ارسالها: 6216
#51
Posted: 9 Jul 2013 19:07
پرستار من(25)
بعد از شام شستن ظرف ها رو به عهده گرفتم..شهاب از بعد از شام به بهونه ی خستگی گم و گور شد و مثلا رفت بالا توی اتاقش که بخوابه.. منم نیم ساعتی رو پیش خانوم و آقای کیانی نشستم و بعدش رفتم بالا توی اتاقم..
*******
چشمامو که باز کردم با دیدن ساعت روبرو مثل برق از جام پریدم.. ساعت دوازده و نیم بود... بعد از شستن دست و روم و مسواک زدن رفتم پایین و گفتم:
- لیلا جون کجایی؟؟
- ....
- لیلا جون؟
رفتم توی آشپزخونه که یادداشتی روی یخچال توجهم رو جلب کرد:
- یگانه عزیزم من ناهار رو میرم خونه ی یکی از دوستام.. حالش بد شد میرم مراقبش باشم... ببخشید یه دفعه ای شد.. برای ناهار اگه تونستی یه چیزی درست کن
قربانت.. لیلا
پوفی کشیدم و توی کابینت ها رو بررسی کردم تا یه چیز خوب درست کنم...
اوووم.. ساده ترین غذا..
املت...
هورا به این کشف خوشگل..
داشتم خودم رو برای این کشف قشنگم تحسین می کردم که صدای شهاب اومد:
- مامان کو؟
برگشتم و گفتم:
- اولا سلام.. ثانیا... رو یخچال رو ببینی می فهمی...
رفت و یادداشت روی یخچال رو خوند.. سرشو خاروند وگفت:
- حالا چی داری درست میکنی؟هر چی هست زیاد باشه من گرسنمه..
- املت..
داد زد:
- چی؟
برگشتم و گفتم:
- ولم پایین رو هم می شنوم..مشکل شنوایی ندارم بخدا.. گفتم که.. املت...
- مگه شامه؟ناهاره ها!
- چه فرقی داره؟ راست می گی خودت بیا درست کن...
رومو برگردوندم و مشغول خورد کردن گوجه ها شدم که بازو ها مو گرفت و چاقو از دستم افتاد.. بچم دوباره رم کرد..
- چه کار می کنی؟
دستامو پشت سرم به هم پیچ داد و گفت:
- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
- اییییییییی دستمو ول کن...کندیش...گفتم خودت بیا درست کن..
دستامو ول کرد و بلند زد زیر خنده.. باعصبانیت و جیغ و داد گفتم:
- کوفت کاری مگه مرض داری؟ دستامو داغون کردی..
- خواستم ببینم هنوز هم ازم می ترسی یا نه.. که فهمیدم نمی ترسی..
- من کی از تو ترسیدم؟
ابرویی بالا داد و گفت:
- خودت بهتر می دونی...
اینم دیوونه بودا..
- فکر کنم هنوز یکم مواد اون ته تها مونده باشه..
- نه این ماله اون نیست..
- مال چیه اون وقت؟
با لبخند مرموزی گفت:
- عاشقی...
ذوق زده شدم.. فکر کردم میخواد بگه دوستت دارم که جمله ی بعدیش تمام ذوقم رو کور کرد:
- می خوام به مامان بگم بره برام خواستگاری.. نیلو رو که می شناسی؟ برای اون.. دختر خوبی بود.. مگه نه؟
بغض کردم.. بفرما یگانه خانوم..
با صدای خفه ای گفتم:
- آره خیلی خوب بود. حالا برو کنار آقا دوماد که کلی کار دارم..
اونم دیگه چیزی نگفت و از آشپزخونه رفت بیرون...دلم بدجور شکسته بود..
احساس باخت تمام وجودم رو پر کرده بود..
باخت توی عشق..
باخت توی یه عشق یه طرفه...
با تمام حس بدم تصمیم گرفتم یه غذای من درآوردی خوشمزه درست کنم تا چشمای این شهابو دربیارم...
اول سیب زمینی ها رو آبپز کردم و بعدش گوجه ها رو گذاشتم تا یکم بپزن..بعد با هم مخلوطشون کردم و توش چند تا تخم مرغ شکوندم... قارچ و فلفل دلمه غذامو تکمیل کرد.. وقتی که همگی با هم خوب پختن زیر گاز رو خاموش کردم و طبق عادت این چند دقت یه سالاد خوشگلم درست کردم..
غذا رو توی پیرکس کشیدم و دورش رو با حلقه های گوجه فرنگی تزیین کرده بودم..شک داشتم خوشمزه شده باشه اما ظاهرش جالب شده بود...شهاب رو صدا زدم و خودم نشستم..
- این چیه دیگه؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- غذاست...نمی خوای نخور..
نشست و گفت:
- راستش این چند وقته خیلی به دست پختت عادت کردم... می خورم ببینم چطوره..
بعد هم لبخندی زد که هم دلم آب شد هم ناراحت تر از قبل شدم.. یعنی قرار نبود این لبخندا ماله من بشه؟
هی...
- کجایی تو؟
با این حرفش به خودم اومدم و گفتم:
- چی گفتی؟
- عاشقیا... میگم خوشمزه شده...
لقمه ی اول رو که خوردم خودم هم واقعا خوشم اومد.. با وجود این که شک داشتم خوب بشه اما واقعا طعم خوبی پیدا کرده بود..
- چی فکر کردی...
چیزی نگفت... بعد از غذا سالادش هم خورد و تشکری کرد و خواست بره که گفتم:
- تو همونی نبودی که گفتی دوست ندارم؟
خندید و گفت:
- خودمونیما.. خیلی خوب بود نمیشد ازش دست کشید..
به این تعریفش لبخندی زدم که گفت:
- من میرم توی اتاقم استراحت کنم..
ظرفا رو شستم و خواستم به اتاقم برم تا کمی خودم رو سرگرم کنم..
در اتاق روکه باز کردم دیدمش که روی میز مطالعم نشسته.. با جیغ گفتم:
- این جا چه کار می کنی؟برو بیرون..
- اتاق خواهرمه.. اومدم یکم مرور خاطرات...
تازه یادم افتاد که این جا اتاق نفس بود...روی تختم نشستم که گفت:
- نفس خیلی دوست داشت یه نویسنده ی بزرگ بشه.. همه ی داستان کوتاهاشو خوندم.. از وقتی سیزده چهارده سالش بود داستان می نوشت.. ولی فقط من می دونستم.. می گفت نمی خوام کسی بفهمه.. هیچ وقت هم دلیل این پنهون کاری رو نفهمیدم... وقتی که مرد فهمیدم که سعید هم داستاناشو خونده.. نفس اونقدر دوسش داشت که این راز رو براش برملا کرد...
دلم براش می سوخت..
- تقصیر من بود.. اگه می تونستم مامان و بابا رو متقاعد کنم شاید اینطور نمی شد. نفسم خیلی بچه بود..حقش نبود..حقش نبود..
حلقه ی اشک رو توی چشماش دیدم...گفتم:
- نباید غم گذشته رو برای خودت تکرار کنی.. خیلی ها هستن که از تو بدبخت ترن..
- مثلا کی؟
منم که انگار دردودلم گرفته بود گفتم:
- خودم... تو خواهرتو از دست دادی اما من مادرو پدرم رو از دست دادم.. از بچگی که مادرم رفت دیگه هیچ کسو نداشتم.. درد من خیلی بیشتر از تو بود.. خیلی شهاب..
- خدا هر کس رو یه جور آزمایش می کنه...
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:
- خوشحالم که یه نفر اومده تا بتونه جای خالی نفس رو پر کنه.. هم برای من.. هم برای مامان و بابا.. مخصوصا مامان.. ازش شنیدم که گفت خیلی دوست داره...
دوباره گفت...
بخدا یه بار دیگه بگه مثل خواهرمی خفش میکنم!!
با حرصی که سعی کردم پنهانش کنم گفتم :
-باشه حالا پاشو برو بیرون کار دارم
-من که کارت ندارم ...ساکت می شینم اینجا به جون خودم قول میدم صدا ازدیوار درنیاد ولی از من بیاد!!!
نگاش کردم ...ساکت داشتم به حرفش فکر می کردم که یهویی صدای خنده ی دوتامون رفت هوا..گفتم :
-ازاین به بعد خواستی حرف بزنی با من هماهنگ کن
ریز می خندید ...گفتم :
-مرض ...پاشو برو بیرون
-ای بابا تو چیکار به من داری کارتو انجام بده
-اونوقت من اگه بخوام لباس عوض کنم باید چه غلطی بکنم ؟!
-اونم راه حل داره .من چشم می ذارم .
ازدستش کلافه شده بودم ..رفتم سرغ لباسام وهمین جور که تاشون می کردم زیر لب طوری که اون بشنوه گفتم :
-کاش یه بار دیگه این مهدی بیاد خواستگاری منوازدست تونجات بده
به ثانیه نکشید صدای دراتاقمو شنیدم ...ازترس تا سقف ازجا پریدم ..شهاب نبود...ازصدای بهم خوردن در می شد بفهمی حرصش صد برابر من بوده ...لبخند زدم ..بازی کردن باغیرت مردا خیلی باحاله منتها اگه به اندازه باشه !
*********
مسافرین محترم توجه فرمایید...پرواز شماره 121به مقصد مشهد مقدس ...
زن بدبخت هنوز حرفشو کامل نزده بود .لیلا خانم زود گفت :
-خب دیگه یگانه جون برو که الان مسافرا سوار می شن ...بدو گلم
برای بارصدم توبغلم گرفت واشک چشماشو پایین ریخت...گفتم :
-وای لیلا جون بسه توروخدا ازبس اشک ریختی پشیمون شدما...
اشکاشو پس زد :
-نه دیگه گریه نمی کنم ...برو قربونت برم دیرت میشه
سرمو تکون دادم وبا لبخند گونمو محکم ماچ زدم .رفتم سمت عباس آقا بدون این که بهش اجازه بدم حرف بزنه دستشو گرفتم وتند بوسیدم ...فوری دستشو کشید وسرمو نوازش کرد...سرمو بلند کردم .محبت واشک نگام کرد وگفت :
-شرمندم نکن دیگه ...تو به گردن من خیلی حق داری ...ازخدا می خوام انقد عمرم کافی باشه تا سرو سامون گرفتنو ببینم ...
سرشو ناراحت انداخت زیر...گفتم :
- به خاطر تمام زحمتام فقط حلالم کنین ..
بعد با خنده گفتم :
- ای بابا چرا گریه می کنین من که نمی خوام برم برنگردم ...ده بیست روز دیگه ور دلتونم ...توروخدا بذاریم خنده هاتون توذهنم بمونه...
هر دوتاشون خندیدن ...سعی می کردن اشکاشون دیگه نریزه وناراحتی نداشته باشن اما فقط سعی بود...سعی می کردن !
آقای کیانی ساکمو تحویل داده بود وخودم داشتم به سمت پله برقی ها می رفتم تا برم سوار شم ...برای بار آخر دستمو براشون تکون دادم ..با حسرت به در ورودی سالن نگاه کردم...آخرم نیومد...آخرش بهونه آورد .فقط واسه این که موقع رفتن من نباشه ...بدی کردم درحقش ؟! نکردم .پس چرا نیومد بدرقم کنه ...! براش مهم نبودم اصلا نبودم ...
سرمو چرخوندم وبه پله هایی که زیر پام بود چشم دوختم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 9 Jul 2013 19:07
چه زود یک ماه گذشت ومن راهی مشهد شدم ...چه زود گذشت تموم یک ماهی که با شهاب تو سرو کله هم زدیم ...البته گفتاری ..بیشتر موقع ها کل کل ...اون می خندید من حرص می خوردم ...ولی ته تهش شیرینی تموم لحظه هایی باهاش بودم رو حس می کردم ...حتی موقعی که فهمیدم اون زده بود مهدی بدبخت رو ناکار کرده بود ...! سرش جیغ زدم و گریه کنون رفتم تواتاقم ...خوب یادمه من تو اتاقم پشت درنشسته بودم واون بیرون اتاق پشت در...من گریه می کردم اون باشوخی وخنده عذرخواهی وغلط کردم راه انداخته بود...هی می گفت یه شوهر خوشکل تربرات می خرم نترس بدبخت نمی ترشی!...اینم طریقه عذرخواهیش بود ولی تا دوساعت بعد همون جوری بس پشت دراتاقم انقد نشست تا درو روش باز کردم وبخشیدمش ...اگه تا صبح هم نمی اومدم بیرون پشت دراتاقم می نشست ...لیلا خانم وآقای کیانی تو بحثامون هیچ دخالتی نمی کردن ...اصلا به روی خودشونم نمی آوردن ...کشته مرده این احترامشون بودم !می دونستن ما با خودمون مشکل داریم همه چی رو به خودمون سپرده بودن ! شهاب تو اون یک ماه فقط چندبار رفت خونه خودش که اونم هردفعه منو هم همراه خودش می برد ...وبازم همون آش وهمون کاسه ...درگیری وناز ونازکشی رو حتما داشتیم !
ساکمو تحویل گرفتم وفکرمو ازگذشته بیرون آوردم .گذشته گذشته بود ...الان آینده مهم بود...مشهد ..نذزم..امام رضا...فقط این مهم بود...مهم نبود که ازامروز که ده اسفنده تا فروردین شهاب رو نمی بینم ...مهم نبود که لیلا خانم با غم آشکار زنگ زد خونه نیلوفراینا...نه اصلا مهم نبود که می خواستن باهم آشناشن !...براچی مهم باشه ...مهم این بود که شهاب با عشق اسم نیلوفر وصدا می زد ...مهم این بود که اون می خواست اون خوشبخت شه مهم اون بود...دل من به درک ...مهم دل اون بود!
ازپله های هواپیما بالا می رفتم وبا خودم زمزمه می کردم :
-هیچی مهم نیس ..هیچی...
**********
-الو علیرضا ...چه خبره اونجا؟
-الو الو جونم یگانه
-صدامو می شنوی چرا انقد سرو صدا میاد؟!
-آره می شنوم بگو...اومدیم جشن تولد یکی ازبچه های دانشگاه
-آهان خوش بگذره ...میگم به مامان بزرگت خبر دادی من الان توکوچشونم
-رسیدی ؟
-پ نه پ
-خب برو ته کوچه .یه درکوچولوی قهوه اییه .شیشه هاش رفلکسه ...خودم عوضش کردم
بعدم خندید..گفتم :
-زحمت کشیدی ...بگم سلام کی خانم ؟!
-بگو سلام من همون خواهرعلیرضام نازی خانم
-اوووووووووه اکی ...نازی خانم ..خوشم اومد خب دیگه من برم ...
-التماس دعا .به جا من وبچه وزنم خوش بگذرون
-چی برا خودم می مونه پس؟ ...خیلی خب برو خدافظ
-خدافظ .
به سمت در خونه ای که علیرضا گفت راه افتادم .ازبیرونش معلوم بود ازاین خونه های نقلی قدیمیه...ایستادم وساکمو کنارم گذاشتم...دستمو بردم سمت زنگ...اوووووه زنگشم بلبلیه...خندم گرفته بود چقدرخونش باحال بود این نازی خانمه !
صدای یه خانم پیر رو شنیدم ...نه خیلی پیرولی میشد ازصداش بفهمی که مامان بزرگه !
-کیه ؟!
-بازکنین خانوم جون
-ننه من پاندارم بیام اون همه راه دم در اگه کارداری همین جوری بگو
ازخنده ریسه رفته بودم پشت در...خدا نکشدت علیرضا ..مامان بزرگاتم عین خودتن !گفتم :
-من مهمونم ..نمی خواین درو روم بازکنین
-مهمون ؟! مهمون ننه ؟! برامن ..؟
جواب ندادم ..چون صدای دمپایی هایی که روی سنگ فرش ته حیاطشون کشیده میشد نشون ازاین بود که داره میاد در رو بازکنه ...بعد چند دقیقه فس فس هم در باز شد ویه مامان بزرگ با صورت گرد وموهای تقریبا سفید شده ولباسهای بامزه جلوم ظاهر شد ...باخنده گفتم:
-سلام ...من یگانه ام مهمون نمی خواین؟!
اول یه خورده نامفهوم وبا تعجب زل زد توصورتم ...انگار داشت توذهنش دنبال اسمم می گشت ...شاید یادش رفته بود ..بعد یه خورده که نگاه کرد عینک ته بالا ترزد وبا خنده گفت :
-آره ...آره ...یگانه ...همون که علی زور وزور می گفت خواهرمه ...! خودتی ؟!
رفتم نزدیک وتوآغوشش گرفتم یه بوس کوچولو هم زدم رو گونه سفید وچروکش ...انقده نرم بود...گفتم :
-خودمم
ازجلو در رفت کنار وباشوق وذوق گفت :
-مهمون حبیب خداس ...خوش اومدی ننه ...خوش اومدی ...بیاتو ..بیا
پامو گذاشتم داخل وپشت سرم دررو بستم ...یه حیاط که گود بود وکوچولو...وسطش یه حوض دایره ای آبی رنگ پرازآب هم وجودداشت ...دورتا دورش چهارتاگدون شمعدونی سرخ گذاشته بود وکنارش هم یه شیرآب بود...از دوسه تا پله ای که روش وایساده بودم پایین اومدم ودنبال نازی خانم راه افتادم ..دریکی از پنج تا اتاق دور تا دور حیاطشو باز کرد وگفت :
-برو توننه این جا ازاتاق توئه
با ذوق گفتم :
-وای ممنون ...
پریدم تو وهمه ی اتاق رو دید زدم ...از اون خونه های باصفا بود...!تمیز وقدیمی ...ساکمو گذاشتم کنار وروبه نازی خانم گفتم :
-دستون درد نکنه ..اتاق خوبیه ..خداکنه بازحمتام این مدت که اینجام اذیت نشین
-نه مادر این حرفارو نزن ...توبرامن با بقیه بچه هام فرقی نداری وقتی علیرضا تضمینت کرده یعنی حرف نداری ...منم تنهام ازخدامه این جا باشی
لبخند زدم ...ادامه داد:
-لباساتو عوض کن بیا یه چیز بدم بهت بخوری ...ازراه اومدی خسته ای بعدم برو حموم خستگی سفرازتنت دراد...
سرمو تکون دادم :
-چشم شما برین من میام توپیشتون
بادست درروبروی اتاقم رو نشون داد وگفت :
-اگه از اون دربیای میخوری به سالن من اونجام ...
-چشم
اون رفت ومن دررو بستم ...درکمد قدیمی رو باز کردم ولباسامویکی یکی آویز کردم .وسایلمو هم بیرون آوردم وگوشهکناراتاقم چیدم ..عکسی که ازشهاب دزدیده بودم رو ازتوساک بیرون آوردم وگذاشتم روتاقچه روبرم ...نازی خانوم بود ومن ! چه عیب داشت فوقش می گت نامزدته ؟! سرمومی نداختم وزیر ولبخند می زدم ولی هیچی نمی گفتم ..دروغ نمیگم ولی اون فکرکنه آره نامزدمه !
لباسامو عوض کردم و یه تی شرت با شلوار جین پوشیدم و چون می دونستم خودش تنهاست بدون روسری از همون دری که نشونم داده بود به سالن رفتم...اما اون جا با یه پسر جوون مواجه شدم...
قبل از این که منو ببینه به سمت اتاقم برگشتم و روسریمو سرم کردم.. ولی در تعجب بودم که این کی بود و این جا چه کار می کرد...
پاورچین پاورچین رفتم به سمت سالن که صدای نازی خانوم فضا رو پر کرد:
- بیا دخترم غریبی نکن... بیا این جا..
رفتم و زیر لب به اون پسری که نمی شناختمش و سرش رو انداخته بود پایین سلام کردم که اونم همون طور سربه زیر جوابمو داد:
- مادر این بهترین نوه ی منه... پسرخاله ی علیرضاست.. علی که سراغی ازم نمی گیره اما بابک همیشه میاد پیشم...
لبخندی زدم و کنار دست نازی جون نشستم که گفت:
- برم یه چیزیی برات بیارم بخوری... از راه رسیدی تازه..
- نه مادر نمی خواد شما پاشین... من خودم میرم یه چایی میریزم...
- قربون دستت مادر... سه تا بریز که منو بابک هم بخوریم..
چشمی گفتم و از جام پا شدم... نازی جون گفت:
- آشپزخونه ته همین راهروس....
سری تکون دادم و به سمت آشپرخونه راه افتادم... سه تا استکان از توی جاظرفی برداشتم و از توی سماور چای ریختم... از روی میز ظرف قند رو هم برداشتم و همه رو توی سینی گذاشتم...
به هال رفتم و گفتم:
- بفرمایید..
و سینی رو روی میز گذاشتم و چای خودم و نازی خانم رو برداشتم.. مال نازی خانم رو کنارش گذاشتم که گفت:
- امروز می خوا بری حرم دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی شوق دارم...
- چند ساله که نرفتی؟
- خیلی وقته... از وقتی هفت سالم بود...
با گفتن این حرف به گذشته هام رفتم.. اون موقع که مامانم زنده بود و آخرین سفری که با هم رفتیم... یادم افتاد که چقدر به بابام التماس کرد تا بیارمون مشهد... اونم مثل من نذر داشت...
بعد از خوردن چای به بهونه ی استراحت به اتاقم رفتم... روی صندلی نشستم و از پنجره به فضای روبروم خیره شدم...
همون حوض پر از آب....
همیشه خونه های این جوری رو دوست داشتم.. معماری خیلی قشنگی داشتن...
گوشیم رو برداشتم تا به لیلا جون زنگ بزنم.. با بوق سوم جواب داد:
- سلام یگانه جان خوبی؟
- سلام لیلا جون.. ممنون.. خواستم بگم من رسیدم خیالتون راحت باشه...
- قربونت برم گلم.. جای ما هم زیارت کن و فیض ببر
- چشم... به همه سلام برسونید...
- عباس آقا هم سلام می رسونه...
هه.. منظور من از همه عباس آقا بود و یه نفر دیگه.. منظور من شهاب هم بود.. اما شهاب بهم سلام نرسوند... به این فکر خودم جواب دادم:
"خب شاید خونه نباشه"
- باشه لیلا جون.. فعلا کاری ندارید؟
- نه عزیزم.. خوش بگذره خانومی... فعلا
- خداحافظ
بعد از قطع کردن تلفن به این فکر کردم که آقای کیانی بهم پول داد و گفت:
- دوست ندارم دخترم بره شهر غریب و دستش خالی باشه..
هر چی سعی کردم راضیش کنم که پول دارم نشد که نشد... جوابش فقط یه چیز بود:
- مگه من میزاشتم نفسم اینطوری بره مسافرت که بزارم تو بری؟؟مگه تو فرقی با نفس داری؟
با یادآوری این حرف لبخند تلخی زدم.. نفس.. همه توی اون خونه من رو نفس می دونستن... اما من نمی خواستم نفس باشم..
حداقل برای شهاب...
اولش فکر کردم شهاب فقط برای مسخره بازی اسم نیلوفر رو جلوم آورد.. اما وقتی به مامان و باباش گفت که برن خواستگاری دلم سوخت..
خیلی هم بد سوخت...
اون موقع بود که فهمیدم دنیا همیشه به کامم نیست..
اون موقع بود که فهمیدم این عشق ممنوعه..
که این عشق یه طرفه اس....
اشک روی گونم رو کنار زدم و توی یه تصمیم ناگهانی از جام بلند شدم تا به حرم برم..
طاقت این جا موندن و فکر کردن رو نداشتم...
میرم تا یه بار دیگه دست به دامن خدا بشم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 9 Jul 2013 19:08
پرستار من(26)
توی شلوغی حرم روی زمین زانو زدم و سلام کردم...اشک بود که از چشمام میومد....
دستم به ضریح خورد... لبخند تلخی میون سیل اشک صورتم رو پوشوند.... حالا که همه چیز خوب بود.. حالا که شهاب خوب شده بود... حالا که با خانوادش آشتی کرده بود.... حالا قلبم فقط و فقط یه چیز رو می خواست...
اینکه این عشق به سرانجام خوب برسه...
اما مگه می شد...
ساعت سه نیمه شب شده بود و من هنوز اون جا بودم.. یکم خلوت تر شده بود....گوشه ای نشسته بودم و اشک می ریختم.. دلم پر بود..
آخه کی می تونست بیاد پیش امام رضا و اشک نریزه؟
آخه مگه می شد قلب یه آدم عاشق اینجا محکم تر از همیشه نزنه؟
آخه مگه می شد کسی بیاد این جا و دل پرش رو خالی نکرده برگرده؟
آخه مگه می شد من اون جا باشم و از عشق شهاب گریه نکنم؟
نمی شد... دلم پر بود...
و هیچ جایی از اونجا بهتر نبود...
چادرم رو جلوتر کشیدم و به رو به روم نگاه کردم.. زنی رو دیدم که اونم مثل من داشت گریه می کرد.. صورتش مشخص نبود چون چادرش رو روی صورتش کشیده بود... اونم مثل بقیه که این جا بودن غم داشت.. مثل من.. مثل بقیه...
زیر لب زمزمه کردم:
- خدا ببین بازم اومدم.. خدا بازم دست به دامنت شدم...خدا جونم.. شرمنده ام به خدا... شرمندتم...
خدایا هر طوری امتحانم می کنی میگم نکن..
خدا می بینی چه بنده ی بدی داری؟
خدا جونم...
من شرمنده ام..
نمی دونم چی بگم..
فقط این که ببخشم.. منو عفو کن خدا. خدایا سردرگمم کردی... یعنی خودم سردرگم شدم... یعنی تکلیفم با این احساس معلوم نیست.... خدایا عفوم کن.. خدایا چی بگم تا این بنده ی خطا کارو ببخشی؟ خدا نمی تونم ببینم... خودت می دونی چی رو میگم... حس می کنی حسم رو وقتی می بینم که..هی.. نمیشه نوشت.. خدایا نمی تونم... خدایا نمی تونم ببینم عشقم داره میره پیش کسی که دوسش داره و لب باز نکنم.. خدایا نمی تونم از عشقم بگم.. شرمم میشه خدا... دوس دارم قلبم از این حس و ذهنم از این فکر خالی باشه.. خدایا تمنا می کنم... خدایا خواهش می کنم... این بنده ی خطاکارت بازم داره خواهش می کنه.. بازم دستش رو محکم بگیر.. بازم نجاتش بده.. بازم آرومش کن.. بازم کنارش باش... بازم حواست بهش باشه که یه وقت پاش نلغزه و درگیر یه حس اشتباهی نشه.. یه کاری کن درگیر یه چیزی نشم که ماله من نیست و خودم هم می دونم برام ممنوعه.. خدایا ازت تمنا می کنم نزار این حس بیشتر بشه.. می خوام به کل ریشه کن بشه...
به کل...
نزار حس کنم چیزی رو دارم که نیست... نزار خیالاتی بشم.. نزار حس کنم ماله منه.. چون ماله من نیست و اینو خودم می دونم.. اگه هست بهم ثابت کن... ازت تمنا می کنم... اون وقته که تا عمر دارم مثل همیشه ممنونم و مدیون.. اون وقته که تا عمر دارم قدر این حس نزدیکی به تو رو می دونم.. اون وقته که تا عمر دارم سعی می کنم جبران کنم.. هر چند در برابر زحمات تو.. جبران من اندک ترین چیزه..
خدایا کوچیکتم.. خیلی کوچیکم پیشت.. خدایا کمکم کن.. دستمو محکم تر از قبل بگیر....
خدایا می بینی این بندتو... کسی که وقتی مادرش مرد هم اینقدر گریه نکرد.. کسی که وقتی از خونه فرار کرد هم این قدر گریه نکرد.. خدایا همین بنده ی خطاکاری که بی هیچ فکری رفت توی خونه ی یه مرد غریبه.. خدایا همین بنده ای که تیغ رو روی رگش کشید و خواست روحی که بهش دادی رو پس بده اما تو متواضع بودی و برم گردوندی...
خدایا این حس چیه؟ خدا دارم خفه می شم.. نمی شه دلم سبک بشه؟نمیشه منم مثل بقیه عاشق بشم؟نمیشه عشقم دوستم داشته باشه؟
خدایا دلم شکسته... برای دل شکسته چی تجویز می کنی؟؟؟
**********
با صدای خانومی به خودم اومدم:
- خانم حالت خوبه؟
- ...
- حالت خوبه دخترم؟
با بی حالی سری تکون دادم که دوباره از چشمم اشک اومد...
لیوان آبی رو به لبم نزدیک کرد و گفت:
- یکم از این بخور.. رنگت پریده.. حتما فشارت افتاده... بخور دخترم...
چشمامو کمی بیشتر باز کردم و به خانم چادری روبروم خیره شدم.. دهنم رو باز کردم و کمی از اون مایع شیرین رو خوردم...
زیر لب تشکری کردم و از جام بلند شدم.. از اون جا اومدم بیرون و دنبال دستشویی گشتم.. بعد از کلی گشتن و تاب خوردن پیداش کردم... صورتمو با آب یخ شستم که همین هم باعث شد به خودم بلرزم.. هوا هم هنوز کمی تا قسمتی سرد بود...
به چشمام توی آینه نگاه کردم.. زیر چشمام پف کرده بود... غمی که توش بود رو حتی خودم هم حس می کردم... غم توشون فریاد می زد....
وقتی که اذان صبح گفت نمازم رو خوندم و بعد از نماز برای این که دیگه اصلا نمی تونستم روی پا بایسم دربست گرفتم تا برم خونه و کمی استراحت کنم و بعد دوباره برگردم...
به خونه که رسیدم خجالت کشیدم زنگ رو بزنم.. آخه نمی گن صبح به این زودی تو از کجا پیدات شد؟ البته شب قبلش به نازی خانم گفته بودم که شب روی توی حرم می مونم... توی همین فکرا بودم که در باز شد و همون پسره جلوم سبز شد..
اسمش چی بود؟
ها بابک..
سلامی کردم که اونم جواب داد و سربه زیر گفت:
- دارم می رم نون برای صبحانه بگیرم..
سری تکون دادم و خواستم بگم به من چه که به خودم تشر زدم:
" این چه طرز فکر کردنه بچه.. پسر به این سربه زیری و خوبی"
از کنارم رد شد و منم به داخل رفتم...
خواستم درو روی هم بزارم که آروم گفت:
- درو ببندید کلید دارم
درو بستم و رفتم داخل... صدای نازی خانم اومد که گفت:
- قبول باشه مادر...
رفتم توی سالن و سلام کردم که گفت:
- ماشالا. با این چادر مثل یه تیکه ماه شدی عزیزم.. بیا یه چای برات بریزم خستگی از تنت در بره.. هر چند زیارت که خستگی نداره... زیارت آدمو آروم می کنه.. از هزار تا دوا و قرص بهتره.. آدم دلش سبک میشه..
بعد از گفتن این حرفا رفت توی آشپرخونه.. منم اینقدر خسته بودم که حال تعارف کردن نداشتم..
بعد از دو دقیقه با یه استکان چای اومد و گفت:
- بیا عزیزم. بیا این جا پیشم...
لبخندی زدم و رفتم پیشش نشستم که ادامه داد:
- چرا اینقدر غمگینی؟ از خواهر علیرضا بعیده که ناراحت باشه... ماشالا این پسر بمب شادیه.... هیچ وقت غم نداره... بزنم به تخته.. ایشالا صد سال همین طوری بمونه...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- آره علیرضا خیلی خوبه... نمیزاره کسی ناراحت باشه...
- پس تو چرا ناراحتی دخترم؟ خیلی غم داری... اینو از چشمای پف کردت می فهمم..
قطره اشکی ناخودآگاه از چشمم اومد پایین که گفت:
- گریه کن عزیزم.. گریه کن تا خالی بشی.. هیچی بهتر از گریه نیست... گریه کن دخترم..
با این حرفش انگار که تحریکم کرده باشه بلند زدم زیر گریه که دستی به سرم کشید و سرمو روی پاش گذاشت... بوی گلاب می داد.. میون گریه لبخندی زدم... بوی لیلا جون رو میداد.. بوی مادری که بوش یادم نیست....
با صدای در از جام پریدم... نازی جون گفت:
- آروم شدی مادر؟
- آره بهترم. مرسی...میشه برم استراحت کنم؟
- برو دخترم.. برو...
استکان چایم رو برداشتم و به اتاقم رفتم.. بعد از خوردن چای تلخم توی جام دراز کشیدم و به سرعت خوابم برد..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 9 Jul 2013 19:08
نمی دونم چقدرخوابیدم که با خواب شهاب پریدم بالا...چند دقیقه همین طوری به دیوار زل زده بودم ....لعنتی توخواب هم دست ازسرم برنمی داشت !سرمو تکون دادم وبلند شدم یه تونیک مشکی وبا شال همون رنگ انداختم رو سرم ورفتم بیرون .نازی خانم روبروی تلوزیون نشسته بود وسرشو جلو برده بود با دقت زل زده بود به تلوزیون .انگار یه چیز عجیب قریب می بینه ازحالتش خندم گرفته بود...
-سلام
نگاشو از تلوزیون برداشت وبالبخند گفت :
-سلام به روی ماهت مادر...بیدارشدی ؟!
نگاهی رو ساعت انداختم ...اوه اوه دوساعت خروپف می کردم ..با خجالت گفتم :
-زیاد خوابیدم ؟!
-نه مادردیشب تا صبح بیدارموندی، حق داشتی ...بیا بشین یه چیز بیارم بخوری
-نه شما بلند نشین بگین خودم میرم میارم
تودلم گفتم :الان میگه مایه خنده بهش کردیم اینم چه زود پسرخاله شد!
گفت :
-خدا مرگم بده ...تو مهممونی ...مهمون که پذیرایی نمی کنه
-نه نازی خانم مهمون کجا بوده ...من دوس دارم باهاتون راحت باشم فک کنین دخترتونم
خندید ...دستمو گرفت وگفت :
-وقتی خواهر علیرضایی یعنی دخترمنم هستی ...این دفعه رو من برات میارم دفعه های بعد خودت
لبخند زدم واون دستشو به زانوش گرفت وبا یاعلی بلند شدرفت ...بابک نبود واین منو خوشحال می کرد.بودنش توخونه انگارباعث ناراحتی من وخودش بود...نه بهتره جملمواصلاح کنم : بودن من تواون خونه باعث ناراحتی دوتامونه...صدای نازی خانم رو شنیدم که ازتو آشپزخونه داد زد:
-یگانه مادر مانتو روسریتو درار راحت باش...بابک رفته سرکار تا شب برنمی گرده
-چشم ...ممنون
آخیش ...عشقه وآزادی ...مانتو وشالمو پرت کردم کنار...نازی خانم هم با یه ظرف میوه اومد کنارم نشست ...
-دستون درد نکنه
کارد میوه خوری وبشقاب رو گذاشت جلوم وگفت :
-کاری نکردم عزیزم ..بخور..
-چشم ممنون
نشست کنارم ...یه دونه سیب برداشتم وشروع کردم به پوست کندن ...اونم زوم کرده بود رو من و با لبخند نگام می کرد...انگر حالا عشقشو دید می زنه ...خندم گرفت.گفت:
-صبح حالت خوب نبود...بهتر شدی ؟!
اول یه کم با سکوت نگاش کردم وبعد گفتم :
-بعله ...خوبم ...آقا خودش هوای زائراشو داره ...اینجا ناراحتی معنا نداره
-خوشم میاد همه چیز رو خوب تفسیر می کنی ..ازهمه حرکات ورفتارت میشه بفهمی زن زندگی میشی
خندیدم ...بازم گفت :
- نمی خوام فوضولی کنم مادر...ولی اگه اون که عکسش تو اتاقه مرد زندگیت باشه ازقیافش معلومه جوون لایقیه ...به هم میاین...
همونی که پیش بینی کرده بودم ...فقط سرمو زیر انداختم وچیزی نگفتم ...سیب رو تکه تکه کردم وجلوش گرفتم ..یه تکه برداشت وگفت :
-برااین که بگم باهات راحتم برداشتم ...
چه خوب که همه چیز یادش می موند وهمه اخلاقمو درک می کرد...حالا دوتا مامان داشتم ...لیلا خانم ونازی خانم ...مامان خودمم...دیگه مامان من نیس ولی همیشه می پرستمش ...دلم داشت باز می گرفت ...زود سرمو چرخوندم سمت نازی خانم وگفتم :
-تایه ساعت دیگه می خوام برانماز ظهر برم حرم شمام میایین ؟!
-برومادر...من پا ندارم این همه راه رو بیام ...راهمون دوره فقط هرجمعه بابک باماشین دوستاش میاد می برتم
-آهان ...خب باشه هرجور راحتین ...پس من برا ظهر غذا می پزم بعد میرم خب؟!
-بهت گفتم دفعه اول همه چیز به عهده من ..روزای بعد تو...
- چشم ...دستتون طلا
بعد نیم ساعت بلند شدم رفتم آماده شدم وبانازی خانم خدافظی کردم واومدم بیرون ....
*********
وقتی رسیدم ..ایستادم وسلام دادم ...نزدیک اذون بود ودر صحن داشت بسته میشد ...مردم بدو بدو داشتن به سمت درکوچیک چوبی صحن آزادی هجوم می بردن تا برن برا نماز...یکی ازخادم ها با اون پالتوهای بلند مشکی وبایه اسفند دود کن خیلی خوشکل وبزرگ به شکل عصا ایستاده بود دم در..هرکی که رد میشد دستشو می گرفت روی دود اسفند وبه صورتش می کشید وبعد هم می رفت داخل ...منم راه افتادم ..زود خودمو به خادم رسوندم ودستمو روی دود اسفند گرفتم وبعدم کشیدم به صورتم...وای خداجونم ...بوی عشق می داد...بوی اسفند بود اما یه اسفند خاص ...دستم بوی بهشت گرفته بود...تا حالا هم چین بویی رو هیچ وقت حس نکرده بودم ..حتی ازگلاب هم خوش بوتربود....سلام دوممو رو به ایوون طلا دادم ...
