ارسالها: 24568
#71
Posted: 17 Jul 2013 22:20
فصل سیزدهم
حال بهانه اي براي گريه داشتم.عشق قديمي ام.تجره زن شدنم.هنوز خود را روي بام خانه مي ديدم با چادري گلدار و گيسواني پريشان در رقص باد.در ميان كبوتران سفيد كه نواي آزادي داشتند.چه پرشور بودم.چه قانع بودم و چه عاشق.مگر مي شد آن روزها را فراموش كرد.خنده هاي ما روي بام.پناهمان اتاق كوچك زير بام.نفس هاي گرممان گرمابخش خانه ام.چه زود تمام شد.در عرض چند ماه پرپر شد و بام خانه خالي شد و اتاقم سرد.نفس هايمان بوي دود گرفت و جدايي آغاز شد.
حالا علي به اندازه سال ها پير شده بود.نگاهش مظلوم بود و آنقدر ضعيف بود كه حس انتقام را در من كشت...
به مادر سفارش كردم حرفي به سعيد نزند.روز بعد نزديك ظهر زنگ در زده شد.خودش بود.مرتب تر از ديروز آمده بود.
گفتم:نمي تونم دعوتت كنم بياي خونه!
خيالي نيست.مادرت حق داره.صبا دست رد به سينه ام نزن برگرد.
ديروز بهت گفتم اگه كار ديگه اي داري بيا.
تو اين قدر بي معرفت نبودي.تو اولين و آخرين عشق مني.
تمومش كن.هركمكي از دستم بربياد برات انجام مي دم اما مثل يك دوست نه بيشتر.
موتور سواري وارد كوچه شد و كسي نبود جز رسول و سعيد.كمي دورتر نگه داشت و با كنجكاوي نگاهم كرد.سعيد نزديك ما شد و گفت:صبا اين آقا كيه؟
علي با لبخند گفت:ماشالله آقا سعيد چه بزرگ شده.واسه خودش مردي شده!
به بدشانسي خودم لعنت فرستادم.در مقابل نگاه هاي رسول مي خواستم آب شوم و به زمين فرو بروم.به اجبار سلام دادم.جوابم را داد و به سرعت راه برگشت را در پيش گرفت.
به سعيد گفتم:ايشون علي آقا هستن.
سعيد با شنيدن نام او با نفرت نگاهش كرد و بي اعتنا داخل خانه رفت.
بايد ببخشي سعيد خاطره خوبي از تو نداره.
خود كرده را تدبير نيست.راستي صبا تو خوشگل تر از قبل شدي.
لبخند تلخي زدم و گفتم:براي هميشه برو و ديگه سراغي از من نگير.
مي شه نسبت اون آقا رو كه رو موتور بود با تو بدونم؟
چطور مگه؟
خيلي بد نگاه مي كرد.نكنه خبريه؟
دوست سعيده.نسبتي نداره.
لحظه اي فكر كرد و گفت:مي توني برام موتور بخري؟
فقط موتور مي خواي؟
يه كمم پول.مي خوام مغازه اجاره كنم.
موتور رو با سعيد برو بخر.مغازه رو هم ببني اگه به توافق رسيدي من پول پيش اونو مي دم.
ذوق كرد و گفت:دستت درد نكنه.نمي دونم چه جوري از خجالتت در بيام.
احتياجي به تشكر و جبران نيست.خدا كنه راه خوبي رو در پيش بگيري و خوشبخت بشي اين بهترين جبرانه.
هميشه فكر مي كنم خدا بدجوري تفاص تو رو از من گرفت.براي همين هيچ وقت از فرداي خودم اطمينان ندارم.
با اين افكار خودت رو آزار نده.تو هنوز جووني.منم بخشيدمت.
مزاحمت نشم.فردا چه ساعتي بيام؟
بعد از ظهر بيا كه سعيد خونه باشه.ساعت پنج خوبه؟
خوبه.به هما خانم سلام برسون.
آن قدر ايستادم تا علي در خم كوچه گم شد.به من الهام شد ديگر او را نخواهم ديد و ديدار ما رفت تا به قيامت...
سعيد با ديدن من گفت:رفت؟
آره رفت.ولي قرار شد فردا بعد از ظهر با اون بري و براش موتور بخري.
سعيد با ناراحتي گفت:چي گفتي؟
شنيدي چي گفتم.
مي خواي باج بدي؟
منظورت چيه؟
مرتيكه بي شعور عوضي...با چه جراتي اومده دم در.مگه اين جا انجمن خيريه س؟
مادر گفت:سعيد كاري به كار صبا نداشته باش.خودش مي دونه داره چيكار مي كنه.
آخه مامان شما نديدين.از خجالتم پيش حاج رسول داشتم آب مي شدم.حالا چه فكري مي كنه؟
با پرخاش گفتم:به كسي مربوط نيست مخصوصا به اون.مگه چه كاره ماست كه هي به رخ من مي كشي؟
صبا تو چجوري در عرض يك ساعت عوض شدي؟مي گي حاج رسول چه كاره س؟تو كه بهتر مي دوني كجاي ماجراس.اونم مرد و غرور داره.
بگو كي بود.اون كه همه چي رو مي دونه.قرار نيست پنهان كاري كنم.
تو گول قيافه مظلومش رو خوردي.اگه دوباره بياد و پول بخواد چي؟
اون ديگه نمياد.بهم قول داد.
تو هم باور كردي؟
اگه نمي خواي فردا بري بهونه نيار خودم باهاش مي رم.
سعيد با حرص روي برگرداند و به اتاقش رفت.
مادر گفت:حواست رو جمع كن.جلوي سعيد حرفي نزدم تا جري تر بشه.اما حق با اونه.اگه تو پول نداشتي سراغت رو مي گرفت؟چه طور يادش نبود تو اين چند سال سراغي از تو بگيره؟نگفت زن جوون و بي پناهم و با اون وضع از خونه بيرون كردن چه بلايي سرش اومده؟اگه كسي رو نداشتي مي دوني چه سرنوشتي در انتظارت بود؟
همه حرفاتون درست!اما چاري اي نداشتم.من بهش ديني ندارم اما در هر حال شوهرم بوده.با اون زير يك سقف زندگي كردم.نمي تونم بي تفاوت باشم.
مادر داغ دلش تازه شد و آهي كشيد و گفت:چه شب ها كه تا صبح براي غريبي و اسيري تو گريه مي كردم.سعيد كنارم مي نشست و به من زل مي زد.طفلك دار و ندارش تو اين دنيا من و تو بوديم.التماس مي كرد منو ببر خونه آبجي صبا.سني نداشت.نمي تونستم بگم نمي شه.براش بهونه مياوردم كه آبجي صبا رفته سفر وقتي برگشت مي ريم ديدنش.اما تو وقتي برگشتي كه ديگه مسافر نبودي.
به ياد گذشته هردو اشك ريختيم.چه روزهاي غمباري بود.خدايا هزاران بار شكر كه همه چيز به خير گذشت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#72
Posted: 17 Jul 2013 22:20
ساعتي بعد حاج رسول به دنبال سعيد آمد.مطمئن بودم مي خواهد راجع به مسئله پيش آمده سوال كند.نگاه هاي خيره و پرمعنايش به من و علي خوشايند نبود.حتي علي نيز متوجه شد.حتما از رفتارهاي من دلزده شده بود.در حالي كه در انتظار خبري از طرف او بودم،اما با اين اتفاق نبايد ديگر منتطر او مي ماندم.
ساعتي بعد سعيد آمد.پرسيدم:چي كار داشت؟
با اوقات تلخي گفت:كاري نداشت.
چيزي ازت پرسيد؟
اون هيچ وقت چيزي نمي پرسه.من خودم مجبور شدم توضيح بدم.
با اعتراض گفتم:چرا مجبور شدي؟تو وظيفه اي در قبال اون نداري.
تو نمي خواي بفهمي اون چه جور آدميه.فكر مي كني تو چشمام زل مي زنه و مي گه چه خبر؟اون طوري رفتار مي كنه كه خودت حرف بزني.
چه جالب!خوب دست تو رو خونده.چرا منتظر نشد از خودم بپرسه با اون قيافه حق به جانب راهش رو كشيد و رفت.
به آرامي گفت:صبا يكم بيشتر مراقب خودت باش.تو خوب و ساده اي.به خدا واسه خاطر خودت مي گم.چه طور با همچين آدمي همكلام شدي؟حاج رسولم نگران تو بود.گفت اگه مزاحمتي براش ايجاد شده مي تونم كمكش كنم.
چه دلسوز.مي شه پيغام بدي اين قدر فداكاري نكنه؟سعيد تو هم اشتباه كردي.نبايد دخالت مي كردي.خودم شعور دارم و مي فهمم.
به اتاقم رفتم و در را محكم به هم كوبيدم.از رفتارهاي حاج رسول كه مي خواست برتري خود را نشان دهد از حرص پر شدم.اصلا بهتر بود سراغي از من نگيرد.من زن احمقي هستم كه به درد هيچ كاري نمي خورم.من لايق كسي مثل اون نيستم.كاش اين را درك مي كرد و براي هميشه دور مرا خط مي كشيد.خطي قرمز...براي او عبور از اين خط محال بود.من نفرين شده بودم و اميدي به شكست طلسم نفرينم نداشتم.اما اين گلايه ها از ته دلم نبود.قادر نبودم حتي براي لحظه اي تصور كنم كه اميد به آمدنش ندارم.تمام حرف هايم دروغي بود كه به خودم مي گفتم.من او را مي خواستم.تكيه گاهي براي عبور.
بي تاب در رختخواب به خودم مي پيچيدم.از وحشت قردا كه شايد خبري برسد كه توان پذيرشش را نداشته باشم علاقه اي به طلوع آفتاب نداشتم.اما صبح شد و ناگزير به برخاستن.با خودم گفتم:امروز بايد چه كار كنم؟باز هم انتظار؟نه...اين طور از پا در ميايم.با عجله صبحانه خوردم و لباس و پوشيدم.
مادر گفت:كجا با اين عجله؟
مي رم بيرون.از خونه موندن بهتره.اگه دوست دارين با من بياين.
خودت نمي دوني كجا مي ري اون وقت مي خواي منم دنبالت بيام؟
اگه با من بياين يه ناهار حسابي مهمون من هستين.
خيلي خوب صبر كن لباس بپوشم.البته به خاطر ناهار نيست.مي خوام بدونم كجا مي ري؟
با اجازه اول مي رم سرخاك بابا و مهين خانم و بعد كامبيز.راستش خيلي دلم گرفته.كي فكر مي كرد كامبيز خان به اين زودي بارش رو ببنده و بره؟
دلم براي آقا رحمت تنگ شده اگه نزديك بود خيلي خوب مي شد.
خدا رحمتش كنه.اون هميشه از من دور بود.وقتي مرد جايي دفنش كردن كه نتونم برم سراغش.
هروقت خواستين با هواپيما يك روزه مي ريم و برمي گرديم.
دستت درد نكنه.ببينم كي فرصت مي شه.
چند دسته گل با گلاب و خرما خريدم.با پدر كلي درد و دل كردم و اشك ريختم.بعد به سراغ مهين خانم مهربانم رفتيم.مادر هروقت سرخاك مهين خانم مي رفت گريه هاي سوزناكي سرمي داد و از خوبي و محبتش حرف مي زد.سنگ قبر كامبيز را شستم.مادر براي پخش كردن خرما رفت.هنوز هم باور نمي كردم كامبيز مرده و با تمام خوبي ها و بدي هايش مرا تنها گذاشته.چهره خندانش و شور و حالش همواره پيش چشمم بود.با كامبيز حرف زدم از حاج رسول گفتم و از تصميمم كه اگر قسمت شود مي خواهم ازدواج كنم.خواستم تا دعايم كند و مرا ببخشد.قول دادم نماز و روزه هايش را بخرم.مادر در كنارم نشست و با سنگ كوچكي كه به قبر كامبيز مي زد برايش فاتحه خواند.
تا شب همان طور گيج بودم و در فكر كامبيز.در خواب به سراغم آمد.با چهره اي محزون هديه اي در دستم گذاشت.گفتم:اين چه؟
مال توئه.بازش نكن.بذار وقتي كه من رفتم.
چرا بي حوصله اي؟
من اينجا تنهام.جايي براي خوابيدن ندارم.
بيا بريم خونه.
نمي تونم.و مثل سايه از من دور شد.هرچه صدايش كردم جوابم را نداد.
با تكان هايي از خواب پريدم.مادر و سعيد بالاي سرم بودند.مادر گفت:سعيد بدو آب بيار،ترسيده.
جرعه اي آب نوشيدم.چشمان وحشت زده ام باعث شد سعيد معترض شود و به مادر گفت:چرا رفتين بهشت زهرا؟نمي بينين اعصابش ضعيفه؟
چه مي دونستم اين طور مي شه.
گفتم:چي شده؟
سعيد گفت:تو خواب داد مي زدي و كامبيز رو صدا مي كردي.
سرم را ميان دستانم پنهان كردم:سرخاك بهش قول دادم نماز و روزه اش رو بخرم.اومد به خوابم و به من مژده داد تا منم به قولم وفا كنم.
مادر گفت:ايشالله خيره.منم براش خيرات مي دم.اون خدابيامرز دستش از دنيا كوتاهه.جوونمرگ شد.چه سرنوشت بدي داشت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#73
Posted: 17 Jul 2013 22:21
نزديك صبح بود.بلند شدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم.از سعيد خواستم اولين كارش پرس و جو براي اداي نذرم باشد.سعيد قول داد و گفت:يه كم بخواب.تا حالت بهتر بشه.
كمي آرام شدم و به خواب عميقي فرو رفتم.غروب با فخري جون تماس گرفتم.خيلي وقت بود از او بي خبر بودم.فخري جون با هربار شنيدن صدايم گريه مي كرد.از همه چيز و همه جا پرسيد و عاقبت گفت:نمي خواي ازدواج كني؟
هنوز تصميم نگرفتم.
دوست داري بياي پيش من و با ما زندگي كني؟
من اينجا راحتم.مامان و سعيد تنها هستن و كسي رو ندارن.
درك مي كنم.حميده سلام مي رسونه و مي گه هروقت تصميم گرفتي بياي كافيه تماس بگيري.
سلام منم بررسونين و تشكر كنين.
وقتي از سرخاك رفتنم و خوابي كه ديده بودم براي فخري جون تعريف كردم با صداي بلندتري گريه سرداد و گفت:كامبيز خيلي دوستت داشت.ايشالله با هديه اي كه بهت داده خبراي خوبي مي شنوي.
شايد نتونم يه مدت با شما تماس بگيرم از من دلخور نشين.
نه دخترم.من از تو توقع ندارم.هرطور كه راحتي زندگي كن.اگر ادعايي به مال پسرم نداشتم فقط به خاطر خوشبختي تو بود.چون جوون هستي و زيبا و باعرضه.مي خواستم رو پاهاي خودت بايستي.شنيدم از عهده كارهات خوب برمياي و الحمداله موفقي.تو دختر با لياقتي هستي.
تشكر كردم و او را به خدا سپردم.فخري جون هم مانند پسرش با تمام نكات منفي كه داشت مهربان و دوست داشتني بود.
سعيد آمد.گفت:چه خبر؟
به مادر كامبيز زنگ زدم و حالش رو پرسيدم.
كار خوبي كردي.راستي اين برنامه نماز و روزه خيلي گرون تموم مي شه.
هرچه قدر باشه مي دم.پول خودشه و بايد قسمتي از اونو به كامبيز اختصاص بدم.
موندم آدمي كه خودش سالم و عاقله چرا نماز نمي خونه كه اين طور بشه؟تازه ثواب خوندن خود آدم رو نداره.
مادر گفت:سعادت مي خواد.كاش همه تا جوونن قدر خودشون رو بدونن.
خواب بعد از ظهرم همراه با خواب هاي آشفته اي بود.
مادر گفت:خوب خوبيدي؟
كاش نمي خوابيدم.همش كابوس مي ديدم.
از اعصابته.زياد به خودت فشار مياري.
خسته م.دلم مي خواد جايي برم كه هيچ كس نباشه.
حتي من؟
لبخندي زدم و گفتم:غير شما و سعيد.شايد چند روزي برم ويلا.
فكر خوبيه.چاي تازه دم كردم مي خوري؟
خودم مي ريزم.سعيد كجاست؟
طبق معمول رفته بيرون.يه جا بند نيست.هروقت شكمش به قار و قور مي افته ياد خونه هم مي افته.
زمان صرف شما سعيد گفت:وقتي حاجي مياد محل يه طور ديگه اي باصفا مي شه.نمي دوني چه قدر هواخواه داره!خوش به حالش.سعيد نگاهي به من كرد تا تاثير حرف هايش را ببيند.
ظرف سالاد را برداشتم و ريختم.
مادر گفت:خانم برومند رو ديدي؟
خوب شد يادم انداختين.حاج خانم پيغام داد كه فردا يه سر مياد خونه ما.
مي خواد بياد اينجا؟
آره خودش گفت.
با شنيدن اين حرف غذا به گلويم پريد و به سرفه افتادم.مادر ليواني آب ريخت و گفت:آب بخور.چت شده يه دفعه؟
سعيد موذيانه خنديد.مادر گفت:نفهميدي براي چي مياد؟
لابد مي خواد حالتون رو بپرسه.من چه مي دونم.چه سوالايي مي كنين!
روز بعد هنگام ناهار به مادر گفتم:مي خوام يه سر برم جواهرفروشي شايد تا شب نيام.
بذار واسه فردا.
امروز بي كارم.سرمم گرم مي شه.شما هم كه مهمون دارين.
به همين خاطر مي گم خونه بمون.ممكنه براي ددين تو بياد.
خانم برومند دوست شماست.
دوست من هست،اما به نظرم اين بار براي مسئله ديگه اي مياد.
از همين مي ترسم.اگه بياد و اعتراض كنه من چه جوابي بدم؟
براي چي؟
شايد خبر از خواستگاري پسرش نداشته.
نمي دونم...ولي حاج خانم اون طور نيست،منطقي به نظر مياد.
شايد در مورد پسرش منطق رو كنار بذاره؟
داري منم مي ترسوني.در هر حال بايد خونه باشي و اگر اعتراضي هم داشت گوش كني چون حق با اوناست.
مگه من پيغام داده بودم بياد خواستگاري؟
تقصير توئه كه از جوون مردم دلبري كردي.
من؟به خدا قسم اگه روحمم با خبر باشه.
ناخواسته بوده اما خوب نمي توني اين توضيح رو به كس و كارش بدي.
حالا شما منو مي ترسونين؟من به حاج خانم چي بگم؟
هرچي دوست داري بگو.فقط فرار نكن.جسارت داشته باش و از خودت دفاع كن.
حث با مادر بود و اين اتفاق دير يا زود مي افتاد.بايد خودم را آماده ديدار مي كردم و طوري برخورد مي كردم تا باعث كدورت و حرف نشود.
گيسوانم را پشت سرم بستم.چشمانم درشت تر و شفاف تر به چشم مي خورد.پيراهن مشكي و ساده اي كه به اندامم مي چسبيد را انتخاب كردم.تنها زيورم گوشواره هاي حلقه اي بزرگي بود كه مناسب با لباس و آرايشم بود.خانم برومند آمد.من و مادر در كنار در براي استقبال از او ايستاديم.با ورودش منتظر بي مهري از طرف او بودم كه با كمال حيرت صورتش را براي روبوسي جلو آورد.مادر خوشحال از اين اتفاق او را به سمت پذيرايي راهنمايي كرد.به آشپزخانه رفتم و چاي ريختم.با خود گفتم:اگر براي شكايت نيومده پس براي چي اومده؟شايد مي خواسته مامان رو ببينه...
بعد از تعارف چاي،روبه رويش نشستم.با لبخندي رضايت بخش چشم به من دوخت كه آرامش بخصوصي به من مي داد.
صبا جون ديگه حال ما رو نمي پرسي؟
جوياي حال هستم.كمي گرفتار كارها بودم.
مادر گفت:صبا به خاطر من اينجا زندگي مي كنه.خونه ش تو زعفرانيه خالي مونده.محبتش بي حسابه.
ايشالله موفق باشه.نيكي به پدر و مادر راه دوري نمي ره.
خانم برومند در گوش مادر نجوا كرد و مادر بلافاصله بلند شد و ما را تنها گذاشت.گفتم:اگه چيزي لازم دارين بيارم.
نه دخترم.فقط مي خواستم تنهايي با هم حرف بزنيم.گفتم شايد پيش مادرت روت نشه.خوب دختر گلم نمي خواي جواب ما رو بدي؟
از سوالش وا رفتم.بدون هيچ پيش زمينه اي سوالي از من كرد كه جواب آن را به درستي نمي داستم.
به آرامي گفتم:ر مورد؟
اشاره كرد تا نزديكش بنشينم.دستم را گرفت:دوست داري عروس من بشي؟
از احساس محبتش بغض كردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#74
Posted: 17 Jul 2013 22:22
فصل چهاردهم
بغض كردم.نگاهم را دزديدم.دست زير چانه ام زد و گفت:خجالت نكش.اومدم خودم ازت جواب بگيرم كه يه وقت خداي نكرده فكراي ناجور نكني.مي دونم پسرم لايق تو نيست.اما خوب دوستت داره.كار دلم حساب نداره.
شما...شما آرزو دارين؟
خوب معلومه كه آرزو دارم!
منظورم اينه كه شما بايد دختري رو بگيرين كه به درد پسرتون بخوره.من اوني نيستم كه دنبالشه.
حرف رسول براي من حجته.من اون قدر پسرم رو قبول دارم كه رو حرفش حرفي نمي زنم.تنها آرزوم اين بود كه كسي رو بپسنده كه بهترين رو پسنديده.
من خوب نيستم.بهترين هم نيستم.من يك زن تنهام.شما بايد قانعش كنين.من خيلي سعي كردم بي تفاوت باشم.از روز اول هم گفتم به درد هم نمي خوريم.نمي خوام فكر كنين من دامي پهن كردم و پسر شما رو به طرف خودم كشوندم.به تمام مقدسات عالم اين طور نيست.وقتي سعيد گفت حاج رسول چه نيتي داره تا مدت ها پريشون بودم.بيشتر دلم به حال شما مي سوخت.من دركتون مي كنم اگر به خاطر پسرتون اومدين تا از شما دلگير نشه خودم توضيح مي دم كه اين طور نبوده.
تو پسر منو نمي شناسي.واسه خاطر همين راجع به اون اين طور حرف مي زني.تو اون قدر خوبي كه رسول چشمش جاي ديگه رو نمي بينه.من مي دونم اون اشتباه نمي كنه.تمام فكر و ذكرش تو شدي.اگه مي خواي آزادش كني و بهش آرامش بدي بسم الله وگرنه؟!...
اگر نتونستم خوشبختش كنم چي؟
اگه مثل رسول عاشق باشي و بي قرار حتما مي توني خوشبختش كني.رسول منتطره خبر خوش ببرم.
تنها لبخندي براي تاييد حرف هايش زدم.خانم برومند بلند شد و گفت:هما خانم با اجازه.
مادر خود را رساند و گفت:كجا با اين عجله؟تشريف داشته باشين.
قربونت برم هما خانم.بايد برم قراره دخترا بيان.ايشالله حاج آقا ساعت خوش كنه خدمت مي رسيم.
با خروج خلانم برومند مادر هاج و واج نگاهم كرد:چي شد؟حاج خانم چي گفت؟
جواب منو از قبل مي دونستن.براي اطمينان اومده بودن.
تو كي پيغام دادي كه من بي خبرم؟
من پيغامي ندادم.
چرا گيجم مي كني.الان خودت گفتي.من كه سردر نميارم.درسته كه حاج رسول پسر خوبيه اما خوب فكرات رو بكن.اين دفعه فرق مي كنه اگه بري ديگه رفتي.مي توني مثل اون ها باشي؟
مگه اونا چه جورين؟
جوري نيستن.اما بايد بتوني.
يادته مادر گفتي خدا راه رو به سعيد نشون داده؟حالا براي من خواسته.
مادر مهربانانه گونه هايم را بوسيد:خوشحالم كه اينو مي شنوم.خدا رو شكر...
آن شب دومين تبريك از طرف سعيد بود.بسته اي به دستم داد و گفت:از طرف حاج رسوله.
در تنهايي آن را گشودم.درون جعبه مخمل سبز رنگ مهر و تسبيح كربلا قرار داشت كه بوي خوش گل محمدي مي داد.با پلاك و زنجير گردنش.تسبيح و مهر را بوسيدم و گردنبند را به گردنم آويختم.اسم او روي قلبم بود و آرامم مي كرد.
هر ساعت و دقيقه فكر و روحم در پي رسول بود.به سعيد حسادت مي كردم كه هروقت اراده مي كرد در كنارش بود.آخر شب وقتي سعيد را مي رساند منتظر مي شد تا به ديدنش بروم.از حرف ها و نگاهش مي خواندم حالي خوش تر از تا بيشتر در كنارش بمانم.
هرروز از جواهر فروشي تماس مي گرفتند و تقاضا مي كردند براي رسيدگي به كارها سري به آنجا بزنم.نمي دانستم چطور به رسول بگويم.تلفن بهترين وسيله بود.گفتم بايد صبح جايي بروم و شايد كارم تا شب طول بكشد.
گفت:خودم مي برمت و موقع برگشت ميام دنبالت.
خودم مي تونم برم.
منم بيكارم و به اين بهونه مي تونم تورو هم ببينم.
مخالفت بي فايده بود.صبح ساعت نه سركوچه رفتم.رسول با اتومبيل برادرش آمده بود.سوار شدم و گفتم:سلام.منتظر بودم با موتور منو ببري.
اگه دوست داري يه دفعه مي برمت.خيلي هيجان داره به خصوص كه تو ترافيك معطل نمي شي.
آدرس محل مورد نظر را دادم.
گفت:چه جوري هميشه اين همه راهو مياي؟
هميشه نصف وقتم تو راه مي گذره.از كجا فهميدي اونجايي كه مي خوام برم كجاست؟
بماند.
مي دونم كار سعيده.
چرا هرچي مي شه گردن اون مي ندازي؟
غير از اون هيچ كس ديگخ نمي دونه.
مي خواي بگم چندبار دنبالت اومدم؟چون فضوليم گل كرده بود.
آفرين يكي يكي محسناتت رو مي شه.
بده حقيقت رو مي گم؟دوست داري دروغ بشنوي؟
چندبار دنبالم اومدي كه من نفهميدم؟
يه بار جريمه شدي.يه بارم تا شب موندي فكر كنم يه بارم موقع برگشت روزنامه خريدي.
ياد آن روز افتادم كه فكر مي كردم برحسب تصادف رسول را ديدم.در حالي كه او مراقبم بود.
تو به من شك داري؟
نه.
پس چرا تعقيبم مي كردي؟
گفتم كه براي حس كنجكاويم.
نمي تونم باور كنم.
نكن.
برات مهم نيست كه حرفت رو باور نمي كنم؟
براي من تو مهم بودي كه دنبالت اومدم.هميشه تو ترس بودم مبادا اتفاقي برات بيفته.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#75
Posted: 17 Jul 2013 22:40
به مقصد رسيديم.در را باز كردم و گفتم:خوشحالم كه رسيديم چون هنوز قانع نشدم.
چه ساعتي بيام دنبالت؟
سعي مي كنم تا ساعت شش كارم رو تموم كنم.
پياده شدم و داخل رفتم.رسول دقايقي ايستاد و سپس حركت كرد.چه سود از رفتنم.تمام حافظه ام را از دست داده بودم.رسول و شيدايي اش نگرانم مي كرد.ناهار مختصري سفارش دادم.به آقاي محسني گفتم:من ديگه نمي تونم به كارهاي اينجا رسيدگي كنم ترجيح مي دم اجاره بدم.اون هم به آشنا.كسي هم بهتر از شما سراغ ندارم.
ممنونم.در حقيقت من سرمايه اي براي اين كار ندارم.مقداري دارم كه ناچيزه.
چطوره با هم شريك بشيم.به جاي اجاره كار كنين.از جان و دل.اينجا مشريان مخصوص به خود داره كه خودش سرمايه بزرگي به حساب مياد.
اگه از عهده ش برنيام چي؟
نگران نباشين.در اين مدت كه مشكلي نداشتين.
نخير.اما تجربه بدي در گذشته داشتم كه اعتماد به نفسم رو از بين برده.هرلحظه فكر مي كنم ورشكست مي شم.
من در شرف ازدواج هستم و گمان نكنم همسرم چندان رضايتي به رفت و آمد من به اينجا داشته باشه.براي رضايت ايشون اين تصميم رو گرفتم.اما هميشه پشت شما هستم و هركمك فكري خواستين انجام مي دم.گذشته رو فراموش كنين.بايد از جايي شروع كنين.چه جايي بهتر از اينجا.با اعتماد به نفس دوباره شروع كنين.
اگه نظر شما اينه من حرفي ندارم.
وكيلم قراردادي تنظيم مي كنه.اگه با مفاد اون مشكلي داشتين با من درميون بذارين.
سپاسگزارم.
چند دقيقه مانده به وقت قرارم بيرون آمدم تا با آقاي محسني راجع به ويترين نظر بدهم.كمي از طرح آن ايراد گرفتم و سفارش هاي لازم را كردم.رسول آمد و منتظر ماند تا صحبتم با آقاي محسني تمام شود.سوار شدم و گفتم:هميشه به موقع سرقرارات حاضر مي شي.
دفعه بعد خواستي خودت بيا.احتياجي هم نيست منو در جريان بذاري كه دلشوره بگيرم.
با اين حرفت مي خواي قانعم كني؟
نه.ديگه دوست ندارم اينجا بيام.
به خاطر چي؟
ممكنه بحث نكني؟
از چشمان به اخم نشسته اش دلم گرفت.بي اعنتا سكوت كردم.به نظرم رسول خودخواه بود و به نظرهايي كه مي داد اطمينان كامل داشت.در كنار رستوراني ايستاد.
گفتم:من شام نمي خورم.
مي دونم چرا اشتهات كور شد.
نمي دوني.
چرا مي دونم.
اگه مي دوني بگو؟
چون برام مهم نيست تو اون خراب شده اي كه مي ري چه خبره.
به من حسادت مي كني.درد تو همينه.
واقعا نظرت راجع به من اينه؟
آره همينه.براي من اونجا هيچ ارزشي نداره بهت گفتم نيا قبول نكردي.به خاطر بي اعتمادي تو اونجا رو اجاره دادم تا خيالت راحت بشه.
با حيرت گفت:تو چيكار كردي؟
نمي خوام پامو اونجا بذارم.اصلا دوستش ندارم.به زور نگه داشته بودم.دنبال بهونه بودم تا از دستش خلاص بشم.
خداي من...تو ديگه كي هستي؟چرا سرمايه زندگيت رو به اين راحتي از دست دادي؟
سرمايه من تو هستي.كاش مي دونستي چقدر برام ارزش داري.
اجازه مي دي داد بزنم؟
نه.اما مي توني منو به يك شام خوشمزه دعوت كني چون حسابي گشنه م شده.
جهيزيه ام را مادر به خانه رسول فرستاد.هركدام از پسران خانم برومند تا زمان بچه دار شدنشان در طبقه بالاي همان خانه زندگي مي كردند.آنجا يك خوابه و نسبتا بزرگ بود.پنجره هاي بلندي داشت كه آفتاب گير و دلباز بود.رسول علاقه اي به تجملات نداشت و حتي الامكان وسايلي را تهيه كردم كه لازم و ضروري بود.رسول ميز كار و آرشيوي از عكس و فيلم در رابطه با جبهه داشت.دو روز مانده به ازدواجمان به خريد رفتيم و حلقه هاي ساده اي خريديم.مقداري لباس و لوازم ضروري نيز خريديم.در حالي كه احتياجي به آنها نداشتم.اما اگر نمي خريدم رسول روترش مي كرد و دلگير مي شد.آن شب بعد از خريد دقايقي در خلوت كوچه به صحبت پرداختيم.بعد از رفتن رسول به خانه رفتم.
سعيد گفت:صبا ديگه دل كندن از حاج رسول برات سخت شده.
با خنده گفتم:اون از من دل نمي كنه.
دارم مي بينم!حداقل دم در ولش كن.بنده خدا گناه داره.
يه روزي جواب حرفت رو مي دم.صبر كن به موقعش.
سعيد خنديد و گفت:بيچاره حاج رسول.نمي دونم چي شد كه تو رو پسنديد!
فكر كنم حسوديت شده حاج رسول رو ازت گرفتم.
ارزوني خودت ما كه بخيل نيستيم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#76
Posted: 17 Jul 2013 22:41
پيش رويم آينه اي تمام قد قرار داشت.لباس گيپور سفيد رنگم را كه پارچه اش هديه خانم برومند بود به تن كردم.مريم خانم به كمكم آمد و زيپ آن را بالا كشيد.خانم برومند چادر بختم را روي سرم انداخت و گفت:سفيد بخت بشي دخترم.
در آينه به خود نگريستم.لحظه اي شرمسار باقي ماندم.خدايا من چه كردم؟چرا باز هم با پاي خودم وارد اين معركه شدم؟خدايا پشيمونم نكن...شايد كسي كه در آينه برمن خيره مانده من نيستم؟شبيه من است كه در آستانه ازدواج قرار دارد.
صداي مادر در گوشم پيچيد:آماده اي؟
به تك تك حاضران كه با خوشنودي مرا زيرنظر گرفته بودند خيره شدم.پاهايم سست شد.
مريم خانم گفت:عاقد اومده.
مرا به سوي پله هاي منتهي به طبقه پايين هدايت كردم.سلام و صلوات و بوي اسپند نثارم بود و زنان پوشيده در حجاب ايستاده بودند تا به من تهنيت بگويند.خدايا من را از رنج شرمساري رها كن...
تنها لحظه اي جان گرفتم و آن هم با ديدن پريوش بود.خدارا شكر كردم.
در ميان توده اي از پارچه هاي رنگارنگ و عطر گل هاي محمدي احاطه شدم.خاله آقا داماد...عمه خانم ها...دخترخاله ها و ...خدايا كمكم كن.
نگاهم در ميان جمع به دختر سبزه روي آن روز بيمارستان برخورد كرد.تازه فهميدم اسمش مينو است.كينه اش را با بي اعتنايي كه كرد نشان داد.خدايا مرا از چشم خسود دور نگه دار...
رسول در كنارم نشست.خدا را شكر مردي كه در كنارم بود حقير و كوچك نبود و با قدرت بينهايتي كه داشت قبل از هرچيز امنيت را به پيشوازم مي فرستاد.صداي عاقد در گوشم نوايي آسماني داشت.كلمات زيباي خداوند را به تندي تلاوت مي كرد.آنقدر آن را خوانده بود كه بدون مكثي حفظ بود.بار چندم بود كه خطبه خوانده مي شد.فراموش كردم.صداي پچ پچ حضار را مي شنيدم.
رسول كمي خم شد و گفت:صبا حالت خوبه؟حواست نيست؟
پريوش در گوشم گفت:خاك تو سرت بله رو بگو.
به خود آمدم و با عجله گفتم:بله.
صداي صلوات و پاشيدن نقل بر سرمان گوياي اتمام كار بود.رسول نفس راحتي كشيد.حلقه را در انگشتم جا داد و من نيز متقابلا اين كار را انجام دادم.دفتر در سكوت امضا شد.رسول بلند شد و به قسمت آقايان رفت.كمي چادرم را شل كردم تا نفسي تازه كنم.نگاه ناباور مينو رنجم مي داد.از ديدن شادي سعيد در جمع دوستانش بي اختيار لبخندي زدم.پريوش نيشگوني از بازويم گرفت كه اگر ملاحضه اقوام رسول نبود برسرش فرياد مي زدم.با اخم نگاهش كردم:مرض داري؟
موذيانه خنديد و گفت:يادگاري از من داشته باش.و زير چادر ريسه رفت.
نفيسه با محبت نگاهم مي كرد.دخترش بزرگ شده بود و جاي او را دختري گرفته بود كه از سينه هاي مادرش مدام شير مي مكيد.
هداياي خانم ها به من تمامي نداشت.فاطمه خانم آنان را در كيفي مخملي جا مي داد و تشكر مي كرد.بعد از صرف شام،مريم خانم در گوشم گفت:مثل اينكه رسول كارتون داره،برين بالا تا بياد.
به آرامي بلند شدم تا جلب توجه نكنم اما با حركت من سكوت برقرار شد و سرها به سمت من چرخيد.عذرخواهي كردم و به طبقه بالا رفتم.چادرم را برداشتم و كناري گذاشتم.در آينه دستي به گيسوانم كشيدم تا مرتب شود.از خستگي رو مبل دراز كشيدم و چشمانم را بستم تا تمركز پيدا كنم.نمي دانم چند دقيقه در آن حال بودم كه با بوسه اي به روي چشمانم آن را گشودم.با ديدن رسول خنده به لبانم نشست.دستم را فشرد و گفت:حالا ديگه بله رو نمي گي تا منو جون به لب كني؟
دستي به صورتش كشيدم و گفتم:من بله رو خيلي وقته گفتم تو گوش شنوا نداشتي.
خيلي ترسيدم.ديگه هيچ وقت منو منتظر نذار.دستم را گرم و پرحرارت بوسيد.
رسول چي شد كه منو صدا كردي؟
بايد برم.
نيم خيز شدم و گفتم:كجا؟
سرش را لابه لاي گيسوانم فروبرد و در گوشم زمزمه كرد:جايي كه هميشه مي رم.
فاصله گرفتم و نگاهش كردم:نه.امشب نرو.منو تنها نذار.من هنوز عادت به...
به ميان حرفم آمد و گفت:قرارمون كه يادت نرفته.من وقت زيادي ندارم.
پس من چي؟چه جوري تو روي مهمونا نگاه كنم.
لزومي نداره كسي بفهمه.
ممكن نيست به محض اينكه پات رو بيرون بذاري همه مي فهمن.
منم دلم نمي خواست الان برم.اصلا قرار نبود وگرنه مراسم رو به تعويق مي نداختم.اگه دير برسم برام بد مي شه.
حتي يكي دو ساعت هم وقت نداري؟
سرش را تكان داد و گفت:ممكن نيست.
دستم را فشرد و بوسه اي به آن زد و گفت:مراقب خودت باش.به اميد ديدار...
مراقب خودم باشم...به اميد ديدار...نه ممكن نيست.رسول بايد مي ماند و مرا بيشتر از اين شرمسار نمي كرد.خدايا چرا الان؟چرا امشب؟خدايا چقدر بدبختم...چرا هرزمان كه احساس خوشي مي كنم بلايي برسرم ميايد؟
سرم را روي زانوانم گذاشتم و به در خيره شدم.منتظر بودم رسول برگردد و بگويد مي ماند.اما به جاي او خانم برومند آمد و كنارم نشست.
دخترم خسته شدي!حق داري مراسم سنگين بود و بهت سخت گذشت.جاي رسول هم خالي نباشه.
لبخندي زدم و گفتم:براي شما هم همين طور.
من عادت دارم.براي تو سخته.
منم بايد عادت كنم.
اون عاشق جبهه س.كاري هم نمي شه كرد.بايد راضي بود به رضاي خداوند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#77
Posted: 17 Jul 2013 22:43
از كلامش به آرامش رسيدم.بلند شدم و همراه خانم برومند به پايين رفتم.نگاه تمسخر آميز مينو سرتاپاي مرا جستجو كرد.همه از رفتن رسول آگاه بودند.مادر و سعيد با نگراني چشم به من دوخته بودند.منصور خان به دنبال پريوش آمد.اولين مهماني كه رفت او بود و آخرين آن مادر و سعيد و خواهران رسول بودند.همدم روزها و شب هاي تنهايي ام،غمخوار و مونس هميشگي ام ديگر مرا با خود به مهماني تنهايي اش نمي برد.چرا كه من مهمان خانه اي بودم كه ديگر راه برگشتي نداشتم و بايد مي ماندم.اينبار اگر شده به قيمت تمام زندگي ام،به قيمت تمام عمر و جواني ام بايد مي ماندم...
خانم برومند رويم را بوسيد و گفت:برو استراحت كن.بقيه كارا هم بمونه براي صبح كه دخترا هم بيان.
حاج آقا بوسه اي پدرانه بر پيشاني ام زد و گفت:دوست داشتي بيا پايين پيش ما.تنها نمون.هرچند كه تحمل يه پيرمرد و پيرزن كار سختيه.
اختيار دارين.اگر خوابم نبرد حتما ميام پايين.
خانم برومند گفت:امشب امتحان كن.ببين خونه به دلت مي شينه.هرچي باشه هنوز غريبي و عادت نداري.
شب بخير گفتم و بالا رفتم.لباسم را كه به تنم چسبيده بود درآوردم و كناري گذاشتم تا سرفرصت بشويم.دوش گرفتم تا كمي سبك شوم.لباس راحتي به تن كردم و در رختخواب نو و مرتبم دراز كشيدم.چشم به سقف دوختم...
رسول كجاست؟حتما فراموشم كرده؟چون به قدري عاشق جبهه است كه ديگر چشمش جايي را نمي بيند.از تخت پايين آمدم.سروقت ميز كار رسول رفتم.نگاهي به عكس هايش كردم كه سراسر خاطره بود.در نگاه تك تك همرزمانش موجي از اميد و آرزو بيداد مي كرد با خنده هايي از ته دل برآمده.كتابي برداشتم و سرجايم برگشتم.آنقدر مغزم پربود كه چيزي از مطالب آن نفهميدم.به كناري گذاشتم.افكار آزار دهنده در مغزم دوران داشت.كاش مي شد به چيزي فكر نكنم و تهي باشم.همانند انساني در فضاي لايتناهي سبك و بي وزن باشم.در گوشم نداي ناخوشانيدي شنيده مي شد.اگر برنگردد چه كنم؟چرا نماند و مرا در خلوت خانه اي رها كرد كه برايم ناآشنا بود.اشتياقش تظاهري بيش نبود.كينه اي سخت به دل گرفتم.آنقدر آن را بزرگ كردم كه راه نفسم را بند آورد.مانند بادكنكي در معرض انفجار بودم.هرچه تلاش كردم تا خود را متقاعد كنم بي نتيجه بود.رسول مرا عمدا تنها گذاشت...عمدا...من او را نخواهم بخشيد.
زندگي در خانه تازه ام رنگ و بويي ديگر داشت.خانه اي باصفا كه با وجود فرزندان و نوه هايشان هميشه گرم و پرجنب و جوش بود.رفت و آمد زيادي داشتند و در خانه به روي همه كس باز بود.اگر در طبقه پايين بودم كه هيچ در غير اين صورت هيچ كس به خود اجازه نمي داد وارد حريم خصوصي ام شود مگر آنكه از قبل اطلاع مي دادند.
خواهران رسول زهرا و مريم بامحبت و خونگرم بودند و بيش از حد احترامم را داشتند.در نبود رسول پسران حاج آقا به نوبت هرروز سر مي زدند تا اگر پدر و مادرشان امري در رابطه با آنان دارند اجرا كنند.خانم برومند مادر را هردو سه روز يكبار به بهانه هاي مختلف دعوت مي كرد تا من كمتر احساس تنهايي كنم.مادر اصرار داشت چند روزي مهمانش باشم كه زمانش را به آمدن رسول موكول كردم.سعيد كه يك پايش اينجا بود و يك پايش در خانه مادر.مراقب بود تا مبادا مشكلي برايم پيش بيايد.خواهران و برادران رسول نيز مرتب در حال تعارف به من براي رفتن به خانه هايشان بودند.هيچ كدام آرامم نمي كرد مگر خانه خودم كه تمام فضاي آن مرا به ياد رسول مي انداخت.هرشب با گريه به خواب مي رفتم و هرشب خواب او را مي ديدم.
دو هفته در كنار خانواده رسول به خوشي گذشت.از رسول هيچ خبر و يا پيغامي نبود.حاج آقا توضيح داد جايي كه رسول مي رود نامعلوم است و اغلب تا مدت ها دسترسي به وسيله اي براي تماس ندارند.
دلواپسي ها شروع شده بود.در حالي كه اگر رسول پيامي هم مي فرستاد اطرافيان راضي بودند و از اين همه دلهره رها مي شدند.به خصوص خانم برومند.
بيست روز گذشت.هوا به شدت سرد بود و لايه هاي برف همه جا را پوشانده بود.آن شب مهمان خانه ام براي اولين بار مادر و سعيد و حاج خانم و حاج آقا بودند.برايشان خورشت فسنجان تهيه كردم.چون پدر رسول خيلي دوست داشت.سفره اي روي زمين پهن كردم.حاج آقا دوست نداشت روي ميز غذا بخورد.در حال صرف شام بوديم كه با صداي زنگ در به يكديگر خيره شديم.عاقبت سعيد از جا پريد و براي باز كردن آن پيش قدم شد.چادر سر كردم و به كنار پنجره رفتم.قلبم فرو ريخت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#78
Posted: 17 Jul 2013 22:47
رسول در آغوش سعيد بود.وقتي از سعيد جدا شد نگاهش به پنجره افتاد و مرا ديد. پرده را انداختم.با سر و صداي سعيد كه خبر آمدن رسول را مي داد خانم برومند به پيشواز پسرش رفت.بازار روبوسي و خوش آمد گفتن گرم بود و من در كناري به آنان نگاه مي كردم.رسول به سمت من چرخيد و گفت:حال شما صبا خانم؟
سرد و بي تفاوت گفتم:رسيدن به خير.
چهره اش خسته بود.دست و صورتش را شست.بشقابي در سفره گذاشتم.جمع هنوز غرق در شادي دقايق پيش بودند.مادر گفت:چشمتون روشن.
حاج آقا گفت:چشم و دلتون روشن.ما ديگه عادت كرديم به صبا خانم بد گذشت.
رسول سر سفره نشست.مادر برايش غذا كشيد و او نيز تشكر كرد.سعيد اخبار جنگ را مي پرسيد و حاج خانم دعا مي خواند و به سمت پسرش فوت مي كرد.ظرف ها را شستم.چاي دم كردم و منتظر شدم تا دم بكشد.حتي الامكان كارهايم را طولاني مي كردم تا زمان بگذرد.
ساعتي بعد مهمان ها به بهانه خستگي رسول رفتند.مابقي ظرف و ظروف را جمع كردم.رسول به حمام رفت.حوله و وسايلش را آماده كردم.بعد از دقايقي در حالي كه موهايش را خشك مي كرد آمد.با اخم و خنده نگاهم كرد:احوال خانم خانم ها؟
من كه در انتظار كلامي بودم تا منفجر شوم بهانه دستم آمد و با خشم گفتم:بعد از بيست روز اين چه طرز برخورده؟من زن تو هستم نه كنيزت.
بعد از بيست روز اين چه جور استقباليه؟اصلا متوجه قيافه اي كه به خودت گرفته بودي شدي؟
من متوجه هستم اما تو چي؟تو...تو حتي به خودت زحمت ندادي يه تما ناقابل بگيري و خبر سلامتيتو بدي؟دوست داري همه رو زجركش كني.برات مهم نيست پدر و مادرت نگرانت هستن.من كه به جهنم.
امروز صبح دسترسي به تلفن داشتم ولي تماس بي فايده بود.
از كجا باور كنم؟سه هفته س خون خونم رو مي خوره اين قدر از دستت عصبانيم كه...
بگو...راحت باش.بگو از من متنفر شدي و چشم ديدنم رو نداري.بگو تمام حرف هايي كه زديم باد هوا بود و براي تو قول و قرارامون اهميتي نداره...خوب گوش كن من از اول گفته بودم سد راهم نشو تو هم قول دادي.
من سد راهت نمي شم.اين قدر اين حرف رو به رخم نكش.اما توقعاتي دارم.اگه به احساس من بي توجهي و ازت خرده مي گيرم به حساب سد راه بودنم نذار.
تو چي فكر مي كني؟به نظرت اون قدر احمقم كه از روي عمد اين كارو كردم؟
تو از اولم دوست داشتي منو خوار كني.حالا هم احساسم رو به بازي گرفتي و مسخره مي كني.
رسول سرش را به علامت تاسف تكان داد و گفت:اگه اين طور فكر مي كني ديگه حرفي براي گفتن باقي نمي مونه.
به اتاقم رفتم و در را به هم كوبيدم.از درد و رنج بي اعتنايي همسرم گريه سردادم.در حالي كه مقصر كسي جز خودم نبود.چه روزها مشتاقانه در انتظار آمدنش بودم و حالا كه در كنارم بود لج مي كردم و نمي دانستم چه چيز را مي خواهم با حرف هايم ثابت كنم؟با رفتاري كه در پيش گرفته بودم مي خواستم غرور لگد مال شده زندگي گذشته ام را جمع كنم و بر سرش بكوبم؟انتظار داشتم رسول بيايد و آشتي كنيم.در حالي كه محال بود با غروري كه دارد قدمي براي آشتي بردارد.جنگ را من آغاز كردم و او نيز ناچار به دفاع از حيثيت خودش بود.
صبح حاج آقا نان تازه و حليم خريده بود.از بوي آن دلم ضعف رفت.رسول روي كاناپه خوابيده بود.چاي دم كردم و تلويزيون را روشن كردم تا از صداي آن بلند شود.چشمانش را گشود و با ديدن من صبح به خير گفت و از جايش بلند شد.صبحانه را در سكوت خورديم و بدون هيچ حرفي براي كارهايش بيرون رفت.
به مناسبت آمدن رسول قرار بود خواهران و برادرانش به آنجا بيايند.در تهيه غذا به حاج خانم كمك كردم و نزديك ظهر براي گرفتن دوش بالا رفتم.موهايم را پشت سرم بستم و گوشواره هاي حلقه ايم را كه خيلي دوست داشتم به گوشم آويختم.پليور سفيدي كه سال پيش خريده بودم را به تن كردم و عطر مورد علاقه ام را زدم.با صداي زنگ تلفن آن را برداشتم.مادر بود و اصرار داشت روزي را براي مهماني او در نظر بگيرم.در آينه به خودم نگاه دقيقي كردم و كمي رژ به لبم زدم كه چشمم به رسول افتاد كه در چارچوب در خيره بر من مانده بود.با مادر خداحافظي كردم و بدون توجه به حضورش چادرم را سر كردم و پايين رفتم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#79
Posted: 18 Jul 2013 23:43
فصل پانزدهم
در كنار زهرا خانم نشستم.رسول آمد و در كنار پدرش نشست.برادران رسول راجع به مسائل جاري مملكت بحث مي كردند.در ظاهر رسول گوش مي كرد اما كاملا پيدا بود حال و حوصله چنداني ندارد و حواسش به آنان نيست.هرچند دقيقه يكبار با نگاهش مرا جستجو مي كرد.حس مي كردم با روشي كه در پيش گرفتم موفقم و مي توانم قدرت خود را نشان دهم واز اين بابت رضايت عميقي داشتم.بعد از صرف ناهار چند تن از دوستانش به دنبالش آمدند.به همراه آنان رفت و تا شب بازنگشت.
هرروز لباس تازه اي به تن مي كردم و آرايش گيسوانم را عوض مي كردم.مي خواستم زيباتر از هميشه باشم.در خلوت خانه ام آرايش كاملي مي كردم تا به چشم او بيايم.اما رسول بي اعتنا و خاموش در حال رفت و آمد بود و گويي فراموش كرده بود همسري دارد و از سر اجبار هم كه شده نگاهي به او بيندازد.با هر برخوردش نفسم بند ميامد و دلم مي خواست به احساس من دچار شود و نزديكم بيايد و حتي شده بوسه اي روي گيسوان بگذارد.اما من بدتر از هر نامحرمي شده بودم كه حتي جرات نگاه كردن را به خود نمي داد.اگر بر حسب تصادف دستش به دستم برخورد مي كرد سريع آن را پس مي كشيد و از من دوري مي كرد.شب هاي سرد و تنهايي در خانه ام لانه كرده بود و خيال رفتن نداشت.رسول عمدا اوقات بيشتري را در بيرون از خانه مي گذراند تا كمتر مرا ببيند.شب ها پشت ميز كارش مي نشست و ساعت ها مي نوشت.من سرم را با تماشاي برنامه هاي تلويزيون گرم مي كردم و يا كتاب و مجله مي خواندم.رسول چه غريب شده بود.بارها به دنبال نگاهي آشنا در چشمان چون شب سياهش بودم.در حالي كه او در تفكرات خود غرق بود و آشنايي نمي ديد تا حالش را جويا شود.كم كم خانم برومند متوجه سردي رفتار ما شد و با نگراني ما را بدرقه مي كرد.مهماني هايي كه ترتيب مي دادند با شور اطرافيان و با خاموشي ما همراه بود.بعد از دو هفته از رفتارم خسته و دلزده شدم.از اين كه به راحتي عشق و محبت همسرم را از دست مي دادم سرخورده تر از روز قبل به جنگ بي پايانم فكر مي كردم.جنگي كه بازنده اي جز خودم نداشت.
چطور نفهميدم رسول مردي مغرور است و شخصيتي فراي ديگران دارد و مرا تنها براي وجود خودم مي خواهد و نه چيز ديگر.چه طور با حرف هايم او را رنجاندم و فاصله اي به اندازه زمين تا آسمان بينمان قرار دادم.مي خواستم نقطه ضعفي از او بگيرم از كسي كه تاكنون هيچ كس دستش را نخوانده بود و با منش خاص خودش مرا گرفتار و بي قرار خود كرد.چه احمقانه و بي رحمانه قضاوت كردم؟!...
ياد روزهاي قبل از ازدواجمان افتادم.آيا ما هماني هستيم كه حتي از پشت قاب پنجره لحظه اي را براي ديدن يكديگر از دست نمي داديم.اشتياق رسول و شور و شيدايي اش هم اكنون مانند رويا بود و من در سرابي خيالي دست و پا مي زدم.آيا باز هم داشتم مي باختم.يكبار ديگر و بدتر از دوبار قبل.مگر مي شود به اين زودي باخت.نه...ممكن نبود.هنوز راهي باقي بود.اما چه راهي؟هيچ رابطه اي بين ما نبود.هر دو غريبانه روزهايمان را مي گذرانديم.رسول مي خواست تلافي لجبازي مرا در آورد و به من بفهماند روشي كه در پيش گرفته ام چه قدر احمقانه است و هرگز موفقيتي در پي نخواهد داشت.
نزديك به بيست روز گذشت.حاضر بودم بميرم اما غرورم را نشكنم.غروب آن روز در اتاقم نشسته بودم و كاري براي انجام دادن نداشتم.تلويزيون را روشن كردم و چشم به صفخات آن دوختم.رسول آمد و به اتاق رفت.برگشت و از روي ميز كارش مقداري مدارك برداشت و دوباره به اتاق خواب رفت.معمولا كاري در آنجا نداشت و گاه براي برداشتن لباس مي رفتو چندان معطل نمي كرد.با طولاني شدن كارش دلم به شور افتاد.انگار در حال جمع كردن لباس هايش بود.به كنار در رفتم.ساك نسبتا بزرگ سفرش روي تخت بود.بي توجه به من به كارش ادامه داد.
به ناچار گفتم:مي خواي جايي بري؟
همان طور كه سرگرم كارش بود گفت:با من بودي؟
بله...با تو بودم.
با خونسردي گفت:چيزي پرسيدي؟
پرسيدم جايي قراره بري؟
با بچه ها امشب تو مسجد مي خوابيم تا صبح زود همگي از اونجا حركت كنيم.
از اتاق بيرون رفت تا لباسش را عوض كند.قلبم گرفت.تمام تنم از شنيدن خبر رفتنش به لرزه افتاد.چرا فكر اين روز را نكرده بودم؟در حالي كه رسول مسافري بود كه مدام در رفت و آمد بود.اگر برودو بازنگردد چه كنم؟چه طور با اين حال از او جدا شوم؟چه قدر بايد انتظار آمدنش را بكشم؟بيست روز يك ماه؟چه فرقي مي كرد زمان جدايي رسيده بود.ديگر غرورم هيچ بود وقتي كه نباشد همه چيز پوچ و خيالي ست.اين چيزي نبود كه مي خواستم.بايد به جنگ پايان مي دادم تا مي فهميد چه قدر دوستش دارم و بدون او هيچم.بايد عاشقانه از من دور مي شد نه دلگير و دلسرد...
رسول برگشت.ساكش را برداشت.تمام قدرتم را جمع كردم و گفتم:رسول امشب نرو!
به آرامي برگشت و نگاهم كرد.نه مثل روزهاي پيشين كه غروب آفتابي دلگير بود،بلكه همچون طلوع آفتاب روشن و پرمعنا بود.شور و شيدايي در نگاهش موج مي زد...ساكش را كناري انداخت و با نگاه جادويي اش برچهره برافروخته از شرمم خيره ماند.بعد از لحظاتي گفت:اگه تو بخواي مي مونم و صبح زود مي رم.
و لبخند غرور آميزي كنج لبانش نشست.
سقف خانه ام شكافت و آسمان پديدار شد.پروانه هايي رنگارنگي در اطرافم به رقص درآمد و فرشتگان گل هاي محمدي و ياس را نثار خانه ام كردند.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#80
Posted: 18 Jul 2013 23:47
من بالغ شدم.در آغوش او طعم زيباي زن بودن را با تمام وجودم لمس كردم.لطافت و نرمي عشق چون شبنم صبحگاهي ذره ذره در وجودم رخنه كرد.خانه غرق سكوت دل انگيز بهاران بود و من آويخته در رويايي آسماني بودم كه مي خواست مرا با خود به ابديت ببرد به بي نهايت...
با طلوع آفتاب چشم گشودم.جاي خالي رسول دردي در جانم انداخت.غلتي زدم و آهي از ته قلبم كشيدم.خدايا چه زود روياي من تمام شد.چه خواب خوشي داشتم.كاش به بيداري نمي رسيدم.بالشش را برداشتم و بوييدم و در آغوشم فشردم.هنوز عطر وجودش تازه بود.احساس گرم و تازه اي درونم را شعله ور كرد.
اتاقم انباشته از بوي گل بود.گل محبوبم مريم...نيم خيز شدم و روي زمين را پر از گل ديدم.از تخت پايين آمدم و تك تك شاخه ها را جمع كردم تا به ميز پذيرايي رسيدم.در كنار آخرين شاخه گل كاغذي با دست خط رسول ديدم.تنها جمله اي كوتاه به روي آن به چشم مي خورد:منتظرم باش.
دست خطش را به لبانم نزديك كردم و زمزمه كردم:منتظرت مي مونم تا ابد.
من دوباره متولد شدم.خداوند رحمتش را از من دریغ نکرد و دوباره روح حیات را در وجودم دمید.من زنده بودم و نفس میکشیدم.چه طور نمیدانستم مردهای در میان زنده گان بیش نیستم.و بی هدف فقط نفس میکشیدم که بگویم زنده هستم.اما اکنون هستیام را باور دارم.اشتیاق کودکی را داشتم و طراوت دختر نا بالغی در تنم بود.ذهن خاموشم رو به روشنی میاندیشید.وای خدای من!میخواهم در جشن ستارگانت تولدم را جشن بگیرم و به گوش بعد برسانم زنی فراموش شده در روزگار تولدی دوباره یافت تا مژده آن را به دور دستها ببرد.به سالهایی بعد از من و سالهایی پیش از من.میخواهم در افسانهٔ جای بگیرم.در میان لیلی و مجنون...شیرین و فرهاد.....بیژن و منیژه...من افسانهٔای هستم که تکرار شدم در زمان...
انتظارم آنقدر شیرین و دلچسب بود که اگر تمام نمیشد لذت همچنان ادامه داشت.تمام روزهایم را با خاطراتم به سر میکردم.آرامش ا روحیه خوبی داشتم که باعث حیرت اطرافیانم بود.دیگر نگران هیچ چیز نبودم و فقط امیدم به خدا بود.ساعتها بر سر سجاده مینشستم و به لطف و رحمت پروردگار میاندیشیدم و شکر گذار بودم.
اگر میا آمد حرفهای نه گفته بسیاری داشتم تا برایش بازگو کنم.هر روز در انتظار دیدارش بهترین لباس را میپوشیدم اما مطمئن بودم او لحظهای میرسد که در باورم نبود.هر بار با آمدن سعید منتظر بودم تا با شوق فراوان مژده آمدنش را بدهد. اما سعید فقط لبخند میزد و اطمینان میداد به زودی خواهد آمد.این بار انتظارم به یک ماه رسید.
شب در کنار پدر و مادر رسول شأم مختصری خوردم.هیچ کدام در مورد رسول حرف نمیزدیم تا مبادا دیگری را نگران کنیم.هر سه امید به دیدنش داشتیم.ساعتی در کنارشان نشستم و وقت خواب از آنها جدا شدم.تلویزیون را روشن کردم تا برنامه مورد علاقهام را تماشا کنم.هر شب آنقدر بی خوابی میکشیدم که ناچار بودم سرم را به هر وسیلهای شده گرم کنم.
پدر و مادر رسول معمولا زود میخوابیدند و از وقت نماز صبح بیدار مینشستند.ساعت نزدیک نیمه شب بود که صدای چون بعد در گوشم پیچید:صبا.
چه توهم بعدی.آنقدر در تنهایی سر کردم که خیالاتی شدم.بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.برگشتم تا به اتاق بروم که سایهای توجهم را جلب کرد.چشمانم را بستم و دوباره باز کردم.لبخند زیبای او نگاه خسته اما پر امیدش واقعیتی بود که حضور داشت.به سویش پر کشیدم.با تمام قدرت به خود فشردم و بوییدمش.بوی خاک و باران میداد.بوی عزیزی که منتظرش بودم...
آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم و درد و دل میکردیم.او از جدایی و دلتنگیش میگفت و من از تنهایی و انتظار کشنده ام.سوالات بی پایان من شروع شده بود و تمامی نداشت.رسول میخندید و جوابم را مثل قصههای هزار و یک شب میداد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand