سرم؟ شهاب برگرد بزار ببینمت پسرم.. دلم برای لک زده عزیزم.. برگرد بزار ببینمت مادر.... من به قدر کافی تقاص پس دادم...
شهاب پشتش به من و لیلا جون بود..
عباس آقا از ترس این که حال لیلا جون بد بشه اومد جلوتر...
لیلا خانم ادامه داد:
- یه بار دیگه بهم بگو مادر.. بگو عزیزم... شهاب دارم دق می کنم.. آخه عزیزم مگه من چقدر توان دارم... پسرم.. گل پسرم برگرد ببینمت..
لیلا جون بازوی شهاب رو توی دستای ظریف و چروکش گرفت و گفت:
- شهابم.. پسرم... نکن این کارو با من.. یه بار بگو مادر بعدش هر کاری خواستی بکن.. شهاب روتو از من برنگردون.. نکن پسرم.. نکن...شهاب بسه دیگه.. به خدا به قدر کافی شکنجم کردی... خدا هم شکنجم کرد.. شهاب رحم کن به دلم... رحم کن شهاب..
بعد از این حرفش بی حال شد و نزدیک بود بیفته روی زمین، با ترس بهش نگاه کردم و رفتم جلو که بگیرمش که....
... شهاب با سرعت برگشت و دستای لیلاجون رو توی دستاش گرفت و با شدت به آغوش کشیدش..
با این حرکتش لبخندی زدم و اشکای روی گونم رو پاک کردم...
شهاب گفت:
- مادر... مادرم.. مامان لیلا... مامانم... قربون قلب کوچیکت برم.. چی شدی؟
- قربون اون مامان لیلا گفتنت برم من.. پسرم.. تاج سرم...
انگار راه نفس لیلا جون رو بسته بودن و حالا بعد از یه مدت طولانی داشت نفس می کشید..
تمام صورت شهابو غرق بوسه کرد...
با خنده بهشون نگاه می کردم.. عباس آقا و سهند هم همین طور.. عباس آقا یه بغض مردونه داشت... اینو به خوبی حس می کردم...
شهاب سرش رو خم کرد و روی دست مادرش رو بوسه زد و گفت:
- شرمندتم... نخواستم منو ببینی که دارم ذره ذره نابود می شم.. نمی خواستم درد یه فرزند دیگه هم بچشی... نمی خواستم مامانم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 9 Jul 2013 19:03
پرستار من(22)
خانم کیانی لبخند زد وبازم شهاب رو تو آغوشش فشارداد...بالاخره بعد ربع ساعت سرپا ایستادن مادست از هم کشیدن وشهاب با آرامش اول یه خورده توچشمای پدرش نگاه کرد بعد سرشو انداخت زیر...عزییییییزم...خجالت رو توچشماش می خوندم ...به سمت پدرش رفت ...قدم برداشت وهنوز نرسیده بهش عباس آقا اونو توبغلش جا داد...هیچی نمی گفتن ..هیچی ...شهاب گریه نمی کرد ولی عباس آقا اشکاش ریخت...دلم کباب شد! سهند رو نگاه کردم میون اشک لبخند میزد خودمم دسته کمی از اون نداشتم داشتم دق می کردم !...منو این همه خوش بختی محااااااااااااله !بعدازنیم ساعت همه سوار ماشین شدیم وبه سمت خونه آقای کیانی راه افتادیم ...شهاب جلو نشست ومنو لیلا خانم عقب...سهند هم با ماشین خودش پشت سرمون می اومد...آقای کیانی قصد داشت شب همه رو دعوت شام کنه...سور آشتی کنون وسلامتی شهاب...
لیلا خانم هنوزم اشک می ریخت ...حق دادم بهش ..واقعا باورش سخت بود..به شهاب نگاه کردم ...ای جونم پنجره ماشین رو داده بود پایین وموهای مشکیش تو مسیر باد می رقصیدن ...از توآینه کنار ماشین صورتشو دید زدم ...هنوز لاغر بود ولی رنگ وروش خیلی بهتر شده بود...تابرسیم خونه آقای کیانی زیاد حرف می زد ...لیلا خانمم دم به دقیقه قربون صدقه شهاب می رفت ...بیچاره شهاب داشت آب می شد می رفت تو زمین ...یعنی این همه محبت رومن باور نداشتم اون که پسرش بود...!
وقتی رفتیم توشهرعباس آقا چند جا ایستاد ومیوه وشیرینی و این چیزا رو گرفت ...تو اون مدتی هم که توماشین بودیم لیلا خانم یه ریزشهاب رو سوال پیچ کرد ...حسابی آمارشو تو اون یه ساعت درآورد!
ازدر خونه که رفتیم تو من دوون دوون رفتم از تو کابینتا جا اسفندی رو برداشتم وبایه کبریت روشنش کردم ...خدارو شکر سردست بود وتوش اسفند بود...درحالی جیلیز ویلیز اسفند رو تماشا می کردم رفتم بیرون وقبل ازاینکه شهاب بخواد وارد شه دودشودور سرش گردوندم ...شهاب سرشو بالا کرد ونگام کرد...لبخند آرومی زد ...دلم ریخت...دستپاچه شدم ...سعی کردم سرمو بندازم زیر ولبخندشو بی خیال شم ...پدرسوخته دل ودین رو ازم گرفته بود!همه وارد خونه شدن وصلوات می فرستادن برا سلامتی شهاب...لیلا خانم سرازپا نمی شناخت ...یه ریز دور شهاب ورمی اومد...رفت ازاتاقش یه دست لباس برد تو حموم...وان رو پر آب کرد وبه من گفت برم استراحت کنم...من که چیزیم نبود ولی خوشحال بودم نمی خوام غذای شب رو خودم درست کنم...عباس آقا داشت پشت تلفن سفارش غذا می داد ...سهندم با شهاب هروکرشون بالا بود...من نمی فهمیدم این دوتا وقتی می رسن بهم چی درگوش هم جیک جیک می کنن که همش باید صدا قهقهه شون هوا باشه !آخرشم نمی فهمم رو دلم می مونه!
رفتم لباسامو عوض کردم ویه تونیک توسی صورتی آستین سه ربع با شلوار سفید وشال سفید پوشیدم ...وقتی اومدم بیرون حدودا نیم ساعت گذشته بود وسروصداها خوابیده بود...شهاب حموم بود چون صدای شیر آب رو شنیدم وسهند هم نبود ...لیلا خانمم که تو آشپزخونه بود عباس آقام که حتما رفته بود دنبال کارای شب...
با آرامش ازپله ها رفتم پایین ..یه آرامش تازه ...توتک تک گلبول های خونم تزریق شده بود...بعد ازاون همه زجر ...هم من هم شهاب ...نتیجه گرفتم...بالاخره نتیجه گرفتم ...آرامشم ازآدرنالین گذشته بود...فقط خدا می دونست درونم چه حسیه ...زیر لب بازم خدارو شکرکردم ورفتم سمت آشپزخونه...لیلا خانم دست تنها بود.
-لیلا جون کمک نمی خوای ؟!بالبحند جون داری نگام کرد وگفت :
-نه مادر تو برو استراحت کن
-ای بابا مگه کوه کندم هی میگی برو استراحت کن ...بده من بده این چاقورو تا من سالاد درست کنم شمابروبه بقیه کارا برس
-نه مادرخودم درست می کنم ...کارکه ندارم فقط میوه هارو باید بشورم وشیرینی رو بچینم ...چای هم زوده حالا دم کنم
-خیلی خب من همه اینا رو انجام میدم شما دست نگیر
-خدا سفید بختت کنه دختر...روسفیدم کردی !
لبخند زدم وکیسه های میوه رو تو سینک خالی کردم ...چندتا قطره ریکا ریختم روشون وشروع کردم به شستن وآب کش کردن ...یه سبدم گذاشتم بغل دستم تامیوه هارو بریزم توش...لیلا خانم همین طور که خیارسبزهارو اریبی خرد می کرد گفت :
-یگانه
-بله ؟!
-هنوز سرحرفت هستی ؟!
-کدوم حرف ؟!
-حرف قلبت ...!
باشنیدن "حرف قلبت " پرتقال تودستم قل خورد وافتاد شالاپ توی آب های سینک...رو نداشتم برگردم سمتش ...خدایا چه غلطی بکنم حالا؟! اگه بخواد زور زوری منو بده به شهاب که کارمو جبران کنه چی ؟! اگه شهاب راضی نباشه چی ؟! خب معلومه که نیس ...ندیدی اخلاق گندشو!...بازم صدای خانم کیانی ...ازفکرای مزخرفم اومدم بیرون ...اون گفت :
-ده دقیقه پیش که رفتم تو اتاقش ...دوتایی تنها بودیم ...گفتم شهاب ...گفت :جونم مامان ..گفتم :تا کی اینجا می مونی ؟! ...گفت : تا هروقت توبخوای جون بخواه عزیزم ...گفتم :نه مادر سلامتیت برام مهمه این چه حرفاییه ...فقط خواستم تا آخر این هفته رو حتما اینجا باشی ...خندید ..گفت :چشم رو چشمم تا آخر هفته ور دلتم دیگه چی ؟! ...گفتم :دیگه سلامتیت براهمیشه، خوشبختیت .زن گرفتنت ،بچه دارشدنت ...بلند زد زیر خنده ...باور کن یگانه بازم گریم گرفت خنده هاش دلمو می لرزونه قد دنیا می پرستمش ...چقدر احمق بودم که این همه سال ...بگذریم داشتم می رفتم ازاتاقش بیرون که صدام زد برگشتم طرفش گفتم :چیه مادر؟! ..گفت :آخر هفته خبریه ؟!...خندیدم ...گفتم :خبرای خیر...گفت :خیر؟! براکی ؟! ...یگانه بذاربرات قسم بخورم رنگش تغییر کرد...هنوز نمی دونست براکی ولی حدسشو که زد قرمز شد...منم گفتم :برا یگانه ..قراره خواستگاربراش بیاد...
دیدم چجوری پسرم وا رفت ...یگانه نمی خوام دروغ بگم یا بگم پسرم بیخ ریشته به هیچ عنوان ..فقط چون یه روز فهمیدم توهم دل به دلش دادی دارم میگم ...می شناسمش ...انگار خاطرتو می خواد....خیلی خودشو کنترل کرد جلو من هیچی نگه فقط سرشو عصبی تکون دادوخودشو پرت کرد توحموم!
لیلا خانم سالکت شد ...منم آروم آروم میوه هارو آب می کشیدم اما هرکدوم پنج دقیقه زیر آب ماساژ می دادم ...انگار کله بچه دستم افتاده بود!...فقط یه چیز تومغزم بود: به حرفای لیلا خانم دلخوش نکنم !
نکن یگانه نکن دلخوش نکن به حرفاش ...سرابه ...همش سرابه ...شهاب ...یگانه ...بهم میان ؟! ...کاش بیان ...کاش سراب نباشه کاش...کاش اونم ...آره اونم خاطرمو بخواد واقعا بخواد.
میوه هارو تند تند شستم ...دیگه فس فس نکردم ...جعبه شیرینی رو ازتو یخچال درآوردم ودیس رو از کابینت بالا آوردم رومیز گذاشتم تا خوشکل بچینمشون...لیلا خانمم رفته بود بیرون انقد غرق فکر بودم که رفتنشو حس نکردم !داشتم شیرینی رو می چیدم توظرف که صدای دریخچال رو شنیدم.سرمو بالا کردم شهاب با یه حوله حمومی صورتی که به پوستش خیییلی می اومد با موهای خیس توی پیشونیش شیشه آب رو داده بود بالا وقلوپ قلوپ می خورد...
-شهااااااااااااب...!!!
باجیغ من آب توگلوش گیر کرد وسرفه کنون گفت :
-چیه بابا؟! ترسیدم
-با بطری ؟!
-خب مگه چشه ؟!
-خونه مامانتم دست برنمی داری ؟! اینجا خونه خودت نیس هرچی بخوای بریزی وبپاشی !
دستاشو به علامت تسلیم بالابرد...
-اکی ...دفعه آخره
-بذارش تو سینک بشورمش
بطری رو انداخت توسینک واومد طرفم ...یه ناخونک به سالاد زد ...با دستم همون موقع محکم کوبیدم رو دستش :
-ناخونک نزن ...
دستشو هی تکون می داد وبا آخ و ووخ گفت :
-ایییییییی این دسته یا ساتور؟!
فقط چپ نگاش کردم ...ولی هیچی نگفتم ...داشت این پا واون پامی کرد...نمی دونم می خواست حرف بزنه یانه ولی منم حرفی نزدم تا خودش جون بکنه !
گوشیم زنگ خورد..شیرینی رو انداختم تو بشقاب ویورش بردم به سمت ظرفشویی ودستامو شستم ...شهاب همونجا رو صندلی نشست ..تاگوشی رو برداشتم مهلت حرف زدن ندادم :
-الو ...
من با این همه نازو اطوار صدامو نازک کردم ...به جاش صدای جیغ اون پیچید توگوشم ...همیچین داد وبیداد می کرد که فکرکردم شهابم داره جیغاشو می شنوه !
-ای مردشور اون الو گفتنت خاک توگورت کنم من که دخترم از پشت تلفن تحریک شدم ...
زیر چشمی به شهاب نگاه کردم داشت خیره خیره به لبهام نگاه می کرد که چی می گم ...ای جوووووونم حالا وقت اذیت کردنه ...با همون ناز گفتم :
-مرسی عزیزم ...تو چطوری ؟! ...کارات تموم شد ؟! پس کی برمی گردی تهران ؟!
-این چه طرز حرف زدنه ...اییییییییی عق ! مث آدم حرف بزن بفهمم
-میگم کی برمی گردی تهران ...دلم برات تنگ شده !
-ببند فکتوبابا...معلمومه چه مرگته ! ای تو روح سگ ...
صدف پشت تلفن غرغر می کرد وفهش می داد منم که خندم گرفته بود با صدای بلند غش غش می خندیدم ...شهاب سرخ می زد ...دیدم دستشو تو موهاش کرده وآرنجشو رو زانوی تاکردش گذاشته ویکی ازپاهاشوتند تند تکون می ده .اصلنم نگام نمی کرد سرش پایین بود وبه زمین خیره شده بود...آروم جوری که یعنی می خوام شهاب نفهمه ولی می دونستم داره میشنوه گفتم :
- مهدی خوبه ؟!پنج شنبه میایین دیه ؟!
صدای جیغ صدف بلند شد....
-خدا مرگم بده مث اینکه راستی راستی حالت بده ...دوگانی نکنه رفتی قرص مرصای شهابو زدی تورگ ...؟!
خندیدم وبازم رفتم از شهاب دور تر ایستادم وآروم گفتم :
-مریم اذیت نکن دیگه ...چی برام خریدین؟!
صدف که دیگه ازچرت وپرتای من خسته شده بود با یه فهش آب دارننه بابایی تماس رو قطع کرد...داشتم ازخنده می پکیدم ..براهمین بازم بلند قهقهمو دادم هوا.....
صدف قطع کرده بود ولی من هنوز گوشی دستم بود...گفتم :
-آره آره دوس دارم ...
بعد یه چند لحظه صبر کردم وگفتم :
-باشه عزیزم برو کارت برس ...منتظرتونم مواظب خودت باش ...
-...
-قربونت خدافظ
گوشی رو قطع کردم وبا خنده برگشتم رو به شهاب ...یا باب الحوائج !!! عین ببر زخمی نگام میکرد...لبخندمو حفظ کردم وگفتم :
-شهاب میوه برات پوست بکنم ؟!
یه نگاهی بهم انداخت که تا مغز استخونم لرزید....با صدایی که سعی می کردم نلرزه گفتم :
-چیه ؟!
-کی بود پشت خط ؟!
-مهمه ؟!
-نه
-پس چرا می پرسی ؟!
لباشو محکم رو هم فشار داد...فکرکنم صدای دندون قروچشو هم شنیدم !!! یهو منفجر شد داد زد:
-گوشیتو بده من
-براچی می خوای
-گفتم بده من
گوشیمو ازتو جیب جینم بیرون آوردم ودادم دستش...به دستام نگاه کردم ..ازترس می لرزیدن ...همچینم یخ کرده بودم که ناخواداگاه قیافمم ترس رو نشون میداد...نمی دونم چرا انقد از شهاب حساب می بردم فقط می دونستم هرچی اون بگه همونه ! شهاب داشت توگوشیم می گشت ...به زور دهن بازکردم :
-به گوشیم چیکار داری؟!
-رمز گذاشتی واسش رمزش چنده ؟!
-بده من شهاب ...گوشی هرکس خصوصیه ...بده من
-میگم رمزش چنده ؟!
-به تو چه ؟!
چشماشو گرد کرد وبا شدت گوشیو پرت کرد تو دیوار...شررررررق ...گوشی خورد رو زمین وتیکه تیکه شد...با وحشت به گوشی کربی درب وداغونم نگاه می کرد...آب دهنمو قورت دادمو با صدایی که زور ازگلوم درمی اومد گفتم :
-گوشیم ......!
-حالا برو بیرون ...
منم داد زدم :
-وحشی ...گوشیمو داغون کردی بعد سرم داد می زنی ؟!
صدای فریاد اون بلند تر بود...:
-گفتم گمشو بیرون ...
با گریه سبد رو برداشتم وکوبیدم رو کابینت ها...بعدم با همون چشمای اشکی نگاهش کردم ...
اشکام ریخت ...پشتمو بهش کردمو ازآشپزخونه زدم بیرون ...شهاب هم فقط نگام کرد ...نه التماس نه خواهش نه تمنا...هیچی... دلم برای اون گوشی نانازم خیلی می سوخت... از طرفی هم جرعت نداشتم به آشپزخونه برگردم و برش دارم تا ببینم چش شده.. ای خدا.. این شهاب چرا این جوری کرد؟منو باش گفتم حالش خوب شده.. اما هنوز درجه ی سگ اخلاقیه خونش باقیه... هیچ وقت هم از بین نمیره..
به اتاقم رفتم و درو بستم... ترجیح دادم توی هال نمونم.. به هر حال خانواده بودن و به تنهایی نیاز داشتن.. شاید خیلی چیزا بینشون بود که من نباید می دونستم..
روی تختم دراز کشیدم.. هم عصبانی بودم از این که شهاب هنوز هم هر کاری دوست داشت انجام می داد هم ناراحت بودم... حالا که خوب شده بود هم این طوری دلم رو شکوند...
با این حال من چه طور دلمو به حرفای لیلا خانم خوش کنم؟
تقه ای به در خورد.. با این فکر که شهابه با ذوق گفتم:
- بفرمایید..
اما با وارد شدن لیلا جون ذوقم به شدت کور شد...
- یگانه عزیزم مزاحمت که نشدم؟
- نه این چه حرفیه؟
درو بست و اومد روی تخت کنارم نشست و گفت:
- یگانه چی شده؟ صدای داد شهاب رو شنیدم بعد هم اومدم دیدم گوشیت خورد شده افتاده رو زمین.. چه خبر شده؟
با بغض گفتم:
- داشتم با دوستم حرف می زدم که اونم اونجا بود... وقتی قطع کردم گوشیو ازم گرفت و این بلا رو سرش آورد...
نمی دونم چرا همه چیزو بهش گفتم.. البته به جز اون تیکه که داشتم تحریکش می کردم...
با لبخند دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- امان از دست این حسادت... حتما فکر کرده خواستگارته..
- نه.. شهاب همین طوریه.. همش اذیتم می کنه..
اشکم روی گونم ریخت، سریع با دست پسش زدم و گفتم:
- می بینید چه نازک نارنجی شدم؟ خیلی لوسم کردین...
سرمو تو آغوشش کشید و گفت:
- این چه حرفیه؟ این عشقه که باعث میشه ناراحت بشی... چون اونو دوست داری حس می کنی باید باهات مهربون باشه.. و حالا هم که داد زده و گوشیتو شکونده از دستش دلخوری.. نازک نارنجی چیه؟
از این که این قدر بی پروا احساسمو به رخم کشید شرمم شد و گونه هام سرخ شدن.. یعنی خودمو که ندیدم اما حسش کردم..
ادامه داد:
- من شهابو تنبیه می کنم... نگران نباش.. قول میدم بفرستمش معذرت خواهی کنه.. حالا بریم توی هال؟
- نه لیلا جون.. شما برید.. من بعدا میام..
از جا بلند شد و گفت:
- تعارف نداریم که.. هر وقت خواستی بیا خجالتم نکش باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم..
وقتی که رفت چند دقیقه توی همون حالتی که نشسته بودم داشتم به لحظه ی معذرت خواهی شهاب فکر می کردم و خر ذوق شده بودم که فشار زندگی نزاشت بیشتر تو اون حالت بمونم و بلند شدم تا برم دستشویی.. امان از این فشار ها که لذت فکر کردن رو از آدم می گیره..
وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم در اتاق شهاب نیمه بازه... روی تختش یه بوم بود.. فکری به ذهنم رسید..
تصویر اون دختر..
یادم افتاد که سهند وقتی وسایلش رو آورد بالا یه چیز روزنامه پیچ هم باهاش بود...
سریع رفتم توی اتاق...
به بوم روبروم خیره شدم و با دیدن اون چهره شگفت زده بهش خیره شدم..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 9 Jul 2013 19:04
پرستار من(23)
سرمو بردم نزدیک تر...روزنامه رو کامل از روش کشیدم کنار...دزدکی زود برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم که کسی نبینتم ...بازم نگامو دوختم به تابلو...ای لامصب ترکیب رنگش بیست بود...انقد قشنگ از رنگ ها استفاده کرده بود که دهنم بیست پنج متر بازمونده بود...هنوزم رنگاش تربود معلومه همین تازگیا کشیده بود...پس به حرفم گوش کرد...ناکس چه نازی اومد برام حالا ببین چه کرده !
یه دختربا موهای فوق العاده خوشکل ...رنگ موهاش مشکی نبود بور هم نبود...میشه گفت خرمایی!...موهاش به دست باد گرفته شده بود وپریشون تو سرو صورتش بود..یه تاپ بندی قرمز تنش بود که پوست سفیدشو به نمایش گذاشته بود .ازترکیب رنگ پوستش هم سفید وقرمز وشاید فقط یه کم ،یه کم اُکر استفاده کرده بود..آسون نبود ترکیب بندی رو انقد قشنگ بزنی ...فقط کار یه حرفه ای می تونست باشه !ازحالت بدن دختر می شد بفهمی توی سرما به خودش مچاله شده وباد موهاشو تو صورتش می زنه.جوری رنگ اُکر رو بامشکی وقرمز ترکیب زده بود که خرمایی موهاش مثل موهای خودم طبیعی می زد...معلوم نبود این شهاب چقدر سابقه رنگ روغن داشته ...دست منو که هیچی دست توماس کید رو هم ازپشت بسته بود به خدا..!به چهرش نگاه کردم ...هیچی نفهمیدم...فقط با رنگ سفیدو قلموی صفر یه چشم ابروی فرضی رو صورت زده بود...دلم می خواست زودتر بفهمم شهاب عکس نفس رو چجوری میکشه ولی دریغ ...ناکس جای اصلی رو ول کرده بود به امون خدا...فقط طرح منظره پشت سردختر رو که من خودم زده بودم رنگ زده بود وبدن ولباس دختر...همین ! کاش بقیشم کشیده بود...
-توکلا فوضولی دوس داری نه ؟
باوحشت برگشتم پشت سرم ...داشت ساعتشو می بست به مچش ...یه ته خنده ی کوچولو هم رولبش بود...برای این که کم نیارم گفتم :
-خب دیگه ...دیدم ازطرحم خیلی استقبال شده گفتم یه نگاه بهش بندازم عیب وایراداشو بگم ...
صدای خندش بلندشد ...قلبم لرزید...لیلاخانم حق داشت می گفت جون گرفته ...این پسرکلا عوض شده بود...خدایا این تونعشه ای منوعاشق کرد حالا که پاکه ...خودت به خیر کن!..گفت :
-زحمت کشیدی !دوتا گوش ویه بیضی صورت وچندتا شاخ وبرگ درخت ...طرحه دیگه ؟!
-آره ...پس چی؟! من طرح نزده بودم الان این تابلو اینجا نبود...
-من قبلا خودم تواین فکربودم که نفسموبکشم ...منتها تواین فرصت رو زودترجورآوردی !
باشنیدن اسم نفس جا خوردم...یعنی می دونه من همه زندگیشومی دونم؟!..شاید خانم کیانی گفته !...ولی من هیچی به روی خودم نیوردم وگفتم :
-آهان ...خب پس باید ممنون من باشی
راه افتادم تا اتاق برم بیرون ...شاید یه قدم با در فاصله داشتم که تویه حرکت برگشت وبازومو گرفت...اووووف دست هاش آتیش بود...داغ داغ ...بازوهام گرم شد ...
-یگانه
سرمو چرخوندم سمتش.حرف نزدم..منتظرنگاش کردم تاحرفشو بگه ...زل زد توچشمام...ای خدا باز این شروع کرد می دونه من رو ندارم هی باچشمای درشتش این دل بدبختمو زیرو رو می کنه! سرمو انداختم زیر...بازومو تکون داد:
-منو نگاه کن
سرمو بالا نکردم ...خواستم برم که بازم بازومو کشید...
- ازدستم ناراحتی ؟!
- نه
نگاش نکردم ...بازم خواستم خودمو ازدستش نجات بدم ..اما اون تومعتادیش زورش اندازه غول بود حالا که ترک کرده بود...بازومو محکم چسبیده بود گفت :
-وقتی یه سوال می پرسم توچشمام نگاه کن کامل جوابمو بده ..
جواب ندادم که هیچی نگاشم نکردم...درست پشت به اون ایستاده بودم وبازوم تودستش بود...وقتی دید جواب نمی دم گفت:
-خیلی خب خودت خواستی
بازومو کشید وتو یه حرکت تو کشیدم توبغلش ...بدون اینکه بخوام افتادم تو بغل داغش...دستاشو دورکمرم حرکت داد وقفلشون کرد....انقد جام گرم ونرم بود که دلم می خواست تاابد همونجا بمونم...اما زیر لب صدامو شنیدم :
-شهاب...
نذاشت بقیه حرفمو ادامه بدم زود گفت :
-حرف نباشه ...فعلا همین جا می مونی
سرموبرگردوندم وبا حرص چشم دوختم بهش ...ریز می خندید ازهمون خنده هایی که دل منومامانشو آب می کرد گفتم :
- یه وقت مامانت میاد می بینتمون زشته...
- جزتو کسی بدون اجازه نمی تونه بیاد تواتاق من ...
حرفش تو پهلو بود...این یعنی چی ؟! یعنی فقط این اجازه رو به من میداد ...یا شایدم می گفت من فوضولم؟؟؟...بامشت کوبیدم رو سینش گفتم :
-همینه که هس...هروقت هم بخوام میام ...
-قدمت روچشم ...منتها ممکنه به ضررت تموم شه ها...
بعدم با خنده چشمک زد ...حرص که هیچی دلم می خواست کلشوبکنم...دوباره بی ادب شده بود!...اومدم که خودمو ازبغلش بکشم بیرون ...با عصبانیت زور می زدم ولی نمی شد...بازم منو به خودش فشرد:
-خیلی خب بابا ...دیگه هیچی نمی گم ...زور نزن ..زورنزن نمیذارم در ری ...
-ولم کن ...من ازدست توچیکارکنم ؟! آخرآبرومو می بری!
-خب کرم ازخودته عزیزم ...اگه یه کلمه می گفتی بخشیدم این اتفاقا نمی افتاد...
-زدی گوشیمو داغون کردی ...تازه بیام بگم بخشیدم ...می خوای یه دونه دیگه بدمت هم بزن بشکن ...
قهقهه خندش رفت بالا ...گفت :
-جاش یه اپل برات می خرم خوبه ؟!
-لازم نکرده ...
- گالکسی ؟!!!!
- تونزن داغون کن خریدنش پیشکش
سرشو نزدیک صورتم کرد...سرموکشیدم عقب ...باخنده گفت :
-اِ...ببین چقدرترسویی فک کردی می خوام چیکار کنم ؟!
-شهاب
-هان ؟!
-هان وکوفت ...خفه شو
-خیلی بی ادبی عروس خانوم
با بهت بهش نگاه کردم ...خواستم دهنموباز کنم که صدتا فهشش بدما...ولی صدای دردوتامونو ازجا پروند...
-شهاب ...شهاب جون خوابی مامان ؟! ...اگه بیداری بیا پایین با بابات میوه بخور ...
شهاب داد زد:
-چشم چشم مامان جون الان میام
دیگه صدای لیلا خانم نیومد...انگار رفته بود...ازفرصت استفاده کردم وخودمو محکم ازبغلش کشیدم بیرن ...داد شهاب بلند شد...داشت باخنده ترسوییمومسخره می کرد....دویدم به سمت در... زود پریدم بیرون ،فقط برگشتم براش زبونمو بیرون آوردم وپشت سرم دراتاقشو کوبیدم بهم ...بی حیا! به اتاقم رفتم و خواستم درو ببندم که همون موقع لیلا جون اومد و گفت:
- عزیزم می خوای استراحت کنی؟
- نه.. چطور مگه؟
- بیا بریم پایین...
لبخندی زدم و گفتم:
- نه مزاحمتون نمی شم..
اخمی کرد و دستمو گرفت و گفت:
- نشنوم این حرفا رو ها.. زود باش..
باهاش رفتم پایین و روی مبل کنار عباس آقا نشستم که گفت:
- چطوری خانم خوشکله؟
- مرسی خوبم.. شما هم که مشخصه خیلی خوبید..
و بعد با چشم به شهاب اشاره ای کردم یعنی:
"به خاطر آشتی با شهاب"
آقای کیانی خندید و گفت:
- آره دیگه.. راستی شنیدم پنج شنبه خواستگار میاد برات؟
با شرم سرمو انداختم پایین و گفتم:
- بله...
- نظر خودت چیه؟؟ با پسره حرف زدی؟
- راستش..
اومدم حرف بزنم که شهاب با لحن عصبانی گفت:
- بابا شما که نباید هر کسی رو راه بدید تو خونه.. از کجا می دونید این خواستگارا آدمای درستین؟ تحقیق کردین؟
لیلا جون سه تا ظرف انار دون شده آورد و به دست هرکدوممون یکی داد و خودش هم نشست کنار شهاب..
آقای کیانی گفت:
- وقتی یگانه اجازه داده بیان حتما آدمای خوبین.. من به یگانه اعتماد دارم شهاب.. یگانه جان شما به این خانواده مطمئنی دیگه؟ آخه لیلا گفت تو راضی هستی؟
ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که دیدم از خشم سرخ شده..
لبمو گزیدم و گفتم:
- من که چیز بدی ازشون ندیدم اما..
خواستم بگم زیاد راضی نیستم و خودم رو راحت کنم که لیلا جون حرفمو قطع کرد و گفت:
- خب خدا رو شکر..
شهاب از جاش بلند شد و گفت:
- من باید برم خونه.. یه سری وسایل بیارم..
لیلا خانم گفت:
- باشه.. فقط زود بیا
- باشه..
بعد رو به من ادامه داد:
- تو چیزی اون جا نداری؟
- آره یه سری وسایل نقاشیم اونجاست..
- پس آماده شو..
به لیلا جون نگاه کردم که با سر تایید کرد.. بلند شدم تا برم اتاقم و آماده بشم...
یه پالتوی سفید با جین یخی و شال و کلاه پوشیدم... گوشی که نداشتم به جاش کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون..
رفتم توی آشپرخونه و رو به لیلا جون گفتم:
- لیلا جون من رفتم.. چیزی نمی خوای از بیرون؟
اومد جلو و صورتم رو بوسید و گفت:
- نه خانومی برو عزیزم..
بعد سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
- این پسر منو هم اینقدر اذیت نکن..
-وا... من کی اذیتش کردم؟
لبخندی زد و گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 9 Jul 2013 19:05
- با این همه خوشگلی داری دیوونش می کنی..
سرمو انداختم زیر و با خجالت گفتم:
- این حرفا چیه؟من برم دیگه.. فعلا خدافظ..
توی هال با عباس آقا هم خدافظی کردم و رفتم بیرون... شهاب کنار ماشینش ایستاده بود.
به محض این که منو دید گفت:
- یه ذره دیگه می موندی.. اصلا هم به این فکر نکن که هوا سرده..
- خب می رفتی تو ماشین.. مجبورت کردن مگه؟
سری تکون داد و سوار ماشین شد.. منم رفتم در کنارش رو باز کردم و سوار شدم..
دوتامون ساکت بودیم و اونم توی سکوت رانندگی می کرد...
یه دفعه ای گفت:
- یگانه این یارو خواستگارت اسمش چیه؟
از این که یه دفعه این سوالو پرسید تعجب کردم و گفتم:
- برای چی؟
با عصبانیت داد زد:
- می گم اسمشو بگو..
منم مثل خودش داد زدم:
- بهت اجازه نمی دم سرم داد بزنی.. یادت باشه من دیگه پرستار و زیردستت نیستم..
بهت زده بهم نگاه کرد و هیچی نگفت..
بعد از دو دقیقه آروم گفت:
- آره.. تو دیگه پرستارم نیستی...
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:
- ماشین روشنه.. بیا این ور بشین افسر جریمه نکنه من یه کاری دارم و زود برمی گردم..
بی هیچ حرفی رفتم سمت راننده نشستم و اونم رفت توی یه پاساژ...
پنج دقیقه ای بود که نشسته بودم و نیومده بود.. بی حوصله و غر غر کنون ضبط رو روشن کردم تا ببینم چی داره..
بعد از کمی عقب جلو کردن روی یه آهنگ ایستادم:
معذرت می خوام ازت تو رو اذیت کردم
از گناهم بگذر من می خوام برگردم
معذرت می خوام ازت که تو رو رنجوندم
اگه احساسمو باز اشتباه فهموندم ، اشتباه فهموندم
همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو
روز و شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو
اون که می خوام تو اون که می خوام تو
هنوز قلبم پیشت هر جا که هستی هست
تب چشمات چشامو روی هستی بست
می خوام برگردم و بگم دوست دارم
ازت چشم برنمی دارم دیگه تنهات نمی ذارم
همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو
روز و شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو
اون که می خوام تو اون که می خوام توبا گوش دادن به خلسه ی قشنگی فرو رفتم..
"همه دنیام تو آرزوهام تو تو نفس هام تو خاطره هام تو"
این واقعا وصف حال من بود..
چقدر می خوامش... چه تو دوران اعتیادش چه حالا... چه وقتای مهربونیش چه عصبانیتش.. چه وقتی داد می زنه چه وقتی تو بغلشم...
هر بار و هر بار و هر بار هم بیشتر از دفعه ی قبل... بیشتر و بیشتر...
با تقه ای که به شیشه خورد به خودم اومدم..شهاب بود که به خودش می لرزید.. فوری پریدم اون طرف و اونم سوار شد..
- اوف.. چقدر سرده...
به جعبه ی توی دستش نگاه کردم که گفت:
- بیا.. اینم جبران اون خسارت...ببین خوشت میاد...
با بهت به جعبه ای که توی دستم گذاشت نگاه کردم...
- بازش کن دیگه..
جعبه رو باز کردم و به گوشی گالکسی اس توِ، توی جعبه نگاه کردم...
- دوسش داری؟
- چرا.. اینو خریدی؟گوشی من خیلی ساده تر از این بود..
لبخندی زد و گفت:
- برای زحمت هایی که برام کشیدی و هم این که خیلی سرت داد زدم....
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- سیم کارتت هم داخلشه..
- سیم کارتم رو از کجا آوردی؟
- از لابلای لاشه ی گوشیت...
بعد هم خنده ی بلندی کرد که با تشر گفتم:
- نخند.. فکر کردی کار خوبی کردی؟
با همون خنده ی قشنگش که دلم براش ضعف می رفت گفت:
- برا تو که بد نشد.. چی بود اون کربی نارنجی...این بهتر نیست؟
گفتم:
- بهتر که هست اما...
خودم هم خندم گرفت.. هیچ امایی نبود... گالکسی اس تو رو عشقه... ای جونم...
- خب دیدی کم آوردی....
اخم کردم و گفتم:
- نخیرم.. خودت کم آوردی
لبخند زد و گفت:
- یه وقت کوتاه نیایا...
روم رو به سمت پنجره کردم و لبخندمو ازش پنهون کردم...
چه زود دعوامون می شد و چه زودتر آشتی می کردیم..
چه روزای شیرینی...
تادم خونه، هم من هم شهاب هردوتامون ساکت بودیم .انگار اونم مثل من فکرش درگیر بود...اون به یه چیز منم یه یه چیز...خواستگارمن !...یه پوزخند مسخره اومد رولبم ...بس کن یگانه ...شهاب هیچ وقت به توخواستگارت و رد کردن اون فکرنمی کنه...!
باصدای ترمزماشین ویه کم پرت شدن من به طرف جلو...سرمو باشدت به سمت شهاب چرخوندم ...بازداشت می خندید...بمیری با این نیشای خوشکلت ...فقط بلده حرص بده...بادندون قروچه گفتم :
-چندساله رانندگی نکردی؟! اینم طرز ترمز زدنه ؟! مخم جابه جا شد به خدا...!
-خب بابا...دیدم توفکری گفتم یه شوک بدم حال گیری شه
درماشین رو بازکردم وپریدم پایین .بعدم با حرص درمحکم کوبیدم بهم ...شهاب پیاده شد ...با خنده گفت :
-اوهو...زبونت کم میاره سرماشین من خالی نکنا
پشت درایستادم وبدون توجه به اون کلید رو ازکیفم بیرون آوردم وانداختم تودر...شهاب تکیه زده به ماشین نگام می کرد...درو که بازکردم صداشوشنیدم ازپشت سر:
-دِکی ...بذارما برسیم بعد صاب خونه بازی دربیار...مایه دسته کلید دادیم دست این دخترا
پشت سرم اومد داخل ودرو زد بهم ...بند کفشامو بازمی کردم که اونم اومد رسید بهم ...کفشاشو سریع درآورد وبا لبحند مرموزی گفت :
-یعنی قهری دیگه ؟!
-نخیرم ...
کفشامو ازپام درآوردم وانداختم کنار...حالا می خواستم برم تومثل الم وایستاده بود جلوم...
-بکش کناربابا...اه
-میگم یه چیز بپرسم راستشومی گی؟!
-بذارپامو بذارم تو بعد سوال پیچم کن
-جواب منو بده
-اصلا می دونی چیه بانمیشه مثل آدم حرف زد...
برگشتم وتند تند کفشامو بدون این که بندشو ببندم پوشیدم وراه افتادم ...شهاب دست به سینه وایساده بود وتماشام میکرد...منم که زیر نگاهای اون همش خرمی زدم ...سرمو بالا گرفتم وسعی کردم حرصمو تو محکم راه رفتنم خالی کنم ...که یهو...
ای وایییییییییییییی ...چرا توهوا معلقم ؟!دیدم پاهام توآسمون وکلم داره به زمین نزدیک می شه ...بعدازچند ثانیه ...محکم با کمراومدم روزمین ...
-آی ...آخ خ خ خ خ
شهاب دوون دوون اومد سمتم ...حتی نمی تونستم بلند شم ...شهاب نگران گفت :
-چی شد یگانه ؟!
-چی شد ؟! خورد شدم ...همش تقصیر توئه دیگه
-به من چه آخه ...خودت سربه هوایی
-اگه تومی ذاشتی بیام تواین جوری نمیشد
-نخیر...بند کفشتو درست ببند که اُردنگی نیای رو زمین ...بذارکمکت کنم
دستشو آورد جلو که کمکم کنه ...فوری پسش زدم :
-بزن کنار...همین کم مونده این دفعه توبزنیم زمین !
شهاب عصبانی گفت :
-انقد لجبازی نکن ...داری رومخم راه میری یگانه
بی توجه به حرفش نذاشتم بهم دست بزنه وخودم ازرو زمین بلندشدم...با هزاربدبختی وتیر کشیدن کمرم وبازشدن دکمه مانتوم وافتادن شالم رو شونم وخلاصه باکمک خودم ایستادم ...یا خدا...اینجا که همه چی سفیده ...سرم تیر کشید کنارشقیقه هامو گرفتم ...که صدای شهاب رو ازبغل گوشم شنیدم :
-این سرکشیاتو خودم حریفم ...درستت نکنم شهاب نیستم
بعدم تو یه حرکت ازرو زمین بلندم کرد وانداختم روکولش...! جاااااااااااان ؟! نه یعنی رو دست بلندم کرد...هنوز گیج می زدم ...ولی جیغی که باید بزنمو زدم ...
-منو بذار زمین
-اوخ اوخ ...قولنج کردم یگانه ...وزنه رضا زاده رو بلند می کردم سبک ترازتو بود
حرص وخشم وهرچی زور داشتم رو تومشتام خالی کردم وروسینش می کوبیدم ...من جیغ وهوار می کردم واون میون جیغ های من می خندید وازپله ها می رفت بالا...
تاتوی اتاقم جیغ ودادامو تحمل کرد بعد که دررو با یه پاش باز کردو داخل شدیم رفت نزدیک تختم وازهمون بالا ولم کرد رو تخت ...یه لحظه حس کردم استخونای کمرم تیریک تیریک خورد شدن ! ببین حرصشو سرچی خالی کرد...ای کفنت کنم شهااااااب!
-آییییییییییییییییییی...
خندید :
- آخ آخ دیدی ازبس اذیت می کنی ازدستم دررفتی افتادی ..تقصیر خودته
-خفه ...ای بمیری کمرم خورد شد ...الهی هرویینای خونت برگرده من ازدستت خلاص شم ...
-اگه هرویینا برگرده که خلاص نمی شی تازه روز ازنو وروزی ازنو...دوباره پرستارمن !
-عمرا ...من دیگه غلط بکنم! به گور بابام بخندم پرستاریتو بکنم این چندماه به اندازه ده سال پیر شدم ...
شهاب می خندید ومن زیرلبی فهشش می دادم ...مرتیکه زد ناقصم کرد رفت !همین جور که کمرمو می مالیدم اون نشست کنارم رو تخت ...یه جیغ بنفش کشیدم ...بدبخت هنوز ننشسته سه مترازجا پرید:
-اهههههههههه چته ؟؟؟
-مگه توکار نداشتی ؟! برو وسایلتو جمع کن
بازوهامو محکم گرفت ونذاشتم دیگه تکون بخورم:
-چقد ورجه وورجه می کنی بچه ...دودقه آروم باش...واسه اون وقت زیاده ...بده یه بارمن می خوام پرستاریتوکنم ؟!
باخنده دستشو آورد نزدیک صورتم ویه ضربه کوچولو زد زیر دماغم ...دستشو پس زدم وگفتم :
-اِ نکن ...پاشو برو می خوام لباسموعوض کنم
-لباس واسه چی دیگه ..داریم برمی گردیم خونه بابا
-نخیر براپنج شنبه که نمیشه بااین مانتوشلوارم برم جلو پسره
ساکت نگام کرد...بی خیال نگاش شدم وباغر غر دستموبه کمرم گرفتم وبلند شدم نشستم ...تکیه مو دادم به پشتی تخت ...شهاب هنوز خیره نگام میکرد...دستمو جلوش تکون دادم :
-هووویییییی...
سرشو تکون داد ولی باز نگام می کرد ....با صدای آروم گفت :
- نفس هم مث توموقع خواستگاریش شاد بود...
قلبم گرفت ...! پس یاد خواهرش افتاده بود این جوری زوم کرده بود رومن !...منوباش فکرکردم واسه خاطرمن ...هی یگانه آخرش سکته می کنی راحت می شی!...گفتم :
-چرا مامان بابات نذاشتن باپسره ازدواج کنه ؟!
شهاب سرشو گرفت تودستاش ...به زمین خیره شدوهمین طور که زمزمه می کرد صداشو شنیدم :
-پشت سرش حرف زده بودن ..می گفتن این پسر همسایتون نابابه ...خلافه ولی بروز نمیده ...یه روز قبل خواستگاری نمی دونم چه بی شرفی دم گوش بابام خونده بود که این پسری که تومی خوای دخترتو بدی دستش تاحالا صدتا ناموس مردمو بی آبرو کرده ...
ساکت به حرفاش گوش میدادم که اونم ساکت شد...دوست داشتم بازم بشنوم بازم سوال کنم ...گفتم :
-حرفاش درست بود؟!
شهاب جواب نداد ...انگاربدجوری توخاطراتش سیر می کرد ...می ترسیدم حالش بد شه...رفتم نزدیکش لب تخت نشستم ...نزدیک گوشش صداش زدم ..ازصدای خودم خودمم لرزیدم:
-شهاب
سرشویهوبلند کرد ونگام کرد...بااین که یه خورده ترسیدم ولی ذوق کردم صدام روش تاثیرگذاشته ...باناز صداش کرده بودم بایه حالت خاص با عشق ...! مطمئن بودم فهمیده ...گفت :
-یگانه هیچ وقت دیگه این جوری صدام نزن خب ؟!
-چرا ؟!
-گفتم نزن خب؟!
با اخم گفتم :
-باشه
من ساکت شدم وباز اون ساکت ...وبازم به زمین خیره شد...بعد دوسه دقیقه ای گفت :
-وقتی یاد نفس می افتم نمی تونم چهرشو ازجلو چشمم ببرم ...همش تصویر خودکشیش میاد توذهنم دیوونم می کنه ...من بعداون همه زندگیمو به یاد اون گذروندم .واسم نفس بود...باهاش نفس می کشیدم ...ازیه مادربهم نزدیک تربود ازیه خواهر مهربون تر...نمی دونم درحقم چیکار کرد فقط می دونم نبودش زندگیموزیر ورو کرد...مقصراصلی این وسط هم خودش بود هم عشقش هم پدرومادرم ...اما میدونی یگانه من چوبشوخوردم !یعنی من خودمو قربونی کردم ...واسه مرده نفس همه خونموکثیف کردم ...وقتی ام به خودم اومدم دیدم غرق اعتیادم وکسی آدم حسابم نمی کنه...همین لیلا خانومی که انقد سنگ منو به سینه می زنه ازخونش طردم کرد...چون فقط به خاطر تنهایی وخودکشی نفس یه پک سیگار زده بودم ویه پیک کنیاک ...اونم از دوستام نه خودم ...ولی دعوام کرد...بابام کتکم زد ...سنم کم بود لااقل عقل وتجربم کمتراز حالا...ولی اونا به جای راهنمایی کردن بیرونم کردن ...گفتن برو درست شو برگرد...به نظرت این جوری درست می شدم یا خراب تر؟!...هه آخرشم هرچی پول وسهم شرکت داشت ریخت جلوم که یعنی آدم شم...با چی ؟! باپول ! نشدم ...حتی بدترم کشیدم وهمه چی رو تجربه کردم توصدجور جای کثیف جولون دادم با هزارتا آدم نااهل گشتم ...روزبه روز خراب ترشدم ...دست وپا زدم ...تا این که ....
شهاب ساکت شد وبه من چشم دوخت ...گفتم :
-تا این که چی ؟!
خنده ی آرومی تحویلم داد وگفت :
-تااین که میون این همه مردم بد صفت ...میون این همه بد بذات یه فرشته کوچولو اشتباهی ازخونه من سردرآورد...
بازم ساکت شد وبهم چشم دوخت ...منظورشو فهمیدم ..فکرکنم داشتم سرخ میزدم براهمین سرمو انداختم زیر ...دستشو آورد زیر چونم وسرموبالاکرد:
-وقتی دارم باهات حرف می زنم فقط منو نگاه کن ...مگه اومدم خواستگاری رو می گیری ؟!
یهو دلم ریخت ...کاش می اومدی ...کاش می اومدی وخلاصم می کردی لعنتی !...گفتم :
-بقیشو خودم می دونم
خندید:
-چه خجالتی شده بچمون ...ببینم تو همونی که تا نیم ساعت پیش سینه منو ازجا درآوردی دیگه ؟!
خندم گرفته بود ...راست می گفت چقدرباحرفاش آروم شده بودم ...اصلا شهاب یه آرامش داشت نمی دونم چرا...اما وقتی کنارش بودم برخلاف دعوا وکل کل هامون آروم میشدم ...! ...گفتم :
-دیدم تو زدی کانال احساسی منم زدم همون
-توبه اندازه نفس برام عزیزی یگانه ...زندگیموعوض کردی ...می خوام یه چیز بهت بگم توگوشت فروکن ...
باتعجب بهش چشم دوختم ...بی شعور یعنی منو مثل نفس دوست داره ..یعنی منوخواهرش می دونه ...گفت :
-فکراین که بااین خواستگارت ازدواج کنی رو ازسرت بیرون کن
چشمام گرد شد...
-چییییییییییی؟؟؟
-همین که گفتم ...اگه جوابت مثبته باید از رو نعش من رد شی !اگه زنش شی یاخودمو می کشم یا اونو...
-شهااااااااب
بایه چشمک وخنده های خوشکلش منو توبهت گذاشت وبدون جواب دادن رفت ازاتاق بیرون ... وقتی کمی درد کمرم بهتر شد از جام بلند شدم و یه سری خورده ریزامو که اونجا بود جمع کردم.. دلم گرفته بود.. یعنی دیگه قرار نبود این جا زندگی کنم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 9 Jul 2013 19:05
اگه این جا زندگی نمی کردم کجا می رفتم؟ خونه ی کیانی ها؟که شهاب و زن و بچش رو ببینم و حرص بخورم..
زیر لب فحشی نثار زن شهاب کردم..
برای یه لحظه ایستادم سر جام.. شهاب زنش کجا بود که من داشتم حرص می خوردم و فحش می دادم؟
از این فکر خودم خندم گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده..
- خود درگیری مشکل بزرگیه مگه نه؟
دست از خندیدن برداشتم و بهش گفتم:
- آره اما بدتر از این نیست که با ملت درگیری داشته باشی
چشماشو تنگ کرد و نزدیکم شدم و گفت:
- من کی با ملت درگیری داشتم؟
- همین که زدی کمرم رو داغون کردی.. گوشیم رو شکوندی.. دائم هم رو اعصابمی.. داد می زنی.. غر می زنی..
حرفمو قطع کرد و گفت:
- باشه باشه فهمیدم خیلی رو اعصابتم..بیا پایین
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟همه وسایلت رو جمع کردی؟
بلند زد زیر خنده و گفت:
- خیلی خری..
داد زدم :
- خر خودی.. بی تربیت بی شخصیت
با همون خنده ی بلند و تو دل بروش ادامه داد:
- منظورم از بالای منبره..
وقتی گرفتم که چی گفت با جیغ از اتاق کردمش بیرون...
وسایلم رو که جمع کردم از اتاق رفتم بیرون و گفتم:
- بریم؟
- دیگه همه چیزاتو جمع کردی؟
- آره...
- خب بریم..
چیزی به ذهنم رسید و برای عملی کردنش سریع دست توی کیفم کردم..
کلید رو درآوردم و گفتم:
- اینم کلید خونه ت...
بعد با کمی تفکر ادامه دادم:
- مرسی که این مدت بهم اعتماد کردی..
اومد نزدیک تر و گفت:
- این یعنی دیگه قرار نیست ...
طاقت گوش دادن به ادامه ی حرفش رو نداشتم....حرفش رو قطع کردم...بغضم رو مخفی کردم و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم.. اونم بی هیچ حرفی روشو برگردوند و گفت:
- بریم...
وقتی خواستم از ماشین پیاده بشم کلیدا رو روی داشبرد گذاشتم و گفتم:
- مگه تو نمی یای تو؟
- نه برم جایی، زود میام..
باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم..
رفتم توی خونه که دیدم سهند نشسته و دارن حرف می زنن سلامی کردم و خواستم برم بالا که لیلا جون گفت:
- شهاب کجاس؟
- رفت جایی گفت کار دارم..
- خب تو میری بالا برای چی عزیزم؟ بیا پیشمون..
توی رودربایسی رفتم نشستم جفتش که سهند گفت:
- آره.. گفته اگه مشکلی هم پیش اومد روانپزشک خوب سراغ دارم
سعی کردم کنجکاویمو نشون ندم که اونم ادامه داد:
- می گه بهترین روانپزشک توی این زمینه است... حالا با خودش هم حرف می زنم..
لیلا جون گفت:
- نه مادر تو رو خدا چیزی بهش نگی عصبانی بشه... اگه مشکلی بود بعدا باهاش حرف می زنیم..
دیگه داشتم خفه می شدم که جریان چیه.. برای همین پرسیدم:
- چیزی شده؟
گفتم حالا میگن این چه فوضوله اما سهند گفت:
- با دکتره شهاب حرف زدم.. گفته که یه دوره ی افسردگی یا کلافگی بعد از ترک وجود داره که ممکنه در شهاب هم به وجود بیاد.. گفته باید خیلی مراقبش باشیم و به روان پزشک بفرستیمش.. چون شهاب به خاطر مشکل روحی به اعتیاد رو آورده احتمالش زیاده.. اما خب اگه این چیزا رو بهش بگیم داغ می کنه...
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
- در چه صورتی این اتفاق براش می افته؟
- در صورتی که چیزی بر خلاف میلش باشه یا این که تحریک به انجام کاری غیرممکن بشه یا امثال اینا.. چیزی که باعث عصبانیتش بشه و زمانی که حس کنه در زمان اعتیاد از الان زندگیه بهتر و راحت تری داشته.. حتی ممکنه بعد از این علائم دوباره به سمت اعتیاد برگرده... باید از این لحاظ ها به شدت مراقبش باشیم...
سری تکون دادم که آقای کیانی گفت:
- سفر براش خوبه؟
سهند گفت:
- خوب که آره خیلی.. اما دکترش گفته بزارید یه مدت بمونه تا اگه مشکلی بود حلش کنن.. بعد از دو سه هفته یا یه ماه که از سلامتی روحیش کاملا مطمئن شدیم می تونیم بفرستیمش سفر یا کاری انجام بدیم که روحیش رو کامله برگردونه...
لیلا جون گفت:
- خدا کنه این مراحلم به خوبی و خوشی بگذرونه...
بعد رو به من ادامه داد:
- البته با کمک تو که کمک یار همیشگیش بودی و هستی.. مگه نه؟
وقتش بود که بگم... اما دوست نداشتم حال خوشش رو خراب کنم. به هر حال باید می گفتم..
- لیلا جون من..
مکثی کردم که گفت:
- تو چی عزیزم؟
نتونستم واقعیت رو بگم.. نتونستم بگم که می خوام از این جا برم اما هیچ جایی رو هم ندارم.. نتونستم بگم که اگه این جا باشم و بفهمم شهاب دوستم نداره دق می کنم برای همین گفتم:
- می خوام یه مدت برم سفر...
لیلا جون با تعجب گفت:
- کجا؟ با کی؟ کی؟
- زمانش مشخص نیست... اما احتمالا دو هفته ی دیگه میرم که ده روزی رو بمونم.. می خوام سال تحویل مشهد بمونم و بعد از سال تحوسل بیام...خودم تنها
عباس آقا گفت:
- آخه تنها توی شهر غریب؟ مگه میشه دخترم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- نذر دارم آخه...
کسی اظهار نظر نکرد و من فهمیدم که تا حدودی ناراحت و ناراضی هستن.. اما نمی شد به خاطر این نذرم رو ادا نکنم.. من به آقا قول داده بودم سال تحویل رو توی حرمش باشم... باید به قولم عمل کنم.. این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم...
وقتی توی اتاقم رفتم گوشیم زنگ خورد.. شماره ی علیرضا بود:
- سلام خوبی؟
با عصبانیت گفت:
- معلوم هست کدوم گوری هستی دختر؟نمی گی نگرانت می شم؟
خندیدم و گفتم:
- چته علی سگ شدی؟
- بس کن... نه یه خبری نه چیزی...
- قربون این داداش کوچولو برم که نگرانمه... این همه نگرانی برات بده داری بابا میشی کار دست خودت نده یه وقت بچه داداشم بی بابا میشه..
با خوشحالی گفت:
- پس عمه شی دیگه؟ این ارغوان هی میگه یگانه خالش می شه نه عمه اش...
- من هر دوتاش هستم..آی قربونش برم الهی...
- کجایی خواهری؟
- خونه... چطور مگه؟
- هیچی.. دلم برات تنگ شده... نمیای خونه ی ما؟
- اوووم نمی دونم.. شاید اومدم یه سری زدم.. راستش..
- چیزی شده؟
- علی من یه نذری دارم.. باید برم مشهد اداش کنم.. اما خب تنها.. می دونی که.. خانم و آقای کیانی ناراضی ان...
- فکر کردی من میزارم تنها بری؟
- برای همین میگم دیگه.. تو و ارغوان نمیاید با هم بریم؟
- کی می خوای بری؟
- حدود ده روز دیگه.. که دو روز اول عید رو اونجا باشم و بعد بیام...
- با دکتر ارغوان صحبت می کنم.. اگه مشکلی نداشت مسافرت باهات میایم.. اما..
- اما چی؟
- اما فکر نکنم بشه.. می خوای بری اونجا پیش مادربزرگم؟
با خوشحالی گفتم:
- مگه مادر بزرگت نیومده تهران؟
- نه همیشه دی ماه میره مشهد تا اردیبهشت...
- مزاحمش نمیشم؟
- نه بابا.. باهاش صحبت می کنم.. اگه نخواست بیاد برات بلیط می گیرم خوبه؟هر چند بازم دلم راضی نمیشه تنها بری اما خیالم راحته جا داری... چون نذر داری میزارم بری...دفعه ی بعد از این خبرا نیس..
خندیدم و گفتم:
- آی قربون داداش.. پس من امشب افتادم خونت... به ارغی جونم سلام برسون از طرف من لپشو ببوس تا برسم..
خندید و گفت:
- شیطون.. خداحافظ
از اتاق اومدم بیرون وازبالا پله ها خوشحال روبه لیلا خانم گفتم :
-میشه من امشب برم خونه دوستم .شام دعوتم کرده
لیلا خانم کم ناراحت بود...دیگه چهرش حسابی رفت توهم :
-اِ وا یگانه ! مثلا امشب قرار بود شام مهمونی بدیم !
با پشت دستم محکم کوبیدم توپیشونیم ...عجب مخی دارم من! گفتم :
-اصلا یادم نبود.الان درستش می کنم
موبایلمو درآوردم ...وای چه خوشکله ...خودمم باورم نمیشه این خوش دسته ازمنه! خیلی بی جنبه ام نه ؟!...
-الو
وارد اتاقم شدم :
-ارغوان
-مرض ...عارو درد نداری تو؟! همین الان علیرضا قطع کرد
-چیه جوش کردی امشب شام افتادم خونتون ؟!
-پ نه پ بااین وزن غولم دارم کردی می رقصم !
-خاک توسرگدات کنن...خوبه ماه ماه پاموخونتون نمیذارم ..بروگمشو نمیام خونتون
-چرااااااا؟؟؟ ناراحت شدی ؟! من شوخی کردما
-نه بابا توهم آدمی من ازت ناراحت شم ؟ امشب مهمونیه .سور ترک دادن شهاب...میگم شمام پاشین بیاین
-جااااااااان ؟ مخت تاب برنداشته جدیدا
-بابا میگم دوستامن دعوتشون کردم..بیا ببین چه دم ودستگاهی راه انداخته واسه پسرش.هم شهاب رو می بینی هم یه شام مفتی هم می زنی تورگ
-خفه .علیرضا بفهمه کلتومی کنه
-بروبابا باتونمیشه حرف زد خودم زنگ می زنم راضیش می کنم.
تایه ساعت هم باز ناز اون شوهرشو می کشیدم ولی راضیشون کردم .یه دروغم گفتم که خانم کیانی خودش گفته بیایین تا زودترقبول کنن.بعد حرف زدن هم رفتم پایین وبا کمال شرم وحیا وهزار آب عرق شدن گفتم دوستامو دعوت کردم.خوشحال که شدن هیچی تازه خانم کیانی به خاطر این کارم چندبار ازم تشکر کرد...!
***********
کسی دراتاقمو می زد...
-یگانه ...یگانه بیداری ؟!
صدای شهاب بود...سریع از رو تخت جهش کردم به طرف دروبازش کردم ...باز کردن در همانا وبازموندن دهن من همانا...ای یگانه فدات شه چه کرده بود این پسره ...! قد وبالاش که عین درخت کاج می موند...نه یعنی سرو...تیپشم که تیپ نبود لامصب دختر کش بود...بلوز سفید اندامی اوووییی تاحالا ندیده بودم این جوری بازوهاشوبندازه توبلوز تنگا..! یقشم که بازبود نه همشا..یه کم ...موهای سینشم که یوخ ..نبود...سینه برنز وبرجسته .آستین بلوزشوتاساعدش زده بود بالا...ساعتشم که تودست چپش بود..موهاشم پرواکس وژل وتافت...بو عطرمردونشم که غوغا می کرد...یه شلوارجین سورمه ای تنگ هم پوشیده بود ...انقده رو جورابای سفید نخیش می یومد خندم گرفت ...گفت:
-میگم گفتم خود درگیری داری نگفتم همه جا بروزبده ...چته یهومی خندی ؟
با اخم گفتم :
-زنت خود درگیری داره !
صدای خنده اونم بلند شد بانگاه مرموزی گفت :
-می دونی زن من کیه ؟!
-هرکی هس خیلی بدبخته
اخم کرد..گفت :
-آهان حتما اون مهدی خوش بخته ؟!
-اون که صد البته
-داغشو رو دلت می زارم
بعدم با نگاه جدی زل زد بهم وتند تند ازپله هارفت پایین...ازفکری که اومد توذهنم کیلوکیلو قند آب می شد..یعنی ممکنه همه حرفاش از روی ...اه یگانه مگه ندیدی گفت اندازه نفس برام عزیزی ...حتما غیرتی شده دیگه ...می ترسه توهم عین نفس بخوای ازدواج کنی اون بلاها سرت بیاد...! سرمو تکون دادم...هرچی فکربود ریخت بیرون.هنوزایستاده بودم دم اتاق ودرباز بود.ازپایین سروصدا می اومد حتما مهمونا اومده بودن که شهاب اومد دنیالم...دروبستم ورفتم درکمدموبازکردم باید یه دست لباس بپوشم که کفش ببره ...!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 9 Jul 2013 19:06
پرستار من(24)
بعد نیم ساعت آرایش کرده وآماده شده روبرو آینه ایستادم ..یه سوت بلند کشیدم ...چی شدی دوگان جون ...! یه سارافون سفید بابلوز صورتی زیرش باشلوار کتون مشکی ...ست شهاب ! یه روسری ساتن صورتی هم سرم کردم که بابلوز و رژ صورتیم ست شه ...لپمو یه کوچولو کندمو روبه آینه گفتم:
-چه هلویی شدی ...شهاب پیش مرگت !
بعدم معطل نکردم ورفتم بیرون .مهمونا اومده بودن .هم علیرضا وخانومش هم سهند ونامزدش وپدومادرش ...جمعمون کم بود ولی گرم وصمیمی .ارغوان همون اول با شیوا گرم گرفته بود وهروکرش بالا بود... مامان سهند با لیلا خانم .بابای سهندبا عباس اقا. علیرضا باسهند وشهاب حرف می زدن ومن .... منم چغندراون وسط ... به شهاب نگاه کردم داشت با سهند حرف می زد ولی بغل دست علیرضا بود...علیرضا انقد بد نگاش می کرد که خندم گرفته بود...ازسرتا پاشو داشت بررسی می کرد...! هی علیرضا اگه شهاب بفهمه بهش سوظن داری ...اگه بفهمه ازش خوشت نمیاد ...بچتوبه عزات می نشونه ! گوشیمو درآوردم تازگیا ...تازه تازگیا شمارشو بهم داده بود!!! براش نوشتم :
-شهاب من حوصلم سررفته !
کنارش هم یه شکلک گریه گذاشتم...شهاب صدای پیامکشو فهمید ولی توجه نکرد بازم داشت توگوش سهند می گفت وریز می خندید...علیرضاهم همراشون هرهر می کرد...حرصم دراومد چندباربهش تک زدم اما انگار نه انگار...
بلندشدم ورفتم توحیاط...شام رو تا یه ساعت دیگه می آوردن ...نفسمو فوت کردم هیچکی نفهمید من ازجمعشون دورشدم ...ای شهاب نامرد! من تایه ساعت دیگه چیکار کنم ؟!..قدم زنون توحیاط راه رفتم ...حیاط آب پاشی بود ودرختا داشتن شکوفه میکردن...البته حیاطشون به اندازه حیاط خونه شهاب بزرگ نبود ولی دلباز بود وهواش اون شب خنک !
دوسه تا درخت هم بیشترتوباغچش نبود...گوشیم دستم بود رفتم تولیست موزیک ویه آهنگ غمگین از مازیار فلاحی گذاشتم
"ای خدای مهربون دلم گرفته
اززمین وآسمون دلم گرفته
آخه اشکامو توببین دلم گرفته
صدای پیامکم بلند شد وآهنگ قطع شد...بازش کردم شهاب بود:
-خب اون دیگه به من مربوط نیس
بعدم سه تا آرم خنده گذاشته بود کنارش ...سرخ شدم ارعصبانیت بی شعور ببین چقدربی احساسه !
جوابشوندادم .رفتم زیر درخت بید مجنون ...تاریک بود ولی چون مخفی بود ومی تونستم شهاب رو سرکاربذارم جای خوبی بود...شهاب چندبار تک زد ...می دونستم منتظرجوابمه ...اما من هیچی جواب ندادم...به ثانیه نکشید اس داد:
-کجایی؟
خندیدم ولی بازجواب ندادم...! دودقیقه که گذشت صدای گوشیم بلندشد...زودی ریجکتش کردم که آبروم نره ! بعدم گذاشتمش رو سایلنت...شهاب باز زنگ زد ...ریجکت ...زنگ ..ریجکت ...زنگ ..ریجکت ...ازته دل می خندیدم ...البته بی صدا خوب حالشو گرفتم ...حالا بچرخ تا بچرخیم آقای کیانی کوچیک !!!
بعد بیست وپنج تا میس کال رد شده ازشهاب دیگه دست برداشت حتی اس هم نداد...دلم خنک شده بود.فکرکردم الانه که به التماس بیفته ولی یه مدت که گذشت خبری ازش نشد...می دونستم پیام ومیس ندارم ولی باز گوشیمو چک می کردم ...داشت حالم گرفته میشد دیگه ...حدودا نیم ساعت الکی زیر اون درخت نشسته بودم که یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم ...یکی ازپشت دستاشو محکم رو دهنم گرفته بود....داشتم دست وپا می زدم که دستشوبرداره ...می خواستم دستشو دندون بگیرم که صدای شهاب رونزدیک گوشم شنیدم :
-دیدی بالاخره گیرت آوردم ...
سرمو دادم عقب وباچشم غره اشاره کردم دستشو برداره ...آروم خندید وگفت :
-شرط داره
چشمامو بازو بسته کردم که یعنی چی ...گفت :
-اگه دستمو برداشتم جیغ وداد راه نندازی نمی خوام کسی بفهمه ما اینجاییم اکی ؟!
بازم چشماموبازوبسته کردم که یعنی قبول کردم ...
تادستشوبرداشت دهنموبازکردم که هرچی فهشه بارش کنم ...ولی بازدم دهنمومحکم گرفت ...
-اِاِ نداشتیم دیگه کاری نکن تاآخرشب وایسم اینجا ونذارم لام تاکام حرف بزنیا
باخواهش نگاش کردم وتند تند پلکاموبازوبسته کردم ...ازخنده غش کرده بود ولی صداشو بلند نمی کرد...دستشو این دفعه که برداشت جیغ نزدم ولی یه نفس راحت که کشیدم با لگد محکم کوبیدم پشت زانوش...ازدرد خم شد :
-آی اووووووخ ...ای خدا یه شوهر عملی بهت بده که علیلم کردی!!! - حقته چرا اذیتم می کنی؟
این حرفو با جیغ گفتم که دوباره دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
- ای بابا جقدر داد می زنی.. آبرومو بردی...
دستشو کنار زدم و با لحنی طلبکارانه گفتم:
- اصلا تو این جا چه کار می کنی؟
بهم نزدیک تر شد و گفت:
- تا اون جایی که یادمه این خونه ماله بابامه... این طور نیست؟
اخم کردم و عقب تر رفتم.. اونم همین طور اومد جلو... با صدای چیزی دو تامون پریدیم...
صدا، صدای یه چوب بود که انگار زیر پای یه نفر شکسته شد... قدم های اون نفر نزدیک تر شدن و یه دفعه صدای داد علیرضا اون جا رو پر کرد:
- چه غلطی می کنی؟
با ترس به علیرضا که حالا نزدیک تر شده بود نگاه کردم که شهاب گفت:
- یگانه رو پیدا کردم
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه گم شده بودم؟
علیرضا نگاه خطرناکی بهم انداخت و گفت:
- کدوم گوری در رفتی؟ نمی گی نگران میشیم؟
زدم زیر خنده و گفتم:
- فکر کردید گم شدم؟ بابا این خونه بزرگه ولی نه در این حد..
علیرضا دستمو گرفت و کشید.. نگاهی به شهاب انداخت که من جای شهاب نزدیک بود خودمو خیس کنم.. بعدشم با همون اخمش راهشو گرفت و منو با خودش می کشید...
دستمو از دستش در آوردم و گفتم:
- چت شده علی؟
برگشت به سمتمو گفت:
- این یارو داشت چه کار می کرد؟
لبخندی زدم... دوباره غیرتی شده بود:
- هیچی.. مگه باید چه کار کنه؟
- چرا توی اون تاریکی ایستاده بودید؟
- من حوصلم سر رفته بود و اومدم بیرون که شما فکر کردید گم شدم
دنبال این حرف خندیدم و بعد ادامه دادم:
- شهابم اومد پیدام کرد.. همین..
- هه هه.. نخند ببینم.. نبینم دیگه با این بچه قرتی بگو بخند کنی..
- علیرضا چت شده امشب؟
دستمو گرفت و گفت:
- هیچی.. اما نمیزارم به این سادگی به دستت بیاره.. حالا حالا ها باید دنبالت بیفته...
لبخندی به این حالتش زدم و گفتم:
- هیسسس.. یه وقت یکی میشنوه ها... می خوای آبروم رو ببری؟
اونم دیگه چیزی نگفت....
بعد از شام منم به جمع شیوا و ارغوان پیوستم و هممون راجع به مسادل مختلف حرف می زدیم که لیلا جون گفت:
- یگانه عزیزم میشه بری چای بریزی؟کتری جوش اومده..
از جا بلند شدم و گفتم:
- چشم..
- ببخشید بلندت کردم عزیزم..
اخم ظریفی کردم و گفتم:
- این حرفا چیه؟
رفتم توی آشپزخونه و لیوان ها رو توی سینی چیدم.. بعد کتری رو برداشتم تا آب جوش بریزم توی یکی از لیوان ها که....با صدای آخم اولین کسی که پرید توی آشپزخونه شهاب بود:
- چی شدی؟
- سوختم.. سوختم..
دستمو توی دستش گرفت و گفت:
- حواست کجاست دختر؟
لیلا جون و بقیه هم اومدن و لیلا جون گفت:
- خدا مرگم بده چی شده عزیزم؟
شهاب به جای من گفت:
- دستش رو با آب جوش سوزونده... یه پلاستیک یخ و پماد ضد سوختگی بیارید..
لیلا جون رفت تا یخ رو آماده کنه و در همون حال ارغوان زیر گوشم وز وز می کرد:
- عاشقی بددردیه.. ببین بیچاره رنگش پریده... این قدر زجرش نده...
منم هم خندم گرفته بود از حرفاش چون هیچ اثری از رنگ پریدگی توی صورت شهاب نبود هم اینکه عصبانی بودم که توی این موقعیت داره چرت و پرت بلغور می کنه...
توی آشپرخونه نشسته بودیم و شهاب جلوی همه داشت روی دستم پماد می مالید... راستش ته دلم از اینکه نگرانم شده بود داشت کیت کت می ساخت...
شهاب رو به جمع گفت:
- چیزی نیست.. نگران نباشید..پماد رو بزنم خوب میشه..
لیلا جون گفت:
- آره بریم.. زشته سرپا ایستادین.. بریم تو هال تو رو خدا..
با این حرف لیلا جون همه آشپرخونه رو ترک کردن...
نگاه های علیرضا هم دوباره خطرناک شده بودن اما خب جلوی جمع نمی تونست حرفی بزنه..
ارغوان هم موقع رفتن نشگونی از شونم گرفت که جیغم بلند شد...
شیوا با تعجب گفت:
- چیزی شد؟
منم بستمش به شهاب و گفتم:
- نه.. دستم می سوزه...
بالاخره این حوادث هم تمو شد و هم رفتن..
اما من این وسط تعجب کرده بودم از این که چرا شهاب اینقدر با آرامش پماد رو میزنه...
با همین فکر با کلافگی گفتم:
- تموم نشد؟
سرشو آورد بالا و با اخم گفت:
- نه.. می بینی که.. زدی دستتو داغون کردی... باید همه جاشو پماد بزنم
راست می گفت... تمام روی دستم سوخته بود.. واقعا هم خیلی بد سوخته بود..
صدای زمزمه ی شهاب رو شنیدم که گفت:
- حتما داشتی به اون مهدی جونت فکر میکردی این طور حواست پرت شده..
- فکر نکن صداتو نشنیدم آقا شهاب... خوبم شنیدم..
خودشو به اون راه زد و گفت:
- ها؟ با کی حرف می زنی؟
خندم گرفت اما برای اینکه رو دار نشه گفتم:
- گوشای خودت مخملیه...
خندید و هیچی نگفت.. منم ترجیح دادم بحث رو همون جا تمومش کنم...
چهارشنبه شب بود و لیلا جون توی هول و بلای خواستگاری فردا... شهاب و آقای کیانی توی هال نشسته بودن که رفتم برای شام صداشون کنم.. همون موقع تلفن زنگ خورد...خواستم جواب بدم که لیلا جون زودتر بهش رسید و جوب داد:
- بله؟
- ...
- بله سلام.. حالتون خوبه؟
- لطف دارین...بله یگانه هم خوبه..
کنجکاو شدم جریان چیه...پس با دقت بیشتری گوش دادم:
- ای وای... حالا حالشون خوبه؟
- ....
- ایشالا که زودتر خوب بشن...
چند دقیقه ای صحبت کرد و بعد تلفن رو گذاشت....
آقای کیانی گفت:
- چیزی شده؟ کی بود؟
- مامان خواستگار یگانه.. مثل اینکه پدر پسره دیشب حالش بد شده.. بیچاره کلی معذرت خواهی کرد گفت نمیتونیم بیایم باشه یه وقت دیگه...
همه رفتیم سر میز تا شام بخوریم... فرصت رو مناسب دیدم... برای همین گفتم:
- لیلا جون راستش من زیاد با این وصلت موافق نیستم...
لیلا خانم با تعجب گفت:
- وا.. راست می گی عزیزم؟ چرا زودتر نگفتی؟
چنگال رو توی دستم تکون دادم و گفتم:
- روم نشد..
- این چیزا رو شدن نمیخواد که عزیزم... مسئله زندگیت بود... باید زودتر می گفتی..
عباس آقا مداخله کرد و گفت:
- خانم اینقدر اذیتش نکن.. حتما براش سخت بوده که چیزی نگفته...
لیلا جون گفت:
- باشه عزیزم تو نمی خواد ناراحت باشی.. خودم با مادرش صحبت میکنم...
خوشحال شدم و گفتم:
- ممنون.. اما یه چیز دیگه هم هست...
- دیگه چی شده عزیزم؟
- راجع به سفرمه....
شهاب با کنجکاوی گفت:
- کدوم سفر؟
بهش نگاهی کردم و رو به لیلا جون ادامه دادم:
- علیرضا دیشب بهم گفت که با مادربزگش صحبت کرده و قراره برم پیشش.. این طوری دیگه لازم نیس نگرانم باشید..
آقای کیانی گفت:
- عزیزم ما که نمی تونیم جلوت رو بگیریم.. این مدت خیلی اذیت شدی...فقط دانشگاه چی میشه؟
- قراره علیرضا برای نیمه ی اسفند برا بلیط بگیره.. زیاد عقب نمی مونم. کلاسا اون موقع تق و لقن...
لیلا جون گفت:
- باشه عزیزم..من نگران بودم که قراره کجا مستقر بشی که حالا خاطرم جمع شد...
لبخندی زدم و هیچی نگفتم.. خدا داشت همه ی کارام رو ردیف می کرد.. هم لغو خواستگاری هم ردیف شدن سفر..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....