بعد نماز یه خورده نشستم تا خلوت بشه ..معمولا بعد ازنماز جماعت های توی حرم همیشه صحن ها شلوغ می شد...چون ظهر بود فرشهای قرمز زیر آقتاب داغ شده بود نمیشد تحمل کنی..یه زیارت نامه از اون جلد سبزها که دست همه بود برداشتم ورفتم یه گوشه صحن زیر سایه نشستم ...بعد نیم ساعت وقتی زیارت نامه رو تموم کردم رفتم داخل وتو اون شلوغی به زور خودمو یه کناری کشوندم .نماز زیارت خوندم ...دوباره مناجات ...دوباره خدا ...دوباره امام رضا ...این دفعه نمی شد اشکامو نریزم ..هرجا بخوای اشکاتو پنهون کنی اونجا نمی شد...خود به خود می ریزن رو گونه هات ...خود به خود حالت دگرگون میشه ...زیارتمو کردم ورفتم بیرون هرچند دل کندن از اون ضریح وحرم خنک وبوی گلابی که تو صورتت می خورد سخت بود...
کفشامو دست رفتم واز صحن آزادی اومدم بیرون...همیشه صحن آزادی رو بیشتر ازهمه صحن ها دوست داشتم .وقتی ازتوی تلوزیون صحن آزادی رو می دیدم دلم برا ایوون طلاش غش می رفت .حالا که خودم اومده بودم وبا چشمای خودم می دیدم فکرمی کردم خوابم .نمی شه منکر این بشی که بهت آرامش نمی ده بهترین مکان برای آرامش بود!
تا دم در خروجی رفتم وبرگشتم سمت حرم ...گنبد طلایی وبزرگش اومد تو چشمم ...دستمو روسینم گذاشت وسلام دادم هنوزم چشمام خیس اشک بود.با نگاهی غمگین از گنبدش چشم برداشتم ورفتم بیرون .ساعت رو نگاه کردم .هنوز تا غروب دوسه ساعت مونده بود.چادرمو ازسرم در نیوردم چون تنها وتوشهر غریب بهترین محافظ یه دخترمثل من بود. ...چادرمشکی بهم می اومد... همین طور که سفید بهم می اومد ...ولی خب من بودم دیه ...خوشم نمیومد نمی پوشیدم ...ولی بهش احترام می ذاشتم .به نظرم مقدس بود ... یهویاد شهاب افتادم...دلم گرفته بود دیگه بایادآوردی مجددش داشتم منفجر می شدم...یادمه وقتی با چادر نماز می دیدم ...وایمیستاد وتا چشماش یاری می کرد با لبخند نگام می کرد...منم طبق همیشه دِ فرار...!
راه افتادم وتو شلوغی ومردم قدم زدم ...مغازه ها پرزرق وبرق بود...چشم آدمو می گرفت .یادمه وقتی با ماما ن می اومدم مشهد همش به مامانم می گفتم :مامان مامان از اینا ازانیا...از اون از اونم می خوام ...اینم برام بخر..بخرمامان...
مامان مهربونم تا اونجایی که وسع مالیش می رسید دلمو نمی سوزوند ومی خرید...چه روزایی داشتم والان چه روزایی !
بی اختیارچرخ می زدم ونگاه می کردم .حوصله خریدن نداشتم .ولی یه چیز چشممو گرفته بود.یه گردنبد استیل پسرونه ...واسه کی یگانه هان ؟! واسه شوهر نیلوفر ؟! واسه عشق نیلوفر ؟! واسه صاحب نیلوفر؟!
خودم سر خودم داد زدم :
واسه هرکی ...واسه شهاب ...من می خوام براش بخرم ..خودم می ندازم گردنش اگه ندیدی خودم آویز گردن خوشکل وبرنزش کنم ...این گردنبند استیل تو گردن برنزش برق میده ...تییپش که جدیدا منو دیوونه می کرد اگه گردنبندشو هم بندازه ...ازتصورش دلم داشت خودشو تیک تیکه می کرد.
-آقا این گردنبد چنده؟!
-کدوم ؟! این ؟!
-نه نه سه تا اون ور ترش....آها خودشه
-این کارترکیه اس ..
فرشنده گردنبد رو آورد ..گذاشت رو پیشخون جلوم ...گرفتم تو دستم ونگاش کردم ...چقدرخوشکل بود..صدای فروشنده رو شنیدم :
-اصله قیمتشم ..156 تومنه شما خریدارباشی تخفیفم داره
گوشام سوت کشید...چند ؟؟؟؟؟؟؟...صد وپنچاه وشش هزار تومن !!! یا ریال ؟! آهان اونوقت فروشنده میاد باریال واسه توقیمت میگه ؟...اجزای صورتم آویز شد...لعنتی خیلی گرونه...من کل پولم پونصد تومنه ! اونم از صدقه سر آقای کیانی ...اگه بخوام ده بیست روز این جا باشم کفاف میده ؟! اگه اینو بخرم پول کم نمی آرم ؟! اصلا شاید خواستم با نازی خانم کرایه خونه حساب کنم...! وااااای نه این جوری تهرانم نمی تونم برم!..گردنبد رو گذاشتم رو پیشخون وگفتم :
-ممنون
واومدم بیرون...صدای غرغرکردن زیرلب مرد رو می شنیدم .دلم می خواست بخرمش کاش می شد...بی خیال.دیگه حوصله گشتن نداشتم .گشنم بود با دیدن رستوران های کنار خیابون که تو ویترینشون یه مرغ ویه عالمه گوشت قرمزرو به سیخ کشیده بودن ..با اون گشنگیم داشتم حال به حال میشدم .مرغ وگوشت ها با سیخ چرخ می خوردن وسرخ می شدن والبته یه عالمه روغن ازشون می چکید ...اه چندش ! مردمم می رفتن می خوردن ...اوه ه ه ه ه چه جوری دل می کنن از این جور جاها غذا می خرن !منم چه پاستوریزه ام !
رفتم کنار خیابون خیابون ایستادم .تازه باید سوار ماشین می شدم ومی رفتم پنج راه بعد دوباره از اونجا ماشین می گرفتم وتا خیابون گاراج دارها می رفتم .اونجا پیاده می شدم وتوکوچه ها رو دیگه خودم طی میکردم ! خونه این نازی خانمم فیلم بودا ...نمیشد نزدیک حرم خونه بگیری ما انقد زجر کش نشیم ! ...به تابلو نصب شده سرکوچه نگاه کردم ...نواب صفوی 5...زیرش یه قاب عکس بزرگ بود ازعکس های دخترکوچولو وپسراز بزرگ تا کوچیکش ...روبروی قاب عکس یه عکاسی بود ودوتا پسر جوون توش کارمی کردن یکی داخل بود ویکی با یه قاب کوچیک تر دستش یه ریز داد میزد :
-عکس ..عکس بگیرم براتون..خانم عکس بگیرم ..عکس فوری...آقا برا بچتون عکس نمی خوایین...بدو بیا عکس عکس یادگاری ...
بی حوصله سرمو چرخوندم ..اینم چه حال خجسته ای داشت !کلا مشهد رو می گرفتی ازسرتاپاش ازاین مغازه ها وعکاسیا جوول می زدن ! یه تاکسی جلوم ایستاد :
-کجا میری خانوم ؟!
ترسیدم ..من تنها بودم ..به راننده نگاه کردم .سنش پیر میزد بهش نمی اومد بد باشه ..اگه بلندم کنه چی ؟! خفه شو یگانه اززیارت اومدیا...به گمبد امام رضا نگاه کردم وازش خواستم حفظم کنه! تنهایی من تواون شلوغی ونزدیک عید واقعا خطرناک بود! رو به راننده گفتم :
-تا پنج راه چقدرمی گیری ببریم؟!
-پنج راه ؟؟؟ آبجی راه ها شلوغه ازاین ور بسته اس...باید از توکوچه پس کوچه های پشت بازار رضا پیاده بری زودترازماشینم میرسی والله
-ولی من صبح بایه راننده دیگه اومدم ازپنج راه آوردم ..
-خب صبح هنوز بسته نبود...همین دوساعت پیش راه طبرسی رو بستن
اینم ازشانس ما...می ترسیدم بگم جایی رو بلدنیستم ...گفتم :
-ای بابا ..یعنی هیچ راهی نیس؟
-چرا راه که هس منتها کرایت زیاد میشه
-باشه هرچی باشه میدم
-از زیر گذر حرم میشه رفت باید دور بزنم ...پنج تومن خوبه ؟!
قبول کردم وسوارشدم...باز از کرایه های دربستی تهران که بدترنبود!
راننده با اون پیکان درب وداغون سفید هم چین از زیر گذرحرم تند می رفت که ازترس داشتم سکته می کردم ...به بیرون چشم دوختم ...وای خدا جونم ...حتی زیر گذر حرمشم قشنکه ...نورانی نورانی ..پرازچراغ بود وخلوت...ماشین کم عبور میکرد..کناریه قسمت اززیرگذرهم یه آبشار بزرگ خوشکل بود...بایه حوض دایره ای پایینش..شیشه رو دادم پایین ...یه صدای خاصی می اومد ..نمی تونم توصیفش کنم یه جای جالبی بود...صدای شرشر آب وسکوت اونجا یه حس تازه رو بهت منتقل می کرد...نسیم خنکی خورد توصورتم ...چقدرباحال بود عین یه تونل ! حیف که زود تموم شد ووارد خیابون شدیم ...تا بیست دقیقه تقریبا توخیابونا وکوچه پس کوچه ها منو گردوند تا بالاخره سرپنج راه پیادم کرد... کرایه رو حساب کردم واز اونجا دیگه زود دویدم سمت ایستگاه اتوبوس ..خدارو شکر به خاطر شلوغی اتوبوس بود...بی خیال شلوغی وهوای گرم ظهر شدم وسوار شدم .اما مث همیشه دم درایستادم تا به محض ترمز بپرم پایین .تا برسم خونه نازی خانم هلاک بودم هم ازگشنگی هم تشنگی !زنگ رو جوری زدم که نازی خانم بیچاره هول کرده بود ...فکرمی کرد یه اتفاقی چیزی واسم افتاده...واسم اول یه شربت خنک آب لیمو وبیدمشک آورد...یادم اومد یه لیلا خانم ..هی چه زود دلتنگشونم...ازنازی خانم تشکرکردم وهمه شربت رو یهویی دادم بالا...نازی خانم هم رفت ناهار بکشه .مقنعه وچادرمو درآوردم ورفتم تو اتاق ...مانتومو ازتنم با حرص کشیدم بیرون..اه ..نزدیک بهارو هوا انقد گرم !...دستمو بردم زیر موهای عرق کردم وجندبارتکونشون دادم که خنک شن...باید عصرحتما می رفتم حموم ...بوسگ گرفته بودم...البته دور ازجون!
چون این دفعه می دونستم بابک نمیاد دیگه راحت با یه بلوزآستین کوتاه شلوار راحتی مشکیم بدون روسری رفتم کمک نازی خانم ...
-واییییییییی...دست وپنجتون درد نکنه چه بویی راه انداختین
-وظیفمه دخترم ...کاری نکردم
-ممنون ...سفره رو بندازم
-آره عزیزم بنداز
سفره رو وسط سالن انداختم .سبزی ودوغ وماست روهم گذاشتم .نازی خانم داشت برنج رو میکشید .منم بشقاب خورش خوری رو برداشتم خورش بادمجونای توقابلمه رو کشیدم ...اومدیم سرسفره.نشستم وقاسق اول با شوق پرکردم ویه بسم الله گفتم ...قاشق رو نزدیک دهنم بردم که ...
صدای زنگ موبایلم بلند شد...ببین چه موقع به آدم زنگ می زدن !..سرظهرآدم می خواد یه کوفتی بخوره نمی ذارن !حدس زدم حتما باید آرزو وصدف باشن .جزاونا کسی بلد نبود ازاین کرما بریزه ...بایه ببخشید بلند شدم ورفتم تو اتاق ...روی گوشیمو نگاه کردم...نوشته بود "ناشناش"
هرکی بودیا ازدیبیت کارت بود یا مخابرات !
اول خواستم برندارم ولی بعدش دیدم قطع کرد ودوباره زنگ زد برداشتم :
-بله ؟!
-...............
-بله ؟!
-...............
-الو ؟!
-...............
صفحه گوشیمو نگاه کردم ...نه قطع شده بود نه حرف میزد ...قطع کردم وگوشی رو گذاشتم کنار عکس شهاب ...اومدم برم بیرون که بازم زنگ خورد...ای برپدره هرچی مزاحم بی وقته !
-بله ؟!
-............
-مرض داری مزاحم میشی؟!
-...........
-خدا ایشالله دم عیدیه شفات بده سردس ننت نمونی ...
یه لحظه حس کردم صدای خنده شنیدم ...البته فقط تو یه ثانیه بودا...اونم خنده ریز وآروم ..ولی خیالاتی هم ممکنه شده باشم ...دیدم هنوز لاله قطع کردم وگوشیمو خاموش کردم ...ببین بعضیا چه جوری وقتشومی گذرونن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 9 Jul 2013 19:09
پرستار من(27)
طرفای ساعت هفت بود و من هنوز توی خونه بودم....رو به روی پنجره نشسته بودم و داشتم فکر می کردم.. بازم به چیزای قدیمی.. به خونه.... به تهران.. به شهاب...شهاب...
مسخره بود که داشتم به عشق یه نفر دیگه فکر می کردم...
به عشق نیلوفر...
به مرد نیلوفر فکر می کردم و از خدای خودم خجالت نمی کشیدم...
تعجب کردم از این که دیگه بغضی نبود.... دیگه هیچی نبود....دوباره و دوباره یه جمله توی ذهنم نقش بست:
" گاهی اونقدر غم داری که اشکات یاری نمی کنن"
این جمله رو با تک تک سلولای بدنم حس می کردم....
ولی از یه چیز حرص می خوردم..این که شهاب گفته بود که تو مثل خواهرمی و حاضر نشده بود یه زنگ بزنه حال خواهرش رو بپرسه.... ته نامردی بود ... حداقل برای منی که اونقدر کمکش کردم
به خودم جواب دادم:
" یگانه بس کن... تو به خاطر این که خانوادش لطف به اون بزرگی بهت کردن و نزاشتن توی خیابونا بمونی راضی شدی بهش کمک کنی... تو و اون یر به یر شدی... هیچ حسابی با هم ندارین.. اونا به تو کمک کردن و تو به اونا... تموم شد"
با صدای زنگ گوشیم از اون حال و هوا در اومدم...
شماره ی آرزو بود:
- چه عجب یادی از ما کردی!
- کوفت... چه خبرا؟ به جای ما دعا کردی؟
- نه هنوز نوبت خودمه... روزای آخر براتون دعا می کنم..
- خیلی خسیسی... سوغاتی چی برامون میاری؟
- چی می خوای؟
- اوووم... یه چیزی بیار دیگه...
- خیلی پرویی... باشه بابا یه چیزی میارم... چه خبر تهران؟
- اوووو یه جور می گی انگار رفتی آفریقا.. هیچی.. خبر کجا بود تو این تحریم ها؟
خندیدم و گفتم:
- چرا چرت و پرت می گی؟
- به تو ربطی نداره.. اون جا راحتی؟
- آره.. مامان بزرگ علی خیلی خانوم خوبیه... خیلی دوست داشتنیه
- ببینم پسر مسر اون جا نیست تورش کنی؟
خندیدم و گفتم:
- حیا رو خوردی یه آبم روش..
بعدش با خنده ادامه دادم:
- چرا اتفاقا یکی هست...
- واقعا؟ چند سالشه؟ خوشگله؟
- چه می دونم بابا...
- البته می دونم تو بی عرضه ای... اون شهابم که زده عاشق و کورت کردی هیچ کسیو نمی بینی...کاری نداری؟
- بی ادب...نه.. سلام برسون به بچه ها... بای بای...
- خداحافظ
گوشیو که قطع کردم دوباره به فکر افتادم...
با حرف زدن راجع به سوغاتی به یاد اون گردنبند افتادم... خیلی دوست داشتم بخرمش برای شهاب.. وقتی اونو با گردنبندِ تصورش می کردم دلم قیلی ویلی می رفت...
به خودم تشر زدم:
" خیلی گرون بود..."
اما خب مسلما شهاب لیاقتتش رو داشت...
" آخه چطوری بهش بدمش؟به چه مناسبت؟ "
" خب ... خب.... برای عروسیش با نیلو "
با این فکر لبخند غمگینی زدم و از جا بلند شدم تا آماده بشم و برم بیرون یه حالی عوض کنم...
مانتوی مشکی با شال توسی رنگ زدم و چادرم رو پوشیدم..
دو دلیل داشت.. یکی برای این که این جا غریبم و تنها.. دوست ندارم مشکلی برام پیش بیاد.. یکی دیگه هم برای این که اگه رفتم حرم چادر همراهم باشه...
از اتاق رفتم بیرون که دیدم نازی خانم و بابک(چه زود پسرخاله شدم.. نه نه دختر خاله) توی هال نشسته بودن و چای می خوردن.. چقدر اینا چای می خورن...
بعد از این فکرای مزخرف به حرف اومدم و گفتم:
- نازی خانم اگه ایرادی نداره من برم یه دوری توی شهر بزنم...
- کجا می خوای بری عزیزم؟
- شاید به چند تا از بازارها سر بزنم.. بعدش هم برم حرم و بیام...
رو به بابک گفت:
- پسرم پاشو برو برسونش....
بابک برای اولین بار بهم نگاه کرد و گفت:
- چشم....
اومدم اعتراض کنم که نازی خانم گفت:
- عزیزم تو هیچ جا بلد نیستی یه وقت گم بشی من جواب علیرضا رو چی بدم؟ بعدشم چقدر پول تاکسی بدی... حداقل یه طرفش رو بابک می رسونتت...
چاره ای نداشتم... اونم بلند شد تا بره لباس بپوشه...
گفتم:
- آخه این طوری که من شرمنده میشم...
- دشمنت شرمنده دخترم... اگه رفتی حرم برای ما هم دعا کن...
جلو رفتم و گونشو بوسیدم و گفتم:
- چشم... حتما... پس فعلا خداحافظ
- خدا یار و همراهت دخترم.... به سلامت بری و بیای...
لبخندی زدم و رفتم بیرون.. دمِ در کفش های اسپرت آدیداس مشکیمو پام کردم و منتظر شدم تا بیاد....
بعد از یکی دو دقیقه اومد و همون جوری که سرش پایین بود گفت:
- بفرمایید...
و درو باز کرد و به سمت پراید نوک مدادیش رفت...
منم پشت سرش راه افتادم..
توی ماشین نشستیم.. بعد از اینکه کوچه رو گذروندیم ضبطش رو روشن کرد و گذاشت روی موج اف ام...صدای رادیو رو کمی زیاد کرد...
برام جالب شده بود که جوونی به سن اون رادیو گوش میده...
با صدای گوشیم از اون افکار خلاص شدم.. دوباره زده بود ناشناس...
بار اول رد دادم و خواستم گوشی رو توی کیف بزارم که دوباره زنگ خورد...
کلافه شدم و دکمه ی پاسخ رو زدم:
- بله؟
- ....
- بفرمایید؟
- ...
تنها صدایی که می اومد صدای ماشین و رفت و آمد بود.. از یه جای شلوغ تماس گرفته بود...
- شما کی هستید؟
- ....
نه... مثل این که نمی خواست حرف بزنه..
گوشی رو قطع کردم که بابک گفت:
- مزاحمه؟
چازه ای جز جواب دادن نداشتم...
گفتم:
- نمی دونم... از صبح زنگ می زنه.. شاید آنتن نمی ده و خطا خراب شدن...
- اگه اشکالی نداره این بار اگه زنگ زد بدین من جواب میدم شاید قصد مزاحمت داره...
یه ذره خوشحال شدم از این که ممکن بود از شر این مزاحم خلاص بشم.. برای همین گفتم:
- نه چه اشکالی.. چشم...
پس بابک خان هم مثل پسرخالش خیلی غیرتی بود....
بعد از یکی دو دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد..
بابک گفت:
- می شه گوشی رو لطف کنید؟
- بله... ممنون... بفرمایید...
گوشی رو ازم گرفت و ماشین رو یه گوشه نگه داشت... اوه چه به قوانین اهمیت میده موقع رانندگی تلفن صحبت نمی کنه...
دکمه ی اتصال رو زد و گفت:
- بله؟
- ...
- شما تماس گرفتید؟
- ....
- به شما مربوط نمی شه من کیم... چرا مزاحم می شید؟
- ....
- لطفا دوباره زنگ نزنید آقای محترم.. وگرنه از یه راه دیگه وارد می شم...
- ...
- شما اسمتون رو بگید...
- ....
- پس متاسفم... یک بار دیگه تماس بگیرید من می دونم و شما...
گوشیو قطع کرد و دستم داد:
- اگه دوباره زنگ زد بهم بگید...
سرمو با حالت شرمگینی انداختم پایین و گفتم:
- بهتون زحمت دادم.. معذرت می خوام...
و بعد با لحنی که تشکر ازش می بارید ادامه دادم:
- واقعا ممنونم...
ماشین رو روشن کرد و در همون حالی که داشت راه می افتاد گفت:
- زحمتی نیست.. خواهر علی یه جورایی دخترخاله ی منم میشه....
لبخند آرومی به این حرفش زدم و رومو به سمت پنجره برگردوندم که گفت:
- کدوم پاساژ می خواین برین؟
حسی که می گفت اون گردنبند رو بخرم بهم غلبه کرد و آدرس همون مغاره دادم...
به اون جا که رسیدیم کنار زد و گفت:
- منتظرتون می مونم تا کارتون تموم بشه...
- نه ممنون.. خیلی زحمت دادم.. خودم برمی گردم...
- این چه حرفیه... برگشتتون به شب می خوره... منم کاری ندارم... شما با خیال راحت برید کارتون رو انجام بدید.. بعد هم اگه خواستید برید حرم می برمتون.. خودم هم می خوام برم آخه... مسیرمون هم که یکیه...
- آخه...
- برید دیگه...
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم... زود برمی گردم...
از ماشین پیاده شد و در ماشین رو قفل کرد و گفت:
- عجله نکنید.. من همین دور و ور یه دوری میزنم تا بیاید.. فقط شمارم رو داشته باشید که یه وقت گمم نکنید...
شمارش رو گفت و من یه تک به گوشیش زدم...بعدش هم به سمت اون مغازه راه افتادم..
اما یه حس بدی توی تک تک سلولام به وجود اومده بود...
وجدان درد گرفته بودم..
حس می کردم دارم به عشق شهاب خیانت می کنم....
اما سعی کردم این حس رو کنار بزنم..
چون...
چون شهاب ماله من نبود...
اما خب..
بالاخره من عاشقش بودم...
و تا زمانی که رسما مرد یه نفر دیگه نبود حق فکر کردن بهش رو داشتم...
عشق و قلبم این حق رو به خودم می داد
- آقا ببخشید میشه اون گردنبند استیل رو ببینم؟
مرده که فکر کنم یادش اومد که یه بار دیگه هم اومده بودم با لحن بدی گفت:
- اگه می خوایش برات بیارمش...
یه صدا از پست سرم گفت:
- آقا باید ببینه اگه خوشش اومد می برش.. زوری که نیس
به سمت صدا برگشتم.. بابک بود...
گفت:
- ببخشید دنبالتون اومدم
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- خواهش می کنم...
اون یارو که با این حرف بابک قانع شد که زوری نمی شه چیزی رو فروخت گردنبند رو آورد..
گردنبند رو توی دستام گرفتم و لمسش کردم...
شهاب..
اگه می دونست چقدر دوسش دارم..
سر خودم فریاد زدم:
" اگه می دونست چی می شد؟جز این که غرورت از بین می رفت؟فکر کردی میاد می گه چون تو دوسم داری منم عاشقتم؟ کور خوندی خانوم.."
- همینو می برم آقا...
کارتمو در آوردم و گفتم:
- کارت خوان دارید؟
مرده که خوشحال شده بود گفت:
- بله...
کارت رو بهش دادم که گفت:
- رمزتون؟
- 4803
بعد از اینکه برداشت انجام شد یه فیش و کارتم رو به دستم داد... گردنبند رو هم توی یه جعبه گذاشت و بهم دادش....
مثل یه شی گرانبها... هر چند خیلی هم گرانبها بود... توی کیفم گذاشتمش و از مغازه اومدم بیرون... بابک هم دنبالم اومد که گفتم:
- من دیگه این جا کاری ندارم...
- پس بریم...
- ببخشید.. من امروز این قدر بهتون زحمت دادم...
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اینقدر تعارف نکنید... بفرمایید...
با هم رفتیم به سمت ماشین و سوار شدیم...
جالب اینجا بود که مثل دفعه ی قبل رادیو نزاشت و یه آهنگ دل نشین مهمون ماشین شد:
**********
با توام ای دیوونه دل بسته دیگه بونه نگیر
نگاهی کن به آینه ببین شدی ای قلب پیر
از هیچکسی چیزی نخواه نترس از اینکه بی کسی
غرق سعادتم بدون همین که مونده نفسی
گذشته و میگذره این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی تازه مگه باشی چیه؟
بدون توی سینه ی من تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
توقعارو کم کن و قلبارو آزاده بذار
هرکسی مال خودشه اینو به خاطر بسپار
اگه که عاشقی تو عشق روزه ی خاموشی بگیر
گلایه هاتو کم بکن با زخم عاشقی بمیر
گذشته و میگذره این عادت زندگیه
تنها که نیستی با منی تازه مگه باشی چیه؟
بدون توی سینه ی من تا من صبورم جا داری
ما هم خوشیم به عالمی ، که با غمات و ما داری
*******
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 9 Jul 2013 19:10
"توقعارو کم کن و قلبارو آزاده بذار
هرکسی مال خودشه اینو به خاطر بسپار
اگه که عاشقی تو عشق روزه ی خاموشی بگیر
گلایه هاتو کم بکن با زخم عاشقی بمیر"
با گوش دادن به این تیکه به فکر فرو رفتم.یعنی منم باید میزاشتم خود شهاب انتخاب کنه؟؟؟
خب مسلمه...
البته در این صورت مطمئن بودم که هرگز انتخاب نمیشم....
به خودم اومدم.. اسک روی گونم رو کنار زدم...
بابک فهمید حالم خوب نیست..آهنگ رو خاموش کرد و زد همون اف ام....-حالتون خوبه ؟!
سرمو بلند کردم ..داشت ازتو آینه نگام می کرد...سرمو تکون دادم وآروم گفتم :
-خوبم ...
-می خوایین وایسم یه آب بزنین به صورتتون ؟!
-نه نه ممنون..فقط بریم حرم ..من خوبم
دیگه چیزی نگفت .من اگه یه وقت یه کسی مثل خودمو این جوری ببینم که بایه آهنگ فرت فرت اشکاش بریزه بلافاصله می گم:آخی ناناسی حتما عاشقه ...! حالا این بابک درمورد من پیش خودش چی گفت خدامی دونه !
نزدیکی های حرم ماشین رو توی یه کوچه پارک کرد ومن تشکر کردم وپیاده شدم..راه افتادم که برم صدای بابک رو شنیدم..برگشتم طرفش اون گفت :
-برگشتن بیایین پای ماشین باهم برمی گردیم ...خوب نیس شب تنها باشین
-ممنون ..
بعدم راه افتادم به سمت حرم ...نزدیک غروب بود وحالم گرفته...تو اون وضع هم ورودی شلوغ شده بود وجمعیت خانوما تقریبا صف کشیده بودن...رفتم نزدیک وگوشیمو درآوردم ودست گرفتم.برا وارد شدن به حرم حتما مجبورت می کردن گوشیتو بیرون بیاری وروشن بودنشو نشون بدی وگرنه محال بود بذارن گوشی رو ببری.داشتم ازخستگی هلاک می شدم دوساعت با بابک توبازار روپا بودیم دوساعت هم برا ورود حرم...خانوما هی صلوات می فرستادن که راه زودتر بازشه ...کم کم جمعیت کم شد ومن جلو رفتم ...خانوم خادم رو صندلی نشسته بود وزن ها رو ازسرتا بررسی میکرد...دستشو جلو آورد وازپشت سرم تا زیر مقنعمه وکلیپس وکمر وپاهام گشت ...
-کیف داری ؟!
-بله
کیفمو دادم دستش ..درشوباز کرد ویه کم زیر وکرد...دیدم چهرش تغییرکرد...باحرص کمی اسپری امو که تازه گرفته بودم رو بیرون آورد وگفت :
-خانوم محترم بردن لوازم آرایشی وبهداشتی داخل حرم ممنوعه
صورتم آویز شد...گفتم :
-ببخشید من نمی دونستم
-تابلو دم در رو باید می خوندی .ببربده دفتر امانات
-دفتر امانات ؟! کجاس ؟!
-بیا ازاین ور برو بیرون ...بغل ورودی آقایونه
-وای..خیلی شلوغه باهزار بدبختی اومدم داخل ..الان نمازشروع میشه
-خانومم اجازه نداری بااین اسپری داخل شی برو وقت بقیه زوارا رو هم نگیر...
بااستیصال نگاهی بهش کردم وازمیون دوتا میله ای که برا صف خانوم ها بود اومدم بیرون.یه دختر جلوی آینه ایستاده بود وبادستمال وشیرپاک کن به جون چشمای پرآرایشش افتاده بود.بالاسرش هم یه خادم دیگه بود..خانوم خادم هی بهش می گفت :
-موهاتو هم بزن تو گلم ..ببین چادرتم نازکه ..جوراب هم که نداری ناخوناتو هم که لاک زدی ..دخترم این چه وضعه زیارت اومدنه ؟!
دختره باحرص دستمال رو محکم رو لبهای صورتیش کشید وازتوی آینه چشم غره ای به خادم رفت ..تو دلم صدتا فهش به دختره دادم..بی شعور داشت می دید خادم داره بامهربونی بهش تذکرمیده چشم غرش میره ! نگامو برگرفتم وازمیون زنها کشون کشون وبا زور وهی ببخشید گفتن رفتم بیرون...الله اکبر اذون رو گفتن ..آه کشیدم .می دونستم نمی رسم .رفتم طرف ورودی مردها..تابلو امانات رودیدم کنار ورودی مردها.یه آقا توی یه اتاقک ایستاده بود وازپنجره وسایل مردمی که صف می کشیدن رو می گرفت وبهشون قبض می داد.دلم میخواست کلمو بکوبم تودیوار..باصفی که اینجاس من نماز صبح هم وارد حرم نمیشم چه برسه به نمازمغروب وعشا!
به اسپری تو نایلون که دستم بود نگاه کردم وبی خیال رفتم طرف سطل زباله .پرتش کردم اون تو ودوون دوون رفتم ازیه در ورودی که خلوت به نظرمی رسید داخل شدم.خدارو شکر راه به راه گشتم زدن وفرستادنم برم. بدبختانه در صحن آزادی روکه بسته بودن.مجبور شدم راهمو کج کنم وبرم صحن کوثر.تازه ساخته بودنش .قبلا که اومده بودم ندیده بودم همچین صحن باصفایی توحرم باشه .اولش هم یه نمایشگاه بود .به خودم قول دادم روزای بعد حتما برم نمایشگاه رو ببینم.زود خودمو رسوندم به صف نمازوقامت بستم...گورپدرهرچی اسپریه .مهم نمازبودکه رسیدم...
بعد نماز یه خورده طبق دفعه های قبل نشستم وخنکی حرم رو تاریه هام کشیدم.بعدش بلند شدم ورفتم برا زیارت.حدود یه ساعت طول کشید زیارت کردم وزیارت نامه رو خوندم ونمازحاجت.کلا اونجاکارمن نمازحاجت خوندن بود!
وقتی رفتم بیرون بابک پای ماشین ایستاده بود..سرش زیربودو داشت باکفشش سنگ ریزه های روی زمین رو جابه جا می کرد...
-سلام ...
یه کم ازجا پرید.بیچاره بدجور توفکربود انگار..با لبخند گفت :
-سلام قبول باشه
-ازشماهم...معطل شدین؟!
-نه منم ده دقه اس اومدم.سوارشین
سوارشدیم واون این دفعه نه رادیورو تنظیم کردنه آهنگ غمگین گذاشت.ساکت رانندگی می کرد.هنوز تا خونه راه زیادی داشتیم ..صدای گوشیم بلند شد...بابک بلافاصله گفت :
-اگه مزاحمه اس بدین من
اینم چه ازخود راضیه !حالا من یه باربهت گفتم جواب بده نه این که پیام گیر گوشیم شی دیگه !زود گوشیموازکیفم بیرون آوردم...بادیدن اسم آرزو نفس راحتی کشیدم وبرداشتمش ...
-بله
صدای جیغ جیغ کردن وفهش های آرزو توگوشم پیچید.کلا دوستای من بلد نبودن مثل آدم پشت تلفن حرف بزنن...
-چه مرگته داد می زنی ؟!
-مرض داری می گیری؟داشتم پیشوازتوگوش می کردم
-گمشو..نسناس...چی میشه یه زیارت قبول وحال واحوال کنی ؟میمیری؟
-خفه اونوکه قبلا بیست بار گفتم ...دعام کن شارژم تموم شد...بای
بعدم قطع کرد...نذاشت لااقل جواب خدافظیشو بدم! این ایرانسل هم خوب مردم رو می ذاره سرکار...
گوشیم بازم زنگ خورد ..می دونستم آرزوئه ..این دفعه می خواست آهنگ گوش کنه...بالبخند نگاه گوشیم کرد...بادیدن "ناشناس"...لبخندم ماسید...بازاین زنگ زد ...چه سه پیچی هم بود بی شرف ...بااین که بابک جوابشوداده بود بازم زنگ زد!...بابک وقتی دید گوشیم همین جوری داره زنگ می خوره گفت :
- چرا برنمی دارین ؟! دوستتون کشت خودشو پشت خط
با لبهایی آویزون گفتم :
-مزاحمه اس
چشمای بابک ازتوی آینه خشمگین شد...دستشو گرفت عقب وهمون طور که حواسش به رانندگی بود گفت :
-بدین به من
با ترس ولرز گوشی رو گذاشتم تو دستش...دیگه این دفعه انقد عصبانی بود حتی یادش رفت وایسه ! تماس رو جواب داد:
-بله ؟!
-........
-توخودت چیکارداری راه به راه مزاحم ناموس مردم میشی ؟!
-........
-ناموس تو؟! اگه ناموست بود که مزاحمش نمی شدی...
-........
-ببین آقای محترم دفعه اول با زبون خوش گفتم زنگ نزن ..ولی انگار تو زبون خوش حالیت نیس نه ؟!
-........
-به توچه ربطی داره من کیشم ؟!
-........
-داد نزن ...مزاحم دخترمردم میشی بعد داد وهوار هم راه می ندازی ؟!
-.......
-ببین دفعه بعدی تو کارباشه می کشمت کلانتری ...مزاحم نشو.
بابک تماس رو قطع کرد ونفسشو فوت کرد...باحرص وپوست لبمو میکندم ...گفتم :
-ببخشید اینم یه زحمت شد واسه شما
ازتوآینه نگام کرد...سرموانداختم زیر..بعد یه سکوت کوتاه گفت :
-وظیفه اس
همون صدای گوشی بازم بلند شد...بابک زیر لب غر می زد...تماس رو جواب داد...نمی دونستم چرا انقد قلبم می زنه ..دلم گواهی بد می داد...
بابک – مث این که تو تنت می خاره نه ؟!
-......
-ببین یه بارگفتم به تو ربطی نداره من کی ام ...انقد اسمشو به زبونت نیارآشغال
دلم ریخت...کیه که اسم منو بلده ..! خب اگه اسم منو نگه پس اسم کی رو میگه که بابک جوشی شد! ...
بابک – مردی بیا..نه مردی بیا
-.....
- هه قبل ازپلیس من یه گوش مالیت بدم بعدش می دمت دست پلیس...
- ......
- آدرس بده ...نه بده فک می کنی می ترسم...؟!
یا قمربنی هاشم ...می خواد چیکار کنه این بابک...داره آدرس می گیره چه غلطی کنه...خدایا به خیر بگذرون...به خودم اومدم وچندبار صداش زدم ..اما تواین عالم ها نبود داشت آدرس می گرفت ...
-توخود مشهدی ؟!...ببین سرکارم بذاری بد می بینی ها...سرجاده سرخس وایسا اومدم...
گوشی رو قطع کرد...باچشمای ازحدقه دراومده با قلب پرتپش با مغز هنگ کرده ...گفتم :
-شما که نمی خوایین دعوا کنین
نفس زنون گفت :
-فقط یه گوش مالیه کوچولوئه...این جور آدما رو باید گوش مالی بدی تا آدم شن
-توروخدا برگردین بریم خونه...من الان سیم کارتمو می شکنم میندازم دور....خواهش می کنم..شما زیادی پیش رفتین ازاین آدما زیادن به خدا...
-چرا متوجه نیستین یگانه خانوم ؟اون داشت با بی حیایی اسم شمارو می آورد ! هی ازشمامی گفت وبه من فهش می داد بعد می گین بذارم راحت قِسر درره ؟!
بااین حرف بابک زبونم بسته شد...ضربانم شدت گرفت ..نکنه بابک فکرکنه یه وقت من بااین مزاحم رابطه ای دوستی چیزی داشتم !...پوست لبمو با شدت بیشتری کندم..طعم خون رو حس کردم ..جهنم بیشتروبیشترولبمو جویدم...این چه بدبختی بود نصیبم شد..یا امام رضا خودت کمک کن شرنشه .... بابک ماشین رو روشن کرد وباسرعت زیاد حرکت کرد...دلم مثل سیرو سرکه می جوشید وقل قل می کرد...گوشیمو هم گرفته بود دستش پس نمی داد...چه غلطی کردم بهش گفتم مزاحم داره ...حالا اگه کارشون به پلیس وکلانتری کشید من چه خاکی توسرم کنم ! اگه سربابک یه بلایی بیارن جواب نازی خانم رو چی بدم ...اگه اونطرف چند نفر باشن وخدایی نکرده چاقوش بزنن چی ؟!...با فکر چاقو خوردن تنم لرزید...صحنه ی چاقو خوردن شهاب اومد توذهنم ...من جیغ می زدم اون چاقو رو می کشید بیرون ودوباره فرومی کرد...چشمامو بستم ...اشکام ریخت ...روبه بابک گفتم :
-توروخدا...توروخدا نرید ...اگه یه چیزی بشه من هیچ وقت خودمو نمی بخشم ..نازی خانوم منتظرمونه ...آقا بابک ...
بابک یهو زد روترمز...برگشت روبه من :
-پیاده شین
مات نگاش کردم ...صورتش فوق العاده خشمگین بود...داد زد:
-پیاده شو
ازجام تکون هم نخوردم ..گفت :
-مگه نمی گی می ترسی خب پیاده شو دیگه
-ن ..نمی ترسم...م..من نمی خوام اتقاق ..اتفاق بدی بیفته
گاز ماشینو گرفت ..گفت :
-خب پس اگه نمی ترسی بشین توماشین تا من حسابمو با یارو تصویه کنم
دلم می خواست سرش داد بکشم ...هرچی می گفتم هیچی نمی فهمید ..انگار خون جلو چشماشو گرفته بود...حقا که مردا وقتی غیرتی می شن شیطون هم حریفشون نمی شه !
تا جاده سرخس که بیرون شهر بود نیم ساعت راه بود...کم کم آروم شده بودم ولی بابک همچنان باسرعت می رفت ..مزاحمه باز زنگ زد ...بابک جواب داد:
-چیه ؟!
-........
-چرا فهش می دی مرتیکه ؟!
-........
-خفه شو من نزدیک جاده سرخسم ...فقط دعا کن سالم اززیر دستم بیای بیرون
گوشی رو قطع کرد وگالکسی بدبختمو پرت کرد رو صندلی کنارش ...یه خیابون رو رد کرد وبه یه فلکه رسید وقتی فلکه رو دور زد کنار یه خیابون ایستاد.جلدی پیاده شد ورفت کنارتابلو ایستاد.اول خیابون بودیم .روبلوار وسطش یه تابلو سفید رنگ زده بود..."سرخس " کنارشم یه فلش سبز کشیده بود...باکنجکاوی داشتم تو خیابون رو نگاه می کردم که به نسبت خلوت بود.فقطه یه سوپری اونطرف خیابون بود.انگار مزاحمه بابک رو سرکار گذاشته بود چون هیچ خبری ازش نبود..نه آدمی نه ماشینی هیچی...بابک هم گوشی بدبخت منو برداشته بود وهی باهاش حرف میزد.ازصدای دادش می فهمیدم با اون مزاحمه اس...ولی تا دودقیقه بعدش همه چیز آروم شد ...کم کم داشتیم معطل می شدیم می دونستم یه کم دیگه بگذره همه چی ازسربابک می افته وبرمی گرده ...زیرلب چند تا ذکرگفتم ..انگار داشت به خیر می گذشت .سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم ...دلشورم داشت کم می شد ...
صدای جیغ لاستیک های یه ماشین ...ازجا پریدم ...برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...یه پارس سفید وسط راه همین جوری روشن وراهنما زنون درحالی که درسمت رانندشم بازبودپارک شده بود...بابک با طرف درگیرشده بود..هم می زد هم می خورد...ولی بیشتر می خورد چون مظلوم بود...ازپشت سرطرف رو میدیدم هرکی بود خیلی زور داشت ...عین غول یقه بابک رو چسبیده بود...با وحشت پیاده شدم .هرچند بابک ده بار تاکید کردم ازجام تکون نخورم ولی نمی تونستم ببینم بابک بیچاره به خاطر من داره کتک می خوره .البته کمم جواب نمی داد حداقل مشته رومیزد تو فک طرف...دوون دوون با اون چادر بلند ودراز رفتم طرفشون...طرف بابک رو به ضرب سیلی گرفته بود :
-تو غلط کردی ..بی شرف ...خونتو می ریزم...تو بااون چیکارداشتی هان ...میگم چیکار داشتی ؟!
صدای پسره داشت روی مخم سوهان می کشید ..صداشو دوس داشتم ...ولی
بابک – غلطو تو میکنی که مزاحم دختر مردم میشی
بابک یه مشت خوابوند تو صورت طرف...اونم کم نیورد وبه طرفش یورش برد ..یقشو گرفت وگفت :
-این دختر مردمی که میگی نفس منه می فهمی...
نفس ..نفس...نفس...یا باب الحوائج ..با جیغ رفتم طرفشون ..بازوهاشو گرفتم وازروی بابک کشیدمش کنار...
-ولش کن ...
با چشمهایی گرد شده برگشت طرفم ..چشمام اشکی بود...زل زده بودیم بهم ...اون ساکت ..من ساکت..بابک این میون با نگاه بد منو دید می زد...روزمین وارفتم ...روبه شهاب گفتم :
-من ازدست تو چیکار کنم ؟! داشتی پسرمردم رو میکشتی !
بابک چشماش گشاد شده بود...شهاب همونجا نشست رو زمین ..وسط خیابون ..با حرص دستشو کشید روی لب پرخونش وپوزخند زدو به بابک خیره شد..ولی حرفش بامن بود:
-پس توهم خاطرشو می خوای ؟!
جیغ زدم ..وسط خیابون ...با گریه گفتم :
-می خوام که می خوام به توچه ..لعنتی آبرومو بردی ...ببین چه بلایی سرش آوردی ..من جواب مادرشو چی بدم ؟!
شهاب برگشت ونگام کرد...چشماشو انداخت تو چشمم ...یا خدا...اینا اشکه توچشماش ؟!...شاید پیازخورد کرده ...یگانه خفه لطفا...دلم ریخت...چرا این جوری نگام کرد..چرا چشماش خیس بود..نگاه طولانیشو ازم گرفت وبلندشد:
-نمی دونستم خاطرشومی خوای ..وگرنه یه جوری می زدمش که شاکی نشی
این چه مرگش بود...بابک انگار تازه به خودش اومده بود گفت :
-اینجا چه خبره ؟!
رو بهش زود گفتم :
-هیچی ..هیچی شما خوبین ؟!
-یگانه خانوم قضیه چیه ؟!
شهاب رفت سمت ماشینش...زود روبه بابک گفتم :
-شما برید خونه..منو ببخشین میام توضیح میدم ..
وبه سمت ماشین شهاب پرواز کردم ..صدای بابک رو ازپشت سرشنیدم :
-یگانه خانوم گوشیتون
برگشتم سمتش..گوشی رو به سمتم درازکرده بود..زود گرفتمش وپریدم صندلی جلو ماشین شهاب...هنوز دررو نبسته بودم ماشینش عین هواپیما ازجا کنده شد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#57
Posted: 9 Jul 2013 19:10
پرستار من(28)
همین طور باسرعت می رفت .برگشتم پشت سرم ...بابک رو که کم کم ازدیدم محو میشد می دیدم ...هنوز مات ایستاده بود ورفتن مارو نگاه می کرد...مثل بچه آدم سرجام نشستم ...حس می کردم الانه که فاتحمون خونده شه و...نگاهموبه کیلمومترشمار انداختم ...چشمام گشاد شد داره میره رو صدوبیست، به جون عزیز خودش داشت صد بیست رو هم رد می کرد...نگاهش کردم ..وای خدا چرا نفهمیدم موهاشو کوتاه کرده ! موهای بلندشو پسرونه کوتاه کرده بود..یه ته ریش کوچولو هم پایین چونه اش گذاشته بود...تیپش هم که نگوووووووووو...داشتم غش می کردم ...یکی منو بگیره نپرم بغلش...تو اون وضعین بین مرگ وعشق قاطی کرده بودم مونده بودم کدومو انتخاب کنم ...باصدایی که ازته چاه درمی اومد گفتم :-یه کم آروم تربرو...
حتی نگامم نکرد...دستشو برد رو دنده ..می دونستم می خواست زیادش کنه ...فوری دستمو گذاشتم رو دستش که رو دنده بود...دستش سرد بود..ولی من گرم ...دستشو فشار دادم ..برگشت نگام کرد...خندیدم وگفتم :
-جلوتو به پا
نگاهشو بعد یه کم دیگه ازم گرفت وبه جلو چشم دوخت ...گفتم :
-حالا سرعتتو کم کن تا دوتامون به درک واصل نشدیم
گازماشینو کمترکرد..کم کم سرعت داشت نرمال میشد ...می خواست دنده رو هم کم کنه...دستمو ازرو دستش برداشتم ..به ثانیه نکشید دستمو تو هوا قاپید وبازم محکم گرفت ورو دنده گذاشت ..بعدم دست خودشو رودستم ودنده رو کم کرد...بازم برگشتم نگاش کردم...آروم شده بود ..به نسبت چند دقیقه قبل حالش بهتر بود..ولی لب وبینیش خونی بود..دستت بشکنه بابک...صورتشو داغون کرده بود..حالا خوبه اون بیچاره ازمن دفاع می کرد..خیلی نمک نشناسم !
به تیپ شهاب نگاه کردم...فدات بشه یگانه ...تیپ که نزده بود دخترکش لباس پوشیده بود...بلوز اندامی سورمه ای با شال نخی وتزیینی سفید رنگی دورگردنش...یه شلوار مخمل کبریتی تنگ وساعت استیلش...آستین های بلوزشم زده بود بالا...موهاشم که می دیدم برق می زنه همه رو شونه کرده بود رو به بالا.فقط چندتا تارش رو پیشونیش افتاده بود ..اونم ازلختی موهاش بود...روغن هم فراوون پایین می چکید!اوف بازوهاشو ببین افتاده تو این بلوز تنگه ...دلبری میکنه ها...به نظرم فقط یه چیز تو تیپش کم داشت ..اونم گردنبد استیلی که براش خریده بودم...ای جوووونم ..چه جیگری میشه ! حرومت شه نیلوفر...حرومت شه اگه شهابم مال توشه ...!
-چیه زوم کردی رومن ؟!
یه کم جا خوردم ..سرمو برگردوندم وراست وریس نشستم ..خاک توکلت یگانه ..عین پسرندیده ها!نه عین خوشکل ندیده ها!!!...گفتم :
-هیچی داشتم فکرمی کردم توکه بااین تیپ میری دعوا ..پس چه جوری میری عروسی ؟!...
برگشتم نگاش کردم که واکنششو ببینم ..پوزخند زد:
-تازه رسیده بودم مشهد...عروسی هم که هس..تازه دوماد هم که هستم تیپ براچی نزنم ! منتها این شازده جون شما زد تو حالم ...
تودلم صدتا فهش نثارخودم کردم که انقد قربون صدقه قد وبالاش رفتم ...ببین هنوز نرسیده داره نیش می زنه ..گفتم :
-تقصیرخودت بود...نمی شد مث آدم زنگ بزنی ؟!
-اونجوری نیلوفر می فهمید تیکه بزرگم گوشم بود..
لبامو جمع کردم وبا اخم روبهش گفتم :
-زن زلیل ...
-به دست وپا چلفتی بودن شازده شما می ارزه ...
-انقد پشت سر اون بیچاره بدنگو...اون اسم داره اونم بابک ...فهمیدی بابک ؟!
-داغ همشون رو دلت می مونه ..مهدی رو که یادته؟!...هنوز شهاب رو نمی شناسی
دیگه داشت حرصمو بالا می آورد ...سرخ شده بودم .برگشتم به طرفش..با داد گفتم :
-تو خیلی بی جا می کنی ..اصلا به تو چه هان ؟! به توچه ؟! کی منی ؟! بابامی ننمی ؟! داداشمی ؟! ...نه هیچ کسم نیستی ..من حق زندگی دارم ...می فهمی ..توفک کردی فقط خودت دل داری ؟! توبا نیلو جونت ازدواج کنی من بشینم لاو ترکوندنتونو ببینم ؟! منم دل دارم شهاب...چرا نمی فهمی منم می خوام مث یه آدم ..یه دخترعادی زندگی کنم ..چرا نمی ذاری یه روز نفس راحت بکشم ؟! مگه نمی گی واست مث نفسم ؟ مگه نگفتی خواهرتم ؟! پس چرا نمی خوای خوش بخت شم؟! چرا اذیتم می کنی ؟ به خدا دیگه نمی تونم..نمی تونم تحمل کنم ...نمی تونم شهاب نمی تونم...
بازم گریه ...اه ه ه ه ...لعنتیا..ازهرچی اشکه متنفرم ..همش گریه ..چی میشد یه بار به جا گریه پیش شهاب بخندم ؟!...هق هق می کردم..سعی کردم صدامو پایین ببرم و آروم گریه کنم...شهاب هیچی نگفت ..ماشین رو کناری نگه داشت وپیاده شد...بیرون رو دید زدم .کنار یه پارک نگه داشته بود...پارک بزرگی بود.نورانی بود ووسطش یه حوض آب بود...شهاب داشت می رفت طرف حوض آب...زود پیاده شدم...اما تابرسم بهش دیگه دیر شده بود...سرشو تا ته داخل حوض فرو برد وبعد چندثانیه باشدت کشید بیرون..آب ازسرو روش می چکید...دویدم سمتش وچادرمو درآوردم ...انداختم رو سرش ..جیغ زدم سرش:
-سرما می خوری دیوانه
چادرمو پس زد وگفت :
-مهمه ؟!
بلند شد وباز راه افتاد...چادرمو رو دست انداختم وزیرلب گفتم :
-براتونیس...
برگشت سمتم ..یه خورده نگام کرد ورفت روی چمنهای زیر یه درخت دراز کشید...رفتم کنارش نشستم..باموهای خیس خوابیده بود...چشماشم بسته بود...گفتم :
-براچی اومدی اینجا؟!
-کار داشتم
-چیکار؟!
-اومدم برا ازدواجم اجازه بگیرم
-ازکی ؟!
شهاب جواب نداد...هنوز چشماش بسته بود.ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم ..گفتم :
-راستی مبارک ماشینت...حالا متوجه شدم عوض کردی
بی توجه به حرفم گفت :
-می خوای بیست روز رو بمونی ؟!
-اوهوم
-اگه داداش بی معرفتت هم پیشت باشه قبولش داری ؟!
بادهن باز نگاش می کردم :
-شهااااااب
-قول میدم خوش بگذره برات
-پس...پس نیلو؟!
خندید:
-گور پدرنیلو...فعلا پای عشق وسطه !
چشمامو باشدت انداختم روش..گوشام اشتباه نشنید احیانا..لبخند زد:
-عشق نفسم ...
نقسمو فوت کردم ...جون کن شی ایشالله که جون کنم کردی...گفتم :
-حرم رفتی ؟!
-نه هنوز
-پس پاشو بریم
-نه ...بشین تا اذون صبح بعد میریم
تقریبا داد زدم :
-تا اذون صبح اینجااااااااااا؟!
-عیبی داره ؟! نترس گوگولی هواتودارم ...نمی ذارم سرما بخوری
به خودش اشاره کرد وچشمک زد...با شیطنت می خندید..منم سرخ شده بودم ...چشم غره ای بهش رفتم وگوشیمو برداشتم که به نازی خانم اطلاع بدم..خدایا این یکی رو چیکارکنم ؟!
با دوتا بوق نازی خانم فوری گوشی رو برداشت .ازصدای نفس زدنش می فهمیدم خیلی نگرانه ...-الو
-نازی خانوم ...سلام
-یگانه ..یگانه مادر تویی ؟!
-بعله ...
-خوبی ؟! حالت خوبه ؟! چیزیت نیس ؟! کاری باهات ندارن ؟! یگانه بلایی سرت نیارن یه وقت ؟! براچی باپسره رفتی ؟! یگانه برگرد مادر فرار کن برگرد...
ازخنده داشتم منفجر می شدم ...نگاهی به شهاب کردم وآروم خندیدم ..شهاب اشاره داد :چی میگه ؟!...گوشیمو رو بلند گو گذاشتم وگفتم :
-نه نازی خانوم من خوبم نگران نباشین
-راس میگی مادر؟ خوبی؟ بابک می گفت یه پسره برداشتش وبردش..به جون علیرضا قلبم داشت وایمیستاد..کجایی ؟کجایی بگم بابک بیاد دنبالت ؟!
-نازی خانم لازم نیس آقا بابک بیاد دنبالم ...
با این حرفم داد نازی خانم در اومد :
-یعنی چی لازم نیس...ببینم اصلا تو باکی هستی ؟! چرا نمیای خونه ..آخره شبه مادر .اگه چیزیت شدجواب علیرضا چی بدم ؟!
اومدم جواب بدم که شهاب فوری گوشی رو ازدستم قاپید.با چشم غره خواستم ازش بگیرم ولی بادستش مانع شد.
-الو ...حاج خانوم ..
-شماااااااا؟!
-حاج خانوم نگران یگانه نباشین پیش منه جاشم امنه
-پیش تو جاش امنه ؟! خوشم باشه خوشم باشه ..دخترای مردمو بلند می کنی بعد میگی جاشون امنه؟!به خدا نذاری بیادا زنگ می زنم به پلیس پدرتو درارن ...
شهاب خندش گرفته بود وسرتکون میداد...منم اونورهی دست وپا می زدم شهاب گوشی رو بده من ولی زورم بهش نمی رسید..شهاب گفت :
-پلیس براچی حاج خانوم ؟! یگانه خودش خواست با من بیاد
-یگانه غلط کرد...اون شاید عقل نداشته باشه ..تو براچی انقد بی پدرو مادری ؟!...
داشتم ازخنده ریسه می رفتم ..اون بابک بی شعور معلوم نبود چی به این پیرزن بدبخت گفته بودکه انقد بدبرداشت کرده بود..تازه ازقرار معلوم بابک خونه هم نبود که لااقل نذاره نازی خانم انقد توفهش دادن پیش بره ...! ..شهاب گفت :
-بابا زنمه ..اومدم دنبالش ..گناهم چیه شما انقد بد وبیراه بارم می کنین؟!
قلبم کنده شد...چی می گفت این ؟!برگشتم وبازوی شهاب رو یه نیشگون محکم گرفتم ..لبشو محکم گاز گرفت وچشماشو رو هم فشارداد ...بیچاره ازدرد داشت به خودش می پیچید ونازی خانوم پشت خط هی به خودش بد وبیراه می گفت ...گوشی روازشهاب گرفتم وگتم :
-الو نازی خانوم ...
-یگانه ..مادر راس میگه شوهرته ؟!
چشم غره ای به شهاب رفتم وگفتم :
-اِ..بعله ...راس می گه
-چرا زودتر نگفتی قربونت برم ؟! دلم هزار راه رفت ...خدا مرگم بده انقد باهاش بد حرف زدم ..بیارش خونه بیارش تا یه شام بدم بخوره ازش عذرخواهی کنم
-نه ممنون مزاحم شما نمی شیم دیگه .قراره بریم حرم تا نماز صبح .
حالا هرچی من می گفتم نازی خانم اصرار رو اصرار که شهاب رو ببرم خونش.ولی به بدبختی راضیش کردم که شام خوردیم ودیگه می خوایم بریم حرم واین حرفا وگوشی رو قطع کردم ...شهاب آستین بلوزشو زد بالا ..رو بازوش به اندازه یه نخود قرمز شده بود...دلم قیرویری می رفت...الهی یگانت بمیره ..ببین دست بچمو چه جوری اوف کردم !...
-دستت طلا ..یه یادگاری هم رو دستمون کاشتی
خندیدم :
-بی خود ناز نیا..تا دوساعت دیگه انگار انگارچیزی شده ..همش می ره ...
-آهان حتما با اون ناخونای شصت متریت که تا ته فروکردی توبازوم تا دوساعت دیگه همش می ره ؟!
-تقصیر خودته ..همش باحرفات تحریکم می کنی ...امشب همش چرت وپرت می گی
-خوبه می ذاشتم تا صبح پیرزنه انگ فاحشه رو روت بذاره تموم شه ؟!
-شهاااب
-نه دروغ می گم بگو دروغ می گی
-حالا که کار خودتو کردی ..تابیست روز دیگه باید جلوش نقش بازی کنیم .
-کی گفته تا بیست روز دیگه اونجا می مونیم؟!
باچشمای گشاد بهش نگاه کردم ..بی خیال گفت :
-می ریم خونه شخصی می گیرم ..هتل هم که فراوونه !
-می دونی بیست روز کرایت چقد می شه ؟! اونم الان که نزدیک عیده
بدون اینکه به سوالم توجه کنه گفت :
-یه چیز بگم ؟!
با حرص بهش چشم دوختم ...منتظربودم بگه ..با یه لبخند خاص گفت :
-با چادر خیلی خانوم میشی
تو دلم یه چیزی آب می کردن ...کیلوکیلو شکر...قندم به اضافه ...سرمو پایین انداختم که گفت :
-اگه مال من بودی نمی ذاشتم هیچ وقت مانتویی باشی
سرمو با شدت بالا کردم وبا خشم نگاش کردم ..داشت یه جوری نگام می کرد...بی توجه بهش زدم به سیم آخر وازجام پاشدم وراه افتادم ...صداشو ازپشت سرشنیدم .داشت دنبالم می اومد:
-ای بابا کجا رو کردی ؟! وایسا ..یگانه صبرکن ببینم ... مگه چی گفتم ؟
جوابشو ندادم ...تو یه حرکت بازومو کشید ..زور داشت دیگه ..مثل سیخ ایستادم وهمون جوری بهش چشم دوختم .. مثل همیشه دربرابر حرص خوردنم خندید ..گفت :
-خیلی ناز داری می دونستی ؟!
جوابشو ندادم ..خواستم برم که دستشو پایین آورد وانگشتاشو تو دستم حلقه کرد...تنم مور مورشد..دستمو محکم گرفت ..جوری که با زور زدنم نتونستم ازش فرار کنم ...آروم گفت :
-اه بی جنبه آروم بگیر دیگه...ببین همه دارن مارو چهارچشمی می پان !
یه نگاه به دور وبرم کردم وبی خیال دستم شدم وهمراش به سمت ماشین راه افتادم .نمی دونستم کجا می خواست بره ولی من بدجور گشنم بود..روبهش گفتم :
-شهاب
بالبخند سرشو چرخوند به سمتم :
-آشتی ؟!
-من گشنمه
با همون لبخند دستموتو دستش فشارداد وگفت :
- سوار شو... به یه رستوران شیک رفتیم..
نشسته بودیم تا برامون غذا بیارن که گفت:
- این پسره کی بود؟
بهش نگاه کردم که دیدم داره با اخم عمیقی بهم نگاه می کنه..
اوه اوه یکی بیاد اینو جمع کنه...
بچم غیرتی شده بد شکل!!!
- نوه ی نازی خانم... پسر خاله ی علیرضا
- چون پسرخاله ی علیرضاست باید باهاش بری بیرون؟
عصبانی شدم.. دوباره شروع کرد..
- نخیر... به من تهمت نزن... چون شب شده بود و تنها بودم نازی خانم گفت برسونم تا حرم..
خواست چیزی بگه و منو قانع کنه که نتونست و کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- نمی خوام دیگه با امثال مهدی و این یارو ببینمت.. اوکی؟
خواستم اذیتش کنم. با لبخندی گفتم:
- چرا؟
- چون من می گم.. شیرفهم شد؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- نه. به هر حال منم باید برای زندگیم یه تصمیماتی بگیرم...
سرشو آورد جلو و گفت:
- شما قرار نیست همچین تصمیم هایی بگیری.. فعلا درستو می خونی و بعدش هر وقت که من گفتم این تصمیما رو می گیری...
- اون وقت شما کی باشین؟
- خودت می دونی من کیم... دیدی امروز چه کار کردم... احتمالا فهمیدی و یادت هم هست که با مهدی چه کار کردم...
خندیدم و گفتم:
- تا سه نشه بازی نشه...
داشت لحظه به لحظه کلافه تر می شد...
- یگانه منو اذیت نکن. اوکی؟ گفتم با این یارو نبینمت..
ابروهامو بالا دادم که گفت:
- اصلا من چرا خودمو اذیت می کنم.. می ریم یه جایی رو اجاره می کنیم و اون جا می مونیم.. این طوری هم حواسم بهت هست هم اون یارو مزاحمت نمیشه...
- اما اون مزاحم نیست.. تو داشتی مزاحم من می شدی...
- حالا من مزاحمت شدم آره؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و خندیدم...
خواست حرفی بزنه که گارسن غذامون رو آورد...
از این که این طوری حرصش می دادم هم لذت می بردم هم یه جورایی دلم براش می سوخت... دوست نداشتم یه وقت ناراحت بشه و به دل بگیره...
وای یگانمون از دست رفت...
لبخندی به نشونه ی پیروزی گوشه ی لبم نشوندم و مشغول غذا خوردن شدم....
******
غذامون که تموم شد از جا بلند شدیم و رفتیم سوار ماشین شده بشیم که گفتم:
- الان کجا می ریم؟
- صبر کن می فهمی...
دیگه چیزی نگفتم..
شهاب خواست ماشین رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد... بهش نگاهی کردم...با دیدن صفحه ی گوشیش لبخندی زد جواب داد:
- سلام...
- ....
- آره... برای چی؟
- ....
- نه دیگه.. تو برو کارا رو انجام بده هر چی می خوای بخر تا من بیام...
بهم نگاهی کرد و وقتی دید با کنجکاوی دارم گوش میدم لبخندی مرموزی زد و ادامه داد:
- ...عزیزم!
رومو اون وری کردم و سعی کردم دیگه به حرفاش گوش نکنم... اما ادامه ی حرفاش مثه سمباده روی مخم کوبیده می شد:
- بابات نظرش چیه؟
- ....
- خانومی من چند روزی این جا کار دارم... وقتی برگشتم می ریم می خریم.. باشه؟
- ....
- قربونت برم... این جوری نگو... منم دلم برات تنگ شده....
- ...
- بزار کارامو این جا انجام بدم.. میام برات جبران می کنم....
- ....
- قرار نشد قهر کنی...
- ....
- باشه عشقم....
بغض داشت خفه م می کرد..
عشقم.. عشقم.. عشقم...
صداش توی سرم اکو می شد... آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم باز نشه.... دستام مشت شده بودن... رومو از پنجره بر نمی داشتم.. می ترسیدم بهش نگاه کنم و بزنم زیر گریه....
- بهت زنگ می زنم.. خداحافظ نیلوفرم...
نیلوفرم...
یگانه بس کن...
این مرد مال تو نیست..
این داره با عشقش حرف می زنه...
یگانه قرار نیست زندگی شون رو خراب کنی.. یگانه قرار نیست چشمت دنبالش باشه.. یگانه چشماتو باز کن.. این مرد مال تو نیست.. یگانه تو یه پرستار بودی که کارت تموم شده.. یه وقت بیشتر از این فکر نکنی.. یگانه شهاب صاحب داره.. قلبش صاحب داره... قرار نیست صاحبش عوض بشه.. نمیشه... یگانه بس کن.. یگانه فکر نکن.. این قدر به این لعنتی که کنارت با عشقش صحبت می کنه و تو رو آتیش می زنه فکر نکن...
یگانه اون مال تو نیست..
نیست یگانه..
بهش فکر نکن....
با صدای بلند شهاب به خودم اومدم:
- خوبی؟
بهش نگاه کردم...
- چرا این قدر رنگت پریده؟ ها؟ چت شده دختر؟
چشمامو روی هم گذاشتم و سرم رو به صندلی تکیه دادم...
شهاب...
شهاب..
شهابی که متعلق به نیلوفر بود و الان برای من نگران شده بود...
شهاب گفت:
- پیاده شو...
به تبعیت از حرفش از ماشین پیاده شدم.. به روبروم خیره شدم...
یه پارک بود..
خیلی به هوای تازه نیاز داشتم..
بدون توجه به شهاب به سمت یکی از تاب ها رفتم و روش نشستم....
چهار پنج دقیقه ای روی تاب نشسته بودم و خودم رو تکون می دادم... از بچگی عاشق تاب بازی بودم...
با پام سنگ های روی زمین رو کنار می زدم که دستی رو روی شونم احساس کردم....
- بیا بخور...
بهش نگاهی کردم و قوطی رانی رو ازش گرفتم.. سرد سرد بود.... سردی قوطی حس خوبی رو بهم داد...
چند دقیقه ای توی دستم نگه ش داشتم که صدای شهاب بلند شد:
- بخورش دیگه.. رنگت پریده بود...
بدون هیچ حرفی در قوطی رو باز کردم و مشغول خوردن رانی شدم.... شهاب از جاش بلند شد و رفت پست تاب...
- می خوای تاب رو تکون بدم؟
- اوهوم...
دو سه دقیقه هیچی نگفتیم که خودش بعد از اون سکوت شروع کرد:
- یگانه؟
- بله؟
- جدا می خوای برای زندگیت از اون تصمیما بگیری؟
خندیدم و گفتم:
- کدوم تصمیما؟
- همون تصمیما دیگه... مثل منو نیلوفر..
دوبراه اسمش رو آورد... الاناست که آتیشی بشم...
سعی کردم خودم رو کنترل کنم... گفتم:
- نمی دونم.. بالاخره بهتر از اینه که بخوام سربار کسی باشم...
تاب رو نگه داشت و گفت:
- سربار کی؟
شونه ای بالا انداختم و از روی تاب بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم:
- نمی دونم... مامان و بابات.. بالاخره اونا هم خیلی وقته دارن به من لطف می کنن...
باهام هم قدم شد و گفت:
- این حرفا رو نزن، اونا خیلی تو رو دوست دارن.. مثل نفسی براشون...
از کوره در رفتم و گفتم:
- بسه دیگه.. من نمی خوام برای کسی مثل نفس باشم... تا کی باید همه بگن مثل نفسی؟ خسته شدم.. این قدر نگو مثل نفس.. من یگانه ام.. نمیخوام نفس باشم... نمی خوام... نمی خوام.. این قدر اذیتم نکنید.. من نمی خوام توی دل همه جای نفس رو بگیرم.. یا این که کسی فکر کنه من می تونم جای نفس باشم.. من یگانه ام... با نفس فرق دارم و قرار نیست جای نفس رو پر کنم.. اگه قراره کسی منو بخواد باید یگانه رو بخواد.. نه صرفا برای این که جای نفس خالی نمونه منو دوست داشته باشید...
دویدم و به سمت درختی و کنارش نشستم... نفس نفس می زدم.. سرم رو به تنه ی درخت تکیه دادم..
نفس عمیقی کشیدم... حالا خالی شده بودم..
آروم شده بودم... دلم سبک شده بود... خسته بودم از نگفته ها و حالا که گفته بودمشون دیگه راحت شده بودم.. دیگه آروم آروم بودم...
سرم رو همون طور به درخت تکیه دادم و چشمام رو بستم.. کم کم صدا ها رفتند و جای خودشون رو به آرامش قشنگی دادن...
***
با حس این که یه نفر داره کنار گوشم حرف می زنه حواسم رو جمع کردم:
- نکن این کارو با من.. نکن یگانه ی من.. تو یگانه ای.. تو مال منی... این قده عذابم نده دختر... تو جون منی... تو باید خانوم من بشی.. تو باید صاحب قلب و زندگیم بشی.. باید خانوم خونم بشی.. باید بشینی رو تخم چشام.. باید لحظه لحظه باهام باشی تا حست کنم.. هرم نفس هات ماله منه...چشمای قشنگت... همه چیزت باید مال من بشه.. خودت باید مال من بشی.. یعنی میشه قلب تو هم منو بخواد؟ یعنی میشه یه بار با عشق صدام بزنی؟
با بهت چشمام رو باز کردم.. این صدا صدای شهاب بود؟
امکان نداشت...
من داشتم خوب می دیدم...
با صدای لرزون گفتم:
- تو بودی؟
دستام داغ شدن.. بهشون نگاه کردم که دیدم دو تا دستم توی دست شهابه...
زیرلب گفت:
- شنیدی؟ شنیدی حرفامو یگانه ی من؟
چشمامو بستم و باز کردم که یه لحظه آخم رفت هوا..
با تعجب بهش نگاه کردم که بلند خندید و گفت:
- خواب نیستی دیوونه... بیدار بیداری..
بازوم رو که نشگون گرفته بود ماساژ دادم و به چهره ی خندون شهاب نگاه کردم...
هنوز تو بهت حرفهایی بودم که شنیدم....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 9 Jul 2013 19:11
پرستار من (29)
کمی از بهت خارج شده بودم.. ناخودآگاه از جام بلند شدم که گفت:
- کجا می ری؟
بدون توجه به شهاب راه افتادم و با سرعت از پارک خارج شدم... چادرم رو کمی بالا گرفته بودم تا زیر پام گیر نکنه.... خدایا شهاب چی گفت.. گفت دوست دارم؟
مطمئنم اشتباه شنیدم... این حرف ها اشتباه بودن.... شهاب تا دو دقه پیشش داشت راجع به نیلو حرف می زد.. داشت بهش می گفت عشقم....
دوباره صداش توی سرم پیچید.... چه طور می تونه بهم بگه دوستت دارم اونم زمانی که جلوی خودم به یه نفر گفته عشقم؟
من شهاب رو این جوری نشناخته بودم... شهابی که من عاشقش بودم این نبود...
نبود...
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم:
- کجا می ری برسونمت؟
با ترس به راننده نگاه کردم.. یه مرد حدود چهل ساله بود.. اصلا از نگاهش خوشم نیومد...
راه افتادم که اون ماشین رو کنار پام زد کنار و از ماشین به سرعت پیاده شد... خواستم راهمو کج کنم که بازومو گرفت:
- کجا میری؟می رسونمت...
از لحنش خیلی بدم اومد...
- ولم کن..
با صدای فریاد شهاب از جا پرید.. برگشتم و بهش نگاه کردم... داشت به سمت مردِ می رفت.. دویدم به سمتش...
داد زد:
- برو تو ماشین...
با عجز گفتم:
- شهاب ول کن.. بریم..
- ساکت.. برو
- شهاب.. تو رو خدا..
شهاب به سمت یارو رفته رفته بود.. اولین مشت رو حواله ی صورتش کرد..
دویدم به سمتشون و دست شهاب رو گرفتم:
- بریم شهاب.. تو رو خدا...
با عصبانیت بهم نگاه کرد که گفتم:
- جون یگانه بسه. بریم...
یارو داشت از دهنش خون میومد... با عجز به شهاب نگاه می کردم که ولش کرد و اونم افتاد روی زمین.. دستمو کشید و برد سوار ماشینم کرد...
سرشو گذاشت روی فرمون..سکوت ماشین رو فرا گرفته بود... خیابون تاریک تاریک بود...
آروم صداش کردم:
- شهاب..
سرشو بلند کرد و نگاهم کردوو سرمو انداختم پایین...
دستمو گرفت... داغ شدم.. اما سریع دستم رو کشیدم و گفتم:
- بس کن...
- یگانه..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چند تا سوال دارم... می خوام جوابمو بدی....
- تو جون بخواه... فقط... فقط اینقدر اذیتم نکن...
آب دهنم رو قورت دادم و حرفم رو این طوری شروع کردم...
- این تغییر رو دوست نداشتم.. این که جلوی من به نیلوفر بگی عشقم و بعد اون حرفا رو بهم بزنی... خودت می دونی داری چه کار می کنی؟
بعد از این حرفم بلند زد زیر خنده....
بریده بریده گفت:
- دیوونه... اون که سهند بود؟
تقریبا با فریاد گفتم:
- چی؟
با لبخندی که حالم رو دگرگون کرد ادامه داد:
- اون روزی که اومدی و با تهدید گفتی اگه نزاری من این جا کار کنم بابات همه ی اموالت رو می گیره فهمیدم با بد کسی طرفم.. از همون روز اول زبون دراز بودی و جلو کم نیاوردی... همش به خودم می گفتم این دختره تو این هیری ویری کجا بود دیگه؟ این دختره اومده این جا برای چی؟ بار اول که طعم غذاتو چشیدم گفتم شاید از بیرون گرفتی.... اما بعد فهمیدم که این طور نیست... شدی بودی برام یه چیز جالب توی زندگی... با این که بعضی اوقات از دستت عصبی می شدم اما گاهی اوقات توی خلوتم تا ساعت ها به حرفا و کارات می خندیدم... از این که هیچی ازت نمی دونستم حرص می خوردم...
به چهره ی مشتاقم نگاه کرد... خندید و گفت:
- فیلم هندی داری نگاه می کنی مگه؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که ادامه داد:
- یگانه شدی نفسم... نه اون نفس.. نفسم شدی ... شدی یه نیمه از وجودم.. نه نه ...شدی تمام وجودم.. حسم رو دگرگون کردی.. بهم نشون دادی که همه ی دنیا توی عشق به خواهر خلاصه نمی شه.. فهمیدم که هنوز هم میشه برای ادامه دادن دنبال بهونه گشت.. تو با اون چشمات ... با اون معصومیتت دیوونه کردی دختر....
یگانه تو تکی.. یه دونه ای... یگانه ای... یگانه،یگانه ملکه ی قلبم می شی؟ میشی خانومم؟ می شی بهونه ی زندگیم؟
- اون وقت نیلو این وسط چکاره اس؟
- سهند بود خانومی... می خواستم امتحانت کنم ببینم حرص می خوری یا چیزی می گی یا نه... اما دیدم عین خیالت نیس که نیست... اونقدر اعصابم خورد شده بود که حد نداره.. خواستم یه چیزی بهت بگم که دیدم رنگ به صورت نداری...
دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
- یگانه دوستم داری؟
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- یگانه ی من، می تونی به قلبم، به خواسته ی دلم جواب بدی؟
با شنیدن لفظ " یگانه ی من" قلبم فشرده شد و حس قشنگی پیدا کردم... اما باید یکم براش ناز می کردم.. دستم رو از دستش در آوردم و گفتم:
- می رسونیم حرم یا خودم برم؟
با کلافگی گفت:
- یگانه خفم کردی... بگو دیگه..
- شهاب بریم حرم.. اگه نبریم خودم میرما!
صورتشو کمی نزدیک کرد و گفت:
- منو دق دادی یگانه... بگو دوستم داری و راحتم کن!
داغی نفساش رو روی پوستم حس می کردم.. خیلی ترغیب شده بودم که لبامو.....
یگانه بس کن از خدای خودت خجالت بکش بابت این افکار.... زشته... زشته یگانه...
همون طوری خیره بهم نگاه می کرد..
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- بریم دیگه...
توی یه لحظه لباشو روی پیشونیم حس کردم.. سریع رفت عقب و ماشین رو روشن کرد...
زیر لب آروم گفت:
- خیلی بدجنسی...
خندم گرفته بود...
از این که پیشونیم رو بوسید بهم حس خوبی دست داده بود..
یه جا خونده بودم که بوسه ی پیشونی نشونه ی حمایته....
نمی دونم چرا همه به بابک جهان بخش بیچاره گیر داده بودن.. همه جا آهنگای اونو میزاشتن..
صداش و آهنگاشو خیلی دوست داشتم.. مخصوصا این آهنگی رو که این بار شهاب برام گذاشت، حس کردم داره با این آهنگ احساسش رو بهم می فهمونه:
تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد
شروع تازه ایه واسه من از نفس افتاده
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده
نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
هوا بدون عطر تو برای من نفسگیره
ببین این عشق دریایی دلمو عفو دنیا کرد
تو ثابت کردی که میشه یه دریا توی دل جا کرد
با لبخند بهم نگاه کرد....
منم بهش نگاهی کردم و ناخودآگاه لبخندی زدم...
دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده...
داشتم کم کم به معجزه اعتقاد پیدا می کردم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 9 Jul 2013 19:12
تا حرم چون خیابونا خلوت بود زود رسیدیم .منم حرف نزدم .را لبخند زدم ؟ چرا گذاشتم دستم تو دستش بمونه ؟ نمی دونم یهو چی شد حسم کاملا برگشت ...من زجر کشیدم ...من برای عشقش خیلی اشک ریختم حالا اون راحت داره منو بدست میاره !!!! شهاب هردفعه ای صدام می زد جوابشو نمی دادم .هنوز ازدستش دلگیر بودم .نزدیک حرم قبل از این که ماشین رو پارک کنه ایستاد .منم بهش فرصت حرف زدن ندادم وپریدم پایین.داشتم تند تند راه می رفتم که صدای بوق ممتد ماشینش به گوشم خورد.بی توجه بازم رفتم ...دوسه قدم بیشتر دور نشده بودم که بازومو کشید .نزدیک گوشم گفت :
-چرا لجبازی می کنی یگانه ؟! قرار شد با هم بریم داخل
-ولم کن ..ولم زشته وسط خیابون
بازومو ول کرد وچشم دوخت بهم .گفت :
- چت شد تو ؟! تادودقه پیش که ...
پریدم وسط حرفش :
-می خوام خودم تنها برم حرفیه ؟!
-خب چی میشه باهم بریم ؟!
-دوس ندارم باهم بریم .می خوام خلوت کنم .بروفعلا نمی خوام ببینمت ...برو
با چشمهایی غمگین چشم دوخته بود بهم ...گفت :
-برم؟؟؟ یگانه من تازه امشب بهت رسیدم برم ؟!
-یادت باشه تو هنوز به من نرسیدی ...آره برو ...
-بدون تو؟! من ...من می خواستم ...خواستم اگه جوابت ...مثبت بود همین جا عقد کنیم..خواستم به مامان بابا بگم بیان ...
پوزخند زدم ....
-شهاب تو خیییییییییییلی اعتماد بنفسی ...فک کردی منم مث خودت عاشق شیفته ام که زرتی عقدم کنی ؟!
با تعجب والبته چشمای پرازغم بهم نگاه می کرد...ادامه دادم :
-من با کسی که سابقه اعتیاد داشته وخودم ترکش دادم ازدواج نمی کنم...من با کسی که منو همیشه جای خواهرش می دید ازدواج نمی کنم ..من باکسی که خانوادش منو زیر حمایتشون گرفتم ازدواج نمی کنم ...من نمی خوام زیر دین کسی باشم ..من ترحم نیاز ندارم ...عشقای این جوری که یه شبه به وجودبیاد نمی خوام ...نمی خوام شهاب ..برو به زندگیت برس...قول می دم دیگه ریختمو که هیچی اسممو هم نشنوی ...ازهم خونه بودن باتو خوشحال شدم ..سلام به خانواده برسون...
شهاب کم کم داشت عصبانی میشد...بازم بازومو تودستش فشارداد...سرشوآورد نزدیک ...چشمای خوشکلش بازم اشکی بود...داشت اشکاش می جوشید وبیشتر می شد...زل زدبهم :
-لعنتی اومدی دیوونم کردی وابستم کردی حالا که خواستم جونمو پات بذارم کشیدی کنار؟!...
بازومو محکم تودستش فشار می داد...دردم گرفته بود اونم خیلی عصبانی بود ..صدام در اومد:
-آییییی دستم !
دستمو ول کرد وچند قدم رفت دور تر دستاشو رو کاپوت ماشینش گذاشت وسرشو انداخت پایین...می دونستم اشک چشمامو پنهون می کنه ..هرچند من دیدم ...
وقتی دیدم حواسش نیست راه افتادم .ازهمون جا جلوی حرم .هنوز پشتش به من بود هنوز داشت خودشوآروم می کرد سرم داد نزنه...نمی دونم چه مرگم بود فقط اینو می دونستم که باید ازش دورشم ...باید برم ...همین الان برم وجوابشو ندم...باید اونو دنبالم بکشم ...من نازشو قبلا کشیدم ...حالانوبت اونه.!برگشتم نگاهش کردم ...همه صورتشو تو ذهنم سپردم ...باید یادم بمونه .اگه دلم تنگ شد براش قیافشو یادم بمونه...زیر لب جوری که خودم بشنوم گفتم:
-خدافظ عشق من...!
رفتم ...زود رفتم وداخل ورودی زنان شدم ...دیگه می دونستم پیدا کردن من تواون شلوغی عید محال بود خوشحال بودم آدرس خونه نازی خانم رو نداشت .باید زنگ می زدم به بابک وعلیرضا سفارش می کردم آدرس بهش ندن ...اگه واقعا دوستم داره دنبالم میاد وپیدام می کنه...اگه هم نداره ......
-خانوم چرا ماتت برده برو جلو دیگه
با صدای زن پشت سرم .ازجا پریدم.برگشتم یه کم نگاهش کردم ورفتم جلو ...انقد غرق فکرکردن به کار مزخرفم بودم که نفهمیدم صف رو معطل خودم کردم .وارد شدم وسلام دادم...الکی اشکام می ریخت .امام رضا رو صدا می کردم وازش کمک می خواستم ...یاد چشمای مشتاق شهاب افتادم ..چه کردی یگانه ...چیکار کردی بادلش ...!صدای گوشیم در اومد ..مغزم هنگ کرد.این یکی رو یادم نبود...گوشی رو ازکیفم بیرون آوردم .خودش بود.خواستم خاموش کنم دلم نیومد ...باید صداشومی شنیدم ...تشنه بودم ...تشنه حرفاش .گوشی رو برداشتم ...ولی ساکت فقط گوش دادم:
-ما امشب تازه همدیگرو دیده بودیم ...لااقل می ذاشتی آفتاب بزنه بعد ازپیشم برو...
صداش آروم وغم دار بود..چه خوب که عصبانیتشو کنترل کرد ه بود...این یعنی همون عشق ...برا من عصبانیتشو کنترل کرده بود ...به خاطر من دیگه داد نزد ...اشکاموپاک کردم ودماغموکشیدم بالا اما حرف نزدم .یه گوشه به دیوارحرم تکیه داده بودم واون حرف میزد :
-داری گریه می کنی ؟! یگانه داری اشک می ریزی ؟! آره ؟!
هیچی نگفتم ...ولی گریم شدت گرفت ومطمئن بودم صدای آروممو می شنوه ...گفت :
-نریز اون اشکاتو....نریز فدات شم ..نریزیگانه ...یگانه.. من ...من ...
حرفشو ناتموم گذاشت .اونم داشت اشک می ریخت مطمئن بودم ...صدای نفسای تندشومی شنیدم.کاش می تونستم مثل همیشه باهاش حرف بزنم وآرومش کنم...اما حالا باید یکی خودمو آروم می کرد...صدای شهاب رو شنیدم :
-به خدا می خوامت ..به پیربه پیغمبر می خوامت ...نکن اینکارارو بامن...برگرد خوشبختت می کنم ...برگرد می ذارمت روچشام ...برگرد یگانه ...
داشتم ازبغض واشک خفه می شدم ...دلم می خواست قطع کنم اما دلم نمی اومد ...صداش روحمو آروم می کرد..روح پرازنیازمو...بهش احتیاج داشتم ..محتاج محبت اون فقط اون بودم ...
-چرا حرف نمی زنی ؟! د یه حرفی بزن بشنوم صداتو...توکه داری جون به لبم می کنی ...یگانه ..جون کی رو قسم بخورم که بخواییش ..جون مهدی ؟ علیرضا ؟ بابک ؟ هان ؟ ...حرف بزن ..حرف بزن یگانه ...
دیگه طاقت نداشتم .داشتم دق می کردم ..هق هقم بالا گرفته بود.تماس رو قطع کردم .قبلش با اسمس به علیرضا وبابک خبردادم که چیزی به شهاب نگن و گوشی رو خاموش کردم.
سرمو به دیوار تکیه دادم وهمونجا روی صندلی های سنگی کنار صحن نشستم .به گمبد طلایی روبروم چشم دوختم وبا صدای بلند گریه کردم ....
-خانوم...خانومم پاشو این جا نخواب پاشو عزیزم
چادر روی صورتمو کنار زدم وبه خانوم خادم روبرم چشم دوختم.بادیدن قیافم جا خورد ..نمی دونم چه شکلی بودم که گفت :
-حالت خوبه ؟!
سرمو تکون دادمو ازجام بلند شدم ... ازنماز صبح جامونده بودم ...سپیده آفتاب زده بود ومن خواب مونده بودم ..حقا که خواب توی حرم چه عشقی بود... رفتم داخل ویه گوشه رو به زور پیدا کردم ومیون زنا روی فرش های قرمز وخوشکل حرم کز کردم ...روبروی ضریح بودم .پشتم کتابخونه ی کوچولویی بود وپراززیارتنامه های سبز...تکیه مو به اون دادمو به ضریح چشم دوختم ...جلومو تارمی شد ودوباره صاف میشد ...تارچون اشک جمع میشد وصاف چون اشکام می ریخت...
امام رضا ..امام رضا من چه کردم با شهاب ...اشتباه یا درست ...دل شکوندم با ناز کردم ...دل سوزوندم یا دل خودمو خنک کردم ...مگه من نبودم که می گفتم می خوامش ..مگه من نبودم ازت خواستم شهاب رو بهم بدی ؟..مگه من نبودم که روز اولی خواستم مال من شه ..مگه من نبودم که به نیلوفرحسودی می کردم؟! ...چرا پسش زدم ..چرا نازکردم ؟ چرا ازش دور شدم ...چرا خودمو گم وگور کردم ..چرا بعد دوریمون بعد اون دلتنگیمون پیشش نموندم ...من که باور کرده بودم ...من که ازعشقش ذوق کرده بودم ..من که اعترافشو دوست داشتم ..چیکارکردم من ؟!...درست بود یا اشتباه ..امام رضا ..نگهش دار کمکش کن کمکم کن...نمی دونم چیکارکردم ...نمی دونم چیکار کنم ...نمی دونم صلاح چیه...غلط کردم نکردم ...کردم ...زیرلب زمزمه وارگفتم :
- یاامام رضا...
ساعت هفت صبح بود که ازحرم رفتم بیرون.بی هدف راه می رفتم.دلم واسه شهاب کباب بود...الان کجا بود؟! اون که خونه نداشت ...الهییییییییی یگانت بمیره دیشب می گفت برات خونه شخصی می گیرم...دیدی قول داد بهم خوش بگذره ...دیدی گفت داداش بی معرفتت ...دیدی بعدش به غلط کردن افتاد وگفت تونفسی اما نفس خودم نه خواهرم...
نریز اشک..یگانه نریز...اون می گفت ..شهاب می گفت ...نمی ریزم ..به خاطر اون اشک نمی ریزم ...دلم داشت پرمی زد...چقدر دیشب خوب بود..چقدر تا صبح خوب بود..کناراون..وقتی کنارگوشم زمزمه می کرد...چه کردی یگانه چه کردی ؟!...
گوشیمو درآوردم ...رو اسمش ایست کردم ..بزنم ..نزنم...بزنم...غلط کردم ...غلط کردم گفتم برو..خواستم ..خواستی چی یگانه خواستی بگی من عاشقت نیستم ؟!...ولی اشتباه کردی...حالام تاوانشوپس بده...
نفهمیدم تا خونه نازی خانم چه جوری دربست گرفتم ورفتم...فقط به این فکرمی کردم که کاش دیشب دوباره برمی گشت...نه خوبه رفت...نه برگرده ...خفه شو یگانه ...خواستم بزنم زیرگریه..بازم...اما خودمو سفت وسخت کنترل کردم...مثل شهاب ..اونم نخواست سرم داد بکشه نکشید..منم می تونم دیگه اشک نریزم.باید عشقشو ثابت کنه..به حرف که نیس..به عمله ...
-ممنون آقا بفرمایین
پول رو پرت کردم وزود رفتم پایین .بی توجه به این که راننده داشت صدا می زد برم بقیه پول رو پس بگیرم..زنگ خونه نازی خانم رو زدم .بازم صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک ..بعد چندثانیه هم درباشد...نازی خانم بادیدن قیافه من ماتش برده بود..
-یگانه...اومدی مادر؟!
با بغض خودمو تو بغلش انداختم ...گریه نکردم .نباید گریه می کردم .فقط بغضمو با عطر مادری اون رفع کردم...شهاب برمی گرده ..بگو یگانه آره به خودت دلداری بده برمی گرده...نازی خانم آروم منواز توبغلش کشید بیرون:
-پس شوهرت کو؟!
دلم ریخت..خدایا منو ببخش...ببخش دروغ گفتیم وحالام مجبورم...گفتم :
-رفت خونه دوستش
-خدا مرگم بده ..خونه دوستش چرا؟!نکنه ازمن دلخور بود هنوز؟!
-نه...نه نازی خانوم..خودش این جوری راحت تربود...
-برو زنگ بزن بهش بیاد ناهارو باهم باشیم ..خوب نیس من ازدلش درنیوردم ..
حوصله کل کل کردن با نازی خانم رو نداشتم...سری تکون دادم وگفتم:
-حالا ببینم چی میشه.فک نکنم بیاد
بدون اینکه بذارم حرف دیگه ای بزنه راه افتادم که برم توخونه...دم در...سینه به سینه با بابک روبرو شدم ..بادیدن من مات موند ولی بلافاصله خودشو جمع وجورکرد وسرشو انداخت زیر:
-سلام
-سلام
خواست ازکنارم رد شه بره که صداش زدم :
-آقا بابک
برگشت طرفم :
-بعله
به صورتش نگاه کردم...دلم سوخت..شهاب بیشترازاینکه خورده باشه زده بود...بیچاره کبود بود..گفتم:
-من خیلی تنهام ولی آدمایی مثل شما وعلیرضا هیچ وقت نذاشتم بی کسیمو حس کنم...
بازم سرش زیر بود...گفت :
-اگه می دونستم شوهرتونه هیچ وقت اون کار رو نمی کردم...
تودلم به خودم صدتا فهش دادم ...از دروغ متنفر بودم...گفتم :
-تقصیر اون بود که هیچ وقت بلد نیس منت کشی کنه ...به هرحال ببخشیدش.
سرشو تکون دادوخدافظی کرد ورفت...راه افتادم به سمت اتاقم ...دررو که باز کردم ..اولین چیزی توچشمم اومد:
یه قاب عکس پسرجوون وچشم درشت بود......
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#60
Posted: 9 Jul 2013 19:12
پرستار من (30)
چشماش مشکی بود وپوستش سبزه...نه گندمی بگم بهتره ...ابروهاش تقریبا پرپشت وحالت دار بود...دماغش متوسط ولبهاشم قلوه ای ...به نظرم صورتش موقع مغرور بودن خیلی خواستنی بود...وقتی می خندید جیگر می شدا ..ولی اخم وغرورش دل هرچی دختر مختر بود رو آب می کرد...!
عین جوگیرا پریدم سمت عکسش وقابشو خوابوندم رو تاقچه که دیگه چشمم بهش نیفته ...نفسمو دادم بیرون وتکیه به دیوار خودمو کشیدم پایین ...این چه دردی بود افتاد به جونم ...عاشقش شدم وپسش زدم ...باید ثابت کنه.من منتظرشم باید بیاد..اگه نیاد ؟! ..میاد میاد...مقنعمو ازسرم کندم ومانتو مو همون جا درآوردم ...هنوز حال بلند شدن از رو زمین رو نداشتم .گوشیمو روشن کردم تا اگه پیام و میس کال داشتم رو ببینم ...تا روشنش کردم صدای پیامکم بلندشد...وااااایییی 53 تماس ازدست رفته از شهاب!!! دوسه بارهم خانم کیانی وعلیرضا زنگ زده بودن...آرزو صدف وارغوان هم که انگار نه انگار یه روز یه دوست بدبختی به نام یگانه داشتن .نه میسی نه کالی نه اسمس..هیچی !
شماره خانم کیانی رو گرفتم ومنتظر شدم ...بعد یکی دودقیقه گوشی رو خودش برداشت ...
-بله ؟!
-سلام ...
-وای یگانه ..تویی؟!
-بعله ...خوبین لیلا جون ؟! آقای کیانی خوبن ؟!
-خوبیم مادر خوبیم ..توچطوری ؟! خوش می گذره ؟همه چیز خوبه ؟!
-ممنون منم خوبم همه چیزم اینجا خوبه جاتون خالی
-زیارت قبول مادر...اصلا انقد ذوق زدم یادم رفت بگم
خنده ی کوچولویی کردم وگفتم :
-عیب نداره ...جاتون خالی خیلی براتون دا کردم
صدای لیلا خانم غمگین شد:
-برا مانه مادر برا شهاب
یهو قلبم گرفت ...یا خدا شهاب چی شده ؟! نکنه برگشته تهران ؟! ازدیشب دیگه ندیدمش ..یعنی به این زودی رسیده ؟!...باصدای لرزونی گفتم :
-چیزی شده ؟!
-ازوقتی تورفتی مثل مرغ سرکنده بال بال می زد ...نمی دونی چه حالی داشت ...هرچی بهش می گفتم خب چته ؟! میگفت سرم دردمی کنه ..حوصله ندارم وچه می دونم این چیزا..شرکت هم نمی رفت همش می رفت تنهایی خونه خودش کز می کرد...هرچی اصرار می کردم بیا خونه خودمون نمی اومد...راستش ازخدا پنهون نیس ازتو پنهون نباشه ...چند بار رفتم خونش بهش غذا درست کنم همش تو اتاق تو بود یگانه ..اون چند روز رو فقط تو اتاق تو می گذروند...به خدا بچم عاشق شده .دیگه روز آخری زدم به سیم آخر وجلوش گریه کردم ...جا خورد ولی فقط نگام می کرد...بهش گفتم خب اگه می خواییش چرا بهش نمی گی ؟!...فقط نگام می کرد یگانه ...داد هم می زدم انقد حالش بد بود فقط نگام می کرد...گفت من لیاقشو ندارم مامان ...من نعشه ای بودم من جلو اون مواد مصرف می کردم ..من اذیتش کردم ..زجرش دادم مطمئنم تو زندگیش بدبترین تصویرایی که دیده ازمن وزندگیم بوده.بعد برم بگم زنم شو؟! ...می گفت مامان اون لیاقتش یکی بهتر ازمنه ..یکی که عین خودش پاک باشه ...یکی که ارزش یگانه رو پایین نیاره ...ولی من..
بعدم حرفشو نصفه نیمه ول کرد بلند شد رفت بیرون...تادم در تو گوشش خوندم ..گفتم برودنبالش برو بهش بگو..اگه اونم دوست داشته باشه زندگی قبلنت براش مهم نیس...انقد گفتم که آخرش فقط دستمو بوسید گفت :دعام کن مامان..خیلی می خوامش ....
خانم کیانی گریه می کرد پشت تلفن ومن نگاه خشک شدمو به دیوار دوخته بودم وگوش می کردم ...فقط به این فکر می کردم ...من ریسک کردم عاشق یه معتاد شدم ..عاشق یه هرویینی که ترک کرده ...شهاب هم باید ریسک کنه...ریسک یه بار ازدست دادن من وبدست آوردنم ..باید ثابت کنه .فقط همین !
***********
-آقازیست خاور می برین ؟!
-ازاین جا کسی نمی بره خانوم ...مسیرش سرراست نیس..برو سرچهار راه تاکسی ها اونطرف می برن
بادست اشاره کرد به سمتی که باید برم...تشکر کردم وغرغر کنون ازخیابون رد شدم...خدا لعنتت کنه آرزو ..آخه زیست خاور تو سرمن وتو بخوره ...اگه اون انقد لیست بلند بالا واسم نداده بود مجبور نبودم الان تنها ولرزون وترسون دنبال دربستی باشم که ببرتم تقی آباد...!
رفتم همون سمتی که راننده گفته بود وایسادم...یه نگاه به دور وبرم انداختم ..خدایا این مشهد مگه چقدر می تونه جا داشته باشه؟! از تهران هم شلوغ تربود...پرماشین وآدم وسروصدا...! شاید چون عید بود انقد شلوغ بود ولی واقعا آدمی مثل من تواون شلوغی فقط تودلش دنبال یه پناهگاه امن می گشت یکی که مواظبش باشه ودیگه ترس تو دلش نباشه...شهاب! بهترین پناهگاه من ! خودم کردم که لعنت برخودم باد...!
بالاخره یه ماشین پیدا شد ومنو برد تقی آباد...! البته تقی آبادی که نمی دونستم چه شکلیه وچه جوریه ! اولش اون جارو یه شهرک بیرون از مشهد تصور کردم ولی بعد ازاین که ازماشین پیاده شدم وفهمیدم هنوز تو خود مشهدم خیالم راحت شد...یه کم ازترسم کاسته شد ...کرایه رو حساب کردم وراه افتادم ...یه خیابون فوق العاده درازکه پرازکفش و صندل های مجلسی بود...خداییش کفشاش محشر بود .البته قیمتاشم محشر بود...همه بالای هفتاد هشتاد هزارتومن ...کفش ارزون ارزونشون پنجاه تومن بود..اینم یعنی حراج کرده بودن ! تو دلم گفتم برو بابا می رم حراجی های تهران کفش می خرم نصف این ...چه خبره ! ولی برا آرزو گشتم یه جفت صندلی مجلسی خیلی توپ پیدا کردم ...تا سرزانو بند می خورد ورنگش قرمز جیغ بود..پاشنه هاش عین میخ نازک وتقریبا پونزده شونزده سانتی بود....روشم پر بود از اکلیل قرمز ...فروشنده موقعی که می خواستم بخرمش گرفتش زیر پروژکتور مغازش...لامصب یه برقی داد دلم آب شد...خیلی خوشکل بود.دلم می خواست برا خودمم بخرم منتها پولشونداشتم تازه شانس آورده بودم آرزو خودش به اندازه کافی پول برا خریداش بهم داده بود. صد وبیست وپنچ تومن ناقابل خرج اولین سفارشش ..کوفتش بشه کفشش محشر بود...دلم گرفت ..کاش شهاب بود ..اونموقع بدون چون وچرا برام می خرید...!
یه آه کشیدم وازخیابون کفش فروش ها رفتم اون ور...حالا باید وار زیست خاور می شدم ...بازم یه فهش نثارآرزو کردم ..لباس مجلسی بخوره تو سرش ایشالله !
*************
خسته وکوفته ساعت هفته عصر با کلی لباس وخرت وپرت از آرزو والبته چندتا تاپ ووسایل آرایشی واسه خودم ایستادم سرچهارراه تقی آباد...هرماشینی رد می شد.دست بلند می کردم ..گور پدرخطر...امام رضا نمی ذاره چیزی بشه ...من باید برسم خونه ...هلاک بودم .خوبه لااقل یه ساندویچ خورده بودم وگرنه تاحالا جنازم می رسید دم خونه نازی خانم !
پنچ دقیقه بیشتر صبرنکرده بودم که یه پراید جلوم ترمز زد...سرمو آوردم پایین وزود گفتم :
-آقا فلکه آب می برین ؟!
بادیدن بابک جا خوردم ...داشت برو بر والبته یه کم اخمو نگام می کرد...با من من گفتم :
-اِ ...شمایین ؟! اینجا چیکار می کنین ؟!
با همون اخم گفت:
-سلام
-سلام ...
-من محل کارم همین دور وبراس...سوارشین
با شوق تو دلم خدارو شکر کردم وعقب سوارشدم ..خریدامم گذاشتم کنار خودم...بابک راه افتاد...اخمش خیلی بزرگ شده بود ولی حرف هم نمی زد...من بی توجه بودم به من چه که اخم داشت ...حتما با یکی دعواش شده... مثلا همکاراش ..اَاَاَ ....یگانه توجه نموییدی نمی دونی بابک چیکارس ؟! چرا تاحالا ازش نپرسیده بودم ؟!...نه ولش کن حالا هرچی هس به من مربوط نمیشه ...من الان پیشش یه زن شوهردارم فضولی درمورد یه پسر جوون موقوف !
-شوهرتون کجاس ؟!
ازصداش والبته سوال بی موقعش پریدم بالا...خودموکنترل کردم که صدام نلرزه ضایع بازی نشه...گفتم :
-اِ...او..اون با دوستش کارداشتن رفتن بیرون شهر
-کارش مهم ترازاین بود که خانومشو تو شهر غریب تنهایی ول کنه به امون خدا؟!
لباموروهم فشاردادم ...مرض ..اصلا به توچه پشت سرش حرف می زنی؟! توچه می دونی چی به چیه که اظهار نظرمی کنی ؟!...با کله برم تو فکشا...غیرتی شدن واسه زن مردمم خوب نیساااااا!!!
خودم ازفکرم خندم گرفته بود...چه زرتی شدم زن شهاب ...! آخی ...شهابی ...یگانه قربون قد وبالات کجایی ؟!...کاش پیدام کنی...کاش زود ثابت کنی ...کاش ثابت کنی ...کاش واقعا بخواییم !
بابک وقتی دید جواب نمیدم اونم دیگه حرفی نزد. سرکوچه پیادم کرد وخودش رفت...خریدامو کشون کشون بردم دم خونه وزنگ رو زدم ....
************
فقط پنج روز مونده تا عید...یه هفته اس ازشهاب دورم وخبری ازش نیس...با لیلا خانم هم که حرف می زنم همش داره گریه می کنه ونگرانشه...خبرنداره شهاب کجا رفته...منم چیزی نگفتم که مشهده .اگه می فهمید بلند میشد جل وپلاسشو جمع می کرد وراه می افتاد...شهاب بچه نبودکه بخوان جمعش کنن...نزدیک بیست وپنج سالش بود ...بهتر بود ازش خبرنداشته باشن تا با خودش کنار بیاد ..والبته منم با خودم وعشقم ! فرصت می خواستم ...خودم این فرصت رو به وجود آوردم خودمم پاش می سوزم ...بعد یه هفته به غلط کردن افتاده بودم ولی هنوزم زود بود اگه می خواستم بدون این که شهاب بیاد جلو من زنگ بزنم بهش...بعضی وقت ها فکرمی کردم آخه من که یه نشونه واسش نذاشتم چه جوری پیدام کنه ...ولی بعدش خودم جواب خودمو می دادم ..اینا همش چرته اون باهرترفندی که بشه می تونه آدرس نازی خانم رو پیدا کنه ..اگه می خواست می تونست ...اما انگار نخواست انگار خودشم داشت به این دوری دامن می زد ...باید تحمل میکردم.باید هردومونو امتحان می کردم ...هم عشقمو هم شهاب رو...عشقم برای این که بفهمم هوس نیس و شهاب رو برای این که بهم ثابت بشه همیشه به پام میمونه ....
این وسط از دروغ گفتنای زیادیم به نازی خانم خسته شده بودم میترسیدم یه موقع علیرضا باهاش صحبت کنه وسوتی بده اونوقت من نمک خورده ونمکدون شکسته بی آبرومی شدم می رفت !
بابک زیادی اخمو بود یعنی ازنگاهاش می خوندم شک داره بهم ..مخصوصا که نه حلقه دستم بود نه ابرو برداشته بودم نه این که شهاب اونجاها پیداش می شد ..فقط هروقت می رفتم بیرون قبلش جوری که بابک هم بفهمه به نازی خانم می گفتم شهاب میاد دنبالم ومی زدم بیرون..تازه تا سه ساعت هم سرمو هی این ور واون ور می چرخوندم که یه وقت بابک دنبالم نیومده باشه ...خل بودم دیگه .فکرمی کردم ممکنه به خاطراخلاقش بیاد دنبالم ولی هیچ وقت نیومد...مرد ترازاین حرفا بود که ناموس مردم رو به پاد...!
بازگفتم ناموس...باز خودمو مال شهاب کردم...مگه نیستم ؟! ...کاش بشم ...کاش دیگه بیاد...دیگه بسه هرچی دوری کشیدم...یعنی از دوری من اونم مثل من هرشب گریه می کنه ؟! اونم مثل من عکسمو میگیره بغلش واشک می ریزه ؟!...مردکه گریه نمی کنه...ولی من اشکهای شهاب رو دیدم ..خودم باچشمهای خودم دیدم ..اونم چندبار...واسه من بود ...پس دوستم داره ...فقط مونده برگرده...ولی چه جوری ؟؟؟
-یگانه دورت نشه مادرپاشو برو ...
به ساعتم نگاه کردم .دوبعدازظهر بود ...زود بلند شدم وخدافظی کردم...به نازی خانم گفته بودم خونه دوست شهاب دعوتم ولی راستش این بود که می خواستم تا ساعت یک ودو توحرم باشم ...درخونه رو زدم بهم ویه نفس عمیق کشیدم..سرموگرفتم بالا وروبه آسمون :
-خدایا غلط کردم ...غلط کردم گفتم نمی خوامش ...این همه دروغ واسه چی می گم؟!خدایا ببخش...فقط ببخش یگانتوکه هرچی زیارت کردم برگشت خورد توسرم!
راه افتادم.کیف دستیمو انداختم رو شونم .تازگیا چادر عربی خریده بودم..لیزبود وبراق...انقد براق بودکه توی نور آقتاب چشمومی زد...عاشق این جور چادرا بود...سرآستیناشم گیپورمشکی داشت ...قصد داشتم تاوقتی مشهدم فقط همون رو بپوشم ...خیلی بهم می اومد.
داشتم توکوچه قدم میزدم وفس فس کنون می رفتم .چون کوچه بن بست بود وتقریبا کسی توش نبود آدم خیلی نمی ترسید.همش فک می کردم کسی جزنازی خانم تواون کوچه زندگی نمی کنه ولی وقتی همسایه هاش تک وتوک می اومدن دم خونه به اشتباهم می خندیدم...توهمین فکرها سرم رو آسفالت های روی زمین بود ومی رفتم ....
صدای ترمز یه ماشین...دقیقا بغل دستم بود ...سرمو حتی کج نکردم ببینم ماشینش چیه ..به راهم ادامه می دادم که یکی بازومو گرفت ..برگشتم وبا چشمهایی ازحدقه دراومده خواستم جیغ بزنم .......
که بادیدن صورتش دلم ریخت...برای هزارمین بار دربرابرش دلم ریخت...عینک آفتابی بدون فرام وشیشه مشکی ..ته ریش کوچولوی زیر چونش...موهای واکس خورده پرپشت وکوتاهش...سینه برنز ومردونش ...بلوز وتنگ واندامیش....بوی عطرسردشو چشمای مشتاق من ...فقط یه نفرمی تونست این جوری بازوی منو بگیره ..فقط یه نفر عادتش بود بازومو ازجا بکنه...اما همه این حرکاتش فقط می تونست ازیه چیز باشه ...اون برگشته بود!
-این دفعه نمی ذارم در ری
بازومو ازدستش نکشیدم بیرون...صداشو گوش کردم وساکت بهش چشم دوختم .چقدر عینک آفتابی بهش می اومد ..قیافش زمین تا آسمون باشهاب روز اول فرق کرده بود...داشت آب زیرپوستش می اومد وجون گرفته بود...داشت روز به روز خوشکل ترمیشد....من چشمام مشتاق بود ولی اون چی ؟!...
زیر عینک آفتابی قایمشون کرده بود...پدرسوخته وقتی اون چشماشو واحساسشو ازم پنهون می کنه من احساسمو بگم ؟!..سرمو انداختم زیر ..وقتی دید حرف نمی زنم وآرومم دستمو ول کرد ..گفت :
-خوش می گذره ؟! دل می شکنی می ذاری میری بعدشم خوشی خوش میگذره؟!
توچه می دونی من چه کشیدم...چه خوشی ! شب وروز گریه وسرکردن باعکست !گفتم :
-من می خوام برم حرم ...حدافظ
عین جوگیرا...احتیاج داشتم نازمو بکشه ...راه فتادم واون دنبالم ...این دفعه بازومو نکشید وایساد جلوم وسدراهم شد:
-خیلی خب..خودم نوکرتم ..می رسونمت...فقط..فقط یگانه ...
سرمو بالا کردم ...داشت با التماس نگام می کرد...هنوزم مغرور بود..هنوزم نمی تونست بگه یگانه این دفعه نرو...تنهام نذار...باسردی نگامو دوختم بهش وگفتم :
-می رسونیم یا برم ؟!
حالت چشماش عوض شد ...لبخند تلخی زد:
-تو جون بخواه ...
رومو برگردوندم ورفتم سمت ماشینش...وایساده بود وباعشق نگام میکرد..اخم کردم :
-درو باز کن گرمه
خندید..سوییچ رو تو دستش یه تکون داد واومد سمت ماشین ...بایه صدای تیک درماشین بازشدوسوارشدیم .روشنش کرد ودنده عقب گرفت..
من همه مدت به روبرم خیره شده بودم ...شهاب هردفعه برمی گشت نگام می کرد...آخرشم طاقت نیورد گفت :
- دوریت برامن خوب نیس یگانه...داشتم کم کم به همدم قبلیم پناه می آوردم ...
خیره به جلوم داشتم به حرفش فکرمی کردم ..همدم قبلی ! ..یعنی نیلو رو می گه ..نیلو که همدمش نبود جی افش بود..خب شاید مامانشو می گه..خیلی خنگی یگانه همدم ..همدم برا شهاب فقط یه چیز می تونه باشه ...
باشدت سرمو چرخوندم سمتش ...انقد بدنگاهش کردم که خندش گرفته بود:
-خب بابا...گفتم داشتم رو می آوردم ولی هنوز که خطری نشدم...تقصیرخودته دیگه انقد اذیتم نکن ..
با التماس داشت حرفاشومی زد...منم ساکت...بازم گفت :
-چرا گذاشتی رفتی ؟!
-چه جوری پیدام کردی ؟!
-جواب منوبده
-تو جواب منوبده
یه نگاه بهم کردو به روبرو خیره شد:
-هنوزم لجبازو یه دنده ای
-قرار نبود عوض بشم ...
حرصش گرفته بود..تودلم عشق می کردم که حرص می خورد...یه جا خونده بودم آدمایی که یکی رو بیشترازهمه دوست دارن بیشتر اذیتشون میکنن الان منم همون دسته از آدما بودم...شهاب حرص می خورد من تودلم می خندیدم ولی...دیوونش بودم !
ماشینو رو زد کنار جاده وترمز دستی رو محکم کشید..اوه ه ه ه صدای ترمز دستیه توگوشم بود..خوبه ازجا کنده نشد! بی توجه به حرصش گفتم :
-چرا ایستادی ؟!
-چون دلم می خواد
-اِ ..آهان پس بمون با دلت خوش بگذرون...
دستمو به دستگیره گرفتم وتکونش دادم که برم بیرون...بازم تیک ..با قفل مرکزی همه رو قفل کرد...با جدیت نگام می کرد ..منم کم نیوردم وبا خشم برگشتم سمتش:
-بازکن اینو...
-دیگه نمی ذارم ازم فرار کنی...تومال منی !
نگاهش کردم ...عشق رو می خوندم ..با تمام وجودش تمنا داشت ولی من به جای اینکه خوشحال شم دلم گرفت ..این خودخواهیه که میگه توفقط مال منی ! مگه لیلا خانم نگفت شهاب گفته دوست دارم یگانه خوشبخت شه ! همه حرفاش الکی بوده ؟!...باچشمای اشکی به شهاب چشم دوختم...چاره ای نداشتم نمی تونستم در برم...گیرم انداخته بود...گفتم :
-تو فقط همه چی رو براخودت می خوای...
سرمو کردم اون ور وبه بیرون چشم دوختم.نباید اشکامونشونش می دادم ...دستشو گرفت زیر چونم وسرمو برگردوند طرف خودش ...نگاهش نکردم ..گفت :
-منونگاه کن
-......
-با توام
سرموو آوردم بالا ونگاهش کردم ..همون موقع اشکام ریخت ...چشماش برق زد وتویه حرکت کشیدم تو بغلش ...من خودمو میکشیدم عقب واون می اومد جلو تر..با همون اشکام بانازگفتم :
-برو کنار...
حالا کاملا روم خم شده بود...ریز خندید وابرو بالا داد...حس می کردم دارم میرم پایین ...تازه وقتی حرکت دست شهاب رو کنارصندلیم دیدم فهمیدم صندلیمو خوابونده ...صورتش با صورتم هیچ فاصله ای نداشت ...چشمام اشکی بود وزل زده بودیم به هم ...با صدای آرومی گفت :
-من نمی تونم بدون تو دووم بیارم یگانه ...وقتی فک می کنم که تومال یکی دیگه شی ازفکراین که جزمن یه مرد دیگه نوازشت کنه ..توبغل یکی دیگه باشی ...یگانه من دیوونه میشم ..من حتی فکرشم یه هفته بهمم می ریزه...تولیاقتت بهترازمنه ..خیلی بهترازمن..من لیاقتتوندارم می دونم ...ولی خوشبختت می کنم ..به خدا کم نمی ذارم واست ..فقط مال من باش یگانه ...اگه زن یکی دیگه شی من ..من بازم ...
حرفشوادامه نداد وبازم زل زدیم بهم ...دستشو دور کمرم حلقه کرد.داشتم گرم می شدم...سرظهر بود وهیچ ماشینی توی خیابون بود..حتی پرنده هم پرنمی زد ...ازاین بابت شانش آورده بودم ...مسخ آغوشش شده بودم .نتونستم خودمو بکشم عقب ...نتونستم سرم داد بزنم ..نتونستم مانعش بشم ...فقط چشامو بستم ...قطره اشک آخرمم ریخت...بایکی ازدستاش کشید روی گونم ...کنارگوشم گفت :
دنیا رو به پات می ریزم ....
**********
رسیدیم روبروی حرم ...ازماشین پیاده شدیم ومن به سمت ورودی زنان رفتم.صدای شهاب باعث شدبرگردم پشت سرم :
-این دفعه جاتوبلدم..فرار مرار توکارت باشه ...
حرفشو ادامه نداد ...سرمو تکون دادم وخدافظی کردم ...هرچند ازخدافظی هیچ وقت خوشم نمی اومد...تو تموم مدت داشتم فکرمی کردم هنوز شهاب ثابت نکرده!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....