انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Who is Boss ? | رئيس كيه ؟


مرد

 
رمان رئيس كيه؟


نويسنده رمان:shahtut
تعداد:۲۹قسمت
کلمات کلیدی:رمان ، رمان ایرانی ، رمان رئیس کیه؟ ، رئیس کیه؟
     
  
مرد

 
قسمت اول

چی شد کار به اینجا کشید؟این اسلحه!!!
دستی که این اسلحه رو به طرفم گرفته کاملا نا اشناست!!!
مرگ همین نزدیکی هاست!!!
می تونم با تک تک سلول هام حسش کنم.چرا این اتفاق افتاده؟بعد از پنج سال!!!
برای جواب دادن به این سوال باید به خونه اول برگشت؛جایی که این بازی از اونجا شرووع شد:

پنج سال پیش:

روی مبل نشسته بودم و نگاهم و به تابلو رو به رو دوخته بودم.تصویری از پرنده ای که با ارامش در آشیانه اش ارام گرفته بود در منظره ای که طوفان را به تصویر کشیده بود.
با صدای سرباز به خودم اومدم
-:جناب سرگرد،تیمسار منتظرتون هستن.
لبخندی زدم و با تشکر بلند شدم و به طرف در چوبی قهوه ای رنگ رفتم.چند ضربه به در زدم و با شنیدن بفرمایید وارد شدم.احترام نظامی گذاشتم و راست ایستادم.
تیمسار راحت باشی گفت و دعوت به نشستن کرد. لبخندی زدم و پشت میز بزرگی که چسبیده به میز تیمسار قرار داشت نشستم.
تیمسار با ملایمت گفت: حتما می دونی چرا خواستم بیای اینجا.
-:بله درباره اون باند دزدی که به تازگی مشغول به کار شده!
-:نه فقط دزدی،بلکه قاچاق عتیقه،ادم،مواد مخدر وحتی قتل.قتل هایی هستن که غیر مستقیم به اونا مربوط میشه و اشتباه میکنی به تازگی نه این گروه نزدیک دو ساله فعالیت می کنه.فقط به تازگی برای خودشون نشانی انتخاب کردن.
-:از کجا می دونین کارهای قبلی هم کار این گروه بوده؟
-:روشهای همه ی اونا مثل همه و پشت همشون نبوغ فوق العاده ای وجود داره.
-:من چه کمکی می تونم بکنم؟
-:می خوام با یکی از بهترین نیروهامون اشنا شی.
در همین حین چند ضربه به در خورد و مرد میانسالی وارد اتاق شد. به احترامش برخواستم. مرد در برابر تیمسار احترام گذاشت.
تیمسار رو به مرد و با اشاره به من گفت: سرگرد پویش اریا.کسی که قرار بود معرفی کنم.
و رو به من گفت: ایشونم سرگرد محمدی هستن.
مرد رو به روم قرار گرفت و دستم و به گرمی فشرد.
با جمله تیمسار هر دو نشستیم.
تیمسار گفت: محمدی می تونی شروع کنی.
محمدی بله ای گفت و شروع کرد: من حدود 1سال پیش کار روی این پرونده رو شروع کردم. اولین بار روی یه قتل تحقیق می کردم که به این باند رسیدم.
مقتول یه پسر جوون 24ساله بنام سعید مقدم بود که به مدت 4سال توی مسابقات رالی نفر اول شده بود.سعید مقدم با یه گلوله براونینگ به سرش در جا کشته شده و جسدش توی جنگلهی گلستان پیدا شده بود.
تمام اطلاعاتی که بدست اومد ناچیز بود.سعید مقدم حدود چند ماه قبل دست از ولگردی برداشته بوده و برای یه شرکت کار می کرده.همه اینا از خانوادش بدست اومد اما هیچ کدوم از اعضای خانوادش اطلاعی از نام و محل شرکت نداشتند.
خواهر کوچکتر سعید به طور اتفاقی به نام رئیس اشاره کرد.اما هیچ جا چنین اسمی وجود نداشت.
بعد از تحقیقات فهمیدیم سعید توی یکی از مسابقات با چند نفر اشنا شده و از اون پس در تمام مسابقات همراهیش می کردن.
بالاخره پرونده سعید مقدم بدون هیچ نتیجه ای بسته شد.
نفر دوم مهرداد جعفری بود...
مهرداد جعفری با فاصله سه ماه از سعید پیدا شد.باز هم یه گلوله براونینگ و توی جنگل های گلستان بعد از تحقیقات باز هم فهمیدیم مهرداد هم یکی از نفرات برتر رالی بوده.
باز هم در تحقیقات به عمل امده فقط به کلمه رئیس رسیدیم که طبق گفته دوستان مهرداد در چند ماه اخیر برای رئیس کار می کرده.
-:چیزی هم دستگیرتون شد؟
-:متاسفانه از این پرونده هم چیزی دستگیرمون نشد.
اینبار تیمسار ادامه داد:در طی فاصله چند ماهه میان این دو قتل چند دزدی حرفه ای انجام شد که از همه لحاظ بی نظیر بودن.
-:متوجه نمی شم!
-:منظورم از همه لحاظ یعنی هیچ ردی ازشون باقی نمونده بود.علاوه بر اون دزدی ها به صورتی انجام می شد که به فکر هر کسی نمی رسید. البته هیچ کدوم از دزدی ها به هم ربط نداشتند اما در همه ی اونا خلاقیت حرف اول و می زد.
بعد از مرگ مهرداد جعفری در یکی از دزدی ها فرزند 10 ساله خانواده در خونه حضور داشته و تعجب اور بود که مدت زمان دزدی بلندتر از بقیه بود.اما باز هم خلاقیت در درجه اول قرار داشت کاراگاه پرونده به طور اتفاقی به کلمه رئیس که بچه اشاره کرده بود شک کرد.این طور که پسر بچه می گفت : یکی از اونا بعد از دیدن پسر بچه با رئیس تماس گرفته و بعد هم بدون توجه به پسر بچه کارشون تموم کرده و از خونه خارج شدن.
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
-:پسر بچه هیچ واکنشی نشان نداده؟
-:تهدیدش کردن ساکت باشه.
-:اوه.حالا از خونه ها چی بردن.
اینبار محمدی گفت:مساله جالب اینجاست اونا اصلا از خونه ها دزدی نمی کنن.اون دفعه هم بخاطر هدف همیشگیشون به اون خونه رفتن.
با تعجب پرسیدم:پس از کجا دزدی می کنن؟
-:موزه ها!
تیمسار گفت:در کل هرجایی که عتیقه باشه.
محمدی ادامه داد:صاحب اون خونه هم یه کارشناس عتیقه بوده که جسم عتیقه ای رو تو خونه داشته.
با خودم فکر کردم:ایول بابا اینا دیگه کین تو همه کاری دست دارن.حالا من باید چی کار می کردم؟این دایی ما واسمون چه خوابی دیده بود خدا عالمه. از کارم واسه همین هیجانش خیلی خوشم میومد.خوب برگردیم ببینیم خان دایی چی میگه:
-:تا بحال فقط دو قتل از این باند شناسایی شده.
باز تو فکر رفته بودم و نمی فهمیدم دایی در مورد چی حرف می زنه. باری اینکه ادامه نده و منم مثل خنگا نگاش نکنم.گفتم:این عتیقه هایی که می دزدن چیکارشون می کنن؟
اینبار سرگرد گفت:تمام عتیقه های دزدیده شده به طور قاچاقی از کشور خارج می شن!
-:همشون؟
-:ما اینطور فکر می کنیم!چون تعداد کمی از عتیقه های دزدیده شده در خارج از کشور کشف شدن.
-:پس با یه باند قاچاق همیکاری می کنن.
تیمسار گفت:متاسفانه باید بگم اونا از هیچ باند قاچاقی کمک نمی گیرم.در کل باید بگم اونا در هیچ کاری از کسی کمک نمی گیرن.در واقع همه کارا رو خودشون انجام میدن.
-:فهمیدم.جناب سرگرد با گذشت 1سال شما چیزی از این گروه بدست اوردین؟
-:متاسفانه در تمام این مدت تنها چیزی که از این گروه بدست اوردم یه کاغذ قدیمیه که روش یه نوشته داره به خط میخی که در همه ی سرقت ها بدست میاد.
متفکر گفتم:زبان شناسا بدست اوردن چی روی کاغذ نوشته شده؟
تیمسار گفت:روی کاغذ که نوع بخصوصی هست به خط میخی فقط چند تا عدد نامفهوم نوشته شده.
-:جالبه.
اینبار محمدی گفت:بله جالبه و جالبتر میشه که این کاغذ ها طوری طراحی شدن که نوشته روشون بعد از سه روز از بین میره و به هیچ وجه قابل برگشت نیست.
مخم کم کم سوت می کشید.بابا ایول با یه گروه با حال طرف بودیم.سریع به خودم اومدم و گفتم: من باید چی کار کنم؟
تیمسار گفت: تو باید وارد گروه شی.
با اینکه ادم ترسویی نبودم اما یه لحظه وحشت کردم.همچین گروهی اگه می فهمید پلیسم زندم نمی ذاشت.
-:تمام اطلاعاتت پاک میشه و تو میشی یه ادم جدید.
-:نمی دونین این اعدادی که روی کاغذ نوشته شده چی هستن؟
-:نه.مثل یه رمز می مونه،کسی نتونسته جواب این معما رو پیدا کنه.
دایی از من می خواست برم تو این گروه.اگه مامان می فهمید از دست دایی کلی شاکی میشد.
-:جناب سرگرد میشه اعداد بدست اومده رو به من هم بدین!
تیمسار گفت:سرگرد تمام پرونده رو بهت میدن.کامل مطالعه کن.فرصت زیادی نداری باید هرچه سریعتر اماده بشی.این گروه هر روز پیشرفت می کنه.اگه دست نگه داریم چه بسا تمام کشور به اشوب کشیده میشه.
منظور تیمسار و می فهمیدم.سرگرد پرونده ای پیش روم قرار داد و با گذاشتن احترام از اتاق بیرون رفت.
تیمسار گفت:پویش این کار خیلی حساسه،ادم قابل اعتمادی جز تو پیدا نکردم. تا حالا چند تا از بچه ها وارد شده بودن اما بهشون شک کردن.مجبور شدیم بکشیمشون بیرون تا کشته نشدن.
-:بجایی هم رسیدن؟
-:نه.بچه ها فقط تونستن به چند تا از افراد گروه دسترسی پیدا کنن که خیلی زود تغییر می کردن.
یعنی می تونستم؟باید انجام میدادم.نه اینکه همیشه دنبال هیجان نبودم؟...اینم یه هیجان بود...
-:پویش همه پرونده رو مطالعه کن.فردا صبح خبرش و بهم بده.می تونی بری.
بلند شدم احترام گذاشتم و به طرف در می رفتم که با صدای تیمسار برگشتم
-:پویش به کسی چیزی نگو.مخصوصا مادرت.
ناخوداگاه لبخندی زدم.تیمسار از هیچ کس بجز خواهر بزرگش نمی ترسید.
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم.سرباز بلند شد و احترام گذاشت.سری تکان دادم و از ساختمان خارج شدم. پشت فرمان نشستم و به راه افتادم. مستقیم به سمت خانه حرکت کردم.روی تختم نشسته و تمام پرونده رو روی تختم پخش کرده بودم.سرم درد گرفته بود. با انگشتان دست راستم به سرم فشار می اوردم و سعی می کردم تمام اینا رو بهم ربط بدم. به نظرم کنترل کردن همچین گروهی از دست یک نفر بر نمی اومد.اما اینطور که معلوم بود طرف نابغه بود.
چند ضربه به در خورد و در باز شد.
پریناز وارد اتاق شد و با دیدن اوضاع اشفته اتاق گفت:اوه داداشی چیکار کردی؟همه جا رو بهم ریختی.
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
دست برد تا یکی از کاغذ ها رو برداره،تقریبا با فریاد گفتم: دست نزن.
با تعجب عقب رفت و گفت:مگه اینا چیه؟چی شده؟
-:هیچی نیست.اداریه.چیزی می خواستی؟
به کتابخونه کوچیک اتاقم تکیه داد و گفت:اره.مامان گفت بیام صدات کنم عمواینا اومدن.
نیشخندی زدم و گفتم: نامزدتم اومده؟
خندید و گفت:اره.
ناگهان جرقه ای در ذهنم زد.گفتم:پریناز به مسعود میگی بیاد اینجا کارش دارم.
با شیطنت گفت:چیکار؟
-:برو صداش کن اینقدرم شیطونی نکن.
خندید و از اتاق خارج شد.
لحظاتی بعد چند ضربه به در خورد و مسعود وارد اتاق شد.
از میان کاغذها بلند شدم و باهاش احوالپرسی کردم.
پریناز هم وارد اتاق شد.
مسعود روی صندلی نشست.گفتم: پریناز ما رو تنها می زاری؟
با ناراحتی گفت:نمی شه منم باشم؟
به طرف در رفتم بازش کردم و در حالی که به بیرون هدایتش می کردم گفتم: برو
با بیرون رفتن پریناز در رو قفل کردم و به طرف مسعود رفتم.
-:مسعود باید برام یه معما حل کنی!
چشمان مسعود درخشید با خوشحالی گفت:معما؟چه معمایی؟بده ببینم.
کاغذ و از میان کاغذ های روی میز پیدا کردم و به طرفش گرفتم
-:ببین مسعود اول باید قول بدی در مورد این معما با هیچکس حتی پریناز حرف نزنی.
-:باشه قول میدم.حالا بده ببینم.
-:بیا.این نوشته به خط میخی نوشته شده.کاغذشم که توی عکس افتاده یه نوع کاغذیی که بعد از سه روز هر نوع نوشته ای از روش پاک میشه.
-:حتی از روی عکسم یه نوع کاغذ خاص به نظر میاد.اگه نمی گفتی فکر می کردم مقواست.
-:این خط میخی یعنی یه عدد.اما این عدد باید یه رمزی داشته باشه که کسی نمی تونه پیداش کنه...
-:من که خط میخی بلد نیستم.
-:اخه ایکیو.مگه من گفتم این و ترجمه کن...؟
-:همین حرف و زدی...
-:نخیر نگفتم.وسط حرفم نپر گوش کن...
-:چشم استاد بفرمایید....
-:کجا بودم؟
-:اووووومم....اهان اونجا که یه عدده.
-:هان...اره.این عدد باید نشون دهنده یه چیزی باشه.این و برام پیدا کن.
-:الان؟
-:نه.یک ماه وقت داری.اما سعی کن زودتر از یک ماه پیداش کنی.خیلی ضروریه...
-:باشه...ببینم چی میشه...این واسه اداره هست؟
-:اره.
-:خب چی به من میرسه؟
-:همین که خواهرم و بهت دادم پاداش توئه دیگه...
مسعود از روی صندلی بلند شد و گفت:نچ...نچ....اینجوریاست....من م سرم شلوغه نمی تونم این و پیدا کنم.
-:مسعود بچه بازی در نیار ضروریه.
-:هوووم...حالا اون عدد رو بده ببینم چیه!
باز هم از بین کاغذا کاغذی بیرون کشیدم و عدد روی اون و خوندم...
-:22-091/5-27
مسعود کاغذ رو از دستم بیرون کشید و به اون خیره شد.
روی تخت نشستم و در سکوت به رفتار مسعود نگاه می کردم.
دقایقی بعد گفتم: چیزی فهمیدی؟
-:این چی باید باشه؟یه تاریخ؟یا یه چیزی...
وسط حرفش پریدم:نمی دونیم.باید یه چیزی باشه اما نمی دونم چی؟
چیزی در ذهنم اذیتم می کرد و اونم اینکه شاید هم این رمز اصلا معنی نداشته باشد. اما نه از افرادی که همچین دزدی هایی ترتیب می دیدند بعید بود از این رمز برای رد گم کنی استفاده کنند.
مسعود دستش رو جلوی صورتم تکون می داد.گفتم:چیه؟
-:کجا بودی؟این و ببرم خونه؟روش کار می کنم.
-:اره ببر.تلاشت و بکن.هر چه زودتر بهتر.
-:فهمیدم.چند بار میگی؟
-:پاشو بریم گشنمه.
-:ای بمیری توام که همیشه به فکر شکمتی...
-:خودت بمیری.من عیال وارم.بمیرم خونوادم می مونه.اما تو چیزیت نمیشه.
در و باز کردم و در حالی که به همراهش از اتاق خارج میشدم گفتم:بیا برو داری خیلی پرو میشی.
-:هی هی...اگه به زن عمونگفتم چی گفتی!
-:جرات داری بگو.
-:هی خدا میبینی...اینجاهم داره زور اون لباسش و به رخ میکشه. اخه تو که جنبه نداری چرا پلیس میشه.
وارد سالن شدیم و نتونستم جوابی بدم.به همه سلام کردم و مشغول احوالپرسی شدم.
عموگفت:پویش جان کجایی عمو؟
-:همین دورو برام عموجان.
پرهام گفت:عمو ما هم خونه نمی بینیمش.همش بیرونه.
کنارش نشستم و گفتم:تو که خونه ای و همیشه پای کامپیوتری چیکار میکنی؟ببینم مگه تو فردا امتحان نداری!؟
پرهام ضربه ای به پام زد و گفت:نخیر.
مامان گفت: پرهام خوندی؟
پرهام چشم غره ای بهم رفت و گفت:بله مامان.
همه می خندیدیم که پریناز همه رو برای شام دعوت کرد.
ادامه دارد...
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
قسمت دوم

توی اتاقم نشسته بودم و گزارش اخرین پرونده رو می نوشتم.به دستور تیمسار قرار بود بعد از این پرونده روی پرونده رئیس کار کنم.
این پرونده راجع به مرگ یه مرد 42ساله ای بود به نام بهنام صفوی،مدیر عامل یکی از شعبه های شرکت معتبر جهانی بود.
جسدش در اتاقش در شرکت پیدا شده بود. نکته مشکوکی در مرگش دیده نمی شد به نظر می امد مرگش بر اثر سکته قلبی بوده ولی همسر دومش ادعا داشت که روز قبل از حادثه مقتول کاملا سرحال بوده،هیچ سابقه بیماری قلبی در گذشته نداشته است.
مقتول از همسر اولش که یک پزشک دارو ساز بود یک فرزند پسر 15 ساله داشت.
حدود دو سال پیش هم با همسر دومش ازدواج کرده بود.فرزندی از او نداشت.
بر اساس نتایجی که بخاطر اصرار همسر دومش برای تحقیق و کالبد شکافی به دست امده بود مقتول هیچ گونه بیماری نداشته و سکته قلبی به خاطر وجود ماده سمی در بدنش بوده.
بر این اساس تحقیقات خود را شروع کردیم.مقتول همیشه با همسر اول خود مشکل داشته.
در تحقیقاتی که از همسایه ها حاصل شد.مقتول در زمان حضور در منزل همسر اولش به شدت او را مورد ضرب و شتم قرار می داده.
با وجود این اطلاعات به سراغ همسر اول مقتول رفتم. بر اساس توضیحات مشکلات او با مقتول از زمانی که مقتول با همسر دومش اشنا شده بود اغاز شده و از ان پس روز به روز مشکلاتشان بیشتر شده.
در بازجویی از پسرش چیزی بدست نیامد.
در بین تحقیقات پزشک به نتایج جلبی دست یافت. سم کم کم وارد بدن مقتول شده.
بعد از تحقیقات وسیع معلوم شد همسر اول مقتول در این مدت از این سم خریداری کرده.
در بازجویی دوباره از همسر اول مقتول و بر اساس شواهد موجود خانم دکتر اعتراف کرد:
مشکلاتشان با مقتول بسیار وسیع تر بوده تا حدی که کار چندین بار به طلاق کشیده شده. اما هر بار مقتول از طلاق دادن همسرش به گونه ای شانه خالی کرده.
خانم دکتر هم بالاخره از این همه عذاب به ستوه امده و سم را به وسیله ی انواع خوراکی ها به خورد مقتول داده.
در همین حین چند ضربه به در خورد.بدون اینکه سر بلند کنم گفتم:بفرمایید.
سروان رضایی وارد اتاق شد،احترام گذاشت و گفت: جناب سرگرد تیمسار احضارتون کردن.
-:باشه فهمیدم.رضایی یه سر به پزشکی قانونی بزن و اطلاعات مربوط به پرونده سرقت و بگیر.
-:بله قربان.
-:می تونی بری.
-:بله.
دوباره احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
رضایی نزدیک یک سال با من کار می کرد.از کار کردن باهاش راضی بودم. دست و پا چلفتی و ... نبود.
زیر گزارش و امضا کردم.پرونده رو بستم و به طرف اتاق تیمسار به راه افتادم.
وارد دفتر تیمسار میشدم که با سرگرد محمدی رو به رو شدم.بعد از سلام و احوالپرسی وارد دفتر شدیم.
سرباز حضور ما رو به تیمسار اطلاع داد.
وارد اتاق تیمسار شدیم هر دو احترام گذاشتیم.
پرونده رو روی میز تیمسار گذاشتم و نشستم.
-:چه خبر محمدی؟
-:همون طور که برنامه ریزی شده ما الماس رو با تمام مراقبت ها به موزه منتقل کردیم.تمام تدابیر امنیتی انجام شده.
-:افراد چی؟
-:همه افراد اماده هستن.در این دو روز تمام افراد در موزه حضور خواهند داشت.
-:خوبه.حواستون باشه.این دفعه باید بگیریمشون.
گفتم:ما همه تلاشمون و می کنیم.باید تمام روشهای موجود برای دزدیدن الماس در نظر گرفته شه.
-:من نمی خوام این بار تمام نقشه هامون بی نتیجه بمونه.باید به مقامات بالا گزارش بدیم.
هر چه زودتر باید دستگیر شن.
محمدی گفت:فهمیدیم قربان.
این دایی ما هم انتظارایی داشت ها اگه می تونی خودت بیا بگیر.ما هر کاری از دستمون بر اومده انجام دادیم.سه روزه نزاشتی پام به خونه برسه.یا دنبال اون پرونده بودم یا دنبال این پرمنده.وقتای ازادمم اموزش رانندگی می دیدم.
اخه دایی ما هم به استراحت نیاز داریم. خودش با خیال راحت شب رفته خونش ما هم اینجا داشتیم نقشه می کشیدیم.
ای خدا چی میشد این درجه های منم زودتر بیاد شاید سرهنگ شم یکم از این مشکلاتم کم شه.
بتونم یه سری به خونه بزنم. دلم برای قرمه سبزی مامان لک زده.
پام و روی گاز می فشردم.خیلی حال می داد.همیشه دلم می خواست یه جاده باشه و بتونم پام و تا ته تهش روی گاز فشار بدم و نگران سرعتمم نباشم.
وای چه حالی میداد شیشه پایین باد می خورد به صورتم،یه کیفی می کردم.تاریکی شب.نور چراغا جادرو روشن کرده بود.
به قول پریناز رویایی بود.یا بقول دخترا عشقولانه بود...اخه کجاش عشقولانه بود با این سرعت به جای عشقولانه باحال بود.....
هیجان....منم که عشق هیجانم....
با سرعت از جلوی مهران رد شدم. جلوتر توقف کردم و دنده عقب گرفتم.جلوی پاش ترمز کردم و نصف بدنم واز شیشه بیرون کشیدم و گفتم:چطور بود؟
خندید و گفت:خوب بود.رکورد قبلی و شکستی 58صدم ثانیه بهتر از دفعه قبل.
-:ایول خوبه دیگه...
-:نچ...
-:برو بابا.تو هم همش نچ نچ می کنی....دیگه باید چیکار کنم؟
-:رعایت نمی کنی.میگم تو پیچا سرعت و پایین نیار گوش نمی دی.
-:نمیشه که...
-:چرا میشه...تلاش کن.نترس چپ نمیشه.حالا اینجا میدان به این بزرگیه.فردا تو خیابون می خوای چیکار کنی؟
-:داداش ما یه بار دیگه امتحان می کنیم.غر نزن.
مهران با چشمان گرد شده گفت:من کی غر زدم؟
-:خب حالا چشمات و اونطوری نکن.دوست دخترات زهر ترک میشن.
-:برو پویش تا نزدم نا کارت نکردم....
-:چی چی؟چی چی؟چشمم روشن رو مامور دولت دست بلند می کنی؟
-:برو پویش.خسته ام می خوام برم بخوابم....
-:تو می خوای بری بخوابی...پس من چی؟
-:زود تموم کنی می تونی بری...
-:ایول داداش...برم خونه....
-:برو زود باش الان خانم در و می بنده خونه رام نمی ده....
نیشخندی زدم و گفتم: خونه ما نمی تونی بیایا.
-:کی خواست بیاد خونه شما؟!
-:مگه نگفتی خانمت درو قفل می کنه...
-:پویش وقت و تلف نکن یه دور دیگه هم بزن...تو به خانم من چیکار داری؟
در حالی که وارد ماشین میشدم گفتم:اوه...غیرتی نشو.بهت نمیاد...
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
مرد

 
کلید و تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم.همه چراغها خاموش بود جز چراغ اتاق مامان و بابا. ایول بابا این پدر و مادر ما ساعت 3نصف شبم بیدارنا.معلوم نیست الان چیکار میکنن.
إ؟إ؟اصلا به من چه.دیر اومدم حالا طلبکارم هستم.
سعی کردم در و اروم ببندم با این همه لحظه اخر ولش کردم و با صدای نسبتا بلندی بسته شد. به در تکیه دادم و اوضاع اطراف و بررسی کردم.خبری نبود.
پاورچین پاورچین از حیاط گذشتم.دست بردم سمت در ساختمون که قفل بود.اخه مادر من تو که اینقدر ادعا میکنی به فکر بچه هاتی...چرا به فکر من نیستی...این در و چرا قفل میکنی؟...
مثلا می ترسین؟
به طرف حیاط پشتی رفتم.از دیوار کوتاه بین دوتا حیاط پریدم و از پشت ساختمون وارد اشپزخونه شدم.
یکسره رفتم سراغ قابلمه روی گاز یه ناخونکی زدم و از اشپزخونه بیرون اومدم.
اتاق ما طبقه بالا بود.یکدفعه یادم افتاد کفشام پامه.زود در اوردم و گرفتم دستم.اگه مامان می دید.گوشم می گرفت می انداختتم بیرون.
کفشام و گذاشتم تو جا کفشی و اروم از پله ها بالا رفتم.در اتاق پرهام و باز کردم خواب بود.
رفتم سراغ اتاق پریناز.بیچاره مامان چند ساله تو گوشم می خونه خوبیت نداره شبا میری سراغ اتاق خواهرت اما چه کنیم عادته تا نبینم خوابیده اروم نمی شم.
پرینازم خواب بود.با خیال راحت رفتم به طرف اتاقم.بیسیم و گذاشتم روی میز کنار تختم و لباسام و عوض کردم.
ری تخت ولو شدم.شکر خدا انگار امن و امون بود امشب.
چشمام گرم میشد که با شنیدن نام شاهین از جا پریدم و بیسیم و برداشتم.
-:شاهین به هادی :به گوشم...
-:شاهین مورد فوری تماس با مرکز...
-:دریافت شد.
اه لعنتی.بدجور خوابم میومد.دوباره دراز کشیدم.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ موبالم به صدا در اومد.با خوابالودگی جواب دادم:بله؟
صدای رضایی تو گوشی پیچید:سلام سرگرد.
-:ببینم تو خواب نداری؟
-:سرگرد یه قتل اتفاق افتاده باید بیاین...
زیر لب هرچی بلد بودم نثار این قاتله کردم که لااقل روز این کارو می کردی.
ادرس و گرفتم و بلند شدم.

با عصبانیت داد زدم:رضایی؟!
ستوان دستپاچه وارد شد و احترام گذاشت.
نگاهم و از پرونده گرفتم و به او دوختم.
اینا مثل اینکه حرف حالیشون نیست:ببینم تو رضایی هستی؟
با تته پته گفت:نه.قربان.ولی سروان رضایی اینجا نیستن.
اینم که هروقت کارش داشتم ناپدید میشد.با خشم گفتم:پس کجاست؟
-:فرستادینش تحقیق محلی.
تازه یادم افتاد خودم فرستادمش.از پشت میزم بلند شدم و در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:اومد بگو منتظرم باشه.کار واجب باهاش دارم.
دوباره احترام گذاشت و گفت:بله قربان.
از اتاق بیرون اومدم.نگاهی به اطراف انداختم.هر کسی به کارش مشغول بود.
چند تا از مامورا در حال رفت و امد احترام گذاشتن و دور شدن.سرم تکون دادم و بدون توجه بهشون حرکت کردم.
جلوی اتاق کامپیوتر ایستادم.چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
همه بلند شدن و احترام گذاشتن.زیر لب بفرماییدی گفتم و به طرف سروان معتمدی رفتم. کنارش نشستم و گفتم:چه خبر؟
-:خبر خاصی نیست.
-:چیزی درباره رمز پیدا کردین؟
-:فعلا نه.هیچ ارتباطی میان اعداد پیدا نکردیم.حتی سعی کردیم اعداد و با تاریخ دزدی ها ارتباط بدیم ولی هیچی.
-:شاید اعداد تاریخ یه روز خاص باشن.
معتمدی به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت:خجسته بیا!
جوان بلند قد و لاغر اندامی به طرفمان امد احترام گذاشت.
معتمدی گفت: جناب سرگرد فکر می کنن رمز می تونه تاریخ یه روز خاص باشه.
-:فکر نمی کنم جناب سرگرد هر طوری بود به هم ربطشون دادم.اما معنی خاصی نداره. در ضمن اگه تاریخ بود ممیز نمی زاشت چون خیلی اسون لو میرفت.
کلافه گفتم:شاید می خوان ما فکر کنیم خیلی سخته.منظورم اینه منحرفمون کنن.
-:نه این نمی تونه باشه.
     
  
مرد

 
در همین حین سربازی وارد اتاق شد،احترام گذاشت و گفت:جناب سروان سرگرد محمدی کارتون دارن.
سروان ببخشیدی گفت و به همراه سرباز از اتاق خارج شد.
نگاهی به صورت خجسته انداختم.بسیار خشک و سرد بود.
گفتم:فکر می کنی این رمز چی می تونه باشه؟
-:نمی دونم قربان.اونا می خوان هوش ما رو امتحان کنن.طرف خیلی باهوش تر از این حرفاست. هیچ کدوم از نرم افزار های رمز گشا نتونستن رمز و کشف کنن.
-:همش و امتحان کردی؟
-:بله قربان.حتی قسمت به قسمت اما هیچ کدوم معنی خاصی ندارن. یه جورایی این اعداد بی معنی هستن.
کلافه دستی میان موهایم کشیدم.
خجسته با من من گفت:ولی قربان...
احساس کردم چیزی داره برای گفتن:چی می خوای بگی؟
-:فکر کنم یه جورایی بشه فهمید دزدیه...
در همین حال یکی از مسئولان کامپیوتر گفت:یکی وارد سیستم شده.
خجسته به سرعت حرفش را قطع کرد و به طرف کامپیوتر رفت.
مطمئنا کارش طول می کشید. بلند شدم و به طرف دفترم رفتم تا روی پرونده قتل امروز صبح کار کنم.
از خونه خارج شدم و به طرف ماشین به راه افتادم.
رضایی بهم نزدیک شد و گفت: نظرتون چیه؟
-:نمی دونم.یه نفر چطور می تونه 6صبح شکم یه زن و توی کوچه پاره کنه.
بدون هیچ قصدی !!!
دزدی نبوده،نمی خواسته از اعضای بدنش و خارج کنه.
اونم توی کوچه.نمی دونم چی شده.
-:نظرتون راجب پسر همسایه چی بوده که خواهر کوچیکش می گفت:با سگ درگیر شده؟
-:باید پیداش کنیم.گفتن سربازه.بگرد دنبالش.پیداش کن بیارش برای بازجویی.
-:بله.
-:من باید برم.باهام در تماس باش.
-:فهمیدم.
به طرف ماشین رفتم.برگشتم و گفتم:رضایی پسره کجا سرباز بود؟
-:قزوین.
-:خیلی خب.هماهنگ کن برو دنبالش.حرفی بهش نزن.بیارش خودم می خوام ازش بازجویی کنم.
در ضمن یکی از بچه هارم با خودت ببر.تنها نرو.
-:چشم.
سوار ماشین شدم و به راه افتادم.
********
وارد دانشگاه شدم.نگاهی به اطراف انداختم.
حیاط دانشگاه پر بود از دانشجوهای دختر و پسر.نگاهم به طرف چند تا از دخترا کشیده شد. بهم خیره بودن.ایول بابا این خوش تیپی ما هم ایول داره ها.
به طرف اتاق اساتید به راه افتادم. چند صربه به در زدم و وارد اتاق شدم.
دو مرد و یک زن هم در اتاق بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی سراغ استاد اریا رو گرفتم.
مردی که جوونتر بود گفت:الان میان.بفرمایید.
با دعوتش روی یکی از صندلی ها نشستم.
لحظاتی بعد مسعود وارد شد.
بلند شدم.مشغول احوالپرسی شدیم.
-:وقت داری با هم حرف بزنیم؟
نگاهی به ساعتش انداخت:اره بریم نیم ساعت به کلاس بعدیم وقت دارم.
با هم از اساتید خداحافظی کردیم و از دانشگاه خارج شدیم.
به کافی شاپی که در نزدیکی دانشگاه بود رفتیم.
پشت میز نشستم،صدای بیسیم و کم کردم و گفتم:چه خبر؟
-:ازچی؟
-:وای مسعود حال و حوصله ندارم امروزا.
-:راست میگیا.پریناز می گفت چند شبه خونه نرفتی.
-:اره.کلی کار رو سرم ریخته.به کجا رسیدی؟
-:به جون پویش دارم تلاشم و می کنم.اما باور کن خیلی پیچیده هست.
نمی دونم چی باید باشه از حل کردن انواع معادلات بگیر تا ریاضیات باستان و این حرفا رو هم مرور کردم اما چیزی پیدا نشد.
گارسون قهوه ها را روی میز گذاشت و گفت:امری ندارین؟
چپ چپ نگاهی بهش انداختم گفتم:نه.
-:مسعود نا امیدم نکن.بچه ها دارن تلاش می کنن.اما اونا هم به جایی نرسیدن. تو ببین چیکار می تونی بکنی.
بابا نشون بده اسم نابغه ای که روت گذاشتن واقعیه.
-:داری شیرم میکنی بندازی تو میدون؟
-:پس چی؟
-:برام اطلاعات بیار.مثلا دقیقا چیکار می کنن!!!دنبال چیا میرن.
-:اطلاعات نیست.همینایی که بهت دادمه.
-:یعنی چی؟
-:اینا خیلی حرفه ای تر از این حرفان.هیچ سر نخی جز همین رمز ازشون نداریم.
مسعود باید زودتر پیداش کنی.
-:باشه.باشه.
به سرعت قهوه ی داغ و سر کشیدم و گفتم:زود بخور بریم.کلی کار دارم.
با ناراحتی سری تکان داد و گفت:پویش حواست به سلامتیت باشه.
-:چشم دکتر.زود باش...
-:تو برو.خودم میرم.
از خدا خواسته از پشت میز بلند شدم و گفتم:مهمون من؟
-:نه.داداش برو دیرت میشه.کارات سبک شد یه شام در خدمتت هستم.
نیشخندی زدم و گفتم:بنویس رو یخ بزار جلوی افتاب.خداحافظ.
-:به سلامت.
     
  
مرد

 
قسمت سوم

با انگشتام روی دیواره ماشین ضرب می زدم.اعصابم خورد بود.سه ساعتی از زمان تعیین شده می گذشت و خبری نبود.
کلافه برای بار هزارم نگاهی به ساعتم انداختم و زیر لب لعنتی گفتم.
صدای خجسته تو گوشم پیچید:جناب سرگرد اعصاب خودتون و بهم نریزین اونا نمیان.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:منظورت چیه؟
-:نگاهی به سرگرد محمدی انداخت و گفت:من چند وقت پیش تمام زمان دزدیهای اونا رو در دو سال گذشته با هم مطابقت دادم.
سرگرد محمدی کلافه گفت:خب که چی؟چند بار اینکار و کردیم و به نتیجه ای نرسیدیم.
خجسته نگاهش و به من دوخت.
تو نگاهش چیزی بود.احساس کردم می خواد حرفی بزنه اما نمی تونه.
-:بگو خجسته؟
-:درسته ما چند باری این دزدی ها رو با هم مطابقت دادیم اما چیزی دستگیرمون نشد.
اما اواخر بهمن به طور اتفاقی برای برادر زادم مسائله ریاضی حل می کردم که به یه فرمول بر خوردم. جواب فرمول خیلی جالب بود.از پنج عدد چهار تا از اعداد همون اعدادی بود که وقتی زمان دزدی ها رو مقایسه می کردیم به دست اوردیم.
شک کردم و نقطه حالب اینجا بود با تلاش تونستم زمان دزدی بعدی رو حدس بزنم میشد 16 اسفند.
سرگرد محمدی گفت:این که زمان اخرین دزدیشون بود.
خجسته نگاهی به سرگرد محمدی انداخت و گفت:بله.
پرسیدم:یعنی الان می تونی بگی دزدی بعدی چه زمانی میشه؟
-:من فکر می کنم دزدی بعدی هفته دیگه 3 تیر باید باشه.
محمدی گفت:تو می دونستی و چیزی نگفتی؟
-:این فرمول یه فرمول ریاضیه. در ضمن من مطمئن نبودم وقتی هم به سروان مرادی گفتم، گفت نمی تونه درست باشه.
بیشتر حواسم به زمان دزدی بعدی بود. به حرفهای محمدی و خجسته گوش نمی دادم. بی صبرانه گفتم: فکر می کنی امشب نمیان؟
-:اونا دقیق کار می کنن.تا حالا نشده جایی برن و دستگیر شن.یا رد و نشونی ازشون باقی بمونه. به نظر من امشب نمیان. فکر می کنم بدون برنامه ریزی دست به کار نمی شن.
یه جورایی حرفاش و باور داشتم. از اول هم شک داشتم امروز بتونیم بگیریمشون. حرفهای خجسته منطقی بود.کاملا منطقی با شناختی که در این مدت از رئیس و گروهش بدست اورده بودم معلوم بود کسی نیست که بی هوا دست به کاری بزنه.
برای همین خبر ورود این الماس به موزه رو همه جا پخش کردیم.
از ماشین بیرون امدم.به هوای ازاد احتیاج داشتم با تمام ترسم چند درصد امید داشتم امشب بتونیم دستگیرشون کنیم یا سر نخی ازشون بدست بیاریم.
روی جدول گوشه خیابون نشستم و نگاهم و به ساعت دوختم.ناامید نمی شدم باید ادامه می دادم.اگه امشب نمی اومدم یعنی حرف خجسته درست بود.
حواسم به ساعت بود که احساس کردم کسی کنارم نشسته.به طرف خجسته برگشتم
گفت:می خواین منتظر بمونین؟
-:این همه نقشه نکشیدم که به باد بره.فغلا نا امید نشدم.
-:هر طور صلاح می دونین.
-:اون فرمول؟از کجا فهمیدی؟پس چرا قبلا نتونسته بودین کشف کنین؟
-:خیلی تلاش کردیم اما چیزی پیدا نکردیم.اما این کاملا شانسی پیداش کردم. شایدم شانسی اون یکی هم درست در اومده باشه.
-:فردا صبح دفترم باش می خوام کاملا برام توضیح بدی.
-:چشم قربان.
فکر کردم چیزی می خواد بگه.
-:چی می خوای بگی؟
-:میشه منم باهاتون همکاری کنم؟می خوام روی این پرونده کار کنم.
-:چرا؟
-:به دلایل شخصی.
-:یعنی نمی خوای بگی.
-:بله.
-:پس نه.اینجا دلایل شخصی نداریم.منم نمی تونم چنین کاری کنم.
-:چون...چون می خوام انتقام بگیرم...
با تعجب نگاهش کردم.منظورش چی بود،انتقام؟!چرا...مگه رئیس و گروهش چیکارش کرده بودن؟
-:مگه چیکارت کردن؟
-:مهرداد جعفری...
-:مهرداد جعفری چی؟
-:اون شوهر خواهرم بود.
امشب شب سوپرایز کردن من بود.هر بار با یه چیزی سوپرایز می شدم. هر بارم خجسته این کار و می کرد.
یه جورایی شک کردم بهش.چرا امشب گفت؟چرا کسی چیزی نگفت؟ چرا الان می فهمم خجسته برادر زن مهرداد جعفریه؟راست میگه؟یا حرفاش دروغه؟
شایدم یکی باشه از طرف رئیس؟
می خواد وارد پرونده شه!؟!
با انگشتانم به سرم فشار اوردم.بازم سوالای در هم و بدون پاسخ....
خجسته در سکوت نگاهم می کرد.
بدون اینکه چیزی بگم به طرف ماشین رفتم.در حین سوار شدن نگاهی به بچه ها که در اطراف مستقر شده بودند انداختم.
ساعت دو نصف شب بود و خبری از رئیس و گروهش نبود.
     
  
مرد

 
بدون اینکه اسلحه رو به طرف دیگه ای بگیره عقب رفت و اشاره کرد روی صندلی بشینم.
نگاهم به صورتش بود.روی صندلی نشستم و گفتم: چرا نمی کشیم؟
-:به وقتش جناب سرهنگ!
سرهنگ!!!از وقتی درجه گرفته بودم کسی سرهنگ خطابم نکرده بود.یعنی کسی ندید تا سرهنگ خطابم کنه.
-:از کجا فهمیدی؟
زهر خندی زد و گفت:منم روش های خودم و دارم.
بعد از سکوتی کوتاه گفت:یادته بهت گفتم تو این گروه به هیچ کس اعتماد نکن.
پوزخندی زد و ادامه داد:من این اشتباه و کردم.
-:چطور تو این پنج سال نتونستم بشناسمت؟
-:تو که می گفتی من و خیلی خوب میشناسی.
-:تو بهم خیانت کردی!!
-:حواست باشه جناب سرهنگ ما هر دو مثل همیم.
-:هیچ وقت نمیشه ادما رو شناخت.
-:سرهنگ چی دربارم می دونن؟
-:بخودت اعتماد نداری؟
-:چرا ولی از قابلیتهای تو هم خبر دارم!!!
-:بزودی می گیرنت.نمی تونی من بکشی و بزاری بری!! پلیسا الان اینجا رو محاصره کردن.
نیشخندی زد و گفت: ازت ناراحت شدم.واقعا فکر می کنی من اینقدر احمقم؟
-:منظورت چیه؟
در همین حال مردی سیاه پوش وارد سالن شد.اشاره ای به رئیس کرد.
رئیس هم اشاره ای به یکی از افراد حاضر در سالن کرد.همون فرد به طرفم اومد و دست و پام و به صندلی بست.
رئیس در حالی که همراه مرد می رفت گفت:چشم ازش برندارین وگرنه عصبی میشم.

پنج سال پیش:ستوان وارد اتاق شد،احترام گذاشت و گفت:قربان ستوان خجسته اینجا هستن.
-:بفرستش تو.
دوباره احترام گذاشت و بیرون رفت.
چند ضربه به در خورد و خجسته وارد اتاق شد احترام گذاشت و راست ایستاد.
بلندشدم.چند قدم به سمتش رفتم.رو به رویش ایستادم،گفتم:دیشب یه چیزی گفتی منتظرم توضیح بدی!!!
-:من که دیشب دلایلم و گفتم.
-:تو گفتی اونا نمیان.چرا این فکر و کردی؟ درباره تاریخا توضیح بده!!!
تا خواست چیزی بگه گفتم بشین.
روی صندلی نشست.کاغذی از لای پرونده ای که در دست داشت بیرون اورد ، روی میز گذاشت. روبه رویش نشستم.
به کاغذ اشاره کرد و گفت:این تاریخ دزدیاست.
اولین دزدی 28اسفند 87 از موزه ملی بود.
دومی 6 اردیبهشت 88 از موزه تماشاگه پول بود.
بعدش یه ماه ازشون خبری نبود تا 15 تیر که از موزه ایران باستان دزدی کردن.
چهارمین دزدی 25 شهریور همون سال به کتابخانه ملی ملک دستبرد زدن.
دزدیهای بعدی در تاریخ6ابان از موزه سکه وبعدی 18بهمن از خونه ی یه تاجر علاقه مند به عتیقه بود و سه ماه دست به دزدی نزدن.
دزدی بعدی که مهرداد توش دست داشت اول اردیبهشت 89 در کاخ موزه دولت اتفاق افتاد.و دو ماه بعد مهرداد کشته شد.
حدود یک ماه بعد 15 شهریور دزدی بعدی از خونه یه کارشناس عتیقه اتفاق افتاد.
4ماه بعد از این دزدی،دزدی از موزه اصفهان انجام شد که اولین فعالیت اونا در شهرهای دیگه بود. و چهار ماه دوباره ناپدید شدن.اما اینبار نه تنها دزدی نمی کردن که هیچ فعالیت دیگه ای هم انجام نمی دادن.
واخرین دزدی بعد از 4ماه در 16 اسفند از بانک مرکزی خراسان بود.
و تو همه ی این دزدی ها قیمتی ترین اشیا موجود دزدیده شده.
-:یعنی ....
-:یعنی اونا یه کارشناس عتیقه هم دارن.و چیز زیادی درباره اونا می دونن.
-:دزدی بعدی رو چطور حدس زدی؟
-:اگه ما هر ماه و به طور متوسط سی روز در نظر بگیریم و ماهایی رو که ازشون خبر نبوده به روز تبدیل کنیم و با روز دزدی جمع کنیم یه الگوی مشخص پدید میاد بین این اعداد رابطه ای وجود داره یه رابطه ی ریاضی.


ماشین و جلوی در همسایه پارک کردم و پیاده شدم.
به طرف در خودمون که دایی مثل همیشه ماشین و با فاصله میلی متری از دیوار پارک کرده بود رفتم.با زور از بین دیوار و ماشین دایی خودم و رد کردم و کلید و در قفل چرخوندم.با باز شدن در خودم و تو حیاط انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمون به راه افتادم.در و باز کردم و به ارومی وارد شدم.کفشام و در اوردم و توی جا کفشی گذاشتم.نگاهی به اطراف انداختم.کسی نبود. پاورچین پاورچین به طرف پله ها می رفتم که با صدای فرانک سیخ ایستادم.
-:پسر عمه کجا میری؟
بر خر مگس معرکه لعنت.به طرفش برگشتم و اروم گفتم:سلام...اروم حرف بزن...
در حالی که نیشش باز بود گفت:سلام.چرا می خوای فرار کنی؟
-:چند روزه خونه نیومدم.مامان ببینه الان با این سر و وضع میکشتم.برو میام.
-:اهان...یعنی حرفی به کسی نزنم؟
اگه بتونی اون زبونت و نگه داری که بعید می دونم.
لبخندی زدم و گفتم:بله.ممنون میشم.
نیشخندی زد و گفت:باشه.
پوزخندی زدم و در حالی که از پله ها بالا می رفتم زمزمه کردم:اره جوون خودت.اگه تا پایین بیام اهل محل خبر دار نشن من اسمم و عوض میکنم.
     
  
مرد

 
به بالای پله ها رسیده بدون اینکه وارد اتاق پرهام که رو به روی پله ها قرار داشت بشم به طرف اتاقم رفتم.کنجکاوی قلقلکم میداد مثل همیشه وارد اتاق پرهام شم اما نباید به فرانک اجازه فضولی می دادم.سعی کردم اصلا توجهی به اتاق پریناز هم نکنم.
در اتاقم و باز کردم و خودم و تو اتاق انداختم.بوی عطر گابانا لایتم تو اتاق پیچیده بود.مامان همیشه میگفت بوی ماهی میده از چیه این خوشت میاد؟اما از همون اول بوش و دوست داشتم.بیشترم بخاطر ماندگاریش بود.
اسلحه و بیسیم و روی میز گذاشتم و به سرعت دوش گرفتم و اصلاح کردم.لباس پوشیدم و اماده جلوی اینه ایستادم.بد نبود.قیافه ی خوبی داشتم چشمای مشکی به موهای مشکیم میومد.صورتمم تقریبا گرد بود شبیه صورت مامان،پرهام و پریناز شبیه بابا بودن موهای خرمایی و چشمای مشکی من موهای خرمایی پریناز و دوست داشتم و اون موهای مشکی من و. بینیمم بد نبود به صورتم میومد.در کل قیافه ی بدی نداشتم.هیکلم وقتی دبیرستان میرفتم کلی روش کار کردم تا شد این.یادش بخیر با قد بلندم همیشه تو قسمت حمله تیم بسکتبال بازی میکردم.
با صدای پریناز و فرانک که تو راهرو پیچید از اینه دور شدم. اسلحم و برداشتم و به کمر گذاشتم. بیسمم به دستم گرفتم و به طرف در رفتم.گوش ایستادم تا با بسته شدن در اتاق پریناز از اتاق بزنم بیرون.
با بسته شدن در اروم از اتاق بیرون اومدم و به طرف سالن پذیرایی رفتم.
سلام دادم و به طرف دایی رفتم. فرناز به احترام بلند شد.با دایی رو بوسی کردم و با زندایی و فرنازم دست دادم. با مامان و بابا هم همینطور و کنار دایی نشستم.
دایی اروم گفت:دارن شکایتت و میکنن سرگرد.
-:شما باید جواب بدین جناب سرهنگ.
مامان گفت:چه عجب ما دیدیمت پویش خان...
سرم و به زیر انداختم و مثلا شرمنده گفتم:ببخشید مامان جان سرم شلوغه.
-:فردا پس فردا می خوای زنتم تنها بزاری بری بگی سرت شلوغه.
ای مامان باز حرف میکشه وسط.زیر چشمی نگاهی به فرناز که گونه هاش گل انداخته و سرش پایین بود کردم، این دختر دایی ما هم واسه خوش دنیایی داره من اگه دختر بودم محال بود با مردی مثل خودم ازدواج کنم،گفتم:ای مامان.کو تا زن گرفتن من؟تازه کی به من زن میده؟
بابا گفت:بله.اینطور که تو پیش میری بچه هات به جای جون بابام میگن به روح بابام.
همه خندیدند.
دایی گفت:چیکارش دارین تازه اول جوونیشه.
و رو به من ادامه داد : از من میشنوی حالا حالا ها خودت و بدبخت نکن.
به سرعت از جا پریدم.در برابر دایی احترام نظامی گذاشتم و گفتم: اطاعت قربان.
بابا ریز ریز می خندید و مامان نگاهی به ما انداخت و چشم غره ای به دایی رفت.
زن دایی گفت: پس شما بدبخت شدی بهزاد خان؟
دایی دستپاچه گفت: زهره جان زن بلاست اما خدا هیچ خونه ای رو بی بلا نکنه.نه سعید جان؟
بابا حرف دایی رو تایید کرد و رو به مامان گفت:بهار خانم حرص نخور خودم زنش میدم.
مامان گفت:تو می خواستی زنش بدی خیلی وقت پیش زنش داده بودی.
انگار کار داشت به جاهای باریک میکشید.اگه مامان همینطور ادامه میدادبابا رو تحریک می کرد و بابا فردا از دستم میگرفت و کشون کشون میبردتم خونه این و اون خواستگاری.
پادر میونی کردم و گفتم:مامان شام حاضر نیست؟دلم برای غذاهات لک زده.
مامان با این حرفم گفت:فدات شه مادر.این چند روزه چقدر لاغر شدی!
با خودم گفتم:ایول مامان که با یه حرف بحث و عوض کرد....نقطه ضعفش همیشه غذاهاش بود. بعد نگاهی به خودم انداختم تو این چند روزه چند کیلویی هم وزن اضافه کرده بودم.
خب مادر دیگه.مادرا اگه بچشون از چاقی بترکه هم میگن بیچاره بچم پوست و استخونه.

پس از صرف شام بابا کنار دایی مشغول صحبت بود.مامان و زندایی هم تو اشپزخونه مشغول جمع و جور کردن بساط شام.
فداش شم خواهرمم مثل همیشه با فرانک تو اتاق.پرهامم سر gameهاش
نگاهم به دور و برم انداختم.فرناز تنهایی روی کاناپه نشسته بود.دلم واسش سوخت کنارش نشستم و گفتم:احوال دختر دایی؟
دستپاچه گفت:ممنون.شما خوبین؟
وای دختر دایی مگه سر جلسه امتحانه اینطور دستپاچه میشی؟
-:منم خوبم.درس و دانشگاه چطور پیش میره؟
-:خوبه.
-:امتحانات شروع شده؟
-:بله.
چشمم به مامان افتاد که روی اپن خم شده بود و با یه لبخند و چشمای براق به ما نگاه میکرد و تو دلش ضعف میکرد.
یه لحظه خندم گرفت ولی به سرعت فرو خوردمش تصور من و فرناز کنار هم دیگه غیر ممکن بود من شلوغترین پسر فامیل با فرناز خجولترین و ساکت ترین دختر شهر البته فکر کنم.امار نگرفته بودم اما من دختری خجالتی تر از فرناز سراغ نداشتم.

نگاهم به صفحه تلویزیون بود اما افکارم در پی پرونده زنی که صبح زود تو کوچه ی خلوت کشته شده بود میگشت. امروز بعد از بازجویی از سربازی که بهش شک داشتیم به جایی نرسیدم.
مثل همیشه که موقع فکر کردن با انگشتام به سرم فشار میارم دستم و به دسته مبل تکیه داده بودم و با انگشتای دست چپم به سرم فشار می اوردم.
در بازجویی پسر گفت: اون روز تمام شب توی شهر قدم زده و نزدیکای صبح به خونه رسیده.
تا ظهر اون روزم تو خواب بوده و عصر به محل خدمت برگشته.
تنها سر نخم از دست رفته حرفهاشم با شواهد موجود کاملا مطابقت داشت.
یعنی کی میتونه اونطور شکم اون زن و پاره کرده باشه؟مثل این بود که به یه حیوون حمله کرده باشن.
-:پویش تو چه فکری؟
با این حرف پریناز بخودم اومدم.
-:هیچی.
دایی در حالی که مشغول صحبت با بابا بود نگاهی بهم انداخت.
فکر کنم ذهنم و خوند مطمئنا می دونست دارم به پرونده ها فکر میکنم.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت 12 با مهران قرار داشتم.الان دیگه راه افتاده بودم و با سرعت نور رانندگی میکردم.
بلند شدم و گفتم:با اجازتون من میرم یکم استراحت کنم.
مامان گفت:برو پسرم.فدات شم خیلی خسته شدی.
لبخندی زدم و به طرف پله ها رفتم. از پله ها که بالا میرفتم نگاهم به پرهام که میان کتاباش نشسته بود افتاد.
چند ضربه به در زدم و وارد اتاقش شدم.
-:چیکار می کنی؟
-:برنامه ریزی.
-:واسه چی؟
-:برای کنکور.سال دیگه پیشم می خوام از الان بخونم.
نیشخندی زدم و گفتم:ایول داداش کوچولو.حالا جدی میخوای بخونی؟
با جدیت نگام کرد و گفت:معلومه
-:امیدوارم.من که به جایی نرسیدم تو تلاش کن مامان ارزو به دل نمونه.
-:تقصیر خودته.وقتی بجای اینکه بری همون رشته ای که قبول شدی جلوی مامان ایستادی و گفتی میخوای پلیس شی باید فکر اینجاشم میکردی!
موهاش و بهم ریختم و گفتم:اخه مگه من از کارم شکایت کردم اینطور سر و صدا راه می اندازی؟ من از شغلم راضیم.
-:بله این و می دونم.
-:خیلی خب داداشی.پس امسال می خوای دور بازی و خط بکشی و بچسبی به درس ؟
-:همش که درس نه.باید یکم تفریحم بکنم.
با این حرفش یاد اون زمان خودم افتادم خندیدم و گفتم:بله حق با توئه.
بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم.
سعی کردم به افکارم نظم بدم.
نیم ساعتی به همون حالت بودم که با ضربه هایی که به در خورد به خودم اومدم.قامت بلند دایی در چهار چوب در پدیدار شد.
-:می تونم بیام تو؟
-:این چه حرفیه؟بفرمایین!
دایی در و بست و به طرفم اومد.کنارم نشست و گفت:تو چه فکری؟
-:دارم به رئیس فکر می کنم.به اون زنی که مثل حیوون کشته شده. هر دوتا درگیرم کردن. به خجسته شک دارم. محمدی چیز زیادی نمی دونه.
-:باید خودت دست به کار شی.محمدی هیچ کاری نتونست بکنه.واسه همین پرونده رو دادیم به تو.
-:خجسته چی؟
-:خیلی وقته تو نیرو هست.کارشم خوب بلده.فکر نمی کنم قابل شک باشه.می تونه کمکت کنه.
-:نمی دونم باید مطمئن شم.نمی تونم ریسک کنم.
-:من بهت اعتماد دارم.می دونم موفق میشی.
لبخندی بر لبم نشست.
فکری به ذهنم رسید.بلند شدم.
-:کجا؟
-:باید برم جایی.لازمه برم.
-:باشه.
دایی با گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت.
شلوار لی مشکی و تیشرت مشکی پوشیدم.غلاف اسلحه رو بستم. از میزم چاقوی ضامن دارم و در اوردم و تو جورابم گذاشتم.
بیسیم و یه پلیور مشکی برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
از پله ها که پایین می رفتم پلیور و به تن کردم.
پایین پله ها چیزی یادم افتاد.به سرعت از پله ها بالا رفتم.وارد اتاقم شدم.ضبط صوت کوچیکم و برداشتم و دوباره بیرون اومدم.
از همه خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.می دونستم کجا باید برم.
مستقیم به محل مورد نظرم رفتم.ماشین و با فاصله ی دو خیابان پارک کردم،بیسیم و خاموش کردم و توی داشبورت گذاشتم.
از ماشین پیاده شدم.درارو قفل کردم و سوئیچ و زیر چرخ جلو گذاشتم و به راه افتادم.

وارد یه کوچه ی تنگ و تاریک شدم.
فاصله ی دیوارا از هم به اندازه یه ادم هم نبود به سختی از اون کوچه گذشتم و تو کوچه ی بعدی پیچیدم.این یکی بهتر بود.پنج شیش تا کوچه رد کردم تا به ته کوچه رسیدم.یه در سبز زیتونی ته کوچه بود.به طرفش رفتم.سه تا پله می خورد . روی پله سوم نشستم.روم و به طرف کوچه برگردوندم و با دستم سه تا ضربه به پله زدم.
لحظاتی بعد صدایی گوشخراشی از پشت در گفت:اسم؟
گفتم:قتل عادلانه.
در به ارامی با صدای جیر جیر باز شد.مردی میانسال با کت و شلوار سیاه در استانه در پدیدار شد و گفت:کسی که دنبالت نبوده؟
سری تکان دادم و گفتم:نه.
کنار کشید.وارد راهروی تاریک شدم.در دو طرف راهرو چند در چوبی بود.
مرد جلوتر اومد و به طرف اخرین دری که ته راهرو بود رفت و باز کرد.باز هم کنار کشید تا وارد اتاق شم.
قدم در داخل اتاق تاریک و روشن گذاشتم.در همین حین در رو به روم باز شد و جوان چهار شانه ای بیرون امد و اشاره کرد داخل برم.
وارد که شدم به نور اندکی که از یه چراغ مطالعه از گوشه ی اتاق پخش میشد نگاهی انداختم و نگاهم و به مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود دوختم.
-:فکر کردم پلیسا اینجارو فراموش کردن.
قیافه ی جدی بخود گرفتم و گفتم:اطلاعات میخوام.
-:بشین سرگرد.وقت زیاده.
با عصبانیت روی صندلی نزدیک میز نشستم و گفتم:اما من وقت ندارم.
-:رئیس ! درسته؟!
-:هان.چطور فهمیدی؟
-:الان سوژه ی همه ی محفلا رئیسه.
-:پس خیلی مشهوره.
-:قبلا هم گفتم چیز زیادی دربارش نیست!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:مگه کی اومده دنبالش؟
-:می دونی اقاپلیسه؟!تو دنیای ما بعضی وقتا خلافکارا می یوفتن به جون هم تا ثابت کنن کی قدرتمند تره!
-:پس این رئیس دشمن داره.
-:خیلی باهوشی.ولی مواظب باش...این رئیس اجازه نداده کسی چیزی دربارش بدونه.! خیلی خوب بلده بازی کنه.
زهر خندی زدم و گفتم:منم دوست دارم باهاش بازی کنم.
بی احساس گفت:موفق باشی.حواست باشه رئیس با مهره های سوخته بازی می کنه.
بلند شدم.در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:دشمنش...
میون حرفم اومد و گفت: قاطی این بازی نشو سرگرد اونا مثل همن...
بزودی جنگ بزرگی اتفاق می افته.
سرم و تکون دادم.
ادامه داد:اگه چیزی پیدا کردم خبرت میکنم.
-:فقط زودتر.سلطان؟از طوفان خبر داری؟
سلطان از پشت میز بلند شد و گفت:بهش گفته بودم به شما ها اعتماد نکنه. تاریخ انقضای اون برای شما تموم شده بود.
-:گرفتنش؟
-:نه.فراریه.
-:کجا پیداش کنم؟
-:جایی که فکرش و نمیکنی.
پوزخندی زدم و گفتم:پیداش می کنم.از اتاق خارج شدم.
با صدای سلطان به طرف در برگشتم.
با لحنی تهدید امیز گفت:دوست ندارم عاقبتم مثل طوفان بشه.
با جدیت گفتم:ما معامله کردیم.من پای قولم هستم.
-:خوبه سرگرد.نمی خوام همکاریمون خراب شه. اگه بهم بخوره بیشتر از من تو ضرر میکنی.
-:بهم نمی خوره.منتظر خبرت هستم.
به سرعت بیرون اومدم.
به کنار ماشین رسیدم.سوئیچ و از زیر چرخ برداشتم و سوار شدم.
نفس راحتی کشیدم.از جاهای تنگ و تاریک خوشم نمیومد.
باید طوفان و پیدا می کردم.
مطمئن بودم یه چیزی می دونه.جایی که فکرشم نمی کنم.فکر کنم یکی بدونه.
ماشین و روشن کردم و به راه افتادم.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Who is Boss ? | رئيس كيه ؟


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA