قسمت یازدهم نگاهی به کارواش انداختم و بعد چرخیدم و با دقت به دور و بر نگاه کردم.مکان شلوغی نبود.کارواشم اتوماتیک بود.کسی قاتل و ندیده بود.یا شایدم دیده بود و نمی خواست بگه.نگاهم به مغازه رو به روی کارواش کشیده شد.یه سوپرمارکت بود. موتور و نگه داشتم و پیاده شدم.بدون اینکه کلاهم و بردارم رفتم به طرف سوپر مارکت.به خاطر برخورد نور خورشید با شیشه داخل مغازه زیاد قابل دید نبود.کلاه و برداشتم و دستی میون موهام کشیدم.پیرمردی پشت پیشخوان روی صندلی نشسته بود.سلام کردمبا صدای بلند گفت : سلام پسر جان.-:پدر جان ...نگاهی به اطراف انداختم ، چی بخرم ؟-:همبرگر دارین ؟-:اره .از روی صندلی بلند شد و و به طرف ته مغازه رفت.به سرعت روی پیشخوان خم شدم و نگاهم و به کارواش دوختم.کاملا توی دید بود.پیرمرد با سرفه به طرفم اومد.سیخ ایستادم.چپ چپ نگاهم کرد و گفت : چیزیم پیدا کردی جوون ؟-:داشتم بیرون و نگاه می کردم.یه بسته همبرگر توی پلاستیک گذاشت و گفت : دو و پونصد.-:پدر جان چند روز پیش اونجا توی کارواش رو به رو دو نفر کشته شدن.-:اره.پسرم خدا ازشون نگذره.مرد و زن جوون بودن.-:شما دیدینشون ؟-:نه.پدر جان من اون روز اینجا نبودم.-:کی اینجا بود ؟مشکوک نگاهم کرد و گفت : خیلی سوال می پرسی.-:فقط کنجکاوم.-:کنجکاوی بعضی وقتا سر ادم و به باد میده.-:چرا شاکی میشی پدر جون.-:من پدرت نیستم.چرا اینقدر شاکی شد ؟ خیلی مشکوک می زنه . انگار یه چیزی می دونه اما نمی خواد به.کارتم و از جیبم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم .نگاهم کرد و پرسید : این چیه ؟-:شما ببین.کارت و ازم گرفت و بهش نگاه کرد.با دستپاچگی گفت : خوب از اول بگو پلیسی.-:پدر جان اون روز کی اینجا بود ؟در همین جین مرد جوونی وارد مغازه شد.مرد بلند شد و گفت : مهدی بیا ببین این اقای پلیس چی می خواد.با این حرف پیرمرد رنگ پسره پرید.-:به طرفش رفتم و گفتم : سلام.با تته پته گفت : سل..ام..-:می خواستم درباره دو نفری که تو کارگاه رو به رو کشته شدن اطلاعات گیر بیارم.-:قبلا هم همکاراتون اومده بودن.گفتم که چیزی ندیدم.-:می دونم ولی شاید چیزایی بدونی که به درد بخوره.-:من چیزی ندیدم.مشترری داشتم.نمی دونم چرا نمی تونستم به حرفاش اعتماد کنم.تو چشماش خیره شدم و گفتم : بهتره هر چی می دونی بگی.بعدها اگه چیزی گیر بیاریم برات خیلی بد میشه.می دونی که همکاری نکردن با پلیس خودش یه جرمه.-:من چیزی...-:فهمیدی چی گفتم ؟-:اون روز وقتی ماشین می رفت تو کارواش سه نفر توی ماشین بودن.اما بعد گفتن جسد دو نفر پیدا شده.-:اون یه نفر می تونه قاتل باشه .-:فکر نمی کنم.اولا خیلی باهاشون صمیمی بود.دوما به نظر خیلی بچه میومد.-:یعنی دیدیش ؟-:نه.ندیدم.اما فکر کنم بچه بود.-:یعنی ندیدیش ؟-:به خدا ندیدمش.-:باشه....ممنونم.-:خواهش می کنم.-:من چیزی از تو نشنیدم.خیالت راحت.همبرگر و برداشتم و یه اسکناس دو تومنی و یه هزاری روی پیشخوان گذاشتم و گفتم : دستت درد نکنه پدر جان.ببخش اذیتت کردم.خواست بقیه پول و بده که گفتم : پدر جان به جاش ادامس بده.یه ادامس اربیت برداشتم و گفتم : همین خوبه.با اجازه.فرناز و رسوندم خونه و کلی هم بهش تاکید کردم که پیش مامانم اینا سوتی نده که من و دیده. البته نیازی به این کار نبود. فرناز خودش یه پا کاراگاه بود و می دونست چی کار کنه اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه.من همه چی درباره ی رئیس و ماموریت سری مو به فرناز گفته بودم. خودمم باورم نمی شد به یه نفر اینقدر اعتماد داشته باشم. اگه یه ریگی توی کفش فرناز بود و خدای ناکرده یه جورایی بهم خیانت می کرد کل نقشه هام نقش بر اب می شد ولی یه حسی... نمی دونم چه حسی ... ولی یه حسی از درون بهم می گفت: می تونم به فرناز اعتماد کنم... چرا ... نمی دونم....ولی وقت فکر کردن به این جور چیزا رو نداشتم همش سعی می کردم افکارمو روی نفر سومی که توی ماشین طوفان بوده متمرکز کنم. اون نفر سوم کی بود؟! قاتل کم سن و سالی که با قربانی هاش گرم می گرفت....! یا یکی از افراد خانواده طوفان یا الناز که قاتل گروگان گرفته بودش... یا ... یا هیچ کدوم از اینا و من داشتم راه و اشتباه می رفتم....توی همین افکار بودم که با صدای بوق به خودم اومدم. یه ماشین درست داشت از رو به رو میومد، به سرعت فرمون و چرخوندم و ماشین و کشیدم کنار. ماشین رو به رویی بوق زنان از کنارم رد شد و رانندش هم چند تا فحش نثارم کرد.سرمو تکون دادم و به جلو چشم دوختم. افکار عجیبی به سرم هجوم میاوردن. رئیس... قتل طوفان و الناز... فرزان... صنم... همه و همه داشتن روی ذهنم رژه می رفتن... کی راست می گفت... کی دروغ... کی وفاداره.... کی جاسوس... جواب هیچ کدوم از این سوالا رو نمی دونستم... برای پیدا کردن جواب فقط یه راه داشتم... باید جلو می رفتم....محکم فرمون و چسبیدم و روی گاز فشردم....
لباسام و عوض کردم، دندونام و مسواک زدم و اماده خواب شدم. خیلی خسته بودم. کاش می شد یه دل سیر بخوابم.به طرف اتاق خواب رفتم. همه جای این خونه برام غریب بود، دلم برای غرغرای مامان، صبوری های بابا،پریناز، پرهام... اتاقم... خلاصه دلم واسه همه چی تنگ شده بود.ولی خوب چه میشه کرد... باید سوخت و ساخت... اه بلندی کشیدم...روی تخت دراز کشیدم... چند دقیقه به سقف خیره شدم... غلطی تو جام زدم... خسته بودم ولی خوابم نمیومد... این همه فکر مگه بهم مجال خواب می دادن...یه نگاه به ساعت رومیزی کنار تختم انداختم... ساعت1:30نشون می داد... از صبح داشتم با جماعت سر و کله می زدم حالا که می خواستم دو دقیقه بخوابم.... خوابم نمیومد... گرفتاری داریما...!!!!خلاصه اخرش بی خیال خوابیدن شدم . لباس پوشیدم و ماشین و برداشتم و زدم به جاده....ولی مگه ساعت دو نصفه شب به جز ادمای علاف چیز دیگه ای تو خیابونا پیدا می شه...همین طور تو خیابون ول بودم... ادمای خوشگذرون... مست .... خلافکار....اره... همینه باید برم سراغ ادمی که مثل ایناست... کسی که مثل اینا تا صبح بیداره... خب این ادم کی میتونه باشه جز کیا..... ****************************************** ماشین و جلوی تعمیرگاهش پارک کردم... در زدم... چند دقیقه منتظر موندم ولی در و باز نکرد.... چند بار در زدم.... ولی خبری نبود....گوشم و به کرکره چستوندم... یه صداهایی میومد... نکنه دارن کتکش می زنن...با مشت و لگد در و کوبیدم-:کیا.... کیا....چند لحظه بعد کرکره بالا رفت. کیا روی میز نشسته بود و پاهاشو روی میز دراز کرده بود...بد جور مست بود... اصلا عادت نداشت اینطوری مست کنه...با دیدنم کیا بی حال داد زد روم: چته... چرا کرکره رو می کوبیدی...؟-:جواب ندادی فکر کردم بلایی سرت اوردن...نیشخندی زد و گفت: می بینی که چیزی نشده... بادمجون بم افت نداره...رو به روش ایستادم و گفتم: تو مستی...!!؟-: زحمت کشیدی....-:چی شده؟؟...-:هیچی... فقط دنیا باز نامردی کرده...!نا امید نگام کرد و ادامه داد: چرا... پویش... چرا... چرا... هیچوقت اونی نمی شه که می خوای...جلوش زانو زدم و تو چشماش نگاه کردم و با خنده گفتم: باز یکی از دوست دخترات ولت کردن...جدی نگام کرد و گفت: پویش تو خیلی خوشبختی...چی شده بود. چه بلایی سر کیا اومده بود.-:کیا... چرا اینطوری شدی...؟-:رفته بودم دیدن مهران... بعد از مرگ منا خیلی داغون شده...کنارش روی صندلی نشستم و گفتم: مگه خودش رضایت نداد که ....-:چرا... ولی اقا پلیسه تنهایی بد دردیه... منا باعث شد که مهران خیلی تغییر کنه... ولی حالا بعد از اون...-:مهران بالاخره باهاش کنار میاد...-:نه نمیشه... خدا همیشه همین کارو با ما میکنه...-:چی کار...؟-:همیشه اونی که دوسش داری و ازت میگیره... اونیکه باعث میشه ادم باشی... اونیکه خوشبختت می کنه رو ازت میگیره... خدا ما رو دوست نداره...-:کیا... اینا همش امتحانه...-:امتحان.... پس چرا خدا تو رو امتحان نمیکنه... چرا پدر و مادر تو رو ازت نمیگیره... چرا زن تو رو نمیگیره... چرا امتحان فقط مال فقیر و فقرا و بدبختاست.کیا اینو گفت و شیشه مشروب و سر کشید.اون همین طوری هذیون می گفت، شیشه رو سر می کشید. منم به حرفاش فکر می کردم... راست میگن مستی و راستی....بعضی حرفاش واقعا راست بود. دنیا واقعا جای مسخره ایه...با صدایی به زور چشمامو باز کردم. گوشی روی میز داشت خودش و میکشت. نگاهی به کیا انداختم که روی میز خوابیده بود ولی انگار اصلا صدای گوشی رو نمی شنید. با اون همه زهره ماری که دیشب کوفت کرده بود بایدم اینطور میشد.منم که چند شب خوب نخوابیده بودم اصلا دلم نمی خواست بیدار بشم ولی مگه طرف قطع می کرد. چند بار کیا رو صدا زدم ولی انگار نه انگار....بالاخره با کلی شکوه و شکایت از روی تخت گوشه ی مغازه پایین اومدم و به طرف موبایل رفتم...-:بله...صدای ظریف و زنانه ای توی گوشی پیچید:اقا کیوان...-:ببخشید...-: سلام اقا کیوان نیستن...کیوان دیگه کی بود...-:یه لحظه گوشی...کیا رو صدا کردم ولی بیدار نشد. چشمام و ریز کردم و یه پس گردنی محکم چسبوندم رد گردن کیا... از جا پرید و با دیدن من به صندلی تکیه داد و گفت: چته... مردم ازری داری...؟؟-:کیا... تو کیوان می شناسی...با این حرف چشمای خمار کیا تا ته باز شد و گفت: چطور...گوشی و نشونش دادم و گفتم: کارش دارن...به سرعت گوشی و از دستم قاپید و خیلی محترمانه گفت: بله...-:...-:سلام .-:...بعد نگران پرسید: اتفاقی افتاده مرضیه خانم...-:....-:نه ... تو مغازه خوابم برده بود. به حاج خانم بگین چیزی نشده... یه ساعت بعد خونه ام...-:...-:مرسی... مواظبش باشین خداحافظ...
کیا گوشی و قطع کرد. کنجکاو نگاش می کردم. به صندلی تکیه داد: تو چرا گوشی من و جواب دادی؟شونه هام و بالا انداختم: داشت خودشو می کشت.... نمی ذاشت بخوابم....-: دیگه از این کارا نکن خوشم نمیاد کسی تو کارم دخالت کنه...-:باشه...سرشو بالا گرفت و چشماشو بست. با شیطنت پرسیدم: کیا... کیوان کیه...؟!-:یه ادم بدبخت علاف...-:جیکاره ی تو هست...-:یعنی چی چیکاره ی منه...؟-:خب با اون کار داشتن چرا به موبایل تو زنگ زدن...-:اااااه.... پویش گفتم که از فضولا خوشم نمیاد....-: کیوان کیه....-: من کیوانم... اسمم کیوانه.... بچه ها بهم میگن کیا...ایول بابا کیا هم اسم مستعار داره من همیشه فکر می کردم اسمش واقعا کیاست....بلند شد و راست نشست. نگاهی به دستبند چرمی ش انداخت و بعد شروع کرد به گشتن دنبال چیزی روی میز...روی صندلی کنارش نشستم.-:دنبال چیزی می گردی؟-:ساعت چنده...؟نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: یازده صبح...-:چی یازده...به سرعت از جا بلند شد و گفت: بدو برو خونتون که کلی کار دارم...شیشه های روی میز و جمع کرد و برد پشت مغازه... بعد از چند لحظه برگشت.-:دِ.... پاشه دیگه ...-:چی شده...؟-:امروز کلی کار دارم... الان صاب مغازه میاد پولشو می خواد... بعد شم باید برم بچه هارو ببینم...-:پس من چی...-: تو چی...؟-:من چی کار کنم؟-:هر روز هر کاری می کردی. مگه هر روز تو عین جوجه راه میوفتی دنبال من که حالا میگی من چی...-:نه ولی من شب اومدم باهات کار داشتم که نشد... حالا باهات کار دارم...-:برو یه وقت دیگه میبینی که کار دارم...-:ولی...-:پسره ی خر نمی فهمی کار دارم پاشو گورتو گم کن دیگه....روی صندلی جابجا شدم و گفتم: اولا من خر نیستم... دوما تا جوابمو نگیرم نمیرم...کلافه سرشو تکون داد و گفت: لعنت به تو ... لعنت به اون روزی که پام به اون اداره رسید...بی خیال گفتم: هرچی فحش بدی من ککمم نمی گزه...خواست جواب بده که یه نفر چند ضربه به کرکره زد. کیا نگاهی به در انداخت و گفت: اومد...به طرفم اومد. کشوی میز و بیرون کشید و چند تا تراول از توش برداشت و کنترلم برداشت و در باز کرد.با باز شدن کرکره نور شدیدی توی مغازه تابید که یه لحظه چشممو زد. کیا چند دقیقه با مردی که اونور کرکره بود حرف زد و بعد با عصبانیت اومد.کشو رو با حرص به داخل هل داد و گفت: اخه... مردک به تو چه من کی کار می کنم .... چی کار میکنم... تو سر وقتش بیا پولتو بگیر دیگه...-:شاکی نشو می خواد بدونه خلاف می کنی یا نه...-:اگه بدونه می خواد چی کار کنه...شونه هام و بالا انداختم.ادامه داد: خب اقای پویش اریا... پاشو بریم ببینم چی می خوای اومدی بسط نشستی اینجا...با خنده بلند شدم و گفتم: کجا میریم.؟با جدیت گفت: خونه...همین طور داشتم خیابونا رو رد می کردم. کیا هم بی خیال داشت به بیرون نگاه می کرد.-:کیا...-:هوم...-:تو کسی و به اسم شهاب یا شاهین یا اتش می شناسی؟-:خوب اینا کین؟-:نمی دونم فقط چند تا اسم...-:ببینم نکنه تو فکر کردی من اینجا بنگاه خبری باز کردم که تا تقی به توقی می خوره میای سراغ من...-:شاید...-: ببین من از فضولی خوشم نمیاد ولی به خاطر توی احمق همین طور عین گاو سرمو انداختم و تو مسائلی قاطی شدم که....-:که ... چی؟-:می دونی اگه رئیس بفهمه من بهت کمک می کنم چه بلایی سرم میاره؟-:اگه تا حالا نفهمیده باشه؟بهت زده گفت: یعنی چی؟چیزی نگفتم. داد زد: منظورت چیه میگی اگه تا حالا نفهمیده باشه...-:جز اسراره...-:چی سری... گفتم یعنی چی...؟رئیس طوفان و بعد از ملاقات با من کشت. اخرین باری که سلطان و دیدم بهم گفت: منو ببخش! هر جا من میرم رئیس یا قبل از من یا بعد از من اونجا بوده... یا اون نامه ای که بهم رسید چی؟ اون نامه رو کی فرستاده بود؟... منظور فرستنده از "اونا" چی بود.اینا چه معنی ای می تونست داشته باشه جز اینکه رئیس منو می شناسه... اگه هم همونطور که حدس می زدم خجسته جاسوس رئیس بود که احتمالش نود در صد بود.ولی... ولی اگه اینطوری نبود چی؟ اگه من به خاطر یه حدس احمقانه دست از اینکار می کشیدم اونوقت یه بازنده بودم...اگه حتی نود درصدم احتمال می دادم که رئیس همه ی اینا رو می دونه... مگه راه دیگه ای هم داشتم... نمی تونستم الان جا بزنم... اگه رئیس می خواست با من بازی کنه پس منم باهاش بازی می کنم. باید اطلاعاتی از رئیس به دست بیارم و برای اینکار باید فعلا اونطوری که اون می خواست بازی کنم. باید خودم و بی خبر نشون بدم.همین طور داشتم فکر می کردم. تو دنیای رئیس غرق بودم که با فریاد کیا به خودم اومدم.-:دِ... لعنتی حرف بزن... واسه چی میگی رئیس همه چی رو می دونه...-:خب می دونه دیگه...-:تو می دونی که اون می دونه و بازم می خوای به این کار مسخره ادامه بدی؟-:باید ریسک کرد....-:اونم می دونه که تو می دونی که اون می دونه که...-:اااااااه..... کیا کم اون می دونه تو می دونی راه بنداز....-:چطور تو انتظار داری چیزی نگم وقتی که تو با این کارات داری سر منو به باد میدی؟!بی خیال سرمو تکون دادم و گفتم: خب می تونی بکشی کنار...با حرص و عصبانیت نگام کرد. با اینکه فقط بی خیال به جاه خیره شده بودم ولی سنگینی نگاه عصبی و سرخی صورتشو حس می کردم.تقریبا با فریاد گفت: به همین راحتی... بکشم کنار... مگه من خودم اومدم تو این بازی که حالا بکشم کنار...سعی کردم تو صورتش نگاه نکنم. سنگینی نگاش ازارم می داد.-: من تو رو اوردم حالا میگم برو... پس می تونی بری...با مشت چنان روی داشبورد کوبید که از جا پریدم. صورتش برافروخته بود.-:دس مریزاد اقا پویش دس مریزاد... گفتم تو مثل اونا نیستی ! گفتم تو مردی... پای حرفت می ایستی...-:کیا...اجازه حرف زدن بهم نداد...
-:بهت چقدر گفتم از این موضوع بکش کنار حالا... حالا... همین حرف و بهم بر می گردونی...اگه من اینو به می گفتم، واسه این بود که نمی خواستم قاطی اونا بشی... تو بلد نیستی تو این دنیا زندگی کنی ولی ... ولی من چند ساله که تو این دنیا زندگی می کنم. من مال این دنیام ...-:کیا... تو نمی...-:اما پویش... فرزان یا هر کی که هستی ... من مثل تو یا اونا نیستم... گفتم کمکت می کنم... پس تا تهش هستم... چه بخوای ... چه نخوای...بعد از اون دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.. کیا... خیلی مردتر از اونی بود که فکر می کردم... اون تنهام نذاشت... شایدم یه نقشه ای برام کشیده... ولی هر چی... همینکه امروز بهم اطمینان داد که بهم پشت نمی کنه خودش برام خیلی بود...خیلی وقت بود یه همچین رفیقی نداشتم...توی یه جاده پیچیدم. اخرای تابستون بود و باغ های اطراف خیلی زیبا بودن...بعد از یه سکوت طولانی از کیا پرسیدم: کجا میریم....؟-:با برو بچ یه قرار داریم...و با دست به سمت راست اشاره کرد و ادامه داد: از این طرف!توی یه جاده خاکی پیچیدم... با اشاره ی کیا جلوی یه باغ پارک کردم. هر دوتا مون پیاده شدیم و به دنبال کیا وارد باغ شدم.صدای بلند موزیک همه ی فضا رو پر کرده بود.یه موزیک اروم بود. خواننده با صدای ارامش بخشی می خوند:Ring my bellRing my bellSome times you love itSome times you dontSome times you need itand you don and you let goکیا با حالتی که تا چند دقیقه ی قبل خیلی تفاوت داشت و با چهره ای خندان به طرف الاچیقی که کمی ان طرفتر بود رفت. من هم به قول خودش مثل جوجه ها به دنبالش.هر چه نزدیکتر می شدیم صدای اهنگ بلند تر می شد.کیا داد زد: احوال بر و بچدختر پسرای زیادی دور میز نشسته بودن. چند تا شون بلند شدن و با کیا احوال پرسی کردن.بعضیا شون و قبلا دیده بودم.کیا منو به همه معرفی کرد. پسری که بیرون الاچیق مشغول درست کردن اتیش بود از روی نرده پرید و رو به کیا گفت: به به آق کیا... دوستای جدید پیدا کردی و مارو تحویل نمی گیری...کیا نگاهی به من انداخت. با او دست داد و به خودش نزدیک کرد و محکم به پشتش زد.اشاره ای به من کرد و گفت: فرزان... اینم امیر...با هم دست دادیم...برامون دور میز جا باز کردن... کیا کنار دختری نشست و منم کنارش...به دختری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت: هنگامه و ... دور و بریا ی ای.جی هم که می شناسی...باهاشون دست دادم . کیا نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: پس صنم و ای.جی کجان...؟امیر در حالیکه دوباره از روی نرده می پرید گفت: ای.جی نمیاد... صنمم همین الاناست که پیداش بشه...در همین حال پسر جوانی وارد الاچیق شد و گفت: به... کیا... اومدی...نگاهی به من انداخت و ادامه داد: مهمونم که اوردی...چشمکی زد و گفت: از دخترا نا امید شدی...کیا بلند شد و سر او را گرفت و به زیر کشید و گفت: پسر... بهت نگفتم که سر به سر من نذار...رو به من گفت: Dj ما ، کوروش... اینم که... فرزان...چند تا شیشه مشروب روی میز بود و همه سر به سر هم می ذاشتن. شوخی های وقیح و گاهی واقعا خنده دار...در همین اوضاع و احوال بود که صدای موتوری با صدای موسیقی در هم امیخت.نگار از جا بلند شد و با صدای نسبتا بلندی طوریکه توجه همه جلب بشه گفت: اینم از صنم...از جا بلند شدم. بالاخره اگه خدا بخواد دارم این صنم معروف و ملا قات می کنم.موتور با سرعت و در حالیکه گرد و خاک زیادی به راه انداخته بود به الاچیق نزدیک شد. سوار سیاهپوشی بر ان سوار بود. جلوی الاچیق ترمز کرد.با سرعت از ان پیاده شد. از جیبش چیزی دراورد. اسلحه بود با سرعت به طرف یکی از پسرانی که اونجا بود اومد و اسلحه رو به طرفش گرفت. پسر جوان چنان ترسیده بود که حرکتی نمی کرد.هیچکس کاری نمی کرد. همه در سکوت ناظر ان صحنه بودند.صنم از زیر کلاه کاسکت گفت: چطور جرات کردی اون کارو بکنی...مرد جوان که حالا فهمیده بودم اسمش پارسا ست و بریده بریده گفت: صنم... من اش... اشتباه ... کر..کردم... دف..دفعه...ی ... بعد...صنم کلاه کاسکت را از روی سرش کشید. موهای سیاهش در هوا پخش شد. اسلحه رو به سر پارسا نزدیک کرد و با جدیت گفت: دفعه ی دیگه ای وجد نداره...کیا همین طوری نشسته بود و نگاه می کرد. انگار سینما بود... نه... صحنه ی قتل یه ادم سینما نیست...تو صورت صنم دقیق شدم. از اونجا که ایستاده بودم بهتر می شد صورتشو دید. موهای پر کلاغی... چشمای طوسی... به نظر... خیلی... اشنا... صبر کن ببینم... این... این همون دختری نبود که ... که داشت منو تعقیب می کرد.اره این همون دختره بود. نفسم تو سینه حبس شده بودهمه به صورت صنم خیره شده بودن. دیگه نا امید شده بودم کسی کاری بکنه... صنمم اماده بود تا ماشه رو بچکونه که یه نفر دستشو گرفت و اسلحه رو پایین اورد. همه و به خصوص صنم به سرعت به طرف مرد جوان چرخیدند.مرد جوان با ارامشی بی سابقه که تا حالا ندیده بودم کسی تو یه همچین موقعیتی داشته باشه... گفت: صنم... من بهش گفتم این کارو بکنه...همه با تعجب اونا رو نگاه می کردن.موهای بورش که یک طرف صورتش ریخته بود و تقریبا مدل موهای خودم بود . صورت کشیدش.می تونستم بگم خوش قیافه بود.قد بلند و خوش هیکلم بود.فکر کنم قدش حدود 185 می شد.مرد جوان ادامه داد: تو نمی اومدی...چند لحظه همه سکوت کرده بودن. هیچ کس حتی نفس نمی کشید. یه لحظه مرد جوون صنم و به طرف خودش کشید و اون و بوسید. تو همین حال کوروش از جا پرید.سوت زد و با شور گفت: به افتخار پیمان...هنگامه از جاش بلند شد و در حالیکه دست می زد گفت: و عشق افسانه ایش...جمعیت منفجر شد و همه کف می زدن و می خندیدن...کیا از کنارم بلند شد. به طرف پیمان و صنم رفت و گفت: این دفعه دیگه مسخره بازی نکنین و ...پیمان خندید و گفت: ما هر چقدرم از هم دور بشیم بازم به هم بر می گردیم...صنم را با یک دست در اغوش کشید و دوباره او را بوسید. صنم لبخندی زد و گفت: حالا شلوغش نکنین...کوروش به طرف اونا رفت و صورت هر دوشونو بوسید و گفت: خب ... ما کی بیایم پرده دوم این فیلم هندی رو ببینیم...!
صنم با شیطنت صورتشو به صورت کوروش نزدیک کرد و گفت: می خوای پرده دوم شو همین جا اجرا کنم.کوروش عقب کشید. نگاهی به هنگامه انداخت و گفت: صنم جان... من که از خدامه ولی...هنگامه چپ چپ نگاهش کرد و گفت: بیا اینجا ببینم... از خداته...کوروش خندید و گفت: تا اوضاع از این بدتر نشده من برم یه اهنگ برای مرغ عشقای لجباز بزارم که حال کنن....و به سرعت از الاچیق دور شد...کیا کنارم نشست و گفت: این دفعه به خیر گذشت...-:پس صنم... صنم ... که می گفتن اینه...کیا یه پس گردنی حوالم کرد و گفت: این نه ایشون... بعدشم چشه...؟ خوشگله... اعصاب نداره... با هوشه... خوب موتور می رونه... تو عشقم که... کم نمیاره...-:یعنی هر کی اینا رو داشته باشه... خیلی باحاله...؟-:افرین... کم کم داری پیشرفت می کنی...صنم کنار کیا نشست و گفت: سانی رو هم قال گذاشتی...کیا خندید و گفت: کجایی... یه جدیدشو پیدا کردم...صنم نگاهی به من اندخت و گفت: اقا فرزان تحویل نمی گیری؟!کیا با تعجب نگام کرد و گفت: فرزان و می شناسی...؟!-:اره... قراره با هم همکار بشیم...-:نگفته بودی فرزان...شونه هام و بالا انداختم و گفتم: فعلا معلوم نیست.صنم گفت : چرا فکر کنم تو وضعیتی که هستی بهتره این پیشنهاد و قبول کنی....کیا گفت : رئیس خوب به ادماش می رسه...برگشتم به سه روز پیش اخرین مسابقه ای که بردم.تازه داشتم با تماشاچیا و بچه ها بحث می کردم که دو تا مرد با کت و شلوار طوسی و قد بلند و هیکل درشت نزدیکم شدن و گفتن : باید باهام تنهایی حرف بزنن.یه حسی بهم می گفت ، از طرف رئیس اومدن.یکی که از اون یکی چاق تر بود و سبیل گنده داشت گفت : هی پسر می خوای پولدار بشی ؟ می خوای هیجان و تجربه کنی ؟سعی کردم با چشمای گرد نگاهش کنم.با صدای صنم به خودم اومدم : کجایی ؟نگاهی به اطراف انداختم.کسی حواسش به ما نبود.گفتم : چرا دنبالم بودی ؟از کنارم بلند شد و به طرف پیمان رفت. *********************************************** بعد از صرف ناهار. کوروش یه اهنگ گذاشت و همه شروع کردن به دنس...منم که مثل منگل ها نشسته بودم و این ور اون ور و نگاه می کردم.صنم به طرفم اومد و گفت: افتخار می دی؟این ور اون ور و نگاه کردم و گفتم: هان... من...خندید. وقتی می خندید، دندونای سفیدش معلوم می شد. انصافا خوشگل بود.-:من بلد نیستم...-:دروغگو... دیدم تو پارتی چطوری با شادی رقصیدی... اونقدرا هم بد نبودی...-:واقعا!؟-:من اهل خالیبندی نیستم...-:به خودم امیدوار شدم...-:پاشو... ناز نکن...دستمو گرفت و بلندم کرد. عجب زوری داشت...کنار هم ایستادیم.دست من و روی کمرش گذاشت و مشغول شد.انصافا بهتر از شادی بود.یعنی بهتر از همه ی کسایی که تا حالا باهاشون رقصیده بودم.چرخ که می خورد موهای بلندش توی هوا پخش می شد و بوی شامپو توی صورتم می خورد.چرخی زد و رو به روم ایستاد.دستم و روی کمرش فشار دادم و به خودم نزدیکترش کردم.-:من و از کجا می شناسی ؟-:همین دور و برا.-:چرا گفتی یه اشنای دور هستیم ؟-:مگه نیستیم ؟تو چشماش خیره شدم : یادم نمیاد بشناسمت.خندید و گفت : اما من یادم میاد.-:میشه یاداوری کنین منم یادم بیاد ؟-:مسابقات رالی.روزی که می رفتین پیش ای.جی با کیا ... من و کیا احولپرسی کردیم...کیا با کسی احوالپرسی نکرده بود.-:من با موتور بودم.تازه یادم اومد.همونی که از کیا پرسیدم کیه و گفت : یکی از بچه ها.پیمان و امیر و نگار کیا نشسته بودن دور میز و هی مشروب سر می کشیدن و ورق بازی می کردن. کوروش و هنگامه هم یه گوشه نشسته بودن و با هم دل می دادن و قلوه می گرفتن.من قاطی چه ادمایی شده بودم. تو خوابم این روز و نمی دیدم که با یه عده خوشگذرون و دزد و قمارباز و البته هفت تیر کش سر یه میز نشسته بودم.خوبه مامان این روزا رو ندید وگرنه کلمو می کند. از این دوره همی که کیا با دوستاش داشت خوشم نمی اومد ولی چاره چی بود... برای رسیدن به رئیس باید همرنگ جماعت شد... اونم چه جماعتی... همه سر به زیر...توی همین حال و هوا بودم که یکی کنارم نشست. به سمتش چرخیدم. صنم بود.-:تو چرا قاطی بچه ها نمی شی؟:هان... قاطی بچه ها...-:اره...-:من همچین خوب بلد نیستم ورق بازی کنم...-:نکنه ورق بازیتم مثل رقصت باشه...؟خندیدم و گفتم: نه واقعا... بلد نیستم...-:چیزی نداره...-:تو خودت چی؟-:من چی؟-:تو چرا بازی نمی کنی؟-:حسش نیست...با صدای پیمان به طرف اونا برگشتیم.-:صنم . افتخار نمیدی...-:نه نمی خوام بازی کنم.
کیا که پشتش به ما بود، به طرفمون برگشت و با خنده گفت: بابا صنم بیا واسه این بچه یکم شانس بیار... هر چی داشت باخت...صنم با خنده بلند شد و به طرفشون رفت. کنار پیمان ایستاد. خم شد و اونو بوسید.پیمان با چاپلوسی گفت: عشق من... شانس زندگی من...-:خب دیگه... کم حرفای عاشقونه بزن... بازیتو بکن...-:کیا... تو خودت دوس دختر باحال نداری... حسودیت میشه...-:کی دوست دختری می خواد که هفته ای هشت روز روش هفت تیر می کشه...صنم شانه ای بالا انداخت و به سکوت رضایت داد.نگار با خنده گفت: عشقه دیگه...و نگاهی به فرشاد که ساکت به طاقی که در ورودی الاچیق بود انداخت. فرشاد چشمکی زد.من نمی دونستم بین نگار و فرشاد چیزی هست ولی مگه نگار با اون پسر قدبلنده که همش تو پیست می پلکه... نیست... بزار ببینم اسمش چی بود... چی بود... چی بود...اها... اسمش سجاده... بوی خیانت بدجور به مشامم می رسید...چشمامو ریز کرده بودم و مدام حرکات نگار و فرشاد و زیر نظر داشتم... اخه یکی نیست بگه به تو چه... تو نه فرشاد و می شناسی نه نگار و نه با سجاد دوستی داری... اخه به من چه...کیا ورقا رو روی میز کوبید که باعث شد به خودم بیام... از جا بلند شد و با حرص گفت: صنم تو واقعا ستاره ی شانس پیمانی...-:کجا؟! حالا که داری می بازی کم اوردی...؟کیا دستشو وسط میز گذاشت و روی میز خم شد و گفت: کیا اهل کم اوردن نیست...بعد رو به صنم کرد و اروم چیزی گفت که نشنیدم.کیا اومد کنارم نشست.-:چی شد...-:هیچی از بازی خسته شدم...-:به صنم چی گفتی؟-:غضولی موقوف... اقا پلیسه...دستپاچه گفتم: ساکت!این ور اون ور و نگاه کردم کسی حواسش نبود... ادامه دادم : می خوای لوم بدی...خندید و گفت: کی حال گوش کردن به حرفای من و تو رو داره...گوشیم تو جیبم وول خورد. درش اوردم. مامان بود. حالا تو این گیر و دار... مامان چی کار داشت...کیا بی حوصله گفت: یا قطع کن یا جواب بده...-:الان میام...بلند شدم و سعی کردم از الاچیق و صداهای اونجا دور بشم... هر چه دورتر بهتر...-:الو... سلام مامان...-:سلام ... پویش...صداش بغض الود بود...-:چیزی شده؟-:نه پویش جان... دلم برات تنگ شده! خوب غذا می خوری؟-:اره... مامان با بابا دعوا کردی؟-:نه بابا...-:پس چی؟-:از دست این پرهام... درس نمی خونه که...-:مامان ! زیاد به پر و پاش نپیچ... اون به موقع درس می خونه...-:خوبه... خوبه... طرفداریشو نکن...-:چشم... حالا چی شده به من زنگ زدی...-:واسه فرناز خواستگار اومده...-:خواستگار خب من چی کار کنم...-:اونقد این پا اون پا کردی دختره رو دادن رفت...-:مامان!! فعلا خواستگار اومدن... هنوز که عروسی نکرده...-:اینطور که تو فس فس می کنی عروسم میشه...-:خب مامان... صدام می کنن... بعدا باهات حرف می زنم...-:مواظب خودت باش. ماموریتای خطرناک نرو...-:باشه . خداحافظ...-:خداحافظ به خدا سپردمت...با خستگی نگاهی توی کوچه انداختم.همه جا سوت و کور بود.اروم چند ضربه به در کرمی کوچیک زدم و منتظر موندم.لحظاتی بعد در باز شد.سعید دستم و فشرد و گفت : احوال شما ؟-:چه خبرا ؟-:سلامتی.از پله ها که بالا می رفتیم گفتم : کسی هست ؟-:نه از شانست امروز کسی نیست.رسیدیم به بالای پله ها . نگاهی به سالن بزرگی که پر از کامپیوتر بود و روی دیوار چند تا عکس طبیعت نصب شده بود انداختم و گفتم : دکور عوض کردی ؟دفعه قبل کامپیوتر ها به شکل افقی چیده شده بودن و این دفعه به شکل عمودی.-:اره دیگه گاهی برای تنوع لازمه.-:بابا توهم اره ؟به طرف یکی از کامپیوترا رفتم.سعید گفت : مگه من چمه ؟-:هیچی.شما همه چی تمومی.کامپیوتر و روشن کردم و گفتم : بهم یه کاغذ و قلمم بده.باشه ای گفت و وارد یکی از اتاقا شد.کامپیوتر و روشن کردم و منتظر موندم ویندوز بالا بیاد.سعید از اتاق خارج شد.دو تا فلش و چند برگه با یه قلم روی میز گذاشت و گفت : چیزه دیگه ای خواستی بگو...-:ممنونم سعید جان.-:وظیفه امه.سعید کنارم نشست و گفت:خب شروع می کنیم.لبخندی زدم و گفتم : ازت انتظار بهترینا رو دارم.-:کجا بریم ؟-:اول برو سراغ وزارت اطلاعاتباید اون چیزایی که لازم داشتم و کشف می کردم , من نمی تونستم همونطور که رئیس می خواد بازی کنم.من بهتر از اونی بودم که اون فکرشم بکنه.اول از همه رفتیم سراغ زهره ، اوف بابا چقدر زهره.اینا رو نمی تونستم یادداشت کنم از همش یه copy برداشتیم و اینبار رفتیم سراغ شاهین....چند تا شاهین بود...خیلی زیاد بودن.اینارو هم copy کردیم و همینطور اسمای دیگه....بین همه ی اینا اسم اتش برام خیلی جالب بود.بین اسمای اتشی که پیدا کرده بودیم.همشون پسر بودن اما چیزی که نظرم و جلب کرد دوتا دختر بودن بین این پسرا با این تفاوت که اولی یه دختر که توی پنج سالگی تو اراک بر اثر بیماری مرده بود و دومی دختری که توی چهارده سالگی اسمش بین افراد مقیم روسیه بود و از همه جالبتر این بود این دو دختر با اسم اتش بینش نیا هیچ تفاوتی با هم نداشتن.از اسم فامیل تا تاریخ تولد و اسم پدر و مادراسم مادر مریم و اسم پدر شاهین.از بین اینا جالبتر این بود وقتی بین اسامی شاهین نگاه کردیم اسم شاهین بینش نیا به عنوان یکی از بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر ثبت شده بود.شاهین بینش نیا همسر مریم مفتخم دارای دو فرزند به اسم های اتش و شهاب بود.متاسفانه وقتی دنبال اسم شهاب بینش نیا می گشتیم متاسفانه چیزی برای وجود نداشت.یعنی چی ؟ شهاب بینش نیا فقط یه شناسنامه ؟ نه تاریخ مرگی ؟ نه تاریخ دیگه ای ؟ فقط یه تاریخ تولد ؟ همین ؟در همین حین سعید کامپیوتر و خاموش کرد و گفت : اگه یه ذره دیگه تعلل می کردم لو می رفتیم.در حالی که هنوز تو فکر بودم گفتم : مرسی سعید.ممنون خیلی لطف کردی.-:بابا توام.کم تارف تیکه پاره کن.-:جدی من همیشه مدیون تو میشم.-:جدی ؟ پس چرا جبران نمی کنی ؟-:شما امر بفرما من چطور جبران کنم ؟-:همین که ساکت بشینی بزاری کارم و انجام بدم.یه جوری که مثلا زیپ دهنم و می کشم گفتم : بفرما.سعید از پشت کامپیوتر بلند شد و رفت پشت میز خودش نشست و گفت : پاشو بیا اینجا.با اون کم مونده بود لو بریم.در همین حین زنگ در به صدا در اومد.گفتم : باشه واسه بعد سعید جان برات مشتری اومد.پاشو برو.منم یکم اینارو بررسی می کنم و میرم.-:باشه.پس فردا پس فردا بیا کارمون و تموم کنیم.-:این که حتما نمی گفتی میومدم.سعید به طرف ایفون رفت و منم دوباره پشت پی سی نشستم و مشغول بررسی اطلاعاتی که به دست اورده بودیم شدم.حالا باید دنبال شاهین و دار و دستش می گشتم.شاید رئیس شاهین باشه.از اسمایی که طوفان گفته بود فقط یکیش مونده زهره.یعنی کی می تونه باشه ؟
قسمت دوازدهم -:الو؟-:سلام قربان.-:سلام حالت چطوره ؟-:من خوبم.خوش می گذره ؟-:ای می گذره.جات خالیه.-:خیلی به سرهنگ اصرار کردم منم بفرسته پیش شما اما راضی نشد...-:اشکال نداره.برگشتم میای پیش خودم.-:ممنونم.-:انشاا...تا اون موقع خودت سرگرد شدی....-:شما لطف دارین قربان .انشاا...-:رضایی دنبال اطلاعاتم ادم قابل اعتماد تر از تو پیدا نکردم.-:امر بفرمایید قربان...-:چند تا اسم هست.شاهین بینش نیا.هر چی اطلاعات در موردش می تونی پیدا کن.-:شاهین بینش نیا ؟-:بله.-:چشم قربان باهمین شماره تماس بگیرم ؟-:خودم شب باهات تماس می گیرم.-:چشم قربان.این یعنی اینکه تا شب بیشتر وقت ندارم.-:افرین.حقا شاگرد خودمی.رضایی خندید و گفت :اطاعت میشه.بعد از قطع تلفن نگاهی به اطراف انداختم.هنوز خبری از صنم نبود.کم کم صدای موتوری بلندتر شد و لحظاتی بعد صنم با سرعت در برابرم ترمز کرد.بدون اینکه کلاه و از سرش برداره گفت : چطوری ؟-:بد نیستم.شما بهتری....-:من ؟ خیلی وقته خوب نیستم.بپر بالا کلی کار داریم ...!!!کلاهی که به طرفم گرفت و روی سر گذاشتم و پشتش نشستم.یک روز پیشنزدیکیه صنم و کیا که مشغول صحبت بودن شدم.صنم گفت : کلاغا گفتن می خواد برگرده پیش مادمازل.کیا گفت : مهران اشتباه می کرد که فکر می کرد می تونه بکشه کنار.صنم گفت : اره ولی منا اینطور خواست.ناگهان صنم سر بلند کرد و چپ چپ نگاهم کرد.کیا رد نگاهش و گرفت و به من رسید.خندید و گفت : نترس خودیه.صنم ابروهاش و بالا داد و گفت : جدی ؟ پس خوب میشناستش .کیا با خنده گفت : اونم چه جور.شاگرد مهران بوده.بازگشت صنم جلوی یه خونه باغ ایستاد و گفت : بپر پایین.پایین پریدم و کلاه و از سرم در اوردم و به طرفش گرفت.خودشم پایین اومد و کلاه ها رو روی موتور گذاشت .به طرف در رفت و زنگ زد.برگشت و به موتور تکیه داد.لحظاتی منتظر موندیم کسی در و باز نکرد.گفتم : شاید کسی خونه نیست.-:نخیر خونه هست باز نمی کنه.به طرف در رفت.نگاهی به اطراف انداخت و گفت : حواست باشه کسی اومد بگو.سر تکون دادم.منتظر بودم ببینم می خواد چیکار می کنه.پاش و روی لبه ی در گذاشت و خودش و بالا کشید.روی در برجستگی هایی به عنوان طرح وجود داشت . صنم با کمک اونا به راحتی بالا رفت و روی دیوار نشست.کمی صبر کردم و سپس پایین پرید.لحظه ای بعد در باز شد و صنم گفت : بیا تو.کلاه ها رو برداشتم و به طرفش پرت کردم.رو هوا گرفت . باور نمی کردم اینطور باهام هماهنگی داشته باشه.اما خوشبختانه من و اون خیلی هماهنگ بودیم.موتور و به حرکت در اوردم و وارد حیاط شدم.یه حیاط پر از درخت بود و یه ساختمون ویلایی سفید وسط اون همه درخت چشمک می زد. ایول بابا! وضع مهرانم توپه ها!-:پس معطل چی هستی؟! بجنب دیگه.به دنبال صنم از کنار استخر بزرگ که تا نصفه پر از اب و برگ های خشکیده و خیلی کثیف بود، گذشتم.خونه جوری بود که انگار مدتهاست کسی اونجا زندگی نمی کنه... شک داشتم مهران الان اینجا باشه... ولی صنم یه جوری حرف می زد که انگار خیلی مطمئن بود.در چوبی خونه رو باز کرد و وارد شد منم به دنبالش وارد شدم.بوی عطر گل خونه رو پر کرده بود.صنم با پا به لباسایی که کف راه رو ریخته بود ضربه زد و همونطور به طرف دیوار هل داد و گفت : خاک تو سرت کنم مهران.دیوار های خونه به رنگ کرمی بود.جلوی در یه جالباسی قهوه ایه روشن قرار داشت.روی دیوارا تابلوهای بزرگ فرش با طرح های زیبا قرار داشت.وارد یه سالن شدیم همه جا بهم ریخته بود.دو تا صندلی های ناهار خوری روی زمین افتاده بودن.مبلای کرمی به صورت در هم بین هم قرار داشتن.صنم سری به تاسف تکون داد و به طرف یکی از اتاقا که روش یه عروسک خرس که در اغوشش یه قلب کوچیک قرار داشت رفت و در و باز کرد.با باز شدن در دود و بوی سیگار از اتاق بیرون زد.صنم دستش و جلوی صورتش تکون داد و وارد اتاق شد.کم کم دود اتاق کم شد و قابل دیدن.یه اتاق سبز کمرنگ که یه تخت دو نفره سبز وسط اتاق بود.یه میز سفید و یه کتابخونه بزرگ سمت دیگه ی اتاق.صنم نگاهی به اطاق انداخت.نگاهم به طرف گلوله ای که جلوی پنجره مچاله شده بود افتاد.صنم به طرفش رفت و سعی کرد بلندش کنه.مهران با پیراهنی که جلوش کاملا باز بود و چشمای به خون نشسته و سیگاری که در دست داشت بلند شد.موهاش بلندتر شده و صورتی که همیشه شیش تیغ بود حالا میون ریشاش ناپدید شده بود.صنم گفت : هی بیا کمک.اونجا چرا ایستادی ؟به طرف مهران رفتم و بلندش کردم.صنم سیگاری که دستش بود و بیرون کشید و گفت : داری چه غلطی می کنی ؟مهران نگاهم کرد و گفت : فرزان تویی ؟لبخندی زدم و گفتم : داری چه بلایی سر خودت میاری ؟صنم گفت: ببرش بیرون.
از اتاق بیرون اومدیم.به طرف یکی از مبلا که روش چیزی نبود رفتم و مهران و روی اون نشوندم.مهران لبخندی زد و گفت : پس بالاخره با صنم اشنا شدی.دستم و روی دهانش گذاشتم و گفتم : حرف نزن.چرا داری با خودت این کار و می کنی ؟اشک تو چشماش حلقه زد و گفت : دیدی تنهام گذاشت ؟ یه روزی همین جا می نشست.حالا کوش ؟-:مهران مرگ برای همه ی ما وجود داره-:پس چرا من نمی میرم ؟-:چرا می خوای بمیری ؟ به وقتش تو هم میری حالا که وقت داری زندگی کن.-:به امید کی زندگی کنم ؟ من بدون اون نمی تونم.باورم نمی شد مهران اینقدر عاشق باشه.صنم از اتاق بیرون اومد . یه پیراهن به طرفم پرت کرد و گفت : پیراهنش و عوض کن .وخود به ط رف اشپزخونه رفت.از اونجا با فریاد گفت : مهران کی اینجا بود ؟مهران غر غر کنان نالید : کیا.در حالی که پیراهنی که تنش بود و بیرون می کشیدم گفتم : کیا اینجا بود؟-:اره.بیرونش کردم.نیشخندی زدم و گفتم : از دست کیا...پیراهن ابی که صنم داده بود و به تن مهران کردم و گفتم : این تموم شد.صنم گفت : دست و صورتشم بشور.نگاهی به مهران که با نیشخند نگاهم می کرد گفتم : مگه خودش دست نداره ؟-:می بینی که فعلا خودش و زده به چلاقی....مهران و از روی صندلی بلند کردم و به طرف دستشویی بردم.مهران دستش و از روی شونم بلند کرد و گفت : خودم می تونم.با خوشحالی گفتم : نری اون تو بمونیا.پوست کله من و می کنه.مهران نیشخندی زد و گفت : می دونم.مهران که وارد دستشویی شد برگشتم که با دیدن صنم پشت سرم از جا پریدم.-:من خیلی وحشتناکم ؟سرم و تکون دادم و در حالی که این ور و اون ور می کردم گفتم : یکم.پوزخندی زد و گفت : لباسارو جمع کن بریز تو ماشین.-:اومدیم اینجا کارگری ؟-:خفه شو.زود باش....لباسا رو همونطور که گفته بود جمع کردم و توی لباسشویی ریختم.صنم که مشغول شستن ظرفا بود ماشین لباسشویی روشن کرد و گفت : حالا برو سالن و هرچی ظرف ریخته بردار بیار بشورم.-:امر دیگه ای نیست ؟صنم چپ چپ نگام کرد و گفت : زود باش فرزان.هرکاری گفت و انجام دادم.در کمتر از یک ساعت خونه کاملا تمیز شد.مهران که روی همون مبلی که من نشونده بودم نشسته بود با ولو شدن من و صنم روی مبلاگفت : خسته نباشین.دستتون درد نکنه.صنم چشم غره ای بهش رفت و گفت : هوی یه بار دیگه خونت این ریختی باشه چشات و در میارم.مهران با ناراحتی گفت : منا همیشه خونه رو جمع و جور می کرد.صنم با عصبانیت بلندشد و گفت : مهران یه بار دیگه غر بزنی منا منا کنی خلاصت می کنم بری پیش منا.دیگه صدات و نشنوم.ابروهام و بالا دادم و به صورت جدی صنم نگاه کردم .مهران روی مبل جا به جا شد و صاف نشست و گفت : باشه.-:کلاغا یه چیزایی گفتن.مهران تو چشماش خیره شد و گفت : درست گفتن.-:مهران تو از اونا نیستی.مهرانی که من می شناختم از اونا نبود.خنده ی تمسخر امیزی روی لبای مهران نشست و گفت : مهرانی که تو می شناختی خیلی وقته مرده.وقتی منا مرد مهرانم باهاش مرد.من تو این یه سال داشتم و خودم و گول می زدم.-:مهران دیوونه نشو !-:من از اولشم دیوونه بودم.-:مادمازل نمی تونه حالت و بهتر کنه.-:اون مادرمه.-:اگه مادرت بود اگه تو و منا براش اهمیت داشتین ، اگه ...مهران فریاد زد : اگه چی ؟-:اگه منا برای مادمازل اهمیت داشت اگه اون خوشبختی تو رو می خواست با ابروی منا بازی نمی کرد تو رو ازش جدا کنه. یادته چقدر زجرتون داد ؟مهران از روی مبل بلند شد و در حالی که به طرف حیاط می رفت گفت : ولم کن صنم ولم کن...-:اگه نمی خوای به حرف من گوش کنی حداقل به قولی که به منا دادی عمل کن...مهران به طرفش رفت.تو چشماش خیره شد و گفت : مگه اون به قولش عمل کرد ؟ مگه قول نداده بود ترکم نکنه ؟اشکی از گوشه چشم مهران پایین امد.ادامه داد : پس ححالا کو ؟ کو اون منایی که گفته بود تا ابد باهامه ؟ تا ابد فقط دو روز بود ؟صنم با فریاد گفت : کوری نمی بینی ؟ الان کنارته اما تو حالیت نیست.منا نمی تونه تنهات بزاره.هیچ کس نمی تونه کسی رو که دوست داره تنها بزاره.مهران و صنم همینطور با هم بحث می کردن و منم مثل یه فیلم سینمایی تماشا می کردم. انتظار این رفتار و از هیچ کدوم نداشتم.از صنم که جدا شدم.وارد پیاده رو شدم.گوشیم و بیرون اوردم.از بین جیب مخفی کاپشنم سیمکارت خودم و بیرون کشیدم و روی گوشی انداختم.در حالی که به ماشینایی که بر خلاف جهت حرکت من پیش می رفتن نگاه می کردم گشی و به گوشم نزدیک کردم.بعد از چهار بوق پاسخ داد : سلام قربان.-:سلام.کجایی تو ؟-:ببخشید درگیر خانواده بودم.-:پسر تو نمی خوای زن بگیری ؟-:از حرفای مادرم می زنین !-:شوخی کردم.من خودم از دست مامانم شاکیم.-:وای قربان نمی دونین کچلم کرده.-:درکت می کنم.بگو باشه اما قول زمان نده اینطوری ناراحتش نمی کنی خیلی مهمه دل مادرت و نشکنی.رضایی با خنده گفت : خیلی واردین.-:دست کم نگیر الان 5ساله دارم با این شرایط زندگی می کنم.حرفه ای شدم.-:پس خدا کمکتون کنه.خندیدم و گفتم : راستی چی پیدا کردی ؟-:در واقع چیزی که پیدا کردم باید بگم.شاهین بینش نیا به چیزی معروف نیست همه شاهین می شناسنش.اخه می گفتن درست مثل شاهینه.شاهین دوتا فرزند داشته یه دختر به اسم اتش که توی 5سالگی می میره و یه پسر به اسم شهاب که بعد از دو سالگی هیچ کس ازش خبر نداره.هیچ کس نمی دونه کجاست و چیکار می کنه !!! همسرش مریم 5سال پیش بر اثر بیماری مرده و خود شاهین هم 4سال پیش توی خونش کشته میشه.هیچ کس نفهمید چطوری کشته شده !اما مرگش خیلی عادی نبوده.فقط با یک تیر کارش و ساختن.دیگه کسی نمی دونه بعد از اون سر گروه شاهین چی میاد یا به دست کی کشته می شه .این یک خلاصه از اطلاعاتی بود که در مورد شاهین پیدا کردم.-:دستت درد نکنه.خیلی عالی بود...یک نفر و می فرستم به اسم فرناز میاد اطلاعات و ازت بگیره.هرچی پیدا کردی کاملتر کن و بده به اون برام بیاره.-:دختره ؟-:اره دختره.یادت نره.همش و بزن توی یه فلش.-:چشم قربان.-:دیگه کاری نداری ؟-:نه.بازم کاری از دستم بر اومد بهم بگین.-:باشه . دستت درد نکنه.فقط رضایی شتر دیدی ندیدیا.-:بله.می دونم.شب خوش.-:شبت بخیر.خداحافظ.تمام اطلاعاتی که از رئیس داشتم و توی ذهنم جمع بندی می کردم می خواستم تا کجا بکشونمش ؟ شاهین مرده ؟ خبری از شهاب نیست ؟ مگه میشه ؟ حتما مدرسه می رفته درس خونده ... دخترش اتش اگه مرده اونم پنج سالگی پس توی روسیه چیکار می کرده ؟ حتما زنده هست که 14 سالگی روسیه بوده...حتما زنده هست....برادرش چی ؟ باهم هستن ؟ باید دنبال اتش و شهاب بگردم...با زنگ در بلند شدم و به طرف ایفون رفتم.پیتزایی که سفارش داده بودم رسیده بود با گفتن الان میام از خونه بیرون زدم.بدو از پله ها پایین رفتم و درو باز کردم اما خبری از پیتزا نبود با صدایی سیخ ایستادم.شادی جلوم ایستاد و جعبه پیتزا رو توی دستش تکون داد و گفت : بفرمایید اینم شام شما...-:چته ؟ ترسیدم....از کی اینجایی ؟شادی وارد شد و در و بستم به دنبالم از پله ها بالا میومد و در همون حال تعریف می کرد-:همین که رسیدم و داشتم ماشین و پارک می کردم که پیتزا رو اوردن منم وقتی فهمیدم برای تو هست گرفتم و اون و راهی کردم بره...-:از دست تو داشتی میومدی خبرم می کردی....به طرفم برگشت و با یه لبخند بزرگ که روی لباش بود گفت : می خواستم سوپریز بشی...لبخندی زدم.از این که اومده بود نمی دونم چه احساسی داشتم.از یه طرف خوشحال بودم اومده بود.داشتم از تنهایی دق می کردم.از طرفی هم دلم گرفته بود....نمی دونم چه مرگم بود....بالاخره منم سنم بالا بود یه جورایی دیگه تنهایی عذابم میداد.دلم خانواده می خواست...دلم می خواست الان بچه ام بهم بگه بابا....باز من خل شدم....شادی جلوی در اپارتمان ایستاد ، در و باز کردم و رفتیم داخل...به سرعت پریدم کاغذای روی میز و جمع کردم و بردم توی اتاق خواب چپوندم تو کمد و درشم قفل کردم و کلید و انداختم توی کشو میز و زدم بیرون....شادی لباس عوض کرده بود و با یه پیراهن ابی اسمونی که تا بالای زانوش می رسید و یه ساق مشکی روی مبل نشسته بود.در حالی که به اشپزخونه می رفتم گفتم : شام خوردی ؟-:اره عزیزم....من شام خوردم بیام شامت و بخور...-:خبر می دادی داری میای شام می گرفتم...-:اخه مهمون داشتیم مطمئن نبودم بتونم بیام...دلتنگ بودم گفتم بیام ببینمت...بلند شد و اومد تو اشپزخونه....کنارم به اپن تکیه داد و نگاهم کرد...با احساس نگاهش سر بلند کردم و تو چشماش خیره شدم...فکر کنم می خواست چیزی بگه
پرسیدم : چیزی می خوای بگی ؟بهم نزدیک تر شد....سرش و روی شونم گذاشت و گفت : تو دلت برام تنگ نمیشه ؟نوشابه ای که دستم بود و روی اپن گذاشتم و گفتم : چطور مگه ؟-:یه کلمه جواب داره...اگه تنگ میشه چرا حالمم نمی پرسی ؟ دو روزه ندیدمت...تازه اون روز با بچه ها رفته بودین گردش...-:من فکر کردم تو هم اونجایی اما بعد گفتن قرار نیست بیای....-:سرم شلوغ بود...دستم ودور کمرش حلقه کردم...وسایل و برداشتم و با هم به طرف کاناپه جلوی تلویزیون رفتیم.روی کاناپه نشستم...شادی هم کنارم نشست .جعبه پیتزا رو باز کردم و یه قسمت جدا کردم و به طرف شادی گرفتم...با لبخند نگام کرد و گفت : شام خوردم...-:حالا یه گاز کوچیک بزن...دهانش و باز کرد.سری به طرفین تکون دادم و با خنده یه تیکه تو دهانش گذاشتم.چشمکی زد و گفت : مرسی...خودت بخور...اونقدر گشنه بودم که تا نصفش بدون ایستادگی خوردم...تمام روز درگیر جمع اوری اطلاعات هارد مخم بودم و می خواستم جمع بندی کنم واسه همون بد جور گشنمه بود....بعد از شام...شادی برای دیدن فیلم روی کاناپه دراز کشید و سرش و روی پام گذاشت....بی اختیار دستم و میون موهاش فرو بردم و نوازش کردم...بعد از تموم شدن فیلم گفت : فرزان بابام می خواد بفرستتم اون ور...ابروهام و بالا دادم : کجا ؟-:امریکا...داییم اونجاست...بابام هم می خواد من برم پیش داییم...-:پس می خوای بری ؟-:برای تو فرقی نمی کنه ؟-:چرا خیلی فرق می کنه دارم استاد کوچولوم و از دست میدم.با یه اخم شیرین گفت : نگوو فرزان.من نمی خوام برم...-:چرا ؟ اونجا حتما برات بهتره...چرا می خواستم شادی بره ؟ انگار با این حرفش یه نور امیدی تو دلم جوونه زده بود...شادی که با من خوب بود... چرا دوست داشتم ازم دور بشه ؟ همه ی این سوالات بد جور در گیرم کرده بود و اذیتم می کرد....شادی دستم و توی دست گرفت و گفت : دلم برات تنگ میشه...-:منم همینطور عوضش اونجا که رفتی من و فراموش می کنی..-:نه فرزان من تو رو یادم نمیره.دماغش و بین انگشتام گرفتم و یکم تکون دادم و گفتم : چرا استاد کوچولو خیلی زود من و یادت میره...اونجا اونقدر دختر و پسرای خوش تیپ دورت و می گیرن.با اخم بلند شد و گفت : خیلی بد جنسی...من فراموشت نمی کنم...-:باشه شیطون خانم حق با توئه...با زنگ موبایل شادی حرفامون نیمه کاره موند.شادی نگاهی به گوشی انداخت و با گفتن : مامانمهمشغول صحبت شد...بلند شدم و وسایلا رو به اشپزخونه بردم.کتری رو پر کردم و در حالی که منتظر بودم جووش بیاد بازم در گیر رئیس و اتش و شهاب شدم...با سرعت جلوی ماشین فرناز ترمز کردم و پایین پریدم.فرناز چپ چپ نگام کرد و گفت : پسر عمه روز به روز بیشتر بی احتیاطی می کنینا.لبخندی زدم و گفتم : ببخشید دیر شد...فرناز به در ماشین تکیه داد و گفت : همیشه سر وقت میومدین تعجب کردم دیر کردین...نتونستم بگم دیشب مهمون داشتم و صبح به زور تونستم بیرونش کنم و بیام سر قرار.شادی تمام شب سرم و خورد وای این دختر از حرف زدن خسته نمیشد ؟ تمام شب واسم حرف زد و منم تایید کردم.از خونوادش تا دوستانش و هر چیزی که بهش مربوط می شد حرف زد.من اگه می مردم هم نمی رفتم دنبال دختری مثل شادی تا مخم و بخوره...اگه می خواست تمام روز و حرف بزنه من زنده به گور می شدم...فرناز یه فلش به طرفم گرفت و گفت : پسر دایی ماموریت انجام شد...خندیدم و گفتم : خسته نباشی سرکار...با خوشحالی گفت : ممنونم قربان.فلش و گرفتم و گفتم : می دونی توش چیه ؟-:نه.نیم ساعت پیش تحویل گرفتم و از اونجا هم مستقیم اومدم اینجا...-:دستت درد نکنه.یه کپی برات می فرستم...ریز نگام کرد و گفت : می خوای سانسورش کنی ؟بابا این دیگه کی بود ؟مظلومانه نگاهش کردم و گفتم : من ؟ چرا سانسور کنم ؟ من اگه می خواستم بهت نگم که راحت خیلی چیزا رو ازت پنهون می کردم.دستاش و به علامت تسلیم بالا برد و گفت : حق با شماست من تسلیم...خندیدم و گفتم : دختر دایی کسی که چیزی نفهمیده ؟-:نه.خیالتون راحت...-:عالیه..ببخشید دردسر شده.اگه وقت دارین یکم قدم بزنیم...ماشین و قفل کرد و گفت : بریم...منم ماشین و قفل کردم و با هم به طرف پارک رو به رو رفتیم...فرناز گفت : کی می خواین به عمه بگین تهران هستین ؟-:این به نفع خودشونه ندونن تهرانم.باید این پرونده رو تموم کنم.-:امیدوارم موفق بشین.عمه خیلی دلتنگتونه.-:می دونم.خیلی بی تابی می کنه...-:بله.عمه خیلی بهتون وابسته هست...-:مامان بیشتر از اینا نقشه دیگه ای برای من داره...-:حق داره.برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم : کار و بار چطوره ؟-:مگه میدان تره باره ؟ راستش زیاد علاقه ندارم اونجا کار کنم...اگه این چند تا واحد باقی مونده هم تموم بشه میرم دنبال تدریس بیشتر از اینکار بهش علاقه دارم.-:چرا نمی رین تو قسمت میراث فرهنگی ؟-:فکر نکنم بتونم اونجا کار کنم.-:چرا ؟ یه جورایی هم می تونین برای میراث فرهنگی کار کنین هم یکمی از هیجانات شغلم ما نصیبتون میشه.-:در موردش اینطور فکر نکرده بودم.-:از این به بعد فکر کنین ، به خیلی چیزای دیگه هم باید فکر کنین.وای....خاک تو سرت پویش داری چه غلطی می کنی ؟ داشتم چرت و پرت می بافتم.هر چی این دختر به روم نمیاره من پروتر میشم...دیگه دارم مزخرف میگم.بهتره برم دنبال کارم...اخه من و چه به خواستگاری ؟ الان چی باید بگم ؟ بگم دختر دایی با من ازدواج می کنی ؟ بدون مقدمه ؟ بدون اینکه چیزی بگم ؟ گم شو پسره ی خنگ...اخه با این سن و سالت بلد نیستی دوتا حرف درست و حسابی بزنی...با زنگ موبایل فرناز به خودم اومدم.فرناز ببخشیدی گفت و مشغول صحبت شد...نمی دونم چرا احساس می کردم داره با یه مرد حرف می زنه !!! اخه تو رو سنه نه ؟ چی چی به من مربوطه...نکنه کس دیگه ای رو دوست داره...چه عجب یادت افتاده...این همه سال که می گفتی به درد هم نمی خورین حالا می گی می خوایش...این همه سال چرا ندیدیش ؟ چرا حواست بهش نبود ؟اینا همش واقعیت بود.این همه سال حواسم به هر چیزی بود جز فرناز...شاید چون نخواستم بشناسمش...نخواستم ببینم فرناز اون دختر خجالتی و کم رو نیست بلکه یه دختر منطقی و ارومه...شاید اگه مثل فرانک انیش پاره بود بیشتر روش فکر می کردم...فرناز گوشی و قطع کرد و گفت : ببخشید.دلم می خواست بپرسم : کی بود ؟اما گفتم : بریم یه چیزی بخوریم ؟لبخندی به روم زد : بریم.
بر اساس اطلاعاتی که رضایی برام فرستاده بود شاهین حتما مرده.یعنی با یه گلوله کشته شده و جسدشم دفن شده...اما به این شک کردم شاید جسدش و بعد از دفن کردن بیرون کشیده باشن اما با سوال و جواب از چند نفر فهمیدم نه شاهین واقعا مرده....اما بچه هاش....دختر 5 سالش مرده اما اگه مرده پس روسیه چیکار می کرده ؟ باید این و پیدا می کردم....خبری هم از پسرش نبود...شههاب حتی مدرسه هم نرفته بود....حتی اسمش جایی ثبت نشده بود...اینم خیلی تعجب اور بود...فکر کردم شاید ان بچه ی پنج ساله که مرده همین شهاب باشه اما بر اساس اطلاعات شهاب اون موقع هنوز به دنیا نیومده بوده...یعنی وقتی اتش مرده مریم باید حامله می بوده باشه...پس نمی تونست شهاب باشه...و اما زهره ... هیچکس نمی دونست زهره کیه و چی می خواد....معلوم نبود از کجا اومده....باید دنبال زهره می گشتم...مرگ مریم اما تایید نشده بود...اینطور که می گفتن شاهین زنش و توی یه جای مخفی دفن کرده اما اگه دفنش کرده این کار و کجا انجام داده ؟ این باعث شد به مرگ مریم شک کنم....باید از طرفی هم دنبال اتش و شهاب می گشتم....با بوق ماشین پشتی کمی کنار کشیدم و اجازه رد شدن دادم...حرفای ادمای رئیس توی گوشم پیچید : هر جا باشی خودمون پیدات می کنیم.-:من باید چیکار کنم ؟-:لازم نیست کاری انجام بدی خودمون میایم سراغت...هر وقت لازمت داشته باشیم پیدات می کنیم...زنگ گوشیم بلند شد...گوشی رو روی ایفون گذاشتم و جواب دادم : صدای کلفت مردی توی ماشین پیچید:اقا فرزان ؟-:خودمم.بفرمایید.-:قرارمون که یادت نرفته...سه شنبه ساعت 4عصر پرواز داری...بلیطا و وسایل مورد نیاز امشب می رسه دستت...دیر نکنی...از پرواز جا بمونی تقصیر خودته....-:کجا قراره برم ؟-:بلیطا رسید دستت خودت می فهمی....قبل از اینکه چیزی بگم.گوشی قطع شد...همونطور هنگ نگاهی به اطراف انداختم.گوشی و قطع کردم و نگاهم و به جاده دوختم.رئیس اتو دست کسی نمی داد اکیپش و وقتی لازم بود دور هم جمع می کرد...اجازه نمی داد کسی بیشتر از چیزی که باید بدونه...روش عاقلانه ای بود...برو کارت و انجام بده..پولت و بگیر ...ولی هیچی نپرس...این رئیس خیلی باهوش تر از اونی بود که فکرش و می کردم....ولی منم روش خودم و داشتم.....اون از همون اول بهم فهمونده بود که خیلی باهوشه....ولی من می خواستم از در دیگه وارد بشممی خواستم اجازه بدم رئیس هر کاری می خواد بکنه...باید می ذاشتم پیش بره...بزار فکر کنه من یه احمقم... ولی لحظه اخر همه چی عوض میشه....غافلگیری یه اسلحه موثر توی هر جنگیه...وسایلام و توی ساک کوچکم ریختم ، کاغذایی که شب پیش بخاطر حضور شادی پنهون کرده بودم و از توی کمد بیرون کشیدم و به طرف اشپزخونه به راه افتادم.سطل اشغال استیل و از توی کابینت برداشتم و تمام کاغذ ها رو توش ریختم.کبریتی که روی گاز بود و برداشتم.روی زانوهام خم شدم و در حالی که یه پام کاملا روی زمین بود و پای دیگم فقط پنجه هاش زمین بود کاغذایی که توی سطل بودن و بیرون اوردم وبرای اخرین بار نگاهی انداختم.چیز خاصی نداشت...دوباره توی سطل ریختم.کبریک و اتیش زدمو توی سطل انداختم.در کمتر از چند لحظه تمام کاغذ ها اتیش گرفت و بوی سوختن کاغذ به مشام رسید.سطل و همونطور وسط اشپزخونه رها کردم و بیرون زدم.نگاهی به اطراف انداختم.فلش روی میز بود در حالی که به طرف اتاق می رفتم فلش و از روی میز برداشتم و پریدم توی اتاق ...نگاهی به تخت به هم ریختم انداختم.ملافه ای که شادی روش کشیده بود و تا کردم و توی کمد انداختم.همه چیز توی اتاق تقریبا جمع شده بود.زنگ در به صدا در امد.به طرف در رفتم.در و باز کردم.اقا مرتضی با لبخند همیشگیش گفت : داری میری ؟از جلوی در کنار رفتم.اقا مرتضی وارد شد.به طرف کاناپه هدایتش کردم.پتو هنوزم روی کاماپه بود.قبل از اینکه اقا مرتضی بشینه گفتم : ببخشید بهم ریخته هست.اقا مرتضی لبخندی زد و گفت : اشکالی نداره.خونه مجردیه.می خواستم بگم به خدا من بچه ی خوبیم.این دختره شادی روی تختم خوابیده بود مجبور شدم اینجا بخوابم.اما بعد تنبلی کردم و این پتو همین جا موند اما فقط لبخندی زدم و گفتم : چه خبرا ؟در حالی که به طرف اتاق می رفتم صدای اقا مرتضی رو شنیدم که گفت : خبری نیست.پتو رو روی تخت ول کردم و برگشتم توی سالن.-:چیزی می خورین براتون بیارم ؟-:نه.بشین.رو به روی اقا مرتضی نشستم.اقامرتضی طوری که مثلا بو می کشه گفت : انگار چیزی می سوزه.بی خیال پای چپم و روی پای راستم انداختم و گفتم : چیزی نیست یه چیزایی باید از بین می رفتن اونا رو سوزودم.خندید و گفت : کارت درسته.سرم و پایین انداختم و گفتم : به بچه ها خبر دادین ؟-:اره به همه گفتم.حواست باشه گوشیت و خاموش یا از خودت دور نکنی...رد یابم از خودت دور نکن.-:حواسم هست اما رد یاب و نمی دونم تا کی می تونم نگه دارم.قرار بود یه ردیاب بهتر برام بیارین.اقا مرتضی سرفه ای کرد و گفت : برای همین اومدم دوساعت دیگه پیش ملاقلی باشملاقلی دندانپزشک بود...یه پلیس حرفه ای که بخاطر اسیب دیده گی توی یه ماموریت یکی از پاهاش و از دست داد و بعد از اون رفت دنبال درس و پزشکی...حالا یکی از دندانپزشکای معروف بود که برای پلیسم گاهی کارای خوبی انجام میداد.سرم و تکون دادم و گفتم : برم مطب؟-:اره یه سر برو مطب.خودش می دونه چیکار باید بکنه.-:اهان.باشه...با دندونام که کاری نداره ؟اقا مرتضی سری به نشونه ندونستن تکون داد و گفت : خبر ندارم.اقا مرتضی لحظاتی بعد بلند شد و گفت : من دیگه برم.تو هم زودتر اماده شو برو پیش ملاقلی تا کارا عقب نیفته.-:چشم قربان.اقا مرتضی نگاهی بهم انداخت...و گفت : پسر شیطونی نکن.خندیدم و گفتم : چشم.اقا مرتضی خداحافظی کرد و رفت.با رفتن اقا مرتضی پریدم توی دستشویی.باز استرس داشتم.کاش این پروژه رئیس اینجا بود تا استرسم کمتر بشه.وقتی می خواستم همچین ماموریت بزرگی برم میزد به سرم.الانم در همون حال بودم.همش ذهنم درگیر رئیس بود...روی صندلی بیمارا نشستم و در حالی که به دستگاهای کنارم نگاه می کردم گفتم : دکتر با دندونام که کاری نداری ؟ملاقلی نگاهی به دندونام انداخت و گفت : مگه کسی دلش میاد به این دندونای سفید دست بزنه ؟با این حرفش یاد بچگیام افتادم که مامان با هزار زحمت راضیم می کرد مسواک بزنم.همیشه از مسواک زدن متنفر بودم.چند باری به جای مسواک زدن مسواک و خمیر دندون و گرفتم زیر شیر اب تا خیس بشن و مامان فکر کنه دندونام و شستم اما بعد از بار پنجم یا ششم بود که مامان فهمید و از اون روز به بعد تا وقتی وارد دبیرستان شدم مامان بالای سرم می ایستاد تا من مسواک بزنم.بعد ها همیشه از مامان ممنون بودم چون ددونام به نظر خودم بهترین قسمت صورتم بود.ملاقلی یه رادار کوچیک و از یه جعبه ابی که دستش بود بیرون اورد و گفت : مواظب باش بهش ضربه نخوره ، ضربه بخوره از کار می افته.-:غذا می خورم هم باید مواظب باشم ؟-:نه.لازم نیست...فقط یکی نزنه توی دهنت.اگه هم کتک خوردی مواظب باش قورتش ندی.سرم و به تایید تکون دادم و گفتم : حالا شما دعا کن کار به کتک کاری نکشه.-:ترسو شدی سرگرد.-:این پرونده کارش خطرناک تره.-:تو از پسش برمیای-:خدا کمکم کنه.-:خدا بزرگه.در همه حال همراهته.لبخندی زدم و ملاقلی مشغول نصب ردیاب شد.چشام و بستم و به اینده فکر کردم.قرار بود چی پیش بیاد ؟ رئیس همه رو جمع کرده کیش...همه ی افرادش دارن میرن اونجا ...خودشم میاد ؟باید بیاد نمی تونه همینطوری ولش کنه...اما هوش فوق العاده ای داره.از اینکه کارش عالی بود خوشم میومد.یه جورایی احساس می کردم ندیده تجسینش می کنم.اون بهتر از اونی بود که باید باشه.بعد از یه صحبت اساسی با کل خانواده بالاخره گوشی و قطع کردم.یه تماسم با دایی داشتم تا از اوضاع خبر دار بشم.قرار بود چند تا از بچه ها توی این سفر همراهم باشن...دو تا بلیطم برای همون پروازی که قرار بود من باهاش برم برای دوتا از همکارا تدارک دیده بودن.عجب ماجرایی می شد من حتی محافظای خودم و نمی شناختم.روی تخت دراز کشیدم تا می تونستم می خواستم بخوابم.دلم یه خواب با خیال راحت می خواست بدون درگیری فکری...بدون اینکه به چیزی فکر کنم....یعنی می شد ؟