انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Ice Palace | قصر يخى


زن

 
خانم روشن دعا میکرد که هرچه زودتر سپهر در موردی که از او خواسته بود با فرزام صحبت کند .با ورود آقای روشن محیط گرمتر و صمیمی تر شد ، زیرا او بر عکس پسرش کاملا شوخ و بذله گو بود . مهیار و لادن وسط اتاق سرشان به بازی با اسباب بازی گرم بود . بزرگتر ها هم گرد هم نشسته بودند و حرفهای مختلفی بین آنها رد و بدل میشد . بعد از صرف شام ، نوا به همراه خانم روشن به آشپزخانه رفتند و آنجا را تمیز و مرتب کردند . آقای روشن هم در سالن پذیرایی نشسته بود و با مهیار و لادن بازی میکرد . سپهر و فرزام هم به اتاق فرزام رفتند تا ظاهرا در مورد مسایل درسی صحبت کنند ، در صورتی که واقعیت این نبود .دیروز بعد از ظهر سودابه خانم با سپهر صحبت کرده و از او خواسته بود که با فرزام در مورد مسایل پیش آمده صحبت کند . او از صمیمیت میان سپهر و فرزام کاملا آگاه بود و میدانست دو دوست همسن و سال بهتر میتوانند سخنان یکدیگر را بپذیرند . سپهر هم بعد از شنیدن سخنان خانم روشن قول داده بود که حتما در این مورد با فرزام گفتگو کند ، به همین خاطر تا وارد اتاق فرزام شد و جو را مناسب دید ، کنار پنجره رفت و آن را گشود و گفت :
به به چه باغ زیبایی .
فرزام هم کنار او رفت و به باغ نگریست. سپهر پشت خود را به پنجره کرد و دستش را تکیه گاه قرار داد و گفت :
خوب قصد نداری از اسرار دلت برای من سخن بگویی ؟
فرزام کمی ابروهای پر پشت خود را در هم کشید و گفت :
اسرار دلم ؟ دیوانه شده ای ؟
سپهر با نگاه ملامت آمیزی به او چشم دوخت :
پسر تو چه رفیقی هستی ؟ یادت هست زمانی که به نوا علاقمند شده بودم اولین کسی که خبر دار شد چه کسی بود ؟
آن روز آمدم خانه تان و کنار همین پنجره ایستادم و گفتم : » فرزام من به دختری علاقمند شده ام ، اما نمیدانم چگونه پا پیش بگذارم «
تو خندیدی و گفتی:
» پسر کمی صبر داشته باش . تو تازه امسال وارد دانشگاه شده ای «
من سرم را تکان دادم و گفتم :
» دوستش دارم باور کن «
و تو هم لبخندی بر لب آوردی و گفتی :
» حالا که دوستش داری باید برای به دست آوردنش خیلی تلاش کنی . قول میدهی هیچگاه پا پس نکشی ؟ «
و من هم قول دادم . در تمام روزهای سختی که داشتم ، تو دوشادوشم سختیها را تحمل کردی . اگر تو نبودی شاید زیر بار بسیاری از این مشکلات پشتم خم میشد ، اما تو همیشه چون ستونی تکیه گاهم بودی . حتی در این جریان اخیر . از روزی که لادن و مهیار وارد زندگی ما شدند ، رنگ و بوی زندگی ما بکلی تغییر کرد . میدانی نوا دیگر آن نوای سابق نیست . به زندگی خیلی علاقمند تر شده است . همیشه میخندد و حتی لحظه ای خم به ابرو نمی آورد . وقتی سر و صدای آنها در خانه بلند میشود ، با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم و همه اینها را مدیون تو هستم و آرزو دارم روزی بتوانم خوبیهای تو را جبران کنم . اما تو مرا لایق آن نمیدانی که با من درد دل کنی . میدانم به دختری دل باخته ای . مادرت همه چیز را به من گفت و مطمئن بود من قادر هستم کمکت کنم ، اما او نمیدانست تو به این اندازه که من به تو وابسته ام به من وابسته نیستی و حرفهای دلت را فقط برای خودت نگه میداری . چرا من باید از زبان مادرت به غم تو پی ببرم ؟
این است رسم رفاقت ؟
فرزام گوشه تخت نشست و دستهایش را به هم گره زد و با نگاهی بی تفاوت چهره در هم سپهر را زیر نظر گرفت و گفت :
درست فهمیدم ؟ تو امروز دیوانه شده ای!

سپهر با ناراحتی از کنار پنجره دور شد و وسط اتاق به راه افتاد و در همان حالت گفت :
خیلی خوب اصلا تو درست میگویی . من چه کاره هستم که بخواهم ...
فرزام از گوشه تخت بلند شد و گفت :
نه پسر . تو چرا آن قدر بدبینی ؟ من منظورم این است که مشکلی ندارم . خوب دوست داری همه چیز را بدانی . اشکالی ندارد من هم میگویم ، اما وقتی تو مشکلاتت را به من میگویی ، مطمئن هستی که میتوانم کمکت کنم ،اما من میدانم که هیچ کاری نه از تو و نه از دست هیچ کس دیگری بر نمی آید ، پس چرا باید تو را هم در غم خودم شریک کنم ؟
سپهر با لحنی عصبی گفت :
اما من دوست تو هستم باید بدانم که ...
فرزام دستهایش را به عنوان تسلیم بالا برد و گفت :
تسلیم ! بابا تسلیم .
میدانی سپهر این پنجره برای من جادو شده است . یادت هست از زمانی که خیلی کم سن و سال بودیم تو از آرزوها و رویاهایت میگفتی و همسر آینده ات را ترسیم میکردی و زمانی که نوبت به من میرسید میگفتم من هم دوست دارم زمانی که پنجره را باز میکنم ببینم دختری به گلها آب میدهد .بی گمان آن دختر همسر آینده من است . تو به من میخندیدی و میگفتی آمدیم سالیان سال هیچ دختری وارد باغ رویاهای تو نشد و من هم ابروهایم را بالا میبردم و میگفتم پس من هم ازدواج نمیکنم . آن روز تو با حالتی ماتم زده مرا نگریستی و دیگر چیزی نگفتی . شاید آن روز در دلت میگفتی پسر دیوانه چه رویاهایی را در ذهن خود می پروراند ، اما بالاخره آن روز فرا رسید که دختری به گلها آب بدهد .
بار اول که دیدمش زیر نور آفتاب خوابیده بود و با ولع تمام هوای پاک باغ را می بلعید . زمانی که مرا پشت پنجره دید ، مثل گلبرگهای گل سرخ صورتش گلگون شد و از جا برخاست . میخواستم با او حرف بزنم ، اما گریخت .
سپهر ! شاید باور نکنی که من همیشه برای دختری که وارد باغ میشود چهره ای معمولی مانند تمام دخترهای اطرافمان میساختم ، اما وقتی او را دیدم گمان کردم خواب میبینم . من هیچگاه دختری به این زیبایی در عمرم ندیده بودم .
نه ، این طور نگاهم نکن .تو اشتباه میکنی . بخدا من فقط شیفته چهره فوق العاده اش نشدم ، بلکه عاشق اخلاق و رفتار و متانتش شدم . او از لحاظ اخلاق و رفتار هم با تمام دختران فرق داشت . او دختر بی نظیری بود که راحت میتوانست هر جوانی را واله و شیدای خود کند .
سپهر دستش را روی شانه دوستش زد :
نگران چه هستی ؟ بعد از این همه سال اگر تو را نشناسم جای تعجب دارد . تا همین امروز هم دخترهای زیادی را دیده ام که به تو علاقمند شده اند ، اما تو با سنگدلی از کنار همه آنها گذشته ای . فراموش نکرده ام که هنگامه دختر خاله ات واقعا زیباست ، اما تو با دلایلی که داری حتی او را هم به عنوان همسری نپذیرفتی . مطمئن هستم او دختر بی نظیری بوده که تو را این چنین شیفته خود ساخته . راستی مگر او به تو علاقه نداشت ؟ پس چرا رفت ؟
فرزام شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد:
من خودم هم مستاصل مانده ام . فقط فرضیاتی در ذهنم ساخته ام . اما دلایل واقعی رفتنش را نمیدانم . یک روز صبح زود رفت و دیگر هیچ خبری از او نشد . در نامه ای که برای پدر خوانده اش نوشته به مضمون یک دفتر اشاره کرده است . وقتی آن دفتر را خواندم ، واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . من فکر میکنم او در مورد من دچار سوء تفاهم شده است . افسوس که نخواست از من توضیحی بشنود .
سپهر دستهایش را به هم مالید و گفت :
قسمت این بوده که ...
فرزام نیشخندی زد و گفت :
از تو که یک پسر تحصیل کرده ای این حرفها بعید است . ما قسمت را خودمان میسازیم . هم میتوانیم خود را خوشبخت کنیم و هم با اعمالمان سیاه بخت ترین انسان شویم . ما با دستهای خود تیشه به ریشه زندگیمان میزنیم و آخرسر تقصیر را به گردن قسمت می اندازیم .
سپهر بار دیگر به سمت پنجره رفت .
درست است . اما آمدیم و هیچ وقت برنگشت ، تو باید به زندگی لبخند بزنی باید ...
فرزام قهقه ای زد :
پسر ! مگر من با زندگی قهر کرده ام ؟ من که مرتب در حال لبخند زدن هستم ، آن قدر که دیگران به شک می افتند که شاید دیوانه شده ام . نه سپهر جان آنقدر کم سن و سال نیستم که مثلا به خاطر عشق رگم را بزنم و افتخار کنم یا اینکه تارک دنیا بشوم و هود را در اتاقم حبس و نور آفتاب را بر خود حرام کنم . من زندگی میکنم . خوب هم زندگی میکنم ، در غیر اینصورت مورد غضب خدا قرار میگیرم . اگر منظور تو از لبخند و زندگی و این حرفها ازدواج است که باید بگویم من حتی مخالف ازدواج هم نیستم ، اما این حق مسلم هر کسی است که برای آینده خود تصمیم بگیرد . مطمئن باش به خاطر عشق به رها دور هر دختری را خط نمیکشم ، اما هنوز هم از نظر ذهنی برای همسر آینده ام شرایطی را در نظر دارم و بی شک اگر دختری با همین شرایط پیدا کنم ، بدون هیچ گونه تردیدی با او ازدواج میکنم .
سپهر بشکنی زد و با خوشحالی گفت :
خوب پس قضیه حل است . تو مهر رها را از دلت بیرون کرده ای و بمحض این که دختری ...
فرزام سرش را تکان داد و با خنده گفت:
نچ ، نچ . اشتباه نکن . گفتم ازدواج میکنم ، اما رها را فراموش نکرده ام . او دختر بی نظیری بود و همیشه یادش در دلم باقی خواهد ماند . امیدوارم هر جا هست خوشبخت باشد .
فرزام از اینکه به این سهولت از ازدواج با شخص دیگری سخن رانده بود ، از دست خودش عصبانی بود . خودش میدانست که دروغ میگوید و رها در تمام تار و پودش رخنه کرده است و تمام افکارش حول و حوش او دور میزند . پر واضح بود که نمیتواند شخص دیگری را به جای او برگزیند . سوالی دائما عذابش میداد . آیا میتوانست ؟
سپهر از نتیجه گفتگویش راضی به نظر میرسید . چهره اش کاملا بشاش و گشاده شده بود و در دل آرزو میکرد که آن دختر را ببیند . باور این که فرزام سنگدل به دختری این چنین علاقمند شده است ، غیر ممکن به نظر میرسید .
زمانیکه از اتاق خارج شدند ، خانم روشن با نگاهی به چهره دو جوان نگریست تا شاید با دیدن خطوط چهره شان به نتیجه گفتگوی آنها پی ببرد .چهره هر دو جوان بسیار خونسرد بود و لبخندی لبهایشان را زینت داده بود .
آقای روشن که از گفتگوی آنها با خبر بود ، با شوخ طبعی گفت :
معلوم هست شما دو تا با هم چه میگویید؟ اصلا انگار نه انگار که ما هم در این خانه ایم .

میدانی آقا سپهر ! همسرتان حسابی بدبین شده و میگفت که بی گمان تو و فرزام در حال کشیدن نقشه ای برای سرنگونی حکومت او هستید و او هم اینجا با کمک سودابه جان ، خانم بنده ، نقشه دفاعی طرح ریزی میکرد .
سپهر خندید و روی کاناپه نشست و گفت :
خانم من شوهرش را خوب میشناسد . من همیشه مدافع صلح هستم ، اما قبول دارم که پسر شما همیشه سعی میکند افکار مسموم و خطرناکش را به من تزریق کند و اصرار دارد که مثل سابق زندگی مجردی را آغاز کنم .
آخ این را که دل من هم میخواهد .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با این سخن آقای روشن همه به خنده افتادند، اما خانم روشن حالت دفاعی به خود گرفت و گفت :
خیلی هم دلت بخواهد . تازه خیال میکنی من دلم هوای دوران مجردی را نکرده ؟ آن وقت مجبور نبودم صبح تا شب آشپزی کنم و لباس شما و آقا پسرتان را بشویم و خانه را تمیز کنم و فقط میخوردم و میخوابیدم و نازپرورده خانواده بودم ، اما تو آمدی و مرا از قصر پدرم ربودی و به این کلبه خرابه آوردی !

رها از روی صندلی برخاست و هراسان پرسید :
اوسکار حقیقت را میگویی ؟ یعنی من باور کنم که برادرم در تمام این مدت زنده بوده است ؟ وای خدایا ! بیش از سه سال از مفقود شدن آنها گذشته ، پس چرا در این مدت از او خبری نرسیده بود ؟
کلاراریچ از جا برخاست و دستهای یخ زده و بی روح رها را در دست گرفت و درحالیکه قطرات اشک از چشمهایش پایین میچکیدند ، گفت :
اوه رها ! زمانی که اوسکار جریان را به من گفت خیلی تعجب کردم . باورم نمیشد که بنیامین زنده باشد . خدا جواب دعاها و استغاثه های تو را داد . رها ! بنیامین زنده است . او این سه سال هم زنده بوده ، اما ما از او بی خبر بودیم .
رها احساس کرد دیگر یارای ایستادن روی پاهایش را ندارد و دو زانو روی زمین افتاد . کلاراریچ بلافاصله کمک کرد که روی پاهایش بایستد و با خوشحالی گفت :
رها ! دیگر دوران غصه سر آمد . ما همین فردا به سمت مسکو حرکت میکنیم تا ...
اوسکار سخنش را ناتمام گذاشت و گفت:
نه کلارا ! تو همراه ما نمی آیی .
کلارا با دلخوری به سمت اوسکار برگشت و گفت :
آخه چرا ؟ من هم دوست دارم که ...
اوسکار اخم کرد و گفت :
من میدونم که تو هم دوست داری هر چه زودتر بنیامین را ببینی ، اما باید حال و روز خودت را هم درک کنی . تو دیگر فقط متعلق به خودت نیستی و نه تنها از خودت بلکه باید از کودکی هم که در شکم داری مواظبت کنی . این راهی که ما میخواهیم برویم خیلی طولانی است و من نمیتوانم اجازه بدهم همسرم با این وضع به این سفر برود .
کلارا با سماجت هر چه تمامتر گفت :
نه اوسکار . من که حالم خوب است و قول میدهم که ...
اوسکار بار دیگر اخم کرد و گفت :
نه عزیزم . من حرفم را زدم . نه به عنوان همسر و نه به عنوان پزشک مخصوصت به تو چنین اجازه ای را نخواهم داد . پس خواهش میکنم دیگر بحث نکن . دلم میخواهد پسر سر حالی برایم به دنیا بیاوری .
کلارا اگر چه قانع نشده بود ، اما سکوت کرد . رها هنوز در بهت فرو رفته بود . نمیتوانست چیزی را که شنیده است باور کند . برادرش ، بنیامین عزیزش زنده بود . حالا کسی را داشت که پشت او پنهان شود و بگوید که از حرکات و رفتار هاتسگار متنفر است . بگوید که او با اعمالش در طی این مدت چگونه او را آزرده است . حالا کسی بود که وقتی هاتسگار شبها مست به سمت اتاقش می آمد ، جلوی نعره هایش را بگیرد.
چقدر از جمله » مرا ببخش عروسک کوچولوی من ، کمی زیاده روی کرده بودم . خواهش میکنم مرا ببخش دیگر تکرار نخواهد شد . « بیزار بود هر روز صبح این کلمات را میشنید و بار دیگر شب هنگام او مست در عمارت را میکوبید و رها چاره ای جز باز کردن در نداشت .
رها با خود زمزمه کرد » بنیامین ، بنیامین «
اوسکار به کلارا اشاره کرد که به رها کمک کند . میدانست او در چه برزخی گرفتار آمده است و حال و روزش را کاملا درک میکرد . رها روزی خوشبخترین دختر شهر بود و حالا مغموم و گرفته ترین دختر . بدبختی پشت سر هم به سراغش آمده بود . ابتدا مرگ خانواده و بعد از آن نامزدی با هاتسگار فارکر .
همه از ابتدا میدانستند که این دو به درد هم نمیخورند و زمانی که جواب مثبت را از رها شنیدند ، بهت زده شدند و هیچ کس چنین چیزی را باور نمیکرد .
رها چشمهایش را بسته بود و در نظرش چهره برادرش را تجسم میکرد ، برادر مهربانش را که میتوانست به سینه اش بچسبد و تا دلش میخواست بگرید و از خستگیهایش بگوید .باید هر چه زودتر برای جمع کردن چمدانش میرفت تا فردا همراه اوسکار به دیدارش بشتابد . صدای بالا آمدن شخصی از پله ها به گوشش رسید . به گمان اینکه ریتا برایش چای آورده به کار خود ادامه داد . صدای هاتسگار چون زنگی در گوشش پیچید .
بالاخره بعد از یک سال و نیم توانستم اتاق همسرم را ببینم . این جای بسی شگفتی است .
رها از روی زمین برخاست و به او نگریست .
هاتسگار تو اینجا چه میکنی ؟ از اتاق من برو بیرون .
هاتسگار لبخند تمسخر آمیزی بر لب راند و جواب داد :
چشم ، چشم ، میروم اما تا تکلیفم را ندانم از اینجا نخواهم رفت . تو باید همین الان تاریخ عروسی را معین کنی . من بالاخره بعد از این همه مدت باید تکلیف خود را ...
ببینم چرا چمدان میبندی ؟ نکند باز هم خیال فرار داری ؟
رها هراسان در مقابل چمدان ایستاد و از حالت چشمهای هاتسگار برای لحظه ای ترسید با صدای لرزانی گفت :
نه ما با هم ازدواج خواهیم کرد مطمئن باش .
هاتسگار نزدیکتر آمد و شانه های رها را دردست گرفت و بشدت او را تکان داد و گفت :
راستش را بگو . این یک سال مرا به بازی گرفته ای و حالا قصد داری ...
رها که از تماس دست او با شانه اش مشمئز شده بود ، کمی خودش را عقب کشید و گفت :
نه ، تو اشتباه میکنی ، من میخواستم ...
هاتسگار با نگاهش چشمهای نگران رها را کاوید و پرسید :
چرا از من میگریزی ؟ از من منزجری ؟ درست میگویم ؟
رها با التماس گفت :
نه هاتسگار تو همسر منی ، فقط کمی وقت میخواهم که ...
اما هاتسگار که از چشمهایش شرارت میبارید ، گامی به سوی رها برداشت و او را به سمت خود کشید و با صدای آهسته گفت :
نه ، اکنون هیچ چیز را نمیخواهی ثابت کنی .
رها بی اختیار خودش را به عقب پرت کرد و سرش به گوشه تخت خورد و خون از آن جاری شد .
هاتسگار بسرعت روی زمین نشست و دستهای رها را در دست گرفت و گفت :
حالت خوب است رها ؟ چرا با من اینطور رفتار میکنی ؟ من باید چگونه عمل کنم که تو خودت را همسر من بدانی ؟ من تو را دوست دارم ، اما هر بار که خواستم آن را به تو ثابت کنم تو از من گریختی ! من دیگر طاقت ندارم . با من چنین نکن .
رها حتی دلش نمیخواست چشمهایش را بگشاید . او هنوز خود را متعلق به فرزام میدانست ، هر چند که میدانست این فکر عبث و بیهوده است ، اما چیزی در درونش فریاد میزد : » مقاومت کن ، مقاومت کن. همه چیز درست خواهد شد . «
احساس کرد که اشکش سرازیر شده است ، اما دوست نداشت هاتسگار عجز و ناتوانیش را نظاره گر باشد ، به همین علت بلافاصله با دستهایش صورتش را پوشاند.
هاتسگار دستهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت :
آه رهای من ، گریه میکنی ؟ یعنی تا این حد از من بیزاری ؟ نه ، من باور نمیکنم. هیچ گاه در زندگیم شاهد اشک ریختن تو نبوده ام و اکنون هم نمیتوانم باور کنم که تو به خاطر انزجار از من اشک بریزی. رها بگو که دوستم داری . خواهش میکنم . رها این سکوت تو بالاخره مرا به جنون خواهد کشید . حرف بزن . خواهش میکنم .
رها آرام گفت :
هاتسگار من باید برم . برادرم زنده است . باید او را به خانه برگردانم .
هاتسگار مثل اسپندی که در آتش انداخته باشند ، از جا پرید :
اوه تو دیوانه شده ای . بعد از سه سال ، شاید هم بیشتر میگویی که برادرت زنده است ؟ مگر امکان دارد ؟
رها چشمهایش را گشود و با التماس به هاتسگار نگریست و گفت :
نمیدانم علت چه بوده که از او خبری به دست نیامده ، اما امروز اوسکار آمد و خبر سلامتی اش را آورد . این خبر را از جای موثقی شنیده . هاتسگار ! برادر من زنده است و من باید به دیدارش بروم .
هاتسگار سرش را تکان داد و بار دیگر نشست و گفت :
نه ، تو دیوانه شده ای . من به هیچ وجه اجازه این سفر را به تو نخواهم داد . تو با اوسکار نقشه کشیده اید که با این کلک بگریزید ، اما من نمیگذارم .
رها احساس ضعف شدیدی میکرد . به سرش ضربه شدیدی خورده بود . میخواست از روی زمین برخیزد ، اما توانش را نداشت . به همین علت سرش را کمی خم کرد و به گوشه تخت فشرد و با صدایی که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت :
هاتسگار ! من به تو قول میدهم زمانی که بازگشتم با تو عروسی ...
هنوز سخنانش تمام نشده بود که سرش به دوران افتاد و حالش به هم خورد.
هاتسگار نگران به سمت تلفن دوید . لحظه ای بعد صدای اوسکار به گوشش رسید . بلافاصله گفت :
با دکتر ساوس کار داشتم .
اوسکار که صدای او را شناخته بود ، با بی تفاوتی گفت :
دکتر منزل نیستند .
هاتسگار کمی تامل کرد و با سختی گفت :
اوسکار ! پس تو خودت را به عمارت کیانی برسان .
اوسکار با دلواپسی پرسید :
اتفاقی افتاده ؟ رها خانم ؟
هاتسگار نمیدانست چه بگوید ، به همین علت فقط گفت :
» عجله کن « .
پس از قطع تلفن بار دیگر خود را به اتاق رساند . گوشه ملحفه سفید تخت با خون رها رنگین شده بود . آرام به سمت رها رفت و او را بلند کرد و روی تخت خواباند و کنار تخت زانو زد . دلش میخواست فریاد بزند و به همه بگوید که تا چه حد دیوانه رهاست . دلش میخواست رها هم اکنون بهوش بود و میدید که او برایش اشک میریزد . دلش میخواست میتوانست پاهای کوچک رها را ببوسد و به او ثابت کند که تا چه حد خواهان اوست . به یاد دوست سابقش تومیسلاو افتاد . از بعد از نامزدیش حتی برای یکبار هم با او صحبت نکرده بود . شاید تومیسلاو حق داشت . او از ابتدا پیش بینی چنین روزی را کرده بود ، اما فقط مشت محکمی نثار صورتش شده بود . هاتسگار سعی کرد وجدان خود را قانع سازد . به همین خاطر گفت :
» من به خاطر خوشبختی خودش میخواستم با او ازدواج کنم . اگر او کمی با ملایمت بیشتری با من رفتار میکرد ، در کنار هم سعادتمند میشدیم . حالا هم مطمئنم بعد از ازدواج با هم به تفاهم کامل میرسیم . «
هنوز در افکار خود غوطه ور بود که زنگ عمارت به صدا در آمد . به یاد آورد زمانی که به عمارت آمده بود ریتا را در خانه ندیده بود ، به همین علت از در آشپزخانه وارد شده بود . بسرعت از پله ها پایین رفت و در را گشود .

اوسکار کیف دستی قهوه ای رنگ خود را در دست داشت و بسیار نگران به نظر میرسید . به محض مشاهده هاتسگار فارکر پرسید :
چه اتفاقی افتاده است ؟
هاتسگار شرم داشت علت واقعی صدمه دیدن رها را بازگو کند . کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گفت :
نمیدانم مثل اینکه پایش به صندلی گیر کرد و ...
اوسکار با آن که سخنش را باور نکرد ، به راهش ادامه داد و پرسید :
بالاست ؟
فقط صدای آره آرامی به گوشش رسید . بسرعت از پله ها بالا رفت و با مشاهده رها بسرعت به سوی او رفت . بالش زیر سر رها خون آلود بود .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
از دیدن رنگ پریده رها اختیار از کف داد و با صدای بلند خطاب به هاتسگار که در آستانه در ایستاده بود گفت :
پسره احمق ! چه بلایی به سرش آوردی ؟

هنگامی که با سکوت هاتسگار رو برو شد ، فریاد زد :
لا اقل جلوی خونریزی را میگرفتی ؟ عجله کن مقداری یخ و چند عدد دستمال سفید تمیز بیاور .
هاتسگار بسرعت از پله ها دوید و چند دقیقه بعد با ظرفی پر از آب و چند دستمال وارد اتاق شد . اوسکار سر رها را بلند کرد و با آب و دستمال روی زخم را شست و شو داد و ماده ای را که در کاسه ای درست کرده بود روی زخم مالید . سپس سرش را باند پیچی کرد . زمانی که کارش به اتمام رسید ، هاتسگار با نگرانی به اوسکار خیره شد و پرسید :
حالش چطور است ؟ چرا هنوز بیهوش است ؟

اوسکار وسایلش را در کیف دستی اش قرار داد و با صدایی که فقط خودش میشنید زمزمه کرد :
» بی لیاقت «
هاتسگار که متوجه حرف او نشده بود ، بار دیگر پرسید :
چی گفتی ؟
اوسکار با بی حوصلگی برخاست و گفت :
چیزی نیست . گفتم کم کم به هوش می آید . فقط دعا کن که تب نکند . درضمن رو تختی و بالش او را هم عوض کن .
هاتسگار به سرعت بلند شد و اوامر اوسکار را انجام داد . چند دقیقه ای طول کشید تا رها چشم گشود . تصاویر مقابل چشمهایش واضح و آشکار نبودند و به سختی اجسام اطراف را میدید . چشمهایش را بر هم گذاشت و بار دیگر آن را گشود و این بار اوسکار ساوس و هاتسگار را دید که بالای سرش ایستاده اند . دلش نمیخواست به صورت هاتسگار بنگرد .از او بیزار بود . او چون حیوانی برای رسیدن به امیال شیطانی خود به او حمله ور شده بود .دلش میخواست بار دیگر چشمهایش را می بست و به رویایی که چند لحظه قبل دیده بود ، می اندیشید . او خود را در باغ پشت خانه آقا جان همراه بنیامین و فرزام دیده بود . آنها با صدای بلند میخندیدند و برایش دست تکان میدادند و او هم ...
با صدای آرام اوسکار چشمهایش را گشود . اوسکار ساوس با لحنی محبت آمیز از او پرسید :
رها حالت چطوره ؟
رها سرش را آرام تکان داد و با صدای ضعیفی گفت :
خوبم ، متشکرم .
اوسکار با صدای ملایمی بار دیگر پرسید :
رها به من نگاه کن و به سوالاتی که میپرسم خوب جواب بده . تو مرا واضح میبینی ؟
رها سرش را به علامت تایید تکان داد .او بار دیگر پرسید :
چیزی را دو تا نمیبینی ؟ یا سرگیجه نداری ؟

رها با صدای گرفته ای گفت :
فقط کمی سرگیجه دارم .
اوسکار ساوس نفس راحتی کشید و روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :
خوب خوشحالم که صدمه چندانی ندیده ای . سر دردت هم با استراحت خوب میشود .
و از آنجا که با روحیات رها آشنایی کامل داشت و میدانست که اگر او متوجه شود که اوسکار به حقیقت ماجرای صدمه دیدن او پی برده ، ناراحتیش صد چندان خواهد شد ، گفت :
هاتسگار برایم توضیح داد که پایت به صندلی خورده و به زمین افتاده ای . امیدوارم این بار بیشتر دقت کنی .
رها با مشقت لبخندی بر لب آورد . نمیدانست دلیل زخمی شدنش را چگونه بیان کند ، ولی هاتسگار کارش را آسان کرده بود .
اوسکار ساوس از روی صندلی برخاست و گفت :
خوب دو یا سه روز باید خوب استراحت کنی تا ...
رها بسرعت سرش را از روی بالش بلند کرد و با صدای گرفته ای گفت :
نه ، ما ...
اما سرگیجه مجالش نداد و بار دیگر سرش روی بالش افتاد و سر درد شدیدی به سراغش آمد . اوسکار بالای سرش رفت و پرسید :
چرا نه ؟ تو باید خوب استراحت کنی .
رها با التماس گفت :
نه ، من نمیتوانم . بعد از این همه سال خبرسلامتی اش را آورده اند . من باید به دیدار برادرم بشتابم . من نمیتوانم ...
اوسکار ساوس نظری به هاتسگار که ساکت به آنها مینگریست انداخت و گفت :
آخر تو حالت خوب نیست . تو باید برادرت را در سلامت کامل ببینی . آیا دلت میخواهد او را پریشان و نگران کنی ؟
من حالم خوب است . قول میدهم زودتر از زمانی که تو حدس میزنی خوب شوم ، اما باید فردا به سفرمان برویم . من دیگر طاقت ندارم .
اوسکار ساوس به هاتسگار نگریست . انگار قصد داشت با نگاهش نظر او را جویا شود . هاتسگار ناگزیر سرش را به عنوان تایید تکان داد و گفت :
اگر واقعا بنیامین زنده است او را پیش برادرش ببر . من دلم نمیخواهد همسرم را دائما گریان ببینم .
اوسکار سرش را تکان داد و طبق عادت گونه چپش را گزید و گفت :
پس تا فردا استراحت کن . به ریتا هم بگو که چمدانت را ببندد . فردا هنگام ظهر حرکت میکنیم . لباس گرم هم به اندازه بردار . خوب هاتسگار فارکر ! تو هم با من بیا . دوشیزه کیانی باید کاملا استراحت کند .
رها با نگاهی تشکر آمیز به اوسکار نگریست . هاتسگار ناراضی به دنبال اوسکار روان شد و رها آرام چشمهایش را بر هم نهاد . فکر و خیال آسوده اش نمیگذاشت . آیا امکان داشت که بار دیگر دستهای گرم برادرش را در دست بفشارد . رها با خود سوگند خورد که دیگر هیچگاه حتی برای یک لحظه هم از بنیامین جدا نشود . حالا دیگر در این دنیا هیچ کس را جز او نداشت . میدانست اگر بنیامین از نامزدیش با هاتسگار فارکر آگاه شود ، بسیار دلخور خواهد شد و قطعا باور نخواهد کرد که خواهر لجباز و یکدنده اش به دست هاتسگار رام شده است .
آهسته پتو را تا روی سرش بالا آورد . هر اندازه که خود را ملامت میکرد ، فایده ای نداشت . اشتباه بزرگی مرتکب شده بود . شاید باید بیشتر به روحیات خودش می اندیشید . او وقتی دلش را در گرو مهر شخص دیگری میدید ، حق نداشت به هاتسگار جواب مثبت دهد ، اما امید به فرزام هم امید عبثی بود . او باید با دل شکسته و زخم خورده اش چه میکرد ؟ هاتسگار فارکر نمیتوانست فرد دلخواه او باشد . تمام افکار و رفتار و اعتقاداتش مخالف با خواسته ها و اعتقادات رها بود . او مرد خود ساخته ای نبود ، اما مقصر هم نبود. رها باید به او جواب منفی میداد ، اما این اشتباه بزرگ را مرتکب شده بود .
لحظه ای نمیتوانست یاد او و خاطرات شیرین روزهایی را که در ایران گذرانده بود را فراموش کند . آیا میتوانست همه چیز را برای برادرش شرح دهد ؟ آن وقت بنیامین چه فکری در موردش میکرد ؟ تمام این خیالات تا صبح لحظه ای آرامش نگذاشت و مانع به خواب رفتنش شد .
سپیده زده بود که رها از جای برخاست و نظری به قاب عکس بنیامین انداخت . دلش میخواست هر چه زودتر او را در آغوش بکشد و چهره مردانه و مهربانش را ببوسد. قاب عکس را به لبهایش نزدیک کرد و بوسه ای نرم روی آن نواخت .
با آنکه هنوز بدنش سست و ناتوان بود ، اما از جای برخاست . در دلش آشوب و بلوایی به پا بود و دقایق به نظرش کند میگذشت . همه لوازم سفر آماده و چمدانهایش در سالن پایین پشت در گذاشته شده بود .
رها به سختی از پله ها پایین رفت . از صدای گامهای او ریتا از خواب بیدار شد و برق اتاقش را روشن کرد و بسرعت از آنجا بیرون دوید . با مشاهده رها که لباس کامل سفر بر تن کرده بود ، با هراس گفت :
خانم چرا اینقدر زود آماده شده اید ؟ من که خیلی ترسیدم . گفتم شاید خدای ناکرده آقای فارکر کوچک باز هم زیاده روی کرده و شبانه به اینجا آمده .
رها بی روح و سرد لبخند زد و با ضعف و ناتوانی گفت :
وقتی با بنیامین بازگشتیم ، قفلی به در پشت آشپزخانه میزنیم ، هر چند که با وجود بنیامین هیچ کس جرات نمیکند که مست و عربده کشان به اینجا بیاید .
ریتای عزیزم ! تمام مشکلات ما با بازگشت بنیامین به پایان خواهد رسید.
رها به سختی چشمهای سنگینش را باز نگه میداشت و تغییر رنگ چهره اش حاکی از بیخوابی و گریه های فراوانش بود . ریتا که حال و روز رها را چنین دید ، بسرعت به او نزدیک شد و زیر بازویش را گرفت و گفت :
خانم شما حال خوشی ندارید . این قدر به خودتان ظلم نکنید . حیف صورت مثل ماه شما نیست که همیشه با غم پوشانده شود .
رها که در رویاهای خود سیر میکرد ، لبخند تلخی زد و گفت :
ریتای عزیز ! مطمئن باش با ورود بنیامین دیگر مرا غمگین نخواهی دید . بنیامین سرور و شادمانی را به این خانه به ارمغان خواهد آورد و مثل سابق طنین صدای شیرین در عمارت خواهد پیچید .
رها نفهمید که چه مدتی را در انتظار سر کرد ، ولی زمانی به دنیای واقعی برگشت که اتومبیل اوسکار ساوس پشت در عمارت متوقف شد .

اوسکار ساوس به سرعت از اتومبیل خارج شد و به عیادت رها آمد و بعد از معاینه کامل و اطمینان از وضع جسمانی مناسبش برای سفر ، او را در سوار شدن به اتومبیلش همراهی کرد .
در طول مسیر ، سکوت حکم فرما بود و هر دوی آنها به مسایل یکسانی می اندیشیدند . بنیامین را در چه حالی خواهند یافت ؟ هاتسگار فارکر و کلاراریچ و هاموند ریچ به ایستگاه قطار آمده بودند تا مسافران مسکو را بدرقه کنند .
اوسکار قبلا برای آنها توضیح داده بود که باید خبر سفرشان مکتوم بماند تا روزی که او نامه ای بفرستد و صحت و سقم خبر پیدا شدن بنیامین را تایید کند ، زیرا اوسکار هنوز مطمئن نبود که آن جوان گمنام همان بنیامین کیانی ، برادر بزرگ رها باشد و دلش میخواست مورد تمسخر دیگران قرار نگیرد . اما رها دیگر باور داشت که بنیامین زنده است .او بنیامین را حس میکرد و بویش را میشنید و او را فقط چند قدم دورتر از خود میدید .
زمانی که صدای سوت ممتد قطار به گوششان رسید ، دستهای آنها هم در هوا به پرواز در آمدند .
کم کم لبخند سردی که رها بزور بر لب آورده بود ، از روی لبش محو شد و با دور شدن قطار از ایستگاه در صندلیش فرو رفت . اوسکار ساوس هم از افکار از هم گسیخته و به هم ریخته رها کاملا آگاه بود ، اجازه داد تا هر چه میخواهد در افکارش غرق شود .
اوسکار ساوس هم این موقعیت را یافته بود که به مسایل زندگی خود بیندیشد . اصلا دلش نمیخواست کلارا تنها بماند . از اینکه کلارا را به عنوان همسر برگزیده بود بر خود می بالید و از رها سپاس گزار بود . شاید برای اینکه رها را عامل خوشبختی خود میدانست ، حاضر بود به خاطرش هر کاری بکند .
اوسکار ساوس سرش را بالا آورد و به صورت غمزده و متفکر رها نگریست . چقدر این چهره معصوم و زیبا را در دل می ستود . مدتها پیش چه آرزوهایی که در سر نمی پروراند . سالها آرزو کرده بود دست در دست رها پا در کلیسای بزرگ سن پطرزبورگ بگذارد و آنها را برای هم عقد کنند :
» دوشیزه رها کیانی ! آیا حاضر هستید برای همیشه ، در همه اوقات خوشی و شادکامی ، سختی و بدبختی و تا لحظه مرگ ، آقای اوسکار ساوس را به همسری برگزینید ؟ «
و رها با صدای لطیف و آرام خود میگفت
» بله «
و صدای هلهله و شادی از جای جای کلیسا برمیخاست . اما اوسکار دیگر به آرزوی گذشته نمی اندیشید . دیگر رها را به شکل همسر خود نمیدید ، بلکه او را دوست داشت به خاطر محبتهایش و به خاطر خوشبختی ای که به او نثار کرده بود و به خاطر خودش .
شاید اگر خواهری داشت ، او را به اندازه رها دوست میداشت ، و حاضر بود برای خوشبختی اش هر قدمی بردارد .
مدتی بود که اوسکار ساوس به صورت رها خیره شده بود و در افکار خود غوطه میخورد . رها هنگامی که متوجه نگاه ثابت او روی خود شده بود ، آرام صورتش را از او برگرفت و به بیرون نظر دوخت و با این کارش رشته افکار اوسکار را پاره کرد .
زمانی که بار دیگر توانست افکارش را انسجام بخشد ، با خنده گفت:
خوب رها خانم ! حالا میرویم پیش برادرت. دیدی خدا بندگانش را فراموش نمیکند؟
رها نگاهش را از مناظر بیرون پنجره گرفت و به صورت اوسکار نظر انداخت و گفت :
من هیچگاه امیدم را از دست ندادم ، هر چند که واقعا انتظار را بیهوده میدانستم . اما باور کن هنوز هم باور نمیکنم که تا ساعتی دیگر به او خواهم رسید . ای کاش زودتر میفهمیدم که برادرم تا این اندازه به من نزدیک است .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اوسکار ساوس کیف دستی خود را باز کرد و کتابی را از آن بیرون کشید و گفت :
بنیامین برای من مثل برادر بود . راستی به یاد داری روزی را که با هم به اسکیت رفته بودیم . آن موقع من و بنیامین بیش از ده سال نداشتیم . ما پسر ها تمام خوراکیهایی را که برای ناهار آماده کرده بودیم خوردیم و شما که حسابی دلخور شده بودید به دنبالمان دویدید و ما پا به فرار گذاشتیم . نمیدانم چرا آن روز پایه اسکیتم شکست و به زمین افتادم . کلارا و دوروتی که به من رسیده بودند ، بسرعت روی برفها سرخوردند و با من گلاویز شدند ، غافل از اینکه آه و ناله من واقعی است . در آن لحظه واقعا وحشتناک بنیامین به دادم رسید و با فریادهایی که بر سر آن دو زد مرا از دستشان رهانید و با نگاهی به پایم با پرخاشگری گفت :

» فکر کنم پایش شکسته . اگر اینطور باشد وای به حال شما دو نفر «
بیچاره دوروتی و کلارا که خودشان را مقصر میدانستند ، گوشه ای کز کردند و زدند زیر گریه .
آن روز من یک دنیا از بنیامین ممنون شدم و آرزو کردم که ای کاش برادر واقعی ام بود . بنیامین همیشه شوخ طبع بود ، اما دیسیپلین خاصی هم داشت که همه از او حساب میبردند . او پسر واقعا بی نظیری است ، مثل خواهرش .
رها آهی از ته دل کشید و بار دیگر به رویاهای خود فرو رفت .ساعت از دوازده شب گذشته بود که قطار در ایستگاه مسکو متوقف شد .

اوسکار از قبل اتاقی را در هتلی در مسکو رزرو کرده بود ، به همین جهت مشکل جا و مکان نداشتند . آن شب تا صبح باز هم خواب به چشمهای رها راه پیدا نکرد . مدام خود را در کنار برادرش میدید. آیا بنیامین از مرگ پدر و مادر خبر داشت؟ بر سر اِما چه آمده بود ؟ تمام اینها سوالاتی بودند که از ذهن رها میگذشتند و آرامش را از او می ربودند .
نزدیکهای صبح بود که خواب به چشمهایش راه یافت . با صدای در به خود آمد . مستخدم برایش صبحانه آورده بود . دلش نمی خواست از رختخواب دل بکند ، اما چاره ای نبود . وقت خواب گذشته بود .
به سختی از جا برخاست و در را گشود . بعد از صرف صبحانه تغییرلباس داد و به اتاق مجاور رفت و چند بار به در کوبید ، اما هیچکس جواب نداد . با خود اندیشید اوسکار بی گمان به بیمارستان رفته است . با این امید از پله های هتل پایین رفت و تصمیم گرفت در رستوران هتل به انتظار او بنشیند .
***
اوسکار ساوس رها را در رستوران هتل دید که داشت قهوه میخورد . بسرعت به طرف میز رفت . نمیدانست این خبر وحشتناک را چگونه به او بدهد . برای لحظه ای آرزو کرد که ای کاش همسرش کلارا هم آنجا بود . شاید او بهتر میتوانست این خبر را به رها بدهد .
زمانی که کاملا به میز نزدیک شد ، رها که تازه متوجه حضور او شده بود ، لبخند ملیحی زد و گفت:
سلام ، خبر جدیدی به دست آوردید ؟
اوسکار صندلی را کنار کشید ، روی آن نشست و با دست موهایش را مرتب کرد وجواب داد :
بله اما خبرهای زیاد خوشی برایتان ندارم . قول بدهید مثل همیشه بر اعصاب خود مسلط باشید .
رها احساس کرد تمام بدنش میلرزد ، به همین جهت فنجان قهوه را آرام روی نعلبکی آن قرار داد و به لبهای اوسکار خیره شد .
اوسکار ساوس از این که مسئولیتی به این سنگینی را بر عهده گرفته بود بسیار ناراضی به نظر میرسید ، اما باید به صورت این دختر غمگین نگاه میکرد و هر چه زودتر حقایق را میگفت ، به همین جهت به سختی لب گشود و گفت :
من با دوستم دکتر آناتولی والر صحبت کردم میخواستم بدانم که چرا در این مدت طولانی خبر سلامتی او را به ما نرسانده اند. ایشان گفتند که برادر شما بکلی حافظه خود را از دست داده و به علت شوکی که به او وارد شده ، از انجام کارهایش عاجز است . دکتر والر گفت که بنیامین در این سه سال هیچ گونه عکس العمل قابل توجهی از خود نشان نداده و غیر از خوردن و گاهی راه رفتن کار دیگری نمیکند . یعنی بنیامین غیر از این که هیچ چیزی را به یاد نمی آورد ، از انجام کارهای روزمره اش هم عاجز است .
دکتر آناتولی والر بعد از این مدت طولانی دیگر از بهبود او قطع امید کرده و ...
رها دیگر ادامه سخنان اوسکار ساوس را نمی شنید و فقط تصویر ماتم زده برادرش را در مقابل دیدگانش مشاهده میکرد . احساس میکرد رستوران به دور سرش میچرخد . چقدر از این که بزودی با برادرش روبه رو خواهد شد ، شادمان بود ، اما اکنون با جسم ناتوان او روبرو میشد .
هر چه سعی کرد نتوانست برادرش را بی ارداه و منگ مجسم کند . بی گمان اوسکار اشتباه میکرد . چشمهایش ابری شده بودند ، اما رستوران هتل جای اشک ریختن نبود . زبانش را آرام روی لبهای تبدار و خشکش کشید . احساس کرد تمام پوست لبش بلند شده است اوسکار که متوجه حال غیر عادی او شده بود ، فنجان او را از رو به رویش برداشت و آرام روی نعلبکی زد .
رها که با صدای فنجان از دنیای خود خارج شده بود ، مثل ماتم زده ها به اوسکار نگریست . اوسکار لبخند گرم و تسلی بخشی را به او تقدیم کرد و کمی سرش را جلوتر برد و با صدای بسیار ملایمی گفت :
رها ! ما میتوانیم به بنیامین کمک کنیم. شاید او زمانی که ما را میبیند همه چیز را به یاد بیاورد . تو باید به برادرت کمک کنی .
رها به سختی لب به سخن گشود و گفت :
فکر نمیکنم دیگر پاهایم توان حرکت داشته باشد . من نمیتوانم با بنیامین روبرو شوم . او برای من ... نمیدانم ، نمیدانم برایم سخت و ناممکن است که باور کنم برادر عزیزم ، پاره تنم سه سال در ماتم بوده و من در پی خوشی خود بوده ام .
اوسکار با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت :
نه نه تو به اندازه کافی زجر کشیده ای .
تو که مقصر نبودی . آنها خود به آن جهنم منجمد رفتند . رها دلم میخواهد امروز را خوب استراحت کنی . باید زمانی که به دیدار بنیامین می شتابی ، از روحیه قوی و خوبی برخوردار باشی .
رها با حالت عصبی از روی صندلی برخاست و گفت :
نه ، من نمیتوانم بیش از این برادرم را در انتظار بگذارم .
و با گفتن این جمله به سمت در هتل رفت . اوسکار ساوس بسرعت خود را به او رساند و گفت :
رها ! صبر کن .تو نیاز به استراحت داری . فراموش نکن که تو هم نیاز به تجدید قوا داری . تو خودت هنوز بیمار هستی .
رها بسرعت در هتل را باز کرد و گفت :
خواهش میکنم اوسکار . بیش از این عذابم نده . باید هر چه زودتر بنیامین را ببینم .
هر دو با هم سوار کالسکه ای که رو بروی هتل ایستاده بود شدند و اوسکار به کالسکه ران دستور داد که به سمت بیمارستان بزرگ مسکو حرکت کند .
در مسیر هیچ کدام توانایی سخن گفتن نداشتند و هر دو خود را برای روبرو شدن با منظره غیر قابل تحملی آماده میساختند . زمانی که کالسکه روبروی بیمارستان بزرگ مسکو ایستاد ، رها آهی را که مدتی حبس بود از سینه خارج کرد.
اوسکار از جایش برخاست و به صورت نگران رها نگریست و گفت :
آرامش خودت را حفظ کن .
رها با قدمهای سنگین وارد بیمارستان شد . صدای حرکت پای مردم اعصابش را متشنج میکرد . نگاهش را ثابت به کف سنگ کاری شده بیمارستان دوخته بود و با هر قدمی که برمیداشت گمان میکرد که به جهنم نزدیکتر میشود . صدای پرستاری که پشت سر هم دکترها را به این طرف و آن طرف میخواند ، اعصابش را متشنج کرده بود . نمیدانست به کجا میرود . فقط به دنبال اوسکار راه میرفت . چند مرتبه به خاطر توقف اوسکار مجبور شد بایستد . صحبتهای اوسکار را نمی شنید ، فقط میدانست که از محوطه اصلی بیمارستان خارج و از حیاط دوم وارد ساختمان جدیدی شده اند که از ساختمان اولی ساکت تر است .
اوسکار بار دیگر ایستاد و با خانم پرستاری صحبت کرد و با گفتن :
» همراه من بیا « رها را به دنبال خود کشید.
با هم داخل اتاقی رفتند . مرد میانسالی پشت میز نشسته بود که با مشاهده آنها از جای برخاست و دستش را به رسم آشنایی برای اوسکار ساوس دراز کرد . اوسکار با لبخند به سوی او رفت و همانطور که دستش را در دست گرفته بود ، گفت :
دکتر والر ! ایشان دوشیزه رها کیانی خواهر بنیامین هستند .
دکتر به سوی رها برگشت و لبخندی به او تحویل داد و با دست اشاره کرد که بنشینند . سپس رو به اوسکار ساوس کرد و گفت :
دوست من ! شما همه چیز را برای دوشیزه کیانی شرح دادید ؟
اوسکار به او جواب مثبت داد . دکتر والر ادامه داد :
پانزده ماه پیش بنیامین برای پاره ای معاینات از شهر استرکلاچو به مسکو انتقال داده شد ، اما تلاش ما در این مدت بیهوده بوده است . او خودش هم برای بهبودی اش تلاشی نمیکند و فقط گاه گداری در خواب نامی عجیب را بر زبان می آورد . زمانی که ما چند مرتبه صدایش را ضبط کردیم ، متوجه کلمه رها شدیم . من این جریان را برای دوستم اوسکار تعریف کردم و او هم بنیامین را شناخت .ما پزشکان کاملا درمانده شده ایم . او کلمه ای حرف نمیزند و چیزی را به یاد نمی آورد ، اما در خواب ... به هر حال امیدوارم شما بتوانید به برادرتان کمک کنید .
رها به اسکلتی که در گوشه اتاق دکتر والر قرار داشت دیده دوخته بود و سعی میکرد حالت برادرش را مجسم کند .
دکتر آناتولی والر بلند شد و با گفتن » لطف کنید همراه من بیایید . « از اتاق خارج شد و به طرف پشت ساختمان که به محوطه وسیعی باز میشد حرکت کرد.
بیماران مختلفی با انواع و اقسام وسایل پزشکی در آنجا رفت و آمد میکردند . رها با بهت قدم بر میداشت . نمیدانست به کجا میرود . فقط چشمانش به دنبال آشنایی میگشت که در این چند سال تمام ثانیه ها و لحظه هایش را به یاد او سپری کرده بود .
قدمهای دکتر والر و اوسکار ساوس آرامتر شدند و بعد از لحظه ای هر دو ایستادند . رها از این که سرش را بالا بیاورد بیم داشت ، اما چاره ای نبود . آرام سرش را بلند کرد و به روبرو نگاه کرد.
او بود . بنیامین او بود که روی نیمکت نشسته و به روبرو خیره شده بود . رها برای لحظه ای چشمهایش را بر هم گذاشت . باورش ناممکن بود که برادرش ، تنها یاورش ، روبروی او نشسته باشد . پاهایش سنگین شدند . انگار به هر کدام از آنها وزنه ای ده کیلویی آویخته بودند . قلبش دیوانه وار خود را به قفسه سینه اش میکوفت .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لبش را در میان دندانش گرفت و آن را گزید. قطره خونی از آن لبهای نرم بیرون چکید . مطمئن شد که در بیداری به سر میبرد . به هر زحمتی بود قدمی به جلو برداشت . دلش میخواست هر چه زودتر در آغوش پر محبت برادر جای گیرد ، اما این مسافت بیش از ده ها کیلومتر برایش طول کشید .
زمانی که روبرویش قرار گرفت ، نگاه بنیامین اصلا برایش آشنا نبود . او مثل غریبه ها به رها خیره شده بود . دیگر مثل همیشه لبخند شیرین بر لب نداشت و چشمهایش اندوهبارترین چشمها بودند .
رها دستش را دراز و صورت برادرش را لمس کرد . ته ریش کوتاه بنیامین در آمده بود و چهره اش را محزونتر نشان میداد .
رها آرام صورت مهربان برادرش را لمس کرد . مدتها بود که چنین آرزویی داشت ، اما بنیامین غریبانه او را نگریست . رها آرام لب گشود و گفت :
بن ، بنیامین ! برادر عزیز من !
اما باز هم او هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . رها طاقت از کف داد و خود را مثل گنجشک کوچکی در آغوش برادرش جای داد و در میان بازوان مردانه اش احساس امنیت کرد .
صورتش را روی صورت غمگین و اصلاح نکرده او قرار داد و اشک ریخت . هیچ کلمه مناسبی برای بیان پیدا نمیکرد . بنیامین حتی دستش را بالا نیاورد تا آن را تکیه گاه او کند .

رها نمیدانست چه حالی دارد . دلش میخواست بخندد ، چون حالا دیگر برادرش را داشت . دلش میخواست بگرید، چون برادرش او را نمیشناخت . او را که تمام زندگیش بود . باصدایی گرفته که از ته گلو برمیخاست گفت :
بنیامین ! تو را خدا دیگر تنهایم نگذار . اگر بار دیگر از پیش من بری قطعا خواهم مرد . بنیامین ! بنیامین ! حرف بزن ! منم . خواهرت رها . چرا با من حرف نمیزنی ؟
صدای های های گریه اش در فضا پیچید . دیگر امیدی نبود . شاید بنیامین دیگر هیچگاه بهبود پیدا نمیکرد .
بنیامین ! عزیزم ! باید صورتت را اصلاح کنم . دلم میخواهد زمانی که به خانه بر میگردیم ، همه دوستان ، تو را مانند سابق ببینند . راستی میدانی اوسکار ساوس و کلاراریچ با هم ازدواج کرده اند و الان کلارا باردار است ؟ خدا میداند چقدر خوشبخت هستند . راستی دوروتی گرسن هم با تومیسلاو ویشنوف ازدواج کرده . خیلی تعجب دارد نه ؟ اما خوب ماجرایش مفصل است . حتما در قطار برایت تعریف میکنم .
خوب بگیر . این کت و شلوار را امروز از مرکز خرید مسکو خریده ام . امیدوارم خوشت بیاید . دلم میخواهد کاملا مثل سابق شوی .
بنیامین با نگاه بی حالتش به رها نگریست و قلب رها را بیش از پیش به آتش کشید .
رها باور کرده بود که برادرش را برای همیشه از دست داده است، اما اکنون به همین سکوتش هم قانع بود . رها بازوانش را به دور کمر برادر حلقه و به او کمک کرد که از تخت پایین بیاید . سپس شانه اش را از کیف دستی اش درآورد و موهای بلند و بی حالت برادرش را شانه کرد و کراواتش را گره زد .
همه چیز برای حرکت آنها آماده بود و فقط در انتظار اوسکار ساوس بودند که او هم از راه رسید .
بلیط قطار برای ساعت هشت خریداری شده بود و آنها نیم ساعت فرصت داشتند که خود را به ایستگاه قطار برسانند . در کوپه قطار ، بنیامین در کنار پنجره جای گرفت و به مناظر بیرون دیده دوخت . اوسکار ساوس هم چمدانها را جا به جا کرد .
رها کنار بنیامین نشست و دستش را در دست گرفت . بنیامین بدون هیچ گونه عکس العملی هم چنان به بیرون دیده دوخته بود و در نگاه غریبانه اش هیچ گونه نشانی از آشنایی دیده نمیشد . رها دلش گرفته بود . طاقت نداشت برادرش را در این وضع غم انگیز ببیند . چشمهای ملتمسش به اوسکار ساوس که چمدان به دست به او مینگریست افتاد .
در دلش انقلابی به پا بود . نمیدانست در برخورد با هاتسگار فارکر که هم اکنون نامزدش بود چه عکس العملی نشان خواهد داد .
اوسکار ساوس که گویا به افکار پنهان رها پی برده بود ، چمدان را زیر صندلی جای داد و روی صندلی روبرویی نشست و کمی چشمهایش را تنگ کرد و گفت :
راستی جریان نامزدیت را به بنیامین میگویی ؟

رها چینی به پیشانی انداخت و با اندوه فراوان گفت :
نه چطور میتوانم بگویم ؟ او که حرفم را نمیفهمد تازه اگر هم میفهمید جرات بیانش را نداشتم . نمیدانم اگر حال و روزش خوب بود چه فکری در مورد من میکرد ؟
اوسکار ساوس دست به سینه ایستاد و گفت :
رها دلم میخواهد سوالی بپرسم ، اما میترسم دلخور شوی .
رها فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد .
اوسکار همراه با مکث کوتاهی پرسید :
ظاهرا رابطه تو و هاتسگار اصلا خوب نیست . در میان آشنایان شایعه است که تو نمیخواهی با هاتسگار عروسی کنی و به همین علت مرتب تاریخ عروسی را عقب می اندازی . آنها میگویند هاتسگار را دیده اند که شب هنگام به حالتی مست...
نگاه عمیق رها موجب قطع کلامش شد .
نه اشتباه میکنی . من فقط با خودم مشکل دارم نه با هاتسگار ، اما مطمئن باش دوستی عمیق تو و کلارا را فراموش نخواهم کرد و اگر مشکلی داشتم حتما از شما کمک میجویم .
اوسکار در دل به تحسین غرور وصف ناشدنی رها پرداخت و لبخند زد .
بنیامین هم چنان به فضای بیرون از قطار مینگریست . رها دستهای گرم او را فشرد .
بن . بیا با هم به رستوران قطار برویم و با هم قهوه بنوشیم .
با بلند شدن رها ، اوسکار هم به تبعیت از او از جا برخاست ، اما بنیامین هم چنان به بیرون چشم دوخته بود . رها دستش را دراز کرد و دست مردانه برادر را در دست فشرد .
بنیامین هم بی صدا از جا برخاست و به همراه آنها روان شد .
رستوران قطار تقریبا شلوغ بود و دود پیپ ها و انواع سیگار سراسر آنجا را در بر گرفته بود . آنها میزی را که تقریبا در کنج رستوران قرار داشت برگزیدند و سه فنجان قهوه و کیک سفارش دادند .
رها سعی میکرد دائما از خاطرات گذشته صحبت کند تا بلکه جرقه ای در ذهن بنیامین به وجود آید ، اما بنیامین هم چنان ساکت و صامت نشسته بود و به فنجان خود مینگریست .
رها بدون هیچ وقفه ای حرف میزد ، اما هر چه بیشتر تلاش میکرد ، امیدش کمرنگ تر میشد . اوسکار هم زمانی که تقلای بیش از حد رها را دید برایش دل سوزاند و برای کمک به او سعی کرد از خاطرات کودکی برای بنیامین صحبت کند .
در پشت میز روبرویی خانواده ای که با سر و وضع مرتب و ظاهری آراسته از خانواده اعیان به نظر میرسیدند ، نشسته بودند . در میان آنها دختری با کلاه بزرگ پر به چشم میخورد که توجه رها را به خود جلب کرده بود . دختر جوان حرکات بنیامین را زیر نظر گرفته بود و لحظه ای از او چشم بر نمیداشت .
وجود آن دختر باعث یادآوری خاطرات اِما بلویچ در خاطر رها شد . او نمیخواست به اِما فکر کند ، زیرا پیوستن اِما به جمع خانواده ، باعث جدایی او از عزیزانش شده بود . سعی کرد فکر خود را به مسائل دیگرمعطوف کند ، به همین خاطر به گفتگو با اوسکار پرداخت .

دقایقی بعد هر سه به طرف کوپه به راه افتادند . سر درد شدیدی به سراغ رها آمده بود که تحمل آن برایش سخت بود . از جا برخاست و بار دیگر از کوپه خارج شد تا آبی به صورتش بزند .
دختر جوان را که در کافه دیده بود ، بیرون از کوپه خود دید که ایستاده بود و به اطراف مینگریست . رها بدون اینکه نگاهی به او بکند ، از کنارش گذشت ، اما متوجه شد که دختر جوان به دنبالش روان شده است . بدون اینکه نظری به پشت سرخود بیندازد به راه خود ادامه داد و وارد دستشویی شد و آبی به صورتش زد تا کمی از سر دردش بکاهد .
دختر جوان بیرون از دستشویی ایستاده بود . بمحض مشاهده رها لبخندی زد .
رها جواب لبخندش را داد و میخواست به راهش ادامه دهد که دختر جوان دستش را دراز کرد و گفت :
من کیت سماک هستم و از ایرلند به کشور شما سفر کرده ام . البته مادرم روس است . در رستوران شما را دیدم . خیلی دوست داشتم با شما آشنا شوم .
رها لبخند ضعیفی بر لب آورد و گفت :
من هم رها کیانی هستم و از آشنایی با شما خوشوقتم .
کیت سماک با گفتن » شما دختر زیبایی هستید « قصد داشت خود را در دل او جای کند ، اما رها که به این تعریفها عادت داشت ، فقط لبخند زد و جواب داد :
شما لطف دارید . گمان نمیکنم قابل تعریف باشم .دلم میخواهد بیشتر از این با شما آشنا شوم . میتوانم از شما دعوت کنم که ساعات کوتاهی را به خود سختی بدهید و در کوپه ما سر کنید .
ممنون ، اما نمیتوانم دعوت شما را بپذیرم، ممکن است خانواده شما ...
کیت سماک کلام او را قطع کرد و گفت:
نه اصلا مشکلی نیست ، اما اگر دوست دارید میتوانیم با هم به رستوران برویم .
اگر مایلید با هم به کوپه ما برویم ما سه نفر بیشتر نیستیم .
لبخندی روی لبهای کیت نقش بست . رها میدانست که حرف دل او را زده ، به همین خاطر از همان ابتدا جواب خود را میدانست . بعد از مشاهده لبخند او به سمت کوپه حرکت کرد و کیت سماک به دنبالش روان شد و گفت :
من شما و همراهانتان را دیدم . جوانان مودبی به نظر میرسند . میتوانم بپرسم شما چه نسبتی با آن جوانان جنتلمن دارید؟
رها بی اختیار خنده اش گرفت . شاید بهتر بود که بنیامین را با کیت آشنا میکرد . ممکن بود این آشنایی موجب بهبود او شود ، به همین جهت به سمت او برگشت و گفت :
یکی از آنها برادرم است و دیگری دوست دوران کودکی .
آقایان جوان مجرد هستند ؟
برادر من بله ، اما دوستمان متاهل است .
دختر جوان لبخندی بر لب راند و پرسید :
بی گمان آن آقایی که خیلی ساکت به نظر میرسید و اکثر اوقات در فکر بود برادر شماست . شما شباهت فوق العادهای به برادرتان دارید .
دیگر به کوپه رسیده بودند . رها آرام در را گشود . اوسکار ساوس روزنامه ای را در دست گرفته بود و مطالعه میکرد ، اما بنیامین همچنان به بیرون مینگریست .
با باز شدن در ، اوسکار به سوی آنها نگریست و با مشاهده دختر جوان به همراه رها از جا برخاست و عرض ادب کرد.
کیت سماک سنجاق کلاه پر زیبا و صورتی رنگش را از داخل موهایش بیرون کشید و کلاه را از سرش برداشت . موهایش را بالای سرش جمع کرده بود . روبروی بنیامین نشست و با چشمهایش تمام حرکات و رفتار او را زیر نظر گرفت. از این که بنیامین حتی برای عرض ادب هم خم نشده بود ، بسیار دلخور بود ، اما سعی کرد حالت بی تفاوت و خونسردی به خود بگیرد .
اوسکار ساوس که متوجه دلخوری دختر جوان شده بود ، همراه با لبخند ملایمی که همیشه بر لب داشت ، گفت :
شما قطعا روس نیستید ؟
افکار کیت گسسته شدند و گفت :
آه بله . شما از کجا متوجه شدید ؟
اوسکار پایش را روی پای دیگرش قرار داد و در جواب گفت :
از لهجه شما کاملا مشخص است که روس نیستید .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بله شما درست فهمیدید . من اهل ایرلند هستم ، اما مادرم روس است و به خاطر دیدارخانواده او به روسیه سفر کرده ایم ، شما کشور سردی دارید ، هر چند که کشور ما هم زیاد با نور گرم خورشید آشتی نیست .
اوسکار از لحن شاعرانه دختر جوان خوشش آمد ، به همین علت رغبت بیشتری برای ادامه صحبت پیدا کرد و با لحن مهربانی پرسید :
قبلا هم روسیه آمده اید ؟
کیت نگاهش را از روی بنیامین بر گرفت و جواب داد :
بله این بار دوم است که به این کشور سفر میکنم . سفر اولم مربوط به ده سال پیش است . آن زمان سیزده ساله بودم . من از کشور شما خیلی خوشم می آید . مردمی صمیمی و خونگرم دارد .
رها که تا آن لحظه سکوت کرده بود ، لبخند سردی زد و گفت :
بله کیت عزیز ! شما درست میگویید . مردم این سرزمین بسیار گرم و صمیمی هستند ، اما افراد زیادی هم هستند که مانند هوای اینجا قلبی سرد و یخ زده دارند . ظاهرا شما با چنین افرادی برخورد نکرده اید .
اوسکار که از اندوه رها آگاه بود ، خیلی خوب معنی حرف غم انگیزش را فهمید ، اما کیت سماک با بهت به او نگریست و گفت :
منظورتان اینست که باید مراقب خود باشم ؟ اما من فکر نمیکردم که ...
و ناگهان حرفش را عوض کرد و گفت :
مثل اینکه برادر شما از صحبتهای بی مورد ما خسته شده اند . دلم نمیخواهد بیش از این باعث آزردگی خاطر ایشان شوم .
و بعد از گفتن این جمله برخاست و منتظر ماند که بنیامین لب به سخن بگشاید و بگوید که برداشت او اشتباه بوده است ، اما سکوت او موجب شد که دیگر ماندن را جایز نداند .
رها و اوسکار از جا برخاستند . اوسکار او را تا بیرون کوپه همراهی کرد و لحظه ای که مطمئن شد صدایش به داخل کوپه نخواهد رسید رو کرد به کیت و گفت :
دوشیزه سماک ! شما سکوت بنیامین را حمل بر گستاخی و آگاهی نداشتن از آداب و معاشرت نگذارید . او پسری فوق العاده اجتماعی و روشنفکر بود ، اما متاسفانه به خاطر وقوع حادثه ای حافظه اش را بکلی از دست داده است . شما از ایشان دلخور نشوید .
کیت با غم و اندوه فراوان از اوسکار دور شد و به کوپه خود رفت .
در ایستگاه همه به انتظار ایستاده بودند . انگار تمام شهر به استقبال فرزند ارشد اسکندر کیانی آمده بودند . تلگرافی که اوسکار ساوس برای کلارا فرستاده بود روز ورود آنها را مشخص کرده بود . دسته گلهای بزرگ و گران قیمتی در دستهای دوستان که برای استقبال آمده بودند ، خود نمایی میکرد .
صدای سوت قطار از دور شنیده میشد . کلارا و دوروتی که نزدیک هم بودند ، فشاری به دستهای هم آوردند و نفسها را در سینه حبس کردند .
پس از گذشت سه سال یگانه پسر اسکندر کیانی در سلامت کامل به خانه بر میگشت . هنوز هیچ کس از بیماری او اطلاعی نداشت رها در قطار انتظار میکشید و به کلبه هایی که نزدیک شهر بودند ، مینگریست . میدانست چند دقیقه بعد به ایستگاه سن پطرزبورگ خواهند رسید ، اما فکر نمیکرد برای ورودشان چنین جمعیتی ایستاده باشد .
اوسکار ساوس چمدانها را برداشت و در نزدیکی در قرار داد .
صدای سوت ممتد قطار خبر از رسیدن میداد . رها از جا برخاست و دستش را دراز کرد و بنیامین را هم از روی صندلی بلند کرد .
قطار ایستاد . ازدحام جمعیت از پشت شیشه ها به چشم میخورد . اوسکار ساوس با کمک یکی از متصدیان قطار چمدانها را پایین برد . در آخرین لحظه پیاده شدن کیت سماک هم با قدمهای بلند خودش را به آنها رساند و با گفتن » به امید دیدار « از آنها خداحافظی کرد .
هنگام پیاده شدن بنیامین ، همه هورا کشیدند و برایش کف زدند . لحظه ای بعد او در میان ازدحام جمعیت گم شد . همه به نوعی خوشی خود را از بازگشت او اظهار میکردند ، اما بنیامین با بی توجهی به آنها مینگریست و حتی لبخند هم نمیزد .
رها با اولین نگاه به جمعیت چشمش با هاتسگار فارکر افتاد . او هم دسته گلی زیبا را تهیه کرده بود .
هاتسگار که متوجه نگاه رها شده بود ، خود را از میان جمعیت به او رساند و دسته گل را به دستش داد . رها آن را گرفت و تشکر کوتاهی کرد . هاتسگار سرش را کمی نزدیک گوش او برد و گفت :
بسیار برایت دلتنگ شده بودم . خوشحالم که زود برگشتی .
آن شب مهمانی مفصلی در خانه دکتر ساوس برپا بود و تمام آشنایان دعوت شده بودند . کم و بیش همه آنها متوجه حال غیر عادی بنیامین شده بودند و به حالش تاسف میخوردند .
کلارا و دوروتی که باور آن حالت برایشان سخت و ناممکن بود ، مرتب مخفیانه اشک میریختند .
مردم در کنار هم گروه گروه ایستاده بودند . همه غمی دردناک را در دل احساس میکردند .

رها در کنار بنیامین نشسته بود و به دیگران مینگریست ، اما افکارش در خاطرات سالهای قبل سیر میکرد . نور چلچراغهای رقصان را به یاد میآورد که در زیر آنها بنیامین و اِما کنار هم نشسته بودند . نگاه پر نفوذ بنیامین به صورت جذاب اِما خیره مانده بود و در عمق چشمهایش با اِما سخن میگفت . رها چقدر شیفته آن نگاه بود ، اما اکنون چشمهای بی حالتش با بی تفاوتی به روبرو خیره شده بودند و آثار هیچ گونه آشنایی در آن به چشم نمیخورد .
هوا کاملا تاریک شده بود و سوز سردی می وزید . همه مهمانها به منازل خود رفته بودند . اصرار دکتر ساوس بی نتیجه بود و رها ترجیح داد که به همراه بنیامین به خانه باز گردد . شاید بنیامین با دیدن عمارت حافظه اش را به دست می آورد ، اما تمام آرزوهای رها به دست باد سپرده شد . بنیامین به عمارت هم با بی تفاوتی مینگریست .
اقدامات رها هیچ فایده و اثری نبخشید و حتی زمانی که او را همراه خود به اتاق مادر و پدرش برد و عکس آنها را به دستش سپرد ، او با نگاهی گنگ و مات به عکس نگاه کرد و هیچگونه عکس العملی از خود نشان نداد .
رها به یاد اِما افتاد . شاید او میتوانست حافظه از دست رفته برادرش را به او بازگرداند . بازوهای بنیامین را گرفت وگفت :
پاشو عزیزم ! میخواهم تصویری را به تو نشان دهم . بن خواهش میکنم به من رحم کن . سعی کن همه چیز را به خاطر بیاوری . من تنها هستم و امید به پشتیبانی تو دارم .
دیگر به اتاق بنیامین رسیده بودند . در اتاق را گشود . رها به چشمهای بنیامین نظر انداخت ، اما نگاهش همچنان سنگین بود .
رها با دستهای لرزان قاب عکس اِما را از بالای تخت برداشت و به دست بنیامین داد . بنیامین با نگاه ماتم زده اش به عکس خیره شد .
رها دیگر تاب مقاومت نداشت روی تخت نشست و صورتش را در میان دستهایش پنهان و شروع به گریستن کرد . قلبش مالامال از درد بود . نمیتوانست برادرش را در آن حال و روز ببیند .
بنیامین بی توجه در کنارش نشست و در افکار خود غرق شد . رها با مشاهده چهره بی تفاوت بنیامین صدای گریه اش بالاتر رفت و دوان دوان ، درحالیکه صورتش را با دستهایش پوشانده بود به اتاق خود پناه برد .
خستگی راه مجال فکر کردن برایش نگذاشته بود . چشمهای خسته اش روی هم قرار گرفتند و به خواب رفت .
از فردا صبح روزهای سختی را باید آغاز میکرد . بنیامین نیاز به کمک او داشت و رها هم تصمیم گرفت تا آخر عمر از برادرش پرستاری کند .
رها در اتاق بنیامین نشسته بود و با او صحبت میکرد . سعی داشت با یادآوری خاطرات گذشته به او در بازگشت به زندگی جدیدش کمک کند .
صدای چند ضربه که به در نواخته شد ، سخن رها را قطع کرد .
صدای ریتا از پشت در شنیده شد که میگفت :
خانم ! آقای فارکر کوچک منتظر شما هستند .
رها از جا برخاست و نظری به برادر غم زده اش انداخت و از اتاق خارج شد . آرزو میکرد که دیگر هیچگاه هاتسگار را نبیند ،اما این امکان نداشت .
هاتسگار در سالن قدم میزد . با مشاهده رها که به سومین پله رسیده بود ، لبخندی بر لب آورد و با نگاه شیفته اش سراپای او را کاوید و پرسید :
رها جان ! دیشب نخوابیدی ؟
رها سرش را تکان داد :
نه اتفاقا خوب خوابیده ام .
هاتسگار لبخندی از ناباوری بر لب آورد :
به هر حال عزیزم ، لازم نیست به خاطر بیماری برادرت خود را از پای در آوری . من نمیخواهم همسری مریض و رنجور را به خانه ام ببرم .
رها اخم کرد و با حالتی عصبی جواب داد :
لطف کن زیاد غصه مرا نخور .
ببین هاتسگار ! بنیامین برادر من است و نمیتوانم از او غافل شوم . او برای من از همه کسی عزیزتر است .
هاتسگار به او نزدیک شد و گفت :
خوب چرا زود از کوره در میروی ؟ من به خاطر خودت گفتم .
رها لبخندی عصبی زد و گفت :
خوب من خیلی کار دارم و باید به کارهایم برسم .
و با گفتن این حرف از پله ها بالا رفت و هاتسگار با حیرت به او که با قدمهای سریع به سمت اتاقش میرفت نگریست.
***
هاتسگار ! تو حق نداری در مورد برادر من اینطور صحبت کنی . من به تو چنین اجازه ای نمیدهم .
هاتسگار از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت فریاد زد :
مگر دروغ میگویم ؟ برادرت دیگر کاملا دیوانه شده و هیچ وقت هم خوب نمیشود . اصلا به نظر من باید او را به بیمارستان روانی منتقل کنیم .
رها با عصبانیت فریاد زد :
خفه شو .
هاتسگار دستهایش را به هم کوبید و خیزی برداشت و به سمت رها آمد و با صدای دو رگه و لرزانش گفت :
تو ، تو به خاطر برادر دیوانه ات به من توهین میکنی ؟ من حقیقت را گفتم . او حدود یک ماه است که به اینجا آمده ، اما مثل مجسمه ها رفتار میکند . تا کی میخواهی غذا دهانش بگذاری و مثل کنیز خدمتش کنی ؟
رها رویش را از او برگرفت و گفت :
من تا روزی که زنده ام به برادرم خدمت میکنم و از این کار هم اصلا ناراحت نیستم . من به بنیامین خیلی مدیونم و هرکاری که کنم وظیفه ...
هاتسگار با انگشت پشت چشمش را خاراند و گفت :
به هر حال من دیگر حاضر نیستم تحمل کنم . ممکن است برادرت هیچ زمانی خوب نشود ، پس دیگر صبر جایز نیست. ما باید هر چه زودتر ازدواج کنیم . من با پدر روحانی صحبت کرده ام . قرار شده کلیسا را برای عروسی ما روز شنبه آماده کند ، با اینکه ما مسلمان هستیم ، اما پدرگفته باید از ...
رها با تعجب به صورت هاتسگار خیره شد . میخواست نشانه شوخی یا دروغ را درآن ببیند ، اما او حقیقت را میگفت .
رها باصدایی لرزان گفت :
تو حق نداری با من چنین کنی . من آمادگی ازدواج را ندارم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
هاتسگار بیخیال از او روی برگرداند و گفت :
به هر حال پدر روحانی با روحانی مسلمان گفتگو کرده . پنجشنبه بعد از ظهر ما را عقد رسمی میکند و اسمت را در شناسنامه ام مینویسد .
و با گفتن این حرف به سمت در رفت . رها با فریاد گفت :
هاتسگار ! تو نمیتوانی این کار را با من بکنی من ، من ...
اما میدانست صدایش دیگر به هاتسگار نخواهد رسید ، زیرا او عمارت را ترک کرده بود .

بسرعت از پله ها بالا دوید . اشک پهنای صورتش را پوشانده و نفسش به شماره افتاده بود . باید با تمام رویاهایش خداحافظی میکرد . خداحافظ ایران ، خداحافظ فرز... نه او حالا دیگر بیگمان کودکی هم داشت . شاید نامش را رها گذاشته بود ، اما رها نمیتوانست خود را قانع سازد که همسر هاتسگار شود . او دوست نداشت با او همکلام شود . حتی آرزو میکرد به دیدنش نیاید . نگاه کردن به صورت هاتسگار برایش سخت بود .نمیدانست چرا قبل از نامزدی چنین احساس وحشتناکی نسبت به او نداشت ، اما حالا که باید به عقد او در می آمد ، تمام آرزوهایش را برباد رفته و دست نیافتنی میافت . ای کاش در ایران مانده بود . ای کاش هیچ وقت نمیگریخت .
بسرعت وارد اتاق بنیامین شد . او روی تخت نشسته بود و به چراغ آویخته شده از سقف مینگریست .
رها شتابان به سوی او رفت و کنار تخت روی زمین نشست و زار زار شروع به گریستن کرد .


بنیامین از جای برخاست و به او نگریست . آیا حال او را درک میکرد ؟ آیا میدانست رها در چه لحظات وحشتناکی سیر میکند ؟
دستهایش را روی شانه های لرزان رها گذاشت . دستهایش قوی بودند و رها حس میکرد جرات مقاومت پیدا کرده است . سرش را از روی تخت برداشت و به صورت غمگین برادر نگریست .
رها چشمهای اشکبارش را به بنیامین دوخت و با صدایی لرزان گفت:
بنیامین ! التماس میکنم خوب شو . نمیدانی که چند روز دیگر خواهرت به روز سیاه خواهد نشست . ازدواج من با هاتسگار مساوی است با مرگ ! من نمیتوانم او را دوست داشته باشم . گناهکار خودم هستم . نباید به خاطر انتقام از او خودم را در این جهنم هولناک می انداختم .
برادرم بنیامین ! بگذار حقیقتی را برایت بگویم ، هرچند که میدانم حتی کلمه ای از آن را درک نمیکنی ، اما باعث آرامش خودم میشود .
من دلباخته پسری بودم . پسری که تمام امید و آمالم را در کنارش میدیدم . او خون ایرانی دررگ داشت و مثل پدر توانمند و دانا بود . کلامی از روی حرافی به زبان نمی آورد و همیشه سکوت میکرد و وقتی حرف میزد از دهانش دُر میبارید .
بنیامین او کاملا شبیه پدر بود . مثل روزی که مادر دلباخته پدر شد ، من هم دلباخته فرزام شدم ، اما او مرا نخواست و به دنبال دیگری رفت . حق هم داشت . تازگیها به این نتیجه رسیده ام که حق با او بود. من به درد او نمیخوردم . او برای خودش کسی بود . عقل و فهم و درکش از تمام همسن هایش بالاتر بود ، اما من چی؟ فاصله سنی زیادی با هم داشتیم و این موضوع هم عامل مهمی برای جدایی او از من بود .
بنیامین ! باور کن هنوز هیچ مردی را مثل او ندیده ام . من برای ازدواج با او خیلی کوچک بودم . زمانی که دیدم نمیتوانم رقیب را در کنارش تحمل کنم ، از آنجا گریختم و چندی بعد برای انتقام از او به نامزدی هاتسگار درآمدم . اما او با دنیای من فاصله زیادی دارد . او در عالم خود سیر میکند و من در عالم خود . میدانم در کنارش خوشبخت نخواهم شد . مطمئنم ، اما باید به زودی به عقد او درآیم و چاره ای جز این نیست .
برادر ! ای کاش حرفی میزدی . ای کاش سیلی به گوشم میزدی . من اشتباه وحشتناکی کرده ام . همه خواستند مرا متوجه سازند ! تک تک دوستان به من یادآوری کردند که هیچگونه تفاهمی با هاتسگار نخواهم داشت ، اما من احمق ! برادر ! سیلی به گوشم بزن شاید کمی ... خواهش میکنم .
فصل هشتم
دیگر طاقت نیاورد و سرش را روی زانوهای برادرش گذاشت .
صدای آرام و ملایمی به گوشش رسید:
رهای عزیزم ! من تنهایت نمیگذارم ! من همیشه با تو هستم.
رها بسرعت سرش را از روی پاهای بنیامین برداشت . بله او بود که بعد از مدتها سخن میگفت .
رها با عجله از جا پرید و شانه های برادرش را در دست گرفت و پرسید:
بنیامین تو بودی که حرف زدی ؟ تو مرا شناختی ؟ تو بار دیگر ؟
بنیامین بار دیگر لب به سخن گشود:
تو دوست خوبی برای من بوده ای ، خیلی برای من زحمت کشیدی . غذا دهانم گذاشتی ، صورتم را اصلاح کردی . من برای تو هر کاری بتوانم دریغ نمیکنم.
رها از این که برادرش کمی به خود آمده بود در پوست خود نمیگنجید . او جمله معنا داری را زیر لب رانده بود .
رها با هیجان فریاد زد:
بنیامین ! تو با من حرف زدی این بهترین اتفاق دنیاست . بنیامین همیشه در کنارم بمان و بگذار به تو تکیه کنم که از پای نیفتم.
رها میدانست برادرش هنوز او را کاملا نشناخته ، اما همین صحبت کردنش نشان میداد که از حالت بهت خارج شده و فقط اندکی فراموشی او را عذاب میدهد.
اوسکار ساوس چندین بار تاکید کرده بود که بیرون آمدن بنیامین از بهت کمک زیادی به بهبودی اش میکند .
رها خود را در آغوش برادر انداخت . حالا دیگر راحت تر میتوانست تصمیم بگیرد . بنیامین سر کوچک رها را از روی شانه اش برداشت و گفت :
ما میتوانیم از اینجا فرار کنیم . آشنایی در مکان دیگری داری ؟
رها صورت برادرش را در میان دستهای ظریفش گرفت و گفت:
یعنی تو با من به ایران می آیی ؟ من ، من آنجا پدر خوانده ای دارم . او از ما حمایت میکند.
بنیامین چشمهایش را مستقیم به چشمهای عمیق رها دوخت و گفت:
با تو به هر جای دنیا که بخواهی خواهم آمد.
رها تصمیم خود را گرفت . او بلافاصله به اتاقش رفت و تمام جواهرتش را ، جز آنهایی را که هاتسگار به او هدیه کرده بود ، برداشت و در صندوقچه خود قرار داد . باید بدون اینکه موجبات سوء ظن هاتسگار را فراهم کند ، وسایلش را جمع میکرد . بیگمان اگر او میفهمید از رفتنش جلوگیری میکرد . چمدانهایش را بست و داخل کمد قرار داد . باید لوازم شخصی بنیامین را هم جمع میکرد ، به همین سبب به اتاقش رفت و چمدان هایش را بست . تصمیم گرفت برای فردا به مقصد مسکو بلیط تهیه کند ، اما فاصله عمارت تا ایستگاه قطار زیاد بود و باید حتما از مقابل منزل یوگنی فارکرعبور میکردند . آنها کالسکه خانوادگی کیانیها را میشناختند . نیاز به کمک کسی داشت که برایش بلیط تهیه کند . هیچ کس معتبر تر از اوسکار ساوس و همسرش کلاراریچ نبود .
حدود عصر بود که از عمارت خارج شد . ساعتی بعد سیمون کالسکه ران اسبها را مقابل در خانه بزرگ اوسکار ساوس متوقف ساخت و رها با قدمهای کوتاه از پله ها بالا رفت . مستخدم در را گشود و به کلاراریچ آمدن رها را خبر داد . دقیقه ای بعد کلارا با گامهای بلند از پله ها پایین آمد و با خشنودی رها را در آغوش کشید و گفت:
اوه ، رها ! جای بسی تعجب است که توخانه ما را با ورودت روشن کرده ای . نمیدانی چقدر از اینکه آمده ای خوشحالم.
رها تبسم شیرینی کرد و گفت:
همیشه دردسرهای ما برای تو و اوسکار است.
کلارا دست رها را کشید و به سالن برد وگفت:
وای اگر اوسکار خانه بود خیلی از دیدنت تعجب میکرد . فکر کنم حالا دیگر برسد.
رها لبخندی زد و پرسید:
خوب حال کوچولویت چطور است ؟
کلارا دستش را روی شکمش قرار داد و باخنده گفت:
بچه زیاد مظلومی نیست . مثل پدرش خیلی شلوغ و شیطان است ، مخصوصا شبها خیلی اذیتم میکند.
رها موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت:
پس بفهم مادرت چه زجری برای به دنیا آوردنت کشیده.
کلارا کمی راحت تر روی مبل نشست و گفت:
بیچاره مامان خیلی سختی کشیده . الان هم که هاموند اذیتش میکند و مرتب پول تو جیبی میخواهد . کسی نیست بگوید پسر بیست و چهار سال سن داری و حالا دیگر باید بتوانی یک خانواده را اداره کنی ، اما روی پسرهای این زمانه نمیشود حساب کرد . خدا را شکر بهترینش نصیب من شد
صدای توقف اتومبیل نشان داد که اوسکار به خانه برگشته است . لحظه ای بعد در بزرگ خانه گشوده شد . اوسکار ساوس کتش را از روی شانه اش برداشت و گفت:
خانم کجایی ؟ بیا که همسرت آمده و منتظر یک فنجان قهوه است.
کلارا کمی سرش را خم کرد تا خوب اوسکار را ببیند و گفت:
کم شلوغ کن پسر ! بیا ببین یک مهمان عزیز برایمان آمده.
اوسکار کتش را به دست مستخدم داد و وارد سالن شد . با مشاهده رها لبخند زد و گفت:
به به دوشیزه کیانی ! چطور یاد فقیر فقرا کردید ؟
رها از روی مبل برخاست و گفت:
من که همیشه مزاحم شما هستم.
اوسکار با دست اشاره کرد که بنشیند و بار دیگر گفت:
به به هوا چقدر خوب شده . حالا کم کم گرمای نور آفتاب را حس میکنیم . کاش همیشه هوا گرم بود . خوب رها ! راستی شایعاتی در شهر پیچیده . ظاهرا برای شنبه قرار گذاشته اید.
کلارا با صدای بلندی که میزان تعجبش را نشان میداد پرسید:
چی ؟ عقد ؟
رها کمی خودش را جمع و جور کرد . نمیدانست چگونه باید حقیقت را بگوید و از آنها درخواست کمک کند ، اما بالاخره باید میگفت . تنها کسانی که میتوانست به آنها اعتماد کند این زن و شوهر خوشبخت بودند . بعد از تامل فراوان گفت:
من هم بخاطر همین مساله مزاحم شما شده ام . راستش اوسکار ، امروز بنیامین چند کلمه با من حرف زد.
اوسکار ساوس کبریتش را که تازه روشن کرده بود ، خاموش کرد و با حیرت گفت:
چی ؟ تو را شناخت ؟
رها سرش را تکان داد و گفت:
نه او مرا بعنوان یک دوست پذیرفت . لااقل از بهت بیرون آمده.
اوسکار ساوس سیگارش را در جاسیگاری قرار داد و گفت:
خدا را شکر . این نشانه خوبی است . حتما به دکتر والر خبر خواهم داد.
رها به سختی گفت:
اما من از شما خواهشی دارم . من ، من با بنیامین در این مورد صحبت کرده ام. منظورم ازدواج با هاتسگار است . او هم حاضر شد که همراه من ... نمیدانم چگونه بگویم . من در این مدت خود را فریب میدادم . من برای هاتسگار فارکر ساخته نشده ام و نمیتوانم به همسری او درآیم . شاید بزرگترین عیب من همین است . من مناسب همسری هاتسگار نیستم و بی گمان نمیتوانم او را خوشبخت کنم ...
کلارا با هراس پرسید:
یعنی میخواهی فرار کنی ؟
رها خجالت کشید . نمیتوانست از شرم سرش را بالا بیاورد ، بالاخره باید حرفش را تمام میکرد . به همین جهت گفت:
بله ، چاره ای جز این ندارم . من و بنیامین به این نتیجه رسیده ایم که از اینجا برویم ، اما مطمئنا روزی بار دیگر به اینجا باز خواهیم گشت
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اوسکار که تا آن لحظه سکوت کرده بود ، دستش را از کنار دهانش پایین آورد وطبق عادت همیشگی گوشه لبش را گزید و چالی روی گونه اش افتاد و گفت:
راستش را بخواهی من هر زمان صحبت تو به میان می آید ، چه پیش کلارا و چه در مقابل دوستان دیگر همیشه میگویم که خود رها آن قدر عاقل هست که صلاح خود را بداند ، چه زمانی که میخواستی با هاتسگار ازدواج کنی و چه حالا که قصد سفر داری ، من هیچ شکی ندارم که بدون دلیل نیست . من به تو اعتماد دارم . تو دختر عاقلی هستی و بیگمان در زندگی موفق خواهی شد . خوشحالم که من و کلارا را هم در جریان کار گذاشتی ، چون بیگمان بعد از رفتن تو بسیار نگرانت میشدیم ، اما بگو ببینم چه کاری از دستم برمی آید که برای تو و بنیامین انجام دهم ؟
صورت زیبای رها از خجالت گلگون شده بود . نمیدانست چگونه باید خوبیهای آنها را جبران کند .
کلارا که سکوت رها را دید لبخندی زد و گفت:
رها جان ! خجالت را کنار بگذار و بگو چه کاری از دست ما بر می آید ؟ تو بهترین دوست من هستی و در جریان هستم که چقدر در اینکه اوسکار به خواستگاریم بیاید موثر بودی . من هنوز هم مدیون تو هستم . خواهش میکنم بگو چه کمکی میتوانیم بکینیم ؟
رها آرام سرش را بالا آورد و نگاهی به این زوج جوان و خوشبخت انداخت و گفت:
واقعیتش این است که من شخصا نمیتوانم برای تهیه بلیط بروم . ممکن است هاتسگار خبردار شود . من میخواستم اگر ممکن است شما لطف کنید...
اوسکار سخنش را قطع کرد و گفت:
این کار کوچکی است . حتما همین امروز بلیط را تهیه خواهم کرد . باید تماسی هم با دکتر آناتولی والر بگیریم . راستی به مقصد کجا باید بلیط را تهیه کنم ؟
رها مکثی کرد و جواب داد:
به مقصد مسکو ، از مسکو به ایران سفر خواهیم کرد.
اوسکار گره ای به ابروهایش داد و پرسید:
مگر کسی را در ایران دارید ؟
رها سرش را تکان داد و گفت:
بله من دو سال پیش هم به ایران رفتم . آنجا پدر خوانده ای دارم که مطمئنا از ما نگهداری خواهد کرد . حتما برایتان نامه مینویسم و از حال و روز خودمان آگاهتان میکنم
***
رها تو حتما در لباس عروسی خیلی زیبا خواهی شد . نمیدانی از این که بالاخره موفق شدم تو را متعلق به خودم کنم چقدر خوشحالم . دیگران سخت به ما حسادت خواهند کرد . آخر من موفق شدم ملکه رویاهای همه را به اسارت خود درآورم.
راستی رها به نظر تو هم من تو را به اسارت درآورده ام ؟ رها چرا به صورتم نگاه نمیکنی ؟ نکند تو هم مرا دیو میبینی که چنگالهایم را در روح لطیفت فرو کرده ام ؟
رها بدون اینکه به او بنگرد با لیوانی که در دست داشت بازی میکرد . هاتسگار که از سکوت رها کلافه شده بود ، از جا برخاست و گفت:
خوب فردا دیگر همه چیز تمام خواهد شد. مطمئن هستم کم کم تو هم به من علاقه مند خواهی شد و بچه های زیبایی برایم به دنیا خواهی آورد . این بی توجهی هایت هم تمام میشوند . مطمئن هستم . من پسر پر طاقتی هستم.
و با گفتن این حرف از خانه خارج شد . رها بسرعت از جا برخاست . نیم ساعت بیشتر به حرکت قطار نمانده بود و باید عجله میکرد . دوان دوان از پله ها بالا رفت . بنیامین کت و شلوار سرمه ای رنگش را پوشیده بود و آماده روبروی آینه نشسته بود و با شانه موهایش را مرتب میکرد . قرار بود بمحض این که به مسکو برسند ، نزد دکتر وب روند تا بنیامین را معاینه کند .
با کمک بنیامین تمام چمدانها را پایین آوردند . سیمون آنها را داخل کالسکه جای داد . رها نظری به عمارت انداخت . دلش میخواست فرصت بیشتری برای خداحافظی میداشت ، اما بزودی قطار حرکت میکرد و باید هر چه زودتر حرکت میکردند.
اسبها بسرعت از پیچ و خم خیابانهای خلوت سن پطرزبورگ عبور کردند . هوا بکلی تاریک شده بود و مردم به خانه های گرم خود پناه برده بودند .
ایستگاه قطار مثل همیشه مملو از جمعیت بود و مسافران گروه گروه در ایستگاه در حال آمد و رفت بودند .
در کنار تابلو حرکت قطارها اوسکار ساوس و کلاراریچ به انتظار ایستاده بودند . رها از مشاهده آنها بسیار خشنود شد و کلارا را در آغوش کشید و از این که برای بدرقه اش آمده بودند تشکر کرد .
کلارا مرتب اصرار داشت که زود به زود برای هم نامه بنویسند .
زمانی که سوت قطار کشیده شد ، بنیامین و رها از داخل کوپه خود برای اوسکار ساوس و کلارا دست تکان دادند و کم کم فاصله گرفتن قطار ، آنها را از دیدشان محو کرد .
پلکهای سنگین رها روی هم قرار گرفتند و برای نخستین بار بعد از دو روز احساس آرامش کرد و توانست راحت بخوابد.
بیمارستان بزرگ مسکو تقریبا شلوغ بود . رها این بار بهتر میتوانست آنجا را ببیند. ساختمان ابتدایی بسیار مدرن بود، ولی ساختمان بعدی کوچکتر بود و ظاهرا اشخاصی را که بیماریهای دراز مدت داشتند در آنجا بستری میکردند .
از قبل اوسکار ساوس خبر ورود آنها را به اطلاع دکتر آناتولی والر رسانده بود ، به همین جهت نیاز به وقت گرفتن نبود و منشی بلافاصله آنها را بطرف اتاق دکتر هدایت کرد .

دکتر والر پیپ خوش بویش را در دست گرفته بود و دود میکرد . با وارد شدن دو جوان از جای برخاست و دستش را دراز کرد .
بنیامین با قدمهایی آهسته به سمت او رفت و دستش را فشرد . دکتر آناتولی والر با چشمهایی شفاف به بنیامین خیره شد و با هیجان گفت :
دوشیزه کیانی ! شما فوق العاده هستید . گمان نمیکردم تا این حد او را به زندگی برگردانده باشید.
رها روی صندلی کنار دیوار نشست و با لبخند گفت:
اختیار دارید . بدون راهنمایی های شما و کمکهای بی دریغ دکتر ساوس ، امکان پذیر نبود که در این راه موفق شوم . من یک عمر مدیون محبتهای شما هستم.
دکتر والر روی صندلی نشست و پیپش را داخل دهان گذاشت و گفت:
خواهش میکنم . شما خودتان توانستید برادرتان را از ماتم خارج کنید . او باید قدر شما را بداند .
خوب بنیامین ! شما چه احساسی نسبت به فداکاریهای خواهرت داری ؟
بنیامین با صدای بم و گرفته ای گفت:
من رها را دوست دارم . او به من محبت میکند و من باید جبران کنم.
دکتر دستهایش را به هم مالید و گفت:
احسنت حتما موفق میشوی.
پس از معاینه کامل بنیامین به هتل بازگشتند . رها تصمیم داشت هر چه زودتر برای خرید بلیط اقدام کند ، به همین خاطر بعد از استقرار بنیامین در هتل خودش برای خرید بلیط رفت ، اما برای استاوروپول بلیط نبود .
رها خسته به هتل بازگشت . بنیامین در رستوران هتل نشسته بود و روزنامه میخواند . با مشاهده رها که بسرعت از در هتل وارد شد ، او را صدا زد و برای او دست تکان داد . رها لبخند زد و به سمت در رفت .
بنیامین با نگاهی به چشمهای خسته رهاپرسید:
خوب بلیط پیدا کردی ؟
رها از روی تاسف سرش را تکان داد و در جواب گفت:
متاسفانه نه ، انگار قحطی بلیط شده ! چند جا سر زدم ، اما همه آنها جوابشان یکی بود . دیگر نمیدانم چه کار کنم.
بنیامین اخم کرد و گفت:
بالاخره باید راهی وجود داشته باشد.
رها درحالیکه با گلدان روی میز بازی میکرد ، گفت:
نه فایده ای ندارد . مثل اینکه مجبوریم با وسیله ای غیر از قطار برویم ، اما مشکلات زیادی در راه خواهیم داشت.
برای لحظه ای جرقه ای در ذهنش بوجود آمد . بهتر از این راهی وجود نداشت . رها دستهایش را دراز کرد و دستهای گرم و مردانه و قوی برادرش را در میان آنها گرفت و گفت:
فقط یک راه وجود دارد . بنیامین تو دوستانت ولادیمیر بلوس و نیکولاس بزگنو را به یاد می آوری ؟ آنها در جشن نامزدی من شرکت کردند . نمیدانی چقدر نگران تو بودند.
بنیامین کمی چشمهایش را ریز کرد و سعی کرد به ذهن خود فشار بیاورد ، اما چیزی به یاد نیاورد . رها که از سعی و تلاش برادرش مایوس شده بود ادامه داد:
اگر یادت باشد زمانی که به همراه پدر به مسکو سفر کردی با ولادیمیر و نیکولاس آشنا شدی . آنها هم یک دفعه به خانه ما آمدند . آه بنیامین بهترین راه این است . من یک زن هستم و راحت نمیتوانم دنبال بلیط بروم . از چند جا که پرسیدم گفتند تنها راه تهیه بلیط از طریق بازار سیاه است . من هم که نمیتوانم به کسی اطمینان کنم . بهتر است به شهر تامبوف برویم و در آنجا بلیط تهیه کنیم . این بهترین راه است .شاید دوستانت به پاس دوستی سابقتان به ما کمک کنند.
بنیامین با نظر رها موافقت کرد ، اما آن وقت شب دیگر برای تهیه بلیط دیر بود ، پس تصمیم گرفتند که پس از صرف شام بخوابند و فردا صبح دنبال تهیه بلیط بروند
صبح با صدای ریزش باران رها چشم گشود . پشت پنجره رفت . از فاصله دور مردم بسیار کوچک به نظر میرسیدند. رها آهسته و بدون اینکه برادرش را از خواب بیدار کند آماده شد و اتاق را ترک کرد و حدود ظهر بود که به هتل بازگشت. زمین هنوز خیس و نمناک بود، اما باران بند آمده بود .
بلیط را برای ساعت پنج بعد از ظهر گرفته بود . تا آن موقع وقت زیادی داشتند .
رها بلافاصله به اتاقشان رفت . بنیامین حمام میکرد . رها از پشت در گفت:
بنیامین بلیط را برای ساعت پنج بعد ازظهر تهیه کرده ام.
چرا آنقدر دیر ؟
خوب هم بلیط برای زودتر نداشت و هم قصد دارم با هم به دیدن دوستانم که در این شهر زندگی میکنند برویم.
بنیامین با سر و صورتی کفی سرش را ازلای در بیرون آورد و گفت:
پس چرا تا امروز نگفتی ؟ شاید آنها هم می...
نه نمیتوانم چنین درخواستی از آنها بکنم .آخر رابطه من با آنها چندان صمیمی نیست . درست نیست وقتی برای اولین بار است به دیدن آنها میرویم درخواستی هم داشته باشیم . به هر حال ما فقط چند روز با هم بودیم و بعد هم آدرسشان را دادند تا هر زمان که راهم به این طرفها افتاد ، سری به آنها بزنم.
بنیامین در حمام را بست و گفت:
تو آماده شو . چند لحظه دیگر من هم بیرون می آیم.
و بعد از گفتن این حرف صدای شر شر آب بلند شد . رها بعد از جستجو در دفتر یادداشتش توانست آدرس منزل آنها را بیابد .

خانه ای تقریبا کوچک در یک آپارتمان معمولی بود . رها از سرایدار سوالاتی کرد و همراه بنیامین از پله ها بالا رفتند سرایدار گفته بود که خانم روسی سمرتین در منزل حضور دارند ، اما همسرش صبح زود به سر کار رفته است .

خانه آنها در طبقه چهارم واقع شده بود و کنار در روی تابلو کوچکی با خط خوش نوشته شده بود » الکسی نکراسوف«
رها زنگ در را به صدا درآورد . بدون اینکه کسی چیزی بگوید در روی پاشنه چرخید و رها با چهره شاد و همیشه خندان روسی رو به رو شد .
روسی خود را در آغوش رها انداخت و با صدایی ظریف و شکننده گفت:
آه رها کیانی ! چه عجب به خانه ما سر زدی ؟

رها فقط در جواب گفت:
متاسفم فرصت نمیشد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
روسی خود را از آغوش رها بیرون کشیده بود ، به آینه تختی که نزدیک در نصب شده بود نگریست و بعد از روی ناباوری جیغ کوتاهی کشید:
آه من با لباس خانه و موهای نامرتب با شما روبرو شدم.
رها که تازه متوجه وضع نامرتب او شده بود خندید و گفت:
مهم نیست . تقصیر از ماست که بی موقع مزاحم شدیم.
روسی دست او را کشید و وارد خانه کرد ، اما بنیامین همچنان ساکت بود . روسی چهره بامزه ای به خود گرفت و کمی لبهایش را آویزان کرد و پرسید:
ازدواج کرده ای ؟
رها به بنیامین نگریست و همراه با لبخندی ملایم سرش را تکان داد:
نه این برادرم بنیامین است.

اما...روسی بدون اینکه سخنش را ادامه دهد سکوت کرد و سوالش را به زمان مناسبتری واگذار کرد ، سپس باز همان چهره با مزه و مسخره را به خود گرفت و پرسید:
چرا این برادر شما تا این حد خجالتی است ؟

بنیامین لبخند زد . چشمهای جذاب خود را به روسی دوخت و بعد از سلام با حالتی عذرخواهانه گفت:
میبخشید شما و رها آن قدر از دیدار هم خوشحال شدید که من فرصت نکردم...
روسی سخنش را قطع کرد و گفت:
اصلا مهم نیست حالا بفرمائید داخل.
رها از حرکات بی تکلف و بچگانه روسی به خنده افتاد . روسی با ذوق و شوق گفت:
خوب شما بنشینید تا من لباسم را عوض کنم و خدمت برسم . باید به الکسی هم تلفن بزنم . حتما او هم از آمدن شما حسابی ذوق زده می شود.
نه عزیزم بی خود مزاحم آقای نکراسوف نشو . ما زیاد مزاحم نمیشویم.
روسی سرش را از اتاق روبرویی بیرون آورد و با اعتراض گفت:
نخیر ما تازه شما را پیدا کرده ایم . فکرنکن به همین راحتی میتوانی از دست ما بگریزی.
رها لبخندی زد و گفت:
باور کن تعارف نیست . ما برای ساعت پنج بلیط داریم و حتما باید برویم.
روسی ابروهایش را در هم کشید و گفت:
اگر الکسی بفهمد دلخور میشود . به هر حال برای ناهار که پیش ما هستید.
و با گفتن این سخن بار دیگر به داخل اتاق رفت و دقیقه ای بعد با لباس تازه و سر و وضعی مرتب به اتاق نشیمن بازگشت و تلفن را برداشت .
اصرار رها فایده ای نداشت و روسی با الکسی تماس گرفت . نیم ساعت بعد الکسی به خانه بازگشت و با دیدن رها و بنیامین به جای سلام و احوالپرسی با تعجب پرسید:
آه دوشیزه کیانی ! شما چه شباهت حیرت آوری با نامزدتان دارید.
روسی که خود را از او آگاهتر نشان میداد ، با دست به الکسی اشاره کرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
ای کله پوک ! او برادر رهاست . اسمش هم...
اما هر چه به ذهن خود فشار آورد اسم او را به یاد نیاورد . بنیامین جلوتر آمد و همانطور که دست خود را به سمت الکسی دراز میکرد گفت:
بنیامین کیانی هستم.
الکسی هم دست او را فشار داد و گفت:
من هم الکسی نکراسوف هستم و خیلی خوشحالم که با شما آشنا میشوم.
اما در چهره اش هنوز سوالاتی خوانده میشد که از چشمهای رها هم دور نماند . رها که میدانست آن زوج جوان قادر نیستند خود سوالاتشان را بپرسند ، با لبخندی ملیح گفت:
میدانم به چه فکر میکنید ، اما باید بگویم که من هم از زنده بودن برادرم خبر نداشتم . بنیامین را خدا بار دیگر به من بازگردانده است.
الکسی نکراسوف روی کاناپه در کنار بنیامین نشست و دستهای او را در دست فشرد و با لبخند گفت:
امیدوارم شما جزو دوستان صمیمی من شوید.
بنیامین که از نشاط حاکم بر جو خانواده آنها به شوق آمده بود ، بعد از مدتها لبخند شیرینی زد و گفت:
من هم امیدوارم.
خوب ببینم شما هم مثل من عاشق بیلیارد هستید ؟
بنیامین به رها نگریست و در جواب سکوت کرد . رها به کمک او شتافت و گفت:
برادر من قهرمان بیلیارد در سن پطرزبورگ بود . او از ده سالگی بهترین بازیکن بیلیارد شهر بود.
الکسی دستی به شانه بنیامین زد و گفت:
پس باید در فرصتی مناسب با هم مسابقه بدهیم.
روسی سمرتین که کنار رها نشسته بود چشمکی زد و گفت:
خوب برای ناهار نظرتان درمورد اسپاگتی چیست ؟
خواهش میکنم روسی عزیز خودت را به زحمت نینداز . ما باید زود...
اما الکسی نکراسوف سخنش را قطع کرد و گفت:
امکان ندارد ما حاضر شویم به این زودیها از شما جدا بشویم . چندی پیش با روسی در مورد شما صحبت میکردیم . او معتقد بود که شما قطعا آدرس ما را گم کرده اید. از آن روزی که با هم همسفر بودیم تا حالا حدود ...
سعی کرد مدت زمان را به یاد بیاورد ، اما بی فایده بود به همین علت گفت:
به هر حال بیش از دو سال است . شاید کمی کمتر یا بیشتر باشد ، اما در اصل مطلب تفاوتی نمیکند . ما دیگر داشتیم از دیدار مجدد شما مایوس میشدیم.
راستی شما الان قصد سفر به کجا را دارید ؟

ایران.
این بار روسی با تعجب گفت:
باز هم ایران ؟

بله دوست دارم برادرم هم با کشور اجداد ما آشنا شود.
الکسی سرش را از روی تاسف تکان داد.

ای کاش موقعیت شغلی اجازه میداد که ما هم همراه شما بیاییم . خیلی دلم میخواهد کشور ایران را ببینم . میگویند ایران پر از شگفتی است.

ایران حقیقتا زیباست ، با آفتابهای گرم . با این که من در مدت اقامت در ایران فقط شهر تهران را دیدم ، اما به نظرم آنجا بهشت بود . گرم و مطلوب با مردمی با نشاط و صمیمی .

من از این که یک ایرانی هستم بسیار خشنودم.
روسی با تاسف سرش را تکان داد و گفت:

ای کاش من هم دختری ایرانی بودم ، شاید آن وقت به زیبایی تو میشدم.
الکسی و دیگران از لحن حسرت بار روسی به خنده افتادند ، اما به نظر رها روسی حقیقتا دختر زیبا و شیرینی بود . به همین علت گفت:
روسی ! باور کن من تو را دختر نمونه ای میدانم . واقعا خوش به حال الکسی که همسری چون تو نصیبش شده.
الکسی نکراسوف با اعتراض سرش را تکان داد:
چرا نمیگویید خوش به حال روسی که همسری چون من نصیبش شده ؟
رها خندید ، اما خنده اش اینبار حقیقتا واقعی بود . او از بودن در کنار آن زوج جوان لذت میبرد
***
ساعت حدود چهار بود و باید از هم جدا میشدند . اصرار رها فایده نداشت و الکسی و روسی برای بدرقه شان تا ایستگاه قطار آمدند . روسی مرتب اصرار میکرد که باز هم به آنها سر بزنند . رها نیز قول داد که زمانی که بار دیگر به روسیه بازگشتند ، به دیدار دوستانش بشتابد . او از این که چنین دوستانی داشت خشنود بود. حالا غیر از کلارا و اوسکار دوستان دیگری هم یافته بود . رها به روسی قول داد که بمحض استقرارش ایران برایش نامه بنویسد .
سوت قطار خبر داد که قطار آماده حرکت است . از هم خداحافظی کردند . زمانی که قطار آرام روی ریل به حرکت درآمد ، دستهای آنها نیز به نشانه خداحافظی در هوا به پرواز درآمد . کم کم بر سرعت قطار افزوده میشد و روسی بازوی الکسی را گرفت و همراه با آهی عمیق گفت:
آنها هم رفتند . بچه های صمیمی ای بودند . ای کاش به هم نزدیکتر بودیم.
الکسی نیشگونی آرام از روی گونه همسر جوانش گرفت و گفت:
خوب عزیزم ! حالا خودت را ناراحت نکن .راستی با یک مسابقه دو چطوری ؟
و بدون اینکه منتظر جوابی از روسی بشود ، شروع به دویدن کرد و روسی هم به دنبالش دوید .
بنیامین با صدایی که انگار از مسافتی دور به گوش میرسید گفت:
دوستان خوبی بودند.
رها سرش را به طرف او برگرداند . بنیامین مدتها بود که درمورد کسی اظهار نظر نکرده و علایقش را به زبان نیاورده بود . صدایی در درون رها فریاد میزد که بنیامین بزودی سلامت کامل خود را به دست می آورد . آیا این امکان داشت ؟
بنیامین که سکوت رها را دید ، به گمان اینکه رها متوجه سخنش نشده است ، بار دیگر گفت:
میدانی رها ؟ به نظر من آنها بچه های خیلی خوبی بودند.
رها با چشمان مشتاقش به چهره زیبا و رمانتیک برادرش نگریست و گفت:
آنها زوج خوشبختی هستند . این همه تفاهم بین آنها واقعا عجیب است . به هر حال اگر دوباره گذرمان به مسکو افتاد حتما سری هم به آنها خواهیم زد.
رها با شک و تردید به این موضوع مینگریست . آیا واقعا راهی برای بازگشت مجدد در پشت سرش گذاشته بود ؟ اما بالاخره باید روزی حتی برای مدت کوتاهی هم که میشد ، بازمیگشت.
تمام خاطرات و خانه پدری و املاک و مستغلاتش همه و همه در روسیه بودند و نمیتوانست آنها را به امان خدا رها کند . دلش هم نمی آمد خانه پدری را بفروشد . در افکارش با خود سخن میگفت :
» من روزی هر چند دور به اینجا باز خواهم گشت . شاید همراه آقا جان«
آسمان کاملا تاریک شده بود که قطار در ایستگاه تامبوف توقف کرد . رها تصمیم گرفت شب را در یک هتل سر کنند و فردا صبح به آدرسی که از دوستان بنیامین داشت سر بزنند .
فردا صبح با نوری که از لای پرده کرم رنگ به داخل اتاق تابید ، از خواب برخاست . بنیامین قبل از او بیدار شده و دوش گرفته بود . رها خمیازه ای کشید و گفت:
بنیامین خیلی سحر خیز شده ای

:من سحر خیز نشده ام ، بلکه تو خیلی تنبل شده ای . کم کم داری چاق میشوی.

مطمئن باش با این مشکلاتی که مرتب با آن روبرو میشوم چاق نخواهم شد.
و با گفتن این حرف به طرف حمام رفت و بار دیگر گفت:
خوب بنیامین ! تا من دوش میگیرم تو هم زود آماده شو تا به دیدن دوستانت برویم.

حدود ظهر بود که به خیابان تنگ و باریکی رسیدند و بعد از عبور از آن به فضای باز و دلنوازی رسیدند . یک پسر بچه کوچولو با سگ پشمالویی که به گلوله برفی شبیه بود وسط خیابان بازی میکرد . خیابان بسیار ساکت و آرام بود و کمتر کسی در آن رفت و آمد میکرد .

خانه ها وسیع بودند و چشم انداز زیبایی داشتند. رها به آدرسی که در دست داشت و بعد به پلاک خانه ها نگاه میکرد . روی یکی از خانه های زیبا پلاک مورد نظر به چشم میخورد .
ساختمان اصلی خانه در فضای نسبتا وسیعی قرار داشت که با میله های قهوه ای رنگی از خانه های مجاور جدا شده بود .
رها دستش را روی میله ها قرار داد و فشار کوچکی داد . اما در قفل بود .

زنگ اینجاست

رها به سمت نگاه بنیامین نگریست .زنگ کوچکی بر روی میله های قهوه ای به چشم میخورد . بنیامین زنگ زد . لحظه ای بعد خانمی متشخص که ظاهری بسیار آراسته داشت در ساختمان را گشود و به بیرون نگریست.
بفرمائید امری داشتید ؟

رها لبخندی زد و گفت:
ببخشید منزل آقای بلوس اینجاست ؟

بله بفرمائید ؟

من ! من رها...
تردید داشت خود را چگونه باید معرفی کند ، غافل از اینکه خانم بلوس هیچ توجهی به او نداشت و با قدمهای متوازن و آرام به پایین پله ها آمد . خانم بلوس کاملا به بنیامین خیره شده بود . زمانی که چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت ، بالاخره لب به سخن گشود و گفت:
آه خدای من یعنی درست میبینم ؟ این خود بنیامین است ؟ ولادیمیر که میگفت بنیامین ... اوه پسر تو چقدر تغییر کرده ای.
بنیامین به تبسمی اکتفا کرد . خانم بلوس با عجله در را گشود و چشمهای قهوه ای رنگش را کمی ریز کرد.
آه پسرم ! من واقعا باور نمیکردم که ... معلوم نیست چه دارم میگویم . بیا تو عزیزم . حتما این سفر بسیار خسته ات کرده.
و با این سخن دست او را گرفت و به سمت خانه برد . هنوز چند قدم برنداشته بود که ایستاد و به سمت در نگریست و با خنده گفت:
عزیزم ببخشید . آنقدر از دیدن دوباره بنیامین ذوق زده شدم که شما را فراموش کردم. از چهره زیبایت مشخص است که رها دختر اسکندر کیانی هستی . قبلا توصیف چهره زیبایت را شنیده بودم.
رها تبسمی بر لب آورد . خانم بلوس سرش را تکان داد و گفت:
خوب پس چرا داخل نمیشوی ؟ عجله کن. دلم میخواهد هر چه زودتر این خبر مسرت بخش را به ولادیمیر بدهم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خانه آقای بلوس بسیار زیبا تزئین شده بود و تابلوهای بزرگ و گران قیمتی که تصاویر فامیل بزرگ آنها را نشان میداد در سراسر خانه نصب شده بود . گنجه بزرگی که پر از اسلحه های گوناگون و قدیمی بود ، بلافاصله توجه بیننده را جلب میکرد . رها بارها از پدرش درمورد کلکسیون اسلحه آقای ایوان بلوس شنیده بود . اسکندر همیشه از این کلکسیون بسیار زیبا تعریف و تمجید کرده و ایوان بلوس را مرد شرافتمندی توصیف میکرد که سالهایی طولانی از عمرش را در جنگ و دفاع از میهن گذرانده بود . رها بارها از پدرش خواسته بود که او را هم با خود به تامبوف ببرد .
او همچنان به گنجه بزرگ خیره شده بود که صدای خانم بلوس در حالیکه داشت شماره میگرفت به گوشش رسید که میگفت:
عزیزم تو همانند پدرت علاقمند به اسلحه هستی ؟
بله پدر غالبا از کلکسیون زیبای شما تعریف میکرد . من خیلی دوست داشتم آنرا ببینم.
خانم بلوس لبخند زد و لحظه ای بعد با شخصی که پشت گوشی تلفن بود شروع به صحبت کرد.
الو ولادیمیر میتوانی هرچه سریعتر خودت را به خانه برسانی ؟
چند ثانیه بعد بار دیگر گفت:
نه نه اتفاقی نیفتاده . خبر خوشی برایت دارم ، پس زود برگرد . حالا کارهایت را برای یک روز دیگر بگذار . این خبر خیلی مهم است . زود بیا.
زمانی که خانم بلوس تلفن را قطع کرد. رها چهره غمگینش را به سمت او چرخاند و گفت:
خانم بلوس ای کاش با پسرتان تماس نمیگرفتید . حالا ایشان از کار و...
مطمئن باش اگر ولادیمیر از بازگشت بنیامین آگاه شود ، از خوشحالی بیهوش خواهد شد. نمیدانی چقدر او و نیکولاس ازغم از دست دادن بنیامین غمگین بودند .حتی مدتها باور نمیکردند .
خانم بلوس نگاهش را به سمت بنیامین چرخاند و ادامه داد:
بن برای ما خیلی عزیز است . آقای بلوس همیشه از کمالات و اخلاق پسندیده او تعریف و تمجید میکند . حتی چند بار پیش روی ولادیمیر اعتراف کرد که آرزوی پسری چون او را دارد.
بنیامین سرش را زیر انداخته و سکوت کرده بود . خانم بلوس علت آن را خستگی از مسافرت طولانی میدانست
***
آقای بلوس بالای میز نشسته و با صدای بلند در مورد محسنات اسکندر سخنرانی میکرد. همه مهمانها در سکوت کامل به سخنانش گوش سپرده بودند . زمانی که سخنرانی طولانی او به پایان رسید ، نیکولاس که از ولادیمیر خیلی خجالتی ترو کم حرفتر به نظر میرسید ، با صدای ملایم و آرامی پرسید :
دوشیزه کیانی ! شما چطور در این مدت به ما خبر ندادید ؟ باور کنید ما هر لحظه منتظر رسیدن خبری از شما بودیم.
بله حق با شماست ، اما مشکلات ما بسیار زیاد بودند . از بیماری بنیامین که آگاهید . با بازگشت او همه هم و غم من شده بود پرستاری از او و حتی فرصت فکر کردن به...
ولادیمیر که از صدای لرزان رها به عمق غصه اش آگاه شده بود ، سعی کرد موضوع را عوض کند ، به همین علت با لبخندی گفت:
آقای نیکولاس ایشان دوشیزه کیانی نیستند بلکه خانم فا ... فارکر هستند.
و نگاهی به جانب رها انداخت و پرسید:
درست تلفظ کردم ؟
ولادیمیر قصد داشت آن محیط خفقان آور و غم انگیز را به محیطی گرم و صمیمی تبدیل کند ، غافل از اینکه با گفتن این سخن قلب دختر جوان را بیش از پیش مجروح ساخته است . بنیامین که میدانست رها قادر به سخن گفتن نیست، پیشدستی کرد و گفت:
رها هنوز دوشیزه کیانی است . او با فارکر ازدواج نکرد.
همه با نگاههای متعجب به هم نگریستند و سکوت برای لحظه ای حکمفرما شد. بالاخره ولادیمیر که از سخن بی موقع خود شرمنده شده بود ، سرش را از روی تاسف تکان داد و گفت:
آه متاسفم ! من خبر نداشتم.
رها با نگاه ملامت آمیزی به او خیره شد، اما سخنی نگفت . نیکولاس که متوجه نگاه پر معنی رها شده بود ، به حمایت از او برخاست و به ولادیمیر گفت:
متاسفم یعنی چه ؟ به نظر من دوشیزه کیانی باید از همان ابتدا به تفاوتهای فاحش بین خود و آقای فارکر پی میبرد. من از همان نظر اول متوجه شدم که آنها قادر نیستند در کنار هم زوج خوشبختی شوند . باز هم خوشحالم قبل از اینکه دیر شود همه چیز تمام شد.
رها دیگر سخن هیچکس را نمی شنید . هر چند که تا ساعتها هنوز بحث پیرامون موضوعهای مختلف ادامه داشت .
ولادیمیر بلوس به وعده خود عمل کرد و فردای همان روز به همراه نیکولاس بزوگنو به دنبال تهیه بلیط برای سفر به اتاوروپول رفتند و حدود بعد ازظهر با دو بلیط برگشتند . ولادیمیر با چهره ای بشاش رو به روی بنیامین نشست و گفت:
خوب دوست عزیز و نازنینم . هر چند که اصلا مایل نیستم از تو جدا شوم و خیلی مشتاقم مدت زیادی پیش ما بمانی ، اما به خاطر قولی که به شما داده بودیم مجبورم به اطلاع برسونم که دو بلیط استاوروپول برایتان پیدا کرده ام. امیدوارم سفر خوشی را داشته باشید .
و با گفتن این حرف دست بنیامین را در دست فشرد . بلیطها برای ساعت یازده همان شب تهیه شده بودند . خانواده بلوس و بزوگنو با غم و اندوه فراوان این دو پرنده زیبا را تا ایستگاه قطار بدرقه کردند . خانم پالاشا بلوس مادر ولادیمیر دستهای ظریف رها را در دست فشرد و با گفتن » به امید دیدار « از آنها جدا شد .
قطار به ایستگاه تهران وارد شد و رها با چشمهای منتظر و بی تابش به محوطه بزرگ و وسیع سالن آنجا نگاه میکرد . احساسی دردناک بر همه وجودش چنگ میزد. آیا امکان داشت بار دیگر با فرزام روبرو شود ؟ اما بلافاصله این فکر را از ذهنش زدود و به خود خاطرنشان کرد که به هیچ نحو نباید فرزام را ببیند . تصمیم قاطع گرفته بود . طاقت نداشت که فرزام علائم شکست را در چهره اش بخواند .
بنیامین با نگاه سرشار از محبتش به رها چشم دوخته بود و سعی داشت افکار مبهمش را بخواند . میدانست که دل رها مالامال از غم و درد است ، به همین خاطر صورتش را به او نزدیک کرد و پرسید :
نمیخواهی راه بیفتی ؟
و دست رها را گرفت و در راه رفتن یاریش داد. بنیامین تن صدایش را کمی پایینتر آورد و پرسید:
به فرزام فکر میکنی ؟
رها لبخند تلخی زد . چه میتوانست بگوید ؟ از روی برادر خجل و شرمسار بود . چقدر زمانی که بنیامین به اِما دل بسته بود ، او را ملامت کرده و از او خواسته بود که به این راحتی مهر کسی را به دل ندهد ، اما حالا خودش هنوز مهر کسی را که مدتها پیش ترکش کرده بود در دل داشت و از دوریش رنج میبرد .
بنیامین که سکوت رها را دید با صدای گرفته ای گفت:
رها! غصه نخور . خدا بزرگ است . میدانی! اگر تو هر چه غصه بخوری فایده ای ندارد . ما باید در کنار هم تلاش کنیم تا به خوشبختی برسیم . اصلا دوست ندارم ثانیه ای تو را غمگین ببینم . طاقت ندارم . تو برای من فرشته نجات بودی و آرزو دارم که بتوانم محبتهای تو را جبران کنم ، پس خواهش میکنم هر کاری که از دست من بر می آید بگو تا با جان و دل انجام دهم .
رها از لحن صمیمی و دوستانه بنیامین احساس شعف کرد . دیگر غمگین نبود. بنیامین را داشت و این از همه چیز مهمتر بود . دلش نمیخواست بیش از این برادرش را مغموم و گرفته ببیند ، به همین علت خطوط غم و غصه را از چهره اش زدود و لبخند گرمی بر لب راند .
رها بی اختیار به دنبال آشنایی میگشت ، اما این محال بود . آقا جان اصلا از بازگشتش کوچکترین اطلاعی نداشت . برای لحظه ای ترس تمام وجودش را فرا گرفت. اگر آقا جان مرده باشد ؟ این سوال مرتب در ذهنش تکرار میشد و امیدوار بود که چنین اتفاقی نیفتاده باشد.
جلوی ایستگاه قطار کالسکه ای ایستاده بود . رها و بنیامین سوار آن شدند و آدرس منزل آقای شهابی را به کالسکه ران دادند . بنیامین سرش را کمی جلو برد و با تمام ولع هوای پاک تهران را به ریه هایش هدایت کرد .
رها که متوجه حرکات بنیامین شده بود پرسید :
باورت میشود هوای اینجا این قدر گرم و مطبوع باشد ؟ بیشتر روزها خورشید در آسمان است و تابستان آنقدر گرم است که نیاز به بادبزن پیدا میکنی.
بنیامین همانطور که به خیابان مینگریست گفت:
این فوق العاده است . من از سرما بیزارم.
و لرزشی خفیف برای لحظه ای او را در برگرفت . صدای ساییده شدن چرخهای اتومبیلی بر روی آسفالت خیابان ، آنها را از افکار خود خارج ساخت و لحظه ای بعد ضربه ای مهیب به کالسکه خورد و رها اتومبیلی را دید که به پهلوی کالسکه اصابت کرده است . بی اختیار خود را به آغوش برادرش انداخت و احساس کرد زیر صندلیها افتاده و صورتش روی زانوی بنیامین قرار گرفته است .
صدای مهیبی بلند شد و رها از برخورد پیشانویش با زانوی بنیامین احساس سر درد شدیدی کرد . بدنش کوفته شده بود . صدای همهمه ای به گوش میرسید ، اما جرات برخاستن نداشت . اگر بلایی سر بنیامین آمده باشد ، باید چه کند ؟ با خودش در کلنجار بود . اگر چشمهایش را باز میکرد و با جسد بیجان بنیامین روبرو میشد . نه این بار دیگر طاقت مقاومت نداشت . او هم قطعا میمرد ! اگر بنیامین او را ...
با ترس و دلهره سرش را از روی زانوی او بلند کرد . بنیامین به رو به رو خیره شده بود و قطره های خون از پیشانیش پایین میچکید . رها دستهای لرزانش را به صورت برادر کشید . صورتش همچنان گرم ، اما بیحالت بود.
بنیامین ! بن ! حالت خوبه ؟
بنیامین در جواب صدای لرزان رها هیچ نگفت . رها چشمهایش را بست و قطرات اشک چون رودخانه ای از چشمهایش جاری شد.
بن ! تو را خدا جواب بده من طاقت ندارم.
چشمهای اشکبارش این بار روی شانه های محکم برادر قرار گرفت .
بنیامین ، بنیامین...
این بار صدایی چون زمزمه به گوشش رسید:
رها ، رهای عزیزم ، خواهر کوچولوی من.
رها با بهت سر بلند کرد و به بنیامین چشم دوخت . آیا این حقیقت داشت؟ بنیامین او را کوچولوی خود خوانده بود. یعنی بنیامین همه گذشته ها را به یاد آورده بود ؟
اینبار بنیامین مستقیم به رها نگریست و لبخند اطمینان بخشی زد.
رهای کوچک من ! مرا ببخش . توی این مدت خیلی زجرت دادم . اوه تو یک فرشته ای. هیچ وقت فکر نمیکردم که خواهرم این چنین مهربان و فداکار باشد .
رها دیگر طاقت از کف داد و خود را در آغوش برادر انداخت.
بنیامین ! تو همه چیز را به یاد آوردی ؟ من خوشبختم ، خیلی خوشبخت . خدایا شکرت.
مردمی که اطراف آنها ازدحام کرده بودند با بهت به حرکات عجیب و غریب این دو جوان مینگریستند ، اما کلمه ای از حرفهای آنها را نمیفهمیدند .
مرد چاق و کوتاهی که نزدیکتر از همه به کالسکهبود ، با فریاد گفت:
آنها خارجی هستند . شاید آسیب دیده باشند. باید هر چه زودتر به بیمارستان انتقالشان دهیم.
مرد میانسالی که همان نزدیک ایستاده بود قدمی جلو گذاشت و آرام پرسید:
شما زبان ما را میفهمید ؟
رها میخواست فریاد بزند و بگوید: » من یک ایرانیم . یک ایرانی خوشبخت « اما بغض مجالش نداد . به جای او بنیامین که حالا کاملا خونسرد به نظر میرسید باکلمات مقطع جواب داد :
آقا تا حدودی فارسی بلدم .
لبهای گوشت آلود مرد میانسال با تبسمی شیرین تزئین شد و پرسید:
حالتان خوب است آقا ؟
بله متشکرم . هم من کاملا خوبم و هم خواهرم.
اما از پیشانی شما خون می آید.
این بار یک زن نسبتا جوان بود که این جمله را بر زبان آورد . بنیامین لبخند گرمی بر لب آورد و گفت:
مهم نیست . زود خوب میشود.
رها از هر گونه حرکتی عاجز بود . هنوز نتوانسته بود خود را از دست بهت نجات دهد . یعنی امکان داشت ؟ این برادرش بود که مثل سابق با چهره خندان و هوش و ذکاوت زیاد در برابرش نشسته بود ؟
بار دیگر صدای همهمه ای برخاست. بنیامین دستهای ظریف و شکننده خواهرش را در دست گرفت .
حالت خوب است ؟
رها فقط سرش را تکان داد . بنیامین ادامه داد:
نظرت در مورد پیاده روی چیست ؟ دلم میخواهد با هم حرف بزنیم . خیلی حرفهای ناگفته داریم ، مگر نه ؟
بنیامین منتظر جواب رها بود . او هم برادرش را در انتظار نگذاشت و با دست اشکهای صورتش را پاک کرد.

هر چه تو بگویی
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ice Palace | قصر يخى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA