بنیامین درب کالسکه را گشود و در میان حیرت و ازدحام مردم چمدانهایشان را برداشت و در پیاده رو دست در دست رها شروع به حرکت کرد . رها احساس میکرد زمین زیر پایش وجود ندارد و او در حال پرواز در آسمان است . همه وجودش آکنده از سرور و شادمانی شده بود . دلش میخواست بعد از مدتها از ته دل با صدای بلند بخندد . بار دیگر درهای بهشت به رویش گشوده شده بودند و خداوند برادرش را به او بازگردانده بود.هر دو در سکوت قدم برمیداشتند ، اما افکارشان یکی بود . هر دو به سالهای سختی که گذرانده بودند می اندیشیدند.رها خیلی با خانه آقای شهابی فاصله داریم ؟تقریبا ، بنیامین...صبر کن میدانم میخواهی چه چیزی را بگویی ، اما دلم میخواهد قبل از همه چیز بار دیگر از فرزام برایم بگویی.عرق شرم بر پیشانی رها نشست . باور نمیکرد به این زودی این سوال مشکل طرح شود ، اما گویا این موضوع برای بنیامین از همه چیز مهمتر بود . زمانی که سکوت رها طولانی شد ، بنیامین بار دیگر پرسید:نمیخواهی حرفی بزنی ؟ ببین رها ! تو خودت خوب میدانی عزیزترین کسم تو بوده و هستی. دلم میخواهد مثل گذشته که تنها رازدارت من بودم ، باز هم سفره دلت را پیش من بگشایی . من نمیتوانم چشمهای مخمل گونه تو را این چنین غمگین ببینم .رها چشمهای مرطوبش را از هم گشود و به بنیامین که در کنارش با قدمهای موزون و استوار قدم برمیداشت نگریست. حرفی برای گفتن نداشت . . آیا میتوانست به او بگوید که چگونه غرورش در زیر پاهای فرزام لگد کوب شده است ؟ آیا قادر بود با صراحت بگوید که تا چه حد به فرزام دلباخته و زمانی که در عشقش شکست خورده با چه سرخوردگی به کشورش بازگشته است ؟ بنیامین که دیگر طاقت از کف داده بود ، بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:چرا حرف نمیزنی ؟ یعنی دیگر من برای تو...من قادر نیستم از شکستهایم صحبت کنم . تو چطور دلت می آید تمام خاطرات تلخ مرا برایم یاد آوری کنی ؟ من فکر میکردم آنقدر به تو نزدیک...مرا توبیخ نکن . تو خودت خوب میدانی برای چه تا این حد سماجت میکنم . من دلم نمیخواهد خواهر...باز هم سخنش ناتمام ماند ، زیرا این بار هم رها سخنش را قطع کرد.من تو را توبیخ نمیکنم . این حق توست که بدانی خواهرت در مدتی که ایران بوده چه کرده است ؟ خوب من هم باید دیگر این غرور کاذب را دور بیندازم .اعتراف خیلی سخت است ، اما باید این کار را بکنم . شاید اگر به تو بگویم کمی از زجر آن جراحتی که به احساسم وارد آمده ترمیم یابد . من در اینجا با پسری کاملا استثنایی روبرو شدم . فرزام برایم همه چیز شده بود . او با تمام پسرهایی که تا بحال دیده بودم ، تفاوت داشت . وقتی فکر میکنم و به تفاوتهای فاحش بین او و هاتسگار پی میبرم از خودم به خاطر انتخابم بیزار میشوم . او کاملا شبیه تو و پدر بود . تمام خصوصیات مثبتی را که یک عمر در شما دیده بودم ، در او هم مشاهده کردم. او مرد دلخواهم بود ، اما قسمت این بود که از هم جدا شویم . علتش را هیچ گاه نفهمیدم و نخواستم هم بفهمم . من تا او را با نامزدش دیدم گریختم ، زیرا نمیتوانستم هویتم را از دست بدهم . قادر نبودم بایستم تا فرزام با نگاه ترحم آمیزش به من بنگرد . باید فرار میکردم و کردم و الان هم پشیمان نیستم ، اما مطمئن باش حالا دیگر احساسی به او ندارم.رها خودش میدانست دروغ میگوید ، به همین خاطر روی خود را از بنیامین گرداند تا او از نگاه غمگینش پی به حقیقت نبرد ، اما برای بنیامین همان صدای لرزان کافی بود تا به اعماق احساسات خواهرش پی ببرد ، به همین خاطر سرش را آرام تکان داد و زمزمه کرد:اگر من توانستم اِما را فراموش کنم ، توهم قادر خواهی بود که...رها نگاهش را به صورت زیبا و جذاب برادرش دوخت . چقدر احساسات او و برادرش به هم شبیه بودند . همین برایش کافی بود . او بنیامین را داشت و دیگر از خدا چیزی نمیخواست.درست است که سخت است ، اما این قدرت را در خودم میبینم ، به همین علت بار دیگر به ایران بازگشتم . مطمئنم اگر به خانه آقاجان برویم و تمام خاطرات گذشته را بار دیگر مرور کنم همه چیز را راحت فراموش خواهم کرد.بنیامین دستش را دور شانه رها حلقه کرد و گامهایش را آهسته برداشت تا با او همگام شود . احساس امنیت سراسر وجود رها را در بر گرفت و خود را در کنار برادرش از همیشه مقاومتر یافت***صدای زنگ خانه چند بار به گوش پیرمرد رسید ، اما اصلا توان برخاستن نداشت . با بی حوصلگی عصایش را زیرچانه اش زد و زمزمه کرد : » آه خروس بی محل « صدای زنگ دوباره بلند شد . این بار پیرمرد تسلیم شد و از جا برخاست و با صدای گرفته ای گفت:صبر کن آمدم . مگر سر آورده اید ؟با چنان توپ و تشری صحبت کرد که رها برای لحظه ای یکه خورد . بنیامین هم پوزخندی زد و پرسید:همین است آقاجان مهربان و مهمان نواز شما ؟رها قصد داشت از آقای شهابی دفاع کند که در روی پاشنه چرخید و اندام فرسوده و خمیده آقای شهابی در پشت آن نمایان شد . پیرمرد چون مردگان ثابت و بی حرکت ایستاد و به آنها خیره شد . رها تبسمی دندان نما بر لب آورد.آقاجان ! باز هم حاضری دختر بی پناهت را بپذیری ؟پیرمرد اشک به دیدگان آورد . میخواست حرفی بزند ، اما دهانش قفل شده بود . فقط خود را کنار کشید و بنیامین و رها وارد خانه شدند.آقا جان ! این برادر بزرگ من بنیامین است . تعریفش را که شنیده بودید ؟آقای شهابی با تعجب پرسید:اما تو که...بله ، نمیخواهید ما را به داخل دعوت کنید ؟ مسافت زیادی را برای رسیدن به اینجا پیموده ایم.آقای شهابی دستپاچه دست بنیامین را گرفت.بیایید تو عزیزانم . دخترم تو که خودت میدانی اینجا خانه تو بوده و هست . نمیدانی بی تو چه روزهای شکنجه آوری داشتم.ساعتی بعد هر دو داخل اتاق رها بودند . بنیامین گفت:چه اتاق زیبایی ! فکر نمیکنم زیاد هم به تو در اینجا بد گذشته باشد.می بینی چه مرد مهربانی است ؟آره ، حقیقتا با محبت و فداکار است . چشمهایش خبر از درد و رنج طولانی میدهد . ببینم این عکس شهرزاد است که میگفتی؟بنیامین به سمت قاب عکسی که به دیوار آویخته بود اشاره میکرد و رها با تعجب دید که آقای شهابی عکس شهرزاد را از داخل جلد چرمی درآورده و به دیوار آویخته است. رها هنوز به قاب عکس مینگریست که سوال دیگر بنیامین او را به خود آورد :این هم بی گمان همان در افسانه ای است .آن بهشت پنهان پشت این در است.رها لبخند تلخی زد . قصد داشت در را باز کند و بار دیگر قدم به بهشت بگذارد ، اما دلش آرام و قرار نداشت و چیزی در درونش مانع از انجام این کار بود.صدای تقه ای که به در خورد توجه آنها را به سمت در جلب کرد . آقای شهابی در کنار در نیمه باز ایستاده بود و لبخند بی رنگی بر لب داشت .بچه ها نظرتان در مورد یک میهمانی مختصر چیست ؟ حاضرید امشب برای شام به یک رستوران مجلل برویم و خوش بگذرانیم ؟بنیامین لبخندی بر لب آورد و جواب داد:از این عالیتر نمیشود.نگاه پیرمرد به دست بنیامین که روی قفل در قرار داشت افتاد و قلبش برای لحظه ای فرو ریخت . دیگر حاضر نبود اجازه بدهد دخترش به چنگال عقابان بیفتد . اگر رها بار دیگر سراغ فرزام رفت چی ؟ شاید این بار حقیقتا برای همیشه او را از دست میداد . با خودش زمزمه کرد : » باید دخترم را نجات دهم «در چهره معصوم رها ، دختر فنا شده اش را میدید و احساس میکرد میتواند او را از مرگ نجات دهد . او دیگر اجازه نمیداد شهرزاد از دستش برود ، پس باید کاری میکرد.بنیامین با تعجب به گره هایی که ناگهان در میان ابروان پیرمرد به وجود آمد نگاه کرد و با حالت استفهام آمیزی به رها نگریست . پیرمرد قصد خروج از اتاق را داشت که صدای رها او را متوقف ساخت.آقا جان کلید باغ کجاست ؟ بنیامین دوست دارد باغ را ببیند.آقای شهابی با چشمهایی که در آن ترس و وحشت هویدا بود به رها نگریست و باصدایی که گویا در گلویش خفه شده بود گفت:فکر میکنم بهتر باشد در بسته...چرا ؟این کلمه ناگهان از دهان رها خارج شد . پیرمرد با کلماتی مقطع و نامفهوم به سختی گفت:آخه پسر آقای ... فرزام ... یعنی ... فرزام عروسیرها سرش را برگرداند . همه چیز تمام شده بود ، پس چرا باید بار دیگر آنها را یادآوری میکرد ؟ احساس حقارت همه وجودش را فرا گرفته بود و از اینکه آقاجان و بنیامین به او مینگریستند خجل و شرمنده بود . نمیدانست چه رفتاری مناسبتر است ، اما بالاخره تصمیمش را گرفت و از میزی که به آن تکیه داده بود فاصله گرفت و لبخند اندوه باری زد و گفت:خوب مبارک باشد . عروسی او چه ربطی به رفتن ما به باغ دارد ؟پیرمرد با دهانی نیمه باز به او خیره شد و پرسید:همین ؟بله همین . مگر انتظار دیگری داشتید ؟پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و درحالیکه در فکر فرو رفته بود به سمت کتابخانه رفت و کلید را از بالای آن برداشت و به دست بنیامین سپرد . بنیامین سعی کرد غم خود را زیر لبخندی تصنعی پنهان کند و در را گشود و باغ را با تمام زیبایی اش مشاهده کرد و از تعجب آهی کشید . رها که به سختی لبخند میزد به او نزدیک شد و پرسید:میتوانستی چنین منظره ای را تجسم کنی ؟نه واقعا مبهوت شده ام ! اینجا از بهشت هم زیبا تر است . ای کاش...اما سخنش را ادامه نداد . رها با قدمهای سست و ناموزون وارد باغ شد . پنجره اتاق خانه روبرویی بسته و اتاق کاملا تاریک بود . رها با مشاهده اتاق تاریک کمی آرامش یافت و نفس بلندی کشید که باعث شد بنیامین به او بنگرد و صورت نرم و لطیف رها را نوازش کند و بگوید:تو دختر خوشبختی هستی که یک سال در اینجا زندگی کرده ای . خوب به یاد داری در بچگی همیشه در ذهنت چنین منظره ای را تجسم میکردی و روی کاغذ میکشیدی و من مسخره ات میکردم . حقیقتا آن زمان باور نمیکردم که چنین منظره ای هم وجود داشته باشد.تو آن تابلو پوشیده شده را دیده ای ؟نه چطور مگر ؟شاید باورت نشود ، اما من در اینجا تصویرخانه مان را در ذهن مجسم کردم و چند تابلو از آنجا کشیدم.ابروهای بنیامین به هم گره خورد و با تعجب پرسید:تو از کی تا حالا نقاش شده ای ؟ استعداد ذاتی من یکدفعه بروز کرد.و با گفتن این جمله با خنده ای بلند به داخل اتاق دوید . دلش میخواست زودتر به اتاقش برگردد . تحمل باغ برایش مشکل بود . آنجا را فقط در کنار فرزام دوست داشت و بدون او از تمام آن منظره های زیبا و دلفریب نفرت داشت.چند دقیقه بعد بنیامین هم وارد اتاق شد و در را آرام پشت سر خود بست و با خنده گفت:خوب خانم هنرمند ! آثار ماندگار شما کجاست ؟اینجا.رها روی آنها را برداشت.به به ! دختر تو فوق العاده ای . باورم نمیشود که این همه...بله بله این به خاطر این است که تو هیچوقت مرا درک نکردی . همیشه فقط خیال میکردی خودت فوق العاده ای و از محسنات من غافل بودی!بنیامین نیشگونی آرام از گونه رها گرفت و گفت:خوب حالا باورت کردم
با رفتن بنیامین ، رها داخل کشوی میزش را جستجو کرد . امیدوار بود که بتواند بار دیگر دفتر خاطرات شهرزاد را بخواند ، اما دفتر آنجا نبود . مایوس از جای برخاست و به سمت در باغ رفت . در با صدای گوشخراشی باز شد . آسمان کاملا تاریک شده بود . بار دیگر نگاه ناامیدش را به پنجره دوخت ، اما اینبار اتاق روشن بود . مرد بلند قامتی را دید که پشت پنجره با مرد دیگری گفتگو میکند . در نگاه اول فرزام را شناخت ، اما شخصی که روبرویش ایستاده بود که بود ؟ او را هیچ وقت همراه فرزام ندیده بود . بسرعت گوشه ای خزید و به پنجره خیره شد ، اما آن دو هیچ توجهی به باغ نداشتند . پسر جوانی که روبروی فرزام ایستاده بود با تکان دادن دست و سرش بسرعت در حال سخن گفتن بود . فرزام قدمی عقب گذاشت و لب پنجره نشست . رها با نگرانی به در اتاق نگریست . خوشبختانه در بسته شده بود و فقط نور ضعیفی از زیر آن بیرون می تابید . رها بار دیگر نگاهش را به سمت پنجره چرخاند . آن دو هنوز گفتگو میکردند . قلب رها جنون آسا خود را سینه میکوبید و باعث بند آمدن نفس رها شده بود.چرا فرزام به باغ نگاه نمیکرد ؟ این سوال مرتب در ذهن رها تکرار میشد . آرزو داشت بار دیگر صورت مردانه و جذاب فرزام را ببیند ، اما فرزام تمام مدت پشت به پنجره داشت و بالاخره هم بعد از تبسمی که بر لب شخص مقابل او نشست ، اتاق را ترک کرد . رها با چشمان منتظرش همچنان به پنجره خیره مانده بود ، اما دیگر در اتاق باز نشد. با قلبی مالامال از غم به اتاقش بازگشت . امیدش به یکباره به ناامیدی بدل شده بود . اگر میتوانست بار دیگر چهره او را ببیند ، شاید تنها آرزویش برآورده میشد ، اما فرزام تمام خاطرات باغ را به فراموشی سپرده بود و حتی لحظه ای حاضر نبود به باغ بنگرد . این افکار اشک حسرت به چشمهای غمگین او دواند و سرش را در بالش مخفی کرد و تا دلش میخواست گریه کرد.با صدای چند تقه که به در خورد ، به خود آمد . بلافاصله بلند شد و در آینه به صورت برافروخته خود نگریست . چشمهایش پف کرده و قرمز رنگ شده بودند و یک نگاه کافی بود تا دیگران بفهمند که او ساعتها گریسته است . هیچ راه گریزی نبود. زمانی که بنیامین در را گشود ، او هیچ چاره ای جز نگریستن به بنیامین نداشت . بنیامین با قدمهای تند ، خود را به او رساند و شانه های لرزان و ظریف خواهرش را در دست گرفت .رها چی شده ؟اما این سوال بی موردی بود . خودش از قبل چنین لحظه ای را انتظار میکشید ، زیرا به روحیات خواهرش آگاه بود . رها دختری نبود که راحت به کسی دل ببندد ، اما زمانی که قلبش را تقدیم میکرد ، دیگر قادر نبود آن را پس بگیرد. بنیامین هم بی اختیار اشک به دیده آورد و سر کوچک خواهرش را در آغوش کشید و رها چون گنجشکی بی پناه و بال و پر شکسته به او پناه برد . آقای شهابی که از دور نظاره گر این صحنه بود با وحشت به اتاق آمد . او هم از رسیدن چنین روزی وحشت داشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی دختر و پسرش را از دست دهد . پیرمرد عصا زنان به آنها نزدیک شد و دست چروکیده و رنجورش را روی شانه بنیامین قرارداد و گفت :خوب پسرم . بلند شو . باید به رستوران برویم . میدانی که میزی رزرو کرده ام و اگر دیر کنیم آن را از دست خواهیم داد.بنیامین با نگاه ملتمسش به پیرمرد نظر انداخت . نمیدانست توقع چه کمکی را دارد ، اما خودش هم از درمان این درد که به ریشه زندگی خواهرش چنگ انداخته بود عاجز و ناتوان بود . پیرمرد لبخند تلخی بر لب آورد.میدانید عزیزانم ! من تصمیم گرفته ام برای تشکیل یک زندگی جدید و بی دغدغه همراه شما به اصفهان بروم . این خانه برای من خاطرات تلخی را در بر دارد و من تصمیم گرفته ام همه آن خاطرات تلخ را به فراموشی بسپارم . آیا حاضرید مرا در این سفر همراهی کنید ؟بنیامین و رها برای لحظه ای به چشمهای متحیر یکدیگر نگریستند و بعد هر دو همزمان به پیرمرد نگریستند . شاید این تنها راه بود ، اما ... هیچ کدام نظری در این باره ندادند و پیرمرد با چشمهای اشکبارش به قاب عکس شهرزاد نگریست . او دروغ میگفت . از دست دادن این خانه برایش دردناک بود ، اما چاره ای نداشت ، باید دخترش را نجات میداد***ببین هنگامه ! این قدر شلوغ نکن . من نظر و سلیقه تو را قبول دارم . هر چیزی که تو انتخاب کنی به نظر من زیباست. نمیفهمم چرا تا این حد اصرار و سماجت میکنی که من همراهت بیایم ؟ ببین من کلی کار عقب افتاده دارم . باور کن الان حتی وقت حرف زدن با تو را ندارم .هنگامه با عصبانیت از روی صندلی برخاست و با صدایی که به خاطر بغضی که در گلو داشت میلرزید ، گفت:تو همیشه همین طور بودی ! بیشتر از دو سال که به خاطر رها کوچولویت مرا به بازی گرفتی و الان هم که پنج روز دیگر قرار است عروسی کنیم حاضر نیستی با من برای خرید بیایی . آیا درست است که تو پولت را بدهی به پدرت که همراه من برای خرید لوازم بیاید ؟ جالب است . کسی شوهر کند ، اما ... ! چه دارم میگویم ؟ تو که به قول خودت وقت حرف زدن با مرا هم نداری پس چرا هفته پیش به خواستگاری ام آمدی ؟ من که دو سال صبر کردم تا موقعیت و وقت اضافی پیدا کنی.فرزام پوشه ای را که روی میز قرار داشت بست و از جای برخاست و گفت:خانم عزیز ، هنگامه خانم . من واقعا وقت ندارم . چرا نمیخواهی درک کنی ؟ خوب تو زنی و سلیقه خوبی داری ، تازه مادر و خاله هم همراه تو هستند و میتوانند تو را راهنمایی کنند . من فکر نمیکنم حضورمن چندان مهم باشد . قبول کن که من وقت کم می آورم . به قول خودت هفته پیش خواستگاری آمده ام و پنج روز دیگر عقد و عروسیم است . خوب تو هم وضع مرا درک کن . باید به کدام مشکلم برسم؟ناگهان توجه فرزام به طرف باغ جلب شد . در چوبی باغ توسط شخصی دیگر گشوده شده بود. میخواست پنجره را بگشاید و ببیند چه کسی در باغ است ،اما ناگهان به یاد حضور هنگامه در اتاقش افتاد . به سوی او برگشت و گفت :خوب من فکر میکنم دارد دیر میشود.هنگامه بغض خود را بیرون داد و قطرات اشک از چشمهایش سرازیر شد و گفت:ببین فرزام ! تو همیشه آدم منطقی بوده ای و من به عنوان همسر آینده روی تو حساب میکردم ، اما حالا نمیدانم چرا تا این حد تغییر کرده ای ؟ شده ای یک آدم غیر قابل تحمل و سنگدل.فرزام سرش را با تاسف تکان داد و گفت:دختر خاله خوبم . تو واقعا خانم هستی و اگرمن جسارتی کردم به خاطر شعور پایینم بوده است . خوب سعی میکنم اخلاق و رفتارم را تصحیح کنم و دیگر شما را نرنجانم . قبول ؟هنگامه بدون گفتن کلامی اتاق را ترک کرد و فرزام با دست محکم به پیشانیش کوبید. از دست مادرش عصبانی بود . او میدانست که فرزام در شرایط کاری سختی قرار دارد و وقت ...لحظه ای به افکار خود خندید . اگر جای هنگامه ، رها از او میخواست که برای خرید بروند بدون هیچگونه مخالفتی میپذیرفت. تازه این وظیفه اش بود ، پس دروغ میگفت . او وقت کافی داشت ، اما دل و دماغ آن را نداشت . چگونه میتوانست پای سفره عقد با دختری بنشیند که ذره ای مهر و محبت به او نداشت . آنها با هم هیچ وجه تشابهی نداشتند ، اما سماجت مادر...برای لحظه ای به حال هنگامه دل سوزاند و با خود اندیشید که بیچاره دختری که به امید او زندگی مشترکی را آغاز کند . او نباید در حق هنگامه تا این حد ظلم میکرد. با این پندار روی صندلی نشست و باردیگر پوشه را گشود ، اما به یاد در باز باغ افتاد و بلافاصله از جا پرید و پنجره را گشود و کمی خم شد. چند مرد در وسط باغ قدم میزدند . یکی از آنها را میشناخت. خیلی با خودش کلنجار رفت ، اما دلش آرام نمیگرفت ، به همین خاطر با صدای بلند گفت :این ملک را برای فروش گذاشته اند ؟آقای شکری که صاحب معاملات ملکی سر خیابان بود ، به سوی صدا برگشت و با دیدن فرزام لبخندی بر لب راند و جواب داد:بله آقای روشن . راستی تبریک میگویم . مثل اینکه قرار است عروس به خانه بیاورید . بالاخره دیر یا زود باید به این فکر می افتادید ، چون اگر سن و سال آدم بگذرد ، کسی به او زن نمیدهد . برای مثال خود من پیرمرد که در حسرت ماندمفرزام لبخند زد و دلش آشوب شد . به همین خاطر بار دیگر پرسید:چطور آقای شهابی قصد فروش خانه را کرده اند ؟ ایشان که به اینجا علاقه خاصی داشتند.آقای شکری نگاهی به دو مردی که همراهش بودند کرد و جواب داد:بله ، اما ظاهرا برای دو برادر زاده اش مشکلی پیش آمده بود و او قصد داشت آنها را در سفری طولانی همراهی کند و مرا وکیل خود کرد که ملکش را بفروشم.سرمایی همه وجود فرزام را فرا گرفت . آقای شهابی که برادری نداشت ! دهانش خشک شده بود و به زحمت توانست بپرسد:برادر زاده هایش را شما دیده اید ؟آقای شکری که از این همه کنجکاوی فرزام متعجب شده بود گفت:بله یک دختر و پسر جوان . فکر میکنم ایرانی نبودند ، چون به سختی فارسی صحبت میکردند.فرزام دیگر توان ایستادن را در پاهای خود نمیدید . رهایش بازگشته بود آیا این امکان داشت ؟ رهای زیبای او حالا که چند روز دیگر ... نه ، نه ، نباید به این موضوع فکر میکرد . حتما مشکلی برایشان پیش آمده بود ، زیرا رها عاشق باغ بود و آقای شهابی خاطرات فراوانی در آنجا داشت ، پس چرا ... ؟ با صدای آرامی گفت:آقای شکری میتوانم بپرسم قیمت آخر این خانه چقدر است ؟آقای شکری با لحنی فاتحانه گفت:پس بگو چشمتان خانه را گرفته که این قدر پرس و جو میکنید . میتوانیم درمورد قیمت به توافق برسیم.فرزام نگاهی به آسمان کرد و گفت:اگر وقت دارید الان می آیم آنجا تا با هم صحبت کنیم.و بلافاصله پنجره را بست و از اتاق خارج شد . مادر و خاله اش برای خرید رفته بودند و کسی در خانه نبود . از این که کسی در خانه نبود احساس خشنودی کرد و بلافاصله خانه را ترک کرد . در همان لحظه پستچی میخواست نامه ای را از لای در به داخل بیندازد . فرزام لبخندی زد و گفت:ببخشید نامه آمده ؟پستچی پرسید:شما اهل این خانه اید ؟فرزام مکث کوتاهی کرد و در دادن جواب مردد ماند ، اما بالاخره گفت:بله اگر نامه ای هست
پستچی نامه را به دست او داد و خود رفت. با رفتن او فرزام نگاهی به آدرس فرستنده کرد . نامه از روسیه بود . به امید اینکه از داخل نامه نشانی بیابد آن را در جیب کتش گذاشت و زنگ را فشرد.صحبت آنها دو ساعت به طول انجامید و قرار شد که آقای شکری سه هفته برای تهیه پول به فرزام مهلت بدهد . فرزام احساس میکرد قلبش از سینه اش بیرون خواهد زد . زمانی که به اتاقش رسید ، بلافاصله برق را روشن کرد و پشت میز کارش نشست . برای باز کردن نامه دو دل بود ، اما چاره ای نداشت . باید رها را می یافت تا لااقل سوء تفاهمات را برطرف میکرد . متن نامه به روسی نوشته شده بود ، اما از آنجایی که فرزام تسلط به زبان روسی نداشت ، ناچار شد از یکی از دوستانش که با یک خانواده روسی رفت و آمد داشتند ، کمک بگیرد . در نامه که تقریبا طولانی بود ، نوشته شده بود.» سلام دوست خوب و همیشگی من رها . مدتی پیش نامه ات به دستم رسید ، اما پسر شیطانم اجازه نوشتن نامه را به من نمیداد . نمیدانی چقدر بهانه میگیرد و مرتب گریه میکند . اوسکار معتقد است زمانی که بزرگ شود خوب خواهد شد ، اما من که چشمم آب نمیخورد . راستی با اوسکار به این توافق رسیده ایم که اسمش را بنیامین بگذاریم . اسم زیبایی است نه ؟ من به اوسکار گفتم اگر بچه اولمان دختر بود اسمش را رها میگذاریم . آخر میدانی رها ؟ من همیشه به استقامت تو ، به غرورت ، به رفتار و کردارت و حتی به چهره زیبایت حسودی میکردم . امیدوارم فرزندم هم به خوبی تو شود . همینطور بنیامین کوچولویم به خوبی برادرت بنیامین . خوب حرفهای بی خود را کنار بگذارم و اصل مطلب را بنویسم . حتما دوست داری بدانی اینجا چه وقایع جدیدی رخ داده است . اگر برایت بگویم از تعجب دهانت باز خواهد ماند .در این پنج ماهی که تو رفته ای همه چیز تغییر کرده است . مثلا هاموند . چگونه برایت بگویم ؟ هاموند شلوغ و شیطان عاشق شده . حتما میپرسی عاشق کی ؟ اگر به تو بگویم باور نخواهی کرد . او خواهان دلایانگ لویدیسیچ شده است . میدانم که تعجب کرده ای . دلایانگ لویدیسیچ دو بار شوهر کرده و یک پسر هم دارد ، اما با این حال هاموند خواهان او شده است . هر چه پدر و مادر با او صحبت میکنند فایده ای ندارد . خود دیالانگ هم ابتدا مخالف بود ، اما آنقدر با سماجت هاموند روبه برو شد که ظاهرا متقاعد شده که در کنار هم خوشبخت خواهند شد .رها جان ! رازی بود که هیچ گاه به تو نگفتم . میدانی هاموند به تو بی نهایت علاقه مند بود و من هم از این راز آگاه بودم . خیلی سعی کردم به تو بفهمانم ، اما نشد . زمانی که جریان هاتسگار به وجود آمد او خیلی در خودش فرو رفت ، اما میدانی که خیلی مغرور است و هیچگاه از خودش ضعف نشان نمیدهد . در مورد این موضوع هم ضعف خود را نشان نداد و حتی به تو هم تبریک گفت ، اما از آن زمان از خودش غافل شد . آن پسر بازیگوش و سر به هوا ، سر به هواتر شد و دیگر به هیچ چیز توجه نداشت ، تا این که کم کم در صدای گرم دیالانگ امیدش را یافت و به او دل باخت . من ابتدا ناراحت بودم و عصبی ، اما اوسکار که مرد دانایی است ، با من صحبت کرد و گفت که حق دخالت در زندگی خصوصی برادرم را ندارم و در ضمن باید به احساساتش احترام بگذارم و من هم پذیرفتم و حالا قرار است بزودی نامزد کنند . تعجب آور است نه ؟راستی دوروتی گرسن و تومیسلاو ویشنوف هم بسیار خوشبخت هستند . من فکر نمیکردم تومیسلاو پسری به این خوبی باشد . واقعا دوروتی در انتخاب همسر موفق شد. راستی الان سه ماهه حامله است و بزودی کوچولویی را به دنیا خواهد آورد . نمیدانم این موضوع را بنویسم یا نه . اوسکار میگفت ممکن است از این که در نامه ام درمورد او بنویسم ناراحت شوی . منظورم هاتسگار است ، آخر قصه زندگی او شده قصه شبهای مردم ! نمیدانم چطوری شروع کنم . بعد از این که تو رفتی همه چیز برای هاتسگار خراب شد و زندگی را فقط کابوس میدید . شاید باورت نشود ، اما دیگر در ملا عام مشروب میخورد و یک دائم الخمر واقعی شده . شبها با نعره هایش مانع خوابیدن مردم میشود . کارش کاملا به جنون کشیده شده با تمام دوستان هم قطع رابطه کرده و مثل لاک پشت در لاک خود فرو رفته بود . بالاخره گروهبان یوگنی فارکر مجبور شد پسرش را دستبند بزند و به جرم مزاحمت شبانه به زندان بیندازد . بعد از سه روز هم یک شب بدون اینکه کسی خبر داشته باشد او را به مسکو بردند و در بیمارستان بزرگ مسکو که آناتولی والر دوست اوسکار در آنجا کار میکند بستری کردند ، تا بلکه این عادت زشت از سرش بیفتد .بعد از یکماه دوباره به خانه برگشت ، اما این بار همراه با دختری که از خودش شش سال بزرگتر بود . میگویند اکولاآندرویچ پرستار خصوصی او در بیمارستان بوده و شایع شده که فقط به خاطر ثروت فارکرها با هاتسگار نامزد شده است ، چون هاتسگار هیچ گونه توجهی نسبت به او نشان نمیدهد و بار دیگر به سمت الکل رفته ، هر چند که به شدت اولیه نیست . هاتسگار واقعا مرد غیر قابل تحملی شده و اوسکار معتقد است که باید به او توجه بیشتری کرد ، زیرا محتاج توجه و محبت است . رها ! مثل اینکه هاتسگار حقیقت را میگفت و زندگی بدون تو برایش یک مرداب است . هرگز باورم نمیشد که بعد از رفتن تو به چنین روزی بیفتد.خوب از این خبرهای غمگین بگذریم . رها خودت چه کار میکنی ؟ میدانم در ایران هم مورد توجه مردان زیادی قرار میگیری ، اما با بیرحمی تمام از همه آنها روی برمیگردانی . ای کاش من هم دل تو را داشتم . راستی از این که نوشته بودی بنیامین بهبودی کامل پیدا کرده ، خیلی خشنود شدم . تو را به خدا زودتر به اینجا بازگردید . دلم میخواهد با بنیامین از گذشته حرف بزنم . راستی بنیامین در مورد ما هم صحبت میکند ؟ میداند که من به آرزویم که ازدواج با اوسکار بود رسیده ام و حالا به من خانم ساوس میگویند ؟ رها دلم خیلی برایت تنگ شده است . با اوسکار عکسهایمان را تماشا میکردیم . در عکس عروسی من ،تو لبخند مهربانی بر لب داشتی . دلم برای خنده هایت تنگ شده است . در نامه قبلی ات نوشته بودی که قصد داری به اصفهان بروی . با اوسکار از روی نقشه اصفهان را یافتیم . اوسکار میگفت که مکانهای تاریخی و دیدنی فراوان دارد. یادت باشد هر جا رفتی عکسی یادگاری بیندازی و برای من بفرستی . شاید هیچ زمانی نتوانم اصفهان را ببینم راستی فراموش نکنی در نامه بعدیت آدرس منزلتان در اصفهان را برایم بنویس . خوب ، دوباره بنیامین کوچولو شروع کرد به گریه . تا خانه را روی سرش نگذاشته باید بروم و شیرش را بدهم . سلام من و اوسکار را به بنیامین و آقای شهابی پدر خوانده ات برسان . از دور صورت ماهت را میبوسم .خداحافظکلارا ساوس ) ریچ (فرزام سرش را روی کاغذ قرار داد و چشمهایش را بست . هاتسگار چه نسبتی با رها داشت ؟ این سوال مغزش را میخورد .اعصابش حسابی تحریک شده بود و نمیدانست باید چگونه رفتاری داشته باشد . با خودش گفت : » پس رها متخصص گریز ناگهانی است « و برای لحظه ای به حال هاتسگار دل سوزاند ، اما با یادآوری چهره معصوم رها از اندیشه خودبه خشم آمد و با خود گفت : » باید او رابیابم... «صدای زنگ خانه افکارش را پاره ساخت . با بی حوصلگی از جای برخاست و نامه را در کشوی میزش نهاد و برای بازکردن در رفت و زیر لب غر زد : » مگر کلید همراه نبرده اید ؟ « زمانی که در را گشود ، پدر و مادر و خانواده خاله را در پشت در مشاهده کرد که با آغوش پر از بسته های کادو شده در انتظار ورود به خانه بودند . با بی حوصلگی خود را کنار کشید و با صدایی که فقط خودش شنید ، سلام کرد . هنگامه بلند خندید و گفت:فرزام بیا ببین چه چیزهای قشنگی خریدم . جایت خالی . بازار آن قدر شلوغ بود که اصلا نمیتوانستیم راه برویم.آقای روشن تبسمی کرد و گفت:با این تعریفی که از شلوغی بازار میکنی فرزام خدا را شکر میکند که دنبالمان نیامدهدقیقه ای بعد تمام بسته ها روی میز قرارگرفتند و هنگامه و خاله آنها را باز کردند .فرزام هم مجبور شد بنشیند و به زحمت هر چند لحظه یکبار لبخندی بزند ، هر چند که دلش میگریست.خانم روشن درحالیکه وارد آشپزخانه میشد به هنگامه گفت:دخترم ! تو باید امشب حتما اینجا بمانی.هنگامه لبخندی زد ، اما آقای سعادت گفت:سودابه خانم عجله نداشته باشید . تا چند روز دیگر برای همیشه خانه تان خواهد آمد.با این حرف آقای سعادتی خانم روشن وارد آشپزخانه شد و فرزام هم به بهانه برداشتن آب به آشپزخانه رفت و با حالتی پرخاشگرانه گفت:مادر شما چرا مهمان دعوت میکنید ؟ چرا ملاحظه نمیکنید ؟خانم روشن که از لحن پسرش حیرت کرده بود ، گفت:این چه طرز حرف زدن است ؟ مگر من قبلا از هنگامه نمیخواستم که خانه ما بماند. این که حرف امروزم نیست . معلوم هست که تو چه ات هست و چرا آن قدر بهانه گیری میکنی ؟ این از امروز که با بهانه گیریهای مسخره از زیر آمدن به بازار شانه خالی کردی و این هم از حرف زدن حالا . خوب تو اگر هنگامه را نمیخواستی برای چه از اول پا پیش گذاشتی ؟فرزام با ناراحتی از خانم روشن روی گرداند و گفت:مگر شما گذاشتید ؟ آن قدر گفتید و گفتید که من هم مجبور شدم که...اما ادامه سخن خود را نگفت و از آشپزخانه خارج شد . اصلا حوصله نشستن در جمع را نداشت و با عذرخواهی کوتاهی به اتاقش رفت . از طرز حرف زدن هنگامه و از این که به داشتن لوازم آرایش و لباس تا این حد اهمیت میداد ، کلافه میشد ، اما چاره ای نبود .***باید میرفت و او را میافت ، در غیر این صورت چند روز دیگر همه چیز تمام میشد و دیگر هیچ راه بازگشتی نبود . شاید هنوز هم مهری از او به دل داشت . شاید هنوز ... این افکار به هم ریخته اعصاب او را متشنج کرده بود . باید تصمیمش را میگرفت . دیشب تا صبح به همه چیز اندیشیده بود ، اما چاره ای نداشت. میدانست اگر غیر از این عمل کند هیچ گاه خوشبخت نخواهد بود . شاید رها هم به همین نتیجه رسیده بود که از هاتسگار گریخت .قبل از اینکه خانم و آقای روشن از خواب بیدار شوند ، از روی تخت برخاست . هوا هنوز تاریک بود ، اما چیزی به روشنایی نمانده بود . ساک کوچکی را از داخل کمد برداشت و چند دست لباس در آن قرار داد . باید او را میافت . فقط این مهم بود . با این افکار ، اتاق را ترک کرد . همه جا در سکوت محض فرو رفته بود . از این حرکت بچگانه به خنده افتاد . هیچگاه حتی به مخیله اش خطور هم نکرده بود که روزی مخفیانه از خانه بگریزد . بنگاه اتوبوس حسابی شلوغ بود. به امید این که شخصی از سفر به اصفهان منصرف شود ، به باجه مخصوص فروش بلیط مراجعه کرد . مسئول فروش بلیط پیشنهاد داد آنجا بماند که اگر شخصی از آمدن منصرف شد ، او را به جایش بفرستند . تمام صندلیهای سالن پر بودند . فرزام به دیوار تکیه داد و به مردم چشم دوخت ، اما حواسش به آنها نبود ، بلکه به این می اندیشید که در اصفهان به آن بزرگی او را چگونه خواهد یافت .ساعت حدود هفت و نیم را نشان میداد که مسئول فروش بلیط او را صدا زد . فرزام بمحض شنیدن نامش به سمت باجه حرکت کرد و متوجه شد که خوشبختانه شخصی از سفر منصرف شده است . نیم ساعت به حرکت اتوبوس مانده بود . در این فاصله میتوانست به خانه زنگ بزند و جریان سفرش را توضیح دهد . بی گمان هم اکنون آنها از خواب بیدار و برایش نگران شده بودند . فرزام با این فکر به سمت تلفن رفت و شماره مرکز را گرفت و از آنها خواست تا به منزلشان تماس بگیرند.چند لحظه بعد صدای خانم روشن که از هیجان میلرزید به گوشش رسید .الو ، الو بفرمائید چرا حرف نمیزنی ؟فرزام هر قدر با خودش کلنجار رفت نتوانست کلامی بر لب براند تلفن را قطع کرد. چگونه میتوانست به مادرش بگوید که با امیدی واهی ساک سفر را بسته و ممکن است دست خالی بار دیگر باز گردد . و به خاطر همین امید خالی و پوشالی سرنوشت دختر دیگری را به بازی گرفته است ، اما فرزام این عمل خود را باور داشت . اگر به این سفر نمیرفت تمام عمر خود را ملامت میکرد وخانه برایش شکنجه گاه میشد . شاید این امید عبث نبود و دریچه خوشبختی به رویش گشوده میشد .فرزام ساکش را به دست گرفت و به سرعت به سوی اتوبوس رفت . زمانی که مسافران روی صندلیهای خود جای گرفتند ،اتوبوس حرکت کرد . فرزام از پنجره کنار دستش به زمین نگاه کرد . انگار از زیر چشمش لیز میخورد . بی اختیار لبخند زد و خاطرات دوران کودکی در ذهنش تداعی شد . دلش میخواست بار دیگر به دوران شاد و بی خیال کودکی باز گردد . آن دورانی که هیچ چیز نمیدانست جز اینکه پدر و مادری دارد که تمام مواقع از او حمایت میکردند ، اما حالا همین حامیانش را رنجانده بود.از حرکات عجولانه خود شرمسار بود و میدانست که حق ندارد با مادرش اینگونه رفتار کند . اما بیکباره عقلش را از دست داده بود . با خود عهد کرد زمانیکه به تهران بازگشت ، دستهای مادر را در دست گیرد و بوسه ای بر آن نهد تا بلکه زخمی را که به قلب مهربانش زده است اندکی التیام بخشد . با این فکر چشم بر هم نهاد و سعی کرد لحظه ای تجسم کند که با الهه زیبای رویاهایش روبرو خواهد شد
سرانجام اتوبوس به مقصد رسید . میدانست که روز سختی را در پیش دارد ، اما نفس حبس شده در سینه اش را بیرون داد و با گفتن به امید خدا راه افتاد . کالسکه رانی صدا کرد و از کالسکه ران خواست که او را به اولین هتل برساند . تصمیم گرفته بود که از همان روز کار جستجو را آغاز کند . بعد از استحمام و تعویض لباس به رستوران هتل رفت تا غذایی مختصر بخورد و بعد از آن به امید پیدا کردن گمشده اش شروع به جستجو کند . در میان جمعیت به جستجوی آن دو چشم شهلا گشته بود ، اما هر چه عقربه ساعت بیشتر میرفت امیدش بیشتر به یاس و نا امیدی مبدل میشد . خستگی و ناتوانی پاهایش مانع از حرکتش شده بودند . حدود عصر بود که به ستونی در وسط میدان تکیه داد و پای چپش را کمی بالاتر آورد و دستش را روی آن قرار داد و نفس عمیقی کشید و با دست راستش پیشانی خیس شده از عرقش را پاک کرد. چند کالسکه با اسبهای تزئین شده و زنگوله دار از مقابلش عبور کردند و نور کمرنگ خورشید زیبایی شهر را به رخ اش کشید.فرزام خسته به روبرویش خیره شد . اصفهان حقیقتا شهر زیبایی بود هر چند این زیبایی را امروز اصلا درک نکرده بود . مردم به سرعت از گوشه و کنار خیابان عبور میکردند و فرزام به روبرو خیره شده و در دل آرزو میکرد که ای کاش هم اکنون رها با آن اندام ظریف و شکننده از رو به رویش بیاید . آنگاه فرزام به سمت او میدوید و از او میخواست که درخواست ازدواجش را بپذیرد و همراهش به تهران بازگردد . فرزام لحظه ای لرزشی خفیف در اندام خود احساس کرد . اگر رها همراه او نمی آمد ؟ اگر تمام افکار او پوچ و تو خالی و تماما توهم بودند و رها هیچ علاقه ای به پسر پنجره نداشت ؟ فرزام دست چپش را داخل موهای درهم و پریشانش فرو برد و آهی کشید . شاید آمدنش حقیقتا خنده دار و بی مورد بود ، اما پس قلبش چه ؟ جای قلب در زندگیش کجا بود ؟ او قادر نبود بدون رها به زندگی خود ادامه دهد . میدانست که خبط کرده است و نباید هیچگاه حاضر به ازدواج با هنگامه میشد . آن دختر چه گناهی داشت که باید یک عمر با مردی که قلبش در گرو زن دیگری بود ، زندگی کند ؟ در این صورت او هم فنا میشد . این منصفانه نبود . فرزام تصمیم گرفت اگر بی نتیجه به تهران بازگشت ، باز هم حاضر به ازدواج با هنگامه نشود***ساعت از نیمه شب گذشته بود که خسته و کوفته وارد هتل شد . حتی گرسنگیش را هم از یاد برده بود . بدون گفتن کلامی اضافی کلید اتاقش را گرفت و از پله ها بالا رفت و بمحض اینکه به اتاقش رسید ، خود را روی تخت پرت کرد. حتی حوصله درآوردن کفشهایش را نداشت . میدانست جستجویی بی فایده آغاز کرده است ، اما چیزی در درونش ندا میداد که صبر داشته باشد . چقدر در میان جمعیت به دنبال دو چشم جادویی که او را دیوانه وار به این شهر غریب کشانده بود گشت. دستهایش را روی صورتش نهاد و قبل از اینکه مجال فکر کردن بیابد ، به خواب فرو رفت .***رها میز صبحانه را چید و به اتاق بنیامین رفت و چند ضربه به در زد ، اما جوابی نشنید . آرام در را گشود . بنیامین ملافه را تا روی سرش بالا کشیده و در خواب عمیقی فرو رفته بود . دلش نمی آمد بیدارش کند ، اما نمیشد تا ظهر بخوابد. باید زودتر بیدار میشد . رها آرام به تخت او نزدیک شد و ملافه را از رویش کنار زد و گفت:خوب آقا پسر تنبل ! بلند شو ببینم . ظهر شده.بنیامین خیال تسلیم نداشت . رها مجبور شد به سلاح همیشگی اش که بنیامین از ان متنفر بود متوسل شود و لیوان آب را برداشت و گفت:خوب تنبل خان ! اگر بلند نشوی تا چند لحظه دیگر مثل موش آب کشیده باید سر میز بنشینی.با گفتن این حرف ، بنیامین مثل برق از جا پرید و روی تخت نشست.رها خنده بلندی سر داد و گفت:خوب راه بلند کردنت را پیدا کردم.بنیامین از روی تخت برخاست و به عادت همیشگی بینی کوچک و باریک رها را در دست گرفت و گفت:بدجنس ! چه میشد اگر میگذاشتی نیم ساعت دیگر بخوابم ؟ راستی آقای شهابی بیدار شده ؟رها سرش را تکان داد:نه . آقاجان هم مثل تو تنبل تشریف دارند، فقط من هستم که باید صبح زود بیدارشوم و مواظب این باشم که شما خواب نمانید.بنیامین خمیازه ای کشید و برای شستن دست و صورتش به طرف دستشویی رفت و با حالتی اعتراض آمیز گفت:د نشد دیگه . تو خودت ما را بی خواب کردی و بعد تقصیرها را گردن من می اندازی ؟***چقدر من خوشبخت هستم که لااقل در اواخر عمرم و در سنین پیری پسر و دختری به شادابی شما دارم.رها در کنار خانواده کوچک سه نفریشان احساس خوشبختی و آسایش میکرد ، اما در دلش جایی خالی بود که هیچ کس نمیتوانست آن را پر کند . او تمام کارهای خانه و آشپزی را به این امید که روزی در خانه فرزام انجام خواهد داد آموخته بود ، اما میدانست که باید این آرزو را با خود به گور ببرد و حالا حتی یک بار دیدار فرزام هم راضی اش میکرد . لحن مهربان بنیامین او را از افکارش خارج ساخت:خواهر کوچولوی من چرا تا این حد مغموم و گرفته است ؟رها سرش را به معنی نفی تکان داد و استکان چایش را به لب نزدیک کرد . آقای شهابی که متوجه اندوه دختر خوانده اش شده بود برای خشنود کردن او گفت:راستی رها فراموش نکنی که بعد از ظهر آماده باشی تا با هم به سی و سه پل برویم و بنیامین جان لطف کن تو هم یادآوری کن که به تهران تلگراف بزنم.رها لبخندی از سر رضایت بر لب آورد و گفت:از این بهتر نمیشود . خیلی دوست دارم باز هم سی و سه پل را ببینم . راستی آقاجان از آقای شکری سوال کنید که نامه ای برای من رسیده است یا نه ؟آقای شهابی لقمه ای پنیر به دهان گذاشت و استکان چایش را به لبهای خود نزدیک کرد و گفت:حتما.با رفتن بنیامین و آقای شهابی ، رها بار دیگر احساس کسالت کرد . همیشه از تنهایی بیزار بود و نمیدانست در آن خانه درندشت باید چه کند . بلافاصله روی میز را تمیز کرد و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت.آقای شهابی چند مرتبه خواسته بود که بعد از فوت نصرت خانم ، مستخدمی برای انجام کارها به خانه بیاورد ، اما تا آمدن رها که دل و دماغ هیچ کاری را نداشت و بعد از بازگشت او هم رها هر بار مخالفت کرده و معتقد بود که بهترین راه فرار از تنهایی و فکرهای بیهوده کار خانه است . رها از انجام کارهای خانه بسیار لذت میبرد و دلش میخواست زمانی که بنیامین و آقای شهابی خسته برمیگردند ، با غذای گرمی از آنها استقبال کند ، اما دست به هر کاری میزد ، بی اختیار به یاد فرزام می افتاد . چقدر دلش میخواست روزی میرسید که برای او غذاهای گرم و لذیذ تهیه کند و فرزام هم بعد از خوردن یک قاشق غذا با چشمان مهربان و جذابش به او بنگرد و طبق عادت ، کمی ابروهایش را بالا ببرد و بگوید : » مرحبا خانم کوچولو ! امروز هم غذای خوشمزه ای پخته ای. « میدانست این آرزو را باید به دست فراموشی بسپارد و خود را برای روزهای سخت و یکنواخت آینده آماده کند .لحظه ها کند میگذشتند . زمانی که صدای دو ضربه از ساعت شنیده شد ، بسرعت خود را به پله های حیاط رساند . مطمئن بود که لحظه ای بعد در بر روی پاشنه خواهد چرخید و همانطور هم شد . بنیامین و آقاجان با پاکتهای پر از میوه وارد خانه شدند و به رها که با چشمهای مشتاق به آنها مینگریست ، لبخند زدند. بنیامین گفت :باز هم از تنهایی رنجیده ای ؟رها سرش را تکان داد:نه نه . کم کم دارم عادت میکنم . میتوانید حدس بزنید امروز چه غذایی درست کرده ام ؟بنیامین بسرعت خود را به پله ها رساند و پاکت میوه را به دست رها سپرد و نفس عمیقی کشید:آخ جان ! حتما قیمه درست کرده ای ؟رها نگاهی به آقای شهابی انداخت و پرسید:نظر شما چیست آقا جان ؟آقای شهابی نگاه مهربانش را به دستهای ظریف رها دوخت و عصا زنان به سمت اتاق آمد و گفت:دختر نازنینم ! حیف این دستهای لطیف و شکننده نیست که آنها را برای کارهای خانه خراب میکنی ؟
فصل نهمقسمت پایانیساعت پنج بار نواخت . رها در اتاق خودش لباس عوض میکرد تا برای رفتن آماده شود که صدای آقای شهابی به گوشش رسید که گفت:بابا جان قصد نداری از اتاق بیرون بیایی ؟ هوا کم کم تاریک میشود.بنیامین در اتاقش را گشود و گفت:من حاضرم آقای شهابی ، اما فکر نمیکنم این خانم خانومها به این زودی ها آماده شود . زنها همیشه باعث دردسر هستند.رها که حرفهای برادرش را خوب میشنید ، در اتاقش را گشود و گفت:نخیر آقا پسر ! من خیلی زودتر از شماها آماده بودم.آقای شهابی دستی به پشت کمر بنیامین زد و گفت:خوب اگر حاضرید برویم.فاصله خانه تا سی و سه پل چندان طولانی نبود ، به همین خاطر راه را پیاده طی نمودند . در مدتی که به اصفهان آمده بودند ، بهترین تفریحشان رفتن به مکانهای تاریخی و زیارتی اصفهان بود و اینک برای دومین بار بود که آنها به سی و سه پل می آمدند . در زیر پل ، جای رفت و آمد بسیار دنج و زیبایی وجود داشت . خانواده ها روی تختهایی نشسته بودند و تفریح میکردند . این منظره برای بنیامین و رها جذابیت خاصی داشت. بوی آبگوشت اشتهای آنها را تحریک میکرد . خانواده های زیادی در آنجا نشسته بودند و همهمه زیادی به گوش میرسید.آقای شهابی تختی را که از آنجا رودخانه کاملا دیده میشد ، انتخاب کرد و سفارش قلیانی داد و شروع به کشیدن کرد . رها هم در کنار بنیامین نشست و به رودخانه نگریست و از این همه زیبایی حیرت کرد . احساس میکرد دوست دارد در کنار فرزام تمام این زیباییها را درک کند ، اما افسوس !سعی کرد این افکار مسموم را که ریشه اش را میسوزاند ، از فکر خود خارج کند و به خانواده های خوشبختی که در اطرافش نشسته بودند و با هم خوش و بش میکردند ، نگاه کرد. دختر شیطانی توجهش را جلب کرده بود . آن دختر با سماجت خاصی سعی داشت تخمه ای را به اردکی که در انجا بود ، بدهد ، اما اردک هر بار دستش را گاز میگرفت و او را گریان نزد مادرش میفرستاد . چند لحظه بعد بار دیگر دختر سمج بازمیگشت و این بار باز هم تخمه ای در دست داشت .رها از حرکات آن دختر شیرین بسیار خوشش آمده بود . نگاهش را آرام از روی صورت معصوم دختر کوچک بر گرفت و به دیگران نگریست . اما ناگهان نگاهش ثابت بر نقطه ای متوقف شد . حتی توان مژه زدن هم نداشت . این امکان نداشت . روی تختی جوانی تنها نشسته بود و با چشمهای عمیقش به رودخانه مینگریست . چهره اش مغموم و گرفته به نظر میرسید و هیچ توجهی به اطراف نداشت . رها احساس میکرد رنگ صورتش پریده است و از هوش خواهد رفت. بی اختیار دست بنیامین را در دست فشرد . بنیامین به چهره رنگ پریده خواهرش نگریست و متوجه دگرگونی او شد ، به همین جهت دستش را به روی صورت یخزده او قرار داد و گفت :رها ! حالت خوب نیست ؟رها چشمهایش را به سمت برادر برگرداند و بنیامین قطرات اشک را در آن چشمان زیبا دید . چرا به یکباره حال خواهرش چنان دگرگون شده بود ؟ این سوالی بود که بسرعت در مغزش شکل گرفت ، اما جوابی برای آن نمیافت . با حیرت به اطراف نگریست ، اما عاملی را برای این دگرگونی نیافت . بار دیگر به رها نگریست ، اما اینبار او ایستاده بود و دستهای برادر را در دست میفشرد و با صدایی لرزان میگفت:بن ! باید برویم . عجله کن.بنیامین سعی کرد او را بنشاند و گفت:آخر چرا ؟ معلوم هست یکدفعه...رها با چشمان نگرانش به چشمهای عمیق بنیامین نگریست و با نگاهش به او التماس کرد که چیزی نپرسد . بنیامین معنی نگاه او را فهمید و به همین جهت از جای خود برخاست و گفت:آقای شهابی ! بهتر است به خانه برگردیم . انگار حال رها خوب نیست.آقای شهابی که تازه متوجه حرکات غیر عادی خواهر و برادر شده بود ، از جای برخاست و بدون حرف ، پول قلیان را پرداخت و از آن طرف پل خارج شدند . رها احساس میکرد به زمین خواهد افتاد ، به همین خاطر خود را به بازوان پر قدرت برادر چسباند . احساس میکرد زیر پاهایش خالی میشود . آرام چشمهایش را بست. بنیامین که هیچ گاه خواهرش را به این حال ندیده بود ، با نگرانی قدم بر میداشت ، اما قدرت پرسش نداشت . زمانی که به منزل رسیدند ، رها بلافاصله به اتاقش رفت و میخواست در را ببندد که بنیامین مانع شد و به داخل اتاق رفت . رها که از اخلاق برادرش آگاه بود و میدانست تا از علت این ناراحتی او آگاه نشود ، اتاق را ترک نخواهد کرد ، به سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید . احتیاج به کمی آرامش داشت ، اما بنیامین نمیتوانست بپذیرد . رها هم نگرانی برادرش را درک میکرد ، به همین جهت از او دلخور نشد . بنیامین صندلی را کنار کشید و کنار میز توالت نشست و دستهای یخ زده خواهرش را در دست گرفت و گفت:رها یک مرتبه چه بر سرت آمد ؟ انگار روح در بدن نداشتی.رها قدرت صحبت در خود نمیدید . چگونه میتوانست به برادرش بگوید که از دیدن فرزام به این روز افتاده است ؟ شرم مانع از گفتن آن میشد ، به همین دلیل با نگاه ملتمس خود به بنیامین دیده دوخت و گفت:خواهش میکنم اجازه بده ساعتی تنها باشم.بنیامین سرش را تکان داد و گفت:محال است . من باید بدانم چه عاملی این چنین خواهرم را از پا دراورده . من برادر تو هستم و مثلا روزی تنها رازدارت هم بوده ام ، پس چه شده که تبدیل به یک غریبه خسته کننده شده ام ؟ رها دیگرطاقت ندارم . تو را به روح پدر و مادر قسم میدهم که با من از دردت حرف بزن . خواهش میکنم.رها چشمهای پر اشکش را روی هم نهاد و گفت:چه میتوانم بگویم جز این که از این حرکت خود شرمنده ام . شاید باور نکنی که خواهر مغرورت از بالاترین قله غرور به دره پستی و حقارت سقوط کرده. میدانم تعجب میکنی . خواهری که عمری دیگران را به دنبال خود کشیده و با بیرحمی غرور آنها را جریحه دار کرده ، حالا غرور خودش زخم خورده دیگران شده است. حالا خودش برای ترمیم ، احتیاج به پزشک کاردانی دارد . بنیامین ! من دیگر رهای سابق نیستم . دختر شکست خورده ای بیش نیستم . شاید در دلت بخندی . روزی به تو میگفتم بنیامین من خوشبختم و فکر نمیکنم نیازی به وجود شخصی دیگر در زندگی داشته باشم . تو گفتی : » عشق بی خبر وارد قلبت میشود « و من با سری افراشته گفتم : » من در قلبم را به روی هر کسی باز نمیکنم . هیچ عشقی هیچ گاه در دل من جای نخواهد گرفت « آن روز چنان قاطعیتی داشتم که هنوز هم در تعجبم . من اشتباه میکردم . حرف تو صحیح بود . آدم نمیفهمد چه موقع در گرداب عشق گرفتار میشود و هر چه دست و پا میزند ، فروتر میرود و هیچ راه گریزی نیست . آری بنیامین من عاشق کسی شده ام که کوچکترین نظری به من ندارد . شخصی که بی گمان هم اکنون هم ...دیگر قادر نبود به سخنش ادامه دهد . چه میتوانست بگوید ؟ بگوید که میداند او ازدواج کرده ، ولی باز هم دیوانه وار دوستش دارد ؟ بنیامین که سکوت رها را مشاهده کرد ، پرسید:امروز فرزام را دیدی ؟رها فقط سرش را تکان داد . بنیامین پرسید:با همسرش بود ؟رها احساس کرد دیگر نمیتواند تحمل کند . بنیامین کاملا آگاه بود که فرزام بیش از دو سال است که ازدواج کرده ، اما خواهرش نتوانسته است او را فراموش کند.دیگر نمیتوانست بغض خود را فرو دهد وقطرات اشک از چشمهای پر دردش پایین چکید. از اینکه به چهره مهربان و مردانه برادرش بنگرد ، شرم داشت ، به همین جهت همانطور که چشمهایش را بسته بود ، گفت :فراموشش میکنم بنیامین ! به تو قول میدهم فراموشش کنم ، فقط احتیاج به تنهایی دارم. باید با خودم کنار بیایم . به تو قول میدهم بنیامین ...بنیامین با تاسف سرش را تکان داد و با لحنی دلداری دهنده گفت:خواهر خوبم ! زمانی که بچه بودیم همه به ما حسادت میکردند . خوب به یاد دارم که در میان دوستانمان مثل الماسی میدرخشیدیم و تمام آنها به زندگی ما غبطه میخوردند . حتی چند مرتبه به این موضوع اعتراف کردند ، اما نمیدانم چرا بیکباره کاخ خوشبختی ما ویران شد . در سرنوشت ما ناکامی رقم خورده . در تمام زندگیم دختران زیبا و دلربای زیادی را دیده بودم ، اما لحظه ای که با اِما برخورد کردم ، احساسی در درونم فریاد کشید که نیمه گمشده ام را یافته ام . او تنها کسی بود که میتوانستم ... ولی به یکباره نه تنها او بلکه پدر و مادر را هم از دست دادم و فقط خدا تو را برایم باقی گذاشت که میخواهم با چنگ و دندان برای خود حفظت کنم . رها من نمیخواهم تو را از دست بدهم . هر دوی ما میدانیم که تو خواستگاران فراوانی داشتی . تمام پسران آشنایانمان خواهان زندگی با تو بودند ، اما تو از همه روی برگرداندی و زمانی که شخص مورد علاقه ات را یافتی ، او را از دست دادی . زمانی که میگویم سرنوشت ما با ناکامی رقم خورده ، حرف بی ربطی نمیزنم ، اما طاقت داشته باش . ما حتما داریم امتحان میشویم . سعی کن از این امتحان سربلند بیرون بیاییبنیامین دستش را روی موهای نرم و لطیف خواهرش کشید . دیگر طاقت جلوگیری از سرازیر شدن اشکهایش را نداشت ، به همین خاطر بلافاصله اتاق را ترک کرد و رها تنها در گوشه خلوت اتاقش به دنیای تاریک آینده اندیشید . خود را در بیابانی بی آب و علف میدید که به دنبال جرعه ای آب به هر سو میدود و تمام صورتش از آفتاب داغ سوخته است . در انتهای راه دریاچه ای دید و به سمتش دوید ، اما جز ماسه های داغ چیزی در انتظارش نبود . او به دنبال سراب میدوید و خودش خوب میدانست.رها از روی تخت برخاست . هوا بکلی تاریک شده بود . دو زانو روی تخت نشست و به آسمان تیره نگریست . ستاره ها واضح تر از تهران به چشم میخوردند . رها نفس را که در سینه اش حبس کرده بود ، بیرون داد و گفت:من دیگر به دنبال سراب نمیروم . فراموشش میکنم . من میتوانم فراموشش کنم.
بنیامین گوشه کاناپه کز کرد . باید برای خواهرش کاری میکرد . اما چه کاری ؟ او قادر به هیچ کمکی نبود و خواهرش در مقابل دیدگانش چون مرغ عشقی جفت از دست داده ، بال بال میزد و خود را از بین میبرد . قطرات اشک در چشمهای پر درد بنیامین نشست . او هنوز هم ساعتها به چشمهای آبی دریایی اِما با آن موهای کوتاه سرش می اندیشید . حتی کک و مکهای اِما را هم که هر بار او تمام سعی اش را برای مخفی کردن آنها میکرد دوست داشت . هنوز بعد از این همه مدت صدای فریاد اِما در گوشش میپیچید :» بنیامین کمکم کن . بنیامین تنهایم نگذار. ما با هم ازدواج خواهیم کرد . «لرزشی بر اندام بنیامین افتاد و تمام بدنش را سرمای سختی فرا گرفت . او همه کس خود را از دست داده بود و حالا فقط رها را داشت . رهایی که خود را فدای سلامت او کرده بود ، رهایی که تنها امیدش بود . رها هم بی گمان مانند او رنگ چشمهای فرزام را از یاد نبرده بود . اما چه سود ؟ فرزام هم مانند اِما از دست رفته بود . اِما با مرگش از بنیامین گریخت و فرزام با ازدواجش . بنیامین قادر نبود بفهمد کدامیک دردناکتر است و فراموش کردن کدام عشق ناممکنتر ؟به هر حال گمان نمیکرد بعد از اِما دختری در زندگی او بیاید ، اما این سرنوشت برای خواهر جوان و زیبایش کاملا ظالمانه بود . رها حیف بود و نباید اینگونه فنا میشد.بنیامین همچنان با افکار مسموم خود دست به گریبان بود و متوجه حضور آقای شهابی در مقابل خود نشد . آقای شهابی نیز آشفته بود و بدون هیچ حرفی ، حال دگرگون شده رها را دریافته بود . آقای شهابی مستقیم به چشمهای بنیامین خیره شد و سکوت کرد و بنیامین در عمق چشمهای چروکیده و پژمرده پیرمرد ، هاله اشک را دید . آقای شهابی نیز عزادار بود . آن شب برای هر سه نفر آنها شب سختی بود و بنیامین حتم داشت که در این خانه هیچ کس شب تا صبح چشم بر هم نخواهد گذاشت.آقای شهابی که از حضور خود در کنار بنیامین منصرف شده بود ، بدون گفتن کلمه ای به سمت اتاقش رفت . بنیامین اندام لاغر و خمیده پیرمرد را تماشا کرد و برای لحظه ای تصمیم خود را گرفت . آقای شهابی در اتاقش را گشود و بنیامین از جای برخاست و به دنبالش رفت و آرام گفت:آقای شهابی کمکم کن.آقای شهابی لحظه ای ایستاد و به پشت سر نگریست و چشمهای مضطرب و نگران بنیامین را مشاهده کرد . لبهایش به شدت خشک شده بودند . چه جوابی برای این برادر نگران داشت ؟ باز هم دروغ ؟ تا کی ؟ انتهای دروغ کجاست ؟ رها از این برزخ با تب کوتاهی میگذشت ، اما اگر در دام پسر پنجره اسیر میشد شاید دیگر این تب او را با خود میبرد و او نمیگذاشت . شهرزاد برای فنا شدن کافی بود . او باید از رها حمایت میکرد . او به فرزام و شایانها اجازه تزریق طاعون به زندگی فرزندش را نمیداد . او با چنگ و دندان از دخترش حمایت میکرد ، اما چشمهای نگران و پراشک بنیامین چه ؟ او چه درخواستی داشت ؟ او قادر نبود که فرزندش را با دستهای خود به دست پلنگهای درنده بسپارد . باز هم نگاه بنیامین آزارش میداد . سرش را کمی خم کرد و چشمهایش را بست و آرام آن را گشود و وارد اتاقش شد و روی تخت نشست . بنیامین در آستانه در اتاق ایستاد. هنوز همان نگاه در چشمهای زیبایش به چشم میخورد که پیرمرد را از پای در آورد و نفس عمیقی کشید و به پنجره نگریست و اشک همه صورتش را پوشاند .اینطور نگاه نکن . من خیانت نکردم . من دخترم را نجات دادم.بنیامین سر در گم مانده بود با بهت به صورت پیرمرد نگریست ، اما انگار با خود سخن میگفت:من میدانستم همه چیز دروغ است . این عشق خانمان سوز زندگیمان را به آتش میکشد و فرزندانمان را جلوی چشمهایمان پر پر میکند . نفرین به هر چه عشق است. این عشق نیست ، جنون است . جنون محض . بنیامین ! راه دیگری جز این وجود نداشت. رها باید فرزام را فراموش میکرد . او باید سرنوشت خود را تغییر میداد تا شهرزاد زنده بماند .پیرمرد که گویا دچار توهم شده بود به سمت پنجره دوید و به تصویر خود در شیشه پنجره خیره شد و در تاریکی شب به دنبال شخصی گشت.بنیامین بیا نزدیکتر . این شهرزاد است . می بینی چشمهایش کبود شده اند ؟ نه ، اینطور نگاه نکن . دختر من این قدر ضعیف و رنجور و مریض نبود . او دختر زیبا و با نشاطی بود و صدای خنده های مستانه اش خانه ام را غرق در شادی و نشاط میکرد ، اما میبینی او چشمهایش را از دست داده . آن چشمهای عمیق و زیبا را. تعجب نکن . چشمهایش باز هستند ، اما سو ندارند . او روزهای آخر دیگر مرا نمیشناخت. حتی مرا نمیدید . او با صدای لرزانش از من کمک میخواست ، اما من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد . او دست مرا میفشرد و التماس میکرد ، اما من ...صدای گریه پیرمرد در اتاق پیچید . بنیامین دستهای یخ زده او را در دست گرفت و احساس کرد پیرمرد به روزهای آخر زندگیش نزدیک است شاید هم امشب آخرین شب... اما نه ، مرگ آقای شهابی برای رها خیلی گران تمام میشد . او نباید میمرد و باید سلامت خود را حفظ میکرد .بنیامین دست پیرمرد را گرفت و آرام او را روی تخت خواباند . هنوز هم اشک میریخت و دل بنیامین برایش میسوخت . دستش را روی دست پیرمرد نهاد و آرام زمزمه کرد:آقاجان گریه بس است . رهای ما زنده خواهد ماند . نگران نباشید . من و رها همیشه پیش شما خواهیم ماند.آقای شهابی که از سخنان او اندکی آرامش یافته بود ، چشمهایش را بر هم نهاد و بنیامین به گمان اینکه پیرمرد به خواب رفته است ، آرام از اتاق خارج شد و در را بست ، غافل از اینکه پیرمرد هنوز اشک میریزد و با رویاهای دردناک خود کلنجار میرود . بنیامین به اتاق خود رفت . او هم در تاریکی شب به دنبال راهی میگشت. باید به هر طریقی که بود به خواهرش کمک میکرد و این تنها راه بود***فرزام در کنار پنجره ایستاده بود و به آسمان که پرده شب روی آن کشیده شده بود ، مینگریست . چقدر آن شب غم انگیز بود کم کم داشت مایوس میشد . ازصبح زود هر جایی را که به فکرش میرسید گشته بود . امروز روز عروسی اش بود اما داماد فراری در این هتل دور دست به آسمان خیره شده بود . امید دیدن رها به ناامیدی تبدیل شده بود ، اما دل کندن از این امید عبث نیز برایش غیر ممکن مینمود . او میدانست در یک نقطه از شهر ، دختری افسانه ای پشت پنجره نشسته و به آسمان خیره شده است . میدانست که رها علاقه وافری به آسمان و ستاره ها دارد و هر وقت هم که به آسمان مینگریست ، پر رنگترین ستاره را به شکل رها میدید . آیا این امکان داشت ؟ آیا او بار دیگر خواهد توانست صدای گرم و آرام رها را بشنود ؟ دلش میخواست لااقل کینه ای را که رها از او به دل گرفته بود پاک کند . با خود فکر کرد که نباید از پا درآید و تا زمانی که او را نیافته باید در اصفهان بماند ، اما لحظه ای بعد لبخندی بر لب آورد و با خود گفت : » پسر تو دیوانه شده ای ! مگر میتوانی در تک تک خانه ها را بزنی و به دنبال گمشده ات به آنجا سرک بکشی ؟ « پس فکرهای بیهوده را کنار گذاشت و به خود گفت : » تا دو روز دیگر همه جا را خواهم گشت و اگر پیدا نشد هیچ راهی جز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم. «***رها نمیخواهی ما را برای خوردن صبحانه بیدار کنی ؟زمانی که بنیامین صدایی را از داخل اتاق نشنید ، آرام در را گشود . رها هنوز در خواب عمیقی فرو رفته بود . بنیامین آرام بالای سرش رفت و با خود گفت: » حتما تا صبح شب زنده داری کرده است «دستش را روی صورت رها گذاشت ، اما بلافاصله جا خورد . رها به عکس دیشب ،داغ داغ بود . دلش به حال رها سوخت . خواهر کوچکش آیا میتوانست به آسانی از زیر بار عظیم این اندوه سربرآورد ؟ او که مرد بود بسختی میتوانست فراق اِما را فراموش کند ، چه رسد به دل نازک و زودرنج خواهرش . با خود اندیشید : » باید به او کمک کنم . من تنها کسی هستم که او در زندگی دارد و اگر من کمکش نکنم... «بدون اینکه رها را از خواب بیدار کند ، اتاق را ترک کرد***از اتاق خارج شد و قصد ترک خانه را کرد ، اما دست آقای شهابی که روی شانه اش قرار گرفت او را متوقف ساخت . بنیامین به سمت پیرمرد نگریست . آقای شهابی آرام زمزمه کرد:با هم به دنبالش برویم.بنیامین با تعجب به او نگریست . پیرمرد با چشمهای قرمز و خسته به او دیده دوخت:باید او را بیابیم . من اشتباه کردم . شاید باز هم به خاطر اشتباه خودم دخترم را از دست بدهم . عجله کن دیر میشود.بنیامین لبخندی زد ، اما همچنان مبهوت بود . با هم از خانه خارج شدند و آقای شهابی که علت سکوت بنیامین را میدانست ، آرام شروع به تعریف کردن ماجرا کرد. بنیامین به کف زمین خیره شده و سکوت کرده بود .به نزدیکی های مرکز شهر رسیده بودند . باید از جایی جستجو را آغاز میکردند ، اما از کجا ؟ آقای شهابی عصا زنان در کنار بنیامین گام برمیداشت و همچنان به سکوت طولانیش ادامه میداد . بنیامین گفت:بالاخره باید از نقطه ای اغاز کنیم.پیرمرد به صورت مردانه و جذاب بنیامین نگریست ، اما حرفی نزد.بنیامین ادامه داد:فکر میکنم بهترین راه گشتن در هتلها و مسافر خانه هاست.پیرمرد سرش را تکان داد:بله حتما در هتلی اقامت کرده . باید از همین هتلهای نزدیک شروع کنیم.لحظه ای بعد هر دو روبروی هتلی ایستاده بودند و زمانی که نام فرزام را به مسئول هتل گفتند ، نبودن فرزام در آنجا باعث ناامیدیشان نشد . اصفهان بزرگ بود و هتلهای فراوانی داشت . زمانیکه از آن هتل بیرون آمدند بنیامین بار دیگر به پیرمرد نگریست و گفت:فکر میکنم بهتر باشد ابتدا هتلهای نزدیک سی و سه پل را بگردیم ، چون دیروز...آقای شهابی سرش را به معنی تایید تکان داد و حرف بنیامین را قطع کرد:درست است . ممکن است آن نزدیکی ها اقامت کرده باشددستش را بلند کرد و کالسکه ای جلوی پای آنها ایستاد و هر دو سوار شدند . نور آفتاب زمین را گرم کرده بود و اشعه های طلایی آن چشمها را می آزرد و باعث شده بود بنیامین کمی چشمهایش را از حد معمول تنگتر کند . بنیامین میدانست که فرزام را از روی ظاهرش نمیشناسد ، اما همچنان به تمام پسرانی که در خیابان عبور میکردند چشم دوخته بود . مطمئن بود کسی را که دل خواهرش را ربوده است ، حتما خواهد شناخت ، اما پیرمرد همچنان ساکت دو دستش را به عصایش تکیه و چانه اش را روی آن قرار داده و به فکر فرو رفته بود . کالسکه ران رو به روی هتلی نگه داشت و بعد هر دو وارد هتل شدند ، اما آنجا هم جواب منفی بود و بعد هتل دیگر و هتل دیگر ... اما هر چه بیشتر میگشتند ، کمتر میافتند . هوا کاملا گرم شده بود و آنها از جستجو خسته و ناامید شده بودند ، ممکن بود فرزام به تهران بازگشته باشد و این همه جستجو بی فایده بود ، اما باید او را میافتند. رها به کمک آنها احتیاج داشت . آنها او را در آن برزخ سوزان تنها نمیگذاشتند
بنیامین سرش را بالا آورد و به هتل بزرگ و مجللی که روبرویش قرار داشت نظر انداخت. روز ابتدای ورودشان به علت نداشتن مسکن ابتدا در این هتل اقامت کرده بودند و این اقامت یک روزه به اقامتی یک هفته ای مبدل شد ، اما بعد از آن آقای شهابی منزلی در شمال شهر اصفهان خرید و آنها به آنجا نقل مکان کردند . بنیامین بدون این که کلامی بر لب براند از پله های هتل بالا رفت و وارد شد . مسئول هتل که چهره زیبای بنیامین و رها را خوب به یاد داشت ، با احترام سرش را خم کرد و ظرفی شکلات را که برای پذیرایی از میهمانان هتل قرار داده بودند به سمت او دراز کرد و به همراه لبخندی صمیمی و گرم گفت :خوش آمدید آقا . بفرمایید.بنیامین لبخندی بر لب آورد و همراه با تکان دادن سرش تشکر کوتاهی کرد و گفت:خواهش کوچکی داشتم.هتلدار که از متانت بنیامین بسیار خوشش آمد با طیب خاطر گفت:هر امری داشته باشید به روی چشم.بنیامین با انگشت گوشه پیشانی اش را خاراند و گفت:میخواستم از شما خواهشی کنم . نگاهی به فهرست مسافران هتل بیندازید و ببینید آقای فرزام روشن مسافر شما هستند؟مسئول هتل سرش را تکان داد و با گفتن : » با کمال میل « دفتر را گشود و لحظه ای بعد لبخند زد و گفت:بله ، آقای روشن چند روزی است که مهمان هتل ما هستند.بنیامین که مایوس به مرد نگاه میکرد ، با شنیدن این حرف لبخند زد و گفت:میتوانم خواهش کنم با ایشان تماس بگیرید و بگویید که...متاسفم آقای روشن صبح زود بیرون رفته اند ، اما غالبا هنگام ظهر بازمیگردند و بعد از صرف نهار و مقداری استراحت باردیگر به گردش میروند.بنیامین به آقای شهابی که صورتش از چند دقیقه قبل شادابتر به نظر میرسید نگریست و گفت:پس ما همینجا منتظر ایشان خواهیم ماند.چند دقیقه بعد هر دو روی مبلی که روبروی در اصلی قرار داشت نشستند و هر کدام در افکار خود غرق شدند . بیشتر از سه ساعت از حضورشان در هتل گذشت . ورود هر شخص ناشناسی باعث میشد که بنیامین به صورت آقای شهابی بنگرد و با مشاهده صورت بی حالتش متوجه اشتباه خود شود.برای صدمین بار در گشوده شد و قامت پسری جوان و برازنده و چهره ای جذاب نمایان شد . بنیامین با خود گفت ، این باید همان پسر رویاهای رها باشد و به آقای شهابی نگریست و با مشاهده چشمهای مضطرب او از جای برخاست و به فرزام که مستقیم به سمت او می آمد ، لبخند زد . فرزام با گامهای آرام به سوی او آمد و با تعجب به نگاه آشنای بنیامین نگریست ، اما او را هیچ جا ندیده بود. بنیامین دست دراز کرد و قدمی جلو نهاد و با لبخند گفت :آقای روشن ؟فرزام هم دست او را در دست فشرد:بله امری داشتید ؟من بنیامین هستم . بنیامین کیانی ، برادر رها...فرزام که از تعجب خشکش زده بود ، لحظه ای سکوت کرد ، اما بار دیگر مشاعرش را بدست آورد و با کمی تامل گفت:خوشوقتم.و به اقای شهابی که هنوز روی مبل نشسته بود نگریست و جریان را فهمید ، اما آنها با او چه کار داشتند ؟ بنیامین که تعجب فرزام را مشاهده کرد همراه با لبخندی گفت:دوست من ! مزاحم شدم که درمورد...فرزام دست او را در دست فشرد و گفت:خوشحال میشوم اگر کمکی از دستم بربیاید .و هر دو روی مبل نشستند . فرزام رو کرد به پیرمرد که هنوز در خود فرو رفته بود و گفت:سلام آقای شهابی ! از دیدارتان خوشوقتم.پیرمرد با چشمهای خسته و رنجورش به او نگریست . حالا دیگر مثل سابق از فرزام بیزار نبود ، بلکه او را مثل بنیامین دوست داشت و شاید کم کم داشت به صداقت عشقش پی میبرد و در دل آرزو میکرد که ای کاش شایان هم مانند او بود. آقای شهابی به سختی لبهایش را از هم گشود و گفت:سلام پسرم.کلمه پسرم فرزام را به تعجب واداشت. بالاخره او را به پسری قبول کرده بود ؟ جریان چه بود ؟ سوالهای گوناگونی ذهن او را خسته کرده بودند و بیشتر از همه نوع حضور هاتسگار فارکر در زندگی شخصی رها بود . بالاخره باید کسی سکوت را میشکست و او کسی نبود جز بنیامین که گفت:آقای روشن اگر زمان کوتاهی وقت داشته باشید میخواستم...فرزام لبخند بی روحی بر لب آورد و با دست به مبلهای صورتی رنگی که در نزدیک پنجره در آخر سالن قرار داشت ، اشاره کرد و گفت:خواهش میکنم . فکر میکنم آنجا مناسب باشد.هر سه نفر به سمت مبلها رفتند و روی آن نشستند . بنیامین کاملا روبروی فرزام قرار گرفته بود و از چشمهای بیقرار فرزام از میزان عشق او به خواهرش باخبرشده بود . او چشمهای فرزام را شبیه چشمهای همیشه منتظر خود میدید . بنیامین نفس حبس شده در سینه اش را بیرون داد و همراه با آه عمیقش گفت:مبارک است ، انگار ازدواج...فرزام با تعجب به بنیامین نگریست و سرش را تکان داد و گفت:من ازدواج نکرده ام ، اگر غیر از این بود امروز پیش شما نبودم.بنیامین نفس راحتی کشید . این یعنی یک قدم جلوتر از آنچه که فکر میکرد . اگر حقیقتا فرزام ازدواج نکرده بود ، این امکان وجود داشت که ... سعی کرد این افکار را از خود دور کند . دستهایش را به هم گره زد و مستقیم به صورت مردانه فرزام نگریست و گفت:شما چرا به اصفهان آمده اید ؟فرزام که از سوال بنیامین یکه خورده بود ، به پیرمرد خسته ای که روبرویش نشسته بود نظری انداخت ، اما پیرمرد همچنان ساکت به سنگفرش سالن خیره مانده بود. فرزام نگاهش را از روی صورت پژمرده پیرمرد برگرفت و به بنیامین که منتظر پاسخ بود ، نگریست و سعی کرد خونسردی خود را بازیابد . گفت :چطور مگه ؟ حضور من در اینجا باعث رنجش کسی شده است ؟بله رها.فرزام که از لحن قاطع بنیامین یکه خورده بود ، به لبهای محکم او نگریست و کمی ابروهایش را در هم کشید و دستش را در موهای سرگردانش فرو برد و با صدای محکم همیشگی گفت:چرا ؟ من چه آزاری به رها خانم میتونم برسانم ؟پیرمرد که این چنین دید ، سکوت خود را شکست و گفت:پسرم رو راست باش . ما برای دعوا و مرافعه به اینجا نیامده ایم . حال رها هیچ خوب نیست و ما نگران او هستیم.این سخن ، فرزام را برآشفت و بار دیگر چنگی به میان موهایش زد . اینبار به آقای شهابی نگریست و پرسید:چه بلایی سر رها آمده ؟ چرا او...نگران نباش ، فقط حقیقت را بگو . آیا باز هم مثل سابق به رها عشق می ورزی ؟بغض خفته در گلوی فرزام بیدار شد ، اما سعی کرد آن را فرو بدهد . سرش را کمی پایین انداخت . اشک در چشمهایش حلقه زده بود . او سعی داشت اشکش را از چشمهای تیزبین بنیامین مخفی نگه دارد ، در صورتی که بن از نگاه ملتمس و نگران او همه چیز را دریافته بود . او رنگ عشق را میشناخت و با رموزش آشنا بود ، پس هیچ کس قادر نبود او را گمراه کند. صدای بنیامین آرامش خاصی به فرزام داد:فرزام دوست دارم دوستان خوبی برای هم باشیم . من هم در شرایطی مشابه تو قرارگرفته ام ، پس نگران نباش و حرفت را بزن.فرزام سرش را بالا گرفت و نفسش را از سینه بیرون داد و گفت:من از اولین نگاه شیفته او شدم . او ملکه دل من بوده و هست . مطمئن باشید حتی برای ثانیه ای خاطرات شیرینی را که با هم داشتیم فراموش نکرده ام و حتی اگر او حاضر به دیدار من نشود ، بازهم تمام عمر را با خاطراتش سر میکنم.بنیامین دست خود را دراز کرد و فرزام با او دست داد . بنیامین لبخندی بر لب آورد و گفت:من صداقت عشق شما را باور دارم و به این همه مهر و محبت احترام میگذارم.حال رها چطور است ؟بنیامین که حالا خونسرد تر صحبت میکرد ، سرش را با تاسف تکان داد و با اندوه خاصی گفت:از دیروز که تو را در سی و سه پل دیده آشفته شده و تب شدیدی کرده . میدانستم تنها راه کمک به خواهرم یافتن توست.فرزام متعجب از جای برخاست:دیروز شما در سی و سه پل بودید ؟ ای کاش رها را دیده بودم ، آن وقت به او التماس میکردم که محبتش را از من نگیرد . شاید حالا هم دیر نشده باشد . شاید او... اما نه ، هاتسگار فارکر ؟ او ...بنیامین که از این حرف سخت یکه خوده بود ، از جای برخاست و دستی به پشت کمر او زد. آقای شهابی هم از جا برخاست . بنیامین با همان لحن متین همیشگی گفت :بهتر است بیرون از هتل قدم بزنیمهر سه با هم از هتل خارج شدند و آرام در کنار هم از عرض خیابان عبور کردند . بنیامین آرام زمزمه کرد:هاتسگار فارکر نامزد رها بود . رها برای انتقام از خودش و تو تن به این ازدواج داده بود ، اما عشق مانع شد . او سعی کرد خود را فدا کند ، اما موفق نشد و بعد از پیدا شدن من ، بی خبر از آنجا گریختیم . هر چند اگر من سلامت خود را در آنجا بازیافته بودم ، نیازی به این گریز نبود.فرزام نفس آسوده ای کشید و به روبرو خیره شد و به خود نفرین فرستاد . او حق نداشت فرشته معصوم خود را باور نداشته باشد . بنیامین نظری به قامت بلند و استوار فرزام انداخت که بی شباهت به قامت بلند خود او نبود . این قامت بلند در کنار اندام ظریف و شکننده رها چه تناسب زیبایی به وجود می آورد . فرزام زیبا بود ، اما بنیامین اطمینان داشت که علت عشق و علاقه رها به او این زیبایی ظاهری نبود . او میدانست که بی گمان مرد بی نظیری است که دل خواهرش را ربوده است . هر چند در این برخورد کوتاه ، خود او هم چنین برداشتی داشت. فرزام حقیقتا مرد ایده آلی بود و بنیامین حتم داشت در صورت ازدواج با خواهرش هیچ گاه حتی کلمه ای مبنی بر عدم رضایت از او نخواهد شنید .آقای شهابی عصا زنان در پشت سر آنها گام بر میداشت . دیگر از فرزام متنفر نبود ، زیرا او قصد داشت دختر از دست رفته اش را به او بازگرداند . فرزام حالا برایش چون بنیامین عزیز بود و در رویاهایش خود را سرگرم بازی با کودکان رها و فرزام میدید . آیا این رویا به حقیقت می پیوست ؟ آیا رها از گناه او درمیگذشت و بار دیگر با » آقاجان گفتنش « دلش را شاد میکرد و یا برای همیشه از کنار او میرفت و او را ترک میگفت ؟ نه این امکان نداشت . در صورت رفتن رها زندگی دیگر برایش تمام میشد . رها دیگر تمام هستی اش شده بود و از دست دادن او برایش مساوی با از دست دادن تمام زندگیش بود.
پیرمرد اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و بار دیگر به فرزام که غرق در افکار خود آرام قدم برمیداشت ، نگریست . نظری به آسمان که کم کم تاریک میشد انداخت. تا خانه فاصله زیادی مانده بود ، به همین خاطر دست بلند کرد و کالسکه ای در مقابل پاهایشان ایستاد . لحظه ای بعد آنها سوار بر کالسکه بسرعت از میدان دور میشدند.***اشعه های گرم خورشید از داخل پرده عبور کرده و به وسط اتاق افتاده بود که رها از خواب بیدار شد . بسرعت اتاقش را ترک کرد ، اما هیچ کس در خانه نبود . از اینکه آقای شهابی و بنیامین بدون خوردن صبحانه خانه را ترک کرده بودند ، از دست خود عصبانی شد . احساس میکرد که چشمهایش اطراف را خوب نمی بیند . سرش به دوران افتاده بود . نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت ، اما چشمهایش خوب عقربه ها را تشخیص نمیداد . از اینکه تا آن موقع خواب مانده بود ، از خودش خجالت کشید ، اما سرش خیلی گیج میرفت و خوب نمیتوانست روی پا بایستد. میدانست عوارض بی خوابی و گریه های شبانه است . دلش میخواست تا وقتی برادرش و آقای شهابی به خانه برمیگشتند ، سلامت کامل خود را بازیابد ، به همین جهت بار دیگر به اتاقش رفت و چشم بر هم گذاشت و با خود گفت : » چند دقیقه دیگر بلند میشوم و ناهار را آماده میکنم . «صدای باز شدن در ، رها را از خواب بیدار کرد . پلکهایش خسته تر از آن بودند که راحت باز شوند . بسختی چشمهایش را از هم گشود و بنیامین را فرو رفته در مه غلیظی مشاهده کرد . بار دیگر چشمهایش را بر هم نهاد و باز کرد . این بار او را واضح تر میدید . بنیامین بسیارنگران بود . رها بسختی گفت:چرا اینقدر زود برگشتی ؟ میخواستم نهار درست کنم.بنیامین به سرعت به سمت تخت آمد و گفت:خانم کوچولو ! الان ساعت شش بعد از ظهر است . من و آقای شهابی اصلا نتوانستیم ظهر به خانه بیاییم.رها با عجله سرش را از روی بالش برداشت ، اما بار دیگر سرش گیج رفت و مجبور شد با دست سرش را بگیرد . بنیامین که متوجه حالت بیمارگونه رها بود ، دست نوازشی بر سرش کشید و گفت:رها کوچولو ! مجبور نیستی از جایت...رها با دلخوری سخنش را قطع کرد و گفت:کی به شما ثابت میشود که من دیگر کوچولو نیستم ؟ من حالا...بنیامین دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد و با قهقه گفت:ببخشید خانم بزرگ ، اما اگر میدانستی چه کسی را همراهم آورده ام ، این قدر بیرحمانه توی ذوقم نمیزدی.رها با نگرانی گفت:بنیامین چقدر بی ملاحظه هستی . من اصلا آمادگی پذیرایی از دوستان تو را ندارم.بنیامین نوچ نوچی کرد و سرش را تکان داد و گفت:خیر ، ایشان مهمان خودتان هستند . در ضمن گفته باشم در پذیرایی از او به هیچ وجه کمکت نخواهم کرد . مطمئنم با مشاهده او بهبود پیدا میکنی.رها هنوز میخواست سخنی بگوید که بنیامین با بالا بردن دست او را به سکوت وادار کرد و سپس به طرف در رفت و از اتاق خارج شد . چند ثانیه بعد درمیان در کاملا باز ، رها قامت بلندی همچون برادرش را مشاهده کرد و سعی کرد از جا برخیزد و روی تخت بنشیند . بیگمان خیالاتی شده بود ، زیرا شخصی که در آستانه در ایستاده بود و به او مینگریست ، کسی جز فرزام نبود . صدایی از ته گلوی رها بیرون آمد:فرزام تویی ؟مرد بلند قامت قدمی به سوی او برداشت . در نور چراغ ، صورتش کاملا آشکار شد. بار دیگر صدایی از ته گلوی رها برآمد که این بار فقط خودش شنید :فرزام ؟فرزام لبخندی زد و به سمت تخت آمد و گفت:خانم کوچولو ! آن قدر بزرگ شده ای که تو را خوب نشناختم . این خودت هستی ؟ رهای من ! رهای مغرور و نافرمان من ! چقدرطول کشید ، چقدر سخت بود ، چقدر... آه رها تو کجا رفتی ؟ فکر نکردی من بدون تو تنها ... رها خیلی سخت بود... خیلی !فرزام نمیتوانست جملاتش را به پایان برساند . احساس میکرد مشاعرش را از دست داه است . از شوق این دیدار سر از پا نمی شناخت و حتی قدم برداشتن هم برایش مشکل و ناممکن بود . رها از او روی برگرفت . نمیتوانست حضور فرزامرا در اتاقش و در چند قدمی اش باور کند ، اما او بود . او روح نبود ، جسم بود ، اما امکان نداشت . فرزام که از عکس العمل او دلخور شده بود ، پرسید:چرا از من روی برمی گردانی ؟ هنوز هم ؟ آه بله برادرت همه چیز را برایم تعریف کرد ، اما این ... چطور بگویم ؟ هیچ کدام از مسایلی که تو تا به حال از من شنیده ای حقیقت ندارد . هیچ زنی به عنوان همسر در زندگی من وجود نداشته است. تو فرشته رویاهای من بوده و هستی . بدون تو ...رها نمیتوانست سخنان فرزام را بپذیرد ، هرچند که به او ایمان داشت ، اما مگر میشد ؟ آقاجان خودش همه چیز را برایش تعریف کرده بود . بالاخره طاقت از کف داد و پرسید:پس چرا آقا جان ... ؟فرزام که منظور او را به خوبی درک کرده بود جواب داد:برای اینکه آقای شهابی به تو بی اندازه علاقمند است . او دخترش را در مقابل چشمهایش دیده که در جوانی پر پر شده. خیلی سعی کردم که به او بفهمانم من با شایان فرسنگها فاصله دارم ، اما پذیرفتن این موضوع برای آقای شهابی غیر ممکن بود.رها با ناراحتی سرش را تکان داد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:من آقا جان را نخواهم بخشید . او رنج و عذاب مرا دید ، بی خوابیهای شبانه ام را دید ، اما حقیقت را کتمان کرد . او مرا دوست نداشت ، بلکه...فرزام سخنش را قطع کرد و گفت:اما همین آقا جان باعث شد که من به اینجا بیایم . بنیامین که مرا نمیشناخت وآقای شهابی هم میتوانست اجازه بدهد تو مرا فراموش کنی ، اما او همراه برادرت تک تک هتلها را گشت تا مرا بیابد . پیرمرد از کرده خود پشیمان است. اگر یادت باشد در باغ به تو گفته بودم که گذشت ...رها با صدایی بغض آلود و لرزان جواب داد:بله گذشت...و از روی تخت برخاست و روبروی پنجره ایستاد . فرزام نیز در کنارش ایستاد و گفت:مرا ببخش رها . میدانم که بد کردم . میدانم که مقصر من بودم . باید همان موقع...رها به سوی او برگشت و گفت:آن دختر ؟فرزام لبخند سرد و بی روحی زد و گفت:درست است . میخواستم همین را بگویم . او دختر خاله من هنگامه است . باید همین الان همه چیز را بگویم . هنگامه دو سال از من کوچکتر است و خاله همیشه فکر میکرد که من با او ازدواج میکنم . خانواده ام هم همین نظر را داشتند ، اما بخاطر این که خانواده من تحصیلکرده و امروزی هستند ، انتخاب را بعهده خودم گذاشتند . من هم تو را انتخاب کردم ، اما تو ناگهان رفتی و مرا تنها گذاشتی. خیلی صبر کردم و منتظرت ماندم . دنبال هر سرنخی که بتواند مرا به تو برساند گشتم ، اما هیچ . تا اینکه حدود دو هفته پیش ناچار به خواستگاری هنگامه رفتم و قرار بود دیروز جشن عروسیم باشد ، اما من نتوانستم . زمانی که چشم و دل و حواسم به دنبال تو بود ، چگونه میتوانستم همسر دیگری را به خانه بیاورم. خودم خطا کردم ، خودم هم درستش میکنم . فقط به من بگو آیا حاضری با من ازدواج کنی ؟رها چشمان غمناکش را به سمت فرزام چرخاند . چه میتوانست بگوید ؟ دلش میخواست فریاد بزند که این تنها رویای شبانه اوست ، اما با صدای ضعیفی گفت:من قبلا نامزد کرده ام ، هرچند که...فرزام نگاه عمیقی به صورت رها کرد و در آن چهره معصوم جز معصومیت و زیبایی ندید. دلش نیامد عصبانیت خود را بروز دهد . ابتدا قصد داشت فریاد بزند که بعد از این همه مدت مرا به بازی گرفته ای ، حالا هم میگویی که نامزد داری ، اما با نگاه به چشمهای غمگین رها منصرف شد و همراه با آهی خفیف گفت:هاتسگار فارکر ؟ راجع به او با برادرت صحبت کرده ام . میدانم که هیچوقت او را دوست نداشته ای و همیشه به من وفادار بوده ای . حالا هم که اتفاقی نیفتاده. من و تو الان در کنار هم هستیم و باید هر چه زودتر به تهران بازگردیم . حتما خانواده من از دیدن عروسشان خشنود خواهند شد .و رها سکوت کرد . دیگر حرفی برای گفتن نداشتپایان