انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

شبهاي تنهايي


مرد

 
قسمت هفتم

براي صرف نهار به خانه برگشتند و با پذيراييخوب بهجت خانم رو به رو شدند . كمي استراحت كردند و سر ساعت سه دوبارهخانه را ترك كردند . اين بار پياده بودند . تمام بعد از ظهر را با پرسهزدن در خيابان ها و خريد كردن گذراندند . بنفشه يك كت پشمي براي بهنامخريد و يك پيراهن ابريشمي آبي نيز براي مادرش ياس نيز يك گلدان بلور زيبابراي ليلا و يك خودنويس زماندار براي استاد شهريار خريد. شلوار جيني كرمرنگ نيز توجه اش را جلب كرد . دلش مي خواست آن را براي بهرام بخرد، اما باخود انديشيد به چه دليلي بايد براي او سوغاتي به همراه ببرد . به بنفشه چهمي گفت ؟ در ضمن اندازه اش را هم نمي دانست . با نااميدي از كنارش گذشت وبراي قدر داني از بهجت خانم آقا سلمان هدايايي برايشان خريد . يك جفت صندلبراي بهجت خانم و كلاهي نيز براي آقا سلمان . حميد را هم از ياد نبرد .براي او هم يك دست گرمكن ورزشي خريد و شالگردن و كلاه پشمي قرمزي نيز برايخودش . بنفشه گفت كه مي خواهد براي بهزام چيزي بخرد ، ياس مي خواست آن جينرا پيشنهاد كند ، اما منصرف شد و بنفشه براي او يك پيراهن اسپرت شكلاتيانتخاب كرد . وقتي به خانه بازگشتند هوا كاملا تاريك شده بود . شام خوردندو تا ساعت يازده همراه حميد چند فيلم كارتوني تخيلي و مهيج تماشا كردند .
روز بعد جمعه بود . به اتفاق حميد به تختجمشيد و باغ ارم رفتند . سپس در رستوراني غذا خوردند و حميد را به باشگاهژيمناستيكش رساندند. به سعديه رفتند و از آنجا هم به شاهچراغ . ياس بستهاي شمع خريد . بنفشه با شيطنت گفت : چيه خانم ؟ حاجت داري ؟
- مگه عيبي داره ؟
- زير سرت بلند شده ؟
- دست بردار دختر جون .
و شروع كرد به روشن كردن پنج شمع . بنفشه نيز پنج شمع ديگر روشن كرد و گفت : اينم از طرف من اميدوارم به آرزوت برسي .
ياس نگاهي از سر قدر شناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .
و بعد روي سكويي نشستند و دستهايش را دريكديگر گره كرد و گفت : اينجا آدمو آروم مي كنه . بنفشه كنارش نشست وپرسيد : ناراحتي كه فردا بر مي گرديم ؟
- نمي دونم من عاشق اينجام . ولي باور مي كني اگه بگم از تهران هم خوشم آمده ؟
- من فقط يه چيز مي دونم ، اين كه تو تغيير كردي ، اما به چه علت اينو ديگه نمي دونم.
سپس نگاه كنجكاوش را به چهره ي ياس دوخت تاشايد چيزي از افكارش سر در بياورد ياس لبخندي زد و با آرامش گفت : اشتباهمي كني بنفشه ، من نمي دونم چرا اين فكر به سرت زده .
براي اين كه عوض شدي همه اش توي فكري ، داريخودخوري مي كني . مي دوني چقدر لاغر شدي ؟ نمي دونم توي اون كله ي كوچيكتچي مي گذره . اين موضوع حتي روي شعراتم اثر گذاشته و تو خودت بهتر از هركس ديگه اي اين تغييرات را حس مي كني .. حالا چرا داري پنهانش مي كني ؟حتمالا دليل خاص خودتو براي اين كار داري و من .......
اما ناگهان زبانش بند آمد . از ديدن آنچه كهدر مقابلش بود مبهوت شد . بهرام ؟ اينجا چه مي كند ؟ دقيقتر نگاه كرد ، نهاشتباه نمي ديد . بهرام در حال روشن كردن شمع بود . شانه ي ياس را تكانداد و با اشاره به بهرام گفت : اونجا رو ببين ياس ، بهرامه .
ياس به روبه رو نگاه كرد . برق از سرش پريد .غير قابل باور بود . بهرام اينجا چه مي كند ؟ دو دختر سخت به هيجان آمدند. ناگهان بنفشه موضوعي را دريافت . اشتباه نكرده بود ، مطمئن شد كه بهرامبه خاطر ياس به شيراز آمده است . با هيجان رو به دوستش گفت : ديوونه ! اونبه خاطر تو اومده اينجا ، بهرام عاشقت شده مي فهمي ؟
ياس در حال انفجار بود . غوغايي در درونش بهپا شد و دلش به پيچي سخت دچار شد . چه بايد مي گفت ؟ حق با بنفشه بود .سعي فرواني كرد تا مانع فرو ريختن اشك هايش شود ، اما تلاشش بي فايده بود. در عرض چند لحظه پهناي صورتش باراني شد . محكم دست بنفشه را فشرد ، درحالي كه بدنش به شدت مي لرزيد . بنفشه با ناباوري به او چشم دوخت و زير لبزمزمه كرد : ياس ! تو هم ؟ تو هم دوستش داري ؟
و بعد با صداي بلند تري گفت : آخ خدا جون !من چقدر احمقم چرا چيزي نفهميدم ؟ شما هردوتون ، هردوتون عاشق شدين ؟ عجبدوستي هستم من. فكر مي كردم تو رو درك مي كنم در حالي كه به كلي از حالتغافل بودم . ياس همچنان بي محابا اشك مي ريخت . بنفشه از جا برخاست و گفت: الآن مي رم پيشش و مي گم كه ...
ياس به بازوي او چنگ انداخت و با التماس گفت : نه بنفشه اين كار رو نكن ،خواهش مي كنم.
بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : چرا ؟
- غرورش خرد مي شه بنفشه ، من اينو نمي خوام .
- خل نشو ياس ، اون دوستت داره . به خاطر تو اومده اينجا .
- اين كار رو نكن ، خواهش مي كنم.
بنفشه دوباره كنارش نشست و با حيرت گفت : تو به چي فكر مي كني ؟
- به بهرام ، اون پنهاني اومده اينجا. نخواسته كسي بفهمه ، پس ما هم نبايد به روش بياريم . شايد داره دربارهاين قضيه فكر مي كنه . ، ما كه نمي تونيم وادارش كنيم .
- اما اونم تغيير كرده .
- بنفشه خواهش مي كنم . من نمي تونم باهاش روبه رو بشم . اين كار رو نكن بنفشه .
بنفشه شروع به نوازش گونه اش كرد و گفت : خيلي دوستش داري ؟
ياس سرش را بيشتر به شانه ي او فشرد . بنفشه آهي كشيد و با ملامت گفت : چرا من چيزي نفهميدم ؟ چرا سعي كردي از من پنهانش كني ؟
- مي ترسم بنفشه . من ديوونه ام كه عاشق بهرام شده ام . بين ما فاصله ي زيادي هست.
- تو احمقي دختر جون . اونم دوستت داره . نگاهش كن داره دعا مي كنه ،خالصانه.
ياس صورتش را با دستانش پوشاند و گفت : نه نه جراتشو ندارم .
- شما زوج بي نظيري مي شين ياس ! هردوتون محشرين .
از تجسم آن دو در كنارهم لبخندي رضايت آميز صورتش را پوشاند . آن دو كاملا برازنده و مناسب بودند .
- بريم خونه ، حالم خوب نيست .
- نمي خواي تعقيبش كنيم ؟
- نه ، نه بنفشه ، نمي خوام تو كاراش دخالت كنم.
بنفشه از جا برخاست و گفت : تو بيشتر از اونكه به فكر خودت باشي به غرور اون توجه مي كني . هردوتون خواهان هم هستين ،پس چرا اين غرور بايد مانع ابراز احساساتتون بشه ؟
ياس در پي او به راه افتاد و گفت :
بنفشه من نمي خوام اونو برنجونم . دوستش دارم اما نمي خوام وادارش كنم كه عكس العملي نشان بده .
- بس كن تو رو خدا ! وادارش كني ؟ آخهبه چي ؟ هردوتون دارين از واقعيت فرار مي كنين . هردوتون عجيب و ابلهين .درست مثل همديگه .
- و بعد وارد اتومبيل شد و پشت فرمان نشست و گفت : من رانندگي مي كنم .
ياس هيچ نگفت احساس مي كرد بهرام در پي شاناست ، اما جرات نمي كرد كه به اطراف نگاه كند . بنفشه شروع به حركت كرد وبا نگراني پرسيد : ياس حالت خوبه ؟
او به علامت تصديق سر تكان داد .
- چرا به من چيزي نگفتي ؟
- فايده اي نداشت . حتي يه درصد هماحتمال نمي دادم كه اون به من فكر مي كند . اين آرزو را داشتم اما فكر ميكردم روياي محاليه .
- اما حالا كه اين رويا تحقق پيدا كرده بازم مي خواي دست رو دست بذاري؟
- عزيزم از دست من چه كاري ساخته است ؟ برم بهش بگم من دوستت دارم ؟ بگم خواهش مي كنم منو بپذير ؟ خودمو بهش تحميل كنم ؟
- ولي اون دوستت داره ، عاشقته ياس .
- اما چيزي از اون عشق بروز نداده .هيچ كاري نكرده تا من بفهمم كه دوستم داره . اگه امروز نديده بوديمش حتيتا اين اندازه هم نمي دونستيم . بدون شك اصلا دوست نداره كه ما ببينيمش .
- شايد از تو مي ترسه . شايد مي ترسه تو اونو قبول نداشته باشي ، شايد از جريحه دار شدن غرورش مي ترسه .
- من غرور بهرامو دوست دارم ، اما اونبايد بدونه كه عشق و غرور با هم منافات دارن . بايد از بين اين دو تايكيشون رو انتخاب كنه . اگه اون عاشقه ، حالا نه من ، عاشق هر دختري ،بايد.... بايد بتونه در اين مورد يه تصميم قطعي بگيره و راهشو انتخاب كنه.
- خب شايد اون فرصت مي خواد ، شايد مي خواد از جانب تو مطمئن بشه ، شايد مي ترسه كه تو دلبسته يه مرد ديگه باشي.
- منم به خاطر همين مسئله نمي خوام عكس العملي نشون بدم .
- يعني منتظر مي موني ؟
- فكر مي كني چاره ي ديگه اي دارم ؟ ياس تو چقدر اونو دوست داري ؟
باز هم همان دل درد ناشي از هيجان به سراغدختر آمد . عجب سوالي ؟ چه بايد مي گفت ؟ به اندازه همه دنيا ؟ با تماموجود ؟ بيشتر از هر عاشق ديگري ؟ اما اينها نيز گنجايش آن علاقه شديد رانداشتند .
- منو ياد پدرم ميندازه . اونم براي مادرم خيلي عزيز بود .
- بهرام تو رو مي خواد . به اين موضوع هيچ شكي ندارم ياس . دوست داري باهاش ازدواج كني ؟
- آرزو ي بزرگيه بنفشه .
- اما تو اين آرزو را داري مگه نه ؟
- البته كه دارم . بهرام بي نظيره ،ولي نمي دونم چرا بايد به من علاقمند بشه . اون موقعيت خيلي خوبي داره .تو مي گفتي دنبال يه چيز متفاوت مي گرده ، كسي كه با همه فرق داره .
- خب كله پوك ، تو چنين شايطي داري .خوشگلي ، مهرباني . ياس ، تو همه ي پسراي دانشگاه رو شيفته ي خودت كردي .چرا بهرام بايد از اين قاعده مستثني باشد؟ تو حقيقتا با همه فرق داري ،فرق داري كه تونستي دل بهرامو به دست بياري .
- فرق دارم ؟ مگه من كي ام؟ سپسپوزخندي زد و ادامه داد : يه دختر بي پناه ! نه پدر دارم نه مادر ، تنهازندگي مي كنم. اينا تفاوت بنفشه ؟ اينا نشونه ي منحصر به فرد بودن منه ؟گريه اش گرفته بود . اشك هايش را پاك كرد و گفت : بهرام پسري نيست كهدنبال زيبايي ظاهري باشه . چرا بايد به يه دختر تنها و بي كس علاقه نشونبده ؟
- عزيزم تو منحصر به فردي ! از هر نظر. تو تنها زندگي مي كني ، درسته ، اما خيلي خوب از اداره ي زندگيت بر مياي، تو دختر مقاومي هستي و شايد همين عامل در كنار يكديگر امتيازاتت اونومجذوب تو كرده . بهرام هميشه بهترين رو مي خواسته و حالا فكر مي كنه كهاونو پيدا كرده . به نظر منم انتخاب درستي كرده . هر دو تون شبهي هميد .هر دو طعم تنهايي رو چيديد . بهرام در ظاهر با ديگرانه ، ولي حقيقتاتنهاست . به دنبال كسيه كه دركش كنه و براي اين منظور تو بهتريني . شما ميتونين يه دنياي قشنگ بسازيد يه دنياي بي نظير ، عالمي كه همه حسرتش روبخورن . تو مي توني خلايي رو كه در زندگي بهرام بوده پر كني و اونم ميتونه يه تكيه گاه مطمئن براي تو باشه .
و بعد بدون اين كه منتظر پاسخ ياس باشد دربرابر خانه توقف كرد و از اتومبيل پياده شد با كليدي كه ياس به همراه داشتدر را گشودند . اتومبيل را به پاركينگ بردند و سپس به داخ رفتند . بهجتخانم در حال تدارك شام بود . وقتي ياس را گريان ديد با تعجب گفت : چي شدهدخترا ؟
ياس با لبخندي كم رنگ گفت : هيچي بهجت خانم نگران نباشيد .
و بدون حرف ديگري از پله ها بالا رفت بهجتخانم با تعجب به بنفشه نگاه كرد تا شايد از او پاسخي بشنود . بنفشه گفت :رفته بوديم شاهچراغ دلش گرفته بود ، محيط روش اثر گذاشت و گريه اش گرفت .
- دخترك بيچاره ! حق داره دلتنگ باشه .
- با اجازتون من مي رم پيشش .
- برو دخترم.
بنفشه در را گشود و وارد اتاق شد. ياس درازكشيده بود از پنجره ، باع را نگاه مي كرد . به او نزديك شد . روي لبهتختخواب نشست و پرسيد : مي خواي به بهنام تلفن كنم ؟ شايد اون بتونه كمكتكنه.
ياس نگاهش را به او دوخت و گفت : نه بنفشه خواهش مي كنم اين كار رو نكن.
سپس سرش را بلند كرد و در بسر نشست و گفت :يه قولي به من بده بنفشه .
- چه قولي؟
- به هيچ كس نگو كه بهرام آمده بود شيراز،حتي به بهنام.
- تو دختر عجيبي هستي ياس .
- قول مي دي ؟
- هر طور كه راحتي .
ياس لبخني زد و گفت :
- متشكرم.
- ياس من خيلي خوشبينم . فقط تو لياقت بهرامو داري و فقط اونه كه برازنده ي توست .
- دعا كن بنفشه خيلي مس ترسم.
- نترس دختر خوب ، خدا بزرگه .
و بعد اشك هاي او را پاك كرد و ادامه داد : انقدر خودخوري نكن.
- خوشحالم كه تو فهميدي . حالا احساس سبكي مي كنم.
صبح روز بعد ياس خيلي زود از خواب برخاست .دوشي گرفت و به همرته حميد كه براي رفتن به مدرسه مهيّا مي شد صبحانه خورد. بنفشه هنوز خواب بود كه به همراه حميد از خانه خارج شد و او را تا مدرسهاش همراهي كرد . هواي خوب و خنك صبح حالش را جا مي آورد و باد در لايموهايش مي پيجيد و احساس دل انگيزي در او به وجو مي آورد . از آنجا قدمزنان به حافظيه رفت . ساعتي را بدون هدف روي نيمكتي نشست و محيط اطرافش رانگاه كرد . احساس خوبي داشت . پس جريان روز گذشته نسبت به آينده اميدوارتر شده بود . اكنون بهرام را به خود نزديك تر احساس مي كرد و حتي شايدبيشتر از قبل دوستش مي داشت . همان طور كه به فواره هاي آب چشم دوخته بود، سايه او را با خود همراه مي ديد . شايد مثل روز گذشته در تعقيبش باشد .جرات نمي كرد كنجكاوانه اطرافش را نگاه كند ، دوست نداشت بهرام خود را دربرابر او رسوا ببيند. با خود انديشيد مهم اين است كه او در اينجاست و بهخاطر او به شيراز آمده است ، پس بايد به خدا توكل كند و تا زماني كه بهرامخود مايل به ابراز احساسش شود و زبان به سخن بگشايد صبوري كند . پس ازمدتي انديشيدن به اين موضوع برخاست و به گورستان رفت . با پدر و مادرشوداع كرد و براي شادي روحشان دعا كرد .
وقتي از آنجا خارج شد ساعت از يازده و نيمگذشته بود تاكسي گرفت و به خانه برگشت . بنفشه در باغ مشغول تماشاي بازيخرگوشها بود . به او نزديك شد و سلام كرد . بنفشه به سويش چرخيد و بالبخند جواب او را داد . چهره ي ياس شاد بود و از بي قراري گذشته اثري درآن وجود نداشت. از قرار معلوم پياده روي در خنكاي صبح در بهبود اوضاع اوموثر واقع شده بود . روي تاب نشست و پرسيد : حالت خوبه ؟
- مرسي عزيزم خوبم تو چي ؟ حالت خوبه ؟
- خدا رو شكر منم خيلي سر كيفم.
ياس كنجكاوانه به او نگريست و گفت : خوبه چه خبر ؟
- چند دقيقه ي پيش داشتم با بهنام صحبت مي كردم .
ياس با نگراني پرسيد :بهنام؟
- خوب آره ، مگه اشكالي داره ؟ گفت شب براي استقبال مياد فرودگاه .
ياس بي قرار تر پيش گفت :چيزي كه بهش نگفتي ؟
- درباره ي چي ؟
- بهرام ديگه .
- نه دختر خوب من سر قولم هستم .
ياس نفس راحتي كشيد و گفت :
- متشكرم . حالش خوب بود ؟
- آره سلام رسوند و يه خبر خوب هم داشت .
- چه خبر ؟
- تهرون برف اومده .
ياس با هيجان گفت :برف ؟
بنفشه متاثر از هيجان او گفت : آراه مي گفتيه دفعه هوا چند درجه سرد شده . تعجب كرد كه ما از اخبار متوجه آب و هوانشديم . منم حسابي دلشو آب كردم و گفتم اينجا اونقدرسرمون شلوغه و خوش ميگذرونيم كه ديگه وقتي براي اخبار نداريم .
- من عاشق برفم ، خيلي خوشحال شدم .
- تو كجا رفته بودي ؟
- رفتم حافظيه ، بعدشم رفتم پيش پدر و مادرم .
- بهرامو نديدي ؟
ياس سري به علامت منفي تكان داد و گفت : كنجكاوي نكردم .
سپس از جا برخاست و گفت : دارم مي رم تو خونه ، تو نمي ياي ؟ بعضي چيزا هست كه بايد برشون دارم.
بنفشه با حركت سر موافقت كرد و هر دو به داخلخانه رفتند تا وسايلشان را جمع كنند . ياس دفتر خاطرات پدر، عروسكش و چنددست لباس برداشت و آخر از همه سه تار پدر را نيز در چمدانش قرار داد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت هشتم

ليلا دو دختر را همزمان در آغوش گرفت و صورتشان را بوسيد .بهنام گفت : سفر چطور بود خانما؟
بنفشه ابرويي بالا انداخت و گفت : خيلي خوش گذشت .
بهنام پرسيد : جاي من خالي نبود ؟
بنفشه خنديد و گفت : نه اتفاقا چند روزي احساس آرامش كردم .
و چون با دلخوري تصنعي او رو به رو شد ، لبخندي زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود بهنام .
بهنام گله مند گفت : منم همين طور . ديگه از اين سفر خاي مجردي نرو كه به من خيلي سخت مي گذره.
- فداي دل مهربونت بشم من . از بهرام چه خبر ؟
اين سوال را مخصوصا مطرح كرد . بهنام پاسخ داد : نمي دونم از اون روز كه هنوز پيداش نشه ، معلوم نيست كجا رفته .
- سعي نكردي پيداش كني ؟
- خودش تلفن كرد .گفت حالم خوبه و چند روز ديگه ميام خونه.
- نگفت كجاست ؟
بهنام با لاقيدي شانه هايش را بالا انداخت وگفت : نه شايد با دوست دخترش خلوت كرده . ميدوني كه ما عادت نداريم توكارهاي همديگه سرك بكشيم.
- من اگه جاي تو بودم تا حالا ته و توي قضيه را در آورده بودم .
- عزيزم تو بايد كارآگاه مي شدي نه كارشناس شيمي.
چمدانهاي دختر ها را برداشت و همگي به راه افتادند . ليلا پرسيد : شيراز چطور بود ؟
بنفشه با هيجان گفت : عالي بود مامان .
واجع به چيز هايي كه ديده بود برايشان حرف زد. ياس از ديدن خيابان هاي مملوء از برف با خوشحالي گفت : چقدر خوبه . كاشهميشه برف بباره .
ليلا دستي به سرش كشيد و گفت : يه مدت ديگه ازش خسته مي شي .
دختر به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، برف قشنگه . آدمو خسته نمي كنه .
ليلا تبسمي كرد و در دل احساسات قشنگ دختر راستود . او نيز مثل بنفشه و سايرين عاشق اين دختر ساده و مهربان با احساساتپاك شده بود . او نيز در اين دو ماه به طرز غريبي با اين دختر خو گرفتهبود و به اندازه ي بنفشه دوستش مي داشت .
آخر شب بهنام ياس را به آپارتمانش رساند وخودش به خانه رفت تا شايد از بهرام خبري شود . در كارهايش كنجكاوي نمي كرد. ، اما حقيقتا نگرانش بود . بهرام چهار روز پيش اتومبيل را برداشته وغيبش زده بود و در اين مدت تنها يك بار با برادر تماس گرفته بود . آيادوستان نابابي پيداكرده بود او را از راه به درش كردند؟ اين فكر بهنام راديوانه مي كرد. در برابر او احساس مسئوليت مي كرد ،مخصوصا اين كه قبل ازاين ، چنين رفتاري هيچگاه از او سابقه نداشت و او هميشه فرد آرام و منظبتو پايبند به قواعد بود . حال چه به روز اين پسر آمده بود ؟ بهنام در طياين مدت مرتب اين سوال را از خود كرده بود ،اما پاسخي برايش نيافته بود.
* * * *
ساعت نزديك شش صبح بود و بهنام از ساعتي قبلبيدار بود . كنار شومينه نشسته بود و مشغول خواندن درس بود . امروز امتحانداشت و هنوز جزوه اس يك دور به پايان نرسانده بود . در همين حين از پنجرهمقابل به رويش ديد كه در خروجي خانه گشدوه و بهرام وارد خانه شد .اتومبيلش را به پاركينگ برد و دقايقي بعد به درون خانه آمد . وقتي بهنامرا بيدار ديد لبخندي زد و سلام كرد. انتظار نداشت در اين ساعت او را بيدارببيند . قبراق و با نشاط به نظر مي آمد ، پاسخ سالمش را داد . بهرامهمانطور كه به سوي شومينه مي آمد گفت : عجب برفي تهرونو پوشونده ، حسابيجا خوردم .
بهنام با تعجب به او نگاه كرد . از دو روز پيشبرف زمين تهران را پوشانده بود .
- مگه تهران نبودي ؟ دو روزه كه برف مي باره .
بهرام هم به او نگريست . خراب كرده بود ، اما چاره اي جز بيان حقيقت نداشت .
نه چند روز رفتم سفر .
- خوبه كلاسات رو تعطيل كردي رفتي سفر ؟ سفرت اينقدر مهم بود ؟
- بله مهم بود .
- پس اميدوارم خوش گذشته باشه .
لحنش بوي ملامت و سرزنش مي داد . بهرام هيچنگفت . روي كاناپه نشست و مشغول در آوردن كفشه و جورابهايش از پا شهايش شد. بهنام پرسيد : كجا رفته بودي ؟
بهرام سر بلند كرد و به او نگاه كرد . عصبي بود و مي خواست بگويد به تو مربوط نيست ، اما نمي خواست او را برنجاند .
- گفتم كه رفته بودم سفر . يه كاري برام پيش آمده بود كه مجبور شده از تهران خارج بشم .
- چه كاري ؟
بهنام مصمم در بازجويي بود و قصد عقب نشيني نداشت . بهرام با كلافگي سري تكان داد و گفت : راحتم بذار .
- پرسيدم چه كاري ؟
- مگه دونستش ضرورتي داره ؟
بهنام با صداي بلند تري پرسيد :نداره ؟ هيچمعلوم هست كه داري چه كار مي كني بهرام ؟ بدون اين كه چيزي بگي چهار روزتموم غيبت مي زنه ، اون وقت توقع داري چيزي ازت نپرسم ؟
- من كه بچه نيستم بيست و دو سالمه . اختيارمم دست خودمه .
- كي گفته ؟
- خودم اصلا مگه من در كارهاي تو كنكاش مي كنم ؟
آخه من مثل تو رفتار نمي كنم . بهرام به خدا توي اين ترم با اين كارات داري منو ديوانه مي كني ، آخه تو چه مرگته ؟
حالم خوبه اتفاقي هم نيقتاده ، اين براي صدمين بار .
- پس كدوم گوري رفته بودي ؟
- نيازي نمي بينم در موردش توضيحي بدم .
- داري مجبورم مي كني زنگ بزنم به پدر و بگم كه اينجا چه خبره .
با شنيدن اين اين حرف ، از كوره در رفت . از جا برخاست و فرياد زد : زندگي من هيچ ربطي به اون نداره .فهميدي ؟
بهنام نيز فرياد زد " بسيار خوب به من مربوطه و مي خوام بدونم تو چه غلطي مي كني .
بهرام باز هم خواست بگويد ، به تو هم مربوطنيست ولي دوباره خشمش را فرو خورد . امروز صبح خويشتن داري بسياري از خودبه خرج داده بود و علتش نيز آرامشي بود كه پس از پايان گرفتن سفر موفقيتآميزش به او دست داده بود . ارزشش را داشت كه كمي فرياد هاي بهنام را تحملكند ، اگر چه او كاملا حق داشت و بهرام حال او را درك مي كرد .
- من يه جوب قانع كننده مي خوام بهرام .
- پيش يكي از دوستام بودم همين .
- نكنه يه معشوقه واسه خودت دست و پا كردي ؟ از زندگي مشترك و لبريز از عشقت راضي هستي ؟
- تو هرطور كه دوست داري فكر كن .
بهنام با عصبانيت دستهايش را در هم گره كرد . چرا نمي توانست از كارهاي اين پسر سر در بياورد ؟
- بهرام ! اصلا دلم نمي خوا بيفتي توي كارهاي خلاف . دور دوستاي ناباب رو خط بكش .
- تو مثل اين كه دوست داري آقا بالاسرمن باشي ، اما اينو بدون من اونقدار هم كه تو فكر مي كني بچه نيستم . ،بهتر از تو مي دونم بايد چه كار كنم و چه كار نكنم.
راست مي گفت و بهنام به اين امر كاملا واقفبود ، اما پس او چه مرگش بود ؟ جواب سوالش را از كجا بايد پيدا مي كرد ؟هونز هم عصباني بود ، اما فكرش راه به جايي نمي برد . . بهرام كتش را ازروي چمدانش برداشت و دو بسته ي كوچك از جيبش بيرون كشيد . آنها را مقابلاو روي ميز قرار داد و گفت : مال توئه .
رهاوردي از سفر براي تنها برادرش بود . بهنامگيج و منگ نگاهش كرد . اين پسر به راستي عجيب و ديوانه بود . او در برابرحيرت برابر لبخندي زد و گفت :
بازم مثل هميشه ممنونم كه نگرانم هستي .لااقل توي دنيا يه نفر هست كه بود و نبود من براش مهم باشه و از اين بابتخوشحالم . خيالتم راحت باشه موردي پيش نيامده كه نگران بشي . يه سفر شخصيبود . نپرس براي چي ، اما نگران نباش ، اطمينان مي دم كه مسئله اي در بيننيست و من همون بهرام هميشه ام و خلافي ازم سر نزده و نمي زنه .
سپس چمدانش را برداشت و به سوي اتاق رفت . بهنام پرسيد : صبحونه نمي خوري ؟
او از اتاقش گفت : نه خيلي خسته ام . تمام شبو رانندگي كردم ، اما با يه نهار موافقم .
بهنام پوزخندي زد . هيچ گاه از كارهاي عجيببرادر سردر نمي آورد . به هر حال حق با او بود و هيچگاه مرتكب خلافي نشدهبود كه بهنام را ناراحت يا به دردسر بيندازد .
لحظاتي بعد چراغ اتاق خاموش شد و از فرطخستگي بدون تعويض لباس وارد بستر شد و خيلي زود خوابش برد . بهنام نگاهيبه كادو ها انداخت و كاغذ زيبايي را كه با سليقه ي بسيار دورشان پيچيدهشده بود باز كرد . يك ساعت مچي و يك جعبه ي چوبي سيگار بسيار زيبا.لعنتي از كجا فهميده بود كه او هفته ي پيش ساعت مچي اش را گم كرده بود ؟هميشه با كارهايش او را غافلگير مي كرد . جعبه ي سيگار را نيز پسنديد .بهرام از سليقه ي او خوب آگاه بود و مي دانست كه به اين جور چيز ها علاقهي فرواني دارد . زير لب گفت : اي بهرام ديوونه ! چرا تو انقدر عجيبي ؟
وبعد نگاهي به ساعت انداخت و از جا برخاست . هنوز چند صفحه از درسش را نخوانده بود .
ساعت نه و نيم پس از پايان گرفتن كلاسش ابتدابه منزل عمه رفت و سري به بنفشه زد ، اما خيلي زود به خانه برگشت . بهرامغرق در خواب بود. يكراست به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ي نهار شد . ميزمفصلي چيد و وقتي كارش تمام شد ، چند دقيقه به ساعت دوازده بود . از آشپزخانه خارج شد و در اتاق بهرام را گشود و چند ضربه به آن زد و گفت : پاشوبهرام لنگ ظهره .
بهرام لحافش را كه كنار زده شده بود دوبارهبه سر كشيد و جوابي نداد . بهنام باز به در زد و گفت : پاشو ديگه . مگهبعد از ظهر كلاس نداري ؟ پاشو بيا نهار بخوريم .
بهرام به ناچار از تختخواب بيرون آمد . ميدانست كه بهنام دست از سرش برنخواهد داشت . قبل از اين كه از اتاقش خارجشود به سراغ چمدانش رفت و از آن جعبه ي كوچكي بيرون آورد و دوباره به فكرفرو رفت . اين انگشتر را در شيراز و براي ياس خريده بود . به اين فكر فرورفت . اين انگشتر را در شيراز و براي ياس خريده بود . به اين اميد كه روزيبتواند خودش آن را در انگشت دختر قرار دهد و او را براي هميشه تصاحب كند .
صداي بهنام يك بار ديگر بلند شد كه گفت : پاشو بهرام ديرت مي شه ها .
و او را از دنياي افكارش بيرون كشيد . انگشتررا در جعبه گذاشت و آن را در جاي امني قرار داد . از اتاقش بيرون آمد و بهبهنام كه داشت را ديو گوش مي داد گفت : مي تونم قبل از ناهار دوش بگيرم ؟حسابي عرق كردم .
- سر ده دقيقه ي ديگه بايد تو آشپزخانه و سر ميز حاضر باشي .
بهرام به علامت اطاعت دست به سينه گذاشت و گفت : چشم قربان .
و حوله اش را برداشت و به سوي حمام رفت . دهدقيقه بعد ،هر دو در آشپزخانه و پشت ميز بودند . بهرام با ديدن تدارك مفصلبهنام گفت : هوم ! واقعا ممنونم برادر خوبم . نمي دوني از كي بود كه هوسعدس پلو كرده بودم .
- داري خرم مي كني ؟
- نه به جون تو ، دارم راست مي گم . امتحان چطور بود ؟
- افتضاح اصلا خوب نبود . حتي يه دونه سوال را هم درست جواب ندام كه هيچ ، فكر مي كنم دو سه نمره هم به خاطر بدخطي ازم كم كنه .
- هي مي گم يه خورده بشين خط تمرين كن تا خطت خوانا بشه ، اما كو گوش شنوا .
- شايد بهتر باشه كه برم پيش ياس ، خطش حرف نداره پسر .
- يه دونه از تابلوهاشو خونه ي عمه ديد م .
- كارا قشنگتري هم داره .
- راستي بنفشه از شيراز برگشته ؟
- آره ديشب اومدن.
- خوش گذشته بود ؟
- بنفشه كه خيلي راضي بود . از قرار معلوم حسابي حال كردند .
- تو رو چرا نبردند ؟
- چه مي دونم ؟ شنيدي كه بنفشه چه مي گفت مي خواد مجِِِِّردي سفر كنه .
- يعني انقدر دلشو زدي كه بنده ي خدا از دستت فرار مي كنه ؟
- بد جنس .
بهرام خنديد و گفت : راست مي گم ديگه ، چرا بدت مياد ؟
- به كوري چشم حسودا ، ما بي نهايت عاشق هم هستيم .
- خدا كنه . آرزوي من همينه .
- راستي به خاطر سوغاتيات متشكرم . حرف نداشت .
- قابل تو رو نداره .
- ساعتت خيلي به موقع بود . از كجا مي دونستي كه بهش احتياج دارم ؟
- جدا؟
- آره ، اون هفته ساعتمو گم كردم .
- اتفاقا خودم گمش كردم ، باتري ساعتم تموم شده بود ساعت تو رو برداشتم . فكر مي كنم توي دستشويي دانشگاه جا گذاشتمش .
بهنام با تعجب به او نگاه كرد و با خنده گفت : تو ديوونه اي بهرام .
- جون تو خودمم اصلا نفهميدم كي گمش كردم .
- زياد بد نشد . عوضش اين يكي نو تره و هم شيك تر . يه كت پشمي هم از بنفشه بهم رسيد .خيلي شيكه
- مباركت باشه .
- ممنون يه پيرهنم واسه تو خريده . گفت تا نياي اونجا بهت نمي ده .
- چه آشي برام پخته كه مي خواد منو بكشونه اونجا ؟
- نمي دونم ولي توصيه مي كنم در اولين فرصت بري اونجا چون ارزشش رو داره ، پيرهن قشنگيه .
- خوب پس تحت اين شرايط ، همين امروز بعد از ظهر مي رم اونجا .
- منم واسه شام ميام ، لباس بردار كه بعد از شام بمونيم .
- تو بمون ، اما من بعد از شام بر مي گردم كار دارم.
- هر طور كه ميلته . درضمن بايد برف هاي روي پشتبام رو پارو كني .
- امشب ترتيبشو مي دم .
بعد از ناهار بهرام ظرف ها را شست و بعد برايحضور در دانشگاه ، خانه را ترك كرد . تا ساعت هفت كلاس داشت و پس از آن بهخانه عمه رفت . چنان خود را بي تفاوت نشان مي داد كه بنفشه گاه از عصبانيتمي خواست بگويد كه او را در شيراز ديده است ، اما افسوس كه به ياس قولداده بود و اين دختر نازكدل تاب تحمل ديدن رسوايي او را نداشت .
از پيرهني كه بنفشه برايش سوغات آورده بودخيلي خوشش آمد. وقتي آن را پوشيد سايرين او را تحسين كردند و بنفشه نيز دردل به ياس حق داد كه خواهان حفظ اين جذبه و غرور بي مثال باشد . شام را دركنار هم خوردند و سپس بهرام خانه را ترك كرد. ليلا نيز همچون بهنام ايناحتمال را مي داد كه او اوقاتش را با دختري سپري مي كند ، اما بنفشه بيشتراز آن دو مي دانست و افسوس مي خورد كه نمي تواند راجع به اين موضوع حرفيبه ميان آورد . بهرام طبق عادت هر شب رو به بالكن خانه ي ياس و در تاريكيخيابان پارك كرد ، تا زماني كه او به بالكن آمد و آسمان را تماشا كرد ،همان جا ماند و سپس همچون شب هاي گذشته با دلي پر عشق به خانه برگشت . قبلاز هر كاري به پشتبام رفت و برف ها را پارو كرد . سپس كمي شير داغ كرد وخورد ، در همان حين نگاهي سطحي به درسهاي فردا انداخت و وقتي كه برايخوابيدن وارد بستر شد ، ساعت از دوازده و نيم بامداد گذشته بود.
اگه بچه هاي خوبي باشيد و نظر بگذاريد و برايمن كاري پيش نياد، بازم ادامه ي رمان را امشب مي گذارم ؛ولي ممكن استمقدارش كم باشد . این هم کادوی تولد من به فرشته خانم .فرشته خانم تولدتمبارک .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت نهم

لیلا و بنفشه آماده ی خروج از خانه بودند که زنگ در به صدادر آمد . هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و بنفشه شانه اش را بالا انداختو به سوی آیفون رفت . یک هفته از باز گشت او و یاس به تهران می گذشت وامشب یاس ، او ، ليلا و بهنام را براي صرف شام به آپارتمانش دعوت كرده بود. طبق قراري كه با بهنام گذاشته بودند ، آن دو جلو تر به منزل ياس ميرفتند و او نيز پس از پايان آخرين كلاسش ، در ساعت هفت ، يكراست به آنجامي رفت .
بنفشه دكمه ي آيفون را فشرد و رو به ليلا گفت : بهرامه .
ليلا يك صندلي از پشت ميز ناهار خوري بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت : براش به قهوه درست كن .
بنفشه بدون هيچ حرفي به آشپزخانه رفت و دقيقه اي بعدبهرام در ورودي را گشود و وارد سالن شد . متوجه ليلا شد و به سويش رفت .در همان حين دستكش هايش را از دستهايش خارج كرد و گفت :سلام عمه ، حالتونچطوره ؟ ليلا لبخندي زد و گفت : سلام عزيزم ممنونم تو چطوري ؟ بهرام درمقابلش ايستاد و گفت : مرسي .
و چون او را پالتو پوش و كيف به دست ديد، پرسيد ، جايي قراره برين ؟
ليلا پاسخي به سوال او نداد و در عوض با لحني گلايه آميز گفت: تو با خودت عهد كردي هفته اي يك بار به ديدن عمه ات بياي ؟
- شرمنده عمه جون ، گرفتار بودم .
و كنار او روي صندلي نشت .
- به دنبال نون وآب و زن و بچه ات مي دويدي ؟
- دست بردارين عمه ، شما كه انقدر سختگير نبودين .بنفشه كجاست ؟
- همين جا ، آشپزخانه است . چه عجب از اين طرفا بهرام خان ؟
- دلم براتون تنگ شده بود باور مي كنين ؟
ليلا دستي به سر او كشيد با ملاطفت گفت : البته كه باورمي كنم . دل منم برات تنگ مي شه ، پس يه لطفي كن و بيشتر دلتنگ عمه باش تامن زود زود ببينمت .
وسپس خنده كنان افزود : كاش يه دختر ديگه هم داشتم ، اون وقت قالبش مي كردم به و هر روز مي ديدمت .
بهرام نيز به اين شوخي خنديد . در همين حين بنفشه درحالي كه سيني محتوي فنجان قهوه و يك ظرف شكر را در دست داشت به سالن آمد وسلام كرد . بهرام پاسخش را داد و از حال يكديگر پرسيدند . بنفشه سيني رامقابل بهرام روي ميز گذاشت و او تشكر كرد . وقتي بنفشه را نيز با لباسبيرون ديد گفت : نگفتين كجا مي خواين برين .
- داريم مي ريم خونه ي ياس براي شام دعوتمان كرده .
- اميدوارم خوش بگذره . و در دل افزود خوش به حالتون .
- هنوز سر گروه تمرين بر نگشتي ؟
بنفشه با پرسيدن اين سوال او را از عالم رويا بيرون كشيد . به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ، يه كم خسته ام .
بنفشه كه دليل غيبتهاي او در گروه سرمستان مي دانستدوباره گفت : حيفه بهرام ، موقعيتت توي گروه به خطر مي افته ،ممكنه يكيديگه رو جايگزينت كنند .
- مهم نيست ، توي تهران از اين گروه هاي موسقي فروانه . در ضمن من براي دل خودم ساز مي زنم نه چيز هيچ چيز ديگه .
سپس قهوه اش را سر كشيد و از جايش بلند شد و گفت : من دارم مي رم خونه شما را هم سر راه مي رسونم .
ليلا و بنفشه از جا برخاستند و ليلا گفت : ببخش بهرام جون كه مجبوريم بريم .
بهرام با لبخندي گرم عذرخواهي او را پذيرفت و گفت : خواهش مي كنم نيازي به اين حرف ها نيست .
و جلو تر از بقيه براي روشن كردن اتومبيلش ، سالن را ترك كرد .
وقتي در برابر آپارتمان ياس توقف كرد ، ليلا به او گفت : تو هم بيا بالا بهرام .
بهرام با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي مي گين عمه ؟
- خب بيا ديگه .
- شما مهمونشين منو كه دعوت نكرده .
- چه فرقي مي كنه ؟ من دارم دعوتت ميكنم. بهنام كه مياد اينجا تو مي خواي تنها بموني ؟
بهرام تبسمي كرد و پاسخ داد : داداشي منو به اين تنهاييا عادت داده. شب خوش .
لوس نشو بهرام ماشين رو خاموش كن .
ود اتومبيل را گشود . بنفشه هيچ دخالتي در گفتگوي آناننمي كرد ، زيرا مي توانست حال بهنام را درك كند ، اما ليلا دست بردار نبود. بهرام نيز از ته دل مايل بود آپارتمان ياس را كه بهنام و بنفشه مرتب ازآن حرف مي زدند ببيند وليكن مي دانست اين كار معقولي نيست .
- اصرار نكنين عمه ، درست نيست كه بدون دعوت پاشم بيام خونه ي مردم .
- ياس مردم نيست . لازم نيست انقدر بهانه بياري . بيا پايين وگرنه ناراحت مي شم .
اين را گفت و از اتومبيل پياده شد .
- عمه آخه آخه امشب اجرا داريم ، بايد برم قلهك .
ليلا با شنيدن اين حرف لبخند زد و گفت : تو كه تمرينو تعطيل كرده بودي .
- شايد از امشب دوباره شروع كنم.
- اينكه عاليه . چه ساعتي اجرا دارين ؟
- ده .
با وجو اين كه در تمرينات گروه شركت نمي كرد ، وليسرپرست گروه براي هر اجرا به او زنگ مي زد و محل و زمان اجراي برنامه رابه اطلاعش مي رساند تا اگر مايل بود و نظرش راجع به كناره گيري تغيير كردهبود به اعضاي گروه ملحق شود .
- به ياس مي گم زود تر ترتيب شامو بده . بهنامم ساعتهفت و نيم مياد . شام مي خوريم و بعدشم سر ساعت نه ، همه با هم مي ريمقلهك . چطوره ؟
بهرام با سردرگمي نگاهش كرد و وقتي عزمش را جزم ديد نتوانست مقاومت كند .
- دوست نداري برنامه ات رو ببينم.
- عمه به خدا درست نيس كه من بيام قبول كن .
ليلا نگاهش را از او برداشت و با رفتن به سوي در وروديآپارتمان سخنش را نشنيده گرفت و بنفشه نيز كه زنگ در را زده بود با شنيدنصداي ياس گفت : باز كن ياس ، بهرامم با مياد تو .
مخصوصا جمله ي آخر را با صداي بلند بيان كرد كه بهرامچاره جز تسليم نداشته باشد . ياس از شنيدن نام بهرام سخت متعجب شد و كميهم دستپاچه . نگاهي به اطرافش انداخت تا از مرتب بودن خانه اش و وسايلپذيرايي اطمينان حاصل كند و سپس خود را براي استقبال از مهمانانش آمادهكرد .
ليلا و در پي او بنفشه و بهرام پديدار شدند و به ترتيباز پله ها بالا آمدند . ياس مادر و دختر را بوسيد و به هر دو خوش آمد گفت.و كمي دير تر از آنها با بهرام مواجه شد آشفتگي و انقلاب آشكاري در درونشاحساس كرد . مردي كه شب و روز تمام لحظاتش را صرف انديشيدن به او مي كردبه منزلش آمده بود و او از اين حادثه ي غير مترقبه ، دستخوش هيجان وسردرگمي شده بود . بهرام نيز حالتي نتشابه داشت . از اين كه ناخوانده قدمبه خانه ي محبوبش مي گذاشت ، شرمسار بود و رنگ صورتش به سرخي مي گراييد ،اما او چه مي دانست كه با جذبه و صلابتش دل محبوبش را اسير كرده است ؟
ابتدا ياس سلام كرد و بهرام به او پاسخ داد و احوالش راپرسيد و از اين كه ناخوانده مزاحمش شده بود عذرخواهي كرد . ياس با لحنمهرباني عذرخواهي اش را پذيرفت و به او خوشامد گفت . بهرام از ديدن فضايگلباران و عطرآگين خانه كوچك او ، حتي در سرماي شديد و فصل باراني پاييز ،بي نهايت به شور و شوق آمد و با پي بردن به صحت گفته ها و تعاريف بهنام وبنفشه ، بي اختيار نفس عميقي كشيد و رايحه ملايم و مطبوع گل ياس ، سينه اشرا انباشت . خانه ي كوچك و زيباي اين دختر چقدر با روحيه ي او سازگاريداشت . كاش مي توانست روزي در آپارتمان با ياس زندگي كند . چه رويا هايدوري . پوزخندي زد و كنار ليلا نشست و به خوشامد گويي مجدد ياس پاسخ داد .
- خونه قشنگي داري ، آدمو به هيجان مي آورد .
ياس تبسمي كرد ، اما نتوانست به تمجيد او پاسخ دهد .قلبش به شدت مي تپيد و صدايش به شدت مي لرزيد . بنفشه علت آن را درك ميكرد . به ياري دوستش شتافت و رو به بهرام كرد و گفت : يقينا تو بيشتر ازهمه تحت تاثير جاذبه خونه قشنگ ياس قرار مي گيري ، چون خودتم هنرمندي .
- دركش خست نيس بنفشه ، همه عاشق گل و زيبايي ان ، اما پرورش و نگهداري اين همه گياه كار هر كسي نيست ، واقعا سليقه ي مي خواد .
و رو به ياس افزود : من بهت تبريك مي گم .
- ممنونم ، خيلي لطف داري .
در زير پليور گل و گشاد قرمزش ريزه ميزه تر از هميشه بهنظر مي آمد . دقيقا همان دختر كوچولوي ساده اي شده بود كه دل پسر را ميربود . وقتي پشت به او به سوي آشپزخانه مي رفت بهرام اين حالت زيبا وكودكانه را درك مي كرد و از هيجاني كه سراپايش را گرفته بود ، احساس تنگينفس كرد . تلاش زيادي به كار بست تا نزد سايرين رسوا نشود و نگاهش را دراطراف خانه چرخاند . همه جا گل بود و زيبايي ، طراوت و سرزندگي .
در گوشه اي از سالن كوچ ، چشمش به يك سه تار افتاد كهروي ميز به ديوار تكيه داده شده و چند شاخه نازك گل پيچك روي آن افتادهبود . از ديدن ساز دلش براي نواختن بي تاب شد . چطور توانسته بود دو ماهوجود سه تارش را در خانه ناديده بگيرد و احساسش را با نواختن بيان نكن ؟خوشحال شد كه امشب مي تواند اين كار را انجام دهد . سه ساعت ديگر در جمعاعضاي گروه سرمستان . ابندا براي رهايي از دست ليلا به دروغ متوسل شده بود، اما اكنون مصمم بود كه به محل اجراي برنامه برود . سرپرست گروه حتيفهرست برنامه هايشان را نيز به اطلاع او رسانده بود و خوشبختانه تمامقطعات برنامه ي امشب را قبلا با ساير اعضا تمرين كرده بود و مشكلي نداشت .
ياس دخترك چشم عسلي و جذابي كه اين گونه او را با عشقسوزان خود جادو كرده بود ، باعث شد كه سه تار را رها كند . همان شب كه ازصداي سازش گريسته بود و دستان بهرام سست شده بودند و تا اين لحظه حتي يكبار به سراغ دلگرمي اش نرفته بود . آن شب منظور او را از جمله ي احساسدلتنگي مي كنم..... پدرم خيلي سه تار ميزد .... خيلي وقته كه نمي زنه..... درك نكرده بود، اما اكنون مي دانست كه غم از دست دادن پدر و شنيدنصداي ساز او پس از سالها ، باعث ايجاد چنين حالي در او شده بود . با صداياو كه در مقابلش ايستاده بود و قهوه تعارف مي كرد به خود آمد.
- بفرمايين .
لبخندي به لب آورد و پس از تشكر ، فنجاني از سينيبرداشت . تمام سعيش اين بود كه لرزش قلبش اثري بر صداي او نداشته باشد ،با اين حال موفق نبود و ياس لرزش لبها و صداي او را در حين گفتن مرسي...چرا زحمت مي كشي ؟ خوب حس كرد . جين كم رنگي به پا كرده بود كه به نظرنو مي آمد . مثل همان جيني بود كه مي خواست آن را در شيراز براي او بخرد .شايد هم بهرام آن را در شيراز خريده بود . آيا افكار و سليقه هايشان تااين اندازه به هم نزديك بود ؟ اين انديشه او را به غوغاي بيشتري وا ميداشت . بهرام نيز لرزش دستان او را حس مي كرد و در يك لحظه به نظرش آمد كهياس نيز مثل خودش به چشمان او نگاه كرد و اين احساس در قلبش تشديد شد . ميخواست واقع بين باشد و از روياپردازي در ذهنش بپرهيزد ، اما اين حس لحظهبه لحظه قوي تر مي شد . وقتي ياس كار پذيرايي را تمام كرد ، بهرام هنوز بااين حس غريب كشمكش مي كرد . ليلا رو به ياس كه هنوز دليل آمدن بهرام بهخانه اش را نمي دانست كرد و گفت : بهرام آمده بود دنبال ما ، امشب تويقلهك اجرا داره ما رو دعوت كرد كه امشب برنامه اش رو ببينيم . من و بنفشههم آورديمش اينجا تا بعد از شام ، همه با هم بريم . تو كه دوست داري با مابياي مگه نه ؟
ياس با خوشحالي گفت : البته و رو به بهرام گفت : خيليممنون كه منم دعوت كردي . بهرام از شنيدن دروغ ليلا راجع به دعوت آنها بهتماشاي برنامه اش تعجب نكرد ، اما از ديدن هيجان و خوشحالي يسا به وجد آمد.
- خواهش مي كنم. احتياجي به تشكر نيست ، اميدوارم خوشت بياد .
- حتما همينطوره . من موسيقي را دوست دارم .
- از اين بابت خوشحالم.
ليلا رو به بنفشه كرد و گفت : پاشو به ياس كمك كن كه تا آمدن بهنام شامتون آماده باشه . نمي خوام برنامه ي بهرامو از دست بديم .
بنفشه از جا برخاست و به سراغ ياس در آشپزخانه رفت هردوشروع به پچ پچ كردند . بهنام با ديدن اتومبيل بهرام در برابر خانه ي ياستعجب كرد و با نگاهي دوباره به شماره پلاك آن ، شانه هايش را بلا انداخت وزنگ را فشرد
ببخشيد كه دير شد ولي به قولم وفا كردم.
*

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت دهم

لحظاتي بعد بنفشه در را گشود و او به سويطبقه دوم به راه افتاد . در مقابل آپارتمان نيز با استقبال ياس و بنفشهروبه رو شد و پس از پايان سلام و احوالپرسي گرمي با هردوي آنان در حينورود به داخل خانه پرسيد : اينجا چه خبره ؟
و قبل از گرفتن پاسخي بهرام را در كنار ليلاو غرق در مطالعه ي دفتري ديد . بنفشه دقايقي پيش ، وقتي كه ياس درآشپزخانه مشغول بود ، دفتر شعرش را به دست بهرام داد تا از بيكاري حوصلهاش سر نرود و اين چنين او را در عمق اشعار ياس فرو برد . بهنام به ليلاسلام كرد و رو به بهرام گفت : هي پسر تو اينجا چي كار مي كني ؟ آفتاب ازكدوم طرف در آمده كه تو به ما افتخار همراهي دادي ؟
بهرام سرش را بلند كرد و خواست بگويد عمه مراآورده ، اما ليلا انگار از نگاه او فكرش را خواند ، پيشدستي كرد و پاسخداد : بهرام امشب دوباره به گروهش ملحق مي شه ما رو هم دعوت كرده تابرنامه اش را ببينيم .
بهنام از شنيدن اين حرف بي نهايت خوشحال شد .دو ماه تمام از نابساماني و آشفتگي برادرش عذاب كشيده بود و نمي توانستكاري برايش انجام دهد ، اما اكنون به نظر مي رسيد كه با دست بردن مجدد بهساز ، مي خواهد به پريشاني و سردرگمي خاتمه دهد ، با اين حال سعي كرد خودشرا زياد هيجان زده نشان ندهد . پهلوي ليلا نشست و با كنايه گفت :
خيلي خوبه دوران عشق و عاشقي به سر رسيد ؟
بهرام از سوال او در محضر ياس و سايرين جا خورد ، اما او نيز سعي كرد كه خود را بي تفاوت نشان دهد .
- كدوم عشق ؟
- چه مي دونم ؟ هموني كه دو ماه تموم سرگشته ات كرده بود . دختر خوشبختي كه در طي اين مدت آروم و قرار رو ازت گرفته بود .
- بس كن بهنام اين اراجيف چيه كه به هم مي بافي ؟
بنفشه دور از ديد سايرين به ياس نگاه كرد وهر دو لبخند زدند . از اين كه بهرام سعي در مخفي كردن احساساتش داشت ، وليآن دو از راز دلش آگاه بودند نوعي احساس پيروزي و رضايت در نگاهشان خواندهمي شد و با بي قراري انتظار روزي را مي كشيدند كه او زبان به اقرار بگشايد. بنفشه مطمئن بود كه او روزي اين كار را خواهد كرد ، اما ياس واهمه داشتكه چنين روزي هيچگاه از راه نرسد و رفته رفته بهرام اين احساسش را به دستفراموشي بسپارد يا آن قدر با خود بجنگد كه نسبت به آن بي اعتنا شود .
بهنام با سماجت پرسيد : جون بهنام بگو اون عقب كشيد يا تو قالش گذاشتي ؟
اما قبل از اين كه بهرام پاسخي بدهد ، ليلا مداخله كرد و گفت : اذتيتش نكن بهنام تو چي كار به اين كارا داري ؟
وازياس وبنفشه پرسيد : شامتون آماده اس؟
ياس لبخندي زد و گفت : بله مادر . و از آنهادعوت كرد سر ميز شام حاضر شوند. اتاق پذيرايي اش چندان بزرگ نبود كهبتواند ميز ناهار خوري را در آن جا بدهد و از اين رو ميهمانانش نيز بايدردر آشپزخانه غذا مي خوردند . بهرام كمي دير تر از سايرين از جا برخاست .اشعار ياس تاثير بسياري بر او گذاشته بودند و نمي خواست براي لحظه ايدفترش را كنار بگذارد . ليلا از آشپز خانه گفت : بهرام بيا ديگه . و او راوادار كرد كه از جا برخيزد و به سايرين ملحق شود . بهنام پرسيد : چيهحسابي توي شعر غرق شدي .
- تو هم اگه يه خورده احساس و طبع لطيف داشتي بايد غرق مي شدي .
- واي خداي من ببين كي داره از احساس و طبع لطيف حرف مي زنه .
بنفشه با اعتراض به نامزدش گفت : مگه بهرام چشه ؟
بهنام شانه هايش را بالا انداخت و گفت : چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است .
بهرام كنايه ي او را نشنيده گرفت و از ياس پرسيد : چرا اشعارتو چاپ نمي كني ؟
ياس با تعجب گفت : چاپشون كنم.؟
و بعد لبخندي به لب آورد و افزود : اينا كه ازرش چاپ شدن ندارند . كدوم ناشر حاضر مي شه اين پرت و پلا ها رو چاپ كنه ؟
- تو نبايد درباره ي شعر هاي خودت چنين قضاوتي كني ، نبايد خودتو دست كم بگيري . شعرات آدمو تحت تاثير قرار مي ده .
- ممنونم كه به من دلگرمي مي دي .
- نه ياس ، واقعيتو مي گم . تو تكنيك شعرگفتن رو به طور ذاتي بلدي ، شعرات نظم و قافيه ي مرتبي دارند . خيلي خوبموضوعات رو تشريح كردي ، مخصوصا دلتنگي و ارتباط عشق و طبيعت رو . اگهاشكالاتي هم در كارت وجود داشته باشه ناشري كه از سبك و متن شعرات خوششبياد كمكت مي كنه تا اصلاحشون كني .
بنفشه از شنيدن اين حرف ها بيشتر از ياس بههيجان آمد و گفت : منم به ياس مي گم شعراش خيلي گيراست ، اما اين دخترهميشه رو كار خودش عيب مي ذاره .
ليلا رو به ياس گفت : حق با بهرام تو بايد قدر هنر خودتو بدوني ، بايد استعدادتو تقويت كني .
بهرام پرسيد : تو چطوري شعر مي گي ؟ چه وقتايي ؟
ياس شانه هايش را بالا انداخت و گفت : نميدونم من هيچ وقت به طور حرفه اي شعر نگفته ام . حرفهايي كه روي دلمهناخودآگاه به اين صورت روي كاغذ ميان . هر وقت كه اون احساس خاص وجودمو پرمي كنه .
نگاهي به بهرام كرد و با سعي در تشريح آن حسدستهايش را تكان داد و گفت : يه جور حال و هواي وصف نشدني كه هم ازش لذتمي بري هم عذاب مي كشي . در اين مواقع دلتنگي و تنهايي آشكار تر از هميشهاس ، احساس مي كني كه دنيا رو بهتر درك مي كني ، يه جوري بايد خودتوتخليه كني و احساستو بروز بدي . فكر مي كنم كه تو بتوني منظور منو درك كني، به نظرم ساز زدنم به همين حال و هوا احتياج داره و در اون لحظات يهاحساس قشنگ و در عين حال آزار دهنده و غم آلود وجود آدمو پر مي كنه .
بهرام به علامت تصديق سر تكان داد و گفت :
حق با توئه . اصولا هنر آدمو آروم مي كنه چون از احساس و دل و وجود آدم نشات مي گيره .
او نيز مثل ياس به اين احساس و حال و هوااعتقاد داشت و دركش مي كرد . مواقعي كه سه تار مي نواخت ، اين احساس هميشهبا او همراه بود و بخصوص در مواقعي كه دلتنگ مي شد يا از نظر عاطفي نيازبه راهي براي ابراز مكنونات قلبي اش داشت ، سه تار بهترين وسيله و تسكيندهنده ترين مرهم بود . حال و هواي دروني او در اين دقايق نيز به همين حالتتوصيف مي شد و نياز شديدي به نواختن سبك شدن داشت .
با خونسردي حرف مي زد و آرامش مطبوعي را درهم صحبتي با ياس حس مي كرد ، اما دلش مملو از عشقي شديد و نفسگير بود و بهنظرش مي آمد كه اين احساسات قلبش را پيش از پيش در مشتش مي فشارد وبردباري را از او مي گيرد .
- مي تونم چند تا از شعرات رو بدم به سرپرست گروه تا روش آهنگ بذاره ؟
دهان ياس از شدت هيرت باز ماند . اشعار او؟براي آهنگي كه بهرام مي خواست آن را بنوازد ؟حتي در خواب هم نمي توانستتصور چنين صعادتي را بكند . بهنام كه مثل سايرين به وجد آمده بود به جايياس جواب داد : البته كه مي توني . ياس بايد از خداش باشه .
رو به ياس افزود : قبول كن ديگه معطل چي هستي ؟
ياس در حالي كه دستان و قلبش از شدت هيجان ميلرزيدند ، با كلماتي بريده گفت : من ... من نمي دونم كه چي بايد بگم .اصلا فكرش را هم نمي كردم كه يه روزي يه نفر بخواد از نوشته هام توي آهنگهاي اصيل و سنتي استفاده كنه .
بهرام گفت : اتفاقا شعراي تو به درد چنينموضوعاتي مي خوره ، به خصوص دو سه تا قطعه اي كه با لهجه ي شيرازي نوشتي .مي تونم شعراتو ببرم ؟
- آه بله . باعث افتخار منه .
سايرين از شنيدن اين پاسخ با خوشحالي دستزدند و ياس از ديدن آثار رضايت در چهره ي بهرام هيجان زده تر از قبل سر بهزير انداخت و سعي كرد به هر زحمتي كه هست بر آشوب درونش متسلط شود .

* * *
بهرام با استقبال صميمي و گرم گروه مواجه شدو همگي به همان اندازه كه از غيبت ناگهاني اش تعجب كرده بودند از پيدا شدنناگهاني اش نيز حيرت زده شدند و به او خوشامد گفتند . رهبر گروه چند دقيقهقبل از شروع برنامه با او به گفت و گو پرداخت و بهرام به او اطمينان دادكه از هر نظر براي حضور در صحنه آماده است و هيچ مشكلي ندارد . به خاطراين كه ياس نظاره گر اجرايش مي شد هيجاي زايدالوصف سراپايش را فرا گرفتهبود و دلش مي خواست بهترين اجراي تمام امرش را داشته باشد .
سرانجام پس از اعلام اولين آهنگ توسط مجريبرنامه ، نواختن آغاز شد . خواننده اي كه در سه ماهه ي اخير با گروهسرمستان به تمرين و اجراي برنامه مي پرداخت يكي از خوش صدا ترين و پرطرفدار ترين خوانندگان موسقي روز اصيل بود و طبق قرار دادي يك ساله با اينگروه به اجرا و ضبط آهنگ هايش مي پرداخت .
سالن مملو از جمعيت بود و حضور همين خوانندهمعروف تاثي بسياري در كشاندن چنين جمعيتي در محل برنامه داشت . ياس نيز بادلي پر خروش و مملو از هيجان در كنار بنفشه نشسته بود و حتي براي يك لحظهنمي توانست چشم از او بردارد و تحت تاثير جوّ عارفانه حكم بر سالن و چهرهي شيداي بهرام در اين دقايق ، هر لحظه احساس مي كرد كه بيش از پيش به اوعشق مي ورزد و عاشق همين حالات و احساسات پاك اوست شيفته ي دلتنگي و غربتعميقي كه در چهره اش خوانده مي شد و آن را به ديگران نيز انتقال مي داد .اولين بار نيز با شنيدن صداي ساز و نواي غمگينش و با خواندن خروشي گرم وملتهب از دريچه ي چشمانش در خانه ي ليلا دچار آن حالت غريب شد و گرمايسوزناك عشق تمام وجودش را مي سوزاند .
خواننده با صداي گرم و پر وشرش دو بيتي هايبابا طاهر را زمزمه مي كرد و صداي سوزناك ني و سه تار همه حاضرين را درخلصه فرو برده بود .
ســــرم ســــوداي گــــيسوي تـــو داره
دلم مــــهر مــــمه روي تــو داره
اگـر چشــمم بـه ماه نـو كـنه مـيل
نـظر بـر طـاق ابــروي تـو داره
بنفشه دست او را به نرمي فشرد و با تقسيم احساسش با او زمزمه كرد :
- آرومت مي كنه ؟
- آدم سبك مي شه ، خوش به حال بهرام .
دلم دور است و احـــوالش نــدونم
كسي خواهـم كه پيغامش رســـونم
خـــــداونــــدا ز مــرگم مــهلتي ده
كـه ديــداري به ديــدارش رسـونم
- بنفشه ! اون چرا چيزي به من نمي گه ؟
بنفشه متعجب از سوال او گفت :ياس !
- خيلي شوريده اس ، دلم براش مي سوزه. من نمي خوام بهرام زجر بكشه . امشب توي خونه فهميده حرف هاي تو درسته ،حس كردم كه اون از من مي ترسه . دلم مي خواد يه طوري بهش بفهمونم كه منممثل خودشم ، حتي ، حتي خيلي بي قرار تر .
- صبور باش ياس ، همينطوري مي شه كه هر دوتون آرزو دارين .
و دستش را فشرد
- تا هفته ي پيش مي تونستم ، اما از روزي كه در شاهچراغ ديدمش ، داره صبرم به آخر مي رسه .
و سرش را به علامت بي قراري جنباند .
يك دو بيتي ديگر از بابا طاهر زمزمه شد اينبار بهرام در ميان جمعيت مستقيما به او خيره شده بود . انگار كه مي خواستبا تاثير نگاهش بر معني اشعار تاكيد كند و حرف دلش را از اين طريق به اوبزند .
عـــزيـــزم كـــاسه چشــمم ســرايت
مـــيون هــردو چشـــمم جاي پــايت
از آن ترسم كـه غــافل پا نـهي بـــاز
نشــــينه خــار مــــژگونم به پــــايت
تـــو كــه نـــازي و بــالا دلربـــــايي
تو كه بي سرمه چشمان سرمه سايي
تو كــه مشكــين دو گــيسو در قـفايي
به ما گـويي كه ســرگردان چــرايـي
ياس تصميم گرفت كه همين امشب اين اشعار را بنويسد و اين احساس دليگر و عين حال لذت بخش را اين چنين براي خودش حفظ كند .
- من از نگاهش آتيش مي گرم از صداي سازش ، از حرف زدنش ،بنفشه ! مي ترسم نتونم.
- ياس تو هيچ وقت اين طور بي تاب نبودي .
- امشب اومد خونه ي من ، از شعرامتعريف كرد ، دعوتم كرد كه برنامه اش رو ببينم ، با نگاهش به من حالي كردكه دوستم داره ، خب من ... من بايد چه كار كنم ؟ همه تنم مي لرزه بنفشه .ببين حركاتش چه جادويي داره . مي خوام برم بيرون تحملشو ندارم .
صدايش به طرز محسوسي مي لرزيد و اشك درچشمانش حلقه زده بود . اشك دلتنگي ، اشك لذت ، اشك شور ، اشك عشق . بنفشهدستش را محكم چسبيد و گفت :
- بشين ياس همه ي حواسش متوجه ي توئه ، مي خواي تمركزشو از دست بده ؟
و با اين حرف او را در جايش ميخكوب كرد .
- دلم مي خواست توي اين لحظه باهاش شريك باشم، دلم مي خواست بهش بگم كه حال غريبش در من هم اثر كرده ، دلم مي خواستبهش بگم كه راز دلشو از نگاهش مي خونم ، دلم مي خواست نگاهم مثل نگاه اوصاف باشه ، دلم مي خواست اون هم مي تونست حرف دل منو بخونه و بفهمه .
- مي فهمه ... مي فهمه ياس ، جوّ اينجا تو رو گيج كرده . نبايد انقدر بي تاب باشي .
- فردا همه چيزو بهش مي گم بنفشه ، قسم مي خورم كه اين كار رو مي كنم.
- يه هفته پيش توي شيرازبايد اين كار رو مي كردي .
- فكر نمي كرد كه تا اين حد.....
و با دست آزادش اشك هايش را از روي گونه اشزدود . باز هم نوبت او شد صداي سازش غوغا مي كرد . خواننده غمگين مي خواندو دلها از شور دلتنگي بي داد مي كردند .
شـــــد ز غـــمت خـانه سـودا دلم
در طـــــلبت رفت بــه هـر جـا دلم
در طـــــلب زهــــره رخ مــــــاهرو
مـــــي نگـرد جــــــانب بــــالا دلـم
آه كــه امــروز دلم را چـه شـــد ؟
دوش چه گـفته است كسي بـا دلم ؟
از دل تـو در دل مــن نكــته هاست
وه چــه ره است از دل تـــو تا دلم
در طـــلب گــوهر گــوياي عشـــق
مــــوج زنـد مـــوج چــو دريــا دلم
آخرين اجرا نيز به پايان رسيد و جمعيت با شورو حال فراوان براي تشويق گروه برخاستند . همه آرام گرفته بودند ، لذت بردهبودند ، دلتنگ و بي قرار شده بودند و ياس بي تاب تر از هر دلداده اي چهرهي فاتح و آرام او را مي نگريست . مرد جوان اين آرامش و قرار را هرگز باچيز ديگري عوض نمي كرد . ساز او اكسيري بود كه قلب و جانش را جلا داده واميدش را صد چندان كره بود . امشب بهترين اجراي تمام عمرش محسوب مي شد وهرگز هيچ نواختني مثل نواختن در اين شب پر عشق و برفي او را آرام نساختهبود .
ياس به اتفاق همراهانش هنوز در سالن بود كهاو به سويشان آمد . لبخندي خوش نقش چره ي پر صلابت دوست داشتني اش رامزين كرده بود . چشمانش از شدت اشتياق برق مي زدند و ياس اين مطلب را دراولين نگاه درك كرد .
- اميدوارم خسته نشده باشين .
ليلا با لبخندي گفت : عالي بودي بهرام بهتر از اين نمي شد .
- خدارو شكر كه راضي هستين عمه جون .
و رو به ياس گفت :
- اميدوارم تو هم خوشت اومده باشه .
و رد ّ اشك را در چشمان سرخ و صورت رنگ پريدهي او خواند. از كشف اين مطلب قلبش لرزيد و در دل از خود پرسيد آيا همانگونه است كه او مي پندارد ؟ ياس با لبخندي پاسخش را داد و گفت : خيلي خوشماومد اين جور مجالس آدم رو سبك مي كنه واقعا سعادت با من يار بود كهتونستم برنامه تو تماشا كنم .
و در دل افزود : نمي دوني چه بلايي سر دلم آوردي . كاش يكيمون قدرت حرف زدن داشته بشيم .
- خوشحالم .
و از بهنام پرسيد : تو خانم ها رو مي رسوني ؟
آره . تو نمياي ؟
ميام ، ولي حالا نه ، يه كمي اينجا كار دارم .
اما پر واضح بود كه در آنجا كاري نداشت ، بلكه بايد به ميعادگاه شبانه اش مي رفت .
- پس زود بيا خانه .
- باشه .
و با هر چهار نفر خداحافظي كرد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت یازدهم
بهنام ابتدا یاس را در مقابل آپارتمانش پیاده کرد و سپسلیلا و بنفشه را به منزلشان رساند و به دعوت لیلا داخل خانه شد و چایی باهم نوشیدند . وقتی آنجا را نیز ترک می کرد ، ساعت از یک و نیم بامدادگذشته بود، اما وقتی به خانه رسید ،بهرام هنوز بازنگشته بود .
یاس قلم را روی زمین گذاشت و با تماشای کارش نفس عمیقیاز سر رضایت کشید . (( بهرام )) نام و چهره ای که لحظه ای از فکر و قلبشدور نمی شد و آسوده اش نمی گذاشت .
چشمانش را روی هم گذاشت و حوادث این شب پرخاطره را یکبار در ذهنش مرور کرد . چقدر از آمدن او به آپارتمانش هیجانزده و در عینحال غافلگیر شده بود . وقتی از زیبایی و طراوت خانه اش تعریف کرده بود ،او حتی نتوانسته بود پاسخی به تعریفش بدهد و تشکر کند . وقتی دفتر شعرش رابه دست گرفت قلب دختر لرزید . مثل این بود که معلمی می خواهد دیکته ی دانشآموزش را تصحیح کند و دانش آموز با هل و هراس به حرکات دست معلمش نگاه میکرد . وقتی از اشعارش تعریف کرده بود او ذوب شده بود . در آن سالن جادوییو آن فضای اغوا کننده نیز هر لحظه در حال انفجار بود و در تمام مدت باخودش جنگیده بود .
عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک کرد و حس کرددارد خفه می شود . گرمای سوزان و نفس گیر حاصل از هیجان ُ تمام وجودش رابی حس و تپش قلبش را تسریع می کرد . از جا برخاست و برای رهایی از اینگرمای خفقان آور به بالکن رفت . به دیوار سرد که مثل چشمه ای زلالدر دلکویری خشک و سوزان ُ عطش را تعدیل می کرد تکیه داد و به دل سرخ آسمان چشمدوخت که گلوله های برف آرام آرام از آستینش به روی زمین می پاشید و زمزمهکرد : پدر ، مادر می ترسم ، مي ترسم اون طور كه دلم مي خواد نشه . كمكمكنين كمكم كنين .
و آرزو كرد كه اي كاش بهرام پي به تنهايي و نيازش ببرد، اي كاش مي فهميد كه دلهايشان همسو و خواسته هايشان يكي است ، اي كاش دلاز ترس و ترديد خالي مي كرد و به سويش مي آمد .
عاشق جوان نيز در داخل اتومبيلش به پشتي صندلي اش تكيهداده بود و دستهايش را پشت سرش قلاب كرده و چشم به بالا دوخته بود .آنجايي كه دو ساعت پس از نيمه شب هنوز چراغي روشن بود و دختري به دل آسماننگاه مي كرد . برف پاك كن هاي اتومبيلش بي وقفه كار مي كردند و چشمان اونيز خستگي ناپذير و همپاي دلش در جستوجوي يافتن راهي براي رهايي از ايناضطراب و آشفتگي . اگرچه امشب نسبت به هر زمان ديگري آرامتر و دلش پر ازاطمينان بود . در زندگي ياس هيچ مردي را نيافته بود و از نزديك زندگي اشرا ديده بود . تنهايي اش را ، ولطافت و مهرباني اش را . پس چرا باز هم دستروي دست گذاشته بود ؟ وقتي چراغ خانه ي ياس خاموش شد او نيز در افكارش بهآخرين نقطه رسيده بود و تصميم گرفته بود كه همين فردا دل را به دريا بزند. سرانجام بايد خود را از اين وضعيت پا در هوا خلاص مي كرد . اگرچه بارقهي پررنگي از اميد به دلش مي تابيد و همين امر او را براي دل سپردن به دريامصمم تر مي كرد . با اين انديشه نفس عميقي از سينه بيرون داد و سوئيچاتومبيل را در جايش گرداند. وقتي به خانه رسيد چراغ ها خاموش بودند و بهنظرش آمد كه بهنام بايد ساعت ها قبل خوابيده باشد . بدون سر و صدا وارداتاقش شد و پس از بستن در اتاقش ، كليد برق را زد . قبل از هر چيز ، چشمشبه سه تارش در گوشه ي اتاق افتاد و لبخندي از رضايت برلبانش نقش بست .لباسهايش را عوض كرد و وارد تختخواب شد ، اما فكر ياس يك لحظه رهايش نميكرد . تصميمي كه براي فردايش گرفته بود ، خواب را از چشمانش ربوده بودوليكن به نظر مي رسيد بردباري تا روز بعد عملي محال و غير ممكن است هرچهتلاش كرد نتوانست آرام بگيرد و سرانجام نيز تصميمش را گرفت و از بستر خارجشد . همين امشب بايد با او حرف مي زد . بيش از اين نمي توانست صبوري كند .دستش را به سوي اتومبيلش در كتابخانه دراز كرد ، اما قبل از اين كه آن رابردارد پشيمان شد . از اتاقش خارج و وارد حال شد . در تاريكي جايي را نميديد اما چراغ را روشن نكرد . آرام در اتاق بهنام را گشود و پاورچينپاورچين وارد اتاق شد . در زير نور ملايم چراغ خواب كيفش را پيدا كرد ومشغول جستوجو شد .
بهنام با صدايي خواب آلود در حالي كه با تعجب به او نگاه مي كرد گفت : چه كار داري ؟ چه مي خواي ؟
- دفترچه ي تلفنت .
ديوونه شدي ؟ به كي مي خواي زنگ بزني ؟
و دفتر تلفنش را از روي ميز تلفن در كنار تختش برداشت وبراي او انداخت . بهرام دفترچه را در هوا ربود و تشكر كرد . سپس بدون رد وبدل شدن حرفي ديگر ، به همان آرامي كه آمده بود از اتاق خارج شد و به اتاقخودش بازگشت .با خوشحالي روي تخت نشست و به جستوجو ميان اسامي مختلفپرداخت ، اما دقيقه اي بعد با نااميدي آن را به كناري انداخت و مشتش راروي بالش كوبيد . چرا در طي اين مدت سعي نكرده بود شماره ي او را بيابد ؟از دست خودش عصباني شد و تلفن را روي تختش گذاشت . شماره ي ۱۱۸ را گرفت وپس از چند بار شنيدن بوق اشغال ، سرانجام ارتباط بر قرار شد و او شمارهتلفني با نام و آدرس ياس خواست ، اما چون خط به نام ياس نبود و او نيز نامصاحب خانه را نمي دانست از آنجا هم نتيجه اي نگرفت و با كلافگي گوشي راسرجايش گذاشت و بخت و شانس بد خود را نفرين كرد .
- همين حالا بايد بهش زنگ بزني ؟
بهرام با شنيدن اين پرسش مثل برق گرفته ها به عقب برگشت و با ديدن بهنام در آستانه ي در ، رنگ صورتش مثل گچ سفيد شد .
- چيه مگه جن ديدي ؟
- اينجا چه كار مي كني ؟
بهنام جلو تر رفت و روي لبه ي تخت نشست و گفت : الان بايد خوابيده باشد .
بهرام كه از طرز نگاه او دريافته بود همه چيز را ميداند و البته بهنام مكالمه تلفني اش را شنيده بود ، نفس عميقي كشيد و گفت: همين حالا وقتشه ديگه نمي تونم تحمل كنم.
بهنام تكه اي كاغذ را كه در دستش داشت به او داد ولبخندي از سر رضايت زد . ياس بهرام زوج بي نظيري بودن . از تصور آنها دركنار هم حالت رضايت آميزي وجودش را فرا گرفت . اونو واسه ي ازدواج مي خواي؟
البته كه واسه ي ازدواج مي خوام .
بعد از مدتي مكث ادامه داد : حرف ها مي زني ها !
بهنام شانه هايش را بالا انداخت و خنديد : تو هميشه منو به شك مي اندازي .
- آروم بگير ، نصف شبه . و در خروجي را نشان داد و گفت : ديگه برو بگير بخواب .
بهنام از جا برخاست و پس از گفتن شب به خير به سوي دررفت ، اما بعد از چند قدم دوباره به سوي او چرخيد و گفت : پشيمون نمي شيبهرام . ياس همونيه كه تو بايد پيداش مي كردي .
بهرام سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مي دونم. به خاطر شماره هم متشكرم .
- قابل تو رو نداشت . موفق باشي .
سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد و او را تنها گذاشت. بهرام نگاه مجددي به شماره انداخت و بودن معطلي گوشي تلفن را برداشت وشماره را گرفت .
ياس در بسترش دراز كشيده بود و به سقف نگاه مي كرد تلاشبراي خوابيدن بي فايده بود و تصور چهره ي گرم و شيداي بهرام در حال نواختنسه تار ، حتي براي يك لحظه از مقابل چشمانش دو نمي شد . سرانجام به ايننتيجه رسيد كه دوباره چراغ را روشن كند و به نوشتن ادامه دهد ، اما درهمين لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد و او را سخت متعجب كرد . نگاهي به ساعتكوكي كوچكش اندخت و با ديدن عقربه هاي ثانيه شمار روي ساعت سه و نيم ،تصور كرد كه آدم بيكاري در اين وقت شب قصد مزاحمت او را دارد و به هميندليل تصميم گرفت نسبت به آن بي توجه باشد . صداي زنگ تلفن دوباره تكرار شدو در اين سوي خط بهرام انگاشت كه او خواب است ، با اين حال قصد نداشت دستبردارد و تا صبح با آشوب و هيجان دلش مدارا كند سرانجام پس از چند زنگمتوالي ، ياس دريافت كه طرف دست بردار نيست و از رختخواب خارج شد و بهاتاق نشيمن رفت و كليد برق را زد ، گوشي تلفن را برداشت و گفت : الو .
بهرام با شنيدن صداي لطيف او انقلابي ديگر در وجودش احساس كرد . تپش قلبش زياد شد و بدون درنگ گفت : سلام ياس .
اما ياس صدايش را از پشت تلفن نشناخت و از اينكه اين مرد ناشناس حتي اسمش را مي دانست بيشتر به شگفت آمد و كمي نيز ترسيد .
ببخشين آقا من شما را به جا نميارم .
آه متاسفم ، من ... من بهرامم.
بهرام ؟ در اين وقت شب چه كار مي تواند با او داشته باشد ؟ تمام وجودش شروع به لرزيدن كرد .
- ياس
- بله ؟
- خواب بودي ؟
- نه ... نه .
اما هنوز گيج بود و فكرش درست كار نمي كرد .
- معذرت مي خوام كه توي بدترين موقع مزاحم شدم .
- اتفاقي افتاده ؟
اين فكر ناگهان به ذهن ياس خطور كرد كه شايد براي دوستانش حادثه اي روي داده است و از اين انديشه بر خود لرزيد .
- نه اتفاقي نيفتاده . اصلا قصد نداشتم نگرانت كنم .
ياس نفس راحتي كشيد و گفت : خدا رو شكر .
اما او به چه منظوري تلفن كرده بود ؟ آيا ... بيش ازاين مجال انديشيدن نيافت و بهرام به حرف آمد و گفت : مي خوام با تو صحبتكنم ياس .
با من ؟
صدايش با تركيبي از هيجان و ترس مي لرزيد خودش را روي كناپه انداخت و پرسيد : درباره ي چي ؟
خب .. خب چطور بگم ؟ ببين ياس من اهل حاشيه روي نيستم ،واسه ي همين مي خوام بدون مقدمه موضوعي را كه به خاطرش اين وقت شب بهت زنگزدم مطرح كنم . تو .. تو ياس ، تو كسي هستي كه من هميشه در انتظار روبه روشدن با اون بودم ، كسي كه با اولين نگاه به دلم نشست و منو در خودش ذوبكرد . منظورمو مي فهمي ؟
ياس از شنيدن سخناني كه انتظار شنيدنشان سوخته بود بههيجان زايدالوصفي دچار شده بود ، به پشتي كاناپه تكيه داد و گرماي اشك رادر چشمانش حس كرد . نمي دانست چه بايد بگويد و نفس در سينه اش حبس شده بود.
- ياس ! صحبت كردن از پشت تلفن خيلي راحت تره شايد اگهمي خواستم رو در رو باهات حرف بزنم تو متوجه ي دستپاچگي و هيجانم مي شدي وهمه چيز يادم مي رفت ، اما حالا كه تو رو به روم نيستي مي خوام حرف دلموبزنم . چيزي كه مدتها در مورد چونگي بيانش فكر كردم ، اما حالا مي خوام باساده ترين كلمات بگم كه دوستت دارم .
صدايش آرام و پر اطمينان بود و ياس از درك اين حالت دچار انقلابي شديد تر شد .
- من از تو چيزي نمي دونم ، نمي دنم بي چي فكر مي كني .
- به تو فكر مي كنم ... فقط به تو
- چرا بهرام ؟
سعي بسياري كرد تا حالت گريه اش در لحن كلامش اثرنگذارد ، اما بهرام تشخيص داد كه او به گريه افتاده است و با اشتياقبيشتري گفت : براي اين كه تو خوبي ، قشنگي ، مهربوني ، آدمو سر ذوق مياري، براي اين كه بهتر از همه ي دنيايي ، منو وادار كردي تا هرجا كه هستي منمباشم ، وادارم كردي حتي تا شيراز بيايم .
ياس آن روز را و معصوميت او را در حال روشن كردن شمع به ياد آورد و بي اراده گفت : مي دونم .
بهرام با تعجب گفت : مي دوني ؟
- توي شاهچراغ ديدمت ، وقتي كه شمع روشن مي كردي
- چرا نيومدي پيشم ؟ بهت احتياج داشت ياس .نمي دوني چه لحظات سختي را گذروندم .
گله مي كرد . اين بار از اينكه كسي پي به درون پر غوغايش برده بود ، ناراحت نبود .
- تو چرا نيومدي ؟
- مي ترسيدم . از اين كه به من فكر نكني .... از اين كه به يكي ديگه دل سپرده باشي ، از اين كه مردي توي زندگيت باشه .
- اما نبود خودتم اينو فهميدي .
- فهميدم ، خيلي چيزا رو فهميدم . روز و شب همراهت بودم ياس . حالا ديگه تو رو بهر از خودت مي شناسم. خيلي به تو احتياج دارم.
- به چه منظور ؟
اينجا مهم ترين قسمت گفتوگويشان بود . مي بايد از تصميم و منظور او آگاه مي شد و با توجه به آن ، راهش را انتخاب مي كرد .
بهرام با اطمينان گفت : خب ازدواج ، مي خوام با تو ازدواج كنم ياس . فكر مي كني منظوري بالا تر و مهم تر از اين هست ؟
و آرزو كرد كه اي كاش در اين لحظه با او رو در رو مي شدتا از نگاهش پي به صداقتش مي برد . ياس از شنيدن لحن قاطع او آسوده شد .پاسخي را كه آرزو مي كرد گرفته بود . نفس عميقي كشيد و راحت تر از قبلگريست .
- ياس تو چته ؟ حالت خوبه ؟
اما ياس چگونه مي توانست حالش را براي او توصيف كند .فقط مي دانست كه حالش خوب است ، خيلي خوب . آرام و سبك ، مثل تولدي دوباره. با لحني گلايه آميزي گفت : بايد خيلي زود تر از اين حالمو مي پرسيدي .خيلي سختي كشيدم ، فكر مي كردم بينمون فاصله ي زيادي هست ، فكر مي كردمهيچ وقت به من فكر نمي كني ، فكر مي كردم برات اهميتي ندارم .
- اما من هر لحظه به تو فكر مي كردم ، از هون روز اول كه ديدمت .
- پس چرا كاري نكردي ؟
- مي ترسيدم ياس . تو قشنگي ، بي نظيري ، مثل دختراي ديگه سعي در جلب توجه نداشتي ، مي ترسيدم از من خوشت نياد .
- تو با سازت منو جادو كردي ، با روح و احساس قشنگي كه در تو كشفش كردم . ديگه هيچ وقت منو تنها نگذار ، مي خوام به تو تكيه كنم.
از تصور احساس امنيت زيبايي كه در تكيه كردن به اين مردوجود داشت و او بارها در رويا هايش طعمش را چشيده بود ، آرامش عميقي درخود حس كرد . بهرام با لحني مهربان و لبريز از اطمينان جواب داد : با همازدواج مي كنيم ، به محض اين كه درسم تموم بشه . به تو قول مي دم ، به مناطمينان كن .
- باور نمي كنم بهرام . شايد دارم خواب مي بينم .
بهرام خنديد . عجيب اينكه خودش هم همين حال را داشت اما بايد او را مطئن مي ساخت .
- خودكار دم دستت هست ؟
- خودكار ؟
- آره .
- يه دقيقه صبر كن .
منظور او را درك نمي كرد . ولي از جا برخاست و از رويميز مطالعه اش خودكاري برداشت وقتي دوباره گوشي را برداشت صداي بهرام راشنيد : حالا روي دستت يه علامت بزن ، صبح وقتي از خواب بيدار شدي با ديدنآن علامت مي فهمي كه خواب نبودي .
ياس به فكر عجيب او لبخندي زد و همين كار را انجام . كف دست چپش نوشت : بهرام .
وسپس مشتش را فشرد .
- اين كا را كردي ؟
- آره .
- خوبه .
و پس از مدتي ادامه داد : خيلي آرومم كردي ياس . احتياجداشتم همين امشب با تو حرف بزنم . من ... من ديوونه نشده ام ، حرفايدلمو بهت زدم ، همه اش هم جدي بود .
- مي دونم و خيي خوشحالم كه اين كار را كردي .
- حالا ديگه بهتره كه بخوابي ، ديگه هم گريه نكن خب ؟
- بهرام ؟
بهرام حالت غريبي را در لحنش حس كرد با مهرباني بي نهايتي گفت : جانم .
- مي خواستم بگم تو هم مردي هستي كه من هميشه در زندگي ام طالبش بودم ، يه كسي مثل پدرم براي مادرم .
- خوشحالم ياس ، خوشحالم كه چنين احساسي نسبت به من داري .
- فردا توي دانشگاه مي بينمت ؟
- البته ، اصلا خودم فردا صبح ميام دنبلت تا با هم به دانشگاه بريم . موافقي ؟؟
- فكر مي كردم كه دوست نداري ديگران بفهمن كه دلبسته ي كسي شدي .
- حالا ديگه همه ي دنيا بايد بدونن چون خيالم از طرف توراحت شد . تو امشب به تمام دلواپسي ها و نگراني هايم پايان دادي و من بينهايت ازت ممنونم.
- هيچ احتياجي به تشكر نيست . بهرام خودتم همين كار رو براي من كردي .
- خدا رو شكر فعلا تا صبح خداحافظ .
- خدا حافظ .
و ارتباط قطع شد ، در حالي كه هر يك از طرفين از فرطشادي ، هيجان و آرامش خيال در پوست خود نمي گنجيدند . ياس از جا برخاست وبه اتاق خوابش رفت . از پنجره بارش برف را كه به همان نرمي ادامه داشتتماشا كرد و نگاهي به آسمان انداخت . به نظرش آمد پدر و مادر راضي تر ازهميشه هستند . فرد دلخواهش را در زندگي يافته و او نيز قول سعادت ووفاداري داده بود . تنها بايد به او اعتماد مي كرد و از خدا ياري مي خواست. دلگرم از اين انديشه به تختخوابش رفت و ردون بستر خزيد و حرف هاي بهرامرا در دقايقي پيش به ياد آورد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت دوازدهم
دقایقی از ساعت ۷ صبح گذشته بود که بهرام زنگ آپارتمان یاسرا به صدا در آورد . او نیم ساعت پیش از خواب برخاسته و مشغول درست کردنصبحانه بود ، با اين حال وقتي صداي او را از پشت آيفون شنيد ، گفت : الانميام .
بهرام انتظار داشت كه ياس او را به آپارتمانش دعوت كندتا با هم صبحانه بخورند ، اما قلبا به اين كار ياس اعتراض هم نداشت .دقايقي بعد ، با ديدن چهره ي پر شور او در آستانه ي در خروجي آپارتمان ،از اتومبيلش پياده شد و لبخندي زد و گفت : سلام ، صبح بخير .
ياس كه او را در كت و شلوار خوش دوختش با ابهت تر ازهميشه مي ديد با خوشرويي متقابل پاسخش را داد و گفت : سلام ، صبح تو هم بهخير ، حالت خوبه ؟
بهرام تشكر كرد و هر دو سوار اتومبيل شدند .
- خوب خوابيدي ؟
- اصلا خوابم نبرد .
- مثل من . صبحانه خوردي ؟
- نه .
- منم نخورده ام ، يعني تنهايي اصلا ميلم نكشيد . بهنام صبح زود رفته بود خونه عمه .
در برابر چليخانه كوچكي كه در سر راهشان قرار داشت توقف كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : حالا خيلي وقت داريم .
چايخانه خلوت بود و بوي نان گرم و عطر چاي داغ در فضاپراكنده شده بود و اشتها را تحريك مي كرد . در كنار پنجره مشبّكي كه به يكباغچه پاييزي مشرف مي شد و برگهاي خزان زده تا حدود زيادي در زير برفپنهان شده بودند ، روي يك تخت نشستند . تخت با قالي زيبايي فرش شده بود ودو پشتي كوچك روي آن به ديوار تكيه داده شده بودند . پير مرد قهوه چي كهظاهرا با بهرام آشنايي داشت و احوال پرسي گرمي نيز با او كرد برايشان چاديآورد سپس سه تا تخم مرغ نيمرو كرد . عطر مرباي سيب و آلبالويش دل ضعفه شانرا بيشتر مي كرد . پس از اين كه تنها شدند ياس گفت : هيچ وقت متوجه ياينجا نشده بودم ، جاي قشنگيه .
بهرام با رضايت گفت : من چند دفعه اومدم اينجا . صاحبش مرد مهربونيه ، آدمو خيلي تحويل مي گيره .
در شب هاي سردي كه از ميعادگاه شبانه اش بازمي گشت گاهبه اين چايخانه سنتي سر مي زد و پيرمرد نيز از حالات او دريافته بود كهاين جوان عاشق و شيداست. آن طرف تر چند مرد ميانسال قليان مي كشيدند واستكان هاي چايشان نيز مقابلشان قرار داشت . صداي دور به هم خوردناستكانها و نعلبكي ها در هنگام شسته شدن ، آهنگي زيبا را به وجود آوردهبود و از راديوي كوچكي كه روي تاقچه ديوار رو به رو قرار داشت برنامه يصبحگاهي پخش مي شد . بهرام به چهره ي پر نشاط او نگاه مي كرد و متوجه يقهپليور قرمزش شد .
- پليورت خيلي قشنگه ، تو رو مثل كوچولو ها مي كنه
- اينو مي گي ؟
به يقه ي پوليورش دستي كشيد . بهرام سر تكان داد و گفت : آره. توش گم مي شي .
- پوليور پدرمه . مادرم براش بافته ، خيلي دوستش دارم .
- ياس ! خيلي دلتنگشون مي شي ؟
هميشه به اين موضوع مي انديشيد . در افكارش دوست داشتشريك او شود و دلداري اش دهد . ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت :اونا همه ي زندگي من بودند . وچهره اش به طرز محسوني غمگين شد .
-حالتو درك مي كنم ياس . منم مثل توام .
- اما تو پدر داري و اين خيلي خوبه .
بهرام پوزخندي زد و گفت : پدر ؟ در بود و نبودش تفاوتي نمي بينم .
- چرا ؟
- مهم نيست فراموشش كن .
نمي خواست با انديشيدن به او صبح قشنگش را خراب كند . موضوع صحبت را عوض كرد و گفت : برف قشنگي مي باره . دوستش داري ؟
- خيلي زياد ، من برفو از نزديك خيلي كم ديده ام .
- جمعه مي ريم توچال . تا حالا تله كابين سوار شدي ؟
- نه ، هيچ وقت .
و هيجان جاي غم سنگين لحظات قبل را در چهره اش گرفت .
- حسابي خوش مي گذره . حالا مي بيني .
- خوبه كه جمعه هيچ كدوممون كلاس نداريم .
- آره خيلي خوبه .
چايش را سر كشيد ، بسته كوچكي از جيب كوتش خارج كرد و آن را به سوي او گرفت . ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت : اين چيه ؟
بهرام لبخندي زد و گفت : خودت بازش كن .
ياس مشتش را باز كرد ، اما بهرام قبل از اين كه بسته رابه او بدهد متوجه ي نوشته اي در كف دستش شد و به آن چشم دوخت . ياس با پيبردن به موضوع گفت : ديشب نوشتمش . وقتي كه گفتي روي دستم علامت بزنم .
بهرام با قدر داني به چشمان معصومش نگاه كرد و در مقابلمشت خود را نيز گشود . ياس متوجه ي نام خودش در كف دست او شد و با ناباوريسري تكان داد .
- مي بيني من و تو چقدر شبيه هم هستيم ؟
حق با توئه از اين بابت خوشحالم ، خيلي زياد .
و بسته كوچك كادو شده را از او گرفت و كاغذ كادوي آن راباز كرد و لحظاتي بعد با ديدن انگشتر زيبايي كه در جعبه بود به وجد آمد .با قدر شناسي نگاهي به بهرام انداخت و گفت : خيلي قشنگه .
او انگشتر را از جعبه برداشت و با جاي دادن آن در انگشت دوم دست چپ دختر گفت : نشونه ي پيوندمونه ، قبوله ؟
ياس با هيجان سر تكان داد و گفت : قبوله ، قسم مي خورم كه تا آخر عمر هيچ وقت از دستم درش نيارم .
- توي شيراز خريدمش ، به نيت رسيدن به تو ، بردمش شاهچراغ و تبركش كردم .
ياس در حالي كه اشك بي اختيار گونه هايش را خيس مي كرد سرش را به زير انداخت و گفت : ممنونم .
- داري گريه مي كني ؟
- خوشحالم كه تو رو دارم و ديگه تنها نيستم .
- پس گريه نكن . دلم نمي خواد اشكاتو ببينم . به من قول بده كه هميشه يه دختر شاداب و سرزنده باشي .
- همه سعيمو مي كنم.
و شروع كرد به زدودن اشك هايش .
* * *
بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و رو به بهنام گفت : كاش ميرفتيم دنبالش ، ديشب اصلا حال خوشي نداشت . بهنام با ديدن صحنه اي كه درهمين لحظه در مقابلش قرار گرفت، لبخندي از سر رضايت زد و پاسخ داد : نگراننباش حالش خوبه .
اما ديگر احتياجي به گفتن اين جمله نبود ، زيرا بنفشهنيز شاهد صحنه بود . لحظاتي بعد اتومبيل بهرام چند قدم آن طرف تر متوقف واو به همراه ياس از آن پياده شد . ياس به سويشان آمد و با هيجاني كه ازچهره و صدايش كاملا مشهود بود گفت : سلام بچه ها .
عده اي از دانشجويان نيز ناظر اين صحنه بودند . بنفشه دست ياس را فشرد و آرام گفت : چي شده دختر .
ياس با لبخند گفت : طوري نشده عزيزم .
و بهرام كه به جمعشان اضافه شده بود گفت : چرا دهنت وا مونده دختر دايي ؟
سپس با شيطنت چشمكي زد و گفت : دوستتو از چنگت در آوردم .
بنفشه ابتدا با خوشحالي به ياس و نگاه كرد و سپس پاسخ داد : كار خوبي كردي ، به هردوتون تبريك مي گم.
- متشكرم .
- فقط تو لياقت ياسو داري .
- دوست كوچولوي تو بي نظيره .
ياس اخمي كرد و گفت : شلوغش نكنين بچه ها . بهنام رو به او گفت : از انتخاب هردوتون خوشحالم ، از امروز بهرامو به تو مي سپرم.
ياس تبسمي كرد و گفت : متشكرم كه بهم اعتماد مي كني .
بهنام نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : خيلي دير شده ، استاد توي كلاس رام نمي ده . تو بوفه مي بينمتون .
وبا عجله از آنان جدا شد . بهرام بهرام نيز متعاقب او از دختر ها خداحافظي كرد و تنهايشان گذاشت .
پس از اتمام آن ساعت درسي ، دختر ها در مسير بوفه بهرامرا ديدند و هر سه با هم به آنجا رفتند . بهنام منتظرشان بود . بهرام كيك وشير نسكافه مهمانشان كرد . بهنام وقتي نگاه تيز و كنجكاو ديگران را متوجهي خودشان ديد به بهرام گفت : مي ترسم استاداي دختر دار از اين به بعد بهتنمره ندن .
بهرام لبخني زد و دستش را روي شانه ي او گذاشت و گفت : عيبي نداره . به نظر من ياس ارزش اخراج شدنم داره .
بنفشه با حيرت نگاهش كرد و گفت : بهرام تو هيچ وقت اين طوري نبودي ، فكر نمي كردم كه تا اين حد ....
بهرام نگذاشت او حرفش را تمام كند و گفت : براي هركسي توي دنيا يه بهترين هست . براي من ياس بهترين بود و خوشحالم كه پيدايش كردم.
بهنام گفت : تازه تو دو تا استاد زن جوان هم داري كه من اصلا فكر اونا رو نكرده بودم . بهت توصيه مي كنم كه مراقب اوضاع باشي .
- هركي نخواست نمره بده شبانه حمله مي كنيم خونه اش و تهديدش مي كنيم .
و به ياس نگاه كرد و گفت : راه حل خوبيه عزيزم ؟
ياس تبسمي كرد و گفت : من اصلا دوست ندارم مايه ي دردسر تو بشم .
- تو دردسر نيستي كوچولو ، مايه ي افتخاري .
بنفشه ادامه داد : همه شما دو تا رو دوست دارن ، مطمئنباشين جز دعا كردن براي خوشبختيتون كار ديگه اي نمي كنن. اينجا همه ميدونن كه شما اهل برقراري روابط سست و غير دائمي نيستين . به نظرم از اينبه بعد محبوبترم مي شين ، چون واقعا لايق همديگه اين و اينو همه مي دونن.
ياس نگاه قدرشناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .
بهنام از برادر پرسيد : خب به مناسبت اين حادثه فرخنده ما رو به چي مهمون مي كني ؟
بهرام پاسخ داد : امشب شام همه مهمون من ، عمه هم دعوته .
بنفشه گفت : اگه بفهمه تو و ياس چه محشري به پا كردين ، خيلي خوشحال مي شه .
- مي دونم ، اون جاي مادرمه و بي نهايتم دوستش دارم .
و بعد براي رفتن به كلاس بعدي از جا برخاست. متعاقب اوبهنام نيز برخاست و از دختر ها خداحافظي كردند. بنفشه هنوز فرصت نكرده بودراجع به جزئيات چيزي بپرسد با اشتياق به ياس گفت : خب بگو ببينم چه اتفاقيافتاده ؟
- خودمم نمي تونم باور كنم بنفشه ، بيشتر به يه خواب شبيهه . اون ديشب تلفن كرد ، خيلي ديروقت بود ، اما بالخره حرفشو زد .
- گفت كه مي خواد با تو ازدواج كنه ؟
- آره اون خيلي خوبه بنفشه . حالا مي دونم كه از اين به بعد يه تكيه گاه محكم دارم .
بنفشه با خوشحالي به او نگريست و گفت : خدا رو شكر . اميدوارم كه هميشه احساس خوشبختي كني .
- مرسي عزيزم .
بهش گفتي كه توي شيراز ديديش ؟
- آره خوشبختانه ناراحت نشد .
- حالا ديگه تو رو داره . مگ ديوونه اس كه اظهار ناراحتي كنه . ژ- احساس مي كنم از همين حالا زن و شوهر شده ايم ابلهانه اس نه ؟
- به هيچ وجه . تو حق داري ياس . سالها تنها بودي وحالا اوني رو كه مي خواستي پيدا كردي و اونم دوستت داره . بهش تكيه كن وسعي كن كه هميشه به اون فكر كني ، اون وقت بهرامم همه ي تلاشش را مي كنهتا خوشبختت كنه .
او ايده آل ترينه بنفشه . مي ترسم يه روزي از من زده بشه .
- اين فكرت ديگه ابلهانه اس . عزيزم اون عاشقته . بهراميه چيز متفاوت مي خواست و تو رو پيدا كرد . مطمئنم كه به هيچ قيمتي تو رواز دست نمي ده ، مگه اين كه يه روزي از اون خسته بشي و تنهاش بذاري .
ياس با شنيدن اين حرف به خود لرزيد و گفت : حتي فكرشم ديوانه ام مي كنه . حالا ديگه حتي يه روزم بدون اون زندگي رو نمي خوام .
- پس به اونم شك نكن . به آينده هم شك نكن . فقط به روزاي خوبي كه مي تونين با هم سپري كنين فكر كن . ، خب ؟
- چشم از راهنماييت ممنونم.
- قابل تو رو نداره دختر خوب .
آن شب ليلا و بهنام و بنفشه براي صرف شام مهمان بهرامبودند . او پس از برداشتن يا از آپارتمانش به منزل عمه رفت تا همراه هم بهرستوراني كه قبلا در آن ميزي را رزرو كرده بودند بروند . ليلا آن ها را بهنوبت در آغوش گرفت و به آنها تبريك گفت و سپس هر ۵ نفر به اتفاق هم بهرستوذان رفتند و شام مفصلي خوردند .
جمعه نيز خيلي زود دو دختر و پسر به توچال رفتند و تمامروز را در آنجا خوش گذراندند. البته هنگام برگشتن ياس سرما خورد و بهرامنگران بود ، ولي به قدري به دختر خوش گذشته بود كه به اين موضوع هيچاهميتي نمي داد . اين روز ها بودن در كنار بهرام از هر چيز ديگري ارزشمندتر بود و بقيه ي موارد جزو فرعيات به حساب مي آمدند، اگرچه با وجود او دركارهايش پيشرفت بيشتري داشت ، خيلي راحت تر شعر مي گفت و به خوش نويسي ميپرداخت و در كلاسي كه استاد شهريار در آموزشگاه برايش داير كرده بود نيزبسيار موفق عمل مي كرد .
بهرام در تمام زمينه ها مشوق بزرگ او بود و باعث دلگرمياش مي شد. حمايت هاي او اميد دادن هايش موجب اعتماد به نفس او مي شد تاكارش را جدي تر و با انگيزه بيشتري ادامه دهد . پس از گذشت دو ماه از آنشب پر خاطره به يك روح در دو جسم تبديل شدند و اكنون زندگي را تنها باوجود يكديگر مي خواستند . در محيط دانشگاه آنها زوج نمونه و متناسب لقبگرفته بودند و همه آن دو را شاسيته ي هم مي دانستند . بهرام از اين كهبهترين دختر دانشگاه به او تعلق داشت به خود مي باليد و ياس نيز از اين كهمحبوب ترين پسر دانشگاه به او دل سپرده بود احساس غرور مي كرد ، با اينحال او هنوز هم مثل روزهاي اول در برخورد با بهرام نهايت احتياط را راعيتمي كرد و هرگز پا را از حد خود فرا تر نمي گذاشت .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سیزدهم

بعد از ظهر یکی از روز های سرد اوایل بهمن ماه بود وروز های آخر امتحانات پایان ترم سپری می شدند .لیلا تازه حمام گرفته بود ومشغول درست کردن چای بود که بهرام رسید . مطلب مهمی برای گفتن داشت و شبقبل درباره اش بسیار اندیشیده بود . سرانجام تصمیم گرفته بود که از لیلاکمک بخواهد و امروز پس از ترک جلسه امتحان، یکراست به دیدنش آمده بود .لیلا مثل همیشه از دیدن او خوشحال شد و از او احوال خودش و یاس را پرسید .سپس برای صرف چای و عصرانه به آشپزخانه رفتند و در همان حین بهرام بدونمقدمه گفت : عمه به کمک شما احتیاج دارم .
لیلا با تعجب پرسید به کمک من ؟
این پسر هیچگاه از کسی تقاضای کمک نمی کرد و از کودکیآموخته بود که روی پای خودش بایستد. بهرام با دیدن حیرت او سری تکان داد وگفت : یاس، خیلی سختگیری می کنه .
- سختگیری ؟ در چه موردی ؟
- توی این دو ماه یک بار هم منو به آپارتمانش راه نداده، خیلی با احتیاط رفتار می کنه .
لیلا دقیق به چهره اش خیره شد و سپس با لحن محکمی پرسید:تو از او چه انتظاري داري ؟ بين شما هنوز هيچ رسميتي بر قرار نشده . تومي خواي به يه مرد غريبه اعتماد كنه .
من كه غريبه نيستم ، قراره با هم ازداج كنيم . هيچ كس به او نزديك تر از من نيست ، هست ؟
ليلا آثار ناراحتي را در چهره ي او خواند و لبخندي زد وگفت :نيست عزيزم ، اما تو بايد به او حق بدي ، بايد دركش كني ، ياس سالهاتنها زندگي كرده نبايد ازش توقع داشته باشي كه با يه قول زبوني در خونه اشرا به رويت باز كنه .
- من چنين توقعي ازش ندارم ، اما دوست هم ندارم كه بهاين وضعيت ادامه بدم . من مي خوام اين روزها بهترين روز هاي زندگيمون باشه، خش بگذرونيم و از بودن در كنار هم لذت ببريم نه اينكه زنجيري به پامونبسته شده باشه و نتونيم حتي يه ذره سرعت بگيريم .
- پسر خوبم عرف جامعه اين روش رو طلب مي كنه . به رفتار ياس هيچ ايرادي وارد نيست .
-من به هيچ چيز ايراد نمي گيرم عمه جون ، نه به رفتارياس و نه به عرف جامعه . من مي خوام آزادي بيشتري داشته باشيم ، منتها ازراه قانونيش .
- خب تو پيشنهادي داري ؟
- البته كه دارم .
ليلا با هيجان دستهايش را گره كرد و مشتاقانه گفت :خب بگو من مي شنوم .
- شما همراه من و ياس مياين و ميريم اولين محضري كه سرراهمونه ، يه صيقه ي عقد هم خيالمون رو راحت مي كنه و هم ما رو به همديگهنزديك تر مي كنه . اون وقت من و ياس شرعا مال همديگه مي شيم .
ليلا با هيجان بيشتري به او نگريست . انتظار شنيدن چنينپيشنهادي را نداشت ، اما فكر بدي هم نبود . صيقه ي عقد هم مي توانست بهروابط آن دو صميميت ببخشد و هم مي توانست احساس مسئوليتشان را در برابريكديگر افزايش دهد تا جدي تر و با انگيزه بيشتري به زندگي آينده شانبينديشند . بهرام وقتي او را در فكر ديد پرسيد : چطوره عمه ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوبه .
بهرام با خوشحالي گفت : همين امروز اين كار رو مي كنيم ، باشه ؟
ليلا با تعجب پرسيد : همين امروز ؟
و به عجله و اشتياق او لبخند زد .
- خب آره ، الان ساعت سه و نيمه، تا يك ساعت ديگه بهنامو بنفشه هم پيداشون مي شه . با هم مي ريم دنبال ياس و از اونجا هم مي ريمتوي يه محضر ، جون من قبول كنين عمه .
- من حرفي ندارم اما تو نمي خواي به بهمن خبر بدي ؟
بهرام ناراحت از شنيدن نام پدر برخاست و گفت : لزومي نداره اون خبر دار بشه . ما خودمون از عهده اش برميايم .
- لااقل تا اومدن اون صبر كن .
- اگه بخوايم منتظر اون باشيم ، تا سال ديگه هم پيداش نمي شه . اصلا ازدواج من و ياس چه اهميتي براي او داره ؟
- داره بهرام ، اگه بفهمه خودشو مي رسونه . به تو قول مي دم .
- نه عمه نمي خوام اون باشه ...نمي خوام .
و رنگ چهره اش از شدت خشم به سرخي گراييد . ليلا از جابرخاست و به او نزديك شد و با لحني مهربان و ملايم گفت : اون دوستت دارهبهرام .
بهرام با تعجب پرسيد : دوستم داره ؟ اينطوري ؟ نه .... نه من اين دوست داشتنو نمي خوام . از اين جور پدري كردن متنفرم .
- تو زيادي شلوغش مي كني بهرام ، بهمن به اون بدي هم كه تو فكر مي كني نيست .
بهرام فرياد زد : شلوغش مي كنم ؟ من ؟ شما چرا اين حرفو مي زنين؟
شما كه مي ديدين چقدر مادرمو اذيت مي كرد ، مي ديدين كه چقدر روحشو آزار مي داد .
چشمانش پر از اشك شدند و مجبور شد از ليلا روبرگرداند.سرش را به ديوار تكيه داد و ملايم تر از قبل ادامه داد : من .... من تاعمر دارم اون روزا رو فراموش نمي كنم . هر وقت كه مي بينمش ياد اون وقتامي افتم .
ليلا با درك حالت او متاثر از اين حال ، دستش را گرفت واو را سر جايش نشاند و لبخندي زد و گفت : من به تو حق مي دم كه نتونياعمال ناشايست پدرتو در گذشته فراموش كني ، اما هر قدر كه سخت بگيري بدتره، اون پدرته و تو نمي توني اين حقيقتو انكار كني . اون مي گه من از گذشتهام پشيمونم ، پس تو هم بهش فرصت بده هان ؟
بهرام به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ... نه عمه ، اينو از من نخواين . هيچ وقت نمي تونم ، هيچ وقت .
ليلا وقتي او را مصمم ديد به علامت تاسف سري تكان داد و گفت : بسيار خوب هر طور كه خودت دوست داري .
بعد سعي كرد حال و هوا را عوض كند و پرسيد : شامم بهمون مي دي ؟
بهرام سرش را بلند كرد و لبخندي زد و جواب داد : جونم مي دم .
- جونتو مي بخشم ، فقط شامتو مي خوام .
و به لبخند او پاسخ گرمي داد .
- زنگ مي زني به ياس ؟
- نه ، مي خوام غافلگيرش كنم . مي خوام هيجانشو ببينم .
- اي ناقلا ، من مي رم آماده بشم .
و با اين حرف او را تنها گذاشت .
* * *
ياس لباس پوشيده بود و مي خواست براي خريد از خانه خارجشود كه بهرام و بنفشه به آپارتمانش آمدند . بنفشه پرسيد : جايي مي خواستيبري ؟
ياس گفت : مي خواستم برم خريد ، اما مهم نيس ، بعدا اينكار رو مي كنم . هر دو را به داخل فرا خواند . بهرام بي مقدمه گفت : عمه وبهنام پايين منتظرمونن .
ياس متعجب و هيجان زده گفت : مي خوايم بريم مهموني ؟
بنفشه گفت : از اونجا هم مهم تر .
و به بهرام نگاه كرد و هر دو لبخند زدند . ياس با كنجكاوي چهره ي هر دو را كاويد و دوباره پرسيد : كجا مي خوايم بريم بچه ها ؟
بهرام قدمي به سويش برداشت و مقابلش ايستاد و گفت : مي خوايم بريم محضر .
- محضر ؟
و با حيرت به بهرام نگاه كرد . بهرام آرام سرش را تكانداد و گفت : آره عزيزم ، براي اين كه شرعا عقد بشيم و دست از اينسختگيريات برداري.
و لبخندي زد و به چشمان مشتعل او خيره شد . ياس با ناياوري به بنفشه نگاه كرد و پرسيد : چي ميگه اين بهرام ؟
- قراره به هم محرم بشين ، يه زن و شوهر شرعي . عيب داره ؟
- نه ، نه خيلي هم خوبه .
و دوباره به بهرام نگاه كرد و گفت : فكر خودته ؟
بهرام به علامت تصديق سر تكان داد . ياس لبخندي زد . اي كاش از همان روز اول اين كار را كرده بودند .
- من به تو حق مي دم كه محتاط باشي ، اما تحملشو ندارمياس . گاهي وقتا از سردي تو ديوانه مي شم . فكر كردم اين بهترين و درستترين راهه . تو هم موافقي ، مگه نه ؟
- البته .
و چشمان پر شور و اشكش را از او پنهان كرد . بنفشه دستشرا گرفت آن را فشرد و زمزمه كرد : خوشحال باش دختر . الان كه وقت گريهكردن نيست .
ياس سرش را تكان داد و چند قطره اشكي را كه بر روي گونههايش لغزيده بود زدود ، اما بهرام با ديدن اين عكس العمل او به وجد آمد وميزان خوشحالي اش را ديافت .
بنفشه كه جلو تر از آنان توي راه پله حركت مي كرد رو به ياس گفت : بعدا كه عروسي گرفتين وقت واسه ي گريه كردن زياده .
ياس به اين كنايه خنديد و بهرام با دلخوري تصنعي گفت : بدجنس ، بهنام حق داره كه از دست تو بناله .
- بهنام از دست من بناله ؟ همين الان توي محضر طلاقمو ازش مي گيرم پسره نمك نشناس .
و هر سه با صداي بلند خنديدند . ياس با بهنام سلام واحوال پرسي كرد و سپس در عقب اتومبيل در كنار بنفشه و بهنام نسشت . بهرامكه خودش رانندگي را به عهده داشت به سرعت حركت كرد و گفت : پيش به سويسعادت .
ياس به اين حرف لبخند زد و بهرام از ديدن چهره ي راضياو در آينه نفس عميقي كشيد . بهنام در ادامه ي حرف برادر گفت : و پيش بهسوي بيچارگي و لنگه دنپايي خوردن .
همه به اين حرف خنديدند و بنفشه گفت : بهنام مي دوني كه امروز مي خوام ازت طلاق بگيرم ؟
بهنام با هيجان نگاهش كرد و گفت : جون من راست مي گي ؟ خداي من چه سعادتي .
و خودش زود تر از سايرين به خنده افتاد . ليلا رو به بهرام كرد و گفت : مي بيني اين دو تا پشيمونن .
- اين دو تا كه عرضه ندارن . همون بهتر كه طلاق بگيرن .و به ياس نگاه كرد و چشمكي زد . بنفشه زير گوش بهنام زمزمه كرد : تو چقدربي چشم و رويي عزيزم .
- راست مي گي عزيزم ، خوشي زده زير دلم .
و با صميميت و گرماي دلپذيري دست او فشرد .
محضر دار پيرمرد مهرباني بود و با رويي گشاده از آنهااستقبال كرد . ليلا جريان را برايش شرح داد و او بدون هيچ مانعي و با كمالميل صيغه عقد را براي ياس و بهرام جاري كرد تا خيال هر دو تا حدودي راحتشود و خود را به يكديگر نزديك تر حس كنند .
پس از خروج از محضر ، به يك رستوران لوكس رفتند و شامخوردند . سپس با پيشنهاد بهنام به تماشاي يك برنامه بند بازي رفتند و وقتيتصيم گرفتند به خانه برگردند ، شب از نيمه گذشته بود . ابتدا ياس را بهخانه اش رساندند و اين بار بهرام او را تا در ورودي آپارتمانش همراهي كرد. سپس ليلا و بنفشه را نيز تا خانه همراهي كردند و در پايان ، دو برادر بهمنزلشان بازگشتند .
بهنام در حالي كه تن خسته اش را روي مبل مي انداخت روبه بهرام گفت : من و بنفشه مي خوايم بريم اهواز گفتم شايد تو و ياسمبخواين كه همراه ما بياين . فردا مي خوام بليط بگيرم . بهرام با آن كهمنظور او را خيلي خوب فهميده بود ، اما خودش را به ناداني زد و گفت :اهواز ؟ براي چي ؟
- خودتو به اون راه نزن بهرام ، مي خوايم بريم پيش پدر .
- آهان ، اميدوارم خوش بگذره .
و با بي تفاوتي به سوي اتاقش رفت .
- تو نمي خواي بياي ؟
- نه .
- گفتم شايد بخواي پدر و ياسو به هم معرفي كني .
- لزومي در اين كار نمي بينم .
- اما اون پدرمونه بهرام .
بهرام با بي حوصلگي به طرف او چرخيد و گفت : خواهش ميكنم دوباره شروع نكن . من نمي تونم بيام اهواز ، ياسم همين طور . اونتعطيلاتو مي ره شيراز . منم با گروه تمرين دارم . شايدم بعدا يكي دو روزيبرم شيراز ، پيش ياس . مي بيني كه وقتم پره .
- پس پدر چي ؟ ياس دوست نداره اونو ببينه ؟
ياس بايد اونچه رو كه من بهش علاقمندم دوست داشته باشه. پدرم اگه خيلي به ما علاقه داشت توي اين شيش ماه سري به ما مي زد . پسخواهش مي كنم با اين حرف ها عصابمو بهم نريز برادر خوبم .
- بسيار خوب ، هرطور كه ميلته . فقط مي خواستم پيشنهادي كرده باشم .
و بحث همين جا خاتمه يافت . پس از گذشت پنج سال از فوتمادر هنوز حتي يك ذره هم نظرش نسبت به بهمن عوض نشده بود و نمي توانست دلشرا در مودر او صاف كند . در حضور ياس هيچ گاه از او حرف نمي زد و هر گاهكه دختر مي خواست حرفي راجع به بهمن بزند ، موضوع صحبت را عوض و از گفتگودر اين باره پرهيز مي كرد
صبح روز بعد در حالي كه چند دقيقه از بيدار شدن ياس ميگذشت و تازه شست و شوي صورتش را به پايان رسانده بود ، سر و كله ي بهرامپيدا شد . وقتي در را گشو يك قبلمه را در مقابل چشمانش ديد و غافلگير شد .سپس بهرام با صدايي مملو از هيجان و نشاط گفت : در ست يه دقيقه بعد ازتركت دلم برات يه ذره شد . ياس كه هنوز چهره ي او را نديده بود لبخندي زدو گفت : سلام بيا تو .
اين پسر همه اش از او تعريف مي كرد ، از اين كار خوششنمي آمد ، اما در رفتار و كلام او چنان خلوص و معصوميتي هويدا بود كه نميشد اسمش را چاپلوسي گذاشت . با اين تعارفات او بيشتر شرمنده مي كرد .بهرام از پشت در بيرون آمد و در حالي كه طراوت از چهره اش مي باريد جوابسلامش را داد . ياس از چيز عجيبي كه در دست ديگر او قرار داشت بيشتر تعجبكرد و پرسيد : اينا ديگه چي ان ؟
بهرام قفس و ديزي را روي ميز گذاشت و گفت : اين قابلمهپر از حليمه كه من و تو بايد بخوريمش و اين يكي هم يه مرغ عشقه ! يه هديهي كوچولو .
نگاه عاشقش را به او دوخت و افزود : براي تو .
ياس تبسمي كرد و گفت : تو هميشه از اين كاراي عجيب و غريب مي كني ؟
- قشنگ نيس ؟
- البته كه قشنگه و خيلي هم ممنون .
بهرام روي ميز نشست و گفت : فكر كردم خونه ي با صفاي توفقط اينو كم داره ، حيفه بين اين همه گل و زيبايي ، پرنده اي نباشه كهآواز بخونه .
ياس با قدر داني نگاهش كرد و گفت : تو فوق العاده اي بهرام .
- در حال حاضر من فقط گرسنمه . چاي دم كردي يا نه ؟
- سماور هنوز نجوشيده . خيلي زود منو غافلگير كردي .
- مي خواي برم نيم ساعت ديگه برگردم ؟ هوم ؟
- بدجنس .
و در حالي كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : هديه ي قشنگتو كجا بذارم ؟
بهرام نگاهي به اتاق انداخت و گوشه اي از نشيمن رامناسب تر از هرجاي ديگري ديد . آنجا در ميان انبوه گل و برگ و بوته هاچندين ساقه از گلهاي پيچك روي ديوار خزيده بودند . از روي ميز پايين پريدو فقس را در جاي مورد نظر روي ديوار نصب كرد و پرسيد : خوبه ؟
- آره ، فكر مي كنم اونجا خيلي بيشتر سر ذوق بياد .
- ازش خوشت مياد ؟
- هر چه از دوست زسد نيكوست .
بهرام به پيشخوان خانه تكيه داد و به او كه مشغول چيدن ميز صبحانه بود چشم دوخت .
- خامه داري ؟ من صبحانه حتما بايد خامه بخورم .
- خوشبختانه دارم .
و ظرف خامه را از يخچال بيرون كشيد . لبخندي زد و افزود : خيلي خوبه كه از همين حالا عادتاتو به من مي گي .
- من آدم رك گويي هستم منو ببخش .
- من اين اخلاقتو خيلي مي پسندم .
و همانطور كه مشغول دم كردن چاي بود گفت : بيا تو .
بهرام قدم به آشپزخانه گذاشت و پشت ميز نشست و تداركوسيع او را از نظر گذراند و دستهايش را به هم ماليد و گفت : تو كدبانويقابلي هستي خوشحالم كه مي خوام با تو ازدواج كنم.

خيلي راحت حرف از ازدواج مي زد . انگار كه هفته ي بعد ازدواج خواهند كرد نه دو سال ديگرد .
- همه اش تعريف مي كني .
- مي تونم هر روز با تو غذا بخورم ، هر سه وعده ؟
- پس بهنام چي ؟
- آرزو داره از شر من خلاص بشه و اسباب كشي كنه خونه عمه . اگه خيالش از من راحت باشه ديگه خونه پيداش نمي شه .
- با اين حساب منم خوشحال مي شم كه از تنهايي در بيام .
- متشكرم .
ياس دو فنجان چاي ريخت و در مقابل او نشست و پرسيد : خب حالا دوست داري ناهار برات چي درست كنم ؟
- فسنجون . من عاشق فسنجوناي مادرم بودم .
- من در آشپزي به مهارت مادرت نيستم .
- مي دونم كه هزار بار بهتر از بهنامي .
ياس لبخندي زد و گفت : فسنجون ترش ، آره ؟
- حدس زدي ؟
- نه قبلا بنفشه بهم گفته بود .
- شما دخترا همه چيزو با دقت پيگيري مي كنين و به همهچيز توجه دارين . حتم دارم كه همين الان هم مارك ادكلن و ساز كفشم رو هممي دوني.
ياس تنها به لبخندي اتكا كرد .
- بهنام و بنفشه توي تعطيلات مي رن اهواز.
- تو چي ؟
- گرفتار تمرين گروهم . راستي ديروز برات بليط گرفتم .
- متشكرم شايد درستش اين بود كه پيش تو مي موندم .
بهرام به علامت مخالفت سري تكان داد و گفت : نه اصلانيازي نيست .به من فكر نكن ، عمه هست . شايدم براي اجراي يه برنامه ي چندروزه برم اصفهان .
- توي روزايي كه هستي مي توني به آپارتمانم سر بزني ؟
- آره
- اون دفعه كه با بنفشه رفتيم شيراز، چند روز بي آبي اكثر گلامو پژمرده كرده بود . يكي دوتاشم خشك شدند.
- اين دفعه من هستم نگران نباش .
- ممنونم كاش تو هم مي تونستي بياي . دلم مي خواست اين دفعه با هم مي رفتيم شاهچراغ و براي خوشبختيمون شمع روشن مي كرديم.
از تقدير راضي بود استاد شهريار خطّش را پسنديده بود ،به تهران آمده بود ، در امتحان ورودي پذيرفته شده بود و حالا بهرام محبوبترين دانشگاه و بي همت ترين مرد عالم در نظر او شوهرش شده بود درآپارتمانش نشسته بود و به او عشق مي ورزيد . بايد خدا را به خاطر سعادتيكه نصيبش كرده بود شكر مي كرد .
- اگر رفتيم اصفهان از آنجا حتما ميام پيشت و با هم برميگرديم تهران ، خوبه ؟
- خيلي .
- ياس تا خوشبختي راه زيادي نيس ، فقط خودمون بايد راده كنيم و ما هر دو اين اراده را داريم ، مگه نه ؟
ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : حق با توئه .
وبراي آوردن چاي ديگري برخاست .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت چهاردهم

با پايان گرفتن فصل امتحانات ، بهرام ياس رادر فرودگاه بدرقه كرد و هفته بعد خودش هم براي اجرا ي چند برنامه همراهگروه سرمستان به اصفهان رفت .بهنام و بنفشه نيز با بدرقه ليلا ، ، راهياهواز شدند ، اما بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند بهمن فرصت نكرده بود براياستقبال به فرودگاه بيايد و تنها راننده اش را براي رساندن آنها بهآپارتمانش به آنجا فرستاده بود .
او حتي هنگام صرف شام نيز به خانه نيامد و آندو به تنهايي شام خوردند . سرانجام وقتي دقايقي تا نيمه شب مانده بود ، اوخسته و كوفته به خانه آمد . بنفشه ساعتي قبل خوابيده بود و بهنام در اتاقنشيمن پيراهنش را اتو مي كرد كه كليد در قفل چرخيد و لحظاتي بعد او پا بهدرون خانه گذاشت . بهنام خوشحال از ديدن او به سويش رفت و بهمن با هيجاناو را در آغوش كشيد . نگاهي به اطراف انداخت و سپس پرسيد : تنها اومدي ؟
- بنفشه هم اومده ، خيلي دير كردين ، اونم خسته بود ، خوابيد .
- كار خوبي كرد . تو هم مي خوابيدي چرا منتظر موندي ؟
- دلم براتون تنگ شده بود .
- منم همين طور. سپس با دلتنگي گفت : بهرام نيومد ؟
بهنام سري به علامت منفي تكان داد .
- دلم براش تنگ شده ، اون خيلي با من نا مهربونه .
- بهش حق بدين پدر ، اون هنوز نتونسته گذشته رو فراموش كنه ، چاي مي خورين ؟
- متشكرم .
بهنام به آشپزخانه رفت و پدرش در حالي كه بهبهرام مي انديشيد در مبل فرو رفت . بيشتر از هر زمان ديگري دوستش داشت ،او و كله شقي ها و غرورش را . بهنام فنجان چاي را در برابر او گذاشت و خوددرمقابلش نشست و پرسيد : شام خوردين ؟
- آره . شما چي ؟
- ما هم خورديم . اوضاع كارتون چطوره ؟
- بد نيس بهرام چرا نيومد ؟
- قرار بود با گروه بره اصفهان .
- فكر كردم مياد اينجا و دختري را كهمي گين شيفته اش كرده مي بينم . اون بايد دختر خيلي خوبي باشه كه دلبهرامو به دست آورده .
- دختر بي نظيريه پدر . پاك و مهربونه . ياس دقيقا همون كسيه كه بهرام دنبالش بود .
- روابطشون چطوره ؟
- عاليه . هر دو بي نهايت عاشق همديگه ان و جز رضايت هم چيزي نمي خوان . چند روز پيش هم عقد كردن .
بهمن با شنيدن جمله ي آخر بهنام در خود فرورفت . پسر كوچكش اولين گام را در بزگترين مرحلهي زندگي اش گذرانده بود بيآن كه پدرش را به حساب آورد يا حداقل مثل غريبه ها از او دعوتي كرده باشد، با اين حال سعي كرد غمش را از بهنام پنهان كند .
- خداروشكر مي خوام اون خوشبخت بشه .
- اون به توجه شما احتياج داره پدر .
- مي دونم اما باور كن اينجا خيلي گرفتارم . وقت سرخاروندنم ندارم .
- مي دونم پدر من شرايط شما رو درك مي كنم ، اما بهرام انتظار بيشتري ازتون داره .
- تابستون دو سه هفته ميام تهرون . توي عروسي تو بنفشه هم همه چيزو جبران مي كنم.
- يعني واسه تعطيلات عيدم نمياين؟
- نه ، اما كاش بتوني بهرامو راضي كني كه بياد اينجا
- اون از همين حالا واسه تعطيلاتعيدش برنامه ريزي كرده ، هفته ي اول مي ره شيراز ، بعدشم با گروه مي رهآذربايجان . اونا حتي از من بنفشه هم دعوت كردن كه باهشون بريم شيراز .
- بنابراين من فقط مي تونم آرزو كنم كه بهتون خوش بگذره . ليلا چه مي كنه ؟
- گفت اگه شما نياين تهرون اون مياد اهواز .
- خوبه . وبعد چايش را سركشيد و از جا برخاست و گفت : تو هم بهنره كه ديگه بخوابي حتما خيلي خسته شدي .
مكثي كرد و سپس افزود : راستي اونا كي ازدواج مي كنن؟
- وقتي بهرام درسشو تموم كرد ، يك سال بعد ما .
- خيلي خوبه كه در دو سال پياپي هر دو پسرم دوماد مي شن .
- از شرمون خلاص مي شين .
- من دوستتون دارم بهنام ، هردوتونو.
- مي دونم پدر ، مي دونم . من هيچ شكي به اين موضوع ندارم اما شما بايد دل بهرامو به دست بياريد .
- اين پروژه رو تابستون تمام مي كنم ، بعد تا يه مدت به خودم استراحت مي دم و همه وقتمو مي ذارم واسه شما ها .
- ممنونم پدر .
بهمن به اتاق بنفشه رفت و صورت خواهرزاده اشرا بوسيد سپس وارد تاق خودش شد وبه رختخواب خزيد. باز هم ساعتي را بابهنام به گفتوگو پرداختند و بهمن بيشتر از بهرام پرسيد و اوضاع و احوالشرا جويا شد .

* * *
پس از پايان برنامه ي گروه در اصفهان ، بهرامفرصت كرد كه تنها يك روز را با ياس در شيراز بگذراند به شاهچراغ رفتند ودوباره شمع روشن كردند ، اين بار به نيت اين كه با عشقي بي پايان در كنارهم باشند و زندگي سعاتمندانه اي داشته باشند . به حافظيه ، سعديه و تختجمشيد و از آنجا هم به گورستان رفتند و ياس با پدر و مادرش تجديد ديداركرد . شام را در رستوراني لوكس خوردند و تمام شب را نيز در منزل پدر ياسبيدار ماندند . ياس آلبوم عكسهاي خانوادگي ، تابلو هاي مادر و كتابخانهپدرش را به بهرام نشان داد و تا صبح راجع به همين چيز ها بحث و گفتگوكردند و از برنامه اي كه براي زندگي آينده سان داشتند حرف مي زدند . صبحخيلي زود نيز دوباره از خانه بيرون رفتند و پس از كمي پياده روي و خريدنان تازه به خانه برگشتند . صبحانه را به همراه آقا سلمان ، بهجت خانم وحميد خوردند و ساعتي بعد توسط آنها در فرودگاه بدرقه شدند و به تهرانبازگشتند .
بهنام و بنفشه يك روز زود تر از آنان بازگشتهبودند . بهرام حتي يك كلمه هم راجع به بهمن از آنان نپرسيد . پس از صرفناهار در منزل ليلا و استراحت ، بهرام ياس را به خانهي مشتركش با بهمن وبهنام برد . پس از ديدن منزل ياس در شيراز شب گذشته قرار گذاشته بودند كهبه خانه آنها هم بروند و ياس آلبوم خانوادگيشان را ببيند . در طول سه ماهگذشته بهرام هيچگاه او را به آنجا نبرده بود ، ولي اكنون ياس علاقمند بودكه خانه ي پدري او را ببيند و او نيز نمي توانست بيش از اين در برابرخواسته ي دختر مقاومت كند . خانه ي جمع و جور و لوكسي داشتند . سر تا سرحياط پر بود از درختان ميوه مختلفي جون گيلاس ،خرمالو، سيب ،به و انگور .بوته هاي رز نيز دور تا دور حياط را پوشانده بوند. استخر مرمرين بزرگي دروسط حياط قرار داشت كه البته آبش را خالي كرده بودند تنها راه باريكي كهبه سوي ساختمان مي رفت ، سنگفرش شده بود و يك راه موزاييك شدهديگر هم بهپاركينگ منتهي مي شد . بهرام دست ياس را كه مبهوت تماشاي اطرافش شده بودگرفت و گفت : بيا بريم تو.
از علاقه ي شديد او به گل و گياه آگاهي كاملداشت ، اما خيال نداشت تمام وقتش را در آنجا بگذراند . ياس همانطور كه قدمبه درون ساختمان مي گذاشت گفت : تابستون اينجا محشر مي شه بهرام .
- اينجا به قشنگي ويلاي پدر تو نيست .
- اما اينجا هم زيبايي خاصّ خودشو داره .
- بشين دختر جون ، ما كه نبايد هميشه درباره ي گل و گياه صبحت كنيم .
و خودش به آشپزخانه رفت . ياس روي مبلي نشست و پرسيد : فكر مي كني قشنگ تر از اين چيزا چيزي هم توي اين دنيا هست ؟
- البته كه هست ، تويي و عشق بي نهايتي كه به تو دارم .
- متشكرم عـــــزيــزم ، اما به نظر من آدمبايد علايقشو تقسيم بندي كنه . متلا در سايه ي عشقي كه به تو دارم بهخوشنويسي ، شعر يا گلكاري هم اهميت مي دم ، تو هم همينطور . بايد بين من، سه تار ، فوتبال و چيزاي ديگه اي كه دوست داري توازني بر قرار كني كه بههيچ دوم لطمه اي وارد نشه .
بهرام از آن سوي پيشخوان به او چشم دوخت وگفت : براي من سه تار ، فوتبال يا هر چيز ديگه اي با تو مفهموم داره .وقتي تو نباشي من هيچ كدومشو نمي خوام ، مي فهمي ؟
ياس با ديده ي سپاس به او نگريست . اين پسراكنون ديگر از ابراز عشقش واهمه اي نداشت . بسيار راحت تر از زمان گذشتهحرفي را كه در دلش داشت به زبان مي آورد و در مقابل ، از او هم متوقع بودكه به همان اندازه و به همان شدت و صداقت دوستش بدارد . از جا برخاست ووارد آشپزخانه شد و گفت :
- مي دونم بهرام ، براي منم همينشرايط وجود داره . منم اگه تو نباشي زندگي رو نمي خوام ، ولي منظورم اينهكه نبايد احساسات ديگه مونو بكشيم ، درسته ؟
- اما باور كن كه من بدون تو هيچكاري نمي تونم بكنم . وهمانطور كه به سوي يخچال مي رفت پرسيد : سوسيسبندري ، الويه يا همبرگر .
- من هوس سوسيس كردم .
- پس منم همينطور .
و براي كمك كردن به او به سويش رفت . عصرانهمفصلي ترتيب دادند و آن را به اتاق بهرام بردند . او آلبوم هايش را به ياسنشان داد . بيشتر از مادر و بهنام حرف مي زد و كمتر علاقه اي به صحبتدرباره ي بهمن نشان مي داد . ياس ياس موضوع را دريافته بود ، اما مي دانستكه تلاشش درباره ي وادار كردن او به صحبت درباره ي پدرش بي حاصل خواهد بود.
در همان حين بهرام داشت به تلفن سرپرست گروهجواب مي داد ، ياس به سالن رفت و نگاهي به اطرافش انداخت و احساس كرد كهاز آنجا خوشش آمده است . مي توانستند بعد از ازدواج در اين خانه زندگيكنند و شايد در اين صورت روابط بهرام با پدرش بهتر مي شد . بهرام پس ازاتمام مكالمه ي تلفني اش به سالن آمد و از او كه از پنجره ، باغ كوچكشانرا تماشا مي كرد پرسيد : كجايي كوچولو؟
ياس به سويش چرخيد و لبخندي زد و بدون مقدمه گفت : بعد از ازدواجمون اينجا زندگي مي كنيم ؟
بهرام متعجب جواب داد : اينجا ؟
و بعد چون منظور او را درك كرده بود سري تكان داد و گفت : نه اينجا خونه ي من نيست .
- اما تو بهنام اينجا زندگي مي كنين . اونبعد از ازدواجش مي ره پيش بنفشه و مادرش . بنفشه مي گفت طبقه ي دوم خونهشان به آن دو تعلق داره . خب ما هم مي تونيم اينجا زندگي كنيم . من ازاينجا خوشم اومده بهرام .
بهرام تبسمي كرد و گفت : عزيزم اينجا كه خونه ي من و بهنام نيس ، مال پدرمه .
- يعني پدرت تو رو از اينجا بيرون مي كنه ؟
- بيرون نمي كنه ، اما من خوشم نمياد بعد از ازدواج اين جا زندگي كنم .
- چرا ؟
- براي اين كه نمي خوام به او متكي باشم . من ترجيح مي دم بعد از ازدواج توي آپارتمان تو زندگي كنم تا اينجا .
- ولي اونجا خيلي كوچيكه .
- واسه دوتاييمون كافيه . ما كه قصدنداريم در يكي دو سال او زندگي مشتركمون بچه دار بشيم . تا اون موقع من ميتونم كار كنم و يك آپارتمان بزرگ اجاره كنم .
- بهرام تو چرا اينجا رو دوست نداري ؟
- من اينجا رو دوست دارم اما قصد ندارم بعد از مستقل شدنم توي اين خونه زندگي كنم .
- چرا ؟
- دليل خاص خودمو دارم .
- منم دوست دارم كه دليلش را بدونم .
- مربوط به پدره .
- خب .
بهرام كلافه روي صندلي نشست و گفت : دوست ندارم در موردش صحبت كنم .
ياس با سماجت پرسيد : آخه چرا ؟ پدرت چه گناهي كرده كه تو نمي توني ببخشيش ؟
- دونستنش به حال تو چه فرقي داره ؟
- براي من مهمه بهرام . من مي خوام بدونم بين تو وپدرت چي گذشته ، چرا تو ازش بيزاري ؟
- فكر كردم بنفشه همه چيز رو براي تو تعريف كرده .
- مي خوام از زبون خودت بشنوم .
- توروخدا تمومش كن ياس . چرا بايد به خاطر اين موضوع بي اهميت اعصابمونو ناراحت كنيم ؟
- موضوع بي اهميت ؟ پدرت براي تو اهميتي نداره ؟
بهرام با كمي غيظ گفت : نمي خوام در موردشتوضيح بدم . اين مسئله به گذشته ي من مربوطه . لزومي نداره تو درموردشچيزي بدوني . ازت خواهش كردم كه تمومش كني .
ياس با دلخوري گفت : تو درباره ي زندگيم و منهمه چيزو مي دوني ، اما من نبايد حق داشته باشم راجع به مسئله اي كه توعلاقه اي بهش نداري سوالي بپرسم . چرا ؟ بهرام پدرت چه اشتباهي مرتكب شده؟ آخه تو چطور مي توني از پدر خودت بيزار باشي ؟
بهرام در حالي كه سعي ميكرد بر اعصابش مسلطباشد به سوي او رفت و شانه اش را گرفت و گفت : ببين چطور داريم خودمون روناراحت مي كنيم .
ياس چشمان ملتمسش را به او دوخت و گفت : دلممي خواد با من در اين مورد حرف بزني ، دلم مي خواد بدونم چرا با احساسترين پسر دنيا از پذرش فرار مي كنه ؟ چرا ازش بيزاره ؟
بهرام در دل از خود پرسيد : چرا سايه ي اين مرد هميشه بايد توي زندگي من باشه ؟ چرا ياس بايد به خاطر او ناراحتي بكنه ؟
اما مي دانست كه چاره اي جز توضيح دادن ندارد. او را در كنار خود نشاند و گفت : ياس بين من و پدرم فاصله ي زيادي هست ،فاصله اي كه هيچ وقت پر نشد .
- اون پدرته . تو نبايد نسبت به پدرت بي تفاوت باشي .
- اين بي تفاوتي رو خودش به وجودآورد . اون هيچ وقت منو نخواسته ياس . من ناخواسته به دنيا اومدم مي فهمي؟ پدر و مادرم قرار گذاشتن كه فقط صاحب يه فرزند بشن ، اما پدر نمي خواستورود ناگهاني منو به زندگي اش بپذيرد . اون هيچ وقت منو دوست نداشت .هميشه بين من و بهنام تفاوت قائل مي شد . من برنامه ي زندگي اونو به همريخته بودم . مادر به خاطر زايمان سختي كه داشت بعد از تولد من هميشهبيمار بود و مجبور شد كارشو بذاره كنار . پدر همه ي اينارو از چشم من ميديد . اون بود كه از من بيزار بود ، اون بيزار بودنو به من ياد داد .
ياس زير لب زمزمه كرد : اين غير ممكنه ...آخه اون يه پدره....
بهرام فرياد زد : فكر مي كني كه بهت دروغ مي گم ؟
- البته كه نه . اما حالا چي ؟ اون الان دوستت داره ، نداره؟
- محبت امروزش به چه دردم ميخوره ؟ من اون روزا بهش احتياج داشتم .
- آدم هميشه به پدر و مادر احتياج داره . اون مي تونه تو رو تحت همايت خودش قرار بده .
- با پول ؟ شيش ماهه كه به ما سر نزده . چطور باور كنم كه او هم مثل همه ي پدراست ؟
- تو خيلي سخت مي گيري . شرايط پدرتودرك نمي كني خب اگه اون نتونست بياد تو كه مي تونستي بري پيشش ، مثل بهنام. چرا اين كار رو نكردي ؟
بهرام كه كم كم حوصله اش از اين بحث بي خود سر مي رفت از جا برخاست و شورع به قدم زدن كرد .
- من علاقه اي به ديدن او ندارم .
- اما اون همخونته . تو ... تو ازگوشت و پوست و استخون اوني ، اگه پدرت نبود تو هم نبودي ، چطور مي توانينسبت به اين قضيه بي تفاوت باشي ؟
- كاش اون نبود تا منم نبودم . وقتي دلخوشي نداشته باشي زندگي به چه دردي مي خوره ؟
ياس با ناباوري به او نگاه كرد و گفت : يعنيتوي زندگيت هيچ دلخوشي نداري ؟ يعني به همين سادگي مي توني در مورد بود ونبودت صحبت كني ؟
- آه نه ياس ، منظورم اصلا اين نبود. اما ياس از حرف او رنجيده بود . تلاش وافري كرد تا از فروچكيدن اشك هايشجلوگيري كند ، اما اين انديشه كه وجودش حتي يك دلخوشي كوچك براي او درزندگي اش نيستآزارش مي داد بهرام به سويش رفت و با ملايمت گفت :
- البته كه تو دلخوشي من به زندگيهستي . تا قبل از تو ، من ... من هيچ دلخوشي اي نداشتم . فقط به اميد پيداكردن كسي كه بتونه زبون منو بفهمه زندگي مي كردم ، اما حالا تو آرومم ميكني و من بي نهايت عاشقتم .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت پانزدهم

ياس با لحني گلايه آميز پرسيد : يعني اگه منم يه روزي مرتكب اشتباهي بشم تو ازم بيزار مي شي ؟ منو ترك مي كني ؟
بهرام بي درنگ جواب داد : آخه چطور مي تونماز تو بيزار بشم ؟ تو ... تو معني حقيقي زندگي مني . حتي فكر كردن به اينموضوع كه مجبور بشم يه روز بدون تو زندگي كنم برام درد آوره....
- پس پدرت چي مي شه ؟ جاي اون توي زندگي تو كجا بايد باشه ؟
- آه دختر جون . تو رو به خدا بيا و اين قضيه رو فراموش كن . اين مسئله نمي تونه به زندگي ما آسيبي برسونه
- نمي تونم بهرام . نمي تونم فكرمو آزاد كنم . تو مي توني ... مي توني سعي كني كه دلتو صاف كني ، مي توني اونو ببخشي .
- ما بدن اونم مي تونيم زندگي كنيمياس . من شبانه روز تلاش مي كنم تا تو هيچ كمبودي نداشته باشي . به تو قولمي دم كه ما نيازي به اون نداريم .
ياس با شنيدن اين حرف فرياد زد : سنگدل توفقط مادياتو مي بيني ، من... من شبانه روز آرزو مي كنم كه اي كاش پدر يامادرم .... لااقل يكيشون زنده بود ، اون وقت تو ..... تو .....
به علامت تاسف سري تكان داد و افزود : خيلي بي رحمي بهرام .
- ديوونه ! بين پدر تو و پدر منتفاوت زيادي هست . آخ لعنتي تو كه توي شرايط من قرار نگرفتي . تو كه اونروزاي تلخوم تجربه نكردي . من .... من هميشه فكر مي كردم كه زيادي ام ،گاهي وقتا آرزو مي كردم كه اي كاش هيچ وقت به دنيا نيومده بودم . پدر تونوازشت مي كرد اما پدر من حتي باهام حرف نمي زد .
- اما الن پشيمونه . بهنام مي گفت .
- نوشدارو پس از مرگ سهراب ؟ حالا ديگه پشيمونيش به چه دردي ميخوره؟
- اما تو چيزي رو از دست ندادي ، تو كه توي زندگيت همه چيز داري .
بهرام فرياد زد :
چيزي رو از دست ندادم ؟ چطور مي تونم اونروزا رو فراموش كنم . ؟تو ... تو هم مثل بقيه اي . فكر كردم كه به قلبمنزديكي . فكر كردم كه منو مي شناسي ، اما حالا ... حالا مي فهمم كه اشتباهكردم فكر مي كردم چون تنها بودي مي فهمي تنهايي چيه. نمي خواستم با تعريفگذشته هام ناراحتت كنم ، اما حالا ..... حالا مي فهمم كه ظرفيت فكري تو هممثل بفيه است . تو هم مثل اوناي ديگه اي ، نه اون طور كه من فكر مي كردم .
ياس با ناباوري به او چشم دوخت . انتظار شنيدن چنين پاسخي را نداشت .
- من .. من حرف تو رو درك مي كنم بهرام .
- بهرام همچون ببري خشمگين غريد :دروغ ميگي هيچ وقت نمي توني بفهمي من چه روزايي رو گذرونده ام . در تماماون لحظات خدمو يه موجود زايد و به دردنخورمي ديدم . در تمام اون لحظات منخودمو باعث بيماري مادرم مي دونستم . نه ياس ، تو هم نمي توني حرف منو درككني . تو هم مثل بقيه اي ، همه تون مثل هميد ... همه تون ....
- وپشتش را به او كرد . حالا چشماناو هم پر اشك شده بودند . اولين بار بود كه از ياس روي برمي گردادند و ازاو دلگير مي شد . ياس سعي كرد كمي اوضاع را تغيير دهد . به سويش رفت ودستش را گرفت و گفت : بهرام ! من .... من منظور بدي نداشتم فقط ...
- بهرام به سرعت دستش را كشيد و گفت : راحتم بذار .
وبازهم رويش را از او برگرداند . ياس بهوحشت افتاد . حالا چه بايد مي كرد ؟ بهرام او رزا پس مي زد و ايندردناكترين وضع ممكن بود . بناچار او را رها كرد و به سوي در خروجي رفت .كار ديگري نمي توانست انجام دهد . عجيب اين كه بهرام هيچ عكس العملي نشاننداد . در اين دقايق به قدري آزرده و خشمگين بود كه حتي رفتن ياس هم نميتوانست او را به خود آورد . ياس با چشماني اشك بار آنجا را ترك كرد ، درحالي كه خود را به خاطر اوضاع پيش آمده ملامت مي كرد .
آن شب بهرام به سراغ ياس نرفت و حتي با اوتماسي هم نگرفت . ياس هم هيچ كاري نكرد . نه جراتش را داشت و نه رويش را .از او خجالت مي كشيد ، اما بيشتر از آن مي ترسيد كه بهرام هرگز او رانبخشد . چقدر احمق بود كه اين چنين با دخالت بي موردش آرامششان را از بينبرده و محبوبش را آزرده بود . سه ماه رويايي و توام با شادي و خوشي راسپري كرده بودند و اكنون بهرام از او رنجيده و تنهايش گذاشته بود . دلش ميخواست هر آنچه كه در توان دارد به كار گيرد تا بتواند يك بار ديگر او رابه آپارتمانش باز گرداند ، اما هيچ كاري از دستش ساخته نبود . حتي جراتنمي كرد زنگ بزند و عذرخواهي كند . او اگر دلگير شده بود ، معذرت خواهينيز كاري از پيش نمي برد .در اين مدت به اندازه ي كافي از او و روحيتاششناخت پيدا كرده بود . تنها كاري كه در اين دقايق مي توانست انجام دهدصبوري بود ، اما صبوري توام با بي قراري . اگر او فردا نيايد ديگر نبايدهيچ اميدي به بهبود روابطشان داشته باشد و اين امر براي او به منزله ينابودي بود .
* * *
آفتاب از پنجره به اتاق خواب مي تابيد ، امااو همچنان در بستر بود . رغبتي براي بيرون آمدن از رخت خواب نداشت . هرروز صبح به شوق آمدن بهرام از جا مي جست و صبحانه را آماده مي كرد ، اماامروز با كدام شوق مي توانست برخيزد ؟اصلا مگر چيزي از گلويش پايين ميرفت ؟ شب گذشته نيز چيزي نخورده بود . بهرام كه نباشد حتي زندگي نيزمفهومي ندارد چه رسد به خورد و خوراك و خواب . دلش بي نهايت گرفته بود واشك آرام آرام راه گونه هايش را مي پيمود.
بهرام اين بار زنگ نزد . با استفاده از كليديكه ياس قبل از سفر يه شيراز براي سركشي به گلهايش در اختيار او گذاشته بوددر را گشود و قدم به آپارتمان گذاشت . او نيز شب سختي را گذرانئه بود .بدون اين كه ياس متوجه شود قدم به داخل اتاق گذاشت . پشت دختر به او بود واز پنجره به منظره ي سرد و بي روح پارك چشم دوخته بود . آرام نزديكش شد ودر پشت سرش روي لبه ي تخت نشست . سرش را جلوتر بد و غنچه رزي را كه در دستداشت در مقابل او نهاد و بوسه اي به گونه اش زد . ياس به غنچه سرخ رنگ رزچشم دوخت . حالا اشك هايش بي اختيار مي باريدند. هنوز هم جرات نمي كرد بهچشمان او نگاه كند . بهرام دستش را روي شانه اش گذاشت و آهسته پرسيد :امروز نمي خواي از من استقبال كني ؟
دختر سرش را به سوي او چرخاند و با لحني بغض آلود گفت : فكر كردم براي هميشه تو را از دست دادم .
و بي درنگ در آغوش او خزيد . چقدراين گرماي مطبوع واين دست هاي مهربان را دوست مي داشت .
- منو ببخش بهرام . نمي دونم چرا اين كار احمقانه رو كردم . نمي دونم چطوري تونستم تو را برنجونم .
- آروم باش كوچولو .آروم باش .
- من بودن تو زندگي رو نمي خوام بهرام .
- منم بدون تو زندگي رو نمي خوام ، ديگه گريه نكن عزيزم .
- نبايد دخالت مي كردم ، مي دونم كه تو را خيلي رنجوندم .
- فراموشش كن ياس . اين چيزا نبايد آينده ي ما رو تهديد كنه .
ياس بع علامت تاييد سر تكان داد . در اينلحظات فقط او را مي خواست و بس براي عملي شدن اين خواسته حاضر بود هر كاريانجام دهد بدون شك بهرام حتي اگر دست راست دختر را نيز مي خواست او باكامل ميل آن را مي داد تا او را داشته باشد . اين مرد به او آرامش واطمينان خاطرو نشان مي داد و به جز اين ها ديگر چه بايد از او مي خواست ؟
- ياس خيلي گرسنمه از ديشب هيچ چيز نخوردم .
دختر به رويش لبخند زد . خوشحال بود كهكارهايشان شبيه هم بود . اكنون باز هم بهرام به رويش لبخند مي زد و رابطهي صميمي و عاشقانه گذشته احيا شده بود . ديگر نبياد به هيچ قيمتي اجازه ميداد كه چنين اتفاقي تكرار شود . از اين پس تمام خواسته هاي او را خواهدپذيرفت و مي دانست كه خواسته هايش معقول هستند . از اين انديشه دلش آرامشبيشتري گرفت و براي مهيا كردن صبحانه از جا برخاست .بهرام نيز در پي اشوارد آشپزخانه شد و پشت ميز نشست و گفت : ياس ! آدم وقتي تنها مي شه پي بهارزش چيزي كه هميشه در اختيارش بوده مي بره . ديشب فهميدم كه بيش از هروقت ديگري دوستت دارم . فهميدم بدون تو اصلا قادر به ادامه ي زندگي نيستم.
ياس با قدر داني نگاهش كرد دل اين پسر هنوز لبريز از شوز و عشق بود و همين دختر را راضي مي كرد
- منم همين طور . هردومون شب سختي رو گذرونديم .
- اگر يه روزي تركم كني من داغونميشم . گاهي اوقات به اين موضوع فكر كرده بودم ، اما ديشب تجربه اش كردم .اگه تو نباشي منم ديگه وجود ندارم . اگه يه روزي تنهام بذاري من از پادرميام نابود مي شم .
صدايش غمگين و بغض آلود بود و دل ياس را بهدرد آورد . مي ديد كه چقدر او را رنجانده است . اين سخنان ناشي از احساسبدي بود كه در اثر خطاي روز گذشته ي او به پسر دست داده بود و او خود راگناهكار مي دانست . به او نزديك شد و با ملاطفت گفت :من هيچ وقت تركت نميكنم بهرام . چرا اين فكر به سرت زده ؟
او به علامت ندانستن سري تكان داد و گفت : نمي دونم . شايد تاثير تنهايي ديشب بوده .
ياس باز هم با شرمساري سر به زير انداخت . ايكاش شب قبل به او تلفن كرده بود تا او اين همه عذاب نمي كشيد ، اما ديشبخودش هم در چنين وضعيتي قرار گرفته بود ترس از رها شدن بي قرارش كرده بود. اكنون نمي دانست چگونه او را آرام كند واين انديشه ي بد را از وجودشبيرون بكشد . بهرام دست به زير چانه ي او زد و سرش را بلند كرد . به چشمانشفافش خيره شد و گفت : به من قول بده كه همه ي تلاشت رو مي كني تا هميشهدوستم داشته باشي .
- احتياجي به تلاش كردن نيست عزيزم .من عاشقتم ، تو تكيه گاه مني ، حتي فكر كردن به جدايي ديونه ام مي كنه .از اين حرفا با من نزن ، منو مي ترسوني .
- راست مي گي . معذرت مي خوام . بهتره كه همه چيزو فراموش كنيم .
ياس با خود عهد كرد كه ديگه راجع به بهمنحرفي نزند يا سوالي نپرسد .اگرچه هنوز هم معتقد بود كه بهرام مي تواند اورا ببخشد ، اما اين موضوع نبايد به روابط آنها لطمه اي وارد مي كرد .
* * * *
با شروع ترم جديد تحصيلي انها نيز فعاليت وتحرك را از سر گرفتند . اكنون باز همان زوج شاد و پر نشاط گذشته شده بودندكه حتي راه رفتن و خنديدنشان نيز سايرين را تحت تاثير قرار مي داد . بهقدري عاشق و خواهان هم بودند كه در محيط دانشگاه به آن دو لقب "دلــدادگـان ابــــدي "
را داده بودند و نوعي احترام نسبت به عشقشاندر بين تمام دختران و پسران حس مي شد . حتي چند روز قبل از پايان گرفتن سال جاري و شورع تعطيلات ، يكي از دختر ها كه نويسنده ي جوان ، اما معروفبود و چند رمان نيز از او چاپ شده بود به سراغشان آمد و اظهار كرد كه سختعلاقمند است تا جريان آشنايي و ماجراي عشق آندو را به رشته ي تحرير درآورد . به همين دليل از آنان خواست كه خاطراتشان را در اختارش قرار دهند .اين پيشنهاد هردوي آنان را به وجو آورد . مهتاب دختر با ذوقي بود و بدونشك قصه ي جالبي مي نوشت ، اما هر دو از او خواستند تا كمي صبر كند و قولدادند كعه پس از ازدواج خاطراتشان را در اختيار او قرار دهند . هر دو دوستداشتند پايان اين قصه به ازدواجشان بينجامد و مهتاب آن را پسنديد . او نيزدوست داشت پايان ماجراي اين دو دلداده به ازدواج بينجامد و بدون شك در اينصورت داستانش جالب تر از آب در مي آمد. به همين دليل پذيرفت كه صبور باشد، ولي از هردو قول گرفت كه خاطراتشان را فقط براي او نگه دارند و به سرشاننزدند كه به نويسنده ي معروف تري براي اين كار انتخاب كنند .
با فرا رسيدن نوروز ، بهرام و ياس ب اتفاقبهنام و بنفشه براي سپرثي كردن تعطيلات به شيراز رفتند و ليلا عازم اهوازشد ، اما درست يك روز قبل از سال نو چهار بسته از اهواز به دستشان رسيد .بهمن براي هر 4 نفر آنان هديه فرستاده و آغاز سال جديد را تبريك گفته بود. از قبل مي دانست كه بچه در تعطيلات به شيراز خواهند رفت و آدرس منزل ياسرا از ليلا گرفته بود . اين عملش همه را متعجب كرد ، اما بهرام تنها كسيبود كه عكس العملي نشان نداد . كار هاي اين مرد هيچگاه او را به هيجان نميآورد . دو جفت كفش زنانه براي بنفشه و ياس و دو جفت كفش مردانه براي بهنامو بهرام .حتي سايز كفش ياس را از ليلا پرسيده بود و روي هر كدام از بستهها يادداشتي نوشته بود . ياس را عروس كوچكش خطلب و اعنوان كرده بود كهنديده عاشقش شده و براي بهرام هم نوشته بود كه پسر كوچكش را با تمام غرورو لجبازي اش دوست دارد . بهرام در برابر هيجان سايرين گفت : پدر خيليرمانتيك شده ، شايد داره ازدواج مي كنه .
اما اظهار نظر ديگري نكرد و روز بعد نيز وقتيآن سه كفش هاي ارسالي بهمان را به پا كردند ، او از اين كار سر باز زد وحتي تا آخر تعطيلات نيز نگاهي به آنها نينداخت .
يك هفته ي پر خاطره و سراسر لبريز از شور وشادي بسرعت به پايان رسيد و بهرام مجبور شد براي ملحق شدن به گروه موسيقيسرمستان و به منظور شركت در جشنواره ، آنها را ترك كند و به تبريز برود .بهنام و بنفشه روزهاي باقي مانده از تعطيلات را نيز با ياس در شيرازگذراندند و در هنگام بازگشت به تهران ، ياس كفشهاي بهرام را كه بهمن به اوهديه داده بود به همراه ديگر وسايلش در چمدان گذاشت . بهرام يك روز زود تراز آنها از تبريز به تهران بازگشته بود و در فرودگاه از آنها استقبال كرد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت شانزدهم

در يكي از عصر هاي خنك بهاري ياس و بهرام دربالكن آپارتمان ياس نشسته بودند . او مشغول نوشتن بود و بهرام در حاليكهاز استسمام رايحه ي ياس هاي دوروبرش احساس طراوت مي كرد ، روي صندلي راحتيلميده و محو تماشاي كار او بود . اين روز ها آپارتمان ياس شور و حال ديگريداشت . ارديبهشت از راه رسيده بود و بوته هاي ياس گل كرده بودند و باكنچهره اي بهشتي يافته بود . گلدان هاي داخل آپارتمانش طراوتي تازه يافته وبهاري شده بودند ، در اين روز ها دل همه را مي ربود . بهرام نيز با ديدناين شور وحال ، عاشق گل و گلكاري شده بود و هرروز يك گلدان تازه براي ياسمي گرفت . ديگر حالا بيش از پيش در لابه لاي گل و بوته ها گم مي شدند .اتاق نشيمن به گلستان تبديل شده بود و ياس را سر ذوق مي آورد . اكنون بهتراز هر زمان ديگري شعر مي گفت و به خوشنويسي مي پرداخت و باز هم بهرامهمچون گذشته مشوق بزرگ او بود وقتي پس از ساعتي ياس كارش را رها كرد و بهداخل خانه رفت ، بهرام به اين موضوع مي انديشيد كه امروز براي اجرايبرنامه اي كه در ذهن دارد بهترين زمان است . دقايقي بعد ياس عصرانه مفصليرا كه ترتيب داده بود به بالكن آورد ، كنار بهرام نشست و پرسيد : حوصله اتسر رفته ؟
او به علامت نفي سري تكان داد و گفت : به هيچ وجه ، تماشاي كار تو هيجان انگيزه ، تو با هنرت منو سر ذوق مياري .
ياس به رويش لبخند زد و در برابر تعريفش سكوت كرد .
بهرام فنجان چاي را به دست گرفت و گفت : سه ماه ديگه مي شم بيست و سه ساله....
- احساس پيري مي كني ؟
- نه اما تو بايد هديه اي به من بدي .
ياس با تعجب نگاهش كرد . تا به حال نديده بودكه كسي روز تولدش را يادآوري وصريحا اعلام كند كه توقع دريافت هديه دارد ،اما بدون شك اين هم جزو برنامه هاي عجيب و غريبش بود . كه گاه بيگاه براياو ترتيب مي داد . با اين حال پاسخ داد : من جونمو بهت مي دم ،كافيه عزيزم؟
بهرام كه روي پايه ي صندلي تاب مي خورد ، باشنيدن حرف ياس ، ناگهان از پشت به زمين افتاد . ناله اي كرد و گفت : نهجونتو نمي خوام ، كاراتو مي خوام .
ياس نمي دانست به عمل او بخندد يا از او بپرسد منظور او از كار چيست .
- چيه دختر جون چرا مي خندي ؟
- تو هميشه منو غافلگير مي كني .
بهرام با احساس رضايت ابروهايش را بالاانداخت و نفس عميقي كشيد و همانطور كه روي صندلي تكان تكان مي خورد تكراركرد : من كاراتو مي خوام ياس .
- كارامو ؟ منظورت چيه ؟
- ببينم تو تا به حال چندتا شعر گفتي ؟
- خب فكر كنم پنجاه يا شصت تا ، البته هر كدامش بيشتر از هفت يا هشت بيت بيشتر نيست.
- تو همه شعراتو با قلم نوشتي ؟
- همه رو كه نه ... ولي اكثر شعرامو نوشتم .
بهرام با هيجان بيشتري گفت : عاليه ، پس مي توني بقيه ي شعراتم بنويسي .
- تو كه منو ديوانه كردي بهرام . منظورت از اين حرف ها چيه ؟
- من شعراتو مي خوام ياس.
- اما قبلا يه نسخه از همه ي شعرام برات نوشتم .
- نه اونطوري ، من شعراتو به صورت خطاطي شده مي خوام روي پوستراي بزرگ .... مي خوام همه رو قاب بگيرم .
محكم و جدي صحبت مي كرد و ياس دريافت كه اوشوخي نمي كند . با تعجب نگاهش كرد . اين كار چه معني اي داشت ؟ تا به حالبيش از ده تا تابلو به او داده و حتي نتوانسته بود همه ي آنها را به ديواراتاق خوابش بزند ، حالا با شصت تا تابلو چه خواهد كرد ؟
- تو ديوونه اي بهرام . خل شدي ؟
- نه ، فقط همه ي شعراتو مي خوام .از همين حالا تا روز تولدم فرصت داري كه كاراتو تكميل كني . دقيقا نودروز براي تحويل شصت تا پوستر ، كافيه ؟
ياس هنوز هم با تعجب نگاهش مي كرد . بهرام وقتي او را ساكت ديد گفت : اين كارو نمي كني ياس ؟
- اين كارا به خاطر چيه بهرام ؟
- ديوونگي محض و تو هم بايد با من شريك بشي .
و چشمان عاشقش را به او دوخت و نشان داد كه چقدر دوستش دارد . ياس تبسمي كرد و گفت :
باشه اين كا رو مي كنم .
- متشكرم ، ميدوني امروز تو رو از هميشه بيشتر دوست دارم
- مي دونم كه تو امروزاز هميشه خل و چل تر شدي.
- خودش پيشرفت بزرگيه .
چند روز بعد او براي اجراي بقيه ي نقشه اش به ديدار استاد شهريار رفت. استاد او را دعوت كرد بشيند و پرسيد : خدمتي از من برمياد ؟
بهرام مقابلش نشست و گفت : من مي خوام راجع به خان رهنما باهاتون صحبت كنم .
شهريار با تعجب پرسيد : ياس ؟
و او حرفش را تاييد كرد .
شما چه نسبتي با ايشون دارين ؟
من بهرام هستم .
شهريار با شنيدن نام او لبخندي زد و گفت : آه بله . شما آقاي ايماني هستين،نامزد ياس .
- بله همينطوره .
- بسيار عالي . خب حالا چه كاري از دست من ساخته اس ؟
- راستش مي خوام يه نمايشگاه از كارهاي ياس تشكيل بدم ، البته با كمك شما .
استاد او را دقيق تر نگريست و پس از لختي فكر گفت : پيشنهاد خوبيه ، خودمم توي اين فكر بودم .
- البته يا چيزي نمي دونه ، من مي خوام غافلگيرش كنم . شهريار خنديد و گفت : كه اين طور، شما آدم جالبي هستيد
بهرام تبسمي كرد و گفت : اون تا دهم مرداد كاراشو آماده مي كنه ، قراره همه ي شعراشو بنويسه .
- شعراي خودشو ؟
- بله .
استاد كم كم از اين پسر خوشش آمده بود با هيجان بيشتري گفت : آقاي ايمتني فكر قشنگيه .
- پس شما كمك مي كنين ؟
- البته باعث افتخار منه . ياس بي نظيره . مطمئنم مردم ازش استقبال مي كنن .
- اميدوارم . در ضمن مي خوام نمايشگاه روز بيستم شهريور برگزار بشه . روز تولد خودش .
شهريار سري جنباند و گفت : با اين كارتون حسابي شگفت زده اش مي كنين . من ترتيب همه ي كارارو مي دم ، شما به من سر بزنين.
- متشكرم واقعا ممنونم.
بعد از جا برخاست و گفت :پس من ديگه رفع زحمت مي كنم .
استاد دستش را صميمانه فشرد و گفت : ياس بايد به شما افتخار كنه .
- منم به او افتخار مي كنم . لطفا خودش چيزي ندونه .
- خيالتون راحت .
- ممنونم.
و پس از خدا حافظي ائ را ترك كرد . از بابتنمايشگاه خيالش راحت شده بود . كارارو به دست كاردان سپرده بود و ديگرنگران نبود و حالا بايد دومين نقشه اش را پياده مي كرد . به همين منظورروز بعد به سراغ مهتاب رفت . راجع به شعر هاي ياس با او صحبت كرد و بعد هردو نزد ناشري كه كتاب هاي او را چاپ مي كرد رفتند . بهرام نسخه اي از اشعاياس را كه در دست داشت در اختيار آقاي " تهراني " قرار داد و گروه ادبيانتشارات او پس از يك هفته اعلام كرد كه اشعار ياس را پسنديده و مايل بهچاپ آنهاست . طبق درخواست بهرام اين عمل نيز تا چهار ماه ديگر يعني روزتولد ياس انجام مي گرفت تا چاپ اشعار او دومين خبر حيرت انگيز بهرام باشد. حالا خيالش كاملا راحت شده بود . استاد شهريار و آقاي تهراني كار ها رابه دست گرفته بودند و همكاري نزديكي با او داشتند . ياس بي خبر از همه جاهمچنان اين عمل بهرام را ديوانگي بزرگي مي دانست ، ليكن با جان و دلخواسته اش را اجابت مي كرد ، تنها به اين دليل كه خواسته ي محبوبش بود واو بي نهايت دوستش مي داشت .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شبهاي تنهايي


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA