فصل دومبه مغزش فشار آور،حدود سی و شیش ساعت میشد که دخترش تنها بود.اسکندر دستهای ظریف و مر مر گونه ی همسرش را در دست گرفت و با فشاری که به آن داد به آماندا قوت قلب بخشید.آماندا شوهرش را با تمام وجود دوست داشت و ثانیه ای حاضر به زندگی بدون او نبود.اسکندر که همسرش را در فکر فرو رفته و مغموم دید،لبخندی بر لب آورد و گفت:اماندای عزیزم از صبح که چشم باز کردی در فکر هستی.دلم نمیخواهد هیچ وقت انقدر ساکت و غمگین باشی.آماندا چشمان سیاه رنگش را بر هم نهاد و در همان حال گفت:دلم برای رها شور میزند.نکند بیش از اندازه احساس.......اسکندر حرف همسرش را قطع کرد:عزیز دلم،نگران رها نباش باور کن او دختر بزرگی است و از عهده ی اداره ی خود بر میآید.من به تو ثابت میکنم که او بدون هیچ مشکلی این سه چهار روز را به پایان میرساند.آماندا از سخنان امیدبخش اسکندر قوت قلب گرفت و لبخندی بر لب آورد.اسکندر با نگاهش به بنیامین و اِما اشاره کرد و گفت:آماندا به این دو تا پرنده عشق نگاه کن،هر بار که این دو را میبینم به یاد روزهای قبل از ازدواج خودمان میافتم.چشمان زیبا و سحر آمیز آماندا از اشتیاق به اشک نشست.خوب آن روزها را به یاد داشت.بنیامین دقیقا مثل پدرش بود،هم از لحاظ ظاهر هم از لحاظ اخلاق.آنها هم به اندازه ی این دو نگران نتیجه ی خواستگاری بودند.یادآوری این خاطرات برایش بسیار لذت بخش بود.این خاطرات را در این سالها بارها بارها در ذهن خود مرور کرده بود و هر بار به همین اندازه با یادآوری یشان به شوق آمده بود.در این بیست و سه سالی که از ازدواجشان میگذشت،هیچگاه حتی برای یک لحظه از انتخاب اسکندر به عنوان شوهر پشیمان نشده بود و از این بابت خدا را شکر میکرد.اسکندر که دوباره همسرش را در فکر فرو رفته دید گفت:خانم جان دوباره که در فکر فرو رفته ی.آماندا سرش را به شانه ی پهن و محکم اسکندر تکیه داد و با عشق به همسرش نگریست.چقدر این صورت مردانه را دوست میداشت.این صدا چقدر برایش آرامش بخش بود.در این چند سال حتی ثانیه از شنیدن صدایش خسته و از دیدن صورت مردانه اش سیر نه شده بود.با خود آرزو کرد که عشق پسرش و اِما هم همیشگی و پایدار باشد.روی صندلی رو به رو ، بنیامین آرام آرام با اِما صحبت میکرد.دل بنیامین شور میزد.می ترسید ناگهان همه چیز خراب شود.بیش از صد بار از اِما پرسیده بود،)مطمئنی خانواده ات از حضور ناگهانی ما به همراه تو ناراحت نمیشوند؟(و اما هر بار با متانت لبخند بر لب آورده و جواب داده بودبِن،پدر و مادر من مهمان نواز هستند،درست است که ایرانی نیستیم،اما مطمئن باش مهمان را دوست داریم و برایش احترام قائلیم(ولی باز هم بنیامین نگران بود و علت این همه نگرانی اش را هم نمیدانست.با خود اندیشید شاید چون برای اولین بار قرار است با پدر و برادرهای اِما رو به رو شود، دلواپس است.سعی کرد کمی خونسرد باشد و همراه بانگاه شیطنت آمیزی که به اِما انداخت و گفت:خوب دختر نگفتی چرا انقدر رنگ و رویت را باخته ی؟مگر تو داری به خواستگاری میروی؟اِما لبخند نمکینی زد و به بیرون نگریست.چشمان ابی رنگش تحت تأثیر آسمان برفی بیرون قطار، ابی تر به نظر میرسید.بِن میبینی آسمان را چه مه غلیظی گرفته؟بنیامین هم به بیرون نگریست.مه تا وسط قطار پائین آمده بود،بِن گفت:آره،همیشه همینطور است؟نه مه همیشه هست اما امروز یک جور دیگر است.بنیامین خندید و گفت:امروز همه چیز یک جور دیگر است.و دوباره به بیرون نگریست.چشمان ابی رنگ اِما کمی مضطرب بود.بنیامین که متوجه نگرانی اِما شده بود،ابرو در هم کشید و گفت:چه اتفاقی افتاده؟توجه اسکندر و آماندا هم به اِما جلب شد.هر دو آثار نگرانی را در چهره اش خواندند.اِما سعی کرد لبخند بزند،اما لبخندش مانند کوههای بیرون کاملا یخ زده بود.اسکندر که نگران شده بود،پرسید:دخترم مشکلی پیش آمده؟اِما سرش را تکان داد:نه اتفاقی نیفتاده،فقط کمی نگرانم.چرا؟اِما به سمت آماندا که این سوال را پرسید بود نگریست :یاد یک خاطره ی بد افتادم.بنیامین که کنجکاو شده بود لبخند زد وگفت:منتظریم تعریف کن.چشمان ابی رنگ اِما ابری شد.بنیامین که متوجه چشمان غمگین و اشک الود اِما شده بود از گفته اش پشیمان شد و برای جبران گفت:ببخشید نباید دخالت میکردم.اِما سرش را تکان داد و گفت:نه نه فقط خطره ی تلخی از کودکی دارم.وقتی که من بچه ی پنج یا شیش ساله ی بودم....آماندا که کنجکاو شده بود به پشتی صندلی قطار تکیه داد و با دقت به اِما نگریست.اِما که همه را منتظر دید ادامه داد:خیلی سال پیش در یک روز برفی،هوا خیلی مه آلود بود.من در حیاط داشتم با دوستم بازی میکردم و مادرم مرتب صدایم میکرد که بروم داخل اما من گوشم بدهکار نبود.آخر مادر مجبور شد برای اوردنم بیرون از خانه بیاید که در یک لحظه بهمن سهمگینی به سرعت به سوی شهر ما آمد و من دیگر چیزی نفهمیدم.بعد از یک هفته که به هوش آمدم،شهر ما تقریباً ویرانه ی بیش نبود.اکثر کسانی که در خانه هایشان بودند،زیر بهمن سهمگین زنده به گور شدند بودند،اما من و مادرم شانس آوردیم.در همان روز،خاله،مادر بزرگ،و همینطوردوستان و همسایگانمان کشته شدند.هیچ گاه آن روز را فراموش نمیکنم.و با گفتن این سخن،همراه با آهی به فکر فرو رفت.اسکندر،بنیامین،همینطور آماندا متوجه غم و اندوه فراوان اِما شدند،به همین خاطره سکوت کردند.لحظه ی بعد اِما وحشت زده از جا پرید و به نفس نفس افتاد.بنیامین هم بی اختیار همراه او بلند شد:اِما اتفاقی افتاده؟اِما که از هیجان زبانش بند آماده بود،با چشمان هراسانش به بنیامین نگریست.بنیامین در آن چشمان نیلگون ترس و وحشت را حس کرد.آن چشمها دیگر آرامش لحظه ی قبل را نداشت و به دریای طوفانی مبدل شده بود. بنیامین به شدت از حال دگرگون شده اِما نگران شده بود،بی اختیار با صدای بلند گفت:اِما حرف بزن چرا چیزی نمیگویی؟اسکندر برای این که پسرش را آرام کند گفت:بنیامین آرام تر، اجازه بده حالش سر جا بیاید.اِما بدون گفتن کلامی بسوی شیشه ی قطار رفت و دو دستش را به آن چسباند و به بیرون چشم دوخت.چشمهایش فریاد میزدند،اما زبانش بند آمده بود.بعد از چند لحظه سکوت دوباره به سمت بنیامین برگشت و با صدائی که از فرط وحشت میلرزید گفت:بن،من میترسم،بن باید فرار کنیم، بن،کمکم کن.آماندا و اسکندر هم از جا بر خاستند.بنیامین دست اِما را در دست گرفت.اِما یخ کرده بود مثل برفهای بیرون یخ یخ بود.بنیامین چشمهایش را بر هم گذاشت و نفس آرامی کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود.بعد از چند ثانیه ی تأمل گفت:اِمای عزیزم حرفی بزن،چرا میلرزی؟ابرهای چشمهای اِما شروع به بارش کردند.بنیامین من میخواهم با تو ازدواج کنم.خوب عزیزم ما برای همین کار به سونتار میرویم.بیست دقیقه دیگر همه با هم آنجا هستیم.اِما نگاهش را به سمت اسکندر انداخت.نه نه ما نمیتوانیم.بهمن.آماندا خود را به همسرش چسباند.شاید فکر میکرد او قادر است جلوی فرود بهمن را بگیرد.اسکندر دستهای همسرش را فشرد و با اینکار به او فهماند که از او حمایت خواهد کرد و در همان حال رو به اِما کرد و پرسید:چرا عزیزم چنین فکری را میکنی؟تو دچار توهم شدی.اینجا فقط سراسر مه است همین.اِما که با تمام وجود میلرزید تقریبا فریاد زد:من میشنوم.این صدا سالیان سال است که با من است.این صدای بهمن است که میآید.بنیامین دستهای اِما را در دست گرفت.نترس اِما ما در کنار هم هستیم.مطمئن باش که تو دچار توهم شدی.در این لحظه صدای غرّش عظیمی به گوششان رسید .اِما از وحشت فریاد کشید و بنیامین دستهایش را محکم تر در دست گرفت.آماندا خود را در آغوش همسرش جا داد.اسکندر او را آرام کرد و در حالی که موهایش را نوازش میکرد گفت:ما با هم هستیم نگران نباش.در یک لحظه همه چیز به هم ریخت.صدا نزدیک و نزدیک تر شد و شیشه شکست.جسمی آهنی روی کمر اسکندر افتاد.خود را به همسرش چسباند تا او آسیب نبیند. به نقطه ای پرت شد.صدای آماندا میآمد:اسکندر دستم را رها نکن،آخ پام،خدایا.صدای جیغ ممتد اِما در گوشش پیچید:بن،بن،بنیامین،بنیامین دستم را رها نکن.خواهش میکنم بن بن.بنیامین سعی کرد چشمانش را باز کند.همه جا سفید بود.بن،بن.اِما من در کنارت هستم.نترس ما در کنار هم....رها...رهای عزیزم....جسمی سنگین به سرش اصابت کرد:اه رها،اِما،مادر.پد.....دستش رها شد.دست اِما کجاست؟دور،دور،دور تر،سکوت،سکوت،سکوت....شهر دار ریچ و قاضی گرسن سعی کردند با زمینه ی مفصل رها را آماده ی بزرگترین غم عالم سازند،اما رها اصلا متوجه نبود.همه ی فکرها از مخیله اش عبور میکرد جز اینکه....قاضی گرسن کیف قهوه ی رنگش را گشود و نامه ای را بیرون آورد و روی پاهایش قرار داد.رها با چشمانی منتظر و نگران به نامه چشم دوخت.شهر دار ریچ که التهاب بیش از حدً رها را مشاده کرد با کلماتی بریده بریده گفت:ببین دختر خوبم خبر خوبی برایت نیاوردم.....اما از ادامه ی صحبت عاجز ماند.چگونه میتوانست به این دختر جوان با آرزوهای بزرگش بگوید از آن به بعد تنها خواهد بود.وقتی احساس کرد که دیگر قادر نیست کلمه بر لب براند،به قاضی گرسن نگریست.انگار با نگاهش از او مدد می جست.قاضی گرسن که متوجه منظور او شده بود،آرام نامه را برداشت و به دست رها سپرد و گفت:دخترم ما بیشتر از این نمیتوانیم برایت توضیح بدهیم.اما این را بدان که همیشه،همه کس برای انسان نمیماند.ما باید خودمان یاد بگیریم روی پای خودمان بایستیم،دخترم بالاخره روزی....اما نگاه غمگین و متعجب رها او را هم از گفتن باز داشت.رها نگاهی به نامه ای که در دستان لرزانش قرار گرفته بود انداخت.آیا توان نگهداری این نامه ی سنگین را داشت؟آرام در پاکت را باز کرد.دستش به وضوح میلرزید،اما خودش علت را نمیدانست.شاید منتظر حادثه ی غم انگیزی بود.لحظه ای بعد دیگر دنیا برای او وجود نداشت.سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد.دیگر آسمان،خورشید،دیدن،و حتی خود را باور نداشت.او دیگر تهی بود.تهی و زندگی برایش بوی تعفن و نیستی میداد.آسمان به یکباره سیاه شد و فقط نور کمرنگی دایره وار در ذهنش میچرخید.صدای همهمه ای به گوش رسید.انگار عده ی زیادی دورش را احاطه کرده بودند.وقتی چشم گشود،در اتاقش بود.دستی به سرش که حسابی درد میکرد کشید و فهمید که سرش را باندپیچی کرده اند،آرام به اطراف نگریست،ولی هیچ کس را نشناخت.تمام افرادی که اطرافش را احاطه کرده بودند ، در مه غلیظی فرو رفته بودند.صدای دکتر ساوس را شناخت که گفت:دخترم حالت بهتر است؟رها نمیخواست جوابش را بدهد.اگر هم میخواست قفل بزرگی بر دهانش زده شده بود.چشمهای پر غم خود را آرام روی هم گذاشت و آرزو کرد که ای کاش دیگر چشم نگشاید.
وقتی بار دیگر چشم گشود،اتاقش مثل همیشه ساکت و خلوت بود،اما صدای زمزمه ی چند نفر از طبقه ی پائین به گوشش میرسید.سعی کرد از جا برخیزد،اما توانش را به یکباره از دست داده بود.بسختی دست دراز کرد و قاب عکسی را که بالای تختش قرار داشت در دست گرفت.قلبش دیگر تاب تپیدن نداشت و انگار در قفسش از نفس افتاده بود.دیگر دوست نداشت بتپد و با تپیدن خود به مردم این کره ی خاکی که تنها تپیدنش را نشانه ی زنده بودن میپنداشتند ثابت کند که زنده است.آری دیگر دوست نداشت که بشکند و خورد شود،دیگر دوست نداشت که کسی با دستهای به ظاهر مهربانش قطعه قطعه های خورد شده قلبش را به هم پیوند بزند.این دل دیگر از تپیدن خسته شده بود.رها نمیخواست که این صدای خفقان آور باز هم در گوشش تکرار کند که زنده است و باید زندگی کند،واقعاً خسته و تنها بود.دخترک با چشمان افسرده ی خود که به بزرگی دریایی بود که ابرهای سیاه سهمگین روی آن را پوشانده باشند،به عکسی که در مقابلش بود نگاه کرد و با دیدن عکس دیگری که در کفّ دستهای بلوریش بود اه عمیقی کشید و گریست.به یاد خاطرات سبز گذشته افتاد.این پسر زیبا و جذاب را همیشه دوست میداشت.آنقدر که فکر نمیکرد توان دوریش را حتی برای سه روز داشته باشد.چگونه میتوانست باور کند که او اینک تنهایش گذاشته است؟چگونه میتوانست بپذیرد که او را تا ابد نخواهد دید و او را برای همیشه از دست داده است؟چرا او انقدر بی وفا بود که دل به این دختر عجیب داد و با او دنبال آرزوهایش رفت؟خودش را ملامت میکرد که چرا با اوصحبت نکرده است؟چرا گذاشت برود و از او جدا شود؟رها افسرده و مغموم در تختخواب به پشت دراز کشید و تصویر برادرش بنیامین و عکس مادر و پدرش را که از هر زمان دیگر زیباتر به نظر میرسید،در دستهای زیبا و کوچک خود پنهان کرد.نمی دانست باید بگرید یاتنها با کشیدن اه های گاه و بی گاه خود را آرام سازد؟چطور میتوانست این خبر وحشتناک را باور کند؟چگونه میتوانست بپذیرد که خانواده اش،تنها حامیانش را از دست داده؟نه آن خبر دروغ محض بود.در این نامه فقط نوشته شده بود که در نقطه ی از این زمین خاکی،عده ی از مردم زیر بهمن فرو رفته اند، اما آن به این معنی نبود که خانواده ی مهربان او هم جز این گروه باشند.نه نه آنها زنده بودند و بعد از مدتی باز میگشتند و او میتوانست در آغوش پدر جا خوش کند و دستان مهربانش را لمس کند،صورت لطیف مادر را ببوسد و موهای بلند و خوش حالت بنیامین را نوازش کند.آری دوباره میتوانست آنها را ببیند و نگاه محبت آمیز و پر مهر پدر سراسر وجودش را گرما ببخشد.این افکار به خودی خود در ذهن کوچک و مشوش رها در حرکت بودند و ذهن خسته اش را از پا درآوردند.دیگر نمیتوانست واقعیت را تشخیص بدهد.نمی دانست کدامیک را بپذیرد؟حقیقت یا امید را؟عکس زیبای بنیامین را که در آن لبخند زیبایی صورتش را زینت بخشیده بود در میان انگشتان باریکش فشرد تا شاید این افکار لجوج و خودخواه او را آرام بگذرند.دیگر نمیخواست به این افکار پوچ و بی معنی فکر کند.سعی کرد کمی روی تخت بنشیند.به طرف پنجره ی اتاق نگریست،بار ها،از پنجره طلوع زیبا و فریبنده ی خورشید را دیده بود.بارها بنیامین را نگریسته بود که زیر شاخه های عریان درخت مطالعه میکرد.نمی توانست باور کند که اینک او در گوشه ی دیگری از این کشور وسیع در زیر انبوهی از برف مدفون شده باشد.نمی دانست چطور باید این تنهایی نفرت انگیز را تحمل کند.نمیدانست چگونه باید خود را با بی کسی و تنهایی وفق دهد.آخر او در این دنیا بجز خانواده اش هیچ کس را نداشت.با خود اندیشید)آیا سهم من از دنیای به این بزرگی همین است؟خدایا(و نگاهی به آسمان کرد،خدا،خدا،خدا،بارها صدایش کرد و میدانست که کسی هست تا صدایش را می شنود و تنهایی اش را نظاره میکند.کسی هست که او میتواند او برایش سخن بگوید.احساس خفگی میکرد و سعی داشت با نگاهش تمام حرفهایی را که وجودش را میخوردند به خدایش بگوید.هر چند که او بهتر از همه بر همه چیز آگاه بود.رها نگاه ماتم زده اش را به دیوار رو به رویش دوخت.رو قفسه ی کتاب خانه ی کوچک روی دیوار،کتاب حافظ به چشم میخورد.پدرش بسیاری از شبها به بالینش میآمد و تا نیمه های شب برایش حافظ میخواند.حافظی که مثل او و پدرش عاشق خدا بود.پدر میگفت)دخترم،من تنها و بی کس بودم.من هم به خطره اینکه مملکتم را دوست داشتم و نمیتوانستم خیانتها را تحمل کنم ،به این کشور سرد تبعید شدم.در تمام روزها و شبهایی که اینجا تنهای تنها بدون هیچ دوست و آشنایی زندگی میکردم،خدا با من بود.سخنانم را میشنید و به درد دلهایم با شکیبایی گوش میداد.اگر خدا نمیخواست،من الان صاحب این زندگی،همسر و فرزندانی که تمام وجودم هستند،نمی شدم.پس تو هم هر چه میخواهی از او بخواه.(رها سخنان پدرش را باور داشت.دوباره نظری به آسمان افکند.خدایا،خدایا خانواده اش....با خود اندیشید هر جا که باشند قلب او هم همانجا در اسارت است.سعی کرد خط بطلانی روی افکار عذاب دهنده بکشد و به خود این وعده را به دهد که آنها باز خواهند گشت.می دانست نباید که به رفتن و جدایی بیندیشد اما این افکار مسموم با بی رحمی و سر سختی تمام سعی داشتند واقعیت را به او نشان دهند و ذهن شیشه اش را با ضربه های سهمگین و سرسختانه،خود خورد کنند و نگذارند راه نفوذی برای ذره امید در دل شکسته ی او پیدا کند.صدای باز شدن در او را به سمت دیگر متوجه ساخت.دکتر ساوس همراه با پرستاری وارد شدند و با دیدن رها که روی تخت نشسته بود لبخند زد و به طرفش آمد.دخترم حالت چطور است؟ظاهراً کسالتت بر طرف شده است؟اما رها هنوز با افکار مسمومش دست به گریبان و بدون هیچ توجهی به سخنان دکتر به رو به رو چشم دوخته بود.دکتر ساوس قاب عکس را از دستان ظریف رها در آورد و سر جایش گذاشت و گفت:دختر کوچکم سعی کن با خودت کنار بیایی.مصیبت سخت و ناگواری است،اما تو باید زندگی کنی.سعی کن با خودت و زندگی قهر نکنی و لبخند بزنی،در غیر این صورت در زیر بار فشارغم خورد خواهی شد.اما رها نمیتوانست سخنان دکتر را واضح بشنود،فقط به رو به رو چشم دوخته بود مثل جسمی که فاقد روح است.حتی مژگان بلندش را هم به هم نمیزد.دکتر ساوس آرام او را روی تخت خواباند و چند سفارش به پرستار کرد و از اتاق خارج شد و رها تنها ماند.این فرصتی بود تا از تنهایی به بهترین نحو سود ببرد.گذشت زمان را حس نمیکرد و فقط صدای نفسهایی را که آرزوی قطع شدنشان را داشت میشنید.اصرار پرستار برای غذا خوردن او فایده نداشت.رها بیش از پیش لاغر و رنگ پریده شده بود و اطرافیانش نگران بودند که مبادا او را هم از دست بدهند.تمام دوستانش مرتب به عمارت میامدند تا تسلی خاطری باشند،اما رها وجود آنها را حس نمیکرد،و فقط چشمهای بی نور و خسته اش تصویر خانوادهاش را میدید.عمارت بزرگ سنّ پطرزبورگ در ماتم و غمباری از غم و درد مدفون شده بود و سرما به همه جای آن رسوخ میکرد.دیگر از آن عمارت سراسر شادی و گرم چیزی بر جای نمانده بود.هاله ی از غم بر چهره ی مهمانهای خانه نشسته بود.هاتسگار فارکر بیش از همه در این ماتمکده حضور می یافت و سعی میکرد تسلی خاطری برای رهای خسته و ماتم زده باشد،اما راهی به قلب این دختر دل شکسته نمی یافت.هنوز باور نکرده بود که رها برای همیشه تنها خواهد ماند.آن روز چنین بود.رها با بهت به هاتسگار که نگران و پریشان رو به رویش ایستاد بود،نگاه میکرد.زمان برایش مفهومی نداشت.در پنج روز گذشته،حتی کلامی از دهانش خارج نشده بود.آن چشمان زیبا و افسون گر حتی قادر به ریختن اشک نبودن،شاید باور نداشت که چنین واقعه ی دلخراشی برای خانواده ی او به وقوع پیوسته باشد.برادر جوانش به دنبال عشق به آن سر زمین پا گذاشته بود.از آن جا نفرت داشت.از کوه و برف حتی باد و باران نیز نفرت داشت.رها مطمئن بود که خانواده اش زنده هستند و چند روز دیگر دروغ بودن این خبر را به او اطلاع خواهند داد.با خود عهد کرد تا زمانی مطمئن نشده حتی قطره ای اشک نریزد.نگاهش چون مردهٔ به دیوار خیره مانده بود.آن عمارت دیگر برایش جای سکونت نبود.در نقطه نقطه ی آن پدر،مادر،و بنیامین را میدید.صدای قهقهه های بلند بنیامین در همه ی خانه می پیچید و او را به خود میخواند.پدر هر لحظه به رویش آغوش میگشود و بمحض اینکه میخواست در آن جا بگیرد محو میشد و مادر با آن گیسوان بلند و رقصانش به سوی او میآمد تا موهایش را نوازش کند،اما دست های نامرئی اش در گیسوان شبق رنگ رها گم میشد.دکتر ساوس نگرانی خود را کاملا ابراز کرده بود و مدام هشدار میداد که اگر رها به حالت عادی باز نگردد،دیر یا زود دیوانه خواهد شد.همه ی دوستان و نزدیکان سعی داشتند با نزدیک شدن در او بهبودش مفید واقع شوند،اما فایده ی نداشت.فقط وجود هاتسگار تا حدودی میتوانست اثر بخش باشد.هاتسگار به خاطره قامت بلندی که داشت گاهی مورد توجه رها قرار میگرفت زیرا او را جای برادر از دست رفته اش می پنداشت اما این توهّمات هم فقط لحظه ی بیشتر می پایید و متوجه تفاوت عمده ی هاتسگار با بنیامین میشد.اثر ضربه ی که به او وارد شده بود،به هیچ وسیله ی بر طرف نمیشد.همه جای عمارت پر از خاطرات شور انگیز بود.با یادآوری آنها اشک از دیدگان پر درد رها فرو میریخت.هنوز سه روز بیشتر از وقوع این حادثه نگذشته بود که خبر آوردند که جسد یکی از اعضا ی خانواده ی کیانی از زیر بهمن پیدا شده و تا دو روز دیگر به سنّ پطرزبورگ خواهد رسید.هیچ کس جرات نداشت که رو به روی رها بنشیند و به او بگوید جسد عزیزانش را تا چند روز دیگر به شهر میآورند.درست دو ساعت به تشییع جنازه مانده بود.جسد را داخل تابوت در کلیسای بزرگ سنّ پطرزبورگ قرار داده بودند.آقای شهر دار ریچ به خاطره دوستی عمیقی که با خانواده ی کیانی داشت از پدر روحانی خواست تا یک روحانی مسلمان را بر سر مزار اسکندر بفرستد تا مراسم تدفین به روش مسلمانان انجام بپذیرد.پدر روحانی هم سخن او را پذیرفت و شرایط را برای دفن به روش مسلمانان فراهم کرد.هاتسگار و دیگر دوستان رها در عمارت نشسته بودند و هر یک سعی داشتند جریان را به او بگویند. رها گوشه ای از کاناپه کز کرده بود و زانوهایش را در آغوش کشیده بود و ماتم زده به رو به رو مینگریست.هاموند ریچ و کلارا ریچ به نوبت برای گفتن حقیقت تلاش کردند،اما بی فایده بود.بالاخره اوسکار ساوس به او نزدیک شد و به صورت غم زده اش نگریست.جرات بیان از او هم گریخته بود،اما چاره ی نداشت.کسی باید با او سخن میگفت.بالاخره با هزار سختی لبهای سنگینش را از هم گشود و گفت:رها امروز خبر رسیده که......چطور بگویم؟امروز یکی از جسدها را به ما تحویل دادند.
نگاه رها از روی دیوار به روی صورت اوسکار ساوس چرخید و او با دیدن آن نگاه غمگین و پر نفوذ همه ی جراتش را از دست داد و سرش را زیر انداخت.رامیز گرسن که شاهد نگاه منتظر و ملتمسش بود،لب به سخن گشود و گفت:رها ، امروز جسد پدرت را آوردند و چند ساعت دیگر مراسم تشییع انجام میشود.تو باید به عنوان تنها باز مانده ی خانواده ی کیانی آنجا حضور پیدا کنی.رها بدون اینکه مژه بزند نگاهش را به رامیز گرسن دوخت.سکوتش طولانی بود.شاید باید فریاد میزد و اشک میریخت،شاید باید ناله و فغان به راه میانداخت،اما رها فقط نگاه کرد و سکوت.هیچ کس نمیدانست در پشت این چهره ی ساکت چه روح زخم خرده ی پنهان است،روحی که آنچنان آزرده بود که حتی قادر به اشک ریختن هم نبود.امروز پدرش را،حامی اش را به خاک سرد و ستمگر میسپردند.به یاد آغوش گرم پدر افتاد.چقدر وقتی که در آن جا میگرفت احساس امنیت میکرد.چقدر دستهای نوازشگر پدر را که در مواقع ناراحتی و غصه بر سرش کشیده میشدند را دوست داشت.پدر قوی ش هم اکنون تسلیم بهمن سرد شده بود.آیا این امکان داشت؟او همیشه پدرش را قدرتمند تر از همه کس و همه چیز میدانست.اما هم اکنون بهمن را قوی تر از همه چیز میدید.صدای گریه و زاری در عمارت پیچیده بود.کلارا و دوروتی سخت یکدیگر را درآغوش کشیده بودند و ناله میکردند.حتی پسرها هم اشک میریختند.وضع رها بقدری رقت آور و غم انگیز بود که حتی سنگ را هم به اشک ریختن وا میداشت.باید به گورستان میرفتند و چاره ی جز این نبود.به همین سبب کلارا تور مشکی رها را روی سرش انداخت و زیر بازویش را گرفت و به او کمک کرد تا از عمارت خارج و سوار کالسکه شود.در طول مسیر،رها همچنان به ریزش برف مینگریست.چقدر از این دانه ی براق و سفید بیزار بود.دلش میخواست از هر چه برف و سرماست بگزیرد.دلش میخواست به کشور آفتاب سفر کند.درِ سیاه رنگ گورستان را خوب میشناخت.خوب به یاد داشت که همیشه از دیدن این مکان نفرت داشت.اما صدائی در سینه اش مراتب فریاد میزد)اشتباه است،پدرم باز خواهد گشت.(لبخند ماتی بر چهره اش نقش بست.جمعیت زیادی در گوشه ی ازدحام کرده و دور تابوت را که روی زمین قرار داشت،گرفته بودند.کالسکه در همان نزدیکی توقف کرد و دختر زیبا و ریزنقش سیاه پوش با کمک کلارا از آن پیاده شد.همه به این مجسمه ی زیبای غمگین مینگریستند.رها با قدمهای سست و ناتوان به تابوت نزدیک شد و دو زانو روی برفها نشست و با دستهای ظریفش که در دستکش تور سیاه رنگ مخفی شده بود گلهای روی تابوت را روی زمین ریخت.همه با بهت به حرکات وی مینگریستند.رها آرام دستش را به سمت تابوت برد و سعی کرد آن را به گشاید.چند نفر برای منع او از این کار به او نزدیک شدند،اما دکتر ساوس از حرکت آنها جلوگیری کرد و با تن صدائی آرام گفت:شاید به بهبودش کمک کند.رها با حالتی ماتم زده در تابوت را گشود و با قامت بلند پدرش رو به رو شد.این حقیقت داشت.پدر مهربانش،پدر قدرتمندش،چه بی دفاع در تابوت چوبی خفته بود.رها آرام دستهای ظریفش را به سمت صورت پدرش پیش برد و لبها و چشمهایش را نوازش کرد.نگاهش سوز عجیبی داشت.همه یک قدم به عقب رفتند.هیچ کس باور نمیکرد که رها با جسد پدرش چنین بر خورد آرامی داشته باشد.رها اشک میریخت و صورت پدرش را نوازش میکرد.وقتی لب گشود فقط گفت:پدر،من بی تو چه کار کنم؟هاتسگار فارکر قدمی به سمت رها برداشت.می خواست به او در بلند شدن کمک کند .رها در مه غلیظی که به خاطره اشک ریختن جلوی چشمانش را گرفته بود،هاتسگار را ندید و به تصور اینکه برادرش به سراغش آماده است ، برخاست و به سوی او رفت و گفت:بنیامین آمدی؟بیا ببین چه کسی اینجا خوابیده؟و هاتسگار را به سمت تابوت کشید.هاتسگار با قدمهای سنگین به دنبالش روان شد.رها همراه با اشک گفت:بن،چقدر دیر آمدی،به همه گفتم که تو بر میگردی،اما کسی حرفم را باور نکرد.اه ، بنیامین ، ببین این پدر است،یادت هست وقتی بچه بودیم به تو گفتم،بن اگر یک روز بابا بمیرد چه کار کنیم؟تو گفتی هیچ کس قادر نیست پدر را از پا در آورد.پدر خیلی زور دارد.من آن روز حرف تو را باور کردم تا امروز هم باور داشتم،اما پس این کیست؟مگر این پدر نیست که اینجا خفته؟پس چرا مقاومت نمیکند؟چرا آرام خوابیده؟بن ما باید چه کار کنیم؟به چه کسی پنها ببریم؟مگر میشود بدون داشتن پدر هم زنده ماند و زندگی کرد؟صدای گریه از گوشه کنار به گوش میرسید،اما رها همچنان در خیالات خود سر میکرد.وقتی چشمانش را دوباره به صورت هاتسگار دوخت،به یکباره مثل کسی که از خوابی طولانی پریده باشد بر خود لرزید و از هاتسگار فاصله گرفت.دستهایش را بسوی پدر دراز کرد و دستهای سرد او را گرفت و گفت:پدر من غریبم،این هم نشانه ای از غربت و بی پناهی من.پدر پاشو ، بلند شو. من نمیتونم بدون تو زنده بمانم،خواهش میکنم.دوروتی گرسن و کلارا ریچ آرام بسوی رها رفتند و سعی کردند او را از پدرش جدا سازند.رها اصرار داشت که همچنان در کنار پدرش بماند اما باید او را به خاک می سپردند.رها به شدت اشک میریخت و سعی داشت مانع گذاشتن پدرش در میان خاکهای سرد و بی رحم شود،اما کلارا و دوروتی مانع میشدند.پس از این که خاک کاملا روی جسد را پوشاند ، دانه های برف نیز روی قبر نشستند.رها هم در کنار خاک روی زمین نشست و دستهای ظریفش را روی خاک سرد گذاشت.جمعیت کم کم از اطراف او دور میشدند و او را تنها میگذاشتند.سه هفته از خبر دردناك ريزش بهمن گذشت، اما هيچ خبري از بنيامين و مادرش نرسيد. بيشتر روزها مردم دختر كوچك عمارت كياني را مي ديدند كه پاي پياده با لباسهاي سراپا سياه و دسته گلي سفيد رنگ به سمت قبرستان مي رفت. همه از واقعه اي كه پايه و بنيان اين خانواده خوشبخت را در هم ريخت، در تعجب بودند. چگونه در يك روز، تمام خوشبختي اين دختر به باد فنا رفت؟ دختر خوشبختي كه نيمي از دختران سن پطرزبورگ آرزوي موفقيت او را داشتند.رهاي سياه پوش هر روز و هر روز بر سر مزار پدرش مي رفت و با او حرف مي زد. درست مثل روزهايي كه در خانه كنار شومينه مي نشستند و با هم صحبت مي كردند. گاهي اشك مي ريخت، گاهي لبخند مي زد و لحظه ي بعد ماتم زده به نقطه اي نامعلوم خيره مي شد. رها ديگر آن رهاي سابق نبود. از صبح تا غروب در سالن عمارت راه مي رفت و در اتاق مادرش را مي گشود و گوشه تختش مي نشست و با مادرش كه به تصورش كنار آينه ميزتوالت نشسته بود و آرايش مي كرد، صحبت مي كرد. گاهي صداي گريه اي فضاي خانه را پر مي كرد و ساعتي بعد هم كنار تخت بنيامين در مورد اِما صحبت مي كرد.آن روز هم دوباره به گوشه و كنار خانه سرك كشيد و با خانواده اش صحبت كرد.او زندگي جديدي را با خانواده اش آغاز كرده بود و از اين نوع زندگي راضي به نظر مي رسيد. صداي در به گوشش رسيد. از گوشه ميز كه به آن تكيه داده بود كنار آمد و رو به تختخوابش كرد و گفت:- بنيامين! مي بخشي كه حرفت را قطع مي كنم، اما ظاهراً كسي در مي زند.لحظه اي بعد در را گشود و اوسكار ساوس در پشت در نمايان شد.- اوه سلام اسكار. مي بخشي كه معطل شدي.وسكار آرام سلام كرد و وارد اتاق شد. به اطراف نظري انداخت و وقتي كسي را در اتاق نيافت، پرسيد:- رها، اينجا كسي نيست، پس با چه كسي صحبت مي كردي؟رها خود را متعجب نشان داد و رو به تخت كرد و گفت:- با بن. مگر او را نمي بيني؟اوسكار نگاه او را تعقيب كرد، اما جز رو تختي مخمل زردرنگ چيز ديگري ديده نمي شد. اوسكار به پنجره نزديك شد. نفس عميقي كشيد تا اعصابش راحت تر شود و آرام گفت:- رها، اين جا كسي نيست. بن... ببين! بن ديگر بر نمي گردد. مي فهمي؟ بن ديگر نمي آيد.رها ابروهايش را در هم كشيد و به طرف در رفت، آن را گشود و به اسكار نظري انداخت. اوسكار منظور او را فهميد، اما حالش را درك مي كرد. او نياز به كمك داشت. اگر مي رفت در حق رها دشمني كرده بود، به همين خاطر چند قدم به رها نزديك شد و تقريباً فرياد كشيد:- رها! دست بردار. تو ديوانه نيستي. به اين موضوع اطمينان دارم، اما نمي دانم چرا خودت را به ديوانه بازي مي زني. بنيامين مرده و اين را تو بهتر از من مي داني. تو پدر، مادر و بنيامين را با هم از دست داده اي و الان هم تنها هستي و بايد زندگيت را به تنهايي ادامه دهي.- اوسكار از اتاق من برو بيرون.رها مثل مار زخم خورده بود و منتظر نيش زدن. اوسكار حالش را درك مي كرد، ولي چاره اي نبود. بايد او را از اين حالت بيرون مي آورد، حتي اگر رها براي هميشه از او متنفر مي شد.- من بيرون نمي روم. تا تو با صداي بلند نگويي كه بنيامين و خانواده ات مرده اند، بيرون نمي روم.- خفه شو.رها فرياد مي زد. اوسكار بي توجه به او ادامه داد:- تو خودت را گول مي زني. كو؟ پس چرا بنيامين از تو در برابر چرندياتي كه من مي گويم دفاع نمي كند؟ پس چرا سكوت كرده؟و بعد به سمت تخت رفت. روتختي را از روي تخت برداشت و به هوا پرت كرد:- پس كو؟ بن كو؟ بنيامين تو كجاست؟رها دستهايش را به گوشهايش چسباند و دو زانو روي زمين نشست و شروع به جيغ زدن كرد.- اوسكار تو پستي، خيلي پست. مادر من نمرده. پدرم اينجاست. بنيامين...و هق هق گريه امانش را بريد. مستخدمين به طبقه بالا دويدند و رها را دو زانو در حاليكه هاي هاي مي گريست، روي زمين ديدند. اوسكار چشمهايش را بر هم گذاشت و نفس راحتي كشيد. توانسته بود او را به هيجان بياورد و اين جاي بسي اميدواري بود. چند قدم به رها نزديك شد و دو زانو رو به رويش نشست.- رها! من اوسكارم. دوست صميمي بن، دوست تو. تو مي داني كه بن براي من جاي برادري را كه نداشتم پر مي كرد، اما بايد باور كني.رها ملتمسانه گفت:- نگو. خواهش مي كنم اوسكار بگذار با خاطراتشان زندگي كنم. من از اين زندگي راضي ام.اوسكار لبخندي بر لب آورد. حال رها بهتر بود.- رها من هم به اندازه ي تو دلم براي خانواده ات تنگ شده و مي دانم چه زجري مي كشي، اما اين بازيهاي مسخره اي كه درآورده اي باعث شده همه در شهر بگويند بانوي عمارت كياني ديوانه شده.تو بايد آبروي پدر و مادرت و همين طور بنيامين را حفظ كني. تو بايد به همه ثابت كني تربيت شده دست آن پدري و مقاومت در برابر مشكلات را از او آموخته اي. تو بايد آبروي خانواده ات را حفظ كني و ...
رها بي محابا گريه مي كرد. اوسكار او را در اتاقش تنها گذاشت تا راحت تر به حرف هايش بيانديشد.رها آن شب به سخنان اوسكار انديشيد. اوسكار راست مي گفت و او در خواب غفلت بود. تقريباً يك ماه مي گذشت و خبر ديگري از خانواده اش نرسيده بود. عقلش مي گفت آنها هم مانند پدرش مرده اند، اما حسي در درونش به او نهيب مي زد كه آنها زنده اند. كم كم از اين خيالات خسته شده و اطمينان حاصل كرده بود كه انتظارش بي فايده است.آن شب با خستگي به رختخواب رفت، اما قبل از خواب به آلبوم عكس خانوادگي شان نگريست و از همه آن عكسها خاطرات شيريني را به خاطر آورد.صبح وقتي چشم گشود به ياد خواب ديشب افتاد. در خواب پدرش را ديده بود که از او مي خواست به ايران برود. او به رها گفته بود که ديگر انتظار بازگشت مادر و برادرش را نداشته باشد و دل از روسيه بکند و به ايران سفر کند. او خوشبختي رها را در اين سفر ترسيم کرده بود و رها به سخنان پدرش اطمينان و اعتقاد فراوان داشت. به ياد قولي که بارها و بارها به پدر داده بود، افتاد، " پدر من قول مي دهم روزي به ايران بروم."."و پدر لبخند زده بود. همان روز صبح تصميم گرفت که به آرزوي پدر جامعه عمل بپوشاند، به همين علت بلافاصله ازجا برخاست و چمدانش را از داخل کمد بيرون کشيد و لباسهايش را در آن جا داد. در تصميمش مصمم بود، اما بي گمان اگر با دوستانش در ميان مي گذاشت، آنها مخالفت مي کردند. پول به حد کافي دربانک داشت و همينطور جواهرات فراواني هم در اختيار داشت. صندوقچه حاوي جوهراتش را برداشت و در چمدانش گذشت و در اتاقها را قفل کرد. بايد به بانک ميرفت و از حساب مقداري پول برداشت مي کرد.چمدانش را همانطور در اتاقش گذشت و پالتو پوستش را پوشيد و قبل از خروج از عمارات، مستخدمين را صدا کرد و بعد از تشکر از زحمات و وفاداري آنها از همه بدون استثناء خواست که وسايلشان را بردارند كه بعد از بازگشت رها تسويه حساب كنند و مرخص شوند. بعد از گفتن اين حرف، بلافاصله خانه را ترك كرد و با كالسكه به طرف بانك كه در مركز شهر واقع شده بود، رفت. رئيس بانك مرد مسن و بانزاكتي بود، رها چند بار به همراه پدرش به بانك رفته بود و با او آشنايي كامل داشت.آقاي سيمونوويچ بعد از ديدن رها تبسمي بر لب آورد و سرش را كمي خم كرد و گفت:- خانم كياني افتخار بزرگي است كه ما شما را زيارت مي كنيم. مي توانم بپرسم چه خدمتي از دست من بر مي آيد؟رها جواب داد:- آمده ام پولم را بگيرم.آقاي سيمونوويچ چشمهايش را كاملاً از هم گشود و پرسيد:- منظور شما چيست؟ مي دانيد چه مقدار پول در بانك داريد؟رها جواب داد:- بله.- ببخشيد جسارت مي كنم، اما شما اين همه پول را براي چه مي خواهيد؟رها نگاهي به كارمندان بانك كه او را مي نگريستند انداخت و گفت:- براي كار مهمي احتياج دارم. خواهش ميكنم هر چه زودتر مقداري از آن را به من تحويل دهيد.آقاي سيمونوويچ سرش را تكان داد:- هر طور كه خودتان مايليد، اما اميدوارم هميشه جزو مشتريان بانك ما باشيد.رها سخن آقاي سيمونوويچ را تصديق كرد و گفت:- شما از اين بابت مطمئن باشيد. پدر هميشه به شما اطمينان بي اندازه اي داشت.رئيس بانك سپاسگذاري كرد و پول را پرداخت.ساعتي بعد رها در عمارت، روبه روي مستخدمين ايستاده بود و با آنها تسويه حساب مي كرد. به هر كدام مبلغي نيز به عنوان انعام داد. از اين كه هيچ كس در مسير او را نديده بود، خيلي خشنود بود. به سرعت از پله ها بالا رفت، دلشوره تمام وجودش را گرفته بود. چند ساعت بيشتر فرصت نداشت. قصد داشت هر چه زودتر خودش را به ايران برساند. حسي در درونش غوغا به پا كرده بود. او بايد از اين محل مي گريخت. از سرما، برف و از اين عمارت تاريك. ديگر هيچ جاي عمارت بوي عشق نمي داد. ديگر اين خانه بزرگ بي خانواده اش برايش مثل زمهرير بود كه هميشه در آن مي لرزيد و به هراس مي افتاد.به تك تك اتاق ها سرك كشيد. بعد از صحبتهاي اوسكار باور كرده بود كه با رويا نمي شود زندگي كرد. حالا آن محيط برايش خفقان آور شده بود. از آن عمارت بزرگ و مرمرين وقتي صداي پدر را منعكس نمي كرد، وقتي مادر آرام و متين روي سنگ هاي مرمرين آن قدم نمي گذاشت و وقتي صداي خنده هاي بنيامين از گوشه و كنار آن به گوش نمي رسيد، بايد دل مي كند و دل هم كنده بود. اتاق مادرش هنوز به همان حالت مانده بود. پشت ميز توالت رفت و كشوي آن را بيرون كشيد. نامه ي اسكندر به آماندا داخل كشوي ميز بود. بارها آن نامه را خوانده بود. پدرش با احساسي شديد و نوعي شوريدگي، احساساتش را براي آماندا ترسيم كرده و نوشته بود، " ريشه بلند گياه عشق سرتاسر بدنم را گرفته و به دور قلبم پيچيده. دوري از تو باعث فشار دادن ريشه ها به قلبم مي شود و مرا از پا در مي آورد، پس براي اين كه زنده بمانم با من بمان."اين نخستين نامه اسكندر به آماندا بود و آماندا سالهاي سال مثل جانش از آن مراقبت كرده بود و حال اين نامه در كشوي ميز خاك مي خورد. رها نامه را برداشت و بوسيد و در حالي كه اشك از چشمهايش مي چكيد، آخرين نگاه را به اتاق پدر و مادرش انداخت و وارد تالار بزرگ شد. به ياد تولد مادر افتاد. چه شب به ياد ماندني و خوبي بود. مادر و پدرش در كنارستون ايستاده بودند و با مهمانها صحبت مي كردند. رها به ستون مرمرین نزدیک شد و دستش را روی آن کشید و همراه با آهی که از اعماق سینه کشید،اشکهایش را از روی گونه های داغش زدود.رها دیگر تحمل حضور در آن مکان را نداشت.گوشه گوشه خانه برایش سراسر خاطره بود.صدای پدر در گوشش پیچید:)ایران،ایران،ایران.(رها پالتوی خزش را پوشید و به سرعت از عمارت خارج شد و از سیمون کالسکه ران خواست که او را به ایستگاه راه آهن برساند.هنگام خروج از در اصلی و مشکی رنگ عمارت سرش را از پنجره ی کالسکه بیرون آورد و نگاه آخر را به عمارت انداخت)خداحافظ عمارت ما،خداحافظ خاطرات بچگی(قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن چند دقیقه ی به قبرستان رفت تا برای آخرین بار با پدرش وداع کند.وقتی بالای مزار پدرش رسید،پایش دیگر توان نداشتند،روی برفها افتاد و گفت:پدر،من رفتم تا به آرزویت جامه عمل بپوشانم.من رفتم تا تو را در کشوری که به آن عشق می ورزیدی،بیابم.من رفتم تا فراموش کنم چه بر من گذشت،پدر.....با پدرش وداع کرده بود و باید میرفت.با چهره ی در هم و افسرده از کنار مزار اسکندر بر خواست تا زودتر خود را به راه آهن برساند.قطار چندان شلوغ نبود.او کنار پسر بچه ی ژنده پوشی نشست.پسر دستهای سیاه و کوچکش را به بینی اش میکشید و صدای مشمئز کننده ی در میآورد.رها بدون توجه به اطراف،نقشه ی را که از قبل تهیه کرده بود را روی پاهایش نهاد و با دقت آن را از نظر گذراند.راه دراز و سختی را در پیش رو داشت،اما احساسی در درونش او را وادار به رفتن و تحمل مشکلات میکرد،دوست داشت به آرزوی پدرش جامه عمل به پوشاند و برای رسیدن به این هدف حاضربود از جانش نیز بگذرد هر چند که جانش هم برایش واقعاً بی مقدار و بی ارزش شده بود.دوباره نگاهش را به نقشه دوخت.تصمیم گرفته بود مسیر را از طریق مرز زمینی طی کند و به ایران برود.با مدادی مسیر را روی نقشه مشخص کرد و به آسمان نظری انداخت.اسمان هنوز روشن بود و با تخمینی که زده بود تا نمیه های شب به مسکو میرسید و از آنجا باید برای تهیه ی بلیط اقدام میکرد.پسر بچه دوباره صدای مشمئز کننده ی ازبینی اش در آورد و چنان بینی اش را بالا کشید که رها بی اختیار به سمت او نگریست.از صورت کثیف پسرک خوشش نیامد و ابروهایش را در هم کشید و تصمیم گرفت در طول راه بخوابد.به همین علت آرام چشمایش را بر هم گذاشت.وقتی با صدای ترمز شدید قطار چشم گشود،به سرعت به پنجره نظر انداخت،اما در آن حوالی خانه ی به چشم نمیخورد.به همین جهت از جای بر خواست.مردم در حال رفت و آمد و پرس و جو بودند.رها به دنبال شخص مطلعی میگشت تا از او علت توقف ناگهانی قطار را جویا شود.در همین حین چشمش به یکی از متصدیان قطار افتاد.با قدمهای بلند خود را به او رساند و پرسید:اتفاقی افتاده؟نه دوشیزه خانم.شما هم لطف کنید در صندلی خود بمانید.رها که قانع نشده بود دوباره پرسید:پس چرا اینجا نگاه داشتید؟کسی بی موقع یکی از ترمزهای اضطراری را کشیده و از قطار پیاده شده،گویا قصد فرار داشته است.چند نفر از کارکنان قطار هم برای اینکه او را بیابند و از علت کارش سر در آورند،از قطار پیاده شدند و به دنبالش میگردند.ببخشید،قطار چه وقت حرکت میکند؟متصدی قطار که از پنجره بیرون را مینگریست گفت:تا نیم ساعت دیگر شما هم لطف کنید روی صندلی تان بنشینید و استراحت کنید.خیالتان راحت باشد.تا نیم ساعت دیگر حرکت میکنیم.رها دوباره روی صندلی نشست.نیم ساعت از برنامه اش عقب افتاده بود، اما مطمئناً در این سفر طولانی با این حادثه زیاد بر خورد میکرد.چشمهایش را آرام بر هم گذاشت.پسر بچه که در کنارش نشسته بود چند بار صدایش کرد:خانم،خانم.رها به سمتش نگریست:بله.می بخشید،گفتند چرا قطار ایستاد؟مثل اینکه یک فراری توی قطار بود.کسی را کشته؟نمی دانم.خانم شما چقدر میخوابید.رها از سوال پسر بچه یکه خورد و دوباره به صورت کثیف او نظری انداخت.خوب مگر اشکالی دارد؟پسر بچه که هفت هشت سال بیشتر نداشت،جواب داد:نه ، اما برام خیلی جالب است ، شنیده بودم ثروتمندها خیلی بی خیال هستند،اما حالا....تو از کجا میدانی که من ثروتمند هستم؟پسر بچه نگاه شیطنت آمیزی به او کرد و جواب داد:خوب معلوم است خانم از سر و صورت تمیز و این لباسها و پالتو خز و چکمه های گران قیمتتان.رها لبخند بی رنگی بر لب آورد. تازه متوجه کفشهای پاره ی پسر بچه شده بود.آن سرما را نمیشد با آن کفشها تحمل کرد.لرزش خفیفی در بدنش احساس کرد.پاهایش حقیقتاً در نیم چکمه های چرم،گرم بودند،اما آن پسر بچه چی؟این بار توجهش به پالتوی پاره و کثیف او جلب شد.تو چه کار هستی؟خانواده ات کجا هستند؟خانواده که ندارم.یعنی یک خواهر کوچولو دارم که در پرورشگاه است.اما من یک سال پیش از آنجا فرار کردم.وضع الانم زیاد بدتر از آن موقع نیست.همین گرسنگی،همین لباس و تازه شغل گدایی از همه بدتر بود.از وقتی که از پرورشگاهمان که در مسکو بود فرار کردم،تا حالا یک سال میگذارد.خواهرم را در این مدت ندیده ام.حالا دارم بر میگردم آنجا تا خواهر کوچکم را ببینم.رها اشک را در چشمان خسته پسر بچه مشاهده کرد.هیچ وقت با این جور آدمها سر کار نداشته و با آنها هم صحبت نشده بود.از اینکه احساس سرما نمیکرد از خودش بدش میآمد.بی اختیار پرسید:گشنه ات نیست؟نه خانم.
رها مطمئن بود که او مدت هاست که چیزی نخورده است.حالت چشمهایش این موضوع را به او ثابت میکرد و همین طور صدائی که شکمش به راه انداخته بود.از جای بر خواست و به پسر بچه گفت:می شود همراه من بیایی؟میخواهم به رستوران بروم،اما تنهایی درست نیست،آخر میدانی،جوانهای مزاحم.....پسر بچه با غرور خاصی گفت:خانم من با شما هستم،نگران نباشید.مگر کسی جرات بی احترامی به خانمی مثل شما دارد؟و با گفتن این جمله به دنبال رها روان شد.رها استیک سفارش داد.پسر بچه ابتدا از خوردن امتنًاع میکرد،اما وقتی با اصرار رها رو به رو شد،مثل قحطی زده ها در عرض چند دقیقه غذایش را تمام کرد.رها که هنوز مقداری از غذایش را خورده بود،برای پسر بچه دوباره سفارش غذا داد،با اینکه خیلی کثیف غذا میخورد،اما رها هیچ گونه عکس العملی نشان نداد،از دست خودش عصبانی بود.چرا از این گونهٔ افراد کناره گیری میکرد آن هم وقت به این علت که پدرش مردی متمول و مادرش شاهزاده بود؟هنوز مقدار زیادی از غذایش مانده بود که دست از غذا کشید.پسر بچه هم دست از خوردن کشیده بود.رها لبخندی زد و گفت:خوب پسر جان،نگفتی خواهرت چند ساله است؟الان دیگر پنج ساله است.رها به فکر فرو رفت.دختر بچه ی پنج ساله در این سرما و یخبندان گدایی میکرد.رها اه عمیقی کشید و از جای بر خواست تا دوباره به کوپه یشان برگردند.در طول مسیر ساکت بود تا اینکه به کوپه رسیدند.خیلی کنجکاو بود و دلش میخواست بیشتر بداند.خوب نگفتی پدر مادرت چی شدند؟چرا شما دو تا تنها هستید؟پسر بچه ی ژنده پوش چشمهایش را به کفّ قطار دوخت و مثل کسی که قصه میگوید گفت:پدرم الکلی بود.مادرم هیچ کس جز مادر پیرش نداشت و پدرم هم از سادگی و بی کسی اش استفاده کرد و فریبش داد.مادرم با هزار امید با پدرم ازدواج کرد،اما فردای همانروز،پدرم شبها مست میآمد و مادرم را به باد کتک میگرفت و بعد از یک ماه از ازدواجشان،مادر بزرگم را از خانه بیرون کرد.ظاهراً مادر بزرگم در یکی از روزها از گرسنگی و سرما گوشه ی یکی از خیابانها مرد.مامانم آن وقتها باردار بود و وقتی که مادر بزرگم مرد،مادرم گریه و زاری میکند و پدرم که مست به خانه آماده بود،به باد کتک گرفته و اینطوری بچه ی اول مادرم مرد.مادرم هم از ترس جانش و بی کسی،با پدرم زندگی کرد و مرا باردار شد.همان موقع بابام به خاطره دزدی دو سال به زندان افتاد و وقتی که آزاد شد من دو ساله بودم.دوباره مادرم،خواهرم را باردار شد.بابام دوباره کارهایش را از سر گرفت و هر شب مادرم را میزد،به همین خاطر خواهرم خیلی رنجور و مریض احوال به دنیا آمد.دکترها میگویند بیماری قلبی دارد.یک روز هم که بابام مست به خانه آمد بی خودی به جان مادرم افتاد،خواهرم که تنها توی خانه بود،جلوی دست پدرم رفت تا کمتر مادرم را کتک بزند.پدرم هم تا میتوانست با کمر بند خواهرم را کتک زد و کار مادرم و خواهرم به بیمارستان کشیده شد.مادرم همان روز مرد و خواهرم برای همیشه فلج شد و پدرم هیچ وقت برای مرخص کردنش به بیمارستان نرفت.آنجا هم که ما را بی کس و بی خانواده دیدند،هر دویمان را به پرورشگاه بردند.قطرات اشک در چشمان گرد و کوچک پسر بچه جمع شد.باور این وقایع برای رها غیر ممکن بود.او از بخت بد خود بارها بارها نا امید بود.اگر او بدبخت بود،پس این پسر بچه و خواهرش چه بودند؟پسر بچه سکوت کرده بود و رها میدانست ادامه صحبت برای او دشوار است به همین خاطر او هم سکوت کرد و فرصتی داد تا پسرک با افکار در هم و عذاب دهنده اش تنها باشد.چشمهایش را آرام بر هم گذاشت.این بار که با ترمز قطار چشم گشود،در ایستگاه مسکو بودند.حسابی خوابیده بود و اصلا احساس خستگی نمیکرد.بلافاصله بعد از پیاده شدن همراه با پسر ژنده پوش به باجه خرید بلیط رفت تا بلیط برای شهر تامبوف خریداری کند.اولین قطاری که به مقصد تامبوف حرکت میکرده،قطار ساعت یک نصف شب بود.رها بدون تامل بلیط خرید.تا ساعت یک هنوز حدود چهار ساعت وقت باقی مانده بود.آن دو به رستوران کوچکی که در نزدیکی ایستگاه قطار بود رفتند و رها غذا سفارش داد.ظاهر افرادی که در رستوران بودند نشان میداد که مانند آنها مسافر هستند.توجه رها بیش از همه به زن نسبتا جوانی که کودک بسیار کوچکی را روی پاهای خود قرار داده بود و با زحمت سعی میکرد تا او را ساکت کند،جلب شد.کودک مرتب با صدای بلند گریه میکرد و مردم هم با نگاههای تند و گاه و بی گاهشان به کودک و مادر مینگریستند.رها هیچ از مزه غذا نفهمید،اما به هر حال سیر شده بود.نگاهی گذرا به ساعت بزرگ و بدرنگی که روی دیوار رستوران بود انداخت.بوی نا مطبوع رستوران حالش را دگرگون کرد،به همین علت به محض تمام شدن غذا ی پسر بچه که حالا میدانست نامش ماکسیم است پیشنهاد رفتن داد.او هم با خوشحالی پذیرفت.از رستوران خارج شدند و در پیاده رو شروع به حرکت کردند.رها شلواری که از مسکو خریده بود به پا داشت و چکمه های قهوه ی با ساق بلند و بلوزبافتنی زرد رنگ با یقه اسکی برگردان بزرگی و پالتوی قهوه ی رنگی که با لباسش هماهنگی کامل داشت،بر تن کرده بود.وقتی که از رستوران خارج شدند،کلاه پالتویش را روی سرش قرار داد.دوباره ریزش برف آرام آرام شروع شده بود.ظاهر رها با سابق به کلی فرق کرده بود.دستش را که در دستکش زیبایش مخفی شده بود،برای گرم کردن صورتش،روی بینی اش قرار داد و دست دیگرش را آرام روی سر ماکسیم کوچولو می کشید و با انگشتان ظریفش دانه های برف را از روی کلاه پشمی و کهنه ی پسرک پائین کشید.مغازه های رنگارنگ هنوز باز و مردم در حالرفت و آمد بودند.دیگر رنگ و نور مغازه ها توجه او را به طرف خود جلب نمیکرد،بلکه این بار بی تفاوت از این همه زیبایی در خیابانهایی که حالا با نور چراغهایی که سو سو میزدند،روشن شده بود،آرام قدم میزد و به مردم که بی توجه به برف در خیابانها رفت و آمد میکردند،دیده دوخت.رها همچنان به راه خود ادامه میداد.زمین بسیار لغزنده شده بود و رها احساس میکرد بینی اش بیش از اندازه یخ کرده است و به همین جهت به ویترین یکی از مغازه ها نگریست.بینی اش حسابی تغییر رنگ داده بود.از قیافه ی مضحکی که پیدا کرده بود،خنده اش گرفت و کلاه خزه دار پالتویش را جلوتر کشید و به ماکسیم گفت:فکر میکنی در این موقع شب میتوانیم خواهرت را پیدا کنیم؟بله،مأمور یتیم خانه ساعت یازده و نیم بچه ها را از خیابانها جمع میکند.رها اه خفیفی کشید و دوباره به رو به رو خیره شد.صدای مکسیم افکارش را پاره کرد.اوناهاش،اوناهش رها خانم،خودش، اما نه اون واسیلیا نیست.رها به چشمان غمگین او نگریست:خوب شاید این هم از بچه های یتیم خانه باشد.برویم از او سراغ واسیلیا را بگیریم شاید....باشد هر چه خودتان میدانید.ماکسیم کوچولو قدمهایش را مایوسانه بر میداشت اما رها خیلی امیدوار بود.دختر کوچک کلاه پاره ی بر سر داشت و شصت و انگشت سبابه اش از دستکش سبز رنگش بیرون زده بود.با نزدیک شدن رها به گمان اینکه قصد پول دادند دارند،دستش را به بینی اش کشید و با صدای بچه گانه گفت:خانم کسی را ندارم،کمکم کنید،گرسنه ام.رها از جیب پالتویش سکّه ی در آورد و کفّ دست دخترک گذاشت و گفت:کوچولو ما از تو کمک میخواهیم.چه کمکی؟و دوباره دستش را به بینی اش کشید.ما دنبال یک دختر بچه هم قد خودت میگردیم.ماکسیم حرفش را قطع کرد:اسمش واسیلیاست،و توی یتیم خونه زندگی میکند.دختر نگاه تعجب آلودی به رها و سپس به ماکسیم انداخت و گفت:با واسیلیا چه کار دارید؟ما،ما،من یعنی دوستش هستم و این آقا پسرهم برادرش.برادرش؟دختر کوچولو بعد از گفتن این کلمه به ماکسیم نگریست و با تعجب گفت:توی یتیم خانه گفتند برادر واسیلیا مرده.قطرات اشک در چشمان معصوم و کودکانه ی ماکسیم نشست و بغض خود را فرو خورد.اما من نمردم و دنبال خواهرم میگردم.می خواهم او را با خود ببرم.و مانند کسی که در خواب حرف میزند ادامه داد:او را به شهر دیگری میبرم،با یک خانه ی خوب و غذا ی گرم.دختر کوچک که تحت تاثیر سخنان ماکسیم قرار گرفته بود،آهی کشید و گفت:اما واسیلیا نمیتواند راه برود ، یعنی پاهایش بدتر شده اند.....از سرما...ماکسیم یکه خورد و به جای او رها پرسید:سر واسیلیا کوچولو چه آمده؟دختر مکثی کرد و دوباره نظری به ماکسیم انداخت:خیلی وقت است که منتظر شماست،اما نیامدید.پاهایش حس نداشت،اما باز هم مجبور بود به اینجا بیاید گدایی کند.تا این که یک روز افتاد،یعنی از روی یکی از آن پله ها.و به سمت خیابانی که با چند تا پله به خیابان اصلی متصل شده بود اشاره کرد و ادامه داد:واسیل خیلی زخمی شده بود.اما چون دکتر نرفت و زخمهایش به خاطر سرما خوب نشدند و حالا چرک همه ی بدنش را گرفته.الان حدود دو هفته است که مریض است و تب دارد.حدود پنج روز هم هست که دیگر قادر نیست بیاید.ماکسیم دیگر نتوانست طاقت بیا آورد و با زانو روی زمین افتاد.دستهای کوچکش را روی صورت قرار داد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.رها نیز کنار او روی زمین نشست و دستهایش را دور کمر او گذاشت و آرام نجوا کرد:عزیزم گریه نکن.خواهرت منتظر توست.بیشتر از این منتظرش نگذار.ماکسیم با صدای بلند گفت:نمی توانم،نمی توانم.من طاقتش را ندارم.خدا،من خواهرم را از تو میخواهم.رها او را در بلند شدن یاری کرد.پاشو ، بلند شو ، باید زودتر به دیدن خواهرت برویم.دختر کوچک هم به همراه آن دو روان شد.کم کم به خیابانهای باریک و تاریک و تو در تو رسیدند.ترس همه ی وجود رها را در برگرفت.صدای پارس سگها از گوشه کنار به گوش میرسید و رها چشمهای هراسانش را به هر سو میچرخاند.سایه از پشت دیوار نمایان شد.رها جیغ خفیفی کشید.مردی با موهای بلند و کثیف رو به رویشان ایستاده بود.رها دست دختر کوچک را محکم فشرد و یک قدم عقب گذاشت.مرد ژنده پوش لبخند زشتی زد.رها جیغی کشید و در یک لحظه دست دخترک را کشید و شروع به دویدن کرد.ماکسیم هم به دنبال او میدوید.رها نفس نفس زنان با صدای لرزانی میگفت:بدوید بچه ها عجله کنید.
مرد با آن صورت زشتش به رها که از وحشت مثل آهوی گریز پا میدوید نگریست.تا اینکه در خم کوچه ای رها و بچه ها از دید او پنهان شدند.رها که نفس نفس میزد دست روی زانوهایش گذاشت تا نفسی تازه کند.اه بچه ها خطر گذشت،این آدمهای وحشتناک اینجا زیاد هستند.باید بیشتر از این مراقب باشیم.دو کودک سخنش را پذیرفتند.به یتیم خانه نزدیک شده بودند.ساختمان از آن فاصله دیده میشد و رها به شدت ترسیده بود.ساختمانی بود بلند با سیمانهای سفید که حالا به خاکستری میزد و با آن در بزرگ مشکی،بیشتر شبیه خانه های ارواح بود تا محل زندگی کودکان بی نوا.رها از آن که مجبور بود که وارد آن خانه ی وحشتناک شود،بر خود لرزید.اما چاره نداشت.ماکسیم آنها را به پشت ساختمان هدایت کرد تا از دیوار وارد شوند،چون اطمینان داشت به هیچ وجه اجازه ی ورود به آنجا را به او نمیدهند.ماکسیم آنها را نزدیک به دیوار بلندی برد.رها به بالا نگریست،دیوار واقعاً بلند بود.چند قدم عقب گذشت.اوه،نه من نمیتونم،اصلا امکان ندارد.ماکسیم او را کمی جلو کشید:نترس من با توام،مطمئن باش.رها دوباره به دیوار نظری انداخت:نه اصلا.دختر کوچک دستش را کشید،نترس خانم،میخوای من اول بروم.؟رها سکوت کرد.او...ماکسیم از قلابی که دخترک گرفته بود بالا رفت و دستهایش را دراز کرد و به دیوار چسباند.رهابه کمکش شتافت و بعد از چند لحظه بالاخره دیوار را گرفت و آرام بالا رفت.بعد از آن نوبت به دخترک رسید.او هم به کمک رها و ماکسیم بالا رفت،اما رها حقیقتاً میترسید.ماکسیم دستش را دراز کرد و گفت:بیا رها خانم،دست مرا بگیر،مطمئن باش نمیگذارم بیفتی.صدای پارس سگی ولگرد آمد.رها از وحشت دستش را به سوی ماکسیم دراز کرد و چشمهایش را بست.بالاخره با هزار زحمت از دیوار بالا رفت.سرش گیج میرفت به همین علت چشمهایش را بست.پسر بچه و دختر بچه هر دو از روی دیوار پائین پردیدند،اما رها باز هم ترسید.اه ، نه نمیتونم.بیا رها خانم ما شما را میگیریم.نه.از وحشت به خود لرزید.هیچ وقت گمان نمیکرد که کارش به از دیوار بالا رفتن بکشد اما چاره نداشت.بالاخره سعی کرد از دیوار پائین بپرد،اما نزدیک زمین که رسید،از روی دیوار افتاد و ناله اش بلند شد.پایش به کنده ی سوخته ی درختی که آن نزدیکی بود خورد و زخمی شده بود.رها پایش را گرفت و دستمال سفیدش را ازجیب در آورد و به پایش بست.ماکسیم دوباره بغض کرد و گفت:ببخشید رها خانم شما را هم اذیت کردیم،من...من نمیخواستم.رها لبخند غمگینی زد و گفت:نه ناراحت نباش،اتفاقی نیفتاده.به هر زحمتی که بود از جا بر خواست و با هم به سمت ساختمان حرکت کردند.رها ساختمان را در ذهنش با قصر جادوگران پیر که در داستانها خوانده بود مقایسه کرد و این تشابه لرز بر اندامش افتاد.دختر در پشتی را باز کرد و انها آرام و بیصدا وارد ساختمان شدند.هیچ صدائی نمیآمد،انگار کسی آنجا نبود.ساختمان کاملا تاریک بود،فقط نور ضعیفی از یک مهتابی کم نور به چشم میخورد.رها با بچه ها همگام شده بود و هراسان به اطراف مینگریست.انعکاس صدای پایشان که بر اثر تماس سنگ کفّ ساختمان به گوش میرسید،در فضا پیچیده بود.صدای پای غریبه ی آمد.هر سه بر جای ایستادند و به سمتی که صدا از آنجا میآمد نگریستند.رها گوشه تاریک یافت و به بچه ها اشاره کرد و هر سه به آنجا خزیدند.صدا به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد و آنها قامت مرد خمیده پشت را دیدند که با شمعی در دست آرام قدم بر میداشت.نگاههای آنها او را تا دم در اتاق همراهی کرد.پیر مرد ریش قرمز که چشمهای زشتش زیر نور شمع ترسناک مینمود،آرام در را بست.پیرمرد شمع را نزدیک برد و نگاهی به داخل اتاق انداخت،اما بدون اینکه به درون پا بگذارد،دوباره در را که صدای گوشخراش آن بلند شده بود،بست و به راه خود ادامه داد و از آن طرف ساختمان خارج شد.ماکسیم نگاهی به رها انداخت.رها برای آرامش بچه ها لبخندی بر لب نشاند.نور شمع دور دور تر شد.رها با صدای بسیار آرامی که بچه ها به سختی میشنیدند گفت:حالا وقتش است.ماکسیم گفت:آرام دنبال من بیایید.هر سه به طرف اتاقی که پیرمرد آن را گشوده بود رفتند.در با صدای بلندی باز شد.نور کمرنگی از بیرون روی تختی که کنار پنجره قرار داشت میتابید.رها به تخت نگریست.شخصی روی آن خوابیده بود.ماکسیم با قدمهای اهسته به تخت نزدیک شد و لحظه ی بعد کنار دختر بچه نشست و صورت کوچک و معصوم او را غرق بوسه کرد.دخترک با چشمان هراسان به او نگریست و لحظه ی بعد نور شادی در چشمان بیمار گونه اش درخشید و لبخندی بر لبهای کوچکش نشست.اوه ماکسیم تویی؟چقدر منتظرت بودم.من،من خیلی تنها بودم.می گفتند تو مردی،اما من باور نمیکردم.من من دوست داشتم تو زود تر پیش من بر گردی.رها به حال خودش اشک میریخت.یعنی میشد او هم روزی این چنین با برادرش رو به رو شود؟اما میدانست که این آرزویی دست نیافتنی و محال است.سعی کرد فقط به این دو طفل معصوم بیندیشد که دست طبیعت اینچنین آزرده خاطرشان کرده بود.دخترک مریض احوال و پریده روی همچنان اشک میریخت و برادرش را در آغوش کشیده بود:واسیل،واسیلیای خوشگل من،من هر شب خواب تو را میدیدم.هر شب میدانستم که پیشت بر میگردم.می دانستم که تو فراموشم نمیکنی.واسیلیا چرا انقدر رنگ پریده شدی؟تو خوابهایی که میدیدم تو خیلی شادابتر و سر زنده تر بودی.واسیلیا اشکهایش را پاک کرد.داداش همین که تو پیشم برگشتی من خوب میشوم،مطمئن هستم.من بخاطر این که تو نبودی مریض شدم،حالا با آمدنت دوباره مثل آن روزها میشوم.رها به دخترک دیگر که گوشه ی نشسته بود و اشک میریخت نگریست.او هم بی گمان به خاطر تنهایی و بی کسی اش میگریست.رها فهمید که آنها با هم در تنهایی و بی کسی یک وجه مشترک دارند،با این تفاوت که او نیاز به گدایی نداشت و ثروت پدرش برای تمام عمرکفاف اموراتش را میداد.ماکسیم پتو را از روی پای خواهرش کنار زد بوی عفونت توی اتاق پیچیده بود.رها به تخت نزدیک شد و از وحشت جیغ خفیفی از ته گلو کشید.نزدیک بود از وحشت بیهوش و نقش زمین شود.پای دخترک با وضع کاملا وحشتناک و رقت انگیزی تقریبا از زانوهایش آویزان بود و زخمهای بزرگی سر تا سر پاهایش فرا گرفته بودند.ماکسیم فقط نگاهی به آسمان انداخت و بی اختیار نام خدا را بر زبان آورد.)خدا،خدا،خدا(رها میدانست که در دل پسر چه میگذارد.خدا،خدا(او از خدا مدد میجست.چقدر زیبا.رها به یاد استغاثه های خود با خدا افتاد.چه شبهایی که با او سخن میراند و با یادش چشم روی هم میگذاشت و چه روزهایی با یاد او چشم میگشود.او میدانست خدا همیشه در کنار او هست و هم اکنون صدای ماکسیم را خواهد شنید.نور ضعیفی اتاق را روشن کرد.رها به پشت سر خود نگریست.پیر مرد ریش قرمزی با شمعی پشت سرشان ایستاد بود.دختر کوچک خود را پشت رها پنهان ساخت.ماکسیم به سمت او دوید:حروم زاده ی کثیف.ماکسیم تویی؟پسره ی احمق فراری.خوب گیرت انداختم.،و با سرعت شمعی را که به صورت او نزدیک کرده بود دور کرد یقه لباس ماکسیم را گرفت.ماکسیم مرّتب فحش میداد:ولم کن حروم زاده ی موقرمز،خودم میکشمت،انتقام خواهرم رو از تو میگیرم.صدای قهقهه ی در اتاق پیچید:تو مرا می کشی؟و سیلی محکمی به صورت پسر بچه نواخت.پسرک به گوشه ی اتاق پرت شد.پیر مرد دوباره بسوی او خیز برداشت.رها به سرعت خود را بین آن دو قرار داد و با چشمهای خشمگین به پیر مرد چشم دوخت.پیر مرد که از ظاهر دختر فهمیده بود که او از خانواده های عیان و اشراف است،بر جای خود میخکوب شد.چشم های ریز و گستاخش را تنگ کرد و به صورت رها زل زد:هان،شما کی باشید؟رها آب دهانش را فرو داد:تو حق نداری روی این بچه های معصوم دست بلند کنی.تو...تو...تو کی هستی که برای من تکلیف مشخص میکنی؟این دختر یکی از ثروتمندترین مردان سنّ پطرزبورگ است.پیر مرد به طرف دخترکی که کنار تخت چمپاته زده بود نگریست:حساب تو را هم میرسم زبان دراز.و دوباره به سمت رها نگریست.تو این حق را نداری.من اینها را از اینجا میبرام.تو؟بله من،دیگر نمیگذرم تو بچه ها را آزار بدهی.پیر مرد دوباره به سمت پسر بچه یورش برد.رفتی برای من گردن کلفت آوردی؟رها دوباره خود را میان آن دو حایل کرد:تو حرف حساب حالیت نمیشود،مگر نمیشنوی؟می گویم حق نداری بچه ها را بزنی.دختره ی پررو،عصبانی ام نکن،وگرنه حساب تو را هم کفّ دستت میگذارم.رها چشمهای خشمگینش را به او دوخت:تو بی جا میکنی،خیال کردی من هم....خانم محترم،من به شما کاری ندارم،اما شما حق ندارید در کارهای شخصی ما دخالت کنید.من صاحب این بچه ها هستم.اما تو این حق را نداری که این بچه ها را به گدایی واداری.نگاه کن.به این دختر بچه ی بی پناه که با آن وضع اسفناک روی تخت افتاده نگاه کن.مگر تو در سینه ات دل نداری؟پیر مرد نگاهی به سمت واسیلیا انداخت:این از بی لیاقتی خودش است.باید حواسش را جمع میکرد.من پول این کارها را ندارم.باشد،شما کاری نکنید.من امروز او را در بیمارستان بستری میکنم.اما من مالک آنها هستم.مالک؟اما اینها انسانند.و از عصبانیت لبهایش را جمع کرد و با حرص گفت:آقای مالک بچه ها را چند میفروشید؟لبخندی زشت و بدترکیب روی لبهای پیر مرد نقش بست:خوب است،پس اهل معامله هستی؟رها دستش را در کیف ظریفی که روی گردنش آویخته بود فرو کرد و لحظه ی بعد نور نگین عقیق انگشتری که او از کیفش بیرون آورد،اتاق تاریک را روشن کرد.پیر مرد موقرمز با عجله خود را به انگشتر رساند.دستهایش به وضوح میلرزیدند و قدرت تکلّم خود را از دست داده بود.چشمهایش مانند گرگی که به گوسفندی رسیده باشد،برق می زد و همچنان لبخند زشتش از روی لبهایش محو نمیشد.دستهایش را به سمت انگشتر درازکرد و آن را در دست گرفت و به دهانش نزدیک کرد و بوسه ی صدا داری روی آن نواخت.ماکسیم و دختر بچه و واسیلیا با حیرت به این صحنه نگریستند.واسیلیا با صدای آرام گفت:اما این خیلی گران است.رها لبخندی به صورت رنگ پریده و مریض احوال او پاشید و گفت:نه به گران قیمتی تو عزیزم.
لبخند روی لبهای او شکفت.ماکسیم و دختر بچه زبانشان بند آماده بود.رها به سمت تخت رفت،واسیلیا را درون پتو پیچید،و بغل گرفت.پیرمرد لحظه ی چشم از انگشتر بر نمیداشت و با صدای زنگ دارش گفت:خوش بگذره.رها بدون توجه به او با بچه ها اتاق را ترک کرد.وقتی از ساختمان بیرون آمدند،به آسمان نظری انداخت.ستاره ها به او لبخند میزدند.او بدون اینکه به خاطره سرما لرزشی در بدن خود احساس کند،به راهش ادامه داد و از در ورودی خارج شد.خیابانها حسابی تاریک و خلوت شده بودند و فقط گاهی نعره ی مستانه ی مردی مست به گوش میرسید.نزدیکیهای همان خیابان تنگ و تاریک،کالسکه ی با سرعت میگذشت.ماکسیم دست بلند کرد و کالسکه ران نگاه داشت.دختر بچه در عقب کالسکه را گشود و رها که همچنان از پله ها بالا می رفت،به کالسکه ران که برای کمک به او پیاده شده،بود گفت:آقای محترم لطفا مرا به اولین بیمارستان برسانید.کالسکه ران که بار دیگر واسیلیا را به آغوش رها سپرد،چشمی گفت و در کالسکه را بست و لحظه ی بعد اسبها به حرکت در آمدند.اسبها با سرعت پیش میرفتند تا به میدان بزرگی که رها نامش را نمیدانست رسیدند.ساعت بزرگی بالای کلیسا قرار داشت.رها نظری به ساعت انداخت.عقربه ها دوازده و چهل و پنج دقیقه را نشان میدادند.فرصت چندانی برای رسیدن به قطار نداشت.دوباره نگاهش را به صورت معصوم دختر بچه انداخت.واسیلیا ی کوچولو به خواب عمیقی فرو رفته بود.رها نگاهش را به صورت ماکسیم چرخاند.او همچنان در افکار خود غرق بود.رها در این مدت که با ماکسیم آشنا شده بود،هیچ گاه تا این حدً چشمهای او را غمگین ندیده بود،دلش به حال این خواهر و برادر سوخت و با خود عهد کرد که تا جایی که قادر است به آنها کمک کند.در همین افکار بود که کالسکه رو به روی بیمارستان متوقف شد.کالسکه ران بار دیگر به کمک رها شتافت و دختر را در آغوش کشید و از پله های بیمارستان بالا برد.رها و بچه ها هم دنبال او روان شدند.مرد کالسکه ران واسیلیا را روی تخت چرخ دار خواباند و دکترها اطرافش را فرا گرفتند و چند لحظه بعد دکتری که نگرانی به وضوح از صورتش نمایان بود،تقریبا با صدای بلند رو به پرستار گفت:او را بلافاصله برای عمل جراحی آماده کنید.ماکسیم با شنیدن این حرف،صورتش را پوشاند و زد زیر گریه.دختر بچه هم گریه میکرد.رها به دنبال دکتر دوید :دکتر،آقای دکتر.دکتر نگاهی به سر تا پای رها انداخت.همراهی چنین دختری با این بچه ها عجیب بود،دکتر لبخندی بر لب آورد و دستی به ریشهای پر پشتش کشید و گفت:بله؟رها مکثی کرد و گفت:میخواستم از اوضاع دخترک آگاه بشوم.دکتر دوباره نگاه عمیقی انداخت:شما چه نسبتی با او دارید؟دوست،من دوست آنها هستم.دکتر که حالا بر تعجبش افزوده شده بود،بدون سؤال دیگری،جواب داد:دوست کوچولوی شما خیلی شانس آورده،اگر این عفونتی که الان در پایش است به دیگر اعضای بدنش سرایت میکرد،شاید تا دو سه روز دیگر در این دنیا نمی ماند،اما خدا به او رحم کرده و شما به موقع به دادش رسیدید.لبخند محوی بر لبهای رها نشست.دکتر ادامه داد:اما ناگفته نماند که برای نجات او مجبور هستیم پایی را که عفونت کرده،از بالای ران قطع کنیم.هیچ چاره ی جز این نداریم.رها بر جای خود میخکوب شد.این امکان نداشت.واسیلیای معصوم و کوچولو با یک پا؟خیلی وحشتناک به نظر میرسید.دکتر بار دیگر تاکید کرد:چاره ی دیگرجز این نداریم در غیر این صورت او را از دست خواهیم داد.بغض خفته در گلوی رها بیدار شد و اشک چون سیل صورتش را پوشاند.دکتر به صورت زیبا و ظریف رها نگریست و سپس روی برگرداند و به سمت اتاق عمل رفت.رها همچنان بر جایش میخکوب شده بود.تصویر واسیلیا با پاهای قطع شده برایش امکان پذیر نبود.صدای پای ماکسیم را از پشت سر خود شنید.اشکهایش را با دست پاک کرد و به طرف او برگشت.خانم،شما بروید.ما اینجا میمانیم.چند دقیقه دیگر قطار حرکت میکند.رها به ساعتی که به دیوار آویخته شده بود،نظری انداخت.سه دقیقه دیگر قطار حرکت میکرد اما او تصمیم نداشت خود را به قطار برساند.باید به واسیلیا و برادرش کمک میکرد،لبخندی زد و گفت:مهم نیست.بلیط فردا را تهیه میکنم،باید بمانم تا دوست کوچولو را از اتاق عمل بیرون بیاورند.ماکسیم پرسید:دکتر نگفت برای چه خواهرم را عمل میکنند؟رها نمیدانست چه جوابی باید به این برادر دل شکسته بدهد.آیا باید حقیقت را میگفت؟ماکسیم از نگاه غمگین رها فهمید که حادثه ی ناگواری در پیش است.خانم اتفاقی افتاده است؟رها به سمت اطلاعات بیمارستان رفت تا پول بستری شدن دختر کوچک را بپردازد.ماکسیم به دنبال او روان شد.رها پول را پرداخت کرد و روی نیمکتی که دختر ژنده پوش خوابیده بود،نشست.ماکسیم رو به روی او ایستاد و دوباره سوالش را تکرار کرد.رها در پاسخ دادن تردید داشت،اما چاره نداشت.باید حقیقت را میگفت.ماکسیم چشهای منتظرش را به رها دوخت.رها با زحمت لبهای کوچک و محکم خود را از هم گشود:گوش کن دوست عزیز،خواهر کوچولو ی تو برای زنده ماندن فقط یک راه پیش رو دارد.نمی دانم چطور بگویم.واسیلیا ی کوچک ما دیگر قادر نیست راه برود،یعنی متأسفانه دکترها برای اینکه او زنده بماند،چاره ی ندارند جز اینکه پای راستش را قطع کنند،اما تو فراموش نکن...ماکسیم دیگر ادامه جمله ی رها را نشنید.هاله ی از اشک چشمان خسته اش را فرا گرفت.آیا اشک ریختن،اه و فغان کردن و نالیدن دردی را دعوا میکرد؟خواهر کوچکش باید یک عمر با یک پا زندگی میکرد.آن هم در این اوضاع و احوال و با وجود آوارگی در خیابانها و کوچه ها.آهی عمیق از سینه اش بر خواست و چشمانش را به آسمان دوخت.بی گمان باز هم خدا تنهایش نمیگذاشت.با اینکه پدری کاملا بی اعتقاد و بی دین داشت،اما همیشه میدانست که خدایی هست و باور داشت که او تا به حال همیشه و همیشه یاورش بوده است.رها که او را غرق در افکار خود دید،پالتویش را دراورد و روی دختر یتیم انداخت،او همچنان خواب بود،اما به چشمان رها و ماکسیم حتی لحظه خواب راه پیدا نمیکرد.حدود سه ساعت بعد که در اتاق عمل باز شد و دختر کوچک را روی تخت چرخدار از آنجا خارج شد. رها به صورت مهتابی رنگ او نگریست و ماکسیم به سمت او دوید و با حسرت به چهره ی خواهرش نگریست و اشک از صورتش جاری شد.رها دکتر معالج را دید و به سمت او رفت.باید از دکتر به خاطره زحماتش تشکر میکرد.دکتر که رها را دیده بود،چند قدم به سوی او برداشت و با لبخندی رو به روی او قرار گرفت:آقای دکتر واقعاً از زحمات شما سپاس گذارم،نمی دانم به چه وسیله ی از شما تشکر کنم،اما باور کنید برای همیشه مدیون شما هستم.دکتر بار دیگر دستی به ریشهای پر پشت خود کشید:خواهش میکنم خانم،نیازی به تشکر نیست.من وظیفه ام را انجام دادم.فقط یک پرسش دارم.رها احساس کرد خبر بدی را خواهد شنید،اما دکتر با همان آرامش قبلی گفت:این دختر کوچک تا دو هفته ی دیگر بستری است.بعد از آن چه؟ببخشید اما ازظاهر آنها پیداست که آواره ی کوچه و خیابان هستند.برای این دختر مریض احوال هوای سرد بیرون سم مهلکی است و او را از پا در خواهد آورد.رها لبخند ملیحی بر لب آورد و گفت:آقای دکتر شما نگران نباشید، آنها آواره ی خیابان نخواهند شد.و با گفتن این جمله به سمت اتاقی که واسیلیا را برده بودند،رفت.دکترهمچنان ایستاده بود و دور شدن دختر جوان مینگریست.******************************نور به اتاق تابیده بود.صدائی چون زمزمه به گوش رها رسید.چشمهایش را از هم گشود.واسیلیا با حالتی نیمه بیهوش آب طلب میکرد.رها بلافاصله اتاق را ترک کرد و از پرستار اجازه خواست تا به او آب بدهد.بعد از موافقت پرستار لیوان آبی برداشت و برای او برد.کنار تختش نشست.روی تخت کناری دختر ژنده پوش خوابیده بود و روی صندلی کناری هم ماکسیم به خواب رفته بود.واسیلیا چشمهایش را از هم گشود و رها را بالای سر خود دید.لبخند بی رنگی چهره اش را گشود و لب های سفید رنگ و خشک شده اش را از هم گشود:خانم شما فرشته هستید.شما را دیشب توی خواب دیدم.شما دو تا بال داشتید.من میدانم که شما فرشته هستید و از آسمان ها آمده اید.رها از جملاتی که او بر زبان آورده بود،خشنود شد.آیا او قادر بود برای این بچه ها کاری انجام دهد؟برای یک لحظه تصمیمی گرفت.بلافاصله نامه ی به اوسکار ساوس نوشت:"امیدوارم کسالتی نداشته باشید.نمیدانم از کجا شروع کنم.اما باید گفتنی ها را گفت.شاید همه ی شما از بی خبر رفتن من نگران شده و تعجب کرده باشید،اما از من دلیل و علت و همینطور مقصدم را نپرسید،چون دوست دارم برای مدتی تنها زندگی کنم.اما از شما خواهشی دارم.شاید علت انتخاب شما،حس نوع دوستی ی که همیشه در شما سراغ داشتم و غالبا پدرم از این خصوصیات بارز شما و پدرتان،صحبت میکرد،باشد.نمی دانم از کجا شروع کنم.من بر حسب اتفاق با این سه کودکی که با این نامه پیش شما می آیند،آشنا شده و نا خواسته دنبالشان رفته ام.شاید خواست خدا بود که آنها را دیدم و اما هم اکنون ترک آنها برایم سخت و غیر ممکن است،زیرا نمیتوانم آنها را در این زمانه ی بی رحم تنها و بی حامی رها کنم.هر چند خودم تنها هستم.فقط از شما خواهشی دارم.من زندگی آنها را تامین خواهم کرد،پول به مقدار کافی برایشان خواهم گذاشت،اما میترسم آنها را در این شهر با این پول تنها بگذارم.آنها نیاز به کمک دارند و من نیز توانایی کمک به آنها را بیش از این ندارم.خواهش میکنم به آنها کمک کنید و ماکسیم را سر کاری مناسب بفرستید.دوست دارم از آنها خوب مراقبت کنید،هر چند مطمئن هستم به خوبی خود من از آنها مراقبت خواهید کرد.دوست دوران کودکیتان.رها کیانی."رها نامه را تا کرد و دوباره نظری به بچه ها انداخت.ماکسیم از خواب بیدار شده بود و چشمهایش را میمالید.رها به صورت بچه گانه اش نگریست و لبخند زد.ماکسیم هم لبخند زد و از جایش بلند شد و کنار تخت خواهرش رفت.واسیلیا چشمهایش را از هم گشود.ماکسیم دستهای گرم خواهرش را گرفت و صورت کودکانه اش را بوسید و دوباره نظری به رها انداخت و پرسید:خانم برای تهیه ی بلیط نمیروید.چرا وقتی واسیل صبحانه اش را خورد میروم.پرستار صبحانه ی واسیلیا را روی میز چید.رها به دخترک که حالا میدانست اسمش پالاشکاست،پول داد تا برای هر سه نفرشان صبحانه تهیه کند.حدود ساعت نه بود که صبحانه را تمام کردند.درد پاهای واسیلیا دوباره امانش را بریده بود.پالاشکا پرستار را صدا زد و او نیز آمپول مسکنی به او تزریق کرد.دقایقی بعد دوباره واسیلیا به خواب فرو رفت.رها هم به قصد خرید بلیط بیمارستان را ترک کرد.در تمام طول مسیر به نگاه نگران ماکسیم می اندیشید.ماکسیم چنان او را با نگاه نگرانش تا نزدیکی بیمارستان همراهی کرد که لرز سردی بر اندام رها نشست.در ایستگاه قطار جمعیت نسبتا زیادی تجمع کرده بودند.رها به هر زحمتی که بود خود را از میان جمعیت به باجه بلیط فروشی رساند و بلیطی برای ساعت دوازده شب تهیه کرد.تا ساعت حرکت قطار به سمت تامبوف خیلی وقت بود و رها فرصت خرید در مسکو را داشت.
با پای پیاده به سمت مرکز خرید مسکو پیش رفت.دلش میخواست بچه ها را با ظاهری بسیار آراسته نزد اوسکار بفرستد،به همین خاطر تصمیم گرفت برای هر یک از آنها لباس و کفش مناسبی خریداری کند.قبل از همه برای ماکسیم یک جفت چکمه ی چرم خرید و در دل گفت:خوب حالا او هم باور میکند که پسر پولداری است.و به این فکر خود خندید.با رضایت وارد فروشگاه کاملا بزرگی شد.لباس مناسب هر سنی در فروشگاه به چشم میخورد.رها یک جفت چکمه ی چرم قهوه ی ساق کوتاه که بالای ساقش با خزه تزئین شده بود همراه با کفش ظریف صورتی برای ضیافتهای شبانه و لباس صورتی با پاپیون بزرگی که پشت کمرش را پوشانده بود و دستکش و کلاهی به همان رنگ با پرهای صورتی و زرد و یک پیرهن گرم کن قهوه ی رنگ با کمربند بسیار باریک و کلاهی به همان رنگ و شنلی پر رنگ تر از آن و کلاه خزه دارش و چند دست لباس دیگر برای واسیلیا و برای پالاشکای کوچولو نیز تمام این لباسها و وسایل مورد نیازش را با رنگها و ظاهری متفاوت و برای ماکسیم هم سه دست بلوز و شلوار به رنگهای آبی،سبز و سفید و کت و شلواری به رنگ قهوه ی و کاپشن پشمی بسیارگرم خرید.همه چیز تقریبا تکمیل به نظر میرسید.ساعت حدود یک و نیم بود که به بیمارستان بازگشت.ماکسیم و پالاشکا هنوز ناهار نخورده بودند و منتظر رها بودند.رها هم از بیرون برایشان غذا ی گرمی تهیه کرده بود.به محض ورود به بیمارستان بچه ها با تعجب به جعبه هایی که رها به همراه یک مرد که از ظاهرش مشخص بود نگهبان بیمارستان است آورده بود،نگریستند،اما چیزی نپرسیدند.وقتی تمام جعبه ها را گوشه ی اتاق نهادند،رها عرق سرد نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و همراه با لبخند محوی پرسید:خوب،قیافه ام تعجب بر انگیز است؟پالاشکا به جعبه ها نگریست و گفت:نه این جعبه ها تعجب ما را بر انگیخته.رها دوباره لبخندی زد و گفت:امیدوارم سلیقهٔ ی مرا بپسندید.ماکسیم و پالاشکا با چشمهایی کاملا گشاده به جعبه ها نگریستند و واسیلیا کمی خود را بالا کشید تا خوب جعبه ها را ببیند.پالاشکا نگاهی پرسش گر به رها انداخت.رها با لبخندی رضایت خود را اعلام کرد و او به سرعت به سمت جعبه ها رفت و یکی یکی آنها را گشود.ماکسیم و واسیلیا همچنان با بهت به جعبه های باز شده مینگریستند.رها نظری به واسیلیا انداخت.او آرام آرام اشک میریخت.رها به سمت او رفت و دستهای کوچک و لاغرش را در دست گرفت و پرسید:اتفاقی افتاده واسیل؟باور کن قصد خوشحال کردنت را داشتم.چانه ی دخترک لرزید و دوباره زد زیر گریه،با این تفاوت که این بار صدای گریه اش در اتاق پیچید.ماکسیم هم بی صدا اشک میریخت.پالاشکا همانطور که روی زمین کنار جعبه ها نشسته بود گفت:خانم،این دو تا از صبح که بیرون رفته اید،ماتم گرفته اند و مدام گریه میکنند.و با لحن آرام تری ادامه داد:واسیل صبح بعد از رفتن شما متوجه پاهایش شد.صدای گریه ی واسیلیا بار دیگر بلند شد.رها دستش را بیشتر فشرد و سعی کرد با لحنی دلجویانه سخن بگوید،اما بغض راه گلوی او را هم بسته بود.با صدای آرامی که انگار از ته چه بر میخواست،گفت:واسیل عزیزم،گریه نکن،این تقدیر تو بوده و از تقدیر هم نمیشود فرار کرد.می دانی؟خواست خدا بوده که تو الان پیش ما باشی،پس ناشکری نکن.واسیلیا با لحن بچگانه اش همچنان که هق هق گریه امانش را بریده بود،به زحمت گفت:آخر چرا همه بدبختیها باید سر من و برادرم بیاید؟مگر من آدم بدی هستم؟ماکسیم هم به تخت خواهرش نزدیک شد.رها با آنکه دوست نداشت با کسی درباره ی زندگی اش سخن بگوید،اما چاره ی نبود،باید برای تسلی خاطره بچه ها چیزی میگفت،به همین علت رویش را به سمت پنجره چرخاند.اشک درچشمهایش حلقه زد.به سختی میتوانست فضای بیرون پنجره را ببیند.با زحمت بسیار لبهای کوچک و خوش فرمش را از هم گشود :واسیل نا شکری نکن،همین که تو برادری دلسوز مثل ماکسیم داری غنیمت است.پس من چه بگویم؟من که در این دنیای بی رحم هیچکس را ندارم که در برابر خطرات حمایتم کند.کسی نیست تا در نگرانیهایم از او کمک بگیرم و برای اشکهایم اشک بریزد.اما تو برادری داری که عاشق توست.کاش من هم مثل تو بودم.صدای گریه قطع شده بود و هر سه کودک به رها مینگریستند.آنها اصلا تصور نمیکردند رها نیز مثل آنها کسی را نداشته باشد.رها با دستمال سفیدش چشمهایش را پاک کرد و به سوی بچه ها بر گشت.دوست نداشت به این موضوع بیش از این بیاندیشد.آنها هم شرایط رها را درک کردند و سکوت برگزیدند.ماکسیم به سمت جعبه ها رفت.هیچگاه در تمام عمرش این همه لباس نداشت و حتی در خواب هم نمیدید روزی مثل اعیان و اشراف لباس بپوشد.شاید در آن لباسها خودش را هم نمیشناخت.با هیجان خاصی به سمت لباسها رفت و کفشهای چرمش را در دست گرفت و با هیجان آنها را بالا آورد و گفت:اوه واسیل کفشهای چرم،من دیگر یک پرنس واقعی هستم.واسیلیا لبخند نمکینی بر لب آورد.پالاشکا لباس آبی رنگش را جلوی خود گرفته بود و با آن میرقصید.ماکسیم جعبه ی لباس صورتی رنگ خواهرش را برداشت و به کنار تخت برد.واسیلیا با هیجان به داخل جعبه نگریست،حتی دستمال حریر صورتی کمرنگی هم داخل جعبه بود،واسیلیا این بار از ته دل خندید و دستهایش را دراز کرد و لباس را برداشت و روی پایش گذاشت.لباس به نظر ش بسیار نرم و لطیف به نظر میرسید و به پر قو میماند.ماکسیم کلاه لباس را بر داشت و روی سر خواهرش گذاشت.تمام صورت دخترک حتی چشمهایش میخندیدند.رها از اعماق دل خشنود بود.حدود عصر بود که رها نامه را به ماکسیم داد و در مورد تصمیمش با آنها سخن گفت.همه ی آنها سکوت کرده بودند و با آرامش به سخنان رها گوش میدادند،اما در دلشان غوغایی به پا بود.سخنان رها بیشتر به خواب و رؤیا میماند.آنها به سنّ پطر زبورگ میرفتند و در یک خانه با هم زیر یک سقف،کنار شومینه ی گرم و خانه ی تمیز زندگی میکردند و ماکسیم به کاری ابرومند مشغول میشد.این غیر قبل باور بود اما رها هیچگاه به آنها دروغ نگفته بود.آیا باز هم تمام حرفهایش حقیقت داشت؟ماکسیم نگاهی به نامه انداخت همه چیز به واقعیت شبیه بود.رها در هتل اتاقی را برای ماکسیم و پالاشکا کرایه کرد که تا مدتی که واسیلییا در بیمارستان بستری است،آنها سر پناهی داشته باشند.
فصل سوماز خستگی دیشب اثری نبود و او بار دیگر آماده سفر شد بود . از پله ها پائین رفت و با مسوول هتل تسویه حساب کرد و به ایستگاه قطار رفت . قصد داشت برای آذربایجان بلیط تهیه کند اما متصدی فروش بلیط او را راهنمایی کرد که این قطار از آذربایجان به ارمنستان هم میرود . رها بدون تامل بلیط تهیه کرد. چهار روز دیگر به مرز های ایران می رسید و از آنجا دیگر تا محل موعود راهی نبود . اما وقتی به ایران رسید باید کجا می رفت ؟ تا به حال به این موضوع نیندیشیده بود . تا به حال فقط رسیدن به ایران برایش اهمیت داشت اما حالا این فکر لعنتی چون بختک به جانش افتاده بود . او در ایران هیچ کس را نداشت .در طول مسیر حتی لبخند محوی هم بر لبهای رها ننشست . زمانی هم که در ارمنستان سوار قطار به مقصد ایران شد هنوز نمی دانست در ایران باید کجا برود. بعد از شش روز سفر مداوم به مرزهای ایران رسید . بالاخره ایران در مقابل رویش قرار داشت . نفس عمیقی کشید و سعی کرد هوایی را که سالها پدرش از ان استشمام کرده بود ببلعد . احساس غرور می کرد . او توانسته بود بر تمام مشکلات فائق آید و خودش را به ایران برساند . او آرزوی پدر را برآورده کرده بود پس به مسائل دیگر اهمیتی نمیداد . توسط چند مامور که به زبان فارسی تکلم میکردند فهمید که میتواند راحت به وسیله ی یک قطار خود را به پایخت ایران برساند . در آنجا دیگر سفر تمام میشد . بلیط قطاری برای تهران خرید و یک ساعت بعد با قطار به سمت مقصد حرکت کرد .نزدیکی های تهران که رسیدند نورهای رنگی چراغها چشمهایش را زد . تهران به شهر افسانه ها شبیه بود و چشم انداز زیبایی داشت . رها شیشه قطار را باز کرد و سرش را از پنجره بیرون برد و نفس عمیق کشید . تهران شهر کودکی پدر. اشک در چشمهای سحرانگیز رها جمع شد و لحظه ای بعد صورتش را پوشاند . چقدر به این شهر تعلق خاطر داشت . اینجا هیچ خبری از برف و سرما و کوران نبود . هرچند هوا زیاد گرم نبود اما برای رها انگار تابستان بود . آسمان بسیار تاریک شده بود که به تهران رسید چراغهای رنگارنگ خانه ها را تزئین و منظره زیبا و دل فریبی ایجاد کرده بودند .در همان ایستگاه قطار کالسکه ای را صدا زد و از او خواست تا او را به یک هتل خوب برساند . کالسکه ران اسبها را بسرعت در خیابان های پهن و طولانی میراند و رها با ولع به اطراف می نگریست انگار قصد داشت از همان ساعت ورود همه جا را یاد بگیرد . کالسکه ران در نزدیکی هتل بزرگی نگه داشت . هتل هم مثل بقیه نقاط تهران زیبا بود . رها بلافاصله در اتاقش مستقر شد و تصمیم گرفت از صبح به گردش در شهر بزرگ و زیبای تهران بپردازد .آرام و بی خیال روی سنگفرش خیابان حرکت می کرد و افکار گذشته او را در خود فرو برده بودند . سرش را بلند کرد و صورتش را به قطرات ریز باران سپرد . از این که باران می آمد به وجد آمده بود . قطرات باران با شتاب به صورتش می خوردند و سرخی گونه هایش را بیشتر می کردند ولی درونش آرام بود .چشمهایش را که دریچه ای رو به زیبایی ها بود به طرف پیاده رو چرخاند و دخترکی را که ژاکتی همرنگ چشمهایش پوشیده بود دید که با سرعت به طرف یکی از منازل در حرکت بود . رویش را به طرف دیگر پیاده رو چرخاند پسرک کوچکی کیف زرد رنگش را روی سر نهاده و دو دست کوچکش در جیب هایش فرو برده بود از دیدن ظاهر او خنده اش گرفت نگاهش به دخترکی افتاد که کتاب خیسی را که از ریزش باران مچاله شده بود در دست داشت سرش رو به پایین بود و دست هایش میلرزیدند دلش به حال او سوخت و از او روی برگرداند .هنوز باران میبارید و او همچنان قدم میزد و به میله های زنگ زده ی حصار دور پارک دست زد و سرمای آن را احساس کرد . داخل پارک که شد نگاهش را به اطراف چرخاند . چند نفر با سرعت زیاد به طرف پارک حرکت میکردند . وقتی آنها دور شدند احساس تنهایی کرد ولی نترسید و باز هم به راهش ادامه داد . صندلی های چوبی پارک بی هیچ دغدغه ای خود را به دست باران سپرده بودند . بایک نگاه به آنان میشد فهمید که پوسیده و قدیمی هستند .باران هنوز می بارید و او در زیر این باران نوازشگر آرام قدم میزد . دیگر از احساس غربت چند ساعت قبل خبری نبود و سوز قطرات سرد باران التهاب درونی اش را آرام کرده بود دست هایش را که تا کنون با قطرات باران مأنوس شده بودند در ژاکتی بژ رنگ که یادگار مادری مهربان بود فرو برد و گرمای آرامش بخش آن دست های یخ زده اش را قلقلک داد و به سرا پای وجودش گرمای لذت بخشی بخشید .از در پارک خارج شد و باز قدم به خیابان خلوت گذاشت . باز باران بود که سکوت خیابان را می شکست و تنهایی را از یادش می برد . چاله های روی زمین اکنون پر از قطرات باران شده و ابرهای تیره آسمان را دلگیر و سیاه کرده بودند . صورتش را بلند کرد و اجازه داد قطرات بی رنگ باران روی گونه های یخ زده اش بریزند . چشمهایش را گشود و به آسمان خیره شد گویی در آسمان چیز شگفت آوری یافته بود . اما نه . آسمان همان بود و ابرهای خشن و سهمگین هم همان . دیگر از باران چند لحظه پیش خبری نبود و قطرات عصبانی باران را که گویی غم و غصه شان مثل رها فروکش کرده بود اینک نرم و آرام بر گونه های او می لغزیدند . دیگر آسمان دلگیر نبود گویا خود را خالی از هر دلتنگی کرده بود و اینک ته مانده های اشکهای خود را نثار زمینیان می کرد . شاید دلش می خواست پاک باشد همچون اشکهایش. شاید دلش می خواست آرام گیرد و نگیرد اما قادر نبود . آری او خود را عاری از هر دلتنگی می کرد و اینک آرام می خواست آسایش را به خود باز گرداند .رها سعی داشت همین کارا بکند . روز های اول با رفتن به مکانهای دیدنی تهران خود را سرگرم می کرد ولی اینک چه کاری داشت که انجام دهد جز اینکه اغلب اوقاتش را در هتل و یا در پارک خلوت و دنجی که در نزدیکی هتل قرار داشت تلف کند . حال به این پارک بیشتر از همه ی مکانهای تهران دل بسته بود و احساس میکرد که دیگر درختان نیمکت و حتی حوض بزرگ وسط پارک با او دوست و هم کلام شده اند از تنهايي به خود مي پيچيد و مثل مجنون به دنبال راهي براي فرار از اين بلاي خانمانسوز مي گشت .چقدر در روسيه خوشبخت بود.چقدر از حمايت هاي بنيامين لذت مي برد و دستهاي نوازشگر مادر ساعتها گيسوان نرمش را نوازش مي کرد تا به خواب رود.حال ديگر اثاري از ان شاهزاده کوچک عمارتي نبود.دختري که همه هم سن و سال هايش به او غبطه مي خوردند.رها خسته از افکار به هم گسيخته اش تصميم گرفت که بار ديگر به هتل برود.هنوز شام نخورده و گرسنگي امانش را بريده بود.به همين علت بر سرعت قدم هايش افزود تا هر چه زودتر خود را در پناه اتاق بزرگ و گرمش مخفي سازد.روزبعد چند ساعت به غروب افتاب مانده بود از هتل خارج شد و بار ديگر به پارک رفت. نسيم خنکي به صورتش مي خورد.رها چشم هايش را براي لحظه اي بر هم گذاشت و بعد ارام ان را گشود.همه جا مثل ديروز بود و هيچ تغييري نکرده بود.به سمت نيمکتي خالي که در کنار درخت چنار بلندي قرار داشت رفت و روي ان نشست.ميوه کاجي روي نيمکت افتاده بود.ان را برداشت و با دقت براندازش کرد.-ببخشيد خانوم ! اجازه ميدين؟رها ارام سرش را بلند کرد. پسري با پوست افتاب خورده و چشم هايي گرد و مشکي بالاي سرش ايستاده بود.رها به اطراف نگريست.تقريبا تنها بود.نمي دانست علت سوال ان جوان چيست.پسر جوان که رها را مردد ديد لبخند زد و گفت :-خانم ! تازه اومديد به اين محل؟رها از جا برخاست.از نوع سوال کردن پسر اصلا خوشش نيامده بود.پسر جوان که متوجه ناراحتي رها شده بود تبسمي کرد و دوباره گفت :-عصباني نشويد.من فقط قصد دوستي دارم.رها با سادگي گفت :-من دنبال دوست نمي گردم.جوان مزاحم که از لهجه رها بسيار متعجب شده بود گفت :-اوه ببخشيد . مثل اينکه شما خارجي هستيد.دوست پسر اصيل ايراني نمي خواين؟رها که از برخورد گستاخانه ي جوان عصباني شده بود رويش را به طرف ديگري چرخاند و قصد رفتن کرد که صدايي او را از حرکت باز داشت.-هوي چرا مزاحم خانم جوان شده اي؟-به تو چه پيري؟رها ديگر کلامي نشنيد.انگار صداي پدرش بود که به گوشش مي رسيد.بي اختيار چشم هايش پر از اشک شدند و به سمت صدا برگشت :-پدر !پسر جوان با ديدن حال دگرگون شده رها راهش را کج کرد و از انها دور شد.رها همچنان مبهوت ايستاده بود نگاه مي کرد.پيرمرد تقريبا هفتاد ساله به نظر مي رسيد و موهايي چون پنبه سفيد و اندام نحيف و لاغري داشت اما از ظاهرش کاملا مشخص بود که از خانواده هاي اصيل ايراني است.صورت چروک خورده پيرمرد هم از اشک خيس بود و با سختي و نفس نفس زنان گفت :-دخترم مرا صدا کردي؟رها شرمگين سرش را پايين انداخت :-شرمنده ! لحظه اي صداي شما را شبيه صداي پدرم شنيدم.پيرمرد ارام روي نيمکت نشست.رها نيز گوشه ديگر نيمکت نشست.مرا پدر خودت بدان.رها هنوز متعجب بود.پيرمرد ادامه داد:-من مدت چند هفته است که شما را زير نظر دارم اخر اين پارک کلبه تنهايي من است و به همين خاطر هر روز بعد از ظهر پاتوقم اينجاست.مدتي است که شما را هم اينجا ميبينم.رها نمي دانست چه پاسخي مناسب است به همين خاطر همچنان سکوت کرد.پيرمرد فرصت را مغتنم شمرد و ادامه داد :-من پيرمرد تنهايي هستم و بهترين مونسم همين پارک و صداي بچه هاست.مدتي است شما را زير نظر دارم.شما دختر تنهايي هستيد.پيرمرد کلبه تنهايي را با مکث ادا کرد و به صورت رها نگريست.مي خواست عکس العمل او را در برابر سخنش بداند اما رها چون مجسمه سکوت به رو به رو چشم دوخته بود و هيچ نمي گفت.پيرمرد با ناباوري سکوت کرد.چقدر مايل بود تا با اين دختر همکلام شود.وجود اين دختر برايش دنيايي خاطره را ياداوري مي کرد و تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگي برايش مرور مي شدند.اين دختر مغموم و در خود فرو رفته شباهت زيادي به عشق از دست رفته اش و تنها دخترش داشت.پيرمرد با چشم هايي خيس به صورت مهتاب گونه و افسانه اي رها خيره شد.اين صورت شايد شبيه صورت دخترم جوانش نبود ، اما طراوت و شادابي او را داشت.اهي از اعماق سينه پيرمرد بيرون امد که رها را متوجه خود ساخت.رها ارام به صورت پژمرده و تکيده ي پيرمرد نگريست و چشمهاي افسونگرش چشمهاي اشک الود پيرمرد را مشاهده کرد.براي لحظه اي قلبش لرزيد.ان پيرمرد اشک مي ريخت.ايا علتش حضور او بود؟رها از اين که پيرمرد را در ان حالت ديد بسيار غمگين شد به همين علت بسرعت از جاي برخاست و قصد رفتن کرد.پيرمرد که رفتن دختر جوان را مشاهده کرد با صداي زنگداري گفت:-نه نه دخترم.به اين زودي نرو.دوست داشتم با هم اشنا مي شديم.
رها مکثي کرد.ان پيرمرد حقيقتا انسان خوبي به نظر مي رسيد و چهره ارامش نشان از بي مهري او نداشت.رها دوباره بر جاي نشست.پيرمرد لبخندي بر لب اورد و گفت :-متشکرم از اين که خواسته ام را اجابت کردي.مي تونم بپرسم اسمت چيست ؟رها مدت کوتاهي تامل کرد و سپس گفت :-رها کياني.-به به چه اسم زيبايي.دخترم ! تو ايراني نيستي درست است ؟-بله من متولد روسيه هستم اما پدرم ايراني است.پيرمرد لبخندي بر لب اورد :-خوب پس در اين صورت باز هم يک هموطن هستي.رها لبخند مليح و ملايمي بر لب اورد.پيرمرد ادامه داد :-خوب با پدرت به ايران امده اي؟رها در جواب مردد ماند.بغض اجازه سخن گفتن به او نمي داد.جرات پلک زدن نداشت زيرا مطمئن بود در اين صورت اشکش سرازير خواهد شد.بسختي بغضش را فرو داد و در جواب گفت :- متاستفانه پدرم را از دست داده ام.پيرمرد که از جواب رها بسيار متعجب شده بود با شرمساري سرش را پايين انداخت و گفت :-اوه . متاسفم. من ، من اصلا نمي خواستم ،يعني قصد نداشتم...متاسفم.رها چند بار سرش را تکان داد:-نه نه مهم نيست بايد بالاخره عادت کنم.پيرمرد براي اينکه موضوع صحبت را عوض کند با نفسهاي بريده گفت :-من هم تنها هستم.نه فرزندي دارم و نه همسري.تنهاي تنها.بجز خدا هيچ کس در خانه من نيست.و با خودش زمزمه کرد :- گاهي اوقات فکر مي کنم اگر او را هم نداشتم ان وقت چه مي کردم؟رها به صورت چروکيده پيرمرد نگريست.او با خود سخن مي گفت .رها به پيرمرد غمگين خيره شده بود.او همچنان ارام با خودش صحبت مي کرد.******در سخن پيرمرد هيچ طنز و شوخي اي نهفته نبود.شک و دودلي با بي رحمي بر دل رها چنگ انداخته بود.ايا اين امکان پذير بود؟ايا حقيقتا حالا کسي را داشت؟ايا مي توانست به اين پيرمرد به ظاهر ساده دل و خوش قلب اعتماد کند؟اين سوال هاي بي جواب افکارش را مي ازرد وچون موريانه مغزش را مي خورد.پيرمرد که سکوت رها را طولاني ديد با صداي لرزان و گرفته اي گفت :-دخترم ما هر دو تنها هستيم.بيش از يک هفته است که با هم صحبت مي کنيم و اميدوار بودم توانسته باشم در اين مدت تو را مجاب کنم اما ظاهرا در اين راه موفق نبوده ام.اما بدان دختر خوبم که من جز سعادت تو چيزي نمي خواهم.ما اگر با هم باشيم هر دو به سعادت مي رسيم.تو مي تواني مانند دختر من در خانه ام زندگي کني و من هم از پيله ي تنهايي خود بيرون مي ايم.خواهش مي کنم مرا به عنوان پدر خوانده ات بپذير.رها در جواب دادن مردد بود و کلمه ي مناسبي براي بيان نمي يافت.به نزديک هتل رسيده بودند و بايد از هم جدا مي شدند.پيرمرد عصازنان اين مسافت تقريبا طولاني را همراه او طي کرده بود تا بلکه بتواند ذره اي در دل رها راه يابد اما تصميم گيري براي رها هم چندان اسان نبود.ايا مي توانست به يک پيرمرد غريبه اعتماد کند؟مدام چهره پدرش در برابر ديدگانش در حرکت بود.رها ارزو مي کرد اي کاش فقط قادر بود در مورد همين مطلب با پدرش مشورت کند.رها تنهاي تنها بود و پيرمرد هم جز خانم ميانسالي که براي اشپزي به خانه اش مي امد کس ديگري را نداشت.سکوت طولاني شده بود.پيرمرد سرش را کاملا پايين انداخت.رها ارام زمزمه کرد :-اجازه بدهيد امشب را با خودم خلوت کنم.نياز به تفکر بيشتر دارم.پيرمرد مايوسانه سرش را تکان داد و ارام از کنار رها دور شد.رها از پشت سر به کمر خميده پيرمرد که با سختي قدم بر مي داشت نگريست.پيرمرد دور تر و دور تر شد.رها سعي کرد نفس عميقي بکشد.چند پسر عربده کشان از مقابلش گذشتند.يکي از انها به نزديکي رها که رسيد صداي ناجوري از خود در اورد و خود را به بيهوشي زد و به سمت رها افتاد.رها به سرعت خود را عقب کشيد.دوستان پسر با صداي بلند خنديدند.رها دندانهايش را از خشم به هم فشرد.تا کي بايد اين حرکات سبکسرانه پسر ها را تحمل مي کرد ؟ با عصبانيت از پله هاي هتل بالا رفت.صداي سوت کشيدن انها گوشش را مي ازرد و صداي پسر مزاحم در گوشش مي پيچيد.رها ارزو کرد ناشنوا بود تا صداي ناهنجار انها را نمي شنيد.کليد اتاقش را تحويل گرفت و وارد اتاقش شد.دست کم انجا از بقيه جاها امن تر بود.نفس عميقي کشيد و به کنار پنجره رفت.تهران خيلي بزرگ بود و او حتي يک نفر را هم نداشت.دلش گرفته بود.هوا رو به تاريکي مي رفت و خورشيد از هر روز قرمز تر به نظر مي رسيد.رها به نور قرمز رنگ خورشيد خيره شد.در امتداد اين نور به دنبال گمشده اي مي گشت که خود نمي دانست چيست.کبوتر سپيدي پشت پنجره بلند نشست.رها چشمهاي زيبايش را به سمت پرنده چرخاند و در دل ارزو کرد که اي کاش قادر بود مثل اين پرنده و دور از هر بند و زنجيري در اسمان خدا پرواز کند.به ياد رازهاي شبانه پدر افتاد.بار ها پدر را در حال گفتگو با خدايش ديده بود.او هم مي خواست با مونس هميشگي پدرش درد دل کند.خدايش.چشمهاي شفاف و روشنش را به سمت اسمان چرخاند. اسمان همچنان کبود بود.رها زمزمه کرد.ارام ارام و کم کم صداي بغض الودش بلند شد » اه اي خداي من ان لحظه که دلم از درد و فشار غم در حال انفجار است به تو پناه مي برم چون مونس و حامي اي بهتر از تو نميابم.از غم دوري چنان مي سوزم که هيچ دريايي قادر به خاموش کردن اتش درونم نيست.دنيا چون اتاقي تاريک و ظلماني است و انسان ها چون هيولاهايي وحشتناک گريبانم را ميگيرند و مي خواهند مرا با خودشان به قعر جهنم زندگي بکشانند.ديوهاي ادم خوار شب هنگام به سراغم مي ايند و من مي ترسم.با اين افکار از هم گسيخته و فکر هاي ترسناک دست به گريبانم.اي خدا ! در هاي رحمتت را به روي من بگشا و مرا از منجلاب تنهايي برهان.مي خواهم اين شوريدگي و پريشاني را از خود دور کنم و به جاي تنهايي دريچه اي به بهشت خوشبختي باز کنم.خانه قلب کوچکم انباشته از غم و غصه است.خدايا دلم را از غبار اندوه پاک و آن را آکنده از مهر و محبت کن که محتاج به آنم.من وارث محنت و رنجم و جز اين هيچ ميراثي نيز از خود بر جاي نخواهم گذاشت.دلم مي خواست ان قدر بگريم که خود در درياي اشکهايم غرق شوم.پس اي اشک همچنان از چشمهايم ببار!«با نسيم ملايمي که صورتش را نوازش ميداد چشمهايش را گشود.هوا کاملا روشن شده بود.پنجره از شب قبل باز مانده بود.پرده ساتن سبز رنگ همراه با نسيم ملايم مي رقصيد.رها سردرد خفيفي را احساس کرد.ارام دستش را روي خرمن گيسوان شبق رنگش کشيد و از جاي بر خاست.ايينه قدي بلندي درست رو به رويش بود.به چهره خود در ايينه نگريست.چشمهايش پف کرده بودند وصورتش خسته به نظر مي رسيد.شب قبل تا دير وقت بيدار بود و به صحبتهاي پيرمرد مي انديشيد.لبخندي بر لب اورد.تصميم خود را گرفته بود وحالا مي دانست چه کاري بايد انجام دهد.از بلاتکليفي بيزار بود.شب قبل تا نيمه هاي شب در اتاق قدم زده و کلمه به کلمه سخنان پيرمرد را مرور کرده بود.در تاريکي شب بيرون پنجره پدر را ديده بود که لبخند مي زد.اطمينان داشت پدرش از تصميم او خشنود است انوقت با اسودگي خيال روي تخت دراز کشيد و چشمهاي خسته اش را روي هم نهاد.بار ديگر به ايينه نگريست و به ظاهر خود خنديد.شب قبل ان چنان غرق در فکر و خيال بود که حتي فراموش کرده بود که لباس خوابش را به تن کند.با لبهايي پر از خنده به سمت ميز توالت رفت و شانه چوبي اهدايي مادر را از داخل جعبه روي ميز برداشت و موهايش را شانه زد.گيسوان نرم و بلندش به رقص در امدند.رها به موهاي پرپشت و شفافش نگريست و به ياد موهاي بلند مادر افتاد.از زماني که به ياد داشت هر گاه مادر موهايش را شانه مي زد او به گيسوان پر پشت مادر مي چسبيد و انها راغرق بوسه مي کرد.رها با ياد اوري اين خاطره لبخندي تلخ بر لب اورد و به سمت حمام رفت.ساعت حدود ده بود که از هتل خارج شد.حدود يک ربع بعد رو به روي هتل با پيرمرد قرار داشت.تا ان ساعت يک ربع وقت داشت.ارام در کنار هتل شروع به قدم زدن کرد.مسافت کمي از هتل دور شد و دوباره به سمت عقب بازگشت تا اين که از دور پيرمرد را ديد که عصا زنان مي امد.لبخندي بر لب اورد و به سمت پيرمرد رفت.بمحض مشاهده لبخند شکوفا شده رها لبخندي بر لبهاي لرزان پيرمرد نقش بست اما قلبش همچنان از اضطراب مي تپيد.احساس مي کرد پاهايش بيش از اين توان ايستادن ندارد.رها به موهاي يکدست سپيد پيرمرد نگريست و در چهره اش دقيق شد و چيزي جز صداقت در ان چشمهاي بي رمق و خسته نديد به همين علت بعد از مکث کوتاهي گفت :-اميدوارم بتوانم دختر خوبي برايتان باشم.در اين لحظه برق عجيب در چشمهاي پيرمرد شروع به درخشش کرد و صورتش را با وجود ان چين و چروکها با لبخندي گرم و اميدبخش تزئين شد.رها چشمهايش را بر هم گذاشت و سعي کرد به خود بقبولاند که تصميم به جا و مناسبي گرفته است.تنهايي براي او خطرناک تر از همه چيز بود.تا چه زماني قادر بود در اين دنياي ناامن بي هيچ يار و ياوري زندگي کند؟- اسم من محمد علي شهابي است، اما دلم مي خواهد مرا آقا جان صدا كني.رها از پشت پلكهاي خيسش به آقاي شهابي نگريست و لبخندي زد و آرام از پله هاي هتل بالا رفت تا وسايلش را جمع و جور كند. بايد با هتل تسويه حساب مي كرد و همراه پدر خوانده جديدش به منزل او مي رفت. همه ي كارها بسرعت انجام و آن دو با هم از هتل خارج شدند.آقاي شهابي دست بلند كرد و يك كالسكه روبه رويشان توقف كرد. هر دو سوار كالسكه شدند و آقا شهابي مقصد را به كالسكه ران گفت. رها به بيرون نگريست. كالسكه بسرعت از خيابان هاي اصلي به داخل خياباني فرعي پيچيد. رها احساس كرد به بهترين منطقه شهر رسيده اند. بوي رطوبت و باران به مشام مي رسيد و هوا نسبتاً از مركز شهر خنك تربود. درختهاي سر به فلك كشيده در امتداد خيابانها به چشم مي خوردند و اكثر خانه هاي اطراف خانه هاي بزرگ و ويلايي بودند. رها به آن همه سرسبزي با شگفتي نگريست و به ياد درختهاي سرتاسر سال خشك و عريان روسيه افتاد. او چقدر اين مناظر را دوست داشت و باور نمي كرد تصاويري را كه بارها در عكسها و كتابها ديده بود، روزي از نزديك مشاهده كند.- ما در چه منطقه اي هستيم؟در جواب رها، آقاي شهابي لبخندي بر لب راند و همراه ملايمت هميشگي خود گفت:- ما در شميران هستيم. من از كودكي در اين منطقه بزرگ شده ام و لذت بخش ترين و دردناك ترين وقايع زندگيم را تجربه كرده ام. شميران براي من حكم مادر دوم را دارد.