انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Ice Palace | قصر يخى


زن

 
دو نفر دیگر هم با پاهای لنگان و صورتی کبود شده شروع به دویدن کردند.
فرزام با صدای بلند فریاد زد:
عوضیهای کثافت !جرات دارید بار دیگر این طرفها پیدایتان بشود.نامرد هستم اگر زنده تان بگذارم.
و بدون این که دلیلی برای این عمل خود داشته باشد عصبانیت خود را سر رها خالی کرد:
تو چرا این موقع روز اومدی بیرون؟
رها بدون این که اهمیتی به عصبانیت او دهد ارام گفت :
قصد داشتم بروم کتابفروشی پارک.
فرزام که هنوز حالت عصبی داشت دست چپش را مشت کرد و به دست راستش زد و گفت :
تو خیلی بی فکر هستی.اگر من به.....
رها ابروهایش را درهم کشید و گفت :
خب متشکرم ممنون.
ممنون؟
پس چی؟انتظار دارید چه چیز بشنوید؟هان؟ مطمئن باشید نیازی به مداخله شما نبود.من خودم حریف انها بودم.
تو؟ تو حریف ان چهار غول می شدی؟عجب مزخرفاتی؟!
رها به سرعت به سمت فرزام برگشت:
حق ندارید با من این طور صحبت کنید.شما ادم بی ادب و بی نزاکتی هستید.من دیگر هیچ تمایلی برای هم صحبت شدن با شما ندارم.
با گفتن این جملات بسرعت از فرزام دور شد.
فرزام هنوز مات بر جای ایستاده بود.اصلا قصد توهین به رها را نداشت و فقط از این که می دید چند نفر به خود اجازه داده اند به او توهین کنند بی نهایت عصبانی شده بود. با خود اندیشید بی گمان اگر به جای رها هر دختر دیگری هم در این شرایط قرار می گرفت حتما به او کمک می کرد.اما چرا باید رها را از خود می رنجاند؟واقعا برایش عجیب بود.
شاید اگر پدر یا مادرش او را در چنین وضعیت اشفته و در هم و رفتار نامتعادلی می دیدند باور نمی کردند که او همان پسر صبور و منطقی انهاست.فرزام سوزش عمیقی را در زیر چشم چپش حس کرد.دستمالی را از جیب شلوارش بیرون کشید و گوشه چشم خود گذاشت.
باید به دنبال رها می رفت.تنها گذاشتنش در ان شرایط عاقلانه نبود. بسرعت قدمهایش افزود و دقایقی بعد داخل پارک شد و یکراست به کتابفروشی رفت
در کناری ایستاد و با چشم افراد داخل کتابفروشی را از نظر گذراند.رها در گوشه چپ سالن پشت به در ایستاده بود و کتابی را ورق می زد.
لحظه ای بعد فرزام در کنار او قرار گرفت و با لحنی کاملا جدی گفت :
اصلا خوشم نمیاد که تا این حد لوس و نازک نارنجی باشی.
رها بدون توجه به او همچنان کتاب را ورق می زد.فرزام که بسیار از این حونسردی جا خورده بود دوباره گفت :
با شما بودم پرنسس، اه ببخشید فراموش کردم.با شما بودم خانوم خانوما.
رها بدون توجه به او به سمت میز مستطیل شکلی در همان نزدیکی رفت.فرزام که از جدیت رها بسیار خوشش امده بود لبخندی موذیانه بر لب اورد و در دل او را تحسین کرد و ارام به سوی میز رفت و نشست.
رها سرش را پایین انداخت و شروع به مطالعه کرد.فرزام دست راست خود را روی ورقی که رها مطالعه می کرد قرار داد و با چشمهای زیرک خود به او خیره شد و با لبخند گفت :
خوب قبول بردی.روی ما هم کم شد.حالا بگو ببینم مرا بخشیدی؟
رها باز هم سکوت کرد.
فرزام بلند خندید :
بابا گفتم ببخشید.چطور باید بگویم ؟بخدا روسی بلد نیستم.
این بار وقتی با سکوت رها رو به رو شد دندانهایش را به هم فشرد و گفت :
بس کن دیگر.بالاخره عصبانیم کردی.می گویم اشتی دیگر.
رها که از صدای او جا خورده بود هراسان نگاهش کرد و از جای بر خاست.وقتی چشم های خندان و ابروهای گره خورده اش را دید عصبانی تر شد و کتابش را محکم بست و از کتابفروشی خارج شد.فرزام هم لبخندی بر لب اورد و به کسانی که به او می نگریستند خندید و ارام گفت :
ببخشید شوخی بود.
و سرش را تکان داد و لحظه ای بعد از رها از کتابفروشی خارج شد.رها گوشه ای روی نیمکت نشسته بود و باز هم کتاب می خواند.فرزام هم گوشه ای از نیمکت نشست و به فکر فرو رفت.این دختر چه قدر عجیب و خوددار بود.بی گمان اگر هر دختر دیگری بود زبان اعتراض می گشود و شاید هم فریاد می زد اما او چه صبورانه کتابفروشی را ترک کرده بود.
او که حالا بر خورد و ناراحتی ساعتی پیش را فراموش کرده بود ارام گفت :
خوب پرنسس! نگفتی چرا از من دلخور هستی.من که معذرت خواهی کردم.
با این حرف نگاهی به رها انداخت او مجسمه سکوت بود و سکوتش هم زیبا بود.
فرزام ادامه داد:
ببین رها ! من اشتباه کردم اما نمی دانی لحظه ای که تو را در محاصره ان چهار پسر دیدم چه حالی داشتم.عرق سردی روی پیشانیم نشست.اگر من در ان لحظه از خانه خارج نمی شدم تو موجود ظریف و بی دفاع در برابر ان غولهای وحشی چه می کردی؟باور کن نه به خاطر خودم بلکه فقط به خاطر خودت گفتم که دوست ندارم تنها در این زمانی که زمان استراحت مردم و خلوتی خیابانهاست بیرون بیایی چون پسر های ولگرد برایت مزاحمت ایجاد می کنند.باور کن فقط به خاطر محبتی که به تو داشتم این برخورد نا پسند را کردم.خوب اگر مجازات محبت سکوت است قبول!من سر تسلیم فرود می اوردم اما بدان لحظه ای سکوت تو مساوی با ...
رها بی انکه سرش را بلند کند گفت :
برخورد شما نا پسند و بی ادبانه بود. قبول کنید.من به این رفتار ها عادت ندارم.کسی تا به حال سر من فریاد نکشیده و این اجازه هم....
فرزام دستهایش را بالا برد.
قبول گفتم که اشتباه کردم.
رها به چهره جدی فرزام نگریست اما لحظه ای بعد فرزام با صدای بلند قهقهه را سر داد و رها لبخند نمکینی برلب اورد و گفت :
صورتتان اسیب دیده.
فرزام دستمال سفید رنگی را که داخل دستش مچاله کرده بود از هم باز کرد و روی جای ضرب دیده گذاشت.
رها مژگان بلندش را به زیر انداخت :
متاستفم.شما به خاطر من.....
فرزام لبخند زد و گفت:
اختیار دارید پرنسس! این که برای اثبات...
رها سخنش را قطع کرد و گفت :
به هر حال شرمنده خانواده شما هم شدم.
و بعد از گفتن این سخن سکوت کرد و به فرزام این اجازه را داد که همراه با نسیم بهاری به عشقی جاودانه و همیشگی بیندیشد.
بار دیگر چون هر روز خورشید به وسط اسمان رسیده بود و زمین را زیر اشعه های طلایی مستقیم خود حمام افتاب می داد.
نصرت خانم داخل حیاط نشسته و سینی بزرگی را که پر از لوبیا قرمز بود در دست داشت و انها را پاک می کرد.
رها به اسمان نگریست که مثل همیشه زیبا بود.وجود چند تکه ابر سرگردان نوید شبی خنک را می داد.
اقای شهابی عصا زنان از پله های زیر زمین بالا امد و رها که با پیراهن ابریشمی ابی رنگ روی پله ها ایستاده بود نگریست و با خود فکر کرد » این دختر چه جذابیت خیره کننده ای دارد « و گفت :
رها جان ! چه عجب از اتاقت بیرون امدی!
رها به پیرمرد نگریست و لبخند زد و گفت :
هوای پاکی بود دلم نیامد استفاده نکنم.ضمنأ دلم برای شما و نصرت خانم هم تنگ شده بود.
دل ما هم برایت تنگ شده بود عروسک خانم.بیا بیا بشین اینجا کنار خودم.
اره رها جان بشین کنار نصرت خانم و از او آش پختن یاد بگیر.
آش؟
آره آش.آخر آقای شهابی نذری داشتند که ادا شده. باید آش خیرات کنیم.
رها ابروهایش را در هم کشید.منظور نصرت خانم را از نذر و خیرات نفهمیده بود و به سمت انها آمد و لب حوض نشست و دو دستش را روی عصا گذاشت و چانه اش را به آن تکیه داد و گفت :
حتما نمی دانی نذر چیست درست گفتم؟
رها فقط به بله کوتاهی اکتفا کرد.اقای شهابی در جواب گفت :
ما مسلمانها اعتقاد داریم که اگر از خدا چیزی بخواهیم و در ازای آن نذر کنیم که چیزی مثلا خرما یا آش یا بالاخره یکی از برکات خدا را در اختیار عده ای از بندگانش قرار دهیم خدا در ادا شدن آن آرزو به ما کمک خواهد کرد.
رها که به خاطر لحن ساده و بی غل و غش اقا جان منظورش را خوب درک کرده بود لبخندی به لب اورد که در روسیه نیز پدرش گاهی اوقات به مستمندان غذا و لباس می داد.
نصرت خانم که پاک کردن لوبیا ها را تمام کرده بود با هن هن از جای برخاست و دست به کمرش زد و گفت :
رها جان! پس اگر حوصله داشتی به اشپزخانه بیا تا با هم آش را درست کنیم.
رها دنبال نصرت خانم به راه افتاد اما اقای شهابی همان جا نشسته بود و به افکار دور و دراز خود می اندیشید.چند ساعت بعد کاسه های حاوی آش آماده روی سینی های بزرگی چیده شده و برای پخش کردن اماده بودند.
اقای شهابی نیز گوشه ای از مبل لم داده بود و به اهنگی که از گرامافون به گوش می رسید گوش می داد.
نصرت خانم به سختی یکی از سینی ها را از روی زمین برداشت و به سمت در رفت و گفت:
رها جان ! کمکم می کنی؟
رها به سرعت از روی صندلی بر خاست و به کمک نصرت خانم شتافت.
نصرت خانم سینی به دست وارد کوچه شد و شروع کرد به دادن کاسه های آش به همسایه ها.
دو کاسه آش هنوز داخل سینی باقی مانده بود که به سمت رها امد.رها کنار در ایستاده بود و به نصرت خانم مینگریست.نصرت خانم با لبخند به رها نزدیک شد و گفت :
ننه از کمر افتادم. این دوتا را هم تو پخش کن تا من بروم سینی آش را بیاورم و به پایین کوچه ای ها بدیم.
رها کمی مکث کرد و سینی حاوی دو کاسه آش را گرفت.
نصرت خانم لبخند مهربانی زد.
نترس بابا چیزی نیست.این دو تا رو ببر بده.یکی مال خانه ی در ابی و ان یکی هم مال خانه در سفید است.
رها نظری به در سفید انداخت و با خود اندیشید»یعنی فرزام در خانه را خواهد گشود؟«
با قدم های سست و نا مطمئن به سمت در خانه رفت و بعد از کمی تعلل در زد.چند لحظه بعد در روز پاشنه چرخید و قامت فرزام نمایان شد.فرزام که از دیدن رها حسابی یکه خورده بود برای چند لحظه سکوت کرد اما بسرعت بر خود مسلط شد و به کاسه های آش نگریست و ان وقت لبخندی بر لب اورد.
ممنون پرنسس ! زحمت کشیدید.
رها سرش را تکان داد و گفت :
زحمت اصلی را نصرت خانم کشیده من فقط وظیفه توزیع همین دو کاسه را بر عهده داشتم.
خوب این هم از شانس خوب ماست.
و بعد از گفتن این حرف لبخندی بر لب اورد و چشمهایش سایه خنده زیبایی را در خود داشتند.
اگر چند لحظه منتظر بمانید ظرفتان را بر می گردانم.
رها حرفی نزد .فرزام هم منتظر نماند و بسرعت وارد خانه شد و چند دقیقه بعد همراه با سبدی کوچک از گلهای وحشی ابی و کاسه ای در دست امد.
رها ارام ایستاده بود.فرزام سبد گل را به رها داد و گفت :
این هم برای سپاس . با رنگ لباستان هم هماهنگ است.
رها با دیدن گلهای وحشی ابی هیجان زده شد و گفت :
وای چه زیباست.عالی است.
فرزام لبخند فاتحانه ای زد و گفت :
ممنون.قابل شما را ندارد.برگ سبزی است تحفه درویش.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها دست های ظریفش را دراز کرد و سبد گل را از دست او گرفت و فرزام کاسه آش را داخل سینی قرار داد و ارام گفت :
ساعت چند به باغ می آیی؟
رها کمی در جواب دادن تعلل کرد.فرزام که مکث رها را دید گفت :
ساعت چهار بیا با تو کار دارم.
رها که بسیار متعجب شده بود پرسید:
می تونم بپرسم چه کار دارید؟
فرزام لبخندی زد و قاطعانه گفت :
نه.
رها دیگر سوالی نپرسید و با اجازه ای گفت و به سمت در ابی رفت.فرزام هم چنان کنار در ایستاده بود.رها ظرف آش را به صاحبخانه در ابی داد و بدون اینکه نظری به فرزام بیندازد وارد خانه شد.دلش حسابی شور می زد.خیلی دوست داشت زودتر ساعت چهار می شد و به باغ می رفت.
رها رو به روی تصور شهرزاد نسشته بود و با نگاهی عمیق به او می نگریست.بدون هیچ دلیلی عشق خود رو با عشق از دست رفته شهرزاد قیاس می کرد.بسیار مایل بود هر چه زود تر از عاقبت عشق او و رفتنش مطلع شود به همین علت به سمت میز رفت تا ادامه خاطرات او را بخواند اما چشمش به ساعت خورد و از این کار صرف نظر کرد.ده دقیقه تا چهار مانده بود.
رها با اشتیاق و اضطراب به سمت در چوبی رفت و ان را با صدای بلند و گوشخراشی گشود.اولین نگاه را به پنجره انداخت.فرزام هم زود تر از موعد مقرر کنار پنجره ایستاده بود.فرزام زیر نور افتاب به چهره زیبای رها دیده دوخت و لبخند زد. رها با قدم های ارام از پله ها پایین امد و نزدیک پنجره رفت.
سلام پرنسس.
سلام.
سر وقت امدی.دختر خوش قولی هستی.
رها با صدایی بسیار ارام و با لحنی متین گفت :
ممنون شما لطف دارید.
فرزام سرش را تکان داد و گوشه پنجره لم داد وبه اسمان چشم دوخت.ایا می توانست حرفش را صادقانه بگوید؟در سینه اش اشوبی بر پا بود اما ظاهر خونسردش نشان از غوغای درونی نمی داد.
رها به چهره ارام او دیده دوخت.همیشه در جستجوی چنین مردی بود با همین مشخصات اخلاقی و ظاهری.هیچ گاه دوست نداشت همسر پسری کم فکر و پر حرف که فقط احساسات بر اعمال و رفتارش غالب است بشود اما فرزام با همه انها متفاوت بود.کم حرف و صبور و هوشیار با قامتی بسیار شبیه به پدرش اسکندر و برادرش بیامین.
فرزام که نگاه رها را روی صورت خود احساس کرد چشم از اسمان بر گرفت و به نهری که وسط باغ جریان داشت دیده دوخت.نمی دانست از کجا باید شروع کند اما باید می گفت.بالاخره به هر زحمتی بود گفت :
رها اگر سوالی از تو بپرسم صادقانه جواب می دهی؟
رها بدون تامل گفت :
سعی می کنم همیشه صادقانه جواب بدهم.
فرزام لبخندی بر لب اورد اما لبخندش چنان محو بود که رها متوجه ان نشد.
ببین رها !من از فاصله سنی خودم و تو می ترسم.ای کاش.....
لرزشی خفیف بر اندام شکننده رها افتاد.برای او فاصله سنی اهمیتی نداشت.مهم این بود که حرف یکدیگر را درک می کنند.او مطمئن بود در کنار فرزام به خوشبختی خواهد رسید اما چرا فرزام به این موضوع کوچک اهمیت می داد؟
فرزام که رها را غرق در افکار خود دید گفت :
بیبن رها ! تمام ارزو های من این است که از تو خواستگاری کنم و جواب مثبت بگیرم.هر چند می دانم این پیشنهاد گستاخانه است اما تو هیچ اجباری نداری که تا احر عمر با مردی کسالت اور و بزرگتر از خود زندگی کنی.من این حق را به تو می دهم که...
سکوت فضا را پر کرد.رها صورتش را از پنجره گرداند و به سمت گلدان شمعدانی که کنار نهر کوچک گذاشته شده بود رفت و با گلبرگ های ان بازی کرد.چه می توانست بگوید؟

فرزام باید جواب خود را در سکوت او می یافت اما فهمیدن سکوت رها برای فرزام سخت بود.او می دانست که فاصله سنی مناسبی ندارند اما نمی توانست وجود رها را هم در کنار خود نادیده بگیرد.او به رها علاقه مند شده بود و دوست داشت رها فقط متعلق به او باشد.ایا امکان داشت؟
فرزام که با سکوت رها رو به رو شده بود به پشت سر برگشت و از روی میز مطالعه اش جعبه ای کادوپیچ برداشت و از پنجره بیرون اورد.
این قابل شما رو ندارد.
رها با تعجب سرش را بلند کرد و به فرزام نگریست و ارام گفت :
این مال من است؟
شک نکن.این هدیه تولد پرنسسی است که بر قلب من حکومت می کند.
رها لبخندی بر لب اورد.بکلی فراموش کرده بود که امروز روز تولدش است و فرزام چه خوب یاد داشت.نمی دانست باید چه بگوید فقط دستش را دراز کرد و بسته را از دست فرزام گرفت.
روی بسته جعبه کوچکتری که بی شباهت به جعبه جواهرات نبود خودنمایی می کرد.رها روی چمن نشست و جعبه را روی پایش قرار داد و جعبه کوچک را باز کرد.گردنبند نقره با نگین فیروزه در ان خودنمایی می کرد.رها با اشتیاق ان را بالا گرفت و گردنبند فیروزه در نور طلایی خورشید تلألو خاصی پیدا کرد.
رها با اشتیاق به فرزام نگریست.چشمهایش برق خاصی داشتند.ار این که فرزام به یاد او بود بر خود لرزید.یعنی فرزام هم به اندازه او عاشق بود؟رها گردنبند را به گردن بلورین و تراشیده خود اویخت و زیبایی ان بر زیبایی او افزود.
فرزام به رها خیره مانده بود و در دل گفت»ایا زیباتر از او هم موجودی در این کره خاکی هست؟«
رها زیر نور ملایم افتاب چون نگین الماس می درخشید.فرزام با خود اندیشید که این همه شیفتگی نسبت به رها به خاطر زیبایی باور نکردنی او نیست؟
برای لحظه ای از مطرح کردن پیشنهادش منصرف شد اما ندایی در درونش فریاد زد» فرزام تو عاشق متانت و وقار و زیبایی روح او شده ای.رها برای تو یک موجود شگفت اور با خصوصیات بی نظیر اخلاقی است و تو عاشق سیرت زیبای او شده ای.«
فرزام به سلامت عشق خود مطمئن شد و ارام زمزمه کرد:
رها با من ازدواج می کنی؟
******
25 اذر :
اقا جان جدیدأ خیلی زود به خانه می اید.اخه چرا با احساسات من بازی می کند؟شایان خیلی از دست من دلخور است.دیروز حسابی با هم جرو بحث کردیم.او معتقد بود که باید فرار کنیم اما مگر می شود ؟ مادر کجایی که مرا راهنمایی کنی ؟ نمی دانم چی کار کنم.
28 اذر :
دیگر حسابی خسته شده ام.شایان خیلی خیلی عصبانی است.اخر تقصیر من چیست که بابا زود به خانه می اید؟دیروز به او گفتم چرا نمی روی سر کار؟عصبانی شد و با نارحتی گفت » تو چرا می خواهی مرا از سر خود باز کنی؟«گفتم » مگر خودت نگفتی که می خواهی با من ازدواج کنی ؟ خودت می دانی پدرم نمی گذارد با پسری که کار و زندگی ندارد ازدواج کنم« اما او با عصبانیت پنجره را به هم کوبید.
3 دی :
گریه های من اثر کرد.پدر گفت که به خاطر خوشبختی من حاضر است زندگیش را بدهد.قرار گذاشت که خانه و همه چیز را در اختیا من و شایان بگذارد که در انجا زندگی کنیم.در شرکت خودش هم کار مناسبی برای او پیدا کرده.از من پرسید که شایان در چه کاری تخصص دارد اما من نمی دانستم.حتمأ از او می پرسم.
5 دی :
دوباره روز های خوش بر گشته اند.من و شایان تمام مدت با هم هستیم و برای اینده نقشه می کشیم.خدایا ما را خوشبخت کن.
11 دی :
مگه امکان دارد.دیروز عقدکنان شایان بود.مگه می شود؟ از دیروز تا به حال چیزی نخورده ام از این به بعد هم لب به غذا نمی زنم. خدایا چرا ؟ چرا من همیشه باید تنها باشم؟ اخ مادر اگر زنده بودی! مادر کمکم کن. نیاز به شانه ای دارم که سر را روی ان بگذارم و های های بگریم.....پدر چرا انقدر پیر شده؟چرا نور چشم هایش را از دست داده؟
جهازم حاضر بود. همه کار ها هم ردیف شده بودند.حتی پدر می خواست مراسم عروسی را خودش بگیرد. پس چرا شایان با من چنین کرد ؟دیگر زندگی چه ارزشی دارد؟دلم دارد می ترکد.اه مادر ، اه مادر.
20 دی :
امشب شب عروسی شایان است.چشم هایم سو ندارند و خطوط روی کاغذ را نمی بینم.سرم گیج می رود.بابا دیشب گریه کرد و دستهایم را فشرد و از من خواست گذشته را فراموش کنم و دوباره با هم خوشبت باشیم . می گفت من دختر زیبایی هستم و بی گمان خواستگارای زیادی خواهم داشت.ایا راست می گفت ؟ من زیبا هستم ؟ ولی در هر صورت شایان رفت پس دیگر زیبایی چه فایده ای دارد؟ توان نوشتن ندارم حتی قلم به دست گرفتن دشوار است. بابا می گوید زیر چشم هایم کبود شده اما من توی اینه نگاه نمی کنم.اخر می ترسم.شاید من زشت بودم که شایان رهایم کرد و رفت .
24 دی :
ان روز رو به خاطر می اوری که هر دو در کنار هم از شراب شیرین زندگی یکسان نوشیدیم ؟ وقتی گل سرخ را به دستم سپردی همراه با لبخندی که حاکی از عشق درونی بود.به من گفتی:
» بیا تا همیشه چون دو مرغ عشق باشیم و برای هم بمیریم.«
من خندیدم و سرم را از شرم به زیر انداختم.تو چون مرغی بی خیال اواز خوان از ان تپه سرسبز سرازیر شدی و دستهایت را چون بالهایی کشیده و زیبا باز و در رویا های خود پرواز کردی.در ان لحظه بود که به قلبم اطمینان دادم که دیگرهیچ گاه تنها نخواهم ماند.
هر قدر با احساسات درونیم مبارزه کردم سودی نداشت و اشک چون قطرات باران از چشمهایم سرازیر شد و گرمای ان صورتم را نوازش داد. تو انقدر محو رویاهای خود بودی که متوجه گریستنم نشدی وقتی نزدیکم امدی نگاهی پرسشگر به من انداختی و با تعجب پرسیدی
» خطایی از من سر زده ؟«
لبخندی زدم و پاسخ گفتم:
» اری چه خطایی بزرگتر از این که بی اجازه پا به حریم قلبم گذاشتی؟«
سرت را از شرم پایین انداختی و با تار گفتی:
» از گناه من در گذر اما تو هم فراموش مکن که بی اجازه وارد قلب من شدی.پس بیا هر دو از خطای یکدیگر چشم پوشی کنیم و در کنار هم خوشبخت ترین خوشبخت های جهان شویم.«
ان لحظه شوقی وصف ناشدنی همه وجودم را پر کرد اما وقتی ان ساعت نفرت انگیز فرا رسید تو بالای ان تپه گل زردی تقدیمم کردی و سرت را زیر انداختی و با کلمه ی شرمنده ام از من دور شدی.
اهی عمیق از اعماق دلم بر خاست.ان روز باز هم متوجه گریستنم نشدی و خیلی ارام و بیخیال از تپه سرازیر شدی.در ان لحظه بود که قلبم از تپش افتاد و روح از بدنم گریخت.چشم هایم سیاهی رفتند و سرم به دوران افتاد.از ان روز تا کنون صد هزار بار با خودم زمزمه کرده ام که اخه چرا اما هیچ گاه به جواب معقولی نرسیده ام.می دانم که این به خاطر شانس بد من است که هیچ وقت نمی خواهد روی خوش به من نشان دهد.
پس نفرین بر این بخت بد ! نفرین ! نفرین !
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 

26 دی :
شایان عروسش را به خانه اورده.دیگر از بهشت هم بیزارم! حدود چهار روزی است که روی تخت افتاده ام.دکتر گفت که بیماری اعصاب گرفته ام و باید در بیمارستان بستری شوم اما من محالفت کردم.در خانه راحت ترم.گفته که فقط باید استرحت کنم اما مگر می شود؟شایان و عروسش الان دارند چی کار می کنند؟
28 دی :
دیشب بابا به من التماس کرد که خوب شوم اما من دیگر علاقه ای به زنده ماندن ندارم.مامان می خواهم پیش تو بیایم. پس منتظرم باش.
دیگر چشم هایم سو ندارند و همه جا را تار میبینم.شاید کور شوم.دیگر تصمیم ندارم چیزی بنویسم چون می دانم امروز و فردا پیش مادرم میروم شاید انجا خوشبخت شوم.دیگر به شایان علاقه ای ندارم.کاش مادرم زنده بود و از اول راهنمایئم می کرد !من فریب خورده ای بیش نیستم.

این انتهای دفتر شهرزاد بود و صفحات بعدی سفید سفید بودند.شاید واقعأ یکی دو روز بعد به مادرش پیوسته بود.
رها بی اراده اشک ریخت و برای شهرزاد شکست خورده دل سوزاند.او واقعأ تنها بود.خیلی تنها تر از رها و این برای رها ارام بخش بود.
رها دچار شک و دودلی شده بود.یعنی سر انجام عشق او و فرزام هم به این نقطه ختم خواهد شد ؟ اما نه فرزام پسری مستقل بود پسری کاملأ با ارده.سخنانش حقیقت محض بودند.او با صراحت کامل از رها خواستگاری کرده و اجازه خواسته بود که والدینش را هم به خواستگاری بفرستد.او همان روز اول مادرش را صدا زد تا صداقت خود را به اثبات برساند.
اما شهرزاد هم به شایان اطمینان داشت ؟ اما فرزام هیچ گاه از او تقاضای بی جا نکرده بود.فرزام با دیگر پسر ها متفاوت بود.او هیچ زمانی بی دلیل به کسی دل نمی باخت.فرزام پسری راستگو و نجیب بود و محبتی پاک و بی غل و غش داشت اما شهرزاد هم همین خصوصیات را در مورد شایان حس می کرد.
قلب رها خود را دیوونه وار به سینه می کوفت.ایا او هم سرنوشتی چون شهرزاد داشت ؟از تصور این که چنین اتفاقی برایش رخ دهد شروع به گریستن کرد.او با تمام وجودش فرزام را دوست می داشت و لحظه ای را که بار اول فرزام به او ابراز علاقه کرد هیچ گاه فراموش نمی کرد.فرزام با چه لحن مهربانی به او گفته بود که تصمیم دارد برای همیشه در کنار او بماند و از او پرسیده بود که ایا فاصله سنی انها برای رها مسأله ای نیست و رها با لبخند متین در جواب گفته بود که اصل تفاهم است.او حقیقت را می گفت هرچند که فرزام از این تفاوت سنی ناراحت بود اما رها هیچ گونه احساس ناراحتی نمی کرد و مطمئن بود فقط در کنار فرزام خوشبخت خواهد شد.
رفتار و حرکات فرزام بی شباهت به بنیامین نبود به همین خاطر رها با تمام وجود سخنانش را باور کرده و به گوش جان سپرده بود زیرا بنیامین هم به عشق خود وفادار بود.
رها نگاهی اشک الود به اسمان انداخت و در دل زمزمه کرد
» وای امشب چه قدر تاریک است.«
نمی دانست چرا ولی ان شب تا صبح گرست.
فردا زمانی که فرزام پشت پنجره امد به چشم های پف کرده و صورت رنگ پریده رها چشم دوخت.این تغییر حالت از چشم های دقیق و تیزبین فرزام دور نماند و با حیرت پرسید:
رها تو گریه کرده ای؟
رها لبخندی به صورت مهربان فرزام زد و در جواب گفت :
نه چطور مگه؟
فرزام که ناباوری در چهره اش موج می زد گفت :
لبهایت دروغ می گویند اما از چشم هایت راستی هویداست.رها چرا حقیقت را نمی گویی؟تو هیچ وقت به من دروغ نمی گفتی.
رها روی نیمکتی که پشت به پنجره کنار دیوار قرار داشت نشست و با صدای گرفته و بغض الودی گفت :
درست است . دیشب خاطرات یک زن را می خواندم.خیلی غم انگیز بود.
من هم کتاب زیادی می خوانم اما هیچ وقت اشک نمی ریزم.مگر چه مطلبی نوشته بود که با دختر خونسرد و محتاطی چون تو چنین کرد ؟
ان کتاب حقیقت بود.فقط همین!سرگذشت تلخی بود....
اما ادامه نداد.فرزام لبخند زد و گفت :
من باور داشتم که رهای کوچک من هم از احساسات بهره مند است اما کم کم داشتم مایوس می شدم.می توانم از تو خواهش کنم کتاب را به من بدهی؟
رها مکثی کرد و در جواب گفت :
کتاب پیش من امانت است.شاید روزی به تو نشان دهم شاید هم اقا جان....
فرزام متعجب پرسید :
این چه ربطی به اقا جانت دارد؟
اما سکوت رها باعث شد که فرزام لحنش را عوض کند و بگوید :
از این مقوله بگذریم.رها دوست دارم تابلوی جدیدت را ببینم.در موردش با مادرم صحبت کرده ام .او هم خیلی مشتاق است خانه شما در روسیه ببیند.
رها سرش را کمی بالا برد و به پنجره نگریست و گفت :
فرزام مرگ خیلی سخت و دردناک است؟
فرزام با تعجب به او خیره شد.علت این سوال رها را نمی دانست اما همیشه از اینکه بحثهای فلسفی را پیش بکشد لذت می برد به همین خاطر موهای سر گردانش را از روی پیشانیش کنار زد و با روی باز نظریات مختلفی را در باره مرگ می دانست بازگو کرد.
فرزام بلافاصله از نگاه نگران رها متوجه شد که بحث های فلسفی برای رها بسیار سنگین هستند به همین خاطر لبخند زد و گفت:
خوب در مورد مرگ طور دیگر صحبت کنیم.ببین مرگ ابداً زجراور و ترسناک نیست بلکه مرگ ادم را به معبودش نزدیکتر می کند معبودی که همه ارزوی دیدارش را دارند وبرای رسیدن به او اماده اند که جانشان را فدا کنند.تو که به خدا اعتقاد داری؟
رها با تکان سر جوابش را داد و فرزام ادامه داد :
بله رهای خوبم ! مرگ در صورتی دردناک است که به این دنیا بیش از حد وابستگی داشته باشی و از اخرت غافل بمانی.اگر ما از همین الان این دنیا را رها کنیم و فقط به فکر خشنودی معبود حقیقی باشیم.خاطر جمع باش که از مرگ نمی ترسیم.من که به نوبه خود واهمه ای از مرگ ندارم.
رها با نگرانی به فرزام نگریست و با صدای لرزانی پرسید :
فرزام این چه حرفیست می زنی ؟ یعنی تو....
فرزام قهقهه زد و گفت :
نترس خانم کوچولو.من نگفتم مرگ را بیشتر از زندگیم دوست دارم.من هم مثل تمام انسانها به این دنیا و اطرافیانم تعلق خاطر دارم.من مادر و پدر مهربانی دارم تو را دارم که مطمئن هستم در کنارت خوشبخت خواهم بود اما از مرگ هم بیمی ندارم زیرا در انجا هم خدای مهربان را دارم و بهشتی را که امیدوارم گوشه ای از ان را به من بدهند.اما در ان جهان هم اگر تمام فرشته ها یک سو بایستند و تو هم یک سوی دیگر بایستی شک نداشته باش که من تو را برخواهم گزید.
لبخند گرمی روی لبهای رها نقش بست و صورتش از شرم گلگون شد.
فرزام بار دیگر خنده ی بلندی سر داد و گوشه پنجره نشست.پرواز پروانه ای رنگین تمام توجه فرزام را به خود جلب کرد و به دنبال پروانه چشمان سیاه رنگش به پرواز در امدند.رها که متوجه نگاه شیفته فرزام به ان پروانه شده بود به پروانه حسادت کرد و ارام رو کرد به پنجره و گفت :
چرا این طوری نگاه می کنی؟
فرزام نگاه خود را از پروانه بر گرفت و به صورت زیبای رها انداخت و گفت :
هیچ وقت به پرواز پروانه عمیقاً نگاه کرده ای؟ اخر انسان از این دنیا چه می خواهد؟ما خیلی خوشبخت هستیم که می توانیم با اسایش تمام نفس بکشیم و زیر نور خورشید حمام افتاب بگیریم.می توانیم از بوی گلهای رنگارنگ استفاده کنیم و صدای دلنواز باران و خروش رودخانه را بشنویم و روی سبزه ها لم بدهیم و پرواز این پروانه های زیبا را تماشا کنیم .
رها ! ما خیلی خوشبختیم اما باید خوشبختی را درک کنیم.
چگونه درک کنیم.
با قناعت می توانیم خوشبختی را به انحصار خود در اوریم.منظورم قناعت در مال و منال دنیا نیست منظورم قناعت در تمام چیز هاست.اگر در هر موردی زیاده خواه باشیم روزگار خوش نخواهیم دید.به این پروانه نگاه کن.ببین چه قدر قانع است.او به مقداری شیره که از گلها می مکد قانع است و همین که برای فرار از قطرات باران بتواند به زیر گلبرگ های رنگا رنگ پنهان شود راضی و خشنود به نظر می رسد.
فرزام تو خیلی عارف مسلکی.
فرزام گوشه لبش را خاراند و همراه با تبسمی گفت :
نه رها جان ! من با عارف شدن فرسنگها فاصله دارم.
رها دستش را به سمت گلهای یاس دراز کرد و گل یاسی چید و بوی ان را با تمام وجود بلعید و گفت :
به نظر من تو عاشق واقعی هستی.
فرزام کمی جا به جا شد و گفت :
بله عاشق .اما عاشق چی ؟ این مهم است.
ببین رها ! عشق خیلی مقدس است.ان قدر که انسان باید در مقابل عظمت ان سر تعظیم فرود بیاورد اما به نظر من محبت از عشق برتر است زیرا عشق وجود انسان را به اتش می کشد و ممکن است بعد از مدتی ان اتش تسلیم باد و خاموشی شود اما اگر محبت حقیقی وجود داشته باشد هیچ زمانی با هیچ طوفانی از ریشه کنده نمی شود و با هیچ تلنگری نخواهد شکست و اگر بخواهی ان را از قلبت خارج کنی با سماجت به ان می چسبد.
فرزام لبخند زد.چشمهایش می خندیدند.با شیطنتی که در لحنش مشهود بود گفت:
خوب حالا راستش را بگو تو نسبت به من محبت داری یا عاشقم هستی؟
رها سرش را پایین انداخت.چه می توانست بگوید ؟ تصمیم گرفت در جواب مثل همیشه سکوت کند و همین کار را هم کرد.
فرزام با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
مطمئن بودم که مایوس خواهم شد. تو دختر فوق العاده مغرور و محافظ کاری هستی. یعنی واقعا هیچ احساسی نسبت به من نداری؟
رها دلش می خواست با صدای بلند بگوید » نه فرزام.برداشت تو از من اشتباه است.من با تمام وجود خواهان تو هستم.«اما نمی توانست.غرورش چنین اجازه ای را به او نمی داد و جرات گفتن هرحرفی را از او گرفته بود.به همین خاطر از جا بر خاست.
لبخند محو شد و پرسید :
ناراحت شدی؟ چرا به این زودی می روی؟
رها لبخند تمسخر امیزی بر لب راند و با نگاهی به اسمان گفت :
چرا به این زودی ؟ مثل این که فراموش کرده اید بیش از دو ساعت است که با هم حرف می زنیم.فکر می کنم اقا جان بزودی به خانه بر گردد.دلم نمی خواهد خانه نباشم.
فرزام سرش را تکان داد و از روی دیوار پنجره خم شد و گفت :
هر طور که مایلی.خوب امیدوارم شب خوشی داشته باشی.
رها دستش را بالا برد و برای او تکان داد :
تو هم شب خوشی داشته باشی.خداحافظ.
رها با قدم های ارام از باغ خارج شد و در را پشت سر خود بست.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فرزام نور چراغ را دید که از زیر در چوبی بیرون تابید اما نور خیلی کمرنگ بود.
فرزام پنجره را بست و پشت میز تحریرش نشست و به فکر فرو رفت.رها برایش یک معمای حل نشده بود.او با تمام دختر ها فرق داشت و همین تفاوت باعث به وجود امدن علاقه در قلب او شده بود. دلش می خواست بالاخره روزی قفل دهان رها هم شکسته شود و بداند که او هم دوستش دارد.هیچ گاه در رویاهاشم تصور نمی کرد که روزی دختری بتواند وارد حریم خصوصی قلبش شود اما حالا باید باور می کرد.خوب به یاد داشت روز عروسی دوستش سهیل به او گفته بودند که باید برای خودش استین بالا بزند و او با سری افراشته جواب داده بود که فکر نمی کنم به این زودیها همسر دلخواهم را بیابم و این سخنش باعث تفریح همه شده بود اما خانم روشن که به میزان جدی بودن این سخن اگاه بود سخت نگران شده بود.و ابروهایش را در هم کشید و گوشه ای پسرش را گیر انداخت و گفت :
پسره مغرور ! تو هیچ دقت کردی زمانی که این حرف را زدی چند نفر از دخترانی که سعی داشتند خود را به تو نزدیک کنند.از این حرفت رنجیده خاطر و از اطرافت پراکنده شدند.تو چرا تا این حد از دختر ها می گریزی؟مگه تو با سهیل چه فرقی داری که دختر به این خوبی را برگزید ؟ تو خیال می کنی خیلی از او بهتر هستی؟
فرزام در جواب فقط خندیده بود.اما به یکباره این دختر پیدایش شد و دل او را به سوی خود کشید.
فرزام از پشت میز بلند شد و دیوان حافظ را از روی قفسه کتابخانه اش برداشت و ورق زد.
رها بوم نقاشی اش را روی پایه قرار داد.رنگهای آستر نقاشیش خوب خشک شده بودند.دلش می خواست تصویر بسیار زیبایی از عمارت بزرگشان به تصویر بکشد.رنگهای مورد نظرش را روی پالت سفید رنگش ریخت و شروع به کار کرد.در موقع کار کردن به تنها چیزی که می اندیشید سخنان پخته و سنجیده فرزام بود.سعی کرد سخنان او را در مغرش حلاجی کند.دلش نمی خواست در مقابل او از خود ضعف نشان دهد.باید به او می فهماند که حتی از کلمات ثقیلی که به کار می برد اگاه است.
دلش می خواست مثل فرزام اشعار زیادی را از بهر بود.البته در کودکی اشعار زیادی از شعرای روس را در مدرسه اموخته بود و گاهی نیز به کتابخانه می رفت و کتاب می خواند اما هیچ زمانی در صدد خواندن شعر های ایرانی بر نیامده بود.
پدرش کتابی از حافظ در کتابخانه داشت.بیشتر شبها او را در حال مطالعه اشعار ان کتاب دیده بود اما چون به خواندن ربان فارسی مسلط نبود هیچ گاه ان را نخوانده بود.دوست داشت هر چه بهتر نوشتن و خواندن زبان فارسی را بیاموزد تا بتواند راحت تر از کتابهای شعر اقا جان استفاده کند.
رها نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.حدود دو و نیم را نشان می داد.می دانست که فرزام ان روز تا ساعت سه حتما به منزل می اید به همین خاطر در باغ را گشود و به انجا نگریست.افتاب هنوز نیمی از باغ را پوشانده بود.نگاهی به پنجره اتاق فرزام انداخت اما پنجره بسته بود.با دیدن پنجره بسته احساس دلتنگی می کرد.نمی دانست چرا تا ان روز تا ان حد برای دیدن فرزام لحظه شماری می کند.دلش گرفته بود به همین خاطر از درخارج شد و روی پله سیمانی پایین اتاق نشسته.
در ان لباس بلند یشمی رنگ خیلی زیبا شده بود.دستهایش را زیر چانه اش تکیه داد و سعی کرد که صدای چلچله ها را به خاطر بسپارد.محو رویاهایش شده و حساب وقت و زمان از دستش در رفته بود.تمام مدت منتظر بود که پنجره گشوده شود و فرزام برایش دست تکان دهد.
اسمان کم کم تیره و تاریک شد و ستاره ها در پهنای افراشته ان خودنمایی کردند.
رها شروع به قدم زدن در وسط باغ کرد و مدتی هم در کنار نهر نشست دستش را در اب فرو برد و موجهای کوچکی را به وجود اورد.ساعتی گذشته بود اما اتاق فرزام هم چنان خاموش بود.رها غمگین در کنار گل سرخی نشست و بی اختیار گلبرگهایش را پر پر کرد و به زمین ریخت.چشمهایش به پنجره خیره مانده بودند.مثل کلاف سر درگم در خود می پیچید.چرا فرزام به دیدنش نیامده بود ؟
خط به خط داستان زندگی شهرزاد در مقابل دیدگانش شروع به حرکت کردند.یعنی ان داستان بعد از این همه سال دوباره تکرار می شود؟چرا نتوانسته بود دفتر را سر جایش باز گرداند.شاید ان را باور داشت.شاید اه شهرزاد دامن گیر او شده بود.
ناگهان نوری در وسط باغ شروع به تابیدن کرد و داخل اتاق نمایان شد. و رها در استانه در دختری قد بلند را دید که همراه فرزام وارد اتاق شد.
قلبش به تپش افتاد.یعنی فرزام هم عروسش را به خانه اورده بود؟
دختر لبخندی زد و ....
فرزام پشت به پنجره داشت و رها نمی توانست لبخند او را هم ببیند.با حالتی متشنج و عصبی همان جا ایستاد.نمی توانست قدم از قدم بر دارد.بدون این که بخواهد خود را کمی عقب کشید.شاید نمی خواست رقیب علائم شکست را در چهره اش ببیند.شاید هم نمی خواست فرزام شکستن او را باور کند.
خود را پشت برگهای بلند همیشه بهار پنهان ساخت.
پنجره گشوده شد و هر دو به بیرون نگریستند.دختر ارام صحبت می کرد و فرزام بدون صحبتی به باغ می نگریست.
رها با خود اندیشید
» بیچاره از این بیم دارد که من انها را ببیینم.«

ناگهان تعادلش را از دست داد و به زمین خورد ولی بلافاصله از جا بر خاست.
فرزام و آن دختر جوان متوجه حضور او شده بودند و به گیاهان همیشه بهار می نگریستند دیگر جای فرار نبود و باید با واقعیت رو به رو می شد به همین علت ارام از پشت همیشه بهار بیرون امد و خود را مشغول هرس کردن برگهای ان نشان داد.
دختر با صدای بلند گفت:
سلام خانم کوچولو.
برای اولین بار رها از این کلمه متنفر شد.احساس کرد با این حرف قصد تحقیرش را داشته است.با نگاه بی تفاوتی به انها خیره شد و جواب سلام دختر را داد.
دختر جوان لبخندی بر لب راند و به چهره صدفی رها نگریست گفت :
پس پرنسس کوچولو خانه رو برویی تو هستی؟

رها با خود گفت
» چرا تا این حد روی کلمه ی کوچولو سماجت می کند ؟ چرا فرزام سکوت کرده و چیزی نمی گوید ؟ شاید دوست ندارد از همین ابتدا موجب رنجش عروسش شود.«
با نفرتی غیر قابل وصف به ان دختر نگریست و گفت :
خانم می بخشید آقاجانم امده اند.باید زود تر بروم و میز شام را بچینم.
و بدون اینکه منتظر جواب انها بماند به طرف اتاقش رفت.خودش می دانست که گریخته است.شاید باید می ماند و با لبخند به فرزام می نگریست اما قادر نبود.قلبش پاره پاره شده بود پس چگونه می توانست لبخند بزند؟نه این امکان نداشت.همین که بی محابا زیر گریه نزده بود خودش خیلی عجیب بود.
دختر گوشه تخت نشست و پرسید :
پس دختر خانمی که در موردش صحبت می کردی اوست ؟
فرزام بدون گفتن کلامی روی صندلی پشت میز نشست.
فرزام خودت میدانی که او برای تو زیاد است . آن دختر خیلی زیبا و جوان است و مطمئنا حاضر به ازدواج با تو نمیشود ،اما من حاضرم با هر شرایطی با تو ازدواج کنم . من از کودکی به تو علاقه داشته ام و خودت هم خوب میدانی . درست است که زیبایی افسانه ای داشت ، و من هم تا بحال در تمام زندگیم دختری به زیبایی او ندیده ام ، اما این را بدان که تو تنها پسری نیستی که او را دیده ای .پسران زیادی یک دل نه صد دل عاشق سینه چاک او هستند . تو از کشورش چه خبر داری ؟ شرط میبندم بیشتر پسرهای شهرشان دلباخته او بودند . اگر اینقدر که تو میگویی از همه لحاظ یگانه است مطمئن باش که تمام این خوبیها و حسنات را فقط تو ندیده ای .
دختر مکث کوتاهی کرد و وقتی فرزام را ساکت و متفکر پشت میز کارش دید ، به گمان اینکه سخنانش بر او تاثیر مثبت گذاشته اند ، ادامه داد :
الان تو به قول خودت نزدیک هفت ماه است که او را میشناسی ، اما مرا از بچه گی میشناختی . آیا تو میدانی که او متعلق به چه خانواده ای است ؟
فرزام که تا این لحظه سکوت کرده بود ، با ناراحتی گفت :
ببین هنگامه تو دختر خاله من هستی و خیلی هم برای من عزیزی . من تا امروز سکوت کرده بودم ، برای اینکه دختر مناسبی را پیدا نکرده بودم . منظورم این نیست که تو دختر مناسبی برای من نیستی ، اما همانطور که قبلا هم گفته ام من به درد تو نمیخورم . من نمیتوانم تو را خوشبخت کنم . تو دختر بسیار خوبی هستی و از احساسات بسیار زیادی هم برخورداری ، اما من پسری عبوس و غیر قابل تحمل هستم . نمیتوانم آنطور که لایق توست به تو محبت کنم . تمام زندگی من شده درس و کار و همین طور که میدانی به خانواده ام هم گفته ام . چطور بگویم ؟ تو دختر تربیت شده ای هستی و به نظر من خیلی از پسرها میتوانند در کنار تو خوشبخت شوند ، اما من لیاقت تو را ندارم .
هنگامه ابروهایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت :
فرزام من دوست دارم با مرد عبوس و کسالت آوری مثل تو زندگی کنم . با درس ات هم میتوانم کنار بیایم . میدانی که خاله و شوهر خاله را هم اندازه تمام عالم دوست دارم . پس فرزام مرا بازی نده . فقط یک نفر میتواند مرا خوشبخت کند و آن تو هستی .
فرزام دستی به پیشانیش کشید . این دخترچقدر سماجت میکرد . نفس عمیقی کشید . باید او را از خودش میراند ، به همین سبب گفت :
من نمیتوانم یعنی قادر نیستم با تو ازدواج کنم . من و تو هیچ گونه تفاهمی با هم نداریم ، به همین خاطر زندگی خوبی درانتظار ما نیست و اگر با هم ازدواج کنیم مطمئنم بعد از چند سال خودت زبان به شکوه باز میکنی و از من طلبکار میشوی که با شناختی که از خودم داشتم چرا تو را به این منجلاب کشانده ام .
هنگامه با عصبانیت از جا پرید :
آقا فرزام لازم نیست بهانه بیاوری . بگو چشمت دنبال آن دختر بچه است . تو از اول هم مرا نمیخواستی !
و صدای گریه اش در اتاق پیچید و بلافاصله آنجا را ترک کرد .
خاله پروین و آقای سعادتی ، پدر هنگامه به همراه آقا و خانم روشن در پذیرایی نشسته بودند که هنگامه سراسیمه و گریان از اتاق خارج شد . بلافاصله بعد از آن فرزام هم از اتاق بیرون آمد .
خانم روشن هراسان از روی مبل برخاست . آقای روشن آرام زمزمه کرد :
سودابه جان بر اعصابت مسلط باش .
اما خانم روشن که میدانست بین هنگامه و پسرش چه گذشته و از تیرگی روابط دو خانواده میترسید ، همچنان عصبی به نظر میرسید . آقای سعادتی زمانی که دخترش را گریان دید ، با ناراحتی علت را جویا شد و هنگامه همه جریان را مفصل تعریف کرد .
فرزام به در اتاقش تکیه داده و در فکر فرو رفته بود .
خاله پروین با ناراحتی کیف سفید رنگش را از روی میز برداشت و با عجله از هنگامه و شوهرش خواست که آنجا را ترک کنند .
خانم و آقای روشن تا نزدیکی در آنها را همراهی کردند . چاره ای دیگر نداشتند . حتما روابط بین دو خانواده کاملا تیره و تار میشد . بمحض رفتن آنها ، خانم روشن نگاه ملامت آمیزی به فرزام انداخت و به آشپزخانه رفت . آقای روشن سرش را تکان داد و گفت :
سودی جان بر اعصابت مسلط باش .
و سپس سرش را به مبل تکیه داد و به فکر فرو رفت .
فرزام روبروی او روی مبل نشست و با صدای بسیار آرامی گفت :
نمیخواهید علت را بپرسید ؟
آقای روشن دستهایش را بهم گره زد و روی پاهایش گذاشت و جواب داد :
خودت آنقدر بزرگ شده ای که بتوانی بد و خوب را از هم تمیز بدهی و برای آینده ات تصمیم بگیری . من و مادرت سودابه هم فقط آرزوی خوشبختی تو را داریم . فقط امیدوارم مثل همیشه در انتخابت دقیق باشی و وسواس به خرج دهی .
فرزام دستش را به پیشانیش کشید و با اطمینان گفت :
مطمئن باشید پدر من در انتخابم اشتباه نکرده ام .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پدر سرش را تکان داد و سکوت کرد .
فرزام از جای برخاست و گفت :
امیدوارم مادر هم از من دلخور نباشد . باید با او صحبت کنم .
و با گفتن این جمله وارد آشپزخانه شد .
خواب به چشمان مخملی رها راه نمی یافت . او مرد رویاهایش را در کنار دختر دیگری دیده بود و از سرنوشتی که برای شهرزاد رخ داده بود بیم داشت .
با خودش مرتب تکرار میکرد :
» من تقاص دل شکستن هایم را میدهم . من در حق هاتسگار و فاکر و دیگران بدی کردم و آنها را بیخود ترک کردم . هاتسگار هیچ عیبی نداشت ، اما غرور من باعث شد که همه آنها را ترک کنم . شاید آه آنها مرا گرفته ! شاید هم ... نمیدانم ، نمیدانم ... خدایا به من جرات و شهامت بده . تمام امید من بودن در کنار فرزام بود و الان دیگر من و آرزوهایم بر باد رفته ایم . خدایا به من شهامت بده . کمک کن که بتوانم با این مشکل کنار بیایم . من نمیخواهم سرنوشتی چون شهرزاد داشته باشم . من دیگر اینجا نخواهم ماند ! من از اینجا میروم و تمام آرزوهای محالم را به گور میسپارم . دنیای من فرزام بود و تا آخر عمر غم فراغش عذابم خواهد داد . اما چاره ای دارم ؟«
خودش هم از این سردرگمی متعجب بود . از جا برخاست و شروع به راه رفتن در تاریکی اتاق کرد ،
» دیگر نمیتوانم اصلا...«
لحظه ای بعد بدون اینکه تصمیم قبلی داشته باشد به سوی کمد رفت و در آن را گشود وبلافاصله چمدانهایش را از بالای آن پایین آورد و زیر نور قرمز رنگ چراغ خواب لباسهایش را در آن گنجاند.
دلش نمیخواست آقا جان ، خانه ، باغ و حتی فرزام را ترک کند ، اما چاره چه بود ، باید میرفت . باید فرار میکرد و هرگز باز نمیگشت .
بسرعت برگه ای از داخل کشوی میز بیرون کشید تا در آن با آقا جان خداحافظی کند .
نامه اش را چنین آغاز کرد :
» آقا جان سلام «
دختر کوچولوی شما هستم که الان از کوچولو بودن خودم متنفرم . یعنی من هم بزرگ میشوم ؟
آقا جان من بی اجازه شما دفتر خاطرات شهرزاد را خواندم . خواهش میکنم مرا ببخش . میدانم که کار خیلی بدی کرده ام ، اما کنجکاوی زیاد موجب این کار شد . مرا ببخشید .
آقا جان ! دوست دارم علت رفتنم را بگویم تا شما را از نگرانی درآورم . اما نمیخواهم بار دیگر دردی بر دردهایتان بیفزایم .. فقط میتوانم بگویم از سرنوشتی که ممکن است برایم پیش بیاید میگریزم .
من با شهرزاد دوست خوبی شده ام . او مرا راهنمایی کرد تا راهی را که او رفت من نروم . شاید اگر من هم دفتر خاطرات او را نخوانده بودم ، هم اکنون روی تخت افتاده بودم و زیر چشمهایم کبود بود . شاید من هم از آینه میگریختم ، اما او با نگاشتن سرگذشتش به من فهماند که شکست در عشق شکست در زندگی نیست .
آقا جان ! کاش مادری داشتم که سرم را روی شانه اش بگذارم و های های بگریم . ای کاش میتوانستم به شما تکیه کنم و اشک بریزم ، اما میدانم که شانه های شما هم دیگر طاقت تحمل مرا ندارد ، پس میگریزم .
نگرانم نباشید . به خانه ام ، به مملکتم ، ببخشید به کشوری که در آن بدنیا آمده ام بر میگردم . زیرا مملکت من ایران است .
مطمئن باشید هیچ وقت محبت شما از دلم پاک نمیشود . عطر و بوی شما را از یاد نمیبرم . مطمئن باشید خوشبخت ترین دختر دنیا بودم که با شما آشنا شدم ، اما این عشق زودگذر به من امان نداد .
پدر فراموشم نکنید . من تا زنده ام و جسمم قادر به راه رفتن است فراموشتان نخواهم کرد . شاید روزی دوباره شما را ببینم .
دختر کوچولویی که آرزو دارد زودتر بزرگ شود
رها

پیرمرد شکسته تر از همیشه به نظر میرسید . وقتی نامه را در دستهای لرزانش گرفت ، نفسش داشت بند می آمد . صورتش را در میان دستهایش گرفت و شروع به گریستن کرد . او برای دومین بار فرزندش را از دست داده بود و این داغ دیگر برایش قابل تحمل نبود .
دفترچه شهرزاد روی میز کنار عکس نیمه سوخته شایان قرار داشت . عکس را با دست روی زمین انداخت و دفترچه را برداشت و بوئید بوی یگانه دخترش را میداد .
با از دست دادن رها دیگر هیچ کس و هیچ چیز را نداشت و باید چشمهایش را روی هم میگذاشت و برای همیشه زندگی را بدرود میگفت .
اما چه کسی رهای کوچکش را از او ربوده بود ؟ با وحشت به سوی در باغ نگریست . آیا در زندگی رها هم پسر پنجره ای وجود داشت؟با ناراحتی در را گشود و وارد باغ شد . در اولین نظری که به پنجره انداخت ، پسری را در انتظار دید . پسر با دیدن او لبخند زد ، اما قلب پیرمرد با این لبخند جریحه دارتر شد و مثل دیوانه ها به او خیره شد .
فرزام که از نگاه او ترسیده بود با عجله در پنجره را گشود و با سر سلام کرد . نمیدانست چرا تا این اندازه دستپاچه و نگران است . دیشب تا صبح چشم بر هم نگذاشته بود . دلش اتفاق ناگواری را گواهی میداد .
صبح زود از خواب بیدار شد و روبروی پنجره ایستاد تا خیلی زود به رها بگوید که موقع آن رسیده که با هم زیر یک سقف زندگی کنند . قصد داشت که به رهای کوچکش بگوید که مادرش امروز به سراغ آقا جانش خواهد آمد و او را خواستگاری خواهد کرد ، اما دلش شور میزد .
وقتی سکوت آقای شهابی طولانی شد ، فرزام با صدای دورگه پرسید :
آقای شهابی اتفاقی افتاده ؟
پیرمرد انگار که تازه حواسش را به دست آورده باشد ، چشمهای پر اشکش را بیشتر گشود و گفت :
تو دخترم را از من گرفتی .
این حرف چون پتکی بر سر فرزام فرود آمد . یعنی چه اتفاقی برای رها افتاده بود ؟ چرا او را از دست داده بودند ؟
با صدایی که بوضوح میلرزید پرسید :
چه اتفاقی افتاده ؟ رها کجاست ؟
پیرمرد دستش را به کمرش گرفت ، انگار کمرش شکسته بود . با صدایی لرزان گفت :
اسم دختر مرا به زبان نیاور . من موفق نشدم قاتل شهرزاد را با دستهای خودم خفه کنم ، اما مطمئن باش انتقام این یکی را از تو میگیرم . این اطمینان را داشته باش .
فرزام با صدای بلندی که به فریاد شبیه بود ، پرسید :
چرا حرف نمیزنید ؟ چه بر سر رها آمده ؟ شما که ...
اما نتوانست سخنش را ادامه دهد . از چیزی که هراس داشت بر سرش آمده بود . رها را از دست داده بود و حالا دیگر ...
احساس میکرد زمین زیر پایش خالی میشود ، به خاطر همین محکم دستهایش را به لبه پنجره گرفت .
با صدای او آقا و خانم روشن وارد اتاق شدند .متحیر به پسرشان که عاجز و درمانده به دیوار چنگ میزد نگریستند .
خانم روشن بسرعت خود را به لب پنجره رساند و آقای شهابی را با پشت خمیده در باغ دید .
با صدایی لرزان پرسید :
آقای شهابی اتفاقی افتاده ؟
پیرمرد غمگین سرش را بالا آورد و همسایه شان را برای بار اول مشاهده کرد . نمیدانست چه بگوید . دهانش قفل شده بود . نامه ای را که در دست داشت بلند کرد . خانم روشن سعی کرد نامه را بگیرد ، اما فاصله زیاد بود . آقای روشن کمی جلوتر آمد و آرام گفت :
سودی جان ! اجازه بده .
و برای کمک به همسرش نامه را از پیرمرد گرفت و بلند بلند شروع به خواندن کرد . فرزام خود را روی تخت انداخته بود و صورتش را در میان دستهایش گرفته بود . انگار شرم داشت که خانواده اش به صورت رنگ پریده و چشمهای بی فروغش بنگرند . هر کلامی که میشنید چون پتکی بر سرش کوبیده میشد . جمله » دختر کوچولویی که آرزو دارد زودتر بزرگ شود « را چند مرتبه زمزمه کرد . منظور او چه بود ؟ چرا کلمه کوچولو را چند مرتبه تکرار کرده بود ؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت :
چرا رفت ؟ ما قرار بود ازدواج کنیم . او دچار سوء تفاهم شده است .
خانم روشن کنار تخت پسرش نشست و دست او را از روی صورتش برداشت و به چشمهای مه آلودش دیده دوخت و گفت :
پسرم خودت را عذاب نده . تقصیر تو که نبود .
فرزام از جا برخاست و زانوهای مادرش را در آغوش کشید . مثل دوران کودکی دوست داشت گریه کند . سالهای سال بود که اشک نریخته بود . اصلا نمیدانست غصه وناراحتی چیست . حالا دلش میخواست که باز بار دیگر به آن دوران برگردد و آنقدر اشک بریزد تا مادر به حمایتش برخیزد و بگوید : » پسرم عیبی نداره . گریه نکن . چیزی نشده ... همه چیز درست میشود . «
او تمام زندگیش را به یکباره از دست داده بود . چرا رها این قدر عجولانه قضاوت کرد ؟ سعی کرد جملات و کلمات نامه را دوباره به یاد بیاورد تا شاید بتواند از آن جملات نتیجه ای بگیرد ، اما افکارش در اختیارش نبودند .

خانم روشن دوباره گفت :
ببین پسرم ...
فرزام سخنش را قطع کرد :
مادر چیزی نگویید و بگذارید تنها باشم . احتیاج به سکوت دارم . خواهش میکنم بگذارید تنها باشم .
خانم روشن با اشاره آقای روشن از اتاق خارج شد و فرزام را در اتاق خلوت خود تنها گذاشت .
فرزام در میان کوچه های خستگی آواره و سرگردان شده و راه خانه را گم کرده بود . احتیاج به فانوسی داشت که راه تاریک و ظلمانی را روشن کند ، اما چه کسی فانوس را به دستش میداد ؟
با نگاه ملتمس به دری که چند لحظه پیش توسط آقای شهابی بسته شده بود نگریست . دلش میخواست این در بار دیگر با دست رهای کوچک گشوده شود ، اما واقعا بعید بود . رها رفته بود و شاید دیگر باز نمیگشت . در ذهنش به دنبال دلیل رفتن او گشت ، اما به نتیجه ای نمیرسید .
حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه های شک و دو دلی قدم میزد ، اما راه مقصود را گم کرده بود .نامه رها را بار دیگر برداشت و مرور کرد. شاید ده بار این کار را تکرار کرد . باخود کلنجار میرفت . از طرز نگارش رها متوجه شد که او در غم و اندوه فراوانی قرار داشته و ظاهرا موقع نوشتن نامه اشک میریخته است . قلبش از غم و اندوه مالامال بود و بی اختیار اشکهایش سرازیر شدند.
برای اینکه مادر و پدرش بدون خبر وارد نشوند و اشک و عجزش را نبینند ، در اتاق را قفل کرد و روبروی باغ نشست و اشک ریخت.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل پنجم
رها چمدانهایش را به کمک متصدی قطار داخل کوپه گذاشت . قطار با سوت بلند و کشداری به حرکت درآمد . رها خود را روی صندلی رها کرد . با یک پیرزن و یک زن و شوهر همسفر بود . حوصله همصحبت شدن با هیچ کدامشان را نداشت ، به همین دلیل به بیرون دیده دوخت . سعی کرد مژه بر هم نزند . دلش میخواست محیط آرام و ساکتی پیدا کند و تا دلش میخواهد بلند گریه کند ، اما باید متانت خود را تا پایان سفر حفظ میکرد . زن و شوهر مسافر مدام با هم جر وبحث میکردند . رها سعی کرد فکر خود را معطوف مسائلی که بعد از رسیدن به سن پطرزبورگ رخ خواهد داد کند ، اما پرنده فکرش همچنان به سوی فرزام پر میکشید . مرتب در خیالش میدید که وقتی فرزام از رفتنش آگاه شود چه خواهد کرد . آیا میتواند به غم و اندوه او پی ببرد ؟لحظه ای احساس کرد که دلش میخواهد فرزام گمان میکند او هیچ توجهی به او نداشته و با خونسردی از او جدا شده است تا شاید غرور جریحه دار شده اش اندکی التیام یابد .
باید به تبریز میرفت و از آنجا از طریق مرز ، خودش را به سن پطرزبورگ میرساند . راه درازی در پیش بود . دستش را روی کیف پولش گذاشت. برای بازگشت پول کافی داشت . صدای پیرزن کناری او را به خود آورد .
پیرزن پرسید :
دخترم تنها سفر میکنی ؟
رها کمی در جواب دادن تاخیر کرد . دلش نمیخواست با کسی همصحبت شود ، اما ادب ایجاب میکرد که پاسخ او را بدهد . به همین خاطر جواب داد :
بله .
آن زن بار دیگر پرسید :
میخواهی به تبریز بروی ؟ آنجا قوم و خویشی داری ؟
رها از سوالات پی در پی پیرزن خسته شده بود ، به همین علت با بی حوصلگی جواب داد :
بله در تبریز اقوامی دارم .
و بلافاصله بعد از گفتن این حرف چشمهایش را بست تا از سوالات بعدی پیرزن جلوگیری کند .
صدای حرکت قطار اعصابش را خرد کرده بود . تمام سعی خود را کرد تا افکارش را به سمت بهشت و پنجره داخل آن معطوف کند . هنوز صاحب آن پنجره را دوست داشت و میدانست بعد از جدایی از او همیشه غمگین و مغموم خواهد بود ، اما چاره ای جز این نداشت .
حدود ساعت هشت و نیم بود که به تبریز رسیدند . هوا تقریبا تاریک بود . جایی برای استراحت نداشت ، به همین سبب به سمت باجه بلیط فروشی رفت . تا حرکت قطار نیم ساعت فرصت داشت ، به همین خاطر در همان ایستگاه به انتظار نشست . هوای داخل سالن گرم و مطبوع بود . او باید از همان مسیری که آمده بود باز میگشت . از اینکه مجبور بود برای بار دوم از کوه های قفقاز عبور کند لرزه بر اندامش افتاد ،اما چاره ای نداشت . باید میرفت . فقط آرزو کرد همسفران کم حرفی نصیبش شود .
جنب و جوش مردمی که داخل سالن کوچک و گرم ازدحام کرده بودند ، او را به خود آورد . زمان رفتن بود . از جا برخاست و با زحمت ساکهایش را روی سنگفرش ایستگاه کشید . مرد جوانی همراه با زنی که کودک خردسالی را در آغوش داشت در نزدیکی او راه میرفتند . دستش را دراز کرد و با لهجه ای ترکی گفت :
خانم اجازه بدهید کمکتان کنم .
و با گفتن این حرف ساک رها را از روی زمین برداشت و همگام با رها و همسرش به سمت قطار رفت . رها که فرصت هیچ گونه عکس العملی را نیافته بود ، فقط یک کلمه گفت متشکرم و پس ازآن سکوت کرد .
مرد ساک را تا نزدیکی پله های قطار آورد و گفت :
خانم بفرمائید کوپه تان کجاست تا کمکتان کنم .
متشکرم ، از این به بعد را خودم میبرم .
زن که تا آن لحظه سکوت کرده بود ،با لهجه غلیظ ترکی گفت :
چه حرفها میزنید خانم ؟ ما از کمک کردن به شما خسته نمیشویم .
رها هر چه تلاش کرد لبخندی محو هم بر لبهایش نیامد و با صورتی بی حال به زن نگریست و از لطفش سپاسگذاری کرد .
داخل قطار مسافران در حال جنب و جوش بودند . رها بلافاصله وارد کوپه خود شد وچمدانهایش را جابه جا کرد و از زن و مردی که به او کمک کرده بودند تشکر کرد . کودکی که در آغوش زن بود شروع به گریه کرد ، به همین علت آنها بلافاصله به کوپه خود رفتند .
رها کنار پنجره نشست و به بیرون نظر دوخت . قطار آرام شروع به حرکت کرد و از کنار ایستگاه و خانه های مسکونی بسرعت گذشت . رها به اطراف نگاهی انداخت . کوپه کاملا خالی بود . نفس آسوده ای کشید و با آرامش به بیرون از شیشه های دو جداره قطار نگریست .
مسیر ارمنستان و آذربایجان و گرجستان چندان زحمتی برایش ایجاد نکرد ، اما کوههای همیشه سرد و یخ زده قفقاز خودش را منجمد ساخت و پاهایش را سنگین کرد . رها دیگر مطمئن بود که پاهایش را که از سرما یخ زده بودند از دست خواهد داد .
آسمان تاریک شده بود که به قله رسیدند . سورتمه چی ها با سگهایشان آماده حرکت بودند . رها به سختی خود را به کافه چوبی که آنجا قرار داشت رساند . صورتش از سرما یخ زده بود و مژگان بلندش به هم چسبیده بودند . در کافه را بزحمت گشود و قدم به داخل آن گذاشت . چشمهایش خوب اطراف را نمیدیدند ، انگار داخل کافه شب بود . چشمهایش را روی هم فشرد و بار دیگر گشود . کافه در مه غلیظی فرو رفته بود. برفهای روی دستکش خود را تکاند و سعی کرد قدم دیگری بردارد ، اما پاهایش تحمل وزن سنگینش را نداشتند و رها با صورت به زمین افتاد .
چند نفر از مشتریان که پشت میزهای گرد و کوچک نشسته بودند و با خوردن قهوه خود را گرم میکردند ، به کمکش شتافتند . بینی رها به خاطر اصابت با زمین غرق خون شده بود . یکی از خانمهایی که برای کمک شتافته بود ، دستمالش را درآورد و صورت معصوم و گلگون رها را پاک کرد و صاحب کافه که از وضع رقت آور دختر جوان غمگین شده بود ، با صدای بلند به همسرش که به مشتریها قهوه میداد گفت :
خانم برو تخت بالا را تمیز کن تا این خانم جوان را در آنجا بخوابانیم . طفلکی خیلی یخ کرده !

یکی از مردانی که نزدیک دختر ایستاده بود گفت :
من پزشک هستم .
و بلند شد و کیف دستی قهوه ای رنگش را از روی یک صندلی برداشت و به سمت همسر قهوه چی که به دختر جوان کمک میکرد تا وارد اتاق کوچک شود رفت .
آنها با هم وارد اتاق کوچک و تاریکی شدند . پزشک که مرد نسبتا مسنی بود رو کرد به خانم قهوه چی گفت :
لطفا هیزم بیشتری در بخاری بریزید .
خانم قهوه چی هم بلافاصله دستورش را اطاعت کرد . دکتر بار دیگر گفت :
آب جوش فراوان هم درست کنید . پاهای دخترک یخ زده . باید گرمش کنیم .
دقایقی بعد دکتر بالای سر دختر نشسته و پاهای دخترک را روی بخار آب جوش گرفته بود . پاهای رها کم کم گرم میشدند و خون دوباره به بدنش میآمد .
رها به سختی چشمهایش را گشود .
دخترم حسابی یخ کرده ای . آفرین واقعا خوب استقامت کردی که با این پاها خودت را به اینجا رساندی .
رها در حالیکه نیمه بیهوش بود ، حرف او را شنید :
حداقل نیاز به سه روز استراحت دارد . اگر خواست برود مانعش شوید . سرما برایش حکم طاعون دارد و بلافاصله او را از پای در خواهد آورد .
وقتی بار دیگر چشمهای سنگینش را گشود ، خانم قهوه چی بالای سرش نشسته بود . با دیدن رها لبخندی زد و گفت :
خوب بالاخره به هوش آمدی . دیگر کم کم داشتم نگران میشدم . صبر کن برایت ناهار گرمی بیاورم . حتما خیلی گرسنه ای.
و با گفتن این حرف اتاق را ترک کرد .
رها به اطراف نگریست . اتاقی بسیار ساده و قدیمی بود . خانم قهوه چی چند لحظه بعد وارد اتاق شد و کاسه ای پر از سوپ را روی میز گذاشت و گفت :
خیلی خوب . این هم سوپ . باید حسابی بخوری . برایت خوب است . میخواهی کمکت کنم ؟
رها لب به سخن گشود :
ممنون ، خیلی بهتر هستم و خودم میتوانم به تنهایی غذایم را بخورم .
خانم قهوه چی دستش را پشت کمر رها قرار داد و به او کمک کرد که روی تخت بنشیند . رها اولین قاشق را به دهانش نزدیک کرد که خانم قهوه چی گفت :
تو حقیقتا دختر زیبایی هستی . راستی نگفتی تو اهل اجا هستی ؟
رها هم چنان که به کاسه سوپ که بخار از آن بلند میشد ، مینگریست جواب داد :
سن پطرزبورگ .
زن که گویا از این کلمه متعجب شده بود چشمهای گردش را کاملا گشود و تکرار کرد :
سن پطرزبورگ ؟ تو این همه مسافت را تنها پیموده ای ؟
رها سرش را به زیر انداخت و جواب داد :
بله .
زن ابرویش را بالا انداخت و چینی به پیشانیش داد و گفت :
بیچاره ! حق داشته ای که اینطور از پای درآیی ، اما مثل اینکه خیلی بهتر شده ای ؟ راستی هنوز سرت سنگین است ؟ در حالت بیهوشی ، مرتب ناله میکردی و میگفتی سرم مثل کوه شده .
رها لبخند خسته ای زد و گفت :
نه حالا خیلی خوبم و باید به سفرم ادامه بدهم .
زن دست او را فشر و گفت :
تو دختر شجاعی هستی . امیدوارم سالم به مقصد برسی .
برف دانه دانه از آسمان میبارید . رها مجبور شد لباسهای بلااستفاده و گرمی را که در ایران به کارش نمی آمدند ، بار دیگر از چمدان بیرون بیاورد و بپوشد . نمیدانست برف را دوست دارد و یا از آن بیزار است . او را به یاد روزهای خوش و سخت گذشته می انداخت .
در ایستگاه قطار هیچ کس به انتظارش نیامده بود . میدانست که تمام دوستان وآشنایان را از خود رنجانده است ، اما چاره ای نبود برای اولین کالسکه دست تکان داد .
تمام صورتش را داخل شنل پنهان کرده بود . شاید نمیخواست به این سرعت کسی از آمدنش خبردار شود . نیاز به استراحت داشت .وقتی به خم جاده عمارتشان رسید ، قلبش از طپش افتاد . در همان نزدیکی پدر مهربانش در خاک خفته بود . قدم به قدم آنجا برایش سراسر خاطره بود . وقتی جلوی در عمارت رسید و از کالسکه ران خواست نگه دارد ، کالسکه ران نظری به دختر جوان انداخت .
خانواده کیانی در تمام شهر سن پطرزبورگ از متشخص ترین افراد بودند و همه میدانستند بیش از یک سال است کسی در آنجا زندگی نمیکند. دختر جوان پول کالسکه ران را پرداخت و از پله ها بالا رفت .
عمارت تاریک بود . آرام یکی از چراغهای راه پله را روشن کرد . عمارت خلوت و تاریک و بی روح بود . روی سنگهای مرمری کف سالن تصویر برادر و مادر و پدرش را میدید . روی هر کاناپه و صندلی آنها لم داده بودند . انعکاس صدایشان از هر گوشه خانه به گوش میرسید . دختر جوان همان جا چمدانهایش را روی زمین گذاشت و از پله ها بالا رفت .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در اتاق خواب پدر و مادرش را گشود.بالای تخت خواب بزرگ پدر و مادر تصویر همه اعضای خانواده وجود داشت . روی میز توالت هم عکس پدر و مادرش خودنمایی میکرد . بی اختیار به سمت میز توالت رفت و قاب عکس را برداشت و به سینه اش چسباند . قطرات اشک از صورتش پایین میچکیدند . بعد از حدود سه هفته حالا راحت میتوانست گریه کند ، اما مطمئن بود اشک ریختن هم غمهایش را تسکین نخواهد داد .
مادرش واقعا زن بسیار خوشبختی بود و به آرزویی که داشتن همسری چون پدرش بود رسیده بود ، اما او در تمام زندگیش ناکام مانده بود .
برای لحظه ای به خود آمد او دختری ناشکر بود ، زیرا هفده سال از زندگیش را به بهترین نحو ممکن سپری کرده بود . روی تخت مخملی مادر و پدر دراز کشید و قاب عکسی را که در دست داشت به سینه چسباند و به خواب رفت .
وقتی اشعه های طلایی آفتاب به داخل تابیدند ، چشمهایش را از هم گشود . برای لحظه ای نمیدانست کجاست ، اما خیلی زود به یاد آورد که به خانه و محل زندگی سابقش بازگشته است . برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفت ، اما هیچ چیز در خانه نداشتند . احساس گرسنگی میکرد ، به همین علت تصمیم گرفت برای تهیه مواد غذایی از عمارت خارج شود .
از برخورد با مردم هراس داشت . با هزار دلهره حاضر و از خانه خارج شد .تمام خدمتکاران خانه تسویه حساب کرده و رفته بودند . سیمون کالسکه ران هم جزو آنها بود ، به همین علت مجبور شد راه عمارت تا فروشگاه را پیاده برود .
درختهای بلند جنگل اطراف برایش سراسر خاطره بودند . چندین مرتبه بنیامین از همین درختها پایین افتاده و زخمی شده بود . به یاد آورد برادرش برای اینکه بتواند دل خواهر کوچکش را بدست بیاورد ، چندین بار برای گرفتن گنجشکها خودش را به خطر انداخته و از درختان بالا رفته بود ، اما اکنون به خاطر برف سنگینی که باریده بود حتی یک گنجشک کوچک هم دیده نمیشد . همه پرنده ها به مناطق گرمسیری مهاجرت کرده بودند .
رها در رویاهای خود غرق بود که صدای کشش چرخهای کالسکه ای را روی برفها و از پشت سر خود شنید و بی اختیار به سمت صدا برگشت .
کالسکه ای آشنا پشت سرش به سرعت میتاخت . با عجله خود را عقب کشید ، اما کالسکه کمی جلوتر از او متوقف شد و پسر جوان رئیس پلیس شهر سرش را بیرون آورد و لحظه ای بعد در کالسکه را گشود و به سوی دختر جوان دوید .
رها خود را کمی عقب کشید و کلاه خود را کمی پایین تر کشید و شالش را تا روی دهانش آورد .انگار میخواست چهره خود را از او پنهان کند .
پسر جوان که کسی جز هاتسگار فارکر نبود با چشمهای گشاد شده و دهانی نیمه باز به رها مینگریست . چند لحظه سکوت در میان آنها حاکم شد . بالاخره کسی باید این سکوت را میشکست . هاتسگار با لحنی که تعجب و حیرت در آن مشهود بود ، پرسید :
رها ! تو هستی ؟ باورم نمیشود !
رها احساس کرد همان دختر مغرور و مقاوم گذشته است ، به همین خاطر صورتش را به سوی درختان تنومند کنار جاده چرخاند و جواب داد :
بله دیشب وارد شدم .
هاتسگار فارکر پرسید :
این همه مدت کجا بودی ؟ نگفتی دوستانت نگران تو خواهند شد . ما خیلی دنبالت گشتیم ، اما هیچ خبری به دست نیاوردیم . دیگر داشتیم کاملا مایوس میشدیم . پدرم از تمام پلیسهای شهرهای اطراف درخواست کرده بود که به دنبال تو بگردند . ما همه فکر میکردیم که تو را دز...
ادامه سخنش فقط سکوت بود . رها که نگرانی را بوضوح در چهره هاتسگار مشاهده میکرد ، با لبخندی گفت :
حالا دیگر چرا نگرانید ؟ من که سالم و سرحال روبروی شما ایستاده ام .
هاتسگار بار دیگر چشمهایش را گشاد کرد و پرسید :
یعنی همین ؟ ما همین اندازه برای تو ارزش داریم ؟ میدانی در این مدت چه کشیدیم ؟
رها سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند ،اما در زیر دستکشهای چرمی هم دستهایش یخ زده بودند . حتما علت آن فقط سرما نبود . در ذهنش هاتسگار را با فرزام مقایسه کرد و بی اختیار لبخندی بر لب آورد . هیچ کس برایش فرزام نمیشد ، چه از لحاظ ظاهر چه از لحاظ رفتار . او همه خصوصیات فرزام را دوست داشت ، اما افسوس که او آن دختر بلند قد را ترجیح داده بود .
احساس میکرد دیگر تحمل جواب دادن به سوالهای بی سر و ته هاتسگار فارکر را ندارد ، به همین خاطر معذرت خواهی کرد و با قدمهای آرام از او دور شد .
لحظه ای هاتسگار فاکر خود را به او رساند و اینبار با لحنی مهربان گفت:
خانم کیانی افتخار بدهید شما را به مقصد برسانم .
رها نگاهی به هاتسگار انداخت .
شما لطف دارید ، اما ترجیح میدهم پیاده روی کنم .
هر چند تمایل زیادی داشت که از سرما بگریزد ، اما دوست نداشت بیش از سابق روابطش با هاتسگار فاکر صمیمی شود .
هاتسگار بار دیگر با سماجت قدمهای بلندی برداشت و خود را به رها رساند و گفت :
خانم کیانی ! زندگی بدون خدمتکار مشکل خواهد بود . اگر بخواهید من میتوانم برایتان یک آشپز و کالسکه ران بیابم . تا بعد سر فرصت ...
لبخندی روی لبهای زیبای رها نقش بست. چه روزهای گرم و شیرینی را در ایران گذرانده بود . آنجا تمام کارهای منزل را نصرت خانم انجام میداد و گاهی اوقات هم او ...
او باید صفحات خاطرات ایران را در ذهنش پاره کند . سعی کرد بار دیگر ذهنش را به زمان حال برگرداند و به هاتسگار فارکر که هنوز منتظر جواب بود ، گفت :
آقای فارکر ، شما لطف دارید ، اما من در این مدت بر آشپزی مسلط شده ام و ترجیح میدهم خودم آشپزی کنم . در مورد کالسکه ران هم آدرس سیمون را دارم . او به پدرم وفا دار بود و بی شک بار دیگر به خانه ما برمیگردد .
هاتسگار متعجب تر از سابق به رها خیره ماند و با صدای بسیار آرامی پرسید :
یعنی شما ، دختر اسکندر کیانی ، آشپزی میکردید ؟ یعنی شما ؟ ...
آه ببخشید فراموش کردم که از دختر افسانه ای سن پطرزبورگ هیچ کاری بعید نیست . خوش بحال کسی که ...
اما بقیه سخنش را در دل خود زمزمه کرد ، چون مطمئن بود در صورت بلند گفتن راز دل خود دختر جوان را از خود خواهد رنجاند . بدون حرفی همراه رها گام برمیداشت ، غافل از اینکه چند دقیقه دیگر به منطقه پر از ازدحام شهر خواهند رسید . احساس میکرد روی ابرها قدم بر میدارد . در این مدت طولانی حتی لحظه ای چهره پری گونه رها را از یاد نبرده بود و خورشید عشقش حتی برای یک روز هم غروب نکرده بود . چه شبهایی که به امید دیدن چراغی روشن درعمارت بزرگ اسکندر کیانی به نزدیکی آن رفته ، اما هر بار مایوس به خانه برگشته و در اتاقش به آسمان تاریک خیره شده و در چهره مهتاب رخسار مهتاب گونه محبوبش را نظاره کرده بود.
صدای آرام رها او را به خود آورد . با عجله پرسید :
چیزی پرسیدید
رها با نگاه غمگین و فریبایش به او نگریست و بار دیگر تکرار کرد :
شما هم کاری در شهر دارید ؟
هاتسگار دستپاچه جواب داد :
بله ، بله ، راستی کالسکه ران من کجاست ؟
و برگشت و کالسکه ران را دید که اسبها را آرام در پشت سر آنها به سمت شهر میراند . بی مقدمه پرسید :
خانم کیانی ! نظرتان در مورد یک میهمانی چیست ؟ حتما در این هفته باید به افتخار بازگشت خورشید سن پطرزبورگ میهمانی بدهیم .
رها بار دیگر لبخند زد . همیشه از تشبیهات هاتسگار به خنده می افتاد . این پسر جوان به زندگی چگونه مینگریست. او فقط به زیبائیهای زندگی توجه داشت و از تمام زشتیها گریزان بود و با بدبختی و فقر فرسنگها فاصله داشت ،اما فرزام همیشه با دیدی وسیع به دنیا مینگریست . با این که در خانواده مرفهی زندگی میکرد ، اما گاهی وقتش را با فقرا میگذراند . ساده میپوشید و ساده رفتارمیکرد . از ولخرجی و اسراف گریزان بود . همیشه در هر کلامش هزار معنی نهفته بود و هیچ سخنی را بدون دلیل بر زبان نمیراند .
رها بدون اینکه بداند هر کسی را با فرزام مقایسه میکرد ، اما خودش اصلا از این عملش راضی نبود . سعی کرد فکر و یاد فرزام را از مغزش براند . به هاتسگار فارکر نگریست و گفت :
آقای فارکر ! شما خوب میدانید که من دیگر نمیتوانم بدون پدر و مادرم در هیچ مجلسی شرکت کنم . برای من جشن و پایکوبی هیچ لذتی ندارد ، بلکه بیشتر مرا در غم و اندوه فرو میبرد ، پس بیهوده به خود زحمت ندهید .
هاتسگار ابروهایش را در هم کشید ، دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت :
ما وظیفه داریم این مهمانی را بگیریم . شما هنوز باور نکرده اید که چه اندازه برای ما مهم هستید ؟
رها خانم ! شما پدر و مادرتان را از دست داده اید . من هم قبول دارم که تحمل این همه درد مشکل است ،اما غیر ممکن نیست . شما باید در مجالس شادی شرکت کنید و بدانید که دوستانتان شما را تنها نمیگذارند .
رها سکوت کرد ، چون با شناختی که از هاتسگار داشت میدانست که او هیچ گاه از حرفی که میزند بر نمیگردد . او همیشه در رویاهایش می زیست و زندگی را خیلی راحت میپنداشت .
شهر کاملا شلوغ بود . بچه ها سراپا پوشیده در شال و دستکشهای پشمی به هم گلوله برفی پرت میکردند . گروهی هم اسکیت بازی میکردند و این طرف و آن طرف میرفتند . صدای شادی و هیاهو همه جا را آکنده بود .
رها در نگاه اول چشمش به دوشیزه کاریوچ افتاد . او پیر دختر مسن و چاقی بود که از بچه هایی که والدینشان به سر کار میرفتند در خانه خود پرستاری میکرد . دوشیزه کاریوچ هم در نگاه اول رها را شناخت زیرا همان جا که ایستاده بود و به رها که همراه هاتسگار قدم بر میداشت نگریست.
خانم کروز همسر بهترین قصاب شهر هم تا او را دید ایستاد و به او خیره شد .
رها کاملا معذب شده بود . احساس میکرد همه نگاه ها متوجه اوست . سرش را زیر انداخت . سابقا هیچ گاه سر به زیر قدم بر نمیداشت ، بلکه با کمال غرور سرش را بالا میگرفت ، اما اکنون ...
در کنار یک جواهر فروشی ایستاد .
هاتسگار هم قدمهایش را کندتر کرد و در کنارش قرار گرفت . رها از اینکه هاتسگار چنین جسورانه با او قدم برمیداشت عصبانی شده بود ، اما سعی کرد با بی توجهی موجب رنجش او شود و کاری کند که خودش پی کار خود برود.
هاتسگار لبخند زد و به صورت پری گونه رها دیده دوخت و گفت :
میبینید جدیدا سرگی طلا فروش چه انگشترهای نامزدی زیبایی آورده ؟
و با گفتن این کلام بار دیگر به صورت بی حالت رها نگریست ، اما کوچکترین عکس العملی از او ندید و مایوس پشت ویترین ایستاد .
رها بدون گفتن کلامی وارد طلا فروشی شد . آقای سر گی کوزمیچ پشت میزش مثل همیشه در حال برق انداختن قطعه ای طلا بود .
رها به لباسهای جدید و به خیال آقای کوزمیچ بسیار شیکش خیره شد . او همیشه از لباسهای مسخره و پاپیونهای بزرگ و رنگی که او به یقه اش میزد خنده اش میگرفت ، اما امروز دیگرهیچ میلی به خنده نداشت ، به همین علت بار دیگر نگاهش را به جواهرات زیر میز انداخت .
آقای کوزمیچ با لبخندی که همیشه برای جلب مشتری بر لب داشت گفت :
به به دوشیزه کیانی ! شما کی برگشتید ؟ انگار میگفتند که ...
رها بی توجه به حرف او به ترازوی طلا فروشی نظر انداخت . آقای کوزمیچ که کاملا متوجه ناراحتی رها شده بود ، با پوزش کوتاهی گفت :
ببخشید دوشیزه کیانی ! این مسایل هیچ ارتباطی به من ندارند . شما با من امری داشتید ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با صدای باز شدن در ، سرگی کوزمیچ به آن طرف نگریست و هاتسگار را دید که وارد میشود . با سر سلامی کرد و دوباره به رها نگریست .
رها آرام لب گشود :
آقای کوزمیچ ! اگر به یاد داشته باشید مدتی قبل یک سرویس مروارید از شما خریدم . شما خیلی از آن تعریف کردید . آیا حاضرید دوباره آن را از من بخرید ؟
هاتسگار متعجب قدمی به سمت رها برداشت و اخم کرد و گفت :
دوشیزه کیانی ! میخواهید جواهرات خود را بفروشید ؟ شما که نیاز مالی ندارید . پدر شما به قدر کافی برایتان ثروت گذاشته است ، پس چرا ؟
رها لبهای کوچکش را لای دندانهای صدفی ش گزید و گفت :
فکر میکنم صلاح کار خودم را خوب بدانم .
هاتسگار شرمنده سر به زیر انداخت . رها نظری به سرگی کوزمیچ انداخت
شما حاضرید ؟
بله خانم واقعا مرواریدهای که به شما فروختم بی نظیرند ، اما شما چرا ...
رها با نگاهی آرام به سرگی طلافروش نگریست .
آنها را چند میخرید ؟
سرگی متوجه شد که جای هیچ چک و چونه ای نیست و دختر جوان با سماجت تمام میخواهد مرواریدها را بفروشد ، به همین علت بلافاصله جواب داد :
خانم کیانی باید به شما عرض کنم که به خاطر اینکه شما آنها را خریدید و دست دوم حساب میشود ، ما میتوانیم ...
و آرام روی کاغذی که پیش رو داشت چند رقم را از هم کم و تقسیم کرد و بعد از چند دقیقه گفت :
ما میتوانیم با کم کردن پنج درصد آن را خریداری کنیم . موافق هستید ؟
رها با آنکه میدانست سرگی با تمام بیرحمی قصد دارد کلاه بزرگی را سرش بگذارد ، اما باز هم سرش را تکان داد و گفت :
بعدا جواهرات را برایتان می آورم .
هاتسگار با ناراحتی رو به رها کرد و گفت :
دختر حواست کجاست ؟ سرگی سعی دارد سرت کلاه بگذارد .
اما رها با نگاهی تندی به او نگریست.
هاتسگار از شدت عصبانیت لب زیرینش را گزید و با صدای بلند رو به سرگی کوزمیچ کرد و گفت :
آقای کوزمیچ عزیز به هم میرسیم .و با گفتن این کلام با عصبانیت از در مغازه خارج شد و محکم آن را بهم کوبید.
رها بعد از او از مغازه خارج شد و هاتسگار را دید که با قدمهای تند از او دور میشود. بی اختیار لبخند زد ، اما بلافاصله از کار و برخورد خود شرمنده شد . به یاد لحظاتی که در ایران گذرانده بود ، افتاد . وقتی به یاد می آورد که فرزام به او علاقه مند نیست ، سخت غمگین شد . یعنی هاتسگار هم به اندازه او عاشق بود ؟
بار دیگر برف شروع به باریدن کرده بود . رها میدانست که چیزی به ماه ژانویه و کریسمس نمانده است . همیشه کریسمس را دوست داشت . خانواده او همیشه دو بار در سال عید را جشن میگرفتند . یکی به رسم ایرانیها در اول فروردین و بهار و یکبار هم به رسم روسها یعنی اواخر زمستان و کریسمس .
پدر همانند تمام پدرها صبح روز کریسمس داخل کفشهای او و بنیامین هدایایی قرار میداد و دوستان و آشنایان هم هر سال با هدایایی گرانبها به عمارتشان می آمدند .
آخرین بار در جشن کریسمس اسکندر گل سینه گرانبهایی را به او داد و بنیامین هم چکمه های چرمی زیبایی را برایش خرید . ناگهان به یاد آورد که همان چکمه ها را به پا دارد . کمی دامن بلندش را بالا زد و به آنها نگریست . چکمه ها چقدر زیبا بودند .
رو به روی فروشگاه رسیده بود . چتر سفید رنگش را روبروی در اصلی بست و وارد فضای گرم و دلپذیر فروشگاه بزرگ شهر شد . موج گرما به صورتش خورد و احساس آرامش به قلب مضطربش دوید . نگاهی به اطراف انداخت . همه چیز مثل سابق بود ، غیر از چند نفر از فروشندگان که مشغول کار بودند .
رها به قسمت مواد غذایی رفت و مواد مورد نیاز خود را در سبد خود ریخت .میخواست به قسمت مواد پروتئینی برود ، اما با مشاهده کلارا ریچ و خانم ریچ مجبور شد بایستد .
کلارا با لبخند به سمت او آمد و بمحض اینکه به او رسید با محبت او را در آغوش کشید و با لحن همیشگی و صدای بلندش گفت :
آه رها ! تو کی آمدی ؟ یک سالی بود که از تو هیچ خبری نداشتیم .
رها آرام سر کلارا را از روی شانه اش برداشت و قطرات اشک را دید که در چشمهای گرد و با نمکش حلقه بسته اند و با ملایمت گفت :
دوست خوب من ! من هم دلم خیلی برایتان تنگ شده بود .
یادآوری دوران کودکی برایش خیلی درناک بود . او همیشه با بنیامین در یک مدرسه درس میخواند و یک گروه کوچک برای خود ساخته بودند که کلارا هم عضو آن گروه بود ، اما هر چه بزرگتر شدند فاصله آنها از هم دورتر شد .
کلارا نگاهی به چشمهای پر نفوذ و متفکر رها انداخت و در دل از اینکه بار دیگر او را میدید خوشحال شد .
خانم ریچ پس از ابراز خوشحالی از بازگشت رها ، دو دختر را با هم تنها نهاد تا حرفهای نگفته را باز گویند .
کلارا دست رها را کشید و مثل همیشه هیجانات خود را بروز داد و هر دو روی نیمکتی که کنار صندوق قرار داشت نشستند . کلارا با خنده بلندی گفت :
آه رها ! نمیدانی از اینکه بار دیگر میبینمت چقدر خوشحالم . ولی اگر هاموند بفهمد که تو برگشته ای شوکه خواهد شد . میدانی چیست ؟ تو همیشه فکر میکردی که هاموند زیاد توی حال وهوای عاشقی و این جور برنامه ها نیست . من هم همین تصور را داشتم ، زیرا همیشه فقط به دست انداختن و سر به سر گذاشتن دیگران مشغول بود ، اما من همیشه میدانستم که هاموند به تو علاقه مند است . وقتی مطمئن شدیم که تو یکدفعه غیبت زد ، نمیدانی هاموند چه حالی داشت . با کمک اوسکار و هاتسگار و دیگر بچه ها به دنبالت همه جا را گشتند . تو که هنوز بچه ها را فراموش نکرده ای ؟
بچه ها هیچ کدام ازدواج نکرده اند ؟
کلار دستهایش را با ذوق به هم کوبید و گفت :
اوه چرا . دوروتی گرسن با تومیسلاو ویشنوف پسر صاحب باشگاه ازدواج کرده . یادت هست چه کسی را میگویم ؟دوست صمیمی هاتسگار فارکر .
رها سرش را به نشانه تایید تکان داد .
کلارا هم ادامه داد :
آره ما تصمیم داشتیم بچه های گروه با همدیگر ازدواج کنند . یادت هست کلاس چهار بودیم که این عهد را بستیم ، اما دوروتی گرسن زیر حرفش زد و با تومیسلاو ازدواج کرد . البته او پسر واقعا خوبی است .
رها با خودش فکر میکرد که برادرش بنیامین هم به عهد خود وفا نکرد . قصد داشت با اِما بلویچ ازدواج کند ، پس او هم...
صدای پر حرارت کلارا بار دیگر او را به محیط فروشگاه باز گرداند .کلارا ادامه داد :
حتما خیلی دوست داری بدانی قضیه چه بوده . خوب من هم مطلعت میکنم .
حدودشش ماه پیش رامیز گرسن سوار سورتمه ای شد و به جنگل رفت . خیلی جالب است نه ؟ بعدش دو روز گذشت و از او خبری نشد . آقای گرسن و دیگر اهالی نگران شدند و یوگنی فارکر هم چند نفر را فرستاد که به جستجوی رامیز بپردازند ، اما آنها مایوس برگشتند تا اینکه دو روز بعد رامیز و تومیسلاو با هم وارد شهر شدند . شاید باورت نشود ، اما جان رامیز گرسن را تومیسلاو که برای شکار به جنگل رفته بود نجات داده بود . میگفتند رامیز گرسن در جنگل گمشده بوده و شب هنگام هم گله ای از گرگ به او حمله ور شده و سگهای سورتمه اش را کشته اند . از صدای زوزه گرگها تومیسلاو متوجه خطر شده و به دنبال صدا رفته رامیز را بی دفاع در میان گله گرگها دیده . تومیسلاو چند تیر شلیک کرده و گرگها از آنجا متواری شده اند . تومیسلاو ، رامیز را که کم و بیش زخمی شده بود در یک کلبه کوچک که مخصوص شکار است مداوا کرد و بعد از چهار روز که رامیز گرسن بهبود پیدا کرده است به شهر بازگشتند . رابطه این دو آنقدر قوی و صمیمی میشود که از آن به بعد همیشه ما آنها را با هم میدیدیم و کم کم به خاطر رفت و آمد زیاد دوروتی و تومیسلاو ویشنوف به هم علاقه مند میشوند و بدون هیچ مخالفتی با هم نامزد شدند . حالا هم قرار است کریسمس با هم ازدواج کنند .
شکوفه لبخند بر لبهای یخزده و نمناک رها نشست . او همیشه اخلاق و رفتار متین دوروتی را میستود و او را دختری شایسته میپنداشت و حالا با شنیدن خبر ازدواجش بسیار خوشنود بود . بالاخره یکی از میان آن جمع به سر و سامان رسیده بود.
صدای شیهه اسبی رشته کلام کلارا را برید و هر دو به طرف در فروشگاه نگریستند . خانمی جوان همراه با سه دختر کوچک وارد فروشگاه شدند .
کلارا صدایش را پایین آورد و گفت :
این خانم معلم جدید مدرسه ابتدایی است . نمیدانی چقدر از خود راضی است . میگویند سه تا بچه هایش هم شاگرد خودش هستند . واقعا حیف شد . معلم مدرسه ما بسیار مهربان و دلسوز بود .
رها به صورت کلارا که به طرف خانم تازه وارد چرخیده بود ، نگریست و گفت:
بود ؟ چرا کلمه گذشته را بکار میبری ؟
کلارا ابروهایش را در هم کشید و گفت :
آه ببخشید . فراموش کردم که تو مدتی طولانی اینجا نبوده ای ، حدود سه ماه پیش خانم پترویچ فوت شد . بیچاره یک روز که به مدرسه می آمد سکته کرد و مرد و این معلم مغرور و خودخواه جای او را گرفت . مدتی این موضوع سر زبانها افتاده بود و حتی چند خانواده به اداره فرهنگ شکایت کردند که این خانم در موقع درس دادن فقط به فرزندان خودش توجه دارد .
رها دستی به پشت کمر کلارا زد و با خنده گفت :
دختر خوب . زیاد درمورد مردم صحبت کردیم .
و با هم به سمت صندوق رفتند و پس از پرداخت پول اجناس از فروشگاه خارج شدند .
خانم ریچ چند دقیقه قبل به تنهایی به خانه برگشته بود ، زیرا اطمینان داشت که دخترش به این زودیها دست از سر رها بر نخواهد داشت .
زمانیکه از فروشگاه خارج شدند ، هنوز برف دانه دانه میبارید . هر دو چتر های خود را گشودند و در پیاده رو شروع به حرکت کردند . کلارا شروع به صحبت کرد و گفت :
راستی از زمانی که آمدی هیچ کدام از بچه ها را ندیده ای ؟
رها از اینکه مجبور بود در مورد هاتسگار صحبت کند کمی دلخور به نظر میرسید.میدانست بمحض اینکه اسم او را بر زبان براند ، کلارا شروع به تعریف از هاتسگار میکند و همین طور هم شد . بمحض اینکه رها گفت : » فقط با هاتسگار صحبت کردم « کلارا چشمهایش را گشود و گفت :
اوه که اینطور ! این هاتسگار هم شده کلانترشهر . هر چه باشه بچه رئیس پلیس شهره . مثل باباش هر اتفاقی که می افتد او اولین کسی است که متوجه میشود .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حیف شد . خیلی دلم میخواست من مژده برگشتن تو را به بچه ها بدهم . راستی میدانی اوسکار هم به دانشکده پزشکی رفته است ؟
رها با شعف خاصی گفت :
جدی میگویی ؟ یعنی بالاخره پدرش به آرزویش رسید ؟
کلارا آرام سرش را تکان داد ، اما چیزی نگفت .
رها که متوجه تغییر حالت او شده بود ، پرسید :
اتفاقی افتاده کلارا چرا یک دفعه ساکت شدی ؟
کلارا سرش را کمی بالا آورد و به آسمان نگریست و گفت :
اوه دارد ظهر میشود . برای نهار باید بیایی خانه ما .
رها که تازه متوجه موضوع شده بود جواب داد :
نه کلارای عزیز . من باید ناهار خانه باشم، اما بعدا در اولین فرصت مزاحمتان میشوم . راستی ماجرای تو با اوسکار به کجا رسید ؟ پس بالاخره کی میخواهید با هم نامزد کنید ؟
کلارا موهایش را از روی صورتش کنار زد و کمی کلاهش را صاف کرد و گفت :
من دیگر هیچ علاقه ای به او ندارم . علاقه من متعلق به بچگی هایم بود .اما بعد از مکث کوتاهی با بغض گفت :
اوه رها ! نمیتوانم به تو دروغ بگویم . هنوز هم خیلی به اوسکار ساوس علاقه دارم، اما او اصلا هیچ توجه ای به من ندارد . تازه گیها هم فقط به درسهای دانشکده اش میرسد و حتی کمتر در میهمانیها شرکت میکند . من همیشه آرزو داشتم اوسکار ساوس مثل پدرش پزشک شود ، اما الان از هر چه درس و پزشکی است بی زارم .
رها نگاهی به آسمان انداخت . برف بند آمده بود . چترش را بست و دست کلارا را در دست گرفت و گفت :
دوست من ! عشق و علاقه تو نسبت به اوسکار قابل تقدیر است ، اما یک دختر باید مقاومت و تحمل داشته باشد . این مسایل نباید تو را از راه و هدفت دور سازد . من مطمئن هستم دیر یا زود اوسکار ساوس از تو خواستگاری خواهد کرد . فقط به خدا امید داشته باش . همه چیز درست میشود .
با گفتن این جمله ته قلبش یکدفعه خالی شد . خودش مدتی بود خدا را فراموش کرده بود و در گریه های مخفیانه اش دیگر نامی از او نمیبرد . بی اختیار به سوی آسمان نگاه کرد و خدا را صدا زد . نمیدانست چرا احساس میکرد برای لحظه ای به خدا بسیار نزدیک است و او سخنانش را شنیده است . از ته سینه اش آهی برخاست و با خود گفت :
» ای کاش فقط یکبار دیگر بتوانم فرزام را ببینم «
اما بلافاصله نام فرزام را از ذهنش خط زد . او حالا دیگر زن داشت و متعلق به کس دیگری بود . همیشه علاقه کلارا را چیز مسخره ای پنداشته و هیچگاه احساسش را درک نکرده بود . اولین بار در زندگیش بود که میل داشت راجع به این علاقه با کلارا صحبت کند . دوست داشت که کلارا به آرزویش برسد . هرچند که خود ، دختر ناکامی بود .
کلارا هنوز مغموم و در خود فرو رفته بود و این ، از دختر شلوغی چون او بعید مینمود .
فرزام با عصبانیت گفت :
آقای شهابی شما حق دارید ، اما من اصلا نمیدانم چرا رها رفت . ما با هم از ازدواج صحبت کرده بودیم و خانواده من کاملا در جریان هستند . فقط مشکل کوچکی سر راه ما قرار داشت که آن را هم هموار کردم . من با تمام وجود رها را دوست داشتم و حاضر بودم به خاطر خوشبختی او از زندگی خودم بگذرم . من دختر کوچک شما را به بازی نگرفتم . او ناگهان وارد زندگی من شد و سایه اش را بر خانه ام افکند ، اما ناگهان هم سایه اش را از زندگیم برچید و رفت . کلامی بین ما رد و بدل نشد ، چه رسد به اینکه دلش را بشکنم . من اصلا علت رفتنش را نمیدانم و مطمئن باشید بیشتر از شما ناراحت هستم . من امید زندگیم را از دست داده ام و مطمئن باشید اگر بر نگردد باز هم کسی غیر از او وارد زندگیم نخواهد شد . باید منطقی باشیم . با دعوا و جنجال نمیتوانیم او را بیابیم . من همه زندگیم را برای جستجوی او صرف میکنم و بالاخره موفق خواهم شد .
آقای شهابی روی صندلی نشست و عصایش را به دیوار تکیه داد و گفت :
باید به رها هشدار میدادم . من فکر نمیکردم باز هم زندگی شهرزاد تکرار شود . گمان میکردم پنجره روبرویی برای همیشه بسته شده است .
فرزام با تعجب پرسید :
شما از کدام پنجره صحبت میکنید ؟ شهرزاد کیست ؟
آقای شهابی بدون توجه به سخنان فرزام زمزمه کرد :
باید دفتر خاطرات را خیلی زودتر خودم به او میدادم تا عبرت بگیرد . حتما زمانی که آن را خوانده ، دیده که در دام شکارچی اسیر شده است .
فرزام با ناراحتی شروع به قدم زدن کرد. هیچ گاه تا به این اندازه عنان اختیار خود را از دست نداده بود ، اما هم اکنون احساس میکرد تا رسیدن به جنون فاصله چندانی ندارد . حرکات و رفتار آقای شهابی بیشتر عذابش میداد . او به امید رسیدن به سر نخی به سراغ او رفته بود ، اما این پیرمرد یا داد و فریاد میزد و یا با خودش سخن میگفت و تنها کاری که نمیکرد ، همکاری با فرزام بود . او که دیگر تحملش را از دست داده بود ،روبروی پیرمرد قرار گرفت و با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت :
آقای شهابی ! حدود چهار هفته است که از رها هیچ خبری نداریم . حدود یک هفته اش را من مقصر بودم ، چون فکرم کار نمیکرد و نمیتوانستم حتی برای رفتن به دانشگاه از اتاقم خارج شوم ، اما از وقتی هم که من تصمیم به یافتنش گرفتم ، شما نمیخواهید کمکم کنید . من محتاج کمک شما هستم . حداقل نشانی ای چیزی به من بدهید .
آقای شهابی نگاه پر دردش را به فرزام دوخت و گفت :
پسر جان تو اصلا با او هیچ تناسبی نداری .
فرزام احساس کرد قلبش زخمی شده است. این حرف را هنگامه هم به او زده بود و خودش هم باور داشت . نه سال تفاوت سنی فاصله کمی نبود .
فرزام قصد تسلیم شدن نداشت ، هرچند که توان ایستادن را هم در خود نمیدید ، اما باز هم مقاومت کرد و گفت :
آقای شهابی ! من برای رها مسن بودم . خودم هم میدانم ، اما دوستش داشتم و با قلب و احساس هم نمیشود کاری کرد . اما از شما خواهش میکنم برای دلجویی هم که شده کمکم کنید تا او را بیابم . آخرش این است که از او دلجویی میکنم و با خوشی و خوبی از هم جدا میشویم نه با کینه و عداوت و بعد هم شما میتوانید با او زندگی ...
اما نمیتوانست خودش حرف خودش را باورکند ، او باید با رها زندگی میکرد . دوستش داشت ، دوست داشتنی که هیچگاه تا به این اندازه احساس نکرده بود .
آقای شهابی از روی صندلی برخاست و گفت :
من هیچ کمکی به تو نمیتوانم بکنم. فقط میدانم که او در یکی از شهرهای روسیه به دنیا آمده است . و پدر و مادر و برادرش را هم در یک حادثه از دست داده . او همیشه به درد دلهای من گوش میداد و کمتر از خودش و گذشته اش سخن میراند .
فرزام اندیشید که او هم هیچ گاه مجال این را نیافته بود که به گذشته رها گوش دهد. با تاسف به خاطر از دست دادن روزهای پر ارزش قبل چند بار سرش را تکان داد و گفت :
آقای شهابی ! من هم از زندگی گذشته اش بیشتر از شما خبر ندارم . ما همیشه به حال و آینده می اندیشیدیم و به قول شما عیب او هم کم حرفیش بود ، اما بالاخره باید راهی باشد .
راستی شما از دختری سخن گفتید . او کیست ؟
آقای شهابی با عصبانیت از جا برخاست وگفت :
من به شما اجازه نمیدهم بیشتر از این واردجزئیات زندگی من شوید .
فرزام با حالتی عصبی چند بار سرش را تکان داد و گفت :
آقای شهابی ! من معذرت میخواهم . قصد بدی نداشتم ، اما چندی قبل رها خیلی نگران و ناراحت به سراغ من آمد . وقتی علتش را پرسیدم گفت که کتابی در مورد سرگذشت یک زن خوانده و سخت تحت تاثیر قرار گرفته است . این کتاب همان نیست که شما گفتید ؟
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
آقای شهابی خواهش میکنم ؟ شاید در آن چیزی نوشته باشد و ما بتوانیم به وسیله آن رها را بیابیم .
آقای شهابی با چشمهای اشک آلود به فرزام نگریست و گفت :
فکر نمیکنم ، اما بیا بگیر و بخوان .
و دفتر خاطرات شهرزاد را از روی میز برداشت و به سوی او دراز کرد .
فرزام آن را از دست پیرمرد گرفت و با خداحافظی کوتاهی خانه را ترک کرد . او همیشه با سخنانش دیگران را تحت تاثیر قرار میداد و آقای شهابی نیز مستثنی نبود .
فرزام بسرعت به سمت اتاقش رفت و پشت میز نشست و دفتر را گشود .
» بابا این دفتر را برای روز تولدم به من هدیه داد و خیلی دوستش دارم «
فرزام چنگی به موهایش زد و به میز خیره شد . به همه چیز فکر میکرد جز سوء تفاهمی که بوجود آمده بود . گریستن برایش خیلی مشکل بود ، اما دلش میخواست مثل دوران کودکی اشک بریزد . اصلا تصورش را نمیکرد که حضور هنگامه دراتاق باعث ایجاد سوء تفاهم در ذهن رها شده باشد .
حالا نامه را خط به خط حفظ بود . رها فکر میکرد عروس خانه او هم آمده و به همین خاطر گریخته بود . او دیگر تحمل اسارت را نداشت . او حتی حاضر نبود اسیر عشق باشد مانند رهایی که سالها پیش در کتاب قصه خوانده بود . رها همیشه آزاد بود و از هر نوع اسارتی میگریخت ، حتی اسارت در عشق .
صدای خانم روشن او را به دنیای واقعیت باز گرداند . از اندیشیدن درباره رها خسته نمیشد . دلش میخواست در خانه تنها بود و هیچکس مزاحمش نمیشد ، اما گناه پدر و مادرش چه بود ؟ او حق نداشت آنها را هم با غم و ماتم خودش شریک کند . مادر و پدر از خود گذشتگی کرده و حتی به رفتن آبرویشان در فامیل هم اهمیت نداده بودند تا او به آرزویش برسد . میدانست فقط خودش در ویران ساختن کاخ آمال و آرزو هایش مقصر بوده است . شاید میباید بعد از مشاهده رها ، هنگامه را به او معرفی میکرد ، اما او هیچ شناختی از دختران و روحیه حساس آنها نداشت . شناخت او از فرمولهای ریاضی و آمار و ارقام پیچیده بیشتر بود .
سعی کرد چهره خونسرد به خود بگیرد .دلش نمیخواست بیش از این موجبات رنجش والدینش را فراهم کند .از جای برخاست و با لبخندی از اتاق خارج شد ، غافل از اینکه خانم روشن مادر است و از حالت چهره او به غم درونش پی خواهد برد .
خانم روشن تبسمی بر لب آورد . هفته ها بود که دیگر صدای قهقه های بلند فرزام در خانه نمیپیچید و دیگر کسی دل و دماغ سر به سر گذاشتن با دیگری را نداشت با زحمت فراوان گفت :
پسرم ! پوسیدم از بس در خانه نشستم . پدرت هم مثل همیشه امشب دیر می آید . میشود مرا ببری بیرون ؟
فرزام با اینکه حال و حوصله گردش و تفریح نداشت ، گفت :
بله مادر . دوست دارید کجا برویم ؟
نمیدانم . هرجا که تو دوست داری .
فرزام به سمت اتاقش رفت و گفت :
پس بروید حاضر شوید . شام هم بیرون میخوریم . برای پدر هم می آوریم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خانم روشن که از خوشحالی سر از پای نمیشناخت ، لباسش را عوض کرد . گمان میکرد بودن فرزام در ازدحام شهر و هیاهوی مردم از غم و غصه اش میکاهد .
فرزام دفتر خاطرات را بست و آن را در کشوی میزش قرار داد و به عادت همیشگی لحظه ای پشت پنجره ایستاد و به امید عبثی به در خیره شد ، اما آن در دیگر باز نمیشد .

صدای زنگ عمارت او را به خود آورد . کتاب را بست و در کتابخانه نهاد . باید کسی را برای کارهای عمارت می آورد ، زیرا انجام کارهای عمارتی به آن بزرگی از عهده اش خارج بود .
نگاهی به آینه دیواری بزرگ داخل تالار انداخت .ظاهرش کاملا مرتب و آراسته بود . وقتی در را گشود همه دوستانش پشت در بزرگ ایستاده بودند و در دستهای هاتسگار فارکر دسته گل بسیار بزرگی خودنمایی میکرد . روی لبهای همه آنها گل خنده شکفته بود . رها هم لبخندی بر لب آورد و به آنها خوش آمد گفت .
آنها با سر و صدای زیاد وارد خانه شدند و بلند بلند شروع به صحبت کردند .
بعد از مدتها عمارت بزرگ کیانی رنگ و بوی خنده و خوشی به خود گرفت و از حالت ماتم خارج شد . انگار با ورود آنها همه جا را از غبار کسالت و ماتم پاک کرده بودند .
هاموند ریچ با صدای بلند گفت :
مدتها بود که قدم در این کاخ نذاشته بودیم . رها چرا از ما گریخته بودی ؟ بگو ببینم در این مدت که مرا فراموش نکرده بودی ؟
هاتسگار خنده تمسخر آمیزی سر داد و گفت :
نه ، مگر میشود قیافه مضحک تو را فراموش کرد ؟
دوروتی گرسن گفت :
بچه ها دوباره شروع کردید . ما آمده ایم تا به رها خوش آمد بگوییم نه اینکه مثل همیشه مسخره بازی در بیاوریم .
کلارا ریچ دست دوروتی را گرفت و گفت :
به آنها اعتنا نکن . این پسرها همیشه دنبال فرصت هستند تا مسخره بازی در آورند .
اوسکار ساوس دستهایش را به هم کوبید و گفت :
همه ساکت باشید .
برای لحظه ای همه سکوت کردند . اوسکار خم شد و گفت :
دوشیزه کیانی ! بازگشتتان را خیر مقدم میگوئیم و از ته دل خشنودی خود را از دیدار مجددتان عرض میکنیم .
صدای شلیک خنده و کف زدن آنها در سالن پیچید .
رامیز گرسن بلند بلند خندید و گفت :
یک کلمه هم از دکتر آینده بشنوید . آقا حالا دیگر حرفهای بالاتر از فهم ما میزنند .
رها نگاهی به پسر جوانی که او را چندین مرتبه همراه هاتسگار دیده بود انداخت . بی گمان او تومیسلاو ویشنوف نامزد دوروتی بود .
دوروتی هم که متوجه نگاه رها شده بود ، با صورتی گلگون گفت :
رهای عزیز فکر میکنم تومیسلاو را بشناسی . ما مدت زمانی است که با هم نامزد شده ایم .
رها لبخندی زد و بوسه ای بر گونه دوروتی نهاد و گفت :
امروز از کلارا شنیدم و بی نهایت خوشحال شدم . امیدوارم که با هم خوشبخت شوید .
هاموند ریچ روی کاناپه لم داد و گفت:
- اما اگر تو الان می گفتی که نامزد کرده ای هیچ کدام از ما خوشحال نمی شدیم.
هاتسگار اخم کرد و گفت:
- مگر فراموش کرده ای که ما عهد کرده ایم که با بچه های گروه خودمان ازدواج کنیم؟
رامیز گرسن اشاره به خواهرش کرد و گفت:
- خوب خواهر من به وعده خود عمل نکرد.
هاتسگار بار دیگر اخم کرد و گفت:
- منظورتان چیست؟
رامیز گرسن دستهایش را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
- تسلیم ! بابا تسلیم ! با این اخمی که تو کردی آدم جرات نمی کند حرف بزند.
کلارا ریچ با نگاهی گذرا به اوسکار ساوس گفت:
- اگر خواهر شما خلف وعده کردند ، دیگران که نباید از او یاد بگیرند.
تومیسلاو که تا آن لحظه ساکت بود ، لبنخد بامعنایی زد و گفت:
- دوستان اگر همه شما زوج مناسبی چون من پیدا کنید به نفعتان است که خلف وعده کنید. درست نمی گویم دوروتی جان؟
دوروتی گرسن نگاه مهربانی به نامزدش کرد و گفت:
- بله اگر مثل تو آنقدر مغرور نباشد به نظر من ارزش خلف وعده را دارد.
بار دیگر صدای شلیک خنده در تالار پیچید. رها برای آوردن وسایل پذیرایی داخل آشپزخانه شد. کلارا و دوروتی هم به همراهش راه افتادند.
دوروتی سکوت را شکست و گفت:
- خوب خانه داری یاد گرفته ای. راستش تومیسلاو دوست دارد من هم عرضه کار کردن در خانه را داشته باشم. معتقد است این برای زن هنر محسوب می شود ، هرچندکه خدمتکار داشته باشیم.
رها فقط به لبخندی اکتفا کرد. کلارا بلند شد و ظرف شیری را آورد و پرسید:
- رها ! راستی تو این همه مدت کجا بودی؟
رها فنجان ها را در سینی چید و گفت:
- رفته بودم ایران. جایی که برای پدرم دیدن دوباره اش آرزو بود.
دوروتی با تعجب پرسید:
- مگر آنجا فامیلی داشتی؟
رها فقط به گفتن بله اکتفا کرد. بعد از درست شدن قهوه هر سه از آشپزخانه خارج شدند. پسرها بلند بلند باهم صحبت می کردند و می خندیدند. با ورود رها که سینی به دست داشت، همه سکوت کردند و هاموند با تعجب گفت:
- به به قهوه رها خوردن هم دارد. از کی تا به حال اینقدر کدبانو شده ای؟
کلارا ریچ رو کرد به هاموند و گفت:
- راستی می دانستی که رها به ایران رفته بوده است.
هاموند تعجب خود را با گفتن » که اینطور « نشان داد. رامیز گرسن که گویا اصلا تعجب نکرده بود گفت:
- من پیشنهاد می کنم که حتما یک خدمتکار بیاورید. انجام کارها برایتان به تنهایی بسیار مشکل خواهد بود.
رها کمی خم شد و سینی حاوی فنجانهای قهوه را به سمت او دراز کرد و گفت:
- بله ، در فکر پیدا کردن شخص مناسبی هستم.
اوسکار ساوس فنجان به دست از جای برخاست و گفت:
- خوب پیدا کردن خدمتکار با من. راستش ریتا آشپزمان در کارهای خانه هم وارد است و مورد اطمینان نیز هست.
رها سینی خالی را روی میز قرار داد و پیشدستی های حاوی کیک را بدست آنها داد و گفت:
- آخر به زحمت می افتید.
اوسکار ساوس قطعه کوچکی کیک در دهان گذاشت و گفت:
- دختر جان! ما دوستهای قدیمی تو هستیم.فراموش نکن که همیشه می توانی روی ما حساب کنی و مطمئن باش که در هیچ شرایطی تنهایت نخواهیم گذاشت.
***
خانم شما در مهمانی آقای فارکر شرکت نمی کنید؟
رها سرش را تکان داد و گفت:
- نه من تحمل مجالس جشن و پایکوبی را ندارم. قبلا هم این موضوع را به پسر آقای فارکر متذکر شده بودم.
ریتا که زنی چاق و کوتاه قد و خوش قلب و مهربان بود با نگاهی سرشار از محبت به دختر جوان نگریست و گفت:
- خانم ! گروهبان فارکر این مهمانی را به خاطر بازگشت شما ترتیب داده اند. من گمان می کنم اگر شما تشریف نبرید بسیار دلخور و مکدر خواهند شد.
رها از پله ها بالا رفت و جواب داد:
- بله ریتای عزیز، اما تو بیش از یک هفته نیست که به اینجا آمده ای. تو نمی دانی که من بدون پدر و مادرم چقدر تنها هستم.
رها وارد اتاقش شد و روبروی آئینه بزرگ میز توالتش نشست و به صورتش نگریست. دیگر از مشاهده چهره اش احساس غرور نمی کرد. با خود اندیشید که ای کاش شبیه دختری بود که کنار پنجره ایستاده بود. هنگامه را از خود خیلی زیباتر می انگاشت، غافل از اینکه چهره آن دو ذره ای با هم قابل مقایسه نبود و رها در کنار او مثل فرشته ای بود در کنار یک انسان معمولی.
رها شانه اش را برداشت و موهای چون کمند و سیاه رنگش را شانه زد.
صدای سائیده شدن چرخهای کالسکه ای رها را بطرف پنجره کشاند و بلافاصله کالسکه سیاه رنگ گروهبان فارکر را شناخت و از سماجت او به خنده افتاد.
وقتی کالسکه ران اسبها را در مقابل در عمارت متوقف ساخت، رها هاتسگار را دید که با کت و شلوار کرم رنگ و کراواتی قهوه ای به سمت در عمارت دوید و پله ها را بسرعت طی کرد. سپس صدای زنگ به گوش رها رسید.
لحظه ای بعد ریتا به اتاق رها آمد و بعد از ضربه زدن به درگفت:
- خانم! آقای فارکر جوان با شما کار دارند.
رها آرام گفت:
- صبر کنید پائین می آیم.
چند دقیقه بعد رها در لباس زرد رنگش از پله ها پائین رفت. هاتسگار فارکر در کنار در قدم می زد. با شنیدن صدای پای رها سرش را بالا آورد و لبخند زد و پرسید:
- خانم کیانی! ما را سرافراز نفرمودید؟
رها که دیگر به پائین پله ها رسیده بود، ایستاد و گفت:
- من به شما گفته بودم که نمی توانم ...
هاتسگار به سمت رها آمد:
- خوب می دانی که مهمانی به خاطر تو ترتیب داده شده و الان هم همه منتظر ورود تو هستند. باید همراه من بیایی.
رها از او رو گرداند و گفت:
- باید؟
هاتسگار دوباره خود را روبروی او رساند و گفت:
- خواهش می کنم. همه منتظر تو هستند. اگر خواهش مرا قبول نداری دیگر دوستان آمده اند تا از تو بخواهند که در این مهمانی شرکت کنی. شاید حرف آنها تاثیر بیشتری بر تو داشته باشد.
و با گفتن این حرف به سمت در عمارت رفت. چند لحظه بعد اوسکار ساوس و دوروتی گرسن و کلارا ریچ که از طرف بقیه برای بردن رها آمده بودند وارد عمارت شدند. رها با دیدن آنها لبخند زد و گفت:
- دوستان خوبم ! چرا مجلس به آن گرمی و باصفایی را رها کردید و به خانه خلوت و تاریک من آمدید؟
دوروتی خود را به رها رساند و بوسه ای نرم بر گونه های مخملیش نهاد و گفت:
- دوست خوب من ! چرا ما را چشم انتظار گذاشتی؟
رها با شرمساری گفت:
- معذرت می خواهم که شما را در انتظار گذاشتم ، اما خوب می دانید که من نمی توانم ...
کلارا ریچ اجازه ادامه سخن را به او نداد و گفت:
- بی خود بهانه نتراش. امشب تو حتما باید همراه ما بیایی.
و دستهای رها را گرفت و با هم از پله ها بالا رفتند. آنها حتی اجازه مخالفت به رها ندادند و زمانی که وارد اتاق شدند، کلارا با عجله کمد لباسهای او را گشود و گفت:
- خوب دخترخانم کدام لباس را برای مهمانی امشب درنظر گرفته ای؟
رها با ناراحتی گفت:
- آخر شما می دانید که من...
اما بار دیگر کلارا گفت:
- خواهش می کنم رها بهانه نیاور. بگو ببینم کدام لباس را می خواهی؟
رها با آنکه اصلا میلی به رفتن نداشت، بخاطر دل دوستانش که تا این اندازه نگرانش بودند سکوت کرد. دلش می خواست بنشیند و فقط به ایران بیندیشد و به روزهای خوشی که با آقاجان و فرزام گذرانده بود. به یاد آن روزها بلند شد و شلوار چرم و بلوزی را که به عنوان هدیه تولد از فرزام گرفته بود، برداشت. در ایران این مدل مد روز بود، اما در سن پطرزبورگ هیچ کس چنین لباسی نمی پوشید و بی گمان همه از انتخاب این لباس متعجب می شدند. به یاد فرزام تصمیم گرفت شلوار چرم را بپوشد.
زمانی که دوروتی و کلارا اتاق را ترک کردند، او بلوز نقره ای رنگ و شلوار چرم را پوشید و پالتو پوستی را که پدرش از مسکو برایش سوغات آورده بود به تن کرد و از پله ها پائین رفت.
دوستانش در سالن منتظر او ایستاده بودند. با مشاهده رها در آن لباس کاملا متفاوت، کلارا بی اختیار هورایی کشید و بقیه هاج و واج به او نگریستند. بالاخره..
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ice Palace | قصر يخى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA