انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


زن

 
با سلام حضور مدیران عزیز

درخواست تاپیک داستان پائیز را فراموش کن در تالار داستان های ادبی دارم

نویسنده این اثر : فهیمه رحیمی

این داستان در ۱۳۰ صفحه می باشد که به گمانم با این حساب ۱۳۰ قسمت یا پست را تشکیل می دهد

با تشکر



آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۱

صبح یک روز پاییزی آقای پوریا جهت انجام کارداخل تاکسی نشست لحظاتی بدون انکه حرکت کند به رو به رو چشم دوخت و آنگاه مانند کسی که کار فراموش شده ای را به یاد آورد کیف دستی اش راگشود و نامه ای را بیرون کشید از متن نامه باخبر بود اما برای اطمینان باردیگر نامه رادرآورد و مشغول خواندن شد متن نامه ابلاغ حکم دو سال مأموریت خارج از مرکز بود می بایست دو سال دوران خدمت را برای طبابت به لرستان می رفت و در یکی از روستاها به درمان بیماران می پرداخت تبسم کمرنگی که بر لب داشت نشان می داد که از رفتن به این مأموریت ناخشنود نیست پس از دیدن این خشنودی افکار گونه گون به مغزش هجوم آورد دچار تردید و ترس شد هراس از تنهایی و یک تنه با مشکلات روبرو شدن دور ماندن از پایتخت چشم پوشی از رفاه اجتماعی و زندگی با مردمی که با خوی و خصلتشان بیگانه بود موفقیت یا عدم موفقیت در انجام وظیفه و بالاتر از همه تنهایی خواهرانش که فقدان مادر را فراموش نکرده بودند و جای خالی اش را احساس می کردند این دلهره را دو چندان می کرد با این فکر برخود خشم گرفت چرا داوطلبانه آن منطقه دور را انتخاب کرده است آیا این از خودخواهی وی نبوده است که اززیر بار مسئولیت خواهرانش شانه خالی کند و به راه دوری میرفت که ازدسترس خواسته هایآنان به دور باشد آیا نقشه گریختن و دور شدن از محیطی که با همه دلبستگی به صورت یکنواخت و کسل کننده در آمده بود در پشت این انجام وظیفه پنهان نبود؟ آیا از صورت بی رنگ پدر که بعد از فوت مادر حالت خشک و بی روحی گرفته بود فرار می کرد و دیگر نمی خواست چشم به نگاهی بدوزد که مهربانی را با کینه تعویض کرده باشد و او را به چشم یک قاتل بیرحم نگاه کرده باشد چقدر باوی بحث کرده باشد تا ثابت کند که برای نجات مادر از چنگال مرگ تمام سعی و کوشش خود را کرده است و انچه در توان داشته به کار گرفته است اما نگاه سرد او گویای ناباوری و قصور درامر معالجه و مقصر جلوه دادن او بوده است حس می کرد تنهاانگیزه اش از انتخاب منطقه دورافتاده تنهاو تنها فرار کردن از این نگاه کینه جو است.
آری خواهرانش رادوست داشت نگاه آنان داد حق شناسی می داد ولی باتمام محبت هایی که این دو خواهر نثارش می کردند دلش می خواست از جلو چشم و نگاه خشمناک پدر دور شود .
وقتی به مقصد رسیدو از اتومبیل پیاده شد هنوز همان تبسم را بر لب داشت اوتوانسته بود باتصمیم به رفتن دیگر افکار گذشته را کنار بگذارد و مصمم گام بردارد شادی مطبوعی وجودش رافرا گرفته بود و به نظرش هوای ابری آن روز پاییزی آفتاب فرح بخش بهاری می رسید مردم مغازه ها و اشیاء گوناگون و رنگارنگ جلوه ای زیبا یافته بودند و مردم را چون خود شاد و سر حال می دید دوستداشت این حالت را حفظ کند و نگذارد سخنان دو پهلوی پدر حالش راتغییر دهد به همین منظور تصمیم گرفت خبر سفر خود را توسط یکی از خواهرانش به پدراطلاع بدهد و خودش را از شر آن نگاه کینه جویانه نجات دهد می توانست به هنگام خداحافظی فقط دست او را بفشارد و بصورتش نگاه نکند آیا دست
پدر به مثل نگاهش سرد خواهد بود؟

ادامه دارد .....



آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۲

و.قتی به خانه رسید و داخل شد از سکوت خانه فهمید که کسی در خانه نیست داخل حیاط ایستاد و
با نگاهی کنجکاو پیرامونش را زیر نظر گرفت این نگاه عمیق و ژرف بود برای سپردن به حافظه و ثبت
آن برای روزهایی که دلش هوای خانه را می کرد لازم بودبا دقت بنگرد و به حافظه بسپارد آری
منزلشان زمانی به خاطر گلدان های متعدد گل و باغچه ی مرتبش از زیباترین حیاط ها به شمار می
رفت پدرش با عشق و علاقه به گلدان ها می رسید و صبح ها پیش از طلوع خورشید گل های سفید و
خوش بوی یاس را می چید وداخل یک ظرف کوچک سر میز صبحانه می گذاشت که بوی عطر آن
اشتها را تحریک می کرد او با زبان بی زبانی هر روز گل هارا تقدیم مادر می کرد و مادر خوشحال و
خندان و با شوق فراوان فنجان چای را مقابل پدر می گذاشت او وخواهرانش از عشقی که میان آن دو
وجود داشت به خوبی آگاه بودند و ازاینکه در خانواده ای با تفاهم درکنار یکدیگر زندگی میکنند خود
راخوشبخت احساس می کردند ثروتمندنبودند پدرش تنها یک منشی ساده وزرات خانه بود ، پوریا
کلمه قسط و اقساط را به کرات شنیده بود قسط خانه و یخچال ، تلویزیون ، قسط فرش و تلفن از
زمانی که خود را شناخته بود کلمه قسط همچون کلمه نان برایش واژه ای آشنا بود و فابل فهم .
به سرعت حقوق پدر را میان خودشان تقسیم می کردند و همیشه در حسرت برآورده شدن خواسته
هایشان در فکرت .
اما زیاد جای نگرانی وجود نداشت زیرا مادر بود و دست های ایثارگرش که دستگاه بافندگی اش با
صدای قیژ قیژ رشته ی کلاف ها به فرم های گوناگون می بافت و از دسترنج مادر کمبود های خانواده
تا حدودی بر طرف ممی شد در همین زمان پوریا درست زیر داربست درخت تاک ایستاده بود و از
آنجا به اتاق روبرو ی حیاط نگاه کند و با چشم دستگاه خاموش بافندگی را ببیند که سرپوش چرمی
سیا بر آن کشیده شده و منتظر دستی بود که حجاب از و بردارد و آنرا بکار بیندازد.
یک لحظه مادر رل روی صندلی پشت دستاه دید دلش می خواست روزهای حیات مادر را تجسم کند
و به یاد آورد که چگونه وقتی از دانشگاه بر می گشت مادرتا او را از پنجره رو به حیاط می دید
دستگاه را خاموش می کرد تا برای او غذا آماده سازد و این دستگاه گوشتی را تغذیه کند لبخندش امید
و کلامش بر طرف کننده ی خستگی بود همیشه او را بیش از پدر دوست می داشت راحت با او ارتباط
برقرار می کرد مادر آخر حرفش را می فهمید حتی همان وقت که از مسایل و مشکلات دانشگاه و
سختی درس ها سخن به میان می آورد مادر مثل یک استاد که به حرف دانشجویش گوش می کند
خوب دقت می کرد و به عنوان پیشنهاد راه حلی ارائه می کرد قدرت تحمل و صبر مادر مشخص بود

ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۳

و او بارها خصیصه ی مادر را نه به زبان بلکه دردل ستوده بود او به خانواده اش عشق می ورزید و
مقابل اقتدار و خود کامگی پئدر متواضعانه تحمل می کرد و لب به شکایت نمی گشود پوریا خسته قدم
بدرون اتاقش نهاد و خودش را بیش از پیش مصمم رفتن دید .
دیگر هیچ چیز نمی توانست شوق ماندن را برایش تازه کند حتی وجود خواهرانش که به او وابسته
بودند می بایست پیش از رسیدن خواهران چمدانش را می بست و همه را در مقابل عمل انجام شده
ای قرار می داد این ار را با سرعت انجام داد.
از شتابی که بکار می برد وضع آشفته ای به وجود آورده بود با سرعت هر آنچه را که لازم می دانست
با خود همراه کند پیرامونش گرد آورد و متحیر ماند که چگونه آنها را با خود حمل کند.
ناگهان با شنیدن صدای در متوجه شد خواهرن به خانه بازگشته اند وضع نابسامان هال منزل خواهران
را متعجب به اتاق او کشاند و هر دو مبهوت ایستادند و با نگاهی به چمدان باز و لباس های درون آن
یک صدا پرسیدند مسافرت می روی؟
پوریا با آوردن تبسمی برلب گفته هایشان راتأیید کرد و گفت مرااعزام کرده اند به استان لرستان و باید
هر چه زودتر حرکت کنم اما بااین همه آت و آشغال نمی دانم چه کنم .
بهتراست با یک چمدان حرکت کنم و یا اینکه هر دوی شما مرا در بستن ساکم کمک کنید . قلب هر
دو خواهر با تندی شروع به تپیدن کرد و رنگ رخسارشان به سپیدی گرائید .
باور اینکه تنها برادرشان از آنان دور می شود و آن دو راترک می کند دشوار بود اشک در چمانشان
حلقه بست و آن دو را ترک می کند دشوار بود اشک در چشمانشان حلقه بست و خواهر کوچکتر بی
اختیار گفت: باران می آید!
پورا لحن بغض آلود او را شنید و برای آنکه تحت تأثیر وی قرار نگیرد بدون آنکه به صورت وی
بنگرد پشت به او نمود و گفت: بهر حال باید رفت و نباید فرصت را از دست داد صدای باران که با
شدت شروع به بارش کرده بود مانع از آن شد که پوریا صدای آرامو محزون خواهر بزرگش را بشنود
که می گفت پس تو هم می روی؟
هر دو خواهر در سکوت به کار پرداختند ) پریزاد( شوری اشک را چشید و باروی برگرداندن از برادر
اشک خود را مخفی کرد .
می دانست که پوریا پس از مرگ مادر دیگر پوریای شاد و سرحال گذشته نیست رفتار غیر منطقی
پدرو زخم زبان های او موجب شدتا او روز به روز غمگین تر و بی حوصله تر گردد.
پوریا سال آخر دکترایش بود که مادر بیمار شد و طبیبان از وی قطع امید کردند پوریا به همه ی ما قول
داد که مادر را معالجه خواهد کرد اطمینان او به گونه ای بود که همه ما باور کردیم او قادر است مادررا
مداوا کند .

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۴

تا آن شب که مادر دربیمارستان چشم از جهان پوشید و تنها پوریا در کنار بسترش بود او
برایمان تعریف کرد که مادردر آرامش کامل چشم فرو بست و به پوریا گفته بود بابت همه چیز ممنونم
اما پدر کلام او را باور نکرد و از آن روز از پوریا کینه بدل گرفت و حتی او را متهم کر د که بی لیاقت
است و او را مسبب مرگ مادر می دانست داخل خانه منزل پدر از پسر می گریخت و راضی نمی شد
که قبول کند که پوریا و طبیبان دیر تمام سعی خود را برای نجات او انجام داده باشند اما او و پری ناز
حرفش را باور کرده اند چون به علاقه ای که میان آن دو وجود داشت به خوبی واقف بودند پوریا نه
تنها در مقام یک دکتر بلکه در مقام پسری که به مادرش عشق می ورزید تلاش خود را کرده بوداما
متأسفانه شکست خورده بود و به راستی او می گریزد هم از خودش هم از پدری که او را قاتل می
داند.
پوریا محق بود که با ساکنین منزل نمی توانست زیر یک سقف زندگی کند بله بهتر بود که با رفتن او
همه چیز با گذشت زمان به رول عادی بر می گشت.
دراین اندیشه بود که سر بلند کرد و پرسید: کدام منطقه ؟ پوریا به حیاط توجه داشت و ریزش باران را
روی برگ های شمعدانی و شاه پسند که مورد علاقه مادر بود می نگریست.
سوال پریزاد او را به خود آورد و گفت: سراب ناوه کش بخشی از منطقه چگینی باید روستای کوچکی
باشد و فکر کنم آنجا بتوانم مثمر ثمر باشم پریناز گفت :آیا تلفن هم داری؟
پوریا خندید و گفت: اینطور که شنیدم برق هم ندارم چه برد به تلفن اما نگران نباشید قول می دهم که
برایتاننامه بنویسم فقط برای شمادو نفر. پریزاد زمزمه کرد پدر راببخش او پیراست و ناراحت مرگ
مادر.
او مادر را خیلی دوست داشت پوریا گفت بله خیلی او را می خواست اما نه آنقدر که حاضر باشد
برای نجات جان او خانه را بفروشد و خرج همسر بیمارش کند پریناز گفت: اگر این کار را هم می
کرد بی فایده بود مگر تو نگفتی که بیماری او ریشه دوانیده و کار از کار گذشته است پوریا لب تخت
نشت و سرش را میان دودستانش گرفت و گفت واقعیت همین است اما اگر قرار است به یکدیگر
تهمت بزنیم پدر هم متهم است.
من می روم اما این وظیفه شماست که به پدر حالی کنید که هیچ پزشکی مرگ بیمارش را ارزو ندارد
چه برسد به اینکه مریض مادر خودش باشد من وجدانم آسوده است و خدا را گواه می گیرم که تمام
تلاش خود را کردم مرگ و زندگی دست خداست پریزاد به کتابی اشاره کرد و پرسید: این را هم می
بری؟
ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۵

پوریا با اشاره سر گفت: برای زمان بیکاری مورد نیاز است و اضافه کرد آن عکس دسته جمعی
خانوادگی را نیز توی چمدانم بگذار.
در تهران که خواستگار نداشتید شاید با نشان دادن عکسهایتان در لرستان خواستگاری برایتان پیدا کنم
لحن شوخ او حالت غمزده خواهران را تبدیل به شادی کرد و هر سه خندیدند.
پوریا با نگاه کردن به چهره ان دو تاب نیاورد و اتاق را ترک کرد خیلی حرف داشت که دلش می
خواست به آن دو بگوید اما خواهرانش قدرت تحمل حرف های او را نداشتند دوست داشت به پریزاد
بگوید که رفتارش او را بیاد مادر میاندازد و مدیریت مادررا به ارث برده است دلش می خواست به
پریناز بگوید که همیشه رفتار شاد و شلوغ او را تحسین می کرده و تنها چیزی که به آن ماتمکده نشاط
بخشیده همان شوق و شادمانی اوست ولی عنوان کردن عقیده اش موجب برانگیخته شدن احساسات
آن دو می شد و جدایی شان را مشکل تر می ساخت.
کنار تلفن نشست و باچندتن از دوستانش خداحافظی نمود و برای آخرین بار شماره وزارت بهداری را
گرفت و اطلاع داد که برای سفر آماده است وقتی تلفن وزارت را قطع کرد گفت: من امروز ساعت 2
حرکت می کنم آیا غذایی برای خوردن پیدا می شود؟
هر دو خواهر با هم وارد آشپزخانه شدند و خیلی زود غذا آماده روی میز چیده شد هر سه به دور میز
جمع شدند وئ وانمود کردند که همه چیز مانند روال گذشته است و هیچ تغییری پدید نیامده است اما
دو خواهر با غذایشان بازی می کردند و تنها برای دلخوشی پوریا او را همراهی می کردند پوریا از
پشت مز بلندشد و با گفتن اینکه باید عجله کنم مجدداً خود را به اتاقش رساند تا بازمانده های لوازم
خود را جمع آوری کند گذشت دقایق با نگرانی تؤام بود و بر خلاف آنچه تصور می کردند جدایی
برایشان آسان نبود مایل بود که بدون ملاقات پدر خانه را ترک کند و اگر چنین می شد هر دو بدون
اینکه یکدیگر را رنجانده باشند از یکدیگر جدا می شدند دقایقی به دو بعداز ظهر مانده بود که صدای
در خانه برخاست و خودش رفت جیپ از طرف وزارت بهداری برای بردنش آمده بود.
راننده پیاده شد که جهت حمل لوازم به او کمک کند خوارانش مخفیانه گریه می کردند پوریا آخرین
بسته مورد احتیاج را در جیپ گذاشت و خود با عجله لباس پوشید لحظه جدایی فرا رسیده بود
خواهرانش آماده ایستاده بودند و به او نگاه می کردند پوریا سعی می کرد لبخند بزند در همان حال
خواهر بزرگش رادر آغوش کشید و در گوش او زمزمه کرد مواظب هم باشید من هم وقتی اسکان
یافتم برایتان نامه می نویسم نگذار پریناز غصه بخورد برایتان پول می فرستم تا هر چه خواستید بخرید.
صدای گریه خواهرانش را آشفته و بی اختیار کرد اشک او هم جاری شد پس از پریزاد نوبت به پریناز
رسید وداع ان دو جانسوز تر بود پریناز به بازو او چنگ انداخته بود سرش را روی سینه برادر
می فشرد و با صدای بلند می گریست

ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۶

اشک پوریا با همه تلاشی که سعی در مهارش داشت بی مهابا روی
گونه اش فرو می ریخت و میان ابراز و امتناع پریناز را رها کرد و گفت سعی می کنم زودتر مرخصی
بگیرم و پیش شما بیایم وقتی قدم به آستانه در گذاشت روی برگرداند و به آن ها نگریست و گفت از
طرف من از پدر خداحافظی کنید و بگویید پوریا برای همه چیز متاسف است اما خود را مسئول مرگ
مادر نمی داند . این را گفت و سوار شد و به راننده دستور داد زودتر حرکت کند پس از رفتن او بود
که خواهران به یاد اینکه فراموش کرده اند برادرشان را زیر قرآن رد کنند و پشت سرش آب بریزند
افتادند. پریناز به خط لاستیک روی آسفالت نگاه کرد و زمزمه کرد سفرت بی خطر برادر خدا پشت و
پناهت باشد.
وقتی به خانه برگشتند پریناز متوجه سکوت غریبی که بر خانه حاکم بود شد باران بند آمده بود اما
قطرات جمع شده روی برگ ها فرو می چکید آفتاب کمرنگی دزدانه از پس ابر می تابید و رنگین
کمانی زیبا بوجود آورده بود .
زمین باران خورده تمیز و شسته شده بود بوی برگ ها و خاک باران خورده چیزی بود که همیشه
دوست می داشت اما در آن دقایق همه ی زیباییها رنگ باخته و گویی رنگ ملال به همه ی خانه
پاشیده بودند .
گام هایش را سست و نااستوار روی سنگ فرش حیاط کشید و بدون آنکه تمایل به داخل شدن داشته
باشد زیرا داربست ایستاد و بدون توجه درست در نقطه ای ایستاده بود که صبح همان روز برادرش
آنجا بود و به صحن حیاط نظاره می کرد اما این بار دختری گریان و محزون از بازی روزگار به آینده
ای سرد و بی روح می اندیشید نگاهش بر پنجره ثابت شد خواهرش رادید که سرپوش دستگاه
بافندگی را برداشته به جای مادرش روی صندلی نشست و با مهارت کلافی را به حلقه آویخت پریناز
با مشاهده این صحنه به طرف اتاق دوید و مقابل او ایستاد و پرسید چه می کنی؟
پریزاد نگاهش را به دیده ی او دوخت و گفت می خوام برای زمستان پوریا پلیور ببافم کاری که مادر
نیمه تمام گذاشت تمامش کنم.
پری ناز کنار پنجره رفت و گویی با خود سخن می گفت ناگهان افزود آنچنان با سرعت رفت که گویی
از همه می گریزد من فکر نمی کردم که او دیگر به خانه بازگردد یکسال سخت ترین شکنجه های
روحی را تحمل کرد و لب فرو بست اما در اولین فرصت خود را نجات داد از این زندان خود را
خلاص کرد من و تو شکست خوردیم مرغ از قفس پرید حالا این ما و این خانه بدون او..ناله و گریه
اش با صدای قیژ قیژ دستگاه در هم آمیخت پریزاد آه بلندی کشید و گفت: من امیدوارم و آینده روشن
می بینم .
ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۷

روزی را که پدر به اشتباه خود پی ببرد و دیگر پوریا را گناهکارنداند روزی را می بینم که آن دو مقابل
هم نشسته اندو با هم گفتگو می کنند روزی را خواهیم دید که صدای خنده در این خانه طنین افکن
است . فقط باید سعی کرد.و امید وار بود صدای چرخش کلید را هیچ کدام نشنیدند!
پریناز همچنان به حیاط می نگریست و با دیدن قامت پدر ش مثل گناه کاری که خطایی را مرتکب
شده باشد .
بسوی خواهرش برگشت و گفت : پدر آمد چه باید بکنیم؟ پریزاد دستگاه را خاموش کرد و همان گونه
که مادر به استقبال می رفت از اتاق خارج شد و به پیش باز پدر شتافت با چهره ی عبوس و درهم
رفته ی پدر آشنا بود و میدانست که بر لب او خنده نخواهددید اما خود خندان به سوی پدر شتافت
پدر نگاه گذرایش را به صورت دختر دوخت و متوجه سرخی چشمان او نگشت طبق معمول هر روزه
کارهایش رااتوماتیک انجام داد و هنگامی که نشست تا یکی از دخترانش فنجان چای مقابلش بگذارد
متوجه تغییراتی در خانه شد دراتاق پوریا باز بود و به نظر خالی از لوازم بی اختیار قلبش فرو ریخت و
نا خود آگاه نگرش ناراحتی در چهره اش هویدا شد .
پریناز فنجان چای را مقابل پدر گذاشت و در پا سخ به سئوال او که آرام پرسید: پوریا کجاست؟
بالحنی بغض آلود توانست بگوید: او رفت.
فنجان آشکارا دردست پدر لرزید ومقداری چای روی لباسش ریخت ضربه سختی به او وارد شده بود
و نمی خواست بپذیرد آنچه را که شنیده است واقعیت دارد .
با صدای لرزانی پرسید: منظورت چیست؟ پوریا کجا رفته؟
پریناز اشکی را که د چشمش حلقه بسته بود با پشت دست پاک کرد و گفت: رفت ماموریت آن هم
برای دوسال .
پدر چای ننوشیده فنجان را به جای اولش برگرداند و با حیرت چشم بدهان دخترش دوخت و پرسید
ماموریت؟ کجا؟ چرا بی خبر؟
بجای پریناز خواهرش پاسخ پدر را داد و آنچه را که اتفاق افتاده بود شرح داد . بالاخره اضافه نمود
پوریا فرصت نداشت تا صبر کند و از شما خداحافظی کند
از من خواست که بگویم که پوریا برای همه چیز متأسف است ولی خوشحال است که با وجدانی
آسوده سفر می کند و برای نجات نادر تمام تلاش خود را کرده است ولی خب پدر چقدر خوب بود
که شما می پذیرفتید بیماری مادر لاعلاج بود و پوریا در مرگ مادر دخالتی نداشت پدر نگاه غضب
آلودی را به دیدگان هر دوشان دوخت و گفت: مادرتان نجات پیدا میکرد اگر برادرتان می گذاشت !
ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۸

فراموش کرده اید که یک مشت انترن و جوجه دکترمادرتان را ویزیت می نمودند هر روز به نوعی تن
او را سوراخ می کردند تا بقول خودشان آزمایش کنند؟ فراموش کرده اید که در مدت یک ماه چقدر
مادرتان نحیف و رنجور شد به طوریکه قادرنبود از تخت پایین بیایید برادرتان مادرتان را موش
ازمایشگاهی کرد تا به قول اطبا علم پیشرفت کند.پریناز ارام گفت :
اما ازمایشات لازم بود و مادر اگر در هر بیمارستانی بستری می شد از همین نوع ازمایشات
داشت.اما....پدر سخن او را با خشم قطع کرد و گفت :
ازمایش بله اما نه هر روز!!...اشعه x جهت عکس های مختلف ، مادرتان را پیر کرد.چند بار خواستم
مادرتان را از بیمارستان خارج کنم اما خودش نگذاشت.مطمئن بود که پسر دکترش او را مداوا میکند.
وقتی به یادم می اید که با چه لبخندی به صورت نیمچه دکتر ها نگاه میکرد میخواستم از خشم فریاد
بزنم.پریزاد گفت :
شما فراموش کردید که پوریا و مادر چقدر به یکدیگر نزدیک بودند اگر پوریا اطمینان داشت که
بیماری مادر علاج دارد از هیچ کمکی مضایقه نمیکرد.
اخر چطور ممکن است که پسری خواهان مرگ بهترین عزیزش باشد ؟
شما هیچ وقت باور نداشتید که پسرتان می تواند جان انسانی را نجات دهد ، ضایعه ی مرگ مادر
باورتان را تشدید کرد.در صورتیکه از این حوادث برای هر دکتری پیش می اید.
پدر واژه ی دکتر را چند بار زیر لب زمزمه کرد و اخر گفت :
بله پیش می اید.تعدادی بیمار باید بروند تا اطبا حاذق شوند.دلم برای بیمارانی که او معالجه ی انان را
بعهده دارد می سوزد.
پریناز با رنجشی از سخن پدر گفت : اما او دکتر حاذقی است من به او ایمان دارم.
نگاه غضب الود پدر را به جان خرید و برای احتراز از خشم او بلند شد و به اتاقش رفت.پریزاد نشسته
بود اما به صورت پدر نگاه نمی کرد.برای اینکه نتوانسته بود مهر و عطوفت پدرانه را در وی بر انگیزد
غمگین بود.
لحظاتی سکوت بینشان حاکم شد و پدر با پرسش اینکه حالا کجا رفت ؟پریزاد را به سخن وا داشت.
پریزاد گفت :رفت لرستان و قرار است در یکی از روستا های انجا بنام سراب خدمت کند پدر حوزه ی
ماموریت او خیلی دور است و سراب برق ندارد!پدر بلند شد و گفت :
ولی برای او این منطقه هم زیاد است.خدا کند جمعیت کمی داشته باشدوپریزاد متوجه منظور پدر شد
و با غیض برخاست و گفت:
منهم مثل پریناز به پوریا اعتماد دارم و میدانم که او از بهترین دکتران است .
ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیز را فراموش کن ۹

وقتی پریزاد هم او را تنها گذاشت در اندیشه فرو رفت فکر اینکه یگانه پسرش بدون خداحافظی از او
دور شده غمگینش ساخت و به خود گفت ایا انقدر از من متنفر بود که صبر نکرد تا من برگردم و ان
وقت راهی گردد؟
ایا در مقام پدر حقی بر گردن او ندارم؟چطور راضی شد پس از این همه زحمتی که در به ثمر
رساندنش کشیدم و او را به درجه ی دکترا رساندم اینطور با من رفتار نماید.
با این عملش خواست به من بگوید که دیگر محتاج من نیست و میتواند خودش چرخ زندگی اش را
بچرخاند؟؟حیف از عمری که برای او تلف کردم اگر من هم مثل خیلی از پدران فقط به خودم اهمیت
میدادم و در بند خانه و خانواده نبودم شایدروزگارم بهتر از این بود.
خود را پیر و فرسوده کردم برای چی؟ برای یک چنین روزی که بی مقدارم کرد و برایم اهمیت قایل
نشد.ای کاش به من جای ) عفت ( از دنیا رفته بودم و چنین روزی رو به چشم نمیدیدم.
او با احساس اینکه فرزندش چون جان دوسش دارد و برای رهایی از عذاب درد اخرین تلاش خود را
خواهد کرد دیده از جهان فرو بست.
ولی من زنده ام قوی و تندستم ،با وجود این مثل سیب گندیده دور انداخته شدم به راستی...لعنت به
این بخت سیاهی که من دارم.
صورت پدر در هاله ی دود سیگارش تیره به نظر می رسید و هنگامی که از روی مبل بلند شد بنظر می
رسید کمرش زیر سنگنی نامردی زندگی خم شده است.ان شب بر سر میز غذا حاضر نشد و بی
اشتهایی را بهانه کرد.غذا در سکوت میان دو خواهر خورده شد .هر دو با این اندیشه که پدر از کردار
خود نادم است به بستر رفتند.
پوریا از زمانی که براه افتادند تا هنگامی که راه خارج از شهر را در پیش گرفتند سخنی نگفت.راننده که
حال او را درک کرده بود مانع سکوت او نشد و برای رفع خستگی از رانندگی ، پیچ رادیو را باز کرده
بود.
اندیشه ی پوریا انقدر مغشوش بود که از اطراف خود غافل بود و زمانی به خود امد که جیپ در کنار
یک تعمیرگاه ایستاد و رو به جانب راننده کرد و پرسید چرا توقف نمودی؟
راننده تبسم کرد و گفت :
نگران نباشید یک حلقه لاستیک به امانت داشتم میگیرم و راه میوفتیم پوریا هیچ نگفت راننده زود پیاده
شد و همان طور که گفته بود لحظاتی بعد با یک حلقه لاستیک از تعمیرگاه خارج شد.پوریا فکر کرد
که پدرش تا کنون متوجه سفر او شده و پیش خود مجسم می کرد که چگونه با این خبر رو برو می
شود.اولین تصویری که پیش خود مجسم کرد بی اعتنایی پدر از شنیدن این خبر بود در حالیکه شانه
هایش را با بی قیدی بالا انداخته و گفته است رفت که رفت ، همان بهتر که رفت و من دیگر چشمم به
یک قاتل نمی افتد ان وقت از یک از دخترهایش طلب چای می کند و ضمن نوشیدن روزنامه را ورق
میزند و همه چیز تمام می شود.
ادامه دارد ....

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA