انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین »

Who is Boss ? | رئيس كيه ؟


مرد

 
در حالیکه مدال دستش بود نامه رو باز کرد. کشوی میز کوچک کنار دستش و بیرون کشید. عینکش و از توش بیرون اورد و شروع به خوندن کرد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اشکاش سرازیر شد. اون لحظه داشتم از فضولی میمردم تا داستان این عشق و متن نامه رو بفهمم.
بعد از چند دقیقه خوندن نامه رو تموم کرد. تمام چیزایی که اون مرد گفته بود و بهش گفتم. مثل ابر بهاری گریه می کرد.
وقتی نگاه متعجبم و دید. بلند شد و به طرف میز قهوه ای رنگی که تو پیچ دیوار بود، رفت و گرامافون قدیمی رو روشن کرد. یه آهنگ ملایم ویولن شروع به پخش کرد.
دوباره اومد نشست. مدال و دستش گرفت و سعی کرد بندازه گردنش.
رو به من گفت: میشه کمکم کنین...
ابروهام و بالا انداختم.
-:بلـــه؟!... بله!
بلند شدم و مدال گردنش انداختم.
دوباره نشستم سرجام. با نوک انگشتاش پروانه رو لمس کرد.
-:این و 40 سال پیش گم کرده بودم؛ توی باغ! وقتی 7 سالم بود. دقیقا یادمه! یادگاری مادرم بود. وقتی داشت اخرین نفساش و توی تخت می کشید این و بهم داد. از جعفر خواستم پیداش کنه... ولی پیداش نکرد...
لبخند زد و گفت: دروغ گفته بود.
اشکی که گوشه چشمش بود و پاک کرد و ادامه داد: جعفر پسر باغبونمون بود. هفته ای یه بار میومدن واسه کارای باغ...
اون موقع ها باغ اینطوری نبود. با زحمتای اقا محسن اینجا مثل بهشت بود. جعفر دو سال ازم بزرگتر بود. من که تو این خونه تنها بودم جعفر همبازی خوبی برام بود. البته زیاد با منوچهر، برادم، راه نمیومد.
آخه من و زیاد اذیت میکرد. جعفرم ناراحت میشد. یه بار سر همین موضوع با هم دعواشون شد. پدرم می خواست واسه خاطرش جعفر و پدرش و بندازه بیرون...
ولی با پادرمیونی دیگرون موندن!
نگاهی به صورتش انداختم. همون لبخند شیرین!
-:من و جعفر کنار هم بزرگ شدیم. تا اینکه وقت سربازی جعفر رسید. می گفت تا خیالش از من راحت نشه نمیره سربازی! پدرش و فرستاد خواستگاری. ولی اقام با آبرو ریزی بیرونشون کرد.
بعد اون دیگه واسه باغبونی نیومدن! ولی من جعفر و می دیدم. وقتی می رفتم کلاس خیاطی! جعفر تو مرخصی هاش میومد سر کوچه ای که کلاسم اونجا بود.
اون موقع ها آخرای حکومت بود. مردم مدام تظاهرات میکردن و کشته میشدن... تو این حال و هوا بود که چند تا شایعه به گوشم خورد. میگفتن جعفر رفته قاطی ساواک... میگفتن اونجا معترضا رو شکنجه می کنه...
من باور نکردم...خانوادش اما چرا!! طردش کردن... بعد اون دیگه ندیدمش...
منوچهر که زیاد از جعفر خوشش نمیومد به این شایعه ها بیشتر دامن زد. کار کرد تا اقام باور کرد. زیر پاش نشست و راضیش کرد تا به ازدواج من با یکی از دوستاش رضایت بده...
من نمیخواستم... من اون ازدواج و نمی خواستم. تا اینکه انقلاب پیروز شد. اون مرد از ایران فرار کرد.
بعد همه اینا جعفر و دیدم. خیلی شکسته شده بود. دوباره اومد خواستگاریم... اما بازم منوچهر... چند تا مدرک اورد و به پدرم ثابت کرد که جعفر ادم خوبی نیست...
بعد اون دیگه جعفر و ندیدم... بعد اینکه آقام دوباره با فضاحت بیرونش کرد دیگه ندیدمش... دیگه سراغم نیومد تا امروز...
یهو نگران سرش و بلند کرد: الان کجاست؟!
رنگم پرید. این و خودمم فهمیدم.
با لکنت گفتم: م...مر... مرده...!!
با این حرف اشک از چشماش سرازیر شد. دستمال کاغذی رو از رو میز برداشتم و به سمتش گرفتم. تشکر کرد و از دستم گرفتش...
چند دقیقه های های گریه کرد.
برگشتم و یه نگاه به پشتم انداختم. یه پیرمرد 90 ساله که روی ویلچر نشسته بود جلوی در اتاق بود.
دهنش از سکته کج شده بود. سرش و یه وری روی ویلچر گذاشته بود.
زن با دیدنش با عصبانیت فریاد زد: خیالت راحت شد! اون دیگه مرد... مرده... می فهمی!؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روی تخت قل خوردم و سعی کردم فکر عشق و عاشقی رو از سرم بیرون کنم. اما با این همه داستان عشقی که اطرافم بود نمیشد... جعفر و زینت، مریم و امیر ارسلان، مهران و مبینا، کیا و مرضیه، صنم و پیمان...
خاک تو سرت که تو عمرت عاشقم نشدی؟!

خوابم نمی گرفت. دفترچه مریم و از توی کشو بیرون اوردم و شروع کردم به خوندن!




"من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم،نگاهت را مگیر از منکه با آن عالمی دارم...!

هوشنگ عجیبه... مدام به فکر اینده هست... بدون فکر کاری نمیکنه... این خوبه اما...
من از زندگی برنامه ریزی شده خوشم نمیاد...
امروز عصبانی شد. حتی روم اسلحه کشید... خیلی ترسیده بودم... با اینکه همیشه از این اتفاقا برام میفته ولی تا حالا هوشنگ این کارو نکرده بود...
بعضی وقتا ازش می ترسم... اون خیلی کینه جو و منتقم... وای به حال دشمناش...
اون عصبی... ادم کش... کینه ای... ولی با این همه دوسش دارم... من هوشنگ واقعی رو دوست دارم... هوشنگی که زیر پوسته امیر ارسلان داره به زحمت نفس میکشه...
من نجاتش میدم... مثل یه ناجی هوشنگ اون زیر و بیرون میکشم...
خدایا!! می دونم که خیلی وقته که فراموشت کردم اما... کمکم کن... کمکم کن تا خوشبخت بشم... تا برای اولین بار خوشبختی رو با تک تک سلولام حس کنم..."




خوابم میومد ولی این داست اونقدر جالب بود که نمیشد ازش دست کشید... زیاد اهل رمان نبودم... اما این یکی یه چیز دیگه بود...
خیلی دلم می خواست بدونم این عشق اسطوره ای چه بلایی سرش اومده... چی باعث شده که مریم با شاهین ازدواج کنه؟!!
صفحات پشت سر هم و بدون وقفه می خوندم.




"باید از اینجا برم...!! نمی تونم تو این منجلاب زندگ کنم... حداقل حالا دیگه نه... من تصمیمم و گرفتم... اینجا دیگه جایی برام نیست... خیلی حس تنهایی میکنم...
وای خدای من!! خدایا تنها امیدم ... باریکه نوری که به زندگی تاریکم تابید و ازم نگیر... من به خاطرش هر کاری می کنم..."



مگه چه اتفاقی افتاده که مریم می خواد از اکیپ ارسلان بکش کنار... منظورش از باریکه نور چی بود...


"فردا وقتشه... می دونم که اگه هوشنگ بفهمه عصبانی میشه... اگه پیدام کنه زندم نمیذاره... نه اون و نه من و...
خیلی می ترسم... تازگیا معنی ترس و با تمام وجودم حس می کنم...
ولی نه... من نباید بترسم... حداقل به خاطر اون... اون بهم امید میده... به خاطر اونِ... همه این کارا به خاطر اونِ..."

"امروز عروسیمه... با شاهین... اون مرد خوبیه... با اخلاق... پاک... درست نقطه مقابل هوشنگ... نه... دیگه نمیخوام بهش فکر کنم... از امروز تمام اون خاطرات میریزم بیرون... فقط چند تا چیز باید بمونه... چیزایی که لازمن تا بهم یاداوری کنن چی بودم...
خدایا!! خیلی خوشحالم... بالاخره به دعاهام جواب دادی...
الان دارم میرم سر سفره عقد... حالا مهر ازدواج میخوره تو شناسنامم..."

"امروز بازم ترس... امیرارسلان بهم پیغام داده زندگی ای که ازش فرار کردم و به سرم میاره... من اون و میشناسم... اگه یه چیزی بگه بهش عمل میکنه...
این دلشوره ها بی دلیل نبودن... هچ کس رازام و نمی دونه... هیچ کس به جز تو... به کسی نگو...
شاهین از هیچی خبر نداره... چطور میخواد از من و بچم مراقبت کنه..."




این طور که معلومه مریم و ارسلان با هم ازدواج کرده بودن... پنهانی... دفتر پر بود از خاطرات و جملات عاشقانه!!
تو همین حین مریم با شاهین اشنا میشه... و بعد از مدتی با ورود یه شخصی که اسمش اصلا تو دفتر نیومده و فقط "اون" خطاب شده مریم از ارسلان دست میکشه...
با تمام ترسی که از ارسلان داشته از دستش فرار می کنه و با شاهین ازدواج می کنه... بعد مدتی بچه دار میشن... دوتا دختر... آهو و آتش...
دفترچه همون جا تموم شده بود... تو آخرین صفحاتش نوشته بود با تولد بچه هاش میخواد زندگی جدید رو شروع کنه...
ولی "اون" چیه...؟! کیه...؟! چی باعث شده مریمی که اونقدر عاشق ارسلان بوده ازش فرار کنه... ؟! یه عشق جدید...؟؟! عشق شاهین...؟!
میتونه باشه... مریم زیبا روی با دیدن شاهین عاشقش میشه و به ارسلان کم محلی میکنه... تا جاییکه از دستش فرار میکنه و با شاهین ازدواج میکنه...
ارسلان عصبانی میشه و قسم میخوره که از مریم انتقام بگیره.
شاهین از خدا بی خبر فکر میکنه که یه غزال صید کرده...
از خدا بی خبر؟!! شایدم می دونسته... پس چرا با ارسلان کار میکرده... از اونجا که منم یه مردم خوب میدونم که مردا به هیچ وجه حاضر نمیشن زیر دست رقیبشون کار کنن...!! پس شاهین خبری نداشته و تو تور ارسلان گیر کرده...
مریم می خواسته از اون منجلاب فرار کنه... اما ارسلان اون منجلاب و تو خونش درست کرده... به وسیله شاهین...
پس اون زن مریم بوده... مریم رئیسه و به خاطر اینکه ارسلان زندگیش و نابود کرده میخواد انتقام بگیره... منطقیه...!!
کلافه سرم و تکون دادم و با صدای بلند گفتم: ولی تو این پرونده لعنتی هیچی منطقی نیست...
ساعت دو نصفه شب بود ولی خوابم نمیومد...
لپ تاپ و روشن کردم و فلش خجسته رو یه بار دیگه دیدم...
یه فایل از زیر دستم در رفته بود... سندی که نشون می داد مریم توی بیمارستان بستری بوده... به دلیل بیماری اي.ال.اس مودم و وصل کردم و رفتم تو اینترنت...
این بیماری خیلی شدیده... این طور که اونجا نوشته بود باعث تحلیل عصب و ماهیچه ها میشه و منجر به فلج شدن و آخرش مرگ میشه...
اگه مریم واقعا این بیماری و داشته پس تا الان باید مرده باشه... پس کی رئیسه...؟! آهو!!
کاغذ و خودکارو از توی کشو بیرون اوردم و اسمایی که به رئیس و بینش نیا ها مربوط بود و روش نوشتم...
شاهین... آهو... آتش... مریم... شهاب...
یه کس دیگه ای هم بود... طوفان اسم یکی دیگه رو هم با اسم این ادما اورده بود...
زِ... زَ... زُ... زه... زهرا... نه... زُه... زُهر... زُهره... آره خودش بود...
اینم زهره... شاهین و آتش مردن... مریمم که به احتمال زیاد نمی تونه رئیس باشه... میمونه شهاب و اهو و زهره...
اما اون رئیس که من صداش و شنیدم یه زن بود... پس شهاب حذف میشه... میمونه آهو و زهره...

چند لحظه خیره کاغذ شدم... ناخود آگاه دستم میرفت که روی اسم زهره هم خط بکشم... با اینکه چیزی درموردش نمی دونستم ولی یه حسی میگفت اون رئیس نیست... آهو... کسی که قانونا وجود نداره!!
با صدای اس ام اس موبایل از خواب پریدم...!! تازگیا خوابم خیلی سبک شده بود!



"رئیس میخواد ببینتت!"
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با خوندن این پیام چشمام گلمه شد! پا شدم و سریع حاضر شدم! سوئیچ و برداشتم و زدم بیرون! سوار ماشین که شدم تازه یادماومدمن که ادرس ندارم! کجا باید برم!
تو همن حین دوباره اس ام اس اومد: "برو به میدون کاج..."
سریع روندم میدون کاج! تا من رسیدم اونجا یه اس ام اس دیگه اومد با یه ادرس دقیقتر... شک کردم... نکنه دارن تعقیبم می کنن...
مدام حواسم به پشت سرم بود... اما چیز مشکوکی ندیدم...
خلاصه اخرش رسیدم به یه خونه... خونه معمولی... نه انچنان اشرافی بود و نه انچنان قدیمی و خرابه...
از ماشین پیاده شدم و نگاهی به دور و بر انداختم... دیوارای سیمان خونه... در قهوه ای رنگ... و یه ساختمون سنگی از ژشت دیوارا سرک میکشیدن...
اف اف و فشردم و منتظر موندم... بی هیچ سوالی در باز شد. با تردید وارد شدم... این یکی رئیس دیگه کی بود...؟! یه رئیس قلابی دیگه!
از حیاط سوت و کور و بی دار و درخت گذشتم و وارد ساختمون شدم...
از در ورودی بادیگارد چیده بودن... از سالن گذشتم و به یه سالن بزرگتر رسیدم. انگار این ادما اصلا نمیدیدنم!
چندتا اتاق اونجا بود... خونه اصلا اسباب و اثاثیه نداشت، فقط دو- سه تا میز یه گوشه اتاق کنار پنجره چیده بودن...
با صدای مردی به طرف در برگشتم. کنار در، پست یه میز قهوه ای بزرگ نشسته بود.
-:امری داشتین؟!
بهش نزدیک شدم و سلام کردم.
-:رئیس گفته بود...
با لبخند گفت:پس اومدین! بفرمایین اونجا منتظر بمونین!
و با دست به طرف یکی از درا اشاره کرد. تشکر کردم و راه افتادم!
شبیه اتاق انتظار دکترا بود! کل اتاق سفید رنگ بود. چندتا مبل چرمی قهوه ای رنگ کنار دیوار چیده شده بود و کنارشون چسبیده به دیوار یه گلدون بزرگ با درختچه کاج قرار داشت.
سمت دیگه هم همینطور بود. روی دیوار بالا سر یکی از مبلا یه نقاشی منظره بود. عکس یه خونه که یه مرخت کلم مانند دورش و گرفته بود و ماه وسط نقاشی چشمک میزد.
درست رو به روم یه در قهوه ای بود. با قدمای اهسته به طرفش رفتم.صدای چندتا مرد از توی اتاق می اومد.
-:آره! محموله رو حاضر کنین!
-:اطاعت قربان!
با شنیدن صدای قدمهایی به طرف در، خودم و عقب کشیدم و رو صندلی انداختم. مرد سر تا پا سیاهپوشی از اتاق بیرون اومد. نگاه مشکوکی به من کرد و راهش و کشید و از سالن خارج شد.
بلند شدم تا دوباره گوش کنم که صدای فریادی از بیرون توجهم و جلب کرد.
اینبار برعکس به طرف در خروجی راه افتادم! صدای بلندی مثل زمین انداختن سینی و بعد شکستن چندتا چیز تو فضا ژخش شد. به دنبالش فریاد صنم!
-:نمی فهمی! نمیخورم! گورت و از اتاقم گم کن!
از در بیرون اومدم. صدا از دو تا در اونور تر میومد. آروم آروم نزدیک اتاق شدم. یه سینی صبحانه وسط اتاق پخش شده بود.
صنم به میز تکیه داده بود و عصبی فریاد میزد: گم شو بیرون!!
و مدام این و تکرار میکرد... ولی محافظ بی توجه سرجاش کمی دورتر از در ایستاده بود.
با صدای قدمایی برگشتم. عماد بود با کوله مدرسه!
سرش و به علامت تاسف تکون داد و بی توجه به من وارد اتاق شد.کولش و روی زمین، جلوی در ول کرد. بادیگارد و مرخص کرد و رو به
صنم با عصبانیت گفت:با این کارا پیمان برنمیگرده...!!
صنم دوباره با عصبانیت و صدایی ناهنجار فریاد زد: تو اینجا چیکار میکنی؟!
عماد بی تفاوت گفت:اخراجم کردن!!
صنم با عصبانیت سرش و تکون داد:برو بیرون! حرصم نده!
عماد جلو تر رفت:پیمان مرده! این و قبول کن...!!
اشکهای صنم سرازیر شده بود: اون نباید میمرد... اون نمرده! دروغ میگین!!
اونقدر جمله دروغ میگین رو تکرار کرد تا صبر عماد تموم شد و با فریاد گفت: بس کن! بس کن! عوض اینکه الان واسش گریه کنی به کشتن نمی دادیش!!
صنم با خشم گفت:من نکشتمش!!
عماد با حرص گفت:چرا؟! تو کشتیش! پیمان زنده می موند اگه تو از عشق ناامیدش نمیکردی! اون فقط یه زخم ساده بود!
صنم سرش و به علامت نفی تکون می داد: نه... نه...
عماد بی توجه و سنگدلانه ادامه داد:پیمان زنده میموند اگه مجبورش نمیکردی بره اونجا...!! پیمان زنده میموند اگه...
صنم با خشم میان حرفش دوید و فریاد زد: نه... واقعیت نداره...! پیمان...
عماد با حرص گفت:عماد و تو کشتی! تو که عاشقت بود... تو اون و با عشقت کشتی! ژس دیگه دیگرون و مقصر ندون!!
صنم با اشک و عصبانیت فریاد زد: چرا!؟! چرا همتون من و مقصر می دونین؟! چرا!؟
عماد اروم بهش نزدیک شد.
-:دیگه تمومش کن... پیمان مرد... بلند شو و دوباره همونی باش که بودی... شونه های لرزون صنم و بین دستاش گرفت.
-:بلند شو و دوباره همونی شو که تشنه انتقام بود... همونی که واسه همه چی نقشه داشت... همون که همه ازش مترسیدن... قکر میکنی کسی از این فرشته ای که ساختی میترسه...؟!! نه...!
بعد با گوشه چشم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: کسی از این صنم نمیترسه... همه از همون صنم که مثل سنگ بود میترسن...
دستی روی شونم احساس کردم. به سرعت چرخیدم.
-:رئیس منتظرن!
بی خیال قائله شدم و همراه مرد کت و شلوار پوش وارد اتاق رئیس شدم. همون پیرمرد معلول پشت میز نشسته بود.
جلو رفتم و سلام کردم. سه تا دسته پول پنج هزاری رو میز گذاشت و به طرفم سر داد.
به صورت استخونیش چشم دوختم و گفتم: ولی من پول نمیخوام! یادتون رفته!
کلافه سری تکون داد: درباره چیزی که خواستی با رئیس حرف زدم!
خودم و زدم به اون راه و گفتم: من فکر میکردم شما رئیسین!
لبخند مرموزی زد:پسر به این راحتی ها نمیشه رئیس و دید!
-:خوب! رئیس چی گفت؟
سرش و تکون داد:از خواستت خوشش نیومد!
با حرص گفتم:ولی شما قول دادین!!
با عصبانیت از پشت میز بیرون اومد.
-:من کی به تو قول دادم!؟
-:ولی نگفتین هم که نمیشه!
به ویلچر تکیه داد:رئیس گفت باید امتحان پس بدی!
با تعجب گفتم:امتحان!؟
با سر تائید کرد و گفت:خیرت میکنیم!
مرد کت و شلوار پوش پولا رو دستم داد و تقریبا از اتاق انداختم بیرون!
دیگه از قائله صنم خبری نبود. با اینکه خیلی کنجکاو بودم یه سری به دور و بر بزنم اما با این همه محافظ نمیشد. دور اینکارو خط کشیدم و مثل بچه ادم از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم.
چندتا خیابون از خونه دور شده بودم که یه ادم اشنا دیدم! صنم روی یه نیمکت توی پارک کنار موتورش نشسته بود و زل زده بود به رو به رو! به نظر خیلی ناراحت میومد.

ماشین و زدم کنار و پیاده شدم.
ماشین و زدم کنار و آروم پیاده شدم. با قدم هایی شمرده به طرف نیمکت رفتم. بدون هیچ حرفی کنارش نشستم. اونقدر با خودش درگیر بود که حتی متوجه حضور من نشد.
دستاش و روی پاهاش گذاشته بود و سرش و به پایین خم کرده بود.
اروم صداش زدم.
-:صنم...!
جوابی نداد. شاید نشنیده. خواستم دوباره صداش کنم که یه چیزی رو مثل لوله اسلحه روی پهلوی راستم حس کردم. یکمی عقب کشیدم.
صنم همونطور که سرش پایین بود اسلحه رو گذاشته بود روی پهلوم...! یه لحظه کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم.
اسلحه رو کمی به پهلوم فشرد و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:چیه؟! اومدی بگی تقصیر من بود که پیمان مرد...!!
نگاه خیرم و به نیمرخش دوختم. زیاد خوشگل نبود... مثل یه دختر معمولی...!
با انکار گفتم:نه...!
سرش و به حالت تاسف تکون داد.
-:ولی اونا اینطور فکر میکنن...! عماد! آنا! حتی اگه برادرمم میدونست میگفت که من مقصرم!
نمی دونستم چی باید بگم... من معمولا تو دلداری دادن ادما زیاد ماهر نیستم...! با این فکر یاد کیا افتادم. چند روز بود خبری ازش نداشتم...
یکم این پا و اون پا کردم و گفتم:من... یه دوستی داشتم که فکر میکرد مسئول مرگ عزیز ترین کسشه...!!
همون طور که سرش و تکون می داد به زمین خیره شده بود.
ادامه دادم:ولی اینطور نبود... با اینکه دوستم هنوزم قبول نکرده که مرگ اون ربطی بهش نداشته... ولی واقعا اینطور بود...
دوستم فکر میکرد که تقصیر اون بود که طرف مرد... مدام میگفت اگه میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته هرگز اذیتش نمی کردم... شاید اون موقع به خاطر من زنده می موند... به خاطر من تلاشش و برای زندگی میکرد...
ولی واقعیت این نیست... وقتی عزیزات و ازار میدی، نمی دونی چه اتفاقی میفته... تو اون موقع عصبانی هستی... میگی به درک! بزار بره!!
و خیلی راحت ولش میکنی تا بره... ولی نمیدونی بیرون از اونجا... دور از تو چه اتفاقی براش میفته...
به فکر میوفتی که از دلش در بیاری! شال و کلاه میکنی و میری دنبالش اما... اما دیر میرسی...! اون دیگه منتظرت نمونده... اون سفرش و بدون تو تموم کرده...
درست اون موقع... اون موقع هست که عذاب وجدان میاد سراغت...! اگه یکم بیشتر معطلش میکردی...! اگه حرفایی که میخواستی الان بهش بزنی و اون موقع زده بودی...! شاید اون دیر تر از اتاق بیرون میومد... شاید وقتی اتفاق می افتاد اونجا نبود...! شاید اگه حرفای واقعی دلت و بهش میزدی...! تنهایی سفرش و تموم نمیکرد... منتظرت می موند... حتی اگه شده میومد دنبالت...!
صنم سرش و پایین گرفته بود. خوب صورتش و نمی دیدم ولی تو اون غروب دلگیر سرد یه قطره اشک و دیدم که روی گونه صنم لرزید و به دو خودش و پایین انداخت. طوریکه انگار از زندان فرار میکرد. ولی اشکای دیگه این شانس و نداشتن...! قبل از اینکه بیرون بیان صنم مهارشون کرد.
این قدرتش و باید تحسین کرد... سخت میشه جلوی اشک و گرفت... ولی صنم به راحتی این کار و کرد.
به صندلی تکیه دادم و ادامه دادم:اما نمیشه... اگه زمان دوباره برگرده عقب...! تو بازم همین کار و میکنی... با اینکه میدونی چی بیرون از این اتاق انتظارش و میکشه...!
سر بلند کرد و راست نشست. چشمای اشک الودش و بهم دوخت.
-:چرا؟!
با مهربانی گفتم:چون آینده رو نمیشه عوض کرد... این سرنوشته... پیمان باید میمرد... و تو هم حالا نمی تونی کاری براش بکنی...! فقط میتونی کاری کنی که روحش به ارامش برسه...! آرامش اون دنیا رو بهش بده!
با تعجب پرسید:چطوری؟!
با ارامش گفتم:انتقام... مردی که اون و کشت و به سزاش برسون... بزار پیمان خوشحال از اینجا بره!!
خودمم نمی دونستم چیکار دارم میکنم....!؟ مثلا خیر سرم دارم به صنم کمک می کنم....؟! من دارم اون و با کله می فرستم تو دهن شیر! درسته که صنم خیلی کارش درسته! ولی امیر ارسلان غولی نبود که بشه شاخش و شکست...!!
من همه اینا رو می دونستم پس چرا ان حرفا رو بهش زدم...!؟ صنم با این کار حکم مرگش و امضا میکرد اما من یه چیز و خوب میدونستم... این آتیشی که تو وجود صنم بود فقط با آب انتقام خاموش میشد...!
صنم به نیمکت تکیه داد و به اسمان خیره شد. نفسم و با تأنی بیرون دادم. هوا اونقدر سرد بود که به راحتی میشد بخار نفست و ببینی!
نگاهی به دست صنم که روی نیمکت که مثل قالب یخ بود انداختم. با خودم درگیر بودم. نمی دونستم بعد اون همه فلسفه بافی حالا باید چیکار کنم...!
دستم و آروم جلو بردم. وسط راه پشیمون شدم و دستم و عقب کشیدم. ولی دوباره دستم و جلو بردم و این بار بدون فکر دستش و تو دستم گرفتم.
برخلاف تصورم دستش خیلی داغ بود... تو این سرما... مثل بخاری داغ بود...
دستش و به علامت همدردی فشردم. بدون اینکه نگام کنه اونم دستم و فشرد. خیلی محکم تر؛ طوریکه انگار هرچه بیشتر فشار بده درداش کمتر میشه!
صنم الان خیلی اروم بود. اگه تو شرایط دیگه ای دستش و میگرفتم صد در صد جام بهشت زهرا بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت هجدهم
روی مبل کرم رنگ نشستم. خانم میانسالی با لباسای مشکی روی کاناپه نشسته بود و به رو به رو خیره شده بود. رد نگاش و گرفتم و به قاب عکس خجسته که روی طاقچه بود رسیدم! منم مثل مادرش به چهرش خیره شدم. صورت معصومی داشت. نمی دونم چرا تا به حال دقت نکرده بودم.

خواهر خجسته با سینی چای از آشپزخونه بیرون اومد. اونم مثل مادرش بلوز و دامن مشکی به تن داشت. می تونستم داخل آشپزخونه رو ببینم؛ آخه اپن بود. یه خانم جوون و یه پسر بچه 7-8 ساله دور میز آشپزخونه نشسته بودن. پسربچه نقاشی میکرد و زن جوون با نگاهی غم آلود به صورت پسرک نگاه میکرد درحالیکه لبخند تلخی روی لباش بود.
خواهر خجسته بهم چای تعارف کرد. تشکر کردم و استکان کمر باریک چایی رو جلوم روی میز قرار دادم. با تاسف سرم و تکون دادم و گفتم:واقعا متاسفم!
خواهرش در حالیکه به استکان چای خیره بود، تشکر کرد و گفت:خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!
-:من قبلا ها با مرحوم تو یه اداره کار میکردم تا اینکه منتقل شدم شهرستان! الانم تازه فهمیدم اومدم!
مادر خجسته آه بلندی کشید و دوباره به قاب عکس خیره شد.
-:مادرتون هستن؟
نگاه غمگینی به مادرش انداخت و با صدایی گرفته گفت: بله! بعد از مرگ متین حرف نزده! فقط به اون قاب عکس خیره شده! سه روزه که اینطوری شده!
با تعجب گفتم:سه روز؟! ولی مگه امروز...!
حرفم و ادامه ندادم. اما خواهرش متوجه منظورم شد که گفت:
-:بله! امروز خبرش و آوردن! اما مادرم از روزی که متین با هممون خداحافظی کرد و رفت مادرم عزا گرفته! همش میگفت متین دیگه برنمی گرده! همینطورم شد!
با گفتن این حرف اشک از چشماش جاری شد. یه دفعه زنی که تو آشپزخونه بود با گریه بیرون اومد و به سمت راهرو دوید. خواهر خجسته هم از جاش بلند شد و به دنبالش رفت.
با بهت شاهد این ماجراها بودم! اینجور صحنه ها دل آدم و می سوزونه! پسرک از آشپزخونه بیرون اومد وکنارم نشست.
بهش سلام دادم و اسمش و پرسیدم. اما جواب نداد. پسرک انگار لال بود. همینطور اونجا نشسته بود و به من خیره شده بود. خواهر خجسته درحالیکه دست زن جوون و گرفته بود و میکشید وارد شد و کنار پسرک نشست.
با صدایی محزون گفت: عذر میخوام! ایشون پروانه هستن! نامزد...
چند لحظه مکث کرد و به صورت پروانه خیره شد.
بعد درحالیکه سعی میکرد خودش و کنترل کنه ادامه داد: همسر متین!
-:تسلیت عرض میکنم!
با سر جوابم و داد. دستی به سر پسرک کشیدم و گفتم:پسر شیرینی دارین!
با تعجب گفت:حرف زد؟!
یه چیزی اینجا جور درنمی اومد. با تردید گفتم:نه! چطور مگه؟!
به مبل تکیه داد و گفت: بهزاد نمی تونه حرف بزنه! واسه همین پرسیدم!
یه جور حالتی داشت. احساس میکردم داره دروغ میگه! تو این خونه خیلی چیزا عجیب بودن!
طولی نکشید که فامیلای خجسته از راه رسیدن و گریه و سوگواری شروع شد. منم یکم نشستم و بعد از اونجا بیرون اومدم!
تا چند ساعت توی خیابونا ول میچرخیدم! از خودم خجالت میکشیدم! من چه فکرایی که در مورد خجسته نکرده بودم! چطور ممکنه خجسته این همه آدم و به بازی گرفته باشه! باشه! قبول! خجسته واسه رئیس کار میکرده، ولی اون واقعا مرده! با سه تا گلوله براونینگ! اسلحه عماد بود!
من داشتم با قاتلای همکارام و دوستام دمخور میشدم! واقعا من چجور آدمیم!
بعد از کلی گشت زنی تو خیابونارفتم خونه کیا! خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم. درو باز نمیکرد. مطمئن بودم که تو خونه هست. از رو دیوار رفتم تو.
همه جا تاریک شده بود. ساعت از ده گذشته بود. آروم وارد خونه شدم. کیا چراغا رو روشن نکرده بود.
وارد سالن شدم و چراغ و روشن کردم.

کیا کنار پنجره نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود. با روشن شدن چراغ داد کیا به هوا رفت.
-:خاموشش کن!
چراغ و خاموش کردم و کورکورانه به طرفش به راه افتادم. رو به روش نشستم. البته فکر کنم.
از صدای بهم خوردن شیشه و ریخته شدن چیزی تو لیوان فهمیدم که بازم نشسته سر بساط مشروب! دستش و برد تا لیوان و برداره که دستش و گرفتم. دستش و به زور از دستم بیرون کشید و داد زد:چه غلطی میکنی؟!
دوباره سعی کردم مانعش بشم ولی هلم داد عقب.
عصبانی شدم. بلند شدم و چراغ و روشن کردم. به داد و بیداد کیا هم اهمیت ندادم.

به زور از جا بلند شد و در حالیکه تلو تلو میخورد به طرف کلید به راه افتاد که جلو شو گرفتم.
مدام فریاد میزد:خاموشش کن اون لعنتی و!
به عقب هلش دادم که نقش زمین شد . زور زیادی نمی خواست . سعی کرد بلند بشه ! اما نتونست. بعد از چند بار خسته شد و روی زمین چمباتمه زد. مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن!
کنارش نشستم و با مهربونی گفتم: کیا! دیگه تمومش کن! این چه وضعیه!؟
گریش شدت پیدا کرد.

دستش و گرفتم و بلندش کردم.

یه ماه بود که مادربزرگش فوت کرده بود. اما خبری از خوب شدن حال کیا نبود! کیا شده بود یه مرده متحرک! نه سرمغازه می رفت. نه مثل قبل قاطی بچه ها میشد. کیا ی خلافکار قبلی بهتر از این کیا ی افسرده بود.
با زحمت به طرف جاییکه نشسته بود راه افتاد و دوباره اونجا نشست.

شیشه مشروب و بلند کرد که دستش و گرفتم و با دست دیگم شیشه رو از دستش گرفتم و پرت کردم طرف دیگه اتاق! خونه به چه روزی افتاده بود. همه چی وسط اتاق پخش و پلا بود. لباسا... چند تا عکس... شیشه های الکل...
کیا هلم داد و سرم فریاد کشید:تو دیگه چی میخوای از جونم؟! بزار به درد خودم بمیرم!
منم به تبعیت ازش داد کشیدم:چرا نمی فهمی الاغ!؟ اینطوری داری خودت و نابود میکنی!!
کیا در حالیکه پیرهن کرم رنگ تنش و چنگ میزد گفت:نمی بینی؟! چیزی ازم نمونده که نابود بشه! نمی بینی من یه نفهم الاغم که تنها دلیل زندگیش و با دستای خودش به مردن داد.
با عصبانیت گفتم: فکر میکنی اگه اینطوری خودت و بکشی دل مردم برات میسوزه؟! میگن بیچاره! چقدر مادربزرگش و دوست داشته!؟ همین و میخوای؟!
از جا پرید و یقم و چسبید: به تو چه؟! آره! من میخوام همه دلشون برام بسوزه! میخوام برام یه قطعه تو بهشت زهرا بخرن و بکننم تو گور! می خوام...!
دیگه ادامه نداد.
فقط فشار میداد. اونقدر محکم که کم مونده بود خفه بشم. خودم و از دستش خلاص کردم و داد زدم: آره! بیا...! بیا من و بکش تا مردم بیشتر دلشون برات بسوزه! ولی...
نفس راحتی کشیدم و ادامه دادم: ولی این و بدون که کسی دلش برات نمی سوزه! کسی واسه یه دزد مشروبخور قمارباز که مادربزرگش و کشت دلش نمی سوزه! میفهمی؟! تو این دنیا اونقدر بدبخت بیچاره هست که نوبت به تو نمیرسه! چشات و باز کن! ببین! هیچ کس اینجا نیست. هیچکس نیست که بخواد برات دل بسوزونه!
دوباره کنارش زانو زدم: جز من! تو برام مهمی کیا...! اگه بهت اهمیت نمی دادم الان اینجا نبودم! جای اینجا میرفتم خونمون... میرفتم پیش خانوادم...!
فکر کردی من خیلی خوشبختم که سالی یه بار میرم خونوادم و ببینم و فقط یه مشت دروغ تحویلشون بدم...! هان! تو چی فکر میکنی...!
راحت نشستم و مثل اون شروع کردم عزاداری! نه واسه کیا...! نه واسه خجسته...! نه واسه کس دیگه ای...! فقط واسه خودم...! همونطور که کیا به بهانه مادربزرگش واسه خودش عزاداری میکرد! من هر روز داشتم با دستای خودم زندگیم و نابود میکردم...!

اونقدر واسه زندگیمون غصه خوردیم که نمی دونم کی خوابم برد...!
چشم که باز کردم آفتاب بدجور تو چشم زد. با چشمای نیمه باز از جا بلند شدم. کنار دیوار با یه بالش خوابیده بودم... بگو چرا تموم شب یخ کرده بودم...
نگاهی به دور و برم انداختم... آشفته بازار دیشب هنوزم برپا بود...! کیا جلوی پنجره به حالت نشسته بیهوش شده بود. به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت از 10 صبح گذشته بود. فکر کنم دیشب تا 1-2 با کیا ی احمق سر و کله زدم. به زور روی پاهام ایستادم.
با قدمایی سنگین به طرف کیا رفتم و سعی کردم بیدارش کنم.
-:هی...! کیا...! پاشو... صبح شده!
کیا تکونی خورد و روشو ازم برگردوند. با پام آروم به پهلوش ضربه زدم.
-:کیا...! تن لشت و تکون بده و از خواب ناز بیدار شو...!
بازم توجهی نکرد. با اون همه زهرماری که کوفت کرده بود همینکه راهی بیمارستان نشده بود باید خدا رو هم شکر کنم. عصبی به طرف پنجره رفتم و دستام و دو طرفش حائل کردم.
خمیازه ای کشیدم و به تک درخت لخت کنار حوض خیره شدم. یهو یه فکری به سرم زد. به کنار کیا رفتم و پنجره رو باز کردم. باد سحری بهمن ماه انگار که منتظر باز شدن پنجره بود، به سرعت خودش و داخل اتاق انداخت و سرمای سوزناکی رو با خودش آورد. سردم شده بود.
به جاییکه خوابیده بودم برگشتم و کاپشن بادیم و از رو زمین برداشتم و تنم کردم. به دیوار تکیه دادم و به کیا خیره شدم. کیا خودش و جمع کرد و دستاش و زیر بازو هاش قایم کرد. ولی اثری نکرد. چشماش و نیمه باز کرد و با دیدن پنجره باز با صدایی خواب آلود گفت:پنجره رو چرا باز کردی!؟
شونه هام و بالا انداختم: همینجوری؟!
بازوش و روی چشماش گذاشت و زمزمه کرد: ببندش!
همونطور که داشتم از اتاق بیرون می رفتم گفتم: پاشو خودت ببندش!
صدای غرغرای کیا رو از بیرون اتاق هم میشنیدم! ولی اهمیتی ندادم و به سمت سرویس به راه افتادم تا سر و صورتم و بشورم! از سرویس بیرون اومدم و از جلوی در اتاق گذشتم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم!
روی کابینت یه سینی غذا بود. نصفش خورده شده بود. با اینکه سرد شده بود و از ریخت افتاده بود ولی میشد حدس زد که چقدر خوشمزه بوده! کی این غذا رو پخته بود. از کیا که آبی گرم نمیشد پس کی این و پخته؟! مرضیه خانم!
یه تابه تمیز از داخل قفسه ها پیدا کردم و از اعماق یخچال تقریبا خالی دو تا تخم مرغ یافتم. سریع اجاق و روشن کردم و تخم مرغا رو نیمرو کردم.
شعله گاز و که خاموش کردم سر و کله کیا پیدا شد. خمیازه ای کشید و به چهارچوب در تکیه داد.
نگاهی به ظاهر شلختش انداختم و گفتم: حداقل صورتت و اصلاح میکردی! بابای من این همه ریش نداره که تو داری!
کیا سعی کرد به حرفم بخنده اما نتونست! بدبختی هم مگه خنده داره! حق با من بود... تو این یه ماه موهای کیا بلند شده بود. بزنم به تخته سرعت رشد موهاش چقدر زیاده!!
کیا جلو اومد و کف آشپزخونه نشست. نونی که فقط قسمتاییش کپک نزده بود و از یخچال بیرون اوردم و جلوش گذاشتم. خدایا!! ببین کار من به کجا رسیده که باید تخم مرغ مونده و نون کپک زده بخورم!
رو به روش نشستم و با اشاره به سینی غذا گفتم: دستپخت مرضیه خانومه؟!!
کیا نیم نگاهی به سینی انداخت و گفت: آره! دیروز آورد. گفت نذریه!
با شیطنت گفتم: تو هم باور کردی؟!
با تعجب به من چشم دوخت. ضربه ای به کله ش زدم و گفتم:
-:بابا طرف دوست داره! یعنی تو انقدر سرگرم سو...
ادامه ندادم و حرفم و عوض کردم: سرگرم خوشگذرونی هستی که نمیبینی ؟!
کیا بی توجه گفت: پویش اولا من حال و حوصله ی شوخی ندارم! دوما این وصله ها به مرضیه خانم نمی چسبه!
با قیافه ای حق به جانب گفتم: مگه چه عیبی داره؟! اون یه دختر خوب و سر به زیر تو هم که...
کیا که متوجه مکث کوتاه مدت من شده بود لقمه اش را قورت داد و گفت: منم یه علاف پاپتی!
-:کیا! چرا سر و سامون نمیگیری؟!
با تمسخر گفت: تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی گیره؟!
با پررویی گفتم: آخه شرایط من خوب نیست!
کیا به میان حرفم دوید: نه که شرایط من جوره؟!
شونه هام و بالا انداختم و گفتم: ولی اون دوست داره!
کیا کلافه و عصبی قاشق و داخل تابه رها کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت: پویش خودت میفهمی چی داری میگی؟! آخه چطور ممکنه یه دختر پاک و نجیب عاشق یه آشغالی مثل من بشه!!؟ یه نگاهی به من بنداز!
سر تا پاش و از زیر نظر گذروندم!
ادامه داد: اون با سواد و تحصیلکرده هست...! باباش حتی جنازش و رو کول من نمیذاره! اون دختره هم نمیذاره من کفشش و واکس بزنم چه برسه...!
ادامه نداد. من دوباره زیر لب زمزمه کردم: به اینا نیست. دختره ازت خوشش میاد!
کیا با حرص از جا بلند شد و با عصبانیت گفت: لااله الاللّه!
با قدم هایی تند از اشپزخونه خارج شد. کیا میخواست فرار کنه اما این حقیقت داشت! این طوری کیا هم یکم عقل میومد تو کلش!
زیر لب زمزمه کردم: کیا! اگه قبولشم نکنی زندگی جریان داره! حتی بعد از مرگ عزیزترین کسات!

بقیه روز و صرف جمع و جور کردن خونه، خرید، آشپزی و ... کردم. واسه خودم یه خونه دار شده بودم. بعد از ظهرم صرف تجدید روحیه کیا و رسیدگی به سر و وضع کیا کردم.

خسته و کوفته از علافی کلید و تو قفل چرخوندم و در ورودی ساختمون و باز کردم. با زحمت و با قدمای سنگین شروع کردم از پله ها بالا رفتن. گروه پله های اول رد کردم و به جلوی در واحدآقا مرتضی که دو هفته از رفتنش میگذشت رسیدم. برام عجیب بود که چرا به سرعت جایگزینش نکردن!
برگشتم و قدم تو پله اول نذاشته بودم که در واحد آقا مرتضی باز شد. یه مرد میانسال همسن های دایی از در بیرون اومد. با دیدن من لبخندی زد. سلام کردم.
جوابم و داد و گفت: من همسایه ی جدیدم! جای آقا مرتضی اومدم! دوست داری یه چایی مهمون من باشی!؟
نباید رد میکردم! وظیفم بود. منم از خدا خواسته وارد خونه شدم! آخه کدوم آدمی جایی داغ و تازه دم و تو وسط زمستون رد میکنه!
وارد سالن شدم. رنگ دیوارا تغییر نکرده بودن اما چیدمان خونه به کلی عوض شده بود. کنار در ورودی یه جاکفشی کرم رنگ گذاشته بودن. تو پیچ سالن یه میز و آینه شمعدان بزرگ برنجی گذاشته بودن.
مبلای سلطنتی که به نظر گردن میومدن وسط اتاق چیده شده بودن. رو دیوارا چند تا تابلو ی عجیبی و به قول معروفی رئالی قرار داشت. یه تلویزون قدیمی کنار در آشپزخونه قرار داشت. یه بوفه بزرگ سلطنتی قهوه ای رنگ درست رو به رو با تلویزیون گذاشته بودن.
مرد من و دعوت به نشستن کرد و منم روی مبل ولو شدم.
مرد در حالیکه وارد آشپزخانه میشد گفت: من شمس هستم. مصطفی شمس... با دخترم زندگی میکنم! دانشجویه!
آقا مصطفی با سینی چای وارد شد. به پاش بلند شدم و سینی و از دستش گرفتم. کنارم نشست و چایی ها رو جلومون گذاشتم. به جلو خم شد و خودش و به من نزدیک کرد.
اروم زمزمه کرد: من سرهنگ دوم طالب تبار هستم. جای سرهنگ اومدم. از این به بعد گزارشات و به من تحویل میدی!
با تردید ادامه داد: مشکلی که نداری؟!
خندم گرفته بود. یعنی اگه من نمی خواستم شما دست از سرم برمی دارین!
سرم و تکون دادم: نه! چه مشکلی!
آقا مصطفی لبخندی زد: خوبه! یه خبر خوش دارم برات!
با تعجب گفتم: خبر خوش!؟
-:بله! تا هفته دیگه درجت میاد...! تو از هفته دیگه سرهنگ میشی! تبریک میگم!
لبخند پیروزمندانه ای زدم. بعد از این همه اتفاق این تنها چیزی بود که بهش فکر نکرده بودم. بعد معرفی درباره چیزای معمولی حرف زدیم. چیزایی که معمولا دو تا همسایه میگن!
مامورای مخفی فکر کنم بازیگرای قابلی هستن! بازیگرایی که حتی تو خونشونم بازی می کنن!!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار شدم. حوالی 8 صبح بود. امروز جمعه بود. قرار بود با کیا بریم بگردیم تا این بچه یکم سر حال بیاد. بعد از خوردن صبحانه نشستم جلوی تلویزیون تا یکم برنامه ببینم و از دنیا با خبر بشم. کانال ها رو بالا و پایین کردم اما ... خاموشش کردم و رفتم تا روزنامه هایی که دیروز خریده بودم و از روی میز وردارم... از جامعه یه روز عقبم.
از فکر خودم خندیدم و درحالیکه سرم وتکون می دادم به طرف میز ناهارخوری به راه افتادم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که پام گیر کرد به لبه فرش و با کله خوردم زمین.
-:اه! لعنت به این شانس...!
همین طور داشتم زیر لب غرغر میکردم که موقع بلند شدن چشمم خورد به یه چیز مشکی رنگ که زیر میز چسبیده بود. با دقت بهش نزدیک شدم. یه میکروفون بود. یکی داشت تو خونه خودم من و می پایید. خیلی نشون ندادم که چیزی پیدا کردم. کسی که این میکروفون و گذاشته این زیر صد در صد چند تا دوربین و میکروفن دیگه هم این ور اون ور جاسازی کرده!
بلند شدم و بی تفاوت روزنامه ها رو از روی میز برداشتم و روز مبل راحتی نشستم و سعی کردم خودم و پشت روزنامه مخفی کنم.
زیر چشمی مرتب دور و بر و میپاییدم تا بتونم جای دوربینا و میکروفون ها رو پیدا کنم.
یکیش گوشه اتاق بالای گوشه پنجره بود. اون یکی هم روی دستگیره میز تلویزیون بود. درست چشم تو چشم من و من احمق تا حالا ندیده بودمش...! پس بگو چرا وقتی میومدم خونه یه بویی میومد. بوی عطر کسی بود که....
سریع از جا بلند شدم سعی کردم به طور نامحسوس دنبال دوربینا باشم. همه ی زندگیم و زیر نظر داشتن. اتاق خواب! آشپزخونه! حتی جلوی در سرویس!
ولی کی این کارو کرده!؟ رئیس...؟! امیرارسلان!؟ کی؟! به قول معروف مجرم همیشه به صحنه جرم برمیگرده! اما من که نمی تونم بشینم و صبر کنم تا این آقا یا خانم خبرچین برگرده! باید از روی دوربینا و میکروفونا میفهمیدم!
یه توپ کوچولو داشتم. آوردمش و جوری که انگار دارم باهاش بازی می کنم این ور و اون ور قلش دادم. بعد یه جوری که توپ قل بخوره زیر میز انداختمش زمین. سریع به بهانه اون رفتم زیر میز و با گوشیم یه عکس از میکروفن انداختم. خوبی i PHON همینه! دوربینش خیلی با کیفیته! البته اینم به صدقه سری رئیس و دستمزدای خوبش دارم!
این عملیات به خوبی انجام شد. حالا باید یه راه برای عکس برداشتن از دوربینا میکردم. آهان!
خواستم زنگ بزنم به کیا و بگم که من امروز نمی تونم بیام. انگار گوشیم آنتن نمی داد. گوشیم و بالا آوردم و مدام تکونش دادم. آها! همینه! عکس از این زاویه خیلی خوبه! از رو به رو! آفرین به وش خودم!
سریع لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. سراغ سعید رفتم. بیچاره از دیدن من خیلی شکه شده بود. بعد از 2سال من دوباره رفته بودم سراغش حق داشت.
در و باز کرد. با خوشرویی سلام کردم.
جواب سلامم و با تعجب داد و گفت: جناب سرگرد! یاد فقیر فقرا کردی!
خندیدم و گفتم: گفتم بیام ببینم دست از پا خطا نکردی!
با خنده به داخل دعوتم کرد.
داخل شدم و گفتم: سعید! تو شبانه روز اینجایی! پس کی میری خونه؟!
با تعجب گفت: من اینجا زندگی می کنم!
با انگشت به بالااشاره رکد و گفت: طبقه دوم!
متعجب گفتم: اِ ! من ده بار یا بیشتر اومده بودم اینجا اما هنوز نفهمیده بودم اینجا خونه ی سعیدم هست! اون وقت ادعا میکنم که یه پلیس باهوشم!
سعید با شیطنت گفت: شاید من برات اهمیت نداشتم که دقت نکردی؟!
خیلی جدی گفتم: نه! اینطور نیست! من همیشه فکرم درگیر چیزای دیگه هست!
گوشیم و وصل کردیم به کامپیوترش و عکسا رو نشونش دادم. با دقت به میکروفن سیاه بند انگشتی خیره شد. با اینکه کیفیت عکس خوبه اما زیاد معلوم نیست!
با نا امیدی گفتم: پس من چیکار کنم؟!
لبخندی زد و گفت: امودی پیش من جناب سرهنگ! غم نخور!
بعد از بین DVD و CDهایی که روی میز توی جعبه ای قرار داشتن یه DVD دراورد و داخل DVD Reader گذاشت.
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و وقتی دید من مثل منگلا نشستم و نگاش میکنم گفت: این یه برنامه هست! اسم چیزی که دنبالشی و با عکسش وارد می کنی! بعد برنامه یه تصویر سه بعدی از اون چیز درست میکنه و بعدش وصل میشه به اینترنت!
-:خوب که چی؟!
سعید با افتخار گفت: عجله نکن! بعد از وصل شدن به اینترنت برنامه به طور خودکار توی اینترنت میگرده و چیزی که دقیقا مثل اونی که تو دنبالشی همراه با مشخصاتش پیدا میکنه!
واقعا حیرتزده شده بودم. دنیای کامپیوتر عجب جاییه! اما مغز سعید بیشتر از اون عجب جاییه!
با غرور گفتم: تو نابغه ای سعید! این چیزا به عقل جنم نمی رسه!
بعدش نوبت به دوربین نقره ای و کوچیک می رسه! به کمک تکنولوژی پیشرفته و یک عدد سعید باهوش بالاخره پیداشون کردیم! هر چند که تو اینترنت مطلبی چندانی در این باره نبود.
هر سه تاشون مال یه شرکت داخلی بودن با برد کم. چیزی حدود10متر. اونطور که سعید میگفت کسی که اینا رو کار گذاشته باید همسایم باشه! یعنی توی یه ساختمان باشیم و یا ساختمان بغلی! یا هم که یه فرستنده قوی تر همون دور و برا نصب کرده باشه! همچنین با اینکه دستگاه شنود و دوربین مخفی رو میشه به آسونی تو بازار پیدا کرد اما این شرکت تولیدات کمی داره و جالبتر اینکه بیشتر نیروی انتظامی هست که از تولیدات این کشوراستفاده میکنه!
پلیسا! همسایه ی هم ساختمونی! بوی عطر ستوان نیازی! اینا همش فقط یه معنی میدادن! همکارای خودم! کسایی که من براشون کار میکردم تو خونم جاسوسی می کنن! فضولیاشون کم نبود! خفت کردن آقا مرتضی کم نبود! حالا اینم قوز بالا قوز شده بود!
اما نمی تونستم به همین راحتی نتیجه گیری کنم! من یه دلیل محکمه پسند برای شکم می خواستم! که این دلیل و باید تو خونه نیازی و خیری پیدا میکردم.

کیا گوشی رو سوزوند از بس زنگ زد. سعی کردم امروز وقتم و به اون اختصاص بدم و وقتی برگشتم خونه یه نقشه حسابی بکشم تا بفهمم کی به کیه!
دستام و توی جیبم گذاشته بودم و سعی داشتم گرمشون کنم! بینیم یخ زده بود و مثل لبو شده بودم. من واقعا عقلم پاره سنگ برمیداره که پیشنهاد دادم بیایم پارک!
زیر چشمی نگاهی به کیا که بی توجه به سرما ریلکس راه میرفت انداختم. نیم ساعتی بود که کنار هم تو سکوت این پارک و متر میکردیم! درختای کاج که رنگ سبزشون زیر برفا پنهون شده بودن دو طرف مسیرمون و گرفته بودن! خورشید رنگپریده به زحت خودش و داشت به وسطای آسمون میکشید!
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم: دو ماهه هی دازی میخوری و میخوابی تپل شدی!
دروغ بود! این و هم من میدونستم هم کیا! از کیا فقط یه پوست و استخون مونده بود. کیا سعی کرد لبخندی بزنه!
گفتم: فهمیدی که نگار با سجاد به هم زدن!
-: اِ ! خبر نداشتم!
با شوق گفتم: آره! نگار با فرشاد به سجادخیانت کرد و وقتی سجاد فهمید قسم خورد که میکشتشون! الآنم فرارین!
کیا سرش و به نشونه فهمیدن تکون داد: پس بالاخره فهمید! بعد 3 سال!
-:3 سال! یعنی تو از اول می دونستی!؟
کیا سرش و به نشونه مثبت تکون داد.
-:پس چرا چیزی به نگفتی!؟
کیا رفت تو فاز نصیحت و گفت:ببین بچه! نباید موش بدوونی! این مشکل اونا بود و خودشون باید حلش میکردن نه اینکه من برم جاسوسی!
سرم و تکون دادم و دوباره سکوت بینمون حکم فرما شد. تصمیم گرفتیم روی صندلی بشینیم! وییییی! صندلی ها یخ بودن ولی به هر حال نشستیم!
کیا راست نشسته بود و منم دستام و تو جیبام گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم. مدام افکاری بد و نا خوشایندی میومد توی ذهنم! واقعا اونا این کارو کردن! همکارام داشتن زاغ سیای من و چوب میزدن! بدون اجازه من تو خونم دوربین گذاشته بودن! مثل این میمونه که یه جفت چشم همش مراقبت باشن و تحت نظر داشته باشنت! احساس ناراحتی کنی و... هزار تا چیز دیگه!
چقدر داشتم روحیه کیا رو بهبود می دادم! من خودم یه روانشناس میخواستم! اونقدر چیزای مختلف تو ذهنم بود که نمی تونستن جمع بندیشون کنم!
یه دفعه یه دستی رو شونم قرار گرفت. از جا پریدم و به سرعت به طرف کیا برگشتم!
کیا همونطور که به رو به رو خیره شده بود گفت: می خوای دلداریت بدم!
راست نشستم و گفتم: دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
کیا جدی گفت: پویش! تو چه مرگته!؟ از صبح مثل لال ها داریم باهم قدم میزنیم ولی دریغ از یه کلمه حرف!
با انگشت به بینی اشاره کردم و گفتم: اینجای آدم دروغگو! ما که الآن قبل از اینکه بشینیم کلی صحبت کردیم!
کیا محکم بازوم و گرفت و فشار داد: رک و رو راست بگو چه مرگته!؟
با صدای غمزده ای گفتم: بهم خیانت شده!
کیا با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. بعد از دو ماه اولین بار بود که میدیدم کیا مثل آدم میخنده هر چند که خندش لحن تمسخر آمیزی داشت.
کیا داشت از خنده به خودش می پیچید.
رنجیده گفتم: واسه چی میخندی؟!
کیا به زحمت خودش و جمع و جور کرد و گفت: آخه... آخه... تو این زمونه همه به هم دیگه خیانت میکنن اونوقت تو غم باد گرفتی که...!
حالت جدی ای به خود گرفت و عاقلانه گفت: تو این دنیا هر چی بیشتر زندگی کنی، هرچی بیشتر بشناسیش... خیانت واست میشه عادی! اونقدر که هیچ وقت نگران نیستی که بهت خیانت بشه!
متفکر گفتم: چرا؟!
-:چون دیگه واست ارزشی نداره! تو میون ترس از دست دادن و قطع امید کردن؛ دومی رو انتخاب میکنی! میگی بیخیالش! اون واسم اهمیتی نداره! اصلا من ازش انتظاری ندارم که بخواد با خیانت دلم و بشکونه!
خنده تلخی کردم. حرفاش منطقی بود.
ادامه داد: اصلا دلی واست نمونده که! همه ی تیکه های دل شکسته تو توی خیانت های قبلی جا گذاشتی. پس دیدی؟! آدم ها تو این دنیای لعنتی که هر کسی واسه خودش میدوئه آدما قلبی واسه شکستن ندارن! هرکی میگه قلبمو شکوندی یا اونقدر جوونه که هنوز نفهمیده یا داره اشک تمساح میریزه!!
منم صاف نشستم و به کاج های سفید پوش خیره شدم! تو سرم حرفای کیا رو حلاجی میکردم! با اینکه دور و بر سی بیشتر نداشت اما خیلی با تجربه بود. شرایط سخت آهن و فولاد میکنه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روی مبل نشسته بودم و مدام عقب و جلو میرفتم. گیرنده ی اون میکروفن ها باید توی این خونه باشن! طبقه پایین که نیست! طبقه چهارم چی؟! اگه اونها هم مامور بودن و من خبر نداشتم! ستوان نیازی و سروان خیری بیشتر از همه مظنون بودن! بوی عطر ستوان نیازی از همه بیشتر من و به اونا مشکوک میکرد.
چرا که نه؟! من توی این دو-سه سال فقط یه بار اوایل اونجا رفتم! آره! خودشه!از جا پریدم. همینه! اما چطور می تونم مطمئن بشم!؟ بلند شدم و لباس پوشیدم.
از در بیرون اومدم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. به طبقه سوم که رسیدم نفس عمیقی کشیدم! جلوی در ایستادم. با تردید زنگ و فشردم!
چند دقیقه بعد ستوان نیازی در و باز کرد. دامن سیاه و مانتوی ارغوانی به تن داشت با یه شال مشکی. سلام کردم. جوابم و داد.
-:کاری داشتین!؟
کمی این پا و اون پا کردم و گفتم: سروان خیری هستن؟
سرش و تکون داد: نه! متاسفانه! اگه از دست من کاری برمیاد، در خدمتم!
-:نه! ممنون! فقط کی برمیگردن؟!
-: نیم ساعت بعد! شایدم یه ساعت!
ابرو هام و بالا انداختم و گفتم: میتونم بیام داخل!؟
با تردید بهم چشم دوخت.
-:منتظر آقای خیری بمونم!

دلش ناراضی بود. این و از تو صورتش می تونستم به خوبی بخونم! اما من اونقدر پررو بودم که نتونست ردم کنه!
وارد شدم! کفشام و در آوردم و پا روی فرش بلند قرمز رنگ گذاشتم! مثل فرش قرمز بود. جلو تر که رفتم یه دست مبل راحتی قرمز رنگ وسط سالن چیده شده بودن! پرده های سفید رنگ کنار رفته بودن و آفتاب تو ذوق میزد.
به دعوت نیازی روی یکی از مبلا که رو به رو بود با آشپزخونه اوپن نشستم. چرا خونه اینا اوپن بود. خونه من ساده!؟ نیازی بالا سرم ایستاد.
-:چایی میخورین براتون بیارم!؟
از خدا خواسته گفتم: بله! اگه زحمتی نداره!
با بی میلی گفت: نه! چه زحمتی! تازه دمم هست!
با پررویی گفتم: به به! دیگه چی از این بهتر!
با قدمایی سنگین به طرف آشپزخونه به راه افتاد. تمام مدتی که داشت چایی می ریخت زیر چشمی من و میپایید. همش دنبال یه فرصتی بودم تا بتونم کارم و شروع کنم ولی دریغ از یه فرصت! زمان داشت میگذشت و من و نیازی رخ به رخ هم نشسته بودیم! از تو چشمامون میشد همه چیزو خوند اما هر دوتا مون سعی میکردیم به رومون نیاریم!
سعی کردم سر صحبت و باز کنم و گفتم: زمستون امسال خیلی سرده مگه نه؟!
خیلی جدی گفت: نه! دو سال پیش سردتر بود!
باز دوباره ساکت شدیم! دیگه داشت خوابم میگرفت که تلفن به صدا در اومد. نیازی از چا بلند شد و گوشی رو از روی اوپن ورداشت. نگاهی به شمارش انداخت و بعد نگاهی به من! ببخشید کوتاهی گفت و وارد اتاق کنار آشپزخونه شد.
به سرعت از جا پریدم. وقت کمی داشتم. باید این ورا رو بگردم تا یه چیزی پیدا کنم. از صبح کل سالن و با چشمام زیر و رو کرده بودم. اول رفتم آشپزخونه! تک تک کابینت ها رو گشتم اما چیزی جز قابلمه و ظروف پیدا نکردم! پریدم این یکی اتاق که با کمی فاصله از در ورودی بود.
اتاق خوابشون بود. کمد دیواری ها رو زیر و رو کردم اما مواظب بودم که چیزی جا به جا نشه! یکم خرت و پرت و لباس و این جور چیزا توش بود. زیر تختم چند تا جعبه به درد نخور بود. دیگه داشتم ناامید میشدم. آخرین تلاشم و کردم و کشو های میز آرایش و گشتم. هر چند که مطمئن بودم چیزی از اون تو بیرون نمیاد.
روی تخت نشستم. از خودم خجالت میکشیدم که بهشون شک کرده بودم. ولی وقت پشیمونی نداشتم. سریع از اتاق بیرون اومدم. با سرعت خودم و به سرعت به مبل رسوندم و نشستم. چاییم سرد شده بود. تو یه نفس همشو دادم بالا! نیازی از اتاق بیرون اومد. مشکوک نگام کرد و به طرفم اومد.
نگاهی به در قهوه ای رنگ اتاق انداختم! خودشه! من اونجا رو ندیدم. شاید تجهیزات همون جا باشن. اما چطور میتونم برم اونجا!؟ دیگه از این فرصتا پیش نمیاد! همین طور نشسته بودم و به رو به رو زل زده بودم. نیازی رفت تا برام بازم چایی بریزه! اندازه تمام عمرم چایی ریختم تو شکمم! اما به خاطر اضطراب بازم تشنم بود.
-:چایی تموم شد! یکی دیگه دم میکنم!
منتظر بود تا بگم نه دیگه نمی خواد. من دارم میرم اما من که پانگار خونه خودم بود نشسته بودم و با ابن حرف حتی ککم هم نگزید. نیازی کلافه سر تکون داد. تو همین اوضاع و احوال بود که زنگ در به صدا دراومد. یه ساعتی بود که اونجا بودم پس حتما خیریه! نیازی نگاهی به من انداخت و از آشپزخونه بیرون اومد و به طرف در رفت.
فرصتی بهتر از این نصیبم نمیشه. از جا کنده شدم و به طرف اتاق یورش بردم. آروم در و باز کردم. به دور و بر نگاهی انداختم. کمد، گلدون، تابلو و ... یه کامپیوتر! کامپیوتر روشن بود بااینکه مانیتورش خاموش بود. مانیتور و روشن کردم و چه چیزایی که ندیدم! کل خونه من ، تمام قسمتای خونم روی مانیتور بودن! روی صندلی چرخان نشستم و به صفحه مانیتو خیره شدم! نگاهم به عکسای روی میز افتاد. از من توی جاهای مختلف عکس انداخته بودن! تو خونه کیا ، تو پارک ، تو زمین رالی ... ولی هیچ عکسی از خونه رئیس نبود! عجیب بود.
با اینکه انتظارش و داشتم. با اینکه می دونستم چی خواهم دید اما... اما بازم... نمی دونم چی باید بگم! به کی باید اعتماد کنم!
خیره مانیتور بودم که در باز شد و سایه ی دونفر داخل اتاق افتاد. خیری و نیازی بودن! برگشتم و نگاشون کردم. تو آستانه در وایساده بودن. سرم و به علامت تاسف تکون دادم. نیازی و خیری بدون هیچ حرکتی مثل مجسمه وایساده بودن. واسه چند ثانیه یا چند دقیقه دقیقا نمی دونم بهم خیره شدیم.
از جا بلند شدم. عکسایی که روی میز بودن و با شدت برداشتم و سریع از میون نیازی و خیری که شلواری طوسی رنگ و پالتویی مشکی به همراه پیرهن آبی آسمانی به تن داشت گذشتم و از اتاق خارج شدم. حتی جلوم و نگرفتن! حتی سعی نکردن توضیحی بدن! منم توضیحی نخواستم.
با قدمایی بزرگ از خونه خارج شدم و مستقیم به طرف گاراژ رفتم. همراه با پژوم از اونجا خارج شدم و به طرف اداره به راه افتادم. خیلی عصبانی بودم. اونقدر عصبانی که حتی فکر نکردم شاید رئیس تعقیبم کنه! اما چی فرقی میکنه! رئیس من و خوب میشناسه! این و چند بار ثابت کرده بود.
الآن نمی خواستم به رئیس فکر کنم! الان... الان باید به... چطور تونستن این کارو با من بکنن؟! یعنی دایی خبر نداشت؟! حتما خبر نداشته وگرنه اجازه نمی داد این طوری بشه! آره! همین طوره!
نمی دونم چطوری خودم و رسوندم اداره! حتی برام مهم نبود که همکارا با دیدن من چه فکری می کنن! با عصبانیت وارد شدم. سرباز ها و مامورا برام احترام می ذاشتن. اما واسم مهم نبود! تعجب و میشد توی صورت همشون خوند.
با حرص وارد دفتر دایی شدم! سرباز بهم احترام گذاشت. به زحمت گفتم: می خوام تیمسار و ببینم!
با آرامش بهم گفت: چند دقیقه صبر کنین! تیمسار جلسه دارن!
آرامشش بهم حرص می داد. می خواستم بگیرم خفش کنم!
با حرص بی توجه به سرباز به طرف در به راه افتادم. سرباز خودش و جلوم انداخت تا مانع بشه! اما دیر شده بود و من در و باز کرده بودم!
تیمسار روی مبل نشسته بود و جای تیمسار یه مرد جاافتاده با درجات بیشتر نشسته بود.
سرباز احترام گذاشت و با اشاره به من گفت: تیمسار من به جناب سرگرد گفتم که جلسه دارین اما...!
دایی و سرتیپ نگاهی به من انداختن و دایی سرش و تکون داد و رو به سرباز گفت: مشکلی نیست. مرخصی!
سرباز دوباره احترام گذاشت و بیرون رفت. من همینطور جلوی در وایساده بودم که دایی از جاش بلند شد و گفت: خوش اومدی سرهنگ! تعجب نکن! درجت چند روز دیگه میاد! به زودی سرهنگ دوم میشی!
با جدیت تمام گفتم: تیمسار! من واسه کار دیگه ای اومدم!
سرتیپ سرش و با آرامش تکون داد: عجله نکن سرگرد! بیا بشین!
جلوتر رفتم.
-: من سرتیپ رشیدیان هستم! کل عملیات رئیس تحت نظر من انجام میگیره!
احترام گذاشتم و با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم، عکسا رو روی میز انداختم.
با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید گفتم: پس شما می تونین بهم توضیح بدین که این عکسا چیه؟!
-: بشین تا بگم!
رو به روی دایی نشستم. دایی خیلی آروم به نظر میرسید. انگار از همه چیز خبر داشت. از همون اول! این انتظار و ازش نداشتم!
-: ببین سرگرد! من مسئول تموم این پرونده هستم! اگه نتونیم کار و پیش ببریم این منم که باید به بالایی ها جواب بدم! پس باید به کل پروژه مسلط باشم! مامورای ما تشخیص دادن که شما تمام اطلاعاتتون و در اختیار ما قرار ندادین!
-: یعنی به خاطر تشخیص ماموراتون باید تو خونه من دوربین و میکرفن وصل کنین!؟
-: این پرونده برای ما خیلی مهمه! رئیس علاوه برقاچاق اسلحه و مواد خیلی چیزا درباره امیرارسلان میدونه!
-: امیرارسلان؟!
-: بله! در واقع امیرارسلان برای ما مهمتر از رئیسه!
-: چرا؟!
-: اینا جزء مسائل امنیت ملی و ما نمی تونیم دربارش چیزی بگیم! اما اگه ما زیر نظر داشتیمت هم به خاطر خودته و هم اینکه ما بتونیم بیشتر درباره ی رئیس و روابطش با امیرارسلان بدونیم!
-: ببنید سرتیپ! با کمال احترام من تموم چیزایی که درباره ی رئیس میفهمم و از طریق سرهنگ طالب تبار در اختیارتون می زارم و نیازی هم به دوربین و میکرفن و درنظر گرفتنم نیست! شما باید به من اعتماد کنین!
سرتیپ در کمال آرامش به حرفام گوش میداد.
از جا بلند شدم و گفتم: فردا که برمیگردم خونه دوست ندارم نه اون دوربینا و نه هیچ وسیله استراق سمعی تو خونم باشه!
سرتیپ بی توجه سر تکون می داد.
ابروهام و بالا انداختم: جدی گفتم!
رو کردم به دایی و ادامه دادم: دایی! ازتون انتظار نداشتم!
واقعا هم ازش انتظار نداشتم. دایی الگوی من بود. از بچگی میخواستم مثل اون باشم و با تبهکارا بجنگم اما حالا...! چرا؟! آخه چرا؟! مدام یه علامت سوال میومد تو ذهنم!
سوار ماشین شدم و رفتم به همون جای همیشگی! روی اون تپه ی کنار شهر! ترمز کردم و ماشین و خاموش کردم! بهمن کم کم داشت کولبارش و جمع میکرد. هوا کم کم داشت گرمتر میشد ولی بازم سرد بود.
زیپ پلیورم و تا ته کشیدم. یقه ی پالتوم و درست کردم و پیاده شدم. شهر سفید پوش بود. حتی هوای آلوده تهرانم نمی تونست این سفیدی و خراب کنه!
جلو تر رفتم. اونقدر جلو که درست لبه ی تپه ایستادم. حس میکردم شهر درست زیر پامه! دستام و گذاشتم تو جیبام و به شهر خیره شدم!
چرا سازمان امنیت ملی دنبال امیرارسلان بود. مگه اون چیکار کرده بود. کارایی غیر از قاچاق و آدمکشی که رئیس میکرد. امیرارسلان یه شخصیت مبهمی بود. هیچ اطلاعاتی نتونسته بودم به دست بیارم! همه می دونستن ارسلان نامی وجود داره اما از شنیدن اسمش اونقدر می ترسیدن که حتی با میلیارد ها تومن رشوه هم حاضر به حرف زدن نمیشدن!
امیرارسلان خیلی غدر تر از رئیس بود. رئیس صد در صد شکست میخورد! تو این جنگ بزرگ پلیس کجا بود. رئیس و امیرارسلان خیلی چیزا از هم میدونستن. چیزایی که اگه پلیس میدونست هر دو تاشون بدون استثنا الان تو زندان بودن! اما اونا پلیس و بازی نمیدن!

حالا من هدف بزرگتری پیدا کرده بودم! آره! امیرارسلان! میخواستم رئیس و پیدا کنم تا از طریقش امیرارسلانم پیدا کنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امروز:



اما من نمیدونستم که آخرش اینجا تموم میشه! اینجا... تواین اتاق... روی این صندلی... چشم تو چشم... نه... آهو... رئیس... خودش میگفت که باید آهو صداش کنم! آهو....!! آهو یا آتش...!!؟؟
این و از خودش پرسیدم! وقتی با آرامش وارد اتاق شد. وقتی این و پرسیدم قیافش تو هم رفت! برای اولین بار ناتوانی رو تو صورتش می دیدم! می دیدم که حتی خودشم نمی دونه؟! نمی دونه آتش یا آهو!! نزدیک بیست سال تموم با اسم آتش زندگی کرده بود! اون اصلا هویتی نداشت!
از سوالم اصلا خوشش نیومد. بعد از چند لحظه که مستاصل بهم چشم دوخته بود نیشخندی زد تاحرصم و دربیاره! سعی کرد آرامشش و برگردونه! چند قدم جلوتر اومد! سرش و خم کرد. برای اینکه صورتش و ببینم سرم و بلندکردم درست تو چشمام خیره شده بود.
آهسته گفت: من رئیسم! نیازی به اسم ندارم! تو بهتر به فکر خودت باشی که چطوری از اینجا خلاص بشی!
لبخندی زدم: تو نگران نباش! بالاخره پیدام می کنن!
با نیشخند گفت: آره! ولی جنازت و !
ابروهام و بالا انداختم: می بینیم!
با پوزخند و تمسخر گفت: اگه دلت و به اون ردیاب فکستنی خوش کردی! زیاد امید وار نباش!
جا خوردم! ولی وا ندادم... تموم امیدام نا امید شد. یعنی رئیس خیلی آروم ماشه رو میکشه! چند روز بعد من تو جنگلای گلستان افتادم!
-: واقعا فکر کردی قبل از اینکه بخوای بیای رئیس و ببینی راحت میزارمت هرکاری که بخوای بکنی! به همین آسونیا نیست آقا پویش...!!
-:چطوری؟!
شونه هاش و بالا انداخت و لباش و به هم فشرد: تکنولوژی!
با لبخند به طرف میز قهوه ای که یکم باهام فاصله داشت رفت. با نگام تعقیبش کردم و مجبور شدم یکم گردنم و کج کنم! از جیب مانتوی یشمی رنگش یه کاست بیرون آورد و داخل ضبط قدیمی روی میز گذاشت. صدای آهنگ تو فضا پیچید!



واسه پر کشیدن من خواستی آسمون نباشی
حالا پرپر میزنم تا همیشه آسوده باشی
دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون
نه به یاد تو نشستن زیر قطره های بارون
واسه من فرقی نداره وقتی آخرش همینه
وقتی دلتنگی این خاک توی لحظه هام میشینه
تو میری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره




به حرف اومد: این کاست و هفت سال پیش وقتی اولین قدمام و توی خیابونای این شهر لعنتی برمیداشتم خریدم! اون روز نمی دونستم که چه چیزایی انتظارم و میکشه! اومده بودم ببینمشون! خانواده ای که فقط از توی وبکم دیده بودمشون و تنها یادگاریشون یه عکس و پول بود که هر ماه به حسابم ریخته میشد...!


ابر دلگیر گذشته آخرش یه روز بباره
ولی من می مونم اینجا بادلی که دیگه تنگه
می دونمخ هرجا که باشم آسمون همین یه رنگه



ادامه داد: بالاخره بابام فرستاد دنبالم! داشتم میومدم خانوادم و ببینم! خانواده ای که توی قاب دوربین خیلی خوشحال به نظر میرسیدن! برگشتم تا اونا رو ببینم! اما چیزی که دیدم... اونی نبود که باید میدیدم! مادرم خیلی وقت بود که مرده بود و پدرم یه تاجر خوشنام نبود!
برگردونده بودم تا جاش و بگیرم! میخواست تعلیمم بده تا جانشینش بشم!
با تمسخر گفتم: فرزند خلف پدرتی پس؟!
جوابی نداد. حتی داد هم نزد. سکوت مطلق...!
آهنگ عوض شد:




لای برگای کتابا دنبال خودت نگرد
تو غبار سرابا دنبال خودت نگرد
گم نکن خودت و تو دنیای تردید و دروغ
زیر آوار نقابا دنبال خودت نگرد
باورش کن من تازه خود خود توئه
اون غریبه که بلای جون توشده توئه
صورتت برات نقابه! خودت و نشون بده




-:من تو این شهر پر نقاب گم شدم پویش!
شونه هام و بالا انداختم: خوب که چی؟! چرا اینا رو بهم میگی؟! می خوای دلم برات بسوزه!
برآشفت: من به دلسوزی کسی نیاز ندارم! مخصوصا توی مستاصل!
ابرو هام و بالا انداختم: پس میخوای بهت حق بدم که تبهکار شدی!؟
سرش وتکون داد: تو حتی نصف ماجرا رو هم نمی دونی که بخوای بهم حق بدی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
سه سال و اندی پیش :


اوایل اسفند ماه بود و با اینکه هوا سرد بود اما میشد بوی عید و بهار و شنید. از ماشین پیاده شدم و راهی پله ها شدم. تو این مدت حال کیا خیلی بهتر شده بود حتی تصمیم گرفته بود مغازه رو دوباره باز کنه! منم خوشحال بودم؛ هم واسه کیا و هم اینکه قرار بود کل تعطیلات عید و با ختنوادم بگذرونم. عروسی پرینازم افتاده بود عید آخه کی از فامیلای مسعود فوت شد و همه چی ریختب به هم.
با آرامش از پله ها بالا رفتم. بعد از اون ماجرای دوربینا و ... بیشتر حواسم به اطراف بود. آقا مصطفی هم مثل آقا مرتضی سیریش نبود. صبر میکرد تا من خودم برم گزارش بدم. نه مثل آقا مرتضی کشیک وایسه! دخترشم خانم خوبی بود.
کلید و تو قفل چرخوندم و وارد شدم. کلیدارو روی میز ول کردم و به طرف مبلا برگشتم که خشکم زد. یه پیرمرد 60-70 ساله با کت مشکی و شلوار سفید روی مبل نشسته بود و خیرم شده بود. چند لحظه از تعجب خشکم زد اما زود به خودم اومدم. به زحمت لبام و باز کردم.
-:شما اینجا... چیکار میکنین!؟
پیرمرد بی توجه به من گفت: وقتش رسیده! رئیس میخواد امتحانت کنه!
:رئیس؟!
-:دو روز دیگه باید بری ایستگاه قطار!
-:من باید چیکار کنم؟!
پیرمرد جواب نداد. به آرامی از جا بلند شد و بی توجه به سوالات من که بی وقفه میپرسیدم به طرف در خروجی به راه افتاد. به دنبالش دویدم و دستش و گرفتم.
-:آقا؟! چطوری...؟! چیکار...؟!
پیرمرد با نگاه وحشتناکی زل زد به چشمام و با تحکم گفت: همینا بسه! رئیس گفت نیازی نیست بیشتر بدونی!
من پررو تر زل زدم به سیاهی چشماش و گفتم: اما من چطور باید کاری بکنم بدون اینکه بدونم کی به کیه!؟
ازم رو برگردوند و با قدمایی آهسته به راهش ادامه داد. پریدم و مانعش شدم.
پیرمرد دست تو جیب کت مشکیش کرد و حالت تهاجمی به خودش گرفت: بزار من برم وگرنه...
سرش و تکون داد و ادامه داد: وگرنه... بد میبینی!
از این ادم هیچی درنمیومد این و همون اول فهمیدم. پس بدون هیچ تلاشی ولش کردم و طوری رفتار کردم که فکر کنه دست از سرش برمیدارم.
خودم و عقب کشیدم و پیرمرد خارج شد. به سرعت به طرف میز برگشتم و سوئیچ و برداشتم و به دنبال پیرمرد از پله ها روون شدم. پیرمرد داشت از جلوی واحد آقا مصطفی رد میشد. به آرومی دنبالش میرفتم تا متوجه نشه. از در ورودی ساختمون خارج شد. منم به فاصله 5-6 ثانیه ازش خارج شدم اما اثزی از پیرمرد نبود.
سرتاسر کوچه و نگاه کردم. پرنده هم پر نمیزد. پس کجا رفت. چند ساختمون اونور تر یه کوچه دیگه بود؛ اونجا رو هم سرک کشیدم اما اونجا هم نبود.

با ناامیدی برگشتم ساختمون و زنگ در آقا مصطفی رو فشردم. دخترش در و باز کرد. سریع داخل شدم و همه چی رو واسه آقا مصطفی توضیح دادم. تشویقم کرد که برم. چون ایستگاه قطار آخرین و تنها برگ برندمون بود.
یقه ی کت قهوه ای م و درست کردم و وارد ایستگاه شدم. خیلی شلوغ بود. مثل گیجا هی این ور و اون ور نگاه میکردم. حقم داشتم. میری ایستگاه قطار اما نمی دونی مقصدت کجاست؟ سوار کدوم قطار باید بشی؟!
به طرف برد به راه افتادم و آخرین قطار ها رو چک کردم. مشهد، زاهدان، تبریز، اصفهان و ... به طرف کافی شاپی که طبقه بالای ایستگاه بود به راه افتادم. سفارش یه قهوه دادم و روی صندلی ای که کنار نرده بود نشستم تا شاید یه فرجی بشه! ساک سرمه ایم و کنارم گذاشتم و قهوه رو جرعه جرعه خوردم.
سفارش یه قهوه ی دیگه دادم. از پشت نرده جنب و جوش مردم و نگاه میکردم که مدام این ور و اون ور میدویدن. دختر بچه ای گریه کنان وسط سالن ایستاده بود و عروسکش و محکم بغل کرده بود. انگار که گم شده بود. از ته دل گریه میکرد که خانومی با مانتو و شلوار سیاه بهش نزدیک شد و محکم در آغوش گرفتش و بعد از دستش گرفت و همراه خودش به طرف صندلی های داخل سالن به راه افتادن.
داشتم سعی میکردم مامورایی که برای محافظت ازم اومده بودن و شناسایی کنم اما سخت بود بین اون همه جمعیت... البته به چند نفری هم مشکوک شده بودم... که با صدای نازکی به طرف داخل چرخیدم. خانومی که نقش زمین شده بود از روی زمین بلند شد و عذرخواهی کرد. پاش به ساک من گیر کرده بود و زمین خورده بود. بلند شدم و کمکش کردم تا وسایلش و جمع کنه. یه چمدون قرمز داشت که روی زمین افتاده بود.
ازم تشکر کرد و به سرعت دور شد. قهوه ام و خوردم و از کافی شاپ بیرون زدم تا یکم تو ایستگاه بگردم، انگار که اومده بودم پارک...
توی ایستگاه ول میچرخیدم که با یه چیز پر سرعت برخورد کردم که هلم داد و کم مونده بود زمین بخورم.
خودم و جمع و جور کردم و به پسر جوونی که باهام برخورد کرده بود گفتم: چه خبرته؟! یکم آرومتر!
عذرخواهی کرد و از کنارم گذشت. چند قدم به راهم ادامه دادم که یه چیزی یادم افتاد... کیف پولم... درست تو جیب کتم بود... نکنه جیبم و زده باشه...
به سرعت دست داخل جیبم کردم. نفس راحتی کشیدم. کیفم سرجاش بود اما یه چیز دیگه هم پیشش بود. چیزی مثل یه کاغذ که من اونجا نذاشته بودمش... به سرعت محتویات جیبم و بیرون آوردم... یه بلیط قطار بود... به مقصد زاهدان...
نگاهی به ساعت حرکت قطار انداختم. 12:30 . بزار ببینم ساعت چنده!؟ 12:30 !! به سرعت به طرف قطار به راه افتادم. نمی تونستم این قطار و از دست بدم...! فقط تو دلم خدا خدا میکردم که مثل همیشه قطار تاخیر داشته باشه! خدا دعام و شنید....
نفس نفس زنان خودم و به کوپه رسوندم و مستقر شدم...! یه قطار درجه سه بود...! خوب بد تر از اینم ممکن بود. یه لیوان آب خوردم و ساکم و گذاشتم بالای سرم. نشستم و به رئیس و کاری که ازم می خواد فکر کردم...!!




***********************


قطار هر چی بیشتر پیش میرفت، هوا گرم تر میشد. انگار قطار از زمستون جدا و وارد تابستون میشد. منم همراه با تغییر دما لباسام و در میاوردم. اول کتم، بعد پلیورم و ...
با یه پیرمرد هم کوپه بودم! یه پیرمرد ساکت که طول سفر یک روزمون تنها چند تا کلمه با هم حرف زده بودیم. زانو هام و بغل کرده بودم و مدام جلو و عقب می رفتم.
نگران بودم! من واسه چی داشتم میرفتم زاهدان؟ رئیس ازم انتظار داشت چیکار کنم؟ من هیچی درباره کاری که قرار بود بکنم هیچی نمی دونستم! اگه نمی تونستم از عهدش بر بیام چی؟ اگه گند بزنم! این تنها راه رسیدن به رئیس بود!
رئیس؟! رئیس؟! یه کلمه مبهم بود تو ذهنم! با اینکه می دونستم رئیس یه دختر جوون بیست و چند ساله هست اما هیچ تصویری ازش نداشتم! نمی تونستم حتی تصور کنم که اون چه شکلیه.
پیرمرد روزنامه ای که در حال خوندنش بود رو تا کرد و کنار گذاشت. خودش و به سمت میز کشید و از بطری آب معدنی یه لیوان آب واسه خودش ریخت.
چند جرعه سر کشید و رو به من با مهربونی گفت: پسرم! مشکلی پیش اومده که انقدر نگرانی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:نه! برای یه کاری دارم میرم؛ نگرانم نتونم از پسش بر بیام!
عینک ته استکانیش و در آورد و گفت:اگه نیتت خیر باشه همه چی جور میشه! نگران نباش!
تو دلم به حرفش خندیدم! نیت خیر؟! من داشتم واسه یه کاری اونجا می رفتم که مطمئن بودم کار خیری نیست.
سعی کردم این فکرا رو بریزم دور و با همسفرم بیشتر آشنا بشم. پیرمرد یه شلوار طوسی رنگ و یه پیرهن سفید راه راه به تن داشت. موهای یکدست سفیدش و به عقب شونه کرده بود. صورتش چین داشت و با اون عینک خیلی مهربون به نظر می رسید.
پیرمرد دست داخل جیب شلوارش کرد و یه گوشی رنگ و رو رفته بیرون کشید. کمی باهاش کلنجار رفت. پیرمرد آه بلندی کشید.
-:مشکلی پیش اومده؟
پیرمرد با لحنی کلافه گفت:نمی دونم این گوشی چش شده! صفحش تکون نمی خوره!
گوشی و به طرفم گرفت و گفت:بیا ببین چش شده؟
گوشی و از دستش گرفتم و هنوز تو دستم جابجا نکرده بودم که گوشی زنگ خورد. پیرمرد ولی تکونی نخورد. چند بار صداش کردم اما جواب نداد. انگار صدام و نمی شنید و یا... یا اهمیت نمی داد.
بی تفاوت نشسته بود و دوباره همون روزنامه رو می خوند. با تردید تماس و جواب دادم. صدای مردی تو گوشی پیچید که مدام اسمم و صدا می کرد.
به زحمت لب گشودم:بـــلـــه؟!
مرد خیلی محکم گفت: قطار تا یه ساعت دیگه میرسه زاهدان! ازش پیاده شو و سوار قطار چابهار شو!
چند لحظه مکث کرد و بعد با لحنی که باهاش احساس راحتی نمی کردم، ادامه داد: مواظب ساکتم باش!
با تعجب گفتم:ساکم؟!
ولی دیگه دیر شده بود و مرد تماس و قطع کرده بود. گوشی رو پایین آوردم و به پیرمرد خیره شدم. پس این پیرمرد مهربونم از آدمای رئیسه!
یهو از جا پریدم و ساکم و پایین آوردم. اروم زیپش و کشیدم و توش و نگاه کردم. این ساک من نبود. چند تا تیشرت و شلوار جین توش بود. اما اینا لباسای من نبودن.

بند ساک و گرفتم و با دستم وزنش کردم. سنگین تر از این بود که توش فقط چند تکه لباس باشه. دوباره ساک و باز کردم. احساس میکردم کف ساک بالاتر اومده. به زحمت انگشتام و زیر کف کردم و با زور کف و یکم بالا آوردم.
حدسم درست بود. زیر کف یه بسته کرمی چسب پیچی شده وجود داشت. من ندونسته داشتم یه محموله مواد و می بردم واسه رئیس! امتحان من این بود؟! این که مثل یه پادو واسه رئیس مواد جابجا کنم؟! فکرنکنم! معمولا از این جا به تهران مواد میبرن نه از تهران به اینجا! اینجا لب مرزه!
این فقط اول راه بود. سورپرایزای بیشتری در انتظارم بودن! این و خیلی خوب می دونستم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت نوزدهم
همونطور به ساک زل زده بودم که در باز شد. سریع زیپ ساک و کشیدم و راست نشستم. مامور قطار وارد شد و همراهش یه جوون حدودا 20 ساله با لباسای عَجَق وَجَق وارد شد. پسر یه جین مشکی تنش بود که کم مونده بود از تنش بیفته! با یه تیشرت مشکی که عکسای عجیبی روش بود که من نفهمیدم چین؟ تهاجم فرهنگی که میگن همینه!

جوون با صدای بلند سلام کرد و گفت: تا زاهدان من باهاتون هم سفرم!
پیرمرد با لبخند جواب سلامش و داد و کمی جابجا شد تا جوون کنارش بشینه! مرد جوون کنارش نشست. مامور رو برگردوند تا بره که یهو ایستاد. به طرفم برگشت و مودبانه پرسید: حالتون خوبه آقا؟!
سرم و تکون دادم و گفتم:بله!! من خوبم؟!
مامور با لبخند گفت:رنگوتون پریده واسه همین پرسیدم! چیزی که نیاز ندارین؟
سرم و به علامت نفی تکون دادم. بالاخره رفت.
ساک و جوری بغل کرده بودم که انگار الانه که فرار کنه! من مطمئنم ساک خودم و اورده بودم. پس این ساک اینجا چیکار میکرد. کی با مال من عوضش کرد. پیرمرده؟! نه! آهان! خانومه با چمدونش تصادف کردم! ولی اونم که وقت نداشت ساک من وعوض کنه! اگرم عوض کرده بود پس از کجا ساک آورد که درست عین مال منه! وقتی که تو کافی شاپ نشسته بودم. شاید همدست داشته شایدم کار اون نبوده. اما حالا اینا مهم نبودن مهم این ساک و محمولش بود!
خدای من! چرا من؟! چرا وقتی من داشتم این حماقت و میکردم یه تخته پاره ای، شهاب سنگی، چیزی میزدی تو کله من این غلط و نمی کردم! همونطور که ساک تو بغلم بود به صندلی تکیه دادم و آه بلندی کشیدم و سعی کردم تا زاهدان یه چرت کوتاه بزنم.
چشمام و بسته بودم ولی مکالمه ی بین جوون و پیرمرد و میشنیدم. چیز خاصی نمی گفتن. درباره چیزای معمولی مثل گرمای هوا و ...
چیزی نکشید که قطار توقف کرد و من خسته و بهتزده از قطار پیاده شدم. ایستاگاه خیلی شلوغ بود و من با یه ساک پر از مواد و بدون بلیط می خواستم برم چابهار...!
به ذهنم رسید که برم یه بلیط بخرم. به طرف باجه به راه افتادم و اطلاعات قطار چابهار و گرفتم. نیم ساعت دیگه قطار راه میفتاد ولی از بخت من بلیط تموم شده بود. یعنی اِندِ بد شانسی! آخه تو این موقع سال چابهار مسافر زیادی نداره ولی همه ی بلیط ها فروخته شدن!
این و خانم متصدی باجه هم گفت. ناچار روی یکی از صندلی های ایستگاه نشستم و به ساعت بزرگ که بالای سر باجه ها نصب شده بود خیره شدم! ثانیه ها مدام از پی هم میگذشتن و من بدون هیچ حرکتی فقط به عقربه ها خیره شده بودم.
چیزی حدود بیست دقیقه به ساعت خیره شده بودم که با تکونی به خودم اومدم. آقا یی که کنارم نشسته بود با اشاره به جیب شلوارم گفت:آقا موبایلتون داره زنگ میزنه!
به خودم اومدم. من که موبایل نیاورده بودم. یعنی دستور رئیس اینجوری بود. من خواستم کلک بزنم اما انگار زیر نظرم داشت. ولی حق با بغل دستیم بود. صدا از جیبم میومد. اونقدر هیجانزده شده بودم که یادم رفته بود که گوشی پیرمرد و گذاشتم تو جیبم!
با تردید از جیبم بیرون آوردمش و جواب دادم.
-:قطار الان راه میفته! نمی خوای سوار بشی؟!
با لحنی حق به جانب گفتم: آخه بلیط نیستش!!
با عصبانیت گفت: نکنه میخوای درجه 1 سوار بشی! تو باید سوار اون قطار بشی!
-:آخه چجوری؟!
جوابی جز بوق ممتد نگرفتم.
چطور می تونستم سوار یه قطار بشم بدون بلیط! باید مخفیانه سوار بشم! عالیه! بهتر از این نمیشه! دوباره موبایل زنگ خورد. زنگ هشدار بود: "10 دقیقه مونده!"
کلافه از جا بلند شدم و به طرف قطار به راه افتادم.
مامور قطار مشغول چک کردن بلیط مسافرا بود. چند قدم مونده به مامور ایستادم! بدون بلیط رام نمیدن...! چند قدم عقب کشیدم و نگاهی به سرتاسر قطار انداختم. انتهای قطار واگنای باری بود که زیاد ازشون مراقبت نمی شد. تصمیمم و گرفتم.
با قدمایی آهسته به واگنا نزدیک شدم. درشون قفل بود اما من به استعدادای خودم ایمان داشتم. فقط چند تا مامور اون ورا پرسه میزدن که باید از بینشون عبور میکردم.
دو تاشون که فاصلشون بیشتر بود و رد کردم و بهم گیر ندادن. به سومی رسیدم.
محترمانه جلو رفتم و گفتم: ببخشید آقا؟!
چند قدم بهش نزدیک شدم. به طرفم برگشت.
-:بفرمائید!؟
میخواستمببینم قطار مشهد کی حرکت می کنه!؟
با تعجب گفت: قطار مشهد؟! فکر نکنم امروز واسه مشهد قطاری باشه!
-:پس... آخه به من گفتن امروزه!
-:حتما اشتباهی شده! میشه بلیطتون و ببینم؟!
بلیط؟! بلیط؟! آخه من بلیط مشهد از کجا بیارم؟! خاک تو سرت پویش که عرضه ی دک کردن یه مامورم نداری!
نگاهی به مامور انداختم که منتظر بلیط بود. دستم و کردم توجیبم و بلیط تهران-زاهدان و درآوردم!
با لرز و آروم دستم و پیش بردم. مامور دست دراز کرد که بلیط و بگیره که تو همین حینصدای داد و فریاد از چند متریمون بلند شد.
مرد میانسالی رو به پسر جوانی فریاد زد: مگهشهر هرته که میخوای دختر من و ببری؟!
-: اگه مخالفت نمیکردین اینطوری نمیشد!
مرد یقه ی جوون و چسبید: واسه من دم درآوردی؟! دخترمهع نمی خوام با توی جوالّق عروسی کنه!
مامور بیخیال من شد و به طرف اون دو تا رفت.
جوون که تقلا میکرد تا خودش و از دست مرد خلاص کنه گفت: ولی ما هم دیگه رو دوست داریم!
از فرصت استفاده کردم و آهسته به طرف واگنا به راه افتادم در حالیکه سعی میکردم حواسم به پشت سرم باشه سوار واگنای مسافرین شدم. این دعوا به موقع بود. چون سر تمام مامورا رو گرمکرد من تونستم بالاخره سوار بشم.
یه کوپه پیدا کردم و خودم و هل دادم توش...!! مسافرای داخل کوپه نگاه متعجبی به من انداختن!
موظب شدم. به آرومی سلام کردم.
مرد 30-35 ساله ای که سمت راست به تنهایی نشسته بود لبخندی زد و سلام کرد و من و دعوت به نشستن کنار خودش کرد. تردید داشتم. شاید اینم یکی از بازی های رئیسه و این مرد هم...
باقدمایی آروم طول کوپه رو طی کردم و کنار پنجره بغل دست مرد نشستم...! ساکم و هم محکم بغل کردم! می ترسیدم بزارمش زمین!
نگاهی به دیگر مسافرا انداختم... یه مرد 50-40 ساله و دو تا سرباز جوون که مدام با لهجه شیرین جنوبی با هم شوخی میکردن و می خندیدن...! دوره ی سربازی...! میگن خیلی شیرینه! اما من هیچ وقت تجربش نکردم! گوشم به حرفای سربازا بود و گهگاهی به شوخیاشون میخندیدم!
یکیشون به اون یکی گفت: بالاخره رفتی نامزدت و دیدی!؟
-: بهت نگفتم؟!
-: نه! چی رو؟!

-: بهت نگفتم؟!
-: نه! چی رو؟!
-:داییم و که میشناسی! دو روز پیش به بهانه اینکه خسته راهم رفتم خونشون...! داییم حتی اجازه نمی داد با نامزدم حرف بزنم چه برسه به اینکه باهاش خلوت کنم! زن داییم کهحال من و محبوبه رو دید اجازه داد که صبح زود تو حیات ببینمش...! منم تو حیات منتظر محبوبه بودم که به جای محبوبه داییم از خونه اومد بیرون...!
منم برای اینکه دایی مچم و نگیره رفتم تو دشتویی قایم بشم...! اما داییم هم به خاطر همین بیدار شده بود. دیگه جایی نبود از دیوار رفتم بالا و چسبیدم به سقف دستشویی! داییم اومد تو و که یه لحظه دستام شل شد و افتادم رو سرش...!
سرباز دیگه باهیجان گفت: شوخی میکنی!؟
سرباز راوی با هیجان بیشتری ادامه داد: فقط همین و فهمیدم که تا داییم حواسش سرجاش نیومده پریدم بیرون و ساکم و برداشتم و از خونشون زدم بیرون!! دیروزم تو مسافرخونه خوابیدم!
من داشتم آروم اونجا از خنده روده بر میشدم. تمام همسفرام هم مثل من بودن!
سرباز دیگه در حالیکه به زحمت داشت خندش و کنترل میکرد گفت:یعنی نفهمید که تو بودی؟!
سرباز شونه هاش و بالا انداخت و گفت: نمی دونم! جرات نداشتم دوباره برگردم خونشون!!
-:پس میخوای چی کار کنی؟!
-:هیچی تا رسیدم چابهار از خونه به زن داییم زنگ میزنم! خدا کنه به خیر گذشته باشه و داییم چیزیش نشده باشه!
دوستش سرش و تکون داد: ایشا اللّة که چیزی نمیشه!
سرباز ابروهاش و بالا انداخت: قسم خوردم اگه داییم چیزیش نشه تا آخر نامزدیمون دور و بر خونشون پیدام نشه!!
واقعا از ته دل خندیدم! فکر نمی کردم تو این موقعیت چبزب بتونه من و بخندونه!
مرد کنار دستیم رو به من گفت: ماجرای بامزه ای بود! نه؟!
خودم و جمع و جور کردم و با سر تائید کردم.
مرد دستش و به طرفم دراز کرد: من سام هستم!
دستش و باتردید فشردم: منم فرزانم!
-:خوشبختم!
لبخند گنده ای تحویلش دادم و گفتم: منم همین طور!
-:مال اینطرفا نیستی! نه؟!
سرم و به علامت تائید تکون دادم: از تهران میام!
-:منم بچه تهرانم اما چند سالیه توی زندگی میکنم! واسه گردش اومدی؟!
-:نه... واسه کاره...
با تعجب پرسید: کار؟!
-:آره شوهر خالم واسم اینجا یه کار پیدا کرده! شما چی؟!
-: منم واسه کار اومدم! مهندس ساختمانم! قراره رکتی که توش کار میکنم اینجا یه هتل بسازه!
با تردید گفتم: هتل...!؟ فکر نکنم اینجا بیزینس خوبی باشه! آخه کمتر کسی میاد اینجا واسه تعطیلات!
-:منم همین فکر و می کنم اما رئیسم...!
به نظر پسر خوبی میومد...! یا آدم رئیس نبود... و یا خیلی خوب نقش بازی میکرد...!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از کوپه بیرون اومدم تا یه کم توی راهرو قدم بزنم که صدای مامور قطار و شنیدم که بلیط ها رو چک میکرد!
وای! حالا باید چیکار کنم!! فقط چندتا کوپه مونده بود... درمونده شده بودم...! باید هر چه زودتر یه راهی پیدا میکردم! سریع رو برگردوندم و خودمو به دستشویی رسوندم باید اونقدر اونجا می موندم تا مامور بره! یه ربعتموم داشتمتو دستشویی در و دیوارو نگاه میکردم.
بالاخره بیرون اومدم و به طرف کوپه به راه افتادم. مامور رفته بود. نفس راحتی کشیدم و وارد شدم.
سام با دیدنم گفت: کجا رفتی پس تو؟! مامور اومد بلیط ها رو ببینه دید نیستی گفت: نیم ساعت دیگه برمیگرده!
وای عجب مامور سمجی...! حالا از کجا بلیط گیر بیارم...! وسط کوپه ایستاده بودم که سربازا بلند شدن و بیرون رفتن...!! فکر کنم رفتن رستوران!
پیرمردم چند دقیه نشستو بعد بلند شد و رفت.
سام نگاهی به من انداخت: چرا وسط ایستادی؟!
لبخندی زدم و سرجام نشستم. چند دقیقه نشستیم که یهدفعه سام گفت: تو گرسنت نیست؟!
دستم و روی شکمم کشیدم و گفتم: خیلی!
از جا بلند شد و گفت: پس بریم یه چیزی بخوریم...!
بلند شدم و به دنبالش از کوپه بیرون اومدم! راه سمت چپ و پیش گرفتم که سام گفت: کجا؟! رستوران این طرفه!
-:می خواستم برم دستشویی!
-:پس صبر کن منم بیام...!
خودش و بهم رسوند و بافاصله ی چند قدم ازم دنبالم میومد. رسیدم سرویس و سام داخل شد و منم منتظرش موندم...
همش به فکر جورکردن بلیط بودم و یه فکرای شیطانی ای به سرم هجوم میاوردن...!! هی سعی میکردم از دستشون فرار کنم اما نمیشد...!
سام بيرون اومد و رو به من گفت: ببخشيد معطلت كردم!
با لبخند سرم و تكون دادم و گفتم: نه بابا...!
سام آستيناش و پايين كشيد. دستم و محكم مشت كردم! نمي تونستم با سام اين كارو كنم! نه... نه ...
يهو مشتم و بالا آوردم و محكم تو صورتش كوبيدم. سام يه لحظه گيج شد. از فرصت استفاده كردم و دو تا دستام و با هم مشت كردم و كوبيدم ژس گردن سام! بيچاره ي از خدا بي خبر نمي دونست كي به كيه!
سام هل دادم تو دستشويي و در و از بيرون قفل كردم! تو اون لحظه اونقدر گرم شده بودم كه حتي نمي دونستم چيكار دارم مي كنم! نمي دونم از كدوم گوري يه علامت خراب است و پيدا كردم و چسبوندم رو در!
به سرعت خودم و رسوندم به كوپمون. كسي اونجا نبود. ساك سام و از پنجره پرت كردم بيرون! كيف سامسونتش و برداشتم و بليط از بين كاغذاي داخلش پيدا كردم.
كيفش و هم از پنجره انداختم بيرون و ... آه...! يه لحظه نشستم رو صندلي و يه نفس عميق كشيدم! اصلا تو اون لحظات خون به مغزم نمي رسيد. ده دقيقه بعد قطار براي چند دقيقه توي يه ايستگاه توقف كرد.
مامور قطار سمج در كوپه رو باز كرد. از جا بلند شدم. هنوزم ترس گير افتادن تو جونم بود. دسته ي ساكم و محكم تو دست گرفتم.
-:سلام! جناب من بليط شما رو چك نكردم!
به زور لبخند زدم: بله!
بليط و از جيبم بيرون آوردم و به سمت مامور گرفتم. مامور نگاهي به بليط و نگاهي به من انداخت!

-:شما سام ماموني هستين!؟
-:شما سام ماموني هستين!؟
با سر تائيد كردم!
با ترديد نگاهي به من انداخت: اما اين بليط سوراخ شده!
خودم و زدم به اون راه: سوراخ شده!؟ منظورتون چيه!؟
-:شما يه لحظه اينجا وايسين تا من بيام!!
مي دونستم كه اگه اونجا وايسم كارم ساخته هست. آخه من چقدر مي تونستم احمق باشم كه نفهمم اون بليط چك شده! اگه ماجراي بليط لو ميرفت و اونا ساكم و مي گشتن...! نه...! امكان نداره اينجا بمونم.
ساكم و محكم تر تو دست گرفتم. براي يه لحظه تصميمم و گرفتم و از كوپه بيرون اومدم. مامور سمج به همراه مامور ديگه اي داشتن از اون سر واگن برميگشتن...!
پشتم و بهش كردم و بدو بدو طول واگن و دويدم!
مامور ها دنبالم ميكردن و مدام فرياد ميزدن: بگيرينش!!... نزارين فرار كنه!
تنها راهي كه پيدا كردم اين بود كه از قطار پياده شم! دو تا پله ي قطار و پريدم و دوان دوان از قطار دور شدم! يه لحظه نيم نگاهي به پشت سرم انداختم. به جز اون دوتا مامور چند تا مامور و مرد ديگه هم دنبالم بودن.
با يه بچه برخورد كردم و كم مونده بود زير پا لهش كنم كه مادرش فرياد زد: چه خبرته! مگه سر آوردي؟!
بيس توجه به زن به راهم ادامه دادم. خودم و به داخل ايستگاه رسوندم و سعي كردم تو شلوغي جمعيت گم كنم! اما ايستگاه كوچيك بود و جمعيت كم!
مامور ها همينطور دنبالم بودن. خودم و جلوي سرويس پيدا كردم. به نظرم رسيد برم تو سرويس قايم بشم! خودم و به سرعت انداختم تو!
داخل يكي از دستشويي ها شدم و يه نفس راحت كشيدم! واي خداي من...! من دارم چيكار ميكنم! يه بسته هروئين تو ساكمه...! يه نفر و تو سرويس قطار زنداني كردم...! از بليطش استفاده كردم و حالا هم مامورا دنبالمن...! واقعا اين چيزي بود كه من به خاطرش اين پرونده رو قبول كردم...!
چيزي حدود نيم ساعت داخل دستشويي بودم كه ديگه نفسم گرفت و دل و زدم به دريا و از سرويس بيرون اومد. جلوي روشويي ايستادم و چند لحظه تو آينه به قيافه ي مسخره خودم چشم دوختم...!
دستم و آروم روي آينه كشيدم...! اين من بودم... ژويش آريا... سرگرد وظيفه شناس قانون... اگه اينطور بود پس من اينجا چيكار ميكردم؟! چرا از دست اين مامورا فرار ميكردم؟! چرا...
يهو يه فرياد زنانه 1ريد درست وسط افكارم...!
-:هي... مردتيكه...! اينجا چيكار ميكني!؟ مردك بي حيا...! خجالتم نمي كشه...!
من همين طور گيج به زن خيره شده بودم.
خانم مسن عصباني تر فرياد زد: گم شو بيرون پسره ي بي چشم و رو...!
به زحمت لب گشودم: چ...چرا؟1
-:چرا...! نمي بيني اينجا زنانه هست؟!
-:چي؟!... زنانه؟!...
واي...
به سرعت و بدون فكر از دستشويي بيرون پريدم! مامورا ديگه دنبالم نبودن...! قطار رفته بود و ايستگاه ساكت شده بود. نگاهي به ساعت كه 11 رو به رخم ميكشيد انداختم.
حالا چي كار كنم...! من بايد فردا صبح توي چابهار مي بودم... درحاليكه حتي نمي دونستم حالا كجام!؟ ساكم و پشتم انداختم و از ايستگاه زدم بيرون! سعي كردم با پرسيدن از اين و اون جاده رو پيدا كنم و يه تاكسي گير بيارم...!
با هزار زحمت و گذشتن از زميناي خاكي توي تاريكي خودم به جاده رسوندم! با اينكه روزاي اينجا گرم بود اما شباش سرد بود. خيلي سرد... كاپشنم و از ساك بيرون آرودم و تنم كردم.
چند دقيقه كنار جاده ايستادم. اما انگار اونجا شهر ارواح بود.تو طول تمام مدتي كه اونجا ايستاده بودم حتي يه ماشينم رد نشد. آخه اين موقع شب... عرق رو پيشونيم و پاك كردم و به راه افتادم. طول جاده رو با قدمايي آروم طي ميكردم تا به يه شهري... چيزي برسم...
اونقدر پياده رفته بودم كه ديگه ناي راه رفتن نداشتم. به زحمت روي ژاهام ايستاده بودم. با اينكه تمام شب و راه رفته بودم اما دريغ از يه شهر و يا آبادي...! دوم دماي صبح بود و ديگه داشتم رو زمين ولو ميشدم كه يه روزنه اميدي به سمت پرت شد...! چند تا مغازه چند صد متر اونطرفتر واقع شده بودن... خودمم نمي دونم چطوري به اونجا رسيدم.
ليوان آبي دستم داده شد. آب سرد بود و من چند تا ليوان بي وقفه سر كشيدم. چشام تار ميديد... لبام ترك خورده بود... بعد از خوردن آب چند دقيقه چشم رو هم گذاشتم و بعد چشام و باز كردم. تو يه مغازه ي قديمي مكانيكي بودم... پپيرمردي گوشه ي مغازه مشغول كار كردن بود.
از رو شونش نيم نگاهي بهم انداخت و وقتي ديد حالم سر جا اومده به طرفم اومد. سلام كردم و سعي كردم بلند شم كه پيرمرد مانع شد.
با مه رباني گفت: چه بلايي سر خودت آوردي، پسر جون؟! جون تو تنت نمونده...!
لبخند زوركي اي زدم و به زحمت لب گشودم: دن...دنبال ... يه... يه ماشين ميگشتم تا برم... برم...
آب دهنم و قورت و ادامه دادم: چابهار...!
-:پسرم... بهتره امروز و استراحت كني...! چابهار زياد از اينجا دور نيست اما... تو ضعيف شدي!
ابرو هام و بالا انداختم: نه... بايد... بايد برم... يه... يه قرار... مهم... دارم!
-:تو حتي به زحمت حرف مي زني!
از روي صندلي به زحمت بلند شدم: من بايد برم!
پيرمرد شونه هاش و بالا انداخت: باشه... بشين تا من برات يه تاكسي پيدا كنم...!
لبخندي زدم: ممنون...!

پيرمرد لبخند زد. فقط همون لبخند يادمه... از خستگي خوابم برد.
با صداي پيرمرد به خودم اومدم. از جا بلند شدم. يكم حالم جا اومده بود. پيرمرد با اينكه خودش زياد جون نداشت كمكم كرد تا سوار پيكان گوجه اي بشم...!
پيرمرد ساكم و همراه با كتم تو بغلم داد و باهام خداحافظي كرد.
چشام و بستم و طول راه و خوابيدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Who is Boss ? | رئيس كيه ؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA