ارسالها: 24568
#91
Posted: 20 Jul 2013 12:43
فصل نوزدهم
چه تابستانی بود آن سال!امیر محمد دو ساله بود و رشد خوبی داشت.کم کم کلماتی را به زبان میآورد و باعث شادی اطرافیان میشد.هفته ای دو بار او را همراه مادر و خانم برومند به پارک میبردم تا بازی کند.آن روز مادر مهمان داشت و نتوانست همراه ما بیاید.روی چمنها نشستیم و امیر محمد با توپی در حال بازی و جست و خیز بود.
گفتم سالهاست میخواهم سوالی از شما بپرسم که جرعتش را ندارم.
_بپرس دخترم.هر چی دوست داری بپرس.حتما برات مهمه که هنوزم بهش فکر میکنی.
_نمیدونم.شاید کنجکاوی بی مورد،وقتی رسول من رو به شما معرفی کرد چه تور فکر کردین؟
_این جوری نبود که یه دفعه بیاد بگه تو رو میخواد.یادش به خیر وقتی از بیمارستان مرخص شد گفتم رسول مینو خیلی منتظره نمیخوای تصمیمی بگیری؟
با جدیت گفت:من تصمیمم رو گرفتم.نباید خودش رو به من دلخوش کنه.من نه اشاره ای کردم نه پیغامی فرستادم چرا خودش رو اسیر توهم کرده.در ضمن پسر عموی بینواش میخواد پا پیش بذاره.
_تو اگه مینو رو نمیخوای بهونه نیار.اما میترسم مثل اون پیدا نکنی.
_من بهترین رو پیدا کردم.
فکر کردم داره سر به سرم میذاره.گفتم،اون کیه؟اگه راست میگی چرا به من معرفی نمیکنی؟
_فعلا زوده به موقعش خبرتون میکنم.
تا اینکه بعد از مدتی اومد و گفت تو رو در نظر داره.راستش جا خوردم.منتظر هر اسمی بودم جز تو.
گفتم:رسول چرا صبا؟چیه تو با اون جوره که چشمت رو گرفته؟
_نمیدونم.فقط اینو میدونم که فقط با دیدن اون قلبم میلرزه و نفسم بند میاد.تنها با دیدن اون احساس گناه و شرم میکنم.
_صبا دختر مغروریه.به خاطر مادرش اینجا زندگی میکنه،خیلی ثروتمنده.خواستگارم زیاد داره و نمیخواد ازدواج کنه.هما خانم میگفت صبا میگه هر چی میخوام دارم برای چی ازدواج کنم!
_نه پولش برام مهمه نه موقعیتش و نه گذشتش.
_اگه جواب منفی بده چی؟
_محاله.اونو بهتر از خودم میشناسم.
_خودت را سبک نکن.ممکنه برات بد بشه.نا سلامتی تو محل واسه خودت برو بیایی داری.
_تا حالا شده به جز چند مورد کوچیک اشتباه کنم؟
_خوب که چی؟این که دلیل نمیشه.شاید این هم یکی از همون موارده.
_خواستگاری که عیب نیست.یه امتحان از خودم و اونه.
_خواستگاری از کسی که میدونی جوابش چیه مضحکه.تازه صبا طور دیگه ای زندگی میکنه از کجا معلوم با شرایط ما جور در بیاد؟
_ناراحت نشو حاج خانم اما شما خیلی ساده اید هنوز آدما رو نشناختید و به ظواهر توجه میکنید.
_تو هم ساده ای که گول زیبائی ظاهری یک زن رو خوردی.
_من به دنبال زیبائی ظاهری نیستم.اگه از ته دل موافقین منتظر باشین تا خبرتون کنم.
_میدونی که چه قدر قبولت دارم.اگه اشتباه نمیکنی منم حرفی ندارم.
تا اون شبی که میخواست بره جبهه و برای اولین بار اومد خونه تون.وقتی برگشت یه جوری هم خوشحال بود هم دلگیر.سوالی ازش نکردم چون با اخلاقش آشنا بودم.تا برگرده دلهره داشتم و نگران حالش بودم.نظر کردم اگر به سلامت برگرده بی حرف بیام در خونتون.وقتی برگشت بلافاصله سعید رو بهونه کرد و اومد در خونه تون.وقتی برگشت بقلم کرد و مثل بچهها شادی کرد.گفت:مادر وقتشه.خیلی زود میفرستم بری خونه شون.
_مگه با صبا حرف زادی؟
_ما با هم حرف نمیزنیم.وقتی اومد دم پنجره فهمیدم خیلی وقته جوابم رو گرفتم و من بی خبرم.
رسول خیلی خوشحال بود و عاشق.هیچ وقت این طور ندیده بودامش.وقتی تو عروسم شدی فهمیدم که اشتباه نکرده و خوشبختی رسول با بودن با تو و در کنار تست.
اطرافیانم از این که مدام در خانه بودم وهیچ فعالیتی نداشتم نگران بودند و برای روحیه ام این کا رامناسب نمی دانستند . خانم برومند معتقد بود اگر سرگرم کاری بشوم برایم بهتر است . پیشنهاداتی می دادند که هیچکدام نظر مرا جلب نمی کردند . تا اینکه احمد آقا از فروش تولیدی بزرگی خبر داد که ملک در دست ورثه بود و تعجیل برای فروش آن داشتند . و آن طور که احمد آقا تحقیق کرده بود زیر قیمت بازار بود . وقتی پدر و مادر رسول موافق خرید آنجا شدند من نیز بدون هیچ پیش شرطی پذیرفتم . ویلا را که مدتها بود متروکه مانده بود فروختم و مابقی را از پس اندازی قابل توجهی که مدتها اندوخته بودم جور کردم و به نام پسرم را آنجا سند زدم .
حساب و کتاب آن جا را به عهده احمد آقا سپردم و مجید هم مسئول خرید شد . چند طراح استخدام کردم و فعالیت تولیدی را گسترش دادم و با تبلیغاتی که انجام می دادیم سفارشات زیادی به سوی کارگاه سرازیر شد . تعداد کارگران را هم افزایش دادم .صندوق قرض الحسنه ای برای آنان تشکیل دادم تا در صورتی که نیازمند وامی بودند به آنان پرداخت کنند . هیچ کس از کار ناراضی نبود . احمد آقا و آقا مجید از پیشرفت تولیدی شگفت زده بودند و پیشنهاد می دادند تولیدی دیگری به همین نام تآسیس کنیم که موافقت نکردم اما از انها درخواست کردم خودشان چنین حرکتی را انجام دهند و قول دادم کمک حالشان باشم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#92
Posted: 20 Jul 2013 12:45
از زمانی که شروع به فعالیت کردم روحیه دوچندانی گرفتم . کارگران از داشتن مدیر دست و دلباز که تا حدی که د رتوانم بود مشکلاتشان را حل می کردم رضایت داشتند . خانم برومند به بهانه های مختلف مقداری از لباسها را می بخشید . مادر نیز بیشتر وقتش را در کارگاه می گذراند . در کنار کارگران می نشست و به درد دلهاشان گوش می کرد .
همیشه می دانستم که دست به هر کاری بزنم موفق خواهم بود و از زمانی آن را کشف کردم که کامبیز مرد و مرا با ثروتش تنها گذاشت. هرگز بی گدار به آب نزدم و شم اقتصادی خوبی که داشتم در کارهایم موفق بودم .هر ماه خیرات برای کامبیز را فراموش نمی کردم و مطمئن بودم هر قدم خیری که برمی دارم نصیب او هم می شود. درمواقع بیکاری نوشته های رسول را مطالعه می کردم. خاطرات جنگ و همرزمانش. خیلی جالب و زیبا به نگارش درآمده بود . مثل صحبت هایش گیرا و متین بود . هر شب مقداری از آن را مطالعه می کردم وقتی خواندن آن تمام شد دلم نیامد در گوشه ای بمانند و خاک بخورند . مرتبشان کردم و به چند ناشر مراجعه کردم که با راهنمائیهای آنان به سازمان تبلیغات اسلامی رفتم که با استقبال خوب آنان قرار شد بعد از کاهای اولیه در نوبت چاپ قرار گیرد. بخصوص که رسول اسیر جنگی بودو بر جذابیت بیشتر آن می افزود. بعد از سه ماه با عکسی از رسول در لباس رزم روی جلد به بازار آمد . به نظرم کار خوبی از آب درآمده بود . در شروع شرح حالی در رابطه با رسول و همچنین فعالیتش و همچنین اسارتش نوشته شده بود . از کل کار راضی بودم . به همین مناسبت مهمانی ترتیب دادم و کتاب را در حضور خانواده هایمان رونمائی کردم . با دیدن کتاب مهمانها به گریه افتادند و باور نداشتند من چنین حرکت زیبائی انجام داده ام آنهم بدون کمک و به تنهائی .
تمام این کارها الطاف خداوندی بود و من تنها گوشه ای کوچک از محبت های رسول را جبران می کردم که در برابر دریای بیکران محبتش هیچ بود .
هوا خیلی گرم بود و زندگی با تمام فراز و نشیب هایش ادامه داشت . صدای گوینده رادیو در فضای خانه طنین انداز بود . خب رمهیج اتمام جنگ و تصویب قطعنامه 598 از سوی ایران در دنیا انفجاری به پا کرد. چه روز مبارکی بود . مردم بهت زده بودند و باور نداشتند بعد از هشت سال جنگ پایان یافته است آنان عدت رده بودند با جنگ زندگی کنند. تما سختی هایش را به جان می خریدند و ناراضی نبودند . گویا انگیزه ای برای زندگیشان شده بود و بعد از آن نمی توانستند زندگی کنند .
جوانانی که اشک می ریختند و از این که تب عاشقی و رفتن به جبهه فروکش می رد اندوهگین بودند . کسانی که یارانشان پرواز کرده بودند در آتش فراق می سوختند و من....
کم نبودند کسانی که چون من در انتظار عزیزانشان به سر می بردند . هنوز هم باید صبوری به خرج می دادیم چون هیچ چیز قطعی نبود . برای تسکین خانواده شهیدان به خانه چنرد نفر ا ز دوستان رسول که خانواده هادی نیز آنان بودند رفتیم و تبریک گفتیم . توافقات اولیه صلح انجام شد . اما با کم کاری دولت عراق کند تر از آنچه پیش بینی می شد پیش می رفت .
کمکم برای امیر محمد از جنگ و پدرش قصه می گفتم و عس های او را نشانش می دادم .امیر محمد تنها عکسی را که دوست داشت تصویر پدرش با اسلحه بود .
سعید برگشته بود . مادر در فر سرو سامان دادن او بود . او نمونه ای از رسول شده بود ه تلاش می کرد منش او را در زندگی داشته باشد . سعید وقتی سماجت مادر را در رابطه با ازدواجش دید از من خواست دختر مناسبی را برایش انتخاب کنم . هر چه به اطرافم نگاه کردم کسی را نمی دیدم ه شایسته سعید باشد . برادرم یکی یک دانه بود و من حساسیت زیادی به این موضوع داشتم . تا روزی که متوجه سمیرا دختر احمد آقا شدم ، تنها هفده سال داشت و خوشگل و باوقار بود . سال سوم دبیرستان بود و شاید می شد او را برای سال بعد که درسش به اتمام می رسید آماده رد . خانم برومند موافق این وصلت بود . سعید با شنیدن نام سمیرا نگاهم کرد و خندید .
گفت : "از کجا فهمیدی چشمم دنبال کیه ؟"
با اخم نگاهش کردم و گفتم " یعنی چی ؟ تو مگه نظری رو اون داشتی ؟"
" بی نظرم نبودم "
" چشمم روشن ! پس چرا قایم کردی ؟"
" گفتم می این درو اون در بزنید اگه بهش نرسیدید خودم بهتون بگم
" من از آدم موذی بدم میاد ."
" به جان تو خجالت می شیدم بگم "
"جون خودت . خجالت می شی که نیشت تا بنا گوش باز شد"
" اونم از خجالتم بود . "
" بس کن . این قدر حرصم نده . هر وقت با سمیرا حرف زدم بهت خبر میدم ."
باز تب عاشقی بود و این بار نوبت سعید بود . با ازدواج سعید مادر هم از تنهائی درمی آمد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#93
Posted: 20 Jul 2013 12:48
چند روز بعد سمیرا را به بهانه امیر محمد که علاقه خاصی به سمیرا داشت به خانه ام دعوت کردم . بعد از خواب بعد از ظهر امیر محمد سمیرا اجازه خواست تا نزد مادر بزرگش برود .
گفتم : " بمون کارت دارم " سمیرا نشست و به عکس رسول روی طاقچه خیره شد . نارش نشستم و گفتم :" میخواستم موضوعی رو با تو در میان بگذارم ." سعید برادرم رو که می شناسی؟"
با شنیدن نام سعید سربه زیر نشست .
" نظرت راجع به سعید چیه ؟"
" از چه نظر؟"
" از نظر ازدواج و خواستگاری از تو !"
" من درس می خونم "
" بعد از اتمام درست. چون سعید هم باید دنبال کار مناسب باشه ."
" چرا با این عجله ؟"
"می خواد از بابت تو خیالش راحت بشه و بره دنبال کارهاش."
"پدر و مادرم چی ؟"
" نگران اونها نباش. تو اگه موافقی من خودم با اونها درمیون میذارم . در غیر این صورت بهتره حرف همین جا بمونه . نمی خواد الان جواب بدی . فکرهات رو بکن بعد به من خبر بده ."
" چشم."
او را تا دم در بدرقم کردم . برگشت و با تردید نگاهم کرد.
گفتم :" چیزی می خوای بگی ؟"
" من خیلی وقته دارم فکر می کنم . بهتره شما با پدرم در میون بذارید."
به سرعت یک بچه آهو به سمت پله ها دوید . لبخندی روی لبانم نشست . سمیرا عاشق سعید بود و هر دو به هم علاقه داشتند .
سعید بعد از ظهر آمد . در راهرو نگاه آن دو به هم گره خورده بود و هر دو شرمسار از کنار یکدیگر گذشته بودند . سعید از هیجان دیدار سمیرا رنگش به سرخی می زد .
" وای صبا اگه می دونستم سمیرا این جاست محال بود بیام ."
" اولا" سمیرا خانم ، دوما" مگه اتفاقی افتاده ؟"
" خیل خوب یادت باشه"
" یادم میمونه"
"جون مامان بگو و خلاصم کن"
" چی بگم و از کجا بگم ه سمیرا قصد ازدواج نداره و اصلا" به تنها چیزی که فکر نمی کنه ازدواجه اونم با تو . متاسفم بهتره بری در خونه کس دیگه ای رو بزنی ."
سعید سرش را میان دستهایش پنهان کرد و گفت : "من زن بگیر نیستم . مامان و تو ول کن نیستین ."
" چرا ناراحت شدی ؟" چیزی که زیاده دختر خوشگل و دم بخته ."
" با هر کسی که نمیشه زندگی کرد."
" کاری از دست من بر نمی آد . تو باید اول دل اونو به دست می آوردی؟"
" صبا تو که غریبه نیستی . آخه نگاهش چیز دیگه ای می گه. "
می شه بیشتر توضیح بدی ؟"
" گفتنی نیست "
رسیدی به حرف چند سال پیش من ."
" تلافی می کنی باشه به وقتش "
"وقتش کی هست ؟"
"هر وقت که حاج رسول بیاد."
روی مبل وارفتم و زیر لب گفتم :" اگه نیاد؟"
سعید در کنارم نشست و دست روی شانه هایم گذاشت و گفت :" می آد . به جون امیر محمد که خیلی دوستش دارم می آد ."
هر دو لبخند زدیم . او برای اطمینان من و من برای اعتماد به او .
" اجازه میدی برم . مامان شب میاد اینجا ، اگه موند منم بر می گردم ."
" چرا با این عجله؟"
" امروز حال گیری بود، برم می هواخوری."
" ببین اگه سمیرا رو دیدی اخم نکنی ؟"
"چرا اتفاقا" همین تصمیم رو داشتم . "
"گناه داره ."
" من گناه ندارم ؟"
" آخه اون خیلی دوستت داره و نم یتونه حتی یک روزم دوری تورو تحمل کنه ."
" صبا مسخره بازی درنیار . چه وقت شوخیه ."
" شوخ ینردم . سمیرا بله را گفت ."
" جدی می گی ؟"
با لبختدی به طرف من خیز برداشت و گونه هایم را بوسید و گفت :" دستت درد نکنه باید می فهمیدم یه جای حرفات مشکوکه . برم به مامان خبر بدم ."
سعید و سمیرا به نامزد ییکدیگر درآمدند . هر دو خانواده از این وصلت خشنود بودند . قرار ازدواج آنان به یکسال بعد موول شد که سعید از نظر کار به ثبات برسد و درس سمیرا نیز تمام شده باشد .
سعید آهسته گفت :" من از نظر کار هیچ مشکلی ندارم تا حاج رسول نیاد هیچ مراسمی برگزار نمی کنم."
" نباید رو یآمدن اون حساب کن یو برنامه زندگیت رو تغییر بدی؟"
" اون می آد . اون قدر منتظر می مونم تا بیاد ."
" سمیرا چی ؟نظر اون برات مهم نیست ؟"
" اتفاقا" پیشنهاد اون بود ."
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#94
Posted: 20 Jul 2013 12:53
فصل بیستم
از سادگی و صمیمیت آن دو غر قلذت شدم . تمام این دلخوش ها برای دادن امید به من بود . نزدیک به یک سال از اتمام جنگ می گذشت . و هنوز حرکت مثبتی از طرف دولت عراق برای تبادل اسرا انجام نشده بود . خانواده هائی ه هر روز را به امید فردا می گذراندند تا شاید خبری از عزیزانشان بدست بیاورند . والدینی که به دیار باقی شتافته بودند و هرگز شاهد آمدن پاره تنشان نشدند .همسرانی که فرزندانشان ازدواج کرده بودند و حتی نوه دار هم شده بودند . دخترانی که حلقه ازدواجشان در انگشتانشان خشکیده بود و هنوز به پای یارانی نشسته بودند که امید آمدنشان بود . در همه جای ایران پر بود از این قصه ها و حکایتها .
دو سال از اتمام جنگ می گذشت . امیر محمد به حاج آقا بابا می گفت . مدام با تفنگش او را به رگبار می بست . او هم بخاطر امیر محمد خود را به مردن می زد تا بازیشان واقعی جلوه کند .پسرم بجز تفنگ هیچ اسباب بازی دیگری نمی خرید . اتاقش پر بود از اسلح هائی که خودش انتخاب می کرد . گاهی لجبازی می کرد و آن قدر اخم می کرد ه مجبور می شدم بگویم :" مثل بابات اخم نکن ."بیشتر ابروانش را گره می انداخت تا مرا آزار دهد . مادر بیمار بود و از ناراحتی کلیه رنج می برد . مدتی در بیمارستان بستری بود و خوشبختانه بهبودی خود را به دست آورد . او را به حج فرستادم . هر چه به خانم برومند اصرارکردم با مادر همراه شود قبول نکرد و راضی به رفتن بدون من نشد . سعید و سمیرا در حال و هوای خودشان بودند و دوران شیرین نامزدی را پشت سر می گذاشتند . از پریوش نیز بی خبر نبودم از زندگیش راضی بود و به ظاهر غمی نداشت .به تدریج خبرهایی در مورد توافقات نهایی برای آزادی اسرا به گوش میرسید.به زودی اولین سری اسرا به ایران باز میگشتند.از رسول هیچ پیغام و آثاری نبود.هیچ کس نمیدانست چه بلایی بر سرش آماده.آیا هنوز سلامت است یا...
در بیست و ششم مرداد ماه بازگشت اسرا به وطن آغاز شد و جان دوبارهای در مردم دمیده شد.خیلی از خانواده ها به مرزهای کشور هجوم میبردند تا بتوانند عزیزان خود را پیدا کنند.بعضی از خانوادههای مفقود الاثر با عکسهایی از
فرزندانشان در پی کسب خبری از آنان روانه مرزهای کشور میشدند.برادران رسول به اتفاق حاج آقا نیز به آنجا رفتند و بعد از یک هفته بی نتیجه بازگستند.هر روز اسامی اسرای آزاد شده متشر میشد اما نامی از رسول دیده نمیشد.
تا اینکه بعد از پنج ماه همرزمان رسول مژده آمدن او را دادند.شور و شوقی بینهایت بر پا شد و تنها من بودم که خاموش و آرام به زمانی میاندیشیدم که او خواهد آمد.زمانی که در باورم نخواهد بود.
. سر تا سر کوچه را آذین بستند.دارهای خانه باز شد تا هر کس به راحتی رفت و آمد کند.بوی اسپند و کندر همه جا پیچید.سردار خانه دهها پار چه آویخته بودند که ورود او را گرامی میداشتند.سعید خانه را پر از نقل و شیرینی کرده بود.آنقدر ذوق داشت که سر از پا نمیشناخت.در میان هیاهوی اطرافیان فرصتی برای ندیشیدن نبود.من مانند موج در میان جمع به هر طرف کشیده میشودم و از سرور و شادی آنان لبخند میزدم.لبخندی که به درستی معنای آن را نمیفهمیدم.شب هنگام جمعیت زیادی در خانه حضور داشتند.من و امیر محمد بنا به آنچه در ذهنم بود در خلوت خانه خود به سر میبردیم.مادر جویای حالم شد و به طبقه پایین رفت.باید فکر میکردم.بهترین ساعت برای اندیشیدن فرا رسیده بود.فرصتی که بدانم با آمدن رسول بعد از چهار سال ممکن است چه اتفاقی رخ دهد.
در آییینه به خود نگریستم.اکنون زنی سی ساله بودم.هیچ یک از مشکلاتم ردی بر چهرهام باقی نگذاشته بود.حتی با تولد فرزندم زیبا تر و شکوفا تر نیز شده بودم.گیسوانم را در فضای نیمه تاریک خانهام شانه زدم.
در عالم خلسه بودم و به هیاهوی بیرون بی اعتنا.هنوز هنگام دلشورههای عاشقانه فرا نرسیده بود
.هنوز هنگام اوج خواستن و تمنا نرسیده بود.زمانی به اندازه یک نفس.به نیت پاکی و رستگاری. صداها به اوج خود رسید.دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم. پناه همیشگیام کنج پنجره خانه ام بود.سهم من همین مقدار بود و من راضی بودم به همین اندازه اه ،خدای من...خودش بود.با دست شیشه را لمس کردم.همان لبخند،همان چشمان پر شور و همان پسر عاشق...
سرم را به دیوار تکیه دادم تا باران اشکم ببارد.پاک تر از همیشه.بی ریا و صادقانه...
قدرت آنکه باز او را ببینم نداشتم.خدایا خواب نیستم.برای اثبات بیداریهام باز پرده را به یک سؤ راندم.چشمانی سیاه بر من خیره ماند.فقط به اندازه لحظه ای و به اندازه یک دنیا حرف.پرده را انداختم.نباید مرا ببیند.من به خودم قول دادم.چند سال به انتظار ماندم چند ساعت هم روی آن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#95
Posted: 20 Jul 2013 13:20
امیر محمد در ساعتی نزدیک نیمه شب به خواب رفته بود.هیاهوی پایین کر کننده بود.بعد از ساعتی صداها فروکش کرد و آخرین مهمانها راهی خانه هایشان شدند.قرار بود هیچ کس نماند حتی خواهران رسول.آهسته و با نوک پا خود را به پله ها رساندم. صدایش را شنیدم.چه نوای دل انگیزی داشت.چشمانم را بستم تا خوب بشنوم و به خاطر بیاورم صوت گیرایش را.
_حاج خانم طبقه بالا کسی هست؟
چطور مگه؟
_نمیدونم.انگار یکی پشت پنجره بود.شاید خیالاتی شدم.
_تو اون شلوغی هر کس جایی بود تا بتونن تو رو ببینن.شاید دختر خاله هات بودن.
سکوت برقرار شد.ب`د از لحظاتی با بی تابی گفت:سعید و مادرش آماده بودند.صبا کجا رفته؟
حاج آقا گفت:خبر نداریم.این بنده خداها هم انجام وظیفه کردن.
_چه تور خبر از عروس سابقتون ندارین؟ممکن نیست...حتما صبا ازدواج کرده و روتون نمیشه بگین!
_برای تو چه فرقی میکنه؟وقتی اونو نخواستی آخر و عاقبتش همین میشه.
_با یه نامه همه چی تموم شد؟من بی شعور رو بگو که به خاطر اون...
_چرا حرص میخوری.زنت جوون بود و توقعاتی داشت.کدوم زنی بی هیچ امیدی سر میکنه؟
_بهتر که رفت.زنی که نتونه چند سال دوری همسرش رو تحمل کنه به درد زندگی با من نمیخوره.
_چه قدر بد کینه شدی.اثر اسارته بهت حق میدم.
با صدائی بلند گفت:اثر اسیریه...اثر توهّمات غلط منه...اثر افکاریه که شب و
روز با خودم داشتم..اثر گول زدن خودمه.من گول خوردم.خیلی بده که بفهمی رو
دست خوردی.من همون احمقم.
رسول از اتاق بیرون آمد.صدای گریه امیر محمد و فرار من به سوی پله ها.بازوانم در چنگ او اسیر شد.مرا به سوی خود چرخاند.چشمانش را تنگ کرد وگفت:تو؟
خودم را از دستش رها کردم و به سوی فرزندم که در حال گریه بود دویدم.دیگ رچه فرقی میکرد هر چه را که باید میفهمیدم شنیدم.امیر محمد در آغوشم آرام شد.رسول تکیه به دیوار زد و چشمانش را بست.با آرام شدن امیر محمد نگاهش کردم .به سویم نگریست و بی تاب و بی قرار نزدیکمان شد.خم شد و پسرش را از آغوش من بیرون کشید و به خود فشرد.آنقدر او را بویید و بوسید که نفسش به شماره افتاد.خانم برومند آهسته آمد و امیر محمد را از پدرش گرفت و با خود برد.دستانم را به سویش گرفتم:به خونه ات خوش اومدی.
در آغوشم فرو رفت.هر دو اشک ریختیم و قادر نبودیم کلامی سخن بگوئیم.بعد از دقایقی طولانی از او فاصله گرفتم تا خوب نگاهش کنم.
_صبا اینجور نگام نکن.خیلی شرمنده ام.منو ببخش.برای حرفهایی که زدم و ظالمانهٔ بود . برای روزهای که منتظرم بودی.برای پسری که یادگار عشقمونه...
دستم را روی لبانش گذاشتم:هیس...تمومش کن.تنها خسته من و تنها ثروت زندگیم رو آوردی.
_من هیچی ندارم تا به پات بریزم.
_چرا داری.مهریه ام رو.
رسول با لبخندی با شکوه گفت:حالا میخوام مهریه ات رو قربونی کنم.قبول میکنی؟
_مهر من باور تست.باور کنی که هیچ زمانی به اندازه امروز عاشقت نبودم.
دستانم را با حرارت و گرم بوسید :
باورت میکنم.تو شبهای بی ستاره اسارتم تنها باور عشق تو همدم تنهاییم بود...
اگر تو بیایی شاید باور کنم
همانی که خداند از میان فرشتگانش
برای هوشیاری من بر زمین فرستاده
تو رسول عشقی
نیتی برای سپیده دم
اگر تو بیایی...
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand