نام رمان : رُز کبودنویسنده : فهیمه رحیمیمنبع : نودهشتیاتعداد فصول : 17فصل خلاصه داستان :« ﺭُﺯ» ﺩﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﭘﺴﺮﻋﻤﻮﯾﺶ,ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻭ « ﻧﻌﯿﻢ » ﺭﺍ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩ, ﻧﻌﯿﻢ ﻣﺮﺩﯼ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﻣﻘﺎﻡ ﺑﻮﺩ, ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻧﺪ .ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻌﯿﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻭﺍﺟﺪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺧﺎﺹ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﺑﺮﻭﺩ .ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺭُﺯ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺯ ﻧﻌﯿﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩ .ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺁﮊﺍﻧﺲ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﯾﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎ « ﻓﺮﺯﺍﻥ » ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ؛ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻓﺮﺯﺍﻥ ﻃﯽ ﺗﺼﺎﺩﻑ، ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭُﺯ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﮐﺮد. ... کلمات کلیدی :رمان , رز كبود , Gray Rose , رمان رز كبود , Dark Blue Rose , فهيمه رحيمى , رحيمى , فهميه
فصل اولمات و مبهوت چشم به دهان پسرعمو رسول دوخته بود که داشت با آب و تاب خبر معاون سیاسی شدن آقا نعیم را تعریف می کرد و از او متعجب تر خانم و آقای رازقی بودند که با نگاه ناباور خود به رسول چشم دوخته بودند. نعیم ومعاون سیاسی؟! رسول وقتی از سخن باز ایستاد رو به عمویش کرد و پرسید:ـ شما هم باورتان نمی شود بله؟عمو گفت:ـ در کارآیی او که شک نداریم اما چطور بی خبر و بی مقدمه؟رسول با صدا خندید و گفت:ـ اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. برای نعیم هم شب جادویی به وقوع پیوست و یک شبه معاون شد.خانم رازقی گفت:ـ چند روز دیگر هم می شنویم که او با دختری از بزرگان مملکتی ازدواج کرده.رسول گفت:ـ باید هم همین باشد. برای او و امثال او تثبیت شغل و آینده در درجه اول اهمیت است و بعد به ترتیب مسائل دیگر.سودابه از همسرش پرسید:ـ پس عشق و دوست داشتن؟رسول بار دیگر با صدا خندید و گفت:ـ نردبان طلایی ترقی برای مرد سیاسی عشق است.اما بناگه از کلام خود پشیمان شد و با نگاه عذرخواه به )رز( گفت:ـ همه اینطور نیستند و استثنا هم وجود دارد.عمو پرسید:ـ حالا کجا هست؟رسول گفت:ـ گمان می کنم یکی دو سالی ترکیه باشد و بعد بنا بر مصلحت هرجا که پیش آید خوش آید.رز از اتاق که بیرون رفت رسول رو به دیگران گفت:ـ نخواستم مقابل رز این خبر را بگویم اما شنیده ام که او تا قبل از رفتن باید ازدواج کند و بعد به همراه همسرش راهی شود.سودابه پرسید: رز؟پسرعمو سر تکان داد و با تاسف گفت:ـ گمان نکنم. همسر او باید گزینش شود و صلاحیتش اثبات شود. به همین خاطر در مقابل رز صحبتی نکردم.خانم رزاقی گفت:-شاید هم دختر یکی از تجار بازار را بگیرد که همه چیز با هم کامل شود.همسرش سخن او را تایید کرد و گفت:-همین خواهد بود مطمئنم.سودابه گفت:-دلم برای رز می سوزد.خدا کند همه این جریانات بی سر و صدا تمام شود و ما خبر نشویم.خانم رزاقی با گفتن»اگر کسی خبردار نشود مسلما رسول خبردار خواهد شد«چشم به او دوخت.رسول سر به زیرداشت و با خود فکر می کرد آیا نعیم حق دوستی را بجا می آورد و او را هم زیر بال و پر خود می گیرد.***رز لب تخت خوابش نشسته بود و حرفهای آقا رسول فکر می کرد و به یاد آورد که اولین بار نعیم را در خانه رسول و به وقت تولد هفت سالگی حنانه دیده و با او آشنا شده بود. آقا نعیم به او گفته بود»اسم شما زیباست و موهای شما با رنگ لباسی که بر تن دارید انسان را به یاد رز کبود می اندازد.«و آن شب چند بار او را به همین لقب خطاب کرده بود.در ملاقاتهای بعد احساس کرده بود که به آقا نعیم که ظاهرش و سخنانش با دیگران فرق دارد دلبسته و از خلال صحبتهای او نگاه های گذرای او به مهری هم که او پیدا کرده واقف گشته بود.آقا نعیم گاه او را دخترک نازنین و گاه رز کبود خوش بو و زمانی هم رز کبود رزاقی می خواند و تنها یکبار بدنبال گفتن رزکبود رزاقی)من(را افزوده بود.رز)من( را چنان تعبیر نموده بود که گمان داشت براستی رز کبود اوست و آقا نعیم مقتضای ده سال سنی که از او بزرگتر است و به حرمت آشنایی و دوستی عمیق با رسول و پدرش مهر خود را نهان می کند و فقط به اشاراتی کوتاه بسنده می کند.در هفده سالگی از جملات موجز او قصیده ای بلند برای خود سروده بود و کاخی رفیع بنا کرده بود.او که پدرش بر سر عقاید ایدئولوِژیک اختلاف فاحش داشت و غالبا بحث های نسبتا تندی میانشان درمی گرفت پس از هر بحث و گفتگو وقتی او آنها را ترک می کرد رز می پنداشت که این ملاقات آخرین دیدار بود و دیگر او را نخواهید دید.اما این دیدار تکرار می شد و باز هم بحث و گفتگوها آغاز می شد و تا پاسی از شب گذشته ادامه می یافت.هردوی آنها بدون خستگی سعی می کردند یکدیگر را قانع و مجاب کنند که تا به امروز هم هر دو ناموفق بودند.اما این اختلاف عقیده موجب نشده بود که از مصاحبت هم پرهیز کنند بلکه برعکس آقا نعیم بیش از پدرش به این مباحث رغبت نشان می داد و در آخر هر بحث یا جمع بندی و حصول نتیجه در می یافتند که هر دو هنوز بر عقیده خود استوارند و ساعتها را بیهوده هدر داده اند.آقای رزاقی،طرفدار جمهوری اما جمهوری بدون دخالت دین در سیاست بود و شیوه سیاست واتیکان را تایید می کرد و آقای نعیم دین و سیاست را از یکدیگر جدا نمی دانست و هر یک برای عقیده خود مثال می آورد و آن را تایید می کرد.وقتی رز در کنکور دانشگاه قبول شد اما از لحاظ گزینش مورد قبول قرار نگرفتو حاضر نشد بخت خود را در کشوری دیگر بیازماید.او که حسی عمیق نسبت به آقا نعیم در قلب خود احساس می کرد حاضر به قبول دور شدن از او نشد و با لجاجت ماند و خانه داری را برگزید.نعیم به او گفته بود دوست دارم روی پلاکی بدهم اسم شما را به عنوان مهندس مکانیک حک کنند و هدیه به شما بدهم و رز هم در جواب گفته بود و من هم با طیب خاطر می پذیرم و هرگاه اتومبیل شما احتیاج به سرویس داشت مجانی برایتان سرویس خواهم کرد. و در جشن تولد خودش آقا نعیم گل رز کبود خشک شده تمثال گل رز از جنس طلا به او هدیه داده بود که همین هدیه موجب شده بود تا دوستان و اقوام نزدیک یقین کنند که آمدن نعیم به خانه ی آقای رزاقی تنها به خاطر بحث و مباحث سیاسی نیست و او به دیدار رز هم می آید.هیبت متفاوت او با پسر عمو رسول و دیگران گرچه برای آقا نعیم وجهه ای خوشایند در بر داشت اما رز را به یاد مردان شاخص حکومت می انداخت و قلبا دوست نداشت که همسر آینده اش جدا و متمایز از دیگر مردان باشد و به خود تفهیم کرده بود که بعدها می تواند شیوه ی لباس پوشیدن او را تغییر دهد و همسری همرنگ دیگران داشته باشد. عدم پذیرش او را در دانشگاه با این امید که آقا نعیم برای پذیرش رز اقدام خواهد کرد ضربه ای سهمگین نبود اما وقتی از جانب نعیم کوچکترین حرکتی انجام نگرفت و او خود را کاملا از این رخ داد عقب کشید و هیچ واکنشی نشان نداد.خشم همه از جمله آقای رازقی برانگیخته شد و او را به آدمی فرصت طلب و جاه طلب تنزل داد.آنها از یکدیگر دوری جستند و نعیم در این زمان به آنچه مقصودش بود رسیده و در سفارتخانه خارج از ایران به کار گماشته شده بود.رز دقیقا نمیدانست که نعیم به چه کسی با صراحت گفته بود»من زندگی را با عشقی که به رز دارم باور کرده ام ولی بدبختانه جوانی او مانع از آن است که با او این باور را کامل کنم چرا که به گمانم دهان رز هنوز بوی شیر می دهد و آمادگی پذیرش مسئولیت خطیر را ندارد.«رز یقین داشت که نعیم این جملات را به رسول گفته است چرا که جز او نعیم جرأت نمی یافت تا از مکنونات قلبی اش پیش کسی سخن بگوید.مادر او را از این عشق بر حذر کرده بود و رسول به او گفته بود »رز،نعیم آدمی است که برای ارتقاء مقام حتی حاضر است قلب خود را زیر پا له کند و از روی آن گذر کند پس به این امید که عشق می تواند تمام سدها و موانع را از میان بردارد خوشبین نباش و به فکر ازدواج با مرد دیگری باش .مردی که بتواند با خودت و با عقاید پدرت کنار آید و آنرا خطری در راه ترقی و پیشرفت نداند.«رز نصایح را شنیده بود و باور کرده بود که نعیم هرگز به خواستگاری اش نخواهد آمد و موقعیت اجتماعی خود را به خطر نخواهد انداخت.اما در مورد ازدواج با مرد دیگری هم اندیشه نکرده بود شاید هنوز در اعماق قلبش نور ضعیفی روشن باقی مانده بود که نعیم پس از حصول و کمیابی و تثبیت محکم شغلی به او روی خواهد آورد و با او پیوند خواهد بست .پس به انتظار نشست و در این انتظار صفحات تعلق را نه یکباره بلکه به تدریج به آتش کشید و خاکستر کرد.
سه سال صیبر و شکیب و چشم انتظاری را تحمل کرد و فقط از دور شاهد پیشرفت و ترقی او قرار گرفت و خود با ثبت نام در آموزشگاه ،دو زبان زنده را فرا گرفت و با کوشش و جدیت در آژانس توریستی سیاحتی مشغول کار شده بود.هدایت و رهبری تور به او این موقعیت را می داد تا هم سطح آگاهی خود را بالا ببرد و هم در معاشرت با مردم کمتر با موجودی که جوانی او را از کفش می ربود فکر کند. اما پس از طفره رفتن و گول زدن خود وقتی به خود اندیشه می کرد در کمال تعجب در می یافت که هنوز هم دوست دارد به او بیندیشد و هیچ کینه ای که موجب شود تنفر به جای مهر بنشیند نمی یابد.نعیم او را امیدوار نساخته بود که او را به بی وفایی و جفا محکوم کند.او خود این قصیده را سروده و باور کرده بود.آیا نگاه پرهیزکارانه را گاهی از سر تصادف به دیده هم گره خورده بود را می توانست نگاه آشکار و هویدای عشق بخواند؟ آیا حجب و عرق پیشانی را در هوای سرد زمستان می توانست به گونه ای دیگر تعبیر کند؟و آن آشکارا لرزیدن دستش به هنگام برداشتن فنجان چای و یا آن آه و نفس های منقطع کشیدنش به وقتی که از روی اضطرار مخاطب یکدیگر می شدند چه نامی بر روی آنها بگذارد.نعیم اقرار کرده بود اما فقط تکه ای از پاره تن خود را به او اختصاص داده بود قلبش را و نه روح و روانش را.و او مردی بود که با فکر و اندیشه اش زندگی می کرد نه با قلب و احساسش.رز به خود گفته بود او این تکه از وجودش را به همه بذل و بخشش کرده و در تمام مصاحبه هایش مردم و عشق به انها را در قلب خود جایگزین کرده و من هم یکی از میلیون مردم هستم.اما تعبیر دیگر ان که او گفته بود من زندگی را به خاطر عشقی که به رز دارم باور کرده ام و این تنها مزیتی بود که بر سایر مردم داشت.ولی آیا این مزیت آنقدر گرانبها بود که بخاطرش جوانی را قربانی کند؟وقتی فرزان به استخدام آژانس در آمد و لیدر تور شد او با آدمی متفاوت از نعیم روبرو شد .مردی شوخ و بذله گو و جهان دیده .همکاری نزدیک با او و مسافرت داخلی و خارجی به رز این امکان را داد تا به فرزان فکر کند.او به فراست فهمیده بود که رز از جمله دخترانی نیست که با دین جامعه باز تغییر شخصیت دهد و همرنگ آن جماعتی شود که گویی از قفس رسته و بال پرواز پیدا کرده اند.او که زخم التیام نیافته اش می توانست عصیانگر و طغیانگرش کند و پشت پا به هرچه قیود است بزند میدید که سوزش این زخم را فقط با کشیدن آهی کوتاه فرو می نشاند و با گفتن »شاید اگر مهندس هم می شدم مهندسی بیکار می شدم و به همین حرفه که هستم روی می آوردم«خود را مجاب می کرد.در سفر به طبس بود که با چشم خود شاهد شده بود که چگونه رز اتوبوس خراب شده شان را در کویر خور بیابانک وقتی راننده نتوانسته بود تعمیر کند و مسافران را از وهم بیابان نجات دهد به یاری رفته و موتور را تعمیر و به کار انداخته بود.صدای هورا کشیدن و کف زدن مسافران برای رز و اینکه او را خانم مهندس خطاب کرده بودند موجب شده بود که او برای اولین بار قطره اشک رز را که روی گونه اش غلطید ببیند و از خود بپرسد اشک شادی بود یا اشک تحسر؟پس از ان زمان رز در آژانس خانم مهندس خطاب شد و آژانس به کارایی او بیشتر امیدوار گشت .فرزان در خانه از رز سخن گفته بود.دختری با هوش و با استعداد فوق العاده که به علت مردود شدن در گزینش دانشگاه را فراموش کرده و راهنمای تور شده است.طرز بیان فرزان این باور را به خانواده داد که پسرشان همسر آینده خود را یافته و به زودی دوران تجرد خود را رها خواهد کرد و به قول پدرش سر و سامان خواهد یافت.تلاش فرزان برای شاد نگه داشتن روحیه رز بی نتیجه نبود و رز خود اذعان داشت که فرزان بعد سفر را خوشایند می کند و مسافران را از خمودی و کسالت راه در می آورد .او از مهری که در قلب فرزان داشت پای می گرفت،بی اطلاع بود و اگر هم آگاهی اندکی یافته بود آن را به عمد نادیده می گرفت تا اسیر احساسی دیگر نشود.او هنوز باور خود را به باز آمدن نعیم از دست نداده بود و جایگزینی مهری دیگر را طالب نبود.روزی که از سفر اصفهان بازگشته بود و هنوز چمدان سفر را نگشوده بود مادر با لحنی شاد از تماس مادر فرزان سخن گفت و حیرت او را برانگیخت و هنگام غروب پسر عمو رسول با کارت دعوت مهمانی نعیم از در به درون آمد و حیرتی دیگر بر بهت رز افزوده بود و او را از خواب سنگین بیدار کرده بود .در اتاقش روبروی آینه ایستاد و به خود گفت:»همه چیز تمام شد و دوران خوش باوری و خوش خیالی تمام شد حال چه خواهی کرد ؟دیگر حتی آن کور سوی امید هم خاموش شده و نعیم راه در پیش گرفته را باز نخواهد گشت« میدانست که باید آخرین برگ احساس را هم از دفترجدا کند و بسوزاند و خاکسترش را به باد بسپارد .اما به خود نهیب زد که او هنوز ازدواج نکرده و همسر انتخاب نکرده شاید حالا که موقعیت شغلی اش ثابت و تضمین شده است قدمی در راه دل برآرد و به خواستگاری بیاید.صحبتهای رسول را وقتی از اتاق خارج شده بود و او گمان می برد که رز نمی شنود شنیده بود و تنها در همان هنگام بود که بر احساس خود شوریده و گفته بود که حال که مرا لایق نمی داند من هم بیش از این به انتظار نمی مانم و با فرزان ازدواج می کنم.بعد سعی کرده بود با مقایسه آن دو نقطه مشترکی بیابد و بر اساس همان فرزان را به جای نعیم بنشاند.اما درکنکاشش جز جنسیت آنها هیچ شباهت رفتاری نیافت و از سر افسوس سر تکان داد.تنها کسی که در مهمانی شرکت کرده بود رسول بود و او از طرف دیگران انتخاب و ارتقا مقامش را تبریک گفته بود و در همان مهمانی از چند نفر شنیده بود که آقای نعیم پیش از تکیه زدن بر منصب جدید می بایست تاهل انتخاب کند و به همراه همسرش راهی شود.کنجکاوی دانستن اینکه نعیم چه خواهد کرد و آیا به راه دل گام بر میدارد و یا به راه مصلحت وادار می شود تا در فرصتی از نعیم بپرسد »برای همراهت چه فکر کرده ای؟«نعیم موشکاف نگاهش کرده و گفته بود فعلا که اضطراری نیست اما اگر مجبور شوم یکی از پنچ کاندید نامبرده شده را انتخاب می کنم. ای کاش رز واجد شرایط بود آنوقت حس می کردم مردی خوشبخت تر از من در جهان وجود ندارد.کلام او به رسول این یقین را داد که نام رز در صورت کاندیدها نیست و او در این گزینش هم مردود شده است.با رفتن او و اعزام نعیم که بدون تاهل به ترکیه صورت گرفته بود این شایعه که نعیم سه ماه دیگر بازخواهد گشت و در آن هنگام ازدواج خواهد کرد قوت گرفت و نام دختری بیش از نامهای دیگر بر زبان دوستان و آشنایان شنیده می شد.»منصوره«عمو پرسید :این منصوره خانم کیست و چه امتیازی دارد؟رسول گفت:نمیدانم دوستی می گفت که از اقوام دور آقا نعیم است و پدرش از تجار معتبر بازار است اما دوست دیگری گفت که او خواهر یکی از وکلا و هم طراز خود نعیم است اما چیزی که حائزاهمیت است این است که منصوره خانم تمام فاکتورهای مثبت را برای گزینش شدن در اختیار دارد.رز وقتی از سفر اصفهان بازگشت شنید که نعیم مهاجرت کرده و بدون اختیار کردن همسر راهی شده بود .مادر بی اختیار از منصوره نام برده بود و رز هم بی اختیار گفته بود فرزان را قبول میکنم.موافقت او موجب خوشحالی مادر شد و برای اینکه رز تغییر عقیده ندهد بلند شد و گفت همین حالا زنگ می زنم و برای فردا شب دعوتشان می کنم.خانم رازقی وقتی تماس گرفت آقایی گوشی را برداشت و با گفتن »بله بفرمایید«خانم رازقی خود را معرفی کرد و مرد با شنیدن فامیل آشنا بدون آنکه بداند چه می کند آه کشید و گفت:ـ خام رازقی ممنون که تماس گرفتید ما نام شریف شما را زیاد از پسر ناکامم شنیدیم و گمان داشتیم که با وصلت میان دو خانواده پسرم سعادتمند خواهد شد اما افسوس که اجل گل جوانی اش را خیلی زود پرپر کرد و داغ سنگینی بر قلبمان نهاد.خانم رازقی که گیج و مبهوت شده بود و به انچه که به گوشش می شنید اطمینان نداشت به سختی توانست بپرسد:ــ منظورتان چیست؟آقای فروزنده گفت:ــ متاسفانه پسرم هنگام عبور از عرض خیابان با اتومبیلی تصادف کرد و....خانم رازقی بقیه صحبت را نشنید. مسخ شده گوشی از دستش به زمین افتاد و رز که مادر را رنگ پریده و مبهوت شده دید به طرفش دوید و پرسید:ــ مامان چی شده؟
گوشی رها شده را روی تلفن گذاشت و سعی کرد مادر را به حال عادی باز گرداند. قطرات اشک که از چشم مادر جاری شد قلب رز فشرده شد و گواه خبر ناخوشی داد. مادر درمقابل سوالات او فقط سر تکان می داد و هیچ نمی گفت. رز بهتر دید که با آژانس تماس بگیرد و از آنها جویای حال فرزان شود. اما کسی در آژانس نبود و او مجبور شد بار دیگر به مادر متوسل شود و از او جویای خبر شود. زمانی طول کشید تا مادر توانست زیر لب زمزمه کند:» بیچاره فرزان.« رز که عصبی شده بود فریاد کشید:ــ بیچاره فرزان چی؟ چه اتفاقی رخ داده؟ تو رو خدا مامان حرف بزن!مادر گفته های آقای فروزنده را تعریف کرد و رز پس از شنیدن، تاب نیاورد و بر زمین نشست. حرفها و گفته های مادر به نظر غیر حقیقی می آمدند و نمی توانست آن را باور کند. در آنی برای آنکه به خود ثابت کند این گفته ها دروغ است و حقیقت ندارد بلند شد و با یکی از همکارانش تماس گرفت. خوشبختانه او در خانه بود و به تلفن رز پاسخ داد. خانم علایی پس از شنیدن صدای رز با لحنی غمگین و بغض آلود گفت :رز متاسفم. برای هر دوی شما متاسفم. فرزان جوان خوبی بود و همسر ایده آلی برایت می شد!رز با بغضی که در گلو داشت گفت:ــ پس حقیقت دارد!خانم علایی گفت:ــ همان روز که شما حرکت کردید اتفاق افتاد و راننده پس از زیر گرفتن فرزان از خلوتی خیابان استفاده کرده و قصد فرار داشت که خوشبختانه مامور راهنمایی با مشکوک شدن به او وادارش می کند توقف کند و بعد معلوم می شود که چهارراهی پایین تر تصادف رخ داده. آنها تا فرزان را به بیمارستان رساندند فوت کرده بود.رز پرسید:ــ پس چرا به ما خبر ندادید؟خانم علایی گفت:ــ اگر هم می دانستی چه کاری می توانستی انجام بدهی؟ مسافران را چه میکردی؟ رز باور کن از دست کسی کاری ساخته نبود.رز گفت:ــ اما شما نباید پنهان کاری می کردید. او بهترین همکار من بود و من...رز دچار احساس شد و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد.غروب همان شب وقتی رز توانست با آقای اسکندری مدیر آژانس گفتگو کند. اوبه رز گفته بود:ــ فرزان مرد شایسته ای بود که می توانست خوشبختت کند و همه ما به این موضوع ایمان و اعتقاد داشتیم.رز در پاسخ سکوت کرده بود چرا که به خوبی آگاه بود فرزان مکنونات قلبی اش را به شیوه خود به گوش همکاران رسانده و پنهانکاری جزء خصیصه ذاتی اش نبود. همکاران باور کرده بودند که آن دو بزودی یک زوج کامل و موفق را تشکیل خواهند داد و بازبان بی زبانی آن دو را نامزد یکدیگر می نامیدند. رز به تنهایی عازم گورستان شد و چند شاخه گل رز را روی تاجهای گل بر جا مانده روی گور گذاشت و گریست.وقتی پس از غیبت ده روزه قدم به آژانس گذاشت تسلیت همکاران با چنان اندوهی همراه بود که رز خود نیز با این باور که نامزد محبوبش را از دست داده اشک به دیده آورد و پذیرای محبت آنها شد.آقای اسکندری او را با تدبیر این که سفر می تواند از بار اندوهش بکاهد روانه ترکیه کرد و پسرش را به جای فرزان همراه رز روانه کرد. علیرضا اسکندری پیش از سفر به همسرش گفته بود:ــ سفر سختی در پیش روی دارم. هم باید مواظب مسافران باشم و هم مراقب حال خانم رازقی که کمتر به نامزدش فکر کند و غصه بخورد.همسرش در جواب گفته بود:ــ بهتر است او را به حال خود بگذاری و سعی نکنی وادارش کنی که علیرغم میل باطنی اش بگوید و بخندد.با سفر رز نعیم به ایران بازگشت و پیش از هر خبری جویای حال دوست شد. چه می دانست توسط او می تواند از حال رز سراغ بگیرد. رسول به او گفته بود» برای خانواده عمو اتفاق ناگواری رخ داده و مردی که قرار بود رز با او نامزد کند در یک تصادف کشته شد.«نعیم بی اختیار بانگ زد:ــ رز؟ حال رز چطور است؟رسول گفت:ــ به ظاهر خوب است و اگر کسی او را نشناسد گمان می برد که این ضربه را آسان پذیرفته و اما ما همه می دانیم که اینطور نیست و رز دارد وانمود می کند.نعیم پرسید:ــ حالا کجاست؟رسول گفت:ــ همین امروز رفت سفر.صدای نعیم بی اختیار تغییر کرد و نومیدانه پرسید:ــ کجا؟رسول گفت:ــ محل خدمت تو!نعیم در دل آرزو کرد که ای کاش بازنگشته بود و سفرش با آمدن او مقارن می شد. پس پرسید:ــ چند روزه؟رسول گفت:ــ گمان دارم که کمتر از ده روز باشد. مدیر آژانس مخصوصا او را به این سفر روانه کرد تا سرش به مسافران گرم شود و کمتر غصه بخورد. فرزان جوان خوبی بود و بیش از حد به رز علاقه داشت. خدا رحمتش کند!نعیم از این سخن دلش گرفت اما با گفتن خداوند روحش را شاد کند، از خود پرسید» آیا رز هم عاشق او بود؟« پس از قطع تماس خار حسادت خلیده در وجودش چنان کرد که بلند شد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد.» رز و مردی دیگر؟ نه! این غیر ممکن است.« اما به خود گفت» چرا غیر ممکن باشد. مگر تو خودت نیامدی که ازدواج کنی؟« بعد به خود پاسخ داد» من مجبورم اما رز...«نعیم خوب می دانست دلایلش منطقی و عقلانی نیست و خواسته اش با هیچ منطقی سازگار نیست. او رز را دوست داشت آن قدر که حس می کرد هر چه تلاش می کند فقط برای تضمین سعادت اوست. اما سعادتی که هیچ گاه از آن بهره مند نمی شد و او تنها یک انگیزه بود. تصویری رویایی و خداگونه.رز برایش موجود مقدسی بود که می بایست بدور از تعلق داشتن به مردی زندگی کند. او رز را خواهر مقدس می دید اگر چه خوب می دانست که این گمان شرک آلود است و مذهبش آن را مذمت میکند. او معبودش را تنها برای خود می خواست تا بدور از چشم کنجکاو دیگران و هیچ گونه انگی بتواند به او فکر کند و خود را مرد کاملی بداند. در راز و نیازهای شبانه اش هرگز از خداوند درخواست نکرده بود که این مهر را از او بستاند. بلکه برعکس لب به اقرار گشوده و گفته بود» خداوندا تو خود بهتر از هر کس می دانی که وجود رز چقدر برایم عزیز است و دوستش دارم. پس مهر او را از من مگیر و آتش این محبت را در وجودم خاموش نکن. تو خود شاهدی که چگونه سالها کوشیدم تا پدرش را به راه آورم و بتوانم مهر تایید بر او بنشانم و سپس از رز خواستگاری کنم. اما او خود با یکدنگی و لجاجتش با سرنوشت من و رُز بازی کرد.« به یاد آورد در آخرین مصاحبه گزینش با چه لحن استهزاء آمیزی از او پرسیده شده بود:ــ شما با آقای رازقی چه نسبتی دارید؟و او که خوب می دانست همه به این روابط واقفند و بهتر از او جواب سوال را می دانند، گفته بود:ــ سعی دارم افکار منحرف را اصلاح کنم و حقیقت را عریان کنم. لحن تمسخرگونه آنها خود بهترین دلیل بود که می دانستند رازقی مرد مکتبی و قابل اعتمادی نیست و ازدواج با دخترش نیز طرد و محکوم است. او ملاقاتهایش را به حداقل رساند تا هر گونه شک و شبهه را از میان بردارد و بتواند به هدفش نائل آید. او به اتکاء سعی و پشتکارش به آن چه که می خواست رسید اما کمبود عاطفی اش را حتی کار نتوانسته بود جبران کند و هنوز به دنبال نیم دیگر وجودش می گشت. نیم دیگر که دور و دست نیافتنی می نمود و می دانست که نمی تواند این تکه گمشده پازل را در اختیار داشته باشد. به خود گفت:» اگر فقط از او دور نباشم و او هم از من دور نباشد، اگر هر روز، هر ساعت و هر دقیقه وجودش را در کنارم احساس کنم برایم کفایت می کند.« آن قدر در اتاق راه رفته بود که وقتی نشست احساس کرد سرش گیج می رود. مرخصی اش رو به پایان بود که رسول زنگ زد و گفت:ــ اگر دوست داری همه را با هم ببینی امشب بیا خانه ام.و او گفت: خواهم آمد.
می دانست که منظور رسول از گفتن همه را با هم ببینی اشاره به چه دارد. او از عشق سرکوب شده نعیم خبر داشت و حسی موذی که از ترحم سرچشمه می گرفت وادارش کرد تا از نعیم دعوت کند به خانه اش برود. سودابه از رسول پرسید:ــ آیا فکر می کنی کار درستی کردی که نعیم را دعوت کردی؟ می دانی که عمویت بعد از هجرت او، دیدگاهش نسبت به وی تغییر کرده و او را مرد فرصت طلب و جاه طلب می خواند.رسول به سودابه نگاه کرد و گفته بود:ــ می دانم نظر عمو چیست اما چیزی که مایلم نعیم با آن روبرو شود. رز است دلم می خواهد ببیند که رز بدون حمایت او هم توانسته پیشرفت کند و منزوی و خانه نشین نشده. ای کاش می توانستم به رز بگویم که برای چند ساعتی هم که شده از لاک خود خارج شده و خود را خوشحال و کامیاب به نعیم نشان دهد.سودابه به صدا خندید و گفت:ــ تو می خواهی نعیم را زجر بدهی؟رسول گفت:ــ نه من قصد دارم زندگی اش را نجات دهم و وادارش کنم به آن چه دارد قانع باشد و از رز چشم بپوشد!استقبال پرشور بود مثل دیدارهای دیگر. جمع شاد و صمیمی با دیدن نعیم فراموش کردند که این نعیم همان نعیمی است که او را به انواع اتهامات محکوم کرده بودند. رز با تبسمی کمرنگ در حالیکه سینی چای بدست داشت وارد سالن شد و با گفتن» طالبین چای انگشت بالا کنند«، جمع را خندان کرد و نعیم مثل رسول و دو برادر رازقی دست بلند نمود. رز از اتاق خانمها شروع کرد و بدون آن که تعارف کند سینی را روی میز مقابل آنها گذاشت و به سلام و احوالپرسی نعیم و تسلیت گفتن او، خونسرد و بدون هیچ هیجانی پاسخ داد:» خوبم. ممنوم.« آن وقت به انتهای سالن رفت تا در کنار خانمها بنشیند.گویی رسم شده بود که وقتی نعیم در جمع آنان حضور دارد سالن به دو قسمت مردانه و زنانه تقسیم شود. همه با هم در دو سوی خط فرضی قرار می گرفتند. حرفها و گفته ها به گوش یکدیگر می رسید و مخاطب دیده می شد و اگر برحسب اتفاق خانمی به حریم مردانه وارد می شد مورد انتقاد قرار نمی گرفت.اما حرمت مهمان رعایت می شد. رز وقتی نشست شنید که نعیم می گوید:ــ از همه شما گله مندم در مهمانی ام شرکت نکردید و مرا قابل ندانستید. به خودم گفتم تو بی جهت سعی داری که به خود تفهیم کنی این خانواده دوستت دارند در صورتیکه چنین نیست و این منم که در هر صورت که پیش آید به دیدار شما پیشقدم می شوم.پدر دست نعیم را گرفت و گفت:ــ اشتباه نکرده ای و ما هم دوستت داریم. اگر در مهمانی شرکت نکردیم به این علت بود که نمی خواستیم خدای ناکرده حضور ما موجب نگرانی شود. دعوت تو نشانه محبت ات بود اما همه ترجیح دادیم حضور نداشته باشیم. فقط برای آرامش خیال خودت!نعیم خواست تشکر کند که مادر رز پرسید:ــ راستی آقا نعیم تنها بودن در کشور غریب برایتان سخت نیست؟نیکزاد فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:ــ تنها نیستم. همکاران و خانمهایشان هستند.پدر رسول پرسید:ــ آیا آمده اید که ازدواج کنید؟نعیم رنگ چهره اش گلگون شد و گفت:ــ باید ببینم خدا چه می خواهد.همایون همسر حنانه بی مقدمه پرسید:ــ آقای نیکزاد آیا شما طرفدار تعدد زوجه هستید؟نعیم احساس کرد صورتش سرخ شده پس سوال او را با سوال دیگر جواب داد و پرسید:ــ نظر شما چیست؟همایون گفت:ــ برای من و امثال من که نه پول و پله ای داریم و نه نام و نشانی این لقمه گلوگیر نیست.نعیم گفت:ــ من هم مثل شما. پس بهتر است در موردش فکر نکنیم.در همان زمان خانم رازقی با گفتن» بفرمایید سر میز شام« به بحث پایان داد. بر سر میز غذا دیوار حریم می شکست و خانمها در کنار همسرانشان مینشستند و مجردها هم در کنار هم. رز صندلی میان پدر و مادرش نشسته بود و پذیرایی از آن دو را به عهده گرفته بود.نعیم دید که خود رز به تکه مرغ کوچکی و کمی سالاد قناعت کرد. لبخند کمرنگ نقش بسته بر لب او تنها در یک نگاه کوتاه با او حرف زده بود) رضایت( این مفهومی بود که از آن لبخند استنباط کرده بود و چون از نگاه به چشمان او پرهیز کرده بود، نمی دانست که آیا برق خوشحالی هم به همراه آن است یا این که فقط تسلیم محض است.پس از صرف شام و به هنگام خوردن دسر نعیم شنید که همایون رز را خانم مهندس خطاب کرد و این خطاب تعجب کسی را بر نیانگیخت و تنها عموی رز بود که رو به رز گفت:ــ عمو جان باز هم بد قلقی اش گل کرده و خوب استارد نمی خورد. رز همانطور که مشغول تمیز کردن میز غذا بود گفت:ــ من که گفتم عمو جان عمرش به سر آمده و باید فکر اتومبیل نو باشید.عمو گفت:ــ سی سال با من پیش آمد و حالا دیگرخسته شده. حق با توست باید عوضش کنم. زن آدم هم اگر بود بعد از سی سال خسته می شد چه برسد به آهن.همایون با صدا خندید و رو به جمع کرد و گفت:ــ شنیدید آقا جان چه فرمودند؟رسول با لحنی ناراضی گفت:ــ بس کن همایون! می خواهی بار دیگر شروع کنی؟همایون گفت:ــ ناراحت نشوید. من هنوز به درجه عادلی نرسیده ام.نعیم که ازسخن او چیزی نفهمیده بود، نگاهی به ساعت دستش انداخت و رو به رسول گفت:ــ اگر اجازه بدهی رفع زحمت کنم.آقای رازقی گفت:ــ چه وقت رفتن است؟ تازه وقت گپ زدن است.اما نعیم بپا خواست و گفت:ــ من از مصاحبت شما سیر نمی شوم اما امشب باید زود بخوابم چون فردا خیلی کار دارم.دیگر کسی اصرار نکرد و هنگام خارج شدن وقتی رو به سوی خانم های بپا ایستاده کرد تا قدر دانی و تشکر کند آگاهانه به رز نگریست تا سوال خود را از نگاه او بگیرد.هنگام رانندگی سعی کرد چهره رز را از میان لحظات کوتاه آن شب در کنار هم قرار دهد و شکلی کامل ترسیم کند. شکلی گویا که بتواند جواب خود را بیابد. این ترسیم با آخرین نگاه به رز، این تصور را به او داده بود که از خود بپرسد:ــ ایستادگی در مقابل طوفان؟ یا تسلیم شدن به طوفان؟ او در این سه سال گذشته چه کرده؟ همایون مهندس خطابش کرد و هیچ کس هم واکنشی از خود نشان نداد. آیا او دارد تحصیل می کند؟ در خلال صحبتهای آنها چند بار اسم فرزان را شنیده بود و در چهره ها آشکارا سایه غم و اندوه دیده بود. این فرزان چه کسی بود و از کجا به این خانواده راه پیدا کرده بود. آیا رز در دانشگاه با او آشنا شده بود که نمی توانست درست باشد. رز حق ادامه تحصیل نداشت. شاید رسول توانسته بود از نفوذ خود استفاده کند. باید جواب سوالاتم را تا پیش از رفتن از رسول بگیرم.
فصل دومصبح هنوز آپارتمانش را ترک نکرده بود که صدای تلفن برخاست و چون گوشی را برداشت از صدای رسول با بانگی از خوشحالی گفت:ــ عجب حلال زاده ای هستی همین حالا می خواستم بهت زنگ بزنم.رسول گفت:ــ جوابم را بده مگر در حلال زاده بودنم شک داشتی؟نعیم خندید و گفت:ــ بر منکرش لعنت. خواستم زنگ بزنم و بخاطر دیشب ازت تشکر کنم. شب خوبی بود و خوشحالم که موفق شدم همه را ببینم.رسول گفت:ــ اگر واقعا چنین است پس برای امشب هم با کسی قرار، مدار نگذار چون به خانه عمو جان دعوت شده ای. عمو این ماموریت را به من محول کرد. چون گمان نداشت به آسانی بتواند با تو تماس بگیرد.نعیم گفت:ــ ممنونم و خوشحال می شوم که بیایم اما حقیقت این است که نمی دانم آیا فرصت پیدا می کنم یا نه.رسول گفت:ــ فرصت را خودت درست کن و بیا. خوب می دانی عمو جان دیشب فرصت نکرد حرفهای تکراری اش را بیان کند و در جمع ما تو تنها کسی هستی که هنوز مستمع خوبی هستی. پس به حال من رحم کن و بیا.نعیم با گفتن» سعی می کنم« قصد داشت به مکالمه پایان دهد که در آنی پرسید:ــ برای ناهار وقت داری؟رسول پرسید:ــ چیه؟ می خوای مهمانم کنی؟نعیم گفت:ــ آن قدر سوال های بی جواب مانده دارم که می دانم تنها تو پاسخ آنها را می دانی. دیشب تا هنگام اذان صبح مژه برهم نگذاشته ام و فقط فکر کرده ام. این است که در مقابل کرایه دادن گوشم به آقای رازقی تو هم بایست برایم کاری انجام دهی و به سوالاتم پاسخ دهی.رسول خندید و گفت:ــ من که حرفی ندارم. اما اول تو به سوالم جواب بده آیا مهمانم؟می خواهم ببینم یک سفیر چطور خرج می کند.نعیم گفت:ــ اگر از جیب خودم باشد مثل گذشته دانشجویی است و دست و دلبازیم فقیرانه است. ای کاش زمان به گذشته باز می گشت و ما فرصت کافی پیدا می کردیم که با هم باشیم.رسول گفت:ــ متاسفانه این امکان پذیر نیست و حالا هم تو گرفتاری و هم من. پس تا فرصت هست باید آن را مغتنم شمرد و ازدست نداد.نعیم گفت:ــ حق با توست. ساعت دوازده توی رستوران همیشگی می بینمت.در رستوران رسول به تنهایی نشسته بود و چشم به در دوخته بود. دو بار منوی غذا را مرور کرده بود و چند بار هم به ساعت دستش نگریسته بود. داشت مایوس می شد که در شیشه ای رستوران گشوده شد و نعیم با کیف دستی قهوه ای رنگش وارد شد و با دیدن رسول مستقیم به سوی او پیش آمد و با گفتن» منتظرت گذاشتم، مرا ببخش« روبروی او نشست و دکمه کتش را باز کرد. رسول دقیق نگاهش کرد و گفت:ــ آثار خستگی به خوبی در صورتت هویداست.نعیم گفت:ــ برایت که شرح دادم. دیشب اصلا نخوابیدم.رسول گفت:ــ فکرت را بیهوده خسته کردی. فکر کردن در مورد گذشته و بافتن تخیلات به هم کاری بیهوده و عبث است.نعیم گفت:ــ میدانم و واقعیت را همین گونه که هست باید بپذیرم اما برای قبول واقعیت عادت کرده ام که راهها و احتمالات را هم در نظر بگیرم. به من بگو آیا همه چیز روبراهه؟رسول که از سوال بدون مقدمه او متعجب شده بود، پرسید:ــ در چه مورد؟نعیم دو دستش را روی میز به هم گره کرد و در چشم رسول خیره شد و گفت:ــ خودت منظورم را می دانی پس طفره نرو و جوابم را بده.رسول گفت:ــ منظورت را فهمیدم اما از این که می پرسی روبراه، سر در نمی آورم.نعیم گفت:ــ دیشب همایون رز را خانم مهندس خطاب کرد، آیا او درس می خواند؟رسول سر تکان داد به نشانه» نه« و در جواب برایش تعریف کرد که چه پیش آمده که رز خانم مهندس خطاب می شود. گفته های رسول، به سوالات عنوان نشده نعیم هم پاسخ داد و او فهمید که رز در آژانس کار می کند و به سمت راهنمای تور به مسافرت میرود. دومین سوال خود را با پرسیدن» آیا فرزان هم در تور کار می کرد؟« مطرح ساخت و رسول با گفتن» بله« مجبور شد از فرزان و خصوصیات اخلاقی او سخن بگوید و در آخر اضاقه کند:ــ من خودم او را از نزدیک ندیدم اما عکس روی آگهی تسلیت را که دیدم واقعا متاثر شدم. اگر این اتفاق رخ نداده بود او جفت مناسبی برای رز بود.تعریف رسول موجب شد نعیم در هم رود. ولی سخنی نگوید. سومین سوال را وقتی مشغول خوردن غذا بودند، نعیم مطرح کرد و پرسید:ــ آیا براستی رز مدرک زبان دارد؟رسول خندید و گفت:ــ به جای یکی، دو تا! اگر باور نداری همین امشب نشانت می دهم.نعیم گفت:ــ باور می کنم. داشتم فکر می کردم که اگر بشود کاری ثابت برای رز پیدا کنم و او فرهنگهای دیگر را هم تجربه کند، بد نیست.رسول گفت:ــ سفرهای برون مرزی رز این امکان را به او می دهد.نعیم متعجب پرسید:ــ برون مرزی؟رسول گفت:ــ بله. او تازه از ترکیه باز گشته.نعیم گفت:ــ می دانستم در سفر است اما گمان داشتمکه برای تفریح رفته تو هم اطلاعاتی به من ندادی.رسول خندید و گفت:ــ دوست عزیز کم حواس شده ای و داری مرا نگران می کنی. بهتر است فکر کردن درمورد رز را فراموش کنی و به زندگی، شغل و همسر آینده ات فکر کنی. رز هرگز جفت مناسبی برای تو نمی شد. نه خودش و نه خانواده اش که من هم جزئی از آن باشم.نعیم دست از غذا کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:ــ او شایسته بهترین هاست.همیشه از خودم می پرسم که آیا رز را به شغل منصب فروخته ام؟ این فکر زجرم می دهد.رسول به شیطنت خندید و پرسید:ــ مگر نفروختی؟نعیم گفت:ــ کاش عمویت یک آدم بی سواد و آمی بود. و یا ای کاش تا این حد مستبد و خودکامه نبود و مصلحت جامعه را در نظر می گرفت. اینطور که معلوم است هنوز هم بر عقاید خود اصرار دارد. من چطور می توانستم با وجود او خود را مطرح کنم. بعد از سالها درس خواندن مجبور می شدم مدرکم را کنج قفسه بگذارم تا خاک بخورد.رسول گفت:ــ به همین خاطر است که می گویم شما جفت مناسبی برای هم نبودید و نیستید. آشنایی و رفاقت سر جای خود اما...نعیم بی اختیار مشت روی میز کوبید و صدای جیرینگ، جیرینگ و قاشق و چنگالها را در آورد و با خشمی که از دیده اش بیرون می جهید گفت:ــ بس کن! با جوان خام و سرد و گرم نچشیده که روبرو نیستی. من همه این مسائل را می دانم و به عاقبت کار واقفم.اما نمی توانم فراموش کنم می فهمی رسول؟ فراموش کردن و نادیده گرفتن او به منزله ی مرگ است. پنج سال تلاش برای نابود کردن این احساس، مبارزه با نفس، روزه و توبه و استغاثه اما همه بیهوده، چرا بیهوده؟ چون مگر می شود نفس نکشید و زنده ماند؟ مگر می شود قلب نطپد و حیات داشته باشد؟ رز ضربان حیات من است!رسول پرسید:ــ پس همسر آینده ات؟نعیم آه کشید و گفت:ــ او مهر تایید صلاحیت من خواهد بود. اما خلاء وجودم را هیچ زنی جز رز پر نمی کند.رسول گفت:ــ تو زیاده خواهی!نعیم آه کشید و گفت:ــ من زمانی قلبم را به اسارت دادم که هنوز پای مصلحت شغل در میان نبود. او فقط هفده سال داشت. من گمان نمی بردم که این مهر آن چنان در وجودم ریشه بدواند که قادر نباشم از آن خلاص شوم.رسول؟ به من نگاه کن! من رز را دوست دارم. او با روح و روانم ممزوج شده. حال تو هر گونه فکر و تصوری که دوست داری از من داشته باش. اندیشیدن به رز اگر مرا راهی جهنم کند این آتش و عقوبت را می پذیرم.نعیم از پشت میز بلند شد و یکسر به سوی میز پرداخت صورت حساب رفت وچون پول غذا را پرداخت، برگشت و کیف دستی اش را برداشت و رو به رسول گفت:ــ دیوانگی ابعاد فراوان دارد این هم یکی از آنهاست.وقتی رستوران را ترک کردند رسول دستش را روی شانه ی نعیم گذاشت و گفت:بهتر است یکدیگر را نبینید شاید...نعیم با صدا خندید و گفت:همه راهها را امتحان کردم.رسول باور کن که او با روح و روان من یکی است.راستی فراموش کردم بپرسم آیا حنانه با همایون خوشبخت است؟رسول خندید و گفت:میدانم حرفهای دیشبش تو را نگران کرده اما او براستی جوان خوب و شایسته ایست و حنانه را هم دوست دارد.او از حرفهایش منظور خاصی نداشت و غالبا از سر تفریح و تفنن با من هم شوخی میکند و میپرسد:چرا سنت را آنطور که بما رسیده و فرمایش شده اجرا نمیکنیم و بر اساس قانون گذشته که منسوخ شده هنوز باقی مانده ایم؟وقتی صحبت از تعدد تاهل میشود میگوییم خدا یکی زن یکی اما در بقیه موارد باید از سنت پیروی کرد.منهم به او میخندم و میگویم:اگر روزی توانستی براستی مرد عادلی شوی به حنانه میگویم که اجازه دهد همسر دیگری انتخاب کنی.و این شوخی میان ماست که همایون وقتی بخواهد شوخی کند فرمانهای حنانه را انجام میدهد و بعد از من میپرسد:پدر آیا عادلم؟و من جواب میدهم هنوز خیلی مانده!نعیم نفس اسوده ای کشید و به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:اگر خواستم نیایم تماس میگیرم.
دو دوست به یکدیگر دست دادند و از هم جدا شدند.همه مهمانها از راه رسیده بودند و تنها مانده بود نعیم که چون تماس نگرفته بود رسول به همه گفته بود که خواهدآمد و دیگران به انتظار ورود او بودند.رسول از همایون خواهش کرده بود در مقابل نعیم خوددار باشد و حرف و کلامی که او را آزرده کند بر زبان نیاورد.همایون گفته بود:باور کنید پدر دوستش دارم و هنگامی که نگاهش میکنم احساس میکنم که از من بهتر است به او حسادت نمیکنم بلکه بر عکس مایل میشوم که از سخنانش بهره بگیرم.ای کاش او را نرنجانده بودم.رسول گفت:او از تو نرنجیده فقط نگران زندگی تو و حنانه بود که خاطرش را در این خصوص جمع کردم.حالاهم برای اینکه به گفته های من شک نکند حرف بزن اما دست از لودگی و نیش زبان زدن بردار!با صدای زنگ همایون زودتر از جا بلند شد و ایفون را برداشت و با گفتن بله ادامه داد:به به بفرمایید بفرمایید!سپس دکمه را فشرد و با گفتن: آمد در سالن را باز کرد و به استقبال رفت.برخورد گرم و صمیمانه او موج خوشحالی به دل نعیم انداخت و با پرسیدن:چطوری جوان ، امروز برای اثبات عدل چه کرده ای؟به همایون نشان داد که در موردش آنچه را که لازم است بداند میداند.همایون هم خندید و گفت:من هر چه سعی میکنم کمتر موفق میشوم.در سالن را برای ورود او گشود.رسول دستش را فشرد و او را به کنار دو رازقی بزرگ که پدرش باشد و عمویش نشاند و با پرسش اینکه :چی میل داری؟به انتظار پاسخ ایستاد.عمویش گفت:ـ تو زحمت نکش بنشین دیگران هستند.همایون پدرزن خود را نشاند و به جای او پرسید:ـ چای یا شربت؟نعیم گفت:ـ یک لیوان آب ممنونم.خانمها همگی با هم وارد شدند و به سلام و احوالپرسی پرداختند. او رز را در میان آنها ندید و در یک لحظه از فکر این که او به سفر رفته باشد غمگین شد و لبخندش به حزن تبدیل شد. همایون وقتی با لیوان آب از آشپزخانه خارج شد با صدای بلند گفت:ـ کار تعویض واشر هم تمام شد. الحق والانصاف که رز مکانیک و تعمیرکار خوبی است.رازقی پدر رز خندید و گفت:ـ او مهندس قابلی می شد اگر به او فرصت ادامه تحصیل می دادند.با ورود رز به سالن او با دیدن نعیم به سلام و خوشامدگویی کوتاه بسنده کرد و در جواب رسول که پرسید »درست شد؟« نگاهی متعجب به او کرد و پرسید:ـ مگر قرار بود درست نشود؟رسول گفت:ـ در قابلیت و کارآیی شما که شکی نیست منظورم شیر فرسوده بود!رز گفت:ـ به کل عوض کردم تا وقتی که نیستم مادر را به دردسر نیندازد.سکوت او یعنی ختم کلام. در حالیکه بیش از همه نعیم در اشتیاق صدای او بود و با سکوت بوجود آمده سر بلند نمود و به روبرو نگریست. آه که از دیدن رز در لباس بلند ارغوانی با شالی که به سر انداخته بود و دور گردن برافراشته اش پیچانده بود چهره سرخ کرد و از خود پرسید »یعنی او هنوز به یاد دارد؟« احساس کرد که رز به او خیره شده و سنگینی نگاه او را حس میکرد اما وقتی به خود جرات داد و بار دیگر به او نگریست به اشتباه خوب پی برد چرا که رز آرام و نجواگونه با حنانه صحبت می کرد. با اخطار پدر که گفت بچه ها چرا میوه تعارف نمی کنید رز و حنانه با هم بپا خاستند و او هنگام تعارف میوه به نعیم در جواب سوالش که پرسید:ـ آیا از کارتان راضی هستید؟چنان نگاه توبیخ آمیز او را دید که نعیم مجبور شد بگوید: »ببخشید.« اما رز در آنی تغییر کرد و به دختری آرام و محجوب تبدیل شد و گفت:ـ خوب است و راضی ام!نعیم فقط توانست سر فرود آورد و بگوید:ـ خدا را شکر.رسول رو به رز کرد و پرسید:ـ اگر شغل ثابتی به تو پیشنهاد شود می پذیری؟مادر به جای رز جواب داد:ـ البته، چرا که نه!اما رز با اندیشه دیگری که داشت قاطع گفت:ـ نه!جواب نه او موجب تعجب همه شد و عمو پرسید:ـ نه؟ چرا نه؟رز به تمسخر خندید و گفت:ـ چون نمی خواهم بار دیگر در گزینش مردود شوم و دوست هم ندارم که کسی به خاطر من موقعیتش را به خطر اندازد. من به همین کار راضی ام.همایون که از رنگ باخته چهره نیکزاد دلش سوخته بود گفت:ـ خانم مهندس چرا جبهه گیری می کنی. شاید موجبی برای پارتی بازی پیش نیاید.رز با غیر نگاهش کرد. عمو موضوع را عوض کرد و با گفتن »زمانه همه چیز را درست می کند.« به رز امیدواری بخشید و پدرش گفت:ـ اگر شغل خوبی باشد و بر تجربیاتت بیافزاید چرا نه؟!رسول به نعیم نگریست و گفت:ـ تجربه مدرسه خوبی است ولی افسوس که خرجش سنگین است.نعیم در جواب نگاه او گفت:ـ تجربه معلم سخت گیری است که اول امتحان می کند و بعد درس می دهد.رسول با صدا خندید و گفت:ـ دیگر چه در کشکول داری؟ بریز بیرون تا سر ریز نشده.سودابه گفت:ـ از شوخی گذشته دوست دارم نظر شما را در مورد زندگی بدانم.نعیم به هنگام جواب بی اختیار به رز نگریست و گفت:ـ زندگی بسیار قشنگ و زیباست به شرط آن که به آینده و گذشته نیاندیشیم. چون به عقب می نگریم با غصه روبرو می شویم و در مقابل جز ترس و نگرانی چیزی نمی یابیم. از حکیمی پرسیدند: کدام وقت ضایع ترین اوقات زندگی است؟ گفت: وقتی که بتوانی نیکی کنی و نکنی خواه از خود و خواه از غیر به وساطت خود.در هنگام این سخن نگاهش به نگاه رز گره خورد و با خود اندیشید »آیا منظورم را فهمید؟« رز نگاه شماتت بار او را به جان خرید و با خود فکر کرد »خیلی دیر به فکر نیکی کردن افتاده است.«نعیم ادامه داد:ـ امیرمومنان علی )ع( به مالک اشتر فرمودند: هرگز مگو که من مامورم و معذور. هرگز مگو که هرآن چه من دستور داده ام باید کورکورانه اطاعت کنند. هرگز به پشتیبانی مقام خلافت، سروری خود را بر دیگران تحمیل مکن. اگر چنین گویی و چنین کنی آئینه قلبت زنگار بود و تاریک می شود و روح دینداری و تقوا در وجودت ناتوان می گردد. از خدابه دور می افتی هرچند با بنده نزدیک باشی.نعیم در هنگام سخن گفتن به پدر رز می نگریست.رسول گفت:ـ حکیمی هم گفته: زمانی که اطرافتان را بدبختی های مختلف گرفته و کارهایتان به مانع برخورده، تنها افقی که می توان به آن امید جست امید به خداست.بعد به ساعت نگاه کرد و رو به خانمها پرسید:ـ از شام خبری نیست؟ زنگ تفریح است و بقیه کلاس بماند برای بعد از شام.خانم ها با اکراه بلند شدند و رازقی بزرگ گفت:ـ چه خوب می شد در گردهمایی های خانوادگی به جای غیبت و بدگویی کردن از این و آن وقت را با خواندن سخنان بزرگان پر می کردیم و استفاده می بردیم.بر سر میز غذا نعیم گفت:ـ من به این مطلب رسیده ام و قبول دارم که آنچه آدمی را به نعمتی از نعمت های الهی بی توجه می کند این است که این نعمت را پیوسته دریافته است. من اگر به دوستانم توجه نشان می دهم به این علت است که این نعمت را مدام دریافت نمی کنم و به همین خاطر قدر لحظاتش را می دانم. خواستم از همگی تان به خاطر لطفی که به من دارید و مرا در جمع خود می پذیرید تشکر و قدردانی کنم.رازقی پدر رز گفت:ـ تو برای همه ی ما عزیزی و دوستت داریم.همایون گفت:ـ ـ من به نوبه خودم خوشحالم که با شما آشنا شده ام و حالا به حرف حنانه ایمان آوردم که درباره شما می گوید عمو نعیم مرد فاضل و فروتنی است که حتی ردای وزارت هم باعث کبر و غرورش نشده و خود را برتر از دیگران نمی بیند.رسول گفت:ـ این درست است و به همین خاطر است که من هنوز با او دوست هستم و از او نبریده ام.نعیم با صدا خندید و گفت:ـ تاج همه نیکی ها و آخرین ستاره ی زندگی برادری است. پس آخرین ستاره لطفا ظرف سالاد را به من بده!همه به کلام نعیم خندیدند حتی لبخند رز هم پررنگتر شد و متوجه نشد که نعیم عرش را سیر می کرد. پس از صرف غذا نعیم پس از نوشیدن چای بلند شد و از همه عذر خواست که نمی تواند بیشتر در کنارشان باشد. به هنگام خداحافظی رسول بدرقه اش کرد و تا نزدیک در خروجی همراهی اش کرد و هنگام خداحافظی گفت:ـ امشب رز شماره تماس تو را گرفت حال به چه منظوری نمی دانم. اما گمان می کنم می خواهد عذرخواهی کند.نعیم لبخند زد و گفت:ـ خوشحال می شوم تماس بگیرد اما باید بداند که رنجشی وجود ندارد که عذرخواهی کند.
پس از جدا شدن از هم، نعیم خوشحال و باعجله خود را به آپارتمانش رساند و منتظر تلفن شد. حتی یک بار هم تلفن را امتحان کرد تا از وصل بودن آن خاطر جمع کند. اما تماس گرفته نشد و هنگام خواب بود که نعیم به یاد آورد که رسول روز و ساعت مشخص نکرده و چه بسا چند روز یا چند هفته بگذرد و شاید هم هرگز تماسی برقرار نشود. نور امید به خاموشی گرایید و او با یقین این که رز تماس نخواهد گرفت دیده بر هم گذاشت. چشمانش سنگین شده بود که به نظرش رسید تلفن زنگ می زند. به خود قبولاند که اشتباه می شنود اما ضمیر ناخودآگاهش او را وادار کرد دست به سوی گوشی دراز کند و آن را بردارد و بر گوش بگذارد.صدای ظریفی شنید:ـ آقای نیکزاد؟نعیم که هنوز مشاعرش خوب به کار نیفتاده بود خواب آلود گفت:ـ بله خودم هستم.صدا گفت:ـ من رز هستم. مثل این که بی موقع مزاحم شدم.نعیم همچون برق گرفته ها بر جای نشست و گفت:ـ سلام شما مرا غافلگیر کردید. رسول گفت که شماره تماسم را گرفته اید اما فراموش کرد بگوید چه ساعتی باید منتظر تماس شما باشم. راستش خودم را آن قدر خوش شانس نمی دانستم که همین امشب صدایتان را بشنوم اما از دروغ هم بیزارم چون تا دقایقی پیش که خواب چشمم را سنگین کند منتظر تماستان بودم.رز گفت:ـ صبر کردم تا مهمانها بروند و بعد تماس بگیرم. خواستم از رفتارم عذرخواهی کنم. من هم مثل شما از دروغ بیزارم و راستش در آن موقع شما مرد فاضل و فروتنی که همه می شناسند برایم نبودید.نعیم پرسید:ـ حالا چی؟ آیا هنوز هم عصبانی هستید؟رز گفت:ـ عصبانیت قابل پذیرش تر از انواع خشمهایی است که به شما دارم و گمان هم دارم که با هر ملاقات مجبور می شوم دفعات عذرخواهی را تکرار کنم.نعیم گفت:ـ من راضی نیستم که شما زجر تماس و لب عذرخواه را تحمل کنید. مطمئن باشید که رفتار و کردارتان را به جان خریدارم. شما مرا دشمن می بینید و من شما را یک دوست.رز گفت:ـ کار را برای من سخت نکنید و بگذارید که کینه ماندگار باشد. این برای شما که عمری را در کنکاش مصلحت و مصلحت جویی به سر آوردید بهتر است.نعیم گفت:ـ من به آنچه که تو بخواهی گردن می نهم. اما ای کاش می دانستی که برای نعیم تنها یک گل رز کبود وجود دارد که حاضر است برای ترک این مخاصمه هر پیشنهادی را بپذیرد. رز تو در تصور خود باقی بمان اما بدان من دشمن تو نیستم و همان بهتر که ندانی در چه آتشی می سوزم. من برایت بهترین ها را از خداوند طلب می کنم و امید دارم که تو به سعادتی که مستحق آنی برسی. به من اعتماد نداری اما به رسول اعتماد کن و به پیشنهادش فکر کن!سکوت رز موجب شد تا نعیم بگوید:ـ رز شنیدی چه گفتم؟صدای رز که بی شباهت به نجوا نبود به گوشش رسید که گفت:ـ فکر می کنم.نعیم با خوشحالی گفت:ـ متشکرم.بعد با لحنی شوخ گفت:گاهی دشمنان هم راهکارهایی ارائه می دهند که قابل پذیرش است.رز گفت:-دیر وقت است و شما باید استراحت کنید از این که به تلفنم جواب دادید ممنونم.نعیم گفت:-نمی دانم به چه فکر کردی که بار دیگر مورد غضب قرار گرفتم و لحن کلامت خصمانه شد. اما حرکتی که تو هرگز از من نخواهی دید این است که من با تو از سر خشم صحبت کنم.شب بخیر!پانزده روز بعد رز به قصد استانبول-ازمیر به همراه تور عازم شد و در این سفر آقای سکندری لیدر تور وقتی وارد هواپیما شد به همراهش نعیم هم بود که با راهنمایی مهماندار به قسمت ویژه هدایت شد. سودابه که متوجه نعیم شده بود بی اختیار دست رز را گرفت و او را متوجه خود کرد و پرسید:-تو هم او را دیدی؟رز پرسید:-چه کسی را؟سودابه گفت:-آقای نعیم را او با ما همسفر است اما رفت اون جلو.رز نگاه کرد و چون کسی را ندید به گمان این که سودابه دچار خطای دید شده است گفت:-گمان نکنم او همراه ما باشد.اما سودابه که یقین داشت اشتباه نکرده است گفت:-هنگام پیاده شدن نشانت می دهم.آقای اسکندری در صندلی سمت چپ رز نشست و در حالیکه کمربند خود را می بست رو به رز که در ردیف سمت راست او نشسته بود کرد و پرسید:-همه چیز مرتب است؟رز گفت:-بله مشکلی نیست.اسکندری گفت:-خدا کند بعد هم پیش نیاید در آخرین لحظه پدرم گفت که مسافری در ترکیه به ما ملحق می شود که خانم یکی از وکلاست.بعد صدای خود را آهسته کرد و گفت:-خود او نیز در همین هواپیماست اما آن خانم در ترکیه به ما ملحق می شود. نمی دانم همسر اوست یا خواهرش!رز به سودابه نگریست و با نگاهش به او فهماند که درست دیده و اشتباه نکرده است. سودابه حرفهای اسکندری را شنیده بود و با این حال از رز پرسید:-تو فکر می کنی که آن زن همسر اوست؟رز از روی ندانستن سر تکان داد و خود سودابه اضافه کرد:-خیال نکنم همسرش باشد. آن طور که رسول می گفت نعیم هنوز در حال انتخاب است و تصمیم قطعی نگرفته.رز گفت:-پس خواهر اوست!سودابه حرف او را با تکان دادن سر رد کرد و گفت:-نه! خیال نکنم خواهرش باشد. ولی کنجکاو شده ام بدانم که این زن کیست و چه نسبتی با نعیم دارد. رز! می خواهم بگم که حدس می زنم آقا نعیم بدون سر و صدا ازدواج کرده و این زن کسی نیست جز همسر او.رز پرسید:-آخه چرا بی سر و صدا؟سودابه دستش را گرفت و گفت:-این مسئله ای هست که باید حل شود.با نشستن هواپیما در باند فرودگاه آقای اسکندری زودتر از سودابه و رز پیاده شد تا مسافران تور با دیدن او پراکند نشوند و رز هنگامی خارج شد که یقین کرد مسافران پیاده شده اند. در پایین پلکان چشمش به آقا نعیم افتاد که مشغول صحبت با اسکندری بود و سودابه هم به فاصله نه چندان دور از آنها در کنار مسافران ایستاده بود. آقا نعیم رز را دید و فقط به لبخندی که بر لبش ظاهر شد بسنده کرد و بدون ابراز آشنایی به طرف اتومبیلی که برای بردنش آمده بود حرکت کرد و رفت. مسافران سوار اتوبوس شدند و در همان حال اسکندری رو به رز گفت:-خانم نیکزاد از فردا صبح به ما ملحق می شود و تا ازمیر همراهمان می آید با ما به ایران بر نمی گردد.در هتل طبق برنامه تنظیم شده مسافران اسکان داده شدند و سودابه و رز به اتاق خود وارد شدند در حالیکه هر دو از رفتار سرد آقا نعیم خشمگین و متعجب بودند. هوای نسبتا خنک شبانگاهی را هر دو با نفس عمیقی بلند به جان کشیدند و رز خشمش را با گفتن »بیشعور نفهم!« نشان داد. رز که دلیلی برای اینکار نعیم نمی یافت، گفت-وقتی مرا دید و شناخت فقط به رسم ادب سر فرود آورد به نشانه سلام و یا چیزی در این حدود. فکر می کردم می آید جلو و سلام و احوال پرسی می کند که نکرد. واقعا متعجبم!باز شدن چمدانها، از سر بی رغبتی انجام گرفت و هر دو با این نیت که بالاخره موضوع کشف خواهند کرد از اتاق خارج شدند.به هنگام صبح همه مسافران پس از خوردن صبحانه به انتظار حرکت در اتوبوس نشسته بودند تا برای دیدن مسجد اباصوفیه حرکت کنند. اما آقای اسکندری هنوز در بیرون اتوبوس به انتظار ایستاده بود و هرزگاهی به ساعتش نگاه می کرد. وقتی انتظار خسته کننده شد، صدای اعتراض مسافران بلند شد و آقای اسکندری مجبور شد سوار شود و از رز بخواهد که او پیاده شود و برای آمدن خانم نیکزاد صبر کند و سپس با وی به مسجد آمده و با آنها همراه شوند. رز وقتی پیاده شد سودابه هم خارج شد و اتوبوس حرکت کرد. دقایقی بعد از رفتن آنها اتومبیل گران قیمتی توقف کرد و خانم نیکزاد پیاده شد. راننده هم خارج شد و با دیدن دو زن به آنها نزدیک شد و پرسید:-آقای اسکندری کجاست؟رز گفت:-مسافران را برد برای دیدن مسجد. من رازقی راهنمای تور هستم و خانم نیکزاد را همراهی می کنم.خانم نیکزاد با دیدن آنها لبخند بر لب آورد و گفت:- کمی دیر شد. اما مقصر من نبودم. راننده دیر آمد.رز با گفتن »اشکالی نداره« قصد داشت از اتومبیل هتل برای رفتن استفاده کند که راننده با گشودن در اتومبیل گفت:- من شما را می رسانم و بعد برمی گردم.سودابه و خانم نیکزاد در عقب نشستند و رز در کنار راننده نشست و با گفتن»امیدوارم دیگر موجبی برای تاخیر پیش نیاید« به او فرمان حرکت داد. راننده که خوب به خیابانها وارد بود بدون پیش آمدن مشکلی آنها را به مسجد رساند و رز با مشاهده اتوبوس تور خوشحال شد و با گفتن »خیلی از دیگران عقب نیفتاده ایم« با عجله پیاده شد.با رفتن اتومبیل رز احساس برتری نمود و گفت:- این مسجد اباصوفیه است، یکی از بناهای مهم و معتبر تاریخی است که درسال 360 میلادی به امر کنستانیتوس در شهر بیزانتیوم )قسطنطنیه( ایجاد گردید. این کلیسا در سال 404 سوخت و در سال415 مجدد ساخته شد. بار دیگر در سال 532 آتش گرفت و سرانجام به دستور بوستی نیانوس امپراتور روم شرقی ساخته شد. ساختمان این کلیسا بر اثر زلزله در سال 558 گنبدش فرو ریخت و بالاخره در سال 563 گنبدش ساخته شد.این کلیسا وقتی به تصرف ترکان عثمانی درآمد آثار مسیحیت را محو کردند و آن را بصورت مسجد در آوردند و در چهار نقطه از این ساختمان چهار گلدسته زیبا بنا کردند.خانم نیکزاد دقیق به حرفهای رز گوش کرد و با پایان گرفتن صحبت او نگاهی به جمع بازدیدکنندگان کرد و در کنار خانمی ایستاد و آرام چیزی گفت که رز نفهمید اما آن خانم با نازک کردن پشت پلک خود نگاهی از سر تنفر به او کرد و بدون حرف از کنار او دور شد. آقای اسکندری به رز نزدیک شد و گفت:- دارد هوا پس می شود. مراقب باش. در میان چند خانم گفتگوهای پچ، پچی انجام گرفت و یکی از آنها گفت اگر ناراحت است برگردد. آقای اسکندری با صدای بلند گفت:- لطفا سوار شوید تا به بازار هم برسیم.بعد رو به رز چشمک زد و با این طریق غائله ای را که در حال شروع بود پایان داد. وقتی مسافران سوار شدند. رز و سودابه و خانم نیکزاد در صندلی های آخرنشستند و رز به فراست دریافت که خانم نیکزاد از اینکه با این همسفران است، راضی و خشنود نیست. او از خندیدن خانمها بر آشفته شده بود و از رز خواست تا به آنها تذکر بدهد. رز به رویش لبخند زد و گفت:- اینکار را خواهم کرد اما اجازه بدهید وقتی به هتل رسیدیم.
در بازار و مرکز خرید همه با کنجکاوی به خرید خانم نیکزاد دقت داشتند و حرفهای در گوشی و گاه هویدای آنها مبین آن بود که خرید او را اسراف و تفریط میدانند. آن شب وقتی مسافران در سالن اجتماعات هتل به گرد هم نشستند عدم رضایت خود را از حضور خانم نیکزاد اعلان کردند و از آقای اسکندری خواستند تا چاره ای بیندیشد. او نیز از رز خواست که تنها مسئولیت خانم نیکزاد را عهده دار شود و تغییراتی در برنامه بوجود آورد و تور به دو قسمت مجزا شد. این روند موجب شد تا همه راضی و خشنود شوند و رز و سودابه و خانم نیکزاد در یک گروه قرار بگیرند و دیگران نیز باهم باشند.در روز سوم وقتی صحبت از رفتن به ازمیر پیش آمد و اقامت در یک هتل همه بار دیگر اعتراض کردند و گروه رز مجبور شد در اتاقهایی دور از گروه اسکان گزیند. سودابه بقدر کافی از خانم نیکزاد سوال پرسیده و جواب شنیده بود آنها در توافقی شفاهی راه خود را از دیگران جدا کرده و حتی در سالن غذاخوری دور از گروه می نشستند تا برخوردی بوجود نیاید.رز احساس خستگی می کرد و از این که مجبور بود فقط ملازم یک نفر باشد ناخشنود بود وقتی در آخر شب آقای اسکندری اعلان کرد که همسر خانم نیکزاد همگی را به شام مهمان کرده است چند تن از مسافران به بهانه بستن ساک و خستگی از مهمانی چشم پوشیدند ترجیح دادند غذایشان را پس از پایان مهمانی و بصورت انفرادی میل کنند.رز در آن شب آقا نعیم را که به اتفاق راننده آمده بود در رستوران ملاقات کرد. آقای نیکزاد رفتارش عاری از هرنوع آشنایی بود. او به اتفاق آقای اسکندری و راننده اش بر سر میزی دور از خانمها نشسته بودند و به حرفهای آقای اسکندری با دقت گوش می کرد.شام در محیطی بسیار سرد و رسمی برگزار شد و در آخر آقا نعیم فقط با گفتن " ممنونم خانم نیکزاد را همراهی کردید" از رز تشکر کرده بود. خشم و غضب رز حد و حصری نداشت و دلش می خواست به هرصورت ممکن شده از غرور تحقیر شده اش دفاع کند و جواب بی حرمتی او را بدهد. پس با همان نگاه شرربار به نعیم نگریست و گفت:- من وظیفه ام را انجام دادم و امیدوارم که همسر شما از مصاحبت ما خسته نشده باشند.خانم نیکزاد دخالت کرد و گفت:- باید اقرار کنم که در روز اول از اینکه با شما همراه شدم راضی نبودم اما بعد از آن همه چیز خوب و عالی بود و متشکرم و دوست دارم که در سفرهای دیگر هم همراه آژانس شما سفر کنم.آقای اسکندری هم چون کودکی از شنیدن تعریف و تمجید به شوق آمد و با گرمی و حرارت دست نیکزاد را فشرد و آنها را بدرقه کرد. با رفتن آنها رز با گامهای بلند شروع به قدم زدن کرد و گفت:- با چه وقاحتی تشکر کرد. دلم می خواست تف به صورتش می انداختم و پیش همسرش رسوایش می کردم و می گفتم که او مرد دورویی است و نباید به او اعتماد کند.سودابه گفت:- من هنوز منظور او را از این کار نفهمیده ام. اما یقین دارم که او از این کارش هدفی دارد وگرنه او آدمی نیست که در طول اینهمه سال شناخته ایم. باید صبر کرد و فهمید. خوب شد تو خودداریت را حفظ کردی و بی احترامی نکردی. رز! آقا نعیم یک مرد معمولی و عادی نیست شاید چنین مقتضی دیده که اینطور رفتار کند.رز که قانع نشده بود گفت:- آیا من از نگاه او آنقدر بی مقدارم که آخرین لحظه به همسرش بگوید که سالهاست مرا و خانواده ام را از نزدیک می شناسد و با ما مراوده دارد؟ این دیگر چه اقتضایی است که آشنا را غریبه و بیگانه می کند؟ با این حال خوشحالم که او را آنطور که هست شناختم و با چهره واقعی اش روبرو شدم.آنها خود را برای استراحت آماده می کردند که صدای تقه ای که به در اتاق خورد را شنیدند. رز مانتو روی لباس خوابش پوشید و با گشودن در آقای اسکندری را خوشحال پشت در دید. او گفت:- این بسته متعلق به شماست از طرف خانم نیکزاد بعنوان قدردانی.بعد اضافه کرد:- من هم بی نصیب نماندم و آقای نیکزاد مرا هم شرمنده کردند.او با دادن بسته به دست رز شب بخیر گفت و رفت. سودابه بسته را با شتاب از دست رز خارج کرد و لفاف آن را پاره کرد تا زودتر به محتویات درون جعبه دست پیدا کند. درون جعبه قوطی عطری بود و یک سکه طلا و یادداشتی کوتاه با خط زنانه. که نوشته بود " به رسم یادگار و قدردانی از شما" بعد امضا کرده بود منصوره نیکزاد.سودابه عطر را نگاه کرد و گفت:- گمانم فرانسوی باشد رویش را بخوان!رز ترجمه کرد:- عطر گل رز!سودابه با صدا خندید و گفت:- عجب مرد سیاستمداری است. عطر را خودش انتخاب کرده اما به اسم همسرش فرستاده نگفتم او مردی نیست که بدون علت کاری انجام دهد.رز عطر را روی تختخوابش پرت کرد و گفت:- خودش و عطرش بروند به جهنم. چی فکر کرده که من با یک عطر و سکه اهانتش را فراموش می کنم؟ اگر بدانم در کجا اقامت دارد همین حالا کادویش را پس می فرستم!سودابه دستش را گرفت و گفت:- آرام باش! هرچه باشد من چند سال از تو بزرگترم و سالهاست که با آدمی همچو او دارم زیر یک سقف زندگی می کنم قول میدهم که به زودی متوجه میشویم که این ادا و اصولش بر سر چیست آنها دیگر نیکزاد و همسرش را ندیدند و هنگام مراجعت به ایران بعلت خرابی هواپیما و تاخیر در ساعت پرواز وقتی بالاخره پس از چهار ساعت انتظار پرواز کردند هردو آنقدر خسته بودند که به جز رسیدن به وطن و استراحت کردن به موضوع دیگری نیندیشیده بودند.شرح سفر از دهان سودابه برای خود رز هم جالب توجه بود او به نکاتی اشاره می کرد که رز یا ندیده یا از روی آن به سهو گذشته بود. سودابه منصوره را در یک جمله به همه معرفی کرده بود" بزرگ شده در محیط بسته که آب نمی بیند وگرنه شناگر ماهری است!" او برای اثبات نظریه خود شرح مبسوطی از خریدهای کلان منصوره خانم ارائه داد و این که هیچ مسافری به قدر او اسراف و تبذیر نکرده است. رسول گفت:- زیاد هم با اطمینان حکم نکن شاید مجبور بوده سفارشات دیگران را خریداری کند و ...سودابه با چنان لحن محکمی صحبت او را با گفتن " نه! من خودم شنیدم که گفت ما فامیل پر جمعیتی هستیم که همه متوقعند که برایشان کادو بفرستم. اگر خودش بازگشته بود من حرفش را می پذیرفتم اما او قرار است آنجا زندگی کند و می توانست به تدریج و کم کم هدیه بفرستد نه یکباره و با یک پرواز!" قطع کرد و خانم رازقی به تمسخر گفت:- از کجا معلوم که فقط همین یکبار باشد شاید با پروازهای دیگر هم اجناس کادویی این خانم از راه برسد.آقا رسول که دفاع از نعیم و همسرش را بیهوده دید گفت:- این روضه خوانی ها برسر چیست؟ یعنی ما نباید به انتظار کادو باشیم؟لحن شوخ او به ظاهر قائله را پایان داد اما تا زمانی که چمدانهای هردو خالی شد مقایسه میان خرید آن دو با خانم نیکزاد ادامه داشت.
فصل سومرز گرفته و غمگین روبروی سودابه نشسته بود و به نگاه پرسشگر او سرتکان داد و گفت:- باورم این بود که این بار من به ایتالیا می روم اما وقتی اسکندری گفت که خودش همراه تور می رود و من باید باز هم تور ترکیه را عهده دار شوم واقعا تعجب کردم.سودابه گفت:- شاید او زبان ایتالیایی اش خوب است و...رز گفت:- اصلا اینطور نیست من حدس می زنم که آنها فقط مرا برای همراهی تور ترکیه مناسب تشخیص داده اند درصورتیکه خودم یقین دارم که می توانم تور را هدایت کنم و از عهده کار برخواهم آمد. باور کن از بس شرح مسجد اباصوفیه داده ام و تاریخ آثار موزه را داده ام دیگر خسته شده ام تنها خوشحالی ام این است که این آخرین سفر است و با شروع زمستان سفرهای داخلی بیشتر می شود.سودابه پرسید:- حالا چه زمان باید حرکت کنی؟رز بلند شد و با گفتن :" دو هفته دیگر" به سخنش پایان داد . همان شب سودابه نظر رز را به گوش رسول رساند و بعد پرسید:- تو فکر نمی کنی که حق با رز است من فکر می کنم که علتی باید داشته باشد که رز بین تمام کشورها فقط به ترکیه اعزام می شود.رسول گفت:- شاید یکی از دلایلش مجرد بودن اوست. من در این باره باید پرس و جو کنم تا دلیل واقعی و نه حدس و گمان پیدا کنم.روزی که فردایش رز می بایست اعزام شود وقتی در آژانس مشغول کار بود آقای اسکندری او را به دفترش احضار کرد و هنگامی که رز وارد شد با آوردن تبسمی بر لب گفت:-فردا به خواست خدا اعزام هستی و همه چیز طبق برنامه ردیف و مرتب است.بعد بسته ای از زیر میز خارج کرد و روی میز گذاشت و گفت:- مراقب این بسته باش در آنکارا باید تحویل آقای نیکزاد بدهی.رز متعجب پرسید:-نیکزاد؟آقای اسکندری خندید و گفت:- او را به خاطر داری؟ همان وکیل...رز گفت:- بله بله به یاد دارماسکندری گفت:- من از حالا یقین دارم که برای رساندن این بسته مورد تفقد قرار خواهی گرفت.رز پرسید:- درون بسته چیست؟اسکندری که منظور رز را درک کرده بود گفت:- مطمئن باش که نه مواد است و نه چیزی که ممنوع باشد.رز بسته را از روی میز بلند کرد تا وزن آنرا امتحان کند و با سبک بودن آن به خود جرات داد و آن را تکان داد که آقای اسکندری بسته را از او گرفت و روی میز گذاشت و گفت:- کنجکاوی کافی است. فقط یادت باشد هنگام رفتن فراموش نکنی آن را با خودت ببری. جای زیادی در چمدانت اشغال نمی کند! در ضمن سفر ایتالیا هم معوق ماند تا بعد.رز خواست بپرسد " چرا؟" اما وقتی دید آقای اسکندری پشت به او نموده منصرف شد. در قلبش احساس خوشی یافت و در فرصتی که پیدا کرد این مطلب را به سودابه اطلاع داد و موضوع بسته را هم عنوان کرد. سودابه به خنده گفت:- شاید برای منصوره باشد به پاس آنهمه هدیه که فرستاده.رز گفت:- گمان نکنم چون بسته سبک است و گمان دارم که متعلق به خود آقا نعیم باشد. بهرحال از این که اسکندری می ماند و من راهی می شوم خوشحالم. هرچند خود علیرضا بد جوانی نیست اما از این که پدرش تبعیض قائل می شود خوشم نمی آید.آخرین سفر پیش از رسیدن فصل پاییز موجب شده بود که تعداد مسافران بیش از سفرهای گذشته باشد و رز قلبا از این که آقای اسکندری همراه او نیست احساس پشیمانی و دلشوره کرد. اما خوشبختانه مسافران همدل و همیار بودند و نگرانی رز تا حدودی برطرف شد.او گمان داشت که به محض رسیدن به آنکارا کسی برای تحویل بسته خواهد آمد اما نه آن شب و نه فردای ان روز کسی به هتل نیامد در روز سوم وقتی رز وارد هتل شد مسئول رزور مهمانان به او اطلاع داد در سالن آقایی به انتظار آمدن آنها نشسته است رز مستقیم به سالن رفت و با این فکر که با راننده نیکزاد روبرو می شود قدم به سالن گذاشت اما وقتی نیکزاد را دید که با دیدن او از روی مبل بلند شد و ایستاد نفس در سینه اش حبس شد و از سرعت قدم هایش کاسته شد.نعیم لبخندی بر لب داشت و به راه رفتن رز با اشتیاق می نگریست.وقتی رز روبرویش ایستاد بسیار گرم و صمیمی سلام کرد و گفت:- به آنکارا خوش آمدی. خسته نباشی!رز که از رفتار او متعجب شده بود به جای جواب پرسید:- ایراد ندارد که آشنایی می دهید؟نعیم با دست به مبل اشاره کرد و گفت:- بنشینید در اینجا که جز من و شما کسی نیست!رز به اطراف نگاه کرد و با درک صدق کلام او نشست و گفت:- بله حق با شماست نعیم روبرویش نشست و پرسید:- حالت چطوره؟ می بینم که بحمدالله از آخرین دیدار سرحالتر و با نشاط تری.رز با پرسش " راستی؟" سکوت کرد و نعیم سر فرود آورد و گفت:- مسافران قبلی گویا زیاد باب میلت نبودند ولی این سفر...رز با خود اندیشید این که مقصود نعیم سفری است که خانمش به همراه تور بوده حرف او را قطع کرد و گفت:- اما من بعد از آن سفر بازهم به ترکیه آمده ام.نعیم بازهم سر فرود آورد و گفت:- می دانم منظور من هم سفر ماه گذشته بود.رز متحیر پرسید:- شما استانبول بودید؟نعیم با صدا خندید و گفت:- شما هرجا باشی من هم همانجا هستم. اما افسوس که می بایست از دور نظاره گر باشم اما ظن بد نبرید دشمنی نیستم که جاسوسی تان را بکنم و شبیخون بزنم. فقط برای آرام کردن دل بی طاقت از دور شما را دیدم. بسته ام را آوردی؟رز که هنوز در بهت بود با گفتن :" بله اما پیشم نیست و در چمدان است می روم تا بیاورم" قصد بلند شدن داشت که نعیم گفت:- بنشینید عجله ای نیست. حالا بگویید خانواده حالشان چطور است مخصوصا رسول؟رز گفت:همه خوبند و سلام رساندند.مخصوصاً پسرعمو که یقین داشت خود شما برای تحویل گرفتن بسته می آیید.نعیم پرسید:-و شما؟رز گفت:-من حتم داشتم که راننده تان این کار را خواهد کرد و شما ترجیح می دهید...رز حرف خود را ناتمام گذاشت و سکوت کرد.نعیم گفت:-رز می خوام اینو بدونی که من همیشه با توام اگرچه مجبور باشم تو را نادیده بگیرم.رز پرسید:-می تونم یک سؤال بپرسم؟نعیم گفت:-تو مختاری که هر چند سؤال که دوست داری بپرسی.رز پرسید:-چرا ازدواجتان را از همه مخفی کردید حتی رسول؟!نعیم گفت:-چون ازدواج نکرده ام.رز حیرت زده نگاهش کرد و پرسید:-اما منصوره خانم؟!نعیم گفت:-او خانم برادر من است که در اینجا به طور موقت زندگی می کنند تا ویزایشان برای رفتن به آمریکا به دستشان برسد.آیا در آن چند روز که با هم بودید او برایتان نگفت؟رز سر تکان داد و بعد به طنز گفت:-او هم مانند شما زن محتاطی است و هیچ اطلاعاتی به ما نداد.حتی وقتی سودابه ازدواجش را با شما تبریک گفت فقط لبخند زد و تشکر کرد.اما جالب است که اسم این خانم هم با اسم کاندید شده از طرف شما یکی است.حالا نعیم بود که متحیر پرسید:-کاندید از طرف من؟رز گفت:-بله همه می گویند که قرار است شما با دختری به نام منصوره که پدرش تاجر بازار است ازدواج کنید.نعیم با صدا خندید و گفت:-امان از دست این شایعات.بعد خیره به رز نگاه کرد و به ناگاه برقی از شیطنت در چشمش درخشید و گفت:-شاید هم زیاد بیراه نباشد فقط در مورد اسم اشتباه کرده اند.رز نفس بلندی کشید و گفت:-پس بالاخره وجود دارد؟نعیم بله بلندی گفت و اضافه کرد:-چه جور هم وجود دارد منتهی صبر کرده ام به موقعش افشا کنم.حالا بسته را به من می دهی؟رز بلند شد و سالن را ترک کرد و به اتاقش وارد شد وقتی بسته را برداشت و به سوی سالن حرکت کرد نعیم را دید که با مدیر هتل گفتگو می کند. قدم آهسته کرد تا صحبتهای آن دو تمام شود و چون نعیم متوجه او شد به سویش آمد و بسته را گرفت و تشکر کرد. رز به شوخی گفت:-لطفا رسید بدهید!نعیم با گفتن »آه ببخشید، حتما!« روی کاغذ کوچکی یادداشتی نوشت و بعد آن را تا کرد و به دست رز داد و با گفتن »باز هم متشکرم، مواظب خودتان باشید.« قصد داشت حرکت کند که رز بی اختیار گفت:-من شاید به ایتالیا سفر کنم برای خانمتان چیزی لازم ندارید بیاورم؟نعیم پیش از دادن پاسخ سر به دو سوی گرداند تا مطمئن شود کسی گفتگویشان را نمی شنود و پس از آن گفت:-تو هیچ کجا نمی روی مگر اینکه من باشم. پس فکر ایتالیا را از سرت خارج کن!نعیم رز را در حالت بهت باقی گذاشت و هتل را ترک کرد. مدیر هتل با گفتن غذایتان سرد نشود رز را بخود آورد و او به سوی سالن غذا خوری حرکت کرد. مسافران با سر و صدا مشغول خوردن بودند و هنگامی که رز بشقاب برداشت تا از روی میز برای خود غذا انتخاب کند کاغذ از دستش به زمین افتاد. آن را برداشت و لای آن را باز کرد. نعیم نوشته بود:-فردا تو را در مسجد احمد پاشا خواهم دید.رز از خود پرسید:-او برنامه تور را می داند؟بعد با یادآوری کلام آخر نعیم، خشمگین کاغذ را مچاله کرد و در سبد زباله انداخت و به خود گفت:-من هر طور شده به این سفر خواهم رفت! تا بفهمد اختیار من دست او نیست!