ارسالها: 24568
#1
Posted: 12 Jul 2013 12:48
نام داستان : مهر من
نويسنده : سیمین شیر دل
تعداد فصول : ۲۰ فصل
خلاصه داستان:
داستان درباره ى دختریست که در کوچکی پدرشو از دست میده, و با سختی بزرگ میشه .
دو ازدواج ناموفق رو تجربه می کنه تا اینکه برای اولین بار طعم شیرین یک عشق واقعی رو می چشه .
عشق مردی که از هر نظر متفاوته . ...
کلمات کلیدی :
رمان / مهر من / سیمین شیر دل / رمان مهر من / رمان سیمین شیر دل / اثر سیمین شیر دل / نویسنده سیمین شیر دل
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2
Posted: 12 Jul 2013 23:10
فصل اول
هرگز فراموش نمي كنم هفت ساله بودم كه در يك غروب دلگير پاييزي مادرم با چادر چيت گلدار و چمداني زهوار در رفته در حالي كه گريه امانش را بريده بود و با گوشه چادر رنگ و رو رفته اش اشك هايش را پاك مي كرد.دستم را گرفته بود و رو به مادربزرگ كه از پنجره چوبي خانه آجري با تحقير و چشماني بي فروغ با چارقد سفيدي كه طبق عادتش بيخ گلويش با سنجاقي سفت بسته بود،گفت:«من ميرم اما به همين وقت عزيز از خدا خواستم تقاص من و اين بچه رو ازت بگيره همين طور كه منو آواره كردي خدا جوابتو بده و آواره بشي.» با همان بچگي حس كردم مادر با تمام نفرين هايش كه از دل پردردش بيرون مي آمد باز به دنبال روزنه اي براي بازگشت به آن خانه محقر بود تا شايد بتواند دل پيرزني كه خود را مادربزرگ من مي دانست اندكي نرم كند. اما افسوس كه در نگاه مادربزگ هيچ اثري از ترحم و آشنايي به چشم نمي خورد و ما همانند آدم هاي بي سر و پايي بوديم كه هيچ نسبتي با او نداشتيم.پنجره را با چنان شدتي به هم كوبيد تا بفهماند راي برگشتي برايمان نمانده.از ترس ناخودآگاه سرم را ميان چادر مادرم پنهان كردم.مادر با نوازش گيسوانم مي خواست ترس را از من دور كند.دقايقي مردد در خلوت كوچه ايستاديم.محترم خانم همسايه ديوار به ديوار مادربزرگ كه سروسري با يكديگر داشتند،سرش را ميان چارچوب در بيرون آورد و به كوچه نگاهي انداخت.با ديدن ما با حالتي تصنعي گفت:«بميرم براتون بالاخره كار خودش رو كرد.حالا مي خواي چيكار كني؟» حرفهاي محترم خانم كه بيشتر از روي فضولي بود تا دلسوزي،دل مادر را بدتر از قبل سوزاند.گفت«:خدا از سر تقصيراتون بگذره اما من نمي گذرم.» محترم خانم با غيظ گفت:«وا...من چرا؟...نه سر پيازم نه ته پياز.چرا لنگ منو وسط مي كشي.» «لنگ تو هميشه وسط خونه ما بود حالا دلت خنك شد،ببينم به تو چي مي رسه؟بدبخت بيچاره اگه روز قيامتي هست اولين كسي كه يقه ات رو بگيره من و اين بچه ايم.» محترم خانم با دهاني باز به مادر خيره شد چرا كه سالها مادر را مي شناخت و هيچ وقت بي احترامي از او نديده بود.شايد فكر نمي كرد مادر متوجه موذي گري ها و راهنمايي هاي او به مادربزرگ بشود كه حالا اين طور هاج و واج نگاهمان مي كرد. بارها صداي مادر كه زير لب غرولند مي كرد و از دست محترم خانم مي ناليد را شنيده بودم.اگه اين زنيكه گذاشت آب خوش از گلوي ما پايين بره!مثل مگس تو گوش عاليه خانم وزوز مي كنه... تصوير آن روز با گذشت ساليان سال هنوز برايم زنده است.من با موهاي ژوليده با پيراهني سورمه اي و ژاكتي سفيد رنگ كه حاصل كار دست مادرم بود با كفش هاي ورني سفيد كه سگك آن مرتب باز مي شد در پي قدم هاي بلند و شتابان مادرم كه انگار آن روز درازتر و بلندتر از هميشه شده بود به زحمت خودم را همپاي او مي كردم.هراز چندگاهي يكبار به عقب برمي گشتم تا شايد مادربزرگ را به دنبال خودمان ببينم.چند بار سكندري خوردم.مادر دستم را محكم فشرد و گفت:«چته بچه؟درست راه بيا.» عاقبت به خودم جرأتي دادم و گفتم:«مامان كجا مي ريم؟» مادر به عادت هميشگيش در هنگام عصبانيت گفت:«قبرستون.» با بغض گفتم:«تو رو خدا منو نبر قبرستون.» «اگه صدات دربياد راستي راستي مي برمت قبرستون.مي بيني كه حوصله ندارم.درد خودم كمه تو هم اضافه كن. » قطره اشكي روي گونه هايم چكيد كه درشتي و پاكي آن ردپايي عميق مثل شيار رودخانه اي كه سالها پيش پرآب و خروشان بوده و اكنون خشكيده به جا گذاشته است. هميشه از بي سرپناهي در وحشتم و تنها آرزويم حتي بعد از سالها،داشتن امنيت و خانه اي گرم است. مادر چنان در افكار بي دروپيكر خود غرق بود كه حتي اشك هاي مرا نمي ديد و همان طور در حال رفتن بود و رفتن... در ايستگاه اتوبوس ايستاد.نفس راحتي كشيدم اما قلبم پرتپش تر از هميشه مي زد كه از ظرفيتم خارج بود.از ترس گم كردن مادر محكم چادرش را چسبيده بودم.بعد از يك ربع اتوبوسي لك لك كنان از راه رسيد.تنها يك صندلي خالي بود كه مادر نشست و مرا نيز روي زانوانش قرار داد.احساس ناراحتي مي كردم و جرأت تكان خوردن نداشتم.از ترس نيشگون مادر با وجود درد باسنم همان طور صاف و بي حركت ماندم.چند ايستگاه بالاتر پياده شديم.با ديدن خيابان آشنا فهميدم مقصدمان جايي جز خانه عمو يدالله نيست.با خوشحالي از اينكه نفيسه را به زودي خواهم ديد با لبخند به مادر نگاه كردم.از نگاه آشفته اش فهميدم كه اين بار رفتنمان به آنجا با هميشه فرق دارد و بايد مراقب رفتارم باشم. خانه عمويدالله خيلي با صفا بود با وجود كوچكي حياطشان درخت هاي سيب و خرمالو داشتند كه از عطر شكوفه هايش سير نمي شدم.حوض چهارگوش نسبتا بزرگي ميان درختان قرار داشت كه پر از ماهي هاي ريز و قرمز رنگي بود.من و پسرعمو هايم دستمان را داخل حوض مي گذاشتيم تا ماهي ها از زير دستمان ليز بخورند و رد شوند.نفيسه دختر عمو يم دو سالي از من بزرگتر بود.با من خيلي مهربان بود به خصوص از زماني كه پدرم مرده بود بيشتر به من محبت مي كرد و هواي مرا داشت.مادر زنگ در را زد.صداي زن عمو در حالي كه به طرف در مي آمد شنيده شد:«كيه؟» به محض باز شدن در،مادر خودش را در آغوش زن عمو رها كرد و هاي هاي گريه سر داد.زن عمو گفت:«خدا مرگم بده چي شده؟» «ديدي طاهره خانم...ديدي چه خاكي به سرم شد...بدبخت شدم آواره شدم... » نفيسه خود را به ما رساند و با چشماني نگران به ما خيره شد.طاهره خانم در حالي كه مادر را به طرف ساختمان هدايت مي كرد گفت:«خدا ازش نگذره.پيرزن عجوزه حيا نمي كنه!هيچ كس پيدا نمي شه تا بهش بگه تو كه يه پات لب گوره چي كار با اين بنده خداها داري؟از بس بي حياست كسي باهاش دهن به دهن نمي شه.مگه ناحق نشستين؟مال خودتونه همه عالم و آدم مي دونن خونه رو اون خدابيامرز خريده بود.اقلا دلش به حال اين طفل معصوم مي سوخت.» نفيسه بيخ گوشم گفت:«چي شده صبا؟چرا زن عمو گريه مي كنه؟» شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:«با مادربزرگ دعوا كرد بعد مادربزرگ چمدون مامان رو انداخت تو كوچه.عروسكم جا موند.» سپس خودم را مثل گربه اي ملوس به نفيسه چسباندم و گفتم:«حالا چي مي شه نفيسه؟ما ديگه خونه نداريم؟» «عيبي نداره.عوضش اينجا مي مونيد و من و تو مي تونيم با هم بازي كنيم.بريم تو ببينم مامانم چي مي گه.» با شادي دنبال نفيسه راه افتادم. من به اندازه سنم مي فهميدم و غصه مي خوردم و قادر نبودم عميقا درك كنم بيچاره مادر در چه مخمصه اي افتاده.فقط آن لحظه چون در كنار نفيسه بودم احساس خوشي داشتم.بعد از دقايقي همراه با پسرعموهايم مشغول بازي شديم و ناراحتي دقايق پيش را فراموش كردم تا ساعتي كه عمويدالله به خانه آمد.عمويدالله قد كوتاه و شكم بزرگي داشت و بسيار مهربان بود.آن شب بعد از خوردن شام سرصحبت را باز كرد.مادر از غصه يكريز گريه گريه و آه و ناله مي كرد.عمويدالله با چهره اي درهم به من و گاه به مادر نگاه مي كرد و آه مي كشيد.عمويدالله به خاطر كارش هميشه بوي سبزي مي داد.آن شب وقتي زير بازويش لم داده بودم حس كردم در باغچه اي از سبزي هاي تازه خوابيده ام.گيسوانم را به آرامي نوازش مي داد و استكان چاي را با دست ديگرش سر مي كشيد. «آبجي نااميد نباش خدا خودش كس بي كسونه.خودت كه مي دوني من از پس ننه برنمي آم.حرف حرف خودشه با اين كاراش آقاي خدا بيامرزم رو دق داد.چي بگم كه هرچي بگم تف سر بالاست.اونم پيره و حق مادري به گردنم داره نمي تونم باهاش در بيفتم.ادعاي مسلموني مي كنه و جانماز آب مي كشه اما حق يتيم رو بالا مي كشه.اگه داداش خدابيامرزم وصيتي،چيزي از خودش مي ذاشت ننه ام ني تونست شما رو از اون خونه بيرون كنه.» «خدا از برادري كمتون نكنه.همه حرفاتونم درست اما من چه گناهي دارم نه كس و كاري دارم نه هنري بلدم.به كي پناه ببرم شكم اين بچه رو چه جوري سير كنم.نه پس اندازي دارم نه پشتوانه اي.برم شكايت؟پاسبان ببرم؟آخه خدا رو خوش مي آد؟» «فرض كه پاسبان بردي.آخرش چي؟نه مدركي داري نه سندي.كسي به حرفت گوش نمي ده قانون فقط مدرك مي خواد هزار نفرم شهادت بدن،مي گن ما دنبال مدرك و سنديم.قانون اين حرفا حاليش نيست.با دست خالي برات تره هم خرد نمي كنن.» «بعد از خدا من شما رو دارم.اون از بابام كه زن گرفته و عين خيالش نيست دختري به اسم من داره.از وقتي شوهر كردم نكرده يه سر بزنه ببينه من مرده ام يا زنده...گيريم كه التماسش كنم منو تو خونش راه بده زن بابام رو چي كار كنم؟روز روزش چشم نداشت منو ببينه،چه برسه به حالا كه دو نفر شديم.تو اين شهرم كه غريبم و كس و كاري ندارم.هر راهي پيش پام بذارين قبول مي كنم. -چي بگم والله...بازم من مي رم و با ننه حرف مي زنم اما گمان نكنم راه به جايي ببرم.فعلا كه اينجا هستين و خيال منم راحته.يه لقمه نون پيدا مي شه كه دور هم بخوريم.زن داداش غصه نخور همه چي درست مي شه. سپس يالله گفت و از جايش بلند شد. عمو مغازه ميوه فروشي داشت.كار و بارش بد نبود.زيادي تو خودش بود و با كسي كاري نداشت.عموي كوچكترم چند سال پيش معتاد شد.مادربزرگ او را هم از خانه بيرون كرد و عموي بدبختم گم و گور شد و هيچ كس ردي از او پيدا نكرد.حتي براي تشييع جنازه پدرم نيز عمو يدالله نتوانست ردي از او بگيرد.پدر بيچاره من راننده كاميون بود يك شب پشت فرمان خوابش مي گيرد و ته دره سقوط مي كند.حضور پدرم در خانه خيلي كمرنگ بود چون مدام در جاده ها در حال رفت و آمد بود و زمستان و تابستان برايش معنايي نداشت.هرچند وقت يكبار براي دادن خرجي و سرزدن به خانواده اش چند روزي را در كنارمان مي ماند و ديگر هيچ... اما در هر حال مي دانستم پدري دارم كه بالاخره به ما سر خواهد زد.وقتي مرد فهميدم حالا بايد خواب بابايي را ببينم كه هيچ گاه شاهد بزرگ شدن من نخواهد بود. وقتي جنازه پدر خدا بيامرزم را آوردند بيش از آنكه ناراحت باشم ترسيده بودم.باور نمي كردم پدر زحمت كشم با آن سبيل هاي پرپشت كه از بس پك به سيگارش زده بود زرد و بوي دود مي داد ديگر در اين دنيا نيست.وقتي مادر به سر و سينه اش مي كوبيد و ضجه مي زد"بچه ام بي پدر شد" گريه ام گرفت و فهميدم از اين پس بايد شاهد نگاه هاب ترحم آميز اطرافيانم باشم و به آن عادت كنم.حالا من يك بچه يتيم بودم... بچگي چقدر خوبه!همه چيز را راحت مي پذيري.من فهميدم بي پدر شدم و اين را هم فهميدم كه پايه و اساس سرنوشت و آينده ام با مرگ پدرم رقم خورد.شايد اگر زنده بود سرنوشتم طور ديگري مي شد.آن روزهاي پردرد مثل خيلي از روزهاي ديگر گذشت و پارچه هاي سياه از در و ديوار خانه كنده شد و ما سه نفر مانديم.يك اتاق كوچك در طبقه اول كه متعلق به مادربزرگ بود و اتاق ما كمي بزرگتر در طبقه دوم قرار داشت.هرچه بود سرپناهي داشتيم و امنيت.بعد از مرگ پدربزرگ قرار بود خانه به فروش برسد و مادر بزرگ مستاجر شود اما پدرم با هزار زحمت سهم دو برادر را داد تا مادربزرگ و خودش سرپناهي داشته باشند.مادربزرگ از حق خود گذشت تا سهم ناچيزي داشته باشد و بتواند در كنار ما بماند.از پدر خواست تا آنجا را به نام او بزند و در عوض وصيتي بنويسد و محضري كند تا بعد از مرگش خانه به پدر برسد.پدر بيچاره ام كه نمي خواست روي حرف مادرش حرفي بزند و دل او را بشكند قبول كرد.البته بهانه مادربزرگ عروسش بود تا مبادا بعدها ادا و اصول در بياورد و سر ناسازگاري بگذارد و هميشه مثالش سيبي بود كه از درخت مي افتد و هزار چرخ مي زند كه طعنه اش به عروسش بود. اما افسوس كه كسي خبر از آينده ندارد و پدر خدابيامرزم گمان نمي كرد وصيت مادر بزرگ به دردش نخواهد خورد و بار سفر را خيلي زود خواهد بست.محترم خانم وضعيتي مشابه مادربزرگ داشت با اين تفاوت كه مستاجراني داشت و پول خوبي بابت اجاره خانه مي گرفت و لنگ روزگار نبود.در صورتي كه از ديد آنان ما سربار بوديم و هيچ سود و منفعتي براي مادربزرگ نداشتيم.مادربزرگ تنها منبع درآمدش مقرري بود كه عمو يدالله برايش مي فرستاد و درآمد ديگري نداشت واز آنجا كه زن حريص و طماعي بود بناي ناسزگاري گذاشت و بعد از سال پدر ما را از خانه بيرون كرد تا به قول خودش سالهاي آخر عمرش را در تنهايي و سعادت و رفاه سر كند و اصلا به فكر عروس جوان و بيوه اش نبود كه چه بلايي ممكن است سرش بيايد. ما بيست روزي مهمان عمو يدالله بوديم.بيست روزي كه براي مادر به اندازه عمري گذشت و جرات شكايتي نيز نداشت.در اين مدت عمو موفق نشد دل مادرش را نرم كند و رضايت به بازگشت ما دهد در عوض پسرش را عاق كرد و روانه ي خانه اش كرد.گويا مستاجري نيز براي خانه پيدا كرده بود و مقدار اثاث ناچيز مادر را در زيرزمين جا داده بود.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#3
Posted: 12 Jul 2013 23:24
پدر بيچاره ام كه نمي خواست روي حرف مادرش حرفي بزند و دل او را بشكند قبول كرد.البته بهانه مادربزرگ عروسش بود تا مبادا بعدها ادا و اصول در بياورد و سر ناسازگاري بگذارد و هميشه مثالش سيبي بود كه از درخت مي افتد و هزار چرخ مي زند كه طعنه اش به عروسش بود. اما افسوس كه كسي خبر از آينده ندارد و پدر خدابيامرزم گمان نمي كرد وصيت مادر بزرگ به دردش نخواهد خورد و بار سفر را خيلي زود خواهد بست.محترم خانم وضعيتي مشابه مادربزرگ داشت با اين تفاوت كه مستاجراني داشت و پول خوبي بابت اجاره خانه مي گرفت و لنگ روزگار نبود.در صورتي كه از ديد آنان ما سربار بوديم و هيچ سود و منفعتي براي مادربزرگ نداشتيم.مادربزرگ تنها منبع درآمدش مقرري بود كه عمو يدالله برايش مي فرستاد و درآمد ديگري نداشت واز آنجا كه زن حريص و طماعي بود بناي ناسزگاري گذاشت و بعد از سال پدر ما را از خانه بيرون كرد تا به قول خودش سالهاي آخر عمرش را در تنهايي و سعادت و رفاه سر كند و اصلا به فكر عروس جوان و بيوه اش نبود كه چه بلايي ممكن است سرش بيايد. ما بيست روزي مهمان عمو يدالله بوديم.بيست روزي كه براي مادر به اندازه عمري گذشت و جرات شكايتي نيز نداشت.در اين مدت عمو موفق نشد دل مادرش را نرم كند و رضايت به بازگشت ما دهد در عوض پسرش را عاق كرد و روانه ي خانه اش كرد.گويا مستاجري نيز براي خانه پيدا كرده بود و مقدار اثاث ناچيز مادر را در زيرزمين جا داده بود.
بعد از يك هفته زن عمو از وجود ما كم كم خسته شد و سرسنگين حرف مي زد و با حركاتش احساس خود را بيان مي كرد.به نفيسه و پسرانش اجازه بازي نمي داد و خوراكي ها را قايم مي كرد و در پستوي خانه با فرزندانش مي خورد تا مبادا من هوس كنم و از او طلب خوراكي كنم.تا شب كه عمو از راه مي رسيد و ظرفي ميوه مي گذاشت تا شوهرش باور كند ما از صبح مورد لطف و پذيرايي همسرش بوديم.مادر در سكوت به رفتار ناخوشايد زن عمو نگاه مي كرد و دم نمي زد تا مي خواست كمكش كند مي گفت:«دست نزن من عادت ندارم كسي كاررام رو بكنه». مادرم مي گفت:اينطوري كه نمي شه بذار منم كمكي بكنم. اما زن عمو زير بار نمي رفت و با غيظ ضرفها رو مي شست و بشقابهاي ملامين را تو سر و كله ي هم مي زد حال مادر را بگيرد.بعضي از روزها به مهماني مي رفت و عمدا ما را گرسنه و تشنه تا غروب مي گذاشت.مادر فقط به خود اجازه مي داد ناني از سفره بردار آن هم به خاطر من تا ضعف نكنم.چند بار نيز به كوچه رفت و مقداري خوراكي تهيه كرد آن هم يواشكي چون مي ترسيد زن عمو بفهمد و بهانه ي تازه اي براي قهر داشته باشد.اگر هفته اي يكبار به حمام مي رفتيم وسط كار آبگرم كن را خاموش مي كرد تا ما در هواي سرد پاييز از شدت سرما بلرزيم.مادر مي گفت:صبا مبادا بگي آب سرد بوده.بذار فكر كنن متوجه نشديم. لبخند موذيانه ي زن عمو با ديدن لبهاي كبود من و لرزش تنم نشان از بدذاتي اش مي داد.چاره اي جز تحمل وضع موجود نداشتيم.در سكوت شبانه زماني كه همه در خواب بودند با صداي گريه مادر از خواي مي پريدم و او را مچاله شده در كنار پنجره مي ديدم كه با خداي خود رازو نياز مي كند.از ديدن غصه ي مادر زير پتو قايم مي شدم و بغض مي كردم و با همان بغض به خواب مي رفتم.ديگر جايي در خانه ي عمو يدالله نداشتيم و بايد هرچه زودتر جل و پلاسمان را جمع مي كرديم و مي رفتيم.اما كجا؟... آن شب بالاخره مادر با عمو حرف زد و اجازه رفتن گرفت.عمو با مهرباني گفت:كجا مي خواي بري؟نكنه بد مي گذره؟ خدا سايه ي شما رو از ما كم نكنه اما بالاخره چي؟حرف يه روز دو روز نيست؟ زن عمو گوش هايش را تيز كرده بود و با دقت گوش مي داد و از ترس آنكه نكند باز به تعارف و رودربايستي حرف نيمه تمام بماند با شتاب گفت:خدا رو خوش نمي آد.اين بنده خداها تا كي بايد سربار اين و اون باشن؟ عمو يدالله با عصبانيت گفت:چي مي گي زن؟سربار كدومه؟مگه خونه غريبه هستن؟نكنه تو كاري كردي كه زن داداش رنجيده؟ چرا كاسه كوزه رو سر من مي شكني؟مي گم حق با هما خانمه تكليفشون رو روشن كن. حرف دهنت رو نمي فهمي.من تو رو مي شناسم نمي خواد كاسه داغ تر از آش بشي.اگه درست رفتار مي كردي زن داداش خسته نمي شد. مادر براي آن كه اوضاع را آرام كند گفت:طاهره خانم مثل خواهرمه.از چشمم بدي ديدم از طاهره خانم نديديم.منتهي آخرش كه چي؟الان فكري بكنم بهتر از فرداس.چند تا النگو دارم مي فروشم و پول پيش خونه رو جور مي كنم.مي مونم كرايه خونه كه اونم با خياطي يه طوري در ميارم. عمو در حالي كه سبيل هايش را با حرص مي جويد با خشم به زن عمو نگاه مي كرد و گفت:برو خانمي رو از اين زن ياد بگير.بچه ها گفتن بلايي نمونده كه سر اين دو تا در نياوردي. زن عمو با صدايي بلند گفت:چرا مغلطه مي كني مرد؟واسه خاطر خودشون مي گم.سپس محكم با يك دس روي دست ديگرش كوبيد و گفت:بشكنه اين دست كه نمك نداره.بعد از يك ماه اينم جواب خوبيهامه.عمو نيم خيز شد و به حالت تهديد گفت:از جلوي چشمم گم شو زنيكه زبون نفهم.خحالت هم خوب چيزيه،از صبح تا بوق شب تو اون مغزه جون مي كنم واسه خاطر تو و اين توله سگات.هار شدي دو روز نمي توني كس و كار منو ببيني و چشم و ابرو بالا ميندازي؟فكر كردي با خر طرفي؟پشت گوشت رو ديدي گذاشتم فاميل هاي عجوزه ات رو تو اين خونه بذارن.هفته ي هفت روز كس و كارش ريختن اينجا و صدام در نمياد.نتونستي چتد روز زن غريب و با بچه اش تحمل كني؟
يدالله خان تو رو به جون عزيزات با طاهره خانم اينطور حرف نزن.من جز خوبي چيزي ازش نديدم به خداوندي خدا اگه مي دونستم ناراحت مي شي لال مي شدم و حرف نمي زدم.
زن عمو با گريه اي شدي اتاق را ترك كرد و نفيسه هم به دنبال مادرش بيرون رفت.
مادرم شرمسار گفت:روم سياه باعث كدورت بين شما شدم.به خدا طاهره خانم منظوري نداشت،خواهرانه گفت.اگه اجازه بدين برم و از دلش در بيارم.
عمو يدالله با همان خشم گفت:لازم نكرده هرچي به زن جماعت رو بدي همين بلا سرت مياد.اگه يه دفعه مي زدم تو دهنش ديگه جرات نمي كرد زبون درازي كنه.آخه طاهره تو رو چه به اين غلط ها؟!
شما رو به روح عبدالله قسم نذارين طاهره خانم دلگير شه.با اجازه شما خودم از فردا دنبال اتاق خالي مي گردم.
لازم نكرده.فردا دم دكان به مشتري ها مي سپارم تا جاي مطمئني پيدا كنن.هرجايي كه نمي شه بري.خبر از بيرون نداري نمي شه به هركس و ناكسي اطمينان كرد.خدا بگم ننه رو چيكار كنه كه باعث آوارگي شماها شد.روز خوش نبيني زن.
قسمت ما هم اين بود.راضيم به رضاي خدا.
غصه نخور زن داداش.خدا بزرگه.نمي ذارم اين طور بمونه.
دست شما درد نكنه.ايشالله بتونم يه روز جبران محبت هاي شما و طاهره خانم رو بكنم.
عمو يدالله در حالي كه به سنگيني از جايش بلند مي شد گفت:خدا سلامتي بده باقي كارا درست مي شه.فكر و خيال بيخود نكن.
بعد از يك ربع زن عمو كه معلوم بود حسابي گريه كرده نزد مادر آمد و روي او را بوسيد و عذرخواهي كرد.
مادر گفت:شما ما رو ببخشين.انشالله عروسي پسرات جبران كنم.
طاهره خانم و مادر آشتي كردند و در ظاهر با هم كنار آمدند اما هر دو در درون خود با افكار خود در كلنجار بودند.
ما چند شب ديگر مهمان آنان بوديم تا اين كه يك روز بعد از ظهر عمو يدالله به دنبال مادر آمد تا خانه اي را كه پسنديده بود نشانش دهد.بعد از بازگشت چهره خندان مادر نشان از توافق او با صاحبخانه را مي داد.خانه نزديك مغازه عمو بود و صاحبخانه مهربان و خوبي داشت.مادر النگوهايش را فروخت و به عنوان وديعه در اختيار عمو قرار داد.
روز بعد عمو به ديدار مادربزرگ رفت تا شايد بتواند مقداري از وسايل مادر را جمع كند و بياورد.ساعتي بعد وانت سه چرخه اي از راه رسيد مادر از ديدن مقداري از وسايلش شادمان شد و خدا رو شكر كرد چون تصور نمي كرد مادربزرگ حتي يك قاشق نيز به بدهد چه برسد به يك تخته قالي و چرخ خياطي و كمي رختخواب و كمد آهني كه روي درش آينه قدي وصل بود با مقداري ظرف و ظروف.همين اندازه هم غنيمت بود و مادر با كمي دلگرمي مي توانست قدم نخست را بردارد.
توافقي محرمانه هم بين مادر و عمو يدالله انجام شد بدين صورت كه كرايه خانه را عمو بدهد و مادر با كار خياطي مخارج خانه را تامين كند.هر زماني هم كه مادر احتياج به پول داشت به عنوان قرض از عمو جان قبول كند به شرطي كه طاهره خانم چيزي از موضوع نفهمد.
من و مادر با زن عمو و بچه ها خداجافظي كرديم و زن عمو به جاي يك كاسه يك سطل آب پشت سرمان خالي كرد.
دو محله بالاتر از خانه عمو در كوچه اي باريك و دراز كه دوباره به كوچه اي بن بست ختم مي شد خانه اي نقلي قرار داشت كه پيرزني خوش رو با لهجه اي تركي در كنار در به انتظار ورود ما نشسته بود.در طول راه از گفته هاي عمو متوجه شديم پيرزن تنها زندگي مي كند و فرزندي ندارد.همسرش نيز سالها پيش فوت كرده بود.او از مشتريان عمو بود كه سالها با يكديگر آشنايي داشتند و با كمال ميل خانه اش را در اختيار ما قرار داده بود تا خود نيز از تنهايي در آيد.خانه جنوبي بود به طوري كه وقتي از در وارد مي شديم راهرويي باريك داشت.اتاقي دوازده متري در كنار آن قرار داشت با حياطي كوچك و دلگير.اتاق مهين خانم آن سوي حياط درست روبروي اتاق ما قرار داشت با آشپزخانه اي مشترك كه در زيرزمين واقع شده بود.
عمو به كمك راننده وانت مختصر اثاثيه اي را كه داشتيم خالي كرد و در آخر مبلغي پول به مادر داد كه با تعارفات معمول مادر نمي خواست قبول كند،اما عمو با اصرا پول را در دست مادر گذاشت و براي آنكه به غرور مادر برنخورد گفت:زن داداش اين فقط يه قرضه.به اميد خدا كار و بارت كه راه افتاد پس مي دي.
مهين خانم با چهره اي گشاده و مهربان در كناري ايستاده بود.بعد از رفتن عمو گفت:اينجا رو خونه خودتون بدونين.مبادا غريبي كنين و منو صاحب خونه بدونين.من فقط همسايه شما هستم.دعا مي كنم قدم خونه براتون خوب باشه و به زودي خونه بخرين.
مادر تشكر كرد و گفت:انشالله ما هم بتونيم همسايه خوبي براي شما باشيم.
دخترم مي خواي كمكت كنم؟
راضي به زحمت نيستم.من كه اثاثي ندارم اين چند تكه رو خودم مي چينم.
اثاث به چه درد مي خوره.خدا به آدم سلامتي بده بعد از اون هم دل خوشامروز ناهار هم مهمون من هستين.كمي آبگوشت بار كردم.نمي دونم خوشتون مياد يا نه؟
خدا از خانمي كمتون نكنه از سرمون هم زياده.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#4
Posted: 12 Jul 2013 23:32
مهين خانم دستي به سرم كشيد و بيرون رفت.در كنج اتاق زانوي غم بغل گرفتم.اينجا خانه اي بود كه نه پدر داشت،نه مادربزرگ،نه عمو يدالله نه نفيسه.خانه اي بود مثل زندان.حياط كوچكش بدتر غم عالم را به دلم نشاند.انگار روي تمام در و ديوار آنجا غباري از غم نشسته بود و حتي روي اثاث مختصر مادر نيز اثر گذاشته بود.مادر با ديدن بغضم به كنارم آمد و گفت:چي شده صبا؟چرا ناراحتي و غمبرك گرفتي نكنه از اينجا خوشت نيومده؟
به چشمان خسته اش نگاه كردم و گفتم:دلم تنگ شده.
واسه چي دلتنگ شدي؟
واسه بابا.براي خونه مون.
مادر لبخند محزوني زد و گفت:دخترم ما موقتي اينجا هستيم.قرار نيست براي هميشه بمونيم.مجبوريم يه مدت تحمل كنيم.خيلي هم بد نيست.ديدي مهين خانم چقدر با محبته.كجا مي رفتيم از اينجا امن تر و بهتر.عمو يدالله هم نزديك ماست.حسن اينجا به اينه كه مال خودمونه و ديگه كسي نيست غرغر كنه و سركوفت بزنه.
زير بغلم را گرفت و روي پاهايش نشاند و بوسه اي بر پيشانيم زد و ادامه داد:مطمئن باش هركاري از دستم بربياد براي خوشحالي تو مي كنم به شرطي كه غصه نخوري و درد مادرت رو بيشتر نكني.اگه بابا ببينه تو ناراحتي اونم غصه مي خوره و نگرانت مي شه.
مگه بابا منو مي بينه؟
ما هر جا بريم پدرت آگاه مي شه و دنبالمون مياد تا تنها نباشيم.
به درو ديوار و سقف نگاه كردم و گفتم:كجاست؟
همين نزديكي ها.حالا بلند شو وبه مامانت كمك كن تا زودتر كارمون تموم بشه.
با تحير به سقف اتاق خيره شدم و باور كردم پدرم در گوشه اي از سقف قايم شده و ما را نگاه مي كند.
با نازي كودكانه گفتم:مامان...مي شه من كمد رو جمع كنم؟
مادر از اين كه توانسته بود مرا از آن حال و هوا در بياورد لبخندي زد و گفت:چرا نمي شه.برو اول چمدون رو بيار و بعد لباس ها رو آويزون كن بقچه ها رو هم با سليقه بچين.بدو ببينم چيكار مي كني.
آن رو تا شب پا به پاي مادر كار كردم.سرشب خسته و بي رمق گوشه اتاق به خواب رفتم.صبح زود مادر بقچه حمامش را بست و دست مرا گرفت تا به گرمابه سر خيابان برويم.من عاشق حمام بودم.مادر خيلي خوب مرا مي شست و چنگ به موهايم مي زد.وقتي كيسه مي كشيد احساس سبكي و آرامش مي كردم و بعد از آن با ليف و صابون تنم را مي ماليد و نرم و لطيف مي شدم و خودم را همچون فرشته اي كوچك تصور مي كردم كه مجسمه آن را سر طاقچه داشتيم،با دو بال سفيد و لطيف.بالهايي كه از شدت سفيدي ديده نمي شد و فقط خودم مي ديدم و با آن مي پريدم.
مادر سر راه كمي سيب زمين و نان و تخم مرغ خريد.به محض رسيدن به خانه به آشپزخانه رفت و كوكوي سيب زميني تدارك ديد.من هم وسايل حمام را جا به جا كردم و رخت هاي شسته را روي بند انداختم.مادر متوجه شد مهين خانم ناهار ندارد.بنابراين از او نيز دعوت كرد با ما غذا بخورد.مهين خانم كه انگار منتظر چنين دعوتي بود با كمال ميل قبول كرد.از ان روز به بعد تقريبا يك روز مادر و يك روز مهين خانم غذا درست مي كردند.غير از مواقعي كه مادر كار داشت و يا مهين خانم كسالتي داشت اين قرار داد خود به خود به نفع ديگري فسخ مي شد!روزگار بدي نداشتيم.كم كم با همسايه ها آشنا مي شديم و مشترياني براي سفارش كار خياطي نزد مادر مي آمدند.محل زندگي مان از بقال و قصاب تا ميوه فروشي عمو يدالله كلي برايمان امنيت داشت.هربار كه از مغازه عمو رد مي شدم كلي ميوه و سبزي بارم مي كرد.مادر سفارش كرده بود تا كمتر از آنجا عبور كنم مگر آنكه كار واجبي داشته باشم و يا خودش مرا به آنجا بفرستد.
هفته بعد،تنها فاميلي كه برايمان مانده بود يعني طاهره خانم با بچه هايش به ديدنمان آمدند.طاهره خانم ظرفي آجيل خوري و يك جعبه شيريني به عنوان چشم روشني آورده بود.از ديدن نفيسه به قدري خوشحال شدم كه سر از پا نمي شناختم.مادر براي آنان تدارك شام ديد.آخر شب عمو هم آمد.شب خوبي بود من سرگرم بازي بودم و مادر گرم دردودل با طاره خانم.دو قواره پارچه نيز آورده بود تا مادر برايش بدوزد.
در نزديكترين دبستان به خانه ثبت نام كردم.معلم سخت گيري داشتم و مرتب كتك مي خوردم.به حدي از معلمم مي ترسيدم كه نمي توانستم حروف الفبا را ياد بگيرم.هربار كه از ديكته نمره بدي مي گرفتم با دفتر بر سرم مي كوبيد و اشكم را در مي آورد.تقريبا مرا به عنوان تنبل كلاس شناختند و همين مساله باعث منزوي شدنم در جمع همكلاسي هايم شده بود.با هر سختي بود كلاس اول را گذراندم اما با خاطرات تلخي كه هيچ گاه دوست ندارم به ياد بياورم.هرچند كه سالهاي بعد معلمين دلسوزي داشتم اما چه سود...هرگز رفتار نا متعادل معلم كلاس اولم را نتوانستم فراموش كنم و دليل نفرتش از خودم را هيچ وقت نفهميدم.حتي اكنون نيز اگر در جمعي باشم كه از خاطرات دبستان به خوبي ياد كنند،من سكوت پيشه مي كنم و علاقه اي به بازگويي خاطراتم ندارم.
زمستان آن سال،تنها گرمابخش اتاق محقرمان چراغ والر بد بويي بود كه بوي نفتش هوش از سر مي برد.مهين خانم كرسي داشت و با سخاوت و خوشرويي از ما نيز دعوت مي كرد تا زير كرسي او بخوابيم.
بيشتر اقوام مهين خانم ساكن تبريز بودند و فقط گاهي اوقات مردي حدودا چهل و پنج ساله كه پسر برادرش بود به مهين خانم سر مي زد.آقا رحمت مردي بلند و قوي هيكل بود و چهره مهرباني داشت.هربار كه مي آمد مقداري سوغاتي مي آورد و به ما نيز مي داد.آقا رحمت در بازار تبريز دكان بزازي داشت و براي خريد جنس به تهران مي آمد.مهين خانم مي گفت آقا رحمت پنج دختر دارد و براي داشتن فرزند پسر كلي نذر و نياز كرده است.
با شروع تعطيلات تابستان بازيگوش تر از هميشه يا در كوچه با همسالانم بازي مي كردم يا در حياط خانه با عروسك هايم سرگرم بودم.مادر گاهي با مهين خانم به بازار و خريد مي رفت و اوقات بيكاري اش دم در با همسايه ها مي نشستند و گفت و گو مي كردند و براي آنكه خالي از عريضه نباشد سبزي و باقالي پاك مي كردند.غروب هنگام آمدن همسرانشان يكي يكي متفرق مي شدند.گاهي مشنيدم كه همسايه ها دلسوزانه راجع به جواني و زيبايي مادرم كه در تنهايي روزگار مي گذراند حرف مي زدند.به راستي مادر سني نداشت.در هفده سالگي ازدواج كرده بود و در بيست و سه سالگي بيوه شده بود.الان كه فكر مي كنم مي بينم چه قدر برايش دشوار بوده و به همين خاطر هيچ گاه از تصميمي كه گرفت متاسف نيستم.مادر زني سفيد رو بود و قد نسبتا بلند و اندام پر و چهره اي با نمك و دلنشين داشت.از سر مصيبت هايي كه كشيده بود از سن و سالش بيشتر نشان مي داد شايد حدود سي سال.خنده زيبايي مي كرد كه آهنگ دلنشيني داشت و در نجابت و پاكي چيزي كم نداشت.يك روز فهميدم كه آقا رحمت از مادرم خواستگاري كرده و به يكديگر محرم شده اند.مادرم مدتي تلاش كرد تا من بويي نبرم اما بالاخره ناچار شد خيلي ساده برايم از تنهايي و حرف هايي كه ممكن بود همسايه ها پشت سرش بگويند،توضيحاتي داد و نيز اضافه كرد،آقا رحمت مرد بدي نيست و ما هم با خانواده او كه ساكن تبريز بودند كاري نداشتيم و اين وصلت هيچ ضرري براي كسي نداشت و اين كه نبايد عمو يدالله از موضوع مطلع شود و كلي سفارش كرد و اضافه نمود اين يك راز بين من و تو و مهين خانم است تا زماني كه وقت آن برسد و خودش عمو را در جريان بگذارد.
بچگي براي همين چيزها خوبه،زود مي فهمي،زود هضم مي كني و با آن كنار مي آيي و زود بيخيال مي شوي.آن روزها براي من چندان اهميتي نداشت كه در اطرافم چه مي گذرد و شايد در خيال بچه گانه ام از اين كه مردي قدبلند و قوي هيكل مثل آقا رحمت برايم پدر شود و دستي به سرم بكشد خالي از لطف نبود و چندان ناراضي نبودم.
از آن روز به بعد بيشتر سوغاتي ها خانه ما ميامد و عروسك هاي رنگارنگي به من مي رسيد.شب هايي كه آقا رحمت ميامد من به اتاق مهين خانم مي رفتم و تا صبح مادر را نمي ديدم.ايامي كه آقا رحمت در تهران بود مادر سرحال تر از هميشه بود و گونه هايش گل مي انداخت.مادر كم كم عاشق آقا رحمت مي شد و نبودش گريه مي كرد و براي دل خودش آوازهاي سوزناكي مي خواند:
وقتي شنيدم اومدي خونه تكوني كردم
واسه دل ديوونه ام شيريني زبوني كردم
وقتي شنيدم اومدي رو به خدا نشستم
گفتم پس از تو اي خدا من اونو مي پرستم
نمي دانم مادر همين قدر هم عاشق پدرم بود و يا اين كه براي نخستين بار عاشق شده بود كه اين گونه شوزناك مي خواند.
مهين خانم از اين وصلت چندان ناراضي نبود اما از اين كه مبادا يك روز همسر آقا رحمت بفهمد در هراس بود و نذر و نياز مي كرد.آقا رحمت به هر بهانه اي به تهران مي آمد و من با همان بچگي فهميدم كه او نيز عاشق مادر شده است و دوري براي هر دو آنان سخت و ناگوار بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#5
Posted: 12 Jul 2013 23:33
گاهي فكر مي كنم آقا رحمت مثل اسمش براي ما رحمت آورد.چرا كه مادر را تشويق كرد به جاي كار خياطي آرايشگري بياموزد.پول خوبي به مادر مي داد كه مادر پس انداز مي كرد.من هم قلكي خريده بودم و پول هايم را جمع مي كردم.از صداي دلنشين سكه ها در قلكم ذوق زده مي شدم و در انتظار پر شدن و شكستن آن،روزها را مي شمردم.مي خواستم تابستان سه چرخه ي بخرم و با بچه هاي كوچه بازي كنم.
مادر خيلي زود با فوت و فن آرايشگري آشنا شد و با سرمايه آقا رحمت مغازه اي در سر كوچه اجاره و شروع به كار كرد.خبر باز شدن آرايشگاه در كوچه محل زندگي مان چنان پيچيد كه مهين خانم از ترس چشم و نذر مدام اسپند دود مي كرد.خيلي ها با حسادت از زرنگي و كارداني مادر حرف مي زدند و به ظاهر به به و چه چه مي كردند اما پشت سر خدا مي داند چه ها كه نمي گفتند.
كار مادر حسابي گرفته بود و چند شاگرد دورش را گرفته بودند تا هم كارآموزي كنند و هم مادر دست تنها نباشد.كارهاي پيش پا افتاده را به آنان مي سپرد و خود كارهاي مهم مثل آرايش عروس و يا رنگ زدن مو و برداشتن ابرو تبحر خوبي پيدا كرده بود را به عهده مي گرفت.مشتريان مادر فقط كار او را قبول داشتند و مي گفتند دست هما خانم سبك و خوبه.
روزهايي كه قرار بود عروس براي آرايش بيايد كارهايم را رها مي كردم تا به تماشا بنشينم.از كار مادر لذت مي بردم.زن هايي كه با موهايي ژوليده و صورتي پرمو وارد مي شدند و بعد از ساعتي در حالي كه جوان تر و زيبا شده بودند به خانه هايشان مي رفتند،به نظرم كار آرايشگر ها نوعي شعبده بازي بود.
از حرف هاي مهين خانم و مادر متوجه شدم كه همسر آقا رحمت باز دختري به دنيا آورده و از اين بابت ناراحت و دلخور است.
سه سال بدين گونه گذشت.سه سالي كه ديگر دغدغه مالي نداشتيم و مادر تمام بدهي هايش را به عمو پس داد.در همان سال مادربزرگ نيز فوت كرد.مادر با تمام دلخوري كه از او داشت باز طاقت نياورد و در رماسم هايش شركت كرد و نهايت تلاشش را براي برگذاري هرچه آبرومندتر مراسم به كار برد.بعد از مجلس شب هفت عمو يدالله و مادر و طاهره خانم تمام خانه را زير و رو كردند تا شايد وصيتي را كه نوشته بود را پيدا كنند اما هيچ اثري از آن نبود.
عمو يدالله تاكيد كرد در اصل چيزي عوض نشده آنجا متعلق به ماشت.اما بزرگترين مشكل نبودن عمو جلال بود كه كسي خبر از او نداشت و حالا مجبور بودند به دنبالش بگردند تا بتوانند مسئله خانه را حل و فصل كنند.عمو پيشنهاد داد تا پيدا شدن عمو جلال در آنجا بمانيم.مادر قبول نكرد و
گفت خاطرات خوبي از اين خانه ندارد(و دور بودن خانه از محل كارش را نيز بهانه كرد)و اضافه كرد هيچ كس را مثل مهين خانم امين نمي داند تا مرا به او بسپارد.در خانه مادربزرگ بسته شد تا زماني كه عمو جلال پيدا شود.شايد عمو يدالله از ماجراي ازدواج مادر با خبر بود و خود را به ندانستن مي زد چون در محله اي كه ما زندگي مي كرديم هيچ رازي پنهان نمي ماند و زبان به زبان مي گشت.با بارداري مادر ديگر نيازي به پنهان كاري نبود و راز او خود به خود برملا شد.مادر در ترس بود تا مبادا عمو يدالله با فهميدن قضيه ازدواج مخفي اش با او سر لج بيفتد و قضيه فروش خانه و رسيدن به سهمش منتفي شود.به همين دليل جرات نمي كرد ماجرا را رك و پوست كنده با عمو در ميان بگذارد.بنابراين سر صحبت را با طاهره خانم باز كرد تا هرطور صلاح مي داند موضوع را با شوهرش در ميان بگذارد.
من از بارداري مادر خوشحال بودم.از اين كه تنهايي من دوامي نخواهد داشت و سرگرمي تازه اي پيدا خواهم كرد حقيقتا ذوق زده بودم.شب ها سرم را روي شكم مادر مي گذاشتم تا صداي لگد پراني جنين را بشنوم.
مادر ماههاي آخر بيشتر روي صندلي وا مي رفت و خودش را باد مي زد.در اين مدت شاگردانش جور او را مي كشيدند تا به مادر سخت نگذرد.بيشتر از همه آقا رحمت از بارداري مادر ذوق زده بود و سعي مي كرد بيشتر نزد او بماند.
آن سال ده ساله بودم و كمتر به كوچه مي رفتم.اكثر اوقات در آرايشگاه و نزد مادر مي ماندم و كارهاي زيادي ياد مي گرفتم.سرانجام يك شب درد زايمان به سراغ مادر آمد و او نالان و گريان به كمك همسايه ديوار به ديوارمان زهرا خانم و شوهرش كه آقا رحمت سفارش ما را به آنان كرده بود به بيمارستان رفت و من اشك ريزان و نگران از دوري مادر در آغوش مهين خانم ماندم تا به خواب رفتم.صبح زود خبر زايمان مادر را از زهرا خانم شنيدم و به قول مهين خانم كاكل زري به دنيا آورده بود و سر از پا نمي شناخت.با شتاب چادرش را سر كرد تا به مخابرات برود و مژدگاني آن را از آقا رحمت بگيرد.
بعد از ظهر به همراه مهين خانم به بيمارستان رفتم.مادر با ديدن من آغوش گشود و گريه كرد.نمي دانم چرا اما احساس كردم گريه مادر از شرم بود تا خوشحالي.وقتي نوزاد را آوردند من حيران و هاج و واج به موجود كوچكي كه دهانش را براي يافتن پستان مادر تكان مي داد باقي ماندم.همان لحظه عشقي عميق نسبت به برادر كوچكم پيدا كردم.
دو روز بعد مادر از بيمارستان مرخص شد.آقا رحمت خود را به تهران رساند و سينه ريزي به گردن مادر بست و پيشاني اش را بوسيد.از صحنه محبت آقا رحمت به مادر غرق لذت شدم.آقا رحمت خيلي مهربان بود و چه خوب كه مادرم را اين قدر دوست داشت و قدرش را مي دانست.آقا رحمت براي من نيز النگو خريده بود و اين هم نشان از سياستش بود مرا بيشتر هواخواه خود و پسرش كند.البته من بدون اين محبت ها هم او و برادرم را دوست داشتم و از اين كه به مادر آزار نمي رساند و حمايتش مي كرد احساس خوبي داشتم.در حالي كه در محله ما هرشب از خانه اي صدايي در مي آمد و كه نشان از دعوا و مشاجره زن و شوهرهاي همسايه را مي داد و اثر بدي در من مي گذاشت.صورت كبود زنان مهرباني كه مورد بي مهري همسرانشان واقع شده بودند،قلب كوچكم را به درد مي آورد.وقتي مي ديدم آنان پدران واقعي هستند و نه مثل آقا رحمت ناپدري و چنين رفتارهاي زننده اي دارند بيشتر به او علاقه مند مي شدم و با خود مي گفتم نيازي نيست كه حتما پدر واقعي ام باشد.در وهله نخست بايد يك انسان باشد تا بعد پدر و يا همسر.
مادر بعد از زايمان زيباتر شده بود و به اصطلاح آب زير پوستش رفته بود.هرروز صبح من و سعيد را با خود به آرايشگاه مي برد.در آنجا من موظف بودم مراقب سعيد باشم تا مادر به كارهايش برسد.فقط زمان شير دادن سعيد را در آغوش مي گرفت.خوشبختانه سعيد بچه آرامي بود و نحسي نمي كرد.
بعد از يك ماه زن عمو به ديدن مادر آمد و تو گردني كه اسم الله بود را به عنوان چشم روشني آورد و گفت:آقا يدالله سلام رسوند و پيغام داد شايد زن داداش خجالت بكشه و روش نشه منو ببينه.ايشالله وقت ديگه اي مياد ديدنت.
مادر از ملاحضه آنان ممنون بود.عمو يدالله مردتر از اين حرف ها بود و هيچ گاه سعي نكرد در كار مادر دخالت كند و يا او را برنجاند.فقط دورادور مراقب ما بود و در صورت نياز حضور خود را اعلام مي كرد.
مهين خانم علاقه خاصي به سعيد داشت و به بهانه هاي مختلف او را به اتاقش مي برد و با او بازي مي كرد.از اين كه سرانجام برادر زاده اش زير سايه او به آرزويش كه داشتن فرزند پسر بود رسيده بود به خود مي باليد.اما غافل از اين بود كه يك روز زن آقا رحمت خواهد فهميد و با هجومي بي پروا بر سر مادر و مهين خانم مي بارد.چه روزي بود آن روز.تمام همسايه ها بيرون ريختند تا شاهد فحاشي زن آقا رحمت به مادر و مهين خانم باشند.آن زن بيچاره داد مي زد و ناسزاهايي به زبان تركي مي گفت.به سرو سينه اش مي زد و ناله و نفرين مي كرد.در اين ميان مادر گريه مي كرد و از خجالت سرش را بالا نمي آورد.مهين خانم را دلال خواند و مادرم را بي وجدان و از خدا بي خبر كه با داشتن شش دختر هووي او شده بود و شرم و عاطفه نداشت.آن قدر گفت و به هم ريخت تا خسته شد و رفت.درست مثل طوفاني سهمگين بود كه گرد و غباري عظيم به راه مي اندازد.به خصوص كه اندام درشتي داشت و در حال داد زدن لپ هاي گلگونش به شدت تكان مي خورد.نمي دانستم دلم به حال مادرم بسوزد يا آن زن كه با شش دختر زيبا شاهد هووي جوان تر از خودش بود كه حالا پسري نيز به شوهرش هديه داده بود.مسلما دردناك ترين مساله براي يك زن داشتن هوو بود و مادر من نيز در عين بي گناهي مرتكب عملي ناجوانمردانه شده بود.يك آن از مادرم بدم آمد چرا كه باعث نابودي اميدهاي يك زن شده بود.
بعد از رفتن آن زن حال مادر نيز بد و شد و غش كرد.همسايه ها به كمك آب قند و گلاب حال مادر را كمي جا آوردند.ساعتي بعد همسايه ها هم متفرق شدند.مهين خانم همچنان گريه مي كرد و زن آقا رحمت را نفرين مي كرد.
زماني كه با مادر تنها شديم گفتم:مامان حالا چي مي شه؟
مادر چشمانش را بست و آهي كشيد و گفت:چيكار مي تونم بكنم؟اگه داداش كوچولوت نبود باز يه چيزي.چه كنم كه نمي خوام بچه ام بي پدر بزرگ بشه.
از وحشت آن كه مبادا سعيد هم مثل من سايه پدر بالاي سرش نباشد گفتم:مامان نذار آقا رحمت بره.
مادر لبخند تلخي زد و گفت:صبا تو ديگه بزرگ شدي و واقعيت ها رو درك مي كني.حتما اينم فهميدي كه من اشتباه كردم و حق با اين زن بود.شايد در نگاه تو من مادر بدي جلوه كردم و بي آبرو شدم.از سر بدبختي و بي پشت و پناهي آويزون آقا رحمت شدم.مي خواستم مردي بالاي سرم باشه و منم بگم زنم.فكر همه جا رو كردم الا اين جا رو.اون زن شيش تا دختر داره و يه عمر با مردش ساخته معلومه كه نمي تونه وجود منو تحمل كنه.خيلي سخته.كاش هيچ وقت اين كار رو نمي كردم.كاش بچه دار نمي شدم.اگه من جاي اون زن بودم بدتر از اين مي كردم.بازم دست مريزاد كه نجابت به خرج داد.
وقتي ديدم مادر يك طرفه به قاضي نرفت و تمام تقصير ها را يبه گردن گرفت كمي سبك شدم و احساس خوبي به من دست داد.چرا كه اگر مادر خود را حق به جانب مي ديد و انصاف به خرج نمي داد طور ديگري نتيجه گيري مي كردم.در هر حال اتفاقي كه نبايد مي افتاد افتاده بود و از دست كسي كاري بر نمي آمد.
مامان شما اشتباه كرديد،اما سعيد چه گناهي داره؟
مادر با بغض گفت:جلو در و همسايه آبروم رفت.اگه به گوش عمو يدالله برسه چه خاكي به سرم بريزم؟چه جوري تو روش نگاه كنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#6
Posted: 12 Jul 2013 23:37
با تمام اين حرف ها موضوع به گوش عمو رسيد.روزي سرزده به ديدنمان آمد و ساعتي در خلوت با مادر گفتگو كرد.بعد از رفتن عمو مادر بلافاصله نزد مهين خانم رفت و گفت:نگفتم حرف تو دهن اين جماعت نمي مونه.بعد از كلي شاخ و برگ دادن و يك كلاغ چهل كلاغ كردن قضيه رو طوري به اين بنده خدا تحويل دادن كه هول برش داشته و نفهميده چه جوري خودش رو برسونه.
غصه نخور هما خانم.بذار آقا رحمت بياد مي فرستيم بره با آقا يدالله حرف بزنه بالاخره دو تا مرد هستن و زبون هم و بهتر مي فهمن.
خدا وكيلي حرفي نزد كه برنجم.خيلي آقاست از چشم خودم بدي ديدم از اين مرد نديدم.ميگه اگه بدونم مرد خوبيه و ازش راضي هستي به من دخلي نداره.اما با اين حرفهايي كه شنفتم براي صبا دل نگرانم.اگه اجازه بدم خودش صبا رو نگه داره.و با ناله ادامه داد نمي دونم مردم چي از جون من مي خوان؟مگه انقدر هم حرف و حديث مي شه؟چرا نمي ذارن زندگي ام رو بكنم؟
تا بوده همين بوده.چش ندارن ببينن ماشالله شوهري به اين خوبي داري و پسر شاخ و شمشاد زاييدي.دختر دسته گلي داري و كار و بارت هم كه خوبه.معلومه كه حسودي مي كنن.يه مدت مي گن بعد يادشون مي ره.اين رسم زمونه اس.فقط به تو نرسيده از قديم گفتن تو دلت خودت رو مي سوزونه بيرونت مردم رو.
خدا كنه آقا رحمت زودتر بياد ديگه طاقت ندارم.دو روز بعد آقا رحمت آمد اما چه آمدني كه براي هميشه آمده بود و قصد بازگشت نداشت.مادر چند روزي حرفي نزد تا كمي آرام شود و از حرص و جوش بيفتد.آقا رحمت چنان سرگرم سعيد بود كه متوجه گذشت زمان نمي شد.سرانجام مادر با او حرف زد و خواست تا به خانه اش برگردد.آقا رحمت پايش را در كفش كرده بود و مي گفت محال است پيش آن عفريته برگردد.تصميم دارد خانه اي در تهران خريداري كند و ما را هم سروسامان بدهد.از مادر اصرار و از او انكار.وقتي مادر ديد حرف هايش اثري در آقا رحمت ندارد گفت حداقل برو و با آقا يدالله حرف بزن.قول دادم وقتي برگردي بري سراغش.نگران اوضاع احوال به خصوص صباست.
آقا رحمت باز داغ دلش تازه شد و گفت:بر پدرت لعنت زن.ببين چطور خونه خرابم كرد.آبروي چند ساله ام رو يه شبه به باد داد.ديگه نه تو تبريز آبرو دارم نه اينجا.چادرش رو سرش كرده و خونه به خونه مي ره و از من بد مي گه.بگو زن نونت كم بود آبت كم بود چه بدي در حق تو كردم كه رسوام كردي.اگه فايده اي داشت بازم حرفي،اما بدتر خودش رو از چشمم انداخت.به خداي احد و واحد اگه شيش تا دختر نداشتم يك ساعت هم نگهش نمي داشتم و طلاقش مي دادم.لياقت نداره.الحمدلله زبون آدمم كه حاليش نيست حرف حرف خودشه.كجاي دين و ومسلموني گفته زن گرفتن گناهه.بابا من دائم السفرم نمي تونم ميام تهرون بي سر و سامون باشم.
خيلي خوب.حرص و جوش نخور.كاري كه نبايد مي شد شده.فكر راه و چاره باش.نذار اوضاع از ايني كه هست بدتر بشه.سر لج ننداز.قبول كن كه اون حق داره و ما ناحق مي گيم تا حالا كه بد زندگي نكرديم.كاري كن كه هم خدا رو خوش بياد هم بنده رو.
كاش معصومه مي فهميد تو چه فرشته اي هستي!مي خوام برات خونه بگيرم مي گي نمي خوام!مي گم پيشت بمونم قبول نمي كني!كاش يكم از معرفت تو رو معصومه داشت.
داره آقا رحمت خوبم داره!چند سال با خوب و بدت ساخته شيش تا دختر خوشگل برات آورده.اينها همه نعمت بايد شكر كني.حالا بگو كي مي ري پيش آقا يدالله؟
بعد از ظهر مي رم.خيالت راحت باشه.هر شرطي بذاره قبول مي كنم.صبا رو تخم چشم من جا داره.واسه خاطرش همه كار مي كنم.اما چه كنم كه خسته ام از اين رفت و آمدها و بلاتكليفي.
اونجا شهر توئه.خونه و فك و فاميلات اونجا هستن قرار نبود بهونه بگيري.
مادر به هر زبوني كه ممكن بود آقا رحمت را رام كرد تا سر خانه و زندگي اش برگردد.آقا رحمت بعد از ديدار با عمو و دادن تعهد به مراقبت از مادر و من و تكرار نشدن ماجراي زن اولش او را راهي كرده بود.بعد از يك ماه به شهر خود بازگشت و روال زندگي ما نيز به حالت عادي درآمد.درهاي مدرسه به رويم باز شد.سعيد پنج ماهه و من ده ساله شدم.
آن سال عمو يدالله بعد از مدتها دوندگي و پرس و جو عمو جلال را با وضعيتي اسفناك در ميان خرابه ها يافته بود.بعد از رسيدگي به ظاهر او موضوع خانه را با او در ميان گذاشته بود.عمو جلال با توجه به زندگي خفت باري كه براي خود درست كره بود راضي نبود چيزي را ببخشد و اصلا فراموش كرده بود كه از پدر خدابيامرزم سهمش را گرفته است.
مادر از عمو خواست خانه را بفروشد و دوباره سهم عمو جلال را بدهد.مادر براي فروش خانه عجله داشت چرا صاحب مغزه آرايشگاه قصد فروش آنجا را داشت و مادر را تحت فشار گذاشته بود تا هرچه زودتر تصميم بگيرد و تكليف او را روشن كند.مادر در محل كارش شناخته شده بود و با از دست دادن آنجا ممكن بود نيمي از مشتريانش را هم از دست بدهد.خانه به فروش رفت و مادر توانست مغازه را صاحب شود.
روزگار خوبي داشتيم.همسايه هاي خوب كوچه هاي مهربان كه اگر هر دري را بزني بي جواب نمي ماندي.ما بچه ها نيز بزرگ مي شديم با اختلاف شش ماه يكي سال و دو سال.پسرها كم كم خودشان را از ما كنار كشيدن.همبازي هاي ديروز نوجاناني مي شدند كه با حفظ حريم مي خواستند بزرگ شدنشان را نشان دهند.
اما ما دخترها چندان علاقه اي به بزرگ شدن نداشتيم چرا كه آرزوهاي خود را در بازي هايمان به نمايش مي گذاشتيم.گاه عروس مي شديم و گاه مادر و يا مادربزرگ آنقدر بازي هايمان واقعي بود كه باورشان داشتيم.آن سال مادر تلويزيون خريد.در كوچه ما دو سه نفري از اين وسيله داشتند.تلويزيون چيز تازه اي نبود اما در طبقه و صنف ما كمتر ديده مي شد.ساعتي كه برنامه كودك داشت دوستانم به رديف مي نشستند تا برنامه مورد علاقه خود را نگاه كنند.
سعيد وارد چهار سالگي شد و من چهارده سالگي را پشت سر مي گذاشتم.واقعا بزرگ شده بودم كمتر در خانه بودم و بيشتر اوقاتم را در آرايشگاه مي گذراندم در واقع مادر دوست نداشت تنها بمانم و ترجيح مي داد جلوي چشمانش باشم.بلوغ زيبايي داشتم.پوستي روشن.موهايي خرمايي و افشان كه از كودكي با من بود فقط گاهي مادر مقداري از آن را كوتاه مي كرد تا موهايم به قول خودش جان بگيرد.قدي كشيده و اندامي موزون داشتم.چشمان ميشي ام شفاف و شيطان بود خنده هاي زيبايم را از مادر به ارث برده بودم.از نگاه به آينه سير نمي شدم.گاه با دختران همسايه به شيطنت هاي خاص دوران خودمان مشغول بوديم و به نامه پراني پسران همسال و يا كمي بزرگتر كه با حسرت در دستان كوچكمان مي گذاشتند ساعتها مي خنديديم.پريوش و مهناز از صميمي ترين دوستانم بودند.آنان نامه ها را نگه مي داشتند و من آنان را پاره مي كردم و به باد فراموشي مي سپردم.وقتي مشتريان مادر خواستگاران فرواني را معرفي مي كردند روترش مي كرد و مي گفت:به قدو بالاش نگاه نكنيد دهن صبا هنوز بوي شير مي ده.
همين حرف ها و اشارات احساسات لطيفي را در وجودم برمي انگيخت و شوق انتظار و لمس عشق را در بندبند وجودم حس مي كردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#7
Posted: 13 Jul 2013 09:51
فصل دوم
هفده سالم تمام نشده بود كه متوجه چشماني سياه و سرشار از شيدايي شدم.چه تابستان داغ و خاطره انگيزي بود.هنوز گرمايش با وجود گذشت سال ها مرا به آتش مي كشد و فراموشم نمي شود.آن روز براي پهن كردن حوله و وسايل آرايشگاه به روي بام رفتم.ناگهان چيزي زير پايم وول خورد از ترس جيغي كشيدم و چند قدم به عقب رفتم با ديدن كبوتر سفيد و زيبايي نفس راحتي كشيدم.با تماس به ديوار گوشتي،باز ترسم به نهايت رسيد.با ديدن پسري كه انگشت بر لب داشت تا مرا به سكوت دعوت كند خاموش ايستادم.آن پسر صورتي سبزه و تند داشت با موهايي نسبتا بلند و مواج با لباني قلوه اي كه مرا به ياد پسران جنوبي مي انداخت.آرام به سمت كبوتر رفت و او را به چنگ آورد.بوسه اي بر سر پرنده زد.من همان طور خاموش ايستاده بودم و نگاه مي كردم.آن پسر با لبخند نگاهم كرد و گفت:خيلي ببخشين كه بي اجازه رو بوم شما اومدم.بهتره به مامانت حرفي نزني خانم كوچولو.
سپس با همان چابكي روي بوم خود پريد و مشغول پراندن كبوترهايش شد.سبد رخت را برداشتم و دوان دوان خود را به پايين رساندم.نفس بلندي كشيدم و بي سروصدا به سالن وارد شدم و در گوشه اي نشستم.در آن حوالي خيلي از همسايه ها كفتر بازي مي كردند و اين امري معمولي بود.من هيچ گاه به خانه هاي اطراف توجه نمي كردم و از كفتر بازها هم خوشم نمي آمد چون حرف هاي خوبي پشت سر آنان نمي زدند.هميشه مادر آنان را لات و بي سرو پا معرفي مي كرد.اما به نظرم آن پسر نه لات بود نه بي سرو پا.بلكه جواني پرشور و زيبا بود كه بر حسب تصادف روي بام ما به دنبال كبوترش پريد.
ساعتي بعد از مادر اجازه گرفتم و نزد پريوش رفتم.معمولا پريوش اهالي محل را مي شناخت و به اصطلاح پرونده همه زير بغلش بود.كنجكاوي آزارم مي داد.مي خواستم اطلاعاتي از آن پسر به دست بياورم.براي آنكه پريوش به چيزي شك نكند خيلي معمولي از او سوال كردم پسري كه هم جوار بام سالن آرايش مادر كفتر بازي مي كند كيست؟
پريوش كمي فكر كرد و گفت:آهان!عمي رو مي گي؟اونو كجا ديدي بلا؟
روي بوم.
بعد چي شد؟
با زبان درازي گفتم:آبش رو گرفتم چلو شد.
اگه آبش رو گرفتي و چلو كردي چرا از من مي پرسي؟
بدجنس نشو پريوش.من فقط يه سوال ازت كردم.
علي پسر حاج رمضانه.يكي يك دونه س و فكر كنم خل و ديوونه هم باشه. و خنديد.
چه طور؟
آخه از صبح تا شب رو بومه و با كفتراش عشق مي كنه.بهتره بري تو نخ يكي ديگه.
كي گفته من رفتم تو نخ علي.امروز ديدمش خواستم بدونم كيه.
جون خودت!تو گفتي و منم باور كردم.خودمونيم خيلي مكش مرگ ماست.
آره خوشگل بود و خيلي با نمك و شيطون به نظر مي اومد.
مهناز يه مدت رفت تو نخش اما بي فايده بود.پسره انگار كر و كوره.
از حسادت شنيدن اسم مهناز گفتم:اما امروز منو ديد و اصلا هم كر و كور نيست.
پريوش با بدجنسي گفت:تو ديدي از كجا معلوم كه اونم ديده باشه.
سپس فكري كرد و ادامه داد:مي خواي از صادق بپرسم؟
با وحشت گفتم:واي نه...جون مامانت حرفي نزن!اون وقت فكر مي كنن خبريه و مي افتم تو دهنا.يه چيزي گفتم وگرنه اصلا ازش خوشم نيومد.
باشه دختر،چه قدر ترسويي؟!
براي آنكه حواس پريوش را از موضوع پيش آمده پرت كنم گفتم:راستي جواب نامه صادق رو دادي؟
پريوش با شوقي كه قادر نبود آن را پنهان كند گفت:آره.اون قدر تو نامه ش آه و ناله كرده بود كه دلم براش كباب شد.مي خواد از عشق من سر به بيابون بزنه.قند تو دلم آب شد.اگه صادق بياد خواستگاريم ديگه غمي ندارم.
پريوش از آن دسته دختراني بود كه به محض رسيدن به پسري سوداي ازدواج در سر مي پراند و حالا بعد از محمد و جعفر نوبت صادق بود.پريوش سفيد رو و تپل بود و خيلي زود در دل پسران جا مي گرفت.عشوه هاي بي نقصي داشت و حرارت وجودش به بيرون نيز تراوش مي كرد.برخلاف او مهناز بود كه در عين زيبايي غروري در رفتار و حرف زدنش بود كه چندان دلچسب پسران نبود.معمولا پسرها به دنبال دختران ساده دل و بي شيله پيله بودند.من از ابتدا با رفتارم جواب پسرهاي محل را داده بودم و مي دانستند دور و بر من گشتن جز خسته كردن خود و به هدر رفتن وقتشان چيزي عايدشان نمي شود.از اين كه در مورد من اينطور فكر مي كردند به خود مي باليدم.پسران محل به من لقب زيباي خفته را داده بودند كه در انتظار شاهزاده اي هستم تا با بوسه اي احساس مرا زنده كند.به پريوش لقب پري پفك و مهناز سرو صنوبر و ليلا موشه لقب داده بودند.البته ما هم از آنان كم نمي آورديم و براي هر كدام نامي اختصاص داده بوديم.مثل حميد درازه و صادق ذليله و حامد شله و...دنياي شيريني داشتيم و همه چيز را به مسخره و بازي مي گرفتيم.خبر از بازي روزگار نداشتيم و نمي دانستيم چه سرنوشتي برايمان رقم خورده.
از آن شب بي اختيار به ياد علي بودم و با همان فكر به خواب رفتم.روز بعد در همان ساعت به بهانه جمع كردن رخت ها به بام رفتم.نيم نگاهي به اطراف كردم و علي را مشغول كفتر بازي ديدم.چنين وانمود كردم كه توجهي به او ندارم و سرگرم كار خود هستم.صداي افتادن سنگي به گوشم خورد.برگشتم و علي را با لبخندي بر پهناي صورت روبرويم ديدم.
سلام خانم كوجولو خسته نباشي!
براي چي سنگ مي ندازي؟
مي خواستم برگردي تا نگات كنم.
بهتره به كفترات نگاه كني.در ضمن اين آخرين بارت باشه كه به من مي گي...
حرفم را قطع كرد و بي پروا به چشمانم زل زد و اهسته گفت:بگو اسمت چيه؟
در حالي كه سبد رخت ها بر مي داشتم با بي اعتنايي داخل خرپشتك رفتم و در را بستم.از شوق هم صحبتي با علي دقايقي پشت در ايستادم تا آرام بگيرم.انگار كسي دل و روده ام را پيچ و تاب مي داد و احساس ضعف مي كردم.كمي كه از آن حالت در آمدم با خونسردي پايين آمدم.
شب پريوش را ديدم و ماجرا را برايش تعريف كردم.پريوش مثل زنان باتجربه گفت:خوب كردي از اول بهش رو نده.نامه كه نداد؟
نه بابا...تو همش تو فكر نامه اي!
شايد سواد درست و حسابي نداره؟
نيست كه صادق ليسانس ادبيات داره.
بالاخره تا سوم راهنمايي درس خونده و يه چيزي بارش مي شه.آخه مي دوني نامه خيلي خوبه همه راز و نيازاشون رو مي نويسن و خودشون رو لو مي دن.
راستي مي دوني خانواده ش چه جوري هستن؟
بابام مي گفت حاج رمضان زماني براي خودش كسي بوده و برو بيايي داشته و تو بازار بار فروش ها حجره داشته و بعد ورشكست مي شه.الانم بد نيستن.دو سه ساليه اومدن تو اين محل.قبلا خونه بزرگتر تو محله بالاتر داشتن.
به نظرت علي چند سالشه؟
صادق مي گفت نوزده سالشه.
با حيرت و ناراحتي گفتم:واي پريوش...بازم طاقت نياوردي و رفتي منو لو دادي؟
پريوش كه دستش رو شده بود من من كنان گفت:نه به خدا...همين طوري حرف شد و منم پرسيدم.
تو دهنت لقه.مي دونم كه رفتي و همه رو كف دست صادق گذاشتي.ديگه بهت هيچي نمي گم.
نه تو رو خدا...به جون مامانم نگفتم.قهر نكن.
با دلخوري نگاهش كردم و گفتم:بار آخر باشه؟
باشه قول مي دم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#8
Posted: 13 Jul 2013 12:11
آن شب خيلي با خودم كلنجار رفتم تا فردا روي بام نروم و قول و قرار با دلم گذاشتم.از آخر عاقبت كارم مي ترسيدم و بيشتر از آن از مادر مي ترسيدم.
آن روز اوقات بدي را گذراندم.چندبار وسوسه شدم پشت بام بروم ولي باز پشيمان شدم و سرجايم نشستم.
آقا رحمت به تهران آمد.قول داده بود ما را به زيارت امام رضا ببرد.براي فرداي آن روز بليط قطار تهيه كرده بود.روز سفر مادر آرايشگاه را زودتر از هميشه تعطيل كرد.حمام كرديم و چمدان را بستيم.سعيد مدام در حال شلوغ كاري و بهم ريختن اوضاع بود و يك جا بند نمي شد.آقا رحمت با حظ نگاهش مي كرد.برنامه رفتن به مشهد ماه پيش مطرح شده بود و همگي خوشحال از اين اتفاق بوديم.سفر به مشهد آن هم با قطار از آرزوهايم بود اما به يكباره تمام ذوق و شوقم از بين رفت.آن شب از غم رفتن به سفر گريه كردم.احساس مي كردم اختيار قلب و فكرم را ندارم.
در طول راه اصلا متوجه چيزي نبودم جز حركت يكنواخت و كسل كننده قطار و ايستادن گاه و بي گاه در ايستگاه ها اعصابم را مختل مي كرد.سعيد تلاش مي كرد مرا وادار به بازي كند انگار روحم را در خانه جا گذاشته بودم و فقط جسمم حضور داشت.
با رسيدن به مقصد و ديدن بارگاه امام رضا غمم را فراموش كردم و از اين كه بالاخره به آرزويم رسيده بودم اشك شوق ريختم و با همان حس لطيف و ساده دخترانه ام دعا كردم تا علي نيز مرا دوست داشته باشد و خدا ما را به هم برساند.يك هفته خيلي زود گذشت.من و مادر با كلي سوغاتي به تهران رسيديم.مهين خانم تنها منتظر ما بود.او به خاطر كسالتش نتوانست ما را همراهي كند.
مشتاقانه در پي زمان مناسب بودم تا پريوش را ببينم به نظرم خبرهاي تازه اي برايم داشت و در غياب من اتفاقاتي روي داده بود كه بايد هرچه زودتر از آن سردر مي آوردم.
هنگام غروب به بهانه دادن سوغاتي به ديدار پريوش رفتم.به محض ديدن من با هيجان گفت:آخرش كار خودت رو كردي؟
چي شده؟
علي مثل ديوونه ها دنبالت مي گرده از همه سراغ تو رو مي گيره.بچه ها فهميدن.صادق مي گفت تا به حال علي رو اين قدر پريشون نديده بودم.
ضربان قلبم سرعت گرفت.دستان پريوش را گرفتم و گفتم:تو رو خدا راست مي گي؟
دروغم چيه.فكر كنم حسابي عاشقت شده كه اينطور بي قراري مي كنه.به صادق گفتم صبا امشب برمي گرده.قرار شد شب ساعت نه با علي بيان سر كوچه.دوست داري ببينيش؟
با هراس به اطراف نظر كردم و آهسته گفتم:چه جوري؟آقا رحمت اينجاست.مي ترسم شك كنن.
سوغاتي ام را برگرداند و گفت:اينا رو ببر خونه بگو من نبودم.الان مال مهناز رو بده و زود برو خونه.شب به بهانه ديدن من بزن بيرون.
با هيجاني آميخته به ترس گفتم:باشه ببينم چطور مي شه.
نكنه منم منتظر بذاري منم مي خوام صادق رو ببينم.
سعي خودم رو مي كنم تا بيام.فعلا خداحافظ.
آن شب مهين خانم به مناسبت رسيدن ما شام مفصلي تدارك ديده بود.مادر چمدان لباس را خالي كرد و رخت هاي سفر را به گوشه اي پرت كرد تا به وقتش بشويد.مابقي را نيز در كمد جا به جا كرد.با نگراني دور و بر مادر مي گشتم و يك چشمم به مادر بود و يك چشمم به عقربه هاي ساعت.از قولي كه به پريوش داده بودم پشيمان شدم.آرامشم بهم ريخته بود و حال خوشي نداشتم.
سفره شام جمع شد.دست و صورتم را شستم و موهايم را با دقت شانه زدم.چادر سفيد با گلهاي آبي را از كمد درآوردم و سر كردم.مادر نگاهي به من كرد و گفت:جايي مي خواي بري؟
پريوش خونه نبود.مادرش گفت ساعت نه خونه س دلم براش تنگ شده مي خوام برم ببينمش.
اين وقت شب!مگه فردا رو ازت گرفتن.
با التماس گفتم:زود برمي گردم.
الان اصغر آقا خونه س.درست نيست اين وقت شب بري دم در خونه شون.
آقا رحمت گفت:چي كار داري بذار بره راه دوري نيست.
مادر كه نمي خواست روي حرف آقا رحمت حرفي بزند با اكراه گفت:برو ولي زود برگرد.
شتابان گفتم:باشه نيم ساعته اومدم.
سريع از خانه بيرون آمدم.پريوش دم در خانه ايستاده بود.با ديدن من گفت:چرا دير كردي؟
شام دير خورديم مامان هم راضي به اومدنم نبود.
خيله خوب.بهتره زودتر بريم حتما منتظر ما هستن.
پريوش را كه با قدمهاي تند راه افتاده بود نگه داشتم و گفتم:مي ترسم!
ترس نداره.من با تو هستم.زود برمي گرديم.
اگه كسي ببينه چي؟
چادرت رو بكش جلو صورتت.تاريكه كسي ما رو نمي شناسه.
هوا گرم بود و من بيشتر از هر زماني احساس گرما مي كردم.وقتي سر كوچه رسيديم صادق و علي را ديدم كه در كناري ايستاده بودند.صادق با ديدن ما سيگارش را به طرفي انداخت و به جهتي رفت تا ما را متوجه كند.ما نيز به دنبالشان رفتيم.دست و پايم مي لرزيد.از ديدن علي بعد از يك هفته دچار هيجاني كاذب شده بودم و از نگاه كردن به قد و بالايش سير نمي شدم.راه رفتنش محكم و مردانه بود.پيراهني تيره به تن داشت كه او را جذاب تر از هميشه نشان مي داد.در كوچه بعدي ايستادند.پريوش به سمت صادق رفت و مرا تنها گذاشت.علي در كنار صادق با پريوش سلام و احوالپرسي كرد.نمي دانم پريوش چه گفت كه علي با شرمساري سرش را پايين انداخت و خنديد.پريوش بدون توجه به حضور من با صادق گرم گرفت و علي چند قدم فاصله اش را با من كم كرد.چادرم سر خورد و افتاد با عجله آن را بر سرم كشيدم.علي زل زده بود و نگاهم مي كرد.از خجالت سرم پايين بود و جرات نگاه كردن نداشتم.عاقبت گفت:سلام!
با صدايي كه به گوش خودم نيز ناآشنا بود جوابش را دادم.
زيارت قبول.
ممنون.
خوش گذشت؟
جاي شما خالي.
دوستان به جاي ما.
سكوتي شيرين در ميان ما شكل گرفت.رهگذري از كنارمان گذشت.كمي خودم را جمع و جور كردم.
فكر نمي كردم بياي؟
جراتي به خودم دادم و به چشمانش نگاه كردم.از شوري كه در آن نهفته بود دلم فرو ريخت.با لرزش صدايي آشكار گفتم:كارم اشتباهه مي دونم.
علي كه انتظار چنين سخني را از طرف من نداشت با ناراحتي گفت:عاشق شدن كه گناه نيست؟
از كجا مي دوني من عاشقت شدم؟
من شدم...خيلي دلم برات تنگ شده بود.
شما كه منو بيشتر از دوبار نديدين.
مگه نمي شه تو يه نگاه عاشق شد؟
اگه مامانم بفهمه خيلي بد مي شه.
مي خوام عالم و آدم بدونن.من از هيچ كس نمي ترسم.
اما من مي ترسم و دست خودم نيست.
از عاشق شدن مي ترسي؟
نمي دونم.
اما من مي دونم.نمي شه ازش فرار كرد.
رويم را برگرداندم و گفتم:بذار برم.
گوشه چادرم را گرفت و گفت:نه نرو...بذار خوب نگات كنم.
نمي دونم چي شد اما من به راستي مي ترسيدم.از علي از مادرم و از بچه هاي محل كه ممكن بود هرآن سر برسند و يك كلاغ چهل كلاغ كنند.قادر نبودم نگاه عاشق و شيداي علي را تحمل كنم و پا به فرار گذاشتم.
پريوش نفس زنان به دنبالم آمد و گفت:وايسا دختر.مگه جن ديدي؟
پريوش من نبايد مي اومدم اين كارا فايده اي نداره.
چيزي نشده كه جا زدي.ببين علي چقدر خوشحال بود باور نمي كرد اومده باشي.خيلي دوستت داره.در صورت من دقيق شد و ادامه داد:تو چي؟تو هم دوستش داري؟
نمي دونم...من الان هيچي نمي دونم.ازم سوال نكن.ديرم شده و دلم مثل سير و سركه داره مي جوشه.
اين قدر ترسو نباش.اگه دوستش داري بايد اين چيزها رو هم به جون بخري.ديگه بچه نيستي كه همش مامانم مامانم مي كني.
وقتي به كوچه رسيديم به سرعت از پريوش خداحافظي كردم و خود را به خانه رساندم.چادرم را تا كردم و در كمد گذاشتم.حالم آنقدر بد بود كه براي آنكه توجه مادر را جلب نكنم به حياط رفتم تا نفسي تازه كنم.لب حوض نشستم و به عكس ماه در آب خيره شدم.سعيد به دنبالم آمد و مشتي آب به رويم پاشيد.از جا پريدم و به دنبالش دويدم.سعيد غش غش مي خنديد و فرار مي كرد.صداي مادر به گوشم خورد كه مي گفت:دير وقته همسايه ها خوابن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#9
Posted: 13 Jul 2013 12:16
آن شب با وجود خستگي خوابم نمي برد.غمي سنگين در قلب و روحم دميده بود.مگر من چند سال داشتم كه اينطور عاشق شدم؟!نكنه اشتباه مي كنم و اين عشق نيست؟اگر نيست پس چيه؟چرا آزارم مي ده و دلشوره دارم؟چرا هيجانش مداومه و تموم نمي شه؟آخ...علي چه نگاه قشنگي داشت!چه عاشقانه حرف مي زد!چه لبخند زيبايي داشت و با چه شيدايي به چشمانم خيره شده بود.چه طور التماس مي كرد كه نروم و پيشش بمانم.يعني اين قدر دلتنگ من بود و خبر نداشتم.كاش علي كفتر باز نبود!كاش درس خونده بود و واسه خودش كسي بود!اگه مامان مي فهميد من و علي به هم علاقه داريم چه كار مي كرد؟شايد از علي خوشش نمي آمد و مخالفت مي كرد به خصوص كه علي كفتر باز بود و كار و بار درست و حسابي نداشت.بايد با علي حرف مي زدم و نگراني هايم را مي گفتم.بايد مي گفتم اگه منو دوست داره بايدبهتر از اين باشه تا مادر ايرادي نگيره و راضي بشه.
آن قدر با خودم حرف زدم و نقشه كشيدم كه نمي دانم چه وقت خوابم برد.كار دل من از همان شب تمام شد.تمام لحظاتم را فكر ديدن علي پر كرده بود.دو روز بعد به بهانه بردن رخت ها به روي بام رفتم.علي با ديدن من بلافاصله به روي بام ما پريد و گفت:سلام.
سلام.تو رو خدا برو...
كسي اين دور و بر نيست خيالت راحت.دو روزه منتظرم بياي.ديگه داشت صبرم تموم مي شد.
به سرعت رخت ها را پهن كردم و پشت ديوار خرپشتك رفتم به دنبالم آمد و روبرويم ايستاد و باز خيره به من باقي ماند.بعد از دقايقي گفت:چرا اون شب فرار كردي؟
ديرم شده بود.نمي خوام مادرم اعتمادش رو نسبت به من از دست بده.
علي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:از كجا مي فهمه!اين همه بچه ها با هم دوست مي شن آب از آب تكون نمي خوره.
من با بقيه فرق دارم مادرم به من اعتماد داره.
علي با حركت سر حرف مرا تاييد كرد و گفت:مي فهمم.اما من چي؟خودت چي؟مي خواي دلمون رو زير پا بذاريم و له كنيم؟
وقتي سكوت مرا ديد نزديكم شد و چادرم را از روي سرم سر داد.چادرم روي شانه هايم افتاد.به آرامي گفت:بذار خوب نگات كنم.دلم مي خواد تا آخر دنيا همين طوري بمونيم و زمان متوقف بشه.به خاطر من و تو...موهات خيلي قشنگه.وقتي باد مياد و پريشونش مي كنه به باد حسودي مي كنم.كاش من جاي باد بودم و مي تونستم لمسش كنم.و به آرامي گيسوانم را نوازش داد.
از لمس گيسوانم حال خوشي يافتم.از كلمات جادويي علي سست شدم و من هم به همان اندازه دلم مي خواست زمان از حركت باز مي ايستاد و تا ابد در كنارش مي ماندم.ناگهان صداي مادر به گوشم خورد.بدون خداحافظي و به سرعت وارد راهرو شدم و پايين رفتم.مادر با نگاهي مشكوك گفت:چي كار مي كردي؟
زبانم بند آمد.با چشماني گرد شده از هيجان و ترس گفتم:رخت ها رو پهن كردم.
بعد از اين پروين مي ره.نمي خواد بري پشت بوم.
براي آنكه اوضاع را بهتر كنم گفتم:پروين داشت صورت مشتري رو بند مي نداخت.
ديگه نبينم بري پشت بوم.اين دور و برها پر از كفتر بازه.
براي آنكه خيال مادر را راحت كنم گفتم:چشم!...هرچي شما بگين.
مادر با لبخندي رضايت بخش گفت:آفرين.از اينكه مي بينم حرفم رو مي فهمي دلم قرص مي شه.
سپس دستي به موهايم كشيد و گفت:دختر خوشگلم نمي دوني چقدر نگرانتم.تو اين محل پر از گرگ هاييه كه مي خوان بره هاي كوچولويي مثل تو رو تو دام بندازن.هميشه جلو چشمم باش تا منم با خيال راحت به كارم برسم.شاگرد نگرفتم كه خودشون رو باد بزنن اين كارها وظيفه اونهاست.
آن روز در گوشه سالن كز كردم و در خلوتم به علي و ملاقاتمان فكر كردم.هنوز لمس دست هايش را روي گيسوانم مي توانستم حس كنم.همين طور نفس هاي گرم و حرف هاي شيرينش را...
ساعتي بعد مهناز و پريوش نزد من آمدند.پريوش در گوشم از اوضاع و احوال مي پرسيد و مهناز به ناخن هايش لاك مي زد و در حالي كه آدامس مي جويد از مجله مدلي كه در خانه خاله اش ديده بود حرف مي زد.دست آخر پريوش گفت:مي خواي امشب بريم سر كوچه؟
نه.مامان شك مي كنه.
يه بهونه بيار.
چه بهونه اي؟
بگو مي خوايم دو تايي بريم خونه مهناز.
باور نمي كنه و مي گه مهناز رو بعداز ظهر ديدي.
راست مي گي.بايد يه كلك ديگه جور كنيم.
امشب رو از خيرش بگذر.
بعد از رفتن آن دو مادر گفت:فردا عروس دارم بايد زودتر سركار بيام.از شنيد اين خبر خوشحال شدم چون مادر سرش گرم مي شد و مي تونستم دقايقي از جلو چشمانش دور شوم.
آرايشگاه آن روز غلغله بود.فاميل عروس و داماد با هم رقابت داشتند و مادر را حسابي كلافه كرده بودند.خواهر عروس مي خواست زودتر از خواهر داماد حاضر شود و بر سر همين مسئله كشمكش داشتند.ديدن اين صحنه ها خالي از لطف نبود و باعث خنده من و شاگردان مادر مي شد.عروس خانم بيچاره هم با نگراني به اختلافات بي اساس آنان نگاه مي كرد و جرات مداخله را نداشت.بارها شاهد به هم خوردن عروسي بر سر همين مسائل پيش پا افتاده بودم.
پروين شاگرد مادر هجده سال داشت.به كنارش رفتم و گفتم:من مي رم بالا زود برمي گردم.اگه مامان پرسيد بگو رفتم دستشويي.
پروين چشمكي زد و گفت:برو خيالت راحت.
نظري به اطراف كردم و در يك لحظه از جلو چشم دور شدم.وقتي به روي بام رفتم به اطراف نگاه كردم.خبري از علي نبود.نااميد شدم و برگشتم تا پايين بروم دستاني محكم روي چشمانم را گرفت.با اطمينان از حضور علي گفتم:علي اذيت نكن.
به يك شرط.
چه شرطي؟
به شرطي كه وقتي دستام رو برداشتم چشمات رو باز نكني.
باشه قبول.
به آرامي دستانش را برداشت.همان طور كه قول داده بودم بي حركت ايستادم.علي بوسه اي روي گونه هايم زد كه لحظه اي چون گذر جريان برق مرا گرفت.چشمانم را گشودم و به سرعت خودم را عقب كشيدم و با دلخوري گفتم:منو گول زدي!ديگه بهت اطمينان نمي كنم.
علي با خنده گفت:دست خودم نبود آخه امروز از هميشه خوشگل تر شدي.
دروغگو.من همون شكلي ام و عوض نشدم.
وقتي متوجه دلخوري ام شد گفت:خيله خوب اينقدر اخم نكن.
من ديگه نمي تونم بيام پشت بودم.مادرم اجازه نمي ده.
علي با اخم گفت:چرا؟!
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:مي گه پشت بوم پر از كفتر بازه.
مگه كفتر بازي جرمه؟
مادرم خوشش نمياد.
علي با شيطنت گفت:پس هيچي،كار ما سخت تر شد.نكنه تو هم بدت مياد؟
از پرنده ها خوشم مياد اما از كفتر بازي نه.چه معني داره كه صبح تا شب چشمتو بدوزه به آسمون دنبال چهار تا كفتر.از كار و زندگي هم مي افتي.
پس تو هم دلت نمي خواد من كفتر بازي كنم؟
خوب اگه نكني بهتره.
علي باز با شيطنت گفت:اگه كفتر بازي نمي كردم تو رو كجا مي ديدم؟
اگه كفتر بازي نمي كردي منو زودتر مي ديدي.
اتفاقا صادق مي گفت چه طور تا به حال صبا رو نديده بودي.منم گفتم دختر نجيب رو كه تو خيابون نمي بينن.
دختر نجيب رو روي پشت بوم موقع كفتربازي مي بينن؟منظورت اينه؟
علي دستم را گرفت و گفت:بگو دوستم داري؟
دستم را از دستش بيرون كشيدم و گفتم:بذار برم الان وقت اين حرف ها نيست.
علي با سماجت گفت:تا نگي ولت نمي كنم.
شايد يه روز بگم ولي الان نه.
پس دوستم داري.
علي اينقدر سوال نكن.
خيله خوب.كاري باهات ندارم.به شرطي كه فردا ساعت پنج بياي پارك سر خيابون.يادت نره؟
نمي تونم.
بايد بياي.وگرنه ديگه نه من نه تو.
تهديد مي كني؟
اگه دوستم داري بايدبياي.خداحافظ.
اين بار علي زودتر از من رفت و با قراري كه گذاشت باز مرا به دلشوره انداخت.با هر بار ملاقات علي احساس شكفتن مي كردم.با وجود محدوديت هايي كه داشتم سختي آن را به جان مي خريدم و به شجاعتم آفرين مي گفتم.
چه افكار ساده و بي آلايش داشتم!دوران طلايي بلوغ و جواني.شتاب براي رسيدن به آرزوها.نمي توانستم علي را نبينم.انگيزه تازه اي در زندگي ام پيدا كرده بودم و به خاطرش حاضر بودم به عالم و آدم دروغ بگويم تا به خواسته ام برسم.براي بقاي عشقم بدون فكر تصميم مي گرفتم.رفتن به پارك و ملاقات علي خواسته اي غيرممكن بود كه به هر قيمتي مي خواستم ممكنش كنم.
بعد از ظهر با پريوش در حال كشيدن نقشه بوديم كه چه طور مادر را گمراه كنيم تا بتوانيم ساعتي بيرون برويم.آخر سر به اين نتيجه رسيديم كه به بهانه خريد كيف براي پريوش مادر را راضي كنيم.صبح با مادر در ميان گذاشتم.گفت:با مادرش بره چرا تو رو دنبال خودش راه مي ندازه؟
گفتم:منم حوصله م سر مي ره.چي مي شه برم؟
مادر نمي دانم چه فكري كرد كه گفت:برو...ولي آخرين بار باشه ديگه برنامه نچين.
با خوشحالي گفتم:چشم مامان.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#10
Posted: 13 Jul 2013 12:26
بعد از ظهر موهايم را شانه زدم و روي شانه ام رها كردم.روسري كوچكي سر كردم و بلوز و شلواري ساده به تن كردم.پريوش حسابي به خودش رسيده بود.وقتي به سر كوچه رسيديم در كنجي ايستاد و چادرش را برداشت و تا كرد و با دقت در كيفش گذاشت.با حيرت گفتم:پريوش همين طوري مياي؟
مگه چه عيبي داره؟الان همه اين مدلي مي گردن.
حداقل روسري سرت كن.
پريوش سر تا پاي مرا برانداز كرد و گفت:تو چرا روسري سرت كردي؟از من مي شنوي اونو بردار تا تو دل برو تر بشي.
گره روسريم را سفت كردم و گفتم:نه دوست ندارم.
چرا امل بازي درمياري؟
نمي شه اونوقت فكر مي كنم لختم و همه دارن نگام مي كنن.
پريوش قري به گردنش داد و گفت:چه حرف ها...مثلا الان خيلي محجبه هستي؟
تو با من كاري نداشته باش.
خودت شروع كردي.كم كم به حرف من مي رسي.
با رسيدن به پارك بحث ما هم تمام شد.نظري به اطراف انداختيم و صادق و علي را روي نيمكتي نشسته ديديم.نزديكشان رفتيم.پريوش با هردو دست داد تا خود را امروزي جلوه دهد.من با كمرويي به سلامي اكتفا كردم.صادق دست پريوش را گرفت و به نيمكت بغلي رفت.
روي نيمكت در كنار علي نشستم.علي فاصله اش را كم كرد و دستش را پشت سرم قرار داد.از نزديكي به علي معذب بودم خودم را كمي جمع كردم و همان طور سربه زير نشستم.علي با آهنگي خوش گفت:صبا نمي خواي نگام كني؟
سرم را بالا گرفتم و چشم در نگاهش دوختم.
گفتم:هربار كه مي بينمت با خودم مي گم ديگه دنبال دلم نمي رم اما بازم ميام.
مي دونم.ما هر دو به يك درد دچار شديم.
بي فايده س.
چي بي فايده س؟
اين دوستي و ملاقات ها.
من دلم برات تنگ مي شه،كجا بايد ببينمت؟رو پشت بوم كه مي گي نميام،بيرون هم كه اجازه نداري.تكليف من چيه؟
آخه اگه به هم عادت كنيم به هردومون سخت مي گذره.
الانم سخته.چرا باور نمي كني؟
باور مي كنم اما از عاقبتش مي ترسم.
علي دستم را گرفت و فشرد:هر كاري بگي مي كنم هر جا بگي مي رم فقط منو از ديدن خودت محروم نكن.
نمي خوام جايي بري.دل منم برات تنگ مي شه.
نترس جايي نمي رم مي خواستم تو رو امتحان كنم.
با احساس آرامش از اينكه مي توانم به جنس مخالف تكيه كنم سرم را روي بازوانش گذاشتم.علي عاشقانه در گوشم نواي عشق سر داد.حرف هاي شيريني مي زد و مرا غرق در رويا مي كرد.چشمانم را بستم تا حال خوشي را كه در آن لحظه يافته بودم را هرچه بيشتر حفظ كنم.
پريوش و صادق با بستني از راه رسيدند.با ديدن ما به آن حال خنديدند.چهارتايي بستني را با حظ ليس مي زديم كه ناگهان رنگ از روي پريوش پريد و خشك زده به نقطه اي خيره باقي ماند.مسير نگاهش را تعقيب كردم اما چيزي دستگيرم نشد.گفتم:پريوش چي شد؟
از پريوش صدايي در نيامد و همان طور مات و مبهوت مانده بود.با نگاهي دوباره پشت درختي اعظم خانم يكي از همسايه ها و البته مشتري قديمي مادر را ديدم.در يك آن من و پريوش بستني را انداختيم و پا به فرار گذاشتيم.علي و صادق نيز از حركات ديوانه وار ما مات ماندند.آنقدر به سرعت اين اتفاق افتاد كه اجازه هيچ عكس العملي را به آنان نداد.هر دو آنقدر دويديم تا از آنجا دور شديم.پريوش نفس زنان چادرش را درآورد و روي سرش انداخت.هراسان گفتم:پريوش بدبخت شديم.ديدي چه جوري نگاه مي كرد؟
پريوش با حرص گفت:شانس نداريم.دختراي مردم هركاري مي كنن كسي نمي فهمه اما ما دو تا بيچاره...
دست پريوش را گرفتم و ناليدم:واي پريوش...اگه به مامان بگه...و زير گريه زدم.
نترس.خدا بزنه پس گردنش و لال بشه حرفي نزنه.
اون دوست مامانه.حتما مي گه.
اشكات رو پاك كن حالا كه چيزي نشده.زنيكه فضول بگو پشت درخت چه غلطي مي كني لابد خودشم رفيق داره كه تو پارك وله.
بس كن پريوش.بيخود تهمت نزن.به جاي اين حرف ها فكر چاره باش.
زود بريم خونه و بگيم ما اون ساعت خونه بوديم.
كسي حرفمون رو باور نمي كنه.
اگه فكر ديگه اي داري بگو؟
با نااميدي به سمت خانه رفتيم.در راه هر دو سكوت كرده بوديم و دنبال چاره بوديم.به محض رسيدن به خانه به مهين خانم گفتم،حالم خوب نيست اگه ممكنه به مادر خبر بديد منتظر من نباشه.
به اتاق رفتم و دل سير گريه كردم.مهين خانم برگشت و با ديدن من با آن حال دست به پيشاني ام گذاشت و گفت:دختر تو تب داري.
بيرون رفت و بعد از دقايقي با ليواني خاك شير بازگشت و گفت:فكر كنم گرمازده شدي.اينو بخور خوب مي شي.
گفتم:مهين خانم چيزي نشده فقط كمي خسته ام.
مي خواي به هما خانم بگم بياد بريد دكتر؟
نگرانش نكنين.كمي بخوابم خوب مي شم.
مهين خانم بيرون رفت تا به خيالش من بخوابم و مرا با فكر و خيال و عذاب وجداني شديد تنها گذاشت.آن شب واقعا بيمار شدم.تب و لرزي شديد به سراغم آمد.آخر شب مادر طاقت نياورد و مرا به درمانگاه برد و با كلي داروهايي جور واجور به خانه برگشتيم.مادر بالاي سرم تا صبح نشست.نزديك صبح آرام شدم و خواب سنگيني به سراغم آمد.ساعت ده بود كه از خواب بلند شدم.مهين خانم بالاي سرم نشسته بود.با دقت به چشمان ملتهبم خيره شد و گفت:صبا جون يه دفعه چت شد؟نكنه از چيزي ترسيدي؟
مثلا از چي؟
چه بدونم!آخه تا صبح هذيون مي گفتي از كفتر و جك و جونور حرف مي زدي.يه بارم گفتي علي.به نظرم حضرت علي رو تو خواب صدا كردي.راستش خيلي ترسيديم.اسم در و همسايه رو هم بردي بعد داد زدي پريوش...
چيزي يادم نمياد.
حق داري با اون تبي كه داشتي بايدم چيزي يادت نمونه.
صلاح را درآن ديدم كه سكوت كنم.احتمالا خيلي حرف هاي بي سر و ته ديگر هم زده بودم.
مامان كجاست؟
رفته آرايشگاه.
بازم خوابم مياد.
بگير بخواب تا صبح كه نذاشتي ما بخوابيم.
آخه گشنمه.مهين خانم مي شه برام كمي نون و پنير بيارين؟
چرا نمي شه.الان برات ميارم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند