قسمت چهارمشماره خجسته رو گرفتم.-:سلام جناب سرگرد.-:سلام.خجسته می خوام برام یه کاری بکنی.-:با کمال میل -:می خوام برام یه لیست از تمام موزه های ایران تهیه کنی.-:بله.چشم -:کسی ندونه.-:اطاعت میشه -:خجسته برگشتم روی میزم باشه.-:فهمیدم.-:خداحافظ.بهش اجازه خداحافظی ندادم و به سرعت قطع کردم و نگاهم و به در طوسی رنگ خونه ی مقتول دوختم.تنها چیزی که در تمام این شرایط به ذهنم رسیده بود بی هیچ دلیلی به قتل رسیده بود و اولین حدس من این بود که کسی اون و بخاطر انتقام کشته باشه ولی مقتوله فرد ساکت و بی ازاری بودهپس کی می تونسته یه زن بی ازار و صبح زود تو یه کوچه خلوت به اون صورت بکشه.بنظرم می تونست یه دعوای خانوادگی باشه و کی بهتر از شوهرش.سعی کردم با تحقیق توی محل و بازجویی از شوهرش انگیزه ی قتل پیدا کنم. ولی هیچی...این زن و شوهر علاقه ی زیادی بهم داشتن. *************************************** با ورودم به دفتر همه بلند شدند و احترام نظامی گذاشتند.سرم و به علامت مثبت تکون دادم و وارد اتاقم شدم.نگاهی به اوضاع اشفته میزم انداختم و روی صندلی نشستم.یه پرونده ی جدید روی میز به چشم می خورد همیشه همه تعجب می کردن تو این اوضاع اشفته چطور می تونم وسایلم و پیدا کنم اما من بین همین اوضاع اشفته احساس ارامش می کردم.چند ضربه به در خورد و رضایی وارد شد.احترام گذاشت و گفت: قربان ستوان خجسته پرونده ای اوردن.روی میز گذاشتم.-:بله.خودم خواسته بودم.دوباره احترام گذاشت و خواست از اتاق بیرون برود که گفتم:رضاییبه طرفم برگشت.-:حواست باشه کسی از این پرونده چیزی نفهمه.-:بله قربان.پرونده رو برداشتم و باز کردم.بدون اینکه نگاهی به رضایی بیندازم گفتم:یه لیست از تمام موزه های ایران برام تهیه کن.-:بله.چشم.-:یه لیستم از تمام افرادی که تو خونشون عتیقه نگه می دارن.قانونی و غیر قانونی.-:غیر قانونی؟-:از همه خریدارای غیر قانونی عتیقه.از منابعمون استفاده کن.-:اطاعت میشه قربان.با سر به در اشاره کردم و گفتم:می تونی بری.مطمئن بودم که این خجسته یه چیزی رو پنهون می کنه. چطور تونسته تاریخ دزدی بعدی رو اینطور دقیق بگه؟ نظریه ای که در مورد کشف رمز تاریخ دزدی ها داشت خیلی بچه گونه و بنظر مسخره میومد.من معمولا از ادمای باهوش خوشم میاد ولی از همون اول از این خجسته خوشم نمیومد.به قول مامان به دلم بد افتاده بود. با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت 1:30 رو نشون می داد. تو دلم کلی لعنت بهش فرستادم با این ساعت کاریش. چاره ی دیگه ای نداشتم. به زور از روی تخت بلند شدم. یه ابی به دست و صورتم زدم.یه نگاهم به ایینه انداختم. با دیدن قیافم وحشت کردم. چشمام قرمز شده بود و پف کرده بود. موهام نا مرتب بود. باز صد تا لعنت بهش فرستادم . حتی مهرانم نتونسته بود منو تو این ساعت از رختخواب بکشه بیرون.به سرعت موهامو شونه کردم. لباس پوشیدم . درو اروم و بی صدا باز کردم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم. تازه وارد سالن شده بودم که با صدایی از پشت سرم از جا پریدم. به سرعت برگشتم. مامان بود. نفس راحتی کشدم و گفتم: مامان جان! ترسیدم. شما اینجا چیکار می کنی؟تو اون تاریکی صورتش به زور معلوم بود ولی عصبانیت و می شد از چشماش خوند. گفت: من اینجا چیکار میکنم. تو اینجا چی کار می کنی؟-:دارم میرم بیرون.-:می بینم داری میری بیرون! این وقت شب کجا میری؟-:یه ماموریتی برام پیش اومده باید برم.-:نمی تونی صبح بری؟-:مامان تو که وضعیت منو می دونی. پس گیر نده. برو بخواب منم قول میدم زود بیام.-:با دقت رانندگی کن و زودم برگرد.لبخندی زدم و احترام نظامی گذاشتم و گفتم: اطاعت میشه قربان!!-:خب دیگه خودتو لوس نکن،برو دیرت میشه.الهی قربون مامانم بشم که اینقدر زود راضی میشه. کفشامو پوشیدم و به سرعت در و باز کردم و پریدم پشت ماشین. خیابونا خلوت بود. زود رسیدم.جلوی یه مغازه کوچیک پارک کردم. کرکره مغازه پایین بود ولی نور چراغ از زیر کرکره بیرون میزد.چند ضربه به کرکره زدم جوابی نیومد. با صدای نسبتا بلندی گفتم: هی کیا بیدار شو منم.صدایی از داخل اومد: منم کیه؟-:بابا نصفه شبی مسخره بازی در نیار. پویشم دیگه!!-:صبر کن تا بیام.بعد از چند لحظه کرکره مغازه کمی بالا رفت و پاهای کیا از پشت کرکره پیدا شد. اروم گفت: زود بیا تو. الان میان گیر میدن!!خم شدم و به زحمت از لای کرکره رفتم داخل. لباسامو تکوندم و رو به کیا گفتم: خدا بگم چیکارت نکنه منو این طوری زا به راه کردی!!نیشخندی زد و گفت: اولا سلام. دوما من چیکار کنم تو با من کار داری.-:علیک. اره من باهات کار دارم ولی تو مگه ساعتای دیگه اینجا هستی که من یه وقت دیگه بیام. مثل جغد شبا کار می کنی!-:پلیسای مزاحمی مثل تو مجبورم می کنن!-:خب تقصیر ما چیه تو ماشینای خلاف تعمیر می کنی!-:ببخشید از فردا میام ور دست تو با هم دزد و پلیس بازی کنیم.-:حالا کم حرف بزن باهات کار دارم.-:بله وگرنه شما سال به سال هم یادی از ما نمیکنی!-:می خوای فردا بیام ببرمت بازداشتگاه کنار زندانی یه گل و دو گل بازی کنی؟!-:نه مرسی. من اصولا از یه گل دوگل خوشم نمیاد.-:به هر حال مهم نیست تو چی دوست داری!تازگی ها درباره یه فراری چیزی نشنیدی؟-:چه مدلی؟! یکی از دست طلبکار فرار می کنه، یکی از دست پلیس یه رضایی هم داریم از دست تو فرار می کنه! حالا کدومش؟!به سویش خیز برداشتم. به سرعت عقب کشید.تقریبا فریاد زدم: مگه من این موقع شب باهات شوخی دارم.قیافه ی جدی به خود گرفت و گفت: اروم جناب سرگرد. مگه من گفتم شوخی داری. ولی از من به تو نصیحت بالاخره این رضایی از دستت فرار می کنه.
خشمناک نگاهش کردم. خودشو جمع و جور کرد و گفت: حالا این گمشده شما اسمش چیه؟-:طوفان!-:پس راست می گفتن به جز اونا پلیسا هم دنبالشن!با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اونا!!؟؟ منظورت کیان؟ مگه کس دیگه ای هم دنبالشه؟-:خب اره اونم در به در اگه پیداش کنن زنده نمی ذارنش!-:کیا؟-:ببین این ادما خیلی کله گنده ان و من نمی خوام در گیرشون بشم. پس دور منو خط بکش!خشمگین گفتم: وقتی رفتی زندان دورتو خط می کشم.کمی عقب رفت و گفت: حالا چرا تهدید می کنی؟! بالاخره با هم کنار میایم.-:حالا شد. مثل ادم بگو کیا؟ارام گفت: رییس و ادماش،شما و امیر ارسلان !!!!!-:امیر ارسلان؟سرش و به علامت مثبت تکان داد و گفت: این یکی از رئیسم خطرناک تره.-:چرا دنبال طوفانه؟-:چون رئیس دنبالشه.اگه رئیس دنبالشه پس طوفان چیزی می دونه که رئیس نمی خواد کسی بدونه.امیر ارسلان اون و می خواد.کمی مکث کرد و گفت: البته فکر کنم.نمی شه از کارای اینا سر در اورد.-:پیداش کن.-:من نمی تونم.اگه قرار بود من پیداش کنم حالا زنده نبود.-:باید پیداش کنی زودتر از رئیس و امیر ارسلان.-:نمی شه پویش.به طرفش خیز برداشتم.به دیوار چسبوندمش در همون حال اسلحه ام و بیرون کشیدم و لوله اش و به گردنش چسبوندم و گفتم:من این حرفا حالیم نیست.-:غیرممکنه.من و بکش اما نمی تونم طوفان و پیدا کنم.-:پیداش می کنی.من می خوامش -:طوفان ادم باهوشیه اگه رئیس و امیر ارسلان پیداش نکردن من چطور پیداش کنم؟-:من نمی دونم ولی تو که نمی خوای انگشت من روی این ماشه حرکت کنه؟هراسان به اسلحه نگاه کرد.اب دهانش را قورت داد و گفت:خدا عاقبت من و بخیر کنه. بالاخره کشته میشم.چه به دست تو چه بدست اونا.-:کدومش و ترجیح میدی؟-:بدست پلیس کشته شدن بهتره.باورم نمی شد.اینا چجور ادمایی هستن چطور می تونه یکی اینقدر از یه ادم بترسه. مگه رئیس کیه؟امیر ارسلان کیه؟چرا هیچ کس چیزی دربارشون نمی گه.بخاطر ترس از مرگ؟-:یعنی من الان بکشمت برات راحت تره.کیا بدون اینکه نگاهش و از اسلحه برداره گفت:تو یه بار می کشی اونا چندین بار.-:منم می تونم مثل اونا باشم.-:نه.تو مثل اونا نیستی.تو نمی تونی همه چیز یه ادم بی گناه و ازش بگیری.اسلحه رو کنار کشیدم و گفتم:پیداش کن.حواسم بهت هست.-:تو این بازی رو بلد نیستی.روی برگرداندم.در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:تو فقط پیداش کن.کاریت نباشه.بازوم و گرفت و گفت:بکش کنار.به طرفش برگشتم و نگاه پرسشگرم و بهش دوختم.-:بکش کنار.تو اهل این بازیا نیستی بزار اونا همدیگر و نابود کنن.این به نفعته.-:اگه بخوام می تونم بهتر از اونا بازی کنم.-:منم می دونم.همه می دونیم تو هم خوب بازی می کنی.ولی بهای شرکت تو این بازی خیلی سنگینه.-:من می پردازمش.سرش و به حالت تاسف تکون داد و گفت:پویش بهای این بازی جونت نیست.همه چیزته.همه کسته.عزیزاته.منظورش و خوب درک می کردم.این ادما روی جون دیگران شرط می بستن.کله گنده ها همیشه برای ضربه زدن بهم دیگه سراغ عزیزای هم میرن.
بله سرهنگ؟-:بیا.سرتیپ احضارمون کرده.-:چرا؟-:نمی دونم.زود بیا.-:باید برم خونه.-:ساعت 12 جلوی ستاد باش.-:بله تیمسار.-:خداحافظ.گوشی و قطع کردم و نگاهم و به رضایی که مشغول صحبت با نگهبان شرکتی که زن مقتول کار می کرد ، بود.لحظه ای بعد رضایی سوار شد و ماشین و روشن کرد.-:چی شد؟-:هیچی قربان.مثل همه کارمندا.اروم میومده و اروم میرفته.چیزه خاصی نیست.کلافه گفتم:دیگه داره خیلی طولانی میشه.هیچکسی انگیزه ای برای قتل نداره پس چرا باید یه زن بی ازار کشته بشه؟رضایی ماشین و به حرکت در اورد و گفت:کجا برم؟-:برو خونه.باید لباس عوض کنم.لیستی که بهت گفته بودم تهیه کردی؟به عقب اشاره کرد و گفت:بله.لای پرونده هست.ولی خیلی کامل نیست.نتونستم لیست کامل دارنده های عتیقه ی غیر قانونی رو پیدا کنم.با حرص گفتم:با این همه منبع بازم نمیشه همه رو پیدا کرد.مگه چند نفر قاچاقچی تو این کشور هست؟رضایی چیزی نگفت.دست از پا دراز تر روی صندلی نشسته بودم و صندلی رو چپ و راست می کردم.بدون اینکه نگاهم و از صفحه مانیتور بگیرم چندین و چند بار مرور می کردم اما در پایان باز هم چیزی دستگیرم نشده بود و بر میگشتم به خط اول.کلافه بودم ، یادم نیست بار چندم و می خوندم که در باز شد و قامت کوتاه فرناز در استانه ی در پدیدار گشت.بی اینکه به طرفش بر گردم گفتم: به مامان اینا بگو الان میام یکم کار دارم. با قدم های اهسته به طرفم امد و گفت: برای چی کلافه ای؟به طرفش برگشتم و گفتم:ببین دختر دایی! رییس و که می شناسی؟به نظرت رییس به کدوم یکی از اینا دستبرد می زنه؟خم شد و به مانیتور خیره شد. با خودم فکر کردم این دور از ادبه! از جا بلند شدم و گفتم: بشین. لبخندی زد و ازم تشکر کرد. روی صندلی نشست و گفت: با توجه به اطلاعاتی که من دارم همه ی این موزه ها اشیای قیمتی زیادی دارن. ولی این ادرسا چی هستن؟-:اینا ادرس ادمایی ان که تو خونشون عتیقه نگه می دارن.-:خب من که از این قسمتا خوب سر در نمیارم ولی...-:ولی چی؟-:خب نمیشه از بین این موزه ها یکی رو انتخاب کرد.-:بیا یه جور دیگه فکر کنیم؛تصور کن تو یه دزدی! اونوقت از کدوم یکی از این موزه ها دزدی می کردی؟!خنده ی محوی کرد و گفت:خب من که دزد نیستم ولی اگه بودم از این سه تا موزه دزدی می کردم.و با دست اشاره ای به مانیتور کرد. رد انگشتش را دنبال کردم و متوجه اسم سه تا موزه شدم:موزه پارس شیراز ، موزه ارامنه تبریز ، موزه اینه و روشنایی یزد.متفکر چند باری نام موزه ها رو زمزمه کردم و گفتم:چرا اینا؟-:چون اشیا موجود در این موزه ها:1.قیمتی هستن.2.سبکن.3.اب کردنشون راحته.4.خریدار زیادی دارن.به صورتش که رو به مانیتور بود نگاه کردم و گفتم: منطقیه.انگار نگاه خیرم و احساس کرد.به طرفم برگشت و برای اولین بار نگاهش و بهم دوخت.اولین باری بود به چشماش اونطور دقیق نگاه می کردم.رنگ چشماش قهوه ای روشن ، کشیده و درشت بود.فرناز نگاهش و ازم دور کرد و دوباره به صفحه مانیتور دوخت.به خودم اومدم و گفتم: حالا از بین این سه تا کدوم و انتخاب می کردی؟لحظاتی سکوت کرد.شاید از دستم ناراحت بود.مگه چیکار کردم؟با ضربه هایی که به در خورد به طرف در برگشتیم.پریناز وارد اتاق شد.با دیدن ما لبخندی مهربانانه و پر از شیطنت زد و گفت: چرا نمیاین شام؟فرناز جان رفتی دنبال پویش خودتم موندی؟گفتم:میایم.اومدن بهم کمک کنن.رو به فرناز گفتم:بریم شام.فرناز دوباره نگاهی به مانیتور انداخت و گفت:شما برین .میام.فکر کنم می خواست تنها باشه.به سرعت بلند و از اتاق خارج شدم.پریناز تو اتاق بود.به طرف پله ها رفتم اما پریناز قصد بیرون اومدن نداشت صداش زدم.از اتاق بیرون اومد و گفت:بریم.فرنازم الان میاد.جلوتر از من از پله ها پایین رفت.نگاهی به در اتاقم انداختم و از پله ها پایین رفتم.با بلند شدن همه از دور میز بلند شدم و گفتم: شما برین ما میز و جمع می کنیم.بابا نگاهی بهم انداخت و گفت : کم کم داری مرد میشی.بریم خانما.امروز جوونا می خوان کار کنن.زن دایی گفت : بریم که از این فرصتا سخت به دست میاد.مامان و زن دایی از خدا خواسته به همراه بابا و دایی به طرف سالن رفتن.پرهام با زرنگی از اشپزخونه بیرون رفت.پریناز لبخندی زد و گفت:همه جیم شدن.فرانک بشقابها رو برداشت و روی ظرفشویی گذاشت و گفت : اخه پسر عمه کارت تموم شده تصمیم می گیری میز و جمع کنی؟لبخندی زدم و در سکوت از پشت میز بلند شدم.فرانک گفت:من حس ندارم میز و جمع کنم. هر کی گفته خودش جمع کنه.من رفتم.قبل از اینکه از اشپزخونه خارج بشه گفت: پسر عمه ببخشیدا اما باید حواستون به حرفی که میزنین باشه.لبخندی زدم و گفتم:اشکالی نداره.بفرمایین شما من جمع می کنم.به طرف پریناز که به فرانک خیره شده بود رفتم. سبد نون و از دستش گرفتم و گفتم :تو هم برو.رو به فرناز گفتم:شما هم بیرین.فرناز لبخندی زد و گفت : جمع می کنم بعد میرم.پریناز گفت:بیخیال فرناز بیا بریم جمع می کنه.-:تو برو.الان صدای فرانک در میاد.پریناز از اشپزخونه خارج شد.در سکوت میز و جمع کردیم.به طرف ظرفشویی رفتم و دستکش ها رو برداشتم.فرناز روی صندلی نشست و گفت : موزه ارامنه.به طرفش برگشتم و گفتم:ببخشید؟-:موزه ارامنه.اگه من دزد بودم از اونجا دزدی می کردم.صندلی رو عقب کشیدم و گوشه ی دیگه میز نشستم و گفتم:چرا اونجا؟نگاهش و به کابینت ها دوخت و گفت: همین جوری. شما گفتین یکی انتخاب کن منم اونجارو انتخاب کردم.-:دلیلی هم برای انتخابتون دارین؟-:یه جورایی تکه.تنها موزه ای که تحت نظارت سازمان میراث فرهنگی نیست. اون طور که شنیدم رئیسم به چیزای تک علاقه داره.حرفاش درست بود.با کنجکاوی گفتم : تحت نظارت میراث فرهنگی نیست؟-:اره.لبخندی زد و ادامه داد : تحت نظر خلیفه گری ارامنه اذربایجان.سرم و به علامت فهمیدن تکون دادم و گفتم : چی می تونن از اونجا بدزدن؟-:اونجا اشیا قیمتی زیاد داره.اما مهمتریناشون 35 جلد از کتاب های خطی که روی پوست اهو نوشته شدن. این کتابها به زبان ارمنی و به خط عبری هستن.اما به نظر من از همه بهتر کتابهای تاریخی مثل ذخیره ی خوارزمشاهی ، خمسه ی نظامی ، معراج النبوه و ترجمه کتاب مقدس به زبان ارمنیه.امروز:-:از بازی با تو لذت می بردم.سرم و بلند کردم و بهش چشم دوختم.با دست صندلی رو کشید و جلوم گذاشت.رو به روم نشست و ادامه داد: هم بازی خوبی بودی.-:از کی داری با من بازی می کنی؟-:یه مدت طولانی میدونی تو غیر منتظره بودی. ازت خوشم میومد.حیف که تاریخ مصرفت تموم شده.-:این چجور بازیه؟ تو با جون ادما بازی می کنی.-:تند نرو سرهنگ ، این بازی مثل یه جور بازی مار و پله بود که من و تو توش بازی می کردیم. اما قوانین این بازی رو من تعیین کرده بودم و برنده اش هم منم.در ضمن از اولم بهت هشدار دادن بهای این بازی چیه!تو مشتاق شرکت تو این بازی بودی.-:پس خجسته این وسط چیکاره بود؟-:پلیس باهوشی بود.کم کم باورم شد ادمای باهوش هنوز وجود دارن.پوزخندی زدم.بی توجه ادامه داد:اگه تو نبودی ترجیح می دادم بازی اصلی رو با اون شروع کنم.ولی اونم جزئی از بازی بود.-:خجسته که ادم تو بود چرا کشتیش؟-:بازم تند رفتی.اون چیزایی می دونست که نباید می دونست.درست مثل طوفان.پنج سال پیش:صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.نگاهم و به صورت پسر دوختم و گفتم : روز چهارشنبه کجا بودی؟دستپاچه گفت : قبلا هم گفتم اون روز پادگان بودم.عصر از پادگان با بچه ها بیرون اومدیم و نزدیکای صبح رسیدم خونه.بدون اینکه نگاهم و از چهره اش بگیرم گفتم : چرا صبح ؟ تو که عصر از پادگان بیرون اومده بودی!!-:تو شهر قدم میزدم.-:تنها؟-:نه.با دوستام بودم.-:سگی که گفتی کشتی کجا کشتیش؟-:تو کوچه!!!همون نزدیکای پیچ.درست همونجایی که می گفت اثر خون زن مقتول پیدا شده بود.گفتم : جسدش کجا رفت؟شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمی دونم.-:کجا قایمش کردی؟-:مگه سگ کشتن جرمه قایمش کرده باشم؟ همون جا ولش کردم.-:پس چرا کسی لاشه اش و پیدا نکرده؟-:نمی دونم.من خبر ندارم.متفکر نگاهش کردم و گفتم : مواد مصرف می کنی؟با تته پته گفت : نه جناب سروان.پوزخندی زدم و گفتم : تو سرباز این مملکتی و نمی دونی من درجه ام چیه؟دستپاچه گفت : نمی دونم.-:چی مصرف می کنی؟-:من چیزی مصرف نمی کنم.-:می فرستمت ازمایش.-: از روی صندلی بلند شدم.قبل از اینکه از اتاق خارج بشم گفت: جناب سرگرد...به طرفش برگشتم.ادامه داد : من چیزی مصرف نمی کنم. فقط گاهی سیگار می کشم.متفکر روی صندلی نشستم و گفتم:اون شبم سیگار کشیدی؟-:اره.-:سیگار و از کجا اوردی؟-:از دوستم گرفتم.-:اون شب حالت خوب بود؟-:نه.سرم گیج می رفت.مشتم و روی میز کوبیدم و گفتم : چی مصرف کردی؟ سگ و چطوری کشتی؟-:تو کوچه بود.نگاهم می کرد.سرش و میون دستهاش گرفت و گفت : با اون چشای سبزش بهم خیره شده بود.چشای سبز؟رنگ چشای زنه هم سبز بود.خدای من حالا می فهمیدم ماجرا چیه!!! داشتم دیوونه میشدم.هر لحظه عصبانی تر.این پسر این اوضاع.با خشمی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم : دیگه چی یادته؟-:بزرگ بود.سیاه بود. داشت مسخرم می کرد. به طرفش رفتم و با چاقویی که تو جیبم داشتم شکمش و پاره کردم.با عصبانیت بلند شدم.ضربه ای با پام به صندلی زدم.صندلی روی زمین واژگون شد. تو اون سیگار لعنتی چیزی جز حشیش نبوده.این دیوونه حشیش مصرف کرده بود.کلافه از اتاق بازجویی بیرون اومدم.به هوای تازه نیاز داشتم.این مواد لعنتی تا کی می خواست اینطور ادما رو از بین ببره؟ مواد و کی می اورد؟ادمایی مثل رئیس؟ همین طور پیش بره جامعه نابود میشه. چقدر می تونیم ادامه بدیم؟ تا کی می تونیم ساکت باشیم و از بین رفتنشون و ببینیم؟ به طرف حیاط پشتی رفتم.سگ کشته ، سگ؟ یه زن ، توهم . این همه مدت جلوی چشمم بود و من نمی دونستم . شوهرش بچه اش.نگاه معصومانه دخترک پنج سالش اونطور که نگاهم کرد. این مواد مادرش و ازش گرفت.با حرص مشتم و به دیوار کوبیدم.دستم زخم شد.اما دردی احساس نمی کردم دردم درونم بود. عذاب وجدانم بود . من برای چی این لباس و می پوشیدم؟ برای چی اسم پلیس و یدک می کشیدم وقتی اینطور ادما از بین می رفتن؟
قسمت پنجمبا حال گرفته به دفتر برگشتم.به زور خودم و روی صندلی انداختم.چند نفس عمیق کشیدم. در همین حین چند ضربه به در خورد رضایی وارد شد احترام گذاشت و گفت:قربان ستوان خجسته اینجاهستن.سرم و به علامت تایید تکون دادم و گفتم:بفرستش تو.نگاهی به دستم انداخت و گفت : دستتون.دستم و جلوی صورتم اوردم و بهش خیره شدم.-:جناب سرگرد می خواید براتون ببندمش؟سرم به علامت نفی تکون دادم و گفتم : نه.به خجسته بگو بیاد.رضایی با احترام از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد خجسته وارد اتاق شد.احترام گذاشت.گفتم: بشین.روی صندلی نزدیک میزم نشست . نگاهی به چشمای سیاهش انداختم و گفتم : سه تیر نزدیکه. دارم سعی می کنم بفهمم رئیس از کجا دزدی می کنه؟ -:بله وقتی لیست موزه ها رو ازم خواستین فکرش و کردم.-:موزه های زیادی توی لیست هست.انتخاب کردن یکیشون سخته.لیست و روی میز گذاشتم و گفتم : بنظر تو کدوم می تونه باشه؟لیست و از روی میز برداشت و در سکوت به ان خیره شد.دستش را لای موهای سیاهش فرو برد ، چنگی زد و گفت : خب شما حق دارین. این لیست بلند بالاییه. من نمی دونم از کجا دزدی می کنن اما ...نگاهم و بهش دوختم و گفتم: اما چی؟-:اگه من بودم یه کتابی،نسخه ی خطی چیزی می دزدیدم.با تردید گفتم:چرا؟-:خب چطور بگم... به نظرم اب کردن کتاب اسونتره. ارزشش بیشتره...-:از یه الماس بیشتره؟-:تو این دنیا کپی کردن اسونه... ولی الماسای معروف و ... خیلی شناخته شده ان.-:منظورتو نمی فهمم!-:یعنی برای خارج کردن از کشور می تونن به عنوان یه نمونه ی تقلبی خارجش کنن و یا به اسونی جاسازیش کنن.مشکوک گفتم:از کجا می دونی می خوان از کشور خارجش کنن؟!-:یه حدس! شایدم همین جا ابش کنن!لبخندی زدم و گفتم:بابت راهنماییت ممنونم. می تونی بری!بلند شد. احترام نظامی گذاشت و خارج شد. به صندلی تکیه زدم و به سقف خیره شدم. این خجسته خیلی مشکوک بود. فرنازم ... چطور تونست حدس بزنه... حتی من که رو پرونده رییس کار می کنم،نتونستم یکی از موزه ها رو انتخاب کنم. اون چطور تونست.کم کم داشتم می فهمیدم که هیچ شناخت درستی از اطرافیانم ندارم. فرناز دختر دایی خجالتیم اینقدر مرموز بود، کیای نترس که از اوردن اسم امیر ارسلان می ترسید، طوفان معروف که از ترس رییس غیبش زده بود و این خجسته که از ناکجا اباد چیزای زیادی درباره ی رییس و دار و دستش می دونست.چنگی به موهام زدم.کلی سوال بی جواب تو سرم بود.سرباز در را باز کرد و گفت : بفرمایید.لبخندی به روش زدم و وارد اتاق شدم.احترام گذاشتم و صاف ایستادم.سرتیپ سرش را تکان داد و بعد از ازاد باش دعوت به نشستن کرد.-:شنیدم این دفعه می خوای رئیس و دستگیر کنی!!!-:اگه بتونم.فکر کنم بدونم کی و کجا می خواد دزدی کنه.سرتیپ سرش را تکان داد و گفت : پس دست به کار شو.-:قربان من به سه جا مشکوکم که ممکنه از اونجا ها دزدی شه.-:خب؟-:سه جا تو سه شهر مختلف ایران.-:پس نیرو می خوای؟؟-:بله.نیروهای مطمئن.-:نیروی زیادی نمی تونم در اختیارت بزارم ولی تا اونجا که ممکنه با شهرهای مدنظرت هماهنگ می کنم تا به حد کافی نیرو در اختیارت بزارن.-:ممنونم قربان.-:سعی کن رئیس و بگیری. بالا دستیا دارن فشار میارن رئیس زودتر پیدا شه. بیشترین تلاشت و بکن. در ضمن درباره نیروها دستت بازه همه از تو دستور می گیرن اما قبل از هرکاری با من مشورت کن.-:بله قربان.-:راستی خودت میخوای کجا باشی؟نمی تونی در هر سه محل حضور داشته باشی.-:من میرم تبریز ، موزه ارامنه.سرم و به پشتی ماشین تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم ، تو اون سکوت شب ادم خوابش می گرفت ، یه لحظه با خودم فکر کردم من چقدر احمقم که رو حساب حرف دوتا ادم مشکوک پاشدم اومدم اینجا. واقعا هم مشکوک بودن من حتی مطمئن نبودم دزدی اینجا و تو این زمان اتفاق بیفته . فرناز با اون حدسش و خجسته هم با اون فرضیه احمقانش درباره ی زمان دزدی ، با خودم فکر کردم منم دسته کمی از اونا ندارم ولی خوب سرنخ دیگه ای نداشتم. جایی که میوه نیست چغندر پادشاهه ، الان این حدس چغندر من بود . چی کار می کردم ؟با صدای مرادی بخودم اومدم .با لهجه شیرین اذری گفت : از کجا مطمئنین امشب میان؟نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به سه ، با خنده گفتم : از یه فرض احمقانه.با تعجب نگاهم کرد ...
از چهره اش خندم گرفت ، گفتم: باور کن جدی میگم. این تنها سر نخم بود.-:من که فکر نمی کنم موفق بشیم!-:چرا؟؟-:ما سر یه فرض احمقانه، تو یه زمان احمقانه، یه مکان احمقانه رو به طرز احمقانه ای محاصره کردیم ولی ... دزدا احمق نیستن.از حرفاش خندم گرفت، گفتم:تا یه جایی حق با توئه ولی اگه منظورت از محاصره احمقانه اینه که من او خیابون بن بستو باز گذاشتم باید بگم رئیس خودش نمیاد دزدی بلکه نوچه هاشو می فرسته ما می زاریم فرار کنن تا تعقیبشون کنیم و به اون بالا دستیا برسیم.سرشو تکون داد و گفت:قانع کننده بود.بی سیم و برداشتم و جلوی دهنم گرفتم، دکمه ی تماسو فشردم و گفتم: شاهین...شاهین... به میثم...-:شاهین... میثم به گوشم...-:اینجا همه چیز تحت کنترله اونج مورد مشکوکی دیده نمی شه؟-:نه شاهین اینجا همه چی ارومه.-:شاهین به سعید... اوضاع اونجا چطوره؟-:شاهین... سعید... اینجا هیچ چیز خاصی نیست.-:شاهین به احمد تو اون خیابون بن بست مورد خاصی نیست.-:احمد... نه شاهینتعجب کردم نکنه نیان این دومین باره... ساعت سه و نیمه؛ ولی هیچ خبری از دزدا نیست. فقط چهار راه برای ورود به اون موزه وجود داشت.دیگه داشتم نا امید می شدم که از پشت بی سیم صدام کردن:احمد...شاهین... یه خودرو پژو پرشیا ی مشکی رنگ پارک کرد و چهار نفر ازش پیاده شدن. به نظر مشکوک میان.حسم بهم می گفت که خودشونن. سریع جواب دادم:-:احمد حواست باشه نبیننت... احتمالا خودشونن.انتظار و هیجان هر دو به سراغم اومدن. سعی داشتم خودم کنترل کنم.احمد خبر داد که اونا دارن از یه دیوار بالا می رن.دیگه مطمئن شدم که اونا خودشونن.بهد از چیزی حدود نیم ساعت دوباره احمد خبر داد که اونا برگشتن و دارن سوار ماشین میشن.به ارامی استارت زدم. منتظر بودم از احمدی خبر برسه تا تعقیبشون کنم.-:شاهین... احمد اونا به سمت شمال به طرف خیابان امام در حرکتن.پامو گذاشتم رو پدال اماده حرکت بودم که یه لحظه مکث کردم. به احتمال زیاد رئیس می دونست که ما اینجاییم. دزدی های اون به این سادگی نبود.-:قربان معطل چی هستین الان فرار می کنن.بعد از کلی کلنجار با خودم قصد حرکت داشتم که با حرف مرادی توجهم به اون سمت کوچه جلب شد. -: قربان اونجا رو...یه نفر داشت از روی دیوار موزه بالا می رفت و یه نفر دیگه هم کنار موتور ایستاده بود. اره این کار خود رئیس بود. ماشین و خاموش کردیم و سعی کردیم بی سرو صدا اونجا بشینیم تا موقع فرار تعقیبشون کنیم.از میثم و احمد خواستم پرشیا رو تعقیب کنن و به سعید گفتم: به همون جای قبلی برگرده.بعد از چیزی حدود نیم ساعت اون مرد برگشت و هردو سوار موتور شدن.به اهستگی استارت زدم و سعی کردم بی اینکه توجه شونو جلب کنم تعقیبشون کنم.وارد خیابان شریعتی شمالی شدند و منم به دنبالشون که مرادی گفت : قربان اینجا ییک طرفه هست ما خلاف جهت حرکت می کنیم.دنده رو عوض کردم و گفتم : چاره ی دیگه ای نیست.با سرعت دنده هارو عوض می کردم و پام و بر روی گاز می فشردم.هر لحظه سرعتشون بالاتر می رفت ، منم به تبعیت از اونا سرعتم بیشتر میشد.هوا کم کم داشت روشن میشد.همینطور با سرعت می رفتم که نور ماشینی تو صورتم افتاد.چشمام ناخوداگاه بسته شد.با صدای فریاد مرادی چشمام و باز کردم داد زد مراقب باش.به سرعت فرمان و به چپ چرخوندم و از برخورد با ماشین رو به رو جلوگیری کردم.ماشین با بوق از کنارم رد شد.در همین حین موتور پیچید.در حالی که فرمان و می پیچوندم گفتم : کجا میرن؟مرادی با دستش به داشبورد تکیه داده بود گفت : حتما میرن تو مسیر ویژه وارد مسیر ویژه شدند.منم به دنبالشون وارد مسیر ویژه شدم.اسلحم و بیرون کشیدم و به مرادی گفتم فرمان و بگیر. با گرفتن فرمان خودم و از پنجره بیرون کشیدم و سعی کردم پام روی گاز بمونه به طرفشون شلیک کردم شیش تا تیرم به خطا رفت.سعی کردم هفتمی دقیق باشه.اینبار پای کسی که پشت نشسته بود و نشانه گرفتم.به خدا توکل کردم و ماشه رو کشیدم.اینبار به پاش خورد.روی موتور جابه جا شد سعی کرد با دست جلویی رو بگیره.مرادی ماشین و به نزدیکشون رسوند.دوباره پشت فرمان نشستم و سرعت گرفتم.ماشین و به سمت راست و چپ موتور می کشیدم.به مرادی گفتم : اسلحت و بده.اسلحه مرادی رو گرفتم و بازم از شیشه بیرون اومدم.چند تا تیر زدم.اینبار یکی از تیرا به دست کسی که پشت نشسته بود خورد و نتونست تعادلش و حفظ کنه و نقش زمین شد.دوباره پشت فرمان نشستم و گفتم : بپر پایینمرادی هراسان نگاهم کرد و گفت :چیکار کنم ؟-:بپر پایین نمی خوای که فرار کنه.-:با این سرعت؟حق و بهش دادم کمی از سرعت کم کردم زمان می گذشت و موتوری در حرکت بود.در و باز کردم .مرادی نگاهی بهم انداخت.زیر لب چیزی گفت.لبخندی زدم و از ماشین هلش دادم پایین
قسمت ششمنگاهم به اطراف می چرخید اما چیز اشنایی به چشم نمی خورد.درختایی که اطراف خیابون بودند با خلاف حرکت من می گذشتند.سر درد گرفته بودم.هنوزم تنم می لرزید.من نتونستم بگیرمشون.بازم فرار کردن. اخه چرا تنها اومده بودم ؟ من که اینجا رو نمی شناختم!!!از کنار زیر گذر که رد می شدیم اون پیچید پایین و من رفتم بالا. اون لحظه ارزو کردم موتور زیر پام بود. اما ارزو های من هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشده بود. اینم مثل اون یکیا...نگاهی به تابلو انداختم. زیر لب زمزمه کردم بلوار شهریار ، اخه چطوری از اینجا سر در اوردم؟ گیج و منگ اطراف و می پاییدم.یه نگاه تو اینه انداختم زیر چشمام گود افتاده بود.از پریشب نخوابیده بودم.با صدای قاروقور شکمم به خودم اومدم ، دو سه روز بود خوب غذا نخورده بودم انگار الان خیالم راحت شده بود. رئیس زرنگتر از این حرفا بود ولی چه خیال راحتی ، من تو این شهر غریب گم شده بودم . حتی زبونشونم بلد نبودم. می خواستم برم غذا بخورم اما نمی تونستم. باید بر می گشتم اداره. بالاخره گرسنگی بهم حاکم شد و قبل از هر کاری دنبال یه جا برای سیر کردن شکمم گشتم.عین قحطی زده ها افتاده بودم رو غذا.یه دل سیر که خوردم عقب کشیدم حالا باید فکر می کردم چطوری بر گردم بعد یهو یادم افتاد زنگ بزنم اخه چرا قبلا یادم نیومده بود. راست میگن با شکم گرسنه نمیشه فکر کرد.به سرعت گوشیم و در اوردم و شماره مرادی رو گرفتم . بعد از چند بوق صدای مرادی در گوشی پیچید.-:الو... جناب سرگرد... شما کجایین؟-:سلام... تو خیابونا گم شدم...-:نگرانتون شدیم...-:من اینجا رو بلد نیستم نمی تونم برگردم اداره..به ارامی خندید تا صدای خنده اش را نشنوم.-:الان یه نفر می فرستم دنبالتون... ولی شما کجایین...نگاهی به اطرافم انداختم.-:من... یه لحظه صبر کن...-:گارسون و صدا زدم و گفتم:خسته نباشین... من تو این شهر تازه واردم ... اینجا رو نمی شناسم،می تونین ادرس دقیق اینجا رو بدین؟!!ادرس و گرفتم و به مرادی دادم.بعد از حدود یک ساعت سر و کله یه سرباز پیدا شد به نظرم دنبال کسی می گشت بلند شدم و به طرفش رفتم.با دیدنم برگشت و گفت : سرگرد اریا؟تایید کردم.احترام گذاشت و گفت : بفرمایین جناب سرگرد.به همراهش از رستوران خارج شدم.جلوی بیمارستان پیاده شدم و به همراه سرباز به طرف در ورودی رفتم.دو سه روزی بود خبری از مرادی نبود.مردی که اون روز تیر خورده بود الان تو بیمارستان بود. منتظر بودم حالش بهتر شه تا به تهران انتقالش بدم.باید ازش بازجویی می کردم.در و باز کردم و وارد اتاق شدم.با ورودم مرادی ایستاد و احترام گذاشت ، دست گچ گرفتش توجهم و جلب کرد. به زور خنده ام و کنترل کردم و گفتم : خدا بد نده مرادی.با صدایی که رنجش ازش میبارید گفت : ممنون قربان.به طرف تخت رفتم متهم روی تخت خوابیده بود.به طرف مرادی برگشتم و گفتم : متاسفم مرادی اما این تنها راه بود در اون لحظه.سری تکان داد و گفت : میفهمم.مشکلی نیست قربان.معلومه که مشکلی بود . الان دلت می خواست خفم کنی . خوشحالم نمی تونی به مافوقت اسیب برسونی.پرسیدم : کی می تونیم ببریمش؟-:دکتر گفت امروز می تونیم انتقالش بدیم به بازداشتگاه.-:خوبه.کارای انتقالش و انجام بدین . بعد از بازجویی می برمش تهران.-:بنظرتون می تونه تهران بیاد؟این راه خطرناکه.رئیس باید تا الان اون و از دست ما نجات می داد.-:نه.اینکار و نمی کنه.فعلا صبر می کنه.فکر نمی کنم اینم حرف زیادی برای گفتن داشته باشه فقط چند تا سرنخ کوچیک می خوام چیز زیادی ازش نمی خوام.
وارد اتاق بازجویی شدم. اون متهم که اسمش ناصر کاظمی بود با دست و پای شکسته روی صندلی نشسته بود. با ارامش به طرفش رفتم و روی صندلی،رو به روش نشستم.گفتم: می دونی که ازت چی می خوایم... سری تکان داد و گفت: من حرفی برای گفتن ندارم...-:که اینطور... کم کم معلوم می شه بهتر نیست از اینجا شروع کنیم که چطور شد با رئیس اشنا شدی؟-:من بارئیس اشنا نشدم هیچ کس تا حالا باهاش اشنا نشده!!-:خیلی خب... درباره ی هم دوستات بگو... اون موتوریه...خنده تلخی کرد و گفت:من احمق نیستم جناب سرگرد...از جام بلند شدم.به کنارش رفتم و گفتم: بهتره به سوالام جواب بدی وگرنه...-:وگرنه چی... می فرستینم زندان...من ترسی از زندان ندارم...-:می دونم ابایی از زندان نداری... کسی که پنج سال و تو زندان گذرونده بایدم هیچ ترسی از زندان نداشته باشه...دستمو گذاشتم روی دست زخمی شو فشار دادم. اخی گفت. گفتم: من مثل همکارات نیستم. کاری می کنم که ارزوی مرگ بکنی...با صدایی که از درد می لرزید؛ گفت: من هیچی درباره رئیس نمی دونم.-:پس درباره ی دوستات بگو اونایی که تو دزدی دست داشتن.حرفی نزد. بازو شو بیشتر فشار دادم. بازم اخی گفت ولی هیچ نگفت. -:ترجیح می دی این درد و احساس کنی یا حرف می زنی.خشمناک نگام کرد و گفت:تو حق نداری اینطوری باهام رفتار کنی...-:اوه... چرا من این حق و دارم...-:هر چقدرم ازارم بدی حرفی نمی زنم.-:همه اولش اینو می گن...-:من مثل همه نیست.به طرفش خم شدم چشم تو چشم نگاش کردم و گفتم:چرا...-:تو فقط منو ازار می دی یا می فرستیم زندان ولی رئیس...-:رئیس چی؟حرفی نزد. عصبی شدم. یقه شو گرفتم و از جا بلندش کردم. تکونش دادم و گفتم:چی ... چی میشه... حرف بزن لعنتی...زهر خندی زد. در همین حین مرادی وارد اتاق شد و گفت:جناب سرگرد... نگاهی به مرادی انداختم. سرشو تکون داد و گفت:ولش کنین...نفس عمیقی کشیدم و ولش کردم. در حالیکه از اتاق خارج می شدم گفت:تو نمی فهمی سرگرد... تو نمی فهمی...به طرفش رفتم. با مشت روی میز کوبیدم و گفتم:چی رو... چی رو نمی فهمم؟!سرش و تکون داد و حرفی نزد. مرادی به طرفم اومد با دست سالمش بازوم و گرفت و سعی کرد از اتاق بیرون ببرتم.کمی اروم شدم و به دنبالش رفتم. از اتاق خارج شدم و در رو بستم. -:قربان حواستون هست چیکار دارین می کنین!!؟ این برخلاف قوانینه!عصبی نگاش کردم و گفتم: طبق قوانین عمل کردیم که تا حالا نتونستیم بگیریم شون!-:اگه به گوش مقامات بالا برسه...-:مهم نیست. حتی اگه اخراجم بشم جلوی این رئیس و می گیرم. دیگه نمی زارم ادمای بیشتری بمیرن.مرادی سری تکون داد و چیزی نگفت. در حالیکه از او دور می شدم گفتم:در ضمن متهم ممنوع الملاقاته.سعی کردم خودمو اروم کنم. چندتا نفس عمیق کشیدم و تلاش کردم رئیس و کاظمی و همه رو از ذهنم بندازم بیرون ولی مگه می شد. این اواخر به هر چی که فکر می کردم اخرش می رسید به رئیس. این کاظمی بدجور از رئیس می ترسید. می دونستم ازش چیزی در نمیاد. تصمیم گرفتم بعد از برگشتن به تهران دنبال طوفان بگردم و درباره ی امیرارسلان چیزای بیشتری بفهمم. درباره ی اون تکه کاغذ مشهور و رمزش، جهار روز از دزدی گذشته بود و جوهر روی کاغذ به تدریج پاک شده بود. تو این چهار روز هر چی تلاش کردم نتونستم چیزی ازش دربیارم. حتی یه اثر انگشتم روش نبود.
قسمت هفتمدر حالی که از ماشین پیاده میشدم گوشیم زنگ زد.جواب دادم.مامان پشت خط بود.-:سلام.-:سلام پسرم حالت خوبه؟-:بد نیستم مامان.-:چته پسرم؟چی شده؟به مادر بگو!!-:خوبم مامان جان چیزی نیست.مامان در حالی که کم کم بغض می کرد گفت : من مادرم می فهمم حالت خوب نیست.-:مامان جان خوبم.تا دو سه روز دیگه هم بر می گردم.خیالت راحت.-:الهی بمیرم برات خودت و زیاد خسته نکن.غذاهای خوب بخور.چیزی دوست نداشتی به زور نخوریا.-:مامان مگه من بچه ام؟سی سالمه.-:خب حالا.هنوز سی سالت نشده.اگه می دونی بزرگ شدی زن بگیر خیال من و راحت کن.باز مامان رفت سر بحث همیشگی.من که حریفش نمیشدم.واسه همین گفتم : مامان کاری نداری صدام می کنن من باید برم.مامان بینیش و بالا کشید و گفت : باز داری در میری.برو مادر .مواظب خودت باش.-:چشم مامان جان ،سلام برسون به همه.-:باشه مادر ، بچه ها دلشون برات تنگ شده زود بیا.خداحافظی کردم و گوشی و قطع کردم. یه طوری می گفت بچه ها انگار بچه دو ساله بودن بچه ها سال تا سال یاد من نمی افتن.با صدای سرباز به طرفش چرخیدم.در و که باز کردم یه زن با چادر مشکی در حالی که دست پسر بچه ی سه چهار ساله ای در دست گرفته بود و به دنبال خود می کشید از کنارم رد شدند.یه زن با یه بچه اینجا چیکار می کرد؟به طرف مرادی رفتم و گفتم : اینا اینجا چیکار می کردن؟مرادی گفت : زن و بچه کاظمی بودن.با عصبانیت گفتم : مگه نگفتم ملاقاتی نداشته باشه؟-:قربان خیلی التماس کرد.منم مجبور شدم قبول کنم.-:نباید گوش می کردی!به طرف مانیتور رفتم و نگاهم و به کاظمی دوختم.خیلی ترسیده بود.ارامش قبل و نداشت.نمی دونم واقعا اینطوری بود یا من احساس می کردم.تو صورتش دقیق شدم.....نه...مطمئنا ترس تو صورتش بود...از چی ترسیده بود؟الان که باید حالش خوش باشه...زن و بچش و دیده بود....یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم بود؟یه فکری به سرم زد.رو به سربازی که کنارم بود گفتم : فیلمای اتاق ضبط میشه؟-:بله قربان!!!-:وقتی زنش اومد چی؟-:بله قربان.ولی ما اجازه نداریم صداشون و ضبط کنیم.-:بیارشون.نگاهم و به صفحه مانیتور دوختم.زن به همراه بچه وارد اتاق شدند.مرادی کنارم نشست ، چند لحظه بعد گفتم : مرادی تو ازدواج کردی؟-:بله ؟ چی گفتین؟-:گفتم تو زن و بچه داری؟-:بله قربان.پنج ساله.-:تو وقتی با زنت حرف می زنی می ترسی؟-:نه برای چی بترسم؟-:اما این و ببین تو صورتش ترس هست.انگار از چیزی که زنه می گه می ترسه.-:حتما رئیس از طرف زنش براش پیغام فرستاده.باید زنش و بگیریم.-:نه....اون زنش نیست.کاظمی حتی اون و نمیشناخت.مرادی با تعجب نگاهم کرد و گفت : چی؟از کجا فهمیدین؟-:ببین اول که وارد اتاق میشن کاظمی تعجب می کنه.چون انتظار داشته زن و بچه خودش و ببینه.بعدشم ببین پسرش و چطور بغل می کنه!!یه پدر هیچ وقت بچه اش و اینطور بی احساس در اغوش نمی کشه. طرف خیلی هم باهوش بوده . دستاش دستکش پوشیده.در همین حین سرباز گفت : این داره چیکار می کنه؟با این حرف توجهم به مانیتور دیگه جلب شد.مرادی گفت : انگار داره یه چیزی می خوره.یهویی از جا پریدم و به سرعت خودم و تو اتاق انداختم.کاظمی نگاهی بهم انداخت و اب دهانش را فرو داد.چند ثانیه بیشتر نکشید که روی زمین افتاد.همینطور ایستاده بودم.باورم نمیشد کاظمی خودش و کشته باشه.مرادی و چند نفر دیگه وارد اتاق شدند و به طرف کاظمی رفتند.کاغذی کنارش افتاده بود.از زمین برداشتمش روش نوشته بود:ما به قولمون وفا می کنیم.طبق نقشه عمل کن.نگاهی به جنس کاغذ انداختم همون کاغذ مشهور با حرص کاغذ و مچاله کردمبازم رئیس.دیگه داشتم عصبانی میشدم.تنها سرنخمون از بین رفت.بعد از تحقیقات پزشکی قانونی معلوم شد مسمومیت با سیانور بوده.
تو کوچه که پیچیدم دیدم در بازه.یه لحظه ایستادم.شک تمام وجودم و در بر گرفت.در تمام این مدت هرگز در این خونه باز نبوده.دستی به اسلحه ام زیر لباس کشیدم و اروم به طرف در رفتم.چند کاغذ جلوی ورودی ریخته بود.با قدم های اهسته جلو رفتم.یه در توی سالن باز بود.سعی کردم به ارومی توی اتاق سرک بکشم.کمی خم شدم.که یهویی سر جام میخکوب شدم.چند نفر با لباس سیاه درست در اومدن جلوم.با دیدن من یکیشون با صدای بلند گفت : خانم باید بریم.و بعد یه دختر جوون با مانتوی کوتاه مشکی و شلوار جین مشکی و یه شال مشکی و زرشکی از اتاق بیرون اومد.نگاه تندی بهم انداخت.توی چشمای زیتونیش عصبانیت و حس کردم.به سرعت از کنارم رد شد و مردان سیاه پوش نیز به دنبالش.پشت سرشان در را هم با شدت کوبیدند.به سرعت به اتاق سلطان دویدم.همه جا بهم ریخته بود و سلطان در یک طرف افتاده بود.به طرفش رفتم و دستم و به سمتش دراز کردم تا بلند شه.دستم و پس زد با زور از جا بلند شد.دستش و روی پیشونیش که خون می اومد گذاشت و گفت :برای چی اومدی اینجا؟-:اینا دیگه کی بودن؟-:به تو ربطی نداره.دیگه هم این ورا نیا.با تعجب نگاهش کردم.-:سلطان ما معامله کردیم.با حرص نگاهم کرد و گفت : برام مهم نیست.هر غلطی می خوای بکن.دیگه تموم شد سلطان مرد.-:این ادما کی بودن؟ چرا اینطور زدنت؟پس ادمات کجان؟زهر خندی زد و گفت : تو این دنیا وفاداری معنی نداره.دوباره پرسیدم : اینا کی بودن؟یقم و گرفت و با عصبانیت گفت : اینا کی بودن؟این و من باید از تو بپرسم!!!من که بهت گفته بودم دورشون و خط بکش . متعجب نگاهش کردم و گفتم : من اینا رو نمیشناسم.یقم و ول کرد و به عقب هلم داد و گفت : از این به بعد نه من تو رو میشناسم و نه چیزی درباره رئیس و امیر ارسلان می دونم.سرجام وایستاده بودم.به طرفم اومد.هلم داد و گفت : برو.گم شو.حرکتی نکردم.به طرف میزی افتاده رفت.اسلحه ای بیرون کشید و به طرفم گرفت.-:برو سرگرد!!!می زنم.هم تو رو هم خودم و . گم شووووووبا فریاد ادامه داد : نمی خوام ریخت هیچ کس و ببینم. گم شوووووووووووووووووووبا شک عقب عقب رفتم با اسلحه اشاره کرد و گفت : گورت و گم کن.برگشتم و به سرعت از اونجا بیرون اومدم.قبل از اینکه از خونه بیرون برم.صدای بهم خوردن چیزی به زمین بلند شد و بعد شکستن شیشه.از در بیرون اومدم و تمام طول کوچه رو دویدم.خودم و به ماشین رسوندم و سوار شدم.روی صندلی نشستم.سرم و به پشتی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.چه اتفاقی برای سلطان افتاده بود؟چرا باید من اونا رو می شناختم؟ مگه اونا کی بودن؟ یعنی رئیس رفته بود سراغش یا امیر ارسلان؟اولین باری بود که سلطان و اینقدر درمانده می دیدم.اون سلطان بود....ادمایی که هیچ وقت تنهاش نمی ذاشتن؟اونا کجا بودن؟همه چی بهم ریخته بود.انگار بلایی که سر طوفان اومده بود داشت سر سلطان می اومد.یکی داشت همه ی سر نخهام و نابود می کرد.در همین حین با صدای زنگ گوشی بخودم اومدم.-:بله؟-:فردا همون ساعت همیشگی منتظرتم.-:کیا؟-:پس فکر کردی کیه؟-:اعصاب ندارم سر به سرم نزار.-:چیه سرگرد؟حال نداری؟-:اره-:یه چیز بگم حالت جا بیاد؟با بی میلی گفتم : چی؟-:کم کم دارم طوفان و پیدا می کنم.اروم گفتم : خوبه.خندید و گفت : نه انگار حالت خیلی خرابه!!!با کدومش بهم زدی؟با عصبانیت گفتم : من مثل تو نیستم.-:ما همه مثل همیم.مگه تو مرد نیستی؟پوزخندی زدم و گوشی و قطع کردم.روی کاپوت نشسته بود.به طرفش رفتم.به کاپوت تکیه دادم -:احوال شما؟-:به به اقافرزان...چشممون به جمالتون روشن شد.-:سرم شلوغ بود.-:اره شنیدم تو مسابقات چه غوغایی به پا کردی....-:اونا که غیر قانونیه.-:تو این حرفه بین بی قانونی و با قانونی فرق وجود نداره
قسمت هشتم مهران رانی ای که در دست داشت و سر کشید و بعد ظرفش را مچاله کرد و به میان علف ها پرتاب کرد و رو به من ادامه داد: واقعا می خوای اینکارو بکنی؟خندیدم و گفتم: مگه من باهات شوخی دارم.نگاه جدی شو بهم دوخت.گفتم : اره!سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت: اصلا دوست ندارم جات باشم...چیزی نگفتم.ادامه داد:حالا بپر پشت فرمون ببینم مسابقات و چطور بردی؟!خنده ای کردم و گفتم: بالاخره اعتراف می کنی که من بهترین شاگردتم...بعد از گفتن این حرف به طرف مزدا ی مشکیم حرکت کردم. مهران نیز پشت ماشینش نشست. هنوز استارت نزده بودم که پرشیا ی مهران به کنارم اومد. شیشه رو پایین کشیدم.مهران با خنده گفت: هرگز نمی تونی از من جلو بزنی.در حالیکه پام روی کلاژ بود،پدال گاز و فشردم و گفتم: مسابقه استاد و شاگرد شروع شد.مهران شیشه ی دودی را بالا کشید.منم شیشه رو بالا کشیدم. صدای موتور ماشین در اتاقک پیچیده بود. نگاهمو به پرچم دوختم. به محض پایین رفتن پرچم پامو از روی کلاژ برداشتم و ماشین از جا کنده شد. به سرعت دنده رو عوض کردم.مهران پا به پایم پیش می اومد.این بار باید به مهران می فهماندم غرورش بی جاست و من می تونم بهتر از اون باشم.سعی کردم حواسم و جمع مسیر کنم. به پیچ که رسیدیم کوبیدم رو ترمز. با اون سرعت لاستیکای ماشین روی اسفالت با صدای دلخراشی ساییده شدن. همزمان با ترمز فرمون و چرخوندم و دور زدم.مهران جلو دار بود و راه نمی داد. هر چی سعی کردم سبقت بگیرم نذاشت.داشت رو اعصابم راه می رفت که یه فکری به ذهنم رسید. دنده رو زدم رو پنج و با سرعت بهش نزدیک شدم. داشتم از طرف راستش سبقت می گرفتم که مهران کشید جلوم و نذاشت ازش بزنم جلو.کم مونده بود بزنه بهم. منم کم نیاوردم و به سرعت پیچیدم سمت چپ. تا مهران به خودش بجنبه زدم جلو. مهران به زور خودشو به من رسوند.سمت راستم بود. ماشین و کشیدم راست تا از جاده منحرفش کنم.بین ماشینا فاصله ی میلی متری بود.مهران کشید راست و از جاده کمی منحرف شد. لبخند رضایت بخشی زدم و سعی کردم بیشتر هولش بدم بیرون.یکم کشیدم چپ تا بهتر بتونم بهش ضربه بزنم.با اینکه هنوز قسط ماشینم تموم نشده بود اما بردن مهران ارزش چند تا خش و داشت.فرمون و چرخوندم به راست که یهویی مهران ترمز کرد و عقب موند.نگاهی از اینه به مهران انداختم و با سرعت وارد خاکی شدم. مهران مثل باد از کنارم گذشت و برام بوق زد.ماشین روی ماسه ها بالا و پایین می رفت. سعی کردم کنترلش کنم و دوباره بیوفتم تو اسفالت. همین طورم شد. به سرعت دنده ها رو عوض می کردم تا به مهران برسم. کم کم بهش نزدیک شدم. در همین حین مهران بوقی زد و قبل از من از خط پایان گذشت.ماشین و کشیدم کنار.مهران پیاده شد و به طرفم اومد.بی حال توی ماشین نشسته بودم.با خنده به شیشه ضربه زد .با حرص شیشه رو پایین کشیدم.با خنده گفت: دیدی نمی تونی منو ببری ببین حریفات چطور ادمایی بودن که تو ازشون جلو زدی!!-:ههههه....!!!-:حسودیت میشه؟!!-:انصاف نیست تو اون حرکت و بهم یاد نداده بودی!!-:یه روز یه عاقل مردی بهم گفت: هیچ وقت همه ی چیزایی رو که بلدی به شاگردت نده.... در ضمن این حرکت و کسی بهم یاد نداده خودم یاد گرفتم.-:پس منم باید خودم یاد می گرفتم!!-:براوو. راستی تو هنوز ادم نشدی؟!با تعجب گفتم: از چه نظر....!؟؟-:بهت هزار بار گفتم:تو پیچا سرعت تو کم نکن.خواستم چیزی بگم که نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خب دیگه حالا بزن به چاک که منا منتظره...با خنده گفتم: منا... پس اسمش اینه...-:پس چی فکر کردی... در ضمن منا خانم...-:خیلی دوست دارم ببینمش...با غیض گفت: ببینیش... مگه خودت خواهر،مادر نداری... چقدر پررو...روی برگرداند و ازم دور شد. با فریاد گفتم:هی کجا... ناراحت شدی... باشه بیا بابا شوخی کردم.مهران!!!یکدفعه ایستاد به طرفم برگشت و گفت : تو مسابقه اخر مواظب باش حریفت خیلی قدره.قبل از اینکه چیزی بگم کاملا ازم دور شد.اصلا فکر نمی کردم مهران همچین ادم متعصبی باشه.مگه من چی گفتم؟ ضربه ای به سرم زدم و گفتم : اخه به تو چه؟زن اون و ببینی که چی بشه؟من ادم بشو نیستم.روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم تو عالم رئیس سیر می کردم. با اینکه دیشب خیلی خسته شده بودم ولی خوب نمی تونستم بخوابم. اخه این رئیس کیه که خواب و زندگی از بچه مردم گرفته!! احساس می کردم کم کم دارم به یه جاهایی می رسم. کیا طوفان و پیدا کرده و اگه هم چیزی پیدا نکنم تصمیممو گرفته بودم. من باید وارد این گروه بشم.دستمو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم: از امروز من فرزانم... و تا وقتیکه رئیس و پیدا نکنم فرزان می مونم.در همین افکار بودم که یک دفعه جرقه ای تو ذهنم روشن شد. خیلی وقت بود از مسعود خبری نبود. تا حالا باید یه چیزی از تو اون رمز بیرون می کشید.فوری از جا بلند شدم و بدو بدو به طرف اتاق پریناز رفتم. بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.پریناز گوشی به دست به طرفم برگشت. چشم غره ای بهم رفت و با کسی که اون طرف خط بود خداحافظی کرد.گفتم:پریناز...!!-:داداش بزرگه این اتاق در نداره... اگه من این طوری میومدم تو اتاقت محاکمه نظامی می شدم.لبخندی زدم و گفتم: ببخشید.-:حالا چرا اینطوری عجله داری؟!-:می گم ابجی کوچیکه... خیلی وقته این نومزدت این ورا پیداش نمی شه.-:اهاااااااا... بگو پس چرا یاد من افتادی!! نه خیر نومزد من این ورا پیداش می شه این تویی که عین توتیا نایاب شدی!!-:خب پس دستت درد نکنه...روی برگرداندم بروم که پریناز گفت: هی اقا خوشگله...!!به طرفش برگشتم.ادامه داد: اگه به خاطر اون رمزه می خوای ببینیش... فعلا چیزی پیدا نکرده... رمزه خیلی پیچیده ایه... مسعودم کلی شاکیه می گه کار و زندگی واسش نذاشتی...خاک تو اون سرت کنم مسعود . زن زلیل بدبخت.نتونست جلوی زبونش و بگیره. حالا پرینازم می دونست. نمی دونم این عادت پریناز چیه!اگه بهش بگی به کسی نگو کل دنیا می فهمن . اما اگه بگی مهم نیست که دیگران بدونن پیش خودش می مونه.برای همین به روی خودم نیاوردم و گفتم:مگه یقیه شو چسبیدم بگم زود باش رمزو بده...-:منم همین و می گم...لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم: به هر حال باید رضایت برادر زنشو جلب کنه وگرنه من رضایت نمیدم.پریناز اخم شیرینی کرد و گفت: از زیر دست تو رد شده. دیر کردی...خندیدم. اونم خندید. یهویی یه چیزی یادم افتاد.گفتم: اجی... تو درباره ی فرناز چی فکر می کنی؟!با شیطنت نگام کرد و گفت: بیا تو تا بهت بگم.دستم و گرفت و کشید.روی صندلی نشوندتم و خودش رو به روم نشست.با شیطنت گفت : خب!داداشی چی شد به زندگی فرناز علاقه مند شدی.می دونستم منظورش چیه!ولی برای بدست اوردن اطلاعاتی در مورد فرناز باید تن به این ذلت می دادم.سعی کردم عادی باشم و شونه هام و بالا انداختم و گفتم : خب دختر داییمه. می خوام دربارش بیشتر بدونم.پریناز مشکوک نگاهم کرد و گفت : یعنی قبلا دختر داییت نبود؟بلند شدم.به طرف تخت سفید رنگش که با روتختی یاسمنی مزین شده بود رفتم و به طرف کمد سفید رنگ چرخیدم و خودم و تو اینه نگاه کردم.پریناز بالشی به طرفم پرتاب کرد و گفت : هی مگه با تو نیستم؟بدون اینکه نگاهم و از تصویر خودم که تو اینه تمام قد کمد افتاده بود بردارم با شیطنت گفتم : بهش مشکوک شدم شاید جاسوسی چیزی باشه.پریناز از روی صندلی یاسمنی بلند شد و گفت : خاک تو اون سرت کنم اره حتما فضاییه.این همیشه بهترین راهه ، حقیقت و بگو تا هیچکس باور نکنه.گفتم : حالا هرجور می خوای فکر کن . میگی یا برم؟-: از اون دیدی که تو میگی، فرناز یه دختر رو راسته.به اجبار مجبور شد باستان شناسی بخونه و سعی می کنه جلوی حرف و حدیثا رو بگیره!-:چرا به اجبار؟-:نمی دونم اما فرناز دوست نداشت باستان شناسی بخونه.-:چرا؟-:گفتم که نمی دونم.حتی فرانکم نمی دونه ، این بین دایی و زن دایی و فرناز مونده. حرفی دربارش نمی زنن.-:چه عجیب.-:نمی پرسی چرا سعی می کنه جلوی حرف و حدیثا رو بگیره؟برام مهم نبود اما گفتم : خب تو بگو برای چی؟-:چون همه ی فامیل فکر می کنن تو و فرناز یه روزی با هم ازدواج می کنین. از همون بچگی فکر می کردن.سرم و تکون دادم و با خودم فکر کردم چرا همه فکر می کنن هم بازیهای دوران کودکی باید باهم ازدواج کنن؟گفتم : همش تقصیر مامان بزرگ بود.