مسافران گوش به توضیحات رز که در مورد مسجد احمد پاشا که جامع هم گفته می شد داشتند. این مسجد تنها یک گنبد دارد و به دست سنان معمار معروف در سال 1565-6 بنا گردیده. رز ضمن توضیح دادن نگاهش اطراف را هم زیر نظر داشت تا اگر نعیم آمده باشد او را ببیند اما تا زمانی که مسجد را ترک کردند او را نیافت.همان شب وقتی برای استراحت در بستر دراز کشیده بود تلفن اتاقش به صدا در آمد و چون گوشی را برداشت از شنیدن صدای نعیم تعجب کرد و پرسید:-آقا نعیم شمایید؟نعیم گفت:-جز من چه کسی جرأت دارد که در این وقت شب راهنمای خسته تور را بیدار کند؟رز گفت:-نخوابیده بودم اما...نعیم صحبت او را قطع کرد و گفت:-تماس گرفتم تا از حرفی که در هتل زدم پوزش بخوام. لحن کلامت این باور را به من داد که می خواهی دلم را به شیوه خودت بسوزانی و فحوای کلامت نیش بود و من هم به ازای آن خواستم تلافی کرده باشم. خنده دار است و از من چنین رفتاری بعید. اما خودم را فراموش کردم و رز یکدنده و لجوج هفده ساله را در برابرم دیدم. رز تو در کت و شلوار قهوه ای و آن مقنعه همرنگ بسیار شیک و برازنده شده بودی.رز پرسید:-شما آنجا بودید؟نعیم خندید و گفت:-من که گفتم هر کجا که تو باشی من هم هستم. اما باور نداری.رز گفت:-اما من هرچه چشم انداختم شما را ندیدم.نعیم خنده اش را تکرار کرد و گفت:-چون به همه جا نگاه و نظر داشتی جز به مردی که در پشت فرمان یک تاکسی پارک شده نشسته بود.راستی رز می شود خواهش کنم که کاری برایم انجام بدهی؟رز گفت:-اگر بتوانم بله!نعیم گفت:-کار سختی نیست. فقط یک بسته کوچک است که می خواهم با خودت ببری.رز گفت:-بسیار خوب. اما کم کم دارم مشکوک می شوم که درون این جعبه ها چیست و من چه چیزی حمل و نقل می کنم.نعیم گفت:-اجازه داری بازش کنی و درونش را نگاه کنی.رز گفت:-شوخی کردم، می دانم که....رز سکوت کرد و نعیم پرسید:-می دانی چی؟رز گفت:-این که شما مصالح یک هم وطن را به خطر نمی اندازید و ....نعیم حرفش را قطع کرد و پرسید:-فقط یک هم وطن؟رز گفت:-به همین تعبیر شود راضی ترم.نعیم گفت:-بسیار خوب، اما خنده دار است که تو به دشمنت اعتماد می کنی. رز! فردا خیلی گرفتارم و بسته را راننده ام می آورد. سفرت به خیر باشد. به همه سلام برسان و مواظب خودت هم باش!با قطع تماس، رز احساس تنهایی و غریبی کرد و بی اختیار دلش گرفت. به خود گفت:-ای کاش تماس نگرفته بود و ای کاش هم نگفته بود که یکدیگر را دیگر نخواهیم دید.مسافران روز آخر را فقط در بازار گذراندند و همه با دستهای پر به هتل بازگشتند. رز می خواست از مسئول رزو سوال کند که آیا بسته ای برایش رسیده یا نه که صدایی از پشت سر خود شنید که خطابش کرد:-خانم رازقی؟قلب رز از شنیدن این صدا فرو ریخت و چون به پشت سر نگریست نعیم را دید که ایستاده ، رز به سویش حرکت کرد و روبرویش ایستاد و با خوشحالی که قادر به کنترل آن نبود پرسید:_-شمایید؟ مگر قرار نبود که...نعیم گفت:- فراموش کرده بودم که این سفر آخر است و تور تا پایان فصل سرما تعطیل است. این بود که خودم آمدم. آیا فرصت داری؟رز گفت:- بله، مسافران باید چمدان ببندند و با من دیگر کاری ندارند.نعیم گفت:- پس با هم می رویم بیرون.آن دو وقتی از هتل خارج شدند، رز پرسید:_-نمی ترسید؟نعیم نگاهش کرد و پرسید:- از چی؟رز گفت:- از این که با من دیده شوید.نعیم باز هم پرسید:-مگر تو چه ایرادی داری؟رز گفت:-نمی دونم فقط حدس می زنم که شما از این که با من در روز دیده شوید پرهیز می کنید. احتیاط شما به من هم سرایت کرده و بیم دارم که برای موقعیتتان درست نباشد.نعیم در اتومبیل را برای رز گشود و هنگامی که به حرکت در آمد گفت:-ممنونم که به مصالح من فکر می کنی.رز گفت:- پس درست فکر کرده بودم و ...- رز! آیا هیچ وقت شده که از خودت بپرسی چرا من سعی دارم افکار پدرت را تغییر بدهم و ...رز صحبت او را قطع کرد و گفت:- پدرم یک مرد نظامی ست و باورهایش غیر قابل تغییر.نعیم گفت:- بدبختانه همینطور است و همین موجب فاصله میان من و توست. من به قول همکاران از صافی ها گذشته و خالص از تنظیف رد شده ام و زندگی و آینده ام نیز به همین بستگی دارد که خالص باقی بمانم رز! رسول عقیده دارد که من عشق را به مقام و جاه فروخته ام که خودم نیز همین باور را دارم اما اگر چنین نمی کردم چه می بایست می کردم. رز من و پدرت هرگز هم عقیده نمی شویم و هر بار که یکدیگر را می بینیم خودت شاهدی که بحثمان تا کجا پیش می رود و در آخر هم بی نتیجه. صلاحیت همسر آینده من باید مورد تأیید قرار بگیرد که همه خوب می دانیم در مورد تو چنین نمی شود.رز گفت:- بعد از قبول نشدن در گزینش ایدئولوژی، من این واقعیت را پذیرفتم و با آن کنار آمدم اما شما...نعیم گفت:- من نمی توانم. یعنی قادر نیستم این احساس را مهار کنم و عنان اختیارش را به دست بگیرم. من با گرمی این احساس کار می کنم و از فعالیت خسته نمی شوم. متوجه منظورم می شوی؟ اسم رز، وجود رز، برایم خود زندگی است. زندگی که هیچ کس به حریم آن راه ندارد. لب به اقرار گشودم تا بدانی که در چه شعله ای می سوزم و از تو بخواهم که کمکم کنی.نعیم اتومبیل را نگهداشت و هنگامی که از اتومبیل پیاده شدند هر دو در ساحل شروع به قدم زدن کردند. رز گفت:- من نمی دونم که چه کمکی از من ساخته است تا انجام بدم. اما فکر میکنم که بهتر است تلاش کنید تا فراموش کنید.نعیم سر به آسمان بلند کرد و گفت:- خدا گواه است که کوشش کردم اما شکست خوردم. رز آیا تو فرزان را دوست داشتی؟ متأسفم که خاطرۀ او را زنده کردم اما جواب تو برایم مهم است.رز که از برده شدن اسم فرزان دچار اندوه شد با صدایی لرزان گفت:- او جوان خوبی بود و یقین دارم که بدون عشق هم می توانستم در کنارش خوشبخت زندگی کنم. او مرا دوست داشت!نعیم پرسید:- و اگر بار دیگر مردی چون فرزان سر راهت قرار بگیرد آیا حاضری که با او ازدواج کنی؟رز بی اختیار گفت:- دیگر نه! رفتار شوخ و بذله گوی فرزان مرا به اشتباه انداخت و نفهمیدم که چه شد و چه پیش آمد که همه گمان را بر عشق ما به هم گذاشتند. من زیرک و باهوش نیستم و این را شما خوب می دانید اما وقتی آن اتفاق رخ داد حس کردم که با شکست دیگری روبرو شده ام. شما نقطه مقابل او هستید. در وجود او تنها چیزی که نهفته نبود دوراندیشی و مصلحت جویی بود.نعیم پرسید:- می تونی صبر کنی؟رز متعجب برجای ایستاد و پرسید:- صبر کنم؟نعیم گفت:- تقاضایی سخت و شاید هم محال. آیا می تونی تا زمانی که برکنار می شوم صبر کنی؟رز پرسید:- گمان دارید که تا آن زمان چه چیزی تغییر می کند؟ پدرم؟ من؟ و یا سیاست؟نعیم برجای ایستاد و به طرف رز برگشت و گفت:- می شود و آن روز می آید. فقط باید صبر کنم!رز به راه افتاد و گفت:- من خوش بینی شما را ندارم و راستش برایم هم مهم نیست که برود یا نرود.به امید آینده مجهول نشستن! چند سال در این راه پیش رفتم و چه نتیجه ای حاصل شد؟ این که شما در انظار دیگران چشم به روی آشنایی و دوستی بستید و مرا نادیده گرفتید و در روز جرأت قدم زدن با من را به خود ندادید و شب سیاه و تاریک را برای افشای رازتان انتخاب کردید. فکر می کنید من متوجه نیستم و نمی بینم که شما به چه وسواسی به اطرافتان نگاه می کنید و سعی دارید از سمت تاریک عبور کنید تا دیده نشوید. آقا نعیم شما مرا دوست دارید قبول، اما همانطور که من پذیرفتم این عشق به سرمنزل مقصود نمی رسد، شما هم باید بپذیرید و باور کنید که بهترین راهکار این است که ازمیان کاندیداهای از صافی گذشته یکی را انتخاب کنید که همراه و همسفر روزتان باشد که از وجودش نترسید من خسته ام اگر امکان دارد برگردیم هتل، من باید ساکم را ببندم!
در طول راه هر دو ساکت بودند و هنگامی که در پارکینگ هتل رز از اتومبیل پیاده می شد، شنید که نعیم گفت:- رز باز هم داری اشتباه می کنی.رز با عجله در اتومبیل را بست و از او گریخت و به خود گفت:- می دانم اما برای مصلحت تو باید چنین می کردم.هنگام ترک هتل وقتی همه مسافران سوار شدند تا به فرودگاه بروند یکی از خدمتکاران به رز نزدیک شد و بسته ای به طرف او گرفت و گفت:- این بسته را به من دادند تا به شما بدهم.رز با یادآوری قولی که به نعیم داده بود بسته را گرفت و بدون آن که درونش را نگاه کند در کیف دستی خود گذاشت و سوار شد. به هنگام پرواز وقتی دیده بر هم گذاشت تا رفع خستگی کند به یاد بسته افتاد و این که نعیم نگفته بود در ایران می بایست به چه کسی تحویل بدهد با این امیدواری که شاید روی بسته تحویل گیرنده مشخص شده باشد و اسم و آدرسی از او روی بسته نوشته شده باشد چشم گشود و در کیفش را باز کرد و بسته را بیرون آورد. رو و پشت را نگاه کرد و تنها در گوشه بسته نگاهش به اسم خودش افتاد که کوچک نوشته شده بود »رز«. رز متحیر که این چه معنی می دهد و آیا بسته متعلق به خود اوست و یا این که شخص دیگری به نام رز وجود دارد و بسته متعلق به او میباشد. بسته را به آرامی تکان داد و بعد به خود گفت:- بازش می کنم شاید بعد از این لفاف روی خود جعبه نام و نشانی بیابم.با دقت لفاف کادویی را باز کرد به گونه ای که آسیب نبیند و بتواند آن را دوباره کادو کند. وقتی موفق شد بسته را از لفاف خارج کند یک قوطی مکعب مستطیل از جنس طلق بود و رز توانست حدس بزند که محتوی درون آن یا شال است و یا روسری. خواست جعبه را درون لفاف بگذارد که کنجکاوی ارضاء نشده اش وادارش کرد سرجعبه را باز کند و شیء را از درون آن خارج کند که به محض خارج نمودن کاغذی از درون تای آن هویدا شد. رز روسری شالی را با دقت تا نمود و درون جعبه گذاشت و سپس نامه را باز کرد و چنین خواند:رز امیدوارم این هدیه ناقابل را بپذیری به گمانم این روسری با رنگ کت و شلوارت همخوانی داشته باشد و هنگام بر سر کردن آن مرا به یاد آوری و باورکنی که نعیم اگر در سایه راه می رفت نه برای آن که شناخته نشود بلکه تنها به خاطر این بود که تو در روشنایی شاهد گریستن او نباشی اما حق با توست و من باید بپذیرم که تو فراموشم می کنی و مرا از یاد می بری پس برایت خوشبختی آرزو می کنم. خوشبخت باش و سعادتمند زندگی کن! نعیم.رز برای هدیه دیگر دقت و وسواس به خرج نداد و آن را دوباره در کیفش گذاشت و این بار وقتی چشم روی هم گذاشت قطره اشکی از گوشه چشمش به بیرون تراوید و با خود اندیشه کرد» همان وقت که تن صدایت تغییر کرد متوجه شدم که بغض راه گلویت را بسته است. و ای کاش تو هم می فهمیدی که حرفهایم تمنیات روح و جانم نبود و مجبور شدم با آن لحن با تو صحبت کنم تا بتوانی راحت تر برای انتخاب همسرت تصمیم بگیری!«******باران نم نم می بارید و مسافران در سالن فرودگاه برای آخرین بار دور هم جمع شدند. همگی آنها با تشکر و قدر دانی از زحمات رز و اقرار این که سفری خوش داشته اند از یکدیگر جدا شدند.رضایت مسافران می بایست موج شادی به دل رز اندازد اما این سفر برای رز با شادی و خوشحالی همراه نبود و او همه چیز را تمام شده و از دست رفته دانست و در مقابل ابراز محبت مسافران تنها به تبسمی اکتفا کرد و به گفتن» خوشحالم که راضی و خشنود برگشتید «بسنده کرد.وقتی کلید به در خانه انداخت و وارد شد با دیدن سودابه که برای استقبالش پیش آمد لحظاتی غم را فراموش کرد و او را به آغوش کشید. سودابه خوب نگاهش کرد و گفت:- خسته ای اما حتم دارم با شنیدن خبر خوش خستگی را فراموش می کنی.او به نگاه پرسشگر رز خندید و در حالیکه ساک او را حمل می کرد گفت:- اول سوغاتی بعد مژده.حضور او و رسول در خانه شان این باور را به رز داد که آنها خبری از نعیم دارند و بی اختیار دلش فرو ریخت و ضربان قلبش شدت گرفت. چهره همه خندان بود و رز بعد از استقبال گرم خانواده روی مبل کنار مادر نشست. به انتظار آن بود که هر چه زودتر خبر را بشنود. مادر فنجان چای در مقابلش گذاشت و با گفتن» تعریف کن سفر چگونه بود؟ « خواست که رز از سفرش تعریف کند. اما رز با گفتن» مثل همیشه، ای بد نبود. « از تعریف سر باز زد و به جای آن از سودابه پرسید:- خب مژده شما چیست؟که به جای سودابه رسول گفت:- مژده این که کار اقامتمان درست شده و همگی باید بار سفر ببندیم و راهی شویم.رز با حیرت به مادر و پدر نگریست و پرسید: -کجا؟ من از این موضوع چیزی نمی دانم.پدرش گفت:- حق با توست. تصمیم گرفته بودیم تا حصول نتیجه با تو در این مورد صحبت نکنیم. راستش هیچ امیدی به پذیرفته شدن نداشتیم. اما خوشبختانه رسول توانست با ارائه مدارک قابل قبول رأی موافق بگیرد و ما بتوانیم راهی شویم. باور کن رز همه تلاشی که انجام گرفت فقط و فقط بخاطر تو بود که بتوانی به آرزویت برسی و ادامه تحصیل بدهی. وگرنه من و مادرت هیچ کجای دنیا را به قدر وطن خودمان دوست نداریم.رز با ناباوری گاه به چهره پدر می نگریست و زمانی به رسول که لب خندانش رضایت کامل او را نشان می داد. سودابه دست رز را در دست گرفت و گفت:- باورت می شود رز ما همه با هم هستیم و یک سال دیگر هم پدر و مادر رسول هم به ما ملحق می شوند. من از همین حالا احساس خوبی دارم.رز نجواگونه پرسید: - کجا؟پدرش گفت:- زلاند نو. ایران - دبی – استرالیا – نیوزیلند.رسول به دنبال سخن او گفت:- کار سهل و ساده ای نبود و پس از دو سال تلاش بالاخره نتیجه داد.پدرش اضافه کرد:- از همان موقع که عدم صلاحیت تو اعلان شد من به رسول گفتم که رز به خاطر موقعیت من نمی تواند پیشرفت کند و باید برود. اما وقتی تو مخالفت کردی کمی پایمان سست شد اما رسول منصرف نشد و آن را دنبال کرد تا همین دیروز بالاخره موفق شد.رز پرسید:- پس حنانه و ...رسول سخنش را قطع کرد و گفت:- با اقامت ما آنها هم می آیند. من نگران آنها نیستم! فقط تو باید هر چه مدرک داری حاضر کنی. من آنچه را که باید بعنوان مدرک ارائه بدهم از زن عمو گرفته و ردیف کرده و ارسال کرده ام. منظورم مدارک زبان است و هر چه که باقی مانده فرصت زیادی نداریم و باید ترتیب بقیه کارها داده شود.رسول با اعلان این سخن سرپا ایستاد و سودابه هم از او تبعیت کرد و هنگام خداحافظی بود که رسول پرسید:- از نعیم خبری نشد؟رز گفت:- بله آمد و بسته را تحویل گرفت و به همه شما سلام رساند. در ضمن منصوره خانم زن برادر آقا نعیم است و نه همسر او!سودابه که برای اولین بار در زمینۀ کسب خبر دچار اشتباه شده بود ناباور به رز نگریست و پرسید:- راست می گی؟رز به طور کوتاه سخن نعیم را برای آنها تکرار کرد و رسول با گفتن» او بالاخره با یکی از همین ها ازدواج می کند. « نظر قاطع خود را اعلان کرد و از آنها جدا شد.با رفتن مهمانها رز خسته خود را روی مبل انداخت و رو به پدرش گفت:- آیا بهتر نبود من را هم در جریان می گذاشتید تا خود را آماده کنم؟پدرش گفت:- حق با توست اما همانطور که گفتم هیچکدام مطمئن نبودیم که با اقامتمان موافقت شود این بود که نخواستیم تو را نگران کنیم. چند روز باقیمانده را فرصت داری تا خودت را آماده کنی. فردا صبح سمسار می آید و اثاث خانه را می برد. کارهایی که لازم بود انجام بگیرد من و رسول انجام داده ایم و همه چیز اگر خدا بخواهد روبراه است.******آقای اسکندری از پشت میزش بلند شد و در مبلی مقابل رز نشست و ناباور پرسید:- راستی، راستی می خواهی بروی؟وقتی دید که رز سرش را فرود آورد اضافه کرد:- آخه چرا با این عجله و ناگهانی، ای کاش زودتر از تصمیمت آگاهم کرده بودی تا جایگزینی برایت پیدا کنم.رز گفت: - برای خودم هم غافلگیرکننده بود و تازه فهمیدم.آقای اسکندری لبخندی زد و گفت:- خودخواهی ام را ببخش. من هم اگر به جای پدرت بودم همین تصمیم را می گرفتم. امیدوارم به آنچه که آرزو داری برسی و درجات ترقی را پشت سر بگذاری. فقط قول بده فراموشمان نکنی و اگر به هر دلیل برگشتی بدان که جایگاهت در آژانس محفوظ است. آیا بلیط تهیه کرده اید؟رز گفت:- پسرعمویم ترتیب همۀ کارها را داده.آقای اسکندری با لحنی ناخشنود گفت:- اگر از خود ما بلیط می گرفت به خاطر شما تخفیف ویژه می دادیم اما عیب ندارد. امیدوارم سفر همگی تان بی خطر باشد.رز با سایر همکاران هم خداحافظی کرد و در مقابل بهت و ناباوری آنها آژانس را ترک کرد. هنگام غروب وقتی خسته از پرسه زدن در مغازه ها و تهیه صورت خرید خانواده به خانه برگشت از دیدن خانه بدون اثاث دلش فشرده شد و اشک چشمش دور از نگاه پدر و مادر بارید و به خود گفت:- اگر نعیم ایران بود هرگز تن به این هجرت نمی دادم.
فصل چهارمزمستان از راه رسیده بود و در دومین ماه زمستان نعیم به ایران بازگشت و به محض ورود به آپارتمانش وقتی چمدان برزمین گذاشت به سوی تلفن رفت تا با رسول تماس بگیرد. اما وقتی تلفن زنگ خورد و کسی گوشی را برنداشت به ساعتش نگاه کرد و پس از آن با خانه او تماس گرفت و این بار هم ناموفق گوشی را قطع کرد و با اندیشۀ اینکه آنها ممکن است مهمان خانه آقای رازقی باشند. بار دیگر گوشی را برداشت و شماره گرفت خوشبختانه این بار موفق شد و با شنیدن صدای آقای رازقی خوشحال شد و گفت:- سلام پدربزرگوار، منم نعیم.صدای شاد آقای رازقی را شنید که گفت:- به به نعیم آقای خودم. حالت چطوره؟ خوب و سلامتی انشاءالله...کی وارد شدی؟نعیم گفت:- تازه وارد شده ام و وظیفه خود دانستم که پیش از هر کاری جویای حالتان شوم.رازقی گفت:- محبت داری پسرم.نعیم پرسید:- شما خوبید؟ خانواده همگی خوب هستند؟ زنگ زدم به رسول دفتر نبود و ...آقای رازقی حرفش را قطع کرد و گفت:- رسول ایران نیست.این حرف تعجب نعیم را برانگیخت و پرسید:- ایران نیست؟ کجاست؟آقای رازقی گفت:- همه کوچ کردند و رفتند زلاندنو. سه، چهار ماهی می شود که رفته اند.نعیم با همان لحن ناباور پرسید:- یعنی حنانه و همایون هم رفته اند؟آقای رازقی گفت:- نه من و حاج خانم و حنانه و همایون چند ماه دیگر می رویم. رسول و سودابه به اتفاق برادرم و اهل و عیالش رفته اند.نعیم با شنیدن این خبر احساس کرد که پردۀ سیاهی مقابل چشمانش کشیده شد و نفس اش به شماره افتاد و به سختی توانست بپرسد:- آقای رازقی و خانواده؟ منظورتان این است که آنها ...رازقی خندید و گفت:- به نظر ناباور می آید اما همینطور است.نعیم جان پای تلفن که نمی شه همه چی رو گفت. بلند شو بیان اینجا که هم همدیگر رو ببینیم و هم با هم گپ بزنیم در ضمن شام هم در خدمت باشیم.نعیم خواست مخالفت کند اما بی اختیار گفت:» می آیم. « و بعد تماس را قطع کرد.گیج و سر در گم طول اتاق را می پیمود و از خود سئوال می کرد:- چرا بدون خبر و بدون خداحافظی؟ چرا رسول تماس نگرفت؟ و چرا وقتی ایران بودم در این مورد با من حرفی نزد؟ رز؟ چرا رز؟ حالا می فهمم که آنهمه دلشوره و نگرانی بی پایه و اساس نبود و براستی اتفاق رخ داده و رز از ایران رفته. حالا بدون او چه باید بکنم؟ آیا وقتی رز با صراحت گفت که فراموشش کنم واقف بود که دارد برای همیشه جلای وطن می کند؟ اگر می دانست چرا از من مخفی کرد؟ آیا گمان داشت که من مانع رفتنش خواهم شد؟ آیا به راستی مرا دشمن و جاسوس خوانده و ترسیده که حقیقت را بیان کند؟ آه رز دختر دیوانه چطور دلت آمد که ... وای خدای من چقدر حرف برای گفتن حاضر کرده بودم که به وقت دیدنش بیان کنم. مرا بگو که ریسک کردم و از خراسانی راهنمایی خواستم و در مقابل کنجکاوی اش دل به دریا زدم و حقیقت را گفتم تا او چاره ای برایم پیدا کند. حال که با امیدواری از موافقت آنها برگشته ام تو رفته ای. رسول؟ تو چرا مرا محرم ندانستی و نگفتی که چه نقشه ای در سر داری آیا تو هم دیگر به من اعتماد و اطمینان نداشتی؟ حال که چنین است و آگاهانه مرا طرد و کنار گذاشتید می پذیرم و به آن گردن می نهم. اما قسم می خورم تا روزی که نشنوم رز ازدواج کرده با هیچ دختری پیمان نمی بندم. به رز ثابت خواهم کرد که من...نعیم ساکت شد و با کشیدن آهی سوزناک زمزمه کرد:- تو راه درست را انتخاب کردی و به پای احتمالات نایستادی چرا که من هم اگر درخواستم با موافقت روبرو نشود حکم را می پذیرم و باز هم تو را می فروشم!این فکر نعیم را واداشت تا به دیدار آقای رازقی برود و غم و هجران از دوری رز را در پشت ماسک بی تفاوتی نهان کند. آقای رازقی و خانمش به گرمی از او استقبال کردند و به جای خوشحال کردن نعیم غم به دلش نشاندند و او از سر افسوس آه کشید و گفت:- زندگی چه بازیهایی دارد. دفعه قبل همه به دور هم نشسته بودیم و حالا...آقای رازقی گفت:- وقتی پای مصالح بچۀ آدم در میان باشد خیلی چیزها باید ندیده انگاشته شود. برای داداشم زندگی و آینده رز بیش از همه چیز مهم بود و او از همان وقت که رز در دانشگاه پذیرفته نشد به فکر هجرت افتاده بود اما رز حاضر نبود به تنهایی برود و دوری از خانواده را تحمل نمی کرد اگر فرزان کشته نشده بود زندگی به گونه ای دیگر ادامه می یافت اما خب همانطور که گفتی زندگی بازیهای بی شمار دارد.نعیم پرسید:- رسول چرا رفت او که وکیل موفقی بود و ...آقای رازقی گفت:- نه آنطور که استحقاقش را داشت. خودت هم می دونی که رسول از خیلی ها بهتر بود اما به میدان راهش نمی دادند. رفتند تا بخت خود را جای دیگر امتحان کنند.خب حالا تو از خودت بگو. آیا آمده ای ازدواج کنی یا این که این بار هم دست خالی بر می گردی؟نعیم سر به زیر انداخت و گفت:- نمی دونم. یعنی توکل کرده ام تا خدا چه بخواهد.خانم رازقی گفت:- خداوند خیر می خواهد و انشاءالله با دست پر برمی گردید. تا فراموش نکردم بگم که شما پیش ما امانتی دارید. رسول پیش از رفتن به ما سپرد تا وقتی که شما آمدید تحویلتان بدهیم.برقی زودگذر از چشم نعیم جهید و در آنی گمانش رسید که رز شنیده نه رسول. وقتی خانم رازقی اتاق را ترک کرد تا امانتی را بیاورد آقای رازقی گفت:- وقتی آقای فروزنده و خانمش برای خداحافظی آمدند، گویی چشم انتظاریش به پایان رسید و با یک دنیا غم و اندوه از ما جدا شد.نعیم پرسید:- فروزنده؟آقای رازقی گفت:- پدر و مادر فرزان! سفارش رز فقط این بود که شب های جمعه فراموشتان نشود و به سرمزار فرزان بروند و از طرف او چند شاخه گل بگذارند. سرنوشت این دختر هم چنین بود.خانم رازقی که آخر صحبتهای همسرش را شنیده بود گفت:- انشاءالله آنجا خوشبخت می شود! رز دختر مهربان و با دیانتی ست که خدا حمایتش می کند خواهیم دید که موفق می شود.هر دو مرد با گفتن» انشاءالله « برای رز آرزوی خیر کردند و خانم رازقی به جای یک بسته دو بسته روی میز مقابل نعیم گذاشت و گفت:» بفرمایید. «نعیم با یک نگاه سطحی به روی بسته ای که رو قرار داشت دستخط رز را شناخت و بار دیگر قلبش به طپش درآمد و آرزومند شد که هرچه زودتر آن را باز کند و خیالش آسوده شود پس با این نیت نگاهی به ساعتش کرد و رو به آقای رازقی گفت:- اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنم.آقای رازقی مخالفت کرد و گفت:- باید شام در خدمتت باشیم.اما نعیم بلند شد و گفت:- یک ماهی ایران هستم و در فرصتی دیگر حتما مزاحم می شوم اما امشب نه!آقای رازقی دیگر اصرار نکرد و نعیم با برداشتن دو بسته از آنها خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.وقتی سوار اتومبیلش شد و از خانه آنها فاصله گرفت در خیابان خلوتی اتومبیل را پارک کرد و بسته را با شتاب باز نمود و از دیدن جعبه ای که برای آخرین بار روسری شالی را به رز هدیه کرده بود متعجب شد و با درآوردن همان شال و تمثال طلا، چشمش به رز خشکیده و یک نامه افتاد.رز نوشته بود:سلام، دوست و دشمن بسیار عزیز. از این که خودم نیستم تا شخصا بسته را تحویلتان بدهم پوزش می خواهم. راستش آن قدر برنامه سفر با عجله و شتاب پیش آمد که برای خودم هم باور کردنی نیست. قصد داشتم به جبران زحماتی که برایم کشیدید هدیه ای ناچیز تهیه کنم که متاسفانه فرصت نیافتم .این است که هدایای خودتان را به خودتان می دهم و قصدم نه اهانت بلکه اثبات دوستی است و دلم می خواهد این هدایا را از طرف من به همسرتان بدهید و بگویید از طرف یک دوست است . می دانم که مصلحت جویی اقتضا نمی کند از آشنایی میان من و خودتان سخن بگویید به همین خاطر نمی رنجم که از من نام نبرید و اگر باز هم فکر می کنید عنوان دوست می تواند موقعیت زناشویی تان را به خطر بیاندازد بگویید از طرف دشمن به ظاهر دوست هدیه شده است . من با خود خاطرات را می برم که اطمینان می دهم حربه ای به دست اغیار نمی دهد و موقعیتتان را به خطر نمی اندازد.کسی که طالب سعادت و خوشبختی شماست : رز کبود
نعیم از شدت خشم نامه را در مشت مچاله کرد و فریاد زد : »دختر دیوانه بی عقل!« بعد چنان اتومبیل را به سرعت به حرکت در آورد که گویی خیال پرواز دارد .وقتی وارد آپارتمانش شد هر دو بسته را خشمی که هنوز در وجودش می جوشید روی مبل انداخت و نامه را که هنوز در دست مچاله کرده بود می خواست دور بیاندازد که پشیمان شد .نشست و آن را صاف کرد و یکبار دیگر خواند شاید بفهمد که آیا رز با نگاه دشمن از او جدا شده یا او را براستی بخشیده و دوست خطابش کرده ؟اگر رز هدایا را پس نفرستاده بود ،اگر فقط به همان شاخه گل خشک بسنده کرده بود .اگر حتی فقط به نامه اکتفا کرده بود جای امیدواری باقی گذاشته بود اما رز با دادن هدایایی که خود او داده بود به امیدواری خط بطلان کشید و به خود گفت :» رز مرا نبخشیده و هنوز کینه به دل دارد .« خسته بود اما نه خستگی که از رنج سفر حاصل شده باشد .اوآمده بود تا با دیدن رز به طور موقت هم که شده نیم دیگر وجود خود را کامل کند و با تو شه ای تازه غذای روح با خود همراه کند . اما حالا وجودش گرسنگی را فریاد می زد و او قادر به فراهم کردن توشه نبود . دستش آشکارا می لرزید و خود را ضعیف و ناتوان و از ان بدتر درمانده دید . رز رفته بود و دیگر باز نمی گشت وقبول این واقعیت ان قدر سخت بود که بی پروا گریست و نامه را برچشم گذاشت تا با قطرات اشکش شستشو شود .با صدای زنگ تلفن اشک خود را پاک نمود و سرفه کرد تا بتواند پاسخگو باشد وقتی گوشی را برداشت از شنیدن صدای همکارش سعی کرد خود را خوشحال نشان بدهد ،دوستش پرسید:-سرما خورده ای ؟صدایت گرفته است !نعیم گفت :-گمان کنم حساسیت باشد .آقای خراسانی گفت :-تماس گرفتم که اگر برنامه ای نداری و جایی نمی روی بیایم تو را ببینم و با هم گپ بزنیم .نعیم به فراست دریافت او برای این ملاقات هدف دیگری دارد و گفت :-خوشبختانه کاری ندارم و تا چای اماده کنم تو هم رسیده ای .بعد از قطع تلفن به سرعت بلند شد و بسته ها را به اتاق خوابش برد و به آنجا سروسامان داد و چای را آماده نمود .بعد حمام کرد تا سرخی چشمش را به کف صابون ربط دهد و هنگامی که صدای زنگ آپارتمان را شنید خود را برای رویارویی با او آماده کرده بود .دو دوست همدیگر را بغل کردند و از دیدار هم اظهارخوشحالی کردند. آقای خراسانی با یک نگاه سطحی به همه جا روی مبل نشست و گفت :-امیدوارم به زودی زود این خانه از سوت و کوری در آید و روشنی بگیرد .نعیم همانطور که مشغول ریختن چای بود به لحن طنز پرسید :-آیا تو هم کاندید پیشنهاد داری ؟آقای خراسانی فنجان چای را برداشت و گفت :-در لیست تو بهترین ها منظور شده است که میدانی هر کدام واجد صلاحیت هستند و تضمین کننده آینده ات .نعیم بی اختیار خندید و به چشم متعجب خراسانی زل زد و گفت :-تا آخرش را خواندم پس بی خودی حاشیه پردازی نکن .آقای خراسانی از سر افسوس سر تکان داد و گفت :-متاسفم من تلاش کردم اما...نعیم بلند شد و بدون ان که کاری در آشپز خانه داشته باشد به آنجا وارد شد و با صدایی که سعی می کرد لرزان نباشد گفت :-مهم نیست و ممنونم که به زحمت افتادی .من اصلاً نمی بایست چنین درخواستی را مطرح می کردم وقتی پیشاپیش جوابش را میدانستم .نمی دانم چطور شد و تحت تاثیر چه عواملی قرار گرفته بودم که از تو چنین درخواستی کردم زمانی هم پشیمان شدم که کار از کار گذشته بود .آقای خراسانی گفت :-هنوز هم مسئله ای پیش نیامده و جز من و برادر کاردار کسی خبر ندارد .نگران نباش !نعیم نفس آسوده ای کشید و این بار وقتی رو بروی آقای خراسانی نشست تبسمی از سر رضایت بر لب داشت .ساعتی بعد وقتی آقای خراسانی از نعیم جدا شد و او در را پشت سر مهمان بست نفس بلند دیگری کشید و به خود گفت:»نباید تمام پلها را خراب کنم .«بی آنکه میل به غذا داشته باشد به بستر رفت و باز هم به رز اندیشید و به خود گفت :-چرا هنگام انتخاب همیشه او را کنار گذاشته ام ؟ چرا به خراسانی با قاطعیت نگفتم که با دختر رازقی ازدواج می کنم و حاضر به پذیرفتن پیامد آن نیز هستم .چرا با کوچکترین اشاره روح و روانم را فراموش کردم و جاه و مقام دنیوی را برگزیدم ؟ این چندمین باریست که به عشقم به علاقه ام و به رز خیانت میکنم .******رز گرچه موفق پیش می رفت و خرسندی خانواده را فراهم می کرد ، اما در ته قلبش آن کامیابی را که تصور می کرد در پیمودن مدارج ترقی کسب خواهد کرد ،نمی یافت .او برای گریز از اندیشیدن به نعیم به خواندن دروس روی آورده بود و در این زمینه با کسب نمرات عالی پیش می رفت .اما هر گاه سخن از وطن می شد دلش برای همه چیز هایی که داشت و حالا نداشت تنگ بود و سایه غم بر چهره اش می نشست.پسر عمو رسول نیز با دایر نمودن دفتر وکالت از شغل و کسب در آمد خود راضی بود .به گمان همه انها موفق و کامیاب بودند.اما خود او هم وقتی از گذشته یاد می کرد آه حسرت می کشید و با گفتن یادش به خیر چه جمع خوبی داشتیم از اقوام و دوستان یاد می کرد و پیش از همه آرزوی دیدن نعیم را داشت .دو سال در نا آگاهی از حال یکدیگر به سر برده و هیچ یک درصدد برنیامده بود که از دیگری خبر بگیرد.قهر و رنجشی عنوان نشده آنها را از هم بی خبر ساخته بود.خانواده رازقی تنها با مراوده با یکدیگر رغبت نشان می دادند و در تماس با دیگران بسیار محتاطانه برخورد می کردند.حس اعتماد ضعیف بود و به جای آن شک و بی اعتمادی نشسته بود . وقتی مهندس جوانی به خواستگاری رز آمد پسر عمو رسول در برخورد با وی چنان رفتار نمود که گویی از متهمی باز جویی می کند . رز این کندوکاو را لازم نمی دانست چرا که هنوز خود را آماده شروع زندگی زناشویی نمی دانست و در جواب تاییدیه پسر عمو فقط لبخند زد و گفت :-ازدواج بعد از پایان تحصیل .سودابه که می دانست مخالفت رز به خاطر مهری است که هنوز از نعیم به دل دارد .سعی کرد او را با برشمردن معایب نعیم به راه آورد .او گفت :-رز آیا این همه سال صبر و انتظار کافی نیست که تو هنوز هم به یک امید واهی خود را دلخوش ساخته ای ؟ دوسال گذشته و او هیچ پیغام و تماسی نداشته به خودت نگاه کن .آیا حس نمی کنی که گل جوانی ات رو به پژمردگی است ؟ مهندس ،جوان خوبی است و تمام شرایط خوشبخت کردن تو را هم دارد .عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر.رز نگاهش کرد و گفت :در اشتباهی که فکر میکنی من بخاطر نعیم است که حاضر نیستم ازدواج کنم من میدانم که او هرگز از من خواستگاری نخواهد کرد و شاید تا حالا صاحب زن و فرزند هم شده باشد من تصمیم دارم که پس از گرفتن مدرک برگردم و به آنهایی که مهر عدم صلاحیت بر پرونده ام زدند ثابت کنم که اشتباه کردند.من باید به نعیم ثابت کنم که ایرانی بودن من از هر برگه صلاحیتی مهمتر است باورت میشود اگر بگویم در اعماق قلبم بدنبال رمضان و محرم خودمان میگردم و این مراسم در اینجا ارضایم نمیکند.من بدنبال بوی آشنا میگردم.بویی که حتی در مسجد اینجا به مشامم نرسیده است.مهندس خیال بازگشت ندارد و بهمین دلیل جوابم به او نه است.سودابه پرسید:مطمئنی که اگر برگردی میتوانی فعالیت کنی و مانعی بر سر راهت نیست؟رز گفت:نمیدانم شاید باز هم مجبور شوم در آژانس راهنمای تور باشم اما تا نروم و امتحان نکنم مطمئن نمیشوم.با شروع سال جدید و برگزاری جشن کریسمس اولین هدیه پس از گذشت دو سال به دست آنها رسید و حیرت همگی را بر انگیخت.هدیه به آدرس رسول پست شده بود و از طرف نعیم ارسال شده بود رسول از شدت خوشحالی نامه را که پیوست جعبه بود بویید و با گفتن بوی نعیم را میدهد.از غلیان احساس خود دیده تر کرد و برای انکه دیگران را متاثر نکند بلند شد و به اتاقش پناه برد.سودابه جعبه را برداشت و در همان حال اول نگاهی به رز کرد و چون او را هم کنجکاو دید روی بسته را خواند و بعد بسوی رز گرفت و گفت:متعلق به توست.
رز ناباور بسته را گرفت و پرسید:مال من؟سودابه خندید و گفت:روی بسته که اینطور نوشته شده.رز دستخط نعیم را شناخت که نوشته بود لطفا برسد به دست رز!اگر عمو نگفته بود : بازش کن ببینیم چی فرستاده. رز ترجیح میداد دور از چشم همه بسته را باز کند.اما خواست عمو موجب شد تا در مقابل چشم همه بسته را باز کند.هدیه نعیم کلام الهی بود با جلد طلا کوب که همه با دیدن آن آه بلندی گفتند و از سر امتنان آن را بوسیدند و برپیشانی گذاشتند روی جلد یک گل رز خشک هم با چسب چسبانده شده بود.رز درون جعبه را بازرسی کرد اما هیچ کاغذی نیافت.وقتی مصحف را درون جعبه گذاشت به این امید که در نامه رسول اخباری که طالب شنیدنش بود نوشته شده باشد چشم به در بسته اتاق دوخت.پرسش مادر که گفت:از کجا پست شده؟موجب شد تا برچسب روی کارتن خوانده شود و رز بگوید:از ایران.پدرش گفت:پس برگشته.و عمو گفت:معلوم هم نیست شاید مرخصی آمده باشد.باید ببینیم برای رسول چه نوشته است.دقایق به کندی می گشتند و گویی رسول خیال خارج شدن از اتاقش را نداشت. دیگران به کار خود مشغول شده بودند اما رز همچنان منتظر بر جای نشسته و چشم به اتاق رسول دوخته بود.سودابه با گفتن »همه مردم در خیابان هستند و ما در خانه بیتوته کرده ایم، زودترشام بخوریم و برویم بیرون.« دیگران را به تعجیل وا داشت و خودش از انتظار بسر آمده خسته شد و در اتاق رسول را باز کرد و پرسید:-خیال داری تا صبح همین جا بمانی؟ حنانه و همایون منتظر ما هستند.تذکر سودابه، رسول را از خلوتش بیرون کشید و چون بیرون آمد لبخند تلخی بر لب داشت و به سختی می توانست بگوید:-نعیم حال تک، تک تان را پرسیده و به همه سلام رسانده.پدرش پرسید:-حالا کجاست؟رسول گفت:-ایران است و گویا به کشور دیگری منتقل می شود اما ننوشته کجا.مادرش پرسید:-ازدواج کرده یا هنوز مجرد است؟او دادن این سوال به رز نگریست که این نگاه موجب شده قلب رز بطپد و رنگ چهره اش سفید شود، رسول گفت:-اشاره ای نکرده اما بعید بدانم مجرد باقی مانده باشد.سودابه پرسید:-ننوشته که چرا این همه مدت از ما سراغ نگرفته؟رسول گفت:-مگر ما از او سراغ گرفتیم؟پدرش گفت:-حق با نعیم است. پیش از آمدنمان به اینجا، او به سراغمان آمد ولی ما او را بی خبر گذاشتیم.بر سر میز شام نشسته بودند و در حرکات همه جز رز و رسول نوعی شتاب دیده می شد. همه دعوت حنانه و همایون را برای رفتن به رستوران رد کرده بودند و قرار بود که آنها پس از خوردن شام به آنها ملحق شوند. حنانه روزهای بارداری خود را سپری می کرد و سودابه از این که نوه ه ای انگلیسی خواهد داشت به شوخی گفت:-نمی دانم وقتی به دنیا بیاید با چه زبانی گریه خواهد کرد.وقتی همه عازم خروج از خانه شدند در آنی رز منصرف شد و گفت:-اگر اشکالی ندارد من همراهتان نیایم.همه متعجب پرسیدند: چرا؟رز گفت:-علت خاصی ندارد، دوست دارم بنشینم و در خلوت خانه از تلویزیون برنامه نگاه کنم. شما بروید و به جای من هم لذت ببرید.آنها با اکراه پذیرفتند و رسول هنگام خروج آهسته به رز گفت:-نامه نعیم بالا سر تختخواب است می توانی برداری بخوانی.و بعد با لبخند معنی داری در آپارتمان را پشت سر خود بست.اجازه رسول موجب شد رز درنگ نکند و برای برداشتن نامه به سوی اتاق بدود. آنچه رسول نقل کرده بود شمه کوچکی از متن نامه بود و رز می دانست که او تمام حرفهای نعیم را بازگو نکرده است. نامه را برداشت و با خود به هال آورد گمان داشت که در نور بیشتر قادر خواهد بود که بهتر مضمون نامه را درک کند. نعیم نوشته بود:سلام دوست بی وفا. راست گفته اند از دل برود هر آن که از دیده برفت. بسیار باخود جنگیدم که چون تو رفتار کنم و به خود بقبولانم که می توان چشم بردوستی و اخوت بست و فراموش کرد اما نتوانستم چرا که من نعیم بدون آگاهی از صحت و سلامت تو در ناخوشی بسر می برم و روزگار را بر وفق مراد خود نمی بینم اما امیدوارم که تو کامیاب و سعادتمند اوقات بگذرانی. پرسش این که چرا بی خبر هجرت کردی و به من اطلاع ندادی هنوز بی جواب مانده و توضیحات پدر گرامی و عزیزمان هم مرا قانع نکرد. آیا گمان داشتی که مانع از سفرت خواهم شد؟ و یا اینکه سوسه آمده و سدی برایت بوجود می آورم؟ که اگر چنین اندیشیده باشی مرا تا سطح یک دشمن پست و فرومایه تنزل داده ای می خواهم باور کنم که هجرتتان براستی با تعجیل و شتاب همراه بوده و فرصت کافی و وافی نداشته ای پس جای گله و شکایتی نمی ماند اما دوست همدل و همزبان من که باز هم این تعریف جای بحث دارد که آیا براستی این تعبیر درست یا نه چون اگر همدل و همزبان بودی حالم را می فهمیدی و با قساوت همه را به دنبال خود روانه نمی کردی. نمی دانی با چه امیدی به وطن آمدم و با چه یأس و حرمانی برگشتم. خانه تان در ساعتی که حضورم را پذیرا شد هم چون قفسی تنگ و ملال انگیز شد و حتی مصاحبین مهربان هم نتوانستند از بار اندوه و ملالم بکاهند و سفر یکماهه به هفته نکشیده به پایان رسید و برگشتم. دو هفته ای است که حکم مأموریت جدید ابلاغ شده و عازم کشور دیگری هستم که هنوز نمی دانم کجاست. )می دانم اما به تو نخواهم گفت( تا مطمئن شوم امید دارم پس از رسیدن این نامه سنگینی قلم را تحمل کنی و جوابم را بدهی. شماره تلفن خانه ات را از پدر گرامی گرفته ام و می توانستم به تو تلفن کنم اما این کار را تا رسیدن جواب که گویای پیوند مجدد دوستی مان است به تعویق خواهم انداخت. با رسیدن این نامه سال نو میلادی آغاز شده است. به تو و همه خانواده که تک تک دوستشان دارم و برایتان آرزوی سلامت می کنم تبریک می گویم. هدیه ای برای رز همراه این نامه است که می دانم آن قدر ارزشمند است که جرأت نمی کند آن را به خودم برگرداند. در نامه ای که برایم می نویسی دوست دارم که از حال تک تک شان بگویی که چه می کنید و آیا راحت و آسوده هستید. رسول خوشحال تر می شوم اگر قبل از رسیدن نامه صدای گرمت را بشنوم. من در همان آپارتمان قدیمم زندگی می کنم و شماره ام هنوز همان شماره است. اما برایت می نویسم تا بهانه نداشتن و فراموشی نداشته باشی. به همه سلام مخصوص برسان. اگر می خواهی زیبایی و جمال دنیا را ببینی به گل رز نگاه کن. )نعیم(رز بعد از خواندن نامه هم چنان نگران باقی ماند و از فحوای نامه متوجه نشد که آیا نعیم ازدواج کرده یا مجرد است. با دوباره خواندن نامه هم بر اطلاعاتش افزوده نشد و با یأس پاکت را بر سر جای خود گذاشت و از این که به همراه دیگران راهی نشده بود متأسف شد و برای گذران ساعات، تلویزیون روشن کرد و به تماشا نشست اما ناگهان بلند شد و به سراغ مصحف رفت و بعد از بوسیدن صفحات آن را برای یافتن کاغذ یا نشانی از او گشت و چون چیزی نیافت غمگین و کسل تر بر جای نشست و در خلوت خانه بی محابا گریست.
دلش تنگ و بیقرار بود و اندیشید که: اگر او به مأموریت نمی رفت و در وطن ماندگار بود من هم برمی گشتم و در آژانس به کارم ادامه می دادم و به دیدارهای گاه و بیگاهش دلخوش می شدم. چرا نمی توانم فراموشش کنم؟ عقل می گوید که ما زوج مناسبی برای یکدیگر نیستیم و او هرگز برای خواستگاری اقدام نخواهد کرد اما دلم گمان دارد که بالاخره روزی ما به یکدیگر خواهیم رسید و او بدون ترس از موقعیت اجتماعی اش ازم خواستگاری خواهد کرد.آخرین بار دیدارمان او در آن کت بلند و پیراهن سفید چقدر نورانی شده بود و به نظر معصوم و بی گناه می آمد. شاید من دارم ره به خطا می روم و بی جهت مهر دوستانه او را به عشق تعبیر می کنم. فرزان علاقه اش را در لفا به شوخی و طنز ابراز می کرد و در مقابل بی تفاوتی ام مأیوس و دلسرد نشد. اما نعیم همیشه مرا در خوف و رجاء سرگردان کرده و تصمیم گیری را مشکل و سخت کرده است. آیا این خوش باوری که او روزی در رویم می ایستد و لب به اقرار می گشاید حماقت محض است؟ آیا سرنوشت ما به گونه ای دیگر نوشته شده و در دفتر زندگی او اسمی از من برده نشده؟ که اگر چنین باشد روزهای جوانی را چه آسان از دست داده ام و به چه امیدهای واهی روزگار گذرانده ام. امشب همه در حال جشن و شور و نشاطند و شاید او هم به همراه همسرش در جشن کارناوالها شرکت کرده و تنها این منم که دلم به وسعت آسمان گرفته و فقط تسلای خاطرم که چون دیگران شاد شوم و دنیا را زیبا ببینم دیدن صورتی است که دیدگانش را گذرا به چهره ام بدوزد و با سر پایین آورده شده بپرسد: »رز خوبی؟« و من با اشتیاق محبوس شده در قفس سینه بگویم:»خوبم ممنون!«با صدای باز شدن در رز دست از افکارش برداشت و برای شنیدن اخبار جشن اتاق را ترک کرد. مادر و پدر خوشحال و خندان وارد شدند و با دیدن رز که هنوز بیدار مانده بود متعجب پرسیدند:- تو هنوز نخوابیده ای؟رز نشست و سعی کرد خود را خوشحال نشان دهد و با لحن شاد گفت:- امشب که شب زود خوابیدن نیست. بگویید ببینم خوش گذشت؟مادر گفت:- بله خیلی خوب بود. برگزاری جشن کریسمس بدون برف و سرما لذت بخش است.پدر گفت:- وقتی چشم، سبزی و طراوت و بکر بودن طبیعت را می بیند به فکر فرو می روم و دلم هوای وطن می کند. برگ و گل و سبزه همه جا زیباست اما به گمانم مال خودمان چیز دیگری است همان طور که عطر و بوی میوه هایمان هم عطر و بوی دیگری دارد و من غالباً خواب می بینم که در وطنم هستم.اسم وطن موجب شد تا رز به تخیلات خود باز گردد و چهره اش را هاله ای از غم بپوشاند. دیدن این چهره دل مادر را به درد آورد و با نگاهی غضبناک همسرش را نگریست و او هم با درک نگاه او بلند شد و گفت:- می روم بخوابم.وقتی از کنار رز می گذشت دستش را روی شانه او گذاشت و فشاری از سر مهر بر شانه او وارد کرد و به سوی اتاقش حرکت کرد. مادر هم به نجوا شب بخیر گفت وبه دنبال او روان شد. در اتاق رو به همسرش پرسید:- نمی توانستی زبان نگهداری و رز را غمگین نکنی؟آقای رازقی آه کشید و گفت:- دست خودم نبود و نیست! دو سال و اندی ماه است که اینجا زندگی می کنیم و من هنوز خود را مسافری می بینم که پس از گذراندن تعطیلات باید برگردم. اگر به خاطر رز نبود ...خانم رازقی صحبت او را قطع کرد و گفت:- همه کسانی که جلای وطن می کنند بنابر دلایلی است و همه مثل ما هیچ کجا را وطن خود نمی دانند. اما وقتی مجبور به ترک کردن باشی باید خودت را با محیط جدید وفق دهی. رز هر روز وقتی به خانه برمی گردد در چهره ام خیره می شود و می پرسد: مامان خوبی؟ و من تظاهر می کنم که بهتر از روز پیشم تا بهانه به دستش ندهم. اگر نامه و کادوی نعیم نرسیده بود، رز خوشحال و سرحال بود اما با رسیدن آن یکباره غمگین و گرفته شد.آقای رازقی دکمه های روبدوشامبرش را بدون نظم بست و در همان حال گفت:- این دختر نباید عمرش را به راه هیچ و پوچ تلف کند. مهندس جوان خوبی است و اگر قبول کند که تا پایان تحصیل رز صبر کند من رز را به هر صورت که شده متقاعد می کنم که با او ازدواج کند.خانم رازقی متعجب به صورت همسرش خیره شد و پرسید:- یعنی اینجا بماند؟ خودت که شنیدی مهندس خیال برگشتن ندارد.آقای رازقی گفت:- ما به خاطر رز جلای وطن کرده ایم و زندگیمان را نابود کردیم. او نمی تواند خودخواهانه عمل کند و به راه دلش برود.
فصل پنجماولین روز تعطیلات کریسمس با هوای نیمه ابری آغاز گردید. رز از صدای دستگاه چمن زن دیده باز کرد و از پنجره به آسمان نیمه ابری نگاه کرد و سپس پدرش را دید که در حال کوتاه کردن چمن باغچه های اطراف خانه است.آغاز صبح با دلشوره ای آغاز شد که سرمنشأ نداشت و دلیل خاصی برای آن نمی یافت. این دلشوره به جای اضطراب و نگرانی با نوعی سرخوشی همران بود که گویی انتظاری به سرانجام می رسد. رز این احساس را به هوای مطبوع ربط داد و آغاز تعطیلی هفت روزه. با همین احساس حمام کرد و لباس تازه پوشید و هنگامی که سر میز صبحانه که مادر در بالکن تدارک دیده بود، حاضر شد روحیه ای شاد و خندان داشت.زیبایی و سرسبزی محیط و آواز پرندگان که با هم نغمه سرایی می کردند راه را بر اندوه بسته بودند. مادر از چهره متبسم دخترش نیرو گرفت و با پرسش این که »برای سفر آماده ای؟« نگاه او را متوجه خود کرد. رز که از برنامه سفر بی خبر بود متعجب پرسید:- سفر؟! کجا؟مادر به نشانه ندانستن سر تکان داد و گفت:- نمی دانم اما رسول برنامه ریزی کرده و به ما گفت که بیش از همه تو از دیدن آنجا لذت خواهی برد.رز که از این خبر خوشحال نشده بود با لحن ناخرسند گفت:- رسول هم گاهی با کارهایش غافلگیرم می کند و این درست نیست. شاید من برنامه ریزی دیگری کرده بودم.مادر خونسرد گفت:- برنامه ریزی های تو غالباً جنبه درس و دانشگاه دارد اما برنامه ریزی رسول تفریحی و برای اوقات فراغت است لطفاً مخالفت نکن. در عرض این دو سال ما فرصت نکرده ایم که از جزایر این کشور دیدن کنیم و تنها به شرح و نظر دیگران گوش کرده ایم.رز در چهره مادر اشتیاق از رفتن را دید و به ناچار سکوت اختیار کرد و برای آماده نمودن ساک سفر او را تنها گذاشت. به هنگام بستن چمدان زنگ تلفن را شنید و صدای مادر که با کسی صحبت می کرد به گوشش می رسید. وقتی مادر از سر خوشحالی و ناباوری پرسید:»راست می گی؟ کی؟« او لحظه ای دست از کار کشید و به گوش ایستاد و با طولانی شدن سکوت مادر بار دیگر به کار مشغول شد. جوابهای مادر کوتاه و باگفتن »نمی دانم – خدا کند _ شاید؟« ادامه داشت و بعد از قطع تماس رز بدون کنجکاوی پرسید:- سودابه بود؟مادر گفت:- آره اما رز اگه گفتی مسافری که از ایران آمده و رسول برای استقبالش به فرودگاه رفته کیست؟رز پرسید:- مگر مسافر آمده؟مادر سر فرود آورد و رز خونسرد گفت:- حتماً از دوستان پسر عموست؟مادر به صورتش خیره نگاه کرد و پرسید:- می دانستی؟رز جواب داد:- از کجا باید می دانستم؟ سودابه با شما صحبت کرد.مادر گفت:- منظورم را فهمیدی تجاهل نکن که نمی دانستی.رز که از حرفهای کنایه آمیز مادر رنجیده خاطر شده بود با لحن عصبی پرسید:- مادر چرا کنایه می زنی؟ موضوع چیست؟مادر گفت:- می خواهم بدانم تو می دانستی مهمانی که دارد وارد می شود نعیم است یا نه؟چهره رز چنان رنگ باخت و نگاهش بهت زده شد که مادر یقین کرد رز از آمدن نعیم بی خبر بوده است پس با لحن مهربان و عذرخواه گفت:- متأسفم.رز سعی کرد خود را بازیابد و به خود اطمینان دهد که آنچه از دهان مادر شنیده با حقیقت قرین است. با آوایی آرام و نجواگونه پرسید:- آقا نعیم می آید؟مادر به جبران خطای خود در حالیکه می خندید گفت:- می آید نه! آمده! و رسول برای استقبالش به فرودگاه رفته. هواپیمای او اگر تأخیر نداشته باشد باید تا حالا بر زمین نشسته باشد.رز پرسید:- پس چرا بی خبر؟ چرا رسول به ما خبر نداد که برای استقبال برویم؟مادرگفت:- اینطور که سودابه گفت موضوع غافلگیر کردن بوده و خود رسول هم تازه با خبر شده و با عجله به فرودگاه رفته.رز احساس کرد قادر به نفس کشیدن نیست به سختی بلند شد و پنجره را گشود و به درختان سرسبز و با طراوت نگاه دوخت و در دل گفت: »خوش آمدی!«صدای مادر آمد که گفت:- به گمانم برنامه سفر به هم بخورد. یادم رفت از سودابه بپرسم همسرش هم با او آمده یا تنها سفر کرده؟!قلب رز فرو ریخت و به خود گفت:- اگر با همسرش آمده باشد چی؟ چرا او میان این همه شهر و کشور، آخر دنیا را انتخاب کرده و اینجا آمده؟صدای زنگ تلفن بار دیگر شنیده شد و این بار رز زودتر از مادر گوشی را برداشت. با شنیدن صدای پسرعمو رسول قلبش چنان به طپش درآمد که قادر به صحبت نشد و رسول وقتی برای بار دوم گفت که »الو الو« آرام نجوا کرد:»بله!« رسول صدای رز را شناخت و با شتاب گفت:- رز هنوز هواپیما هنوز ننشسته و فرصت هست که فرودگاه بیایید. فقط گل بگیرید، عجله کنید.و تماس قطع شد رز حرفهای رسول را برای مادر تکرار کرد و مادر هم با گفتن »پس وقت را تلف نکن! زودتر آماده شو برویم« رز را به شتاب واداشت و رز در مقابل گلفروشی ایستاد و سبدی گل انتخاب کرد و به سوی فرودگاه حرکت کردند.خانواده عمو به اتفاق پدرش زودتر از آنها رسیده بودند و سودابه تا چشمش به رز افتاد گفت:- هواپپما نشسته رز باورت می شود که نعیم آمده باشد؟مادر با پرسش این که آیا تنهاست یا با همسرش آمده؟ سودابه را متعجب کرده و او با لحنی مردد گفت:- نمی دانم آن قدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم که فراموش کردم بپرسم ولی برای ما چه فرقی می کند دیدن هم وطن هر چند تا بیشتر بهتر.ناآگاهی رسول هم در این مورد موجب شد همه کنجکاو شوند تا بدانند وقتی رسول بانگ زد »آمد« و خود جلوتر از دیگران برای استقبال شتافت رز بی اختیار به پشت سر او توجه نمود تا به تردید پایان دهد. نعیم تنها بود و چنان در آغوش رسول جای گرفته بود که گویی خیال جدا شدن ندارد. مردان پیش رفتند و در آغوشش کشیدند. او هنگام بغل نمودن پدر چشم گرداند و جستجو کرد وهنگامیکه رز را در میان مادر و سودابه با سبد گل دید مبهوت به او چشم دوخت. این حالت وقتی از حد متعارف گذشت رسول دستش را روی شانه نعیم گذاشت و با خنده گفت:- معلوم شد که پدرم را بیشتر از من دوست داری.نعیم به خود آمد و پدر را رها کرد و با گفتن »اینو تازه فهمیدی؟« به سوی خانمها رفت و به احوالپرسی پرداخت. مادر و زن عمو او را همچون فرزند خود پذیرا شدند و حنانه بی اختیار او را در آغوش کشید و با مهر فرزندی به پدرش، گفت:- خوشامدی عمو!اشک در دیدگان همه تجمع کرد و نعیم که سعی داشت احساسات خود را کنترل کند با گفتن »حالت چطوره مامان کوچولو؟« به رز نگریست. رز به جای خوشامد سبد را به سوی او گرفت و نعیم هم با گرفتن سبد آرام گفت:- از آخر دنیا به کجا می خواهی فرار کنی؟رز به لبخندی بسنده کرد و این باز هم نعیم بود که سلام کرد و حالش را پرسید. رز نه از روی غرور و کبر و تنها به علت آن که هوز ناباور از حضور او بود به جای نگریستن به او به گلها نگاه کرد و گفت: »خوشامدید!«نعیم که با دیدن رز دیگران فراموشش شده بود، گفت:- آیا احساس راحتی و خوشحالی می کنی؟ خدا گواه است که من جز سعادت و خوشبختی تو آرزوی دیگری ندارم و ...
رز بی اختیار گفت :من دیگه بچه نیستم .نعیم که انتظار چنین پاسخی را از او نداشت یکه خورد و با نگاه ناباور به رز نگریست و گفت :- گمان داری که دارم دروغ می گویم ؟سودابه که در کنار رز ایستاده بود و شاهد گفتگوی آنان بود دخالت کرد و با لحن شوخی پرسید :- آقا نعیم نمی خواهید با من احوال پرسی کنید ؟پرسش او نعیم را تکان داد و به خود آمد و رو به سودابه گفت :- شما انقدر بزرگوارید که فراموشی یک پیرمرد را ببخشید . حالتون چطوره ؟سودابه گفت :- با آمدن شما اگر کسالتی هم وجود داشت از بین رفت . همه خوشحالیم که شما را در اینجا می بینیم .رسول زیر بازوی نعیم را گرفت و گفت :- سفر دور و درازی آمده ای و باید خسته باشی .وقتی همه از فرودگاه خارج شدند آسمان نم نم می بارید . نعیم پای سست کرد و به اطراف نگاه کرد و رو به رسول گفت :- چه هوای مطبوعی ؟آقای رازقی گفت :- تا چشم کار می کند سرسبزی و طراوت است . اینجا به راستی بهشت روی زمین است . توصیف آقای رازقی غلط نبود و چشم در جستجوی خاک حیران و سرگردان می ماند . مردان در یک اتومبیل نشستند و خانم ها سوار بر اتومبیل خود به حرکت در آمدند . همه می دانستند که مقصد خانه رسول است و او دوست را در خانه خود اسکان می دهد . مادر رز پرسید :- کسی می داند آقا نعیم برای چه کاری آمده است و چند وقت می ماند ؟سودابه گفت :- رسول هم نمی داند . اما من حدس می زنم که برای ماموریت کاری آمده است .زن عمو گفت :- شاید هم آمده تا از رز ...زن عمو از ادامه سخنش پشیمان شد و سودابه گفت :- برای هر کاری آمده باشد من خودم به قدری خوشحالم که آرزو می کنم برای همیشه آمده باشد . او تنها کسی است که در عرض این مدت بدون ترس و نگرانی با او روبه رو شدم .مردان زودتر رسیده بودند و همگی آنها پیاده شدند . نعیم و رسول به تماشای خانه مشغول بودند . با آمدن آنها دو مرد دست از تماشا کشیدند و همگی داخل شدند . پدر رسول چای ریخت و رو به جمع گفت :- باید خدا را شکر کنیم که بار دیگر ما را دور هم جمع کرد . این لحظات خیلی با ارزشند ؟بعد رو به نعیم کرد و افزود :- جایت در بین ما خیلی خالی بود و غالبا ذکر خیرت را می کردیم مخصوصا همایون که بی اغراق بیش از همه ما به یاد شما بود .این سخن آقای رازقی موجب شد تا نعیم نگاه به رز بدوزد و از خود بپرسد » رز چی ؟ « جواب سؤال خود را از نگاه گذرا نگرفت و به خنده گفت :- باز هم همایون که من را فراموش نکرد و از من یاد کردخانم رازقی با لحن رنجیده گفت :- همه ما به یاد شما بودیم اما همایون بیشتر .رسول رو به مادرش گفت :- نعیم دارد به من کنایه می زند و هنوز باور نکرده که اگر او را بی خبر گذاشتیم تعمدی و عامدانه نبوده .مادر رز رو نعیم گفت :- شما در ایران نبودید و کارها خیلی با سرعت انجام گرفت که برای خودمان هم جای تعجب داشت .رازقی بزرگ گفت :- از گلایه کم کنید و از حال لذت ببرید.نعیم رو به همایون پرسید :- آیا هنوز هم بر عقیده خود راسخی ؟همایون که منظور او را درک کرده بود خندید و گفت :- مگر دیوانه ام اینجا چشم آنقدر تنوع می بیند که لازم نیست انسان خود را معذب کند . من نمی دانم شما هنوز مجردید یا ازدواج کردید ، اما اگر هنوز مجردید از من بشنوید و دست نگه دارید .حرف همایون همه را به خنده انداخت و رسول رو به او گفت :- نمی خواهی تا نعیم از راه نرسیده نگرانش کنی .بعد رو نعیم گفت :- حرف هایش را جدی نگیر . اما بگو آیا مجردی یا اینکه ....نعیم حرف او را قطع کرد و به شیطنت گفت :- من ناخواسته به راه همایون رفته ام و به دنبال نیمه دیگر خود می گردم .خانم رازقی از سر افسوس سر تکان داد و سودابه گفت :- آیا از لحاظ شغلی دچار مشکل نشدید ؟نعیم با صدای بلند خندید و به شوخی گفت :- به همین خاطر است که مرا تبعید کردند و قرار است مدتی در این سرزمین ماندگار شوم .همه از سر خوشحالی هورا کشیدند و تنها رز بود که واکنشی از خود نشان نداد . او در تخیلات خود بود و گمان داشت آنچه رخ می دهد خواب و رویاست و واقعیت ندارد . حضور جسمانیش در میان جمع بود و روحش در آسمان صاف و آفتابی جولان داشت و از ترس بیدار شدن بدون حرکت در جای خود نشسته بود و اگر مادر تکانش نمی داد که » رز چایت یخ کرد « ترجیح می داد در همان حال باقی بماند .رز به خود امد و چای سرد شده اش را نوشید و نگاهش به نگاهی گره خورد که در شب پیش از میان رنگ های مختلف پیش آمده و به او خیره شده بود . نگاه او در جستجوی پاسخ سؤالی بود که نمی دانست چیست و حرکت و واکنشی می طلبید که باز هم نمی دانست . پس سر به زیر انداخت و شنید پسر عمو رسول پرسید :- در اینجا مشغول می شوی ؟نعیم جواب داد :- شوخی کردم مرخصی یک ماهه آمده ام و باید برگردم .رسول گفت :- چه زود ! اما مهم این است که الان اینجایی و با هم هستیم .سودابه ظرف میوه را روی میز گذاشت و با گفتن » پس باید از هر دقیقه اش استفاده کرد « رو به همسرش گفت :- تا آقا نعیم اینجاست برویم » پای هی ها « باید برای آقا نعیم جالب باشد البته خود ما هم هنوز آنجا را ندیده ایم و تنها وصفش را شنیده ایم .نعیم گفت :- خواهش می کنم به خاطر حضور من در برنامه هایتان تغییر ندهید . باور کنید دیدن همگی تان بر هر زیبایی و جلوه ای ارجحیت دارد .رسول گفت :- تا پیش از تماس ات ما تصمیم داشتیم به اینجا سفر کنیم چون هنوز فرصت پیدا نکرده بودیم از این جزیره دیدن کنیم و حالا با بودن تو این کار را می کنیم و مطمئن باش که هیچ تغییری هم به وجود نمی آید . تا خانم ها تدارک شام ببینند . منو تو گشتی در همین حوالی می زنیم البته اگر خسته نباشی .نعیم گفت :- خسته نیستم اما اگر اجازه بدهی دوستدارم که در کنارتان بنشینم و حس خوش گذشته را پیدا کنم . شاید شما به علت با هم بودن کمبودی احساس نکرده باشید اما من درد تنهایی و غربت را کشیده ام و حال نمی خواهم این جمع را آسان از دست بدهم . پس حرف بزنید و روح تشنه ام را سیراب کنید .آنگاه رو به پدر رز کرد و پرسید :- احساس ارامش می کنید ؟آقای رازقی نفس بلندی کشید و گفت :- آرامش زمانی حاصل می شود که بدانی خانواده ات احساس راحتی می کنند . در مورد من روزی که رز لباس پوشید و عازم دانشگاه شد حس کردم که به تمام ارزوهایم رسیده ام و اگر در همان حال جان می دادم کامروا از دنیا رفته بودم .آقای رازقی پدر رسول گفت :- من خیال هجرت نداشتم اما با آمدن رسول ، حنانه بی تابی می کرد و همانطور که در اخرین دیدارمان گفتم هیچ کجای دنیا وطن ادم نمی شود بشرطی که عزیزانت در کنارت باشند . با آمدن اینها من هم مثل حنانه بی تاب شده بودم و دنبال گمشده هایم می گشتم . اما اگر رسول همین حالا بگوید که خیال بازگشت دارد ، یک دقیقه هم صبر نمیکنم و فوری چمدانم را می بندم و عازم می شوم . این بهشت بدون فرزندانم دیدنی نیست . نعیم سر به سوی رز گرداند و پرسید :- شما چه می کنید؟ ایا راضی و خوشنودید ؟رز رو به پدر نگریست و گفت :- در مقابل ایثار و فداکاری که از همه می بینم باید خیلی خودخواه باشم که احساس نارضایتی کنم . من برای داشتن این همه نعمت خدا را شکر می کنم .جواب رز جوابی نبود که نعیم طالب شنیدنش بود . انتظار اینکه رز به درد غربت و تنهایی اشاره کند و از دوری و هجران بگوید مولود تولد یافته ذهن خودش در این سال های جدایی بود . نگاهش به جای شادی به غم نشست و بی اختیار اه کشید . رسول با پرسش از خانم ها که » شام حاضر است « اجازه غرق شدن به نعیم در دریای افکارش را نداد و با گذاشتن دستش روی دست او زمزمه کرد :- خوشحالم اینجایی و در کنارم نشسته ای .بر سر میز غذا سبد نان دور از دسترس رز بود و رز تا خواست حرکتی انجام دهد ، نعیم سبد نان را به سویش گرفت و نگاهشان به هم دوخته شد . نگاه کوتاه اما درکی متقابل که هیچکس جز خودشان متوجه این هم سویی فکر نشد .بر لب هر دو تبسمی محو نشست . برای نعیم این تبسم القا کننده امید و بشارت دهنده استواری مهر بود و زدودن تمامی افکار مایوس و نومید کننده . گویی در آنی نعیم تولدی دیگر یافته و هیجانش از این رخداد قالبی شاد و کمی سبکسرانه به او بخشید به گونه ای که همه متوجه این تغییر حالت شدند و خوشحالی و مسرت مهمان به آنها نیز سرایت کرد و شام در محیطی بسیار شاد به پایان رسید .
پس از شام با پیشنهاد مجدد رسول برای قدم زدن در اطراف خانه به راه افتادند و بزرگتر ها آنها را همراهی نکردند . خیابان دارای شیبی تند بود و خانه های ویلایی با دیوار های کوتاه چوبی از یکدیگر منفک می شدند . صحن تمام خانه ها چمن و گل کاری شده و حضور درختان تناور با شاخ و برگ های سبز محیط را رویایی کرده بود .رسول در نقش راهنما مشغول تعریف و تشریح محیط بود و هنگامی دست از سخن برداشت که با خنده بلند نعیم روبرو شد که گفت :- در شب بارانی توضیحات تو روز را پیش چشمم مجسم ساخت .رسول هم خندید و گفت :- خواستم به وقت صبح از دیدن مناظر دچار شک نشوی و پیش آگاهی داشته باشی .به هنگام بازگشت به علت خلوتی خیابان همه در یک خط راه می رفتند و رز متوجه شد که نعیم به عمد قدم آرام بر می دارد تا مسیر را طولانی کند . هر دو موقعیت به وجود امده را پذیرا شدند و در کنار هم قدم زدند . رز شنید که نعیم گفت :- خدا را شکر که زنده ماندم و یک بار دیگر چشمم تمنای دلم را برآورده کرد.بعد رو به رسول پرسید :- شنیده ام که در اینجا صخره ایست که رویش نوشته شده آخر دنیا . آیا درست است ؟رسول گفت :- آنجا را نشانت می دهم فانوس دریایی در) کیپ رانگا ( که بر روی کتیبه ای نوشته شده . این سرزمین شگفتی فراوان دارد که تا زمانی که اینجایی باید همه را ببینی .نعیم به طنز پرسید :- یعنی دوست عزیز من دیگر نباید به دیدنت بیایم ؟رسول با صدا خندید و گفت :- منظورم این بود که تا سرت به کار مشغول نشده و زمان استراحت باقی است از این جزیره دیدن کنی .سودابه گفت :- دل باید به هم نزدیک باشد که خوشبختانه هست و بعد راه را از بین می برد .نعیم رو به سودابه نمود و گفت :- شما کلام ناگفته مرا عنوان کردید مرغ خیال من آنقدر پریده که از نفس افتاده و شب تا صبحی باید بخوابد تا بتواند دوباره پرواز کندرسول گفت :- خسته ای و باید کاملا استراحت کنی فردا روز استراحت ....نعیم با بانگی بلند گفت :- نه ! با خواب جسمانی نه . باور کن منی که دارم راه می روم حرف می زنم روی زمین نیستم و این سعادت چنان ناباورانه است که گمان دارم سفری کرده ام به شهر رویاها . دوست من انتظار دردی کشنده است و از آن بدتر درد بی خبری است که ندانی کسانی که دوست می داری کجا هستند و چه می کنند . تنها تسلای دل ، دعای خیر بدرقه کردن بود .مقابل در ویلا رسیده بودند و هنگام داخل شدن رسول دست روی شانه نعیم گذاشت و گفت :- در حال زندگی کن ! گذشته ، گذشته !نعیم خود را از مقابل در کنار کشید تا سودابه و رز اول داخل شوند و به هنگام وارد شدن به رز گفت :- من مردی هستم که بیشتر در گذشته سیر می کنم .به هنگام ادای این جمله سر بلند نموده و گویی به آسمان نظر داشت اما وقتی خواست داخل شود نگاهش در نگاه رز گره خورد که به گمانش رسید او حرفی برای گفتن دارد قدم سست کرد تا سخن او را بشنود اما رز پیش افتاد و از او دور شد .اتاقی که به نعیم داده شده بود پنجره اش به بیشه ای باز می شد و هوای خنک صبحگاهی چشمان نعیم را که به بیداری سحرگاهی عادت داشت باز نمود . او پس از نماز به تماشا ایستاد و سبزی و طراوت را با نفسی بلند به جان کشید و با خود فکر کرد که » من اینجا هستم و رز هم به فاصله ای نه چندان دور در کنار من است . ایا این موهبت تداوم خواهد داشت یا زود گذر خواهد بود ؟ « فکر رویای شیرین او را به بستر بازگرداند و با یاد ملاقاتشان در فرودگاه دیده بر هم گذاشت و با خود اندیشید » بهت نگاهش چنان آشکار بود که چهره اش را سرد و بی روح ساخته بود و تبسم بر لب هایش ماسیده بود و اگر سودابه خانم به جلو هلش نمی داد ، در همان حالت باقی مانده بود . اما وقتی به خود آمد سرخی شرم چنان گونه هایش را برافروخت که دانه های بلورین عرق را بر پیشانیش نشاند . همین تغییر و دگرگونی بود که امیدوارم نمود به این که رز همان رز گذشته است و تغییر نکرده و بعد هم نبود حلقه ای در انگشتش که افکار پریشانم را آرامش بخشید . آه رز کاش می دانستی که برای رسیدن به تو بار چه شماتت ها را به خود خریدم تا توانستم یک بار دیگر تو را از نزدیک ببینم . «در بیرون اتاق صدای آمد و شد و جنب و جوش به گوشش رسید و دانست که در آن سحرگاه او تنها بیدار خانه نیست . وقتی به در اتاقش تقه ای نواخته شد ، او بدون درنگ در را گشود و از دیدن رسول لبخند بر لب آورد و صبح بخیر گفت. رسول به درون اتاق آمد .و پرسید:ــ دیشب خوب خوابیدی؟نعیم سر فرود آورد و گفت:ــ خوابی راحت که گمان نکنم دیگر چنین بخوابم. می بینم همه سحرخیز شده اید. این برنامه همیشگی شماست؟رسول گفت:ــ همه بالاجبار سحرخیزند تا فعالیت آغاز کنند. اما امروز کمی زودتر بیدار شده ایم تا برای مسافرت آماده شویم. قصد دارم تو را با کشتی به دیدن غاری تماشایی در وسط خلیج ببرم.خوردن صبحانه با تعجیل انجام گرفت و رز آخرین نفر در لباس سفر وارد آشپزخانه شد و لقمه نان و پنیری که مادرش آماده نموده بود تناول کرد و به کلام سودابه که گفت» عجله کن همه سوار شده اند« پاسخ داد:ــ آمدم، خفه شدم!نعیم در اتومبیل رسول سوار بود و سودابه رز را در همان اتومبیل سوار کرد و به پرسش او که پرسید:» مامان و بابا؟« پاسخ داد:ــ با اتومبیل آقا جون می آیند.حنانه و همایون از این سفر چشم پوشیده بودند و بعد راه را برای حنانه مصلحت ندانسته بودند. رز هنگام سوار شدن سلام و صبح بخیر گفت و نعیم با گفتن» صبح زیبایت بخیر« بدون آن که به او بنگرد پاسخش را داد.صدای عمو آمد که فرمان حرکت داد و هنگامی که آنها شیب تند را برای رسیدن به خیابان پیمودند نعیم با یک نگاه متوجه شد که خانه رسول در دامنه تپه ای است و چون بیشتر دقت نمود اکثر خانه ها را یا در بلندی تپه و یا در شیب دامنه مشاهده کرد. خیابانها صاف و مسطح نبود و همگی از فراز و نشیب های تند برخوردار بودند. او از رسول پرسید:ــ آیا در زمستان برف هم می بارد؟رسول خندید و گفت:ــ نه دوست عزیز. شروع فصل سرما در اروپا مصادف است با آغاز فصل گرما دراینجا و هنگامی که مردم در زیر بارش برف کریسمس را جشن می گیرند مردم اینجا تن به خنکای آب دریا می دهند.نعیم گفت:ــ با دیدن این شیب های تند ناگهان نگران شدم که رانندگی در زمستان چقدر سخت خواهد بود. اما حالا خیالم آسوده شد. براستی وقتی آقای رازقی فرمودند، که این جا بهشت است اغراق نکرده اند. سرسبزی و طراوت درختان شگفت انگیز است.رسول گفت:ــ اوکلند بزرگترین شهر نیوزلند است. و اولین مهاجران اروپایی در سال 1840 در کرانه خلیج) ( سکونت داشتند. و بعد مانوری ها دومین مهاجران این شهر هستند. این شهر تا پیش از سال 1865 پایتخت زلاندنو بود و بعد از آن ولینگتون پایتخت شد. که بعد به سرعت رو به ترقی نهاد.نعیم با لحنی غمگین گفت:ــ از شانس من است. که به جای اوکلند باید به ولینگتون بروم.زمینی چقدر راه است می دانی؟رسول گفت:ــ گمان کنم هفت، هشت ساعتی باشد. دقیق نمی دانم اما بعد مسافت را بهانه نیاور و با هواپیما سفر کن و از ما فاصله نگیر.نعیم با صدا خندید و گفت:ــ مگر ممکن است؟ من تازه شما را پیدا کرده ام و تبعید را به خاطر شما پذیرفته ام. مطمئن باش آن قدر خواهم آمد که خودت خسته شوی. خدای من! چقدر قایق تفریحی!رسول گفت:ــ این منظره روی پوستر به چاپ رسیده وبرای سیاحان و جهانگردان سمبل اوکلند است.رسول در محوطه پارکینگ ماشین را نگهداشت و پس از پدرش نیز توقف کرد و همگی پیاده شدند. او برای تهیه بلیط رفت و نعیم در میان دو برادر به تماشای خلیج و آب آبی ایستاد و رو به آنان گفت:ــ این آب آبی تر و پاکتر از آب دریای) ( و مدیترانه است.
باد نسبتا خنکی در حال وزیدن بود و او کمی سردش شد اما با دیدن مردم که لباسهایی بسیار تابستانی بر تن داشتند. سردی تن را به فراموشی سپرد و به جستجوی رز چشم گرداند. او نیز به آب نظر داشت و چنان غرق در افکار خود بود که گویی حضور همه را فراموش کرده بود. هاله غمی که بر چهره رز سایه انداخته بود بیانگر آن بود که او به چیزهای خوب اندیشه نمی کند. قلبش فشرده شد و هاله ی غم نیز به چهره او نشست. او رز را هنگام سوار شدن به اتومبیل چنین ندیده بود. در همان زمان رز نگاه از آب برگرفته و به جانب او نگریست. لبخند بر لب داشت و نعیم بی اختیار به لبخند او پاسخ گفت و رنجیدگی دلش را در پس همان لبخند، پنهان کرد.وقتی به صدایی که گفت» سوار شویم« به رسول نگاه کرد. آثار رنجیدگی در نگاهش هنوز باقی بود به گونه ای که رسول متوجه شد و پرسید:ــ چی شده نعیم؟نعیم آه کشید و سر به آسمان بلند نمود و با گفتن» هیچی« به راه افتاد.رسول عرشه را برای نشستن انتخاب نمود و همگی در دو ردیف پشت سر هم نشستند. خورشید گرم و سوزان بود. ولی باد خنکای آب را بخشش می کرد.تعداد مسافران زیاد بود و تا اسکان گرفتن آنها رب ساعتی زمان گرفت. رسول در کنار نعیم نشسته بود و رز و سودابه در نیمکتهای جلوی آنها. وقتی کشتی به حرکت در آمد رز بنا بر عادت دوران لیدریش بپا ایستاد تا از راحت بودن مسافران خیال آسوده کند و در همان حال رو به پدر و عمو و مادر و زن عمو کرد و پرسید:» راحتید؟« آنها ابراز راحتی کردند و رز هنگامی که نشست نفس آسوده ای کشید.باد بوی عطر نسیم دریا را به مشام نعیممی رساند و پرواز مرغان دریایی او را مجذوب کرده بود. جذبی از باور درون چون اوراق سفید پندارش و هم چون قصیده هایش. در وسط خلیج وقتی غاری نمایان شد از بلندگوی کشتی شنیده شد که گفت اینجا»هول این دراگ« است) به معنی سوراخ در سنگ(. آب باران صخره را به صورت نیمرخ زنی درآورده بود که نگاهش بر جزیره بود و اهالی جزیره او را محافظ جزیره می خواندند. کشتی وقتی از درون شکاف به آرامی حرکت کرد همه سر به بالای غار بالا بردند تا شاهد قندیلهای یخی که بر زیبایی و ابهت غار افزوده بود باشند. در هنگام خروج از سمت دیگر غار رز به عقب سرنگریست و با شادی محسوسی رو به نعیم پرسید:ــ زیبا نیست؟نعیم سر فرود آورد و گفت:ــ خیلی زیباست اگر موهای شما بگذارد که چشمم جایی را ببیند!شکایت نعیم رز را شرمنده کرد و چون می نشست با گفتن» متاسفم« شروع به بافت موهایش کرد و هنگام بازگشت گویی نعیم با رز هفده ساله همسفر بود. از کشتی که خارج می شدند، نعیم رو به رز کرد و گفت:ــ من باید قبل از رفتنم با تو حرف بزنم، فقط با تو.رز که بر ضربان قلبش افزوده شده بود بدون آن که متوجه باشد پلکان کشتی را دو تا یکی پیمود و اگر نعیم شانه اش را محکم نگرفته بود بر زمین سقوط می کرد. رز به بهانه خیس بودن پلکان عذر خواست و خود خوب می دانست که علت بی توجهی اش از چه بود. هنگام مراجعت باز به همان گونه که در اتومبیل نشسته بودند راه رفته را بازگشتند و رسول بود که گفت:ــ تو باید از) ( هم دیدن کنی. کوه آتشفشان خاموش که منظره اش در شب واقعا دیدنی و تماشایی است.سودابه گفت:ــ پارک مرغابی ها هم زیباست، همینطور باغ زمستانی گلها.بعد رو به نعیم افزود:ــ این جا شگفتی فراوان دارد که باید ببینید. درختانی دارد که همه گل می دهند و فاقد برگ هستند. گلهایی دارد که نظیرش را هیچ کجا پیدا نمی کنید.رسول با صدا خندید و گفت:قاطع و مطمئن ابراز عقیده نکن شاید وجود داشته باشد اما من و تو آگاه نباشیم!سودابه که از سخن همسرش رنجیده بود گفت:ــ من از توضیحات مسئول باغ چنین شنیدم و ابراز عقیده شخصی ام نبود.نعیم برای آن که کدورتی پیش نیاید گفت:ــ هر وقت شما اراده کنید من خوشحال میشوم این باغ را ببینم. صدای بوق اتومبیلی موجب شد رسول سرعت آهسته کند تا اتومبیل پدرش در کنار او قرار بگیرد. پدرش گفت:ــ همگی گرسنه ایم برو رستوران بندرگاه نگهدار.رسول از نعیم پرسید:ــ با غذای دریایی موافقی؟نعیم سر فرود آورد و گفت:ــ نظر خانمها چیست؟شنید که سودابه گفت:ــ موافقم به شرطی که نگاهم به خرچنگ و حلزون نیفتد!نعیم منتظر بود که رز هم اظهار عقیده کند اما او سکوت کرده بود و ذهنش پیرامون درخواست نعیم دور می زد. از خود می پرسید:ــ او این بار چه خواهد گفت و آیا حرفهای گذشته را تکرار خواهد کرد؟ آیا وقتی به تبعید شدنش اشاره می کرد حقیقت را بیان کرده بود و آمده تا به خواسته قلبش و دور از مصلحت اندیشی رفتار کند یا این که باز هم از او خواهد خواست صبر و تحمل کند. که قلبم بر دومی استوارتر است و بر اولی ضعیف ولی جوابم به او...؟ آه خداوندا به من آن قدر شهامت بده که بتوانم در مقابلش بایستم و به او بگویم دیگر نه! به من شجاعت بده تا در چشمش بنگرم و بگویم صبر به جای آن که حلاوت و شیرینی به کامم ریزد بی شکیب و بی فرازم ساخته و طعمی جز) تلخی ( حس نمی کنم. به من توان بده تا ضربان تپیده قلبم را مهار کنم و با آوایی نه از سر بغض به او بگویم فراموشت کردم، فراموشم کن. کمکم کن تا صدای متلاشی شدن شیشه امیدم را نشنود و نداند که دارم در مقابلش نقش بازی می کنم. چه بدون آن که درخواستی باشد خود در پیله ی مبهم عشق به سقف امید تار تنیده ام و انتظار رسیدن بهار را می کشم.در رستوران دو بار تذکر سودابه که پرسید:» حواست کجاست؟« وادارش کرد تا دست از تخیل بردارد و متوجه پیرامونش باشد. غذای دریایی که رسول سفارش داده بود در آرامش و لذت صرف شد و از آن جمع تنها رز بود که طعم غذا را حس نکرده تناول کرده بود. تعریف نعیم از غذا همه را خوشحال کرد و به هنگام ترک رستوران سودابه گفت:ــ وقت داریم که از آکواریوم دیدن کنیم.پیشنهاد او موجب شد تا بزرگترها خستگی را بهانه کنند و با بازگویی این که باشد برای فرصتی دیگر، مخالفت خود را ابراز کنند.رسول گفت:ــ می شود چهار نفری از آنجا دیدن کنیم!با این تصمیم بزرگترها از آنها جدا شدند و اتومبیل رسول راه آکواریوم را در پیش گرفت. هنگام حرکت نعیم از رسول پرسید:ــ به عقیده تو من چه باید بکنم؟رسول خونسرد پرسید:ــ در چه مورد؟نعیم گفت:ــ ماموریت یک ساله ام در ولینگتن زود به پایان می رسد و بعد از آن شهری دیگر و کشوری دیگر. اما راستش این است که دلم نمی خواهد از آن جا به جای دیگری منتقل شوم. با این که اینجا را هنوز ندیده ام و نمی دانم شرایط چگونه است.رسول پرسید:ــ از من کاری ساخته است؟نعیم گفت:ــ نمی دانم. من آمده ام تا با رز ازدواج کنم و سپس برگردم.لحظه ای همه ساکت شدند و رسول از آینه به رز نگاه کرد و او را محو تماشای خیابان دید. با خود فکر کرد که رز سخن نعیم را نشنیده پس با صدای بلند رز را مخاطب قرار داد و پرسید:ــ رز شنیدی نعیم چه گفت؟پیش از آن که رز از صدای رسول به خود آید از فشاری که سودابه به دست او وارد کرد به خود آمد و گفت:ــ متاسفم حواسم نبود.رسول خندید و رو به نعیم گفت:ــ خودت بگو تا رز بشنود.نعیم به عقب سر نگریست و به چهره رز نگاه کرد و پرسید:ــ با من ازدواج می کنی رز؟دهان رز که از تعجب باز مانده بود موجب خنده رسول و سودابه شد و صدای نعیم هم چون آوایی که از دور به گوشش رسیده باشد او را از شنیده خود نامطمئن کرد و زیر لب پرسید:ــ چه گفتید؟نعیم این بار چشمان عاشق خود را به رز دوخت و گفت:ــ با من ازدواج کن رز!رسول اتومبیل را نگهداشت و رو به نعیم گفت:ــ هر دو پیاده شوید اینطور که معلوم است رز را شوکه کرده ای. نعیم پیاده شد و در را برای خروج رز گشود. رز با نگاه ناباور خود اول به رسول و سپس به سودابه نگریست و سودابه زمزمه کرد:ــ پیاده شو.رز مسخ شده پیاده شد و شنید که رسول گفت:ــ ما در آنجا منتظرتان می مانیم.هر دو به راه افتادند و نعیم گفت:ــ مرا ببخش که اینطور بدون مقدمه درخواستم را مطرح کردم. رز، اینجا آخر دنیاست که من به جستجویت آمده ام اما یقین بدان اگر به کره ای دیگر هم سفر می کردی به دنبالت می آمدم.رز پرسید:ــ پس شغل و...نعیم گفت:ــ فکرش را کرده ام. البته کمی غیر متعارف است اما اگر بخواهم هم تو را داشته باشم و هم موقعیت شغلی ام را باید ریسک کنم و تو هم باید کمکم کنی.رز پرسید:ــ من؟ من چه کمکی می تونم بکنم؟نعیم گفت:ــ اول به من بگو آیا حاضری همسرم شوی؟رز نگاهش کرد و زیر لب زمزمه کرد:ــ جوابش را سالهاست که می دانی.نعیم گفت:ــ با این حال بگو تا خیالم آسوده شود.رز گفت:ــ بله حاضرم!نعیم نفس بلندی کشید و بر روی اولین نیمکتی که یافتند نشستند. نعیم گفت:ــــ رز به من اعتماد کن و اجازه بده من آنطور که صلاح همه ی ماست عمل کنم.رز نگاهش کرد و گفت:ــ من نمی فهمم.نعیم ادامه داد:ــ خانواده ات اگر راضی شوند که پس ازمراسم عقد در دفتر ثبت نشود همه چیز به خیر و خوبی برگزار می شود.نگاه رز بار دیگر متعجب شد و پرسید:ــ برای چی؟نعیم گفت:ــ تو شرعا همسرم می شوی اما برای حفظ موقعیتم در دفتر ثبت نمی شود. رز می دانم درخواست غیر معقولی است اما باور کن این تنها راه برای ازدواج ماست. به گذشته فکر کن که اجداد ما شناسنامه نداشتند و دفتر ثبتی هم وجود نداشت.رز صحبت او را قطع کرد و گفت:ــ پدرم موافقت نمی کند.نعیم گفت:ــ راضی کردن آنها با من مهم این است که تو موافق باشی.رز پرسید:ــ آینده چه می شود؟ آیا من هیچ وقت نمیتوانم دوشادوش تو راه بروم و بگویم که تو همسرم هستی.نعیم گفت:ــ اوضاع اینطور نمی ماند. یادت هست که گفتم جامه رو به یکدست شدن می رود و تو باور نداشتی. اگر مانده بودی می دیدی که می توانی دردانشگاه آزاد تحصیل کنی و...رز با صدا خندید و گفت:ــ چه جالب! دانشگاه آزاد ازدواج آزاد و بعد هم حتمی فرزند آزاد بدون شناسنامه. بهتر نیست که شناسنامه جعلی درست کنی؟ این کار به گمانم در توان تو هم نیست؟!