انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

شبهاي تنهايي


مرد

 
قسمت بیست و هفتم

سلام عزیزم . من اومدم .
صدای بهرام بود که با شادی و هیجان زیادی در خانه طنینانداخت . پنج روز محبوبش را ندیده بود و به محض رسیدن به تهران و قبل ازرفتن به خانه ، مستقيما به آنجا آمده بود تا با ديدن او دلتنگي اش را برطرف كند . قلب ياس به تپشي سخت افتاد . از روز گذشته در اين انديشه بود كهچگونه با او رو به رو شود و جريان را برايش شرح دهد .
بهرام يك بار ديگر گفت : ياس ! كجايي كوچولو ؟ قايم شدي ؟... ياسي ! ... ياس !
و به سوي اتاق خواب به راه افتاد ، جايي كه ياس از روزگذشته خود را در آنجا حبس كرده بود و فقط اشك مي ريخت . با شنيدن صدايگامهاي او نفسش به شماره افتاد و متعاقب آن در گشوده و بهرام وارد اتاق شد. ياس سرش را روي تخت گذاشته بود . پسر به او نزديك شد و فكر كرد كه دخترمي خواهد سر به سرش بگذارد .
باشه دختر جون ، دل خودمم برات تنگ شده .
و در يك لحظه او را به آغوش كشيد ، اما با ديذن صورتگريانش كم مانده بود كه قالب تهي كند .براي لحظاتي خيره و گنگ نگعجب پرسيد: چي شده ياس ؟ اتفاقي افتاده ؟
اما دختر سخت به او چسبيده بود و زار مي زد . شايد اينآخرين باري بود كه مي توانست در پناه آغوش گرم محبوبش بگريد و او مهربانيبي نهايتش را نثارش كند . شايد ديگر هرگز چنين فرصتي پيش نمي آمد كه بهرامبا عشق او را نوازش كند و چنين نگرانش باشد . بهرام گيج و مبهوت در انتظارشنيدن پاسخي براي توضيح اين وضع و حال بود ، اما ياس هنوز خود را آمادهنمي ديد . دير زماني به طول انجاميد تا بلاخره لب به سخن گشود و گفت :بهرام ، در نبود تو اتفاقاتي افتاده .
جرات نگاه كردن به چشمان او را نداشت . بهرام با بي قراري گفت : حرف بزن ببينم چي شده ، داري خفه ام مي كني ياس .
- عمو هوشنگ مي خواد منو با خودش ببره آمريكا .
خودش را كشت تا توانست اين جمله را به زبان بياورد ،اما از قبل مي دانست كه عكس العمل بهرام چه خواهد بود . او با ناباورينگاهش كرد و زير لب زمزمه كرد : ياس ....
متاسفم بهرام .
برق از سر بهرام جهيد . تاسف ؟ براي چه ؟ آيا اوپيشنهاد عمويش را خواهد پذيرفت ؟ آيا او را تنها خواهد گذاشت ؟ آيا چنيندلي دارد ؟ نه ، او ياس را خوب مي شناخت و مطمئن بود كه رهايش نخواهد كرد.
- چرا متاسفي عزيزم ؟ تو كه پيشنهاد اونو قبول نمي كني .
هنوز آرام بود و اميدوار كه ياس حرف او را تاييد كند .
- اون به من پيشنهاد نكرده بهرام . مجبورم كه باهاش برم .
بهرام فرياد زد : مجبوري ؟ چرا ؟ كي تو رو وادار بهانجام اين كار مي كنه . ؟ و او را رها كرد . اكنون چون ببري خشمگين بهخروش آمده بود . ياس كمي از او فاصله گرفت و به ديوار تكيه داد و گفت :بهرام ، اون سرپرست منه ، پدرم وصيت كرده كه بعد از مرگش ، عمو هوشنگ سرپرستي منو به عهده بگيره
- اما بعد از ازدواجمون اون ديگه سرپرستت نيست. وقتي همسر من باشي اون ديگه نمي تونه وادارت كنه كه بري آمريكا .
ياس تلاش بسياري براي حفظ آرامشش به كار برد و سپس گفت : بهرام ! ما ديگه نمي توينم با هم ازدواج كنيم .
- چرا ؟
بي درنگ اين سوال را پرسيد . اين ياس ، ياس هميشه نبود . خدايا بر سرش چه آمده بود ؟ بهرام داشت منفجر مي شد .
- من بايد با پسر عموم ازدواج كنم ، با رامين .
هونز هم آهسته و با شرم بسيار حرف مي زد . از خودشمتنفر بود . چگونه مي توانست اين سخنان را بر زبان بياورد در حالي كهبهرام اين گونه به خود مي پيچيد ؟
واي خدا جونم ! تو چي داري ميگي ياس ؟ چه بالايي سر تو آورده ان ؟
اكنون به او نزديك شده و چشمان جوياي حقيقتش را به چهرهي گريانش دوخته بود . ياس سرش را به زير انداخت و گفت : بهرام منو ببخش ،اما به خدا چاره ي ديگري ندارم .
- چرا نداري ؟ تو ... تو نامزد مني . من ازت حمايت مي كنم ياس ، نمي ذارم تو رو ازم بگيرن ، حاضرم همين امروز با هم ازدواج كنيم .
لحنش ملتمس و چاره جويانه بود و نهايت سعيش را مي كردتا به او ياد آوري كه عشق آن دو مهمترين و با ارزش ترين چيزي است كه دارندو به هر قيمتي كه شده است بايد حفظش كنند . ياس در حالي كه از اين گفتگوعذاب بسيار مي كشيد گفت : نمي توينم بهرام . پدرم قبل از مرگش به عموهوشنگ قول داده كه من عروسش شبم .
بهرام خشمگين تر از قبل فرياد زد : يتس ! اين دليل موجهي نيس ، تو نبايد به خاطر قول پدرت با اون ازدواج كني ، اين ديوانگي محضه .
ياس به ناچار سري تكان داد و گفت : مجبورم بهرام ، اون روي قول پدرم حساب كرده .
- اما منم روي قول تو حساب كرده ام ، تو به من هم قول دادي ، مگه نه ؟
- پدرم مرده ، نمي خوام روحش عذاب بكشه .
بهرام به شدت بازويش را چسبيد و گفت : من نمي تونم اين چرنديات رو درك كنم ، نمي ذارم تو رو ازم بگيرن .
- نمي توينم مقاومت كنيم بهرام ، عمو هوشنگ سرپرست منه .
بعد از ازدواجمون اون نمي تونه كاري بكنه .
- اگه اجازه نده عقدمون صحيح نيس ، اينو مي فهمي ؟
- اما تو به سن قانوني رسيدي ، بايد طبق ميل خودت رفتار كني .
من يه دخترم و بايد تا زمان ازدواج بايد تحت سرپرستيولي خودم باشم .ديگر به زانو در آمده بود . از تحمل اين اوضاع عذاب ميكشيد . بهرام او را رها كرد و در اتاق قدم زد ، در حالي كفدستش را به كفدست ديگرش مي كوبيد و بي نهايت خشمگين و بي قرار بود گفت : اما بايد يهراهي باشه ، ياس ! قانون حق رو به تو مي ده ، اونا نمي تونن بر خلاف ميلتتو رو ببرن خارج . عموتم نمي تونه بدون رضايت تو وادارت كنه كه با پسرشازدواج كني .
- مي گي ازشون شكايت كنم ؟
و بعد به علامت مخالفت سري تكان داد و گفت : نه بهرام ، من نمي تونم چنين كاري رو انجام بدم . پدرم هيچ وقت منو نمي بخشه .
بهرام خشمگين غريد : پدرت ؟ مگه قراره اون به جاي توزندگي كنه ؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده كه در مورد آينده ات تصميمبگيره ؟ اين بود پدر و مادر روشنفكر و تحصيل كرده اي كه ازشون حرف مي زديياس فرياد زد : تو حق نداري راجع به پدر و مادرم اين طوري صحبت كني . تواونارو نمي شناسي ، بهت اجازه نمي دم در موردشان چنين قضاوتي بكني .
براي او ، پدر و مادر ، بهترين موجودات دنيا بودند ،اگرچه مرتكب بزرگترين گناه و اشتباه نيز شده باشند . آنها هميشه برايشمقدس و عزيز بودند و نمي توانست در اين باره پدرش را سرزنش كند . اگرچهجدايي از بهرام بسيار سخت و درد آور بود . مدتي به سكوت گذشت و سپس بهرامدر حالي كه سعي مي كرد خونسرد باشد وسط اتاق ايستاد و به او چشم دوخت درحالي كه از صدايش به اندازه ي يك دنيا غم و انده مي باريد پرسيد : ياس !ياس عالمي كه براي خودمون ساخته بوديم چه ميشه ؟ روزاي قشنگي كه با همداشتيم چي ؟ قول و قرارمون ؟ عهد و پيمانمون ؟ يعني تو مي توني فراموششونكني ؟ مي توني پا روي علاقه ات بذاري و به يكي ديگه دل بسپاري ؟
و بعد فرياد زد : اين كار رو با من مي كني ياس ؟
او نيز همپاي دختر اشك مي ريخت و با چنگ و دندان سعي درحفظ زندگي قشنگشان داشت . ياس به او نزديك شد و پاسخ داد : بهرام ! من نميتون هيچ مردي رو به اندازه ي تو دوست داشته باشم . هيچ وقت نمي تونمفراموشت كنم . براي من تو با همه ي دنيا فرق داري .
بهرام ناليد : پس چرا اينطوري همه چيز رو به هم ميريزيچرا داري اين معامله رو با من مي كني ؟ چرا مي خواي داغونم كني ياس ؟آخه من بدون تو چي كار كنم ؟ من بدون تو دلمو به چي خوش كنم ؟
دختر را محكم در ميان بازوانش گرفته بود و به هيچقيمتي نمي خواست او را از دست بدهد . ياس تنها كسي بود كه او خواهانش بودو جدايي از او برايش حكم دست شستن از زندگي را داشت .
- ياس تو رامينو دوست داري ؟
- من فقط تو رو دوست دارم . تنها مردي كه بهش فكر مي كنم تويي .
- پس منو آزار نده و كنارم بمون . من به تو احتياج دارم ... فقط به تو ... مي فهمي ؟
حالا ديگر التماس مي كرد . براي حفظ او نبايد از هيچكوششي دريغ مي كرد . او عاشق اين دختر بود و به هر ترتيبي كه شده بايدحفظش مي كرد . در آن لحظات فقط به اين موضوع مي انديشيد ، حفظ عشق وزندگيش به هر قيمتي كه شده .
- من نمي خوام تو زجر بكشي بهرام . دوست ندارم اذيتتكنم ، اما .... اما نمي تونم در برابر عمو هوشنگ مقاومت كنم . اون تنهاقوم و خويشيه كه من دارم و براي اونم من تنها فاميلشم و يادگار برادرش ،اون حكم پدرمو داره ، نمي تونم برنجونمش .
- پس من چي ؟ رنجوندن من بلامانعه ؟ شكستن قلبم ناراحتت نمي كنه ؟ مي خواي منو بشكني ياس ؟ آره ؟ مي خواي تنهام بذاري ؟
ياس سرش را زير انداخت و در حالي كه در قلبش سوزش شديديرا حس مي كرد و به سختي نفس مي كشيد گفت : متسفم بهرام منو ببخش ، اماچاره ي ديگه اي ندارم .
بهرام با شنيدن اين حرف ناگهان او را پس زد و فريادكشيد : باشه ، هر كاري كه دلت مي خواد بكن ، بر و بچسب به عمو جون و پسرعموت . باشه ياس ! .... همه چيزو همين جا تموم كن ، اما بدون كه من راحتتنمي ذارم . كاري مي كنم كه خوشبختي يادت بره . و بعد به علامت تهديدانگشتش را به سوي او گرفت و ادامه داد : اينو بدون كه از امروز هر بلاييكه سرت اومد عاملش من بوده ام . نمي دارم آب خوش از گلويت پايين بره ، بيوفاييتو تلافي مي كنم . بالايي رو كه به سرم آوردي جبران مي كنم.
و بعد در حالي كه از شدت خشم تمام وجودش مي لرزيد و نفسش به شماره افتاده بود او را ترك كرد .
ياس سست و گريان روي زمين نشست دوست داشت بميرد . بهرامبراي هميشه از دست رفته بود . ديگر هيچ وقت نمي توانست خودش را در بينبازوان قوي اش مخفي كند و زمزمه كند : دوستت دارم . ديگر هيچگاه حرف هايمهربانش را نمي شنيد ، ديگر هيچگاه نمي توانست شاهد شيطنت ها و كارهايعجيب و غريبش باشد . خدايا ! بر سرش چه آمده بود ؟ آيا مي تواند بدون اوزندگي كند ؟ آيا آه سوزان بهرام گريبانش را نخواهد گرفت ؟ از اين ادنديشهدلش گرفت .بيچاره بهرام با چه حالي او را ترك كرده بود . احساس كرد در حقاو خيانت كرده است . از خودش بيزار شد . اي كاش مرده بود و چنين اونيازرده بود . اي كاش هيچگاه با او آشنا نشده بود . اي كاش بهرام او رادوست نداشت ، اما در حال حاظر افسوس خوردن چه دردي را دوا مي كرد ؟
در گوشه اتاق چشمش به ساسونت و جزوه هاي درسي بهرامافتاد كه از پنج روز پيش در آنجا مانده بود . باز هم اشك بي محابا رراهگونه هاي را مي پيمود . ديگر نمي شد با هم درس بخوانند و در همان حين بچههاي دانشگاه را مسخره كنند و بخندند. در گذشته چه روز هاي خوشي داشتند .آنجا روي چوب ريختي تعدادي از لباس هايش آويزان بود . كت و شلوار سفيدش ،پوليور قهوه اي اش ، جين خاكستري و شالگردن سياهش . از جا برخاست و بهسويش رفت . پوليورش را برداشت و به سينه فشرد . بوي تن بهرام و ادكلنمخصوصش را مي داد .به ياد لحظاتي افتاد كه در پناه او احساس آرامش مي كردو خود را خوشبخت ترين دختر دينا ني دانست . در طي گذشته اكثر اوقاتش را بااو سپري كرده بود ، حالا چطور مي توانست جاي خالي اش را ببيند و تاببياورد ؟ در همه جاي خانه اثري از بهرام باقي مانده بود . مجدد كنار كيفسامسونت رفت و آن را برداشت ، ناگهان كيف از دستش رها شد و محتويات آن رويزمين پخش شد و نگاه ياس به عكس هاي خودش در ميان لوازم بهرام ، خيره ماند. چند لحظه بعد نگاهش را بر گرفت . كفش هاي استيكش در جا كفشي و قلابماهيگيري اش در گوشه ي پيشخوان ديوار آشپزخانه خودنمايي مي كرد . چهتعطيلات زيبا و پر خاطره اي را با هم سپري كرده بودند . افسوس كه آن روزها ديگر هيچوقت باز نمي گشتند . امشب مرغ عشق بهرام نيز با دلسوزي ميخواند . انگار كه از فرياد هايشان پي به قضيه برده بود . در گوشه اتاقنشيمن كز كرد و در حالي كه نمي توانست از ريزش اشك هايش جلو گيري كند بهمرغ عشقش چشم دوخت و در دل گفت : منو ببخش بهرام . هيچ وقت فراموشت نميكنم . هيچ وقت هيچ مردي جاي تو را در دلم نمي گيره . هيچ وقت عالم قشنگمواز ياد نمي برم .
و آنقدر گريه كرد تا خسته و بيحال در همان جا به خواب رفت .
* * *
بهرام ، محزون و خسته در مبلي فرو رفته بود و به اينموضوع مي انديشيد كه پس از اين چه خواهد كرد . حال عجيبي داشت . عصبي و سرخورده بود در عين حال بي هدف و محزون . خيانت ديده بود . اما هنوز قلبش بهعشق آن دختر چشم عسلس زيبا و مهربان مي تپيد . مهربان كه نه ، جفا كار وبي وفا . چطور دلش آمد ؟ اين سوالي بود كه مرتب در ذهنش تكرار مي شد . درعرض همين چند ساعت بينهايت دلش براي او تنگ شده بود و از درك اين در خودشلجش گرفت . بايد از او متنفر مي شد ، بايد فراموشش مي كرد اما چگونه ؟ديگر هيچگاه نمي توانست دختري به دلربايي او بيابد . پس از اين چه خواهدكرد ؟ از اين انديشه كه ديگر هرگز نمي تواند به آپارتمانش برود و اوقاتشرا با او سپري كند دلش گرفت . اما از اين انديشه كه مرد ديگري او را تصاحبخواهد كرد عصبي شد .
(( يا ، بي وفا . چطور دلت آمد ؟ چطور تونستي از روزاي قشنگمون بگذري . چطور تونستي از آرزو هات بگذري ؟ چطور دلت اومد داغونم كني ؟
اينها را زير لب زمزمه مي كرد . باز هم تنها شده بود .از فردا بايد بدون ياس پا به دانشگاه مي گذاشت . عشق پر شورشان بي سرانجاممانده بود و او خود را در اين بين ضايع و غرور و احساسش را جريحه دار ميديد. بي اختيار دستش به زنجيري كه ياس آن را در روز نولدش به او داده بودكشيد . بايد پاره اش مي كرد ، اما دلش نيامد . اين تنها چيزي بود كه هميشهدر همه لحظات همراهش بود و او را به ياد دختر مي انداخت . خودش هم ميدانست كه هيچگاه قادر به فراموش كردنش نخواهد بود ، اما بيشتر از آن ،عصباني و دلش پر از كينه بود .
سيگاري ديگر آتش زد و پك محكمي به ان زد . باز هم درآينده ي مبهوتش غرق شد . اين چند عدد سيگار را در كمد بهنام يافته بود .خودش مدتها پيش سيگار را كنار گذاشته بود ، اما در حال حاضر تنها چيزي كهكمي آرامش مي كرد همين لامذهب بود . نگاهي به ساعت كرد ، يك ساعت از نيمهشب گذشته بود ، اما خواب به چشمانش نمي آمد . از جا برخاست تا به حياطبرود و كمي در زير بارش ملايم باران قدم بزند . شايد اگر سردش مي شد خوابشمي گرفت . دوباره چشمش به عكس ياس در روي جا سوئيچي اش افتاد و زمزمه كرد: لعنتي ! دوستت دارم . وبه سوي در خروجي راهرو به راه افتاد ، اما قبلاز اين كه دست به دستگيره ي دربزند در گشوده شد و در كمال تعجب بهمن را درمقابلش ديد . بهمن نيز با حيرت نگاهش كرد . چه بر سرش آمده بود ؟ صورتشخيس از اشك بود و سيگاري نيز در دست داشت . از ديدن اين اوضاع و احوال نامساعد در شگفت شد . بهرام همانجا سر جايش ايستاده بود و هيچ نمي گفت .بهمن دست روي شانه اش گذاشت و با نگراني گفتت : حالت خوبه پسرم ؟ اينجا چهخبره ؟
و دستش را گرفت و او را به اتاق نشيمن هدايت كرد و. هردو روي كاناپه نشستند و بهرام سيگارش را خاموش كرد و سرش را زير انداخت .تلاش فوق العاده اي كرد تا در برابر پدر اشك نريزد . اما سعيش بي فايدهبود . بهمن با نگراني بيشتري دست هايش را روي گونه هاي او گذاشت و گفت :بهرام ! بابا جون يه حرفي بزن ، چي به روزت آمده ؟
- دوباره تنها شدم پدر ، ياسو از دست دادم ، مي فهمي ؟
چشمانش را بست ، اما اشك همچنان از آنها بيرون مي آمد . بهمن با تعجب پرسيد : چرا ؟ اتفاقي براش افتاده ؟
بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : عموش اومده سراغش ، مي خواد اونو ببره آمريكا .
- ياس راضيه ؟
- رضايت يا نا رضايتيش مهم نيس ، اون تصميم گرفته بره .
- خب تو هم برو . اگه نمي توني بدون اون سر كني باهاش برو آمريكا ، اونجا هم مي تونين زندگي كنين .
بهرام محزونت از پيش نگاهش كرد و گفت : ما ديگه با همازدواج نمي كنيم پدر ، قراره با پسر عموش ازدواج كنه . پدرش چند سال پيشقولشو به عموش داده بود .
- و ياس مجبور شد تن به اين ازدواج بده ؟بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و بهمن با دلسوزس زير لب زمزمه كرد : دختر بيچاره .
- اون منو فروخت پدر ، عشقمونو فروخت . دنياي قشنگي رو كه داشتيم ، همه شو زير پا گذاشت . هيچ وقت نمي بخشمش .
و بعد سرش را روي شانه ي او گذاشت و شديد تر از پيشگريست . بهمن او را محم در بر گرفت . چيز غريبي را در چشمان پسرش ديد .خورد شدن غرور يك مرد را و درك مي كرد كه اكنون چه لحظات سختي را پشت سرمي گذارد . پس از اتمام يك پروژه ي بزرگ و به بهره برداري رساندن آن ،آمده بود تا چند ماهي را بي دغدغه كاري در كنار فرزندانش به استراحتبپردازد ، اما با ديدن اوضاع بنابسامان بهرام در بدو ورود سختآشفته اش كرد. خوشحال شد كه در آن لحظات به آنجا آمده بود . نبايد بهرام در اين شرايطتنها رها مي شد . پسر حساسش را مي شناخت . تازه او را به دست آورده بود وهرگز راضي نمي شد يك بار ديگر او را از دست بدهد . در همان لحظاتي كه آرامموهايش را نوازش مي كرد و به زمزمه هايش گوش ميسپرد تصميم گرفت كه تا هروقت لازم است در كنارش بماند و او را در كنار آمدن با اين بحران روحي بزرگياري دهد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست و هشتم
بنفشه او را در آغوش کشید و در حالی که همراهش می گریست بهحالش دل سوزاند، اما هنوز هم گیج و مبهوت بود . جدایی از یاس همان قدر کهبرای بهرام گران تمام شده بود برای او هم سخت بود .
- حالا کی میری یاس ؟
- قرار شده تا فارق التحصیلی بمونم اینجا، اما بعدش مجبورم برم .
بنفشه با شنیدن این حرف کمی آرام گرفت . هنوز دو سال ونیم تا آن زمان فرصت بود . یاس نگاه بیمارگونه اش را به او دوخت و گفت :بیچاره بهرام ! حتما خیلی عذاب کشیده نه ؟
- ندیدمش . دایی بهمن صبح اومد خونه ما . اون جریانو برامون تعریف کرد . دیشب وقتی رسیده بود خونه ، بهرامو نابسامان ديده بود .
ياس سرش را به زير انداخت و گفت : از خودم بيزارم . منبهش خيانت كردم . بنفشه ! اون تا عمر داره منو نمي بخشه . من ... من غروراونو مي پرستيدم اما حالا مجبور شده ام كه زير پاهام لهش كنم . مجبور شدمبهش پشت كنم . در برابر اون همه خوبي كه در حقم كرد ، بهش ناروزدم . بهرامبراي من از جونش مايه گذاشت ، اما من ... من ...
خودش را به او سخت تر به او چسباند و گفت : من خيلي بيرحمم بنفشه . مي بيني چه طور جواب عشق پاكشو دادم ؟ كاش مرده بودم و چنينروزي رو نمي ديدم .
بنفشه شروع به نوازشش كرد و گفت : آروم باش عزيزم . انقدر خودتو اذيت نكن .
- از امروز تا آخر عمر بايد عذاب بكشم . مي دونم كهعذاب وجدان راحتم نمي ذاره . من زندگي بهرامو خراب كردم . حالا حقمه كه تاآخر عمر غذاب بكشم . تازه بايد با مردي زندگي كنم كه ازش بيزارم ، خيليسخته بنفشه ، وقي بهش فكر مي كنم ديوونه ميشم . من و بهرام مي تونستيمخوشبخت ترين زن و شوهر دنيا باشيم ، اما افسوس كه سرنوشت نذاشت .- كاشپدرت چنين كاري نكرده بود ياس .
- مي دونم ، اما حالا مجبورم كه اين تقدير رو بپذيرم .
و بعد به اطرافش نگاه كرد و گفت : هيچ وقت نمي تونمبهرام رو فراموش كنم . همه جاي اين خونه بوي اونو ميده . تا عمر دارم نميتونم يه لحظه از فكر اون غافل بشم.
- مي فهمم ياس .
اونو براي هميشه از دست داده ام ، بهرام ديگه هيچ وقتبرنمي گرده ، اما نمي دونم كه تو بهنامم از دست داده ام يا نه . حتما شماهم هيچ وقت منو نمي بخشين .
بنفشه او را تنگ تر در آغوشش فشرد و گفت : بس كن دختر ،تو هميشه بايد روي دوستي من و بهنام حساب كني ، حتي وقتي كه اونجا رفتي. و بعد افزود : ياس دلم برات تنگ ميشه .
ياس سرش را روي شانه ي او فشرد و در حالي كه به هق هق افتاده بود جواب داد : دل منم براتون تنگ ميشه ، براي همه تون .
و هر دو مدتي خاموش ماندند و گريستند . شايد در آيندهكمتر از اين فرصت ها پيش مي آمد . شايد در آينده هيچگاه يكديگر را نبينند. اين انديشه هر دو را عذاب مي داد . آنقدر گريه كردند تا كمي سبك شدند .سپس ياس خودش را از او جدا كرد و گفت : وسايلشو جمع مي كنم تو ببرشونبنفشه .
بنفشه به علامت اطاعت سري جنباند و به كمك او رفت .لباس ها ، كتاب ها و وسايل بهرام را در چمداني جاي دادند . آنگاه بنفشه بااشاره به انگشتر پرسيد : نمي خواي انگشترشو پس بدي ؟
ياس براي مدتي بي صدا به انگشتر نگريست و بعد در حاليكه دوباره به گريه افتاده بود ، آن رو روي قلبش گذاشت و سري تكان داد وگفت : نه شونه ي پيوندمونه . وقتي اينو داد به من ، قسم خوردم كه هيچ وقتاز دستم درش نيارم .
آن روز را به ياد مي آورد ، چقدر خوش بودند ، چقدر بي غم .
نمي خواي سعي كني كه فراموشش كني ؟
- چطوري بنفشه ؟ عشقش توي قلبم لونه كرده . چطوريبيرونش كنم ؟ حالا كه رفته احساس مي كنم قلب منم با خودش برده ، روحمووجودمو ، من ... من حالا ديگه روحي ندارم . ديگه زنده نيستم بنفشه . يهمرده ي متحركم . يه جسم بي روح . شايد جسمم مال يكي ديگه باشه اما قلبم ،روحم ، احساسم فقط متعلق به بهرامه . دلم مي خواست اينو درك كنه ، اما بهشحق مي دم . اون عشقشو از دست داده ، مثل من كه زندگيم رو باخته ام .
سپس به پنجره نزديك شد و شانه اش را به ديوار تكيه دادو از آنجا به بيرون نگريست . مدتي در افكارش سير كرد و آنگاه ادامه داد :هميشه برام يه چيز نو داشت ، يه حرف نو ، يه هديه ي نو يايه كار عجيب وغريب نو ، چطور مي تونم همه ي اين چيزارو فراموش كنم ؟
بنفشه به سراغش رفت و شانه هاي او را از پشت گرفت و بااو همدردي كرد . در همين حين چيزي به مغز ياس رخنه كرد . اشكهايش را باپشت دست هايش پاك كرد و به سوي او چرخيد و گفت : بايد تا دوسال ديگه بچهدار بشين . مي خوام قبل از رفتن بچه ي شما رو ببينم . آخه تو خواهر مني ،ميشم خاله ياس . خيلي قشنگه نه ؟
لبخند مي زد ، اما بازه سيل اشكهايش صورتش را خسي كردهبودند . بنفشه به علامت تصديق سري تكان داد . قرار بود او زن عموي بچه اشباشد اما هنوز هم چيزي تغيير نكرده بود ، او و ياس با هم خواهر بودند واين را نه عمو هوشنگ ياس و نه هيچ كس ديگري نمي توانست از آنها بگيرد .
از اين انديشه دلش قرص شد و زمزمه كرد : باشه عزيزم اين قولو به تو مي دم .
- متشكرم بنفشه . ويك بار ديگر همديگر را در آغوشگرفتند . ساعتي بعد بهنام به آپارتمان ياس آمد . دختر از روبه رو شدن بااو شرم داشت . از همه ي آنها خجالت مي كشيد ، اما بهنام با درك احوالنابسامانش ، سعي كرد با او همدردي كند و گفت : متاسفم ياس . ازدواج توبهرام آرزوي همه ي ما بود ، اما من كاملا حال تو را درك مي كنم . مي دونمكه گاهي اوقات تعهد جاي همه چيز را مي گيره . مي دونم كه به خاطر پدرت اينكار رو كردي . هميشه زندگي اونطوري كه آدم دوست داره پيش نميره . پس خودتوناراحت نكن . سعي كن با اونچه كه پيش آمده بسازي .
ياس چشمان گريانش را به او دوخت و در حالي كه سعي ميكرد تا براي قدرداني از او لبخند بزند گفت : متشكرم بهرام ممنونم كه از منمتنفر نشدي .
- بس كن دختر جون ! اين چه حرفيه ؟ آغاز دوستي ما بهخاطر بهرام نبود كه به خاطر اونم تمومش كنيم . اين اتفاق براي هر كسي ممكنرخ بده .
- كاش براي ما رخ نمي داد . درك مي كنم كه بهرام الان چه حالي داره .
عادت مي كنه ، درست همانطور كه تو بايد عادت كني .
وبعد با لحني آرام گفت : ياس . هيچوقت من و بنفشه رافراموش نكن . هروقت به مشكلي برخورد كردي اينو بدن كه ما حاضريم تا اونجاكه در توانمونه كمكت كنيم . ما رو مثل خواهر و برادر خودت بدون .
كلامش چنان گرم و صادقانه بود كه دل يارس را پر ازآرامش خاطر كرد ، اما او مي دانست كه از اين پس سراسر زندگي اش همواره بامشكل مواجه خواهد شد ، مي دانست كه از همين حالا پاي در راهي نهاده است وعبور از آن توام با تحمل سختي هاي بسياري است . سرش را زير انداخت و گفت :متشكرم بهنام ، بازم ممنونم . دوستتون دارم و هيچوقت فراموشتون نمي كنم .
* * *
بهمن به هر دو خوشامد گفت و به اتاق نشيمن هدايتشان كرد . دقايقي از نيمه شب گذشته بود ، اما او تنها بود .
بهنام روي مبلي نشست و گفت : بهرام كجاست ؟
- امشب برانمه دارن همراه گروهه .
- خداروشكر خودش رو نباخته ، بيچاره ياس خيلي قصه ي بهرام رو مي خوره .
بهمن با لبخند تلخي گفت : خودشو باخته بهنام . بدجوريهم باخته ، اما مي خواد مقاومت كنه ، امروز با هم صحبت كرديم . مصمم بودكه اين جريان اثري روي برنامه هاي زندگيش نذاره . داره همه تلاششو مي كنه، ولي من درك مي كنم كه اين جريان روي قلبش اثر گذاشته ، با اين حال تصميمگرفته كه از هميشه كوشا تر باشه ، اين برنامه ها به خاطر اينه كه احساسشوخفه كنه و وجود ياسو ناديده بگيره . داره با خودش مي جنگه اما همين كهسرپا باشه واسه ي ما كافيه .
بنفشه پرسيد : دايي جون از ياس متنفر شده ؟ حرفي ازش نمي زد ؟
بهمن به علامت ندانست سري جنباند و گفت : نمي دونم ،ديشب گريه مي كرد . خيلي آشفته بود ، اما امروز سعي داشت طوري وانمود كنهكه ياس مرده و ديگه وجود نداهر . از صحبتاش معلوم بود كه مي خواد اونوفراموش كنه . مصممه كه در خودش اين تصور رو به وجود بايره . كه انگارهيچوقت ياس وجود نداشته ، گفت نمي خوام آينده مو خراب كنم .
بهنام گفت : غير ممكنه پدر ، اون هيچوقت نمي تونه ياس رو فراموش كنه به ما دروغ ميگه.
- مي دونم بهنام . روحيه ي اين پسر را هيچوقت نميشه درككرد . چيزي كه از ظاهرش مي خوني هرگز بازگو كننده ي احوال درونش نيست . ماهيچ وقت نمي تونيم حالشو بفهميم ، اما مهم اينه كه مي خواد سرپا باشه .شايد غرق شدن در كار ، كمك موثري باشه تا به مرور زمان اين قضيه را پشت سربذاره و از تعلق خاطر به ياس آسوده بشه .
بنفشه با مخالفت گفت : نه دايي جون . با اين كارش بهخودش ظلم مي كنه . غرق شدن در كار و ناديده گرفتن احساساتش از اون يه مردبي روح ميسازه . اگه امروز نتونه با اين قضيه كنار بياد ، شايد ديگر درآينده حاظر به پذيرفتن هيچ زني نشه . بايد با عقل و منطق با اين جريانبرخورد كنه و اگر تبديل ميشه به يه آدم ماشيني كه فقط كار مي كنه و خودشوفراموش كرده . نبايد بذارين چنين اتفاقي براش بيفته ، حيفه كه بهرام فقطيه آدم آهني بي احساس باشه .
بهمن متاثر از شنيدن اين حرف ها ، دستهايش را در هم گرهكرد و گفت : اما در حال حاضر راه ديگه اي وجود نداره ، بهرام اول از همهبايد با خودشو احساسي كه نسبت به ياس داره كنار بياد . احتياج به فكرداره . من در عرض همين بيست و چهار ساعت درك كردم كه وجود ياس چه نقشي درزندگي اون داشته . موقع غذا خوردن ، موقع آشپزي كردن ، ظرف شستن .... حتيموقع حرف زدن كاملا مشخص بود كه ذهنش مشغوله . يقينا تمام خاطراتي رو كهاز سپري كردن چنين لحظاتي با ياس در ذهنش نقش بسته بود ميومد جلوي چشماش.گاهي اشك چشماشو پر مي كرد ، اما همه توانش را به كار مي برد تا خودشونبازه . من نمي خوام شاهد چنين حالاتي در بهرام باشم . فقط فعاليت اونو ازاين وضع نجات مي ده . شايد نه براي هميشه ، اما در حال حاضر اين بهترينراهه .
در همين لحظه در ورودي گشوده شد و بهرام با گامهاييخسته قدم به هال گذاشت . فكر مي كرد بهمن بايد خوابيده باشد ، اما از ديدناو و بهنام و بنفشه جاخورد . تمام توانش را به كار برد تا خود را آرام وخونسر نشان دهد . آنچنان در عالم خود و افكارش غرق بود كه متوجه ي اتومبيلبهنام در مقابل خانه نشد . جلو تر رفت و لبخندي بي روح زد و گفت : خستهنباشي باباجون . او يسري جنباند و تشكر كرد . سپس رو به بهنام و بنفشه گفت: خوش اومدين .
نگاهش به قدري تبدار و پريشان بود كه هركسي به سادگي در ميافت كه چه اوضاع نابساماني دارد . بهنام با همدردي گفت : متاسفم بهرام .
او سرش را تكان داد و تشكر كرد ، اما همه مي دانستند كهاو دارد از پاي در مي آيد . به بهانه خستگي گفت : معذرت مي خوام من خستهام مي رم بخوابم .
و به سوي اتاقش به راه افتاد . در آستانه اتاق يك چمدانديد ، چمداني آشنا ، اما قبل از آن كه چيزي بپرسد بنفشه گفت : وسايلي روكه توي آپارتمان ياس داشتي آورديم .
قلب بهرام بار ديگر از شنيدن نام آن بي وفا گرفت . چه ساده او را از دست داده بود . سرش را به سوي بنفشه چرخاند و گفت : متشكرم .
و آنها ديدند كه چشمانش پر از اشك شدند . خيلي زودنگاهش را از آنان دزديد و چمدان را برداشت و به اتاقش رفت و در را پشت سرشبست . بنفشه در حالي كه از ديدن اوضاع نابسامان او به گريه افتاده بود گفت: دلم براش ميسوزه ، آخه اونا چه گناهي كردن كه سزاوار چنين سرنوشتي باشن ؟
بهنام دست او را گرفت و گفت : آروم صداتو مي شنوه
اما بهرام صدايش را شنيده بود . با دنيايي از درد به ديوار تكيه داد و گفت : تلافي مي كنم ياس ...
از اين كه ديگران برايش دلسوزي كنند متنفر بود ، ولي اين حقيقت وجود داشت و او ميدانست كه عامل همه ي اينها ياس است .
صبح روز بعد ياس در حين ورود به دانشگاه بهرام را ديدكه چند متر دورتر از او از اتومبيلش پياده شد . براي چند لحظه خيره و گيجنگاهش كرد .بغض شديدي سد راه گلويش شد .چقدر دوست داشت مثل روز هاي گذشتهشانه به شانه ي هم و با غرور و افتخار راه بروند و در بين ديگران به وجوديكديگر بنازند ، اما افسوس .
بهرام كوچكترين محلي به او نگذاشت ، از برابرش گذشت وبدون لحظه اي درنگ پا به داخل دانشگاه گذاشت ، اما ياس چيز غريبي در نگاهاو خواند . چشمان بي فروق و صورتي تبدار. مردي كه داشت از پاي در مي آمد وبا اين حال هنوز هم سعي در حفظ غروري داشت كه جريحه دار شده بود . همانطوركه دور شدن او را تماشا مي كرد ، باز هم خود را بي وفاترين عاشق و گناهكارترين موجود هستي يافت . حالا اشك آرام از گونه هايش سرازير شده بود . چقدردر حق او ظلم كرده بود . دستي را بر روي شانه اش احساس كرد .
ياس حالت خوبه ؟
سرش را به عقب برگرداند و بنفشه را با چشماني اشكبارديد . بدون اين كه حرفي بزند سرش ر به زير انداخت و شروع به گزيدن لبش كرد. چقدر خجالت مي كشيد . بهرامو ديدي ؟
خودش ديده بود كه چه شد ، با اين حال بازم سوال كرد .ياس به علامت تصديق سري جنباند و گفت : بنفشه ! من خيلي بي رحمم ... خيليبي رحم . همه مي دونستن كه قراره با هم ازدواج كنيم . حالا به روز اون چيمياد ؟
و بعد سش را بلند كرد و چشمان پر سوالش را به او دوخت .
- پيش همه ضايع ميشه . آخه من چه طور تونستم اين كار رو بكنم؟

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت بیست ونهم
بنفشه شانه هایش را گرفت و گفت : آروم باش یاس تا چاره ی دیگه ای نداشتی اين موضوع رو يه روزي درك مي كنه. تورو خدا اشكاتو پاك كن .
و بعد دستش را گرفت و او را به داخل دانشگاه كشاند .اروز آغاز امتحانات پايان ترم بود و ياس با روحيه اي افتضاح به دانشگاهآمده بود. روز قبل حتي يه ساعتم درس نخوانده بود . هرگاه مي خواست حواسشرا متمركز كند خاطرات بهرام به مغزش هجوم مي آوردند و با ديدن اشعار وشكلكهايي كه او گاه و بيگاه در كتابها و جزواتش مي نوشت و مي كشيد به گريهمي افتاد .
- درس خوندي ؟
- هيچي .... نتونستم بنفشه ... آخه به چه اميدي ؟ با كدوم روحيه
- تو بلاخره خودتو مي كشي ياس . بايد يه جوري با اينموضوع كنار بياي لعنتي . مي خواي به خاطر اين قضيه باقي عمرتو تباه كني؟مي خواي به خاطر بهرام همه زندگيتو ببازي ؟
بلند تر از پيش حرف مي زد و سخت به هيجان آمده بود .هيچ دلش نمي خواست ياس به همين سادگي دست از زندگيش بشويد و در غم و ماتمغرق شود . اگرچه درك حالش چندان هم مشكل نبود . روي نيمكتي نشستند و ياسبا بقراري گفت : زندگي ؟ تو از من چي مي خواي بنفشه ؟ اصلا مي توني موقعيترو درك كني ؟ مي توني بفهمي توي چه منجلابي دست و پا مي زنم ؟ مي توني حالبهرامو درك كني ؟ چقدر غمگين و آشفته بود . اي كاش مرده بودم ... فكر ميكنم در اين صورت اون آرومتر بود .
بنفشه با ناتواني نگاهش كرد و گفت : حالتو مي فهمم ياس، اما با غصه خوردن كه چيزي درست نميشه . خودت اين راه رو انتخاب كردي پسبايد سعي كني مقاوم باشي و مشكلاتو تحمل كني .
- از زندگي بيزارم بنفشه .
- رامينو نديدي ؟
- نه هنوز نيومده .
در سه روز گذشته هيچ سري به او نزده و ياس هم براييافتن او تماسي نگرفته بود . پوزخندي زد و ادامه داد : همون بهتر كه نياد. مردك بي سر و پا زندگيمو خراب كرد . حالم ازش به هم مي خوره .
لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد گفت : بهش شك دارم ،هميشه از من متنفر بود ، اما حالا نمي دونم چرا سعي داره خودشو عاشق نشونبده . نمي دونم در ازدواج با من چه مصلحتي ميبينه كه حاضر شده تن به اينكار بده . بين ما هيچ وجه اشتراكي وجود نداره بنفشه .
بنفشه با التماس نگاهش كرد و گفت : تو رو خدا يه كميبيشتر فكر كن ياس . اگه اين چيزا رو مي دوني پس چرا مي خواي باهاش ازدواجكني ؟ خب اگه دلت راضي نيس اين كار رو نكن .
ياس با نااميدي سري تكان داد و گفت : نمي تونم بنفشه ... نمي تونم .
- به خدا تو ديوونه شدي . داري با آگاهي پا توي راهي ميذاري كه مي دوني جز بدبختي حاصل ديگه اي نداره .
ياس با لحني تبدار و بي روح گفت : من محكوم به انتخاباين راهم . به خاطر ظلمي كه در حق بهرام كردم ، اونم براي هميشه از دستدادم ... باعث سرخوردگيش شدم ... خب حالا ديگه چه فرقي مي كنه خوشبخت باشميا نه ؟ من ... من خوشبختي رو فقط در كنار اون مي خواستم حالا كه اون نيستچه فرقي مي كنه كه زندگي آينده ام چطوري سپري بشه .
- اين افكار پوچو از خودت دور كن دختر . زندگي در بهرام خلاصه نميشه . اگه با اون آشنا نشده بودي چه ؟
- اون موقع وضع فرق مي كرد ، ولي حالا ميشناسمش ، يه سال طلايي با هم داشتيم ، هزار بار قسم خوردم كه تركش نمي كنم ، اما امروز ....
وسري تكان داد و افزدو : مي بيني بنفشه ؟ حقم كه دچار اين بلا بشم .
وقتي از جلسه ي امتحان خارج شد ، بنفشه انتظارش را ميكشيد . بر خلاف آنچه كه تصور مي كرد خيلي خوب از عهده ي امتحان بر آمدهبود . در طي ترم و همچنين سال گذشته جزو نفرات اول و ممتاز بود و اينبارنيز با تكيه بر آنچه كه در طول ترم فرا گرفته بود ، امتحانش را با موفقيتپشت سر گذاشته و راضي به نظر ميرسيد. بنفشه با ديدن چهره ي آرام او بهسويش رفت و گفت : چه طور بود ياس ؟
او سري تكان داد و گفت : خوب بود ، فكر كنم نمره خوبي بگيرم . اصلا انتظارشو نداشتم .
بنفشه نفس آسوده اي كشيد و گفت : خدا رو شكر .
بعد با نگراني نگاهش كرد و گفت : قول بده امشب درس بخوني خب ؟
- سعي مي كنم . تو چي ؟ خوب امتحان دادي ؟
- آره ، راضي ام .
و بدون حرف ديگري از دانشگاه خارج شدند .
* * *
شب بود و شب بر سنگيني غم مي افزايد . كنار پنجره نشستهو زانوهايش را بغل كرده بود . سرش را به ديوار تكيه داده و دل آسمان چشمدوخته بود . شب و برف در هم آميخته بودند و ذهن را به سوي خاطرات پرواز ميدادند . به ايام گذشته كه چه اوقات خوشي را بهرام گذرانده بود . به توچالو آبعلي رفتند ، تليه كابين سوار شدند و در آن ارتفاع بلند نام او رافرياد مي كرد . از پيچيدن صدايش در كوه لذت مي برد و هر دو حسابي سر كيفآمدند . گاهي اوقات به همراه بنفشه و بهنام نيز به كوه و اسكي مي رفتند .وقتي حسابي خسته شدند به رستوران هاي سنتي سرك مي كشيدند و تا مي توانستندولخرجي مي كردند .
آهي از سر حسرت كشيد و باز به اين انديشه ي تلخ كهبهرام در چه وضعيتي به سر مي برد به قلبش نيش زد. بيش از آن كه به اوضاعاسفبار خودش توجه كند به حال او دل ميسوزاند . اي كاش مي توانست اين روزها را فراموش كند و يه دنيايي نو براي خودش بسازد . اما چگونه ؟ چطور ميشدآن روزهاي خوش و آن عوالم بي مانند را به دست فراموشي سپرد و تعلقات را درحصار زمان دفن كرد ؟ خودش كه هرگز قادر به انجام چنين كاري نبود .
صداي زنگ آپارتمان او را نيز ار افكارش بيرون كشيد . ازجايش برخاست و پس از زدودن اشكهايش در را گشود . وقتي رامين را در برابرخود ديد احساس كرد مي خواهد بالا بياورد . چقدر از او متنفر بود . رامينلبخندي بر لب آورد و سلام كرد . دختر تمام سعيش را كرد تا با او گرم بگيرد، اما هيچ لبخندي ، هر چند مرده و مصنوعب بر لبش نشست .پاسخش را داد .احساس خفگي مي كرد . بوي زننده ي مشروبي كه رامين خورده بود ، نيكوتينمتعفن سيگارش و عطر تند ادكلنش غير قابل تحمل و تهوع آور بودند ، با اينحال گفت : چه عجب ياد من افتادي !
رامين پا به درون گذاشت و گفت : معذرت مي خوام ....
و بعد با كنايه گفت : فكر كردم در نبود من بيشتر به تو خوش مي گذره .
ياس نگاه بيزارش را به او معطوف كرد و پس از لحظه ايمكث و دقت در چهره ي بي لطف او ، سرش را چرفخاند و به آشپزخانه رفت . هيچوقت نمي توانست نگاه شاداب و پر طراوت بهرام را با اين پسر مست بي احساسمقايسه كند . رامين نگاهي اجمالي به اطرافش انداخت و با بي علاقگي پرسيد :اينجا آپارتمان مسكونيه يا آزمايشگاه پرورش گل و گياه ؟
ياس سوالش را نشنيده گرفت و پاسخي نداد . او تنها كسيبود كه با ديدن بهشت كوچك او به وجد نيامده بود و از آن انتقاد مي كرد .بهرام هميشه در اين خانه احساس آرامش مي كرد و ياس را به خاطر روح لطيف وشاعرانه اش تحسين مي كرد ، اما او ... در نظر دختر بي ذوق ترين پسر دنيابود كه هميشه با اين موضوعات لطيف بيگانه بود .
رامين در مبلي فرو رفت و گفت : اينجل خيلي شلوغه آدم احساس ناراحتي مي كنه . نمي شه يه خورده از اين آت آشغالا رو بريزي بيرون ؟
ياس با عصبانيت نگاهش كرد . لعنتي با چه جراتي به خوداجازه مي دهد كه به زيباترين چيز هايي كه او پس از بهرام داشت بگويد آتآشغال ؟ همراه با فنجاني قهوه به اتاق نشيمن رفت و آن را مقابل رامين رويميز گذاشت . رامين نگاهي بي ميل به فنجان قهوه انداخت و سپس گفت :قهوه نميخورم ، مشروب چي داري ؟ تو خونه ات اسكاچ پيدا نميشه ؟
ياس دندانهايش را با خشم روي هم فشرد و گفت : من هيچوقت مشروب نمي خورم .
رامين پوزخندي زد و گفت : پدر و مادرتم همينطور بودن ، فكر مي كردم كه تو امل نيستي .
ياس با تحقير نگاهش كرد و گفت : مصرف الكل نشونه يتمدنه ؟ و بعد كمي دور تر از او كنار شومينه نشست و گفت : به تو گفته بودمكه دنياي من هيچ شباهتي به دنياي تو نداره .
رامين بالاقيدي پرسيد : شام چي داري ؟
هيچي ، حوصله آشپزي نداشتم .
- وقتي او اون پسره ميومد اينجا تو حوصله هيچ كاري نداشتي ؟
ياس فرياد زد : گذشته ي من هيچ ربطي به تو نداره ، فهميدي ؟
از شدت خشم به خود مي پيچيد . شنيدن كلمه ي پسره درمورد بهرام ، آن هم از زبان اين مردك لاابالي كه فكر مي كرد از همه دنياسر تر است و مدام سعي در تحقير ديگران داشت بسيار سنگين بود . رامين از جابرخاست و با نزديك شدن به او با خشونت گفت : وقتي با هم ازدواج كنيم همهزندگيت مال من و به من مربوط ميشه ، شيرفهم شد ؟
وبعد محكم بازويش را گرفت و او را از جايش بلند كرد و گفت : حالا كه شام نداري بريم بخوابيم .
و در حالي كه سعي مي كرد خود را خونسرد نشان دهد لبخندپليدي به او زد . با نمايان شدن رديف دندانهايش كه در اثر مصرف زياد الكلزرد و خراب شده بود او را بيشتر ترساند . ياس با وحشت بازويش را از پنجهقوي او بيرون كشيد و فرياد زد : گمشو ديوونه فكر كردي من كي ام ؟
و از او فاصله گرفت . رامين در حالي كه از شدت عصبانيت مي لرزيد پرسيد :
چرا از من دوري مي كني ؟ مگه قرار نيس با هم ازدواج كنيم ؟ پس چرا مقاومت مي كني ؟
- هنوز كه ازدواج نكرديم . هروقت رسما همسرت شدم اونقدر پيشت مي مونم تا حالت به هم بخوره .
رامين دوباره به سويش آمد و با تحكم گفت :ولي من حالا تو رو مي خوام ، همين امشب .
ياس هم باز چند گام به عقب برداشت و با تكيه بر پيشخوانآشپزخانه فرياد زد : برو راحتم بذار حيوون مست ، فكر كردي من جزو اون دستهدختراي هرزه هستم كه براحتي خودشونو در اختيار هر كسي قرار مي دن ؟
رامين نيز درمقابل با همان شدت فرياد زد : لعنتي ، ميخواي باور كنم كه هيچ رابطه اي با بهرام عزيزت نداشتي ؟ مي خواي باور كنمكه اون حرومزاده تو رو به حال خوذت رها كرده تا با اعتقادات مسخره اتزندگي كني ؟ فكر كردي با بچه طرفي ؟
هيچگاه هيچ علاقه اي به ياس نداشت ، اما نمي دانست چرابا اين كه بهرام را نديده بود ، حسادتي عجيب نسبت به او در خود احساس ميكرد . اين پسر كيست كه ياس او را به عموزاده ي ميليونرش ترجيح مي دهد و بهخاطرش حاضر به ترك ايران نيست ؟ ياس نگاه تنفر آميزش را به چهرهي شيطانياو دوخت و گفت :آقا رامين ، اينجا ايرانه ، مي فهمي ؟ با فرهنگ خاص خودش .با مردم خاص خودش . اينجا حتي يه درصدم از او زندگي اي كه تو در غرب باهاشرو به رو هستي اثري نيست . مجبورم نكن كه به عمو هوشنگ بگم تو بلد نيستيحد خودتو نگه داري .
رامين با شنيدن اين او را رها كرد و دوباره سرجاي خودش نشست . ياس بدون اين كه از جايش حركت كند گفت : برگرد به آپارتمان پدرت .
رامين با تعجب پرسيد : داري بيرونم مي كني ؟
ياس با قاطعيت پاسخ داد : شب نمي توني اينجا بموني ، برو اگه دلت خواست روز برگرد .
و بعد به سوي در خروجي رفت و آنرا گشود . رامين به سويشآمد و گفت : حيف كه به خاطر پدر مجبورم برم ، ولي مطمئن باش كه اين كارتوتلافي مي كنم .
و بدون حرف ديگري آپارتمان او را ترك كرد .
ياس در را بست و به ان تكيه داد و نفس راحتي كشيد .امشب به خير سپري شده بود ، اما هيچ معلوم نبود كه روزهاي آينده بتواند ازشر اين مرد پست در امان باشد . تمام صبح روز بعد را بي آنكه ميلي بهمطالعه داشته باشد به خوشنويسي پرداخت و بعد از ظهر را نيز در آموزشگاهسپري كرد ، اما ان شب باز هم سر و كله ي رامين پيدا شد و اين بار حتي ديرتر از ديشب . بدون توجه به اعتراض ياس وارد آپارتمان شد و در را پشت سرشبست . سپس با غضب نگاهش كرد و پرسيد : تو فكر كردي من هالو ام ؟ ياس باتعجب نگاهش كرد و گفت : من منظورتو اصلا نمي فهمم .
رامين يك صندلي از پشت ميز بيرون كشيد و روي آن نشستو غريد : ديشب منو رد كردي تا با اون مردك خلوت كني ؟
ياس با چشماني كه از شدت حيرت گشاد شده بودند گفت : توعقلتو از دست دادي رامين . من نمي فهمم كه تو چرا انقدر اصرار داري كه منومتهم كني ؟
- ديشب خيلي بچگي كردم كه رفتم . خيلي خوب فريبم دادي . بهتون خوش گذشت ؟ حتما تا صبح مسخره ام كردين و به ريشم خنديدن ، مگه نه ؟
ياس با عصبانيت مشتش را روي ميز كوبيد و فرياد زد:لعنتي انقدر پرت و پلا نگو . ديگه هيچي بين منو بهرام نيس ، مي فهمي ؟پست فطرت ! تو باعث شدي من اونو از دست بدم .... باعث شدي كه تموم تعهداتمرو در قبال اون ناديده بگيرم . باعث شدي به مردي كه منو فقط به خاطر خودممي خواست و عشقشو خالصانه نثارم مي كرد پشت كنم و تن به ازدواج با آدمكثيفي مثل تو بدم.تو ..... تو.... زنديگمو زيرورو كردي ، بهرامو ازم گرفتيو حالا مي خواي جونمو بگيري . ازت متنفرم ، ميفهمي ؟ متنفرم .
و بعد با ناتواني روي كاناپه افتاد و شقيقه هايش را گرفت و ناله كرد : دست از سرم بردار ... تو رو خدا منو به حال خودم بذار .
رامين پوزخندي زد و گفت : خوب نقش بازي مي كني امامتاسفم كه من گول حرفاتو نمي خورم . نمي دونم چرا از پدر خواستي تا تمومشدن درست اينجا بموني ؟ فكر مي كني منم مثل اون ساده ام ؟ دو سال هو واسهخودش مدتيه . در طي ايم مدت مي توني حسابي خوشبگذروني . حتما پيش خودت فكركردي كه شايدم با يه بچه بياي آمريكا ، نه ؟
ياس نگاه خشمگينش را به چشمان حيله گر او دوخت و فرياد زد :خفه شو عوضي از خونه ي من برو بيرون .
ديگه حتي نمي خواست براي يك لحظه او را تحمل كند . اينمرد بينهايت گستاخ و پست بود . خدايا ! بهرام كجا و او كجا ؟چقدر بين آندو فرق بود . چقدر به بهرام احتياج داشت ، براي اين كه سر به شانه اش نهدو از اين غم بزرگ براي حرف بزند ، اما باز هم افسوس ، افسوس كه خودش اينبلا را برسر خودش آورده و با اين حملقت بهرام را از دست داده بود . رامينبا تحكم گفت : امشب مي مونم اينجا تا به تو ثابت كنم بين تو و اون پسره چيهست . از اينجا تكون نمي خورم .
اگه به من دست بزني همين فردا زنگ مي زنم به عموهوشنگ .
و انگاه با نگاهي سطحي به چهره ي او وقتي دريافت كه حرفش را جدي گرفته است ، دفتر كتابش را جمع كرد و به آشپزخانه رفت .
ياس امتحان دومش را نيز با موفقيت پشت سر گذاشت ، امااز برگشتن به آپارتمان خودش واهمه داشت . وقتي موضوع را با بنفشه درميانگذاشت او پيشنهاد كرد كه به بهانه ي فصل امتحانات به خانه ي آنها برود تاهم از شر رامين در امان باشد و هم بتواند بهتر درس بخواند . پيشنهاد خوبيبود و ياس با خوشحالي از آن استقبال كرد ، بخصوص كه قبل از پايان يافتنامتحانات هوشنگ و رامين نيز به آمريكا باز مي گشتند و براي مدتي از دستپسر عمويش راحت ميشد . به آپارتمان او رفتند و پس از برداشتن كتب و وسايلشخصي مرد نيازش به منزل ليلا رفتند تا ياس فصل امتحانات را در آنجا سپريكند . رامين نيز همان شب دوباره به آپارتمان ياس رفت و وقتي او را انجانيافت ، صبح روز بعد به دانشكده رفت . آنجا او را يافت و با عصبانيت پرسيدشب قبل را كجا گذرانده است . ياس به او اخطار كرد كه بهتر است خونسردي اشرا حفظ كند و آرام باشد . رامين وقتي فهميد كه او به خانه ي دوستش پناهبرده است ، چاره اي جز سكوت نديد . اگر به هوشنگ شكايت مي كرد او با ياسصحبت مي كرد و مي فهميد كه دختر براي چه از آپارتمانش فراري شده است ، دراين صورت عاقبت خوشي در انتظارش نبود ، بنابراين ناچار او را ترك كرد ، درحالي كه از زيركي اش سخت سخت عصباني و زخم خورده بود و با خود عهد كرد كهدر آينده به تلافي اين عملش چنان بلايي به سرش بياورد كه تا عمر دارد انرا فراموش نكند .
ياس كمي ارام تر از قبل ، فصل امتحانات را در منزل ليلاسپري كرد و همراه بنفشه درس خواند . دو روز قبل از پايان دوره ي امتحاناتهوشنگ و رامين را در فرودگاه بدرقه كرد . هوشنگ قول داد كه تابستان سالآينده به ايران باز خواهد گشت تا جشن عقدي برايشان ترتيب دهد و ياس نيزبدون هيچ مخالفتي حرف او را پذيرفت و در حالي كه با آنها خداحافظي مي كردكه از چهره ي رامين شرارت و كينه جويي مي باريد .
پس از پايان امتحانات به شيراز رفت . در طي يك ماهگذشته فشار روحي بسياري را تحمل كرده بود و اكنون تصميم داشت در خانه يپدري و در پناه آغوش گرم بهجت خانوم و خانواده اش كمي از آن فشار تخليهكند و خود را براي ادامه راه پرپيچ و خمي كه در راه داشت آماده كند . درحالي كه بنفشه و بهنام ليلا نيز براي سپري كردن تعطيلاتي چند روزه بهاصفهان رفتند ، بهرام ترجيح داد در تهران بماند و با خودش خلوت كند .حوصله ي هيچ كس و هيچ چيز را نداشت و با وجود تلاش فراواني كه در طي يكماه گذشته براي تطبيق خود با شرايط جديد كرده بود ، اما همچنان اوضاع واحوالي نابسامان داشت با وجود اسرار به بهمن مبني بر اين كه همراه سايرينبه اصفهان برود ، او زير بار نرفت و همراه او در تهران ماند . در طول مدتيكه از برهم خوردن نامزدي بهرام و ياس مي گذشت ، او نزديك ترين فرد به پسرشبود و مي ديد كه او هنوز نتوانسته است اين مسئله را هضم كند و آن رابپذيرد ،بنابراين نمي خواست او را حتي يه لحظه به حال خودش بذارد و ازياري رساندن به او غافل شود ، اگرچه مي دانست كه كاري از دستش ساخته نيست. در طول تعطيلات ۱۵ روزه بين دو ترم ، با اصرار بسيار او آن دو تنها دوروز به كرج رفتند و در جشن عروسي دختر يكي از دوستان بهمن شركت كردند ،اما غير از اين دو روز بهرام باقي وقتش را همراه با گروه سرمستان به تمرينو اجراي برنامه پرداخت . هرچند اكنون اعضاي گروه نيز مي دانستند كه اومدتي است به خاطر مسئله اي شخصي كاملا آشفته و دگرگون است و كيفيت كارشنيز همچون گذشته نيست .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی
سالن مملو از جمعیت بود و همهمه بسیاری فضای را پر کردهبود . امروز پس از پایان تعطیلات ۱۵ روزه ، ترم جديد تحصيلي آغاز ميشد واكنون هر يك از دانشجويان به دنبال رديف كردن برنامه هايشان بودند. يكي بهنمره اش اعتراض داشت و ديگري به رائه واحد هاي درسي . بعضي به صورت دستهجمعي درباره تصحيح اوراق امتحاني بحث مي كردند و برخي نيز بي توجه بهمسائل درسي از تعطيلاتشان براي يكديگر حرف مي زدند . بنفشه بمحض خروج ازاتاقي كه محل دريافت نتايج امتحان بود ياس را ديد كه به آن سو مي آيد .چند قدم جلو تر رفت و با خوشحالي يكديگر را در آغوش كشيدند . و در طي دوهفته سپري شده كاملا از حال هم بي خبر بودند .بنفشه بهتر ديده بود تا باياس تماس نگيرد . تا او دور از هياهو كمب آرامش داشته باشد و البته ياس درطول اين مدت بسيار رنج كشيده بود . او را در آغوشش فشرد و با گلايه گفت :بي وفا حتي نگفتي كه توي كدوم هتلي تا بهت زنگ بزنم . بنفشه به رويش لبخندزد و گفت : فكر كردم اينطور بهتره .
و سپس با دلجويي پرسيد : آروم شدي ؟
ياس كه دوباره صورتش را هاله اي از غم گرفته بود سرش را به زير انداخت و زمزمه كرد : ديگه تا آخر عمرم روي آرامشو نمي بينم .
بنفشه شانه هاب ظريف او را فشرد و مثل او زمزمه وار گفت : باز كه اين چرندياتو به زبون مياري ، ولش كن لعنتي .
و بعد دستش را زير شانه او زد و سرش را بلند كرد و گفت : ديگه احمق نشو ، خب .
اكنون با قاطعيت و جديت بسيار حرف مي زد و انتظارش نيزاين بود كه ياس از او اطاعت كند . ياس باز هم تبسمي كرد و گفت : معذرت ميخوام كه فقط بلدم تو رو ناراحت كنم .
وبا ديدن برگه هايي كه در دست او بود با كنجكاوي پرسيد : نتايجمونو گرفتي ؟
بنفشه با شنيدن اين حرف ، او را رها كرد و سرش را زير انداخت . ياس با كنجكاوي بيشتري پرسيد : چي شده ؟ قبول نشدي ؟
خيالش از بابت خودش راحت بود . با آن كه در فصلامتحانات و ضعيت روحي مناسبي نداشت ، اما خيلي خوب از عهده ي آنان بر آمدهبود . بنفشه هيچي نگفت و يكي از برگه ها را به سوي او گرفت . ياس برگه رااز او گرفت و نگاهي به آن انداخت ، اما در عرض چند لحظه رنگ صورتش مثل گچسفيد و چشمانش از شدت تعجب گرد و گشاد شدند . در حالي كه دستش به شدت ميلرزيد به بنفشه نگاه كرد و او در مقابل سعي كرد دلداري اش دهد و گفت :متاسفم ياس تو شرايط خوبي نداشتي ، اما مي توني جبران كني .
ياس با لكنت گفت : اما من .... من خيلي خوب ... خيلي ...
ولي نتوانست جمله اش را به پايان برساند و اشك درچشمانش حلقه زد . آنچه كه اين برگه نشان مي داد بيانگر آن بود كه ياسمشروط شده و او مطمئن بود كه اشتباه بزرگي پيش آمده است . لحظه اي مكث كردو با قاطعيت گفت : من خيلي خوب امتحان دادم ، همه شو .... اشتباه شدهبنفشه ، مطمئنم .
بنفشه اميدوار بود همين پاسخ را بشنود و خودش نيزانتظار نداشت كه او مشروط شده باشد گفت : اگه مطمئني مي توني اعتراض كني .منم فكر مي كنم كه اشتباه شده .
و بعد دوباره به سوي همان اتاقي كه دقايقي پيش از آن خارج شده بود به راه افتاد و گفت : بيا ياس بهتره يه اعتراض بنويسي .
ياس خواست در پي او برود اما ناگهان چند متر آنطرف تردر ميان شلوغي سالن چشمش به بهرام افتاد . پيراهني سفيد با يقه بلند وجليقه و جيني مشكي به تن داشت . مو هايش را كوتاه كرده بود و در نظر ياساز هميشه زيبا تر شده بود . در طي مدتي كه در شيراز بود بارها دلتنگش شدهو به او انديشيده شده بود و اكنون خوشحال بود كه دوباره او را ميبيند ،اما خوشحالي اش چند لحظه كوتاه به طول انجاميد ، زيرا ناگهان دريافت كه چهاتفاقي روي داده است . او دستهايش را به سينه زده و به ديواري تكيه دادهبود و در همان حال لبخند فاتحانه اي بر لب داشت و او را تماشا مي كرد .آخرين حرف هايش را قبل از آخرين خداحافظي به ياد آورد .
- اينو بدون كه از امروز هر بلايي به سرت بياد من عاملشبوده ام . نمي ذارم آب خوش از گلوت پايين بره ... بي وفاييتو تلافي مي كنم...بلايي رو كه به سرم آوردي جبران مي كنم .....
نفس عميقي كشيد و دريافت كه اين كار فقط از او بر ميآيد . همه او را دوست داشتند و نفوذ بسياري در همه جا داشت . همچنان درآنجا ايستاده بود و لبخند پيروزي نيز از لبانش محو نمي شد . او اولين ضربهرا اينگونه بر پيكر اين دختر بيچاره و از نظر خودش بي وفا وارد كرده بود واز تماشاي ناتواني اش لذت مي برد . ياس سرش را زير انداخت و در حالي كهاشك پهناي صورتش را پوشانده بود دريافت كه بايد اين تاوان گران و البتهاولين تاوان بي وفايي اش را بدون چون و چرا بپزيرد و گله اي هم نداشتهباشد . بنفشه دوباره به سويش آمد و پرسيد : پس چرا نمياي ؟
او سري جنباند و گفت : ولش كن بنفشه نيازي به اين كار نيست .
بنفشه كه منظورش را درك نكرده بود با كنجكاوي پرسيد : احتياجي نيس ؟ چرا ؟ مگه تو به نمره هات اعتراض نداري ؟؟؟
- نه حالا كه فكر مي كنم مي بينم اونقدرا هم خوب ندادم كه بخوام به نمره ها اعتراض كنم . شايد زيادي خوشبين بودم .
- خل نشو ياس ، من مطمئنم كه اشتباهي پيش آمده . نبايداز حقت بگذري . اونا با اعتراض تو دوباره برگه هاي امتحاني رو دوبارهببرسيمي كنن . اما ياس مي دانست كه اين عمل هيچ فايده اي ندارد با اصرار گفت :نه بنفشه ، بهتره فراموشش كني .
و به سوي در خروجي سالن به راه افتاد . بنفشه بناچاردنبالش رفت ، در حالي كه از عكس العمل عجيب او هيچ چيز درك نمي كرد . ياسمطمئن بود كه حتي اگر اعتراض فايده اي هم داشته باشد ، هيچگاه اين كار رانخواهد كرد . بهرام مي خواست او زجر بكشد و او اين رنج و عذاب را با جان ودل پذيرا بود . اگر رنج كشيدنش بهرام را آرام مي كرد و مرهمي بر دلدردمندش مي نهاد، او تا آخر عمر اين زجر و عذاب را به جان مي خريد ، اگرچه حقيقتا نيز در زندگي اش جز اين چيزي وجود نداشت و جدايي از بهرام ، خودسخت ترين و عظيم ترين بلايي بود كه بر قلب و پيكر دختر وارد آمده بود و اورا از زندگي و تمام تعلقاتش بيزار كرده بود .
يك ماه باقي مانده تا رسيدن تعطيلات آغاز سال نو نيزبراي ياس و بهرام هيچ انگيزه و اشتياقي نداشت . اكنون همه در دانشگاهدريافته بودند كه نامزدي آنها بر هم خورده ، اما كسي نمي دانست كه چرا ايندو دلداده ناگهان اين گونه از هم بريده و كتاب عشق را وبسيدند و به كناريگذاشتند . ياس را همه ، آروم و مغموم و در خود فرو رفته مي ديدند و بهرامنيز با سابق فرق كرده بود . با دوستان دانشگاهي اش كمتر مي جوشيد و باآنها فقط در ساعات درسي صحبت مي كردند . اغلب اوقاتش را در ميان بچه هايگروه موسيقي و در حال تمرين سپري مي كرد كه البته در آنجا نيز توفيقچنداني نداشت و به نظر مي رسيد كه در نياي ديگري و جدا از جمع آنها سپريمي كند . با آغاز تعطيلات سال نو ، ياس به همراه بنفشه و بهنام و ليلا بهشيراز رفت . بنفشه دريافته بود كه او در تعطيلات بين دو ترم در شيرازتنهايي سختي را تحمل كرده و از اين بابت بسيار رنج كشيده است و اين بارتصميم گرفت كه او را تنها نگذارد و پس از صحبت با بهنام و ليلا آنها راراضي كرد كه تعطيلات را در شيراز بگذرانند . اما بهرام براي استراحت درنوروز فرصتي نداشت زيرا گروه آنها براي شركت در يك جشنواره ي موسيقي بينالمللي به عنوان يك تيم منتخب از ايران به كپنهاك دانمارك اعزام شد كه اونيز در اين سفر به عنوان يكي از نوازندگان سه تار ، گروه را همراهي مي كرد. بهمن با وجود اصرار بهرام كه مي خواست در تعطيلات جايي برود و كمياستراحت كند ترجيح داد كه در تهران بماند . هوشنگ هداياي بسياري براي ياسفرستاد و به همراه آن ، رامين نيز دستبندي زمرد برايش ارسال كرد كه ياسالبته هيچگاه آن را به دست نكرد . با وجود همراهي دوستانش ، او از ايامعيد و جشن و شادي هاي مخصوص آن هيچ چيز نفهميد . سال گذشته در اين روز هابهرام در كنارش بود و حسابي خوش مي گذراندند ، اما اكنون بدون او ديگر هيچلطفي نداشت .
* * *
بهرام در اتاقش تنها و مثل اكثر مواقع در طول اين چندماه غرق در افكارش بود كه چند ضربه به در خورد . مثل هميشه با كوروشنوازنده ي فلوت و جوان همسن و سال خودش هم اتاقي بود ، اما او به اتفاقدوستانش به شهر رفته بود . امروز آخرين اجرايشان را به پايان رسانده بودندو فردا به ايران باز مي گشتند ، اما در اين رفت و آمد ها هيچ چيز جالبيبراي او وجود نداشت . همه چيز عادي و بي روح بود و هرگز او را تحت تاثيرقرار نمي داد . با بي حوصلگي برخاست و در را گشود هانيه را در برابر خودديد كه لبخند مهرباني صورتش را پوشانده بود . امروز اجراي خوبي نداشت وحدس زد كه او از جانب سرپرست گروه آمده تا ملامتش كند .
اين زن در گروه مورد احترام همه بود و سرپرست گروه همدر برخورد با او بسيار محترمانه برخورد مي كرد . سي و دوساله بود ونوازندگي ويولون را در گروه به عهده داشت . البته حرفه ي اصلي اشروانپزشكي بود و در طول هفته نيز سه روز در مطبش به درمان بيمارانش ميپرداخت ، اما ويولون را بيشتر دوست داشت و زمان زيادي را نيز به تمرين باگروه مي پرداخت . هشت سال پيش ازدواج كرد ، اما همسرش سه سال قبل بر اثرسكته ي قلبي فوت كرده بود و اكنون به اتفاق پسر ۵ ساله اش آيدين زندگي ميكرد و در اثر جلسات تمريني و سفر هايش نيز او را با خود همراه مي برد .
- مي تونم چند دقيقه وقتتو بگيرم ؟
بهرام كه خود را براي شنيدن نصايح او آماده مي كرد تبسمي كرد و گفت : البته .
و او را به داخل فراخواند . هانيه وارد اتاق شد و روي مبلي كنار پنجره نشست و گفت : كوروش تنهات گذاشته ؟
- من حوصله شو سر مي برم ، با اونا بهش بيشتر خوش مي گذره .
منظورش از اونا برادرزاده سرپرست بود كه نوازندگي دف را به عهده داشت و تازگي ها هم با كوروش رفيق شده بود .
- نظرت راجع به اونا چيه ؟ فكر مي كني بعد از برگشتن به ايران روابطشون رو ادامه بدن ؟
بهرام از قوري چاي كه ۵ دقيق پيش يكي از مستخدمين هتلبه اتاقش آورده بود فنجاني براي او ريخت و آن را روي ميز گذاشت و نشست .هانيه با دقت به او نگريست . او با لحني كه بي تفاوتي از آن مي باريد گفت: نمي دونم ، من توي كار كسي دخالت نمي كنم .
- مسابقه ي فوتبال چه طوذ بود ؟
قرار بود امشب از تلوزيون دانمارك پخش زنده ي بين دوتيم آرسنال و يوونتوس پخش شود و آيدين كه علاقه ي بسياري به بهرام داشت ومي دانست كه او چقدر عاشق فتبال است خواهش كرده بود كه با هم بازي راتماشا كنند ، اما او با بي حوصلگي بر سر پسرك فرياد كشيده بود و او را ازخود رانده بود . اين رفتارش براي هانيه و سايرين عادي شده بود ، اما آيدينرا كه به چشم يك عموي مهربان و خوب به او مي نگريست بسيار ترسانده و هانيهاو را در حالي كه به گريه افتاده بود به اتاقش برده و خوابانده بود . دربراب اين سوال هانيه با شرمساري سرش را به زير انداخت و گفت : من يه عذرخواهي به تو بدهكارم .
او به علامت منفي دستش را تكان داد و گفت : اهمين ندهبچه ها اينجور چيز ها را خيلي زود فراموش مي كنن ، فردا صبح بازم ميادسراغت و حسابي اذيتت مي كنه .
- نه هانيه ، پسرت خيلي دوست داشتنيه ، تقصير منه كه كم حوصله شدم .
سپس در حالي كه با انگشتان دستش بازي مي كرد لحظه اي سكوت كرد و پرسيد : رئيس از دستم دلخوره ؟آره ، در حقيقت كلافه شده
خيلي روشن پاسخش را داد و بهرام هم خوب مي دانست كه تا چه حد كار گروه را مختل كرده .
- شايد بهتر باشه براي مدتي كناره گيري كنم . اينطوري براي همه بهتره .
و با خود انديشيد كه براي گروه بهتر است ، اما برايخودش چه ؟ در اين روز ها سه تار تنها چيزي بود كه آرامش مي كرد. بدون انچه خواهد كرد ؟
- بهرام ى چرا مدتيه عوض شدي ؟ اتفاقي افتاده ؟
بهرام سرش را بلند كرد و گفت : رئيس ازت خواسته كه سر دربياري من چه مرگمه ؟
او همانطور كه فنجان چايش را مي نوشيد سري تكان داد و گفت : نه من از طرف رئيس نيومدم ، خودم خواستم با تو صحبت كنم .
بهرام با تندي پرسيد : واسه چي ؟
نمي خواست كسي از اوالش با خبر شود . هانيه با ملاطفتپاسخ داد : براي اين كه تو رو دوست دارم ، براي اين كه تو همكار مني ،هرودمون عضو يه گروهيم و در حقيقت با هم زندگي مي كنيم . خب .. مدتيه كهتو تغيير كردي و اين موضوع منو نگران كرده ، گفتم شايد بتونم كمكت كنم .
- حس روانشناسانه ات گل كرده ؟
- خل نشو بهرام . من مي خوام اگه كاري از دستم ساخته اس كمكت كنم .
بهرام با خشنوت از جا برخاست و گفت : من به كمك تو احتياجي ندارم فهميدي ؟
هانيه بد.ون توجه به عصبانيتي كه سرتا پاي او را فراگرفته بود ادامه داد :من مطمئنم اتفاقي افتاده كه تو رو دگرگون كرده ،افرادي مثل تو با روحيات خاصشون برخلاف سعيي كه دارن تا خودشون رو مقاومنشون بدن ، خيلي شكننده و حساسن ريال تو هم به طور حتم به خاطر حادثه ايكه روي داده اوضاع مناسبي نداري و زندگيت از روال عادي خارج شده . منهمكار تو ... دوست تو ... و نگرانت هستم . دلم مي خواد تا اونجا كه ميتونم كمكت كنم .
او نيز مثل ديگر اعضاي گروه ، بهرام را دوست داشت ، امابيشتر از سايرين نگرانش بود و مي خواست كمكش كند . در اين اواخر در چشماناو چيز غريبي را خوانده بود كه حكايت از تنهايي و افسردگي شديد و گيجكننده اي داشت و بدون شك دوست نداشت كه اين حالت در پسر ادامه پيدا كند واو را تباه سازد ، اما بهرام خشمگين تر از پيش فرياد زد : به تو هيچ ربطينداره ، تو فقط همكار مني و منم موش آزمايشگاهي نيستم . لطفا دست از سرمبردار هانيه ريال برو راحتم بذار .
هانيه از جا برخاست و در حالي كه به او نزديك مي شد گفت:بهرام من لطافت روح تو رو درك مي كنم ، به همين دليلم هست كه مي خوامكمكت كنم، حالا كه خودت نمي خواي منم اصرار نمي كنم ، ولي هر وقت كه دلتخواست با كسي درد دل كني من حاضرم حرفاتو گوش كنم . من در اين زمينهتجربياتي دارم و فكر كردم كه شايد بتونم به دردت بخورم . اينم بدون كه همهنگرانتن .
سپس بدون حرف ديگري او را ترك كرد و از اتاق خارج شد .بهرام با آشفتگي بسيار روي مبل رها شد در حالي كه از شدت خشم به خود ميپيچيد . برايش بسيار گران بود كه به قدري آشفته و پريشان باشد كه همه پيبه حالش ببرند و برايش دلسوزي كنند . در آن لحظات دلش مي خواست به گونه ايخشمش را بر سر ياس ببارد ، اما افسوس كه او كيلومتر ها دورتر و درشيرازبود.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و یک
بنفشه در حین پیاده شدن از اتومبیل ،از بهنام پرسید : تو نمیای ؟
او به علامت نفی سرش را تکان داد و لبخندي زد و گفت : هدوتون امشب مهمون منيد ، ساعت ۸ شب ميام دنبالتون .
- حتما ياس خيلي ذوق زده ميشه .
هيجان وافري سر و پايش را گرفته بود و از تصور اين كهياس با شنيدن اين خبر چه حالي خواهد يافت قلبش با شور بيشتري مي تپيد .بهنام نيز بينهايت خوشحال بود و از اين بابت خود را مديون ياس مي دانست
- خوشحالي منم به همن اندازه تو رو به وجد مياره ؟
گاهي اوقات حس مي كرد كه بنفشه ياس را بيشتر از او دوستداره و هميشه اين موضوع را به شوخي بيان مي كرد ، ولي بنفشه ناراحت ميشد وبه او غر مي زد . اين بار هم با اخمي تصنعي گفت : تو ديوونه اي بهنام !
- مي دونم ،ديوونه تو.
و بعد بدون آن كه به او فرصت عكس العمل بدهد به راهافتاد و سپس نگاهي به پشت سر كرد و دست تكان داد و بنفشه نيز در حالي كهلبخندي از رضايت صورتش را پوشانده بود برايش دست تكان داد و حس كرد كهبيشتر از هر زمان ديگري دوستش دارد .تا زماني كه اتومبيل ناپديد شد ، درهمانجا ايستاد و سپس وارد آپارتمان شد .
پله ها را دو تا يكي طي كرد و در برابر آپارتمان ياسايستاد . لحظه اي درنگ كرد تا نفسش جا بيايد و سپس چند ضربه به در زد .لحظاتي بعد در گشوده شد و ياس او را با چهره اي خندان و شاداب در برابرخود ديد . تحت تاثير شادي او لبخندي بر لب آورد و گفت : سلام خانوم ايماني. امروز چقدر خوشگل شدي .
بنفشه بدون دادن پاسخي به تمجيدش پا به درون آپارتمانگذاشت و بي درنگ او را در آغوش كشيد . ياس پرسيد : آه خداي من ! باز بهنامامروز برات سوپرايز ترتيب داده ؟
و بوسه اي پر مهر از گونه اش برداشت . بنفشه با هيجان پاسخ داد : نه امروز من براي تو سوپرايز دارم .
يا با كنجكاوي روي كاناپه نشست و گفت : اتفاقي افتاده عزيزم .
- امشب من و تو به صرف شام مهمون بهناميم.
- تو كه نمي خوام باور كنم كه اين موضوع تا اين حد تو رو به وجد مياره ؟ اين شام مناسبت خاصي داره ؟
- حدس بزن .
و ياس را به فكر فرو برد . تولد بنفشه يا بهنام نبود .بدون شك تولد خودش هم نبود . تا سالروز ازدواج آنها نيز سه ماه باقي ماندهبود. پس چه اتفاق خوشايندي روي داده بود ؟ با بي قراري به او نگاه كرد وگفت : بگو بنفشه منو اذيت نكن .
بنفشه خيلي سزيع گفت : من دارم مادر ميشم .
و بعد به او چشم دوخت تا عكس العملش را ببيند . ياس باچشماني گشاد و چهره اي بهت زده به او نگريست . هنوز نتوانسته بود خوب جملهاش را هضم كند . زير لب پرسيد : راست ميگي ؟
او به علامت تصديق سر تكان داد و گفت : همين الان پيش دكتر بوديم ، گفتم اول از همه بايد تو رو در جريان بذارم .
ياس با خوشحالي او را در آغوش كشيد و گفت : تبريك مي گم تبريك مي گم بنفشه .
چقدر دوست داشت قبل از رفتن بچه ي او را ببيند و حالا او آرزويش را بر آورده كرده بود .
- حتما بهنام خيلي خوشحاله ، نه ؟
- چي داري ميگي دختر ؟ داشت بال در مي آورد . ميگه كه همه ش زير سر توئه .
ياس با تعجب پرسيد : من ؟
- آخه چند ماه پيش اون اصرار داشت كه ما بچه دار بشيم ،اما من زير بار نمي رفتم و مي گفتم خيلي زوده . حالا به خاطر تو بادار شدهام ، اون ميگه مديون ياسم . به من ميگه تو ياسو بيشتر از من دوست داري .ياس با قدرداني نگاهش كرد و گفت : متشكرم بنفشه ، دوستت دارم .
بنفشه او را درميان بازوانش فشرد و گفت : منم تو رو دوست دارم دختر خوب .
و صورتش را بوسيد و ادامه داد : بهنام ساعت هشت مياد دنبالمون ، تو كه دعوتمونو مي پذيري ؟
ياس بدون درنگ گفت : البته .
و سپس لبخندي زد و گفت : آخه من خاله بچه ام .
و بنفشه را نيز به تبسم وا داشت . وقتي از جا برخاست وبه سوي آشپزخانه رفت ، بنفشه با تماشاي پيكر نحيف او باز هم برايش دلسوزاند . در طي سه ماه گذشته روز هاي بسيار دردآورد و غمگيني را پشت سرگذاشته بود و حالا او خوشحال بود كه توانسته است با اين خبر ، پس از سهماه لبخند را بر لبهايش بنشاند و كمي او را به هيجان آورد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و دو

دقايقي ديگر هانيه كه دوباره روي همان نيمكتنشسته بود از پشت پنجره بهرام را ديد كه وارد باغ شد و پشت به او رويصندلي بزرگ تابي كه در كنار استخر قرار داشت نشست . باز هم غريب و در حالسير و سفر در ميان افكارش . چقدر دوست داشت كه دردش را بداند . و اگر كمكياز دستش بر آمد از او دريغ نكند ، اما در مقابل ، بهرام از كنجكاوي اين زنناخشنود بود . دوست نداشت از مكنونات قلبي اش با كسي صحبت كند ، اما فكركرد كه او دست بردار نخواهد بود . اتفاقا انديشه اش بسيار درست بود ، زيرادقايقي بعد هانيه به او نزديك شد و در برابر سكوتش روي لبه ي استخر نشست .لبخندي به رويش زد و آرام و مهربان گفت : من قصد آزارتو ندارم بهرام .
- اما كمكي هم از دستت ساخته نيس .
- شايد بتوانم به عنوان دوست درد دلت را بشنوم.
- من به همدردي تو احتياج ندارم . چرا اصرار داري از زندگي من سر دربياري ؟براي چي مي خواي كمكم كني ؟
- ما در برابر اطرافيانمون مسئوليم بهرام . در برابر تمام كساني كه ميشناسيمشون . تو به اين موضوع اعتقاد نداري ؟
بهرام هيچ نگفت . مدت ها بود كه به چيزياعتقاد نداشت ، اما فكري كه يه لحظه آرامش نمي گذاشت اين بود كه چرا اينزن دست از سرش بر نمي دارد ؟ آيا سوژه ي تحقيقاتي مورد نيازش را يافته است؟ از كجا فهميد كه بين او و ياس شكرآب شده است ؟ آيا فقط حدس مي زد ياحرفش از تجربيات گذشته و درسي كه درباره ي روان و روانكاوي خوانده بودنشات مي گرفت . هانيه وقتي او را ساكت ديد گفت : به نظرم دختر خوبي مي آمد.
بهرام بي اختيار پاسخ داد : به نظر منم دختر خوبي مي اومد ، حتي به اين موضوع اطمينان داشتم .
هانيه دقيق تر نگاهش كرد و گفت : يعني نبود ؟
او سري جنباند و گفت : نمي دونم.
- تركت كرد بهرام ؟
اولين حدسي كه در اين لحظات به مغزش مي رسيد همين بود . بهرام باز هم بي اختيار سرش را تكان داد و آهي از سر تاسف كشيد .
- چرا
- به خاطر اعتقادات خاص خودش .... به خاطر تعهدات احمقانه اش .
هانيه با تعجب پرسيد : اعتقادات ؟ چه اعتقاداتي ؟
بهرام به چشمان مهربان او نگاه كرد و با اندوه گفت : به خاطر ازدواج با پسرعمويش
- مگه نامزد تو نبود ؟ مگه تو رو دوست نداشت ؟
- گاهي اوقات به اين مسئله شك مي كنم .
- الان ؟ يا اونوقتا ؟
بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : الان .
- پس اونوقتا عاشق پاكي بود .
بهرام زمزمه كرد : پاكتر از همه دنيا ... مثل فرشته ها .
- چرا حاضر شد تو رو ترك و با پسر عموش ازدواج كنه ؟
- پدرش قبل از مرگ قول ازدواج اون و برادرزاده اش را به برادرش داده بود .
- با اين شرايط به سراغ تو اومد ؟
- من رفتم طرفش .
- مي دونستي كه بايد با پسرعموش ازدواج كنه ؟
- نه ... نه
- اون مي دونست ، چرا درخواست تو رو قبول كرد ؟ در حالي كه قرار ازدواجش با مرد ديگري گذاشته شده بود .
- اون روزا ياس از حال عمو و پسرعموش بي خبر بود .پنج سال بود كه همديگر را نديده بودند . ازشون نااميدشده بود ، اونا ... اونا ناگهان پيدا شدن و همه چيز را به هم ريختن .
هانيه با درك اوضاع ياس سري تكان داد و با تاسف گفت : به خاطر پدرش اين كار رو كرد ؟
- براي اون مقدس تر از پدر و مادر چيز ديگه اي وجود نداشت . هر دو رو از دست داده بود .
- حالش قابل دركه . ميشه گفت چاره يديگه اي نداشت . و پس از مكثي كوتاه گفت : عكس العمل تو چي بود ؟ وضعش رودرك كردي بهرام ؟
بهرام با پوزخندي گفت : درك كنم ؟ به خاطر چي؟ براي اينكه بهم نارو زده ؟ براي اينكه عشقمونو زير پا گذاشت و حاضر شدبا مرد ديگري ازدواج كنه كه دوستش نداره ؟ درك كنم كه به خاطر حرف پدرمرحومش منو به اين روز در آورد ؟
سرش را به زير انداخت و سعي كرد مانع فرو ريختن اشك هايش شود .
- نبايد گله كني . خب اون به تعهداتش پايبنده . اين از هر چيز ديگه اي مهمتره .
- پس عشقمون چي ؟ اون مهم نبود ؟
- اون گناهي مرتكب نشده ، ناچار بود .
بهرام فرياد زد : نبود ... نبود . عشقمون ازهمه چيز مهم تر بود . هزار بار قسم خورد كه حاضره جونشو در اين راه فداكنه . ولي به خاطر يه قول بي اساس از جانب پدرش منو ترك كرد .
- گاهي اوقات فدا كردن جون از پاگذاشتن روي اعتقادات راحت تره ، پدرش مرده ... اين موضوع خيلي مهمه ، اگهزنده بود مي تونست راضيش كنه ، اما حالا پدرش براش ارزش ديگه اي داره ،حتي اگه به ناكامي اش در زندگي منجر بشه . تو بايد اين چيزارو بفهمي بهرام.
- براي من فقط عشقمون قابل فهمه ....دنيايي كه داشتيم ... روزايي كه با هم گذرونديم ... نقشه هايي كه برايآينده مون كشيده بوديم ... من همه زندگيمو در اون خلاصه كرده بودم وانتظار داشتم كه اونم چنين رفتاري با من داشته باشه .
- اگه شرايط يه طور ديگه اي بود اون تركت مي كرد ؟
- مهم اينكه اين كار رو كرد. رفته و ديگه هم بر نمي گرده . حقيقت اينه هانيه اينو ميفهمي ؟
- اگه دلش با تو باشه چي ؟
- چه فايده اي داره ؟ ديگه در اينعشق چه حاصلي هست ؟ ياس رفت و منو با يه دنيا غصه و خاطره تنها گذاشت .رفت و بدون اينكه فكر كنه چي به سر من مياد ، بدون اينكه آينده من ذره ايبراش اهميت داشته باشه .
دستهاي گره كرده اش را جلوي دهانش گرفت و درحالي كه دانه هاي اشك بي محابا روي گونه هايش سرازير مي شدند به دور دستچشم دوخت . حالا ديگر از گفتگو با هانيه هيچ ابايي نداشت و او را مثل يكمحرم پذيرفته بود .
هانيه متاثر از حال زار او پرسيد : هنوزم دوستش داري ؟
- بايد ازش بيزار باشم ، اما اين غير ممكنه . آخه اون دنياي من بود ، همه چيز من .
- مي توني ببخشيش ؟
- هرگز ! هيچ وقت اين كار رو نمي كنم . هيچ وقت ازش نمي گذرم .
- چطور شد بعد از 5 سال سروكله ي عمو و پسرعموش پيدا شد ؟
بهرام سرش را به زير انداخت و با افسوسفراوان گفت : خودم باعث شدم ... خودم موجب شدم كه ياس از دستم بره . هيچوقت به خاطر اين حماقت خودمو نمي بخشم .
و بعد چشمانش را بست و آهي از سر حسرت كشيد . هانيه باز هم با تعجب گفت : چطور مگه ؟
- بعد از برپايي نمايشگاه ياس ، بعد از چاپكتابش بود كه عموش اونو پيدا كرد . فكر مي كرده ياس مرده ، اما لبا خواندنمصاحبه هايش از آمريكا آمد اينجا . من .. من براي چاپ كتاب و برپايينمايشگاه پيشقدم شدم ... اونو غافلگير كردم ، اما نمي دونستم كه يه روزيهم خودم غافلگير ميشم .
چند آه پي در پي كشيد و زمزمه وار ادامه داد : خودم ناخواسته راه رفتنو نشونش دادم .... هيچ وقت خودمو نمي بخشم ... هيچ وقت .
- اين كه تقصير تو نيست . حكم تقديره . نبايد خودتو ملامت كني .
- اي كاش اين كار رو نكرده بودم .
- حالا اون رفته آمريكا ؟
- هنوز نه ... ولي يه روزي ميره .
- و تو دلتنگش ميشي نه ؟
- بيشتر از حالا . اين روزا ميبينمش... از دور ، ولي در آينده حتي اين رو هم از دست مي دم ، اون يه زندگيجديد رو شروع مي كنه ، اما من بايد با ياد روزاي گذشته عمرمو سپري كنم .
- اگه پسرعموشو دوست نداشته باشه ، اوضاعش از تو بدتره .
- نبايد اين كارو مي كرد.... نبايد مي رفت.
- سعي كردي منصرفش كني ؟
- فايده اي نكرد. تصميمشو گرفته بود . اولش باور نكردم ... بعد همه تلاشمو كردم كه نگهش دارم ، گريه كردم ....
- سعي كردم روزاي خوب گذشته رو بهيادش بيارم ... سعي كردم بهش بفهمونم كه عشقموون از همه چي مهمتره ، امااثري نكرد . اون مي گفت كه بايد بره و من چاره اي جز تسليم شدن نداشتم .
- وقتي رفت چه عكسالعملي نشون دادي ؟
- بهش گفتم تلافي مي كنم . گفتم كهبي وفاييشو جبران مي كنم . منو عصباني كرد . داشتم ديوونه مي شدم . كينهوجودمو پر كرده بود .
- الان چي ؟ هنوزم از دستش عصباني هستي ؟
- از كاري كه كرد ... دلمو شيكوند ، بايد تاوانشو پس بده .
هانيه دقيق تر نگاهش كرد و محتاطانه گفت : تو كاري كردي بهرام ؟ ازش انتقام گرفتي ؟
بهرام مانند مجرمي بي دفاع با اعتراف بهگناهش سرش را تكان داد و گفت : باعث شدم مشروط بشه . بايد تقاصكاري رو كهكرده پس بده . بهش گفتم كه هر بلايي كه به سرش بياد من عاملش هستم .
- فهميد تو اين كار رو كردي ؟
- خيلي جا خورده بود، آخه بهتريننمره ها رو گرفته بود ، ولي كارنامه اش چيز ديگه اي رو نشون مي داد . داشتمي رفت كه اعتراض كنه، اما همين كه منو ديد فهميد كار منه .
- به اعتراضش ترتيب اثر ندادن ؟
- ديگه اعتراض نكرد . فهميد كه بايد عذاب بكشه و خيلي راحت قبول كرد .
- و تو لذت بردي نه ؟
- نه . ياس فكر كرد من خوشحالم وهمين آرومش كرد ، اما حقيقت اينه كه دلم به حالش سوخت . ديدم هردومونبدبختيم .... هردومون داريم نابود ميشيم .
- چرا اين راهو براي شكنجه اش انتخاب كردي ؟
- بايد كاراي بزرگتري مي كردم . اولفكر كردم كه ميكشمش يا با يه تصادف ناقصش مي كنم ، اما ديدم دلشو ندارم .ديدن كه بدون وجود اون منم مي ميرم .... ديدم اگه نباشه ديگه زندگي رو نميخوام . حالا كه هست ... هر چند مال من نيست ، اما دلگرمم مي كنه . بدوناون دنيا براي منم به آخر مي رسه .
هانيه در حالي كه سخت تحت متاثير پريشاني او قرار گرفته بود با دلسوزي پرسيد : وقتي رفت آمريكا چي ؟ اون موقع مي خواي چه كار كني ؟
- نمي دونم ... نمي دونم هانيه . همه ش از رسيدن اون روز واهمه دارم . وقتي بهش فكر مي كنم ديوانه ميشم .
- اگه اخراج بشه خيلي زود تر ميره اين رو مي دوني ؟
بهرام با ريشخندي زمزمه كرد : پس تاواني كه بايد پس بده چي ؟ يه جوري بايد سزاي اعمالش رو ببينه .
اما رفتنش خيلي بدتره . اون وقت تويي كه عذاب مي كشي .
همين حالا هم عذاب مي كشم ، اما مي دونم كه خدا بزرگه . شايد تا اون روز بتونم اين مسئله رو در خودم حل كنم .
- فكر مي كني روزي برسه كه ديگه بهش احساس نداشته باشي ؟ فكر مي كني يه روزبتوني زني ديگررو در زندگي ات بپزيري ؟
بهرام با اندوه بيشتري پاسخ داد : اون تنهاكسي بود كه دوستش داشتم ، تنها دختري كه پسنديدمش ، ديگه كسي مثل ياس پيدانميشه . ظريف .. قشنگ ... با محبت . نه ... نه هانيه ، ديگه هيچ وقت عاشقزني نميشم . قسم خورده ام كه ديگه عاشق زني نشم . نمي خوام بيشتر از اينزندگيمو تباه كنم .
سپس از جا برخاست و در حالي كه آماده بازگشتبه داخل عمارت ميشد گفت : حالا ديگه حرفامو شنيدي راحتم بذار .... بذارتوي دنياي خودم باشم .
و بدون حرف ديگري از او فاصله گرفت و از پلهها بالا رفت . اما از همان شب به بعد فصلي نو در روابط دوستي بهرام وهانيه آغاز شد . اكنون هانيه تمام آنچه را كه بهرام در دل داشت و به آن ميانديشيد مي دانست و حتي از گناهي كه دست به ارتكابش زده بود آگاهي داشت .حالا زمان ياري رساندن فرا رسيده بود . بايد پسر را در پشت سر گذاشتن اينبحران ياري مي كرد و دلش را نسبت به ياس صاف مي نمود.
در روز هاي بعد آن دو بيش از پيش با هم حرفزدند و خيلي زود بهرام او را پناهي اطمينان بخش يافت ، طوري كه حتي بهآپارتمانش مي رفت و هانيه با شنيدن سخنان او و پي بردن به افكارش راهي رابراي درمان و خلاصي اش از اين اوضاع پريشان جستجو مي كرد . بهرام هرگزحاضر نبود كه پا به مطبش بگذارد و هانيه نيز هيچگاه چنين پيشنهادي به اونداد . مي دانست كه پسر راضي نيست كه مستقيما بيمار او باشد و خود را تحتمعالجه قرار دهد و هانيه همين روش دوستانه و گفتگو هايي را كه بيشتر جنبهدرد دل داشت كافي مي دانست ، اما آيا بهرام مي توانست ارام بگيرد و ازانديشيدن به گذشته ي خويش آسوده شود ؟ اين موضوعي بود كه خود هانيه با درنظر گرفتن روحيه ي خاص بهرام به آن بسيار مي انديشيد و از دستيابي به اينهدف ترديد داشت . بهرام هرگاه با او حرف مي زد آرام ميشد . تنهايي خفهكننده اي را كه اطرافش را چون حصاري در بر گرفته بود دريده و هم صحبتصميمي و مهرباني يافته بود كه در عين تلاش براي ياري رساندن به او در حلاين بحران ، بسيار خوب دركش مي كرد . اگرچه با بهمن روابط صميمانه و خوبيداشت ، اما باز هم در بينشان يك نسل اختلاف و فاصله وجود داشت ، ولي هانيهاكنون برايش پناهگاهي امن شده بود . ياس ، بنفشه و بهنام را داشت و حتيرامين را ، پس چرا او نبايد كسي را براي شنيدن حرفهايش داشته باشد ؟
شايد اكنون ديگر زمانش فرا رسيده بود كه اينبحران را پشت سر بگذارد . شايد هانيه در اين راه كمكش مي كرد . هرچه بوداو يك روانپزشك بود و در اين مسير تجربه ي بسياري داشت . اين افكار كميآرامش مي كرد و از اين طريق پذريفتن هانيه نيز برايش توجيه ميشد .
*

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و سه
همین که به آپارتمان کوچک خودش رسید نفس راحتی کشید و با خستگی بسیار خود را روی کاناپه انداخت . امروز از هر روز دیگری خسته تر شده بود . تا ساعت سه و نیم در دانشکده کلاس داشت ، بعد به آموزشگاه رفته و پس از آن نيز بنفشه را در مراجعه به دكتر ياري كرده بود ، خريد كرده بودند و از خانه ي ليلا تا آپارتمان خودش را پياده طي كرده بود .

نگاهش را در فضاي خانه چرخاند و بي اختيار دستش را روي قلبش گذاشت . چهار ماه از آخرين باري كه بهرام به آپارتمانش آمده و سپس با آن احوال پريشان تركش كرده بود مي گذشت ، آن روز را به ياد مي آورد و غمگين و افسرده مي شد . اين روز ها تنها خودش را با كار سرگرم مي كرد . آنقدر فعاليت مي كرد تا فكرش آزارد نباشد ، اما باز هم دست آخر وقتي سر بر بالينش مي گذاشت انديشه ي بهرام و مهرباني هايش به سراغش مي آمد و او را به گريستن ول مي داشت .

هر روز كه مي گذشت احساس گناه بيشتري مي كرد ، زيرا او را هر روز بي روح تر و خود فرورفته تر از پيش مي ديد . اكنون هر گاه يكديگر را مي ديدند با بي توجهي از كانر هم مي گذشتند . انگار كه هيچگاه يكديگر را نمي شناختند و چيزي در بينشان نبوده است، اما پر واضح بود كه هر دو عذاب بسياري مي كشند . ياس خود را سزاوار چنين عذابي مي ديد ، اما از شكنجه شدن بهرام بسيار غمگين بود . اين مرد هيچ گناهي مرتكب نشده بود كه سزاوار چنين تاواني باشد . در او هرچه بود ، پاكي ، صداقت و وفاداري محض بود پس چرا خداوند براي هر دو سرنوشتي يكسان مقرر كرده بود ؟ هرگاه كه او را مي ديد آرزو مي كرد كه اي كاش مرده بود ولي دنيا همچنان با راي خويش پيش مي رفت .

صداي زنگ تلفن رشته ي افكارش را از هم گسيخت . اشكهايي را ك آرام آرام روي گونه هايش غلتيده بودند پاك كرد و گوشي تلفن را برداشت و گفت : بله بفرمايين .

سلام ياس.

با شنيدن اين صدا آهي از حسرت كشيد . رامين پشت خط بود . آنها خيلي كم با هم صحبت مي كردند ، شايد حداكثر ۴ بار در ۴ ماه گذشته . هوشنگ خيلي سراغش را مي گرفت و جوياي احوالش ميشد ، اما آن دو آن دو هيچ يك علاقه اي براي گفتگو با ديگري نداشت . در چند دفعه معدود نيز رامين از ترس هوشنگ با او تماس گرفته بود .

- آه تويي رامين ؟ چه عجب .

- حالت خوبه ؟

- متشكرم . تو چطوري ؟

- خوبم .

- عمو هوشنگ خوبه ؟

- راستش نه . ياس با كنجكاوي و نگراني پرسيد : طوري شده ؟

و او خيلي ساده و بدون هيچ مقدمه اي گفت : اون ديشب فوت كرد .

ياس با ناباوري به گوشي تلفن نگاه كرد و نفسش بند آمد . آيا چيزي كه شنيده بود صحت داشت ؟ آيا واقعا تنها پشتيبانش را در آن سوي مرزها از دست داده بود ؟ با ناباوري پرسيد : فوت كرده ؟ آخه چرا ؟

- سكته ي قلبي . خيلي ناگهاني بود حتي تا رسيدن به بيمارستان هم تاب نياورد .

در صدايش نشاني از ناراحتي پيدا نمي شد . آرام و خونسرد صحبت مي كرد و در عوض ياس در اين سوي خط به گريه افتاد : سابقه ي بيماري داشت ؟

- نه . گفتم كه ناگهاني بود .

- چرا ؟ خبر بدي بهش رسيده بود ؟

- نه ... نه نمي دونم همه چيز مثل قبل يود .

وليكن بر خلاف چيزي كه به ياس مي گفت خودش باعث مرگ هوشنگ بود. شب قبل سرانجاك پس از هفت سال جريان ازدواج مخفيانه ي او با ويدا دختر يكي از تاجران ايراني كه هوشنگ هيچگاه او را نمي پسنديد لو رفت و شدت هيجاني كه از شدت اين خبر بر پيرمرد وارد شد ، موجب سكته ي قلبي و در نهايت منجر به مرگ او شد .

- تسليت مي گم .

- متشكرم . من فردا ميام ايران آخه پدر وصيت كرده كه در آنجا دفنش كنيم .

- بسيار خب منتظرم .

- خداحافظ .

و گوشي را آرام روي تلفن گذاشت . تمام وجودش از اين انديشه پر شد كه بدون هوشنگ چه خواهد كرد . تمام وجودش از اين انديشه پر شد كه بدون هوشنگ چه خواهد كرد ؟ وجود او تحمل زندگي با رامين را برايش آسان تر مي كرد ، اما از اين پس در چنگال ايم مرد رذل گرفتار ميشد و هيچ پشتيباني نيز نداشت .

ليلا ، بنفشه و بهنام در مراسم تشييع جنازه هوشنگ حضور يافتند و به ياس و راميت تسليت گفتند . بنفشه با ديدن خونسردي رامين بيش از پيش ياس را به خاطر قبول ازدواج با او سرزنش كرد . از همان روز اول كه دريافته بود ياس هيچ علاقه اي به رامين ندارد زير پايش نشسته و سعي كرد منصرفش كند ، اما ياس بدون توجه به گفته هاي او مي خواست راهي را كه در ان قدم نهاده بود تا آخر طي كند . حالا كه بهرام را از دست داده بود ديگر چه فرقي مي كرد كه با كي ازدواج كند ؟ اين طور لااقل دلش خوش بود كه پدر و عمو هوشنگ از او راضي هستند .

مراسم ختم ، سوم و هفتم نيز برگزار شد و بنفشه و بهنام و ليلا در ان مراسم نيز شركت داشتند . در پايان روز هفتم بهجت خانوم و اقا سلمان كه با تلفن ياس به تهران امده بودند و در همه مراسم شركت كرده بودند ، اصرار كردند كه او همراه آنان به شيراز برود و مدتي را در انجا به استراحت بپردازد ، اما ياس ترجيح داد در تهران بماند و با نفشه درس بخواند . آن روز پس از بدرقه ي آنان دوباره به گورستان رفت و در كنار گور آرام و تازه ي هوشنگ مدتي را با او خلوت كرد . زماني كه به خانه برگشت هوا كاملا تاريك شده بود . دوشي گرفت و براي دست و پا كردن چيزي براي خوردن به آشپزخانه رفت ، اما يك ربع بعد رامين به آپارتمان ياس آمد. فردا صبح او به آمريكا باز مي گشت و حتما براي خداحافظي به آنجا آمده بود . ياس او را به اتاق نشيمن دعوت كرد و سعي كرد با او مهربان و صميمانه برخورد كند . اگرچه هنوز هم از او وحشت داشت و مي ترسيد كه باز هم تقاضاي نابجايي داشته باشد ، ولي اكنون خيالش راحت بود كه لااقل امشب او دست به كار خلافي نخواهد زد و حرمت پدر و لباس سياهي را كه به تن كرده است خواهد داشت . پس از پذيرايي از او دوباره به آشپزخانه برگشت و ترتيب شام را داد . شام را هم بدون هيچ اتفاق خاصي خوردند و در باره ي مسائل پيش با فتاده ي معمولي صحبت كردند اما وقتي ياس پس از شستن ظروف شام به اتاق نشيمن بازگشت او را ديد كه كنار قفس مرغ عشق استاده و گستاخانه سراپاي او را تماشا مي كند . در قفس باز بود و اثري از مرغ عشق ديده نمي شد . ياس با عصبنيت و حوشت فرياد زد : چي كار كردي ديوونه ؟ لعنتي اون براي من خيلي ارزش داشت .

مرغ عشقش رفته بود . تنها موجودي كه در شب هاي تنهايي اش دلسوزانه برايش آواز مي خوند و آرامش مي كرد .رامين جسورانه بازويش را گرفت و در پاسخ فرياد او غريد : چيه ؟ اين پرنده هم مال اون عوضي بود .

سپس قهقهه زنان به كنايه افزود : چه عاشق وفاداري هستي . اون مي دونه كه قراره با من ازدواج كني ؟

ياس نگاهي از سر نفرت به او انداخت و گفت : خفه شو ازت بي زارم .

رامين با مسخرگي پاسخ داد : اما من برات مي ميريم عزيزم .

- از خونه ي من برو بيرون ..... گمشو!

از شدت ترس و عصبانيت سخت به خود مي پيچيد . بد تر از آن مي دانست كه كسي هم نيست تا به فريادش برسد . رامين پوزخندي زد و گفت : ديگه پدر نيست كه به بتوني شكايت كني خانوم نجيب و پاكدامن .

و براي اين كه خلاف اين ادعا را ثابت كند با تحقير گفت : اون انگشتر توي دستت چيه ؟

ياس نگاهي به انگشتر اهدايي بهرام انداخت و فرياد زد : به تو ربطي نداره .

رامين به او نزديك شد و صورت شيطاني اش را مقابل صورت وحشت زده ي او گرفت و گفت : امشب حاليت مي كنم كه همه چيز به من مربوطه .

و يقه ي پيراهنش را گرفت و فرياد زد : منم از تو بيزارم مي فهمي ؟ياس صورتش را با دست هايش پوشاند و با صدايي لرزان گفت : برو بيرون ..... تنهام بذار.

امشب ديگه نه ..... ديگه نمي توني مقاومت كني .

ياس در حالي كه به گريه افتاده بود گفت از جونم چي مي خواي ؟

خودتو مي خوام ... فقط خودتو .

او دستهايش را از روي چشمانش برداشت و به ناچار گفت : باشه ، بعد از چهلم عمو باهات ازدواج مي كنم . حالا تو رو خدا ولم كن .

رامين يقه ي او را ول كرد و در حالي كه از شنيدن اين حرف به خنده افتاده بود گفت : عروسي ؟ فكر كردي من انقدر احمقم كه با دختر املي مثل تو ازدواج كنم ؟ با پس مانده ي يه مرد ديگه ؟

ياس با شنيدن اين توهين بزرگ اختيار از كف داد و چنان سلي به پس زد كه او براي مدتي گيج وو منگ به دختر نگاه كرد . آن گاه در حالي كه سعي مي كرد خود را نبازد با لحن خشني گفت : تاوان بدي مي بيني ياس . بيچاره ات مي كنم.

در حالي كه از شدت خشم دندان هايش را روي هم مي فشرد از جا برخاست و شروع به قدم زدن كرد .

**********************************

بنفشه داشت چاي مي ريخت كه ناگهان ياد مطلبي افتاد و بي درنگ آشپز خانه را ترك كرد و رو به بهنام كه داشت تلوزيون مي ديد گفت : بهنام ! ياس امشب تنهاس !

بهنام به سويش چرخيد و در حالي كه نگاهش را به او دوخته بود گفت : خب باشه مه تا حالا تنها نبوده .

- آخه رامين هنوز ايرانه ، امروز قرار بود بهجت خانوم و آقا سلمان برگردن شيراز .

بهنام با درك منظور او گفت : يعني فكر مي كني كه ......

و بعد سرش را تكان داد و گفت : نه بنفشه اون عزاداره چنين كاري نمي كنه .

بنفشه مضطرب تر از پيش گفت : اون پست فطرتي كه من ديدم اين چيزا حاليش نيست . بهنام ! تو رو خدا پاشو يه سر برو اونجا من خيلي مي ترسم . اگه اتفاقي بيفته ياس سكته مي كنه ، خودشو مي كشه بهنام . جون من پاشو .

بهنام كه حالا خوش نيز با شنيدن حرف هاي بنفشه نگران شده بود گفت : باشه مي رم تو نگران نباش .

سپس براي تعويض لباس به اتاق خواب رفت .

*********************************

رامين نگاهي به ياس كرد كه هنوز هم لرزان و وحشتزدهمثل موشي به گوشه كاناپه خزيده بود و سپس گفت : مي خوام يه لطفي در حقت كنم ياس .

او با بي تفوتي نگاهش كرد . چه لطفي ممكن بود از جانب اين مرد رذل در حق او انجام گيرد ؟ رامين وقتي سكوت او را ديد به او نزديك شد و مقابلش نشست و گفت : امشب با هم عروسي مي كنيم ، ولي فردا صبح تورا مي بخشم به بهرام عزيزت ، خوبه ؟

ياس نگاه عاقل در اندر سفيهي به او انداخت و زمزمه كرد : كثافت بي شرم ! حالم ازت به هم مي خوره .

رامين بدون توجه به توهين او گفت : بهتره كه پيشنهادمو قبول كني اين به نفعته ، تو اون مديكه رو دوست داري ، مگه نه ؟

ياس با تحكم پاسخ داد : ترجيح مي دم بميرم ، اما تن به خواري ندم .

رامين پوزخندي زد و گفت : ميل خودته ، يعني بستگي به غيرت دوستت داره بعد از رفتن من حاضر به پذيرفت رفيقه نجيبش بشه يا نه . چون به هر حال ما امشب با هم ازدواج مي كنيم ، ولي من نمي تونم ببرمت آمريكا چون اونجا همسرم منتظرمه .

يا با ناباوري نگاهش كرد و فكر كرد او دستش انداخته است ، اما وقتي او را جدي ديد پرسيد : منظورت چيه ؟

- منظورم اينه كه من هيچ وقت تو رو دوست نداشته ام ، منظورم اينه كه من هفت سال پيش ازدواج كردم و حالا هم يه پسر ۴ ساله دارم . البته ما مخفيانه ازدواج كرديم چون پدر از همسر من به هيچ وجه خوشش نمي امد .

ياس كه از شنيدن اين سخنان سخت حيرت كرده بود پرسيد : يعني تو ... تو... قبل از مرگ پدرم ازدواج كرده بودي ؟ اون زمان كه عمو هوشنگ منو از پدر خواستگاري كرده بود ؟

رامين لبخندي رذيلانه اي تحويلش داد و گفت : متاسفم اين ديگه بيچارگي خودته كه پدر دوست داشت تو عروسش بشي . به من گفت اگه با تو ازدواج نكنم منو از ارث محروم مي كنه و همه داراييشو مي بخشه به تو ....

و بعد شانه اي بالا انداخت و گفت : خب من ديگه چاره اي نداشتم ، براي ادامه ي زندگي به ثروت پدرم احتياج داشتم .مي فهمي كه ؟ با اين حال قصد نداشتم همه چيز رو اينجا تموم كنم .مي خواستم ببرمت آمريكا ، ولي ويدا بعد از مرگ پدر ديگه حاضر نيست از ازدواج من و تو رو بپذيره . منم ناچارم كه طرف اون باشم چون پدرش يه تاجر بزرگه و ويدا تنها فرزندش . فكر كنم تو بتوني شرايطمو درك كني . ياس با نفرتي به صورتش تف انداخت و گفت : پست فطرت شيطان صفت ! به درد تو همون دختراي آشغال و هرزه مي خورن ، تو لياقت يه زندگي پاك و نجيب رو نداري .

رامين با خشم دستش را كشيد و از جا بلندش كرد و فرياد زد : فكر كردي خودت خيلي پاكي ؟ امشب همه چيزو بهت ثابت مي كنم .

و او را به سوي اتاق خواب كشاند . ياس در حالي كه دستش از شدت درد بي حس شده بود با زاري گفت : خدايا خودت كمكم كن .

رامين در مقابل اتاق خواب توقف كرد و گفت : خدا ؟ امروز جبهه ي شيطون قوي تره جونم ! حالا برو تو اتاق و لباس خواب بپوش تا سه دقيقه ي ديگه ميام اونجا ، فهميدي ؟

و او را به داخل اتاق خواب هل داد . ياس فكر كرد كه بهتر است همين حالا خودش را از بالكن به بيرون پرتاب كند ، اما ناگهان صداي زنگ در بلند شد. با شنيدن اين اين صدا ، اشك شادي در چشمانش حلقه بست . هيچگاه تا به اين اندازه نا اميد و در عين حال تا اين حد از سر رسيدن مهماني ناخوانده خوشحال نشده بود .

رامين ناراحت از سر رسيدن مزاحمي كه هنوز نمي دانست كيست با بي ميلي در را گشود و بهنام را در مقابل خود ديد . بهنام با ديدن او به بنفشه حق داد كه نگران باشد از صورت اين مرد پستي و شرارت مي باريد . سلامي كرد و پرسيد : يا خونه اس ؟

رامين بدون پاسخ به سوال او گفت : چي كارش داري ؟

- حال همسرم بده تنها از عهده اش بر نميام . اومدم دنبال ياس .

و بعد بدون تعارف قدم به داخل گذاشت . ياس با شنيدن صداي او از اتاق خواب خارج شد و بدون توجه به رامين به سويش دويد و خودش را پشت سر او پنهان كرد . بهنام با ديدن اوضاع پريشان و نابسامان ياس به سويش چرخيد و پرسي : چي شده اينجا چه خبره ؟

ياس با التماس گفت : به دادم برس ، اون مي خواد ... مي خواد ....اما نتوانست جمله اش را به پايان برساند و خودش را پشت او مخفي كرد . بهنام بدون هيچ مخالفتي اجازه داد تا او در پناهش آرام گيرد . از تصور آنچه كه در حال روي دادن بود پشتش تير كشيد و به او حق داد كه با سررسيدن يك حامي اين چنين به هيجان آيد . در همان حال زمزمه كرد : آروم باش ، آرامو باش . من نمي ذارم كسي اذيتت كنه . با خشم به رامين نگريست . رامين نيز كم نياورد و با عصبانيت نگاهش كرد و گفت : ياس نامزدمه ، بهت اجازه نمي دم كه ....

اما ياس كلامش را بريد و فرياد زد : خفه شو .

و رو به بهنام گفت: ديگه همه چيز تموم شد ، اون ازدواج كرده و بچه هم داره .

بهنام با ناباوري زمزمه كرد : حرومزاده ، حيوون كثيف .

و در اوج عصبانيت به سوي او خيز برداشت ، يقه اش را چسبيد و مشتش را براي كوبيدن به صورت او بالا گرفت . ياس حس كرد كه تحت اين شرايط ممكن است اوضاع ناجوري پيش آيد و به همين دليل بين آن دو قرار گرفت و با التماس به بهنام گفت : اين كار رو نكن بذار بره ولش كن . ارزش نداره كه خونتو به خاطرش كثيف كني .

بهنام دستش را پايين آورد و ياس را كنار كشيد . سپس در حالي كه هنوز يقه رامين را در دست داشت فرياد زد : گمشو ! از اينجا برو بيون ، اگه يه دفعه ي ديگه اينجاها پيدات بشه با من طرفي !

و به در خروجي اشاره كرد . رامين نگاهي مردد به هر دوي آنها انداخت و وقتي بهنام را در اوج عصبانيت ديد ، چاره اي جز اطاعت نيافت و از آپارتمان خارج شد ، اما از اين كه تنوانسته بود حتي براي يك شب اين دختر را صاحب شود لفسوس خورد . بهنام در را بست و دوباره به سوي ياس آمد. منارش نشست و گفت : حالت خوبه ؟

او به علامت تصديق سرش را تكان داد و با نگاهي قدرشناسانه گفت : اگه سي ثانيه دير تر مي رسيدي خودمو پرت كرده بودم پايين .

بهنام با ملامت نگاهش كرد و گفت : ديگه از اين فكر هاي احمقانه به سرت نزنه ها !

يا آرام تر از پيش لبخندي زد و گفت : ممنونم كه اومدي .... خيلي ممنونم..... هيچ وقت از ديدنت انقدر خوشحال نشده بودمد .

بهنام تبسمي كرد و گفت : بنفشه منو فرستاد خيلي نگرانت بود .

و بعد از او را از جايش بلند كرد و گفت : ديگه بهتره بريم ديگه همه چيز تموم شد ياس.نگران نباش .

. ياس با اعتماد به گفته ي او رفت كه لباسش را عوض . وقتي به خانه ي ليلا رسيدند چراغ هاي طبقه ي اول خاموش بود و ليلا بدون اطلاع از جريان خوابيده بود ، اما در طبقه ي دوم بنفشه بيدار بود و با بي قراري انتظارشان را مي كشيد . وقتي آنها را با يكديگر ديد با خوشحالي او را در آغوش كشيد . خدا رو شكر كرد . با شنيدن كل كاجرا ، از اين كه آسيبي به او وارد نشده بود بيشتر خوشحال شد و گفت : از اولشم احساس بدي نسبت به اون داشتم . خداروشكر كه به هدفش نرسيد .

و بعد رو به ياس كه غمگين و در خود فرورفته بود گفت : ياس خوشحال باش كه همه چيز اينجا تموم شد . اون لياقت تو رو نداشت . ياس در حالي كه دوباره اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت : ناراحت نيستم . دارم تاوان گناهي رو كه مرتكب شده ام پرداخت مي كنم .

بهنام با سرزنش گفت : چه گناهي ؟ تو كه كار خلافي انجام ندادي چرا خودتو سرزنش مي كني .

- دل بهرامو شكستم گناهي بزرگتر از اين هست ؟

بنفشه به سويش آمد و دستش را گرفت و گفت : بس كن عزيزم فراموشش كن . تو بايد يه زندگي جديد واسه ي خودت بسازي .

وبدون آن كه فرصت پاسخ به او بدهد از جا بلندش كرد و گفت : بريم بخوابيم ، امشب خيلي خسته شدي .

و او را به اتاق خواب برد .

ساعت شش صبح روز بعد رامين پرواز داشت و ياس كه هنوز هم مي ترسيد او برگردد ، از بهنام خواهش كرد كه او را به فرودگاه ببرد تا خيالش از رفتن او آسوده شود . صبح زود قبل از اين كه ليلا از خواب بيدار شود هر سه از خانه خارج شدند و به فرودگاه رفتند . وقتي رامين از پلكان هواپيما بالا رفت و دقايقي ديگر هواپيما از روب باند بلند شد هر سه نفس راحتي كشيدند و براي صرف صبحانه به آپارتمان ياس رفتند . به محض ورود به آپارتمان ياس يكراست به آشپزخانه رفت ، بنفشه پشت پنجره ي اتاق خواب متوجه ي چيزي شد و آنها را صدا زد . به مرغ بازگشته و در بالكن روي لبه ي پنجره اشاره كرد و با هيجان گفت : ببين برگشته

ياس با خوشحالي از آنچه كه مي ديد بي درنگ پنجره را گشود و مرغ عشق داخل اتاق پريد و روي دست او نشست . ياس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود او را نوازش كرد و گفت : ممنونم كه برگشتي .

و با هيجان به بهنام و بنفشه نگاه كرد . بهنام با لبخندي گفت : به تو عادت كرده ياس ريال دوستت داره ، ديگه احتياجي نيس كه در قفس رو ببندي.

ياس سرش را به علامت تاييد گفته ي او تكان داد و سر كوچك پرنده را بوسيد و او را به قفسش بازگرداند ، اما در قفس را باز گذاشت تا هر هرگاه كه خواست از آنجا بيرون بيايد و آزادانه در آسمان بچرخد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و چهار
بنفشه ناهار را نیز در آپارتمان یاس صرف کرد و تا غروب راجع به خیلی چیز ها صحبت کردند، درباره بچه ی بنفشه ، درباره بهرام ... شعر هاي ياس .... و آخرين نمايشگاهش . عصر وقتي بهنام از محل كارش به خانه بازگشت ، بنفشه هنوز نيامده بود . به طبقه ي پايين و نزد ليلا رفت تا با او چاي بخورد و احوالش را بپرسد . بيست و چهار ساعتي مي شد كه او را نديده و از حالش بي خبر بود ، اما در آنجا با كمال تعجب بهرام را ديد كه به ديدنشان آمده بود . يك هفته بيشتر نتوانسته بود در اهواز دوام بياورد و امروز صبح به تهران باز گشته بود . دو برادر يكديگر را در آغوش گرفتند و از ديدار مجدد هم ، اظهار خوشحالي كردند . سپس ليلا فنجان چاي را در مقابل بهنام گذاشت و پرسيد : ديشب چه خبر بود ؟ كجا رفتي و اومدي ؟ فكر كردم حال بنفشه بد شده .

بهنام لبخندي زد و گفت : نه بنفشه طوريش نشده بود . من رفتم پيش ياس.

چهره ي بهرام با شنيدن نام ياس رنگ به رنگ شد . ليلا در مقابل او نشست و با تعجب پرسيد : ياس ؟ طوري شده ؟

بهنام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : پسر عمويش رفته بود سراغش و قصد آزارشو داشت . ياس تصميم گرفته بود كه خودشو بكشه . اگه يه خورده دير تر رسيده بودم اين كار رو مي كرد .

قلب بهرام از شنيدن اين سخنان به تپشي سخت افتاد . اگر ياس خودش را مي كشت چه ؟ اگر رامين بلايي سرش مي آورد و بي آبرويش مي كرد چه ؟ هنوز هم در برابر اين دختر احساس مسئوليت مي كرد و تعصب مي كرد و برايش نگران بود ، اگر چه ياس خود فكر مي كرد كه تاوانگناهش را پس مي دهد ، اما او هيچگاه راضي نبود كه يار بي وفايش گرفتار چنين مصيبتي شود. ليلا ناراحت از شنيدن اين جملات گفت : اصلا از اين پسره خوشم نمياد ، ياسو بدبخت مي كنه .

- اونا ديگه با هم ازدواج نمي كنن.

اين بار برق از سر بهرام جهيد . آيا آنچه را كه مي شنيد واقعيت داشت ؟ تلاش بسياري براي حفظ ظاهر و كنترل درون پر غوغايش كرد . ليلا پرسيد : چرا ؟

و بهنام پاسخ داد : اون قبلا ازدواج كرده و حالا هم يه بچه داره . البته پدرش از جريان بي خبر بوده . رامين حتي قبل از اين كه پدرش ياسو از برادرش خواستگاري كنه ، ازدواج كرده بود . سكوتش براي اين بوده كه از ارث پدرش محروم نشه ، چون هوشنگ بهش اخطار داده بود اگه با ياس ازدواج نكنه ، تمام ثروتش رو به برادرزاده اش مي بخشه . پست فطرت ديشب هم قصد داشت كه ياسو اغفال كنه و بعد اونو ول كنه به امون خدا و بره پي كارش .

چهره ي بهرام سرخ شد . بيچاره ياس چه عذابي كشيده بود . بايد از اين كه رامين بلايي را كه او بر سرش آورده بود تلافي كرده خوشحال باشد ، اما برعكس بسيار غمگين شد و به خاطر بي پناهي اون دلش به حالش سوخت .

ليلا با تاسف سري تكان داد و گفت : بيچاره ياس ، اين دختر چقدر بد شانسه .

و بعد هر دو به بهرام نگريستند ، اما او بدون هيچ عكس العملي چهره اي بي تفاوت به خود گرفت . لحظاتي بعد نيز از جا برخاست و گفت : من بايد برم عمه جون خيلي كار دارم .

سپس با هر دو آنان خداحافظي و تركشان كرد ، در حالي كه بهنام و ليلا انقلابي را در وجود او حس مي كردند و به حالش تاسف مي خوردند .

******************************

در طول راه افكاري پريشان و مغشوش داشت . از شنيدن اين خبر بهت زده بود . ياس آزاد شده بود و مردي كه مي خواست او را تصاحب كند از گود خارج شده بود . بايد خوشحال ميشد ، اما نشد . آيا باز هم او را مي خواهد ؟ آيا خواهد توانست يك بار ديگر به سويش برود و او براي خود بخواهد ؟ تا يك ساعت پيش همواره خود را در برزخ مي ديد . آنچه را كه بر سرش آمده بود باور نداشت و خود را گرفتار كابوسي مي ديد كه چهار ماه به طول انجاميده بود . اما اكنون ... حالا ديگر ياس رها شده بود ، ولي خودش چي ؟ آيا هيچگاه قادر به عفو او خواهد بود ؟ آيا هيچگاه قادر به فراموش كردن بي وفايي او خواهد شد ؟ آيا هنوز هم خواهان زندگي با اوست ؟ دلش بيش از پيش به درد آمد .

وقتي به خانه رسيد صداي زنگ تلفن از اتاق نشيمن به گوش مي رسيد . خيلي سريع وارد اتاق شد و گوشي را برداشت . بهمن پشت خط بود . تلفن كرده بود تا از صحيح و سالم رسيدن او به تهران اطمينان حاصل كند . ده دقيقه با هم صحبت كردند ، اما بهرام نتوانست راجع به خبري كه شنيده بود حرفي به او بزند . پس از قطع تلفن احساس خفگي شديدي كرد . اي كاش توانسته بود با او درد دل كند ، اما افسوس كه قادر به انجام اين كار نبود . رفت تا دوشي بگيرد كه كمي آرام شود . در همان حال كه زير آب سرد ايستاده بود ، باز هم حرف هاي بهنام در سرش تكرار شد . راستي اگر او خودش را كشته بود چه ؟ آيا تا اين حد به او سخت مي گذرد ؟ بيچاره ياس ...... اما نه .... بيچاره تر خود او . يك بار ديگر صداي زنگ تلفن به گوشش رسيد كه شايد هانيه باشد ، اما ديگر دير شده و صداي زنگ قطع شده بود . نياز شديدي براي گفتگو و درد دل كردن با او در خود احساس مي كرد . بلاخره بايد اين خبر را به كسي مي داد و خودش را خلاص مي كرد و چه كسي بهتر از هانيه ؟ دفعه ي بعد وقتي از حمام خارج شده بود و موهايش را خشك مي كرد ، تلفن دوباره به صدا در آمد . گوشي را برداشت و گفت : بفرمايين .

- سلام بهرام .

صداي گرم و مهربان هانيه بود . با خوشحالي لبخندي زد و گفت : آه هانيه تويي ؟ سلام حالت چطوره ؟

- متشكرم . سفر چطور بود ؟

صداي او نيز شاد و بشاش بود و بهرام را بيشتر سر ذوق مي آورد .

- بد نبود .

- زود برگشتي كي اومدي ؟

- امروز صبح ، نتونستم بيشتر از اين دوام بيارم .

- موافقي امشب با هم شام بخوريم ؟ آيدين پيش مادرمه و منم تازه از مطب برگشتم .

- اگه مهمون من باشي قبول مي كنم .

هانيه نرم و متين خنديد و گفت : باشه ، به حساب تو . كجا مي ريم ؟

- فرق نمي كنه .

و پس از لحظه اي تامل گفت : رستوران نزديك استاديو چطوره ؟ با چلو مرغ موافقي ؟

- عاليه .

-پس تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت .

منتظرم . فعلا خداحافظ .

خداحافظ .

هانيه مقابل مجتمع مسكوني بزرگي كه به همراه پسرش در آنجا زندگي مي كرد منتظرش بود كه او از راه رسيد و در برابرش توقف كرد . هانيه سوار ماشين شد و پاسخ سلامش را به گرمي داد : حالت خوبه ؟

- ممنون .

و با نگاهي دقيق به صورت و دست هاي او خنديد . بهرام با تعجب پرسيد : چرا مي خندي ؟

- خودتو تو آينه نگاه كن .عين زغال اخته شدي . بهرام نگاهي در آينه به خود كرد و ديدن چهره ي آفتاب سوخته اش لبخندي بر لب آورد ، اما آنقدر ها حالش خوب نبود كه بتواند با او شوخي كند .

- حال پدرت چطوره ؟

- خوبه ، مثل هميشه سخت كار مي كنه . آخر يه روز خودشو از پا مي اندازه .

- مثل تو كه داري خودتو زير بار اين فعاليت شديد خفه مي كني .

بهرام آهي كشيد و گفت : وضعيت من فرق مي كنه .

- چه فرقي ؟ اونم همسرشو از دست داده و سالهاست كه داره تنها زندگي مي كنه . فقط كاره كه اونو از فكر كردن باز مي داره . مثل تو بهرام .... درست مثل خودت .

بهرام براي تغيير موضوع صحبت گفت :امروز از شر پسرت در اماني نه ؟

هانيه اخمي كرد و گفت : واي اين حرفو نزن، فداي پسر قشنگم مي شم من . آخه كدوم مادري از دوري فرزندش احساس راحتي مي كنه ؟

مكثي كرد و افزود : با اين حال اعتراف مي كنم كه موقع صحبت كردن با تو اون نباشه بهتره ، چون اصلا به من فرصت نمي ده .

و هر دو خنديدند . ولي ناگهان هانيه متوجه ي لرزش دستان بهرام شد و پرسيد : اتفاقي افتاده بهرام ؟

او سرش را تكان داد و گفت : نه طوري نشده ؟

- مي خواي من پشت رل بشينم ؟

- نه .

و سعي كرد حواسش را جمع كند ، ولي چند لحظه بعد كم مانده بود كه با پسر بچه اي در وسط خيابان تصادف كند كه با زيركي پسرك ، قضيه به خير و خوشي تموم شد . هانيه كه از شدت ترس چشمانش را براي چند لحظه بسته بود ، دست هايش را از مقابل صورتش برداشت و نفس عميقي كشيد و پرسيد : حالت خوب نيس بهرام ؟

- خوبم .... خوبم .

- نگه دار ، بهتره كه من رانندگي كنم.

نه هانيه گفتم كه ....

اما او دستش را بلند كرد و با دعوتش به توقف گفت : خواهش مي كنم.

بهرام بدون مخالفت ديگري توقف كرد و جايشان را عوض كردند . وقتي دوباره به راه افتادند هانيه پرسيد : اتفاقي افتاده . مگه نه ؟

بهرام به علامت تصديق سرش را تكان داد . هانيه چهره اش را گرفته تر از پيش ديد و دريافت كه او درگير افكاري است .

- درباره اون ...؟

اما سوالش را ناتمام گذاشت و نام ياس را بر زبان نياورد . بهرام باز هم سرش را تكان داد .

- قرار ازدواجشون با پسر عمويش به هم خورد .

هاينه با تعجب نگاهش كرد و او را باز هم آرام و غمگين ديد .

- وقتي داشتي مي رفتي اهواز گفتي عموش مرده و حالا مي گي كه .... مي دوني علتش چيه .

- اونطور كه بهرام مي گفت اون از اولش هم ياسو دوست نداشته و به خاطر ثروت پدرش مي پذيره كه با او ازدواج كنه ، چون پدرش تهديد كرده بود كه اگه با ياس ازدواج نكنه از ارث محرومش مي كنه .

هانيه آهي كشيد و پرسيد : كه اين طور . و حالا كه پدره مرده اون همه ثروتشو به جيب زده ، نه ؟

بهرام به علامت تاييد سر تكان داد و گفت : و ياسو قال گذاشته .

هانيه باز هم او را دقيق تر برانداز كرد و چون چيزي از حالت چهره اش خونده نمي شد پرسيد : خوشحالي بهرام ؟

- به خاطر اين كه پسر عموش انتقام منو ازش گرفت ؟

- به خاطر اين كه ياس آزاد شده ، به خاطر اين كه كسي نيس تا اونو از تو بگيره ، به خاطر اين كه حالا بازم ....

بهرام كلام او را قطع كرد و فرياد زد : بين ما همه چي تموم شده . ديگه چيزي بين من و ياس نيس . همه چيز چهار ماه پيش تموم شد .

رگه اي از بغض ميان صدايش دويد و او را وادار به سكوت كرد . هانيه در برابر رستوران توقف كرد و هر دو وارد رستوران شدند . در جايي آرام كنار پنجره نشستند و غذا سفارش دادند . هانيه در تمام اين لحظات خيلي چهره ي بهرام را مي كاويد و او سر به زير و آرام در دنياي خودش سير مي كرد .

- كجايي بهرام ؟

او لبخند غمگيني بر لب آورد و گفت : همين جا.

- پس عشقتون چي ؟ تو هميشه راجع به اين موضوع فكر مي كردي . هردوتون هنوزم عاشقين نه ؟

- چه اهميتي داره ؟

- نداره ؟ تا امروز كسي بود كه ياسو از تو بگيره و حالا نيست . تو مي توني زندگي گذشته تو دوباره احيا كني .

- چرا بايد اين كار رو بكنم ؟

- به خاط همين عشقي كه هميشه ازش حرف مي زني ، به خاطر دلت ، به خاطر چيزي كه توي وجودته .

بهرام با نااميدي ري تكان داد و گفت : اين عشق ديگه ارزشي نداره لكه دار شده .

- لكه هارم ميشه پاك كرد .

- اما نه هر لكه اي رو . بعضي از لكه ها هيچ وقت از بين نمي رن .

- قلبت چي ؟ تو كه هنوزم دوستش داري .

- قلبم مي سوزه هميشه .... تا آخر عمر . اون اين كار رو كرد . تازه دارم كاري رو كه با نامردي كرد آروم آروم از توي قلبم مي كشم بيرون .

هانيه به چشمان پر دردش خيره شد و با قاطعيت گفت :دروغ مي گي ! نتونستي حتي يه ذره از احساستو تغيير بدي ، تو هميشه به اون فكر مي كني . نگو كه دروغ مي گم .

بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : دنياي فكر و واقعيت فرق داره هاني . من ..... من هيچ وقت نمي تونم كاري رو كه كرد فراموش كنم . هيچ وقت نمي تونم از كنار اين موضوع بي تافوت بگذرم ، چون هيچ وقت نمي تونم ببخشمش . و چشمانش پر از اشك شدند .

- پس گذشت يعني چي ؟ به درد چه روزايي مي خوره ؟

بهرام با حيرت نگاهش كرد و پرسيد : گذشت ؟ در برابر كدوم خطا ؟

- چه فرقي مي كنه ؟ تازه ياس كه مرتكب خطايي نشده ، مجبور بود .

بهرام با لجبازي گفت : نبود .... مجبور نبود .

- تو اصلا موقعيت اونو درك نمي كني . خودتو بذار جاي اون .

بهرام هيچ نگفت . هانيه نيز سكوت كرد و براي مدتي هردو فقط با غذايشان بازي كردند .اما پس از دقايقي هانيه دوباره شورع به صحبت كرد و سعي كرد به او اميد بدهد و گفت : مي تونين يه زندگي جديد شروع كنين . با يه عشق تازه ، محكمتر از قبل . مي تونين از تجربيات گذشته استفاده كنين و بيشتر قدر هم رو بدونين ، مي تونين تلاش كنين كه ...

- نه هانيه اين ديگه هيچ وقت امكان نداره ، ديگه هيچ وقت به احياي روابط گذشته فكر نمي كنم. همه چيز تموم شده نمي تونم قلبم رو مرمت كنم .

شايد ياس بتونه .

بهرام با تعجب پرسيد : اون ؟ خودش اينجا رو شكست .

دستش را روي قلبش گذاشت و نفس عميق و پر دردي كشيد .

- بهش فرصت بده . در گذشت ه همين احساسو نسبت به پدرتم داشتي .

بهرام با شنيدن اين حرف پوزخند زد . چرا او ؟ چرا او بايد به همه ي دنيا فرصت بدهد ؟چرا بايد همه در حق او ظلم كنند و او به آنا فرصت جبران بدهد ؟

- موضوع پدر فرق مي كرد . هر كاري مي كردم بازم پسرش بودم.

- حالا هم هر كاري كه بكني بازم ياسو دوست داري ريا، اينو خوتم خيلي خوب مي دوني .

بهرام با گلايه گفت : لعنتي قرار بود كمكم كني اين ماجرا رو پشت سر بذارم . پس اين پرت و پلا ها چي ان كه مي گي ؟ چرا داري داغمو تازه مي كني ؟

هانيه نگاه آرامي به او كرد و گفت :اون موقع شرايط طور ديگه اي بود ، ولي حالا ... امروز جريان عوض شده ، تو هستي .... ياسم هست ... و يه عشق دو جانبه ، اما به قول خودت لكه دار شده .

از كجا مي دوني كه ياسم هنوز به من فكر مي كنه ؟

- اينو از حرفهاي خودت فهميدم . دليل جدايي اون از تو كسي بود كه حالا ديگه از اين قضيه بيرون رفته ، چرا نمي خواي به آيدنه اميدوار باشي ؟

او با ناتواني گفت : نمي تونم هانيه .... نمي تونم ، اين عشقديگه ارزششو پيش من از دست داده . ديگه به همه چي شك دارم .

- به من گفتي كه هيچ وقت به ياس شك نكردي .

بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : هنوزم مي گم ، اما ديگه توان اينو ندارم كه از نو شروع كنم و باز يه حادثه ديگه ...

قدري مكث كرد و چند قطره اشكي كه روي صورتش نشسته بود پك كرد و ادامه داد : يه زندگي قشنگمون تا مرز نابودي پيش رفت و نذاشتيم كه چنين اتفاقي بيفته ، اما بلاخره باز هم از هم جدا شديم . بلاخره يه حادثه دستمونو از هم جدا كرد. حالا ديگه تاب تحمل يه شكست ديگه رو ندارم .اگر يه بار ديگه چنين اتفاقي بيفته ، اين بار نمي تونم از عهده ي تحملش بربيام . چرا بايد اين همه شكنجه بشم ؟

هانيه با دلسوزي نگاهش كرد و سعي كرد او را آرام كند و پرسيد : چرا شكست ؟ چرا شكنجه ؟ چرا خوشبختي نه ؟ يه زندگي ديگه ؟ يه دنياي عاشق و آرام ديگه ؟ چرا سعي نكنين كه دفعهي بعد محكم تر باشين . اين بار ياس چاره اي نداشت ، اما دفعه ي بعد چي ؟ دفعه ي بعدم تنهات مي ذاره ؟

- شايد دفعه ي بعد من مجبور به انجام چنين عملي بشم . پس بهتره كه دوباره شروعش نكنيم .

- ياس هميشه باعث آرامش تو بوده . با دلت مي خواي چي كار كني ؟

بهرام با كلافگي پاسخ داد : يه بلايي سرش ميارم ديگه ؟

اين طوري ؟

و به چهره پريشان او اشاره كرد .

در اين مورد فكر كن بهرام ، شايد گذشت زمان راه درست رو نشونت بده ، امروز زخمت تازه سر باز كرده ، بذار يه خورده از اين جريان بگذره .

اما بهرام پاسخي به اين حرفش نداد .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و پنج
بنفشه هانیه را به سالن دعوت کرد و در همان حین گفت : خلی خوش اومدین هانیه جون .

او تبسمی کرد و گفت : ممنونم عزیزم . می بخشی که مزاحم شدم .

خواهش می کنم این چه حرفیه ؟

و او را به داخل فرستاد . لیلا با دیدن او از جا برخاست و پاسخ سلامش را داد . بنفشه با معرفی اش گفت : مادر ایشون هانیه جون همکار بهرام در گروه موسیقی میشناسیدشون که ؟

لیلا با یاد آوری او سری جنباند و گفت : بله .... بله خیلی خوش اومدین .

و با هم روبوسی کردند . هانیه با تعارف لیلا در کنار او جای گرفت و گفت : امیدوارم از این که این طور ناگهانی مزاحمتون شدم ناراحتتون نکرده باشم .

للیلا نیز مثل بنفشه با دلخوری تصنعی نگاهش کرد و گفت : این حرفو نزنین هانیه جون . صفا آوردین . خیلی خوشحالمون کردین .

هانیه تحت تاثیر مهمانوازی آنان سرش را به زیر انداخت و گفت : این نهایت لطف شما رو می رسونه بهرام همیشه راجع به شما و خوبیاتون حرف می زنه .

لیلا پرسید : اتفاقی افتاده که شما افتخار آشنایی بیشتر رو نصیب ما کردین ؟

- همه همیشه مشتاق دیدار شما بودم ولی نه فرصتی پیش آمد و نه بهونه ای .

و لیوان شربتی را که بنفشه تعارف می مرد برداشت و گفت : ممنونم عزیزم زحمت نکش .

بنفشه تبسمی کرد و گفت : قابل نداره نوش جونتون .

و با تعارف لیوانی دیگر به لیلا، میوه و شیرینی نیز تعارف می کرد . امروز صبح هانيه به او تلفن كرده و گذاشتن قرار ملاقات بعد از ظهر او و ليلا را متعجب و كنجكاو ساخته بود . پس از اتمام پذيرايي در برابر انها نشست و با خنده پرسيد : حالا چه بهونه اي باعث شد تا اين سعادت نصيب ما بشه ؟

- راستش بهرام.

آندو با تعجب به او نگاه كردند و او براي جلوگيري از نگراني آنان افزود : البته موردي پيش نيومده كه باعث نگراني شما بشه كم واضح تر عرض كنم موضوع بيشتر به ياسم مربوط ميشه و من به همين علت مزاحم شدم .

بنفشه متعجب تر از قبل پرسيد : ياس ؟

و با خود انديشيد او ياس رو از كجا ميشناسه ؟آيا از يكي از دوباري كه قبلا او را ديده بود به ياد داردش يا بهرام در اين باره حرفي به او زده ؟

- بله در حقيقت من براي پيگيري قضيه ي ياس و بهرام در گذشته و حالا اومده ام اينجا .

- بهرام در اين مورد با شما صحبت كرده ؟

- بله . مي شه گفت ما با هم درد دل كرديم . اون به من گفت كه چطور با ياس آشنا شده و بعد ماجراي عشقش نافرجام موند . در اين مورد خيلي با هم صحبت كرديم .

لیلا لبخند از رضایت بر لب راند و گفت : خدا رو شکر یکی پیدا شده که بهرام حرف دلشو به اون می زنه و درد دلی می کنه . از بهرام خیلی بعیده که حاضر شده از مکنونات قلبی خودش باکسی بخصمص با یه زن صحبت کنه .

هانيه در تاييد سخنان او سري جنباند و گفت : حق با شماست . بهرام آدم تودار و كم جوشيه ، ولي در مقابل منم به همان اندازه پر رو و سمجم ، اونقدر مثل كنه چسبيدم بهش تا بلاخره بنده خدا وادار شد كه حرفاشو بزنه و خودشو راحت كنه .

بنفشه با قدر داني نگاهش كرد و گفت : خيلي ممنون كه شريك بهرام در تنهايياش شدين ، اما مي تونم بپرسم كه چرا اين كار رو كردين .

- واقعيت اينه كه تغيير روحي و رفتار ناگهاني بهرام باعث شد كه من كنجكاو بشم ، البته چون من يه روانپزشكم طبيعي بود كه در رفتار بهرام دقيق بشم و اونم ابتدا به همين علت از صحبت با من امتناع مي كرد ، ولي بلاخره تونستيم با هم كنار بيايم . دليلشم برقراري رابطه دوستانه و صميمانه و صادقانه بود .

- تونستيد چيزي بفهميد اين كه چطور با اين قضيه كنار مياد ؟

- بهرام ضربه ي سختي از اين جريان خورده . روزر ها ، هفته ها و بلكه ماه ها توي خودش غرق بوده و دنيا رو فراموش كرده. فكر مي كنم اين موضوع رو خودتون هم درك مي كنين . من در طي اين دو ماهي كه راجع به اين قضيه صحبت مي كنيم سعي كردم اونو براي مبارزه با شرايط موجود و پشت سر گذاشتن اين بحران ياري بدم كه البته چندان هم موفق نبوده ام ، ولي خبري كه ديروز به من داد باعث شد از همون لحظه شنيدن ، جبهه موعوض كنم . ديروز بهرام به من گفت كه قرار ازدواج ياس با پسر عموش به هم خورده .

ليلا سري جنباند و گفت : درسته ، طفلك ياس خيلي شكنجه ميشه . درست مثل خود بهرام ، اون بهتون گفته كه ياس هيچ علاقه اي به پسر عموش نداشته و مجبور به انتخاب اين راه شده ؟

هانيه از روي تاسف سري تكان داد و گفت : بله گفت كه به خاطر پدرش اين كار رو كرده ، اما اون معتقده كه ياس نبايد به هيچ قيمتي اين ازدواج تحميلي رو مي پذيرفت . عمل ياس در نظر اون بي وفايي بزرگيه .

بنفشه پرسيد : ديروز وقتي اين خبر رو به شما داد چه حالي داشت ؟

داغون .... هم عصبي بود ، هم هيجانزده و هم مبهوت و گيج . زخماش دوباره سر باز كرده بودند ، يه جور دوگانگي محسوس وجودشو فرا گرفته بود . اون ماه ها سعي كرده بود رفتن ياس رو باور كنه و با اين جريان كنار بياد ، اما ناگهان بهش خبر ميرسه كه مرد دوم ميدون رو خالي كرده ، خب درك حالش اونقدر هم مشكل نيست . ميشه گفت خودشو گم كرده .

- به برگشتن پيش ياس فكر نمي كنه ؟

اتفاقا منم همين پيشنهاد رو بهش دادم ، اما بعدا فهميدم كه در مطرح اين سوال كمي عجله كرده ام ، بهرام عشقشو لكه دار شده مي بينه و معتقده احياي اون روابط گذشته ديگه ارزش سابقو نداره ، اما من اميدوارم كه به مرور زمان نظر اون تغيير پيدا كنه و بازم به ياس متمايل بشه . فكر مي كنم كه لازمه در اين باره بحث و صحبت بيشتري داشته باشيم .

ليلا پرسيد : در اين بين از دست ما چه كاري ساخته است ؟

هانيه لبخندي زد و گفت : من فكر كردم كه شايد بهتر باشه با خود ياسم صحبت كنم . ، چون به همون اندازه و پا به پاي بهرام عذاب ميكشه . فكر كردم بهتره اول با شما صحبت كنم تا اين موضوعو به اطلاع ياس برسونين. بنفشه كه تحت تاثير بزرگواري و مهرباني هانيه قرار گرفته بود پرسيد: هانيه خانوم ! شما فكر مي كنين اين راه كمكي به اونا بشه ؟

- من مي خوام نظز ياسو در اين باره بدونم تا با بهرام بهتر كنار بيام . اگه بدونم ياس چي مي گه و به چي فكر مي كنه راحت تر مي تونم كارمو انجام بدم .

بنفشه سرش را به زير انداخت و با ناراحتي محسوسي گفت :اون فقط به بهرام فكر مي كنه ، در تمام اين مدت حتي يك لحظه از فكر بهرام غافل نشده و خودشو در مورد اون گناهكار مي دونه .

- مي دونم ، بهرام هم يك لحظه از فكر كردن به ياس غافل نمي مونه . شايد بشه كاري كرد كه اونا دوباره همديگر رو پيدا كنن . اين بار با عشقي بيشتر به همراه تجربياتي كه كسب كرده ان .

و بعد پرسيد : شما كمكم مي كنين ؟

بنفشه لبخندي زد و گفت : البته ، من هم همين امشب ميرم سراغ ياس و نتيجه را فردا به شما خبر مي دم . خوبه ؟

هانيه نگاه پر سپاسي به او كرد و گفت : ممنونم فقط يه نكته در اين بين هست و اونم اينه كه بهرام نبايد از اين بابت چيزي بدونه ، چون اون موقع ديگه حاضر نمي شه با من صحبت كنه .

و خندكنان افزود : كلمو مي كنه .

آن دو نيز لبخند زدند و با سپاسگزاري گفت : بي نهايت از شما ممنونم كه به فكر بچه ها هستين و سعي دارين كمكشون كنين .

- اين وظيفه ي منه خانم. ما همه انسانيم و در برابر هم مسئول . تازه اين جزيي از شغل منه .

و بعد با صداقت و بي رياي افزود : آرزوي بزرگ من اينه كه اين دو تا بازم به هم برسن و زندگي جديد و پر شوري رو اغاز كنن.

**********************************

دو روز بعد در ساعت ۵ بعد از ظهر ، ياس در آپارتمانش انتظار او را مي كشيد . بنفشه دليل آمدنش را گفته و او بسيار هيجانزده بود ، نه به دليل اين كه روانپزشكي به سراغش مي امد تا پي به حالات روحي اش ببردو درباره ي مصيبتي كه گرفتارش شده بود صحبت كنند ، بلكه از اين جهت خوشحال بود كه كسي به ديدنش خواهد آمد كه از بهرام با او حرف خواهد زد .همه چيز در مورد بهرام او را هيجانزده مي كرد . و اكنون چه خوب بود كه با كسي آشنا مي شد كه بهرام او را امين و دوست خود مي دانست و با او درد دل مي كرد و چه خوب كه اين دوست مهربان در فكر اين دختر بي وفا نيز بود و دلش مي خواست با او صحبت كند .

چند دقيقه از ساعت۵ گذشته بود كه او آمد ياس را همان گونه كه از ديدار قبليشان به خاطر سپرده بود ديد و چقدر او متناسب و برازنده بهرام مي دانست . پاسخ گرم و پر مهري به سلامش داد و پرسيد : مزاحم نيستم ؟

ياس سري به علامت منفي تكان داد و گفت :هرگز خيلي خوش اومدين . لبخندي زد و گفت : شما رو يادم مياد .

هانيه با مهرباني دستي به گونه اش زد و گفت : منم تو رو يادمه دختر قشنگ .

و با اين خطاب هر دو خنديدند و او پا به آپارتمان گذاشت . نگاهي از سز تعجب و تحسين به اطرافش انداخت و بعد دوباره رو به ياس گفت : تو بي نظيري ياس. بهرام از خونه ي قشنگت خيلي برام تعريف كرده بود .

ياس با شنيدن نام او كمي غمگين شد و گفت : اون عاشق اينجا بود .

هانيه دستي به شانه اش زد و گفت : مي فهمم كه چقدر سخته .

ياس با ديده ي سپاس نگاهش كرد و از اين كه حالش را درك مي كرد خوشحال شد . در همين دقيقه ي اول چقدر از او خوشش آمده بود و قلب هايشان را به هم نزديك مي ديد .

ممنونم كه به ديدنم اومدين .

مهرباني او باعث شد كه اين گونه خودماني صحبت كند و خوشامد بگويد . هانيه تبسمي كرد و گفت : منم خوشحالم كه خونه ي قشنگ و رويايي هنرمند محبوب جوناي ايروني رو مي بينم.

- غلو نكنين هانيه . نيومده دارين مشابه ي حرف هاي بهرام رو تحويلم مي دين ؟

و بعد پرسيد : دوست دارين كجا بشينيم ؟

هانيه به بالكن نظر انداخت و گفت : اونجا پيش ياساي قشنگت .

و باز هم لبخند قشنگي زد . ياس از قبل احساس كرده بود او آنجا را خواهد پسنديد و سايل پذيرايي را نيز انجا بده بود ، او را به بالكن هدايت كرد و يك ليوان شربت خنك هم برايش آورد تا خستگي راه از تنش به در شود .

- عصرونه رو با من مي خورين ؟ هانيه با خوشحالي نگاهش كرد و گفت : من آدم شكمويي هستم . ياس هم با خنده در پاسخش گفت : همبرگر منم به اندازه ي سه نفره .
-آخ دختر جون داری منو بی قرار می کنی .

و کاغذ ابرو بادی که را روی میز بود و یاس شعر نا تمامی را رویش نوشته بود برداشت :

بگذار بگريم من و بگذار بگريم بگذار در اين نيمه شب تار بگريم

او رفت و اميد دل من دور شد از من بگذار كه بر دوري دلدار بگريم

درماتم پژمردن گل هاي اميدم بگذار كه چون ابر به گلزار بگريم

مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش بگذار بر ايم مرغ گرفتار بگريم

غمخوار من خسته بجزديده من نيست بگذار به غمخواري خود زار بگريم

درورطه ديوانگي ام مي كشد اين عشق بگذار بر اين عاقبت كار بگريم



كارت قشنگه ياس .

اوتبسمي كرد و گفت : از اظاهر لطفتون ممنونم ، اما بايد بگم كه ديگه برام عادي شده

- چي ؟

- از اين كه از كارم تعريف كنن. به هيجان نميام . خيلي معموليه ، همه همينو ميگن ، كارت قشنگه ياس .... بي نظيري .... خوش به حالت ... همه شون ديگه عادي شده ، مي فهمين كه .

هانيه سرش را جنباند و گفت : در مورد بهرام چي ؟ تعريف هاي او هم تو رو به هيجان نمياره ؟

قضيه در مورد بهرام با همه فرق مي كنه . حرف هاي اون هميشه براي من يه چيز ديگه اي بوده ، موجب تقويت روحيه و قلبم مي شد . اعتماد به نفسمو زياد مي كرد اون هميشه اولين كسي بود كخه كار جديدمو مي ديد و درباره اش اظهار نظر مي كرد .

سرش را زير انداخت و با انگشتان دستش بازي كرد و افزود : شايد اون براتون گفته كه ما براي هم چي بوديم .

- البته كه گفته ، هنوزم هستين ، مگه نه ؟

ياس با افسوس سرش را تكان داد و گفت : نمي دونم.... نمي دونم.

- ياس چه احساسي داري ؟

- درباره ي چي ؟

- درباره ي اين جريانات ؟ اتفاقاتي كه در اين يك سال رخ داده ، راجع به بهرام ؟ رامين ؟ پدرت ؟

- حرف زدن در موردش خيلي مشكله ، اما اونچه كه مسلمه اينه كه من در برابر بهرام گناهكار بزرگي ام . شايد دليل كاري كه كردم براي شما و سايرين قابل درك باشه ، ولي از همون روز اول به اون حق مي دادم كه وضعيت منو درك نكنه .

- اون كه بيشتر از هر كس ديگه اي وضع تو رو مي فهميد چرا چنين انتظاري ازش نداشتي ؟

- نه هانيه ، من بهرامو مي شناختم ، خيلي خوب شناخته بودمش . اون آدم حساسيه ، وقتي با من آشنا شد هيچ رابطه اي با هيچ دختري در تمام طول عمرش نداشت . هيچ وقت عاشق كسي نشده بود . همهفكر مي كردن كه خيلي مغروره ، فكر مي كردن كه خيلي بلند پروازه ، وقتي با هم قرار ازدواج گذاشتيم اين جريان همه جا پخش شد و خبر نامزديمون خيليا رو متعجب كرد . شايد انتظار نداشتن كه ما تا اين درجه خواهان هم باشيم كه به ازدواج فكر كنيم . تمام كساني كه دور و اطرافمون بودن منتظر بودن كه ببينن آيا چنين اتفاقي مي افته يا نه و بهرام با اطمينان از آينده حرف مي زد ، اما بعد از اون روز لعنتي همه چي به هم ريخت ، غرورش شكست ، احساسش جريحه دار شد ، قلبش به درد آمد.... من همه ي اينا رو درك مي كنم هانيه . اون حق داره كه تا آخر عمرش از من بيزار باشه .

- اما نيست اينو مي دوني ؟

ياس با لبخند تلخي گفت : خودش گفت ؟

هانيه به علامت تاييد سري تكان داد و گفت : بايد مي شد چون نتونسته بود دليل كارتو درك كنه ، بايد ازت متنفر ميشد ياس ، چون عشقشو از دست داده بود ، ولي نتونست ، در تمام اين مدت به تو فكر مي كنه و افسوس مي خوره .

آدم بزرگواري بود براي من حتي از جونش مايه گذاشت خيلي خوشبخت بودم كه اون به من علاقمند بود ، اما مي بينين كه نتونستم خوشبختيمو حفظ كنم .لياقتشو نداشتم .

هانيه با ملاطفت نگاهش كرد و گفت : اين حرف رو نزن ياس . خودتم مي دوني كه چقدر موجب آرامشش مي شدي ، وقتي تو رو از دست داد خيلي عوض شد ، بي روح شد ياس .

- مي دونم ، مي دونم.

و آرام و بي صدا گريست . هانيه با دلسوزي پرسيد : خودتم به همين حال دراومدي مگه نه ؟

- هر دو روحمونو پيش هم گذاشتيم . احساس مي كنم قلبم سنگ شده . ديگه اون ياس مهربوني كه بهرام هميشه بهش افتخار مي كرد نيستم . دلم مي خواست بميرم ، اما اينجوري نباشم ، بميرم ، اما بهرام ازم نرنجه .

هانيه با ملاطفت دست دور گردنش انداخت و اشكهايش را پاك كرد و پرسيد :پس اين اشكها چي هستن ؟ آدم سنگدل هيچ وقت گريه نمي كنه .

ياس سرش را به بازوي او فشرد و هيچ نگفت . هانيه او را بسيار ضعيف و بي روح ديد ، مثل بهرام . احساس كرد كه هردوي آنها در پوچي مطلق زندگي مي كنن .

- ياس خيلي احساس تنهايي مي كني ؟

- بنفشه و بهنام دوستان نازني ان ، اما هيچ وقت جاي بهرامو نمي گيرن . با اون خيلي راحت بودم ، حرف هايي رو كه به هيچ كس نمي تونستم بگم به اون مي گفتم .

از ياد آوري اون روز ها لبخند تلخي زد و گفت : احساسم مثل احساس يه زن به شوهرش بود . بيشتر اوقاتمون رو با هم سپري مي كرديم . ميشه گفت با هم زندگي مي كرديم . مي فهمين ؟

هانيه در همان حال كه نوازشش مي كرد سرش را تكان داد و گفت : آره عزيزم .

و بعد اضافه كرد : حالا كمي در مورد عمو و پسر عموت صحبت كن .

- چي بايد بگم هانيه ؟ اونا خوشبختيمو ازم گرفتن .

بدون شك از رامين كه نمي گذري ، اما عموت چي ؟ از اونم دلگيري ؟

زماني كه منو از پدر خواستگاري كرد خيلي خوب يادمه . پدر قبول كرد ، شايد هم فكر مي كرد تا سالهاي بعد خيلي چيزا تغيير مي كنه . عمو هوشنگ پسرشو نمي شناخت ، در صورتي كه من هميشه ازش نتفرت داشتم . گاهي وقتا از عمو هوشنگ مي رنجم ، اما كار اونم فقط از سر دلسوزي بود .

اگه پدرت زنده بود بازم خواستگاري عموتو قبول مي كردي ؟

- البته كه نه . اگه زنده بود حتما راضيش مي كردم .

آه پر دردي از سينه بيرون داد و گفت : افسوس كه اون مرده .

مي دونستي در صورت ازدواج با رامين چه زندگي مشكلي در انتظارته ؟

- خودمو براي بدترن وضع ممكن آماده كرده بودم ، با اين حال فكر مي كنم كه وضعيت فعليم از چيزي كه در انتظارم بود خيلي بهتره ، اگرچه دارم تاوان گناهمو پس مي دم ، ولي الان نسبت به دو هفته پيش از وضعيتم خيلي راضي ترم .

- اميدواري كه روز هاي بهتري در انتظار داشته باشي ؟

ياس با تعجب پرسيد : روز هاي بهتري ؟ زندگيم كه ديگه نغييري نمي كنه .

- از كجا مطمئني ؟ زندگي هر كس دستخوش تغييرات زياديه ، درست همونطور كه در گذشته اتفاقات متعددي رو تجربه كردي ، از اين به بعد هم چنين جرياني ادامه دارد .

به هر حال ديگه هيچ وقت روز هاي بهتري رو در زندگيم نمي بينم .

- چرا ؟ اگه بهرام بياد چي ؟ اگه برگرده ؟ فكر مي كني اون موقع هم خوشبخت نباشي ؟

ياس با نااميدي سرش را تكان داد و گفت : نه هانيه ، اون ديگه هيچ وقت برنمي گرده . هيچ وقت و من هم چنين انتظاري ازش ندارم . بين ما هرچي بوده تموم شده و هرگز قابل احيا نيست. تقديرمون اين بود هانيه . حالا ديگه به من به چشم يه مجزم نگاه مي كنه ، يه گناهكار بزرگ .

- اما هر گناهكاري يه روز بخشيده ميشه ، بعد از اين كه محكوميتش تموم ميشه .

- پس اونايي كه حبس ابد دارن چي ؟

هانيه نگاه نگراني به او انداخت و گفت : دست بردار ياس تو كه گناهي مرتكب نشدي .

- پس معني بي وفايي يعني چه .

همه ي جدايي ها كه به معني بي وفايي نيست .

كاري كه من كردم بي وفايي بود هانيه . لااقل از نظر بهرام اين طور بود . خب مسئله مهمم نظر اونه . نمي دونم چرا در حالي كه خودمو گناهمو به گردن گرفته ام همه راي به بي گناهيم مي دن ؟ شايد مي خوان از اين طريق از سنگيني بار گناهم كم كنن ، اما من مي دونم كاري كه كردم غير قابل بخششه . الان كه به اون روزا فكر مي كنم ، مي فهمم كه چقدر سنگدل و بي عاطفه شده بودم . نم دونم چطور دلم اومد كه اونو از خودم برونم . اگه يه دفعه ديگه به گذشته برگردم فكر مي كنم نتونم چنين رفتار بي رحمانه اي باهاش داشته باشم . اون روز .... اون روز نمي دونم چه مرگم شده بود .

- خيلي درباره اش فكر مي كني ؟

- خيلي زياد ، مثل گناهكاري كه ارتكاب به گناهشو به ياد مياره و فكر مي كنه اگه اين كار و مي كرد يا اين كار رو نمي كرد شايد حالا وضعيت بهتري داشت . مي دوني هانيه ؟الان كه به اون روز ها عميق تر فكر مي كنم ، مي بينم راه ديگه اي هم بود . من نبايد به اين زودي تسليم مي شدم . من خيلي زود دست از تلاش كشيدم و تسليم خواسته ي اونا شدم . حتما بهرام هميشه به اين موضوع فكر مي كنه كه من خيلي زود از پا در اومدم .

- دلت مي خواد يه روزي دوباره ....؟

ياس كلامش را بريد وگفت : گفتم كه امكان نداره .

- من در مورد امكان واقعيت نپرسيدم ، مي خوام ببينم هنوزم دلت اونو مي خواد يا نه ؟ ياس با درد بيشتري نگاهش كرد و گفت : معلومه كه مي خواد . مگه مي تونم كسي رو جايگزينش كنم ؟ تمام مدت به اون فكر مي كنم . هر شب به يادش گريه مي كنم . من ... من هيچ وقت قادر نيستم اونو از زندگيم جدا كنم . و بعد سرش را به زير انداخت و گفت : دلم براش تنگ ميشه .

اونم دلتنكت ميشه خيلي زياد

ياس با اين جمله سرش را بلند كرد و به چشمان پر عطوفت او نگاه كرد و گفت : همه ي آرزوم اينه كه يه روز منو ببخشه . ديگه به زندگي كردن با اون اميدي ندارم ، اما دعا مي كنم كه از گناهم بگذره .

هانيه با درك صداقتش گفت :اين كار رو مي كنه ... و يه روزي هم دوباره همديگه رو پيدا مي كنين ، به تو قول مي دم .

و چون نمي خواست بيش از اين او را با انديشيدن به گذشته آزار دهد با خنده گفت : ياس دلم داد مي زنه " همبرگر "

ياس لبخندي زد و سرش را به علامت تاسف تكان داد و گفت : معذرت مي خوام ، حسابي خسته تون كردم .

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
قسمت سی و شش

یاس ! پس کی می خوای اشعار جدیدتو چاپ کنی ؟

- هان ؟ چی میگی ؟

- می گم چرا اشعارتو چاپ نمی کنی ؟

اما یاس باز هم متوجه سوالش نشد . تازه بازیشان گرم شده بود . او بنفشه و آیدین . می خندید و به نظر می آمد که ناراحتی ساعاتی پیش را به کلی فراموش کرده بود . دو ماه از زمان اولین ملاقاتش با هانیه می گذشت و اکنون دوستانی صمیمی شده بودند . بنفشه هم به جمعشان اضافه شده بود و روز های خوبی را با هم می گذراندند .

همین امروز صبح یاس و بنفشه نتایج امتحانات آخر ترمشان را گرفته بودند . بنفشه قبول شده بود، اما یاس باز هم مشروط . این برای دومین بار متوالی بود که مشروط می شد و به او اخطار داده بودند كه بار سوم از دانشگاه اخراج خواهد شد . بنفشه از اين جريان سخت برآشفت و او را ملامت كرد كه بهتر است به جاي فكر كردن و غصه خوردن درسش را بخواند و خود را بدبخت نكند ، اما ياس و هانيه مي دانستند كه باز هم پاي بهرام در بين است . ياس ساعتي را اندوهگين غرق در فكر شد و حتي با آيدين و بنفشه و هانيه كه در آپارتمانش بودند ناهار نخورد ، ولي بعد از ظهر وقتي چهار نفر براي تغيير حال و هوا به پارك آمدند ، همه چيز را فراموش كرد و حالا پا به پاي آيدين و بنفشه بازي مي كرد . هانيه روي نيمكتي نشسته بود و در حين تماشاي جنب و جوش انها ، شعر جديد ياس را كه همين ديشب سروده بود مي خواند.

نيم ساعتي بعد وقتي بنفشه و آيدين دست در دست هم براي خريد بستني آنها را ترك كردند ، ياس كنار هانيه روي نيمكت نشست و در حالي كه نفس نفس مي زد پرسيد : واسه بچه اش خطر نداره ؟ اين بنفشه اصلا حرف گوش نميده .

هانيه در تاييد حرف هاي او با افسوس سري تكان داد و گفت : مادر بي فكريه اميدوارم اتفاقي نيفته .

- خونديش ؟

و به دفترش اشاره كرد . هانيه تبسمي كرد و گفت : مثل هميشه بايد بگم كه خيلي قشنگه و بازم مي دونم كه تو خوشت نمياد .

ياس با خنده گفت : تو خيلي نازي هاني ، اعتراف مي كنم كه حالا ديگه تعريف هاي تو هم منو آرام مي كنه .

- پس من خيلي خوشبختم كه عضو گارد ويژه شدم .

و دوباره به رويش لبخند زد و گفت : تو برام خيلي عزيزي اينو جدي مي گم .

هانيه تلنگري به او زد و گفت : مي دونم ، چون منم شيفته ي محبوبترين دختر دانشگاه تهران شدم .

- بس كن ، باز كه پرت و پلا ميگي .

- كي مي خواي شعراتو چاپ كني ؟

- شعرامو؟

او سرش را تكان داد و گفت : آره حالا ديگه خيلي شدن ، به اندازه اي هست كه چاپشون كني.

ياس شانه اش را بالا انداخت و گفت : بهش فكر نكرده ام ..... يعني حوصله اش را ندارم .

مي تونم بپرسم حوصله ي سركار كجا تشريف بردن ؟

ياس دوباره خنديد و به شوخي گفت : پيش بستني .

اما هانيه خيلي جدي گفت : خودتو لوس نكن ياس جواب منو بده .

ياس آه بلندي كشيد و گفت : چه مي دونم ؟ هانيه امروز راحتم بذار ، اصلا قدرت فكر كردن ندارم .

- چرا ؟

و باز هم با سماجت منتظر پاسخ ماند .

- واي خداجون تو چقدر كنه اي . مي خوام امروز درباره ي بهرام حرف نزنم . اين امكانو به من مي دي ؟

- چاپ شعرات چه ربطي به بهرام داره ؟

- خيلي هم داره .

و ناگهان لحن صحبتش بوي غم گرفت .

- همه چيز زندگي من به اون مرتبطه .

- چه ربطي داره ياس ؟

و دستش را روي شانه ي او گذاشت .

- نمي دونم .... نمي دونم هانيه . نمي خوام شعرامو چاپ كنم .

- چرا ؟

- به بهرام قول داده بودم كه كتاب دومم رو به اون تقديم كنم اما حالا ديگه اين كار عملي نيست ، چاپ شعرامم هيچ لطفي نداره .

- چرا عملي نيس ؟

ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت :ديوونه .

اما هانيه با ملايمت گفت : عزيزم شايد اين كار باعث بشه كه ....

ياس پشتش را به او كرد و با صدايي بلند گفت : بس كن هانيه ! اينقدر عذابم نده . آخه چرا انقدر حرف هاي احمقانه مي زني ؟

- حرف هاي من احمقانه نيس عزيزم. تويي كه همه چيز رو از ياد بردي . از اين طرز فكر و نااميديت اصلا خوشم نمياد .

ياس دوباره به سويش چرخيد و گفت : معذرت مي خوام ، گاهي اوقات اختيارمو از كف مي دم .

هانيه تبسمي كرد و گفت : فردا با هم ميريم پيش ناشرت .

- به خاطر توهيني كه كردم معذرت خواستم ، نه به خاطر ....

هانيه كلامش را بريد و با عصبانيت گفت : الاغ ! حالام از اين پرت و پلا ها به هم مي خوره ، هردوتون لنگه ي هميد . ديوونه ها !

و با سرزنش و ناراحتي نگاهش كرد

- تو نمي توني وضع منو درك كني هانيه . به خدا اين كار امكان نداره ! جراتشو ندارم .

- اما من دارم و وادارت مي كنم كه اين كار را بكني .

ياس از جا برخاست و شروع به قدم زدن كرد و گفت : چطوري ؟ مي رنجه هانيه . چرا بايد عذابش بدم ؟

و اشك در چشمانش حلقه زد .

- اتفاقا خيلي هم احساس آرامش مي كنه . من مي دونم ديگه ، اونكه ظاهر و باطنش يكي نيس . اگه اين كار رو بكني آرامش قلبي قشنگي بهش هديه مي كني . تو فقط به قولت عمل كن خب ؟

- در موردش فكر مي كنم .

- باز داري خر ميشي ها .

- به جهنم . هر غلطي كه دلت مي خواد بكن .... هر اتفاقي كه بيفته تقصير توئه ، من ديگه عقلم به جايي قدنمي ده.

و به استقبال بنفشه و آيدين كه به سويشان مي امدند رفت . آن دو در حالي كه مي خنديدند بستني ها را نشانش دادند و ياس آيدين را در آغوش گرفت . هانيه با عصبانيت پرسيد : دو تا بستني خريدن اين همه معطلي داره ؟

بنفشه متعجب از لحن صحبت او گفت : چي شده افتادين به جون هم ؟

و نگاه كاوشگرش را به هر دو دوخت . هانيه دوباره پرسيد : كجا بودين ؟

- رفتيم قايق سواري خيلي هم خوش گذشت .

ياس با دلخوري گفت : پس چرا به من نگفتين ؟ منم مي خواستم بيام .

هانيه با تاسف نگاهش كرد و گفت : دوتاتونم مثل بچه هايين .

- قايق سوار شدن بچگيه ؟

و با دلخوري زير چشمي نگاهش كرد .

- تو اون كاري رو كه من مي گم بكن تا خودم روزي صد دفعه ببرمت قايق سواري . اصلا با كشتي مي فرستمت اونور دنيا .

ياس نيز همراهش خنديد و گفت : احتياجي به كرامت سركار نيست . نمي خواد ولخرجي كني .

بنفشه پرسيد : اينجا چه خبره چرا همديگه رو مي خورين ؟

هانيه ايتبار ياس را رها كرد و به او نزديك شد و با لحني جدي و تهديدآميز گفت : اگه يه دفعه ي ديگه بدوي و جنب و جوش زياد بكني به بهنام و مادرت مي گم فهميدي ؟

بنفشه براي توجيه كارش گفت : نمي تونم كه همه ش يه جا بشينم حوصله ام سر ميره .

هانيه كمي نرم تر از قبل گفت : اون كوچولو چه گناهي كرده كه مادر شيطوني مثل تو داره ؟ اگه اتفاقي بيفته جوب شوهرت را چي ميدي ؟

- چشم قربان معذرت مي خوام .

و بعد يك بستني به دستش داد و با لودگي گفت : بيا با هم آشتي كنيم !

هانيه لبخندي زد و لپش را كشيد و گفت : بلا .

و بعد آيدين را از ياس گرفت و گفت : خودتو خسته نكن عزيزم .

ياس به شوخي گفت : خيلي بدبختم كه گير تو افتاده ام .

بنفشه خنديد و هانيه گفت : خيلي هم بايد خوشبخت باشي .

و بستني ديري را از بنفشه گرفت و به او داد .

*******************************

صبح روز بعد هانيه طبق آنچه كه گفته بود به آپارتمان ياس رفت و او را واداشت تا شعرهايش را بردارد و نزد اقاي تهراني بروند . پس از اين كه اشعار ياس را در اختيارش قرار دادند و او خوشحال از ديدن آنها قول داد كه كار او را در اولين الويت چاپ قرار خواهد داد ، براي اين كه دل ياس خنك شود و كمتر به هانيه غر بزند به قايق سواري رفتند و ناهار را با هم خوردند .

در ابتدا شب هانيه شام آيدين را كه آن روز در خانه مادرش حسابي شلوغ كرده و خسته شده بود به او داد و سپس پسرك را خواباند . قصد داشت ان شب پرونده پزشكي چند بيمار را كه از سه روز پيش فرصت نكرده بود نگاهي به آنان بياندازد بخواند ،اما نيم ساعت بعد بهرام به ديدنش آمد . جعبه ي بزرگ شيريني و دسته گل زيبايي را كه در دست داشت به او داد . هانيه با خوشحالي به او گفت : تبريك مي گم فترق التحصيلي مبارك آقاي مهندس .

بهرام خنديد و گفت : متشكرم مشاور گرامي .

و روي مبل ولو شد . هانيه گل ها را در گلدان هاي روي ميز گذاشت و لبخندي زد و تشكر كرد . سپس شيريني ها را در ظرفي چيد و قهوه درست كرد و پرسيد : شام خوردي ؟

- آره امشب آشپزي كردم .

چه عجب !

- اخه ديشب پدر اومده تهران .

- راستي ؟ چشمت روشن .

-ممنونم.

- حالش چطوره ؟

- خوبه ، الان رفت خونه عمه منم اومدم اينجا.

هانيه با دو فنجان قهوه وارد اتاق نشيمن شد و مقابل او نشست و پرسيد : خوشحالي نه ؟

بهرام نفس عميقي كشيد و گفت : راحت شدم .

- ياس چي ؟

بهرام به او خيره شد هيچي نگفت . هانيه با اين كه روز قبل جريان را دريافته بود ، با اين حال وانمود كرد كه از سكوت او پي به قضيه برده است .

- بازم بهرام ؟

- انتظار داري چي كار كنم ؟

- وضع نمره اش چطور بود؟

مثل اون دفعه ..... عالي .

- چطور دلت مياد ؟ ترم ديگه اخراجش مي كنن .

بهرام سيگاري آتش زد و گفت : به تو ربطي نداره .

- تازگيا خيلي بد شدي . آدم نمي تونه باهات حرف بزنه . عين سگ پاچه مي گيري .

- اعصابم داغونه .

جوابتون خيلي معقوله حضرت آقا .

بهرام با بي تفاوتي نگاهش كرد و باز هم هيچي نگفت.

مصرف سيگارتم كه رفته بالا ، روزي چند تا مي كشي ؟

بهرام با كلافگي گفت : به تو چه ؟ چرا انقدر تو كاراي من دخالت مي كني؟

هانيه سيگار را از بين انگشتان او بيرون كشيد و گفت : ديگه حق نداري جلوي من سيگار بكشي، فهميدي ؟

- چي كار داري مي كني ديوونه ؟ لعنتي آرومم مي كنه .

- اين كثافت ؟

وبا افسوس سرش را تكان داد .

- اگه دو سال ديگه به اين وضع ادامه بدي نابود ميشي . خدارو شكر كه تا به حال نرفتي دنبال مشروب .

- انقدر ها هم خر نيستم .

- خدا كنه .

- انقدر به من كنايه نزن هانيه . خسته ام كردي .

و از جا برخاست و به كنار پنجره رفت . براي دقايقي آرام و بي صدا به آسمان پر ستاره نگاه كرد و سپس با تغيير حال محسوسي برگشت و گفت : هانيه فكر مي كني تا الان ازم متنفر شده ؟

- چرا اين سوالو مي پرسي ؟

- به خاطر بلايي كه به سرش آوردم .

- بيا بشين قهوه ات را بخور .... سرد شد .

بهرام به جاي اولش باز گشت و فنجان قهوه اش را برداشت و منتظر شنيدن پاسخ به صورت او چشم دوخت .

- مگه تو تونستي ازش متنفر بشي ؟ با وجود اين كه معتقدي بي وفايي بزرگي مرتكب شده ؟

اگه يه روز بفهمم كه ازم بيزاره ، حتي يه لحظه هم زنده نمي مونم . دلم به اين خوشه كه فكر مي كنم هنوزم به من فكر مي كنه و دوستم داره .

اين موضوع را با لحني غمگين و ترسي پنهان بيان كرد . هانيه مطمئن بود كه او مي گويد . با تاسف گفت : مي بيني چه حال دوگانه اي پيدا كردي ، ببين چه بلايي به سر خودت آوردي .

- دست خودم نيست .

- هست بهرام ، فقط اگه يه خورده خوشبين باشي .

- به چي ؟

- همه چي .

- ولش كن هاني ، ديگه راجع به اين جريان چيزي نگو.

- بسيار خب نظرت راجع به اين دختر جديده چيه ؟

متيرا رو مي گي ؟

ميترا دختر كرمانشاهي چشم سبز بيست و دو ساله اي بود كه حدود سه هفته پيش به گروه اضافه شده بود و سنتور مي نواخت .

به نظرم يه تخته اش كمه ، نه زشته و نه خوشگل ، ولي روي هم رفته بي نمكه ، توجهمو جلب نكرد .

- گير داده به تو .

و زير چشمي نگاهش كرد . بهرام با خونسردي پاسخ داد : مي گفت من شبيه يه مرد كرمانشاهي هستم كه قرار بوده با هم ازدواج كنن ، ولي اون دو سال پيش مرده .

- باهاش حرفم زدي ؟

- من نه ، ولي اون مرتب وراجي مي كنه .

- به نظر من كه همه حرف هاش چرته . همه مي گن اون چاخان ترين زن دنياست .

- چرا نسبت به اون حساسي ؟

- من ؟

- آره ، چرا ازش بدت مياد ؟

هانيه خنديد و گفت : مي ترسم تورو اغفال منه .

بهرام اخمي كرد و گفت : خل نشو .

- باور كن مي ترسم .

- پس هنوز منو نشناختي .

حق با توئه . هيچ كس نمي تونه تو رو بشناسه

- ياس منو مي شناخت خيلي خوب .

پس دختر زيركي بوده .

- همين طوره .

- راستي بعد از اين مي خواي چه كار كني ؟

- نمي دونم .... شايد كار كنم .

- مي ري پيش پدرت اهواز ؟

- اونجا كه نمي رم . همين جا براش كار مي كنم .

- چرا ؟

چرا سوالي رو مي پرسي كه جوابش رو مي دوني ؟

- نمي خواي درست رو ادامه بدي ؟

- نمي دونم پدر مي گه برم انگليس . دانشگاه كمبريج يا آكسفرد ، مي گه وضع نمراتم خوبه و خيلي راحت قبولم مي كنن ، پايان نامه ام چشم همه رو گرفته . رئيس دانشگاه هم مي گه مي تونم بورس بگيرم .

هانيه با هيجان نگاهش كرد و گفت : اين كه خيلي عاليه .

- عاليه اما براي كسي كه شرايطشو داره .

- شرايط تو كدوم شرايط رو كم داري ؟

بهرام دستش را روي قلبش گذاشت و گفت : اينجا .

- احمق نباش بهرام .... نبايد اين موقعيت عالي رو از دست بدي .

- نمي تونم هانيه .... تو كه خيلي خوب بايد بفهمي .

- من ديگه از دست كار هاي تو ديوونه شده ام . از يه طرف كار مي زني توي شكمش و از طرف ديگه نمي توني ازش دل بكني . آخه تو به كدوم صراط مستقيمي ؟

- اينش كه مهم نيس .

- چرا نيس ؟ داري بخاطر اين قضيه بزرگترين شانس زندگيت رو از دست ميدي . حماقت از اين بزرگ تر ؟ تو كه مي گفتي همه چي بين شما تموم شده .... تو كه مي گفتي ديگه چيزي بينتون نيس .

بهرام به علامت تسليم دست هايش را بلا آورد و گفت : باشه .... باشه بذار اعتراف كنم كه هنوز نتونستم احساسمو نسبت به اون تغيير بدم تا تو راحت بشي .... بذار اعتراف كنم كه از دو ماه پيش كه ياس آزاد شده و زخمام سر باز كردن هنوز هم دارم درد مي كشم .... دارم با خودم مي جنگم . اينا راضيت مي كنه ؟

- اين وسط داري با كي لج مي كني ؟

بهرام پاسخي نداد و هانيه با ديدن سكوت او ادامه داد : تا بايد اول از همه تكليفت رو با خودت و دلت روشن كني .

- نمي تونم ، هنوز نمي تونم با خودم كنار بيام .

- مهم نيس ، شيش ماه زمان زيادي نيس ، به خودت فرصت بيشتري بده ....

بهرام به علامت قبول گفته ي او سر تكان داد .

- بلاخره با درست چه مي كني ؟

- همين جا امتحان مي دم .

- به هر حال اميدوارم كه ضرر نكني .

- ممنونم هانيه

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شبهاي تنهايي


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA