انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Burgundy Rose | رز كبود


زن

 
رز به ساعتش نگریست بیست دقیقه انتظار کشیده بود . زمانی که بر او همچون قرنی گذشته بود . وقتی اتومبیل نعیم از مقابلش گذشت او کمی صبر کرد و سپس به حرکت در آمد . نعیم هیچ شتابی برای زودتر رسیدن نداشت اما در جایی هم توقف نکرد . هنگامی که وارد جاده ای شد که به پارک منتهی می شد به خود گفت :
- چه شجاعانه ؟! تعطیلی و روز روشن و قرار در پارک عمومی ! فقط با من بود که می ترسید دیده شود و شب و تاریکی ساحل را برای قرار انتخاب کرده بود . خب باید از چه بترسد ؟ لابد دوستان و همکارانش می دانند و دیگر مشکلی ندارد .
نعیم اتومبیل را پارک کرد و از آن پیاده شد و به سوی محوطه چمنزار پیش رفت . رز هم جای پارکی بین اتومبیلها یافت و پارک کرد و پیاده شد و در همان مسیر به راه افتاد . او برای یافتن نعیم دچار مشکل شد . دو راه پیش روی داشت و نمی دانست که نعیم از کدام راه رفته است . به خود گفت :
- ملک مرا به سمت راست برد چون تپه ای زیبا پیش رویمان نمایان می شد و او هم اگر بخواهد ملاقاتی دلپذیر داشته باشد به همین راه رفته است .
پس راه راست را برگزید و جلو رفت . وقتی تپه نمایان شد ایستاد و تماشا کرد و نفس عمیق کشید و به خود گفت :
- او به راه چپ رفته و من اشتباهی آمدم .در این فکر بود که شنید کسی گفت:
- بسیار زیباست اینطور نیست ؟
رز ، نعیم را در کنار خود دید و به دنبال منصوره گشت که همراه او نبود . نعیم پرسید :
- چشم به راه کسی هستی ؟
رز گفت :
- من نه اما گمان داشتم که شما تنها نیستید .
نعیم پرسید :
- نرگس را چه کردی ؟ مهمانت را تنها گذاشتی و خودت به تنهایی برای هواخوری آمدی ؟
رز سؤال او را بی جواب گذاشت و حرکت کرد و روی نیمکتی نشست و همان طور که به سرسبزی تپه نگاه می کرد پرسید :
- مصلحت به خطر نمی افتد که در روز روشن و در پارک قرار ملاقات می گذارید ؟
نعیم پرسید :
- قرار ملاقات ؟ با کی ؟
رز خندید و گفت :
- از من می پرسید ؟
نعیم گفت :
- من قرار ملاقات ندارم ولی زیاد اینجا می آیم . می نشینم و ضمن رفع خستگی به گذشته فکر می کنم . من که گفتم با خیال زندگی می کنم .
رز که نمی خواست شکست را بپذیرد به نعیم نگاه کرد و پرسید :
- او کجاست ؟
نعیم پرسید :
- کی ؟
رز گفت :
- من همه چیز را می دانم و حاشا کردن بیهوده است . منظورم همسرت است .
نعیم با صدا خندید و گفت :
- او دست شما سپرده شده بود از من چرا می پرسی ؟
رز گفت :
- خودتان خوب منظورم را می دانید منظورم همسر دیگرتان ، منصوره خانم است .
نعیم متعجب نگاهش کرد و پرسید :
- منصوره ؟
رز بار دیگر خندید و گفت :
- تعجب کردید ؟ باید هم بکنید چون تصورش را هم نمی کردید که من بویی ببرم . خوشبختانه آفتاب پشت ابر نماند و حقایق روشن شد . هم من و هم نرگس هر دو میدانیم که او برگشته و اینجاست و با شما زندگی می کند .
نعیم برآشفت و گفت :
- این مزخرفات را چه کسی به تو گفته ؟
رز گفت :
- خود منصوره .
نعیم با حیرت پرسید :
- منصوره ؟
رز با قاطعیت جواب داد :
- بله خود منصوره . او به نرگس گفته که تو یکی و من هم یکی . نعیم همسر هر دوی ماست . و نرگس را به روزی درآورده که می بینی . آمدنم به این پارک اتفاقی نبود . آمدم تا هر دویتان را رسوا کنم که او به همراهت نبود .
نعیم گفت :
- و هرگز هم نبوده این را باور کن .
رز گفت :
- باورهایم آنقدر کمرنگ شده که به سختی خوانده می شود .
نعیم پرسید :
- خشم دیشبت به همین دلیل بود ؟
رز گفت :
- به دلیل باورهای گذشته خودم و وجود زنی که یکه و تنها فقط به حمایت شوهرش دلبسته . او نباید تجربه تلخ مرا تجربه کند .
رز که دچار احساس شده بود سر به آسمان بلند کرد تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند و شنید که نعیم گفت :
- رز باورهایت را پررنگ کن چون آنچه در گذشته وجود داشته درون خون من است و تا زنده ام بیرون نمی رود . اما میان نرگس و منصوره ؟ او هیچ وقت وجود نداشته و نخواهد داشت . او همسر برادرم شد و با او به ترکیه و از آنجا به آمریکا سفر کرد و در آنجا از او جدا شد چون احساس کرده بود که من بیشتر می توانم برایش مفید باشم . نامه هایم را نگه داشته ام وقتی بخوانی به حقیقت گفته ام پی می بری . می دانم که آمده و تلفنی با هم صحبت کرده ایم و من گفته ام که بیهوده رنج سفر را تحمل کرده و حاضر نیستم به همسرم خیانت کنم . وقتی دیگر تماس نگرفت امیدوار شدم که حرفهایم مجابش کرده باشد . اما او از راه دیگر وارد شده و از طریق نرگس و برهم زدن زندگیم یا می خواهد انتقام بگیرد و یا این که مجبورم کند برای حفظ شرافتم با او ازدواج کنم .
رز پرسید :
- چرا حقیقت را به نرگس نگفتی ؟
نعیم سر تکان داد و گفت :
- با گفتن حقیقت بیمارترش می کردم و سزاوار نبود !
رز باز هم پرسید :
- آیا او نرگس را دیده و می شناسد ؟
نعیم گفت :
- گمان نکنم ، نمی دانم .
رز بلند شد و از راهی که آمده بود آهنگ بازگشت کرد و نعیم هم همراهیش کرد و هنگامی که نزدیک اتومبیلها رسیدند ، رز ایستاد و گفت :
- بیا خانۀ ما تا نرگس خیالش آسوده شود و بعد در مورد منصوره حقیقت را به او بگو . خواهی دید که در روند بهبودی اش مؤثر است .
رز وقتی وارد آپارتمان شد دو زن را در حال نماز دید و با صدای بلند گفت :
- برای من هم دعا کنید !
مادر پس از نماز با لحن اعتراض آمیز پرسید :
- کجا بودی ؟ این رسم مهمان نوازی نیست که مهمان را گرسنه بگذاری و پی کارت بروی .
رز گفت :
- می دانم و معذرت می خواهم . پدر کجاست ؟
مادر با اشاره چشم به نرگس گفت :
- رفت خونۀ عموت ! میز را بچین که همه از گرسنگی در حال ضعف کردنیم .
نرگس به صورت رز نگریست و لبخند بر لب او دید اما از مفهوم آن چیزی درک نکرد . رز هنگام چیدن میز به ساعت هم نظر داشت و گمان داشت که نعیم پس از رسیدن او خواهد رسید .
مادر مشغول کشیدن غذا شد و نرگس و رز پشت میزنشستند و رز با گذاشتن دستش روی دست نرگس زمزمه کرد :
- هر دو اشتباه کردیم .
نرگس که باز هم چیزی نفهمیده بود آرام پرسید :
- یعنی چه ؟
رز به مادر اشاره کرد و گفت :
- بعد می گویم .
ناهار در سکوت صرف شد و پس از آن رز با جمع کردن میز گفت :
- وقت نمازم دیر شد .
او برای گرفتن وضو به سمت دستشویی دوید که صدای زنگ را شنید و چون در را باز کرد از دیدن آقا نعیم با گفتن » به به ، مادر آقا نعیم آمده اند . «از مقابل در دور شد تا او وارد شود و آهسته پرسید :
- دیر کردید .
نعیم با لحن شوخ گفت :
- دردسر دو همسر داشتن همین است !
و به نگاه عتاب آمیز رز خندید و به مادر و نرگس که برای استقبال پیش می آمدند متوجه شد .
رز گفت :
- من با اجازه تان نماز بخوانم تا بیشتر از این دیر نشود .
و شنید نعیم گفت :
- التماس دعا !
رز به عمد نمازش را طولانی کرد و هنگامی که به جمع پیوست و آقا نعیم را در کنار نرگس نشسته دید به جای حسد ورزیدن قلبش مملو از شادی شد و پرسید :
- غذا میل دارید ؟
نعیم سر تکان داد و مادر افزود :
- هنوز گرم است و ما هم تازه خوردیم . تعارف نکنید .
رز هم که می دانست نعیم گرسنه است به طرف آشپزخانه رفت و گفت :
- رنگ پریده چهره شان نشان می دهد که گرسنه اند . همه بیایید اینجا !
به فرمان رز همه بلند شدند و پشت میز آشپزخانه نشستند و رز برای نعیم غذا کشید و روی میز گذاشت و هنگامی که نشست پرسید :
- شما روزهای تعطیل هم کار می کنید ؟
نعیم که به آرامی مشغول خوردن شده بود ، گفت :
- نه ! اما اگر پای مصالح در میان باشد ،تعطیلی و غیر تعطیلی ندارد .
به جای نگریستن به رز به خانم رازقی نگریست و از او تأییدیه گرفت . اما رز کوتاه نیامد و پرسید :
- مصالح چه کسی ؟
مادر جواب داد :
- چه فرقی می کند مصالح همه !
نعیم که فهمیده بود رز دوست دارد از چه چیز گفتگو شود ، قاشق بر بشقاب گذاشت و گفت :
- اول از همه مصالح خانواده ام ، زندگی زناشویی ام .
آنگاه رو به رز پرسید :
- اگر بدانی که دشمنی قصد دارد اساس زندگی ات را نابود کند چه می کنی ؟
رز بی درنگ گفت :
- با او می جنگم .
نعیم پرسید :
- پس تسلیم نمی شوی ؟
رز گفت :
- معلومه که نه !
نعیم پرسید :
- چرا ؟
رز گفت :
- خب چون به زندگی علاقمندم و نمی خواهم آسان از دست بدهم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نعیم گفت :
- در رویارویی با دشمن از قوای معنویت ات که دهها برابر قوای جسمانی کاربرد دارد کمک می گیری و همان به تو قدرت و شهامت می دهد تا بر خصم چیره شوی . هستند کسانی که به جای مبارزه و عزم قوی داشتن زود از پای درآمده و نارسایی های زندگی خود را به گردن شانس و اقبال می اندازند و غافلند که مسبب خود ، و بی توجهی به رفتار و سلوک خویش است .
رز گفت :
- قبول دارم اما این هم ممکن است باشد که راه مبارزه را ندانند و دستشان را از هر سلاحی کوتاه ببینند .
نعیم سر تکان داد و گفت :
- با فکر صحیح و تقویت آن و قوی ساختن اراده و تصمیم و بعد با پشتکار و توکل کردن به خدا می توانند پیروز شوند .
رز دست نرگس را گرفت و فشرد و با خنده گفت :
- ما اول توکل می کنیم و بعد مبارزه را شروع می کنیم ، اینطور نیست ؟
نرگس که منظور او را خوب فهمیده بود ، گفت :
- درست است .
******
روزی که نرگس در بیمارستان بستری شد رز به او قول داد که تا زمان بازگشت او به خانه بفهمد که منصوره کجا زندگی می کند و آیا به راستی همسر نعیم است یا خیر .
همان شب نعیم از او برای رفتن به خانه اش دعوت کرد و با گفتن » به رسول هم گفته ام می آید تا راه حلی پیدا کنیم . « رز را به رفتن ترغیب کرد .
زمانی که رز رسید ، اتومبیل پسرعمو رسول را پارک شده دید و با قدمهای استوارتری پیش رفت . تا زمانی که رز از راه برسد نعیم برای رسول شرح ماجرا داده بود و هنگامی که رز زنگ در را فشرد نعیم به سخن خود پایان داده بود .
دو مرد از رز با روی باز استقبال کردند و رسول جویای حال نرگس شد که رز گفت :
- وقتی از او جدا شدم تحت تأثیر آرامبخش به خواب رفته بود . وقتی سؤالات دکتر را برای نرگس و جوابهای او را برای دکتر ترجمه می کردم ، حس کردم که خودم نرگس هستم ! واقعاً افراط در پاکیزگی چه عواقب سختی به همراه دارد .
رسول گفت :
- افراط در هر کاری مضر است و به همین خاطر خداوند امر به اعتدال نگهداشتن کرده است .
رز گفت :
- دکتر عقیده دارد که چون این بیماری سالهاست که با نرگس است بالطبع زمان بیشتری لازم است تا بهبود یابد و متأسفانه تماسهای منصوره هم فشار روانی او را مضاعف کرده است .
رسول گفت :
- باید ببینم به چه طریقی می شود او را وادار کرد که برگردد و شرش را کم کند .
نعیم فنجانی چای روبروی رز گذاشت و خودش هم نشست و با گفتن » خوشحالم که حرفم را قبول کردید . « به رز نگریست اما به جای رز رسول گفت :
- من به نوبۀ خود آن قدر به تو اطمینان و اعتماد دارم که اگر بگویی الان شب است باور کنم .
نعیم خندید و گفت :
- چشم بسته غیب می گویی ! اما ممنونم و همین اعتماد و اطمینان به من دلگرمی می دهد .
رز گفت :
- من از نرگس پرسیدم که آیا منصوره تو را دیده و با هم از نزدیک روبرو شده اید ؟ که گفت نه و تنها از طریق تلفن آن هم دو بار با منصوره گفتگو کرده .
رسول گفت :
- این احتمال وجود دارد که او نرگس خانم را دیده باشد حتی از راه دور .
نعیم گفت :
- نه او را ندیده چون سعی داشت مشخصات نرگس را از خودم بگیرد که به او نگفتم .
بعد رو به رز پرسید :
- چه تفاوت می کند که بداند یا نداند؟
رز گفت :
- چون می خواهم به دیدنش بروم و وانمود کنم که همسر شما هستم و مقابلش بایستم .
نعیم متعجب شد و گفت :
- اما او شما را می شناسد ، مسافرت با تور ، ترکیه !
رز گفت :
- می دانم که می شناسد و به همین خاطر گمان دارم که راحتتر قبول کند . چون می داند که دروغش در مورد این که خود را همسرتان معرفی کرد باور نکرده و با یکدیگر ازدواج کرده ایم .
رسول گفت :
- فکر خوبی است . مخصوصاً اگر شما را با هم ببیند .
رز گفت :
- باید نشانی او را بدست بیاوریم و ...
نعیم گفت :
- می دانم .
لحن رز ناگهان تغییر کرد و با خشمی آشکار پرسید :
- به آنجا هم رفته اید ؟
نعیم سر تکان داد که نه و زمزمه کرد:
- اگر همه قبول کنند ، تو نمی کنی !
رسول گفت :
- چرا قبول می کنیم . فقط هر چه آگاهتر باشیم زودتر به نتیجه می رسیم .
رز گفت :
- شرکت را نمی توانم رها کنم و به دنبال منصوره خانم باشم اما بعدازظهر چرا . اگر کسی بود که او را تعقیب می کرد و به من خبر می داد کجاست ، می توانستم ساعتی مرخصی بگیرم و خود را به محل برسانم .
نعیم گفت :
- این کار را می توانم از راننده ام بخواهم اما زیاد اطمینان ندارم که ...
رسول گفت :
- نه ! هیچ کس جز خودمان سه نفر نباید بویی از قضیه ببرد . من اینکار را می کنم ! اما رز مطمئنی که این راه جواب می دهد ؟
رز گفت :
- امیدوارم .
رسول گفت :
- بهرحال باید امتحان کرد و به انتظار نتیجه نشست .
چای دیگری که آقا نعیم آورد را می نوشیدند که رسول پرسید :
- اگر به ظاهر مجاب شد اما بعد تصمیم گرفت که اطمینان حاصل کند چی ؟ اگر این بار او تو را تعقیب کرد و دید که به جای اینجا به خانۀ خودت می روی چی ؟ اگر از سرایدار پرس و جو کند می فهمد که همه چیز دروغ است .
رز گفت :
- بعد از ملاقات ما با هم ، آقا نعیم می بایست چند روزی به دنبالم بیاید و مرا از تعمیرگاه سوار کند و چند شام مجانی به ما بدهد و بعد مرا بیاورد اینجا و یکی دو ساعت بعد زحمت کشیده مرا برگردانند خانه ام !
رسول گفت :
- من خودم تو را بر می گردانم . وقتی تنها بیایم و تنها هم برگردم شک برانگیز نمی شود .
رز گفت :
- من روی صندلی عقب خود را از دید پنهان می کنم .
آقا نعیم گفت :
- من راضی به این همه زجری که می خواهید تحمل کنید نیستم !
رز خندید و گفت :
- اگر بدانم از میدان بیرون می شود و نرگس با آرامش زندگی خواهد کرد ، این زجر را تحمل میکنم .
رسول با لحنی شوخ گفت :
- دوست عزیز برایت متأسفم ! این اتحاد خانمهاست که نباید دست کم گرفت .
نعیم گفت :
- حالا بهتر شد و وجدانم آسوده شد . بسیار خوب ، دیگر چه باید بکنم ؟
رز گفت :
- اگر تماس گرفت با زبان بی زبانی به او حالی کنید که هم من او را می شناسم و هم او مرا . مطمئنم کنجکاوی زنانه اش وادارش می کند مرا بیابد . پیش از اینکه من به سراغش بروم بهتر است که او مرا شناسایی کند .
رسول گفت :
- آفرین ، این بهتر است .
نعیم پرسید :
- و اگر تلفن نکرد ؟
رز گفت :
- خواهد کرد وقتی به خانه زنگ بزند و کسی گوشی را برندارد به خود شما زنگ خواهد زد که مطمئن شود هستید و به سفر نرفته اید .
نعیم گفت :
- صبح فردا من اول می روم بیمارستان و بعد سرکارم حاضر می شوم . آیا باید برای ناهار دنبالتان بیایم ؟
رز خندید و گفت :
- نه ! من در شرکت غذا می خورم و بعد به تعمیرگاه می روم . قرارمان هنگام غروب باشد بهتر است !
هنگام بازگشت به خانه ، رسول متوجه اتومبیل آلبالویی رنگی که سر خیابان پارک شده بود نشد و از کنار آن گذشت . اما هنگامی که رز از کنار آن گذشت بی اختیار متوجه آن شد و با دیدن زنی که پشت فرمان نشسته بود قلبش فرو ریخت و منصوره را شناخت . با سرعت حرکت کرد و با روشن و خاموش کردن چراغ اتومبیل رسول را متوجه خود کرد و هنگامی که او ایستاد رز شیشه را پایین کشید و پرسید :
- تو هم او را دیدی ؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رسول پرسيد:
- چه كسي را؟
رز هيجان زده گفت:
- منصوره!منصوره سر خيابان آقا نعيم بود.تو ماشين آلبالويي رنگ.
رسول گفت:
- من متوجه نشدم حتم داري كه خودش بود؟

رز گفت:
- يقين دارم.حالا چه بايد بكنيم؟
رسول گفت:
- شايد دارد تعقيبمان ميكند؟
رز گفت:
- من حواسم بود.
رسول گفت:
- برگرد آنجا گمان كند تو براي خريد از خانه بيرون آمده اي. يك ساعتي بمان و بعد به نعيم بگو برت گرداند خانه!
رز! به گمانم عمليات پليسي از همين امشب شروع شد.خانه تماس ميگيرم ببينم چه كردي
رسول حركت كرد و رفت و رز هم خيابان را دور زد و به سوي خانه نعيم حركت كرد وقتي نزديك اتومبيل رسيد سرنشين آن را نديد قلبش شروع به تپش كرد و با خود گفت:
- نكند داخل خانه باشد و نعيم قرار داشته باشد؟شايد آقا نعيم دارد نقش بازي ميكند و همه اينكار ها صورت ظاهر قضيه باشد چه بايد بكنم؟برگردم خانه ام يا اين كه هر دو را با هم غافلگير كنم؟ اي كاش پسرعمو نرفته بود و هر دو با هم بر ميگشتيم.
رز اتومبيل را خاموش كرد تا بتواند فكركند و در آخر با اين تصميم كه هر چه زودتر دست آنها را رو كند بهتر است از اتومبيل خارج شد و به ويلاي نعيم نزديك شد. آرام آرام و پاورچين پاورچين پيش رفت تا صداي پايش شنيده نشود پشت در گوش خواباند تا صدا بشنود كه به نظرش رسيد كسي در تاريكي پيش ميايد وحشت كرد و چند بار پشت سر هم زنگ را فشرد و چون در باز شد با شتاب بدرون دويد و در را پشت سر خود بست
نعيم از حركت رز متحير و نگران پرسيد:
- چي شده رز چرا برگشتي؟ آيا اتفاقي رخ داده؟
رز با اين گمان كه منصوره به گوش ايستاده دست روي قلبش گذاشت و گفت:
- ماشين نزديك خانه خاموش كرده بيا كمكم كن هولش بدهيم شايد روشن شود
نعيم پرسيد:
- رسول كو؟
كه رز انگشت بر بيني گذاشت و او را به سكوت واداشت و خود با صدايي رساتر گفت:
- او رفت ماشين موقع برگشت به خانه دچار اشكال شد.حالا به جاي سوال و جواب بيا برويم سراغ ماشين!
حس زنانه رز به او ميگفت كسي دارد نگاهشان ميكند همانطور كه به سوي اتومبيل حركت ميكرد رز گفت:
- حق با تو بود عزيزم نمي بايست اتومبيل را حركت مي دادم خوشبختانه موقع برگشتن به خانه خراب شد راه دور نيست
قدمهاي نعيم آهسته شد چه اين لحن مهرآميز شنيدن از رز او را هوشيار كرد كه بايد موضوع خيلي مهم باشد و به اين گفتگو كسي گوش مي كند پس او هم با لحن مهر آميز گفت:
- خوشحالم كه اذيت نشدي تو كه ميداني يك راننده تمام وقت در اختيار داري اما باز هم يكدندگي ميكني
به اتومبيل رسيده بودند و رز پشت فرمان قرار گرفت و دنده را خلاص كرد و نعيم با هل دادن اتومبيل را به سوي گاراژ پيش برد او هم سايه كسي را پشت درخت ديد اما بي اعتنا گذشت و با گفتن»عزيزم تو به يك اتومبيل نو احتياج داري«به رز فهماند كه با او هم داستان است
اتومبيل در پاركينگ خانه گذاشته شد و در آن بسته شد هر دو نقشي كه بازي كرده بودند خنديدند نعيم پرسيد:
- چاي هنوز گرم است مي خوري؟
رز سر فرود آورد و هر دو داخل ساختمان شدند نعيم هنگام ريختن چاي گفت:
- خيال نمي كنم كه به آساني از دست او خلاص شويم!
رز گفت:
- بايد موفق شويم!دوست دارم وقتي نرگس بر ميگردد پريشاني خيال نداشته باشد!
نعيم فنجان چاي را مقابلش گذاشت و پرسيد:
- به راستي حس دوستي با او را داري؟
رز گفت:
- كمي بيشتر از دوستي و آشنايي. وقتي فكر ميكنم كه او تنها و بدون خانواده حاضر شده در سرزميني زندگي كند كه نه با زبانشان آشناست و نه ظاهر فريبنده محيط اغوايش كرده فقط به پشتگرمي عشق همسر دلبسته برايش احترام قائلم و او را خودم ميبينم كه حاضر بودم با پشتوانه با همسرم در بيابان خشك و سوزان زندگي كنم اي كاش مرد ها قدر اين از خود گذشتگي را ميدانستند و به آن ارزش مي نهادند!
نعيم پشت رز ايستاده بود و به تاريكي شب درختان نگاه ميكرد حرفهاي رز دلش را به درد آورده بود چه ميدانست كلام او صادقانه است و به راستي مهمترين اصل زندگي كردن با يكديگر بود نعيم اندوهش را از رز پوشيده داشت و چون به او نگريست پرسيد:
- حالا چه بايد بكنيم؟
رز گفت:
- شما هم چايتان را بنوشيد و بعد زحمت بكشيد مرا برسانيد
نعيم ايستاده چايش را نوشيد و هنگام ترك ساختمان پرسيد:
- مطمئني كه او رفته و ديگر در كمين گاه
نيست!
رز گفت:
- گمان دارم رفته باشد اما اگر هم نرفته باشد ديگر مهم نيست هنگام رانندگي حواستان به اتومبيل آلبالويي رنگ باشد
در پاركينگ يكبار ديگر باز شد و اين بار اتومبيل نعيم از ان بيرون آمد در حاليكه رز سوار ان بود وقتي وارد خيابان اصلي شدند نعيم از آينه به پشت نگريست هيچ اتومبيلي در حال تردد نبود با خيال آسوده رز را به آپارتمانش رساند و با گفتن:
- ميخواهي راننده را بفرستم دنبالت تا تو را از شركت به تعميرگاه برساند؟
رز مخالفت كرد و گفت:
- نه ممنون فقط اگر بشود هنگام غروب خودتان بياييد...
نعيم خنديد و گفت:
- مطمئن باش خواهم آمد مواظب خودت باش باز هم ممنونم شب بخير!
از يكديگر جدا شدند
رز هنگام خروج از شركت وقتي به سوي ايستگاه اتوبوس پيش مي رفت در سوي ديگر خيابان نگاهش به اتوموبيل آلبالويي رنگ خورد و با خود گمان كرد كه منصوره دارد تعقيبش ميكند از سوار شدن به اتوبوس صرف نظر كرد و به تماشاي پشت ويترين ها مشغول شد اميدوار بود كه منصوره به او نزديك و خودش را به او نشان دهد اما چون چنين نشد به سوي ايستگاه بازگشت و با نديدن اتومبيل سوار اتوبوس شد و حركت كرد در ايستگاه وقتي پياده شد باز هم اتومبيل را مشاهده كرد و اين بار يقين نمود كه منصوره تعقيبش كرده است لبخند به لب آورد و وارد تعميرگاه شد و با گفتن»فكر كردم نمي آيي«كيفش را برداشت و قصد خروج داشت كه ايستاد و گفت:
- امروز يكي از دوستان هم وطنت آمده بود و سراغت را گرفت من هم گفتم كه هنگام عصر مي تواند بيايد
رز پرسيد:
- خانم يا آقا؟
مستر نيس خنديد و گفت:
- خانم بود و كمي هم نگران به نظر مي رسيد
رز باز هم پرسيد:
- خودش را معرفي نكرد؟
مستر نيس به ميز نزديك شد و گفت:
- چرا خانم نيكزاد!
اين خانم نيكزاد از اقوام آقاي نيكزاد دوستمان نيست؟
رز خنديد و گفت»شايد«
برگه هاي فاكتور را برداشت و نشان داد كه دارد مطالعه مي كند آقاي نيس هم با گفتن عصر بخير از دفتر خارج شد با ورود سر كارگر به دفتر و گفتن اين كه»وقت داريد يه نگاهي به موتور بيندازيد«رز ازپشت ميز بلند شد و گفت:
- لباس بپوشم ميايم
رز وقتي در حال بازديد از موتور بود از پشت سر شنيد كه زني گفت:
- خانم رازقي؟
رز سر از موتور برداشت و وقتي به پشت سر نگريست منصوره را شناخت و لبخند بر لب آورد و گفت:
- بله
منصوره پرسيد:
- مرا به ياد مي آوريد؟من منصوره نيكزاد هستم در سفر تركيه با شما و....
رز گفت:
- من شما را ميشناسم و خوب به خاطر دارم ضمن آن كه دو بار با هم تلفني صحبت كرديم حالا بفرماييد دفتر تا چند دقيقه ديگر مي آيم خدمتتون
و با دست به دفتر اشاره كرد منصوره به سوي دفتر به راه افتاد و رز پس از رفع اشكال به دفتر بازگشت و روبروي منصوره نشست و گفت:
- وقتي با من تماس ميگرفتيد گمان داشتم كه هنوز آمريكا هستيد و مي خواهيد با ما شوخي كنيد حال آقا ناصر چطور است؟با هم آمده ايد؟
منصوره گفت:
- ما از هم جدا شده ايم
رز گفت:
- متاسفم! اما كنجكاو شده ام كه بدانم چه انگيزه اي موجب شده با من تماس بگيريد و ان لاطائلات را به هم ببافيد؟
منصوره گفت:
- لاطائل نبود و من حقيقت را گفتم همسر شما همسر من نيز هست
رز خونسرد به صندلي تكيه زد و پرسيد:
- راستي؟
منصوره گفت:
-مي خواهيد باور كنيد يا نكنيد اما حقيقت همين است كه گفتم
رز خنديد و گفت:
- معلوم است كه باور نمي كنم چون همسر من واقعيت را برايم گفته و من ميدانم كه به چه قصد و منظوري آمده ايد اما من هم ميخواهم شما را آگاه كنم كه من تحت تاثير هيچ حرف و سخني قرار نميگيرم و انقدر به هم علاقه داريم كه شايعات و دروغها را باور نكنيم
منصوره خنديد و گفت:
- اما اين بار بايد باور كني چون من حامله هستم
رز باز هم خونسرد جواب داد:
- يك دروغ ديگر! چون همسر من تحت درمان پزشك است و باروري او ضعيف!خوب ديگر چي؟ آيا براي ليست خريدت پول كم اورده اي و به دنيال شكار هستي؟هنوز خريد هاي بي رويه ات يادم هست يادت هست كه گفتي ما خانواده پر جمعيتي هستيم و همه از ما توقع دارند؟يادت هست كه به خاطر اينكه يكي از مسافران با صداي بلند خنديد شماتتش كردي و گروه را لايق هم صحبتي و هم نشيني نيافتي؟شما كاري كرديد كه همه رفتارت را به حساب مشت نشانه خروار است بگذارند اين فلسفه چيني ها را گفتم تا بداني نه من و نه نعيم اهل اسراف و تبذير نيستيم و هر دو به مقدار تلاشمان در آمد داريم آن هم به قدري است كه فقط نيازمان را بر طرف مي كند نه بيشتر من به عنوان همسر معاون سياسي ان قدر اندوخته ندارم كه بتوانم اتومبيلي نو خريداري كنم تا مجبور نباشم سوار اتوبوس شوم
منصوره كه از لحن صحبت رز خوشش نيامده بود گفت:
- منظور؟
رز گفت:
-واضح است!منظورم اين است كه اگر كسي بخواهد به طرق مختلف ما را سركيسه كند بايد بداند كه به كاهدان زده و از ما چيزي به او نميرسد
منصوره گفت:
- اما من ثابت مي كنم كه اين جنين بچه ي اوست و پدرش بايد مخارج او را تامين كند
رز گفت:
- قبول خوشبختانه هر دو مدرك كافي داريم برو شكايت كن تا در دادگاه ثابت شود كه حق با چه كسي است
منصوره گفت:
- من قصد داشتم مسالمت آميز و بدون جنجال اين مسئله حل و روشن شود حال كه مخالفي من هم از طريق قانون اقدام ميكنم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصوره به پاخاست و بدون خداحافظي انجا را ترك كرد
رز دقايقي مبهوت بر جاي نشست حرفهاي منصوره و قاطعيت سخنانش رز را به شك انداخته و از خود پرسيد:
- اگر راست گفته باشد؟ اگر به راستي همسر او و آن جنين هم فرزند نعيم باشد چه؟آيا ممكن است نعيم هم مرا و هم نرگس را فريفته باشد؟ آه خداوندا نكند من دارم حق زن و فرزندي را تضعيف و آنها را از حقوق مسلمشان محروم ميكنم؟چرا اجازه دادم پايم به شكايت و قانون و اثبات كشيده شود؟ اگر منصوره بفهمد كه من...آه نه!خدايا كمكم كن!
وقتي تقه اي به در خورد رز هراسان چشم خود را به در دوخت و با گمان اينكه ماموران براي جلب او امده اند وحشت زده گفت:
- بفرماييد
با گشوده شدن در و ظاهر شدن نعيم در چهارچوب رز جيغ كوتاهي كشيد و نعيم ازچهره رنگ پريده و نگاه وحشت زده او با گمان اينكه اين كه واقعه اي ناگوار رخ داده به سوي ميز پيش رفت و پرسيد:
- چي شده رز؟اتفاقي رخ داده؟
رز سر تكان داد و به نشانه نه ، اما نگاهش به در دفتر دوخته شده بود نعيم به پشت سر نگريست و چون كسي را نديد بار ديگر سوال خود را تكرار كرد و رز اين بار گفت:
- منصوره اينجا بود! برويم خانه
وقتي هر دو كارگاه را ترك كردند ساكت بودند نعيم وقتي اتومبيل را به حركت در آورد پرسيد:
- مي توني بگي چي شده؟
رز زمزمه كرد:
- بگذار برسيم
نعيم بر سرعت اتومبيل افزود و چون نزديك خانه اش شد پيش از آن كه پارك كند گفت:
رز قرار شام با رسول داريم
رز گفت :
نگهدار من بايد مطمئن شوم
نعيم اتومبيل را پارك كرد و رز خشمگين و عصبي بدرون رفت اما ننشست و در مقابل نعيم كه پرسيد:- چيزي ميخوري؟گفت:
- محض رضاي خدا به من راستش را بگو آيا منصوره معشوقه دوست يا همسر توست ؟
نعيم سر تكان داد و رز كه قانع نشده بود گفت:
- اما حرف او چيز ديگري است او ميگويد كه تو همسرش هستي و بچه اي هم كه در شکم دارد متعلق به توست
نعيم فرياد كشيد:
- بچه؟
رز گفت:
- بله بچه! او انقدر مطمئن است كه تصميم دارد از طريق قانون اقدام كند و باور كن شوخي هم نمي كرد
نعيم خود را روي مبل انداخت و سرش را بين دستها گرفت و گفت:
- با او چه بايد بكنم؟
رز گفت:
- اگر حقيقت گفته باشد كه گمانم حقيقت را هم گفته شما نبايد...
نعيم فرياد كشيد:
- يعني تو حرف او را باور كردي و به گفته هاي من شك داري؟
رز هم فرياد كشيد و تمام خشمش را بيرون ريخت و گفت:
- بله شك دارم و دارم باور ميكنم كه تو نه تنها مرا بلكه نرگس را هم بازي دادي تا...
صداي نعيم بلند تر شد كه گفت:
- بس كن رز!
بعد با شتاب به اتاق وارد شد و چون بيرون آمد در دستش مصحف بود رو به رز كرد و گفت:
- به اين كتاب مقدس قسم كه من به تو دروغ نگفته ام و هرگز با اين زن رابطه نداشته ام حالا باور مي كني؟
خشم و غضب رز با اين قسم به آني فروكش كرد و بي حال درون مبل فرو رفت و گفت:
- برايم تعريف كن كه بين شما چه حرفهايي رد و بدل شده
نعيم هنگامي که تعريف میکرد رز سر بزير انداخته بود و فقط مي شنيد وقتي رز پرسيد:
- حالا چه بايد بكنيم؟
سر بلند نمود و رز نگريست و گفت:
- مطمئن باش فردا تمامش مي كنم تا خيال همه آسوده شود او بايد كيفر اعمال خود را ببيند تا گمان نبرد كه باتهديد و ارعاب ميتواند موفق شود
بعد به ساعت دستش نگريست و اضافه كرد:
- رسول منتظر ماست مي آيي برويم؟
رز بلند شد و هنگامي كه سوي رستوران حركت كردند براي آن كه از فشار عصبي نعيم بكاهد با لحني شوخ گفت:
- چه زود نقشم تمام شد و از صحنه بيرون رفتم
نعيم زير لب زمزمه كرد:
- اشتباه ميكني و تا به كي مي خواهي اشتباه پشت اشتباه مرتكب بشوي را نميدانم
رز گفت:
- اگر منظورتان به خاطر اطميناني است كه به حرف منصوره كردم معذرت ميخوام اما اي كاش بوديد و مي ديديد و مي شنيديد هر كس ديگري هم جاي من بود قبول ميكرد
نعيم با تاسف سر تكان داد و گفت:
- به ديگران كاري ندارم اما پس از سالها آشنايي و با خبر بودن از تمام اسرار من تاسف ميخورم كه هنوز باورم نداري
رز خنديد و گفت:
- باور دارم و به خاطر باورم بود كه توانستم خوب نقش بازي كنم و متقاعدش كنم كه همسرتان هستم
رسول را هنگام خروجش از رستوران ديدند و هنگامي كه با يكديگر روبرو شدند رسول پرسيد:
- معلوم هست كجاييد؟
نعيم دست رسول را فشرد و او را مجدد به داخل رستوران هدايت كرد و گفت:
- مفصل است از اين كه دير كردم معذرت ميخوام
رسول به رز نگاه كرد و پرسيد:
- با هم بوديد؟
رز گفت:
- بله
وقتي هر سه پشت ميز نشستند نعيم پيش از هر سخني منوي غذا را برداشت و گفت:
- اول شام مي خوريم كه خيلي گرسنه ام
دستور غذا داده شد و رسول پرسيد:
- حال خانمت چطور است؟
نعيم گفت:
- صبح ملاقاتش كردم دكتر احساس رضايت ميكرد اما پرستار نه
رز گفت:
- فردا به ديدنش ميروم
رسول گفت:
- خب تعريف كنيد!؟
رز به نعيم نگريست و نعيم هم به او تا كه يكي تعريف كند هر دو نگاه يكديگر چنين خواندند كه»تو بگو«و در يك زمان هر دو با هم شروع به صحبت كردند و از حركت خود خنديدند و با هم سكوت كردند تا اينكه نعيم گفت:
- شما تعريف كنيد
و رز به همراه ماجراي شب گذشته وقايع بعد از ظهر را هم افزود و نعيم به دنبال سخنان او افزود:
- رز آنقدر از من سلب اطمينان كرده كه براي اولين بار در طول زندگيم مجبور شدم قرآن را واسطه قرار دهم تا اطمينان خاطر پيدا كند
رسول گفت:
- عجب زن سرسخت و بي باكي است
آن گاه رو به رز گفت:
- تو عالي عمل كردي اگر ضعف نشان ميدادي باخته بودي او سرسختي نشان داد اما خودش خوب ميداند كه از پاي در آمده است و گمان نكنم كه ديگر مزاحمتي بوجود آورد
نعيم گفت:
- فردا كار تمام ميكنم تا بداند كه نميشود با حيثيت و آبروي كسي بازي كرد
با چيده شدن غذا روي ميز مشغول خوردن بودند كه در رستوران باز شد و منصوره به تنهايي وارد شد پشت ميزي نشست رز كه او را ديده بود آرام زمزمه كرد:
- او اينجاست
رسول پرسيد:
- كو؟كجاست؟
رز گفت:
- پشت سرت نشسته و تنهاست
رسول از روي صندلي بلند شد و به بهانه ي دستمال كاغذي كه روي ميز قرار نداشت به سوي ميز ديگر رفت و همان طور كه دستمال را بر ميداشت به منصوره نگريست و چون به جاي خود برگشت به آنها گفت:
- ظاهرا كه زن بدجنس و بدطينتي به نظر نميرسد
منصوره هم براي خود دستور غذا داد و در تنهايي خورد و هنگامي كه ديد رز و همراهانش بلند شدند او نيز بلند شد تا رستوران را ترك كند
رز عصبي شده بود و دلش ميخواست پيش برود و آنچه ناسزا ميداند نثار او كند اما پسر عمو رسول به او هشدار داد كه آرام باشد و افزود:
- او به دنبال همين بهانه است كه جار و جنجال بر پا شود خونسرد باشيد و او را نديده انگاريد
بيرون از رستوران رسول گفت:
- مطابق نقشه عمل كنيد تا بعد ببينيم چه ميشود
او از رز و نعيم جدا شد و ان دو سوار اتومبيل شدند و نعيم از آينه نگريست و گفت:
- منتظر ايستاده تا ما حركت كنيم
رز گفت:
- خانه شما نميرويم بياييد خانه ما
نعيم گفت:
- نه انجا صلاح نيست اگر ياد بگيرد چه بسا مزاحمت براي همگي تان بوجود آورد ميرويم ساحل قدم ميزنيم و بعد مثل ديشب عمل ميكنيم
نعيم به سوي دريا حركت كرد ولي باران تندي كه شروع به بارش كرد تصميمشان را تغيير داد و هر دو به سوي خانه بازگشتند
منصوره تعقيب آشكار داشت و از اين كه اتومبيلش ديده شود پروا نداشت وقتي اتومبيل نعيم توقف كرد او نيز ايستاد نعيم به رز گفت:
- اصلا توجه به او نشان نده و داخل شو
وقتي رز روي مبل نشست گفت:
- ميشود از پليس كمك گرفت
نعيم خنديد و گفت:
- او همين را ميخواهد.رسوايي! بدبختانه ما زندگي معمولي و نرمال نداريم و كافيست كه اسممان در روزنامه و نشريه برده شود هرچند به اتهامات واهي آن وقت بايد فاتحه شهرت و نيكنامي را خواند اگر ميبيني دست به عصا راه ميروم و قاطعانه عمل نميكنم به همين دليل است اما با تمام شدن صبرم فردا قاطعانه عمل ميكنم
رز كه نگران شده بود گفت:
- چند روز ديگر تحمل كنيد شايد منصوره خسته شود و دست از سرتان بردارد
نعيم نگاهش كرد و گفت:
- فكر ميكني آنقدر خودخواهم كه فقط به خودم فكر كنم؟چهره ات وقتي وارد دفتر شدم مثل گچ سفيد و مانند كسي بود كه شبحي ديده باشد
رز گفت:
- اما ديگر از او نمي ترسم باور كنيد وقتي پسرعمو رسول گفت كه خوب عمل كرده ام به خودم اميدوار شدم كه ميتوانم اين نقش را تا پرده آخر اجرا كنم قدر مسلم اين است كه او شكايت نخواهد كرد و به همين مزاحمتهاي اين چنيني ادامه ميدهد بگذاريد تا خودش خسته شود و دست بردارد
نعيم پرسيد:
- و اگر خسته نشد و كوتاه نيامد؟
رز گفت:
- ميشود!فقط بايد دعا كنيم كه تا مرخص شدن نرگس از بيمارستان اين ماجرا تمام شود
رز احساس خستگي مي كرد و خميازه مهارشده اش اشك را از چشمش جاري كرد و به ساعت نگريست نعيم بدون گفتگو به آرامي در خانه را باز كرد و در زير باران بيرون رفت دقايقي بعد بازگشت و گفت:
- رفته و اثري از او نيست
رز بلند شد و با احتياط سوار اتومبيل شد و سپس به خود گفت:
»آنقدر ها هم كه ادعا ميكني شجاع نيستي«
رز به اطراف توجه داشت تا شايد اتومبيل منصوره را ببيند اما تا رسيدن به آپارتمانش خبري از او نبود وقتي از اتومبيل پياده شد نعيم با گفتن»به همه سلام برسان و باز هم متشكرم«شب بخير گفت و از پاركينگ خارج شد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل چهاردهم
رز پيش از رفتن به شركت در هواي باراني به عيادت نرگس رفت نرگس با ديدن او محكم در آغوشش كشيد و رز با اين عمل به خود گفت كه حال نرگس بهتر شده است وقتي هر دو روبروي هم نشستند نرگس به جاي پرسيدن حالش پرسيد:
- او را ديدي؟با او حرف زدي؟فهميدي كه راست ميگويد يا دورغ؟
رز گفت:
- تو اول از حال خودت بگو تا بعد من برايت تعريف كنم
نرگس گفت:
- حالم همين است كه ميبيني بيشتر خوابمو كمتر بيدار حالا تو بگو
رز به طور مختصر تعريف كرد كه منصوره من را به جاي تو گرفته و از ادعاي دروغش گفت و چندين بار متذكر شد كه ادعاي منصوره كذب و واقعيت ندارد
رز دست نرگس را در دست گرفت و گفت:
- به من ثابت شده كه آقا نعيم فقط به تو كه همسرش هستي علاقمند است ومنصوره خيالي جز بر هم زدن زندگي شما ندارد
نرگس پرسيد:
- آخه چرا؟
رز برايش تعريف كرد كه چگونه منصوره اول برادر آقا نعيم را دوشيده و حالا ميخواهد از شهرت و مقام آقا نعيم هم سوء استفاده كند و در آخر افزود:
- اما خيالت آسوده باشد كه موفق نميشود چون تو و آقا نعيم انسانهاي خوبي هستيد و به يقين خدا كمكتان ميكند
نرگس لبخند بر لب آورد و گفت:
- به زحمت افتادي
رز در حاليكه بلند ميشد گفت:
- تو خستگي ام را با خوب شدنت بر طرف ميكني پس زودتر خوب شو
نرگس با گفتن»انشاءالله«رز را بدرقه كرد و رز هواي باراني را چون هواي مطبوع بهاري به جان خريد و براي رسيدن به شركت به سوي ايستگاه اتوبوس به راه افتاد
سودابه پرسيد:
- ميداني چكار ميكني؟
رز خونسرد نگاهش كرد و گفت:
- آره! تصميم دارم نگذارم كه زندگي نرگس نابود شود. او تنهاست و به حمایت احتیاج دارد.
سودابه نگاهش کرد و گفت:
-می فهمم اما آیا به خودت فکر کرده ای؟ دیدار هر روزه تو و آقا نعیم، آیا فکر نمی کنی که مهر گذشته را دوباره زنده کند و...
رز پرسید:
-و من جای منصوره را بگیرم؟
سودابه گفت:
-منظورم همین بود. بگذار صادقانه بگویم که وقتی رسول تعریف کرد که قصد داری زندگی نرگس را نجات بدهی به خودم گفتم رز می تواند با یک رقیب کنار آید اما با دو تا نه! و به همین خاطر حاضر شده به نرگس کمک کند.
رز اشک به دیده آورد و آه کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-شاید درست فکر کرده باشی. اما تمامش این نیست. زندگی من بدون آن که بخواهم نابود شد و آرزوهایم به باد رفت اما تصمیم دارم نگذارم زندگی او و نرگس نابود شود. یکی از ما دو نفر حق دارد که خوشبخت شود و سعادتمند زندگی کند. گمان نکن که دارم فداکاری و از خودگذشتگی می کنم، نه اصلا اینطور نیست. من دارم انگیزه برای زندگی کردن خودم پیدا می کنم و با همین امید است که به تلاشم ادامه می دهم. حسی دارم به اینکه تا او آسوده نباشد من هم به آرامش نخواهم رسید.
******
رز مشغول ریختن چای بود که شنید کسی گفت:
-وقت داری؟
او سر را به عقب برگرداند و منصوره را دید. اما این بار او حالت تهاجمی نداشت و ظاهرش نشان می داد که به کمک احتیاج دارد.
رز تعارفش کرد بنشیند و پرسید:
-چای میل داری؟
منصوره گفت:
-بله متشکرم.
رز فنجانی دیگر چای ریخت و به دستش داد و خودش در صندلی مقابل او نشست و پرسید:
-از من چه می خواهی؟
منصوره فنجانش را برداشت و با تکان دادن سر جرعه ای چای نوشید و گفت:
-فردا باید اینجا را ترک کنم.
بعد به تمسخر گفت:
-مهمان نوازی هم وطن شامل حالم شده، جای شکر دارد که پاسپورتم باطل و خودم دستگیر نشده ام.
رز با لحن محکم گفت:
-به خطر انداختن زندگی دیگران فرجامش همین است.
منصوره تا آخر چایش را نوشید و گفت:
-تا بچه هستیم اغلب دوست داریم که یا معلم شویم و یا دکتر و پرستار و هم بیشتر خلبان. با رشد آرزوهایمان ترجیح می دهیم که همسر مردی شویم پولدار و ثروتمند که بتواند آرزوهایمان را برآورده کند. اما من هیچکدام از این خواسته ها را نداشتم، دلم می خواست ازدواج کنم و خانه و کاشانه ای از خودم داشته باشم.ایده آلم مردی بود مؤمن و پارسا و مهربان و عاشق. وقتی ناصر به خواستگاری ام آمد روشن و آشکار بود که او به خاطر موقعیت پدرم خواستگارم شده چون خواستگاری یک دکتر از یک دختر دیپلمه بدون آشنایی و قرابت جای سوال داشت که متأسفانه خانواده ام بی اعتنا از آن گذشتند. مؤمن بود اما زیادخواه و فاقد قلب و احساس. می گفت دوستم دارد اما من حکم کارت اعتباریش را داشتم. وقتی حسابم به صفر رسید...
منصوره دچار احساس شد و گریست. رز از روی میز برگی دستمال کاغذی بیرون کشید و به دستش داد. منصوره اشکهایش را پاک کرد و فین اش را بالاکشید و گفت:
-در مدت اقامت سه ماهه ام در ترکیه وقتی رفتار آقا نعیم را می دیدم و آن دو را با هم مقایسه می کردم تازه متوجه می شدم که چقدر تفاوت میان آن دوست. یکی مؤمن و راستگو و با صداقت و دیگری فقط و فقط به فکر آرزوهای دست نیافته اش.
من آقا نعیم را مرد ایده آلی دانستم و آن موقع وقتی شما و سودابه خانم گمان بردید که من همسر او هستم. به عمد سکوت کردم و هیچ نگفتم. اما در سفرهای دیگر وقتی به طور تصادفی شما را با هم دیدم به شما حسادت کردم و هنگامی که راهی آمریکا شدم سعی کردم فراموشتان کنم که نشد. از ناصر بدون اشک و فغان جدا شدم و به دنبال آقا نعیم تا اینجا سفر کردم. برایش نامه فرستاده بودم و از آرزوهایم برایش نوشته بودم اما او به هیچ یک از نامه هایم جواب نداد. در نامه آخر برایش نوشتم که دارم می آیم و حاضرم که موقت اش باشم از او خواستم تا جوابم را بدهد تا تکلیفم را بدانم اما بازهم انتظار بیهوده را کشیدم و جواب نیامد. به خودم گفتم می روم و با او رودررو صحبت می کنم. اما وقت ملاقات حضوری نداد و زمانی که تلفن کردم و به من گفت که ازدواج کرده و همسرش را هم خیلی دوست دارد و حاضر نیست به او خیانت کند، خود را بدبخت و شکست خورده دیدم. غرورم جریحه دار شده بود و دوست نداشتم به عنوان زن بیوه به وطن سفر کنم و از ترحم دیگران برخوردار شوم. این بود که تصمیم گرفتم هر طور شده در خوشبختیشان شریک شوم.
فکر می کردم تمام مردان در مقابل زن ضعیفند و بزودی تسلیم می شود. اما اشتباه کرده بودم و حالا که دارم برمی گردم به دیدنت آمدم تا با شرح ماجرا هم از تو بخواهم که حلالم کنی و هم بگویم که قدر همسرت را بدان و با او خوشبخت زندگی کن!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
منصوره از روی صندلی بلند شد و خم شد و صورت رز را که به بهت فرو رفته بود بوسید و زمانی که رز به خود آمد که منصوره دفتر را ترک کرده بود.
رز خنده ای عصبی سر داد و گفت:
-بیچاره منصوره ، سیاه بخت رز و نادان نرگس.
رز از ملاقاتش با منصوره به کسی حرف نزد و با رفتن منصوره نقش او هم به پایان رسید. روزی که نرگس از بیمارستان به خانه منتقل شد، او در شرکت بود و اقا نعیم همسرش را به خانه رسانده بود. هنگام غروب رز از تعمیرگاه خارج شد و با فکر این که صبح فردا به ملاقات نرگس خواهد رفت به سوی ایستگاه اتوبوس پیش میرفت که اتومبیلی در کنار پایش توقف کرد و صدای نعیم را شنید که گفت خانم رازقی منزل تشریف می برید؟
رز خندید و جواب داد:
-بله.
آنگاه در اتومبیل را باز کرد و سوار شد و پرسید:
-شما چرا زحمت کشیدید آمدید؟
نعیم گفت:
-به دو دلیل. یک این که اتومبیل شما پارکینگ مرا اشغال کرده. دوم اینکه به مناسبت آمدن نرگس به خانه، مهمانی داده ام و همه در خانه جمعند. رز می شود داشبرت را باز کنی؟
رز در را گشود و چشمش به بسته کادویی افتاد. نعیم گفت:
-برش دار مال توست.
رز متعجب پرسید:
-مال من؟
نعیم گفت:
-به پاس تمامی زحماتی که کشیدی.
رز گفت:
-ممنونم اما قبول نمی کنم.
این بار نعیم متعجب شد و پرسید:
-قبول نمی کنی؟ چرا؟
رز گفت:
-به دو دلیل. یک بخاطر این که کاری انجام نداده ام و هرچه کردم وظیفه بود. دوم این که ترجیح می دهم کادو را به نرگس بدهی.
نعیم گفت:
-هدیه او هنگام ورودش به خانه تقدیمش شد. حالا به جای چانه زدن بازش کن.
رز وقتی بسته را گشود جعبه مکعب شکلی را دید و با باز کردن در آن تمثال گل رزی را دید که نعیم به او هدیه داده و او به نعیم بازگردانده بود.
نعیم گفت:
-گل رز متعلق به خود رز است. امانت را صحیح و سالم به صاحبش برگرداندم.
رز تمثال را برداشت و در مشت فشرد و گفت:
-این بار قبول می کنم چون مفهومش تغییر کرده.
بعد به نعیم لبخند زد و گفت:
-متشکرم!
همه در خانه آقا نعیم جمع بودند و با ورود آنها همه دست زدند و با گفتن»تولدت مبارک« موجب حیرت رز شدند و رز با دهان باز به آقا نعیم نگریست و او گفت:
-تولدت مبارک.
رز چون کودکان به نشاط آمد و با بوسیدن آنها از همه تشکر کرد و گفت:
-واقعا غافلگیرانه بود.
همایون گفت:
-ما هم وقتی آقا نعیم تماس گرفت و گفت که خیال دارد با اتفاق نرگس خانم برای تو جشن تولد بگیرد غافلگیر شدیم.
حنانه گفت:
-ماهان به ما مهلت نمی دهد که به چیزهای دیگر فکر کنیم.
رز رو به نرگس و نعیم کرد و گفت:
-این تولد را تا زنده ام فراموش نمی کنم.
رسول گفت:
-من هم فراموش نمی کنم چون گرسنه ام و کسی به من توجه نمی کند.
سودابه بلند شد و به همراه نرگس به چیدن میز شام مشغول شدند و رز با به یاد آوردن هدیه به نعیم نگریست و او هم با نگاه به رز لبخندی بر لب آورد که فقط خودشان از مفهوم آن آگاه بودند.
هدایای پس فرستاده شده، در آن شب به رز عودت داده شد. نرگس شالی شکلاتی رنگ به همراه عطر گل رز هدیه داد که نگاه معنی دار سودابه حاکی از آن بود که آنها را قبلا دیده است و رز با لب گزیدن به او فهماند که سکوت کند.
******
روزهایی که آمدند و گذشتند چنان آرام عبور کردند که وقتی زمان نو شدن سال رسید به خود گفتند که چه زود گذشت.
نرگس خبر بارداریش را با گونه ای از شرم سرخ شده به رز اطلاع داد و رز با خوشحالی و در آغوش کشیدن او شادی اش را عیان کرد. اما در خلوت و سکوت خانه ناخودآگاه اشک به دیده آورد و گریست. خود نمی دانست چرا در هنگام شنیدن این خبر چشمهای مصطفی پیش چشمش ظاهر شده بودند و همین چشمها موجب شدند تا به یاد فرید افتد و به حال زندگی زناشویی که می توانست داشته باشد و روزگار از او دریغ کرده بود.
کنار تلفن نشست و از دفترچه راهنما شماره خانه آقای بحرینی را گرفت. تلفن چند بار زنگ خورد تا گوشی برداشته شد و رز گفت:
-آقای ملک؟
صدایی آشنا در گوشی پیچید که گفت:
-رز تویی دخترم؟
رز گفت:
-بله خودم هستم. تماس گرفتم حالتان را بپرسم، می دانم عروس خوب و دلسوزی برایتان نبوده ام. اما...
آقای ملک گفت:
-اینطور نیست. تو باید منو ببخشی که ازت غافل بوده ام.
رز پرسید:
-حال مادر چطور است؟
آقای ملک آه کشید و گفت:
-او پس از فرید دوام نیاورد و فوت کرد.
رز آه کشید و گفت:
-متأسفم تسلیت می گم. چرا به من خبر ندادید؟
آقای ملک گفت:
-تو به قدر کافی و وافی غم و غصه داری. نخواستم بیشترش کنم.
رز پرسید:
-کی این اتفاق افتاد؟
آقای ملک گفت:
-سه ماه و نیم پیش.
رز پرسید:
-حالا شما چه می کنید؟ تنهایی و...
آقای ملک گفت:
-من تنها نیستم و دو عیال دیگرم در قید حیات هستند.
رز گفت:
-خدا را شکر که تنها نیستید.
ملک افزود:
_می خواهم بدانی که من به جز فرید هفت اولاد دیگر دارم و فرید تنها فرزند فاطمه خانم بود و او برایم از دیگر فرزندانم عزیزتر بود. خدا هم او و هم مادرش را رحمت کند.
رز گفت:
-انشاالله.
آقای ملک ادامه داد:
-هر وقت که به بحرین سفر کردی به دیدن ما هم بیا!
رز تشکر کرد و سپس به تماس پایان داد. گفتگوی تلفنی اش را با این سخن که »من نمی دانستم پدر فرید سه تا زن دارد« شروع کرد و هنگامی که دید پدر و مادرش تعجب نکردند، پرسید:
-شما می دانستید؟
پدرش گفت:
-نه! اما داشتن سه زن در میان کشورهای عربی امری عادی است.
رز خود را در مبل رها کرد و سکوت کرد.
مادرش پرسید:
-آیا به تو خبر دادند که ملک هم زن دیگری دارد؟
رز به خود آمد و سر تکان داد و مادر بار دیگر پرسید:
-پس چیه؟ چرا تو فکر رفتی؟
رز گفت:
-هیچی. داشتم فکر می کردم که...
پدرش با صدای بلند خندید و گفت:
-داشتی فکر می کردی که اگر می فهمیدی ملک خدابیامرز به جز تو زن دیگری هم دارد با این قضیه چگونه کنارمی آمدی؟
به جای رز مادر گفت:
-کنار آمدن نداشت، بلافاصله طلاق می گرفت و بر می گشت پیش خودمان.
کلام مادر سرانجام مشاجره ای شد بین او و همسرش. رز که تنها شنونده این منازعه بود وقتی دید مشاجره بالا گرفته بانگ زد:
-تو رو خدا بس کنید. نه ملک وجود دارد و نه زن دیگری.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
مادر که هنوز خشمگین بود همانطور که به طرف آشپزخانه پیش می رفت گفت:
مرد تا آخرین لحظه عمرش نسبت به داشتن زن حریص است. کم اند مردانی که واقعا به زنشان وفادار باقی می مانند. البته این هم جای تأمل دارد و باید دید و علت یابی کرد.
آقای رازقی از سر تأسف سر تکان داد و رز گفت:
-علت؟ فقط عشق است و محبت صادقانه!
مادر از آشپزخانه با صدای بلند خندید و گفت:
-این عشق رمانتیک قضیه است اما من برایت می گویم که نداشتن اوضاع مالی درست است! به قول قدیمی ها وقتی مرد شلوارش دو تا شد به فکر تجدید فراش می افتد!
رز برای آن که بحث را کوتاه کند به پا خاست و گفت:
-همه در فکر تدارک جشن هستند و ما داریم با هم مشاجره می کنیم. من رفتم بخوابم. شب بخیر!
رز از آپارتمان آنها خارج شد. حس تنهایی و بی همزبانی آزارش داد و سکوت و سکون خانه بر دلتنگی اش افزود. او که هنگام گفتگو با آقای ملک تصمیم داشت به او بگوید می خواهد چند روز تعطیلی را به بحرین سفر کند تا ضمن زیارت مرقد همسرش از آنها هم دلجویی کند با شنیدن فوت مادر فرید پشیمان شده و رفتن را بی ثمر دانست.
کمی در هال قدم زد و به کتابهای کتابخانه اش نگاه انداخت و بعد چشمش به سوئیچ اتومبیلش افتاد آن را برداشت و با شتاب از آپارتمان خارج و سوار آسانسور شد.
وقتی در اتومبیل نشست با سرعت بیرون آمد و بی هدف به راه افتاد. بی حوصله بود آن قدر که نه دلش می خواست کسی را ببیند و نه با کسی گفتگو کند. دوست داشت تنها باشد و فقط با خودش خلوت کند.
وقتی وارد جاده ای شدکه او را به پارکی می رساند که نعیم را تعقیب کرده بود این بار با هدف پیش رفت و با نمایان شدن تپه توقف کرد و پیاده شد. روی نیمکت که نشست به آسمان نیمه ابری نگریست و نفس عمیق کشید. فکرش پیرامون مشاجره میان پدر و مادرش کشیده شد و از خود پرسید:
-اگر مادر می دانست ملک دو همسر دارد آیا باز هم او را آقای ملک خطاب می کرد و محسناتش را می ستود؟ و من، منی که یگانه فرزندش هستم و تمام مصائب و مشکلات را به خاطرم تحمل کرد آیا برایش رز عزیز دردانه باقی می ماندم؟
رز صدای نرگس را شنید که گفت:
-آقا نعیم نگاه کن رز اینجاست.
رز که غافلگیر شده بود از روی نیمکت بلند شد. نرگس او را بغل کرد و صورتش را بوسید و پرسید:
-تنهایی؟
رز به سلام آقا نعیم پاسخ داد و شب بخیر گفت و در جواب نرگس گفت:
-بله!
نرگس دستش را گرفت و روی نیمکت نشاند و خودش در کنارش نشست و پرسید:
-خیلی وقت است آمده ای؟
رز که دلیلی برای تنها آمدنش به پارک در آن وقت شب نداشت، گفت:
-بله. اما داشتم می رفتم که شما رسیدید.
رز با این سخن خواست برخیزد که شنید نعیم گفت:
-بنشینید و بعد با هم می رویم.
لحن نعیم آمرانه و با تحکم همراه بود. رز که متعجب شده بود بی اختیار سست شد و نرگس در کنار گوشش زمزمه کرد:
-از وقتی آمده عصبی است او را ببخش!
رز به نعیم نگاه کرد و او به آسمان نگاه داشت. رز به نرگس گفت:
-دیرم می شود و نگرانم می شوند.
و با این سخن به پاخاست و رو به آقا نعیم گفت:
-دوست داشتم که بمانم و با شما برگردم اما متأسفانه نمی شود، ببخشید!
رز به راه افتاد و شنید که آقا نعیم گفت:
-شب بخیر به همه سلام برسان.
رز به پشت سر نگریست و لبخند زد و با تکان دست از آنها جدا شد. وقتی به سوی خانه حرکت می کرد از رفتار آقا نعیم چنان ناباور بود که چندین بار زمزمه کرد:
-امکان نداره، امکان نداره!
در بستر هم خواب به چشمانش نیامد و هرچه جستجو کرد دلیلی برای رفتار او نیافت. آسمان رو به روشنی صبح گام می گذاشت که خوابش برد و هنگامیکه صدای زنگ تلفن بیدارش کرد رغبتی برای برداشتن گوشی نداشت. نوار تلفن شروع به کار کرد و او با شنیدن صدای آقا نعیم چشمش گشوده شد و گوشی را برداشت و خوابآلود گفت:
-بفرمایید.
نعیم گفت:
-گویا از خواب بیدارتان کردم؟
رز گفت:
-صبح بود که خوابم برد.
نعیم گفت:
-من هم نخوابیدم و منتظر نشستم تا صبح بدمد و تلفن کنم و از رفتار دیشبم عذر بخواهم. خودم هم متوجه نبودم که چرا وقتی تو را دیدم همه ترسم به خشم مبدل شد و به تو انتقال دادم تا صبح داشتم به این فکر می کردم که چرا تو، بعد به این نتیجه رسیدم که اگر غیر از این بود می بایست خود را محاکمه کنم. رز، شراکت یعنی همین. قبول داری؟
رز گفت:
-قبول اما به شرط آن که بدونم چه عاملی موجب این شراکت شد.
نعیم گفت:
-به خاطر فرزندی که نباید به دنیا بیاید! دکتر عقیده دارد که بارداری نرگس با وجود مصرف داروها...
رز متوحش شد و در رختخواب نشست و گفت:
-بقیه اش را نگو. امکان نداره که بچه...
نعیم گفت:
-امکان که نه، به طور حتم یا سقط می شود و یا ناقص به دنیا می آید.
رز پرسید:
-نرگس می داند؟
نعیم گفت:
-هنوز نه، چون به خیال خودش از زمانی که وجود جنین را در بطنش حس کرده حالش بهتر شده. قرار است بعد از تعطیلات آزمایش به عمل آید و اگر تشخیص داده شد عمل شود.
رز پرسید:
-تشخیص چی؟
نعیم گفت:
-درصد آسیب های وارد شده. من هم درست نمی دونم اما آنچه مسجل است این است که بچه کاملی نخواهد بود.
سکوت رز باعث شد تا نعیم بگوید:
-رز؟ حالت خوبه؟
رز پرسید:
-آیا امکان این هست که بچه سالم مانده باشد؟
نعیم گفت:
-شاید اما خیلی ضعیف و درجه امیدواری یعنی صفر!
رز که فین اش را بالا می کشید میان گریه و خنده گفت:
-دکترا که خدا نیستند!
نعیم گفت:
-بله، اما...
رز گفت:
-شما همیشه به همه ما اندرز می دادید و به لطف خدا امیدوارمان می کردید. برای شاگرد سخت است که ببیند و بشنود که معلمش دارد ایمانش سست و به جای امیدواری به یأس متوسل می شود. من برای تمسک جستن به خدا و استغاثه کردن به درگاه او راهی جز خواندن نماز بلد نیستم. اجازه بده که همه ما...
رز صدای جیغ شنید و نعیم هراسان گفت:
-رز خودت را برسان!
رز با عجله گوشی را گذاشت و لباس پوشید و هنگام ترک آپارتمان با پدرش مواجه شد که به سوی آپارتمان او می آمد. رز دکمه آسانسور را فشرد و به پرسش پدرش که پرسید:
-رز کجا با این عجله؟
گفت:
-برای نرگس اتفاقی رخ داده می روم آنجا بعد به شما زنگ می زنم.
رز وارد آسانسور شد و دکمه پارکینگ را زد و پایین رفت. خوشبختانه خیابانها خلوت بود و رز وقتی خود را به خانه آقا نعیم رساند آمبولانس از راه رسیده بود.
رز به داخل ساختمان دوید و با دیدن نرگس که روی برانکارد خوابیده بود به او نزدیک شد. نرگس تا چشمش به به رز افتاد دست پیش برد و گفت:
-با من بیا!
رز دستش را گرفت و گفت:
-با تو هستم مطمئن باش.
و در همان حال به صورت رنگ باخته آقا نعیم نگریست و او با تکان دادن سر به رز فهماند که جنین سقط شده است.
رز سوار آمبولانس شد و آقا نعیم با اتومبیل خودش به دنبال آنها روان شد. به محض ورود بیمار به بیمارستان او را برای جراحی حاضر کردند و هنگامی که او را به سوی اتاق عمل پیش بردند. رز اختیار از کف داد و با صدای بلند گریست.
نعیم روبرویش ایستاد و با صدای به بغض نشسته گفت:
-آرام باش رز، خواهش می کنم گریه نکن!
رز که قادر نبود خود را کنترل کند و بیش از جنین سقط شده دلش برای نگاه التماس آمیز نرگس به درد آمده بود به نعیم نگاه کرد و پرسید:
-چرا؟ چرا اون؟
نعیم زیر بازویش را گرفت و گفت:
-بیا بنشین.
و رز با خود به سالن انتظار برد و هنگامی که روی مبل نشستند، نعیم گفت:
-نباید از تو می خواستم که بیایی!
بعد آه کشید و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
-از دیروز بد بیاری شروع شد. برادرم با من تماس گرفت و گفت که شنیده منصوره خودکشی کرده و می خواست بداند که آیا درست است یا شایعه که اظهار بی اطلاعی کردم و بعد از تماس او دکتر بیمارستان تماس گرفت و وضعیت نرگس را اطلاع داد و آن هم از آخر شب که با تو در پارک روبرو شدم که تنها و بدون همراه به پارک آمده بودی و هیچ فکر آدمهای شر و مست آخر شب را نکرده بودی.
رز گفت:
-اصلا دیروز روز خوبی نبود. من هم بدون علت کلافه و سر درگم بودم و حال و حوصله هیچ کس را نداشتم. اما اشتباه گفتم بی حوصلگی ام علت داشت. با پدر ملک تماس داشتم و او گفت که مادر فرید فوت کرده. خیال داشتم این تعطیلات را بروم پیش آنها اما وقتی این خبر را شنیدم منصرف شدم. غروب هم اشتباه کردم و برای پدر مادر تلفن را شرح دادم و همین انگیزه ای شد برای مشاجره میان مامان و بابام. برای گریز از بحث و جدل آنها از آپارتمان زدم بیرون و بی هدف رانندگی می کردم تا که متوجه شدم در جاده پارک هستم و تا آخرآمدم. تازه نشسته بودم که شما رسیدید و برای اینکه عیش شما را منغص نکنم به نرگس گفتم که خیلی وقت است که آمده ام و پیشتان نماندم.
نعیم پرسید:
-پس من عامل رنجش ات نبودم.
رز سر تکان داد و گفت:
-نه اما تشدیدش کردی.
متأسفم که نفهمیدم به مصاحب نیاز داری.
نعیم به ساعت دستش نگاه کرد و از جا بلند شد و به سوی دستگاه قهوه جوش رفت و دو تا قهوه ریخت یکی به دست رز داد و یکی را خود نوشید و پرسید:
-در این جور مواقع چه می کنند؟ آیا می بایست گل بگیرم؟
رز گفت:
-نه، به ابراز محبت خودتان بیشتر نیازمند است. بهش بگو که خودش مهمتر از آن بچه است و...
نعیم نایستاد تا بقیه حرفهای رز را گوش کند و به سمت سالن حرکت کرد.
******
خانم رازقی نگران به سودابه زنگ زد و از او جویای حال نرگس شد. او گمان داشت که سودابه زودتر از رز آگاه شده می تواند خبر بگیرد اما سودابه وقتی اظهار بی اطلاعی کرد با لحنی ناراضی گفت:
-مگر رز چند سال دارد که بتواند به نرگس کمک کند؟
رز آن قدر عجله داشته که حتی فرصت نکرده به پدرش بگوید به کدام بیمارستان می رود.
سودابه گفت:
-نگران نباشید من تحقیق می کنم و به شما اطلاع می دهم.
پس از قطع تلفن، به همسرش گفت:
-برای نرگس اتفاقی رخ داده و آقا نعیم از رز کمک خواسته و او هم رفته اما کدام بیمارستان را کسی نمی داند.
رسول لباسش را پوشید و گفت:
-از نزدیکترین بیمارستان به خانه اش شروع می کنیم تا بیابمشان.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با خارج شدن رسول تلفن خانه شروع به زنگ زدن کرد و وقتی سودابه گوشی را برداشت از شنیدن صدای رز خوشحال شد و پرسید:
-تو کجا هستی؟
رز گفت:
بیمارستان نزدیک خانه. نرگس متأسفانه بچه اش را سقط کرد و تحت جراحی قرار گرفت. تازه به اتاق انتقالش داده اند و هنوز نیمه هوش است. به خانه زنگ زدم تا به مادر بگویم نگران نباشد که تلفن اشغال بود و با تو تماس گرفتم. لطفا به مادر خبر بده و بگو من تا به هوش آمدن کامل نرگس کنارش می مانم.
رز که از تلفن روی میز اطلاعات تماس گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشت به سوی اتاق حرکت کرد و نزدیک اتاق به وقت داخل شدن نگاهش به نعیم افتاد که خم شده و ضمن نوازش موی نرگس در گوش او نجوا می کرد. رز خود را کنار کشید تا نعیم بتواند بی حجاب محبتش را به همسرش ابراز کند. دقایقی انتظار کشید و با بیرون آمدن نعیم از اتاق وقتی رز را دید پرسید:
-چرا اینجا ایستاده ای و داخل نمی شوی.
رز از سوال او گذشت و گفت:
-به سودابه زنگ زدم که به مادر اطلاع بدهد او گفت که رسول در راه است و بزودی می رسد.
نعیم گفت:
-من می روم پایین تا اگر رسید بیاورمش بالا.
رز کنار تخت نرگس نشست و نعیم پایین رفت. رز آرام زمزمه کرد:
-نرگس نرگس چشماتو باز کن منم رز!
نرگس پلکهایش را گشود و با دیدن رز گفت:
-من کجام؟
رز به رویش لبخند زد و گفت:
-اینجا بیمارستان است و تو عمل شدی.
نرگس گفت:
-وحشتناک بود. خون، خونریزی کردم!
رز گفت:
-به همین خاطر اینجایی.
اشک از گوشه چشم نرگس به بیرون تراوید و با گریه گفت:
-بچه ام را از دست دادم!
رز به آرامی به پشت دستش نواخت و گفت:
-همه چی رو به راه می شه نگران نباش. خیلی ها از روی بی تجربگی بچه اول را از دست می دهند اما دومی را حفظ می کنند.
نرگس چند بار سر تکان داد و این تکان چون شدیدتر شد او را نگران کرد و بلند شد با هر دو دستش سر او را گرفت و گفت:
-آرام باش خواهش می کنم.
اما نرگس بدون توجه به خواهش او همچنان سر تکان می داد تا جایی که رز نگران شد و زنگ احضار پرستار را فشرد و در همان زمان هم نعیم و رسول وارد شدند.
نعیم با دیدن حالت نرگس به سویش دوید او را در بغل گرفت و گفت:
-نه نه،آرام باش.آرام باش.
با ورود پرستار به اتاق و دیدن تلاش نعیم برای آرام کردن نرگس،آنها را از اتاق خارج کرد و با دکتر تماس گرفت و دقایقی بعد باحضور پزشک نرگس به بخش دیگری منتقل شد.
رز نگران پرسید:
-او را کجا بردند.
پرستار گفت:
-بش اعصاب.نگران نباشید در آنجا تحت مراقبت خواهد بود و بزودی بهبود پیدا می کند.شما برگردید منزل!
رسول رز را هدایت کرد و هنگامی که به سالن انتظار رسیدند به رز گفت:
-صبر می کنیم تا نعیم هم بیاید بندهٔ خدا چقدر پشت سر هم بد می آورد.تازه از دست منصوره راحت شده بود باید گرفتار زنش شود و بچه اش را از دست بدهد.حال مشکلات کاری سر جای خودش بماند!
وقتی نعیم وارد سالن شد رسول به سویش رفت و پرسید:
-چی شد؟
نعیم گفت:
مجبور است چند روز در بیمارستان بماند.
رز گفت:
-شما بروید من می مانم!
نعیم گفت:
-همراه نمی پذیرند.مراقبت ویژه لازم دارد.
رسول گفت:
-فردا حالش بهتر می شود و برمی گردد خانه.بیایید برویم!
نعیم گفت:
-من می مانم شما برگردید ممنونم که زحمت کشیدید.
رسول به رز نگاه کرد و هر دو به اتفاق بیمارستان را ترک کردند.رسول آه عمیق کشید و گفت:
-دو سه ساعت دیگر سال تحویل می شود و سال جدید با مشکلات جدید شروع می شود.
رز خندید و گفت:
-تا بوده چنین بوده.
رسول پرسید:
-می ری خونه؟
رز گفت:
-نه.میرم رستوران غذا بگیرم هم برای خودم و هم برای آقا نعیم.
رسول پرسید:
-برمی گردی بیمارستان؟
رز گفت:
-میدانم که نگرانی اجازه نمیدهد از جشن و اتش بازی چیزی بفهمم پس بهتر است از اندوه و غصه ی کسی بکاهم
رسول گفت:
-می فهمم چه احساسی داری.رز من خودم شخصا به تو افتخار میکنم.سال نو مبارک.
در ضمن عمو و مادرت را می برم تا تنها نباشند و به اتفاق میرویم برای مراسم.
رز گفت:
-متشکرم.سال نوی تو هم مبارک باشد.
وقتی رسول حرکت کرد رز هم اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد.نزدیک اولین رستوران نگه داشت و پیاده شد.جمعیت کثیری رستوران را اشغال کرده بودند و به شادی و میگساری پرداخته بودند.
رز به جمعیت نگریست و به گارسون که به او هشدارداده بود که میز خالی ندارد گفت دو تا غذا با خود میبرد.
نیم ساعتی به انتظار ایستاد تا انکه غذا به دستش رسید و سوار شد و به بیمارستان برگشت.در بدو ورود چنان سکوتی حکم فرما بود که گمان کرد کادر بیمارستان بیمار ها را گذاشته و برای برگزاری جشن رفته اند.به میز اطلاعات نزدیک شد و با صدای نسبتا بلند گفت:
-سلام کسی اینجا نیست؟
از در مقابل پرستار جوانی خارج شد و با دیدن او لبخند بر لب اورد و پشت میز ایستاد.
رز گفت:
-بیماری داریم که در بخش اعصاب بستری است به نام نرگس قادری.همسرش به همراه اوست.خواستم بپرسم حالش چه طور است.
پرستار گفت بنشینید و خودش با بخش تماس گرفت و ان وقت رو به رز گفت:
-بیمار خوب است و تشنج بهبود یافته.
رز گفت:
-متشکرم اما همسر خانم قادری؟
پرستار گفت:
-همراه ندارد شاید برگشته باشد منزل.
رز باز هم تشکر کرد و همانطور که نا امید از در خارج میشد شنید که کسی گفت:
-رز تو بر نگشتی خونه؟
شنیدن صدا رز را به هیجان اورد و چون به پشت سر نگریست نعیم را دید و به جای پاسخ پرسید:
-شما کجا بودید؟به من گفتند که رفتید منزل؟

نعیم سر تکان داد و گفت:
-نه در باغ قدم میزدم تا صبح شود.
رز به کیسه ی محتوی غذا اشاره کرد و گفت:
-غذا اورده ام بیایید روی نیمکت بنشینیم و تا سرد نشده بخوریم.
نعیم گفت:
-دو ساعت دیگر تحویل سال میشود.نمیخواهی در کنار خانواده باشی؟
رز به خنده گفت:
-جشن سال مسیحی است هر چند اگر نوروز هم بود ترجیح میدادم اینجا باشم حال چه کنیم غذا بخوریم یا پرچانگی کنیم؟
نعیم با صدا خندید و نایلون را از دست رز گرفت و به سوی نیمکت راه افتاد.وقتی مشغول خوردن بودند نعیم نگاهش کرد و گفت:
-رز تو فرشته ای هستی که خداوند برای تسکین بخشیدن به الام بندگان خدا خلق کرده!

رز گفت:
-با این تفاوت که نه بال دارم و نه قدرت شفا بخشی! از تعریف و توصیفتان ممنونم.اما ای کاش به جای مدرک مهندسی پزشک شده بودم تا به راستی از الام بیماران میکاستم.وقتی نرگس دچار تشنج شد و من نمیدانستم باید چه کنم از خودم بیزار شدم.او میلرزید و من فقط میگفتم خواهش میکنم ارام باش.
رز با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و بعد سر به اسمان بلند کرد و اه کشید.
نعیم پرسید:
-چرا از او متنفر نیستی؟با علم به اینکه میدانی او عامل جدایی ماست!
رز با صدا خندید و گفت:
-او انتخاب شونده بود نه انتخاب کننده اگر میبایست باشد که نیست از انتخاب کننده باید داشته باشم که بر همه چیز پشت پا زد و بر باور هایم خط باطل کشید.
نعیم گفت:
-اما از رفتارت مشخص است که نسبت به من کینه و عداوت نداری و ...
رز گفت:
-داشتم.کتمان نمیکنم که حتی از شنیدن اسمتان متنفر بودم.نفرت موجب شد در راهی قدم بگذارم که نه تنها ارامش به دنبال نداشت بلکه موجب شد غم و اندوهم فزون شود.میدونین که ادم مذهبی و به قول شما مکتبی نیستم اما با خالقم دوستم.وقتی نماز میخوانم نه به خاطر وعده داده شده به بهشت به خاطر خودش که میدانم بی شائبه دوستم دارد دوستش دارم!و هم او بود که به جای عداوت و کینه توزی و راه رفتن در خارستان هدایتم کرد که برگردم.
به سودابه گفتم که فاصله است میان دوست داشتن و عاشق بودن.وقتی دوست داری انتظار داری که محبت ببینی و بعد یک به یک توقعات پیدا میشوند اما وقتی عاشق باشی بدون هیچ انتظار و توقعی از خود ایثار میکنی!

رز با صدا خندید و گفت:
-ببخشید پرچانگی کردم.حلول سال نو نزدیک است.بیایید با هم دعا کنیم.شما دعا کنید و من امین بگویم.
رز بلند شد و بر صحن چمن زانو بر زمین زد و دست هایش را به سوی اسمان بالا گرفت.
نعیم خواست بگوید بلند شو و تنها دست هایت را بالا بگیر که ازدیدن چهره ی رز که چشم فرو بسته بود و در انتظار شنیدن دعا بود منصرف شد و لب به دعا کردن گشود.صدای امین گفتن رز چنان بود که هر دو خود را در محراب احساس کردند و هنگامی که ناقوس کلیسا به صدا در امد و فشفشه های رنگین اسمان را نور باران کرد هر دو چشم گشودند و رز گفت:
-سال نو مبارک
نعیم بدون نگریستن به صورت رز در حالیکه بغض گلویش را می فشرد گفت:
-سال نو مبارک!
رز بلند شد و با شتاب ظرف های غذا را درون نایلون ریخت و به سوی سطل زباله حرکت کرد و چون بازگشت گفت:
-بیایید برویم و خواهش کنیم اگر نرگس بیدار است فقط چند لحظه او را ببینیم و سال نو را تبریک بگوییم.
نعیم گفت:
--با ان که میدانم اجازه نمیدهند اما امتحان میکنیم.
حق با نعیم بود و اجازه داده نشد چرا که بیمار خواب بود و بیدار کردنش مجاز نبود.وقتی هر دو نا امید بار دیگر از سالن خارج شدند قدم زنان از محوطه بیمارستان بیرون امدند.نعیم با خود اندیشید بهتر است رز را برای دیدن اتش بازی ببرد تا او هم نصیبی از شادی مردم ببرد.
بدون گفت و گو به سوی اتومبیلش حرکت کرد و به رز گفت:
-سوار شو!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خیابان ها شلوغ و مردم در حال جشن و پایکوبی بودند.
رز گفت:
-گمان نکنم کسی در خانه اش مانده باشد!جالب است که همیشه راس ساعت دوازده سال تحویل می شود و مثل تحویل سال ما نیست.اون جا رو نگاه کن.چقدر بادکنک
فرید هم در جشن عروسیمان داده بود کابین را پر از بادکنک کنند.
بعد با یاداوری خاطره ی فرید سکوت کرد و اه کشید.نعیم برای انکه او را از اندوه برهاند به دسته ارکستری که در حال نواختن و رژه رفتن بود اشاره کرد و گفت:
-اون ها رو. ببین!
اما رز بدون توجه به ان ها گفت:
-اول ژانویه اگر برای همه پیام اور شادی باشد برای من غم افزاست.این هم شروع سال جدید!!
نعیم مجبورشد بایستد تا جمعیت و گروه ارکستر بگذرد و در ان حال گفت:
-برای من هم همینطور بوده اما با روزگار کنار امده ام.
زنی جوان و اراسته با بغلی از گل های رز کنار خیابان ایستاده بود و گل میفروخت.نعیم توقف کرد و شاخه ای گل خرید و چون به راه افتاد روی داشبرد مقابل رز گذاشت و گفت:
-سال نو مبارک!
رز با صدا خندید و گل را برداشت و گفت:
-تا سه نشه بازی نشه؟
نعیم نگاهش کرد و رز ادامه داد:
-نگه دارید کمی راه برویم!
نعیم خواسته ی رز را براورده کرد و چون پیاده شدند رز خود را به میان مردم شاد رساند و به نعیم گفت:
-بیایید الکی خوش باشیم.
نعیم با خود اندیشید"دهان کجی به روزگار غدار!"
نعیم مراقبت از رز را به عهده گرفته بود و هنگامی که او به همراه سیل جمعیت پیش میرفت سعی میکرد که از مزاحمت احتمالی مصونش بدارد.رز دو بادکنک از روی زمین برداشته و به دست گرفته بود و چون کودکان که از داشتن اسباب بازی به وجد می ایند میخندید و در میان رقصندگان پیش میرفت.
وقتی نعیم بازویش را کشید تا بایستد و او را از میان جمعیت ببرد صورت خندان رز نعیم را از شماتت کردن باز داشت.
رز با دادن یکی از بادکنک ها به او و با خطاب دوستانه اش به نعیم القا کرده بود که او را بخشیده و کینه را فراموش کرده است.اما بهت نگاهش نعیم را اگاه ساخت که ان چه به گوش شنیده خطای لفظ بوده و برای اینکه رز بیش از این احساس خجالت نکند بادکنک را به عمد رها کرد و در پی به دست اوردن ان دوید و با گفتن خدایا به هر دوی ما رحم کن و کمکمان کن از رز فاصله گرفت.وقتی بادکنک را به دست اورد به سوی رز نگاه کرد که چون میخ بر زمین کوبیده شده و طعنه ی عابرین را می پذیرفت.نعیم به سویش امد و زیر بازویش را گرفت و پرسید:
-چرا ماتت برده؟
و بدون انکه منتظر جواب باشد او را به همراه خود کشید و در کنار اتومبیل ایستاد و با گفتن"رز چیزی شده؟" نا اگاهی خود را بروز داد.
رز با خود فکر کرد که اگر نعیم کلام او را شنیده بود واکنشی از خود نشان میداد پس نشنیده.پس دلش گرم شد و لبخند به لب اورد و گفت:
-نه نه هیچی!
نعیم با دادن بادکنک به دست رز گفت:
-محکم نگهش دار تا در نرود.
وقتی به راه افتادند نعیم به رز لبخند زد و گفت:
-این تحویل را تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
دل رز فرو ریخت و با نگرانی پزسید:
-چرا؟
جواب نعیم یا موجب رسوایی اش بود و یا خاطرش را برای همیشه اسوده میکرد.
نعیم گفت:
-من در دوران نوجوانی هرگز فرصت پیدا نکردم مثل همسالانم بازی کنم و حالا در این سن نه به دنبال توپ به دنبال بادکنک دویدم!رز گفت:
-متاسفم.
اما برای خبرنگاران سوژه ی خوبی میشدید.معاون سیاسی در جشن سال نو به دنبال گرفت بادکنک!
رز بی اختیار با صدای بلند خندید و نعیم ندانست که او به خاطر ارامش یافتن خیالش چنین میخندد.نعیم او را به اپارتمانش رساند و در مقابل سوال رز که پرسید"برمیگردید بیمارستان؟"گفت:
-نه میروم خانه و صبح میروم.
رز از اینکه تنهایم نگذاشتی ممنونم.شب به خیر!
رز گفت:
-من هم صبح می ایم بیمارستان.
نعیم گفت:
-زحمت نکش من تلفنی از حال نرگس با خبرت میکنم.
رز گفت:
-باید بیایم چون اتومبیلم در صحن بیمارستان پارک است.
نعیم از سر تاسف برای فراموشی گفت:
-صبح می ایم دنبالت اما اول تلفن میکنم.شبت به خیر!
رز پیاده شد و با گفتن"شب به خیر"از او جدا شد.در حالی که نفس اسوده ای میکشید و نعیم با این فکر که"خوش بختانه قانع شد"به حرکت در امد.
فصل پانزدهم
با اغاز تعطیلی خیابان های شهر خلوت و جاده ها شلوغ و پر ترافیک شده بود.رزخستگی شبانه را با خمیازه های بلند از خود دور میکرد و بستر را صبح زود ترک کرده بود تا برای رفتن به بیمارستان اماده باشد.مادر و پدر شب را در خانه ی عمو خوابیده بودند و هر دو اپارتمان ساکت و ارام بود.رز با نگاه به ساعت دیواری که ساعت نه و نیم را نشان میداد احساس بی حوصلگی و تنگ خلقی کرد.میخواست به خانه ی تعیم تلفن کند و بپرسد که اگر به دنبالش نمی اید خود به تنهایی حرکت کند اما از فکر اینکه او خسته و نیازمند استراحت است منصرف شد و باز هم به انتظار نشست.
وقتی صدای زنگ تلفن برخاست به گمان اینکه نعیم است به شتاب گشی را برداشت و گفت: -بله
صدای پسر عمو رسول به جای نعیم به گوشش رسید که گفت:
-سلام صبح به خیر از خواب که بیدارت نکردم؟
رز جواب داد:
--سلام نه خیلی وقت است بیدارم و منتظر تماس اقا نعیم هستم.
رسول پرسید:
-نعیم؟
رز گفت:
-بله قرار است با هم برویم بیمارستان تا هم از نرگس عیادت کنیم و هم من اتومبیلم را بردارم!
رسول ساکت شد و رز ناچار شد بگوید:
-اقا رسول؟
صدای رسول امد که گفت:
-گمان نمیکنم که نعیم بیاید دنبالت.من تماس گرفتم که اگر...که اگر بخواهی من به دنبالت بیایم؟
جواب مقطع رسول موجب نگرانی رز شد و پرسید:
-چیزی شده پسر عمو؟
رسول گفت:
-من هم درست نمیدونم.چون فکر میکردم که ...
رز عصبی پرسید:
-فکر میکنید چی؟
رسول گفت:
-هر چه هست مربوط به بیمارستان است و ...
رز شتابزده پرسید:
-برای نرگس اتفاقی رخ داده؟
رسول گفت:
-من با نعیم صحبت نکردم. یکی از همکاران دفترش گفت که از بیمارستان تماس گرفتند و آقای نیکزاد با عجله رفت. به خاطر همین من به تو زنگ زدم شاید که خبردار شده باشی چه پیش آمده!
رز گفت:
-من همین حالا می روم بیمارستان و شما هم خودتان را برسانید.
رز گوشی را بدون خداحافظی گذاشت و با برداشتن کیفش آپارتمان را ترک کرد. اتوبوس مانند همیشه سر ساعت به ایستگاه رسید و او سوار شد. رز تنها سرنشین اتوبوس بود. او افکارش پیرامون نرگس دور می زد و دلش گواهی واقعۀ ناگواری را می داد. در ایستگاه بعد زن و مرد جوانی با هیاهو سوار شدند و از آن همه صندلی خالی، درست صندلیهای پشت سر رز را اشغال کردند و نشستند. گفتگوی عاشقانه و غیرمؤدب آنها باعث شد رز برخیزد و به درب اتوبوس نزدیک شود و نشان دهد که در ایستگاه بعد پیاده خواهد شد.
وقتی به مقصد رسید اتومبیل پسرعمو رسول را که در کنار اتومبیل خودش پارک شده بود شناخت و با دلگرمی از حضور او وارد بیمارستان شد.
سالن پذیرش خلوت بود و باز هم کسی پشت میز اطلاعات نبود. رز تصمیم گرفت به بخش اعصاب برود. سالن را تا ته طی نکرده بود که از آخر سالن با باز شدن در آسانسور آقا نعیم و پسرعمو رسول پیاده شدند و به سوی او پیش آمدند. رز طاقت نیاورد و به سوی آنها دوید و بدون آن که سلام کند پرسید:
-چی شده؟ نرگس حالش خوبه؟
پسرعمو زیر بازویش را گرفت و گفت:
-آرام باش.
رز مبهوت به نعیم نگاه کرد و او سر بزیر انداخت و رز روی زانو نشست و گفت:
-امکان نداره! به من بگین که نرگس زنده است، خواهش می کنم!
پسرعمو بلندش کرد و گفت:
-رز او زنده است اما...
رز حیرت زده بار دیگر به هر دو نگریست و پرسید:
-اما چی؟
آقا نعیم گفت:
-نگران نباش. بیا برویم بیرون.
هر دو رز را از سالن خارج کردند و بر روی نیمکت نشاندند و این بار نعیم گفت:
-نرگس دیشب از غفلت پرستار سوء استفاده کرده و دست به خودکشی زده است.
رز ناباور پرسید:
-نرگس و خودکشی؟ تا وقتی که ما بیمارستان بودیم که به ما گفتند خوابه و اجازه ورود به ما ندادند پس کی این اتفاق رخ داده؟
نعیم گفت:
-درست نمی دونم. شاید پرستار گمان داشته که او خوابه اما خواب نبود.
رزپرسید:
-باچی؟
نعیم گفت:
-با لوله ی انتقال سرم! آن را دور گردن بسته و قصد داشته خودش را خفه کند که خوشبختانه پرستار سر رسیده و مانع شده.
رزپرسید:
-حالا،حالا با او چه کرده اند؟
پسر عمو گفت:
-مجبور شده اند برای حفظ جانش دستهایش را ببندند.
رز گفت:
-من می خواهم ببینمش!
آقا نعیم گفت:
-آرام بخش تزریق کرده اند و درخواب است.
رز بلند شد و گفت:
-با این حال من می روم ببینمش،دوست دارم وقتی بیدار شد کنارش باشم.
رز به راه افتاد و نعیم به رسول گفت:
-تو همین جا بمان من بر می گردم.
و خودش به دنبال رز روان شد.هر دو وقتی سوار آسانسور شدند،نعیم گفت:
-باید او را برگردانم ایران.در انجا خانواده اش هستند،شاید زودتر بهبودی پیدا کند!
آسانسور وقتی ایستاد رز به نعیم نگریست و گفت:
-این کار را نکن مگر این که خودتان هم در کنارش باشید.
به سوی اتاق پیش می رفتند که نعیم گفت:
-کارم را چه کنم؟مسئولیت...
رز نگذاشت که نعیم جمله اش را تمام کند و گفت:
-پس آن کس که برای نرگس عزیز است و با او احساس راحتی می کند بیاورید اینجا.
نعیم در اتاق نرگس را آرام گشود و با گشوده شدن در پرستاری که در حال تزریق سرم بود به آن ها نگریست و با شناختن نعیم گفت:
-خواب است و همه چیز مرتب است.
رز پرسید:
-من می توانم کنارش بمانم؟
پرستار به جای جواب به نعیم نگریست و او گفت:
-همسرم و این خانم دوستانی صمیمی هستند و یقین دارم وقتی بیدار شود از دیدنش خوشحال می شود.
پرستار گفت:
-بسیار خوب اما به هیچ وجه نباید دستهای بیمار باز شود مگر به دستور پزشک.
رز گفت:
-بسیار خوب و متشکرم.
با خروج پرستار نعیم رو به رز گفت:
-شنیدی چه گفت؟دستهای نرگس نباید باز شود.
رز خشمگين شد و گفت:
-گوش داشتم شنيدم.
نعيم رز را که پشت به او کرده بود به سوي خود گرداند و گفت:
-رز تو قلب رئوفي داري و ممکن است که نرگس از تو بخواهد بازش کني.هيچ کس يقين ندارد که بعد از بيدار شدن چه واکنشي از خود نشان ميدهد. خواستم که هوشيار باشي.
رز گفت:
-مطمئن باشيد که برخلاف دستور عمل نميکنم. اين اتاق چقدر بي روح است.
نعيم گفت:
-هر چيز که احتمال خطر داشته باشد بيرون برده اند.
رز نگاه التماس آميز به نعيم کرد و گفت:
-يک شاخه گل، من آنقدر عجله داشتم که...
نعيم گفت:
-بسيار خوب ميپرسم اگر اجازه دادند مياورم. من در صحن بيمارستان با رسول هستم وقتي به هوش آمد خبرم ميکني؟
رز گفت:
-بله.
و نعيم از اتاق بيرون رفت. رز به تخت نزديک شد و موهاي نرگس را نوازش کرد و خم شد و پيشاني اش را بوسيد و بي اختيار در گوش نرگس زمزمه کرد:
-من اينجام پيش تو راحت باش!
رز بر روي صندلي نشسته بود و از انتظار بيدار شدن نرگس خمود و خواب آلود شده بود. سکوت حاکم بر بخش هم خواب آلودگي را تشديد ميکرد. رز ديده بر هم گذاشت تا چشمانش استراحت کنند و در همان حال به اتفاقات چند روز اخير انديشه کرد و ملاقاتش با نرگس و نعيم در پارک که نرگس چقدر شاداب و خوشحال به نظر ميرسيد. گويي که غمي در جهان ندارد. احساس مادر شدن او را کامياب کرده بود ولي چه زود اين سعادت را از دست داده و از عرش بر زمين سقوط کرده بود. نرگس و خودکشي؟ اين موضوع هنوز براي رز ناباورانه بود و هنگامي که صداي آه شنيد از وحشت ديده باز کرد و بر روي پا ايستاد.
نرگس چشم گشوده بود و تقلا ميکرد که دستانش را بازکند.
رز به تخت نزديک شد و گفت:
- سلام نرگس جان، خوبي؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نرگس با ديدن رز لبخند بر لب آورد و زمزمه کرد:
-دست هايم بسته است لطفا بازش کن.
رز گفت:
-اگر صبر کني الان پرستار را صدا ميزنم تا دستهايت را باز کند. کمي تامل کن!
نرگس دست از تقلا کشيد و به رز نگاه کرد و گفت:
-اون بچه منو کشت!
رز لبخند زد و پرسيد:
-چه کسي؟
نرگس گفت:
-منصوره.
رز پرسيد:-منصوره؟
نرگس گفت:
-ديشب به من قرص داد و گفت بخور براي سلامتي خودت و بچه ات مفيده. منم خوردم و بچه ام از دستم رفت.
رز ناباور پرسيد:
-تو منصوره را ديدي؟ کجا بود؟
نرگس گفت:
-اومد خونمون. لباس سفيد عروسم تنش بود و قرار بود با آقا نعيم بره محضر.
رز پرسيد:
-محضر براي چي؟
نرگس خنديد و گفت:
-براي اينکه با هم عروسي کنند.
رز گفت:
-اما نرگس جان منصوره رفته و ديگه اينجانيست. اون برگشته ايران!
نرگس سر تکان داد و گفت:
-اشتباه ميکني اون نرفته و همين جاست. اون توي خونه ماست. من خودم براش شام درست کردم و رختخواب انداختم که بخوابد.
رز که متوجه شد حرفهاي نرگس هذيان است، گفت:
-خيلي خب، قبول کردم. ميرم و پدرش را درميارم! که ديگه جرات نکنه بياد خونه تو!

نرگس آه کشيد و گفت:
-فايده نداره. او بچه مو برداشت و سوار هواپيما شد و رفت.
با ورود آقا نعيم که شاخه گلي به دست داشت نرگس متوجه او شو و به رويش لبخند زد و گفت:
-رفتي امير محمد رو ديدي؟ ديدي چقدر خوشگله؟
نعيم به رز نگريست و با آوردن لبخندي بر لب به تخت نزديک شد و گل را به بيني نرگس نزديک کرد و گفت:
-بو کن!
نرگس سر برگرداند و گفت:
-بده به اون!
نعيم متعجب پرسيد:
- اون کيه؟
نرگس گفت:
-همون که براش عروسي گرفتي.

نعيم بار ديگر به رز نگاه کرد و رز با اشاره فهماند که نرگس حرفهايي که بر زبان مي آورد بدون تفکر است. سکوت نعيم موجب شد تا نرگس بار ديگر تقلا کند و بخواهد دستهايش را آزاد کند و در همان حال بگويد:
-عروسي کردي به درک! اما من نميگذارم که اميرمحمدم را از من جدا کند. رز کمکم کن!
بعد فرياد کشيد:
-کمک! کمکم کنيد بچه مو دزديدند.
ازصداي فرياد نرگس پرستار به اتاق وارد شد و چون حرفهاي نرگس را نميفهميد پرسيد:
-چي ميگه؟
نعيم براي پرستار حرفهاي نرگس را ترجمه کرد و پرستار گفت:
-با دکتر ريچارد مشاوره داشته باشيد. هنوز در بخش است.
نعيم با عجله اتاق را ترک کرد و نرگس گفت:
-رز بگو دستم را باز کنند.
رز حرفهاي او را براي پرستار گفت و پرستار گفت:
-تامل کن الان دکتر ميرسد.
رز وقتي حرفهاي پرستار را براي نرگس بازگو کرد، نرگس گفت:
-منو ببر خونه. من اگه اينجا باشم ميميرم.
رز گفت:
-باشه اما بايد قول بدي که ساکت و آرام باشي تا مرخص ات کنند، وقتي تو جيغ ميکشي مجبورند نگهت دارند.
حرف رز تاثير بخش بود و نرگس دست از تقلا و فرياد کشيد و آرام شد. دقايقي بعد وقتي دکتر و نعيم وارد شدند نرگس آرام بود و به سقف نگاه ميکرد. رز آن چه گفتگو از لحظه ملاقاتش گفته شده بود را براي دکتر بازگو کرد و در آخر پرسيد:
-دکتراجازه بدين دست هايش را باز کنيم من مراقب هستم که به خود لطمه نزند.
دکتر رو به پرستار کرد و گفت:
-اين خانم ميتواند به عنوان همراه بيمار کنارش بماند، بگوييد لوازم اتاق را برگردانند.
آنگاه رو به نعيم اضافه کرد:
-تا پايان تعطيلات هفت روزه اگر بهبودي حاصل شد که به منزل برميگردد در غير اين صورت مجبوريم بيمار را به بيمارستان ديگري منتقل کنيم.
رز که منظور او را درک کرده بود بانگ زد:
-نه دکتر او خوب ميشود. من خودم پرستاري اش را ميکنم تا بهبودي پيداکند.
دکتر خنديد و پرسيد:
-شما دکتر يا پرستاريد؟
به جاي رز نعيم گفت:
-نه دکتر ايشون مهندس هستند.
خنده دکتر پررنگتر شد و پرسيد:
-حتما بيکاريد؟
رز جواب داد:
-نه! اما...
دکتر حرف رز را قطع کرد و گفت:
-بهبودي بيمار بستگي به مراقبت تمام وقت دارد و...
رز گفت:
-پرستار استخدام ميکنيم و من هم خواهم بود. دکتر! بيمار پيش از ورود شما از من درخواست کرد او را ببرم خانه. او حس ميکند اگر در بيمارستان بماند ميميرد.
دکتر نشان داد که قصد دارد اتاق را ترک کند و در همان حال گفت:
-اميدوارم که دراين يک هفته بهبودي حاصل کنند و شما هم در اين مدت خود را تست ميکنيد که آيا ميتوانيد يا خير!
با رفتن دکتر و نعيم، دو پرستار مرد وارد شدند و با خود تخت و مبل و ميز آوردند و در چند دقيقه چهره اتاق را دگرگون کردند. با خروج آنها پرستار مجدد وارد شد کنار تخت نرگس ايستاد و بند چرمي دست او را باز کرد و رو به رز گفت کاملا مراقب باشيد و او هم از اتاق خارج شد.
نرگس دو دستش را بالا آورد و به آنها نگريست و لبخند سپاس و امتنان به روي رز زد.
رز پرسيد:
-ميخواهي کمي بنشيني؟
تا نرگس خواست بلند شود گفت:
-نه حرکت نکن.
خودش دسته تخت را چرخاند و تخت را به حالت نشسته درآورد و پرسيد:
-راحتي؟
نرگس گفت:
-تو از همه بهتري!
رز به رويش خنديد و گفت:
-اما نه به قدر تو!
نرگس گفت:
-اگه اون وقت تو اونجا بودي نميذاشتي اونا با هم عروسي کنن و منصوره اميرمحمدم رو بدزده.
رز کنار تخت نشست و گفت:
-نرگس جان اگه بهت بگم که اونا با هم عروسي نکردن و منصوره هم ديگه نيست که اذيتت کنه باور ميکني؟
رز وقتي ديد نرگس لبخند زد، نيرو گرفت و گفت:
-يادته که گفتم من و تو بايد قوي باشيم تا بتونيم منصوره رو بيرون کنيم؟
نرگس گفت:
-اون بچه مو دزديد!
رز گفت:
-بچه رو هم ازش ميگيريم اما من يکنفري نميتونم و تو هم بايد کمکم کني.
با وارد شدن نعيم به اتاق و ديدن نرگس به حالت نشسته رو به رز پرسيد:
-مطمئني که...
رز نگذاشت حرف نعيم تمام شود و گفت:
-اي کاش دستور غذايي و خوراکي گرفته بوديد تا ميدانستم که ميتواند کمپوت يا ميوه بخورد يا نه!
نعيم به نرگس که در حال پر پر کردن گلبرگهاي گل بود نگاه کرد وبا گفتن » ميرم اما اي کاش من هم به قدر تو خوشبين بودم « ازاتاق بيرون رفت.
رز به خود گفت:
-آن قدر اميدوارم که يقين دارم خوب خواهد شد.
نرگس به وجود رز متکي شده بود و تا او در کنارش بود رفتاري آرام داشت اما به وقتي که رز اتاق را ترک ميکرد، فرياد ميکشيد و سکوت بخش را برهم ميزد. رز خود خوب ميدانست که اين شيوه نميتواند ادامه داشته باشد چه با تمام شدن تعطيلات او مجبور بود نرگس را ترک کند و تنها به ملاقاتهاي کوتاه بسنده کند در صورتي که نرگس به مراقبت کامل نياز داشت. ذهن او گاه متوجه واقعيت بود و آگاه از اين که فرزند خود را از دست داده و گاه به راه خطا که منصوره بچه اش را دزديده، بي ثباتي رفتار هم با طرز تفکر او همخواني داشت. در زمان آگاهي مغموم و غمگين و در زمان ديگر فرياد و طلبيدن کمک که فرزند ربوده شده اش را پيدا و به او باز گردانند.
در روز آخر تعطيلات هنگام عصر وقتي خانواده هاي رازقي به عيادت نرگس رفتند در بدو ورود آنها، هيچکدام را به ياد نياورد و رز مجبور شد همه را به او معرفي کند. اما ساعتي بعد او با سودابه گرم گفتگو شد و حال ماهان کوچک را پرسيد که همه متعجب شدند. وقتي سودابه داشت ميگفت که حالش خوب است و حنانه عذرخواهي کرد که نتوانست براي عيادت بيايد، نرگس چهره درهم کرد و گفت:
-شما هم در عروسي شرکت داشتيد؟
سودابه متعجب پرسيد:
-عروسي؟ عروسي کي؟
نرگس گفت:
-آقا نعيم و منصوره!
سودابه بهت زده به رز نگريست و رز گفت:
-بگو که عروسي وجود نداشته و منصوره ديگر اينجا نيست!
سودابه حرفهاي رز را تکرار کرد و نرگس با صدا خنديد و گفت:
-من هم دعوت نداشتم.
خانم رازقي که دلش براي نرگس سوخته بود گفت:
-به اين موضوع فکر نکن! آقا نعيم فقط و فقط تو را دوست دارد باور کن!
نرگس با لحن محزون گفت:
-ميدانم.
بعد بشقاب ميوه پوست گرفته شده را به دست گرفت و حريصانه آنها را تناول کرد و دراز کشيد که گويا قصد خوابيدن دارد.
عيادت کنندگان از اتاق خارج شدند درحاليکه هر يک از برخورد نرگس تعبيري به همراه داشتند. مردان متفق الراي که بهترين تصميم خواباندن نرگس در بيمارستان رواني و خانم ها با راي هاي مخالف.
خانم رزاقي مادر رز معتقد بود که بهترين کار بازگرداندن بيمار به ايران و به نزد خانواده اش است و جاري او با گفتن اين رفتار موقتي است و زود خوب ميشود و سودابه و رز با بردن او به خانه و به گرفتن پرستار تمام وقت راي دادند.
آن شب همه در آپارتمان آقاي رازقي بر سر همين موضوع به تبادل نظر نشستند و مادر رز قاطعانه ابراز کرد که نميگذارد رز پرستاري و مسئوليت نرگس را به عهده بگيرد. دلايل او خستگي ناشي از کار از يک سو و بي تجربگي اش در مورد مراقبت کردن از بيمار نامتعادل از سوي ديگر همه را قانع ساخت.
او براي رفع تکليف از شانه خود نيز رسيدگي به امور همسر و رز را بيان کرد و خود را معاف ساخت و درآخر گفت:
-آقا نعيم بهتر است از ميان اين دو راه حل يکي را انتخاب کند. يا بستري کردن در تيمارستان و يا فرستادن او نزد اقوامش.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Burgundy Rose | رز كبود


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA