قسمت دهم دست کیا رو گرفتم و به دنبال خودم از ساختمون بیرون بردم.کیا با غر غر دنبالم میومد.یکم که از باغ فاصله گرفتیم و صدای اهنگ کم شد گوشیم و بیرون اوردم و شماره ی مورد نظرم و از بین شماره های سیو شده پیدا کردم و دکمه تماس و فشردم.-:سلام.-:سلام پسر عمه.حالتون چطوره ؟-:ممنون من خوبم.شما خوبین ؟-:بد نیستم.-:می تونین حرف بزنین ؟-:بله می تونم.-:عالیه.شما گفتین اگه در مورد رئیس مشکلی داشته باشم تا بتونین کمکم می کنین.-:البته.مشکلی پیش اومده ؟-:شما الناز میشناسین ؟-:الناز چی ؟وای باز من دز خل بودنم زده بالا باید یه فکری بکنم.با پای چپم به کیا که پشت به من رو به ساختمون ایستاده بود ضربه ای زدم و گفتم : کیا!!!با خشم به طرفم برگشت و گفت : درد.مرض.چته ؟ چرا می زنی ؟شلوار لی و پیراهن سفید و کت خیلی بهش میومد.جدی خل شدما.-:کیا فامیلی الناز چیه ؟-:من چه می دونم ؟ اگه می دونستم که پدرش و میشناختم. اما می دونم بعضیا بهش می گن الناز یه تیر.-:چی ؟-:الناز یه تیر.نشنیدی ؟گوشی رو به گوشم نزدیک کردم :بهش می گن الناز یه تیر.-:چی می خوای الان پسر عمه ؟در مورد این اطلاعات می خوای ؟-:می تونی گیر بیاری؟-:قول نمی دم بزار ببینم چیکار می تونم بکنم.-:ممنون.ببخشید این موقع مزاحم شدم.به کسی نمی تونم اعتماد کنم.-:اشکالی نداره .تماس می گیرم.-:منتظرم.گوشی و قطع کردم و به طرف کیا برگشتم.چپ چپ نگام می کرد.شونه هام و بالا انداختم : چرا اون طوری نگام می کنی ؟-:من نمی دونم اون لباس فرم و چطوری تنت کردی ؟ عقل که نداری.هوشم نداری . خلم که هستی...میون حرفش پریدم : هوی داری تند میریا.سرش و به طرف دیگه برگردوند و گفت : بیا ازش فقط برای زور گیری استفاده می کنی.-:به تو چه ؟-:راست می گیا به من چه ربطی داره.هر غلطی می کنی بکن.اصلا من اینجا چیکار می کنم ؟ الان باید خونه پیش مادر بزرگم باشم.-:پس چرا نیستی ؟-:اخه راه افتادم دنبال خری مثل تو...با صدایی که هر لحظه مزدیک تر میشد هر دو ساکت شدیم و پشت درختی که وسط بود پنهون شدیم.صدای مرد و زنی بود که با نفس نفس با هم حرف میزدن.کیا سرش و بیرون برد و نگاهی انداخت.چند ثانیه نگاهش کردم اما همچنان مشغول دید زدن بود.چند تا ضربه اروم به شونش زدم : کیا چه خبره ؟بدون اینکه نگاهش و برداره گفت : خفه شو دارم میبینم.با این حرفش یه نگاهی به اونا انداختم.ضربه ی نسبتا محکمی تو سرش زدم و گفتم : هوی دیوونه چرا صحنه های خصوصی مردم و نگاه میکنی ؟به طرفم برگشت و با خشم گفت : میزاری ببینم یا نه ؟-:تو به صحنه های خصوصی مردم چیکار داری ؟-:به تو چه!!!در ضمن اینا اگه می خواستن خصوصی باشه می تونستا برن تو اتاقای طبقه بالا.-:نه بابا راهش و خوب بلدی.-:مثل تو چشم و گوش بسته نیستم.بیخیال گفتم : از کجا میدونی من نیستم ؟با چشمای گرد گفت : بابا ایول داره تو هم که اینکاره ای.-:نخیر اینطوری نیست.با خنده گفت : دیگه لو دادی نمی تونی جمعش کنی.-:گم شو.بیا بریم.-:کجا بریم ؟ داریم استفاده مفید می کنیم فیلم کاملا زنده می بینیم.-:منحرف.-:خودتی.نه که تو ندیدی.-:دیدم که دیدم.-:پس تو هم جفت منی.حالا برو کنار صحنه تموم شد ادامش و ببینیم.دستش و گرفتم و در حالی که از اونجا دورش می کردم گفتم : بسه ته بیشتر ببینی رو دل می کنی.تازه به نزدیکی های ساختمون رسیده بودیم که با زنگ موبایلم ایستادم.کیا نگاهی به من که دنبال گوشیم می گشتم انداخت و گفت : تو جیب سمت راست کتته.گوشی و بیرون کشیدم.
-:بله ؟-:سلام.-:سلام.چیزی پیدا کردین؟-:الناز معتمد معروف به الناز یه تیر دختر یکی از بزرگترین قاچاقچیای هروئین.تا به حال به سه قتل متهم شده که هر بار بعد از پیدا شدن قاتل تبرئه شده. اما همه ی اون قاتلا نسبتی با الناز داشتن.هر سه قاتل از دستیاران الناز بودن.دهانم از تعجب باز مونده بود.فرناز ادامه داد : الناز یه تیر همیشه با یه تیر کار و تموم می کنه اما هیچ وقت گیر نمیوفته چون هر بار یکی از نوکراش قتل و به گردن می گیرن.-:تا الان کسی نتونسته ثابت کنه ؟-:پارسال یکی از افسران سر از کار اونا در میاره و مدارک لازم هم برای گناه کار بودن الناز جمع می کنه اما روز قبل از دادگاه وقتی همسر و بچه هاش خونه نبودن توی خونش کشته میشه و تمام مدارک هم ناپدید می شن.نفسم تو سینه حبس شد.من می خواستم با این اوضاع برم سراغ یه قاتل ؟ ای تو روحت طوفان دوست دختر بهتر از این گیرت نمیومد ؟-:حالا می تونی از زمان قتل هایی که اتفاق افتاده و اینجور چیزا بگی ؟-:می خوای چیکار ؟-:لازم دارم.-:اخرین قتل 7ماه پیش توی یکی از پارتی های شبونه توی یکی از ولاهای لواسان اتفاق افتاد و الناز به عنوان قاتل معرفی شد اما روز دادگاه کسی خودش و معرفی کرد و الناز تبرئه شد.-:اون دادگاه چه ساعتی تشکیل شده ؟-:ساعت 12 ظهر.-:ممنونم.-:چیزه دیگه ای لازم ندارین ؟-:نه ممنون.همین کافیه.کارم و راه می اندازه.-:خواهش می کنم کاری نکردم.-:راستی اسم اون پلیسه چی بوده ؟-:سرگرد احتشام.-:خیلی لطف کردی.جبران می کنم.اینکارت و فراموش نمی کنم.-:ماری نکردم پسرعمه مشکلی بود بازم تماس بگیرین.من خوشحال میشم کمکتون کنم یادتون نره قول دادین منم در جریان باشم.-:به روی چشم.وقت کنم براتون کاملا توضیح میدم.-:مرسی.-:خواهش می کنم با اجازه.-:با کی اینطور لفظ قلم حرف می زنی ؟-:به تو ربطی نداره ؟با شیطنت گفت : نکنه دوست دخترته؟چپ چپ نگاهش کردم : کیا من دوست دختر دارم ؟-:خودت الان گفتی اینکاره ای.-:من یه چیز مزخرفی گفتم شوخی کردم.-:یه ضرب المثل هست می گه حرف و شوخی شوخی میزنن.-:خفه.بیا بریم سراغ الناز.ازم دور شد و گفت : مگه از جونم سیر شدم بدون اینکه چیزی بدونم برم سراغ الناز.-:پس بمون اینجا تا من برم و برگردم.قبل از من به راه افتاد و گفت :نخیر اقا ما مثل شما رفیق نیمه راه نیستیم.بریم ببینیم تو امشب سرمون و به باد میدی یا نه؟-:کیا فکر نکن نفهمیدم یه چیزایی می دونی و نمی گیا.-:مثلا چی می دونم؟-:خیلی چیزا.-:توهم زدی.-:به نظر تو من همیشه توهم میزنم.با هم به طرف ساختمون رفتیم.می دونستم چیکار باید بکنم.فکر خوبی بود.تنها فکری که تو اون لحظه می تونست به نتیجه برسه.با ورودمون شادی رو به رومون ظاهر شد و گفت : فرزان با من میرقصی ؟کیا با خشمی که سعی می کرد مخفی کنه نگاهمون کرد.گفتم : چرا من ؟ با کیا برقص.نگاهی به کیا انداخت و گفت : با هردوتون می رقصم بریم ؟کیا لبخندی زد و گفت : بریم.دست شادی رو گرفت و به طرف وسط سالن کشید.به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به اونها چشم دوختم.در میون رقصشون نگاهم به دختری که با لباس نقره ای میون همه بیشتر می درخشید کشیده شد.از وقتی اومده بودیم چند باری دیده بودمش اما نمی تونستم صورتش و دقیق ببینم.اما بازتاب نور روی لباسش خیلی جلب توجه می کرد.بعد از پایان اهنگ کیا و شادی کنارم اومدن.شادی دستش و به طرف گرفت و گفت : نوبت توئه.نگاهی به دستش انداختم.من رقص بلد بودم ؟ سه.چهار سالی میشد نرقصیده بودم.دستش و گرفتم و به طرف مرکز سالن رفتیم.دست راستم و روی قوس کمر شادی گذاشتم و دستش و توی دست چپم فشردم.شادی بهم نزدیک تر شد می تونستم نفسهاش و عروسی کنم.نفسهاش که به صورتم می خورد لرزه به تنم می انداخت.فکر نمی کردم اینطور از نزدیکی یه دختر حالم دگرگون بشه.در تمام این مدت تنها دختری که بهم نزدیک شده بود پریناز بود.نفس عمیقی کشیدم.اهنگی که پخش میشد یه سوز خاصی داشت.شادی با اهنگ لب خوانی می کرد.منم عین مسخ شده ها تو اهنگ حل شده بودم.چی گفتم ؟ خودمم نفهمیدم....
می خوام برات از اسمون یاسای خوشبو بچینم.می خوام شبا عکس تو رو تو خواب گلها ببینم.ای کاش بدونی چشات و به صد تا دنیا نمی دم.یه موج گیسوی تو رو به صدتا دریا نمی دم.تو چشمای شادی که بهم خیره شده بود نگاه کردم.از اونی که توش می دیدم متنفر بودم.من نمی خواممم.به کی بگم ؟شادی چی داشت ؟ اهان کیا می گفت خیلی مایه داره.پول داشت.قیافشم بد نبودا.مخصوصا لباش.هوس می کردم ببوسمشون.مخصوصا الان با اون رژ لب نارنجیش.خوش تیپم بودا!!!!راستی کارش چی بود ؟ عجب سوالایی می کنم خوب رانندگی می کرد دیگه . اصلا اگه مایه داره کار می خواد چیکار ؟امشب می خوام رو اسمون عکس چشات و بکشم.اگه نگاهم نکنی ناز نگات و بکشم.ای کاش بدونی چشات و به صدتا دنیا نمیدم یه موج گیسوی تو رو به صدتا دریا نمی دم.-:فرزان چشات و از کی به ارث بردی ؟با چشای گرد شده گفتم : جانم ؟-:چشات و دوست دارم.خیلی شیکه .شیکه ؟ اولین باره یکی اینطوری تعریف می کنه !!! چشمم شیک میشم...؟؟؟عجبا !!!-:فرزان کجایی ؟-:هان ؟-:حواست اینجاست ؟-:همین جا.-:نگفتی چشات و از کی به ارث بردی ؟-:نمی دونم.-:چه بد اما من خیلی دوسشون دارم.فقط لبخند زدم.چیزی برای گفتن نداشتم.اهنگ تموم شد نفس عمیقی کشیدم.خدایا شکرت.شادی گونم و بوسید و گفت : مرسی خیلی خوب می رقصی.هان ؟ من و بوسید ؟ خدایاااا.-:توام همینطور.نگاهم به دختر لباس نقره ای افتاد ، انگار شادی رو صدا کرد.شادی سریع تشکر کرد و ازم دور شد.با تعجب به اونا نگاه کردم.کیا کنارم ایستاد و گفت : داداش نمی خوای از رقصیدن دست بکشی ؟-:چی گفتی؟-:گفتم نمی خوای از اینجا بیای بیرون ؟ الان میان سراغت ها.نگاهی به اطراف انداختم.وسط سالن ایستاده بودم و دو سه تا دختر و پسر دورم می رقصیدن.-:چرا چرا بریم...!!!به همراه کیا به طرف گوشه ای از سالن رفتیم.گفتم : کیا بریم سراغ الناز.کیا به الناز که از اول مهمونی از جاش تکون نخورده بود اشاره کرد و گفت : بریم.خدایا امشب و خودت بخیر کن.با هم به طرف الناز به راه افتادیم.با نزدیک شدنمون چهار محافظی که کنارش بودن تکون خوردن.دیدم که دستشون به زیر کتشون رفت.حتما اسلحه داشتن.هیی.دلم برای اسلحم تنگ شده.چرا گذاشتمش خونه ؟با اشاره الناز عقب کشیدن.رو به روی الناز ایستادیم.با هم سلام کردیم.الناز لبخندی زد.-:سلام کیا.چه عجب ؟ افتخار دادی تو مهمونی من باشی!!!-:این چه حرفیه ؟ برای من افتخار تو مهمونی شما باشم.اگه حضور ندارم از کم لطفی نیست بخاطر مشکلات زندگیه.الناز لبخندی زد و به من چشم دوخت:کیا معرفی نمی کنی؟-:فرزان.یکی از دوستانمه.دستش و به طرفم گرفت . دستش و فشردم.گفت : من النازم.لطف کردین به مهمونی من اومدین.-:ممنونم.از اشنایی با شما هم خیلی خوشوقتم.فقط سرش و تکون داد.کیا گفت : الناز جان فرزان داره دنبال یه نفر می گرده.الناز اخم هایش را در هم کشید و گفت : نمی تونه به اون برسه.اشتباه اومده.از اونی که فکر می کردم باهوش تر بود.-:الناز خانم من باید قبل از اونا پیداش کنم به نفع خودشه من ببینمش.-:متاسفم.اشتباه اومدین.من نمی تونم کمکتون کنم.-:اما احتشام چیز دیگه ای قبل از مرگش می گفت.یه لحظه رنگش پرید.ایول همون چیزی که می خواستم شد.اینه.همین و می خواستم.خودش و جمع و جور کرد و گفت : نمی شناسم.-:جدی؟ پس اونایی که پارسال دست من رسیده اشتباه رسیده.اخه الان فکر می کردم فردا یه سر به پاسگاه سر کوچه بزنم.ابروهاش و بالا داد و اب دهانش و قورت.-:باهاش چیکار داری؟-:می خوام کمکم کنه.بهش بگین اریا دنبالشه.-:اریا؟؟؟-:خودش میشناسه.شما فقط بگین اریا.با ضربه ای که به پام خورد دولا شدم.و به طرف کسی که ضربه زد برگشتم یکی از محافظای الناز بود.ضربش سنگین بود.برگشتم تا به الناز نگاه کنم که ضربه ی دیگه ای تو شکمم خورد دولا شدم و خواستم به کیا چنگ بزنم که نقش زمین شد.تا به خودم بجنبم دونفری ریختن سرم و دوباره زدن.یکی از محافظاکه قد بلندتر بود با پا زد توی شکمم.نوک تیز کفشش رفت تو شکمم.احساس کردم بدنم سوراخ شد.
باز هم می خواست بزنه تو شکمم که پاش و گرفتم و به سرعت بلند شدم.با مشت ضربه ای شکمش زدم دولا که شد یکی زدم تو صورتش که با ضربه ای که به شونم خورد نفسم حبس شد.صدای داد و فریاد کیا به هوا رفته بود.فقط تونستم یه نگاهی به اطراف بندازم همه بیخیال مشغول کار خودشون بودن.انگار اتفاقی نیفتاده بود.این همه ادم اینجا ین خیالشون نیست ما رو می زنن؟با اخ کیا به خودم اومدم که ضربه ی دیگه ای تو کمر خورد.خورد و خاکشیر شدم خدااا.بلند شدم و چند تا زدم تو سر و صورت دو نفری که من و میزدن اما احساس درد شدیدی داشتم.بدنم بدجور کوفته شده بود.غافلگیر شدم و نتونستم واکنش مناسبی نشون بدم.مثل قبل از کتک خوردن انرژی نداشتم.بعد از چند تا ضربه با ضربه ای که یکی از اونا تو صورتم زد نقش زمین شدم.دماغم تیر کشید.نفسم حبس شد.با احساس یه مایع روی صورتم نفسم و بیرون دادم.با تنفسی که دادن.یه نفس کشیدم.خون روی صورتم و پاک کردم و سر بلند کردم.الناز جلوم ایستاده بود گفت : کارت اینجا تمومه.می تونی بری.رسیدی خونه یه نگاه به جیب کتت بنداز.جیب کتم ؟ چی بود اونجا؟من که چیزی نمی ذاشتمم تو جیب کتم.با اخ اخ کیا به طرفش برگشتم.روی زمین مچاله شده بود.با اشاره الناز به طرفش رفتم . سر بلند کرد و با صورت از ریخت افتادش بهم نگاه کرد.چشماش فریاد می زد اشتباه کردی پویش.بلندش کردم و به طرف در خروجی حرکت کردم.کیا پاهاش و روی زمین می کشید.از در که بیرون رفتیم به دیوار تکیه دادم.من خودم نیاز داشتم به یکی تکیه کنم.به سختی خودمون و به ماشین رسوندیم.کلید و از جیب کیا برداشتم.کیا اروم غر غر می کرد.در و باز کردم و کیا رو روی صندلی کنار راننده نشوندم.خودم دستم و به ماشین تکیه داادم و ماشین و دور زدم پشت فرمون نشستم . دستام می لرزید و احساس سرما می کردم.استارت زدم و به راه افتادم.بخاری ماشین و روشن کردم.کیا اروم اروم گفت : اشغا....ل...می...گ...م....نر...و .... سر...اغ...ش...حرف....گووووو...ششش ش.نم....دی.-:حرف نزن کیا.کجا بریم؟-:خونه....ما.-:مادر بزرگت ؟-:خونه هست.-:یعنی بریم خونه ی شما؟-:نکنه می خوای بریم خونه شما؟-:نه.نه.بریم.به طرف خونه کیا حرکت کردم.بعد از نیم ساعت جلوی خونه ی کیا توقف کردم.کیا با غر غر در و باز کرد و پیاده شد.منم به دنبالش پیاده شدم.ماشین قفل کردم و کنارش ایستادم.کلیدی به طرف گرفت و گفت : باز کن.خودش به ماشین که با فصله ی کمی پارک شده بود تکیه داد.کلید و توی قفل چرخوندم و در و باز کردم.بازوی کیا رو گرفتم و وارد خونه شدیم.کیا به در تکیه داد و در با صدای بلندی بسته شد.به حوض کوچکی که وسط حیاط بود نگاه کردم و به همراه کیا وارد ساختمان شدیم.فاصله در تا ساختمون ناچیز بود. حیاط کوچکی داشتن.وارد خونه شدیم.کیا به طرف پله ها اشاره کرد.از پله ها بالا می رفتیم که با صدای مادر بزرگش ایستادیم.-:کجا ؟کیا غر غری کرد و به طرفش برگشت.منم به تبعیت برگشتم.مادر بزرگش به سر کوبید و گفت : چی شده ؟-:چیزی نیست مادر یکم لت و پارمون کردن.-:اخه بچه چرا اینقدر خون به دلم می کنی ؟ داشتی چه غلطی می کردی باز؟ از دست پلیسا فرار کردی ؟ تن پدر و مادرت تو گور می لرزه اینا حالیت نیست ؟-: مامان جون از دست پلیس فرار نکردم.-:حتما باز رفتی سراغ دوستای نابابت.این کیه ؟ یکی از اوناست ؟-:این پلیسه.هنگ کردم با جدیت گفتم : کیا.-:هان؟بزار بدونه دیگه.چی میگی ؟ باید بدونه که.نترس به کسی حرفی نمی زنه.-:دروغ میگی نه ؟ این پسره کیه؟-:مامان جون به روح مامان پلیسه.مادر بزرگش با دقت بهم خیره شد.قد نسبتا کوتاهی داشت و لاغر بود.چادر سفیدی به کمر بسته بود و روسری سیاه رنگی به سر داشت و موهای حنا زده شدش از زیر روسری بیرون زده بود.-:پلیسی ؟با سر تایید کردم.رو به کیا گفت : یعنی ادم شدی؟کیا با لبخند گفت : ادم نبودم ؟-:مادر فدات شه.چیکارت کردن ؟-:خوبم مادر شما برو بخواب.مادر بزرگ نگاهی به صورت من انداخت و گفت : با هم زدنتون ؟با سر تایید کردم.-:به پلیس نمیاد اینقدر کتک بخوره!!!-:ما هم ادمیم مادر غول که نیستیم.-:برین بالا برم وسایل بیارم داغونتون کردن.قبل از اینککه چیزی بگیم به طرف اشپزخونه رفت.کیا هلم داد و گفت :راه بیفت.در تاریکی چشمم به روشنایی چیزی که برق می زد افتاد.روشنایی بهم نزدیک تر میشد.به طرف اومد.یکی بود.یه دختری بود.با موهای بلند قهوه ای چتری که روی سر شونه هاش ریخته بود. یه لباس نقره ای براق به تن داشت . چقدر این لباس برام اشنا بود.کجا دیدمش ؟ یادم نمیومد.هر چی سعی می کردم نمی تونستم صورت دختر و ببینم.بهم نزدیک تر شد.تو دستش یه چیزی بود به صورتم نزدیکش کرد.سردی اسلحه رو روی پیشونیم با تمام وجود حس کردم.سعی کردم عقب تر برم و ازش دور بشم.ولی نمیشد.انگار اسلحه به پیشونیم چسبیده بود.با هر قدمی که من عقب می کشیدم اون جلوتر میومد.سعی کردم تو چشماش نگاه کنم ولی صورتش فقط تاریکی بود.تاریکی....تاریکی....ماشه رو چکوند و صدای شلیک گلوله تو مغزم پخش شد.
ناگهان همه جا تاریک شد.تاریکی ....که یهو از خواب پریدم.بدنم خیس عرق بود....احساس بدی داشتم.نگاهی به اطراف انداختم.کیا توی رختخوابش کمی اونطرف تر خوابیده بود.نگاهی به بالشای ابی که به دیوار تکیه داده بودن انداختم.دوباره روی تشک ولو شدم و ملافه ی سبز رنگ روم و کنار زدم.چند تا نفس عمیق کشیدم و به سقف خیره شدم.سعی کردم صاحب اون لباس نقره ای رو پیدا کنم.تو ذهنم درگیر بودم.که یادم افتاد دختری که دیشب تو پارتی دیدم از اون لباس به تن داشت.اما من مثل خوابم نتونستم صورتش و ببینم.چه وجه مشترک جالبی.ولی چرا باید اون و تو خواب ببینم؟داشتم گیج میشدم که نگاهم به طرف ساعت گرد و نقره ایه کوچیک روی دیوار کشیده شد.نزدیک پنج بود.چشمام و مالیدم و بلند شدم.اروم به طرف درقهوه ای رنگ که کنارش میز کوچیکی قرار داشت رفتم .در اتاق و باز کردم .هوای تازه ی بیرون تو صورتم خورد.چند نفس عمیق کشیدم.برگشتم تا در و ببندم که نگاهم به کمد قهوه ای که درش نیمه باز بود و پیرهن خون مالی من ازش اویزون بود کشیده شد.سرم و تکون دادم پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : پویش ببین کارت به کجا رسیده.ناگهان احساس کردم پام چقدر درد می کنه.نگاهی به راهروی باریک که به راه پله منتهی می شد انداختم از پله ها پایین رفتم همه جا تاریک بود.اروم به طرف در حیاط رفتم و بازش کردم.در با صدای نسبتا ارومی باز شد.وارد حیاط شدم.نگاهی به حوض کوچیک وسط حیاط انداختم.نور چراغ دستشویی کوچیک گوشه ی حیاط همه جا رو تقریبا روشن کرده بود.اروم به طرف دستشویی رفتم.بعد از دستشویی کنار حوض رفتم و شیر اب و باز کردم.اب سرد بود.توی این گرمای تابستون خیلی می چسبید.مشتم و پراز اب کردم و روی صورتم ریختم.با سوزش زخمهام صورتم و جمع کردم و یه لرز کوتاهی توی بدنم نشست.نیت کردم و قصد وضو.بعد از وضو شیر اب و بستم و به سختی از پای شیر اب بلند میشدم که احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده.به طرف پله های برگشتم و با دیدن مادر بزرگ لبخندی زدم و سلام کردم.-:ترسیدی پسرم ؟-:نه.چرا بترسم ؟-:می خوای نماز بخونی؟-:بله.وقتشه.-:برو بخون.ماروهم دعا کن.دستم و روی چشمم گذاشتم و گفتم : به روی چشم.-:صورتت خیلی درد می کنه ؟-:بله.اشکالی نداره.خوب میشه.-:مگه چیکار می کردین؟-:رفتیم سراغ چند نفر حسابشون و برسیم.-:مگه از جونتون سیر شدین مادر.این بچه پیش من امانته.مواظبش باش.نباید چیزیش بشه.-:مواظبشم خیالتون راحت باشه.-:کاری کن ادم بشه.کیا بچه ی خوبیه.-:می دونم مادر-:نزار تو کار خلاف بمونه.-:چشم.تمام تلاشم و می کنم.-:خدا برای پدر و مادرت نگهت داره.بچه های صالح نصیبت کننه.-:تشکر مادر جان.-:برومادر برو نمازت و بخون.اونقدر حرف زدم.الان اذان می گن.-:با اجازه.-:جانماز توی سالن کنار میز تلفن هست.-:تشکر.وارد ساختمون شدم.مستقیم به طرف میز تلفن رفتم.جانماز و برداشتم و به نماز ایستادم.
پشت فرمان نشستم و در همان حال ماشین و روشن کردم.شادی به صورتم نگاهی انداخت و گفت : خیلی داغونت کردن.-:اوهوم.یکدفعه چیزی یادم افتاد.نگاهی بهش انداختم و گفتم : چرا کسی اهمیت نداد ما رو می زنن؟-:مگه کسی از جونش سیر شده اهمیت بده ؟ اگه کتک خوردی حتما لازم بوده.الناز به اندازه می زنه.ابروهام و بالا دادم : یعنی چی به اندازه می زنه؟-:یعنی همین که شنیدی.جوری نمی زنه که بمیری فقط در حد لت و پار شدن.-:شما چقدر به من لطف داری.-:حالا با دخالت من و صنم کمتر کتک خوردی.-:این صنم کیه ؟-:یکی از دوستام.-:چرا به من اینقدر لطف دارن ؟-:نمی دونم فقط گفت از اشناهای دورته و خواست حواسم بهت باشه.اشنای دور؟صنم....صنم ؟ چرا چیزی یادم نمیاد ؟ من که بیاد نمیارم....میشناسمش ؟-:هی فرزان راه بیفت.-:هان ؟ باشه.پام و روی گاز فشردم.ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد.سرعت و بالا بردم.به یه پیچ خطرناک رسیدیم.فرمون و به طور کامل چرخوندم.شادی با صدای بلند گفت : اینطوری نمی تونی با این سرعت بپیچی.سرعتم کم شد تا کاملا بپیچم.شادی اشاره ای به ترمز دستی کرد و گفت : یبار دیگه بپیچ.دوباره مثل قبل پیچیدم.شادی سری به تاسف تکون داد و گفت : جات و عوض کن.با تعجب نگاهش کردم.-:چی؟پات و بزار روی گاز فرمون و بده به من من که اومدم اونطرف پات و بردار و بکش اینور بشین.با این حرفش فرمان و گرفت و خودش و کشید تو بغلم.نفسم حبس شد.شادی تو بغلم بود.فقط تونستم دستام و روی کمرش حرکت بدم.-:برو دیگه.با حرف شادی خودم و روی صندلی کنار راننده کشیدم.نفسم و بیرون دادم.شادی به پیچ نزدیک شد.-:نگاه کن یاد بگیر.با دقت به اون چشم دوختم ، به پیچ که رسید بدون کم کردن سرعت ترمز دستی رو تا اخر بالا کشید. ماشین چرخی زد و با لغزش چرخ ها از پیچ گذشت.شادی ترمز دستی رو خوابوند و گفت : حواست باشه در تمام مراحل پات تا ته روی گازه.اوکی ؟-:فهمیدم.-:ترمز دستی باعث میشه چرخها ترمز کنن اما موتور ماشین در حال حرکته.فهمیدی ؟-:بله.-:خوبه.حالا این یکی رو نگاه کن.دوباره به طرف یه پیچ خطرناک رفت و اینبار با سرعت بیشتری پیش می رفت.به پیچ که رسید ترمز دستی رو کشید و دوباره به راحتی بدون افت سرعت از پیچ گذشت.اشاره ای به ماشین سبز جلویی کرد و گفت : می خوایم از این یکی رد شیم.-:می خوای لایی بکشی ؟-:اره نگاه کن.یه بار بیشتر نمی گم.به ماشین که رسیدی در فاصله 50 سانتیش همون کار و می کنی.ترمز دستی رو می کشی و فرمون و به طرفی که می خوای بر می گردونی.ماشین به راحتی از کنارش رد میشه.وارد اتاقم که شدم.به طرف تخت رفتم.لباسام نامنظم روی تخت پخش شده بود.مستقیم به طرف کشوی میزم رفتم و کاغذی که الناز تو جیب کتم گذاشته بود و من بعد از برگشت به خونه توی کشوی میزم پنهون کردم و بیرون اوردم.نگاهی به کاغذ انداختم : 4سال پیش و بیاد بیار ، خیابان هشتم.کوچه ششم.خونه ی ...این یادداشت فقط برای من بود.چهار سال پیش.چهار سال پیش....هشت سال و هشت ماه پیشپرونده رو روی میز کوبیدم و گفتم : حرف بزن.کجا پنهونش کردی ؟-:فقط به تو میگم.تنها برو سراغش.سرم و تکون دادم:تنها میرم.-:تنها برو سراغش و پیداش کن.-:تنها میرم.بگو کجاست ؟-:قول میدی ؟-:قول میدم.-:از این پاسگاه هشت خیابون به طرف شمال.توی اون خیابون کوچه ششم.خوونه ی پنجم...زمزمه کردم : خیابان هشتم.کوچه ششم.خونه ی پنجم.با سر تایید کرد.
چهار سال و نه ماه پیشلباسام و به سرعت توی ساکی که زیر تختم بود ریختم.در همین حین در باز شد و مامان وارد اتاق شد.به طرفش برگشتم : جونم مامان جان؟حرفی نزد و نگام کرد.-:مامانی!!!با خشم نگام کرد و گفت : دیشب کدوم گوری بودی؟با چشمای گرد نگاهش کردم.جان؟؟؟مامان از انتن ماهواره ای هم دقیق تر عمل می کنه ؟ یعنی بو برده من کجا بودم؟-:دیشب ماموریت بودم.-:پس این بوی زهرماریا چیه از لباسات میاد ؟به طرف لباسایی که روی تخت بود رفتم.لباسارو برداشتم و بو کشیدم.بو نمی داد-:مامان بو نمی ده.-:من و خر نکن.بگو دیشب کجا بودی؟-:به جان عزیزت دیشب ماموریت بودم.مجبور شده برم یه مهمونی.-:مهمونی یا ماموریت ؟-:مامان شما به من اعتماد نداری؟-:نه.بغض کرد و ادامه داد : نمی دونم چطوری می خوای تو اون شهر غریب تنهایی زندگی کنی؟ چی می خوای بخوری؟چی بپوشی؟لباسات و کی اتو کنه؟زن می گرفتی خیالم راحت بود.بیا امشب بریم خواستگاری.ای خدا.مامان باز رفت رو کانال زن گرفتن من.-:حالا باید برم عجله دارم.دفعه بعد که اومدم چشم می ریم.-:قول میدی مادر ؟-:بله مادر به جان خودم میریم.به طرفم اومد.روی پنجه پاهاش ایستاد.کمی خم شدم تا قدم بهش برسه.پیشونیم و بوسید و گفت : مواظب باش مادر.-:چشم بانو حواسم هست.-:فدات شم مادر بهم زنگ بزنیا.می خوای خودم باهات بیام؟گوشام تیز شد.مامان باهام بیاد.-:نه مادر من.پس بابا چی ؟ می خوای اون و تنها بزاری؟تازه پرهام و پرینازم هستن.-:راست می گیا مادر خوب پس مواظب خودت باش.ساک و وسایلام و پشت ماشین گذاشتم و به راه افتادم.مستقیم به طرف اپارتمانم رفتم.جلوی یه ساختمون چهار طبقه زرد رنگ نگه داشتم.نگاهی به نرده های سفید رنگ انداختم.پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم.کلید انداختم و در و باز کردم.در همین حین کسی از پشت سرم گفت : خوش اومدی اقا فرزان.بله؟به طرف مرد برگشت مرد میانسال با شکم بر امده و قد نسبتا کوتاه.وسط سرش طاس بود اما موهای اطراف سرش و روی اونا کشیده بود ، خندم گرفت..زبونم و گاز گرفتم تا خندم و پنهون کنم.جدی ایستادم و گفتم : سلام.-:سلام پسر.کجا بودی این چند ماهه؟جان ؟ مگه من و تا حالا دیده ؟-:همین دور و برا بودم.-:بیا پسر پدر بزرگت رفت تو که نباید می رفتی.بیا بریم تو.یه چایی بخور.-:چشم بزارین وسایلم و بردارم.-:باشه برو بردار.من یه سر به خونه بزنم بیام.-:ممنونم.به طرف ماشین رفتم.اونم وارد ساختمون شد.ساک و چمدونم و برداشتم و به طرف ساختمون رفتم.از در ورودی پنج تا پله می خورد.از پله ها بالا رفتم.به یه در قهوه ای رنگ رسیدم که تو پیچ سمت راست قرار داشت.در باز بود.مرد از در بیرون اومد و گفت : اقا فرزان بیا داخل چایی تازه دمه.-:ممنونم اقا...-:مرتضام فرزان جان یادت رفته ؟-:اوه.ببخشید الان یادم اومد.-:بیا پسرم.-:اخه اینا رو بزارم خونه بیام.-:حالا بیا یه چایی بخور بعد با هم میریم.-:هر طور شما بفرمایین.وارد خونه شدم.ساک و چمدانم و گذاشتم جلوی در.اقا مرتضی به مبلای قهوه ایه وسط سالن اشاره کرد و گفت : بفرما.به طرف مبلا رفتم و نشستم.اقا مرتضی وارد اشپزخونه شد.نگاهی به اطراف انداختم.رو به روم در ورودی بود.پشت سرم دو تا در قرار داشت و سمت راستم اشپزخونه.اقا مرتضی با دو فنجان چای توی سینی بیرون اومد و گفت : خوش اومدی سرگرد.بلند شدم که گفت : بشین سرگرد.بهتره عادی باشی.-:جناب سرهنگ شما اینجا ؟-:این تنها ماموریت تو نیست.همه ی ما باید حواسمون باشه. خونت طبقه سومه.طبقه دوم هم یه زن و مرد جوون زندگی می کنن.سروان نیازی و همسرشون سروان خیری.-:بله.طبقه چهارم چی؟-:خطرناک ترین اونجاست.اونا حاضر نشدن اون قسمت و بفروشن.یه مرد و زن میانسالن. حواست باشه. خیلی مشکوکن.در و باز کردم و وارد ساختمون شدم.نگاهی به اطراف انداختم.خونه با چهار سال پیش تغییری نکرده بود.مستقیم به طرف سالن رفتم . نگاهی به اطراف انداختم.نور تیر چراغ از بیرون سالن و روشن کرده بود.کمی روی مبل نشستم و به اطراف خیره شدم.مبلا به صورت گرد کنار هم چیده شده بودن.روی میزی که کنارم بود دست کشیدم.گرد و خاک روی میز بود.یعنی کسی اینجا زندگی نمی کرد؟نگاه تیزم و به اطراف دوختم.روی میز اونطرف تر رد دست روی گرد و خاک ها وجود داشت.من به اون میز نزدیک نشده بودم.پس کس دیگه ای هم اینجا بوده.بلند شدم و به طرف اتاق خواب رفتم.با باز شدن در بوی ادکلن غلیظی تو صورتم خورد.اگه کسی اینجا زندگی نمی کرد این بو اینقدر غلیظ نمی بود.به طرف شوفاژ رفتم.گرم بود.کسی توی این خونه زندگی می کرد و من مطمئن بودم اون فرد طوفانه.به طرف میز کنار تخت رفتم چهار سال پیش مدارک لازم برای بی گناهی طوفان و از همین میز برداشتم.کشو و رو بیرون کشیدم.چیز خاصی جز چند تا قرص ارامبخش و مسکن و یه چشم بند چیزی نبود.کشو رو بستم.از اتاق بیرون رفتم.دوباره روی کاناپه نشستم و به در ورودی اپارتمان خیره شدم.نگاهی به ساعت اانداختم.ساعت نزدیک 1بود.اما خبری از طوفان نبود.عقربه های ساعت حرکت کردن و نزدیک دو بود که صدای فرو رفتن کلید در سوراخ در به گوشم رسید.بلند شدم و راست نشستم.دستگیره به ارامی چرخید و در با صدای نا ارامی باز شد.طوفان با اون قد بلندش و هیکل چهار شونش وارد شد.نمی تونستم صورتش و دقیق ببینم.فقط احساس کردم یه تیشرت به تن داره.رنگش تیره بود.از حرکتشم تشخیص می دادم شلوار لی پوشیده.احساس کردم تو تاریکی بهم خیره شده.دقایقی به سکوت گذشت.از جام تکون نخوردم.صدای پوزخندش و فکر کنم شنیدم.گفت : نباید میومدی.-:خودت دعوتم کردی.-:چقدر ساده لوحی.ابروهام و بالا انداختم.اومد کنارم نشست.به نیمه تاریک صورتش نگاه کردم.زخم روی صورتش توی تاریکی کمتر خودش و نشون می داد.-:می تونی چیزی که می خوام بهم بدی؟به رو به رو خیره شده بود.گفت : اشتباه کردی اریا.اونقدر سرگرم بازی شدی که از خودت غافلی. تو بالاخره می بازی. نباید وارد این بازی می شدی.-:حالا شدم.کمکم کن...من می برم.-:نه.اشتباه می کنی.برد این بازی دست تو نیست.تو هیچی نمی دونی و اونا همه چی رو می دونن.-:چیو...چی می دونن؟-:چی می خوای از من ؟-:رئیس ؟ امیر ارسلان ؟ هر چیزی برای بردن.-:تو خیلی کله شقی.برای بردن فقط می تونم بگم عقب وایسا تا امیر ارسلان حساب رئیس و برسه.تو فکر می کنی رئیس ادم وحشتناکیه ؟اما امیر ارسلان هزاران بار بدتره.قاچاق ادم ، اسلحه و هزار کوفت و زهرمار دیگه...-: اونا باید هر دو بمیرن نه تنها امیر ارسلان یا رئیس.هردوشون....-:تو از پس هیچکدوم بر نمیای...حالا که اومدی مجبوری بازی و ادامه بدی پس گوش کن....به طرفم چرخید تو چشمام نگاه کرد و گفت : رئیس چهار سال پیش برگشت.از کجا و چطوری هیچکس نمی دونه.اومد تا از چیزایی که براش مهم بودن دفاع کنه.-:چی براش مهمه ؟-: خونواده.تنها چیزی که برای رئیس اهمیت داره خونواده هست.نه چیز دیگه ای.نه کس دیگه ای....حتی حاضره خونوادش و بکشه-:مگه نمی گی براش مهمه.پس چرا می کشه؟-:تو بعضی شرایط مجبوری برای نجات عزیزانت اونا رو بکشی.-:به چیزی بگو بتونم رئیس و پیدا کنم!!!-:فقط چند تا اسم می تونم بهت بگم.بلند شد و جلوم قدم زد.این دفعه نور تو صورتش می زد.کاملا می تونستم صورت طوفان و ببینم.زخم روی گونش....موهای پر پشتش که دیگه اثری ازشون نبود.پیشونی بزرگ و صورت کشیدش.چقدر پیر شده بود.-:شهاب...اتش...شاهین....مریم.....ز هره....ده-:اینا کین ؟-:اینا همه مربوط به رئیسه.-:ده چی؟-:دیگه باید بری.-:اما...-:اما نداره.باید بری اریا....همه چی تمومه.
ترمز دستی رو کشیدم و فرمون و چرخوندم.از ماشین نوک مدادی جلوم با سرعت رد شدم.لبخندی زدم و با سرعت به طرف اخرین ماشینی که پیش روم بود رفتم.با دیدن رانندش پوزخندی زدم و با سرعت از اون هم گذشتم و به طرف خط پایان رفتم.با سرعت از خط پایان گذشتم و با خوشحالی در برابر شادی ترمز کردم.شادی سوار شد و گفت : دستمریزاد احسنت.شاگرد خودمی.-:ممنونم استاد.لبخندی زد و گفت : کارت عالی بود.-:ممنون استاد.-:خواهش می کنم.کاری نکردم.تو شاگرد خوبی هستی.حالا استادت و برای یه شام مهمون می کنی ؟-:البته چرا که نه ؟ کجا بریم شام ؟-:نه دیگه.کجا نه.می ریم خونه تو.بله ؟ خونه من ؟ یعنی بریم خونه من ؟ تنهایی ؟من و اون تنها ؟-:کجایی فرزان؟-:همین جام.باشه هر وقت بخوای من منتظرتم.با شیطنت گفت : امشب.امشب؟هان ؟-:باشه.بریم؟-:نه.من و همون جایی که سوار شدم پیاده کن.می رم یه سر خونه.ساعت هشت خودم میام.با لبخند گفتم : باشه منتظرت هستم.-:راستی دیگه از ماشین من خبری نیستا.به فکر یه ماشین برای خودت باش.-:چشم استاد.لطف کردی.کنار خیابون توقف کردم و گفتم : من دیگه باید برم.منتظرت هستم.-:می بینمت ساعت هشت.-:منتظرم.پشت فرمون نشست.چند تا بوق زد و به سرعت ازم دور شد.در همین حین زنگ گوشیم بلند شد.صدای دایی تو گوشی پیچید : سلام.-:سلام تیمسار.-:کجایی؟-:مسابقه داشتم الان تموم شد.-:پس بیا.-:کجا ؟صداش یه جوری بود.-:چی شده؟-:کار طوفان و النازم تموم شد.یه لحظه هنگ کردم.کار طوفان و النازم تموم شد ؟-:دایی مردن؟-:اره توی کارواش به قتل رسیدن.-:باورم نمی شه.من هفته پیش با طوفان بودم.-:الان رفته.اگه می تونی یه سر به کارواش بزن.ادرسش و برات اسمس می کنم.-:ممنونم.بعد از قطع تلفن به طرف موتورم که همون نزدیکی ها پارک کرده بودم رفتم.اسمس هم رسید و به طرف ادرس حرکت کردم.هیچ کس اطلاعی نداشت.هیچ کس نمی دونست اون تو چه اتفاقی افتاده.فقط گفتن ماشین وارد شد و وقتی بیرون اومد هر دو کشته شده بودن.راننده دقایقی زنده بود اما اونم بعد چند دقیقه مرد.از کسی که اون لحظه تو کارواش حضور داشته پرسیدم : کسی رو ندیدین؟-:نه.من کسی رو ندیدم بیاد تو کارواش.گلی به جمالت.پس اینجا چه غلطی می کنی.چیزی دست گیرم نشد جز اینکه الناز و طوفان هر دو مردن.ساعت نزدیکای هشت بود.به نزدیکیه خونه رسیدم.تازه یادم افتاد شادی قراره بیاد.خواستم برم شام بگیرم بعد پشیمون شدم.وارد خونه شدم.در خونه اقا مرتضی رو زدم و گفتم : اقا مرتضی من یه مهمون دارم.احتمالا قابل اعتماد نیست.حواستون بهم باشه.لبخندی زد و گفت : حواسم هست.برو خیالت راحت.از پله ها بالا رفتم.وارد خونه شدم.کفشام و همونجا در اوردم و به طرف مبل رفتم و روی اون ولو شدم.طوفان مرد.چرا مرد؟ بخاطر من بود؟ چون با من حرف زد مرد؟ اشتباه کردم نه ؟ حتما کار رئیسه!!!ولی رئیس قبل از این که من طوفان و پیدا کنم. می تونست اون و بکشه.پس چرا اجازه داد من طوفان و ببینم؟توی همین فکرا بودم که خوابم برد.با ضربه هایی که به در می خورد چشم باز کردم.نگاهی به ساعت انداختم.هشت بود.بلند شدم و با گیجی به طرف در رفتم.در و باز کردم و قامت شادی جلوی در پدیدار شد.با لبخند گفت :سلام.سرم و تکون دادم و از جلوی در کنار رفتم.-:خواب بودی؟دسته گلی در دست داشت.به طرفم گرفت.دسته گل و گرفتم و گفتم : اره تازه رسیدم.خوابم برد.-:اخه.بد موقع اومدم.دسته گل و روی میز گذاشتم و گفتم : اصلا اینطور نیست.خوش اومدی.به طرف کاناپه که روش خوابیده بودم رفت.مانتوش ودر اورد تاب سفیدی به تن داشت که اندامش و خیلی خوب به نمایش می ذاشت.نگاهم و گرفتم و وارد اشپزخونه شدم.از ابمیوه ای که تو یخچال بود توی لیوان ریختم و به طرف سالن رفتم.شلوار تنگی پوشیده بود و جلوی عکسایی که به دیوار نصب بود ایستاده بود.-:این کیه؟اشاره ای به پیرمردی که کنارم ایستاده بود می کرد.-:پدربزرگمه.عکسا رو اقا مرتضی با کمک دخترش که گرافیک خونده بود درست کرده بود.عکسای من کنار یه پیرمرد و بعد هم عکسای یه پسر بچه کنار یه مرد و زن جوون.-:بیا ابمیوه.خودم روی کاناپه نشستم.اومد و در چند سانتی متریم نشست.بعد از ملاقات با فرناز رفتم سراغ کیا خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم و یه جورایی دلم براش تنگ شده بود. کیا بچه خلافی بود اما در همه حال رفاقت و در حق من تموم کرده بود و این برای من بالاتر از هر چیزی بود.فرناز ؟واقعا با اون چیزی که همیشه فکر می کردم خیلی فرق داشت.مهربون بود . اصلا خجالتی نبود همون چیزی که من همیشه فکر می کردم و چقدر اشتباه و قضاوت . وای بر من . خدایا من و ببخش.به بزرگی خودت ببخشم.باید از فرناز حلالیت می خواستم.نمی تونستم حق الناس بر گردنم نگه دارم.حالا می فهمیدم اون یه دختر مقتدر و متکی به خوده.از اینکه از رفتن دنبال کارای مورد علاقش هراس نداشت خوشم میومد.امیدوار بودم موفق باشه.صورت فرناز جلوی چشمام جون گرفت.خوشکل بودا.اره از شادی خوشکلتر بود....شادی خاک تو سرم من اون شب چه غلطی کردم ؟ اون و بوسیدم.عرضه ندارم یکم جلوی خودم و بگیرم.حالا چیکار کنم ؟ای خاک تو سرت پویش.تو به کیا خیانت کردی؟کیا شادی رو دوست داره.هان شادی و دوست داره ؟ شادی بچه مایه داره.کیا هیچی نداره.اینا اصلا بهم نمی خورن.تو رو سننه نه ؟
وای دارم دیوونه میشم یه ذره عقلی که داشتم پریده.خدایا خودت رحم کن.موتور و جلوی گاراژ کیا نگه داشتم و پایین پریدم.کلاه و در اوردم و به طرف در رفتم.چند ضربه به در زدم دقایقی بعد در باز شد و صورت کیا پدیدار شد.-:سلام.-:علیک.بیا تو.وارد گاراژ شدم.کیا پشت سرم در و بست.کلاه و همون نزدیکی ها روی میز گذاشتم و به طرف یکی از ماشینا رفتم.خودم و بالا کشیدم و روی کاپوتش نشستم.-:جات راحته ؟-:بد نیست.-:خجالت نکشیا.-:واسه چی خجالت بکشم ؟ من راحتم.کیا به تاسف سر تکان داد و به طرف 405 قدیمی که گوشه گاراژ بود رفت.روی موتورش خم شد .-:کیا ماشین می خوام.-:می دونم.-:شادی بهت گفت؟-:نه.-:پس از کجا می دونی ؟-:می دونم دیگه.-:بگو کیانگاهم کرد و گفت : نمی گم.ماشین می خوای دارم برات...از روی کاپوت پایین پریدم : جدی داری ؟کیا بازم مشغول شد و گفت : اره دارم الان درستش می کنم.-:وای کیا تو محشری.کیا با دهن کجی گفت : برو بابا.شدی عین این دخترای لوس . راستی چرا نگفتی شادی شام مهمونت بوده ؟هان ؟ جانم ؟ هنگیدم باز.-:اره اومد یه شام خورد و رفت.تو از کجا فهمیدی ؟-:صنم بهم گفت.صنم صنم.اه از این اسم متنفرم.-:کیا این صنم کیه ؟همه جا هست.-:کسی نیست.چپ چپ نگاهش کردم : یعنی نمی خوای بگی دیگه.-:خوب می دونی.-:کیا چرا ؟-:چون حرفم و گوش نمی دی.-:خیلی خری.-:نه به اندازه تو.پاشو بیا این ماشینت و تحویل بگیر.ابروهام و بالا دادم :ماشینم ؟-:اره این ماشین توئهچپ چپ نگاهی به 405 کاهویی انداختم.-:این ؟-:مگه چشه ؟-:کیا حالیته ؟ پیش اون ماشینا این قراضه حساب میشه.-:نمی شه برادر.این الان شاید از قیافه عقب باشه اما از همه لحاظ مثل اون ماشیناست.-:باور نمی کنم.با ضربه ای که کیا پس گردنم زد به طرفش برگشتم : چرا می زنی؟-:دلم می خواد بزنم.تو کی ادم میشی؟ هان ؟-:من این ماشین و تغییر دادم.الان از همه لحاظ عالیه.فردا می تونی امتحانش کنی.نگاهم و به ماشین دوختم.با خوشحالی وارد اتوبان شدم . دنده رو عوض کردم.ماشین خیلی روون بود.موتور قوی داشت.بابا ایول کیا.دست مریزاد.کارت درسته.گاز دادم و سبقت گرفتم.داشتم از اینه به عقب نگاه می کردم که متوجه یه موتوری شدم.اونم به دنبال من سبقت گرفت.به نظر اشنا میومد.چند باری دیده بودمش.انگار داشت تعقیبم می کرد.لبخند موزیانه ای زدم و گفتم : کسی نمی تونه با پویش در بیفته.سرعت و کم کردم و توی یکی از فرعیا پیچیدم.اونم به دنبالم پیچید.وارد یه کوچه خلوت شدم.نگاهی به اطراف انداختم.چند تا خونه بزرگ بود.جلوی یکی از ساختمونا توقف کردم و از ماشین پیاده شدم.کمی پیاده رفتم و توی پیچ یه کوچه تنگ مخفی شدم.با موتور وارد کوچه شد.موتور و خاموش کرد و پیاده شد.صدای قدمهاش که نزدیک می شد و می شنیدم.با اینکه کاملا اروم قدم بر می داشت اما من گوشای تیزی داشتم.حس کردم داره نزدیک تر میشه.سه قدم...دو قدم...یک قدم....رسید.اب دهانم و قورت دادم و خودم و به دیوار چسبوندم.سایه اش توی کوچه افتاد.به ارومی وارد کوچه شد.پریدم و زدم تو شکمش.خم شد.می خواستم با پام به پاش ضربه بزنم که دستم و گرفت.دستکش دستش بود.کلاه کاسکتم روی سرش بود.دستمو گرفت و منو با قدرت به طرف خودش کشید و با ارنج ضربه ای به سینه ام زد. درد توی قفسه ی سینم پخش شد.با ضربش به عقب پرت شدم و به دیوار خوردم. ولی خودم و نباختم، راست ایستادم و با زانو م یه ضربه به شکمش زدم.قدرت ضربه اونقدر زیاد بود که ناخوداگاه به عقب کشیده شد و کم مانده بود روی زمین پخش بشه ولی خودشو جمع و جور کرد و جلوتر اومد و قبل از اینکه من عکس و العملی از خودم نشون بدم با مشت توی صورتم کوبید.تازه زخمای قبلی خوب شده بودن. باید اون کلاه و از سرش بیرون می کشیدم.باید می دیدم این کیه که جرات کرده من و بزنه.ادمای کمی نبودن که همچین کاری می کردن...باز خل شدم.با خشم به طرفش یورش بردم . با پا خواستم به پاش ضربه بزنم که پاش و عقب کشید.منم سریع دستش و گرفتم و پیچوندم.به خودم چسبوندمش.می تونستم نفساش و احساس کنم.خیلی اروم بود.هر دوتا دستش و توی یه دست گرفتم.ناگهان احساس کردم پاهام داره گیر میفته تا به خودم بجنبم نقش زمین شدم.ازم دور شد.احساس کردم داره می خنده.سریع از جام بلند شدم و به طرفش رفتم و از پشت دستش و گرفتم و کشیدم.به طرفم چرخید با مشتی که اماده کرده بودم یکی زدم تو شکمش.از شدت درد به خود پیچید.منم معطل نکردم و سریع دست به کلاه بردم.دستش و انداخت تا مانعم بشه اما من سریعتر بودم و به سرعت کارش و تموم کردم.موهای مشکی بلندش از کلاه بیرون ریخت و در هوا پخش شد.فکر نمی کردم یه دختر باشه.از تعجب خشکم زد.سر بلند کرد و با یک حرکت موهاش و عقب ریخت.نگاهم تو چشمای خاکستریش که با حرص نگاهم می کرد دوختم.چشم غره ای بهم رفت و ازم دور میشد که به خودم اومدم-:چرا دنبالم بودی؟بی توجه به طرفم برگشت.با خشم کلاه و از دستم کشید و گفت : بعدا حسابت و می رسم.قبل از اینکه بره دستش و گرفتم و به طرف خودم کشیدم.تو اغوشم افتاد.موهاش روی صورتش ریخت.-:نگفتی چرا دنبالم بودی؟سر بلند کرد و خواست از دستم فرار کنه که محکم گرفتمش.سرش و دم گوشم اوردم.نفسهاش و روی صورتم احساس می کردم به ارامی دم گوشم با طعنه گفت : من و نمی شناسی ؟با این حرفش سرم و عقب بردم و با تعجب نگاهش کردم.نیشخندی زد و گفت : یه اشنای قدیمی.در همین حین به عقب هلم داد و ازم جدا شد.در همین زمان زنی با چادر مشکی وارد کوچه شد.دختر کلاه و به سر گذاشت و ازم دور شد.زن نگاه غضبناکی بهم انداخت و از کنارم گذشت.با زنگ تلفن مثل فشنگ از جا پریدم.گنگ به در و دیوار خیره شدم.من که تو اتاق خودم نبودم.یکم طول کشید یادم بیاد اینجا خونه خودمه.زنگ تلفن قطع نمی شد.غر غر کنان گوشی و برداشتم و دکمه پاسخ و فشردم.صدای گریه زنی از پشت خط بلند شد.با تاسف گوش می کردم.
دقایقی طول کشید تا تشخیص بدم.-:مامان...مامان فین فینی کرد و گفت : فدای مامان گفتنت مادر.خوبی ؟-:مامان خوبم.چرا گریه می کنی ؟-:دیشب خواب بد دیدم مادر.دیدم کشته شدی مادر.دل نگرانت بودم.مگه قول ندادی زنگ بزنی ؟-:مامان.خودت همیشه می گفتی اگه تو خواب ببینی کسی کرده یعنی عمرش طولانی تر شده.پس چرا گریه می کنی ؟-:راست می گیا مادر . خدایا شکرت.بچم صحیح و سالمه.-:مگه قرار بود مریض باشم ؟خوبم مامان خیالت راحت.-:اخه بچه میگم بیا زن بگیر خیال منم راحت کن.تا کی می خوای فرناز و سر بدوونی ؟-:چشم مادر من.بزار یکم کارام و رو به راه کنم زنم می گیرم.-:تو اخر سر ارزوی دامادیت و به دل من می زاری.-:این چه حرفیه مادر من ؟ انشاا... صد و بیست سال سایت روی سر ما هست.چشم زن می گیرم شما حرص نخور.قول می دم.-:فدات بشم مادر دلتنگتم.مواظب خودت هستی ؟ با دوستای ناباب نگردی ها.مواظب دخترای این زمونه هم باش.به خاک سیاه می نشوننتا.-:مادر من دخترانا.به من چیکار دارن ؟-:مادر تو که می دونی دخترای امروزی چطورین ؟ خودشون و می بندن به ریش یه پسری تو هم که فدات بشم هم خوشکلی هم خوش تیپ دیگه چی می خوان ؟-:مامان هندونه ها تو بغلم جا نمی شنا.-:فدای تو بشم مادر مگه دروغ می گم ؟-:من غلط بکنم جسارت کنم.شما فرشته ای.جات تو بهشته.چشم حواسم هست.-:افرین پسرم.نمی خوای بیای این ورا ؟-:نه مادر اینجا کلی سرم شلوغه.-:زیاد خودت و خسته نکن پیر می شیا.-:چشم مادر جان.زنگ در به صدا در امد.گفتم : مامان در می زنن.کاری نداری ؟ به همه سلام برسون.به پرهامم بگو شیطونی نکنه.-:چشم مادر.توهم مواظب خودت باش.به طرف در رفتم و در و باز کردم.اقا مرتضی جلوی در بود.با سر سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم.-:بله چشم مامان.باشه حتما...کاری نداری ؟اقا مرتضی وارد شد و در و پشت سرش بست.ریز ریز می خندید.بالاخره مامان دست از سرم برداشت.اقا مرتضی هنوز ریز می خندید.با تاسف و بی حوصلگی گفتم : چیه اقا مرتضی ؟ شما مادرت هر دقیقه کنترلت نمی کرد ؟خندید و گفت : مادر من هنوزم کنترلم می کنه . با مادرت که حرف می زدی یاد مادر خودم افتادم.-:وای دیگه دارم کم میارم اقا مرتضی.گیر داده بیا زن بگیر.-:خوب چرا نمی گری حق داره دیگه.-:از شما بعیده اقا مرتضی.شما می دونین شغل ما چطوریه.چرا دختر مردم و بدبخت کنم ؟-:خوب یکی از همکارا رو بگیر.-:نه بابا.من دوست دارم زنم تو خونه باشه.نمی گما زندانی بشه.کار کنه.اما شغل ما برای یه زن شاغل خوب نیست.امشب می ریم ماموریت..فردا یه کار دیگه.پس بچه ها چی ؟ تنها خونه بمونه ؟ یا پیش مادرامون یا پرستار ؟من دوست دارم بچه هام پیش مادرشون باشن.حالا از داشتن من محروم هستن اما از داشتن مادرم نباید محروم بشن.-:بابا روشنفکر.یه کلت زیگزانور بیرون اورد و روی میز گذاشت.نگاهی بهش انداختم و کلت و برداشتم.با لبخند گفتم : یه هفت تیرش و خودم دارم.نگاهی به خشابش انداختم.این یکی 15 بود.-:اون کمه.فکر کردم توی ماموریت خیلی به دردت می خوره.-:اره.تو تبریز برای پرونده رئیس رفته بودم کم اوردم.-:با این یکی جبران کن.-:ممنون.-:تشکر لازم نیست.باید سلاح بیشتری بهت می دادیم اما فکر کردیم شاید بیان اینجا.می فهمی که.-:بله.-:همه جا رو بررسی کردی ؟--:اره.خبری نیست.همه جا رو گشتم.-:خیلی خوبه.بازم مواظب باش.حواسم هست.تو نبودمم نیازی یا خیری خونه هستن اما خودتم حواست و جمع کن.باید خیلی دقت کنیم.-:حواسم هست.-:از فردا هم برو باشگاه.-:بله.از فردا می رم.-:من دیگه برم.باید یه سر برم اداره.راستی حواست به اپارتمان رو به رو باشه.بهتره پنجره ها رو باز نکنی.پرده هارم بزار بسته باشه.سرم و تکون دادم :باشه.-:شام داری ؟-:اره قراره شام و با دختر داییم بخورم.-:دختر داییت ؟ دختر سرهنگ ؟-:بله.-:مواظب باش رفت و امدت براش مشکل درست نکنه.-:چشم.-:دوسش داری ؟ابروهام و بالا دادم ؟ من ؟یه جوری نگام کرد که زبونم فقط باید راست می گفت : نمی دونم.دختر خوبیه.خونوادمم خیلی اصرار دارن.-:پس موفق باشی.اما مواظبش باش.براش خطرناک نباشه.-:چشم قربان.-:به چند تا از بچه ها می گم بیان.-:زیاد نزدیک نشن.-:نه.حواسشون هست.می گم دورا دور مراقبتون باشن.