قسمت سیزدهم وسایل و مرتب کردم و روی کاناپه دراز کشیدم.پیمان کنارم نشست و گفت : چته تو ؟پام و روی پای دیگه ام انداختم و گفتم : هیچی...-:کلافه ای...-:استرس دارم برای فردا...پیمان بی خیال روی پتویی که زمین پهن کرده بود دراز کشید و گفت : بیخیال بابا...چی می خواد بشه ؟ رئیس کارش و بلده...تو تا حالا نبودی بار اولته واسه همین استرس داری.نترس چیزی نمی شه...کاش می تونستم بگم می خوام بدونم فردا چه اتفاقی قراره بیفته...چرا رئیس نقشه رو روز اخر به بچه ها می گه ؟ مگه چه اشکالی داره ؟با همین افکار خوابم برد...صبح با سر و صدای بچه ها چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.همه در رفت و امد بودن.نگاهم روی صنم که اسلحه به دست وسط سالن ایستاده بود و دستور میداد ثابت ماند.یه بلوز ابی بلند تنش بود با شلوار لی ابی تیره.پیمان نزدیکش شد و گونش و نیشگونی گرفت و به طرف حیاط رفت.پسرایی که همیشه با هم بودن با لباس موتور سوارا از خونه خارج شدن.صنم به طرفم اومد و بالای سرم ایستاد.وقتی دید چشام بازه گفت : نمی خوای بیای ؟بلند شدم ؟ چی ؟-:مگه الان میریم ؟-:پس چی ؟-:مگه نباید شب بریم ؟-:مگه می خوایم بانک بزنیم شب بریم ؟ پاشو دیر شد...بلند شدم و نگاهی به پتویی که روم کشیده بودن انداختم.پتو رو کنار زدم و گفتم : اما من نقشه رو نمی دونم.صنم نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت : تا جایی که لازمه می دونی.نگاه خیره ام وتوی نگاهش دوختم : جدی ؟بلند شدم.به طرفش رفتم.صنم قدمی عقب گذاشت و گفت : راه بیفت دیر شد.قبل از اینکه حرکتی ازم سر بزنه به طرف حیاط رفت.به بیسکوتی که روی میز بهم چشمک می زد حمله کردم.کل بسته رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.لباسای دیروز تنم بود.بی خیال به طرف ماشین رفتم.صنم روی صندلی کنار راننده جای گرفته بود.پیمان روی موتور صنم بود و بقیه هم توی یه ماشین دیگه.در همین حین رئیس و اتوسا هم سوار ماشین شدم.به طرفشون رفتم.سلام کردم و پشت فرمان نشستم.رئیس با لبخندی به اتوسا گفت : اینجا بهترهاز اینه نگاهش کردم.اتوسا لبخندی زد و گفت : بله.ماشین و روشن کردم و به زاه افتادیم.پیمان جلوتر از همه حرکت می کرد.دستی به گوشیم توی جیبم کشیدم.دیروز خبر داده بودم امروز قراره ماموریت انجام بشه اما ساعت دقیقی گزارش ندادم.روی صندلی جا به جا شدم و یکی از بیسکویت ها رو توی دهانم گذاشتم.ماشینا سرعت گرفتن.پیمان سرعت و کم کرد و به ما که رسید گفت : من رفتم.رئیس با سر تایید کرد.از سهر بیرون رفتیم.به یه خونه بزرگ نزدیک می شدیم.ماشین نزدیکی خونه توقف کرد.پسرا هر سه تا پیاده شدن.همون دخترم از ماشین پایین اومد.تازه نگاه دقیق به ماشین انداختم.یه پژو نوک مدادی که پلاک نداشت و اونقدر کثیف بود که نمی شد توش و دید.دختر با همون پسر همراهش از دیوار بالا رفتنیکی از پسرا لباس خخدمات مخابراتی به تن کرده بود وارد وارد خونه شد...اون یکی برگشت و پشت فرمون نشست.با تعجب کاراشون و زیر نظر داشتم.صنم پیاده شد و به طرف در رفت.سری به اطراف چرخوندم.خبری نبود.یعنی بچه ها نفهمیدن ما بیرون اومدیم ؟ مگه منتظر همین نبودیم که غافلگیرشون کنیم ؟ پس کجا موندن ؟باید باهاشون تماس می گرفتم.گوشیم و اروم بین پاهام قرار دادم.صفحه اسمس و باز کردم.گاهی یه بیسکویت تو دهانم می ذاشتم تا شک نکنن.تند تند نوشتم : ما اومدیم سر قرار.اسمس و فرستادم.گوشی و زیر پاهام هل دادمرئیس رو به اتوسا گفت : همه چیز اماده هست ؟در همین حین زنگ گوشی رئیس بلند شد...-:بله ؟-:...-:خیلی خوبه.گوشی و قطع کرد و مشغول شماره گیری شد.-:صنم ، عماد اماده هست.می تونی شروع کنی...گوشی قطع شد.عماد کی بود ؟ تا جایی که می دونستم بین بچه ها عماد نبود...بود ؟ نبود مطمئنم.پس این کیه ؟باید می فهمیدم این کیه...رئیس پرسید : همه چیز اماده هست ؟اتوسا نگاه خیرش و از اینه بهم دوخت و با سر تایید کرد.رئیس کلافه به ساعتش نگاه کرد و گفت : باید زودتر تمومش کنیم.حالا سر می رسن.دوباره شماره گرفت : چقدر دیگه مونده ؟هنوز پنج دقیقه هم نشده بود...چرا اینقدر عجله داشت ؟-:...ماشینای خودمون و از پشت سر دیدم.بالاخره داریم بزنده میشیم.با حرف رئیس هنگ کردم.-:زود باشین...رئیس خیلی عجله داشت...این یعنی چی ؟ رئیس عجله داشت ؟ مگه خودش رئیس نبود ؟
با بلند شدن صدای اژیر پلیس رئیس گفت : راه بیفت .گفتم : پس بچه ها ؟رئیس با خشم ضربه ای به شونه ام زد و گفت : راه بیفت...اونا خودشون بلدن چطور فرار کنن.ماشین و روشن کردم . پام و روی گاز فشردم ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد.از کوچه بیرون اومدیم.پژو هم به دنبال ما بود.با سرعت از کوچه بعد می گذشتیم که اتوسا فریاد زد : سقف ماشین و باز کن..-:چی ؟-:نشنیدی چی گفتم ؟سقف و باز کردم.در همین حین نگاهم به صنم که نزدیک بود افتاد.سرعت و کم کردم.پیمان با موتور بهمون نزدیک می شد.با سرعت به طرفمون میومد.به صنم که رسیدیم.پیمان همونطور که روی موتور بود صنم و از زمین بلند کرد و توی یک حرکت و اون و توی ماشین که الان فاصله زیادی باهاشون نداشتیم انداخت.صنم روی صندلی جا به جاشد و گفت : برو.با سرعت به راه افتادم.ماشین پلیس به دنبالمون بود.با سرعت وارد بزرگراه شدم.رئیس گفت : اوردیش ؟صنم با گفتن بله به بحث خاتمه داد .کمتر از 10 دقیقه زمان برای خلاصی از دست پلیسا تلف کردیم .اما بالاخره از شرشون خلاص شدیم .صنم با گفتن بریم خونه باز هم سکوتی طولانی ایجاد کرد .ماشین و توی پارکینگ گذاشتیم.همه وارد ساختمون شدیم.همه ی بچه ها قبل از ما توی سالن حاضر بودن...رئیس به طبقه بالا رفت . کنار پیمان نشستم و گفتم : ایول بابا بدجور صنم و انداختی تو ماشین .پیمان نگاهش و به صنم دوخت و در همون حال گفت : با اینکه قد بلنده اما وزن زیادی نداره...مثل پر می مونه...با تموم بد اخلاقیاش و خشمش خیلی لطیف و مهربونه.نمی دونم چرا اونطور با دقت به حرفاش گوش می کردم...مگه صنم چی بود ؟ هیچی نبود... ؟چرا از اینکه کنار بود ناراحت نمی شدم ... همون حسی که فرناز بهم می داد و صنم هم بهم می داد...اما صنم ؟ صنم دوست پسر داشت ... مطمئن بودم نامزد نیستن...اما علاقشون...؟ پیمان دوسش داشت خیلی زیاد....همه رفتارهاش این و نشون می داد ! اما صنم چی ؟ تا حالا ندیدم یه بار به پیمان ابراز علاقه کنه ...صنم همیشه در برابر ابراز علاقه های پیمان فقط لبخند می زد...یه لبخند کوتاه اما لبخندی که اصلا خوشحالی توش نبود...رئیس از پله ها به همراه یه ساک پایین اومد ...وسط سالن ایستاد و از ساک چند بسته پول بیرون اورد....بسته ها 10 تایی بودن....دوتاش و به طرف پسرا پرتاب کرد...دوتاشم به طرف اون دختر و پسر انداخت....تازه دقت کردم به بسته ها اینطور که معلوم بود 100 تایی بودن....پسرا از جا بلند شدن و بعد از یه خدانگهدار کوتاه از ساختمون بیرون رفتن.با تعجب به طرف پیمان برگشتم و گفتم : رفتنن ؟پیمان با سر تایید کرد...رئیس یه بسته هم به طرف اتوسا انداخت...دختر و پسر هم بلند شدن تا از ساختمون بیرون برن....دختر به طرف صنم رفت...همدیگر و در اغوش کشیدن و با برداشتن ساکهاشون که من تازه متوجهشون شده بودم از ساختمون خارج شدن...با رفتنشون رئیس نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از رفتنشون مطمئن شد یه 4تا بسته به طرف پیمان گرفت.4تا بسته هم به من داد....ایول بابا 4میلیون خیلی عالیه....بابا پولدار شدم....اون همه تو پلیس زحمت کشیدم 4میلیون و یه جا ندیدم . اما الان همش و یه جا دادن دستم....پول ها رو توی دستم جا به جا کردم...ناخوداگاه لبخندی بر لبم اومد....من بخاطر پول رفتن سراغ نیروی انتظامی ؟ مگه نمی تونستم کار دیگه ای انجام بدم ؟ من که با داشتن یه مدرک مهندسی می تونستم بیشتر از این و داشته باشم....اما خودم خواستم....اینا برای من اهمیت نداشت....من پول نمی خواستم....من ارامشی که بعد از یه ماموریت بزرگ بدست میارم و می خواستم...اره من ارامش می خواستم که با داشتن این شغل داشتمش....رئیس بعد از پخش کردن پولا ساک و برداشت و دستش و به طرف اتوسا گرفت....اتوسا لبخندی زد و دستش وگرفت.رئیسم دست انداخت دور شونه هاش و باهاش به طرف خروجی به راه افتاد....همه رفتن...فقط من و صنم و پیمان موندیم.بلند شدم که با صدای صنم به طرفش برگشتم-:تو بمون فرزان....نگاهی به پیمان انداخت و ادامه داد : من و پیمان تصمیم داریم امشب اینجا خوش بگذرونیم....تو هم بمون.چرا قبول کردم ؟ اما با گفتن باشه قبول کردم ....یه جورایی دلم نمی خواست صنم و پیمان و تنها بزارم.نه می خواستم بیشتر باهاشون باشم.بهشون نزدیک تر شم....احساسی بهم می گفت اینا بیشتر از اونی که نشون میدن می دونن...اینا به رئیس واقعی نزدیک تر هستن و من با کمکشون می تونم به رئیس برسم....
امروز :خیلی زود به خودش مسلط شد.از خشم چند لحظه پیشش دیگه خبری نبود.صندلی رو بلند کرد و دوباره روش نشست.یه لبخند مرموز روی لبش بود.خونسردی که همیشه لجم و در می اورد.گفتم : چرا تمومش نمی کنی ؟-:داریم بحث می کنیم.من که از همنشینی باهات لذت می برم.تو خوشت نمیاد ؟-:چرا منم مثل تو . تازه دارم جواب سوالام و می گیرم . سوالایی که هیچ کس نتونسته بود بهشون جواب بده.تو چشماش دقیق شدم.به صورتم نگاه نمی کرد.به مدالم دقیق شده بود.ترسیدم...نکنه دوربین و پیدا کنه.انگار ذهنم و خوند.بلند شد و به طرفم اومد . خم شد و تو چشمام زل زد ... دستش و انداخت و مدالم و از گردنم کشید. زنجیر روی گردنم ساییده و پاره شد ... اما چیزی نگفتم.نگاهی به مدال انداخت با حرص تو مشتش گرفت و گفت : فکر کردی خیلی زرنگی ؟ یادت باشه این بازی منه ...با تموم شدن جملش با قنداق اسلحه ضربه ای به شقیقه ام زد . در توی سرم پیچید . ناخوداگاه اخی گفتم .احساس کردم سرم خیس شده . ولی خودم و نباختم و دوباره به چشماش زل زدم .زهر خندی زد و گفت : این خودتی ... جناب سرهنگ پویش اریا ... هیچ وقت خودت و نمی بازینیشخندی زدم و گفتم : این و از تو یاد گرفتم.دوباره روی صندلی نشست . انگار کار دیگه ای جز بحث کردن با من نداشت .پرسیدم : چرا من و تو ماجرای امیر ارسلان وارد کردی؟-: خسته نشدی از این همه چرا پرسیدن ؟-:مگه نگفتی باهم بحث کنیم . خوب می خوام از این همنشینی نهایت بهره رو ببرم.لبخند گوشه لبش پررنگ تر شد و گفت : می خواستم امیر ارسلان و بشناسی ... بدونی که چه جونوریه . چه قدرتی داره .-:که چی بشه ؟-: ببینی چطور به زمین می کوبمش. خواستم ببینی چه قدرتی دارم.-:جنگ روانی ؟-:درست و خیلی خوب یاد گرفتی سرهنگ ... سه سال و هشت ماه پیش :دو ماه بود خبری از پیمان و صنم نبود ،شادی هم برای همیشه رفت امریکا .کیا روزای اول خیلی افسرده شده بود اما بعد از چند روز برگشت به حالت عادی...البته من اینطور فکر می کردم . خیلی وقت بود رئیس دست به کاری نزده بود . بعد از ماجرای کیش انگار رئیس و ادماش اب شده بودن رفته بودن زمین ... دو سه روزی هم بود از کیا خبری نبود ... هر چی بهش زنگ می زدم نمی تونستم گیرش بیارم . تو تعمیرگاهش نبود .نگرانش بودم . یاد حرفایی که تو اخرین دیدارمون زده بود افتادم-:رئیس همینطور بیکار نمی نشینه.اگه خبری ازش نیست حتما داره کاری می کنه.-:نه اشتباه می کنی . قبلا هم رئیس گم و گور شده بود .پوزخندی زد و گفت : رئیس هیچ وقت گم و گور نمیشه . شما بودین که نمی تونستین پیداش کنین . ولی چیزی که نگرانم می کنه اینه که سه سال پیشم این اتفاق افتاد .با تعجب پرسیدم : چه اتفاقی ؟متفکر گفت : وقتی اینطوری میشه یعنی یه طوفان تو راهه . حتما رئیس و امیر ارسلان دوباره زدن به تیپ و تار هم .تو همین حین یهویی یقم و گرفت و با عصبانیت گفت : بهت گفتم قاطی این کارا نشو ... حالا هر دوتامون توی این طوفان از بین می ریم . وقتی رئیس و امیر ارسلان در گیر میشن هیچکس نمی تونه جون سالم به در ببره . نه ادمای رئیس ، نه امیر ارسلان .خودم و از دستش خلاص کردم و گفتم : یعنی رئیسم می میره ؟پوزخندی زد و گفت : تو این بازی فقط مهره های فرعی می سوزن . اونا با مهره های اصلی بازی می کنن .به خودم اومدم. دیگه از فکر کردن به سوالای مسخره ای که جواب نداشتن خسته شده بودم. دلم می خواست برم دیدن خانوادم.دلم براشون تنگ شده بود، برای غرغرای مامان، شیطنتای پرهام، شوخیای پریناز و نصیحت های پدرانه ی بابا.از عروسی فرناز به بعد ندیده بودمشون... ولی به خاطر مسائل امنیتی دیدارام و به حداقل رسونده بودم...روزی هزاران بار به خودم لعنت می فرستادم. یعنی نمی تونستم بزارم یه مامور مخفی اینکارا بکنه... یعنی رئیس اونقدر مهم بود که من به خاطرش زندگیمو عوض کردم...حسابی تنها مونده بودم... اگه کیا و رضایی و بقیه مامورای ساختمون نبودن از غصه دق می کردم...فرنازم ازدواج کرد با یکی از همکاراش ... اینطور که پریناز می گفت از زمان دانشگاه بهم علاقه داشتن.یعنی من اینجا کشک الکی داشتم حرص و جوش می زدم.روز عروسی خوشکل شده بود . به عنوان یه برادر تو عروسی شرکت کردم حالا دیگه با پریناز برام فرقی نداشت ... باید قبول می کردم من و اون برای هم نبودیم ...تازه من عاشقش نبودم .... تو اون مدت که فرناز و بهتر شناختم فهمیدم می تونه اون کسی باشه که به دنبالشم کسی که می تونست همسفر خوب زندگیم باشه...الانم وقتی باهاش در مورد کار بحث می کنیم گاهی حسرت می خورم که کاش زودتر از اینا سعی می کردم بشناسمش.گوشی و از روی میز برداشتم شماره کیا رو گرفتم. مثل دو-سه روز پیش خاموش بود... دیگه داشتم مطمئن می شدم که یه بللایی سرش اومده...پسره خل و چل نمی دونم کدوم گوری رفته ... حرفای روز اخرش یه جورایی ترس و تو وجودم زنده می کرد می ترسیدم بلایی سرش اومده باشه...هیچ وقت نمی تونستم خودم و ببخشم .دوبار رفتم سراغ مهران اما نتونستم پیداش کنم . بار اخر دو سه ساعتی جلوی در نشسته بودم اما هر کاری کردم در باز نشد.کیا خیلی نگرانش بود... کیا ؟ یعنی کجا می تونست باشه ؟یهو به ذهنم رسید برم خونشون... یه بار رفته بودم... ولی خیلی وقت پیش. به سختی ادرسش یادم میومد ولی بالاخره که چی؟... باید کیا رو پیدا می کردم...بعد از کلی بالا پایین رفتن تو کوچه های تنگ و قدیمی و سرو کله زدن با ادمای مختلف بالاخره پیداش کردم. خونه ی کیا رو می گم...به طرف همون در سبز لجنی ته کوچه رفتم. چند بار زنگ و زدم ولی کسی در و باز نکرد... هر لحظه که می گذشت نگران تر میشدم... خونشم که نیست پس این مرتیکه کجا رفته... چه بلایی سرش اومده...یه لحظه کنترل مو از دست دادم و یه لگد نثار در کردم. در لرزید ولی بازم باز نشد... برگشتم و به در تکیه زدم... حالا باید چیکار میکردم... رفتم تعمیرگاه نبود... از اون دوستای سر به زیرشم پرسیدم کسی خبری ازش نداشت...با صدای باز شدن در به طرف خونه ی دیوار به دیوار برگشتم. پیرمرد حدودا هفتاد-هشتاد ساله ای از در بیرون اومد...چند لحظه با دقت نگام کرد. وزنمو که روی در انداخته بودم برداشتم و سلام کردم.گفت: با اون پسره ی لات کار داری؟صاف ایستادم و گفتم: لات؟با تمسخر گفت : کیوان خان و میگم!-:بله... بله...با عصبانیت گفت: خونه نیستن... جوونای مردم و همین دوستای ناباب خراب می کنن...چرخید و عصا زنان ازم دور می شد که به دنبالش دویدم و گفتم: یه لحظه صبر کنین...ایستاد. منم روبه روش ایستادم و ادامه دادم: شما می دونین کجا رفتن...؟-:این پسره اونقدر رفت دنبال الباتی که اخر ننش از دستش دق کرد... الانم تو بیمارستانه...بعد با تاسف سرشو تکون داد و گفت: خانوم خوبی بود... بیچاره!-:مگه مرده...؟!با غضب نگام کردو گفت: مگه باید بمیره تا شما دست از سر نوش بردارین...اکه یکمم اونجا می موندم این پیرمرده منو به رگبار می بست و راهی زندونم می کرد...واسه همین گفتم: ممنونم پدر جان... راستی اسم بیمارستان چی بود...؟-:اولا من پدرجان شما نیستم.... دوما می خوای بری ملاقاتش رفتنشو حتمی کنی...اقا این با من چه مشکلی داشت!بی توجه و با خونسردی تمام گفتم: گفتین کدوم بیمارستان...-:بیمارستان...همینکه اسم بیمارستان و فهمیدم تند خداحافظی کردم و زدم به چاک...پس بگو چرا کیا پیداش نبود... مادربزرگش مریض بود... با اینکه مادربزرگش و یه بار بیشتر ندیده بودم ولی خانوم خوبی به نظر میومد... بیچاره امیدوارم حالش زود بشه...باید می رفتم بیمارستان به هر حال چه کیا قبول کنه چه نه من دوستشم.... باید می رفتم و دلداریش می دادم...
وارد بیمارستان شدم... چقدر شلوغ بود... به طرف اطلاعات رفتم...-:ببخشین خانوم...پرستار نگاهی بهم اندخت و با کسی که پشت خط بود خداحافظی کرد.-:امرتون؟-:سلام... مریضایی که سکته می کنن کجا می برن؟-:دنبال کی می گردین...؟-:مادربزرگ دوستم...-: اسمشون...؟اسمش؟ من چه بدونم... فامیلی کیا رو یادم نیومد اما باید یادم بیاد... کلی به ذهنم فشار اوردم ولی انگار نه انگار...با صدای پرستار به خودم اومدم: اسمشون اقا؟یهو گفتم: شمس...از کجا به ذهنم رسید نمی دونم ولی فکر کنم درست بود چون پرستار چک کرد و گفت: توCCU هستش... طبقه دوم... سمت راست...تشکر کردم و به سرعت خودم با اسانسور به طبقه دوم رسوندم. به سمت راست چرخیدم...یکم که جلوتر رفتم به یه راهرو رسیدم که تهش CCU بود. تو همین حین نگام به صندلی های سبز رنگ توی سالن افتاد.کیا با موهای اشفته و سر و وضع نا مناسب روی یکی از صندلی ها نشسته بود. تو صورتش دقیق شدم. چشمای قرمز و پف کرده... صورت اصلاح نکرده... وضعش خیلی خراب بود...سفیدی صورتش به قرمزی می زد. سرشو به دیوار تکیه داده بود. انگار منو نمی دید هیچ کی رو نمی دید.سلام کردم. جواب نداد. هیچ عکس العملی هم نشون نداد. فکر نمی کردم اینطوری بشه. یعنی کیا اینقدر به مادربزرگش وابسته بود.کنارش نشستم. چند بار صداش کردم ولی بازم جواب نداد. با نیشگونی که ازش گرفتم به خودش اومد.نگاه نا امیدی بهم انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه میومد، سلام کرد. بعد ادامه داد: دیدی چه بلایی سرم اومد... پویش حالا من چیکار کنم...اشکای کیا روون شده بودن. بابا ایول کیا... خدای احساسه... اما این مسئله که شوخی بردار نبود.دستمو دور کیا حلقه کردم و به خودم تکیه دادمش... سرشو روی شونم گذاشت و هق هق گریه کرد. سعی کردم ارومش کنم ولی بی فایده بود.همین طور داشتم کیا رو اروم می کردم که یه دختر با چادر مشکی رو به روم ایستاد. نگاهی بهش انداختم. چشماش کمی قرمز شده بود.پرسشگر نگاش کردم. نگاهی به کیا که دوباره به دیوار تکیه داده بود و کمی اروم شده بود اندخت و گفت: شما دوست اقا کیوان هستین...؟با سر تایید کردم. ادمه داد: می تونم باهاتون حرف بزنم.از جا بلند شدم و گفتم: بفرمایین!دوباره نگاهی به کیا انداخت و گفت: افا کیوان حالشون خیلی بده... دو-سه روزه خونه نرفته. می تونم ازتون خواهش کنم راضیش کنین تا بره خونه استرحت کنه...به کیا نگاه کردم. چقدر شکسته شده بود.گفتم:حتما ولی پس مادربزرگش؟-:من پیششون می مونم. شما فقط ببرینش خونه!-:باشه.دختر جوون تشکر کرد و روی صندلی روبه رو نشست.به زور کیا رو راضی کردم بیاد خونه. صحنه ای که توی بیمارستان دیدم واقعا تاثیر گذار بود. نا خوداگاه یاد خانوادم افتادم. این اواخر خیلی دلم براشون تنگ می شد. با اینکه تلفنی باهاشون حرف می زدم ولی بازم... دیدنشون یه چیز دیگه بود...با صدایی به طرف در برگشتم. کیا از حموم دراومده بود. صورتشو اصلاح کرده بود ولی چشاش هنوزم پف کرده و قرمز بود. از بیمارستان تا اینجا یه کلمه هم حرف نزده بود.لبخندی به روش زدم و گفتم: عافیت! خوشتیپ شدی...!لبخند تلخی زد و بی حرفی برگشت و به طرف اشپزخونه رفت. به دنبالش رفتم. روی صندلی نشست.به طرف اجاق گاز رفتم و قوری و برداشتم و دو تا چایی برای خودم و اون ریختم. برای اینکه به حرف بیارمش گفتم: جای وسایلا رو بلد نبودم واسه همین یکمی اشپزخونه تونو به هم ریختم.یه نیم نگاهی بهش انداختم. بهم خیره شده بود.ادامه دادم : ولی عوضش دوتا چایی تازه دم واسه خودمون ریختم...بازم جواب نداد. روبه روش نشستم. تو چشماش خیره شدم و با حس همدردی گفتم: اگه بگم درکت می کنم دروغ گفتم... چون هرگز عزیزی رو از دست ندادم تا بدونم چجوریه... ولی دلتنگی بد دردیه... منم یه مدت دلتنگ خانوادمم...تو سکوت به حرفام گوش می کرد. منم که جو همدردی گزفته بودتم باز پیاز داغ شو بیشتر کردم:خیلی به مادربزرگت وابسته ای درسته...؟!بی رمق نگام کرد و با سر تایید کرد.به زور لب باز کرد و گفت: تنها کسیه که دارم... تنها کسیه که همیشه هوام و داشته...دیگه ادامه نداد...گفتم: اتفاقی براش نمی افته. به خدا توکل کن... اگه دعا کنی حالش خوب می شه.با تمسخر گفت: وقتی بچه بودم، وقتی هیچ گناهی نداشتم... دعا کردم... واسه مادرم... ولی اون مرد... حالا که این همه گناهکارم... به نظرت اگه دعا کنم... خدا بهم گوش میده...-:تو دعا کن اگه صلاح باشه گوش میده...-:اون وقت خدا نمی گه... گلی به جمالت تا حالا کجا بودی که موقع گرفتاری اومدی سراغم...-:همه ما گناهکاریم... خدا قبول می کنه...ماشا... کیا چه اشکای روونی داشت. حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود اشک منم در اورده بود.شب مثل مامانا کیا رو با لالایی و هزار مشقت خوابوندم... ولی بعدش مثل یه بچه خوابید... انگار سالها بود که نخوابیده بود...بعدش سعی کردم خودم بخوابم... ولی نمی شد... یکی نیست بگه تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره...فکر کیا و مامان بزرگش و ... نمی ذاشت بخوابم... خودم کم بدبختی داشتم حالا باید واسه بدبختیای یکی دیگه هم غصه می خوردم...اما تعجبم از این بود که چرا هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودن... بعد یادم افتاد کیا که دوست صمیم نداشت... با اینکه واسه حل مشکلات دیگران با کله می رفت ولی... ولی خودش دوست نداشت درباره ی زندگی شخصیش با کسی حرف بزنه... حتما هیچ کس نمی دونست اینجا چه خبره؟ شرط می بندم من اولین کسی هستم که خونه و خوانواده ی کیا رو دیده...خانواده...! چرا این اواخر به هر چی فکر می کردم اخرش به خانواده ختم می شد... اگه یه روز یکی از اعضای حانواده منم مثل کیا حالش بد می شد من چه حالی پیدا می کردم...یهو دلم شور اونا رو زد...بلند شدم و رفتم تو حیاط... تو سوز سرمای پاییز دلم هوای قدم زدن کرده بود... اما بیخیالش شدم...جاش گوشیمو در اوردم... خواستم زنگ بزنم ... اما یادم افتاد که باید سیم و عوض کنم... به سرعت باد سیم کارت و عوض کردم و شماره ی خونه رو گرفتم.بعد از چند تا بوق صدای خواب الود بابا تو گوشی پیچید:-:الو ... بفرمایید؟!اخ... اخ... یادم رفته بود ساعت دو نصفه شبه...-:سلام... بابامی تونسم خوشحالی بابا رو از پشت تلفنم حس کنم.-:سلام پسرم... حالت خوبه؟-:اره... خوبم...با صدایی که نگرانی توش موج می زد گفت: اتفاق افتاده این موقع زنگ زدی؟لبخندی زدم و گفتم: نه بابا فقط دم براتون تنگ شده بود...-:ما هم دلمون برات تنگ شده... پس این ماموریتت کی تموم میشه...؟!-:زود بابا خیلی زود...-:امیدوارم همینطور باشه...-:مامان چطوره...؟ بچه ها چی ؟ پرهام و پریناز...؟!-:همه حالشون خوبه... خوابیدن...یه لبخند گنده زدم و گفتم: خوبه... خودتون چطورین؟-:منم خوبم...-:اوهوم...-:پویش...-:بله بابا؟!-: این جمعه خانواده عموت میان واسه برنامه ریزی عروسی! تو نمی خوای بیای؟-: اگه وقت کنم خودم و می رسونم هنوز چند روز وقت هست...-:خوبه پریناز تنها خواهرته خوبه تو هم باشی...-:چشم... سعیمو می کنم...-:سعی کن بیای...-:بابا...-:بله..؟-:خیلی دوستون دارم... همه خانواده رو...-:ماهم دوست داریم . . . خوبی پسرم ؟ اتفاقی افتاده ؟-:دلم خیلی هواتون کرده ... خسته ام بابا .-:یه مدت بیا مرخصی . بیا تا اروم بشی .-:دلم می خواد اما نمی شه ...-:اگه بخوای می تونی مطمئنم بهش احتیاج داری ... برای روحیت بهتره ... تو پسر منی نباید کم بیاری ... راهیه که خودت انتخاب کردی به همه ثابت کن انتخابت درست بوده .-:می ترسم از پسش بر نیام .-:من بهت ترس یاد ندادم . همیشه خواستم قوی باشی ... غیر از این بوده ؟ قوی باش پسرم .حرفای بابا خیلی ارومم کرد ... بهم انرژی دوباره برای ادامه داد ... همیشه وقتی کم میاوردم بابا همراهم بود ... مثل یه دوست کنارم بود و کمکم می کرد دوباره روی پای خودم بایستم
قسمت چهاردهم کیا رو که رسوندم بیمارستان برگشتم خونه تا یکمی استراحت کنم.با خستگی تمام کلید و تو قفل چرخوندم و در باز کردم. با باز شدن در چشمم به یه پاکت که تو قسمت داخلی روی زمین افتاده بود خورد.پاکت زرد رنگ و از روی زمین برداشتم و با دقت بررسیش کردم.هیچ ادرسی روش نبود. نه ادرس فرستنده ، نه مال گیرنده...درو بستم و به طرف پنجره رفتم. پاکت و مقابل نور گرفتم. چیزی از محتویاتش معلوم نبود.در پاکت و با دقت باز کردم و توش و نگاه کردم. یه تیکه کاغذ توش بود. بیرونش اوردم و تاشو باز کردم. یه دعوتنامه بود. توش نوشته بود:جناب آقای فرزان نیکخو ،از شما دعوت می شود در میهمانی ای که در مورخه... ترتیب داده شده است شرکت کنید.چه نامه ی رسمی ای! یعنی کی می تونه اینو برام فرستاده باشه. ادامه نامه رو خوندم. ادرس و البته یه اسم.... رئیس!چرا رئیس باید من و به یه مهمونی دعوت کنه... اونم بعد از این همه مدت که خبری ازش نبود...نمی دونستم باید برم یا نه! رفتن به این مهمونی دیوونگی بود... ولی... خب منم یه جورایی این اواخر احمق شده بودم... و کارای احمقانه زیاد می کردم... ******************************** از ماشین پیاده شدم. صدای بلند اهنگ تو فضای حیاط پخش شده بود. حیاط پر بود از ماشینای گرون قیمت و مدل بالا...حتما مال بچه پولدارای بی دردیه که نمی فهمن تو دنیا چه خبره و فقط به فکر خرج کردن پول مامان و باباشونن...از کنار استخر پر از اب گذشتم و وارد سالن پر زرق و برق شدم...جلوی در دو نفر قلچماق با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ایستاده بودن...این از اون مهمونی هایی نبود که قبلا رفته بودم... اینو از همون جلوی درم فهمیده بودم... این پارتی مال کله کنده ها بود...توی سالن یه پسر جوون پالتو مو ازم گرفت و منو به داخل دعوت کرد... وارد یه سالن بزرگ و پر نور شدم...مردای شیک و کت و شلوار پوش که مشغول صحبت با هم بودن... زنایی که با لباسای گرون قیمت و زیورالات براق به هم فخر می فروختن...پیشخدمتا با یه سینی تو دست داشتن از مهمونا با گیلاس های شراب پذیرایی می کردن...تیپ من با اون تی شرت و جین اصلا به این مهمونی نمی خورد...برام عجیب بود که رئیس من و به یه همچین جایی دعوت کرده... فکر نمی کردم یه همچین خلافکارای با کلاسی هم پیدا میشه... از وقتی وارد این گروه شده بودم همه ادمایی که باهاشون اشنا شدم اهل پارتی های ارزون قیمت بودن... نه این چنین ریخت و پاشی...جلوی در وایستاده بودم و مثل ندید بدیدا این ور اون ور نگاه می کردم که یه پیشخدمت بهم نزدیک شد و بهم شراب تعارف کرد. سینی و پس زدم و تشکر کردم...پیش خدمت به جای اینکه بره دنبال کارش کنارم ایستاد و اروم گفت: رئیس منتظرتونه!با تعجب نگا کردم و گفتم : چی؟به در بزرگ و چوبی سفید رنگ اشاره کرد و گفت: اونجا!و بعد به سرعت ازم دور شد و توی جمعیت گم شد. نگاهی به اطراف انداختم. همه سرشون به کار خودشون گرم بود.با قدمای اهسته به طرف در به راه افتادم. جلوی در ایستادم و سعی کردم از اوضاع داخل اونجا با خبر بشم ولی هیچ صدایی نمی اومد.دستم و روی دستگیره ی در گذاشتم و به ارومی چرخوندمش. در و باز کردم. یه سالن بلند با وسایل انتیک و گرون.قدم تو سالن که کف سرامیکی داشت گذاشتم. یکم اونور تر یه میز سقید با کنده کاری های طلایی و یه ایینه هم روش قرار داشت.با چند متر فاصله از میز، عکس یه ببر وحشی در حال حمله با یه قاب تجملی روی دیوار قرار داشت.تموم عمرم کار می کردم و از حقوقم هیچ استفاده ای نمی کردمم نمی تونستم یه اتاق از این خونه رو بخرم... چه برسه به کلش...از جلوی تابلو که گذشتم به سه تا در رسیدم که دو تاش روبه روی هم قرار داشتن و سومی درست روبه روم بود.حالا باید کدموش و باز می کردم... شبیه این فیلما شده بود که توی تونل گیر می کنن. بعد با سه تا خروجی روبه رو میشن که یکیش اونا رو به بیرون می رسونه دوتا ی دیگه به قتلگاه...ولی این یکی فرق داشت... اینجا یکی من و به رئیس می رسوند دوتا دیگه... اونا رو دیگه نمی دونم...همینطوری مثل کیسه ماست جلوی سه تا در وایستاده بودم که در رو به روییم باز شد و یه مرد گنده مثل اونایی که جلوی در بودن تو استانه در پدیدار شد.نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: چرا طولش دادی؟ رئیس منتظره!بعد کنار کشید و من و به داخل دعوت کرد.وارد اتاق شدم. یه اتاق بزرگ. چند تا قفسه بزرگ و قهوه ای رنگ کتاب تو سمت راست در ورودی قرار داشت. یه لوستر بزرگ و طلایی رنگ هم از سقف اویزون شده بود. جلوی درم یه مجسمه بزرگ سنگی بود.همین طوری داشتم با دهن باز این ور اون ور نگاه می کردم که توجهم به میز بزرگ قهوه ای رنگ و پر نقش و نگار و پیرمرد نحیفی که پشت میز نشسته بود جلب شد.مردی که در و باز کرده بود رو به پیرمرد گفت: اوردمش رئیس...!ایول رئیس... اصلا به تریپش نمی خورد رئیس باشه... منظورم اینکه... به نظرم رئیس باید یه ادم گنده و قوی هیکل مثل همون چندشی که تو کیش بود،می بود نه یه پیرمرد پیزوری...البته از ان نترس که های و هوی دارد از ان بترس که سر به تو دارد...با صدای رئیس به خودم اومدم.رئیس نگاه عاقل اندر صحیف بهم انداخت و گفت: شنیدم تو کارت خیلی ماهری! دست همه رو از پشت بستی! درسته...؟شونه هام و بالا انداختم و گفتم : چی بگم؟!با تحکم گفت: اره یا نه...؟ از ادمایی که هیچی درباره ی خودشون نمی دونن خوشم نمیاد!منم برای اینکه کم نیارم و نظر رئیس و جلب کنم گفتم: کسی که ده تا مسابفه رو می بره بایدم ماهر باشه... اینطور نیست؟!بازم با همون لحن گفت: همه ی ادمایی که میان تو گروه ده تا مسابفه رو بردن!با یه لبخند از خود متشکر گفتم: ولی نه مثل من...با این حرف احساس کردم چشماش یه برق خاص پیدا کردن. ازم پرسید: می تونم بهت اعتماد کنم؟منم که انگار افتاده بودم رو دور گفتم: این و شما باید بفهمین! تا حالا کسی به این سوال جواب منفی نداده!با تحسین نگام کرد و گفت: ازت خوشم میاد... مغلومه پسر پر دل و جراتی هستی!فقط به یه لبخند محو اکتفا کردم.رئیس از پشت میز بیرون اومد. باورم نمی شد. رئیس روی ویلچر نشسته بود.به طرفم اومد. سغی کردم به روم نیارم که از معلولیتش تعجب کردم.-:اگه گیر بیفتی من و لو میدی؟-:اگه لوتون ندم چی گیرم میاد؟با رضایت نگام کرد و گفت: پول...-:من پول نمی خوام...-:پس چی؟-:هر چی بخوام بهم میدین؟-:هر چی!-: میخوام با بالا دستیا اشنا بشم... می خوام مثل اون ادمای تو سالن باشم...باید می فهمیدم این زیر دست کی کار می کنه... اگه اینم مثل اون مردک توی کیش فقط اسمش رئیس باشه و رئیس واقعی نباشه چی؟! من یه بار دیگه اشتباه نمی کنم! اگه این یارو پیریه رئیس باشه که چه بهتر اون وقت می تونم بالا دستیه رئیس م بشناسم و یهویی نابودشون کنم... اگرم که خود رئیس نباشه... پس اونوقت بازم باید تلاش کنم...!سرشو تکون داد و گفت: خیلی بلند پروازی جوون...-:مگه بده؟-:نه اما ممکن اونقدر اوج بگیری که بالات بشکنه...!-:من اندازم و می دونم!-:خوبه!-:حالا بریم سر کار...
رئیس با سر به یکی از ادمای توی اتاق که کنار شومینه ی طلایی ایستاده بود، اشاره کرد. مرد به طرف دراور ته اتاق رفت و پاکتی رو از توی یکی از کشو هاش برداشت. برگشت و پاکت و به دست رئیس داد.رئیس پاکت و به دستم داد و گفت: هر چی لازم داری اینجاست!-:من باید چی کار کنم؟-:باید یه نفر و برسونی یه جایی و بعد از اون جا فراریش بدی!با خونسردی گفتم: کی رو؟-:اگه لازم بود بدونی بهت می گفتم! حالا هم مرخصی ! برو!و دوباره به مردی که کنارم بود اشاره کرد. مرد به طرفم اومد و من و به اصطلاح به طرف در راهنمایی کرد.از اتاق بیرون اومدم. دوباره نگاهی به سالن بلند رو به روم انداختم که انتهاش دری بود که به تالار مهمونی باز می شد.شیطونه داشت قلقلکم می داد که یه نگاهی به این اتاقایی که اینجا بودن بندازم... کسی تو سالن نبود.اروم خودم و به پشت یکی از درا رسوندم و گوشم و به در چسبوندم. صدایی از تو نمی اومد. اب دهنم و قورت دادم و با احتیاط دستگیره در و چرخوندم و در و تا نیمه باز کردم.سرمو اروم بردم تو تا یه سرکی بکشم. یه سالن بزرگ و مجلل مثل همونی که مهمونی توش بود با دو تا لوستر گنده. کسی نبود. در و کامل باز کردم و خودم و انداختم تو.از جلوی در یه فرش قرمز روی سرامیک ها پهن بود. جلوتر به صورت پراکنده پنج-شیش تا سکو بود که روشون مجسمه و اشیای قیمتی و عتیقه بود...همین طور اروم و با دقت داشتم جلو می رفتم که یهویی یکی از درایی که توی سالن بود باز شد و همرامش صدای صحبت یه مرد و زن توی سالن پخش شد.نمی دونستم چیکار کنم. دست پاچه شده بودم. اگه من و اینجا می دیدن کارم ساخته بود...همین طور که هراسان به اطراف نگاه می کردم چشمم به یه در خورد که نزدیکم بود.به سرعت خودم و به در رسوندم و خودم و تو اتاق انداختم.در و نبستم و نیمه باز گذاشتم. از لای در مرد و زنی رو دیدم که دست تو دست هم خندان از راهرو بیرون رفتن.در و بستم و به در تکیه دادم و نفسم و راحت بیرون دادم. اوه... از بیخ گوشم گذشت.اتاقی که توش بودم نیمه تاریک بود... خیلی سخت می شد تشخیص داد چی توی اتاق هست....درست رو به روی در یه پنجره بزرگ با پرده های طلایی بود. پرده ها کنار رفته بودن و به نوری که حیاط و روشن کرده بودن اجازه ورود داده بودن... همین نور بود که اتاق و یکم روشن کرده بود.با صدایی یهو دلم هری ریخت پایین... هرچی ترس بود به دلم هجوم اوردن... تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم...صدا که به نظر بچگونه می رسید گفت: نباید اینجا باشی!به دنبال صاحب صدا می گشتم که توجهم به مبلایی که وسط اتاق چیده شده بودن جلب شد. یه شبح با جثه نحیف روی مبلا نشسته بود...چی گفتم! شبح! با تمام ترسی که توی وجودم بود و با تردید و کورمال کورمال به طرفش رفتم. رو به روش نشستم و گفتم: شما من و می شناسین...؟!انگار به کاناپه تکیه داده بود چون بلند شد و راست نشست. سنگینی نگاهش و می تونستم حس کنم.گفت: کار رئیس که باهات تموم شده پس چرا هنوز اینجا می چرخی؟می خواستم قیافش و ببینم واسه همین گفتم: به ادمی که صورتش و نمی بینم چه جوابی باید بدم!؟داشت با یه چیزی تو دستش بازی می کرد... نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت چیزیکه تو دست حریفمه اسلحه هست...!نمی دونستم چیکار باید بکنم... اگه حسم درست می گفت، چی؟! اگه یارو سرم و زیر ای می کرد چی؟!با حرکتی که کرد کاناپه ای که روش نشسته بود به صدا در اومد. شبح به طرف یه ابژور که کنارش بود خیز برداشت و چراغ و روشن کرد.با روشن شدن اباژور اتاق رو شن شد و نورش چشمم و اذیت کرد. یه لحظه چشمام و بستم و وقتی چشمام و باز کردم نمی دونستم چی کار کنم. بخندم یا تعجب کنم...دومی و انتخاب کردم... از چیزی که می دیدم تعجب کردم... امشب شب غافلگیری بود...از دیدن چهره ی شخصی که در مقابلم بود تعجب کردم! یعنی من از این بچه ترسیده بود؟! ولی باید بگم قیافه ی جدیش یکم ادم و می ترسوند...رو به روم یه پسربچه ی پونزده-شونزده ساله نشسته بود... مثل همه ی پسربچه های عادی...!یه جین مشکی و یه سوشرت طوسی تنش بود...با یه لبخند تمسخرامیز گفت:تعجب کردی؟!در حالیکه سعی می کردم فعجبم و پنهون کنم گفتم: از صدات مشخص بود که کم سن و سالی ولی فکر نمی کردم انقدر...-:انقدر چی؟! بچه باشم...در حالیکه به اسلحه ای که تو دستش جابجا می کرد چشم دوخته بودم گفتم: اوهوم...!اشاره ای به پاکتی که دستم بود کرد و گفت: کار پردرد سریه!-:چی؟!-:واسه رئیس کار کردن...همین طوری داشت با اون اسلحه بازی می کرد. انگشتش و گداشته بود رو ماشه و اسلحه رو روی پاش نگه داشته بود اما لولش به طرف من بود. اگه بچه بازی در می اورد و دستش روی ماشه می لغزید... اون وقت می زد ناکارم می کرد...اشاره ای به اسلحه کردم و شمرده شمرده گفتم: فکر نمی کنی واسه بازی کردن با این اسباب بازیا یکم...-: یکم بچه ام؟!جوابی ندادم... در حالیکه اسلحه تو دستش و اماده شلیک می کرد گفت : ادمای زیادی اینطوری فکر می کردن ...اسلحه رو با جدیت تمام به طرفم گرفت و ادامه داد: ولی وقتی طعم گلوله هام چشیدن نظرشون عوض شده...اب دهانم و به زور قورت دادم.-:البته تو اون دنیا...این بچه به هیچ صراطی مستقیم نبود... هیچ ازش بعید نبود که همون جا دخلم و بیاره...پرهام ما بیچاره هفده سالش بود تا حالا نذاشته بودم دست به اسلحم بزنه... این پسره معلوم نبود تا حالا کار چند نفر و ساخته...همین طور داشتم بر و بر نگاش می کردم که با صدای محکم و تقریبا بلندی گفت: امروز نمی خوام کار کنم پس رات و بکش و برو...کار کنی... چه غلطا... اما من اون موقع از ترس این نا مسلمون زود از جا پریدم و به سرعت ازش دور شدم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدام کرد... به اسم صدام کرد... انگار اینجا همه من و می شناختن الا خودم...به طرفش برگشتم. با اسلحه به پاکتی که روی مبل جا گذاشته بودم اشاره کرد و گفت: وسایلت و جا گذاشتی...به سرعت برگشتم، پاکت و برداشتم و خودم و از اون اتاق کذایی نجات دادم... اینجا دیگه کجا بود... هزار تو یا سرزمین عجایب... عجب ادمایی توش پیدا می شدن...این نیم وجبی چنان حالم و گرفته بود که دیگه بی خیال بقیه اتاقا شدم. فقط می خواستم از این خونه فرار کنم...دوباره وارد سالنی شدم که توش مهمونی بود... انگار اینجا امن ترین قسمت این خونه بود...وارد که شدم دوباره بوی عطرای مختلف که با هم قاطی شده بودن به مشامم رسید...تازه متوجه موزیسینایی که یه گوشه سالن مشغول نواختن ساز بودن شدم... ادم که اینجا رو می دید فکر می کرد بهشت ولی کی خبر داشت تو اتاقای دیگه خونه کیا دارن چیکار می کنن...در حالیکه داشتم از توی جمعیت می گذشتم یه قیافه ی اشنا بین جمعیت دیدم فکر کنم صنم بود...برگشتم تا مطمئن بشم ولی کسی اونجا نبود... اصلا صنم اینجا چی کار میکرد... درسته واسه رئیس کار می کرد ولی تیپش به این مهمونیای اشرافی نمی خورد...خودم و تو ماشین انداختم. پاکتی که دستم بود و روی صندلی رها کردم. چند تا نفس راحت کشیدم و سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم.از نیمه شب گذشته بود که از اون خونه عجیب راحت شدم. این اخریه دیگه واقعا حالگیری بود... چه بچه ی تخس و زبون نفهمی بود...از افکار خودم خندم گرفت... دست مریزاد اقا پویش... یعنی یه بچه اینقدر تو رو ترسونده بود... مثلا پلیسی...اخه اون اسلحه دستش بود و من چیزی نداشتم...!این بچه نصفتم نبود... یعنی نمی تونستی دست خالی از پسش بر بیای...!یکم غیرمنتظره بود...همه ی ادمای رئیس همین طورین ! اگه از الان کم بیاری وای به حال بعد...!همین طوری دو نیمه ی وجودم داشتن با هم کلنجار می رفتن... کم کم داشتم دیوونه می شدم... فکر کنم قبل از اینکه رئیس و پیدا کنم و روونه زندانش کنم، خودم راهی تیمارستان بشم...ماشین و روشن کردم و از اون خونه نحس دور شدم... همین طور که از خیابونا رد می شدم به رئیس و اون پسره و اون ادما فکر می کردم...اون پیرمرده اصلا بهش نمی اومد رئیس باشه... یعنی اون ادما همشون رئیس و می شناختن... ولی اصلا به تریپشون نمی خورد دزد و قاچاقچی و ... باشن... اما نیا پر از غافلگیریه... شاید این اشتباه منه که فکر می کنم خلافکارای بزرگ باید داد بزنه که خلافکارن...شاید کله گنده ها همین ادمایین که ماشینای مدل بالا سوار میشن... شرکتای بزرگ تجاری دارن... کت و شلوار می پوشن و غذاهای گرون می خورن...خب معلومه که همین طوریه... چس این همه دردسر واسه چیه واسه پول دراوردن و این طوری مثل ریگ پول خرج کردنه...پشت چراغ قرمز وایسادم... نگام به پاکت افتاد. اصلا اون و به کل یادم رفته بود...به سرعت برش داشتم و بازش کردم و توش و نگاه کردم...یه مشت خرت و پرت توش بود...دستم و کردم توش و یکی یکی محتویاتش و بیرون اوردم.یه سوئیچ ماشین... یه فیش پارکینگ... یه چاقو تا شو... و یه کاغذ A4 که توش یه الگوریتم نوشته بود... مشغول خوندنش شدم.1- به ادرس... برو و بگو با فری کپی کار داری.2- به اون پارکینگ برو و امانتی رو تحویل بگیر...3-روز... جلوی برج میلاد ...با صدای بوق ماشین پشت سریم به خودم اومدم. چراغ سبز شده بود. وسایل و دوباره تو پاکت ریختم و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. به زور چشمام و باز کردم و ساعت و خفه کردم. ساعت 9 صبح بود. من همیشه سحرخیز بودم اما امروز دلم می خواست تا لنگ ظهر بخوابم...اما مگه مردم می ذاشتن... تازه چشام گرم شده بود که یکی در زد. به زور از رخت خواب جدا شدم و با سر و وضع ژولیده رفتم سراغ در...پشت در اقا مرتضی بود.-:سلام!بی حال سلام کردم.-: پلیس مخفی ما چطوره؟کنار کشیدم و وارد شد. در همان حال گفتم : ای... بدک نیستم... فقط یکم خسته ام!-:دیشب مهمونی چطور بود...؟ دیشب گزارش ندادی!اوه... اوه... اصلا یادم رفته بود گزارش بدم...-:فکر کردم خوابیدین...!-:نه من و بچه ها رو گذاشتن اینجا که مواظبت باشیم... تا تو نیای هیچ کدوم نمی خوابیم... در ضمن من خواب بودم بچه های بالا خواب نبودن...با یه لبخند گنده گفتم: دیگه تکرار نمیشه سرهنگ...روی مبل راحتی کرم رنگ نشست و گفت: خوبه...! حالا چی شد؟!رو به روش روی کاناپه نشستم و گفتم: توی اون ادرس با یه پیرمرد که روی ویلچر بود اشنا شدم که بهش می گفتن رئیس...!-:یعنی این پیرمرده رئیسه...؟-:نمی دونم... نمی خوام مثل اوندفعه ریسک کنم و بعد بفهمم که طرف رئیس نبوده!-:خب... باهات چی کار داشت؟-:می خواست یه نفر و یه جایی ببرم و از اونجا فراریش بدم...-:یعنی رئیس می خواد چی کار کنه؟-:دقیقا نمی دونم ولی یه چیزایی بهم داد و گفت لازمم میشه...از جا بلند شدم و به طرف جاکفشی رفتم. دیشب اونقدر خسته بودم که یادم رفت بقیه برنامه رو بخونم و پاکت و همونجا کنار سوئیچ رها کرده بودم.پاکت و از روی جا کفشی برداشتم و به دستش دادم و گفتم: این و بهم داد.یکم پاکت و محتویاتش و ور انداز کرد و گفت: همین...!-:نه... ولی کم کم دارم توشون نفوذ می کنم...-:چطور؟کل اتفاقات دیشب و واسش توضیح دادم البته منهای قسمتایی که از یه بچه ترسیده بودم... اگه کسی می فهمید ابروم می رفت.موقع رفتن جلوی در یادم افتاد که چی می خواستم.-:اقا مرتضی می تونی یکی از بچه های تشخیص هویت و با دم و دستگاش بفرستی اینجا... البته قابل اطمینان باشه...-:باشه... بعد از ظهر اینجاست... ولی می خوای چیکار...؟-:می خوام درباره ی ادمایی که تا حالا دیدم بیشتر بفهمم... چون اسم واقعی بیشتر شون و نمی دونم گفتم با قیافشون شناسایی شون کنم...!-:کار هوشمندانه ایه... می گم بیان...-:ممنون...-: راستی... فکر کنم فردا-پس فردا باید یه سری به اداره بزنی...-:واسه چی؟-:نمی دونم... بالا دستیا گزارش کامل می خوان...-:خطرناک نیست... ممکنه هویتم لو بره...-:چرا... ولی لازمه... موقع رفتن خیلی مواظب باش کسی تعقیبت نکنه...-:چشم...-:من دیگه رفتم!-:خداحافظ...-:خبری شد بهم گزارش بده...-:بله حتما...من حتما باید روزی سه-چهار بار این جمله رو می شنیدم. گزارش ندم چی کار کنم.در و بستم و یه نگاه به ساعت انداختم. ساعت ده و نیم و نشون می داد. پریدم یه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم و به طرف بیمارستان راه افتادم.
اسانسور خیال پایین اومدن نداشت. مگه اون بالا داشتن چیکار می کردن... بیخیالش شدم و دوون دوون از پله ها راهی طبقه دوم شدم...به بالای پله ها که رسیدم یه نفس راحت کشیدم... اووووه... چقدر تنبل شدم جدیدا دو تا پله بیشتر نبودا... ریا نشه دوتا نبود... یه بیست تایی بود...دوباره طول راهرو رو دویدم تا به CCU برسم. یه چندمتری مونده بود که یه پرستار از یکی از اتاقا بیرون اومد و گفت: یکم ارومتر اقا! اینجا بیمارستانه...سرمو پایین انداختم و عذرخواهی کردم. بعد دوباره با قدمای تند و خودم و به CCU رسوندم...جلوی CCU یه خانواده بودن که داشتن گریه می کردن... یه خانومه هم وسط سالن نشسته بود و هی داشت رو سرش میزد. بقیه هم هر چی سعی می کردن ارومش کنن نمیشد...چشمم به همون خانوم چادری اون روزی رفتم. بلند شد. سلام کردم.-: سلام ببخشید من اون روز افتخار آشنایی نداشتم. من فرزانم دوست کیا...لبخندی زد و گفت: خوش وقتم... منم مرضیه هستم... همسایه ی حاج خانوم...-:راستی کیا کجاست؟اقا کیوان رفتن یه چیزی بخورن...-:من می رم دنبالش.به طرف اسانسور به راه افتادم. تازه دکمه اسانسور و زده بودم که گوشیم زنگ زد. رضایی بود.-:الو!-:سلام جناب سرگرد...-:سلام رضایی! چه خبر؟-:درباره ی خونه ای که گفتین تحقیق کردم!-:خب؟-:حدود بیست ساله که اون خونه خالیه... صاحبش بیست سال پیش رفته خارج و دیگه برنگشته...-:پس کی می تونسته به اون خونه دسترسی داشته باشه...؟-:هیچکس قربان! او خونه کاملا خالیه... بیست ساله که تو در اون خونه به روی کسی باز نشده! همسایه ها هم شهادت دادن!-:چطور ممکنه؟! من دیشب اونجا بودم!-:واسه همینم از اداره برق، اب و گاز استعلام گرفتم. بیست ساله که برق، اب و گاز اون خونه قطعه... اون خونه بیست ساله که هیچ مصرفی نداشته!بهتزده گفتم: امکان نداره من خودم دیشب اونجا کلی ادم دیدم! اونجا حداقل هزار تا لامپ روشن بود...!-: من نمی دونم چی بگم قربان... ولی این همه اطلاعاتی بود که به دست اوردم و از صحت همشونم مطمئنم!-:باشه... ممنون رضایی!-:وظیفمه قربان!-:خداحافظ!-:خداحافظ !تماس و قطع کردم. اخه چطور ممکنه...! حتما اشتباهی شده... خودم باید برم اونجا...با هزار زور و زحمت تو اون شلوغی کافه رو پیدا کردم. مثلا تابلو زده بودن... تابلو ها یکمم ادم و گیج می کردن!چقدرم شلوغ بود... همیشه از بیمارستان بدم می اومد. حالا هر روز اینجا بودم...وارد کافه تریا شدم... همه ی سالن با چشم کاویدم تا بالاخره کیا رو پیدا کردم... روی صندلی نشسته بود و به لیوانی که دستش بود خیره شده بود. این اواخر هروقت کیا رو می دیدم دلم کباب می شد. درسته که زیاد ادم خوبی نبود ولی... حقش نیست مامان بزرگش بمیره...به طرفش رفتم و رو به روش روی صنلی نشستم. همونطوری به انعکاس خودش توی لیوان چای خیره شده بود. فکر کنم اصلا من و ندیده بود. صداش کردم. به خودش اومد و نگام کرد.-:علیک رفیق...بیحال گفت: سلام ولی من رفیق تو نیستم...-: کیا جون من بیخیال! اگه رفیقم نبودی من اینجا نبودم که...چیزی نگفت فقط نگام کرد ولی می تونستم از نگاش سپاسگذاری بخونم...چند دقیقه همینطوری نگام کرد. گفتم:کیا... تو حالت خوبه؟سرش و پایین انداخت و محزون گفت: پویش... تقصیر منه... هیچکی نمیگه اما تقصیر منه... مگه نه...-:کیا تقصیر تو نیست... عمر دست خداست...-چرا ! تقصیر منه اگه اونقدر ناراحتش نمی کردم... اگه پسر خوبی بودم... اما ...دستش و که روی میز بود گرفتم و فشارش دادم.-:کیا... من مادربزرگت و یه بار بیشتر ندیدم... اما تو... من تو رو چند ساله که می شناسم... تو اون و بیشتر از هر کسی دوست داری...سرم به حالت نفی تکون دادم و گفتم: هر که هر چیم که بگه... تو مقصر نیستی...اخه چطور می تونستم به کیا بفهمونم که تقصیر اون نیست... خدایا خودت کمکش کن...بعد از کلی سر و کله زدن با کیا، کیا راهی CCU شد و منم به سرعت به طرف اون خونه به راه افتادم. من مطمئن بودم که دیشب تو اون خونه بودم و حداقل صد نفر اوم اونجا بود...جلوی در بزرگ و مشکی رنگ همون خونه نگه داشتم. نگاهی به در و دیوارش انداختم. خودش بود. با اینکه اون شب زیاد دقت نکردم ولی مطمئنم که خودش بود.پیاده شدم و نگاهی به دور و بر انداختم. کسی نبود. یه خیابون خلوت که توش پرنده هم پر نمی زد. جلوی در ایستادم و به دیوار های بلندش نگاه کردم.چند بار زنگ زدم. یه زنگ قدیمی که به زور به صدا در می اومد. اون شب یه مرد قلچماق جلوی در ایستاده بود و رو هر کی که دعوت شده بود در و باز می کرد.یه ربع جلوی در وایسادم ولی کسی در و باز نکرد پس فقط یه راه مونده بود. نگاه شیطنت امیزی به دیوارا انداختم. حتی دیوار چین هم نمی تونست جلوی من و بگیره . چه برسه به این دیوارا... اینا که چیزی نیستن...درخت... کنار دیوارا یه دخت بلند و تنومند بود. به سرعت مثل اب خوردن ازش بالا رفتم و خودم و به روی دیوار رسوندم. از دیوار پایین پریدم.از چیزی که می دیدم... واقعا تعجب کردم... حیاط همون حیاط بود. پر از درخت. اما به جای ماشینای مدل بالای اون شبی همه جای حیاط و برگ پر کرده بود. داخل استخر پر بود از برگای پاییزی که چند سال بود جمع نشده بودن... همون استخری که اون شب پر از اب زلال بود...قشنگ معلوم بود که بیست ساله کسی به اون خونه قدم نذاشته... ولی مگه امکان داشت... یعنی من دیشب توهم زده بودم...کم نیاوردم و خودم و قانع کردم یه سری به داخل بزنم... در چوبی و سفید رنگ قفل بود ولی یکی از شیشه های پنجره های بزرگ خونه شکسته بود. به کمک همون پنجره رو باز کردم و با هزار زور و زحمت رفتم تو...سالن ورودی پر از خاک و خل بود و از اون مرد و مجسمه های گرون خبری نبود... با تردید جلوتر رفتم... اون سالن... سالنی مه اون شب پر از ادم و وسایلای انتیک بود... الان... الان فقط یه مشت کاغذ پاره و چند تا تیر و تخته وسطش ریخته بود...باور کردنی نبود... کاغذ پاره ها هم چند تا روزنامه ی قدیمی مال حدود بیست- بیست و دو سال پیش بودن...همه جای خونه رو گشتم... هیچ اثری از اون شکوه و عظمت اون شب نبود... انگار همشون اب شده بودن رفته بودن زمین... کم کم داشتم به خودم شک می کردم... نکنه من دیشب خواب الیس و سرزمین عجایب و می دیدم...ولی من دیشب اینجا بودم... این و مطمئن بودم... اگه نه پس چطوری این خونه رو به خوبی می شناسم... یعنی هیچ مدرکی نبود که ثابت کنه من دیشب اینجا بودم... ولی صبر کن... اون دعوتنامه... فکر کنم تو ماشینه...به سرعت از ساختمون زدم بیرون... در حیاط و به زور باز کردم اخه پشتش یه خروار برگ خشک شده جمع شده بود...توی پژو 504 م نشستم و توی داشبورد دنبال دعوتنامه گشتم... اما اونجا نبود... من کاملا یادم بود که از روی ادرسش خونه رو پیدا کردم و بعد گذاشتمش تو داشبورد... اگه نمی تونستم ثابت کنم که اونجا بودم... ازم یه گزارش کامل می خواستن... چطوری می تونستم قانع شون کنم که من دیشب اینجا بودم...مطمئنا یکی از تو ماشینم برداشتتش... یا نکنه من خیالاتی شدم... نکنه من همه ی اینا رو تو خواب دیده بودم... کم کم داشتم به خودم هم شک می کردم...این رئیس عجب ادمی بود... ولی اون پاکت هنوز دستم بود... سریع ماشن و روشن کردم و خودم و به خونه رسوندم...
نگاهی به ساعت انداختم. از دو گذشته بود. شکمم قار و قور می کرد... یه پیتزا سفارش دادم و پامت و از روی میز برداشتم... خدا رو شکر این یکی حداقل سر جاش بود... تنها چیزی که بهم می فهموند من واقعا دیشت اونجا بودم...دوباره وسایل و روی میز ریختم... کاغذ و برداشتم و دوباره الگوریتم و خوندم چند بار... اونقدر که اخر حفظ شدم...3- روز ... جلوی برج میلاد شخصی و سوار می کنی که اسمش X .4- X و به جایی که می خواد می بری و منتظر میشی...5- شخصی که سوار ماشینت می شه رو تا جلوی قرارگاه می رسونی...همین... مگه من رانندشون بودم... اصلا این یارو X کی بود... اون یارویی که قرار بود برش گردونم چی؟ قرارگاه کجا بود...همین طور سوالای خوشگل داشتن جلوم رژه می رفتن که صدای در نجاتم داد.یه مرد جوون جلوی در بود. با دیدن من لبخند زد و گفت: فرزان خان ! با اجازت پیتزات و من گرفتم.بعدشم بدون تعارف وارد شد.وسط سالن ایستاد. پیتزا رو روی میز ناهارخوری گذاشت و به دور و بر نگاه کرد. بعد که دید من با تعجب نگاش می کنم با جدیت گفت: جناب سرگرد! من استوار حمیدی هستم از بخش تشخیص هویت!سرم و تکون دادم و گفتم: منتظرتون بودم...دوباره به میز ناهار خوری نگاه کرد و گفت: اجازه هست؟با سر تایید کردم.کیف لپ تاپی که همراهش بود و روی میز گذاشت و لپ تاپش و ازش بیرون اورد. روی صندلی نشست. منم کنارش نشستم.به پیتزا اشاره ای کرد و گفت: فرزان جان... سرد نشه...پیتزا رو جلو کشیدم. بازش کردم و بهش تعارف کردم.-:نه. ممنون صرف شده...-:یه میکه بخور... تنهایی نمی چسبه!یه تیکه براشت و مشغول کار با برنامه شد.بعد چند لحظه گفت: خوب ! شروع کنیم...!یه پسر نوجوون پونزده- شونزده ساله... با صورت کشیده...مشخصات و روی صفحه اورد...دوباره گفتم: با مو های قهوه ای و چشمای مشکی....چند تا حالت مو و چشم اورد... منم با چیزایی که یادم بود... انتخابشون کردم...همین طور صورت رئیس و اون پسربچه ی تخس و صنم و پیمان و اون مرده گنده هه رو با چندتا از بر و بچی که تو کیش دیده بودم...همه رو شناسایی کردم... تا به خودم جنبیدم دیدم ساعت طرفای شیش شب بود... چه کار وقت گیری...!کارمون که تموم شد حمیدی گفت: خوب قربان! تموم شد؟!-:اره مهمشون همینا بودن... کی سابقشون و در میاری؟-:خب اول باید مجوز بگیریم-:زودتر نمی شه؟-:چون پرونده ی مهمی از اطلاعاتم باید تحقیق کنیم... مجوز گرفتن از اطلاعاتم که خودتون می دونین... دردسره...نگاه مستاصلی بهش انداختم و گفتم: نمی تونی یه کاریش بکنی...-:قربان بدون مجوز دسترسی به سایت غیرممکنه...-:یعنی باید یکی - دو هفته صبر کنم... من عجله دارم...با شیطنت نگام کرد و گفت: ADSL دارین...؟با خنده ابروهام و بالا انداختم و گفتم: معلومه...زود دست به کار شد و چند تا CD و DVD از تو کیفش بیرون کشید و روی میز ریخت.نگران نگام کرد و گفت: شما که حرفی نمی زنین قربان...!چشمکی زدم و گفتم: مطمئن باش...سیستمش پیچیدس...؟با افتخار گفت: یکمی اره... اما بی عیب نیست...-:از کجا می دونی؟با خنده گفت: من سرگرمیم هک کردن سایت اداراته... مخصوصا سازمان اطلاعات...عجب ادمی... اما ازش خوشم اومد... پسر بی غل و غش و خوبی بود... حداقل من که اینطور برداشت کردم!همین طور داشت با دم و دستگاهش ور می رفت. منم حوصلم سر رفته بود. هی در و دیوار و نگاه می کردم. به ساعتم نگاه کردم. حدودا هفت بود.بلند شدم و گفتم : تا تو هکش کنی منم نمازم و بخونم و بیام.-:بله...جانمازم و پهن کردم... نمی تونستم از فکر رئیس بیرون بیام... همش به اون ادما فکر می کردم...بلند شدم و سرم و تکون دادم تا فکر رئیس از سرم بیفته... این نماز چقدر قبول بشه با این فکر مشغول... سر نماز حواسم پی همه چی بود الا نماز... هر چی سعی می کردم نمی تونستم حواسم و یه جا جمع کنم...نمازم و خوندم و اومدم تو سالن همینطوری رفته بود تو لپ تاپ.با دیدنم گفت: فرزان... جور شد. بیا...-:نگیرنمون؟!-:نه... تا پیدامون کنن ما کارمون و کردیم...دوباره کنار دستش نشستم. چند تا پنجره تو صفحه بود.گفت: اول کدومش...؟-:اون بچه هه...-: باشه... اول سایت اگاهی...چند لحظه صبر کرد و بعد گفت: خوب... این پسره توی اگاهی هیچ پرونده ای نداره... تعجبی هم نداره... زیر سن قانونیه...ابرو هام و بالا انداختم و گفتم: اگه می دیدیش این حرف و نمیزدی!-:شاید... اون پیره مرده...چند لحظه بعد که صفحه بالا اومد گفت: اوه... اوه... چه سابقه ی درخشانی...به صفحه چشم دوختم:علی محسنی... 54 ساله... 10 سال زندان بوده... دو بار به اتهام قتل دستگیر شده ولی چون کسی نتونسته ثابت کنه ازاد شده...-:این دختره که میگی اسمش صنمه... اینم پاکه پاکه...-:پس چطور میشه راجع به اینا اطلاعات به دست اورد؟-:بزار اینجا رو تموم کنیم... به اونجا هم می رسیم...-:پیمان...پیمان جمالی... یه بار به قاچاق مواد مخدر متهم شده، یه بارم به دزدی... اما هر دو با کسی نتونسته ثابت کنه... و ازاد شده...اون مرده هم اسمش رئوف میرزایی هست... یه بار به اتهام دزدی تو جوونی رفته زندان... یه بارم به دست داشتن تو دزدی فرتورای پارسا گرد دست داشته... اما بازم ثابت نشده...ادمای دیگه هم مثل همونا... اما برام عجیب بود اون پسره و صنم هیچ سابقه ای نداشتن... با اون شناختی که من ازشون داشتم فکر می کردم دو-سه نفری رو کشته باشن... شایدم کشتن و صداش در نیومده...صدای گوشی حمیدی بلند شد. ببخشیدی گفت و جواب داد.-:سلام...-:...-:نه امشب دیر میام خونه...-:...-:زنگ بزن مادر جون بیاد پیشت...-:...-: می دونم . من سعی می کنم زود بیام...-:...-:حواسم هست...-:...-:مواظب باش... خداحافظ!گوشی و قطع کرد. متوجه نگام که شد با خنده گفت: خانومه دیگه... امشب نگفته بودم دیر می رم نگران شده...-:تازه ازدواج کردین...گونه هاش سرخ شد و با خجالت گفت: شیش ماهی میشه...ای خاک تو سرت پویش... نصفته زن داره... اونوقت تو سی و یک سالته هنوزم مجردی و مثل در به درا زندگی میکنی...لبخندی زدم و گفتم: به پای هم پیر بشین...-:ممنون! شما چی... ازدواج نکردین...؟-:از وضع خونه معلوم نیست...! هنوز مجردم...سرش و تکون داد و چیزی نگفت. گوشیم و از روی میز برداشتم و گفتم: شام چی می خوری؟ چلو کباب... جوجه...-:چلوجوجه...-:خوبه...دو پرس جوجه سفارش دادم و دوباره برگشتیم سرکار...بعد دو- سه ساعت و صرف شام بالاخره سایت و هک کرد.اون پسره ی تخس اسمش عماد بود... عماد فیروزی... پدر و مادرش پنج سال پیش به طرز مشکوکی مردن... خودشم یه بچه عادی و مثل همه اسه میره و برمی گرده...چیز خاصی تو زندگیش نبود... پس چی اون و به یه هیولا تبدیل کرده بود... حدا می دونه...درباره ی دیگرونم که همون چیزایی که تو سایت اگاهی بود...شخصی به نام صنمم... چیزی پیدا نکردیم... انگار یه همچین ادمی وجود نداره... ولی خوب سایت سازمانم همچین کامل نبود...70 میلیون ادم و که نمیشه تو یه لیست جمع کرد... ************************************ نصفه شب بود که کارمون تموم شد و حمیدی و رسوندم خونه شون و خودمم رفتم بیمارستان...سر راهم حمیدی واسه زنش یه دسته گل خرید... چه پسر خوبی...یعنی من تو عمرم اینقدر بیمارستان نرفته بودم... حتی وقتی خدابیامرز مامانبزرگم فوت کرد...دوباره جلوی CCU اویزون بودم...حال مادر بزرگ کیا چرا خوب نمیشه... الان یه هفته هست که تو CCU هست...روی صندلی نشستم و به کیا گفتم: پس مرضیه خانوم کجاست؟-:رفت خونه... باباش بردش...-:حال مامان بزرگت چطوره...؟سرش و به دیوار تکیه داد و گفم: امروز دکتر گفت که امیدی نیست... سومین سکته بود...-:خوب میشه...-:لعنت به من... لعنت به اون طلبکارا... لعنت به پول...چیزی نگفتم و سرم و به دیوار تکیه دادم. اونم دیگه چیزی نگفت و تو سکوت به سقف خیره شد.این اواخر چقدر سرم شلوغ شده بود... عوض اون دو ماه داشت در می اومد...ماجرای کیا... کار رئیس... این گزارش بی وقت... و ... پریناز... اون و به کل یادم رفته بود... این اخر هفته... باید می رفتم خونه... قرار بود عمو اینا بیان واسه مقدمات عروسی...سه شنبه بود... اگه بشه گفت سه شنبه... دیگه چهارشنبه شده بود... همین طوری چشام و بستم.اخه یکی نیست بگه تو رو چه به معرفت... از خوابت... زندگیت... بزنی و شبانه روز تو این بیمارستان پلاس باشی...با همین فکرا خوابم گرفت.
قسمت پانزدهم از تاکسی پیاده شدم و به پارکینگ رو به رو نگاه کردم . از بالا تا پایینش و با چشم کاویدم . یه پارکینگ چهار طبقه پیش روم بود .حتی نمی دونستم چرا با ماشین نیومدم . یه حسی بهم می گفت من اینجا خودم یه ماشین دارم . پوف ...دیگه از دست این حس های احمقانه که درباره ی چیزای مختلف بهم دست می داد خسته شده بودم . حسایی که چیزای احمقانه می گفتن و از قضا همیشه درست از اب در میومدن .سرم و تکون دادم و این افکار احمقانه رو از ذهنم بیرون کردم .با تردید به سمت در ورودی قدم برداشتم .فیش و سوئیچ و از توی پاکت بیرون اوردم و نگاهی بهشون انداختم . به سمت نگهبانی رفتم و فیش و جلوی روش گذاشتم . تا خواستم حرفی بزنم . به حرف اومد .بدون اینکه نگاهی به من یا به فیش بندازه گفت :طبقه سوم ... شماره 230از تعجب دستم روی فیش خشک شد . به ارامی گفتم : شما من و می شناسین ؟در حالی که سرش توی دفتر بود به گوشه ای اشاره کرد و گفت : اسانسور اونجاست .دوباره پرسیدم :شما من و می شناسین ؟ولی جواب نداد .این بار سوالم و عوض کردم و پرسیدم : ما با هم آشنایی داریم؟بازم جواب نداد. انگار صدام و نمی شنید. بیخیالش شدم. ارزش سعی کردن نداشت. فیش و توی جیب جین آبیم گذاشتم و به طرف آسانسور به راه افتادم.دکمه رو زدم. چیز نگذشت که در باز شد. وارد شدم. موسیقی ارومی توی آسانسور پخش می شد ولی حتی اینم نمی تونست از اضطرابم کم کنه... قلبم داشت می اومد تو دهنم...قبلا هم این کار و کرده بودم... قبلا هم واسه رئیس کار کرده بودم... ولی... ولی من واسه چی داشتم این کار و می کردم... یه پیرمرد این دستور و بهم داده بود... کسی که حتی نمی شناختمش...نه رئیس و می شناختم... نه اون پیرمرده رو... و نه حتی خودم و... من خومم خوب نمی شناختم ولی اونا من و خیلی خوب می شناختن... بهتر از هر کسی...تو همین افکار بودم که در باز شد. با احتیاط وارد شدم... کسی نبود... سوت و کور...با قدم های اهسته و با تردید به سمت شماره 230 رفتم... چرخیدم و به تندری که جلوی روم بود خیره شدم... یه تندر نقره ای...سوئیچی که توی دستم بود رو بالا اوردم و بهش خیره شدم... تازه متوجه جا سوئیچی شدم... یه شکل عجیبی داشت... یه عقرب .حس می کردم همین الان می خواد نیشم بزنه . یه لحظه تمام بدنم مور مور شد .سریع چشم ازش برداشتم و به سرعت سوار ماشین شدم . یه ماشین معمولی بود . داخل داشبورت و نگاه کردم . هیچی توش نبود . ماشین و روشن کردم و به راه افتادم .نگهبان حتی ازم فیش هم نخواست . هنوز به سر خیابون نرسیده بودم که صدای زنگ گوشی بلند شد .اهنگ موبایل من نبود . از زیر صندلی میومد . ماشین و زدم کنار و خلاص کردم .خم شدم تا گوشی رو وردارم که دستم به یه چیز دیگه خورد . بیرون کشیدمش . یه اسلحه و یه موبایل .... موبایل همچنان زنگ می زد . بازش کردم زنگ هشدارش بود . درست سر ساعت تنظیم شده بود . بدون هیچ تکراری . یعنی اونا دقیقا می دونستن من کی می رسم . کی سوار می شم . اونا همه چیز و دقیق حساب کرده بودن . اینبار دیگه واقعا می ترسیدم . ولی باید این کار و می کردم . به سرعت خودم و به برج میلاد رسوندم . ولی مگه با این ترافیک می شه سریع بود ؟جلوی برج توقف کردم . چند لحظه منتظر شدم . اخه من این x و چطور باید پیدا می کردم ؟ نه اسمی ، نه عکسی .تصمیم گرفتم پیاده شم و دنبال x بگردم .یه پسر جوونی توی اون خیابون خلوت تر هی می رفت و بر می گشت . شاید x همین باشه .به طرفش رفتم و کاملا بهش نزدیک شدم . وقتی کاملا نزدیک بهش ایستادم زمزمه کردم : x ؟هاج و واج نگاهم کرد و گفت : چی میگی داداشی ؟ مگه کلاس ریاضیه ؟این x نبود . مردد به این ور و اون ور نگاه کردم کسی نبود . به طرف ماشین برگشتم .یه نفر روی صندلی جلو نشسته بود . دقت که کردم یه مرد میانسال کت و شلواری بود .با گفتن ببخشید از پسر دور شدم و به طرف ماشین به راه افتادم .در و باز کردم و نشستم .مرد بی تفاوت به رو به رو خیره شده بود . گفتم : X ؟سرش و تکون داد و گفت : رئیس باز چه نقشه ای کشیده ؟شونه هام و بالا انداختم و گفتم : من فقط یه راننده ام .تلخ خندی زد و گفت : این رئیسه .دنده رو جا دادم و به راه افتادم .پرسیدم : کجا باید برم ؟-:بهت نگفتن ؟جوابی ندادم .ادامه داد : مستقیم .