قسمت سی و هفتساعت از یک نیمه شب گذشته بود که به خانه رسید . آنقدر خسته بود که حال دوش گرفتن را نداشت و حتی بدون تعویض لباس روی تختش افتاد . جشن تولد بیست و چهار سالگی افتضاح ترین جشن تولدی بود که برایش گرفته بودند. میترا با لوس بازی ها خودشیرینی های بی حدش حالش را به هم زده بود و هانیه مثل سگ پاسبان می پاییدشان تا مبدا یک لحظه اسیر این دختر شود. بچه های گروهش برایش جشن تولد ترتیب داده و حسابی پول خرج کرده بودند .قبل از رفتن به جشن هم هدیه بهمن که ساعت بغلی اش همراه با تمثال رویا روی آن بود و او در کودکی همیشه دوستش به دستش رسید . بنفشه و بهنام هم در جشن حضور یافتند، اما به او حتی یک لحظه هم خودش نگذشت و در تمام طول مدت جشن اعصابش متشنج و به هم ريخته بود . اغلب از حال ديگران غافل و غرق در عالم خود بود و فكرش به سال گذشته و جشن تولد خصوصي بيست و سه سالگي اش كه با ياس تنها بود پر مي كشيد .چقدر آن شب خوش مي گذشت . خودشان كيك پختند و ياس بيسن و سه تا شمع كوچك روي آن روشن كرد و با يك فوت بلند همه را خاموش كرد . سپس ياس پوستر هاي خوشنويسي اش را به همراه يك زنجير طلاي ظريف كه هديه ي مادر به پدرش در اولين سالگرد ازدواجشان بود و پدر نيز در ده سالگي آن را به دخترش هديه كرده بود و او را تا مي توانست به هيجان آورد . اما امشب چه ؟ فقط در رويا سير كرده بود و تا جا داشت از سختگيري هانيه و بيمزگي ميترا حرص خورده بود .با بي حوصلگي تمام جورابهايش را از پاهايش بيرون كشيد . در همين لحظه تلفن به صدا در آمد . غلتي در رختخواب زد تا دستش به گوشي رسيد و آن را برداشت و گفت : الو .اما هيچ پاسخي نشنيد يك بار ديگر گفت : الو بفرمايين .اما باز هم هيچ . در اين سو قبل ياس به شدت مي تپيد . صداي محبوبش را س از هشت ماه وقفه دوباره مي شنيد و وجودش از اين واقعه سخت مي لرزيد . بهرام با بي حوصلگي گفت : لعنتي وقت گير آوردي ؟و گوشي را سر جايش گذاشت . ياس در حالي كه اشك بي اختيار از چشمانش مي جوشيد به گوشي تلفن خيره ماند . امشب شب تولد بهرام بود و او حتي جرات نداشت كه به او تبريك بگويد يك بار ديگر چند جمله ي كوتاهي را كه او بر زبان آورده بود در گوشش زنگ زد و دختر را وا داشت تا دوباره شماره بگيرد . بهرام با كلافگي گوشي را برداشت و چون باز هم پاسخي نشنيد پرسيد :تويي ميترا ؟ خودتو لوس نكن حوصله ندارم .ياس باز هم چيزي نگفت و با خود انديشيد كهميترا كيست ؟ آيا او دوست جديدي يافته كه هانيه از وجودش بي اطلاع است ؟ بهرام با عصبانيت فرياد كشيد : لعنتي حرومزاده اگه يه بار ديگه زنگ بزني هر چي ديدي از چشم خودت ديدي !و گوشي را روي تبفن كوبيد . صبح روز بعد وقتي هانيه براي ديدن ياس و تعريف جريان ديشب به آپارتمانش رفت ، او يدون مقدمه پرسيد : هانيه ميترا كيه ؟هانيه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ميترا ؟ تو اين اسمو از كجا شنيدي ؟ياس جريان تلفنش به بهرام را براي او شرح داد . هانيه كه تحت تاثير ناراحتي عميق او قرار گرفته بود و درك مي كرد كه چه شب سختي را گذرانده است گفت : ميترا از بچه هاي گروه و نوازنده ي سنتوره . مدتيه كه گير داده به بهرام .ياس با انوه محسوسي در صدايش گفت : بهرام چي ؟ هانيه با خواندن آثار غم بر چهره ي او لبخندي زد و گفت : نه جونم مگه عقلشو از دست داده ؟بعد دستش را روي شانه ي او گذاشت و خيره نگاهش كرد و ادامه داد : اون فقط به تو فكر مي كنه چون تنها كسي كه ارضاش مي كنه تو هستي .ياس سرش را روي شانه ي او گذاشت و پرسيد : بلاخره چي ؟ - مي دوني ياس ؟ افرادي مثل بهرام كه دلبستگي شديدي به شخصي خاص دارن ، اما بنا به دلايلي اون از دست داده ان ، هرگز نمي تونن دل به شخص ديگه اي بسپرن ، مگر اين كه اتفاقي خاص افكار و عقيده شونو عوض كنه و يا اين كه با فردي رو به رو بشن كه تمام خوبي هاي محبوبشون رو يك جا داشته باشه و حتي نسبت به اون برتر باشه .در غير اين صورت ت اونا هرگز نمي تونن نسبت به گذشتشون بي اعتنا باشن . اين جور افراد هميشه در خودشون غرقن و هيچ وقت از دنياي خودشون بيرون نميان ، اما نياز جسمي .... ساختار روحي انسان باعث ميشه كه بي اختيار به طرف جنس مخالف كشيده بشن ، فقط و فقط به دليل به خاطر پر كردن خلايي كه در وجودشان احساس مي كنن . اينجا فرد مهم نيس ، بايد كسي باشه كه نيازشو برطرف كنه . نياز جسمي مساله ي مهميه كه هيچ وقت جدا از آدم نيس و متاسفانه در اين نوع افراد ممكنه اين ميل و خواسته موجب به وجود اومدن انحرافات اخلاقي بشه ، چون اونا روح آشفته اي دارن . . چون كنترلي بر افكارشون ندارن . از يه طرف خواسته دل و از يه طرف نياز جسمي در اونا كشمكي ره به ره وجود مياره كه اگه از اراده قوي و محكمي برخوردار نباشنمتاسفانه موجب تباه شنشون ميشه .ياس سرش را بلند كرد و با وحشت به او نگريست . درك گفته هاي هانيه چندان مشكل نبود و در يك كلام نشان از نگراني او براي آينده بهرام مي داد .- يعني بهرامم ... يعني اون ؟- اما نتوانست كلامش را به پايان برساند و در حالي كه مي لرزيد خودش را به او چسباند . هانيه موهايش را نوازش كرد و گفت : ميترا همون شخص سومه كه سر راه بهرام سبز شده . من مطمئنم كه بهرام هرگز به زني جز تو فكر نمي كنه ، اما اون نيازي كه در موردش با تو صحبت كردم ممكنه اونو به سمت ميترا جذب كنه . ميفهمي منظورمو ؟- ياس سرش را به شانه ي او تكيه داد و گفت : اگه ... اگه طوري بشه چي ؟ همون ... انحراف اخلاقي كه تو مي گي ؟ يه راه حلي هست مگه نه هانيه ؟- - من سعي مي كنم مراقبشون باشم ، اما اگه بهرام چنين اراده اي نداشته باشه از دست هيچ كس كاري ساخته نيس . فقط بايد صبر كنيم .- - صبر ؟ دست روي دست بذاريم تا .... تا اون زندگيشو نابود كنه ؟- نمي دونم .... نمي دونم ياس . بهرام با همه ي افرادي كه من باهاشون سر و كار داشته ام فرق مي كنه. هيچ كس توي دنيا مثل اون نيس . من هيچ وقت نمي تونم رفتار و عكس العملش را پيشبيني كنم.- اما ناگهان سر ياس را از روي شانه اش بلند كرد و به او چشم دوخت و گفت : شايد تو .... يعني .... يعني همه اش دست توئه ياس . تو بايد خودتو به بهرام نزديك كني ، بايد يه بار ديگه اون عشق قديمي رو در وجودش احيا كني .- ياس با لكنت پرسيد : من ...؟ من ؟ ..... تو .... تو چي ميگي هاني ؟- به خدا فقط تو مي توني اونو عوض كني ، شايد چاپ كتابت اونو دوباره به سمت تو سوق بده . من خيلي اميدوارم ياس . به دلم افتاده همه چي درست ميشه .- من مي ترسم هاني . خيلي زياد .- نترس عزيزم ، يه كمي صبر داشته باش ، همه چي درست ميشه ، مطمئنم.**************************************با آغاز ترم جديد تحصيلي ، ياس تنهاتر از هميشه به دانشكده رفت ، زيرا يك ترم تحصيلي مرخصي گرفت تا در ماه هاي آخر به استراحت بيشتري بپردازد ، اگر چه او هيچ آرام و قرار نداشت و اين مرخصي نير به اصرار بهنام و ليلا تقاضا شد. يك هفته بعد نتايج آزمون كارشناسي ارشد اعلام شد و همان طور كه انتظار مي رفت بهرام در اين مقطع پذيرفته شده وتحصيل در دانشكده ي سابقش را از سر گرفت . در تمام طول مدتي كه انتظار نتايج را مي كشيد نگران اين موضوع بود كه اگر در دانشگاه خودش پذيرفته نشود چه ؟قيد معتبر ترين دانشگاه هاي انگليس را به خاطر ياس زده بود ، اما اگر در اين مرحله بد شانسي مي آورد چه مي شد ؟ البته نگراني هايش ختم به خير شدند تا باز هم دورادور زيستن با دختركبيوفاي خوش چهرهي محبوبش را ادامه دهد ، اگر چه با برنامه اي كه او در پيش گرفته بود ياس در پايان اين ترم از دانشگاه اخراج ميشد .در همان شب اول كه نتيجه آزمون اعلام شد رابطه او و هانيه تيره و تار شد . هانيه به اتفاق آيدين براي گفتن تبريكي صميمانه به ديدار بهرام رفت . تا پس از صرف شام نيز همه چيز مرتب و مثل هميشه بود ، اما بر اثر اشتباه آيدين قضيه ي ارتباط هانيه و ياس لو رفت و بهرام را سخت بر آشفت . پسرك با ديدن چند تابلوي خوشنويسي از ياس كه بهران هنوز هم آنها را بر ديوارهاي اتاق خوابش محفوظ نگه داشته بود گفت كه خاله ياسش به آنها از همين تبلو ها داده است .بهرام از شنيدن اين جمله سخت تعجب كرد و هانيه سعي كرد روي حرف پسرش سرپوش بذارد ولي بهرام كوتاه نيامد و سرانجام با لو رفتن موضوع ، دعواي سختي بينشان در گرفت .- لعنتي تو تمام اين مدت منو بازي دادي . آخ كه من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم- اين كار رو به خاطر خودت مي كردم ، مي خواستم كمكت كنم .بهرام بيشتر به جوش آمد و غريد : كمكم كني ؟ اين طوري ؟ كمكم كردي يا جاسوسيمو ؟ احوال پريشونمو به ياس گزارش مي دادي ؟ تو ... تو به چه حقي رفتي ديدن اون ؟يك لحظه آرام و قرار نداشت و از شنيدن اين جريان سخت به جوش امده بود . سرانجام نيز پس از يك دعواي طولاني و بعد از اين كه هرچه دلش مي خواست به هانيه گفت ، او با حالت قهر دست پسرش را گرفت و آنجا را ترك كرد ، در حالي كه بهرام مثل ماري زخم خورده به خودش مي پيچيد .سه هفته بعد از اين جريان ، هردو تا حدود زيادي آرام گرفتند ، اما در طي اين مدت حتي يك كلمه با همديگر حرف نزده بودند و در هنگام تمرين و اجرا در گروه سرمستان نيز نسبت به هم بي اعتنا بودند . بهرام از اين كه هم صحبت خوبي مثل او را از دست داده بود اندهگين بود ولي هنوز قادر به بخشش خطاي او نبود .آن روز پس از پایان تمرین صبح، هانیه در حال خروج از استدیو میترا و بهرام را با هم دید. طبق معمول دختر باوراجي هايش حوصله او را سر مي برد و بهرام در جست و جوي راهي براي فرار از دستش بد . اعصابش آنقدر مغشوش بود كه حتي متوجه نشد دختر براحتي و به قصد شوخي كيف پولش را از جيب كتش خارج كرد . بلاخره راهي براي فرار يافت و وقتي سرپرست گروه صدايش زد نفس آسوده اي كشيد و به دفتر رفت . هانيه كه ناظر اين صحنه بود جلوتر رفت و قبل از اين كه ميترا به داخل كيف نظر بيندازد آن را از دستش گرفت . بهرام هنوز هم عكس ياس را در كيفش داشت و هانيه آن را چند بار ديده بود ولي دوست نداشت اين دختر مزاحم از زندگي خصوصي او چيزي بداند . ميترا كتعجب از عمل او با خشونت گفت : بدش به من او كيفو .اما هانيه قافيه رو نباخت و با تهديد به او گفت : از سر بهرام بردار .اگه يه دفعه ي ديگه جلوي راهش سبز بشي من مي دونم و تو .ميترا بي ادبانه او را به عقب هل داد و گفت : به تو هيچ ربطي نداره آشغال . نكنه مي خواي خودتو بهش قالب كني بيوه زن بدبخت ؟با بلند شدن سر و صدايشان چند تا از بچه ها دورشان جمع شدند و سعي كردند آرامشان كنند . هانيه كه از توهين او بسيار رنجيده بود ترجيح داد سكوت كند و با اين دلقك بي سر و پا دهان به دهان نگذارد ، اما ميترا كه ول كن قضيه نبود گفت : فكر كردي هيچ كس نمي فهمه كه با چه كلك هايي مي كشيش به طف خودت ؟هانيه اينبار يقه ي او را گرفت و گفت : خفه شو وگرنه دندونات رو خرد مي كنم .در همين لحظه بهرام از دفتر سرپرست گروه خارج شد و با ديدن چنين اوضاعي به سويشان آمد . آندو چرا به جان هم افتاده بودند ؟ كيفش در دست هانيه چه مي كرد ؟ ميترا با ديدن او گفت : بيا ببين معشوقه ي بيوه ات چه قشقرقي به پا كرده .بهرام در حالي كه از شنيدن اين كلمات توهين آميز بشدت جاخورده بود با خشونت گفت : خفه خون بگير ، يه بار ديگه چنين كلماتي رو به زبان بياري چنان به حسابت مي رسم كه تا عمر داري يادت نره .و بعد باناباوري به هانيه نگريست . اين حركات از او بعيد و بي سابقه بود . حتما اتفاقي روي داده بود كه او را وادار به نشان دادن چنين عكس العملي كرده بود . هانيه كيف پولش را به سوي او گرفت و گفت : بگيرش اين خانوم آدم مناسبي رو براي تمرين جيب بري انتخاب كردهبهرام كيف را از دست او گرفت و نگاهي پر افسوس به آندو انداخت و سپس بدون حرف ديگري از آنجا دور شد .هانيه در پي اش از استاديو خارج و شد و صدايش زد ، اما بهرام كوچكترين اعتنايي به او نكرد و در ماشينش جاي گرفت . هانيه قبل از حركت او به اتومبيل رسيد و در برابر پنجره ايستاد و گفت : امروز ماشينمو نياوردم منو مي رسوني ؟كار دارم هانيه .- بسيار خب تا هر جا كه مسيرت مي خوره منو برسون .بهرام هيچ نگفت و سرش را به زير انداخت و هانيه فورا سوار ماشين شد . وقتي بهرام شروع به حركت كرد هانيه گفت : بهت گفته بودم كه آب پاكي بريز رو دست اين دختره و خودتو از شرش خلاص كن .بهرام با خونسردي گفت : ممنونم كه كيفمو ازش گرفتي ، ولي لطفا از اين به بعد ديگه توي كار هاي من دخالت نكن . ديگه نمي خوام موعظه هاتو بشنوم فهميدي ؟هانيه با دلخوري فرياد زد : لعنتي من به خاطر تو توهين هاي اون دختره ي بي سرو پا رو نوش جان كردم ، اونوقت تو اينو به من مي گي ؟ به من گفت دارم خودمو به تو قالب مي كنم معشوقه ي بيوه !!!با عصبانيت خنديد و در حالي كه دست هايش را با هيجان به هم مي كوبيد گفت : ممنونم كه لقب قشنگشو شنيدي و به خاطر توهينش نزدي توي دهنش . دستت درد نكنه بهرام خيلي خوب ازم دفاع كردي .اين را گفت و بي اختيار به گريه افتاد . بهرام با دلسوزي نگاهش كرد و كنايه اش را به جا و از روي حق دانست .- معذرت مي خوام هاني . همه اش به خاطر من بود . فردا مي زنم توي گوشش تا آروم بگيري خوبه ؟هانيه هيچ نگفت . سعي كرد از گريه كردن خودداري كند ، اما تلاشش بي فايده بود .- توروخدا گريه نكن هاني .... فردا پدرشو درميارم .... لعنتي بس كن .يه گوشه نگهدار .مي رسونمت خونه .- به هواي آزاد نياز دارم ... بايد كمي با هم صحبت كنيم .بهرام دويست متر جلو تر توقف كرد و وارد پاركي كه در مقابل رويشان قرار داشت شدند . در اين ساعت از روز پارك خلوت بود . كمي قدم زدند تا هانيه آرام گرفت . سپس بهرام گفت : به خاطر برخورد اون شبم ازت معذرت مي خوام هاني ، الان فهميدم كه عشق من و ياس .... عشق لكه دار شده ي ما چقدر برات مهمه بينهايت ازت ممنونم .هانيه نفس عميقي كشيد و گفت : فراموشش كن . ولبخندي زد و پرسيد : حالت خوبه ؟يه هفته تمام از حالش بي خبر و نگرانش بود و بهرام با يك نگاه ساده به چشمان او اين را درك كرد .- نه هاني .... خيلي داغونم . چرا هر كسو كه باعث آرامشم مي شه از دست مي دم ؟ مي دوني توي اين مدت به من چه گذشت ؟هانيه روي نيمكتي نشست و گفت : البته كه مي دونم ولي من هيچ وقت تنهات نمي ذارم .بهرام كنارش نشست و پرسيد : از بي وفاي من چه خبر ؟و لبخند تلخي بر لب آورد . هانيه سري تكان داد و گفت : اونم مثل تو داغونه .و بعد كادويي را از كيفش بيرون آورد و آن را به سوي بهرام گرفت و گفت : مال توئه .بهرام با تعجب به هديه نگاه كرد و پرسيد : به چه مناسبت ؟هانيه شانه هايش را بلال انداخت و گفت : همين طوري .كادوي آشتي كنونه .بهرام هم تبسمي كرد و بسته را لمس كرد و پرسيد : برام كتاب خريدي ؟هانيه پاسخي نداد و او كاغذ را باز كرد و كتاب را به دست گرفت ، اما ناگهان دستش شورع به لرزيدن كرد . با دو دست محكم آن را نگه داشت و با دقت نوشته هايش را خواند .مجموعه شعر هاي شبهاي تلخ تنهايي ... شاعر ، ياس رهنما .به هانيه نگاه كرد و پرسيد : كي اين كار رو كرده ؟- هفته ي پيش توزيعش شروع شده .چرا ميديش به من ؟ خب براي اين كه مال توئخ نگاش كن .بهرام كتاب را گشود . در صفحه اول چاپ شده بود تقديم به بهترين و وفا دار ترين محبوب عالم :بهرام .اهدايي از دل شكسته ترين دختر بي پناه دنيا :ياس بهرام مات و مبهوت يك بار ديگر متن چاپ شده را خواند و با درك آن پرسيد : چرا دست از سرم بر نمي داره هانيه ؟- بهت قول داده بود فراموش كردي ؟- قول مهمترشو از ياد برده بود . با اين كارش چيو مي خواد ثابت كنه ؟و پوزخندي زد و از جا برخاست . كتاب را روي نيمكت گذاشت و به سوي اتوميبلش رفت . هانيه نيز با عجله كتاب را برداشت و در پي اش راه افتاد و اينبار بدون كسب اجازه وارد اتومبيل شد . بهرام او را تا آپارتمانش همراهي كرد ، اما هانيه پس از پياده شدن كتاب را سرجايش روي صندلي گذاشت و گفت : رد كرئن هديه كار بديه .- برش دار هاني منو اذيت نكن .- اگه نخواستيش پاره اش كن .و بدون حرف ديگري بهراه افتاد . بهرام براي چند لحظه به جلد كتاب نگاه كرد و بعد شروع به حركت كرد ، اما وقتي به خانه رسيد آن را برنداشت و روز بعد هانيه كتاب را همان جايي كه روز قبل گذاشته بود ديد . بهرام نه آن را پذيرفته بود و نه توانشته بود آن را دور بيندازد . شعر هاي ياس را هميشه با احساس عميق و عشقي سرشار مي خواند و به هيچ انوان دوست نداشت در چنين شرايطي حتي يك شعر تازه از اشعار او بخواند .
قسمت سی و هشتبنفشه دکمه آیفون را فشار داد و رو به سایرین گفت : یاسه !لیلا ، و بهمن و بهنام نگاهي با يكديگر رد و بدل كردند و بعد ليلا گفت : اونم مي بريم چه عيبي داره ؟و باراني اش را پوشيد . بنفشه در سالن را گشود و پس از سلام و احوال پرسي با ياس او را به داخل دعوت كرد . ياس قدم به داخل سالن گذاشت و سلام كرد ، اما وقتي سايرين را سر و پا ديد دريافت كه آنها عازم جايي هستند و همچنين از ديدن بهمن نيز جا خورد . از سال پيش كه نامزدي اش با بهرام به هم خورده بود ، هيچگاه با او مواجه نشده بود . سرش را زير انداخت و گفت : مثل اين كه بد موقعي مزاحم شدم .ليلا به سويش آمد و شانه هايش را گرفت و گفت : اتفاقا خيلي هم به موقع اومدي .امشب ، شب تولد بيست و شش سالگي بهنام بود و ياس آمده بود تا به او تبريك گويد . يك هفته تمام وقتش را صرف بافتن جليقه اي كرده بود كه مدلش را از روي ژورنال جديد هانيه انتخاب كرده بود . وقتي با بهمن رو به رو شد گفت : سلام حالتون چطوره ....؟اما جمله اش را ناتمام گذاشت و سرش را به زير انداخت . نمي دانست كه او را چه خطاب كند . در گذشته پدر صدايش مي كرد . اما آيا اكنون بايد مثل بنفشه او را دايي صدا مي كرد ؟ بهمن افكارش را خواند و لبخندي زد و گفت : سلام دختر قشنگم خيلي خوش اومدي .ياس سرش را بلند كرد و به چشمان با محبت او نگريست و در حالي كه بغض آزار دهنده گلويش را مي فشرد گفت : دوستتون دارم .منم تو رو دوست دارم ، مثل دخترم و خيلي خوبم دركت مي كنم .- متشكرم پدر .بنفشه گفت : داريم مي ريم پيش بهرام ، اونا امشب يه ويژه برنامه دارن و بهرام به عنوان هديه تولد بهنام دعوتمون كرده اونجا .- اميدوارم خوش بگذره ، من زحمتو كم مي كنم تا ديرتون نشه .سپس هديه ي بهنام را از كيفش خارج كرد و آن را به سوي او گرفت و گفت : تولدت مبارك . اميدوارم سال هاي سال با خوشي و سلامتي زندگي كني . بهنام بسته را از او گرفت و همراه با نگاهي پرسپاس گفت : ممنونم ياس چرا زحمت كشيدي ؟و در همان حين كاغذ كادو را باز كرد و گفت : ولي تو هم بايد باهامون بياي .ياس نجواكنان پاسخ داد : چي مي گي پسر جون مگه خل شدي ؟اما ليلا با شنيدن نجوايش گفت : نه ياس حتما بايد بياي ، اصلا خودمون قصد داشتيم بيايم دنبالت .ياس به سوي او چرخيد و گفت : مادر جون اونجا كه جاي من نيس ، من نباشم بيشتر خوش مي گذره .بهنام هديه ي زيبايش را به سايرين نشان داد و گفت : ببينين ياس چه سليقه اي داره .بنفشه با هيجان و قدرداني گفت : خيلي نازه ياس ، دستت درد نكنه .ياس تبسمي كرد و گفت : قابل بهنامو نداره .بهنام تشكر كرد و ان را پوشيد . رنگ قهوه اي ملايمش را رنگ كرم جين او تناسب بسيار داشت . بهمن گفت : خودت بافتي ؟- بله .و ديگران را بيشتر به وجد آورد . ليلا نگاهي به ساعت ديواري انداخت و گفت : زود باشين بچه ها داره دير ميشه .ياس زود تر از سايرين آماده ي رفتن شد و گفت : پس من رفع زحمت مي كنم .ولي ليلا با قاطعيت گفت : ياس ! گفتم كه تو هم بايد باهامون بياي .ياس لبخند غمگيني زد و گفت : اصرار نكنين مادر جون ، بهرام از ديدن من ناراحت ميشه . اوايل ماه آذر سپري مي شد و يك ماه و نيم از چاپ كتاب او مي گذشت ولي بر خلاف پيش بيني هانيه هيچ تغييري در رفتار بهرام به وجود نيامده و حتي اندكي هم به سوي ياس متمايل نشده بود . كتاب اهدايي او را در داشبورد ماشينش گذاشته و هنوز حتي يه نگاه گذرا هم به آن نينداخته بود . حالا ديگه شرايط موجود را تا حدودي پذيرفته بود . اما باز هم مطمئن بود كه هيچ زني جاي ياس را در قلبش نخواهد گرفت . ميترا هنوز دست از سرش برنداشته بود و بهرام نيز با او راه مي امد . يك روز هانيه در مقابل استوديو اندو را ديده بود كه از اتومبيل بهرام پياده شدند . بهرام از ديدن هانيه غافلگير شده و سعي كرده بود خيلي زود خودش را از انها جدا كند و نزد پسر ها برود ، اما ميترا با سماجت هميشگي او را نگه داشته و بعد با آب و تاب براي هانيه تعريف كرده بود كه براي صرف ناهار به يك رستوران فرانسوي و بعد هم براي تماشاي يك فيلم عاشقانه بسيار زيبا ، كه البته هانيه قبلا آن را ديده بود و به نظرش بسيار هم مسخره مي آمد ، به سينما رفته اند .بهرام در تمام مدت سرش را به زير انداخته بود و جرات نگاه كردن به چشمان شعله ور و انودهگين هانيه را نداشت . هانيه ان روز هر چه سعي كرده بود با بهرام راجع به اين قضيه صحبت و كمي نصيحتش كند ، قادر به انجام اين كار نشده بود . اگر بهرام خودش اينگونه مي خواست نصيحت و هشدار هيچ فايده اي نداشت و اين موضوع را هانيه در طي ماه هاي گذشته خوب ديافته بود .پس از ان روز بهرام راحت تر از قبل با ميترا حرف مي مي زد و بيش از پيش اوقاتش را با او مي گذراند و عكس العملي را كه از هانيه انتظار داشت سر بزند نديد . درضمن وقتي كه با ميترا بود مجبور نبود به گذشته ي دردناكش فكر كند ، اما در گفتگو و همنشيني با هانيه هميشه حرف از ياس مي آمد و اگرچه در اوايل باعث آرامش او مي شد وليكن در اين اواخر به خصوص پس از چاپ كتاب جديد ياس موجب آزار روحي او ميشد و در اكثر مواقع نيز گفتگويشان به بحث و مجادله مي انجاميد . هانيه اطمينان داشت كه بهرام تنها براي فرار از گذشته و پر كردن اوقاتش ميترا را تحمل مي كند تا كتر فرصت انديشيدن بيابد . با اين حال مي دانست كه ادامه ي اين رابطه به صلاح او نيست و ميترا هم دختري نيست كه به اين سادگي ها دست از سر او بردارد . راجع به آن دو بار ها با ياس به گفتگو پرداخته بود تا شايد او مجبور شود كه قدمي بردارد و خودش را به بهرام نزديك كند ، اما ياس آن اندك اميدي را هم كه هانيه در طي دو سه ماه گذشته در دلش به وجود آورده بود از دست داده بود ، بخصوص اين كه دوستي بهرام و ميترا هم جدي تر شده بود . ياس مي دانست كه بهرام عاشق ميترا نيست ، ولي وجود خود را هم در زندگي بهرام كم رنگ مي ديد و تنها نگراني اش اين بود كه بهرام به زندگي كردن با چنان بي قيدي و بي مسووليتي كه در روابطش با ميترا به چشم مي آمد عادت كند . ليلا با مهرباني دستي به سرش كشيد و گقت : عزيزم حرفم رو گوش كن و بيا ، شايد مصلحتي در كار باشه .- چه مصلحتي ؟ مي دونم كه ناراحت ميشه .- ناراحت نميشه ، از اون روزها زمان زيادي مي گذره .در ادامه حرف او بهنام گفت :ياس اگه مي خواي هديه ي قشنگتو قبول كنم پس حرف عمه رو گوش كن و با ما بيا .ياس به سوي او چرخيد تا در مقابله با او هم چيزي بگويد ، اما اين بار بنفشه چنين فرصتي به او نداد و گفت : ياس راه بيفت ديگه ، دير شد .و خودش دست او را گرفت و افزود : ديگه بهونه نيار بايد بياي .ياس چاره اي جز تسليم نديد و همراه انان رفت ، ولي دلش مثل سير و سركه مي جوشيد و از وربه رو شدن با بهرام هراس داشت . هانيه به او گفته بود كه وقتي بهرام جريان دوستي آن دو را فهميده چقدر ناراحت شد و اين كه هديه اش را نيز نپذيرفتپس چرا بايد مي رفت و او را بيش از اين عذاب مي داد ؟ در بين راه چند بار خواست از انها تقاضا كند كه پياده اش كنن ، ولي مي دانست كه اين كار بي فايده است و به حرفش گوش نخواهد داد . شانس آمورد وقتي كه به سالن محل اجراي برنامه رسيدند ، كمي دير شده بود و آنها اجرا را آغاز كرده بودند . نفس آسوده اي كشيد و كنار بنفشه نشست و با خود فكر كرد كه بعد از اتمام برنامه نيز بلافاصله از انها خداحافظي و سالن را ترك خواهد كرد تا بهرام با او مواجه نشود . وقتي چشمش بهرام افتاد كه داشت سه تار مي زد دلش گرفت . مدت ها بود كه او را در حال نواحتن نديده بود . در گذشته هميشه از شنيدن صداي ساز او آرام مي گرفت آما اينبار دستش را روي قلبش گذاشت و تمام تلاشش را كرد تا از فرو ريختن اشكهايش جلوگيري كند . با اين حال مثل هميشه سعيش نتيجه نداد .مانده ام در حسرت بالا بلايي روز و شبجان دهم از دوري ديرآشنايي روز و شبهر سحر نام تو را با سوز و دل سر دادمتا مگر به تو رسد از من صدايي روز و شبعاشقان كو به كو شهر شما را گشته امتا بيايم شايد از تو ردپايي روزوشبحس قشنگي كه بهرام گرفته بود دلش را خروش وا مي داشت . بنفشه كه در كنارش نشسته بود در يافت كه ياس چقدر بي قرار است و براي شريك شدن در حس حال او ، دستش را گرم فشرد .دل خوشم با خطرات هر شب تو روز هابي تو دارم با دل خود ماجرايي روزوشبپيش رويم قاب عكسي از تو دارم ماه منروزوشب با ياد تو دارم صفايي روزوشببهرام در حال نواختن براي چند لحظه نگاهي به ميان جمعبت گرداند تا مهمانان را بيابد . با اندكي جسجو انها را يافت اما ناگهان از ديدن او در كنار بنفشه دستش سست شد . خدايا ! او در اينجا چه مي كند ؟ لعنتي ! از جانم چه مي خواهد . هانيه زمزمه كرد : حواست كجاست بهرام ؟ داري خراب مي كني .بهرام سعي كرد ارام باشد اما تلاشش بي فايده بود .اون اينجا چه مي كنه ؟كي ؟ ياس ، تو آورديش ؟خل نشو ، من هيچي نمي دونم .و بعد افزود : سرپرست گروه داره چپ چپ نگاهت مي كنه ، حواست كجاس ؟تلاش بهرام بي فايده بود و حتي يك لحظه هم نتوانست از انديشيدن درباره اين موضوع ، ذهنش را رها سازد . امشب بدترين اجراي تمام عمرش بود . وقتي برنامه تمام شد و او از صحنه خارج شد سرپرست گروه با عصبانيت گفت : معلوم هست داري چه كار مي كني ؟- اين چه وضعي بود بهرام .بهرام پاسخي به او نداد و وري يك صندلي نشست . سرپرست باز هم به او توپيد و هرچه دلش خواست گفت ، ولي سرانجام هانيه دورش كرد . يكي از بچه ها رو به بهرام گفت : خانواده ات هنوز توي سالنن .آنها مانده بودند تا از او خداحافظي كنند و بد بختانه ياس نتوانسته بود از دستشان بگريزد . بهرام از جا برخاست و با خشونت رو به هاينه گفت : مي دونم همه اش زير سر توئه عوضي .و بدون اين كه منتظر پاسخي باشد با عصبانيت به سالن رفت . هانيه نيز در پي اش دويد ، اما تلاشش براي آرام كردن او بي فايده ماند . بهرام به سوي خانواده اش رفت ، اما بدون توجه به حرف هاي ديگران يك راست به سراغ ياس رفت و با او سينه به سينه شد . بدون تعلل سيلي محكمي به گوشش نواخت كه انعكاس صدايش در سالن خلوت ، سايرين را به وحشت انداخت. سپس با خشونت فرياد زد : لعنتي چرا دست از سرم بر نمي داري ؟ چرا احتم نمي ذاري ؟ حالم ازت به هم مي خوره كثافت . برو به درك نمي خوامت ، ازت بيزارم .... ازت بيزارم . مي فهمي ؟ برو راحتم بذار.تنها كسي كه جيك نمي زد خود ياس بود . آرام آرام اشك مي ريخت و در حالي كه روي گونه اش سوزش وحشتناكي حس مي كرد سرش را به زير انداخته بود ، اما بهرام ناگهان يقه پالتويش را چسبيد و نگاه عصبي اش را به صورت و حشتزده ي او دوخت و آرام ولي ترسناك گفت زمزمه كرد : از زندگي من برو بيرون ! ديگه نمي خوام عذاب بكشم .و بعد در حالي كه از شدت خشم دندانهايش را به هم مي فشرد او را رها كرد . ياس در حالي كه صورتش غرق در اشك بود بدون يك لحظه تعلل شروع به دويدن كرد و از سالن خارج شد . بهنام نيز در پي اش دويد ، اما سايرين با ملامت نگاهش كردند و بهمن پسيد : اين چه كاري بود بهرام ؟- انقدر منو اذيت نكني . با احساساتم بازي نكنين . بذارين توي دنياي خودم باشم . حالم از همه تون به هم مي خوره .و پشتش را به انها كرد . هانيه به سوي انان رفت و گفت : بهتره شما برين ، بذارين كمي تنها باشه .و تا در خروجي همراهيشان كرد . وقتي دوباره به سالن بازگشت بهرام در همان گوشه روي يك صندلي نشسته و دست هايش را در هم قلاب كرده بود . ياس را از خود رانده بود . عطر ياس بعد از مدتي قريب به يك سال به مشامش خورده و در دلش غوغا به پا كرده بود مثل اولين باري كه در سالن دانشگاه با او سينه به سينه شد و از عطر خوشش حال غريبي يافت . مدت ها بود كه اين رايحه ي هوس انگيز را از ياد برده بود ، اما امشب باز هم او موفق شد كه حالش را دگرگون كند .اي كاش توانايي ان را داشت كه به جاي نواختن ان سيلي بي رحمانه به زير گوشش او را در آغوش بگيرد .ناگهان دلش شديدا هواي آپارتمان كوچك او روز هاي خوش گذشته را كرد . هانيه نزديكتر آمد و پشت سرش ايستاد . نگاهش را به او دوخت و در حالي كه حالش را درك مي كرد با او همدردي مي كرد . بهرام ديگر نتوانست تحمل كند و به گريه افتاد .- چرا اين كار رو كرده هاني ... چرا زدم توي گوشش ؟..... چطور دلم اومد ؟؟؟ اخ خدا جون چطور تونستم صورت قشنگشو ....؟و صورتش را با دست هايش پوشاند هانيه هيچ نگفت و سعي كرد تا او خودش را سبك كند . در كنارش روي يك صندلي نشست و منتظر ماند تا خودش دوباره به حرف بيايد . بهرام به موهايش چنگ زد و چشم هايش را بست و ادامه داد : جلوي همه ... جلو روي همه ... چقدر من بي رحمم هاني .با ناتواني به هانيه نگريست و گفت : چرا بهش گفتم حالم ازت به هم مي خوره در حالي كه با جون و دل دوستش دارم ؟ چرا گفتم نمي خوامت ، در حالي كه بهش احتياج دارم ؟؟؟من مريض شده ام هاني ، نه ؟ ديوونه شدم ... رواني ام .- اروم باش بهرام ؟، انقدر خودتو اذيت نكن ، همه چي درست ميشه . بلاخره با خودت كنار مياي ، آروم باش ... آروم باش .و او را از جايش بلند كرد .بهمن و بنفشه و ليلا هر چه در خيابان هاي مجاور چشم گردادند اثري از بهنام و ياس نيافتند و بناچار به خانه رفتند . ساعت دو و نيم بامداد ان دو به خانه آمدند . تمام راه را زير بارون پياده طي كرده بودند و به اصرار بهنام ياس به خانه ي آنها رفته بود . آن سه با ديدن صورت ياس بسيار متعجب و ناراحت شدند . گونه ي دختر بر اثر سيلي محكم بهرام سرخ سرخ شده بود و به كبودي مي زد . در طول راه يك ريز اشك ريخته بود .بنفشه با ديدن اوضاع نابسامان در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، او را در آغوش گرفت و گفت : خداجون ! ببين چه به روزش امده . معذرت مي خوام ياس ، نبايد اصرار مي كرديم .او با دلمردگي گفت : مهم نيس هر بلايي به سرم بياد حقمه ، مادر راست مي گفت اومدنم مصلحتي داشت ، لااقل بهرام خودشو سبك كرد .خيلي دردآلود اين جمله را بيان كرد و همه را متاثر ساخت .بهرام نيز وقتي به خانه رسيد كه ساعت دو و نيم بعد از نيمه شب بود . ليلا به بهمن اجازه نداد كه به خانه اش برود تا بهرام در تنهايي آرام بگيرد . اينبار وقتي خواست از اتومبيل پياده شود كتاب ياس را از داشبرد برداشت وآن را به سينه فشرد . اين گونه با عشق و دوري زيستن عجب تلخ و نفسگير است و امشب چقدر به او محتاج بود ، اما افسوس كه تنها مي توانست تامش را در ميان ورقه هاي كتابش در آغوش بگيرد . امشب چقدر براي در آغوش كشيدن ان پيكر ظريف و دلربا بي تاب بود و چقدر به آن دستان مهربان نوازشگر احتياج داشت . چقدر دلش مي خواست كه در ميان گل هاي رنگارنگ خانه اش بشيند و از لا به لاي شاخه هاي پيچك ، موهاي قشنگش را هنگام كار در آشپزخانه تماشا كند ، چقدر تشنه ي شنيدن صداي روحاني و حرف هاي مهربانش بود ، حرف هايي كه هزار بار از حرف هاي هانيه آرامش بخش تر بودند . آه عميقي از حسرت كشيد و به داخل خانه رفت . تمام ان شب را در ميان اشك و انديشه سپري كرد . با خواندن اشعار ياس ، با درك شب هاي تلخ تنهايي او ، باز هم دلهاشان به هم نزديك شده بود . بيشتر از هر وقت ديگري . باز هم سايه ي او را همراه خود و برق چشمان شفاف پر مهرش را در انتهاي سينه اش حس كرد . امشب بيشتر از هر زمان ديگري به او مي انديشيد و دوستش داشت ، اما آيا صبح كه از را برسد توانايي ان را خواهد داشت كه باز هم اين افكار را مرور كند و در صدد تحققشان برآيد ؟
قسمت سی ونهبهنام هر چه کرد نتوانست آرام بگیرد و گفت : اگه بلایی سر خودش بیاره چی ؟لیلا با تردید نگاهش کرد و او ادامه داد : شما که می شناسیدش . هر کاری از دستش ساخته اس. بذارین یه سر برم خونه . نمی ذارم خودش بفهمه . همین که خیالم راحت شد دوباره بر می گردم .بهمن در حال موافقت سر تکان داد و در حالی که خودش هم بی قرار بود گفت : برو .بهنام به سرعت از جا برخاست و سالن را ترک کرد و به سرعت به سوی منزل پدر راند . پس از توقف در مقابل در خانه ُ با همان سرعت از اتومبیل پیاده شد و با دستپاچگی دنبال دسته کلیدش گشت . پس از پیدا کردن کلید، آن را در قفل انداخت و بي درنگ وارد شد . تمام طول حيات را دويد ، اما پس از قرار گرفتن پشت در ورودي راهرو ، چند لحظه مكث كرد تا بر اعصابش مسلط شود و آنگاه در را آرام گشود .وارد اتاق نشيمن شد و بدون سر و صدا به سمت اتاق بهرام رفت . صداي سه تار و زمزمه ي غم آلودش را شنيد و نفسي از آسودگي كشيد ، با اين حال در را آهسته باز كرد تا با ديدن او خيالش از هر جهت راحت شود .بهرام روي لبه ي تخت نشسته بود و سه تارش را نيز در دست داشت . چه عاشقانه مي نواخت و چه آرام و بي دغدغه بود . بهنام دوباره در را بست و با سبكبالي به زمزمه هاي او گوش داد .آنكه بي باده كند جان مرا مست كجاستآنكه بيرون كند از جان و دلم دست كجاستآنكه سوگند خورم جز به سراو نخورم.آن كه سوگند و توبه ام بشكست كجاست؟************ياس مجبور شد سه روز در خانه حبس شود تا سرخي صورتش از بين برود . هانيه در هر سه روز به ديدنش آمد و او را از تنهايي رهانيد، اما بنفشه را كه آخرين روز هاي بارداري اش را سپري مي كرد ياس از آمدن به آپارتمانش منع كرده بود و البته او نيز در اين روز ها بسيار سنگين شده بود . دقايقي تا ساعت ۴ بعد از ظهر باقي مانده بود كه بهرام خانه را ترك كرد . . در طي سه روز گذشته بسيار با خود چنگيده بود ، اما هنوز هم مي ترسيد . از اين كه يك بار ديگر قدم پيش نهد و شكست و بي وفايي ديگري در انتظارش باشد .امروز صبح هانيه كمي در مورد ياس با او صحبت كرده و گفته بود كه سرخي صورتش برطرف شده است . طبق برنامه اي كه او از قبل درباره كلاس هاس ياس در اختيار داشت ، او امروز بايد ۴ بعد از ظهر به آموزشگاه مي رفت و به همين دليل بهرام مي خواست كه امروز به آپارتمانش برود و يك بار ديگر آنجا را ببيند .هنوز هم كليد آپارتمان او در دستش بود . عجيب دلتنگ آن خانه ي رويايي شده بود . از سه روز پيش كه براي مدتي هرچند اندك با ياس رو به رو شده بود ، آن عطر دلپذير چون عطشي بي پايان سينه اش را مي سوزاند . قسم خورده بود كه ديگر به هيچ زني نينديشد ، اما اين دختر قدرتي داشت كه پس از يك برخورد چند لحظه اي ، اين چنين او را ديوانه كرده بود . . توانايي ان را نداشت كه يك بار ديگر با او روبه رو شود . شايد باز هم به سرش مي زد و او را مي آزرد ، اما مي توانست به آپارتمانش برود و با تجديد خاطرات قديمي كمي از آن عطش سوزان بكاهد . وقتي به آنجا رسيد نفسي از سبكبالي كشيد و از اتومبيلش پياده شد . همانطور كه آرام آرام از پله ها بالا مي رفت به ياد آورد كه چه روز هايي اين پله ها را با عجله و دو تا يكي طي كرده بود تا چند ثانيه زود تر او را ببيندو از اين انديشه لبخندي تلخ بر لبانش نشست ، كليد را در قفل چرخاند و در را گشود و وارد آپارتمان شد . مثل هميشه بود . تنها فرقش اين بود كه اينبار ياس به استقبالش نيامد تا خوشامد بگويد . نفسي عميق كشيد تا رايحه ي ادكلن ياس آميخته با عط گل هاي مختلف به اعماق جانش رسوخ كند و به تك تك سلول هاي بدنش برسد . نگاهش را در اطراف چرخاند . قفس مرغ عشقش هنوز هم در همان جاي سابقش نصب بود و عجيب اين كه درش باز بود ، اما پرنده در داخلش نشسته بود و مي خواند . اين مرغ عشق هم مثل اهدا كننده عاشقش مجنون اين بوستان بود . اتاق خواب .... بالكن .... آشپزخانه ، از همه جاي اين خانه هزار خاطره رنگارنگ زيبا و نازيبا به ذهن سپرده بود . چقدر دلش او را مي خواست . روي كاناپه ي مورد علاقه ي ياس نشست و دستش را به زير چانه گذاشت . در ياد روز هاي خوش گذشته و اوقاتي را كه با او سپري كرده بود غرق شد .شوخي هايشان .... بحث هايشان .... صبح هايي كه با ميز مفصل صبحانه كه معمولا با يك شاخه گل تزيين شده بود ، او را غافلگير مي كرد و شب هايي كه مفاهيم كتاب هاي درسي را شمرده شمرده برايش شرح مي داد و ياس كه خستگي از چشمانش مي باريد مي خواست او را به زور از خانه بيرون كند و هميشه دير وقت بودند را بهانه مي كرد . پوزخندي زد و احساس كرد كه دلش چقدر مرده است ، قدر تنهاست ، چقدر بي روح .ياس با قدم هاي لرزان به اتومبيل نزديك شد و در حالي كه از شدت حيرت و نا باوري ناي نفس كشيدن نداشت به داخل اتومبيل نظر انداخت . بهرام ؟ ..... نه ؟ ..... نه . چطور بايد مي پذيرفت كه او به آپارتمانش آمده است ؟ نه ؟ .... نه باور كردني نبود ، اما پس اتومبيلش در اينجا چه مي كند ؟ شايد ... شايد بهنام با اتومبيل او به خانه اش امده است . اين انديشه كمي آرامش كرد . اما با ديدن كيف سه تار و سامسونت بهرام در صندلي عقب اين فكر را از سرش بيرون راند . آيا او آمده بود تا .... ؟ نه .... نه . با حادثه اي كه ان شب روي داد تمام اميدهايش به ياس تبديل شده بودند و هرگز انتظار چنين واقعه اي را نداشت . . پس چه شده ؟ آيا خاطرات گذشته او را به اينجا كشانده است ؟ با سردرگمي نگاهي به بالاي سرش انداخت و مردد ماند كه به داخل برود يا نه . چند دقيقهبا گنگي و سرگرداني در كنار اتومبيل بهرام ايستاد ، اما تنتوانست قدرت رويارويي با او را در خود به وجود بياورد . بناچار از اتومبيل فاصلخ گرفت و وارد پارك شد .روي نيمكتي نشست و آپارتمانش را كه از آن نقطه قابل مشاهده بود زير نظر گرفت . هنوز از رسوا شدن او واهمه داشت و نمي خواست بيش از اين عواطفش را جريحه دار كند .اگر بهرام تنها به دليل سركشي به خاطراتي كه در خانه او به جا گذاشته بود ، پس چه لزومي داشت كه باعث رسوايي اش شود ؟ اگر بهرام به ديدن او آمده بود اين كار را ساعتي انجام مي داد كه او در خانه باشد . با اين انديشه ي تلخ آه عميقي از سينه بيرون داد و به انتظار نشست تا او را در حين خروج از خانه ببيند .بهرام زماني به خود آمد كه ساعت از شش و نيم گذشته بود و با وحشت از جا پريد. پس چرا ياس هنوز نيامده بود ؟ چه خوش شانسي بجايي . يك بار ديگر با حسرت به همه جا سرك كشيد و سعي كرد تمام جزئيات خانه را به ذهن بسپارد . سپس در حالي كه دوباره دل كندن از خانه عشق و اميدش بسيار سخت مي نمود آنجا را ترك كرد .ياس با ديدن او از راه دور از جا برخاست و ديد كه او دوان دوان به سوي اتومبيلش شتافت و بلافاصله نيز شروع به حركت كرد . در حالي كه قلبش به شدت فشرده مي شد و قادر به حفظ تعادلش نبود به درختي تكيه داد و براي مدتي طولاني به رد رفته او نگريست . سپس با باز يافتن آرامشش پارك را ترك كرد و راه آپارتمانش را در پيش گرفت . وقتي در را گشود و قدم به درون خانه گذاشت حال خلسه مانندي وجودش را فرا گرفت . مي توانست بوي بهرام را به وضوح استشمام كند ، مي توانست سايه ي قدم هايش را در طول اتاق حس كند . ، در حال بوييدن گلهايش ، در حال زمزمه با مرغ عشقش .... در حال سرك كشيدن به آشپزخانه از پشت پيشخوان .... و در حال تماشاي آسماني باراني در بالكن . در را بست و به ان تكيه داد . عطر تند ادكلن او را كه در فضا پراكنده شده بود با نفس عميقي به جان كشيد و به نظرش آمد كه آپارتمانش صفاي ديگري يافته است .*********************بهمن در آشپزخانه مشغول بود كه بهرام سر رسيد . بهمن آرامشي بطبوع را در چهره اش خواند . بهرام پاسخي سرسري به سوالاتش داد و پس از شستن دست و رويش به كمك او امد . سالاد الويه درست كردند ، اما قبل از اين كه چيزي بخورند بهنام از بيمارستان تماس گرفت و گفت بنفشه را براي ووضع حمل به اتاق زايمان برده اند . بهمن با هيجان و دستپاچگي گفت كه همين الان او و بهرام به آنجا خواهند رفت و سپس هر دو بدون معطلي خانه را ترك كردند . بهرام در طول راه خدا خدا مي كرد كه اي كاش ياس در انجا نباشد و البته همين طور هم بود . بهنام قبل از آنها به ياس تلفن كرده بود ، اما او به خاطر راختي بهرام از رفتن به بيمارستان سر باز زده بود . وقتي ان دو به بيمارستان رسيدند ، بنفشه چند دقيقه پيش وضع حمل كرده و او و بهنام صاحب دختري شده بودند . ليلا كه با خوشحالي انتظار بهرام و بهمن را مي كشيد اين خبر را به آنها داد و هر دو را به وجد آورد .صبح وقتي مادر و كودك هر دو از بيمارستان مرخص شدند ، بنفشه به محض ورود به خانه به ياس تلفن كرد و با او صحبت كرد . بهنام شب قبل تولد دخترشان را به او اطلاع داده بود و او را بي نهايت خوشحال كرده بود . تصميم داشت صبح به ديدن بنفشه برود ، اما همين كه او گفت بهرام و بهمن نيز در خانه ي انها هستند ، از تصميمش منصرف شد و با دكر دليل نرفتنش از او و بهنام عذر خواهي كرد . در عوض روز بعد به همراه هانيه به خانه ي ليلا رفت . به محض ديدن بنفشه او را در آغوش كشيد و هر دو از فرط خوشحالي گريستند .تا عصر به اتفاق هانيه در انجا ماندند و به خاطر نوزاد كوچك و تپل بنفشه و بهنام جشني خودماني به راه انداختند . ياس پرسيد : راستي اسمش چيه ؟بنفشه پاسخ داد : تصميم گرفتيم اسم مادر بهنام رو روي دخترمون بذاريم .... رويا .ياس و هانيه با شنيدن اين و حرف و به انتخاب و دليل انتخاب آنها آفرين گفتند . ياس تصميم داشت راجع به موضوع مهمي كه چند روز قبل به آن نديشيده بود با آنان صحبت كند وليكن خوشحالي بنفشه و بهنام و سايرين مانع شد كه حرفي بزند . حتم داشت آنها با شنيدن جريان ناراحت خواهند شد و به هيچ عنوان دوست نداشت شاديشان را برهم بزند .******************دو روز پس از تولد رويا كوچولو در حالي كه ياس اكثر اوقاتش را در كنار بنفشه سپري مي كرد ، در عملي كردن تصميمش مصمم تر از قبل شده بود ، اما هنوز هم جرات نداشت چيزي به بنفشه بگويد . پس از برخورد آن شبش با بهرام در محل اجراي برنامه گروه سرمستان اين تصميم را گرفته بود و پس از ديدن او در حين خروج از آپارتمانش با عزمي جزم شروع به تدارك مقدمات كرده بود .آن روز پس از اتمام لاس هاي بعد از ظهر دانشكده ، ياس به آپارتمان هانيه رفت تا از او كه در سه چهار روز گذشته از حالش بي خبر بود و تنها يكبار در طي اين مدت به صورت تلفني با هم صحبت كرده بودند ، ديدن كند و حالش را جويا شود . هانيه گفت كه پس فردا به همراه گروه براي اجراي برنامه در چند شهر سمنان ، در اين استاد سفر خواهند كرد و خوشحال شد كه قبل رفتن فرصتي پيش امده است تا يكديگر را ببينند و با خنده افزود جاي تعجب داره كه بنفشه او را رها كرده است .در حيني كه در كتابخانه ي كوچك بنفشه شطرنج بازي مي كردند او پرسيد : ياس محمل نمايشگاه جديدت كجاست ؟ياس در حالي كه تمام حواسش متوجه ي بازي بود بود جواب داد : شيرازهانيه با تعجب گفت : هي دختر ! منظورم جديدترين كاراتن .- فهميدم جونم .- و تو مي خواي قبل از اين كه اون ها رو در تهران بذاري ببريدشن شيراز ؟- ديگه هيچ وقت توي تهران نمايشگاه نمي زنم .- اين پرت و پلا ها چيه كه مي گي ياس ؟ياس به او خيره شد و با لحني جدي گفت : حقيقتو گفتم مي خوام برم شيراز.- چي ؟- حواست كجاست ايننطوري مي بازي ها .هانيه كه از شنيدن اين سخنان گيج شده بود با كلافگي گفت : به جهنم ! روشن تر حرف بزن ببينم چه مرگته .- طويم نيس ، فقط مي خوام برگردم شيراز به خونه ي پدرم پيش بهجت خانوم و آقا سلمان .هانيه متعجب تر از قبل گفت : برگردي ؟ مگه عقلتو از دست دادي ؟- اتفاقا به نظرم دارم عاقلانه ترين كار تمام عمرمو اجام مي دم .و بعد مهره ي اسبش را حركت داد و گفت : مات . باختي عزيزم .و با خوشحالي براي خودش كف زد . هانيه كه از خونسردي او به جوش آمده بود فرياد زد : ممكنه يه خورده جدي باشي و منو به بازي ندي ؟- جدي ام هانيه . چرا حرفمو باور نمي كني ؟- پس درست چي ميشه ؟- مي خوام انصراف بدم .هانيه متعجب تر از قبل گفت : انصراف ؟ چيزي به اسم عقل توي كله ي تو هست ؟ياس نگاه حق به جانبش را به او دوخت و گفت : نيست ؟ خودتم مي دوني كه اين ترم مشروط ميشم ، اون وقت باز هم حرف بيخود مي زني ؟- شايد اين ترم ....يا كلامش را بريد و گفت : بس كن هانيه من كه نبايد از واقعيت فرار كنم ، بهرام نمي خواد منو ببينه .- اين چه فكريه كه به سرت زده ؟- چي ؟- همين كه ميگي مي خوام برگردم شيراز .- بهترين راه هانيه ، باور كن .- چي رو باور كنم داري از چي فرار مي كني ؟ياس سرش را به زير انداخت و با لحني غم آلود گفت : از چيزي فرار نمي كنم اما بايد برم ، به خاطر بهرام .... به خاطر خودم . اينطوري هردومون راحت تر مي تونيم اين جريانو پشت سر بذاريم .- كدوم جريان ؟ مي بيني كه خودت از واقعيت فرار مي كني ؟- واقعيت چيه ؟- واقعيت اينه كه شما هنوز هم همديگر رو دوست دارين و مهم ترني نكته همينه.ياس پوزخندي زد و با نااميدي گفت : نه هانيه حقيقت اينه كه بهرام نمي خواد به گذشته ها برگرده .... حقيقت اينه كه از ديدن من رنج مي بره .... حقيقت اينه كه من سوهان روحش شدم . ديدي اون شب چه اتفاقي افتاد ؟ چرا بايد بمونم و عذابش بدم ؟هانيه اين بار آرام تر از قبل پرسيد : فكر كردي اگه برگردي همه چيز درست ميشه ؟ياس سري تكان داد و گفت : اميدوارم اينطور بشه .- نه جونم ، با رفتن تو مسئله حل نمي شه . مگه بهرام نمي تونه بياد شيراز ؟ياس فرياد زد :- اصلا خودمو گم و گور مي كنم ....مي رم يه جايي كه پيدام نكنه .- فكرت اشتباهه ياس ، اين راه چاره نيست . چرا داري آينده تو خراب مي كني ؟ فكر كردي فردا چي به سرت مياد ؟فرضا رفتي شيراز .... خب چي مي خواد بشه ؟ مي خواي بشيني توي خونه تا آقا سلمان و بهجت خانوم نقش پدر و مادرت رو برات بازي كنن ؟ تا دو سال ديگه يكي پيدا بشه و شوهر كني ؟ تا صاحب بچه بشي و به خيال خودت خوشبخت بشي ؟ آره ياس ؟ لعنتي تو كه روحيه ي زندگي بي عشقو نداري ، پس به چي فكر مي كني .ياس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت : به هرچي فكر كنم مطمئن باش كه به ازدواج فكر نمي كنم.دوباره پوزخندي زد و ادامه داد : مگه اين كه پدرم قبل از مرگش قول ازدواجمو به يكي ديگه داده باشه .- پس مي خواي چه غلطي بكني ؟- نمي دونم .... نمي دونم هانيه . فقط ... فقط اينو مي دونم كه بايد برم ، برم تا بهرام آزاد بشه .... تا بتونه گذشته رو فراموش كنه .- خودت مي توني اين كار رو بكني ؟- وضعيت من فرق مي كنه .هانيه بلند تر از پيش پرسيد : چه فرق ؟ اونم زخم خورده ، تو هم خوردي ... اونم داره رنج مي كشه ، تو هم داري مي كشي ، اما مطمئن باش با اين كارت زود تر موجب نابودي اش ميشي .ياس آه بندي كشيد و گفت : تو نمي توني نظرمو عوض كني . من تصميمو گرفته ام و به نظرم كار درستيه به همين خاطر انجامش مي دم .هانيه با عصبانيت از جا برخاست و گفت : به جهنم هر غلطي كه دلت مي خواد بكن .و با دلخوري از كتاب خانه خارج شد . ياس ناراحت از رنجاندن او در پي اش راه افتاد و گفت : لوس نشو هانيه . خودتم مي دوني كه چاره ديگه اي ندارم .هانيه روي مبلي نشست و گفت : به بنفشه گفتي ؟- نه دلم نيومد از حالا روزاي قشنگشو خراب كنم ، خيلي ناراحت مي شه نزديكاي رفتنم مي گم .- تو ديوونه شدي ياس .- به اين شجاعت احتياج دارم هانيه . واسه خودمم سخته كه برم اما اين دست ترين كاره .و در كنار او نسشت . هانيه با افسوس به چهره ي خيس از اشك او خيره شود و پرسيد :پس كار خوشنويسيت چي ميشه ؟- دورمو خيلي وقت پيش تموم كردم .- شهريار چي اونم چيزي نگفت ؟- نه ، سعي مي كنه منصرفم كنه ، بهتره كه اونم چيزي ندونه .- من چي ؟ حق ندارم منصرفت كنم ؟ به بهرام مي گم ياس ، مي گم كه چه قصدي داري .- تو اين كار رو نمي كني . من بهت اعتماد كردم .- اعتماد ؟ به خاطر اين اعتماد بايد ساكت بشينم تا تو هر خاكي كه دوست داشتي به سرت بريزي ؟- بگو ، به جهنم ى فكر كردي چه كار مي كنه ؟ دلتو به چي خوش كردي هانيه ؟توي اين مدت چه كاري انجام داده كه بازم منتظر بمونم .همه اش كلكي اميدوارم مي كني. ديگه خسته شدم .- از چي ؟- واي بس كن هانيه . تو حال منو مي فهمي مگه نه ؟هانيه با خشم پرسيد : چون دركت مي كنم نبايد جلوي حماققت رو بگيرم ؟ چون سنگ صبورتم نبايد به كارات ايراد بگيرم . اونقدر برات ارزش ندارم كه ناراحتيم برات مهم باشه ؟ياس شديد تر از پيش گريست و گفت : خفه شو ! همه حرفات مسخره هستن . كي گفته كه دوست ندارم ؟ كي گفته كه برام ارزش نداري ؟ كدوم خري فكر مي كنه كه تو سنگ صبور مني ؟ بي انصاف من دوستت دارم ، مثل بنفشه ، اما .... اما بلاخره بايد اين چيزارو به يكي مي گفتم و بارمو يك كمي سبك مي كردم ، آخه تو بهتر از بقيه مي فهمي . هانيه او را در آغوش كشيد و در حالي كه ناراحتي شديد او را درك مي كرد زمزمه كرد : دلم واست تنگ ميشه البه ، اين كار رو نكن ياس .- فراموشم نمي كني مگه نه ؟ با آيدين مياي شيراز ؟- اگه دست به اين دوونگي بزني مجبورم بايم .و بوسه ي پر مهري بر گونه اش زد . ياس لبخندي آسوده زد و گفت : دوستت دارم هيچ وقت به اين شك نكن- اميدوارم وقتي از سمنان برگشتم نظرت عوض شده باشه . بيخود اميدوار نباش چون چنين اتفاقي نمي افته .و او نيز با دنيايي از عشق صورت سنگ صبور مهربانش را بوسيد .**************************در طول غيبت هانيه و بهرام ، ياس ترتيب كار هايش را دادو حتي به تاريخ روز بعد از بازگشت آنها بليط پرواز شيراز را تهيه كرد . هانيه در تمام مدت ناراحت اين قضيه بود و حتي بهرام نيز پي به بي قراري اش برده بود و جوياي علت شد ، اما او نتوانست چيزي بگويد . چنرد بار به سرش زد كه بهرام را از اين قضيه آگاه كند اما ترسيد كه عكس العمل مناسبي نشان ندهد . سرانجام در روز آخر و در راه بازگشت به تهران صبرش تمام شد و لب به سخن گشود . بهرام در كنارش نشسته و سرش را به شيشه ي اتوبوس تكيه داده بود . باز هم همان بهرام غرق در دنياي درون شده بود . بعد از ان شبي كه در محل اجراي برنامه با ياس رو به رو شده بود دوباره نسبت به ميترا بي تفاوت شده بود و اكثر اوقت به موضوعي مبهم مي انديشيد ، مساله اي كه خودش هم نمي دانست چيست اما بايد به آن مي انديشيد . از هنگامي كه به آپارتمان ياس رفته بود اين حال در او شدت پيدا كرده بود . برخورد چند لحظه با ياس سرك كشيدن به خاطرات گذشته به او ثابت كرده بود سرگرمي هاي ظاهري هرگز نخواهد توانست او را ارضا كنند و از گذشته اش دور نگه دارند . اين جريان به او ثابت كرده بود كه هرگز نخواهد توانست خودش را از انديشه ياس خلاص كند و هيچ زني به او آرامش مطبوع ياس را هديه نخواهد كرد البته ميترا دست بردار نبود ، اما بهرام به شدت او را از خود مي راند و كوچكترين توجهي به وراجي هاي او نداشت . يك بار ديگر به هانيه پناه اورده بود و اين موضوع براي ميترا كه چند روز قبل با نگاه هاي متبكرانه اش هانيه را به مسخره مي گرفت و خود را پيروز ميدان مي ديد بسيار گران تمام مي شد . هانيه از رفتن بهرام به اپارتمان ياس چيزي نشنديه بود و حتي ياس هم در اين باره سكوت كرده بود ، اما مي توانست تشخيص بدهد كه بهرام دوباره گرفتار برزخ شده و در حال كشمكش با دوناگنگي ذهن خود است .- بيداري بهرام ؟- آره - دوست داري يه كمي حرف بزنيم ؟- حرف هاي تو رو هميشه دوست دارم .هانيه با قدرداني نگاهش كرد و گفت در مورد ياسه.- چي شده ؟- مي خواد برگرده شيراز .بهرام از شنيدن اين جمله جا خورد ، ليكن سعي كرد خونسردي اش را حفظ كند و پرسيد : شيراز ؟- آره .- خب ؟- مي خواد انصراف بده .- چرا ؟- چون ناخودآگاه اين ترم تو باعث اخراجش ميشي .اين مله را با كنايه بيان كرد ، اما بهرام بدون توجه به لحن او گفت : مي خواد اينطوري به خودش دلداري بده ؟بعد كثي كوتاه افزود : اينم يه نقشه ي ديگه اس كه براي سر به راه كردن من كشيدي ؟هانيه خيره به او جواب داد : شوخي نكردم بهرام .واقعا مي خواد برگرده .ميگي چي كار كنم ؟- وايه تو مهم نيست ؟- معلومه كه مهمه معلومه كه دور از اون زندگي آسون نيست اما من كه نمي تونم كاري بكنم .- نمي توني ؟ تو حتي نمي خواي واسه ي دل خودت يه كاري بكني .- خب اين كار رو بكن . تو منصرفش كن .- اين غرور زيادي نابودت مي كنه بهرام ! آخه ديوونه اون كه به حرف من گوش نمي ده. به خاطر تو داره مي ره نه من . تو بايد بخواي بمونه ... تو بايد جلوي رفتنش رو بگيري .- اين كار از من ساخته نيس . آمادگيشو ندارم .- پس كي مي خواي امادگي پيدا كني ؟- نمي دونم . هنوز نمي تونم با خودم كنار بيامهنوزم از فكر كردن به اون روزا پشتم مي لرزه . هنوزم گاهي وقتا كابوس مي بينم . با اين شرايط نمي تونم كاري بكنم هاني .اين كلمات را با هيجان بسيار و بدون وقفه بيان مي كرد .- من همه سعيمو براي متقاعد كردن اون مي كنم اما تو هم غرورت رو بذار كنار و فقط به خودت ، ياس و عشقتون فكر كن . به نظر من حالا ديگه اون لكه از بين رفته . نرفته ؟- شايد ... شايد .و حرف ديگري نزد .
قسمت چهلوقتی از آموزشگاه خارج شد بارش برف نسبت به نیم ساعت پیش که برای خداحافظی از استاد شهریار به دفترش رفت شدیدتر شده بود . تاکسی سوار شد یکراست به آپارتمان هانیه رفت . سهریار از شنیدن این خبر غیر منتظره بازگشت او به شیراز سخت متعجب کرد، اما تلاشش براي عوض كردن نظر او بي فايده ماند .وقتي به آپارتمان هانيه رسيد ، او نيز يكي دو ساعت پيش همراه گروه به تهران بازگشته ، دوشي گرفته و در كنار شومينه لميده بود و از پنجره بارش برف را تماشا مي كرد . با بلند شدن صداي زنگ در ، فكر كرد مادرش آيدين را آورده است ، اما وقتي آن را گشود ، ياس را در برابر خود ديد . بي درنگ يكديگر را در آغوش كشيدند ، سپس ياس وارد اتاق نشيمن شد و دستكش هايش را از دست هايش خارج كرد و گفت :- واي ! چه برفي مي باره ! همه اش مي ترسيدم نكنه توي راه اتفاقي براتون بيفته.هانيه با لبخند گفت : خوشحالم كه به خاطر بهرام نگران من هستي .ياس روي كاناپه ولو شد و در حين باز كردن دكمه هاي پالتويش ابرو هايش را در هم كشيد و گفت : داري خودتو لوس مي كني ها !و بعد پرسيد : خوش گذشت ؟ بدك نبود . كجا رفتين ؟- سمنان..... شاهرود .... دامغان و گرمسار .- هوم پس حسابي گشتين .- عوضش خيلي خسته شديم . هر هفت شبم برنامه داشتيم .و در حالي كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : شام برات چي درست كنم .- ممنونم هاني شام نمي مونم.- حالا تو داري خودتو لوس مي كني ها .نه هاني باور كن كار دارم ، بايد برم .-كجا بايد بري؟- اومدم خداحافظي كنم .هانيه با تعجب دوباره به او نزديك شد و پرسيد : خداحافظي ؟ياس سرش را به زير انداخت و گفت : فردا صبح برمي گردم شيراز .هانيه كنارش نشست و با ملامت پرسيد : بلاخره كار خودتو كردي ؟- به تو گفته بودم كه بايد برم .- دانشگاهوچه كردي ؟- انصراف دادم .- خل ديوونه .- هر چي كه دوست داري بگو امشب شب آخره ، مي بخشمت .و سعي كرد بخندد . اما هانيه بدون توجه به مزاحش گفت : خفه شو ! تازه داشتم فكر مي كردم كه چه جوري منصرفت كنم. فكر كردم كه شايد سر عقل اومده باشي .- گفتم كه اميدوار نباش . بليط گرفتيگاهي وقتا بهم سر ميزني ؟- البتهو اشك در چشمانش حلقه زد . ياس خيره به اوپرسيد : مي تونم روي تو حساب كنم ؟..... مي تونم هر وقت كه بهت احتياج داشتم ....اما نتوانست جمله اش را ادامه دهد و بي اختيار گريست . هانيه او را بيشتر در ميان بازوانش فشرد و هر دو با هم بلند بلند گريه كردند .- دوستت دارم هانيه ، هيچ وقت فراموشت نمي كنم ، هيچ وقت لطف و مهربونياتو رو از ياد نمي برم .- - منم تو رو دوست دارم ، منم مثل بقيه به تو افتخار مي كنم .بعد دستهايش را روي گونه هاي او گذاشت و آنها را فشرد و زمزمه كرد : اگه به اشتباهت پي بردي دوباره برگرد، من هميشه چشم به راهتم.ياس با لبخند گفت : متشكرم . به جاي من آيدين رو ببوس .- فردا با هم ميام فردوگاه خودت اون رو ببوس .- احتياجي نيست خودتو به زحمت بيندازي .- ديگه لوس نشو ، بذار براي يه بارم كه شده جدي حرف بزنيم .و هر دو در ميان گريه خنديدند.- جدي گفتم هانيه .غلط كردي حالا چرا شام پيشم نميموني ؟- بايد برم از بنفشه و بهنام هم خداحافظي كنم .- پيش استاد رفتي ؟- آره حسابي دعوام كرد ، اما من زير بار نرفتم .- پوست كلفتي ديگه . خيلي مراقب خودت باش خب ؟- باشه تو هم همينطور . و سرش را به زير انداخت و ادامه داد : مواطب بهرامم باش به تو مي سپارمش .- نگران نباش . بازم معتقدم كه همه چيز درست ميشه .ياس هيچ نگفت و براي مدتي خاموش و ساكت در آغوش او باقي ماند تا مهرباني بي ريا و آرام بخش او را به خازر بسپارد . وقتي آپارتمان هانيه را ترك كرد ، هوا كاملا تاريك شده بود و بر اثر سرماي شديد ، خيابان ها خلوت بودند . تاكسي سوار شد و خود را به خانه ليلا رساند . بهمن و بهرام هم آنجا بودند . بهنام به استقبال ياس رفت و پس از دقايقي هر دو با هم وارد سالن شدند . بهرام بيشتر از سايرين از ديدن او در آن وقت شب متعجب شد . بنفشه صورتش را بوسيد و گفت : خوش آمدي .و ليلا او را به كنار خود خواند و گفت : خوب موقعي اومدي ، تازه مي خوايم شام بخوريم .ياس لبخند محزوني زد و گفت : ممنونم زياد مزاحمتون نمي شم .بهرام از جا برخاست تا سالن را ترك كند ، اما ياس پيشدستي كرد و افزود : اومدم خداحافظي كنم كه مزاحم كسي نشم .خطاب به بهرام صحبت مي كرد ، يعنب اين كه احتياجي نيست به خاطر او از خانه خارج شود و خودش چند دقيقه ي ذيگر براي هميشه مي رود تا او راحت شود . بهرام هيچ نگفت و در كنار پنجره ايستاد . ليلا گفت : مگه قراره جايي بري ؟- بله فردا مي رم شيراز .بهرام با اين جمله فرو ريخت . آيا منظورش از اين جمله بازگشت هميشگي به شيراز بود ؟ يعني حرف هاي هانيه حقيقت داشت ؟ تا آن لحظه به هيچ يك از سخنان او اعتنا نكرده و فكر كرده بود هانيه مي خواهد احساساتش را تحريك كند ، اما اكنون چه مي شنيد ؟ آيا به راستي ياس مي خواست او را براي هميشه ترك كند ؟بنفشه اعتراض كرد و گفت : ياس الان كه وقت شيراز رفتن نيست ، مي ذاشتيش واسه بعد از امتحانات .و بعد پرسيد : چند روزه ميري ؟موقتي نمي رم واسه هميشه برميگردم.آهسته اين جمله را بر زبان آورد ، اما همه آن را شنيدند و به جز بهرام كه لحظاتي قبل پي به موضوع برده بود همه سخت متعجب شدند . بهنام پرسيد : ديوونه شدي ياس ؟ اين حرف ها چيه ؟ياس سرش را به زير انداخت و در حالي كه بغض شديد و آزاردهنده گلويش را مي فشرد گفت : معذرت مي خوام كه در طول اين مدت هميشه اذيتتون مي كردم ..... معذرت مي خوام كه هميشه دردساز بودم .... معذرت مي خوام كه وقت و بي وقت مزاحمتون شدم و خيلي وقتا حوصله تونو سر بردم.... معذرت مي خوام كه روزاي زيادي از زندگيتونو خراب كردم .اين جمله را تنها خطاب به بهرام گفت و اشك روي گونه هايش جاري شد . بنفشه به شدت گريست و به بازويش چنگ انداخت و با ناباوري گفت : يعني مي خواي از پيشمون بري ؟ مي خواي منو تنها بذاري ياس ؟ مگه قول نداده بودي در همه حال پيشم باشي ؟ مگه نگفتي كه هميشه با هم دوستيم ؟- هنوزم دوستيم بنفشه ، تا آخر عمرمون . هيچ كس نمي تونه دوستي ما رو ازمون بگيره .اشك در چشمان بهرام نيز حلقه زد . بنفشه با بي قراري گفت : اگه اين كار رو بكني ديگه هيچ وقت نمي بخشمت .متاسفم بنفشه ، اما بايد برم .بنفشه او را رها كرد و در حالي كه به هق هق افتاده بود از سالن خارج شد . ياس نگاه شرمساري به سايرين انداخت . بهرام پشتش را به آنها كرده بود . همه فكر مي كردند تنها كسي كه تحت تاثير قرار نگرفته است و اين موضوع برايش اهميتي ندارد اوست . ليلا گفت : چرا اين تصميمو گرفتي ؟ پس درست چي ميشه ؟- خسته شدم مادر . از دانشگاه انصراف دادم ، شايد بهتر بود كه از اولشم نمي اومدم .- آنها منظورش را خيلي خوب درك كردند و هر سه نگاهي گذرا به بهرام انداختند اما او همچنان پشتش به آنان بود . بهنام براي چند لحظه فكر كرد كه چه برادر سنگدل و بي رحمي دارد .
قسمت چهل و یکیاس گفت : با اجازه تون مي رم پيش بنفشه .و از سالن خارج . بنفشه در اتاق كودكش بود . دخترك بشدت مي گريست و او كه از گريستن خودش هم نمي توانست خودداري كند سعي در آرام كردن او داشت . با ديدن ياس پشتش را به او كرد و گفت : خيلي بي وفايي . خيلي ديوونه اي .ياس به او نزديك شد و گفت : چاره اي ندارم بنفشه ، تو رو خدا وضع منو درك كن . و بعد با اشاره اي به كودك گفت : شايد گرسنه شه !- همين الان بهش شير دادم .- جاشو خيس نكرده ؟نه ، كي تصميم گرفتي برگردي ؟خيلي وقته ، اون شب كه با بهرام رو به رو شدم .بنفشه با لحن گلايه آميزي گفت : پس چرا چيزي به من نگفتي ؟و رويا را در آغوش گرفت ، اما دستهايش به شدت مي لرزيدند و دخترك از ديدن صورت گريان او به وحشت افتاد . ياس كودك را از او گرفت و در حالي كه او را در آغوشش تكان مي داد گفت : مگه فرقي هم داره ؟- لااقل سعي مي كردم منصرفت كنم .- عزيزم من بايد برم .- به خاطر بهرام ؟ياس سرش را به زير انداخت و گفت : چاره چيه تقدير اين بود .دخترك در آغوش او خيلي زود آرام گرفت و چند دقيقه بعد هم به خواب رفت . ياس او را روي تختش گذاشت و صورت نرم و كوچكش را بوسيد . سپس هردو اتاق نوزاد را ترك كردند و به اتاق نشيمن رفتند . بنفشه روي مبلي نشسيت و همان طور كه يكريز اشك مي ريخت از او كه كنار پنجره ايستاده و بارش برف را نظاره مي كرد پرسيد : انصراف دادي ؟-اره .- حالا مي خواي چه كار كني ياس ؟ بعد از اين ؟ياس با نااميدي سري تكان داد و اشكهايش را از صورتش پاك كرد و گفت : نمي دونم شايد خوشنويسي تدريس كنم و يا شايد يه آموزشگاه بزنم .و بعد با دلي پر درد و سوزان و چشماني بي قرار به او نگاه كرد و گفت : شايد توي زندگيم تغييراتي به وجود بيارم ، اما اين جا .... اين جا هيچ وقت هيچ تغييري به وجود نمياد.دستش را روي قلبش گذاشت و دل شكسته تر از هر وقت ديگري با نهايت صداقت گفت : اينجا تا آخر عمر فقط به بهرام اختصاص داره . هيچ مردي نمي تونه جاشو بگيره، درست تا همونطور كه تا امروز نگرفته . اينجا فقط .... فقط به عشق پاك و قشنگ ما اختصاص داره ... عشق من و بهرام .... روزاي قشنگمون .... حرفاش ..... محبتاش ..... خوبياش .... چطور اينارو فراموش كنم بنفشه ؟ چطور بهشون پشت كنم ؟ ترك اينجا .... آپارتمانم ..... جدايي از شما .... دوري از بهرام ..... واسه خودمم سخته ، اما به خاطر اون .... به خاطر اون بايد اين كار رو بكنم . دوره عشق ما تموم شده .... همه چيز تموم شده .آه پر دردي كشيد و بعد سرش را به ديوار تكيه داد و هاي هاي گريست . بنفشه از جا برخاست و به سويش آمد . شانه هايش را فشرد و گفت : مي فهمم ياس ..... مي فهمم دلت چقدر پر آشوبه .... مي فهمم داري چي مي كشي .ياس به طرفش چرخيد و هر دو يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زار زدند . مدت زمان بسياري را در اين حال باقي ماندند . شايد چيزي در حدود نيم ساعت . وقتي حسابي سبك شدند بنفشه پرسيد : پيشمون مياي كه ؟- معلومه كه ميام ، شما هم منو فراموش نكنين . مواظب بهنام و رويا باش .- خيالت راحت باشه .در اين لحظه بهنام چند ضربه به در زد و بعد وارد اتاق شد . وقتي ان دو را آرام تر از قبل ديد، لبخن محزوني زد و نزديك شد . نگاه پر مهري به ياس كرد و گفت : نبايد اين كار رو مي كردي .ياس هم با لبخندي گفت : من بنفشه رو قانع كردم اون هم تو رو قانع مي كنه .و بعد پرسيد : بهرام رفت ؟نمي دونم توي سالن نبود .- مي رم از پدر و مادرتون خداحافظي كنم .بنفشه گفت : فردا ميايم فرودگاه ساعت چند ميري ؟هشت صبح ولي احتياجي نيست .....بنفشه حرف او را قطع كرد و گفت : خيلي مواظب خودت باش خب ؟و بار ديگر او را در آغوش گرفت . بعد ياس با بهنام هم خداحافظي و سپس خانه شانرا ترك كرد و به طبقه پايين برگشت . تا با ليلا و بهمن نيز خداحافظي كند ، اما در حين عبور از ايوان سايه اي روي ديوار حياط ديد . به رو به رويش نگاه كرد . بهرام زير بارش شديد برف روي لبه ي كوتاه باغچه نشسته بود و جز همان تي شرتي كه در هواي گرم داخل خانه پوشيده بود چيز ديگري به تن نداشت . ، دستهايش را بغل زده بود و سخت مي لرزيد . قلب ياس بيش از پيش به درد آمد . در حق اين پسر چه كرده . و چه به روزش آورده بود ؟ به ياد آورد كه دكترش به او گفته بود كه بايد از كليه اش در برابر سرما حفاظت كند و با يادآوري اين موضوع ، بي اختيار از پله ها پايين رفت . به او نزديك شد و پشت سرش ايستاد . اشك هايش روي گونه هايش مي غلتيدند. آرام پالتويش را از تن خارج كرد و آن را روي شانه هاي او انداخت . بهرام وجودش را حس كرد ، اما هيچ نگفت . ياس شانه هايش را آرام فشرد و با لحني تبدار گفت : منو به خاطر ظلم بزرگي كه در حقت انجام دادم ببخش بهرام ، منو به خاطر بي وفاييم ببخش . مي دونم .... مي دونم كه قدر سختي كشيدي .... مي دونم كه تو از حون برام مايه گذاشتي ، اما من مزد خوبي هاي تو رو با بي وفايي دادم ..... مي دونم كه قلبتو بدجوري شكوندم . معذرت مي خوام ..... معذرت مي خوام بهرام . حالا مي رم تا تو كمي اروم بگيري ... از اين به بعد ديگه مجبور نيستي منو ببيني و با ياداوري گذشته ها عذاب بكشي .... ديگه راحت ميشي بهرام .صدايش بشدت مي لرزيد و هيجان نفسگيري وجودش را فراگرفته بود . بيش از اين چيزي براي گفتن نداشت . دستهايش را كنار كشيد و بدون حرف ديگري از او دور شد . بهرام پس از چند لحظه تعلل برگشت و فرياد زد : ياس !ياس بر جا ميخكوب شد و چشمانش را روي هم فشرد . چند لحظه به طول انجاميد تا توانست بر هيچان فوران كننده درونش فائق آيد . سپس سرش را به عقب گرداند و صورت او را خيس از اشك ديد و در حالي كه دلش ريش ريش مي شد ، با شرمساري سر به زير انداخت. بهرام از جا برخاست و پرسيد : دوباره مي خواي تنهام بذاري ؟ مي خواي يه بار ديگه ... مي خواي يه بار ديگه اتيشم بزني ؟؟؟ مي خواي بري ياس ؟و دستش را جلوي دهانش گرفت تا از هق هقش خودداري كند . ياس قدمي به سويش برداشت و زمزمه كرد : اگه تو بخواي .... اگه تو بخواي مي مونم . من .... من دوستت دارم بهرام . مثل اونوقتا .... بيشتر از اونوقتا .... من .... من هميشه به تو فكر مي كنم ، در تمام اين مدت فقط با ياد تو زندگي مي كردم . با ... با روحي كه پيشم گذاشته بودي ، من .... من فقط تو رو دوست دارم بهرام ، فقط تورو ....و ديگر گريه به او مجال نداد . بهرام با زاري گفت : منم دوستت داشتم ، منم ... منم فقط تو رو مي خواستم ، منم فقط تو رو مي خوام .... من فقط به ياد تو زندگي مي كردم ياس . وقتي ... وقتي تو رفتي من مردم ... نفس مي كشيدم ، اما نبودم ، تو ... تو نمي دوني با دل من چه كردي .....نفس عميقي كشيد . چقدر از استشمام عطر او لذت مي برد . چه حال قشنگي داشت . از بيست روز پيش كه در محل اجراي برنامه اش به اتفاق گروه با او برخورد كرد در اتش عشق او مي سوخت . وقتي به اپارتمانش رفت عطشش شدت گرفت و اكنون از اين كه او را در كنار خود داشت احساس آرامش و امنيت مي كرد . آرام گفت : هيچ كس مثل تو نميشه ياس .... هيچ كس .در همه حال تو مرد زندگي من بودي ، حتي اون لحظه كخ گفتم مجبوريم از ازدواج صرف نظر كنيم .- ديگه حرف اون روز ها رو نزن ياس ديگه همه چيز تموم شد .و موهايش را بوسيد . ماه ها در فراغ هم سوخته بودند و اكنون با بزيافتن مجدد يكديگر همه چيز رنگ نويي به خود گرفته بود . يك عشق نو ، يك پيمان نو ، يك زندگي نو .- دوستت دارم ياس خيلي زياد .لحنش تاثير گذار و مهربان بود و ياس را واداشت كه خودش را در چشمان سياه و پررازش گم كند . هر دو روي زمين زانو زدند و ياس دستهايش را روي گونه هاي تازه تيغ خورده و سرد و خيس از اشك او گذاشت و گفت : مي دونم هيچ وقت فراموش نكردم كه دوستم داري . و بعد پرسيد : منو مي بخشي ؟بهرام دستش را بوسيد و چند قطره از اشكهايش روي انگشتان او چكيدند .- بازم تو رو دارم ياس. اين از همه چي مهمتره .و لبخندي زد و گفت : با من ازدواج مي كني ؟ياس دوباره به گريه افتاد . از خيلي وقت پيش از شنيدن اين جمله نااميد شده و ان را درميان رويا هايش فراموش كرده بود . اما اكنون بهرام با بزرگواري بي نهايتش بازهم او را مي خواست .- خيلي زود ، هروقت .... هروقت كه تو بخواي .- اخر امتحانات خوبه ؟ياس سرش را به زير انداخت . ديگر متحاني در كار نبود . بهرام صورتش را كف دستاش گرفت و سرش را بلند كرد و با مهرباني سابق گفت :پس گرفتن انصراف كه كاري نداره . ياس نفس راحتي از سينه بيرون داد و گفت : ديگه هيچ وقت از هم جدا نميشيم .... هيچ وقت .- مهتاب بي صبرانه منتظره تا قصمونو بنويسه ريال بعد از عروسي ميريم پيشش ، باشه ؟- از امروز هر چي كه تو بگي ..... هرچي كه تو بخواي .از امروز فقط هرچي كه عشقمونو نگه مي داره ، خب ؟ياس به علامت اطاعت سرتكان داد و هر دو با فراغ بال به روي هم لبخند زدند .*************************بنفشه فكر مي كنم نظر ياس براي رفتن عوض شده .بنفشه كه هنوز مي گريست سربلند كرد و به بهنام كه در كنار پنجره ايستاده بود و چشم به باغچه كوچكشان داشت نگاه كرد .- بيا بنفشه ياس ديگه نميره .بنفشه در حالي كه از حرف هاي او چيزي درك نمي كرد از جا برخاست و به كنار پنجره رفت .- اونجا رو ببين ، بازم همديگر رو پيدا كردن .دو عاشق به نظر جدانشدني مي آمدند . بهنام ! بهانم ! نمي تونم باور كنم .و در حالي كه بدنش از شدت هيجان مي لرزيد ، سرش را به شيشه چسباند . بهنام دستش را دور كمر او حلقه كرد و گفت : خداروشكر .و هر دو نفس عميقي از روي آرامش كشيدند .آنجا در زير چتر سياهرنگ شب دو دلداده حرف هايي را كه ماه ها در سينه انباشته بودند براي يكديگر زمزمه كردند و بهنام و بنفشه از فاصله ي دور ، اما با قلبهايي نزديك ، چگونگي حال هر يك را درك مي كردند . شبهاي تلخ تنهايي به پايان رسيده بود و دوباره ايام به كام گشته بود .