انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

بوی خون


زن

 
بوی خون(10)

آن روز، آغاز کار نمایشگاه نقاشی یکی از دوستان شادی بود...و سهند با خودش فکر کرده بود که این یکی از چیزهایی که شادی بهش اهمیت میده...پس راس ساعت چهار کت و شلوار پوشیده مقابل آینه ایستاده بود..
کت و شلوار طوسی پررنگ با پیراهن طوسی کمرنگ...
کمی عطر به گردنش زد....یقه ی کتش را مرتب کرد و به سهند در آیینه با لبخند گفت:
-چی شدی پسر...
سریع سویچش را از روی میز برداشت و به سمت در رفت..
************************
اتفاقها اصلا آن طور که دلخواه سهند بود پیش نرفت...
شادی مانتوی مشکی بلند با شلواری تنگ به همان رنگ پوشیده بود.شال چروک زرشکی رنگش با رژ سرخش هماهنگ بود...آرایش خاصی نداشت اما موهای خرمایی بلندش که از دو طرف شال بازش صورتش را قاب گرفته بودند، او را جذابتر از قبل نشان می دادند..
شادی انقدر سرش شلوغ بود که حتی متوجه او نشده بود..
کنار دوستش ایستاده بود و با او از مهمانهایی که گل به دست به سمتشان می رفتن استقبال می کرد..
سهند که کلافه شده بود گوشه ی دنجی روی یک صندلی نشسته بود و با اخم به تابلوهای روی دیوار نگاه میکرد..
نقاشی هایی که البته چیزی از آنها سردر نیاورد و
با خشم زیر لب گفت:
-چهارتا خطی خطی کرده، اسمشو گذاشته نقاشی
همان لحظه یکی از دخترها با صدای بلندی گفت:
-مهتاب جان این تابلو قیمتش چنده...خواهرم عاشقش شده؟
مهتاب با لبخند به سمتشان امد و گفت:
-این حرفها چیه..اصلا قابل شما را نداره..بعدم امروز چون روز اوله قیمتی نگذاشتیم هنوز..
این بار خواهر دختر گفت:
-مهتاب جان، میترسم تا روزهای دیگه فروخته بشه..همین امروز اینو به اسم من بزن..
مهتاب خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-ممنونم...خب این کار فکر میکنم قیمتش 550 هزار تومن تعیین شده...البته قابلی هم نداره...
دختر خندید و گفت:
-مهتاب جون پس دیگه تموم شدا...این کار برای من شد
سهند که تعجب کرده بود با خودش فکر کرد:
-550 تومن؟؟؟؟؟؟؟؟برای این چند تا خط!!!!
نگاهش را از آنها گرفت و به پسرهایی که در آن طرف سالن ایستاده بودند دوخت..
تی شرت های ساده...دست بند های رنگی...سیگار به دست..
و در آن کت و شلوار رسمی احساس خفگی کرد!
می خواست خودش را به شادی نشان بدهد اما می ترسید او را بترساند..
پس دوباره روی همان صندلی لعنتی منتظر نشست..
پسرها به سمت شادی و مهتاب رفتند...
با هم دیگر راجع به تابلو ها صحبت می کردند..صحبتهایی که سهند هیچ از آنها نمیفهمید و این بدتر کلافه اش می کرد..
یکی از پسرها خیلی صمیمی گفت:
-زرشکی چقدر بهت میاد شادی...افرین..راضیم ازت..
شادی هم بیخیال خندید و گفت:
-مرسی مسعود
سهند دکمه ی بالای پیراهنش را که داشت خفه اش می کرد باز کرد..
دستی به صورتش کشید و سعی کرد هم چنان روی صندلی اش بشیند!
کمی بعد دوباره بحثشان گرم شد....
شال شادی روی شانه اش افتاد..
سهند با حرص به او نگاه می کرد اما شادی بی تفاوت به شالش، به صحبت های مهتاب گوش می کرد و گه گاهی هم لبخند می زد..
سهند چند بار مشتهایش را باز و بسته کرد..
مهتاب سیگاری از پاکت برداشت و به شادی هم تعارف کرد..
شادی لبخندی زد و گفت:
-نه.
مهتاب سیگارش را روشن کرد و با ژست خاصی به لب برد..
شادی موهایش را پشت گوشش زد..مهتاب زیر چشمی به او نگاهی انداخت و سیگار نصفه اش را با لبخند به سمت او گرفت..
سهند زیر لب به مهتاب فحشی داد..
شادی با لبخند سیگار را از او گرفت و پک زد..
سهند که دیگر طاقتش تمام شده بود با خودش فکر کرد:
لعنت به راه کارهای لعنتی سعید!
از روی صندلی بلند شد و تصمیم گرفت با روش خودش سراغ شکار چموشش برود.

****************

تصمیم گرفت با روش خودش سراغ شکار چموشش برود. ...
سهند با قدمهایی محکم به سمت شادی می رفت...اما قبل از اینکه شادی او را ببیند پشیمان شد...چرخید و از در سالن خارج شد..
همانطور که از پله ها پایین می رفت شماره شادی را گرفت...
**********
مهتاب:
-شادی گوشیتو جواب بده دیگه، خودشو کشت
شادی نگاهی به صفحه ی گوشی اش انداخت....می مرد هم حاضر نبود جواب آن پسر دیوانه را بدهد...
تماس قطع شد ...مهتاب با اشاره ی دست از شادی پرسید: کیه..
و شادی با کلافگی جواب داد:
-هیچ کس
همان لحظه برایش مسیجی آمد...
"اگه تا 5 دقیقه دیگه پایین نباشی من میام بالا"
از ترس نفسش بند آمد..با خودش فکر کرد شاید داره دروغ می گه...
با قدمهایی کوتاه به سمت پنجره ی سالن رفت و نگاهی به کوچه انداخت...
با دیدن سهند چشمهایش را بست و دستهایش مشت شد..
سریع به گوشه ای از سالن رفت و یه او زنگ زد..
صدای جدی سهند در گوشش پیچید:
-بله؟
شادی پچ پچ کنان گفت:
-این مسخره بازیا چیه راه انداختی؟
صدای موتوری آمد و بعد صدای خشک سهند:
-نمیشنوم..بلند حرف بزن
شادی از حرص دندانهایش را محکم روی هم فشار داد و از سالن خارج شد...روی پله ها نشست و گفت:
-این مسیجت یعنی چی؟
سهند با خونسردی گفت:
-دو دقیقه از وقتت مونده..
شادی با حالتی عصبی گفت:
-چی؟
-حالا شد 1 دقیقه و سی ثانیه...و بعد با صدای نسبتا بلندی گفت:
-شادی نیای پایین...من میام، اون وقت هرچی شد پای خودت
شادی خواست جوابش را بدهد که سهند گفت:
-1 دقیقه
شادی با صدای خسته ای گفت:
-من نمیا..
سهند:
-40 ثانیه..
و در آخر شادی با بغض جواب داد:
-باشه..باشه..صبرکن کیفمو بردارم میام..

*************

مهتاب با دیدن چهره ی بی حال شادی به سمتش رفت و آرام گفت:
-چی شده شادی؟ کجا داری میری؟
شادی کیفش را روی شانه اش انداخت و گفت:
-ببخشید مهتاب جان...یه کاری برام پیش اومده...باید برم..
مهتاب که حرفهایش را باور نکرده بود دوباره پرسید:
-خوبی شادی؟مطمئنی چیزی...
شادی حرفش را قطع کرد و با لبخند بی جانی گفت:
-خوبم ..مرسی عزیزم...میبینمت
مهتاب که متوجه بی حوصلگی او شده بود دیگر حرفی نزد و بعد از همراهی شادی تا در سالن، به پیش مهمانهایش برگشت.
******************
شادی بیحال از پله ها پایین میرفت..دلش گرفته بود...اصلا نمیفهمید این مردی که در پایین پله ها منتظرش ایستاده کی بود و چجوری اومد تو زندگیش...
با دیدن سهند که در 206 مشکیی نشسته بود به سمتش رفت...
سهند گفت:
-بیا بشین دیگه ..
شادی با لحن سردی گفت:
-حرفتو بزن...میشنوم
سهند با خشم گفت:
-امروز به اندازه کافی رو اعصابم رفتی شادی...دیگه نمیکشم..میفهمی؟..بیا بشین
شادی بغض کرده بود با این حال لجوجانه گفت:
-نه..
سهند در را باز کرد و به سمت شادی رفت...قبل از اینکه به او برسد شادی خودش در ماشین نشست و در را هم محکم به هم کوبید..سهند هم سریع سوار شد و ماشین را روشن کرد
هر دو سکوت کرده بودند...سهند در حالیکه یک دستش را از پنجره بیرون برده بود، با سرعت می راند..
شادی با صدای آرومی گفت:
-کجا داری میری..
سهند حتی به او نگاه هم نکرد
این بار شادی با صدای بلندتری گفت:
-میگم کجا داری میری
سهند با لحنی عصبی،کوتاه جواب داد:
-خونتون
کمی بعد شادی طلبکارانه گفت:
-تو چی میخوای از زندگی من؟اصلا چطوری خونمون را پیدا کردی؟
سهند همچنان نگاه عصبانیش به جاده بود و جوابی نمیداد
شادی که از سکوت او جرات بیشتری پیدا کرده بود با صدای بلندتری ادامه داد:
-آقای..پیمان...سهند یا چه میدونم..هر اسمی که داری، دیگه نمیخوام ببینمت..فهمیدی؟ هیچ وقت...از دستت خسته شدم..همش داری عذابم میدی...من یه دختر مستقلم و هیچ دلیلی نداره بخوام برای تو کارهامو توضیح بدم..پس دیگه حق...
صدای فریاد ترسناک سهند در ماشین پیچید:
-صداتو نشنوم

شادی غمزده روی صندلیش مچاله شده بود..
سهند دوباره تاکید کرد:
-دیگه صداتو نشنوم..فهمیدی...
شادی آب دهانش را قورت داد تا بغضش نترکد...
سهند با یک حرکت تند کنار اتوبان پارک کرد...شادی که در این چرخش سریع سرش به شیشه خورده بود با صدایی لرزان گفت:
-چته؟
سهند با لحن ترسناکی گفت:
-من چمه هان؟...حالیت میکنم من چمه..حالیت میکنم دختره ی خیره سر
شادی با لب هایی لرزان به او خیره شد بود...
سهند بی توجه به او دوباره داد کشید:
-رژت کو؟ فقط برای اون مردیکه بلدی آرایش کنی؟...و با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
-خب بزن ما هم استفاده کنیم..
شادی آزرده نگاهش کرد..سهند با همان خشونت ادامه داد:
-میدونی چیه؟ پدر و مادرت زیادی آزادت گذاشتن...بیچاره ها خبر ندارن دخترشون چه..
بغض شادی ترکید و در حالی که به شدت می لرزید به گریه افتاد...
سهند سکوت کرد و نگاهش را از او گرفت..
با صدایی خسته اما جدی گفت:
-بابات میدونه سیگاریی؟
شادی در میان گریه اش با صدایی لرزان گفت:
-نیستم
سهند پوزخندی زد و گفت:
-دروغگو هم که هستی..
وبا بیرحمی گفت:
-دیگه چیا بلدی؟
شادی با دستهایی لرزان دستش را روی دستگیره گذاشت...دیگر طاقت ماندن در آن ماشین را نداشت..
سهند متوجه شد و او را به سمت خودش چرخاند و داد زد:
-جواب منو بده...
و شادی با صدای غمگینش و حالتی کودکانه جواب داد:
-تو منو دوست نداری
و سهند چقدر در آن لحظه آرزو داشت این موجود کوچک دوست داشتنی را در آغوش بکشد...سهند سرش را کمی پایین آورد و چشم در چشم شادی در حالی که با انگشتش اشک او را می گرفت زمزمه کرد:
-کاش میدونستی چقدر دوست دارم

سهند آرام در جاده می راند و هر از گاهی از گوشه ی چشم نگاهی به شادی که سرش را به شیشه تکیه داده بود می کرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کمی بعد صدای زنگ موبایل شادی بلند شد...شادی کیفش را باز کرد و موبایلش را پیدا کرد..نگاهی به شماره انداخت و بعد جواب داد:
-سلام
-چطور مگه؟
-آها.نه بابا...چیزی نشده..
-آره بابا مطمئن..
-میگم خوبم مسعود..
سهند با شنیدن اسم مسعود سریع به سمت شادی چرخید و با خشم نگاهش کرد..
شادی نگاه خسته اش را از او گرفت و گفت:
-فردا که نه...ولی برای پس فردا حتما میام
-باشه.ممنون..
-از طرف من از بچه ها عذرخواهی کن بگو کار پیش اومد..
-مرسی.خدافظ
شادی دوباره بی توجه به سهند مشغول تماشای جاده شد..
سهند با عصبانیت گفت:
-مثل اینکه حرفهای منو جدی نمیگیری.نه؟
شادی نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
-چرا فکر میکنی هرچی تو میگی باید گوش کنم؟
سهند به سمتش برگشت و محکم گفت:
-چون تو مال منی
شادی خواست حرفی بزند که متوجه لرزش شدید دستهای سهند شد و نگاهش روی دستهای او میخکوب ماند..سهند متوجه نگاه او شد و دستهایش را محکم دور فرمان حلقه کرد ..
شادی بحثشان را فراموش کرد و همانطور که به دستهای او نگاه میکرد گفت:
-چرا دستهات این همه میلرزن؟
سهند جوابی نداد و با عصبانیت به جلو نگاه میکرد..
شادی با صدای بلندی گفت:
-من هیچی از تو نمیدونم...بااینکه تو ازهمه چی من باخبری...بعدم انتظار داری که من هرچی میگی بگم چشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهند با صدای آرامی گفت:
-خب برای من وقت بگذار...بیا باهم چند بار بریم بیرون..هرچی بخوای بهت میگم
شادی پوزخند زد و با حرص گفت:
-من اگه الانشم توی ماشینتم برای اینه که بهت بفهمونم دست از سر من برداری
سهند احساس غم عجیبی کرد...احساس تنهایی..احساس خستگی...با این حال با نقابی از خونسردی جواب داد:
-من دست از سرت برنمیدارم
شادی که از عصبانیت نمیتوانست درست حرف بزند بریده بریده گفت:
-تو....تو اصلا...پووف...من حتی یه بارم درست حسابی باهات حرف نزدم...اون وقت تو چجوری عاشقم شدی؟؟؟
سهند با آرامش جواب داد:
-نگفتم عاشق...گفتم دوست دارم..
شادی عصبی خندید ...خودش را روی صندلیش پرت کرد و گفت:
-تو با خودت هم مشکل داری...احمق
سهند که از فحش دادن شادی شک شده بود به سمتش چرخید..کسی که همه در اداره به شدت ازش حساب میبردن و "بله قربان" از دهانشان نمی افتاد حالا از زبان یک بچه فش میشنود..
با جدیت و تاکید گفت:
-مودب باش
شادی که انگار بدتر لج کرده بود گفت:
-احمق .احمق.احمق.احمق
سهند به طرفش برگشت و با اخم گفت:

-بچه تو میدونی داری با کی اینجوری صحبت میکنی؟
بچه تو میدونی داری با کی اینجوری صحبت میکنی؟
شادی دستش را به علامت برو بابا در هوا تکان داد و دست به سینه و عصبانی به صندلیش تکیه داد..

سهند با لحنی بی تفاوت گفت:

-من مامور ویژم

شادی پقی زیر خنده زد و با مسخرگی گفت:

-یعنی پلیسی؟

سهند اما جدی جواب داد:

-پلیس..هوم...نه...بعضی وقتها باهاشون همکاری داریم ولی خب ما سازمان جداگانه ای از اونها هستیم..

صدای خنده های شادی بلندتر شد...یک دستش را روی دلش گذاشت و کمی خم شد..سهند نیم نگاهی به او که از خنده سرخ شده بود انداخت و با لبخند محوی پرسید:

-چیه؟

شادی بریده بریده و از بین خنده هایش جواب داد:

-حالا فکر میکنم یه احمق توهم زده ی عقده ای هستی...

شالش را کمی باز کرد و رو به سهند نفس نفس زنان گفت:

-ممنون..خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم........

سهند دوباره اخم کرد و گفت:

-گفتم مودب باش شادی.

شادی از جدیت سهند کمی جاخورد و خودش را جمع کرد..لبهایش را محکم به هم فشار میداد تا نخندد..اما بعد از چند دقیقه دوباره شلیک خنده اش به هوا رفت..

سهند که دیگر عصبی شده بود به شادی گفت:

-در داشبورد را باز کن؟

شادی خنده کنان سری به معنای "باشه" تکان داد و در داشبورد را باز کرد........................

صدای خنده اش یکباره قطع شد....نگاه وحشتزده اش بین سهند و داشبورد میچرخید ....

جیغ کشید:

کلت!!!!!!!!!!!!
شادی مرتب جیغ می کشید و در میان جیغ هایش میگفت:
-کلت.....کلت..........کلت.....
سهند اول به حرکات او میخندید اما وقتی دید شادی قصد آرام شدن ندارد ماشین را کنار زد..
بازوهایش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند..
-شادی...شادی عزیزم...منو نگاه کن..چرا جیغ میزنی دختر؟هیسسسسسس
شادی با لبهایی لرزان زمزمه کرد:
-کلت..
سهند نفس عمیقی کشید و گفت:
-نه..مثل اینکه منو و تو هنوز خیلی کار داریم..
شادی دوباره گردنش را کج کرده بود و به کلت نگاه میکرد...سهند که عصبی شده بود در داشبورد را با مشت بست
چند لحظه صبر کردتا فضا کمی آرامتر شود ....
-من چیکارکنم با تو آخه؟مگه نمیخواستی از من بدونی؟
شادی آرام گفت:
-منو ببر خونه
سهند با کلافگی گفت:
-من هنوز باهات کلی حرف دارم..
شادی که دیگر داشت به گریه می افتاد گفت:
-میخوام برم خونه..منو ببر..خواهش میکنم
سهند چشمهایش را مالید و گفت:

-ببین شادی..میدونم الان زود بود که اینا رو بهت بگم..ولی خودت مجبورم میکنی..میدونم اگه بری دیگه باهام بیرون نمیای..خواستم کلت رو ببینی شاید یکم حرفامو جدی بگیری..
سهند چنگی به موهایش کشید و زیر چشمی به شادی نگاهی انداخت....مچاله شده گوشه ی صندلیش کز کرده بود و حرف نمیزد....
صد بار خودش را برای این حرکت احمقانه اش لعنت کرده بود...
با ملایمت صدایش زد:
-شادی
شادی کمی خودش را بیشتر به در چسباند...
سهند با خودش گفت:
"حالا بیا و درستش کن...حسابی ترسیده.."
سهند سعی کرد صدای کلفتش را تا حد ممکن مهربان کند:
-شادی...من هرکی که باشم..برای تو فقط سهندم..همین ...
شادی بدون اینکه نگاهش کند مظلومانه گفت:
-کارتتو میدی ببینم؟
سهند با لبخند سری تکان داد و گفت:
-تو جیب کتمه..خودت بردار...صندلی عقبه
شادی اول کمی با ترس به سهند نگاه کرد...بعد آرام به کت چنگ زد و آن را برداشت...
بوی ضعیفی از عطر مردانه ی خنکی در فضا پیچید..شادی دوباره کمی به سهند نگاه کرد...وقتی دید سهند نگاهش نمیکند کمی آرام شد و شروع به گشتن جیبهای کت کرد...
سهند حرفی نمیزد و شادی را آزاد گذاشته بود...
شادی کارت را پیدا کرد...
چشمهایش هر لحظه بزرگتر می شدند...
سرهنگ سهند تهرانی......................
نگاهش را بین سهند و عکس کارت میچرخاند..نه خودش بود...
سهند آرام برگشت و به چهره ی رنگ پریده ی شادی لبخند زد...
شادی در دلش گفت:" بدبخت شدی رفت شادی....وای..خاک تو سرم..چقدر بهش فحش دادم فقط.."
با صدایی که در آن وحشت موج می زد گفت:
-میخوای بامن چیکار کنین؟
سهند همانطور که لبخند داشت اخمی کرد و گفت:
-چی میگی دختر؟
شادی سریع گفت:
-من..من...ببخشید..نمیدونستم...ا ون فحشا..یعنی میدونی..خب خیلی هم که بد نبودن...بودن؟
سهند میخواست از خنده منفجر بشود.....با این حال خودش را کنترل کرد و خیلی جدی گفت:
-سعی میکنم فراموش کنم..
شادی کمی دیگر نگاهش کرد...هیچ جوره نمیتوانست کسی را که تا چند ساعت پیش احمق و دیوانه می دانست به چشم یک مامور ببیند..
با این حال نه تنها ترسش کمتر نشده بود بلکه حالا حتی از او حساب هم میبرد..
آرام کت را روی صندلی عقب برگرداند و سرجایش نشست...

سهند دیگر تمام طول راه را ساکت ماند و گذاشت شادی با خودش فکر کند...اما در تمام این مدت در دلش قربون صدقه ی حالت مظلوم و ترسیده ی شادی میرفت.......
سهند جلوی خانه روی ترمز زد و گفت:
-آخر شب بهت زنگ میزنم..
شادی خواست حرفی بزند که سهند غرید:
-شالتو درست کن..
شادی شالش را که تقریبا افتاده بود کمی جلو و کشید و در دلش گفت:
"به جای مامور وِیژه باید میرفت گشت ارشاد کار میکرد"
خواست به او بگوید که شماره اش را پاک کند اما با دیدن چشمهای بیروح سهند ترسید و با خودش فکر کرد که تلفنی میتواند راحتتر حرفهایش را بزند..
برای همین زیرلبی خداحافظی گفت و به خانه رفت.
کمی بعد با خیال اینکه سهند رفته در را باز کرد تا سری به آقای منصوری( صاحب اسباب فروشی) بزند اما با دیدن ماشین و نگاه خیره ی سهند سریع چرخید که برگردد که با سر به دیوار خورد...
سهند هول شد و خواست پیاده بشود اما شادی درحالی که یک دستش روی پیشانی اش بود سریع داخل رفت و در را محکم بست..
سهند سرش را روی فرمان گذاشت و بلند بلند خندید....
کمی بعد وقتی مطمئن شد دختر سربه هوایش دیگر بیرون نمیاید کوچه را دور زد و به سمت جاده رفت....
*****************
غروب شده بود و سهند با سرعت در جاده به سمت تهران حرکت می کرد..
هرچند لحظه نگاهی به جای خالی شادی می انداخت ..........
دلش گرفت...مثل گذشته...
با شادی که بود یادش میرفت چه بر سرش آمده...یادش میرفت چطور در یک جاده مثل همینی که در آن بود،خواهرش را.. جگرگوشه اش را به خاک و خون کشیده بودند.....که چطور سیما از درد به آسفالت چنگ می انداخت...که چطور پاره تنش را در یک جاده...............که حالا دیگر هیچ جاده ای او را به سیمایش نمیرساند...
شیشه ی ماشین را پایین کشید و گذاشت باد به صورتش بخورد...

************************************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(11)

آن شب شادی درحالی که چهارزانو روی تخت نشسته بود، منتظر زنگ سهند بود...موبایلش را روی بالشتش گذاشته بود و تمام حرفهایش را با او تمرین میکرد..
"ببین آقای سهند......نه نه آقای سهند مسخرس...سهند آقا؟....نه...پس...همون احمق ..." و ریز ریز با خودش خندید...
چند ضربه به در اتاقش زده شد و صدای مادرش آمد که میگفت:
-شادی خوبی؟با کی حرف میزنی..
شادی کمی دستپاچه شد و گفت:
-باخودم..
-یوسف (پدر شادی) دخترت پاک خل شده..
و صدای پدرش که از کمی دورتر می آمد:
-خل بود
شادی خندید و با جیغ و اعتراض گفت:
-باباااااااااا
و صدای پدرش که در آن موجی از خنده بود:
-بگیر بخواب دختر.شب بخیر
شادی هم با لبخند جواب داد:
-شب بخیر.
نگاهی به ساعت انداخت......12:10
کم کم آن همه هیجان سر شبش جای خود را به عصبانیت میداد..با خودش گفت:
"خب تو که زنگ نمیزنی چرا الکی منو گذاشتی سر کار؟"
با این حال دوباره تمریناتش را از سرگرفت..البته با صدایی آرامتر!
پچ پچ کنان در حالی که انگشت تهدیدش را رو به گوشی اش تکان میداد گفت:
"ببین.....من..من..هرکی که هستی ، نمیخوامت..پس لطفا دیگه مزاحم نشو..."
ساعتی بعد،شادی بعد از کلی تمرین و حرص خوردن،آرام آرام روی تخت خوابش برد
**********************
صدای ویبره ی موبایل که از کنار گوشش می آمد باعث شد با وحشت از خواب بپرد
نفس نفس زنان جواب داد:
-بله؟
سهند با لحن شوخی گفت:
-خواب بودی ؟چرا نفس نفس میزنی..
شادی دستی به موهایش کشید و با خودش گفت:
"همه تمرینهام از سرم پرید..اول باید چی بهش میگفتم؟..مزاحم نشو..نه..این نبود"
صدای سهند رشته ی افکارش را پاره کرد:
-شادی...خوابت برد؟
و با مهربانی اضافه کرد:
-ببخشید دیر شد عزیزم...خیلی کار داشتم..
شادی نفس عمیقی کشید و طوطی وار گفت:
-ببینید آقا، شما هرکی که هستی ، نمیخوامت،پس لطفا دیگه مزاحم نشو..تازه من هنوز درسم تموم نشده..روحیه شما هم با من خیلی فرق داره..من یه هنرمندم..نمیتونم با شما که ..که..نمیتونم بسازم.پس دیگه حرفی نمیمونه.پس دیگه خدافظ"
هرچند بعضی جمله ها را جابجا گفته بود با این حال با رضایت از خودش لبخندی زد...ولی صدای خنده ی بلند سهند باعث شد لبخندش به اخم تبدیل شود...
محاسباتش غلط درآمده بود...اینجا باید سهند عصبانی میشد و او بیتوجه به سهند گوشی را قطع میکرد!
سهند با ملایمت گفت:
-عاشق همین کارهای بچه گونتم..
شادی که از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود گفت:
-من بچه نیستم...21 سالمه...
سهند خندید و گفت:
-وااایی ..چقدر زیاد..بچه جون..من نزدیک 31سالمه..
شادی چشمهایش گرد شد...با خودش فکر کرد اصلا به ظاهرش نمیخورد..همه ی عصبانیتش را فراموش کرد و با تعجب گفت:
-هییین..راست میگی؟؟؟؟
سهند فقط توانست در برابر حرف زدن شیرین او بگوید:
-عاشقتم بچه
شادی دوباره اخم کرد و گفت:
-من دیگه حرفی ندارم.پس خدافظ
سهند با خونسردی جواب داد:
-ولی من هنوز خیلی حرف دارم
شادی با عصبانیت گفت:
-اصلا من نامزد دارم
سهند بلند خندید و با صدای محکمی گفت:
-شادی...من حتی میدونم بچه بودی چه شیرخشکی بهت میدادن...پس منو بازی نده
شادی با تمسخر گفت:
-باشه.باشه.باورکردم
سهند با جدیت گفت:
-بچه بودی میرفتی مهد کودک "گل ها"...تو خیابون حشمتی..همیشه موهات مدل پسرونه بوده..البته خیلی تو مهد نمیموندی..چون..
شادی با صدایی لرزان گفت:
-تو..از کجا..چطوری میدونی؟
سهند نفس عمیقی کشد و گفت:
-شادی..من از تو خیلی میدونم..این که چیزی نیست..
شادی با صدای لرزانی گفت:
-میخوام قطع کنم..
سهند با حرص گفت:
-شادی اینا رو نمیگم که ازم بترسی باز..یا که دورشی..میخوام بدونی من هر چی بهت میگم راسته..ولی تو ی ترسو فقط میخوای در بری....مثل بچه ها..
شادی که دوباره جوش آورده بود گفت:
-ترسو خودتی احمق
و لحظه ای بعد از ترس نفسش حبس شده بود..یک دستی به سرش زد و با خودش گفت"خاک تو سرت شادی....دوباره بش گفتی احمق...دستگیرت میکنه"
و سریع گفت:
-ببخشید...منظورم..احمق..
سهند حرفی نمیزد و فقط صدای نفسهایش به گوش می رسید:
شادی دوباره توضیح داد:
-خب..معذرت میخوام...میدونی..من..خیلی زود جوش میارم..دست خودم نیس..
و وقتی دوباره سکوت سهند را دید با حالتی که داشت به گریه می افتاد گفت:
-ببخشید دیگه...فراموشش کن..
سهند با لذت به صدای ظریف او گوش میکرد..متوجه شده بود که حالا که شادی شغلش را فهمیده از او حساب میبرد..با صدای آرامی گفت:
-شبت بخیر فسقلی من( و قطع کرد.)
شادی کف اتاقش نشسته بود و خیره به دیوار، در فکرهایش فرو رفته بود.صبح، سهند تماس گرفته بود و با لحن دستوری سه قانون برایش گذاشته بود:
1-از شغلش هیچ کس نباید باخبر بشه
2-بدون اجازش نباید بیرون بره
3-باید سعی کنه سهند را دوست داشته باشه
شادی تلفن را برداشت و شماره ی نیلوفر را گرفت:
بدون هیچ سلام و علیکی هیجان زده گفت:
-نیلو...پایه ای ناهار بریم بیرون؟
-پول ندارم بابا...این هفته خیلی خرج داشتم
شادی با حرص گفت:
-پایه باش دیگه..
-شادی حوصله داریا ! من که کرج بیا نیستم، تو میخوای واسه ی یه ناهار پاشی بیای تهران؟
-آره..آره...آره..من میام..باید باهات حرف بزنم نیلو..خیلی مهممه
-راجع به چی؟
-راجع به اون پسره ی دیوونه..سهند
-سهند..سهند کیه دیگه..
-بت نگفتم؟اسم دیگه ی پیمان
نیلوفر هینی کشید و گفت:
-راست میگی؟از کجا فهمیدی؟هنوز هم میاد سراغت مگه؟ عوضی..مونا دلش را زده اومده سراغ تو
شادی با تاسف سری تکان داد وگفت:
-قضیش طولانیه.باید رو در رو بگم.حالا بیام؟
-آره بیا..رسیدی تهران بهم زنگ بزن
شادی ذوق زده گفت:
-بوس..بوس بوس..میبینمت..
نیلوفر خندید و گفت:

-باشه.خداحافظ
شادی با قدمهایی تند از کوچه می گذشت...با خودش گفت" همینه شادی...اصلا لازم نیست براش توضیح بدی که نمیخوایش..کارخودتو بکن..مثل قبل..اونم بعد یه مدت خسته میشه و خودش میره"
تصمیم گرفت سر راه سری به آقای منصوری بزند..
وارد اسباب بازی فروشی شد..آقای منصوری مشتری داشت، برای همین تنها سری به نشانه ی سلام تکان داد و منتظر شد تا کار مشتری اش تمام بشود..
آقای منصوری پیرمردی چاق و قد کوتاه بود که شادی را از بچگی میشناخت..شادی و البته همه ی بچه های محل!!
بعد از رفتن زن ، آقای منصوری به سمت شادی برگشت و باخوشرویی گفت:
-به ..به...سلام شادی خانوم..کم پیدایی
شادی با لبخند گفت:
-ما که همیشه هستیم
آقای منصوری با دست به چهارپایه ی چوبیی اشاره کرد و گفت:
-بشین دخترم
-نه ..باید برم..فقط اومده بودم..

آقای منصوری حرفش را قطع کرد و بالبخند گفت:
-اومدی که ببینی "کلاه سبز" هنوز هست یا نه..
شادی لبخند زد ...
آقای منصوری با مهربانی گفت:
-من که چند بار بهت گفتم...بیا ببرش هروقت پولش جور شد برام بیار..
شادی با خجالت گفت:
-نه..نه..اینجوری دوست ندارم..درست نیست.
آقای منصوری با جدیت گفت:
-اگه بخرنش چی؟
شادی همانطور که لبخند بر لب داشت با صدای غمگینی گفت:
-اون وقت..حتما قسمت من نبوده..
منصوری با لبخند سری تکان داد و گفت:
-از دست تو شادی
شادی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-من باید برم کم کم ...خدافظ
منصوری دستش را بلند کرد و با انرژی جواب داد:

-خدا به همرات
شادی هنوز از پله های اسباب بازی فروشی پایین نیامده بود که با سهند رخ به رخ شد..
خشکش زد....حالت نگاه سهند هیچ خوب نبود...میخواست حرفی بزند اما نمیتوانست..چشمهای خشمگین سهند فضای پر تنشی ایجاد کرده بود...
شادی که طاقت نگاه خیره ی او را نداشت سرش را پایین انداخت ..
سهند مچ دستش را محکم گرفت و او را به زور طرف فضای سبز کوچکی که آن طرف کوچه بود برد..
درد بدی در مچ ظریفش پیچیده بود اما جرات نمیکرد اعتراض کند...وقتی به گوشه ی دنجی رسیدند سهند دستش را ول کرد ...
شادی احساس کرد که باید برای سهند که منتظر با پایش روی زمین ضرب گرفته، توضیح بدهد..اما در آن لحظه واقعا نه میتوانست راست بگوید نه فرصت داشت دروغ ببافد..
نگاهی به سهند که پیراهن مشکی با جین سیاه پوشیده بود انداخت و با خودش فکر کرد " تو این لباسها خود گرگینه شده"..
سهند با خشم گفت:
-به چی زل زدی؟
شادی با لبخند مصنوعیی گفت:
-هیچی ..داشتم فکر میکردم چقدر لباسات بهت میاد
سهند که انگار صبرش تمام شده بود به سمت شادی رفت... بدون کوچکترین نشانه ای از مزاح و با خشکی گفت:
-شادی من صبرم تا یه حدیه...حرف بزن..
شادی اعتراف کرد:
-خب..راستش....داشتم میرفتم تهران پیش نیلوفر
سهند با حرص و از بین لبهایی فشرده گفت:
-اونو که میدونم...من سه ساعت نیست که قانونهامو بهت گفتم و تو دقیقا هر سه تاشو شکستی..
شادی با گیجی گفت:
-از..کجا..ازکجا میدونی دارم میرم پیش نیلوفر؟
سهند پوزخندی زد و گفت:
-من میتونم همه ی مکالمه هاتو بشنوم..
رنگ از چهره ی شادی پرید... به درخت پشت سرش تکیه داد و زیر لب گفت:
-لعنتی..
و بعد یادش آمد که چقدر با نیلوفر پشت تلفن به او فحش داده بودند....
سهند با حرص گفت:
-همه ی اینها به کنار..من همین امروز صبح بهت گفته بودم که چقدر شغلم حساسه..هویت واقعی من نباید هیچ وقت فاش بشه..اون وقت تو جوجه ی نفهم، سر دو ساعت داری همه چیز را به هم میریزی...
شادی با بغض گفت:
-به من نگو نفهم
سهند کمی رویش خم شد و گفت:
-نگم؟؟؟؟میفهمی اگه هویتم لو بره چی میشه؟من فقط به تو گفتم چون قراره زنم بشی..میفهمی اینارو؟
شادی لبش را گزید تا به گریه نیافتد...اینکه کسی سرش داد بزند خیلی برایش سخت بود..حتی سختتر از کتک خوردن..
رویش را برگرداند و گفت:
-میخواستی بهم نگی.
سهند داد کشید:
-دست از بچه بازی بردار...من ده سال جون نکندم که تو یه روزه همه چیز رو به باد بدی..
شادی کمی عقب رفت...سهند واقعا وحشتناک شده بود..
دوباره با فریاد ادامه داد:
-اینی که داری باش بازی میکنی دم شیره....
و مشتش را چنان محکم به تنه ی درخت کوبید که شادی به خودش لرزید..
نفس نفس زنان رو به شادی گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-بشین تو ماشین..
شادی با ترس سری تکان داد و سریع به سمت ماشین سهند که کمی آن طرف تر پارک شده بود رفت..سهند با دزدگیر در را برایش باز کرد..
درحالی که لبهایش را می جوید به سهند که هنوز زیر درخت ایستاده بود نگاه میکرد...چند دقیقه ی بعد سهند به طرف ماشین آمد..
ناخواسته خودش را به در ماشین فشرد...
سهند سوار شد و در را محکم بست..
شادی آرزو می کرد زودتر به خانه برسند تا از شر این فضای سنگین و خفه کننده راحت شود..
سهند سر کوچه متوقف شد و به آرامی به سمت شادی چرخید..انقدر به شادی خیره ماند تا عاقبت مجبور شد سرش را بالا بیاورد..
سهند در حالی که ابروهایش را بالا برده بود محکم گفت:
-صبر من حدی داره..
و بعد با خشونتی که انگار داشت دوباره برمیگشت اضافه کرد:
-میتونی بری.

شادی بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت..در حالی که هنوز بدنش لرزش نامحسوسی داشت با خودش فکر کرد"چی فکر میکردم...چی شد.."
ظهر یک روز گرم تابستانی بود و شادی از بیکاری و بیحوصلگی کلافه...
5 روز از دعوایش با سهند گذشته بود و از آن روز برای اینکه مجبور نشود او کسب اجازه کند، خانه نشین شده بود..
خودش را روی تخت پرت کرد و در حالی که به سقف خیره شده بود، غر غر میکرد..
صدای گوشی اش بلند شد...ندیده میدانست سهند است...این مدت،چندین بار تماس گرفته بود که البته شادی برای اینکه حرصش بدهد جوابش را نداده بود..
اما الان...فرق میکرد.......دیگر زیادی حوصله اش سر رفته بود...
-بله؟
صدای جدی سهند در گوشش پیچید:
-چه عجب جواب دادی
شادی حرفی نزد و سهند گفت:
-نمیدونی به بزرگترت باید سلام بدی؟
شادی بی صدا ادایش را دراورد و با لحنی پرتمسخر،کشیده گفت:
-سلااااام
سهند هم جوابش را داد و بعد سکوت کرد..انگار که به چیزی فکر میکرد..بعد از مکثی طولانی با شوخی گفت:
-چه دختر خوبی شدی..خونه ای، میذاری منم به کارام برسم
شادی ناخواسته در برابر این جمله حالت تدافعی گرفت...دلش نمیخواست به اینکه انقدر زود و راحت در برابر سهند کوتاه آمده، اعتراف کند..
خواست جوابش را بدهد که سهند گفت:
-میتونی یه دقیقه بیای دم در..یه کار مهم باهات دارم..
شادی با شنیدن این جمله چشمهایش گرد شد و با صدای بلندی گفت:
-الان پایینی؟
و قبل از اینکه سهند جوابی بدهد، پنجره را باز کرد و تا کمر خم شد که باعث شد موهای لختش جلوی شانه هایش بریزند..
صدای داد سهند بلند شد:
-برو تو...این چه وضعیه
شادی سریع به داخل برگشت و نگاهی به خودش انداخت..
تاپ و شلوارک سفید نخی...البته طبق معمول یک بند تاپش روی بازویش افتاده بود ...
سهند داد کشید:
-بیا پایین ببینم..
شادی با لبی آویزان با خودش فکر کرد"حالا سر ظهری کسی نیست که تو کوچه"
شادی با حرص گفت:
-نمیام
سهند با همان صدای بلند جواب داد:
-شادی...کارم مهمه میگم
شادی موهایش را پشت گوشش فرستاد و گفت:
-نمیشه...من به مامانم چی بگم؟
سهند کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی خب..من میرم سر کوچه..به مامانت بگو یکی از دوستات برات یه چیزی آورده..زیاد کارم طول نمیکشه..دو دقیقه ای برمیگردی
شادی رو تختش نشست...هیچ جوره دوست نداشت تسلیم بشود:
-گفتم نمیتونم بیام
سهند با خونسردی زمزمه کرد:
-نظر مامانت راجع به سیگاری ها چیه؟..
شادی دستش را مشت کرد و گفت:
-من سیگاری نیستم..
-عکستم دارم..
شادی با حرص و صدای بغض داری گفت:
-ازت متنفرم
سهند از این حرف شادی بینهایت عصبی شد و فقط توانست،حرصی بگوید:
-زود بیا پایین( و قطع کرد)
شادی در حالی که مانتو میپوشید با بغض گفت:
-ازت متنفرم...ازت متنفرم...ازت متنفرم...مثل یه بختک افتاده روی زندگیم..
از اتاقش خارج شد:
مادرش از آشپزخانه گفت:
-کجا میری سر ظهری؟
شادی سریع گفت:
-هیچ جا..یه دقیقه میرم دم در..یکی از دوستام اومده..
-کی؟
شادی با صدای آرامی گفت:
-شما نمیشناسینش..زود میام..

و سریع از پله ها پایین دوید
با دمپایی هایی که خرت خرت روی زمین صدا می دادند به سمت ماشین رفت...سهند از داخل در را برایش باز کرد ..شادی بدون اینکه سوار شود،خم شد و رو به سهند گفت:
-باید زود برگردم..چیکارم داشتی؟
-بیا بشین...اینطوری که نمیشه
شادی پوفی کرد و سوار شد...
سهند با اخم عمیقی او را ورانداز کرد و گفت:
-چرا با اون قیافه اومدی پشت پنجره؟
شادی با حرص گفت:
-گفتم عجله دارم ..باید زود برگردم..کارت همین بود؟
سهند طوری با خشم نگاهش کرد که از ترس ساکت شد و نگاهش را دزدید..
بعد از چند دقیقه خم شد و از عقب جعبه ی سبزی را آورد و روی پای شادی گذاشت..
-مال تو
شادی با اخم گفت:
-مال من؟
سهند با سر حرفش را تایید کرد و گفت:
-بازش کن..
شادی با همان چهره ی در هم در جعبه را باز کرد....
با دیدن وسایل جعبه گره اخمهایش از هم باز شد و با دهن باز به سمت سهند که با لذت نگاهش میکرد برگشت..
سهند با صدای آرامی پرسید:
-خوشت میاد؟
و شادی با خودش فکر کرد چطور میتواند از این همه رنگ و قلم مو آن هم از بهترین مارک خوشش نیاید!
با این حال به سختی نگاهش را از رنگ ها گرفت و گفت:
-این کارا یعنی چی؟
سهند با بیتفاوتی گفت:
-یعنی دوستت دارم..
شادی اخم کرد... دوباره نگاهش به رنگ های درون جعبه افتاد..
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نمیخوامشون
و نگاه حسرت بارش را به جعبه دوخت..
سهند عصبی گفت:
-بچه نشو...برای تو گرفتم..
شادی غمگین گفت:
-گفتم نه..
سهند که عصبانی شده بود سرش را چرخاند و از پنجره به بیرون خیره شد..صدای نفسهای عصبی و بلندش تنها صدایی بود که سکوت ماشین را میشکست..
شادی بی اختیار دستش را به سر قلم موهای نرم کشید..بوی نویی میدادند..در دلش گفت"وااای...چقدر اون نارنجیش خوشرنگه..دلم میخواد بخورمش...قلم مو بادبزنیه رو...نچ نچ...چقدر پول داده ..هیییینن..این رنگه...چقدر فوق العادن"
زیر چشمی نگاهی به سهند انداخت...با دیدن او که همچنان از پنجره به بیرون زل زه بود فکری در سرش جرقه زد..
سریع تیوپ رنگی که لازم داشت را در جیبش گذاشت و مثل آدمهای جنایتکار به سهند نگاه کرد...وقتی دید حواسش نیست، وسوسه شد و سریع یک رنگ دیگر هم در جیبش چپاند ..
قلبش از شدت هیجان به تاپ تاپ افتاده بود و لبخندش را نمیتوانست جمع کند...
دوباره با دیدن آن نارنجی خوشرنگ دلش رفت...کمی با ترس به سهند نگاه کرد و در یک فرصت مناسب آن را هم کش رفت...
آب دهنش را فرو داد و برای اینکه لبخندش را جمع کند نفس عمیقی کشید و گفت:
-نمیخوامشون..باید برم خدافظ..
سهند یک دفعه به سمتش پرخید که باعث شد دستپاچه شود.. خیره نگاهش میکرد... شادی که میترسید فهمیده باشد،صورتش سرخ شد و نگاهش را با بیقراری به هرسمتی میچرخاند..
سهند جعبه را برداشت،روی صندلی عقب پرت کرد و گفت:
-برو خونه
چشمهای شادی از خوشحالی برق زدند..سریع خداحافظی کرد و به سمت خانه دوید..
وقتی در بسته شد شلیک خنده ی سهند به هوا رفت...چند دقیقه پشت سر هم از ته دل می خندید..
گوشی اش را برداشت و برای شادی مسیج نوشت:
"همش را برمیداشتی...مال خودت بود"
خواست مسیج را سند کند اما پشیمان شد...لبخندی زد و با خودش فکر کرد

" بگذار دزد کوچولویش خوشحال باشد...او که دلش را برده..این چند تا رنگ هم روش..."
سهند با خستگی در را باز کرد و خودش روی اولین مبل سر راهش پرت کرد...این روزها فشار روانی زیادی رویش بود..دلش میخواست هرچه زودتر خیالش،حداقل از بابت شادی راحت بشود و او را برای خودش داشته باشد..
تصمیمش را گرفته بود...از آنجایی که از سر و کله زدن با شادی راه به جایی نمیبرد میخواست با پدرش طرف شود..
آقای توسلی...کارمند بازنشسته ی بانک ..مردی آرام و کم حرف
مدتی بود که تمام خانواده ی شادی را زیر نظر داشت...بدجنسی بود ولی حتی علایق پدر و مادرش را شناسایی کرده بود تا بتواند زودتر خودش را در دل آنها جای کند....
هرچند دلش میخواست که اول دل شادی را بدست آورد بعد حرف خواستگاری را پیش بکشد اما...
انقدر دغدغه و کار ناتمام داشت که فقط میخواست هرچه زودتر شادی را داشته باشد و به دنبال ماموریت نیمه تمامش برود....
شام نخورده بود و دلش از گشنگی ضعف میرفت...با این حال انقدر خسته بود که نمی توانست از روی مبل بلند شود..کمی با خودش کلنجار رفت تا بلند شود و غذایی حاضری بخورد اما انقدر بیحال بود که بیخیال غذا خوردن شد...کوسنی را زیر سرش گذاشت و همانجا خوابید...
*********************
صبح زود بیدار شد...به آشپزخانه رفت و چای ساز را به برق زد...وضو گرفت و سر سجاده اش که همیشه گوشه ای از هال بود رفت...بعد از نماز سر سجاده نشست...
دوباره به سجده رفت و ذکر گفت....
********************
با سرعت به سمت کرج میرفت...با اینکه چندمین باری بود که این مسیر را میرفت اما امروز هیجان عجیبی داشت..دوش گرفته بود و پیراهنی مردانه آبی با شلوار پارچه ای سرمه ای پوشیده بود..تیپی که مطمئن بود مورد قبول آقای توسلی است.... .امروز به دیدن پدر زنش میرفت..
پدر زن...با این کلمه حس خوبی وجودش را قلقلک داد...
پنجره را پایین کشد و هوای خنک صبحگاهی را با لذت بلعید...

*************************************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(12)

سر موقع به پارک "سیمرغ" رسید...پارکی که هر روز صبح آقای توسلی راس ساعت 8 به آنجا می آمد و ورزش میکرد...
روی نیمکتی نشست و منتظر شد تا کارش تمام شود....
عده ای زیادی از پسرهای جوان گرفته تا مردهای میانسال و پیر کنار هم و هماهنگ، ورزش می کردند..
هوای خنک صبح، بوی چمن های خیس، قطره های ریز آبی که از فواره های حوض روی صورتش میچکیدند، صدای خنده ی مردم، همه و همه باعث شد بعد از مدت ها احساس نشاط عجیبی بکند...
از روی نیمکت بلند شد و در آخرین صف ایستاد...
مردی که در ردیف اول بود با انرژی داد زد : حرکت بعدی....1...2....3....4
بعد از مدت ها احساس میکرد دارد مردم را میبیند...زندگی را میبیند..
باز هم همان مرد:
-حالا پاهای راست جلو....
*********************
دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید...ساعت 9 صبح بود و جمعیت کم کم متفرق می شدند..وقتی صحبت پدر شادی با دوستش تمام شد، خودش را به او رساند و نفس نفس زنان و بالخند گفت:
-خسته نباشید...
آقای توسلی لبخندی زد...محکم به شانه ی سهند کوبید و گفت:
-زنده باشی جوون
و خواست برود که سهند دنبالش به راه افتاد و گفت:
-آقای توسلی..صبرکنید لطفا..یه صحبتی باهاتون داشتم
آقای توسلی ایستاد و با لبخند کمرنگی گفت:
-من شما رو به جا نمیارم..
سهند با دست به نیمکت خالی اشاره کرد و گفت:
-شما بفرمایین...من خدمتتون عرض میکنم

دو مرد کنار هم روی نیمکت چوبی پارک نشسته بودند ..پدر شادی مردی با قد متوسط بود..زیاد چاق نبود اما شکم داشت...موهای کم پشت اما روشن.. پشت قاب عینک مستطیلی اش چشمهایی مهربان و خرمایی رنگ نشسته بود..کنار چشمهایش پر از چرو کهای ریزی بود که خبر از گذر زمان می دادند..
سهند یک لحظه با خودش فکر کرد موهای زیبا و روشن شادی به پدرش رفته...
آقای توسلی منتظر به سهند نگاه میکرد..
عاقبت سهند لبخندی زد..دستهایش را به هم مالید و گفت:
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم..
-شما خودتون را معرفی نکردید آقا
سهند خیلی جدی و مودبانه گفت:
-سهند تهرانی هستم ...
-خب.. آقای تهرانی من منتظرم..
سهند سرش را به زیر انداخت و گفت:
-میخواستم در مورد دختر خانومتون باهاتون صحبت کنم..
آقای توسلی سریع اخم کرد و منتظر شنیدن باقی حرفهای او شد..
سهند نفس عمیقی کشید و محکم گفت:
-در واقع..میخوام دخترتون را از شما خواستگاری کنم
آقای توسلی به خشکی گفت:
-اصلا شما کی هستی آقا؟ دختر من رو از کجا میشناسی؟
سهند سریع جواب داد:
-از دانشگاه..اونجا با ایشون آشنا شدم..
آقای توسلی با همان جدیت گفت:
-پس همکلاسیش هستی؟
سهند مکثی کرد و گفت:
-بله...یه مدت..
آقای توسلی که به کفشهایش خیره شده بود زمزمه وار گفت:
-ولی دخترم در مورد شما با من حرفی نزده
-من دقیقا به همین دلیل اینجام
آقای توسلی سریع به سمت او چرخید و گفت:
-متوجه نمیشم..
سهند حالا اضطراب نداشت و راحتتر می توانست حرف بزند ....
-آقای توسلی حقیقتش من به شادی خانوم چند باری حرفامو گفتم ..ولی ایشون مخالفت کردن و اصلا حاضر نشدن قضیه رو با شما مطرح کنند ..این شد که من خودم خدمت رسیدم
آقای توسلی با حالتی عصبی پرسید:
-شما با دختر من رابطتون در چه حد بوده؟
سهند با لبخند جواب داد:
-نه آقای توسلی...اشتباه نکنید..اصلا رابطه ی خاصی نبوده...فقط در حد آشنایی
آقای توسلی ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-یعنی شما دختر منو چند بار دیدی و حالا اومدی خواستگاری؟
-بله..دختر خوبی مثل دختر شما کم پیدا میشه..
آقای توسلی با تمسخر و صدای نسبتا بلندی گفت:
- شما با چند تا نگاه دختر من رو شناختین؟
سهند جدی شد ..صدایش را صاف کرد و خیره در چشمهای پدر شادی گفت:
-من به دانشگاه دختر شما اومدم..ولی نه بخاطر درس..بخاطر کارم..
کارتش را از جیبش درآورد و به او داد
-من بخاطر یه ماموریت اونجا بودم..اونجا بود که دختر شما را دیدم..
پدر شادی انقدر در این چند دقیقه غافلگیر شده بود که احساس ضعف میکرد..
نگاهی به پسر جوان کنار دستش انداخت..فهمیده بود کسی که تا چند دقیقه پیش به چشم یک جوان خام و پررو میدید، سرهنگ مملکت است..
کمی خودش را صاف کرد و سهند را جدی تر گرفت
-که اینطور...خانوادتون در جریانن؟
سهند قاطع گفت:
-البته
آقای توسلی سری تکان داد و گفت:
-شما گفتید دخترم مخالفه..پس چرا اومدین سراغ من باز؟
-آقای توسلی..من شادی خانوم رو خیلی خوب میشناسم..اما ایشون نه من را درست شناختن نه خانوادم را..بخاطر یه سری برداشتهای ظاهری قبول نکردن..من اومدم از شما تقاضا کنم یه فرصتی به من بدید تا شاید نظر ایشون را عوض کنم..
توسلی در دلش از این همه ادب سهند راضی بود..با این حال با همان ظاهر خشک گفت:
-شغل شما...فکر میکنم خیلی پرخطر باشه..اینطور نیست..
سهند صادقانه اعتراف کرد:
-همینطوره
آقای توسلی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
-شما که میگید دختر منو خوب میشناسین،فکر نمیکنید که این همه اختلاف شما با روحیه ی حساس دختر من مناسب نیست؟
سهند مکثی کرد...نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:
- من کسی را میخوام که از دنیای من نباشه..
آقای توسلی از جواب او عصبانی شد و گفت:
-مهم نیست شما چی میخواهید..این خودخواهیه که فقط به خودتون فکر میکنید..دختر من هنوز بچس..نمیتونه وارد زندگی بشه که پر از فشار و سختیه..
سهند سعی کرد خنده اش را مخفی کند..تمام شیطنت های شادی پیش چشمش امدند...او خیلی هم خوب میدانست شادی اش هنوز بچست..خیلی خوب
دستی به صورتش کشید و گفت:
-من آدم بی مسئولیتی نیستم.. کارم از زندگیم جداست..برای خانوادم وقت میگذارم و تا جایی که بتونم اجازه نمیدم تنش های کارم به زندگیم بکشه..
پدر شادی با خشم گفت:
-دختر من فوق العاده حساس و شکنندس..شما میتونید تضمین کنید که هیچ وقت کارتون تاثیری روی زندگیت نداشته باشه؟
سهند با اخم ولی مودبانه جواب داد:
-نه..نمیتونم این قول را بدم ولی..مگر ماها حق نداریم تشکیل خانواده بدیم؟..
سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
-مگه ماها حق نداریم دوست داشته باشیم؟
و در دلش گفت" مگه ماها حق نداریم عاشق بشیم؟"
پدر شادی جوابی نداد..در واقع جوابی نداشت که بدهد..پسری که کنارش نشسته بود خیلی خوب توانسته بود بازی را به دست بگیرد..رفتار و صحبت های پخته ی سهند باعث شده بود که برایش احترام خاصی قائل شود..از نیمکت بلند شد..سهند هم سریع ایستاد..
آقای توسلی گوشی اش را به دست سهند داد و گفت:
-شمارتون را وارد کنید..
سهند با لبخند تشکری کرد و سریع شماره اش را به اسم "سهند تهرانی" در گوشی ذخیره کرد..
آقای توسلی گوشی را گرفت و گفت:
-من اول باید حرفهای دخترم را بشنوم..شما منتظر باشید،خودم باهاتون تماس میگیرم..
سهند سرش را پایین انداخت و با لبخند محوی گفت:
-بینهایت ممنونم آقای توسلی
آقای توسلی نگاه دیگری به سهند انداخت و بعد از خداحافظی کوتاهی آرام آرام از او دور شد..
سهند دوباره روی نیمکت نشست...دستهایش را در دو طرف نیمکت دراز کرد و با لذت به منظره ی اطرافش خیره شد...احساس خوبی داشت..میدانست که حالا یک قدم به شادی نزدیکتر شده است..
در دلش خدا را شکر کرد و چند لحظه چشمهایش را بست..
کمی بعد بلند شد تا به تهران برگردد که چشمش به یادگاری های حک شده روی نیمکت افتاد...
لبخندی زد و در دلش گفت"کی میشه ما هم روی نیمکتها اسمامون را یادگاری بگذاریم ،شادی ؟"
آقای توسلی قدم زنان به سمت خانه میرفت....هنوز اتفاقات چند دقیقه ی پیش را نمیتوانست هضم کند....
او و مادر شادی چند سال بعد از ازدواج متوجه شده بودند که بچه دار نمی شوند...بعد از مدتها درمان ...بعد از آن همه نذر و نیاز.....بعد از ده سال تنهایی....صاحب دختری شدند که شادی زندگیشان شد....
تمام خاطراتش با شادی به حدی جلوی چشمهایش زنده بودند که نمیتوانست باور کند از آن روزها سالهاست که می گذرد...
بیمارستان....پرستار نوزادی را در آغوش سمیه گذاشت...صدای شاد و لرزان سمیه: یوسف..نگاه کن..چشماشو باز کرد...
در مهمانی ها، شادی را در بغل داشت و چقدر غرق لذت می شد وقتی به او میگفتند دخترش چقدر شبیهش شده...
با با.....اولین باری که شادی صدایش زد....هنوز صدای ظریفش در گوشش هست...
تب و لرز شدید کودکش در زمستان...در راهروی بیمارستان نشسته بود و با هر صدای ناله و گریه ی شادی تنش میلرزید..
چقدر در آن روپوش آبی آسمانی و با مقنعه ی سفید بانمک شده بود...کوله ی کتابهایش هم هم قد خودش ...
نفر اول مسابقات نقاشی ...هیچ وقت نمیتوانست به شادی بگوید وقتی او را بالای سن دیده بود چه حسی داشت...
دعواهایش با سمیه سر رفتن به هنرستان یا دبیرستان تمامی نداشت...آخر هم راه خودش را رفت نقاش کوچکمان..
دانشگاه آزاد تهران...نقاشی..راستش هزینه ی دانشگاه خیلی سنگین بود..بااین حال هیچ وقت جلوی شادی حرفی نزده بود..
و حالا.....
کی دخترش بزرگ شده بود.....

کلیدش را در آورد و در را باز کرد...باید با شادی حرف می زد..
چند ضربه به در خورده شد و صدای آرام پدرش به گوش رسید:
-میتونم بیام تو بابا؟
شادی کمی تعجب کرد..اصولا در خانه ی آنها در زدن معنی نداشت..یک دفعه در را باز میکردند و او را سکته میدادند..اما این بار...
خودش جلو رفت و با لبخند در را برای پدرش باز کرد
با دیدن لبخند مصنوعی پدرش،حس کرد چیزی این وسط عادی نیست...
-سلام بابا
-سلام بابایی.بیا بشین
و با دست به تختش اشاره کرد..
پدر شادی روی تخت نشست و نگاهی به اتاق انداخت...سری تکان داد و گفت:
-نقاشی جدیدته؟
شادی به کاغذهای روی میز کارش کرد نگاه کرد و گفت:
-آره..اینها طرح هاشه
پدرش دوباره سری تکان داد و گفت:
-خوبه...خوبه..دوباره نگاهش را در اتاق چرخاند و گفت:
-پردتو عوض کردی؟
شادی که دیگر داشت مضطرب می شد گفت:
-نه. این پرده رو الان چند ساله دارم..
و با کمی مکث پرسید:
-بابا .......چیزی شده؟
و مضطرب و نگران به پدرش چشم دوخت...
آقای توسلی نفسش را بیرون داد و شمرده شمرده گفت:
-ببین شادی جان!خودت بهتر میدونی که زندگی مراحل مختلفی داره ..
شادی سری تکان داد وگفت:
-خب؟
-و حالا شما باید بدونی که هر کدوم از این مراحل..
شادی حرفش را قطع کرد...از کی تا حالا پدرش که همیشه او را خل و یکدونه صدا میزد انقدر با او جدی شده...با حالتی سوالی و متعجب گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-بابا؟؟؟
پدرش با کلافگی سری چرخاند ،دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و تند تند گفت:
-برات خواستگار اومده
ابروهای شادی یک متر بالا پریدند
آقای توسلی با حالتی رنجیده ادامه داد:
-و شما هم ایشون را خیلی خوب میشناسی خانوم کوچولو
شادی اخم کرد...و گفت:
-میشناسمش؟
-سهند تهرانی
انگار که یک سطل آب یخ روی شادی ریختند..رنگش به وضوح پرید و بی اختیار روی صندلی کنارش ولو شد..
پدرش با جدیت گفت:
-تو چرا حرفی به من نزدی از این موضوع؟انقدر برات غریبم که باید این ماجرا را از زبون یکی دیگه بشنوم؟
شادی سرش را پایین انداخت و گفت:
-بابا...باور کن چیز مهمی نیست...اون برا خودش بریده و دوخته ..ولی من بهش گفتم نه
-چرا؟
شادی سریع سرش را بالا گرفت و با بهت گفت:
-چی چرا؟ نه..خب چون نمیخوامش
پدرش سری تکان داد، از جایش بلند شد و گفت:
-هر وقت چراشو به من گفتی خودم ردش میکنم
شادی با عصبانیت گفت:
-یعنی الان ردش نکردین
-نه
شادی با حرص گفت:
-نه؟نه؟..مگه اون کیه..چرا ردش نکردین؟
آقای توسلی با خونسردی گفت:
-اون هیچ کس..من اصلا نمیشناسمش و نمیدونم حرفاش راست بود یا دروغ..برای من مهم تویی..دوست دارم تصمیم های دخترم برای زندگیش عاقلانه باشه...
دستش را روی شانه شادی گذاشت و گفت:
-من خودم هم با این پسره مخالفم..اما نگفتم نه چون میخوام تو خودت درست و عاقلانه " نه "گفتن را یاد بگیری
شادی که کمی از شنیدن حرفهای پدرش آرامتر شده بود لبخندی زد..صورت پدرش را بوسید و گفت:
-مرسی

پدرش پیشانی او را بوسید و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق بیرون رفت..
شادی با بسته شدن در اتاق، به سمت گوشی اش هجوم برد...بعد از چند بوق، لحظه ای که شادی دیگر میخواست قطع کند صدای جدی سهند در گوشش پیچید:
-بله؟
شادی با صدایی که سعی میکرد از اتاق بیرون نرود گفت:
-رفتی پیش بابای من چیکار؟ها؟ مگه من نگفته بودم نه؟
سهند لبخندی زد و گفت:
-علیک سلام
شادی لجوجانه گفت:
-جواب منو بده
سهند با خونسردی گفت:
-راه دیگه ای برام نگذاشتی
شادی دستش را به کمرش زد و با بدجنسی گفت:
-پس بهتره بدونی بابامم مخالفه جناب سرهنگ
سهند احساس ناتوانی کرد ...با صدای خسته ای گفت:
-چی؟چی گفتی؟
شادی با لبخند گفت:
-همون که شنیدی
و منتظر داد و فریادهای سهند ماند ...اما سهند سکوت کرده بود..
بعد از مکثی طولانی با صدای غمگینی گفت:
-شادی..
لبخند شادی با شنیدن صدای غمگین سهند محو شد و گفت:
-بله؟
سهند با همان صدای بغض دار گفت:
-این فرصتو از من نگیر..
شادی سکوت کرده بود و سهند گفت:
-ببین ..میدونم ما خوب شروع نکردیم ولی من درستش میکنم
و با صدایی که داشت هیجان میگرفت ادامه داد:
-شادی من مطمئنم من و تو زوج خوبی میشیم کنار هم فقط تو..
شادی حرفش را قطع کرد و گفت:
-نه..من نمیخوام...
سهند با صدایی گرفته گفت:
-شادی خواهش میکنم....من روزهای خیلی سختی داشتم...تو...تو تنها اتفاق خوبی هستی که برام افتاده
نفس های شادی تند شدند ..آرام روی تخت نشست ...
سهند دوباره جدی شد و با صدایی که هنوز خش دار بود گفت:
-تو فقط این فرصتو بده ..اگه باز هم نخواستی، اون وقت از زندگیت برای همیشه میرم..
-چی میگی شادی جان..قبوله؟
.....
-شادی؟
شادی با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:

-قبوله!
شادی، مادرش را از کنار پنجره هل داد و با کلافگی گفت:
-مامان...میبینتت...بیا این ور
سمیه خانوم بیخیال جواب داد:
-مادر چه جوونه....اصلا بهش نمیاد(سرهنگ باشه)...بذار ببینم باز
و گوشه ی پرده را کمی کنار زد..
شادی با حرص لبش را جوید و گفت:
-مامااااااان....خواهش میکنم..
سمیه خانوم برگشت و با هیجان گفت:
-اومد دم در..
شادی سریع جلوی آیینه خودش را چک کرد...
صدای زنگ که بلند شد پدرش در را باز کرد...تا رسیدن سهند سمیه خانوم همه چیز را یکبار دیگر چک کرد..
هال کوچکشان تمییز و مرتب بود...ظرف بزرگی از میوه روی میز بود...هرچند که شادی از صبح تا حالا تمام گیلاس های درشتش را خورده بود!!!...ظرف کوچک شیرینی ...چایی هم که دم کشیده بود...و البته روکش کوسن ها را هم با روکش های جدید و طلایی رنگ عوض کرده بود...
نفس عمیقی کشید و کنار شوهرش منتظر رسیدن مهمانشان ایستاد...
سهند نفس نفس زنان در پیچ پله ها ظاهر شد...
پدر شادی با تعجب گفت:
-چرا با آسانسور نیامدید بالا؟
سهند لبخندی زد و گفت:
-پایین گفتن آسانسور خراب شده صبح..
سمیه خانوم گوشه ی لبش را گاز گرفت و زیر لب گفت:
-میدونستم یه چیزی سرجاش نیست..
و رو به شادی که در آشپزخانه ریز ریز می خندید چشم غره رفت..
آقای توسلی با ناراحتی رو به سهند گفت:
-ای بابا..می بخشید..ما خبر نداشتیم.
سهند سرش را پایین انداخت و گفت:
-اختیار دارین..این چه حرفیه..
و رو به سمیه خانوم که ناراحت به نظر میرسید گفت:
-پیش میاد دیگه..
سمیه خانوم با لبخند سر تا پای سهند را که حتی به شانه اش هم نمیرسید ور انداز کرد..
آقای توسلی با دستش به داخل اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید تو..
سهند مودبانه گفت:
-با اجازه
و بعد از درآوردن کفش هایش داخل شد..
بعد از اینکه روی مبل ها نشستند شادی از آشپزخانه بیرون آمد و سلام کرد
سهند هم به احترامش بلند شد و جوابش را داد..
سمیه خانوم هم دوباره به آشپزخانه برگشت تا به شادی کمک کند...
فضای نقلی خانه شان عجیب به دل سهند نشسته بود...بوی زندگی میداد..با آن مبل های زرشکی مخمل و فرش های قرمز...
هرچند آن کوسن های طلایی کمی در ذوق میزد..
با صدای مادر شادی به خودش آمد:
-بفرمایید..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سهند با لبخند استکان چایش را برداشت و تشکر کرد..
شادی هم به هال آمد و کنار پدرش نشست...بالاخره توانست درست و حسابی او را ببیند..مانتوی کوتاه طوسی با شلوار سرمه ای تنگ....شال طوسی چروک و صد البته ...آرایش و رژ سرخ
سهند تنها امیدوار بود که با همین وضع نخواهد بیرون بیاید...
رو به مادر شادی که برایش میوه و شیرینی می گذاشت گفت:
-زحمت نکشید..
سمیه خانوم با همان لبخندی که یک لحظه از لبهایش نمیرفت، گفت:
-خواهش میکنم..
بعد از نشستن سمیه خانوم پدر شادی گفت:
-راستی پسرم..شماره و آدرس خونه و محل کارت را هم بگذار.
سهند مودبانه گفت:
-چشم.حتما
آقای توسلی با سر تاکیید کرد و گفت:
-و خانوادتون...
سهند سریع گفت:
-قبلا هم گفتم..خانوادم در جریانن..هر وقت شما اجازه بفرمایید خدمت میرسیم..
آقای توسلی چایش را برداشت و گفت:
-تا ببینیم نظر شادی چی میشه امروز...
صورت شادی از خوشحالی درخشید و لبخند مهربانی به پدرش زد..
کمی بعد سهند بلند شد و گفت:
-اگه اجازه بدین ما بریم..
پدر شادی گفت:
-خیلی خوب..
و رو به شادی گفت:
-پاشو بابا..
سهند منتظر بود که شادی لباسش را عوض کند اما وقتی دید به سمت جاکفشی میرود، دلش میخواست سرش را به دیوار بکوبد..
رو به پدر شادی گفت:
-آقای توسلی فقط یه موردی را باید خدمتتون بگم..اگه برای تحقیق اومدید،همسایه ها و یا هیچ کس دیگه ای نباید از شغل من باخبر بشن...اونها همه فکر میکنند که من یه مغازه مبل فروشی دارم ..
وقتی خواستین وارد محل کارم بشین حتما باید بگید از طرف من هستید...چون اونجا به هیچ کس اجازه وررود نمیدن.من قبلا باهاشون هماهنگ کردم..
آقای توسلی کاملا شوکه شده بود با این حال سعی کرد ظاهرش را حفظ کند و گفت:
-باشه...حواسم هست
سهند با لبخند گفت:
-خیلی ممنون
و بعد از خداحافظی از پدر و مادر شادی از خانه خارج شد..
وقتی از پله ها پایین رفت ، بادیدن شادی با آن تیپ و آل استارهای سرخش که کنار در منتظر ایستاده بود ، نفس عمیقی کشید و در دلش گفت:

"خدا امروز را به خیر بگذرونه"

چند دقیقه ای بود که پشت چراغ قرمز مانده بودند...سهند با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود و فکر می کرد چطور این سکوت را بشکند...انقدر گرفتار محیط خشک کارش شده بود که نه جکی بلد بود، نه خاطره ی جالبی داشت، نه ...
با خودش فکر کرد اگر حتی یک گوشه از ماموریتهایش را برای شادی تعریف کند، باید او را با آمبولانس به خانه برمیگرداند...
آخر سر هم شادی بود که به حرف آمد:
-یه سوال بپرسم؟
سهند که خوشحال شده بود، لبخندی زد و مهربان گفت:
-بفرما
شادی با کنجکاوی گفت:
-هنوزم اون کلته تو داشبورده؟
سهند در دلش گفت"پووووووووف.....چه سوال مهمی!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
و رو به شادی یه کلام جواب داد:
-نه
شادی که انگار دیگر چیزی مهمی برای سوال کردن نمیدید!!!!! سری تکان داد و با موبایلش مشغول شد..
سهند که دیگر صبرش تمام شده بود، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-وااااقعا... یعنی دیگه سوالی نداری؟؟؟؟
شادی کمی فکر و گفت:
-آهاا..چرا...راست گفتی اگه باهات بیام بیرون و بازم جوابم ،نه بود، برای همیشه میری؟
سهند نگاه رنجیده اش را از شادی گرفت و آرام ولی با حرص گفت:
-بله.
و با خودش فکر کرد شاید همان سکوت بهتر است!
**************************

سهند کنار پارک کوچکی در یک کوچه نگه داشت..به سمت شادی چرخید و گفت:
-اینجا خیلی دنجه..برای همین اومدیم..بذار حرفامو بزنم بعد میبرمت هرجایی که بخوای..
شادی با بیتفاوتی گفت:
-باشه..
و از ماشین پیاده شد..
نگاهی به دور و برش انداخت..غیر از دو سرباز که روی نیمکتی نشسته بودند و سیگار دود می کردند کس دیگری نبود..
جلوتر از سهند روی یک نیمکت خالی نشست و منتظر او شد..
کمی بعد سهند هم کنارش نشست...وقتی دید شادی منتظر نگاهش میکند گفت:
-سوال میپرسی یا خودم بگم؟
شادی با مکث کوتاهی گفت:
-سوال میپرسم...
سهند با سر تاییدش کرد و شادی گفت:
-چرا فکر میکنی منو دوست داری؟..یعنی چطور میشه وقتی این تازه اولین باریه که منو تو داریم درست و حسابی حرف میزنیم؟
سهند خیلی جدی گفت:
-ببین شادی..من بخاطر شغلم،آدم شناس خوبی هستم.. دختر خوبی مثل تو...
شادی حرفش را قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-دختر خوب باز هم هست...من دارم میگم چرا من؟ چرا شادی توسلی؟
سهند با لبخند بی جانی گفت:
-نمیدونم
شادی که انگار در مسابقه ای برنده شده باشد،سرش را بالا گرفت وبا پوزخند گفت:
-دیدی گفتم احساست واقعی نیست..
سهند نگاهش را به درخت روبرویشان داد و گفت:
-نمیدونم چی شد..اول "شادی توسلی" فقط برام یه اسم بود توی یه پرونده..منم هرروز صبح تا شبم را گذاشته بودم سر این ماموریت...سایه به سایه دنبالت بودم..هرجا که رفتی...تمام تماسهاتو زیر نظر داشتم....معلوم شد که تو بیگناهی..ماموریت تموم شد..صبح رفتم اداره..یه پرونده ی دیگه رو برداشتم..ولی..نشد..نتونستم.... ...پرونده ی شادی توسلی هیچ وقت برای من بسته نشد..هیچ وقت
شادی با بدنی لرزان از جایش بلند شد و گفت:
-چی میگی؟کدوم پرونده؟
-سهند با ملایمت گفت:
-بشین عزیزم..برات میگم..
شادی با حرص گفت:
-جواب منو بده
سهند نگاهش را با کلافگی به اطراف چرخاند و گفت:
-ما به تو بخاطر پرونده ی شاکری مظنون شده بودیم..منم مسئول پروند..
سهند حرفش را قطع کرد تا مشت شادی را که در هوا به سمتش می آمد، بگیرد..
ابروهایش را بالا انداخت و با بهت گفت:
-چیکار کردی؟
شادی که بدنش از خشم میلرزید، تابی به مچ دستش داد تا آن را از چنگ سهند در بیاورد..و با حرص گفت:
-ولم کن
-شادی..هنوز حرفم تموم نشده..زود قضاوت نکن..خواهش میکنم بشین و درست به حرفام گوش بده
شادی باز هم تقلا کرد تا مچ دستش را رها کند..
سهند این بار او را محکم روی نیمکت نشاند...در چشمهایش خیره شد و با قاطعیت گفت:
-میخوام که بشینی اینجا و به حرفام گوش بدی.خب؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بوی خون(13)

-میخوام که بشینی اینجا و به حرفام گوش بدی.خب؟
شادی که میدانست نمیتواند فرار کند دست به سینه و با حرص روی نیمکت نشست...
سهند نفسش را بیرون داد و گفت:
-پدر مونا شاکری کسیه که من دو ساله دنبالشم..
شادی که معلوم بود تعجب کرده با کنجکاوی به سمت او برگشت اما حرفی نزد...
-تا اینکه ردشو زدم ...قرار بود من از طریق مونا شاکری بهش نزدیک بشم..هرچند معلوم بود دخترش آموزش دیدست ...
شادی ابروهایش را بالا برد و با تعجب گفت:
-مونا؟؟؟؟؟؟
سهند بی توجه به او گفت:
-نزدیکی بیش از حد به مونا شاکری ممکن بود اونو به شک بندازه و هویتم لو بره...برای همین مجبور شدم همونطور دورادور نظارت داشته باشم..
و با خشم و در حالی که یک دستش را مشت کرده بود اضافه کرد:
-هر چند..خیلی راحت از چنگم رفت
بعد به سمت شادی چرخید و با اخم گفت:
-البته شما هم به اون خونه زیاد رفت و آمد داشتی خانوم کوچولو
شادی که از طرز حرف زدن سهند مضطرب شده بود با گیجی گفت:
-من..خب..مونا دوستم بود
سهند جدی و خشک گفت:
-بقیش؟
شادی سرش را تکان داد و بهت زده گفت:
-داری منو بازجویی میکنی؟
سهند با همان قیافه ی بیروح گفت:
-نه...این فقط چند تا سواله...هنوز نیازی به بازجویی نمیبینم..
شادی نگاه ترسیده اش را به سهندی که هیچ شباهتی به جوان عاشق پیشه ی چند دقیقه ی قبل نداشت،دوخت و گفت:
-یعنی چی این حرفا؟
سهند با همان ابروهای درهم شمرده شمرده گفت:
-ببین شادی...من تو کارم شوخی ندارم..بازجویی نیست ولی همین حالا میخوام مثل یه دختر خوب بهم بگی تو خونه ی مونا شاکری دقیقا چه غلطی میکردی؟

شادی شانه هایش را بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
-نقاشی
سهند با صدای بلندی پرسید:
-چی؟
شادی به سمتش چرخید و گفت:
-نقاشی...برای یه نمایشگاه داخل دانشگاه..قرار بود باهم کار کنیم...
سهند عصبی خندید و گفت:
-پس تو میرفتی که نقاشی بکشی..
شادی که دیگر از این سوالهای تکرای کلافه شده بود، از جایش بلند شد و گفت:
-خیلی خب..فکر میکنم به چیزی که خواستی رسیدی..لازم نبود برای پرسیدن دو تا سوال این نمایش عاشقانه رو به پا کنی..
سهند لبخندی زد و با شیطنت گفت:
-نمایش عاشقانه؟ یادم نمیاد حرفی از عشق زده باشم...
شادی گیج و خجالت زده گفت:
-خدافظ
و سریع از او دور شد..سهند همانطور که روی نیمکت نشسته بود بیخیال گفت:
-ما فردا شب میایم خونتون..
شادی با حرص به سمتش برگشت...مقابلش ایستاد و با غرور خاصی گفت:
-جواب من منفیه آقای محترم...به خانوادتون زحمت ندید..
سهند با همان خونسردی گفت:
-خانواده؟..من با اونها کاری ندارم..قراره با همکارام با حکم دستگیری شما بیایم
شادی که از حرص به نفس نفس افتاده بود گفت:
-چی میگی؟من که همه چیو گفتم..تو خودت گفتی که میدونی من بیگناهم..
و با نگاهی ترسیده ، منتظر به لبهای سهند خیره ماند...
سهند که تازه داشت از این بازی خوشش می آمد بعد از مکثی طولانی،با صدایی که از عمد آن را زمزمه وار کرده بود گفت:
-میدونی خیلی از جاسوس های حرفه ای، خیلی خوب بلدن مظلوم باشن..مثل تو...
کمی خیز برداشت و خیره در چشمهای شادی گفت:
-و میدونی با یه همچین جاسوسی چیکار میکنن؟
شادی که از ترس میخکوب شده بود، مثل سهند، زمزمه وار گفت:
-چیکار میکنن؟
سهند که دیگر نمیتوانست لبخندش را مخفی کند آروم گفت:
-بغلش میکنن...
و قبل از این که شادی حرفش را هضم کند او را محکم در آغوش کشید ...
شادی در ماشین را محکم بست و بدون اینکه خداحافظی کند به خانه رفت....
سهند پشت سرش داد زد:
-خدافظ شادی خانوم
شادی ایستاد و چپ چپ نگاهش کرد...دلش میخواست برگردد و باز هم کتکش بزند...پسره ی احمق..هنوز وقتی یادش می افتاد که سهند آن طور به زور بغلش کرده بود خونش به جوش میامد..با حالت تهدید پنجه هایش را به سهند نشان داد و دوباره به راهش ادامه داد...
سهند سرخوشانه قهقه زد ...با اینکه شادی، با چنگ و دندون به جانش افتاده بود اما باز هم ...
آیینه ماشین را به سمت خودش برگرداند و نگاهی به گردن چنگ خورده اش انداخت...حسابی قرمز شده بود...
با خودش زمزمه وار گفت:
-ملت میرن سر قرار..با کلی جای لب برمیگردن..منم با چنگ پیشی!
با خنده سری تکان داد و ماشین را به حرکت دراورد
***************************
-من نمیاااااااااااااام
-یعنی چی مادر؟ تدارک دیدن..
-چرا قبول کردین؟ها؟ چرا از طرف من حرف زدین..
مادر شادی او را از جلوی یخچال کنار زد و بی حواس گفت:
-سبزی کوکو رو کدام یخچال گذاشتم؟
شادی با ناراحتی گفت:
-من دیگه نمیخوام ریخت این پسره رو ببینم
مادر شادی سری تکان داد و گفت:
-بیا این ور مادر..همش جلو دست و پایی
شادی با صدای نسبتا بلندی گفت:
-مامان به من گوش کن یه دقیقه
آقای توسلی کلافه از بحث بین مادر و دختر، از هال داد زد:
-بس کن شادی ..الان که دیگه نمیشه زنگ بزنیم کنسل کنیم..
شادی کنار اپن آشپزخانه آمد و با لجبازی گفت:
-چرا نمیشه؟
آقای توسلی از بالای روزنامه اش نگاهی به او انداخت و غرید:
-بزرگ شو یه کم..
******************
-مامان چیزی نمیخوای بخرم؟
......
مطمئنی؟میوه..شیرینی؟
.....
نه باشه...آره میام زود..رفتم دنبال حبیب...باشه..قربونت برم..فعلا
حبیب با نگاه شوخی به او خیره شده بود...
سهند نیم نگاهی به او انداخت و با لبخند گفت:
-چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟
حبیب لبخند زد و چیزی نگفت...
سهند با صدای بلندتر گفت:
-ای بابا چیه؟
حبیب خندید و گفت:
-میخوام بدونم کیه که دل داداش مارو اینجوری برده
سهند هم خندید و گفت:
-داشتیم داداش؟حالا ما رو دست می اندازی؟
حبیب با محبت نگاهش کرد و گفت:
-خیلی خوشحالم برات سهند...
سهند نفس عمیقی کشید و لبخندش عمیقتر شد..... کمی بعد یک دفعه با دست به پیشانی اش زد و گفت:
-اوه..اوه ..اوه
حبیب متعجب گفت:
-چی شد؟
-من چیکار کنم با شادی امشب؟..مامان که تیپش رو ببینه، سکته میکنه..بابا هم که ...
-مگه چادری نیست؟
سهند با حرص گفت:
-چادری؟..مانتوشم به زور...( و باقی حرفش را خورد)
حبیب به جلو اشاره کرد و گفت:
-کوچه ی بعدی را بپیچ ..
سهند سری تکان داد و در حالی که راهنما میزد گفت:
-حبیب...بهش بگم حجاب کنه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حبیب لبخند محوی زد و گفت:
-با این شادی خانومی که تو برای من تعریف کردی ..بعید میدونم گوش کنه..تازه..ممکنه بخاطر لجبازی بدتر هم بکنه
سهند با نگرانی گفت:
-خدا خودش به خیر بگذرونه
حبیب مهربان نگاهش کرد و حرفی نزد...غمی از صبح روی دلش سنگینی میکرد...چقدر جای سیمایش امروز خالی است...
بغضی که داشت دوباره راه میگرفت را با نفس عمیقی فرو داد و سعی کرد بخاطر سیما هم که شده امروز حتی یک لحظه هم، لبخند از روی لبهایش کنار نرود...

و فقط قلب بزرگ و مهربان حبیب می توانست آن همه درد و بغض را با لبخند، جمع بزند....

با صدای زنگ در سهند با نگرانی به حبیب نگاه کرد...حبیب برای اطمینان دادن به سهند به آرامی چشمهایش را باز و بسته کرد...
سهند نفس عمیقی کشید و همراه با بقیه برای استقبال به دم در رفتن...
نگاهی به مادرش انداخت...شادی در چهره اش موج میزد...خیلی وقت بود او را اینطور راضی ندیده بود...
با صدای سلام و علیک پدرش نگاهش را به راهرو دوخت...
پدر و مادر شادی جلوتر بودن و او نمیتوانست درست شادی را ببیند...در دلش گفت" فقط اون زرشکیه رو نپوشیده باشه...."
پدر شادی برخلاف همیشه که تیپ های اسپرت و ساده داشت کت شلوار رسمی سرمه ای پوشیده بود...مادرش هم مانتویی شیک و مشکی با شال ساتن طلایی...
حاج محمد با خوشرویی از پدر شادی استقبال کرد..
مادرش هم مشغول روبوسی با سمیه خانوم بود..
و بالاخره وقتی داشت با پدر شادی دست میداد او را که کمی عقبتر ایستاده بود دید..
شادی که معلوم بود معذب است کوتاه گفت:
-سلام
و لبخند لرزانی به پدر و مادر سهند زد...
مانتوی کوتاه آبی آسمانی با دامن بلند مشکی...شال سرمه ای رنگش را مثل همیشه پشت گوشش برده بود و موهای لخت و خوش رنگش روی شانه هایش خودنمایی میکرد اما.. برخلاف همیشه هیچ آرایشی نداشت..
سهند با حرص و نگرانی نگاهش را بین چهره پدر و مادرش و شادی می چرخاند..میترسید شادی را نپسندند..
در دلش گفت:
"آستینهاشم تا آخر بالا زده...همون مانتو زرشکیه هم بهتر از این بود که پوشیده!"
مریم خانوم دستش را پشت کمر شادی گذاشت و با مهربانی گفت:
-بفرمایید خانوم..
و رو به جمع اضافه کرد:
-خیلی خوشحالمون کردین..
*****************
پدر شادی و حاج محمد بحث را به دست گرفته بودند و آن چنان پرشور و بدون وقفه از سیاست و تورم و قیمت نان و مرغ و... حرف میزدند که شادی فکر کرد مجلس بیشتر به کرسی آزاد اندیشی شبیه است تا جلسه ی آشنایی...
حالا این ها به کنار ...اصلا درک نمیکرد که چرا مادرش از بین این همه موضوع حتما باید در مورد مضرات برنزه کردن زیر نور آفتاب با مریم خانوم صحبت کنه!
واقعا به قیافه ی مریم خانوم نمیخورد که تو فکر برنزه کردن باشه!
در حالی که به مادر سهند خیره شده بود، او برگشت و لبخند مهربانی به روی شادی زد..
شادی هم که هول شده بود سریع با لبخند لرزانی جوابش را داد ..وقتی نگاه مریم خانوم دوباره به سمت مادرش چرخید،نگاهی به او و پدر سهند انداخت..با آن چیزی که فکر میکرد زمین تا آسمان فرق داشتند...
مریم خانوم تقریبا قد کوتاه و چاق بود...صورت گرد و سفید با ابروهایی طلایی. ..که شادی هرچه گشت نتوانست شباهت خاصی بین او و سهند پیدا کند.. کت و دامن سبز رنگ با جوراب های کلفت مشکی به تن داشت... و روسری صاف و مرتبش را تا نزدیک ابروهایش پایین کشیده بود...از آنجایی که شادی هیچ وقت نمیتوانست روسری اش را بیشتر از دو دقیقه روی سرش مرتب نگه دارد این مساله خیلی برایش جالب بود!
نگاهش را از آنها گرفت و آرزو کرد مادرش هرچه زودتر این بحث را تمام کند..هرچند که مریم خانوم بیچاره با صبوری و توجه کامل به او گوش میکرد و مرتب با گفتن" بله" حرفهایش را تایید میکرد..
برخلاف مریم خانوم، سهند شباهت فوق العاده ای با پدرش داشت..انگار همان سهند بود با موهای جو گندمی و قدی کوتاهتر...هرچند چهره ی جدیش او را کمی میترساند...
بعد نگاهش را چرخاند و به حبیب رسید...با تعجب به او نگاه میکرد..با خودش گفت"یعنی این کیه؟ داداشه؟اصلا شبیه نیستن"
و در آخر به سهند رسید...
هرچند در آن پیراهن کرم و شلوار سرمه ای خیلی خوب به نظر میرسید ولی اینها باعث نمیمشد یادش برود چطور در پارک با زور بغلش کرده بود..
با حرص به سهند که با احترام و سری پایین با پدرش حرف میزد نگاه کرد و در دلش گفت"نگاه چه مودبم شده حالا!"
و وقتی سهند یواشکی برایش چشمک زد با چشم غره ای به او ، رویش را به سمت خانومها برگرداند...مادرش همچنان پرشور سخنرانی میکرد
با افسوس فکر کرد:واقعا مادرش کی میخواد متوجه بشه که این بحث برای مریم خانوم جذابیتی نداره!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟.

-مادر جون چرا اعصاب خودتو الکی به هم میریزی؟
سهند لیوان آبش را روی میز گذاشت و با حرص اما صدای آرامی گفت:
-اعصابمو الکی به هم میریزم؟ الکی؟؟؟آره واقعا...چه اهمیتی داره که سه ساعت راجع به قیمت شیر حرف زدین!چه اهمیتی داره که اصلا من و شادی یه کلمه هم حرف نزدیم..
و با ژست خاصی گفت:
-واقعا من چقدرررررررر الکی حرص میخورم..
بعد دوباره انگار که چیزی یادش آمده باشد،منفجر شد و (به حبیب) گفت:
-تو دیگه چرا سر شام رفتی پیش شادی نشستی؟؟؟ من میخواستم حداقل به این بهونه پیشش بشینم دو کلمه حرف بزنیم...ا . ا .ا ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد رو به حبیب که ریز ریز میخندید، غرید:
-به چی میخندی؟بدبختی من خندیدن داره؟آره بخند...بخند..
مریم خانوم با نگرانی به صورت سرخ سهند نگاه کرد و در حالی که لیوان آبی به دستش میداد گفت:
-بخور مادر آروم میشیی
سهند با کلافگی گفت:
-نمیخورم مادر من...دو تا پارچ آب به خوردم دادی ..نمیخوام
با خستگی دستی به پیشانی اش کشید و با صدای خشداری گفت:
-تموم شد دیگه..همین یه فرصتو داشتم که از دستم رفت..دیگه باهام بیرون هم نمیاد..میدونم
حاج محمد که تا آن لحظه ساکت بود، با ملایمت خاصی گفت:
-ما هنوز نظرمون را ندادیم آقا سهند..شاید اصلا من و مادرت مخالف باشیم...
و نگاهی به مریم خانوم انداخت..
سهند که انگار یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشن بهت زده تکرار کرد:
-مخالف باشین؟
حاج محمد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
سهند با خودش فکر کرد "تموم شد ..اون از شادی ...خانوادمم که پشتم نیستن "
کمی در صندلیش جا به جا شد و عصبی گفت:
-چرا مخالفین بابا؟ شادی دختر خوبیه..خوانوادشم همینطور...
با کمی مکث اضافه کرد:
-بخاطر ظاهرش میگین.نه؟
و با نگرانی به پدرش خیره شد...
حاج محمد با همان آرامش همیشگیش جواب داد؟
-ما که هنوز حرفی نزدیم
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-به نظرمن که آدمهای خوبی بودن...خود شادی هم دختر صاف و ساده ای نشون میداد..تو هم که میگی راجع بهشون تحقیق کردی و چیز بدی ندیدی..پس من دلیلی برای مخالفت نمیبنم...
به سمت مریم خانوم چرخید و گفت:
-شما چی میگی خانوم؟
مریم خانوم هم با لبخندی موافقتش را نشان داد
سهند با چشمهایی که از خوشحالی برق میزدید خندید و بلند گفت:
-نوکرتونم
********************
آن شب قرار شد که سهند در خانه ی پدر و مادرش بماند و به آپارتمانش برنگردد...
تازه داشت چشمهایش گرم خواب می شد که چند ضربه به در خورده شد...
با بیحوصلگی گفت:
-بله؟
مریم خانوم سرش را داخل آورد و گفت:
-بمیرم ..خواب بودی؟ ..ببخشید. بخواب..بخواب
و خواست از اتاق خارج شود که سهند گفت:
-کجا مامان..بیا مگه کارم نداشتی
مریم خانوم گفت:
-نه..چیز مهمی نبود..بخواب
سهند روی تخت نشست ...کلید چراغ بالای سرش را زد و با لبخند گفت:
-بیا تو مریم خانوم..انقدر تعارف نکن
مریم خانوم با لبخند در را بست و روی تخت کنار سهند نشست..
سهند که دید مادرش سکوت کرده با لبخند گفت:
-چی شده مامان؟
مریم خانوم که دیگر طاقت نداشت، بدون هیچ حرفی سهند را در آغوش کشید ..سهند هم دستش را پشت کمر مادرش گذاشت و آرام روی سرش را بوسید...
مریم خانوم خودش را از او جدا کرد و دست سهند را در دستش گرفت...در حالی که پشت دستش را نوازش می کرد گفت:
-میدونم امشب از خوشحالی تا صبح خوابم نمیبره..
لبخند سهند عمیقتر شد
مریم خانوم با شوق گفت:
- چقدر قیافه ی نازی داشت مادر..
کمی خندید و گفت:
-دختر بیچاره معلوم بود خیلی هم معذبه ...خجالتی فکر کنم
سهند خندید و گفت:
-نه بابا...یکم یخش باز بشه خونه رو میگذاره رو سرش
مریم خانوم هم خندید اما کمی بعد با به یاد آوردن سیما لبخندش رفت و با صدای غمگینی گفت:
-چقدر جای بچم خالی بود امشب..
سهند نگاهش را از مادرش دزدید و حرفی نزد..
مریم خانوم سرش را تکانی داد و گفت:
-حبیب رو دیدی مادر؟...فداش بشم که بخاطر ما همش میخندید..ولی من که میدونم تو دلش چی میگذره
سهند با صدای گرفته ای گفت:
-قرار نشد گریه کنیا مریم خانوم..
مریم خانوم چانه اش از شدت بغض میلرزید..دستش را روی صورت سهند گذاشت و گفت:
-همه عشقم به زندگیم تویی...تو رو تو لباس دامادی ببینم دیگه آرزویی ندارم...
سهند سرش را پایین انداخت تا مادرش چشمهای خیسش را نبیند..
مریم خانوم نفس عمیقی کشید و گفت:
-عمر چجوری میره مادر...من همش شونزده سالم بود که خدا تو رو به من داد...بابات که همش مثل خودت سر کار و ماموریت بود...من بودم و تو...انقدر شبیه محمد بودی که هر وقت میدیدمت، انگار محمد میدیم..
سکوت طولانی برقرار شد...نه سهند حرفی میزد نه مادرش...هرکدام در خاطرات و فکرهای خودشان غرق شده بودند
عاقبت، مریم خانوم دستی به دامنش کشید و گفت:
-من دیگه برم ..
سهند سریع گفت:
-مامان امشب خیلی زحمت کشیدی..اون همه غذا..پذیرایی..دستت درد نکنه واقعا..
مریم خانوم با لبخند گفت:
-کاری نکردم که..
از روی تخت بلند شد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشود خم شد و جوراب های سهند که کف زمین افتاده بودند را برداشت و گفت:
-از بچگیتم شلخته بودی!
سهند خندید و با اعتراض گفت:
-مامان!
مریم خانوم سری تکان داد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت..
**********************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بوی خون


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA