انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۵۹

رژان به یاد نمی آورد که با چه چیز تصادم کرده اگر پدربزرگ می گوید در بوده حتما" چنین بوده .
آقای رضایی از در وارد شد و وقتی چشمش به رژان افتاد گفت :
رژان دخترم نمی دانی چقدر خوشحالم که می بینم نشسته ای . من تقصیر کارم که تو را با همه ی مسئولیت ها تنها گذاشته ام .
رژان سر تکان داد و گفته ی او را تکذیب کرد و گفت : من هیچ کار نداشتم نمی دانم چه شد که از حال رفتم . ولی حالا کاملا" خوبم .
گفته ی او را همه پذیرفتند . اما دکتر از سخن رژان که از پدربزرگش می خواست او را با آدم هایی که بوی محبت ندارند تنها نگذارد مشکوک شده بود و می دانست رژان بدون علت بیهوش نمی گردد . او از توانایی رژان باخبر بود اما برای آن که دیگران کنجکاو نگردند لب فرو بست و تا آخر شب سکوت اختیار کرد . آخر شب وقتی خانه خلوت شد و مادر ویدا هم پیش دخترش رفت و خوابید پس از چند لحظه چراغ اتاق را خاموش کرد . دکتر وارد اتاق شد و به عمو چگینی گفت :
عمو می شود خواهش کنم چند دقیقه ای به اتاق پدرم بروید می خواهم با رژان صحبت کنم .
عمو چگینی بلند شد و به اتاق آقای رضایی رفت . آن گاه رو به روی رژان نشست و گفت :
تو هیچ گاه به من دروغ نگفته ای . من و تو همیشه مثل دو دوست ، حرف هایمان را به هم گفته ایم پس این بار هم نباید چیزی را از من مخفی کنی . راستش را بگو امروز در این خانه چه اتفاقی رخ داد .
رژان سر به زیر انداخت و گفت : خواهش می کنم نخواهید حقیقت را بگویم چون آن وقت همه چیز بر هم می ریزد . ویدا بیمار است و احتیاج به آرامش دارد .
دکتر با خشم گفت : طفره نرو دیگر برایم مهم نیست که چه کسی بیمار است و چه کسی در حال مرگ است به سوالم پاسخ بده ، امروز در این خانه چه خبر بود ؟ اگر تو حقیقت را نگویی مجبورم می سازی تا ویدا و مادرش را بیدار کنم و از آنان حقیقت را جویا شوم. پس می بینی من کوتاه نمی آیم مگر آنکه حقیقت را بدانم. رژان با نگاه ملتمسانه ای به چهره دکتر دوخت و گفت:
حقیقت را می گویم اما باید به من قول بدهید که خشمگین نمی شوید و با خانم نجفی دعوا نمی کنید!
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
پس او با تو نزاع کرد؟
خشم صورتش را گلگون ساخت. رژان ترسید و گفت:
دکتر خواهش می کنم ، دیدید نمی توانید خودتان را کنترل کنید.
دکتر گفت:
چرا خودرا کنترل می کنم، حالا از اول شروع کن!
رژان اتفاقی را که رخ داده بود برای دکتر بیان کرد و در آخر افزود:
من باید بروم برای شما وجود من ضرر دارد!
دکتر بلند شد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد و لحظاتی پشت پنجره ایستاد و گفت:
نیت این خانواده نیت ابلیس است! حسادت چشمشان را بر روی حقایق بسته و بهر طریقی که بتوانند ضربه وارد می کنند. هرمز،ویدا، و مادرش هیچ نمی فهمم که این خانواده از جان من چه می خواهند.
ویدا مریض است آنهم مریض خیالی که گمان می کند من برادرش را به عمد نجات نداده ام. هرمز نظرجو را تحریک می کند که خودکشی کند و حالا مادر ویدا این چنین مزخرفاتی را سرهم می کند تا ترا ناراحت کند و از این خانه فراری دهد. یک نفر نیست که از اینان بپرسد هدفشان از این کارها چیست؟ من اگر قصد ازدواج داشتم هیچ کس نمی تواند سدی برایم بوجود آورد. حالا این خانم مرا از دادگاه می ترساند؟! بیماری ویدا و خودکشی هرمز همه دال براین است که این خانواده به بیماری جنون مبتلا هستند. من برای اثبات گفته ام دلایل کافی دارم. اگر قصد ازدواج داشتم هیچ دادگاهی مانع از ازدواج من نبود. ویدا بیماری روحی دارد و نمی تواند از فرزندم مراقبت کند، من با همین مدرک می توانم به راحتی و با فکری امن و آسوده ازدواج کنم.
آنگاه به طرف روژان برگشت و گفت:
از تو نمی خواهم که بمانی اما من هم میخواهم مثل نظرجو از تو بخواهم که بمانی و نشان بدهی که او اشتباه کرده است. من اگر صلاح بدانم حتی ویدا را ترک می کنم و به تربیت فرزندم می پردازم اما در حال حاضر به بهبودی او امیدوار هستم. و به همین دلیل است که تحمل می کنم و به روی خود نمی آورم.به خانم نجفی یک حرف خواهم زد و خیال او را آسوده خواهم کرد. از اینکه حقایق را برایم گفتی و مرا آگاه کردی ممنونم.
دکتر از اتاق خارج شد و روژان را با تمام نگرانی هایی که بر او هجوم آورده بودند تنها گذاشت. صبح زود، دکتر پیش از انکه خانه را ترک کند خانم نجفی را صدا زد و با او در اتاق پدرش به گفتگو پرداخت. رژان صدای خشمگین دکتر را می شنید که می گفت:
هیچ کس در این خانه حق ندارد به رژان امرو نهی کند و یا به او اهانت کند. این خانه متعلق به او و پدربزرگش می باشد. او میهمان نیست و اگر شما دوست دارید که فکر کنید رژان همسر من است فکر کنید اصلا برایم مهم نیست اما حق ندارید فکرتان را برزبان جاری کنید. من از هیچ دادگاهی هم نمی ترسم پس لطفا مرا نترسانید. همسر من بیمار است و مسئولیت او با من است. من می توانم شما را به اتهام تهییج کردن اعصاب و با این رفتار و گفتار شما که حالات او را روز به روز بدتر می کند و از بهبودی خبری نیست متهم نمایم. چون قصد همه ما یافتن راه حلی است برای بهبودی او. اگر شما می توانید این وضع را تحمل کنید قدمتان بر چشم ماست اما در غیر این صورت لطفا مزاحم ما نشوید.
خانم نجفی خود را تبرئه می کرد و می گفت:
رژان مفهوم سخن مرا درست درک نکرده است. من هرگز قصد تهمت زدن به او و شما را نداشته ام.
دکتر گفت:
با این که رژان را بهتر از خودم می شناسم و به سخن او اعتقاد کامل دارم اما سخن شمارا رد نمی کنم و خود را متقاعد می کنم که رژان در استنباطش دچار اشتباه گردیده . و از او خواهم خواست بیشتر دقت کند. از اینکه به حرف هایم گوش کردید ممنونم.
با رفتن دکتر خانم نجفی کینه اش را از رژان در پس لبخندی از دیگران نهان کرد و برای اینکه اطمینان دیگران را جلب کند به اتاق رژان رفت و با حالتی دلسوزانه حال اورا پرسید و بوسه ای مصنوعی بر پیشانی اش نواخت وگفت:
تو مثل ویدا برایم عزیزی و من قدر زحماتی که برای دختر و نوه ام می کشی میدانم و از تو ممنونم .
رژان که قادر نبود به صورت حیله گر او نگاه کند سربه زیر انداخت و گفت:
من کاری نکردم.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۰

در مراسم سالگرد هرمز ویدا شرکت کرد وحس ترحم و دلسوزی اطرافیان را به سوی خود جلب نمود.
کسانی که در اطراف ویدا حلقه زده بودند خود را در غم او شریک می دانستند و ماجرای غرق شدن برادر یکبار دیگر ورد زبانها گشت. هرمز وجه ای روحانی یافت و دکتر که ناظر غرق شدن هرمز بود، به انسانی سنگ دل و بی قلب و بی عاطفه متهم گردید. هیچ کس منظره هولناک دریا و موقعیت جسمی ویدا را مد نظر قرار نداد و و داوری شان به آنچه که شاهد دیدنش بودند منحصر گشت. آنان موجودی را می دیدند که از اندوه غرق شدن برادر عقل باخته است و به او حق می دادند که نخواهد شوهرش را ببیند و یا بپذیرد. بعضی حتی اورا ستایش می کردند و وفاداری اش را نسبت به خانواده می ستودند. خانواده دکتر به چشم حقارت نگریسته شدند و بی اعتنایی و نیش زبانها موجب شد تا هردو خواهر دکتر مجلس را ترک کنند. ترک مجلس توسط خواهران دکتر با آسودگی خیال بسیاری روبرو شد و خانواده هرمز با این حس که عقده شان را خالی کرده اند خود را آسوده ساختند. دکتر نیز زخم زبانهای بسیار شنیده بود و به تمام آنها با زدن پوزخندی پاسخ گفته بود.آن شب وقتی دور هم نشستند پریناز گفت:
اگر به خاطر تو نبود داداش آن چنان نیش زبانهایشان را پاسخ میدادم که دیگر جرئت نکنند گوشه و کنایه بزنند
و پریزاد در تایید سخن او گفت:
من چندین بار نزدیک بود عنان اختیار خود را از دست بدهم و به همه بگویم که هرمز از عقل سالم برخوردار نبود وگرنه هیچ انسان عاقلی در آن هوا هوس شنا کردن نمی کرد.ولی برخود مسلط شدم و با خود گفتم مهم نیست که این آدمها چگونه در مورد برادرم قضاوت می کنند مهم این است که خداوند داوری کند.
آن شب دکتر نتوانست از تشخیص ناصواب مردم، دیده برهم بگذارد. نسیم شبانگاهی اورا به حیاط کشاند و روی تخت نشست. در تاریکی فضای حیاط به دنبال نوری می گشت که نه تمام محیط بلکه قسمت کوچکی از ان را روشن کند تا بتواند ببیند. نیاز به یک دوست داشت، دوستی که سخنش را بفهمد و احساس اورا درک کند. از درون اتاق صدای گریه کودکی می امد که متعلق به او بود. خون او در رگ هایش جریان داشت اما شباهت از مادر برده بود. مادری که طعم یک شب بی خوابی نچشیده بود و هنوز دستش گهواره طفل را نجنبانده بود. اما بهر دو تعلق داشت و نام هردو نفر آنها در شناسنامه طفل ثبت شده بود. نور چراغ اتاق برروی تخت تابید و سایه زنی که با لحن مادرانه ای می گفت:
آه، عزیز دلم ، گرسنه شده ای؟ کمی تامل کن تا برایت شیر بیاورم.
دلش برای کودک ناآرام سوخت که هرگز لبش سینه مادر را لمس نکرده است و از شهد جان مادر ننوشیده است. گریه کودک با نوازش لای لای آرامی که خوانده شد خاموش گشت و سکوت بار دیگر حیاط را تسخیر نمود. دستی پنجره را گشود ونسیم شبانگاهی را برخود ارزانی داد. آنکه خواب را رها کرده بود حق داشت که با سکوت و سکون شب همنشین شود و بپرسد:
کی آنجاست؟
رژان وجود شخصی را نشسته بر تخت تشخیص داد. دکتر با صدای آرام گفت:
من هستم رژان نترس!
رژان به آرامی پرسید:
شما حالتان خوب است؟
دکتر گفت:
خوبم فقط تشنه ام.
رژان هیچ نگفت و دقایقی بعد با لیوان آبی به حیاط آمد. چراغ را روشن کرده بود. لیوان رابدست دکتر
داد و پرسید:
چرا نخوابیده اید؟
دکتر گفت:
فکر مردم آزارم می دهد. با تشخیص ناروای آنان که مرا به گناه ناکرده، متهم می کنند روزی صدبار می میرم و زنده می شوم. بارها به خود گفته ام که ای کاش من نیز به همراه هرمز رفته بودم و از شر زندگی راحت می شدم. تو فکر می کنی که من دارم زندگی می کنم؟ یکسال است که بچه ام را دزدانه بغل می کنم و می بوسم. یکسال است که صدای خنده و شادی در این خانه را کسی نشنیده. همه اش ماتم و فریاد. چه خوب بود که هرگز ویدا را به خانه برنمی گرداندی. او در کنار خانواده اش احساس آرامش می کند و منهم می توانستم به زندگی ام ادامه دهم.
رژان گفت:
اما شما ویدا را دوست دارید و از او صاحب فرزندی هستید. مگر کوچولو را دوست ندارید؟
دکتر گفت:
بدبختی در همین جاست که وجود او نمی گذارد خود را راحت کنم.
رژان گفت:
پس به خاطر او و با یادآوری روزهای گذشته این وضع را تحمل کنید. خواهید دید که همه چیز زیبا جلوه خواهد کرد.
دکتر گفت:
من رویایی نیستم یعنی شغلم ایجاب می کند که با واقع بینی به مسائل نگاه کنم. من نمی توانم خودم را گول بزنم!
رژان گفت:
سیر و سیاحت گذشته ای که وجود داشته و مطابق میل هم بوده که گول زدن نیست. شما درآن دور گذشته بوده اید و از هر لحظه اش لذت برده اید. مگر غیر از این است؟
دکتر گفت:
با این حال من نمی توانم اسیر گذشته ام باشم.
رژان خندید و گفت:
من فقط با خاطره یک روز خوب زندگی می کنم. خاطره ای که هرگز تکرار نخواهد شد.
دکتر گفت:
اما واقعیت ها همیشه پیش رو هستند و نمی شود چشم از آنها گرفت و نادیده به حساب آورد.
رژان گفت:
پس چیزهای خوب را ببینید، خندیدن کوچولو و بزرگ شدنش را ببینید شاهد راه رفتن و دندان درآوردنش باشید، ببینید مهر و عاطفه خواهرانتان را و خلاصه چیزهایی که غم و غصه را از شما دور می کند.
حرف رژان مایه تسلی دل دکتر بود و هنگامی که از او جدا شد و به بستر رفت به تولدی که می خواست برای پسرش بگیرد فکر کرد و با این اندیشه به خواب رفت.
به خاطر برگزاری سالگرد هرمزجشن تولد کوچولو به تاخیر انداخته شد و دو هفته بعد دکتر اعلان نمود که میخواهد برای پسرش جشنی برپا کند. ویدا به این مناسبت به خانه بازگشت و فرمانها و فرامین او ازسر گرفته شد. رژان خوشحال بود به خاطر برگزاری تولد کوچولو هیچ رنجشی به دل نمی گرفت. دلش می خواست همه چیز به خوبی برگزار شود و برروی لبها خنده بنشیند. آقای رضایی بیش از همه شاد بود و باپدربزرگ رژان کادویی تهیه کرده بود که آنرا جای امنی پنهان کرد، فقط آندو می دانستند درون جعبه ای که با کاغذ کادویی زیبایی بسته بندی شده چیست. پدربزرگ حتی حاضر نشد به رژان بگوید که چه هدیه ای برای تولد کوچولو خریداری کرده اند. دو روز به جشن مانده رژان وخواهران دکتر برای خرید خانه را ترک کردند و ویدا را به آقای رضایی سپردند. کوچولو به همراه رژان بود، رژان به خیابان ها نگرشی عمیق داشت و پشت ویترین هارا با حیرت نگاه می کرد و با خندیدن به رفت و آمد مردم ذوق می کرد و دست های کوچکش را برهم می کوبید. پریزاد با دندان درآوردن کوچولو آرزو داشت که مهمانی بدهد در آن زمان دکتر مخالفت کرده بود و گفته بود که آمادگی ابتکار را ندارد و دلش می خواهد زمانی برای کودکش جشن بگیرد که ویدا هم بتواند در آن
شرکت کند و از میهمانی لذت ببرد. بالاخره پس از خرید کادو جهت هرمز کوچولو روانه منزل شدند.
همه امیدوار بودند که ویدا شب تولد با افراد خانواده سازش کند و کینه را بدست فراموشی بسپارد.
خانه را به کمک یکدیگر تزیین کرده بودند و از اقوام نزدیک خود دعوت کردند، تا در جشن شرکت کنند. وقتی میهمانان وارد شدند و جشن آغاز گردید، خانم نجفی و ویدا از اتاق خارج شدند و میان مهمانان نشستند.خواهران دکتر صورت اورا بوسیدند و تولد نوزادش را تبریک گفتند. ویدا لبخند برلب آورد اما با آن دو صحبت نکرد. لبخند او نوید دهنده ساعات خوش باقی مانده بود. دکتر با دیدن ویدا که لباس سیاه خود ر از تن خارج نکرده بود دلش گرفت و به رژان گفت:
ای کاش به او می گفتی به مناسبت چنین شبی لباس سیاه خود را از تن خارج کند.

ادامه دارد ...


آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۱

رژان گفت:
می خواستم بگویم اما ترسیدم از شرکت در مهمانی سرباز زند. بهمین خاطر سکوت کردم.
دکتر بدون آنکه قدم در سالن بگذارد از دور شاهد جشن پسرش بود و به همراه شوهر خواهرانش جشن کوچکی برای خود ترتیب داده بودند و از آن لذت می بردند.
زمان بریدن کیک فرا رسیده بود و همه به دور میزی که کیک روی آن قرار داشت جمع شدند. پریزاد تنها شمع روی کیک را روشن کرد و همه به امید آن بودند که کوچولو شمع را خاموش کند. اما مقابل چشم های منتظر میهمانان ویدا کوچولو را از اتاق خارج کرد و پس از لحظاتی صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد.همه مبهوت بهم نگاه کردند. پدر ویدا به سرعت به دنبال دخترش روان گردید. هیچ کس نمی دانست که چرا ویدا آن حرکت را انجام داد. حرف های آرام درگوشی شروع شد و میهمانان به انتظار وقوع حادثه ای نشسته بودند. دکتر سرخود را میان دست هایش گرفته بود و از عمل ویدا سردر نمی آورد. جشن به هم ریخته بود و همه خاموش چشم به در خانه دوخته بودند. وقتی انتظار
طولانی شد میهمانان به پا خاستند و محل جشن را ترک کردند. تمام هدایا باز نشده روی میز قرار داشت و کادوی پدربزرگ روی همه آنها می درخشید. آقای رضایی افسرده وغمگین به اتاقش پناه بردو به دنبال او عمو چگینی هم رفت. پریناز گفت:
او که خالش خوب بود چه شد که یک مرتبه چنین کرد؟
خانم نجفی خود را مسئول پاسخگویی میدید. با اینکه از عمل ویدا متحیر گشته بود اما زبان به دفاع گشود و گفت:
محیط شلوغ ویدا را کلافه کرده و رفته است تا هوای تازه بخورد نگران نباشید بزودی برمی گردد.
پریزاد گفت:
دیگر چه فایده میهمانان رفته اند. و میهمانی به هم خورده است. اینگونه رفتار اصلا قابل تحمل نیست.
شوهر پریناز به میان گفتگو آمد و گفت:
از جرو بحث به نتیجه نخواهیم رسید.اتفاقی است که رخ داده و گذشته، باید صبرکنیم تا ویدا خانم برگردد و اگر ممکن شد جشن خودمانی را ادامه می دهیم.
دو خواهر به یکدیگر نگریستند و با رمز نگاه، حرف دل را بازگو کردند. هردو می دانستند که دیگر جشنی نخواهد بود. به حال برادر و کوچولو دل سوزاندند و آه حسرت کشیدند. با تاخیر آنان و رسیدن نیمه شب، دکتر دستور داد غذا بیاورند و به انتظار ننشینند. غذا در سکوت خورده شد و هردو خواهر با هم خانه را ترک کردند. خانم نجفی نیز خانه را ترک کرد با این بهانه که ممکن است ویدا و همسرش به خانه رفته باشند. دکتر خوشحال بود که او هم میرود می ترسید کنترل خود را از دست بدهد و همه چیز را در همان شب تمام کند. مقابل سخن خانم نجفی گفت:
بله بهتر است شما هم بروید. ویدا نمی تواند از کوچولو مراقبت کند.
رژان در سکوت وسایل را جمع می کرد. بغض در گلو داشت و اگر کسی با وی صحبت می کرد مسلما نمی توانست بدون گریستن خود را آرام کند و پاسخ بگوید. از اینکه تولد کوچولو بدینسان با بهم خوردن جشن به اتمام رسیده بود، رژان از ویدا کینه ای به دل گرفت و در همان حال نیز نگران کوچولو بود. نمی دانست که ویدا با او چه کرده است. می ترسید که ویدا در یک لحظه بی خبری بلایی به سر فرزندش بیاورد. رفتار ویدا قابل پیش بینی نبود وقتی که گمان می کردند با بهبودی فاصله ای ندارد عملی از وی بروز می کرد که امید را به یاس تبدیل می نمود و به هنگام قطع امید بارقه ای ضعیف دوباره امیدوارشان می ساخت. دلش می خواست و می توانست خانه را رها کند و به جستجوی ویدا بپردازد. از اینکه پریزاد و پریناز رفته و صبر نکرده بودند تا ویدا برگردد تاسف خورد.
صبر و تحمل او نیز به پایان رسیده بود و دید که دیگر طاقت ایستادن و تماشا کردن را ندارد. بدون آنکه دکتر متوجه گردد چادر برسر نمود و از خانه خارج شد. در کوچه و خیابان رهگذری دیده نمی شد. در پشت در بسته مغازه ای نشست و چشم به اطراف دوخت. امید داشت که از دل سیاهی ویدا و کوچولو خارج شوند و او ببیند که آندو سلامت بازگشته اند. اما فقط نور اتومبیل سیاهی شب را می شکست و با سرعت عبور می کرد. اضطراب و نگرانی با تمام ابعادش به وی تسلط یافته و آزارش می داد. چون تنها بود عقده دل را گشود و به گریه امان داد تا برصورتش روان شود. نمی دانست کوچولو چه می کند. احتمال سالم بودن او خیلی ضعیف بود. با خود می گفت ویدا اورا آزار خواهد داد شاید کوچولو گرسنه است و گریه می کند. اما ویدا نمی داند که باید با او چه کند. شاید کوچولو را مقابل خود گذاشته و فقط نگاهش می کند. آیا ممکن است آقای نجفی اورا نیافته باشد و آن دو در شهر بی هدف بگردند؟
ای کاش دکتر و دیگران به جستجو می پرداختند و تا مادر و فرزند را نمی یافتند قرار نمی گرفتند، در یک لحظه آزرو نمود که ای کاش این حوادث در لرستان رخ داده بود او و اسبش تمام بیابان و جنگل را می گشتند تا مرادش حاصل می شد. در اینجا، در شهر غریب، کاری از دستش برای نجات آن دو ساخته نبود. از ضعف و ناتوانی بپاخاست و مضطرب تر از پیش چند قدم برداشت. می خواست بر نگرانی اش فائق آید و ثابت کند که توانایی اقدام به کار را دارد. کنار جوی ایستاده هیچ آبی جریان نداشت. به جای آن کیسه های زباله رویهم چیده شده بود و بوی تعفنی از آنها برخاسته بود. به خود گفت کجا باید برویم؟ آه ... ای کاش پدربزرگ نخوابیده بود و کسی او را همراهی می کرد. اشکش بار دیگر سرازیر شد. اگر می توانست دلش می خواست فریاد بکشد و کمک بخواهد. صدایی از او پرسید تو اینجا چه می کنی؟ رژان چشم اشک آلودش را بسوی صدا دوخت و گفت: نیامدند. چرا گذاشتید بروند، دکتر گفت نگران مباش کوچولو و ویدا سلامت هستند. آقای نجفی تلفن کرد. بیا برگرد به خانه.
دکتر گفت من نفهمیدم که از خانه خارج شدی. بعد از تلفن آقای نجفی پدربزرگت خواست ترا با خبر کند که دید در اتاقت نیستی. رژان نفس عمیقی کشید و با شنیدن این حرف بیکباره احساس آرامش کرد و به طرف خانه راه افتاد.. رژان گفت نتوانستم صبر کنم و در خانه بمانم. با اینکه می دانستم کاری از دستم بر نمی آید اما با اینحال .... دکتر گفت می فهمم چه احساسی داشتی و یقیناً مرا مردی خونسرد و بی توجه گمان کردی که اجازه دادم همسر بیمارم بچه اش را بردارد و با خود ببرد بله؟! اما دختر جان من اگر رفته بودم ویدا یقیناً شدت عمل بخرج می داد و ممکن بود کوچولو آسیب ببیند. به همین جهت هم راضی شدم پدر او بدنبال ویدا روان شود. دکتر در خانه را گشود و پدربزرگان را دید که نگران نشسته اند. عمو چگینی پرسید معلوم است تو کجا هستی؟ به جای او دکتر گفت در تاریکی نشسته بود و انتظار ویدا و کوچولو را می کشید. آقای رضایی بلند شد و گفت بحمدالله همه چیز به خیر گذشت و می شود خوابید. عمو چگینی پرسید معلوم است تو کجا هستی؟ به جای او دکتر گفت در تاریکی نشسته بود و انتظار ویدا و کوچولو را می کشید. آقای رضایی بلند شد و گفت بحمدالله همه چیز به خیر گذشت و می شود خوابید. عمو چگینی نیز بلند شد اما به هنگام رفتن نگاهی اعتراض آمیز به رژان افکند و او را واداشت سر بزیر اندازد.

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۲

دکتر با گفتن اینکه همه خسته هستیم از رژان خواست برود استراحت کند. صبح او دیرتر از دیگران از خواب بیدار شد و اگر زنگ تلفن بیدارش نساخته بود همچنان می خوابید. صدای گفتگوی دکتر را شنید و دانست که او هنوز خانه را ترک نکرده است. گفتگو آرام ادامه داشت. رژان به آشپزخانه رفت و دو مرد کهنسال را آنجا یافت. پدربزرگش هنوز از کار رژان رنجیده خاطر بود و به سلام و صبح بخیر او با سنگینی جواب داد. دوست نداشت خودش و رژان موجبی بوجود آورند که بر نگرانی و تشویق خانوادۀ دکتر بیفزایند. او می دید که این خانواده بیش از حد گرفتار مشکلات هستند و اگر آن دو نیز با عمل خود بر مشکلات آنان اضافه کنند بصلاح نخواهد بود. دکتر گوشی را گذاشت و به آشپزخانه آمد.
از غمی که بر صورتش نشسته بود مشخص بود که خبر خوشی دریافت نکرده است. پدرش پرسید اتفاقی افتاده؟ دکتر سر تکان داد و گفت نه آقای نجفی بود که تلفن کرد. کوچولو حالش خوب است خانواده نجفی می خواهند به ییلاق بروند و ویدا هم ممی خواهد بچه را با خود ببرد. به آقای نجفی گفتم این کار ممکن نیست اما او خواهش کرد که بچه را از ویدا جدا نکنیم ویدا خواسته که رژان هم با آنان برود تا مراقب کوچولو باشد. رژان بی اختیار گفت آه نه ... هر دو پدربزرگ به فکر فرو رفتند و هر دو زخمی شدن رژان را بیاد آوردند. همه می دانستند که رفتار آن خانواده با رژان صمیمانه نیست و اگر اجازه بدهند رژان برود ممکن است باز هم آسیب ببیند. عمو چگینی با التماس نگاه به دکتر کرد که او معنی آن را دریافت و گفت هیچ اجباری به پذیرش این دعوت نیست و رژان می تواند نرود. آقای رضایی پرسید پس کوچولو چه می شود؟ دکتر سر تکان داد و گفت مادرش از نوۀ خود، مراقبت می کند. خانم نجفی زن با تجربه ای است. رژان میان سخن او دوید و گفت من می روم! این را گفت و از آشپزخانه خارج شد. هر سه مرد بیکدیگر نگریستند. آنان دریافتند که رژان بخاطر کوچولو حاضر به فداکاری شده است. نگاه چند لحظه پیش عمو چگینی را دکتر بیاد آورد و بدنبال رژان حرکت کرد و گفت، ما باید با هم صحبت کنیم. رژان گفت من خواهم رفت خانم نجفی نمی تواند هم از دخترش
مراقبت کند و هم به کوچولو برسد. این بچه تازه به راه افتاده و به مراقبت بیشتری احتیاج دارد خواهش می کنم خالفت نکنید. می دانم نگرانی همۀ شما از چیست اما من بچه نیستم و می توانم از خودم مراقبت کنم. دکتر گفت: ولی پدربزرگت ... رژان سخن او را قطع کرد و گفت پدربزرگ وقتی بداند کوچولو نیاز به کمک دارد مخالفت نخواهد کرد من و او به این هدف راهی تهران شده ایم مگر غیر از این است؟ حرفهای رژان را پدربزرگ به وضوح می شنید. عمو چگینی از آشپزخانه خارج شد و گفت من راضی ام رژان برود دکتر! دکتر خود را روی مبل رها کرد و گفت به درستی، نمی دانم چه
باید بکنم. خودخواهی است اگر ترا روانه کنم. اگر تو نروی من فقط نگران کوچولو خواهم بود اما با رفتن تو نگرانیم بیشتر می شود. رژان این را باور کن! رژان گفت من اطمینان دارم که نگرانی شما بی مورد است، آنان اگر مرا نمی خواستند دعوتم نمی کردند. خانم نجفی دیگر رفتار گذشته را تکرار نخواهد کرد چون می داند که اگر چنین کند من همه را موبه مو برای شما شرح خواهم داد او برای اثبات گفتۀ خود به شما و نشان دادن اینکه من اشتباه کرده ام. مسلماً با من رفتاری انسانی خواهد داشت. دکتر اجازه بدهید بروم قول می دهم که اگر در تنگنا قرار گرفتم به شما اطلاع بدهم تا مرا برگردانید. دکتر بلند شد و گفت من هر هفته به شما سر خواهم زد. حالا که تصمیم گرفتید، عملی کنید! رژان به اتاقش دوید و وسایل خود را جمع نمود، پدربزرگش به کار او نگاه می کرد. سعی داشت لحنش آرام باشد. به رژان گفت مراقب خودت و کوچولو باش. کاری نکن که خانم نجفی خشمگین شود. رژان صورت او را بوسید و گفت شما هم مراقب خودتان باشید. گمان نکنم که این سفر زیاد طول بکشد ویدا باید تحت نظر دکتر باشد پس مجبوریم زود برگردیم. عمو چگینی برای تأیید سخن او سر فرود آورد. آقای رضایی به هنگام خداحافظی گفت رژان جان تو و جان نوه ام. از خودتان خوب مراقبت کنید! رژان گفت سعی می کنم کوچولو را تپل تر به شما برگردانم نگران ما نباشید!
درون اتومبیل هم دکتر لب به سفارش گشود و گفت الان رژان کار تو فداکاری بزرگی است که من هرگز فراموش نمی کنم. می دانم که بخاطر حفظ جان کوچولو این دعوت را پذیرفتی. تو مثل یک مادر فداکار، با محبت، با عاطفه از خود گذشتگی می کنی ای کاش می توانستم این همه محبت را پاسخ دهم. رژان گفت شما محبتتان را خیلی پیشتر در گذشته انجام دادید و من دارم به آنها پاسخ می گویم.
دکتر گفت تو هیچ دینی نسبت به من نداری دلم می خواهد باور کنی که من هرگز راضی نبودم تو و پدربزرگت به زحمت بیفتید. اگر پریزاد به من گفته بود که چه قصدی دارد، نمی گذاشتم برایت نامه بنویسد و آرامش شما را بر هم بریزد. رژان گفت می دانم که در لیاقتم نیست که روی کمک من و پدربزرگ حساب کنید اما بهرحال خوشحالم که پریزاد مرا به حساب آورد و برایم نامه نوشت. دکتر اتومبیل را نگه داشت و به رژان نگاه کرد و گفت این چه حرفی است. هرگز تصور نمی کردم که در مورد من چنین قضاوت کنی. من همیشه توانایی های تورا ستوده ام و از یاد نمی برم که اگر تو نبودی و اگر کمکهای به موقع تو نبود شیرازۀ زندگی ام از هم می پاشید. من فقط منظورم این بود که آرامش ترا به هم نریزم. آه ... رژان اگر بدانی چقدر خوشحالم که آمدید نمی توانم توصیف کنم. همیشه خواسته ام خودخواهی ام را پوشیده نگه دارم. اما به تو گفتم که قلباً می دانستم که تو به درخواست پریزاد پاسخ مثبت می دهی و در درونم خوشحال بودم که تو می آیی. می خواهم بگویم که اگر وجود تو و پدربزرگ در خانه نبود، با هیچ امیدی قادر نبودم که به خانه برگردم. این اقرار برایم سخت است.
اما بپذیر که دلم نمی خواهد هیچ آسیبی ببینی، حتی بخاطر کوچولو که جانم به او بسته است. رژان گفت ممنونم که به من اعتماد دارید. من نازدانه و جانان شما را برایتان حفظ می کنم و امیدوارم روزی که تهران را ترک می کنم شاهد خوشبختی مجدد شما باشم. روزی که ویدا صحیح و سلامت باشد و چون گذشته بتواند کانون زندگی را گرم کند.
خانم نجفی مقابل دکتر از رژان استقبال گرمی بعمل آورد و نشان داد که از دیدن او خوشحال است.
وقتی دکتر رژان را به او سپرد تأکید کرد که رژان علی رغم میل او به این سفر راضی شده است. خانم نجفی گفت مطمئن باشید از رژان و پسرتان خوب مراقبت می کنیم. دکتر با این امید ضعیف که او اینکار را خواهد کرد پسرش را طلبید و بعد از بوسیدن او کوچولو را به رژان برگرداند و گفت دلم می خواهد هر دو سلامت برگردید. مراقب خودت و کوچولو باش! رژان خندید و گفت بروید دکتر و آسوده باشید. با رفتن دکتر تشویش به دل رژان راه یافت. زندگی کردن در کنار آدمهای که دوستش نداشتند و به او به چشم یک غاصب می نگریستند دشوار بود. اما وقتی کوچولو سرش را به سینه او چسباند و دستش را روی صورت رژان گذاشت تشویش را فراموش نمود. او باید از کوچولو مراقبت می کرد و به خود امید داد که می تواند این کار را انجام دهد. همه آمادۀ حرکت بودند. ویدا به رژان لبخند زد و گفت می دانستم بخاطر هرمز می آیی! رژان گفت بخاطر تو هم می آمدم اما از من خواسته شد بخاطر هرمز بیایم. خوشحالم که در کنار هر دوی شما هستم. به هنگام حرکت ویدا و رژان و کوچولو عقب اتومبیل نشستند و خانم و آقای نجفی در جلو. رژان ویدا را ضعیف تر از پیش یافت.
استخوان گونه اش بیرون زده بود و دستهای لاغر و استخوانی اش آشکارا می لرزید. نسبت به او احساس دلسوزی کرد و گفت باید مراقب ویدا هم باشد و از او پرستاری کند! ده کوهستانی به نظرش زیبا آمد. خیلی زیباتر از روستای خودش. آب فراوان رود و سبزی و طراوت محیط او را به وجد آورد و اذعان کرد که این ده بسی زیباتر از روستای او در لرستان است. درون خانه ای رفتند که در میان درختان میوه احاطه شده بود. دختانی پربار که تا چشم کار می کرد میوه بر شاخه های آن بود. خانه با چند پله بالاتر از سطح باغ ساخته شده بود و از کنار آن آب رود جاری بود. صدای زمزمۀ آب و سکوت محیط در او رخوتی بوجود آورد و خود را در روستایش یافت. کوچولو در آغوش او بخواب رفته بود. او را در بستر خواباند و به خانم نجفی در فراهم کردن غذا کمک کرد. ویدا سر بر بالین گذاشت و خیلی زود خوابش برد. خانم نجفی گفت هر چه بیشتر بخوابد برایش بهتر است.

ادامه دارد ...


آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۳

آب و هوای شهر آلوده است و بهبودی او را به تعویق می اندازد. رژان گفت بله اینجا هم خیلی زیباست و هم آب و هوایش سالم است. انشاءالله تا در اینجا هستیم بکلی حال ویدا خوب شود و همه راضی برگردیم. خانم نجفی آه عمیقی کشید و گفت تابستان تمام شود ویدا بهتر می شود. گرمای تابستان اعصاب او را ضعیف می کند، مخصوصاً برای ویدا بیشتر، چون حادثۀ برادرش هم در تابستان اتفاق افتاد. رژان گفت بله می دانم و به ویدا حق می دهم. اما باید تلاش کرد که این واقعه را فراموش کند و به زندگی برگردد. هرمز هر قدر که بزرگتر شود بیشتر به محبت مادر احتیاج دارد . خانم نجفی گفت فعلاً که شما را مادر خود می داند در این دو روزه جانمان را به لبمان رساند. در بغل هیچکدام از ما آرام نمی گرفت ولی شما را که دید به شما چسبید. گمان می کند شما مادرش هستید! رژان سر به زیر انداخت و گفت بچه ها زود به همه چیز عادت می کنند. هرمز هم چون مرا در کنارش همیشه دیده به من عادت کرده است. اما وقتی بزرگتر شود همه چیز تغییر می کند. خانم نجفی گفت من یک مادرم و دلم برای دخترم و زندگی اش می سوزد. اگر آن اتفاق نیفتاده بود و پسرم هوس شنا نمی کرد و اگر دکتر به موقع او را از رفتن به آب بازداشته بود و یا سعی در نجات او داشت، هرگز آن اتفاق نمی افتاد.
اما دکتر به موقع اقدام نکرد و به خواهشهای ویدا هم توجه نشان نداد. ایستاد و تماشا کرد. رژان پرسید چرا آقای نجفی کاری انجام نداد. یک پدر که بیشتر می توانست مانع از رفتن پسرش به آب شود؟
اینطور که من شنیده ام در لحظۀ ورود هرمز جهت شنا به دریای طوفانی دکتر و آقای نجفی از دریا فاصله داشتند و با هم راه می رفتند. پس هر دو می توانستند جانفشانی کنند مخصوصاً آقای نجفی!
خانم نجفی روی از رژان برگرداند و گفت از یک پیرمرد چه کاری ساخته بود؟ اگر او هم می رفت غرق می شد، رژان خواست بگوید و دکتر هم! اما منصرف شد و سکوت کرد. آقای نجفی با سبدی از میوه داخل شد و در حالی که صورتش از خوشحالی گلگون بود گفت امسال درختان غوغا کرده اند. ببینید چه زردآلوهای درشتی؟ اگر غذا حاضر است بکشید که خیلی گرسنه ام! ببینید ویدا چه خوابی می کند! رژان بی اختیار به جانب کوچولو نگریست و از اینکه در هوای خنک راحت و آسوده خوابیده بود لبخند بر لب آورد و با خود اندیشید که وقتی به تهران برگرداند، او را سالم و نیرومند به پدرش
تحویل خواهد داد، با این فکر بلند شد و برای فراهم ساختن سفره رفت.
دکتر از مطب خارج شد. به خانه رفت. طاقت دیدن خانه را نداشت. احساس می کرد که دوری کوچولو را نمی تواند تحمل کند و خانه بدون او دیگر ارزش رفتن ندارد. به طرف خانه پریزاد حرکت کرد. این فکر مدتی بود که آزارش می داد. فکر اینکه ویدا برادرش را بیشتر از طفلی که در بطن خود پرورش داده بود دوست داشت و حاضر نبود بخاطر فرزندش هم که شده بر غم فائق آید و به زندگی برگردد. عشق به فرزند در او هنوز خفته باقی مانده بود. وقتی مادرش را با ویدا مقایسه می کرد.
متعجب می شد که چگونه مادرش حاضر شده بود بخاطر فرزندانش درد را بر خود بخرد تا دیگران در آرامش زندگی کنند. خود را متقاعد می کرد که ویدا نیز مادری مهربان خواهد بود اما نمی توانست بیش از این خود را فریب بدهد. ویدا علایق مادری نداشت وگرنه این عشق مسکن هر دردی بود! این بیماری تا چه وقت ادامه پیدا می کرد و چه سرنوشتی در انتظارشان بود؟
پریزاد در خانه را گشود و به گرمی از برادرش استقبال کرد و او را به سوی تختی که زیر درخت توت گذاشته بود هدایت کرد و گفت دقایقی پیش با پدر تلفنی صحبت می کردم او گفت که بچه ها رفته اند ییلاق. دکتر گفت بله رفته اند اما ای کاش نمی رفتند احساس می کنم دلم برای کوچولو تنگ شده است. پریزاد هندوانه ای خوش رنگ برای او آورد و گفت تا چشم بر هم بزنی برمی گردند. دکتر نگاهش کرد و گفت کار من شده تحمل کردن و دم بر نیاوردن. دخترت کجاست؟ پریزاد گفت پیش از آمدن تو خوابید. کمی کسالت داشت. دکتر گفت چرا او را به مطب نیاوردی؟ پریزاد خندید، چیز مهمی نبود. پوریا گفت فردا اگر باز هم بیحال بود به جهت معاینه او را با خود به بیمارستان بیاور، پریزاد گفت بسیار خوب، حالا از خودت بگو حالت چطور است؟ پوریا آه عمیقی کشید و گفت همین است که می بینی. پریزاد گفت خدا با توست. انشاءالله وقتی از ییلاق برگردند ویدا حالش خوب شده، و همه چیز روبراه می شود. پوریا با صدای بلند خندید خنده ای عصبی که پریزاد را نگران کرد و پرسید حالت خوش نیست اتفاقی افتاده؟! پوریا گفت حالم خوب است. اما حرف تو مرا به خنده انداخت.
خدا ما را فراموش کرده است. مگر نمی بینی به سر زندگیم چه امده است! من هر روز تلاش می کنم تا جان بیماری را نجات بدهم اما هیچکس پیدا نمی شود زندگی مرا نجات بدهد. خسته شده ام از بس تحمل کردم و به امیدهای واهی دلم را خوش کردم. خسته شدم! از نگاه ترحم آمیز، از نگاههای پرسش کننده. از زیر چشمی دیدن. از پوزخند معنی دار مردم. و خلاصه از اینکه نمی دانم چه باید بکنم خسته شده ام و دنبال راهی برای نجات می گردم اما هر چه می دوم تمام درها بسته است. آه ... من نیامدم اینجا که عقدۀ دل باز کنم. قصۀ من حکایت درد و رنج است و شنیدن ندارد. پریزاد گفت: می دانم سخت است و تحملش مشکل، تو جوانی و تازه زندگی زناشویی ات را آغاز کرده بودی. چشیدن مزه خوشبختی در مدتی کوتاه، که بطور ناگهانی به تلخی بگذارد. هر کسی قادر به تحمل آن نیست، اگر واقعاً صبرت به انتها، رسیده می توانی جدا شوی و زندگی دیگری را آغاز کنی. هم قانون خدا و هم قانون عرف این اجازه را به تو می دهد. آیا براستی می خواهی ویدا را در این شرایط تنها بگذاری و پی کارت بروی؟ اگر از ویدا جدا شوی و او خوب شد چی؟ آیا می توانی بصورتش نگاه کنی و بگویی من نتوانستم بیماری ترا تحمل کنم و طلاقت دادم؟ آیا می توانی به او بگویی که میزان عشقت فقط به همان اندازه بود که توانستم تحمل کنم و کردم؟دکتر گفت و اگر تحمل کردم و او خوب نشد چی؟
تا کی می توانم به رژان و دیگران وابسته باشم و از آنان بخواهم که کمکم کنند.عمو دامهایش را به امانت به دست ک دخدا سپرده و خانه اش را رها کرده و آمده.مگر آن دو نباید برگردند و به کارشان برسند.یکسال است که چرخ زندگی مرا می چرخانند و روزگار همین است که بود.حال ویدا،نه تنها بهتر نشده بلکه حالش وخیم تر هم شده است!من که دیگر از او قطع امید کرده ام و اگر از ییلاق برگردد و بهتر نشده باشد رژان و پدربزرگش را روانه می کنم و کوچولو را به شیرخوارگاه می فرستم و برای طلاق ویدا هم اقدام خواهم کرد.دیگر هر کس هر گونه فکری که می خواهد بکند آزاد است.در همین حال احمد به خانه وارد شد.پوریا بلند شد و عزم رفتن کرد.پریزاد پرسید شام نمی مانی؟پوریا گفت نه پیرمردان در انتظارند و خدا را خوش نمی آید گرسنه بمانند.پریزاد گفت تلفن می کنم و می گویم که منتظر تو نباشند.اما دکتر مخالفت کرد و گفت بروم بهتر است.احمد با دکتر دست داد و گفت اگر می دانستم با آمدنم بزم خواهر و برادر را برهم می ریزم نمی آمدم.پوریا گفت این چه حرف است من باید بروم بچه ها رفته اند ییلاق و پدر و عمو چگینی تنها هستند.احمد گفت وقتی ترا دیدم خوشحال شدم و با خود گفتم می نشینیم و با هم گپ می زنیم.دکتر گفت باشد شبی دیگر که حوصله داشتم می آیم و با هم شطرنج بازی می کنیم. احمد گفت هر وقت که بیایی من حاضرم ماتت کنم.دکتر دست او را فشرد و گفت دوست عزیز خیلی وقت است که زندگی مرا مات کرده،مات تو هم
روش.احمد از روی تأسف سر تکان داد و گفت خوبی دنیا در این است که می گذرد و تلخ وشیرینش پایدار نیست.فکرش را نکن!

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۴

پس از رفتن دکتر،پریزاد به گریه افتاد و گفت این حق نیست که زندگی او چنین شود.احمد گفت دکتر باید فکر زندگی جدیدی برای خودش باشد.این وضع قابل تحمل نیست.من اگر به جای پدرش بودم تکلیف پسرم را روشن می کردم.پریزاد گفت پوریا بچه نیست و می تواند تصمیم بگیرد. اما این تصمیم باید عادلانه باشد.سزا نیست که در این شرایط ویدا را طلاق بدهد و ضربه ای دیگر بر او وارد کند.احمد نشست و گفت او ضربه نخواهد دید چون از پوریا متنفر است.شاید اگر برادرت او را آزاد کند حالش هم خوب بشود.یکسال است که حاضر نشده بصورت شوهرش نگاه کند،کینه ای که او از دکتر به دل گرفته،کینه ای نیست که فراموش شود.به عقیدۀ من مصلحت در این است که از هم جدا شوند.پریزاد پرسید سرنوشت بچه چه می شود؟پوریا قصد دارد او را به شیرخوارگاه بفرستد. اما کدامیک از ما به این رضا تن می دهد که بچۀ بیچاره چنین سرنوشتی داشته باشد؟احمد به گلهای یاسی که شکفته شده بودند نگریست و گفت اگر برادرت با رژان ازدواج کند نه تنها مسئله ای پیش نمی آید بلکه تمام مسایل هم حل می شود.رژان دختر دلسوز و مهربانی است،موقعیت دکتر را هم می داند.بهتر است شما خواهران از پوریا بخواهید که رژان را عقد کند و به زندگی جدیدش بپردازد.بچه هم ویلان شیرخوارگاه نمی شود. پریزاد گفت من نمی توانم این پیشنهاد را مطرح کنم.دلم به حال ویدا می سوزد و نمی توانم ببینم که کنار گذاشته شود.خود پوریا باید تصمیم بگیرد. احمد خندید و گفت بسیار خوب من این پیشنهاد را مطرح می کنم و مسئولیت عواقبش را هم می پذیرم.
پنجشنبه دکتر راه کوهستانی را پیش گرفت تا به دیدار همسر و پسرش برود.باغ را زود یافت و هنگاهی که قدم بدرون آن گذاشت لحظه ای مبهوت زیبایی آن شد و به پدر ویدا حق داد که برای بهبودی دخترش چنین مکانی را انتخاب کند.آقای نجفی روی بهارخواب ایستاده بود با دیدن دکتر به او دست تکان داد و به استقبالش رفت و دست دکتر را به گرمی فشرد.دکتر حال ویدا را پرسید.پدر گفت توی این چند روزه پیشرفت خوبی داشته و رو به بهبودی می باشد،با اشتهای کامل غذا می خورد.
خوابش هم خوب است و مثل بچه ها شادی می کند.حال هرمز هم خوب است و لپ هایش گل انداخته.دکتر از شنیدن نام هرمز قلبش فرو ریخت اما لبخند بر لب آورد و پرسید حالا کجا هستند؟آقای نجفی به اول باغ اشاره ای کرد و گفت:رفته اند گردو بچینند.باید دیگر برگردند. اسباب بازی کوچولو روی بالکن بود دکتر آن را برداشت و نگاه کرد آقای نجفی گفت معلوم است که دلت برای هرمز تنگ شده است.بیایید برویم پیدایشان کنیم.با هم حرکت کردند و از زیر درختها راهشان را به پیش ادامه دادند. پدر ویدا از هر درختی میوه ای می چید و به دکتر تعارف می کرد،گفت اینجا برای تمدد اعصاب است.تصمیم دارم تا آخر تابستان همین جا اطراق کنیم.این آخرین امتحان است.اگر تا آخر تابستان
تغییری در ویدا پدید نیامد شما می توانید از ویدا جدا شوید.من بر خلاف نظر خانمم فکر می کنم و می دانم زندگی برای یک مرد مجرد چقدر دشوار است.من با طیب خاطر حاضرم با شما همکاری کنم و می دانم که می توانم نظر همسرم را هم تغییر بدهم.فقط خواهش می کنم تا آخر تابستان تحمل کنید و بعد محق هر تصمیمی هستید.دکتر گفت چه کسی به شما گفته که من قصد متارکه دارم؟آقای نجفی گفت مادر ویدا همه چیز را برایم تعریف کرده. نه اینکه فکر کنید از شما رنجشی بدل گرفته نه!هرگز!ما مردان بهتر حرف یکدیگر را درک می کنیم خانمها زود دچار احساس می شوند و احساساتی فکر می کنند.اما باید واقعیت را نگریست من به نوبۀ خودم از اینکه یکسال وقت خود را با این وضع تحمل
کردید ممنونم.دکتر سر تکان داد و گفت نمی دانم خانم به شما چه گفته.اما من نه قصد متارکه دارم و نه قصد ازدواج.اقرار می کنم که شیرازه زندگی از دستم خارج شده و در تنگنا هستم.اما می توانم پسرم را به شیرخوارگاه بسپارم و دیگران به سر زندگی خود برگردند.آقای نجفی گفت من این اجازه را نمی دهم که هرمز به شیرخوارگاه سپرده شود.خودم مسئولیت مخارج ویدا را به عهده می گیرم و شما می توانید برای هرمز پرستاری تمام وقت استخدام کنید اما این کار هم به صلاح شما نیست و شما باید ازدواج کنید و به زندگی تازه ای بپردازید.دکتر گفت من تا بهبودی ویدا صبر می کنم مگر شما نگفتید که حالش بهتر است و مثل بچه ها شادی می کند؟آقای نجفی با تأیید و اشارۀ سر گفت چرا،گفتم اما هیچ ضمانتی وجود ندارد که او کاملاً خوب شود و یا اینکه هنوز بهبودی نسبی یافته باشد.دکتر گفت بهترین امتحان رویارویی من و اوست.اگر ویدا از من نگریزد و حاضر باشد با من صحبت کند مشخص
می شود که مراحل بیماری را گذرانده و حالش رو به بهبود است و جای امیدواری است.پدر ویدا لحظه ای مکث کرد و پرسید براستی می خواهید صبر کنید؟دکتر گفت آری صبر می کنم و افزود من،ویدا و پسرم را دوست دارم و خواهان ادامۀ زندگی با آنان هستم.اما اگر ویدا باز هم نخواهد با من زندگی کند امری است جدا.آقای نجفی تصدیق کرد و به فکر فرو رفت.خانم ها تعداد زیادی گردو که از شاخه ها جدا شده و به زمین افتاد بود زیر درختهای گردو یافتند،مادر ویدا کوچولو را در آغوش داشت و ویدا گردوهایی را که بزمین ریخته شده بود جمع می کرد.خانم نجفی متوجه آنان شد و با
گفتن چه عجب دکتر یاد ما کردید.ویدا را متوجه کرد.ویدا تا چشمش به دکتر افتاد گردوها را رها کرد و در میان درختها خود را پنهان کرد.نگاه دکتر و آقای نجفی بر هم دوخته شد و لبخندی تلخ بر لب هر دو نشست دکتر با خانم نجفی به گفتگو پرداخت و با در آغوش کشیدن کوچولو همه چیز را فراموش کرد. پسرش شاد و سرحال بود.به نظرش رسید که خیلی وقت است که از او دور بوده،سر و صورتش را غرق بوسه کرد و پس از آن به یاد رژان افتاد و از خانم نجفی سراغ او را گرفت.خانم نجفی به درخت اشاره کرد و گفت بالای درخت است.دکتر به روی شاخه ها نگریست و گفت بیا پایین!وقتی رژان از درخت بزیر آمد با آنکه صورتش از سرخی شرم، گلگون شده بود،ولی دکتر متوجه شد که او بسیار ضعیفو رنجور شده است.بدون آنکه پرسشی کند همه چیز را در مورد او دریافت.خانم نجفی رژان را مأمور پیدا کردن ویدا کرد و دکتر را دعوت نمود به ساختمان برگردند.دکتر رژان را صدا زد تا توقف کند و به خانم نجفی گفت من امروز آمده ام تا به هر طریق که ممکن باشد با ویدا حرف بزنم.این آخرین صحبتی است که من با او خواهم داشت و نتیجه اش مسیر زندگی ام را مشخص خواهد کرد.شما و رژان برگردید من به دنبال ویدا خواهم رفت.دکتر با گفتن این حرف به انتظار پاسخ نشد و از همان راهی که ویدا رفته بود روان گردید.او را زیر درختی یافت که نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد.ویدا از صدای پا،رو برگرداند و با دیدن دکتر بلند شد که بگریزد.دکتر خود را به او رساند و مانع گریختن او شد و گفت دیگر گریز کافی است.تو چه بخواهی و چه نخواهی مجبوری به حرفهایم گوش کنی،پس خوب به آنچه که می گویم توجه کن.من یکسال و اندی است که کجروی های ترا تحمل کردم و اعتراض نکردم.بخود امید می دادم که خودت از کرده ات پشیمان می شوی و از رفتارت دست بر می داری.اما تو چنین نکردی.من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت.
از نظر من تو هنوز همان ویدای خوب و مهربان گذشته هستی،من دلم می خواهد کنار تو و کنار فرزندم زندگی کنم و طعم و مزۀ خوشبختی را بار دیگر بچشم.دلم می خواهد که تو بار دیگر چراغ خانه ام را روشن کنی و شریک غم ها و شادیهایم باشی.ما هر دو جوانیم و روزهای جوانی مثل برق و باد می گذرد.راضی نشو این روزهای خوب را از دست بدهیم و هر دو بدون یکدیگر در تنهایی زندگی کنیم.به گذشته فکر کن و بیاد بیار که چقدر خوشبخت بودیم و چطور به حسادت دیگران می خندیدیم.یادت می آید که می گفتی پوریا آیا از من و تو خوشبخت تر هم کسی هست؟و من با
صراحت می گفتم نه!حالا به من نگاه کن و با صراحت بگو که از آنهمه عشق و محبت چیزی در قلبت مانده؟اگر این را بگویی قسم می خورم که پای از زندگی ات بیرون می گذارم و آزادت می کنم تا هرگونه که دوست داری زندگی کنی.حالا به من نگاه کن و آنچه که در قلبت می باشد به من بگو!ویدا نگاهش نکرد.اما به سخن آمد و گفت من نمی توانم با تو زندگی کنم.نمی توانم فراموش کنم که تو ایستادی تا برادرم غرق شود.هر وقت تصمیم می گیرم فراموش کنم آن صحنه در مقابل چشمانم نقش و جان می گیرد و از تو عمیق تر متنفر می شوم.آزادم کن تا راحت گردم.من به هرمز علاقه دارم چون اسم برادرم روی اوست.این محبت نمی تواند مانع از آن شود که ترا ببخشم.نمی توانم و قادر نیستم بقیۀ عمرم را در کنار قاتل برادرم سر کنم یکسال تلاش کردم تا فراموش کنم اما نتیجه نداشت.اگر تو به
آن چه که گفتی به حقیقت معتقدی آزادم کن و مرا از این عذاب نجات بده!دکتر گفت بسیار خوب آزادت می کنم.اما فقط یک خواهش دارم ودلم می خواهد به آن عمل کنی.لحظه ای به این فکر کن که اگر تو به جای من بودی و در شرایط من قرار داشتی یعنی نه به فن شنا کاملاً آگاه بودی و هم اینکه همسر باردارت در کنارت ایستاده بود آیا ریسک می کردی و خود را به دست دریای طوفانی و امواج مهیب می انداختی.آیا رفتن تو در آن شرایط به دریا خودکشی نبود؟

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
با عرض سلام و ادب خدمت خواهرطبیب ارجمند و فعال .. این داستان زیبا همچنان پر شور و حرارت پیش می رود . سبک نگارش شاد روان فهیمه رحیمی مرا به یاد سبکی می اندازد که در گذشته بر مبنای ان نویسندگی کرده حتی قسمتی از خاطرات دوران خدمتم را به این روال نوشته ام که البته در مجموع به سبک ترکیبی بوده است استادانی چون او و استاد ارجمند رجبعلی اعتمادی که بیست سال پیش کتابهای بسیاری از ایشان خوانده ام در این سبک رمانهای بسیاری نوشته اند هرچند خودمن در نوشتن قطعادت ادبی همچنان از این سبک استفاده می کنم . حتی سه چهار ماه اول هم داستانهای سکسی را به همین سبک می نوشتم اما احساس کردم که در بسیاری موارد حداقل در خصوص این گونه داستانها یعنی سکسی باید از سبکهای عامیانه استفاده کرد . در هر حال هر شیوه ای زیباییهای خاص خودش را دارد و یک نویسنده باید بتواند خود را با این روشها هماهنگ سازد و هر جا که صلاح بداند از آن استفاده نماید . خیلی ناراحت شدم وقتی که متوجه شدم حدود یک ماه و نیم پیش نویسنده این داستان زیبا از میان ما رفته . مجددا از این که از او و اثر زیبای او یاد کرده اید بی نهایت سپاسگزارم . آنان که آثاری نیک از خود به جای می گذارند زنده و جاویدانند خداوندا به ما توفیق آن عنایت فرما که نیکو اندیش و نیکو کردار بوده با گفتاری خالصانه و نیکو نشان دهیم که نیکی ها را دوست می داریم . زندگی نمایشنامه ایست که هریک از ما در آن ایفاگر نقشی هستیم . نمایشنامه ای که همچنان ادامه دارد و داستان زیبای پاییز را فراموش کن نمایشنامه ایست در میان نمایشنامه های زندگی . خواهرم ! پاینده و پایدار باشید ....ایرانی
     
  
زن

 
shahrzadc: خواهرم ! پاینده و پایدار باشید ....ایرانی
خیلی خوشحال و مسرور میشوم وقتی پست های ارسالی من را میبینید و بیشتر خوشحال و شادمان میشوم هنگامی که بر آن نظری مینویسید برایم بسیار ارزنده و گرامیست مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۵

باور کن که من نمی توانستم نجاتش دهم.دیدی که حتی غریق نجاتان هم مشکل او را پیدا کردند.از تو می خواهم هر وقت خواستی کسی را به دلیلی متهم کنی عادلانه قضاوت کن!ویدا هیچ نگفت و راهش را بسوی اتاق منحرف کرد.دکتر به درخت تکیه داد دلش می خواست دست همسرش را بگیرد و نوازش کند بغض راه گلویش را گرفته بود. تمایلات درونی اش بیدار شده بود و در آن لحظه نیاز به همسر در خود می دید. ویدا متوجه شد که دکتر به دنبالش نمی آید برگشت و او را نگریست از آن فاصله هم می توانست درماندگی همسرش را ببیند.به یکباره روزهای خوش گذشته در مقابلش جان گرفتند.روزهایی که عاشقانه به همسرش مهر می ورزید و نمی توانست تصور کند که روزی مهر او را فراموش کند.پایش از رفتن باز ایستاد.پوریا به سویش نگاه می کرد دست به سوی او دراز نمود و گفت ویدا خواهش می کنم ترکم نکن.من به تو احتیاج دارم.آن قدر که قادر به گفتن نیستم.
بیا و کمکم کن.حس می کنی که التماست می کنم!ویدا یک گام به سوی او برداشت و پوریا به طرفش دوید و همسرش را در آغوش گرفت.آن شب جادویی در زیر درختان میوه و زمزمه آب رودخانه دو شریک زندگی را بهم رساند.پوریا گفتنی های بسیار داشت که برای ویدا تعریف کند اما فقط نگاهش کرد.می خواست ذره،ذرۀ آن لحظه خوب را در حافظه ای ثبت کند،پدر ویدا به دنبالشان آمده بود وقتی آن دو را کنار هم دید اشک به دیده آورد و آرام از همان راهی که آمده بود بازگشت.خانم نجفی از شنیدن خبر آشتی آن دو چنان به وجد آمد که بی اختیار صورت رژان را بوسید و گفت خوشبختی و سعادت بار دیگر به رویمان لبخند می زند،رژان!باید سفره ای رنگین آماده کنیم تا یاد و خاطرۀ امشب را فراموش نکنند.رژان یک دم قرار و آرام نداشت وبرای آنکه شادی دکتر را فزونتر کند از پای نمی نشست. صبحی که آغاز گشت سرفصلی تازه در زندگی آنان بود و همه با علاقه به یکدیگر می نگریستند.محبت دکتر و ویدا به یکدیگر موجب شد تا دیگران نیز مهر یکدیگر را به دل بگیرند و خود را در شادی آن دو سهیم کنند.پدر ویدا پیشنهاد کرد غذا را بردارند و بالای رودخانه ببرند و آنجا را هم ببینند.قافلۀ کوچک موافقت کرد.هر کس چیزی برداشت و راه افتادند به هنگام رفتن ویدا در کنار دکتر گام بر میداشت و دکتر کمک می کرد تا ویدا از روی سنگهای رودخانه عبور کند،بالای رودخانه روی پلی که دو ده را به یکدیگر متصل می کرد ایستادند و به خروش آب در آن نقطه نگاه کردند.
خانم و آقای نجفی زودتر از دیگران از پل عبور کردند و آن سوی رودخانه در زیر درختهای تبریزی وسایل خود را زمین گذاشتند.دکتر ویدا را رها کرد و به کمک آقای نجفی شتافت.ویدا در کنار رژان ایستاده بود و چشم از آب بر نمی داشت خروش آب و غلتیدن آبها بروی یکدیگر،منظرۀ وحشتناک آن شب را به یادش آورد،به رژان گفت وحشتناک است!
رژان بدون آنکه به وی نگاه کند گفت فکر می کنم این آب براحتی انسان را غرق می کند.ویدا گفت و هیچ کس برای نجات اقدام نمی کند مخصوصاً اگر به فن شنا هم آگاه نباشد!رژان حرف او را تصدیق کرد. کوچولو بی تابی می کرد.رژان خواست از روی پل عبور کند که دستی او را بطرف رودخانه سوق داد و خود را میان زمین و آسمان دید.جیغ غیر ارادی او دیگران را متوجه ساخت و همه دیدند که رژان و کوچولو از روی پل به رودخانه سقوط کردند.آقا نجفی و پوریا لحظه ای مات و مبهوت گشتند و سپس با عجله خود را به رودخانه رساندند.آب رژان را با خود می برد.و پتوی کوچولو روی آب
حرکت می کرد.هر دو مرد بی درنگ خود را به آب انداختند.ویدا روی پل ایستاده بود و با صدای بلند می خندید.دو مرد بی وقفه شنا کردند تا توانستند خود را به آب افتادگان برسانند.آقای نجفی موهای بلند رژان را به دست آورد و با گرفتن آن رژان را به سوی خود کشید و به حاشیۀ رودخانه برد.
دکتر کودکش را نمی یافت و به هر سو شنا می کرد.تا اینکه او را در زیر علفهای خودروی رودخانه دید که آب او را به حاشیه کشانده بود.پسرش را بغل نمود و از آب خارج شد و شروع کرد برای نجات او هر کاری که می دانست انجام داد،اما بی فایده بود و کودکش جان باخته بود.همه گیج و متحیر بودند.رژان نجات پیدا کرده بود اما گریه می کرد و با صدای بلند کوچولو را صدا می زد.وقتی دکتر را دید که کوچولو را در آغوش گرفته و بسوی آنان می آید،خواست بلند شود و خودش را به او برساند که دردی جانکاه از ناحیۀ پا او را از حرکت بازداشت.دکتر نزدیک که رسید با صدای بلند شروع به گریستن کرد و کوچولو را به طرف او گرفت.رژان کوچولو را در آغوش کشید و از صورت کبود رنگ او فهمید که دیگر زنده نیست.کودک را به آغوش فشرد و با صدای بلند شروع به گریستن نمود.
ویدا زیر درخت،آرام نشسته بود و با خودش نجوا می کرد.خانم نجفی بیهوش شده بود و تنها همسر او بود که نمی دانست چه باید بکند.عابری روستایی از پل می گذشت آقای نجفی او را صدا زد و خبر داد که چه اتفاقی رخ داده.مرد عابر با شتاب گذشت و ساعتی بعد دو مرد در لباس نظامی آنان را بلند کردند و در جیپ نشاندند.روستائیانی که مطلع شده بودند با آه و حسرت آنان را بدرقه کردند.بار دیگر اعضاء خانواده با شنیدن فاجعه ای دیگر در بیمارستان جمع شدند.ویدا را مستقیم به آسایشگاه روانه کردند و بقیه در بیمارستان بستری گشتند.این بار رژان و خانم نجفی در یک اتاق بستری بودند.خواهران دکتر اشک ریزان به گرد آن دو می چرخیدند و از رژان علت حادثه را می پرسیدند.دکتر به آنان دستور داد که بیمار را راحت بگذارند تا استراحت کند.پا و دست رژان گچ گرفته شد،عمو چگینی در خفا می
گریست و نمی خواست اتاق نوه اش را ترک کند.آقای رضایی با همۀ غمی که به دل داشت به تسلای عمو چگینی پرداخت و به او قول داد که نوه اش سلامت خود را به دست خواهد آورد.خواهران دکتر این بار خود عزادار بودند و در سوگ برادرزاده اشک می ریختند.ضربۀ وارد شده بر دکتر او را از پا درآورد و با قهر از زندگی و حوادث آن از همه گریزان شد.وقتی بیماران به تهران منتقل شدند،بار دیگر عزا و ماتم به راه افتاد.ولی این بار کودکی هفده ماهه اسیر خاک گردید.اتاق کودک قفل گردید و عکس آویخته شده بر دیوار برداشته شد تا پدر با دیدن عکس پسر،آن فاجعه برایش تجدید نشود.عمو چگینی پرستاری از نوه اش را به عهده گرفت.اما رژان فقط کوچولو را می طلبید و بی قراریهایش بر غم
دیگران می افزود.برای مزار طفل کوچک سنگ سپیدی در نظر گرفته شد و شناشنامه اش صادر نشده باطل گردید.سکوتی غم افزا بر خانه سایه افکنده بود و بار دیگر پاییز از راه می رسید و با ریزش باران و ریختن برگ از درختان ترنم سازی نواخته می شد.همه زانوی غم در بغل گرفته بودند و هیچ کس حرفی برای تسلای دیگری نداشت تا بر زبان آورد.رژان خود را در مرگ کودک مقصر می دانست و با گریستن،اندوهش را عیان می کرد. دیگر همه می دانستند چه اتفاقی رخ داده و هیچکس رژان را مقصر نمی دانست حتی پوریا که اقرار کرد جان رژان برای خاطر او و فرزندش به مخاطره افتاد.عمو چگینی منتظر آن بود که گچ پا و دست نوه اش گشوده شود و حالش رو به بهبودی رود تا او را با خود به لرستان ببرد.
نوه اش در آن خانه روی آرامش ندیده بود و هر روز شاهد زجر و سختی کشیدن او شده بود،دلش می خواست هر چه زودتر آن خانه و آن محیط اندوه بار را،ترک کند و به زادگاهش برگردد خواهران دکتر بار دیگر محبت شان را بی دریغ نثار برادر و رژان کردند اما در روحیه دکتر تغییری حاصل نمی شد او همه چیز را از دست رفته میدید براستی زندگی برایش به اخر رسیده بود اگر ویدای بیچاره را تحمل کرده بود به خاطر پسری که درخانه داشت اما با نابودی کوچولو دیگر هیچ امیدی برای ادامه حیات نداشت کار را رها کرده بود و در کنج اتاق چشم به خزان طبیعت دوخته بود که چون او به سوگ نشسته بود رژان سردر گریبان فرو برده بود و به این می اندیشید که وجود منحوسش در ان خانه باعث نابودی کوچولو شده است اگر به ان کودک بینوا دل نمی بست از دست نمی رفت نزدیکی ان دو بهم علاقه کوچولو به او موجب شد تا طالع نحسش دامنگیر ان طفل بیگناه هم بشود باید می رفت تا مصیبتی دیگر ببار نیاورد ای وای اگر مردم روستا بفهمند که او موجب مرگ کودک دکتر گشته چه خواهند گفت خاله اش بار دیگر او را شوم خواهد خواند و باز همه از او فرار خواهند کرد اما این بار دیگر حق با اهالی بود این اشتباه از پدر بزرگ بود که خواسته بود مقابل حقیقت به ایستد و ان را نادرست جلوه دهد خواهد رفت اما به روستا باز نخواهد گشت پدربزرگ باید برگردد او می تواند به اهالی بگوید که رژان در شهر ماندگار شده و دیگر خیال بازگشت ندارد خاله صفورا از او مراقبتخواهد کرد و به زودی پدربزرگ فراموشش می کند بله باید این طور شود

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
زن

 
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۶

روزی که رژان از بند گچ رها شد پدربزرگ آسوده خیال گشت و زمزمه رفتن آغاز کرد آقای رضایی حرف او را می فهمید اما قلبش به این جدایی رضایت نمیداد با چگینی ان چنان مانوس شده بود که رفتن او را ضربه ای دیگر می دانست و تحمل دوری او را در خود نمی یافت اگر او می رفت خانه برایش حکم گورستان را داشت .هیچ همدم وهم صحبتی باقی نمی ماند .
براستی می خواهی بروی ؟ -
بله باید برگردیم به ده ما دیگر در این جا کاری نداریم برای رژان هم بهتر است که برگردد این خانه او را بیاد کوچولو می اندازد و بیمارش می کند در روستا می تواند با اسب ش خود را سرگرم کند و همه چیز را فراموش کند من به خاطر اوست که می خواهم بروم .
آقای رضایی به عنوان درک سخن او لب فرو بست .
پریزاد با رژان به سخن نشست و خواست او را از رفتن باز دارد اما رژان تسلیم پدربزرگ بود و با گفتن اینکه او را نمیتوانم تنها بگذارم مخالفت خود را ابراز کرد دکتر ان قدر اسیر غم هاش بود که رژان و پدربزرگش را فراموش کرده بود .
پریزاد به او گفت که میهمانان خیال برگشت به ده را دارند و بزودی حرکت می کنند پوریا به صورت
خواهرش نگریست و گفت:
بله باید بروند رژان تاب این همه غم و غصه را ندارد او در ده پرنده آزادی بود که به هر کجا که می خواست پرواز میکرد شاد و خوش زندگی می گذارند هر دو اشتباه کردیم که او را خواندیم .من تمام غم هایم را با او تقسیم کردم اما او هیچوقت در شادی ایم شرکت نداشت سنگ صبور بودن هم اندازه دارد بگذار بروند دیگر بس است دیگر تا لبریز نگشته بهتر است برگردد من نمیدانم باید چه بکنم و چگونه از انان تشکر کنم اما تو به جای من هر چه میدانی بگو و هر کاری که لازم است انجام بده او دو باید پاییز را فراموش کنند و به بهاری که خواهد امد فکر کنند به رژان بگو پوریا متأسّف است که جز غمهایش ره اوردی دیگر برای تو نداشت .
بهتر است خودت با انان روبرو شوی اقلا روزهای اخر را باید کاری کنیم که ان دو با یادی خوب از ما جدا شوند فکر می کنم این را به انها مدیونیم تو فکر می کنی خنده های مصنوعی ما می تواند رژان را گول بزند ؟ او بیش از همه به احساس من واقف است و می فهمد که دارم رل بازی میکنم .
هیچ کس از تو نخواست که رل بازی کنی فقط تا او این جاست غم را نهان کن و از او بخواه که لباس سیاه خود را خارج کند و سر بند سیاهش را از پیشانی دور کند این کار دیگر رل نیست این کار را خواهم کرد فقط به من مهلت بده بر خود مسلط شوم تا بدون اینکه دچار احساس شوم بتوانم با او روبرو شوم .
پریزاد او را تنها گذاشت دکتر بلند شد و به حیاط رفت .سوز سردی می امد بدنش به لرزه انداخت روی تخت بدون فرش نشست و به ناگهان چشم به اتاق پسرش دوخت و ان شبی را بیاد اورد که صدای لای لای رژان را شنید و پس از ان با هم گفتگو کردند دکتر ان شب دست خوش احساس گشته بود و بدون انکه بداند چه می کند حرف دلش را به بر زبان اورده بود اما رژان ساده تر از ان بود که معنای سخن او را درک کند حالا بدون انکه بداند خواهد رفت ایا باید می گذاشت که او برود و برای همیشه سنگ صبورش را از دست بدهد ؟ یا انکه حق داشت او را برای خودش حفظ کند ؟
جدال سختی با خود آغاز نمود .
با رژان و در کنار او خود را راحت احساس می کرد او از بقیه خانواده اش بهتر او را می فهمید و در رابطه با او هیچگاه دچار پریشانی خاطر نشده بود همه به نوعی از او متوقع بودند و برآوردن انتظارشان گاهی برای پوریا غیر ممکن بود تنها رژان و پدربزرگش بدون داشتن انتظاری در کنار او مانده بودند انها مثل هیچ کس نبودند خود هم نفهمید که چطور تصمیم ناگهانی اش را گرفت و با صدای بلند رژان را صدا زد . وقتی اندام او را در مقابل بالکن هویدا شد با دست اشاره کرد که پیش بیاید .رژان با تمام تلاشی که در نهان کردن غم خود داشت دکتر با نگاه کوتاهی به او همه چیز را دریافت .
از او دعوت کرد بنشیند و گفت:
می دانم که هوا سرد است زیاد وقتت را نمی گیرم و حرفه ایم را خلاصه بیان می کنم بقول ان شاعر توخودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل .
گوش می کنم
شنیده ام که قصد دارید به ده برگردید ؟ من برخلاف دیگران مانع از رفتن شما نمی شوم میدانی چرا؟ چون می خواهم منصف باشم و منصفانه تصمیم بگیرم تو عمو بیش از حد انتظارمان در این ماتم سرا دوام اوردی و تحمل کردید به شما حق می دهم که بخواهید بروید ولی پیش از ان که بروید دوست دارم برایت کاری انجام بدهم کاری که ترا خوشحال کند و با شادی قدم از این خانه بیرون بگذاری چیزی از من بخواه هر چه باشد .قصدم این نیست که مزد زحمانت را بدهم چون با هیچ چیز نمی توانم محبت را جبران کنم فقط می خواهم یک یادگاری از من داشته باشی که وقتی به ان نگاه می کنی مرا به یاد بیاوری . در بهار هم می شود به پاییز فکر کرد . اما خیلی کوتاه که افسرده ات نسازد .
رژان حالا به من بگو چه می خواهی ؟ رژان گفت دکتر گشت و با حیرت به او نگریست . رژان گفت خوب ،دکتر بس کنید . فکر می کنید من چه هستم ؟ شما چیزی به من بدهکار نیستید . خاطرتان آسوده باشد ، هیچ کس به من و پدر بزرگ بدهکار نیست . اما اگر می خواهید آسوده خاطر شوید به شما می گویم که شما بزرگترین هدیه را به من دادید و بسیاری از غرایز فراموش شده را در من بارور کردید ، پسر کوچک خانواده ی شما در من حس مفید بودن را زنده کرد و من برای مدت کوتاهی لذت مادر بودن را چشیدم . سعادتی که می دانم هرگز نصیبم نخواهد شد . این بهترین هدیه ی شما به من بود . من وقتی برگردم به یاد و خاطره ی روزهایی که در این خانه بسر بردم زندگی خواهم کرد .
روزی به شما گفتم زندگی کردن در گذشته ای که وجود داشته و گرانبار هم بوده می تواند انسان را خوشبخت کند و من می دانم که خوشبخت زیست خواهم کرد . چون تمام روزها قرین بدبختی نبود .
من در کنار ... چه فایده که عنوان شود . فقط بدانید من در اینجا روزهای شادی هم داشته ام که آنها را با خود همراه می برم . فقط برایم نامه بنویسید . از خواهرانتان هم خواهش کردم که چند سطری برایم نامه بنویسید و خوشبختی ام را تداوم ببخشند . من در بهار و هر تابستان روی تپه خواهم ایستاد منتظر ، که میزبان همگی تان شوم . سراب برای شما سعادت ببار آورد . هرچند کوتاه بود چون می تواند یاد روزهای خوب را در شما زنده کند . پس برای تجدید خاطره هم که شده سراب را فراموش نکنید . ( شو ) می تواند باز هم به شما سواری بدهد و تا روستای بالا شما را ببرد . برای همه چیز ممنونم دکتر .
باور کنید در کنار قلب غمبارم ، ذخیره ای از روزهای خوب هم وجود دارد .
سوز تا مغز استخوان نفوذ می کرد . اهالی ده از سر گور بلند شدند و زن کدخدا رژان را بلند کرد و گفت خدا رحمتش کند . زمستان بدی بود ! رژان به گور پدربزرگ نگاه کرد و هنوز سنگ نوشته ای در بالای مزار به خاک ننشسته بود . زمستان سختی بود ! بله زمستان ، پدر بزرگ و سرفه های بی امان !
داروهای نیمه کاره و آمپول های تزریق نشده ، همه روی طاقچه جا خوش کرده اند و بستری گشوده که بدن بی جان مردی از روی آن به گورستان منتقل شد . هنوز آثاری از آن بر روی تشک باقی است .
یک لیوان آب نیمه خورده و دستیاری کهنه روی متکا ! تنها یادگار پدر بزرگ ! و چه آسوده جان داد .

ادامه دارد ...

آره داداش دوستت دارم و عاشقتم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Forget the fall | پائیز را فراموش کن


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA