فصل نوزدهمهنوز یک ساعت نشده بود که خانم زرین رسید. خستگی راه در چهره اش پیدا بود.- بفرمایید تو!...او را به اتاق دعوت کردم.- گلویم خشک شده است. گرمای هوا آزاردهنده شده.از همکاران خواستم، آب خنک بیاورند. آب را که آوردند، لاجرعه نوشید و سپس نفسی به سینه داد.- سلام بر حسین، لعنت بر یزید..توی اتاق، روی صندلی نشست و به انتظار ماند تا از او بخواهم ماجرا را تعریف کند. از اضطرابش پیدا بود که دوست دارد، هرچه سریع تر شنیده هایش را بگوید. من اما نمی دانم چرا خیلی مشتاق شنیدن نبودم. این احساس که بهروز به هر حال خودش را به زندگی جدید دلخوش کرده و تحمل هیجان و دگرگونی در زندگی را ندارد، بیشتر مرا به فراموش کردن موضوع ترغیب می کرد. تصمیم داشتم، همین امروز وقتی خانم زرین حرف هایش را گفت، با او اتمام حجت کنم و بخواهم که دیگر این موضوع را دنبال نکند.- خب، من آماده شنیدن هستم، البته امیدوارم امروز، آخرین روزی باشد که ما راجع به بهروز و شما و زندگی او صحبت می کنیم.این حرف تأثیر خودش را در همان لحظه اول روی خانم زرین گذاشت. گویی آب پاکی روی دست او ریخته شد.- اگر احساس می کنید تمایلی به شنیدن ندارید، من هم اصرار نمی کنم.این را گفت و از جا بلند شد. گفتم:- امیدوارم از من ناراحت نشوید. دوست ندارم آرامش بهروز به هم بخورد. او الان به این شرایط عادت کرده و حاضر نیست موقعیت امروزش را از دست بدهد.با نگرانی گفت:- من هم قصدم از روز اول، آرامش بهروز بود. این را به شما بگویم که من و بهروز دیگر با هم زندگی نمی کنیم، از این موضوع مطمئن باشید. اگر می دانستم که او مشکلی نخواهد داشت، هرگز سعی نمی کردم وقت شمارا بگیرم. فقط باید بدانید که این آرامش، آرامش قبل از طوفان است.گفتم:- چرا اصرار دارید موضوع را هولناک جلوه بدهید؟ کدام طوفان؟ کدام ناراحتی؟ بهروز که در متن این زندگی است، هرگز چنین احساسی ندارد. او را که خوب می شناسید. یک بار عذر مرا در ارتباط با ازدواج با شما خواست. این بار هم که من خودم را کاسه داغ تر از آش نشان دادم، محترمانه درخواست کرد که کاری به زندگی اش نداشته باشم. او اصلاً مثل شما فکر نمی کند، در ثانی اگر هم مشکلی باشد، متأسفانه باز هم از ناحیه شما به وجود آمده است. بهروز که آن زن و خانواده اش را نمی شناخت. او که نمی دانست شوهر او چه مشکلی دارد. حالا هم فقط می خواهد من و شما او را آرام بگذاریم. این تقاضای زیادی نیست. نمی توان دایه مهربان تر از مادر شد.نگاه مأیوسانه خانم زرین، نشان از اندوه فراوانی داشت که مثل کوه روی دلش سنگینی می کرد. او ناامیدانه گفت:- شاید من افراط کرده باشم. حق با شماست. الان هم احساس می کنم، چیزی برای گفتن ندارم.او از جا بلند شد و در حالی که قصد داشت اتاق را ترک کند، گفت:- شما دیگر مرا نخواهید دید. از قول من به بهروز هم بگویید، برایش آرزوی خوشبختی دارم. اما یک خواهش مرا بپذیرید. فقط یک بار با همسر سابق آن زن صحبت کنید. اگر احساس خطر نکردید، موضوع را تمام کنید. از طرف من دیگر مزاحمتی نخواهد بود.گفتم:- خب شما حرف های او را به من بگویید. لزومی ندارد من با آن مرد تماس بگیرم.- نه!... من بیش از حد مداخله کرده ام. حق با شما است. برای همیشه خداحافظ...این را گفت و اتاق را ترک کرد. یکدفعه من به خودم آمدم.- شماره تلفن آن مرد را چرا نداد؟لحظاتی نگذشت که به خودم نهیب زدم.- قضیه تمام شد. بهتر است من هم موضوع را فراموش کنم.روزهای بعد، دیگر خبری از زندگی بهروز و سرنوشت خانم زرین نداشتم. من هم خودم را قانع کردم که کاری به زندگی بهروز نداشته باشم. او دوست قدیمی من بود. بنابراین هر زمان که احتیاج داشته باشد، می تواند روی دوستی من حساب کند. البته صادقانه باید اعتراف کنم که خیلی دوست داشتم، حرف های آن روز خانم زرین را می شنیدم، آن هم فقط برای ارضای حس کنجکاوی.* * *نزدیک سه هفته از فراموشی ماجرا گذشته بود که یک روز تلفن عجیبی داشتم.- الو!... از بیمارستان... تماس گرفته اند.به همکارم که برای کسب تکلیف زنگ زده بود، گفتم:- با من کار دارند؟- بله.- نپرسیدید چکار دارند؟گفت:- به من جواب نمی دهند. خواستم ببینم مایل هستید صحبت کنید؟- ارتباط بدهید.ارتباط برقرار شد. خانمی از آن سوی گوشی گفت:- مجروحی را به اینجا آورده اند که در بیهوشی کامل است. در دفترچه تلفن او تلفن های زیادی بود، تلفن اول کسی جواب نداد. شماره شما را گرفتیم. خواهش می کنم برای شناسایی او به اینجا تشریف بیاورید.با دلهره و نگرانی گفتم:- او زنده است یا مرده...- فعلاً زنده است.- مشخصاتش را می فرمایید.گفت:- مرد میانسالی است. لاغر اندام و یک سالک روی گونه راست و... هنوز حرفش تمام نشده بود که تصویر بهروز در ذهنم زنده شد.- او بهروز، دوست من است. الان خدمت می رسم.نمی دانم چطور از اداره بیرون زدم. اما وقتی رسیدم، اطلاعات قسمت اورژانس گفتند:- چند دقیقه ای است که به اتاق عمل رفته.سپس با اشاره به آن سوی راهرو بیمارستان گفت:- چند نفر از همکارانش هم خودشان را در این فرصت رسانده اند.پرسیدم:- چه موقع از اتاق عمل بیرون می آید؟- معلوم نیست، فعلاً باید صبر کنید.این را گفت و دور شد. من هم خودم را به جمع همکاران بهروز رساندم و گفتم:- ببخشید آقایان، من دوست بهروز هستم. شما از چگونگی ماجرا اطلاع دارید؟یکی از آنها که جوان تر از بقیه بود، گفت:- مقابل در اداره تصادف کرد. من جزییاتی را که دیده بودم برای پلیس گفتم. به نظر من تصادف ساختگی بود. در واقع به عمد بهروز را با اتومبیل زیر گرفته اند. اتومبیلی که با او تصادف کرد، از صبح در آن سوی خیابان پارک بود. من یکی، دو بار که برای خرید سیگار بیرون آمدم، آن اتومبیل را دیدم.گفتم:- موضوع را به پلیس هم گفته اید؟- گفتم، آنها هم یادداشت کرده اند، اما فکر نمی کنم جدی گرفته باشند.پرسیدم:- راننده آن اتومبیل را بازداشت کرده اند؟- نه!... او فرار کرده و رفته است.- شماره اتومبیل را کسی به خاطر نسپرده است؟- نمی دانم...حرف های من با همکاران بهروز ادامه داشت. هر کدام حدسهایمان را می گفتیم، در این اثنا در اتاق عمل باز شد و پزشک بیرون آمد.- این پزشک معالج آقا بهروز است.این را یکی از آنها گفت و من به سرعت خودم را به او رساندم و گفتم:- ببخشید آقای دکتر، حال بهروز احمدی چطور است. من از دوستان او هستم. دکتر در حالی که به سمت اتاقش می رفت، گفت:- خوشبختانه خطر رفع شده است. او به زودی به هوش می آید.سپس ادامه داد:- شانس این جوان زیاد بود. ضربه مغزی مشاهده نشد. اما چند جای بدنش شکسته، من حدس می زنم نخاعش آسیب دیده باشد. البته امیدوارم این طور نباشد. زنده می ماند، اگر نخاعش هم مشکل نداشته باشد که ان شاا... نخواهد داشت، چهار پنج ماه دیگر سرحال و قبراق به کارش بازمی گردد.از این که بهروز زنده می ماند خوشحال شدم و نزد همکارانش برگشتم و آنها را هم در جریان قرار دادم. سپس پرسیدم:- کسی به منزل او و همسرش اطلاع نداده است.یکی از همکارانش گفت:- ظاهراً همسرش چند روزی است قهر کرده و معلوم نیست کجاست.گفتم:- شاید خانه پدرش باشد؟- ما شماره آنجا را نداشتیم. اما گویا از بیمارستان با آنها هم تماس گرفته اند و هنوز کسی پیدایش نشده، شاید هم آمده اند و ما آنها را نمی شناسیم.به قسمت اطلاعات مراجعه کردم و از آنها پرسیدم:- کسی از اعضا خانواده آقای بهروز احمدی نیامده است؟او به کاغذهای روی میزش نگاه کرد و گفت:- فکر می کنم یک نفر آمده و او را به قسمت پذیرش معرفی کرده ایم. از آنجا سؤال کنید.به قسمت پذیرش رفتم و همین سؤال را پرسیدم، مسئول پذیرش گفت:- یک نفر به اینجا آمد. سیصد هزار تومان سپرد و رفت. قرار شد وقتی به بخش منتقل شد، دوباره بیاید.پرسدیم:- مرد بود یا زن؟- زن... خانم جوانی بود.- اسمش را به شما نگفت؟مرد نگاهی به برگه پذیرش انداخت و چون به گفته خودش خوش خط نبود به یکی از همکاران که به خط او برگه پر شده بود نشان داد و گفت:- این اسم چیست؟گفت:- نوشین انتظار نادمی...هرچه فکر کردم این اسم را به خاطر نیاوردم. اسم همسر دوم بهروز نوشین نبود. اما چه اسم با مسمایی نوشین... انتظار... نادم به نظر می آید یک عاشق منتظر پشیمان داشته باشد.پرسیدم:- چه قیافه ای داشت؟این بار مسئول پذیرش گفت:- آقا، ما که نمی توانیم به قیافه مردم ذل بزنیم.از مسئول پذیرش عذرخواهی کردم و پس از پرسیدنِ نام پزشک معالج بهروز از قسمت اورژانس به اتاق او رفتم و پرسیدم:- ببخشید چه موقع به بخش منتقل می شود؟گفت:- فعلاً در «آی.سی.یو» می ماند. اگر حالش بهتر شد، او را به بخش منتقل می کنیم.از پزشک خداحافظی کردم و شماره تلفن خودم را به قسمت پذیرش دادم و گفتم:- اگر مشکلی پیش آمد با این شماره هم می توانید تماس بگیرید.آنها شماره را در برگه پذیرش یادداشت کردند و من از بیمارستان بیرون آمدم و یک راست به خانه بهروز رفتم. اما آنجا کسی نبود. تصمیم داشتم با خانم زرین تماس نگیرم اما نگران شدم. بیم این که او نداند و با پی بردن به این موضوع دچار هراس شود، مرا از این کار منع کرد. از این رو به اداره برگشتم و در همان بدو ورود از همکارم پرسیدم:- کسی به من زنگ نزد؟او گفت:- تلفن های شما را روی برگه ای نوشته و در کارتابل خودتان گذاشته ام.به سرعت به اتاقم رفتم و گزارش تلفن ها را خواندم. نزدیک بود از تعجب خشکم بزند، در یکی از یادداشت ها آمده بود:- من که هشدار داده بودم. خواهش می کنم موضوع را جدی بگیرید. این شماره تلفن آن مرد است. شمارا به خدا حرف های بهروز را جدی نگیرید. او هنوز هم نمی داند چه خطری تهدیدش می کند.تلفن از خانم زرین بود. بدون معطلی شماره تلفنی را که او برایم گذاشته بود، گرفتم. یک نفر گوشی را برداشت.- الو، بفرمایید.صدا، زمخت و پرزدار بود.- ببخشید، من فردوس هستم. شما را هم تا به حال ندیده ام. آیا خانم زرین معرف حضور شما هست؟صدا پاسخ داد:- چه امری داشتید؟فهمیدم که او خانم زرین را شناخته است.- می خواستم اجازه بدهید شما را ببینم.- اما من دوست ندارم شما را ببینم. بهتر است پایتان را از این ماجرا بیرون بکشید.گفتم:- به صلاح تان نیست مرا رد کنید. چون ناچار می شوم هرچه می دانم به پلیس بگویم.آن صدا گفت:- مرا تهدید نکنید. هرچه می دانید و به هر کس می خواهید بگویید.گفتم:- بهروز الان بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده و از نظر من و خانم زرین و شاید بقیه، تنها مظنون شما هستید. گرفتاری بزرگی برای خودتان درست کرده اید.او که پیدا بود با همه زمختی صدا، دچار وحشت شده گفت:- من روحم از این مسایل خبر ندارد.- ایراد ندارد. شاید در اداره پلیس همه چیز روشن شود.او هراسان پرسید:- شما کجا هستید؟گفتم:- نشانی مرا یادداشت کنید.نشانی را به او دادم و گفتم:- چه موقع منتظرتان باشم؟- من الان می آیم. فقط خواهش می کنم. کمکم کنید. من تازه از زندان آزاد شده ام... شما را به خدا کمکم کنید.در حالی که از حرف های او متعجب شده بودم، گفتم:- آرزو می کنم حقایق روشن بشود. فقط می خواهم شماره تلفن منزل پدر همسر سابقتان را هم بدانم.او گفت:- چند لحظه صبر کنید.بعد از لحظاتی گفت:- اگر عوض نشده باشد، باید شماره شان این باشد... فقط خواهش می کنم به کسی نگویید این را من داده ام.به او قول دادم به کسی نگویم و تأکید کردم منتظرش هستم. سپس شماره منزل پدر رعنا را گرفتم.- الو!... بفرمایید.- ببخشید مزاحم شدم. من فردوس هستم. می خواستم با رعنا خانم صحبت کنم.صدا گفت:- امرتان چیست؟- با خودشان صحبت داشتم.- مزاحم نشوید. کسی به این نام نداریم.این را گفت و گوشی را قطع کرد.
فصل بیستمدر چهره مردی که رو به روی من ایستاده بود، نشانه ترسناکی دیده نمی شد. او بلند قامت با موهای جو گندمی بود. تنی تکیده داشت و چشم های به گودی نشسته.- من ابراهیم هستم. ابراهیم زمان.دستهای مرد را که به سمت من دراز شده بود، فشردم و گفتم:- از آشنایی با شما خوشحال هستم. خواهش می کنم بفرمایید.با دست به صندلی مقابل اشاره کردم. مرد نشست، در چشم هایش دلهره و نگرانی عجیبی موج می زد.- چرا فکر می کنید من آدم بدی هستم؟لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:- از نظر من هیچ کس بد نیست. از این گذشته، من در مقامی نیستم که بتوانم راجع به خوب و بد آدم ها قضاوت کنم.او لبخندی به لب آورد و گفت:- چنان جواب می دهید که آدم نمی داند چه بگوید.گفتم:- اگر از شما خواهش کردم به اینجا بیایید، فقط به خاطر حل مشکل دوستم است. نمی دانم شما او را می شناسید یا نه؟مرد گفت:- از چه کسی حرف می زنید؟- خواهش می کنم خودتان را به بی خبری نزنید. راجع به ازدواج دوم همسرتان، بعد از جدایی از شما.مرد لحظه ای سکوت کرد، بعد در حالی که از نگاهش پیدا بود خیلی غصه دار شده، سرش را پایین انداخت و گفت:- ازدواج او که به من ربط ندارد، اگر هم گفتم راجع به چه کسی حرف می زنید، فقط به این خاطر بود که دوست ندارم در مورد همسر سابقم صحبت کنم. این را به آن خانمی که قبل از شما با من صحبت کرد، گفتم.منظور او خانم شیرین زرین بود. من به ابراهیم گفتم:- به آن خانم چه چیزی گفتید؟- از زندگی ام برایش حرف زدم. از این که با هزار امید و آرزو با دختری ازدواج کردم که همسرم باشد، ولی متأسفانه، ناخواسته گرفتار دامی شدم که رهایی از آن جز از طریق زندان برایم ممکن نبود.با تعجب گفتم:- از طریق زندان.- بله، من در دام یک توطئه گرفتار شدم.قبل از اینکه او توضیح بدهد، گفتم:- می خواهم از ابتدا برایم حرف بزنید.- الان دیگر فرقی نمی کند. من زندگی ام را باختم و فرزند و همسرم را از دست دادم.- چطور شد با این خانم ازدواج کردید. چرا به زندان افتادید؟ چرا حالا این اندازه...مرد که گویی تازه این جملات را می شنید، گفت:- من!؟... چرا باید او و شوهرش را بکشم. زنی که طلاق می گیرد، از حیطه زندگی شوهر اولش خارج می شود. نسبت به هم نامحرم می شوند. من اگر نسبت به ایشان احساسی داشتم، هرگز طلاقش نمی دادم.- حتی اگر شما را به اجبار وادار به طلاق می کردند؟- هیچ کس مرا مجبور به جدایی نکرد.- شما در صحبت هایتان اشاره داشتید که...حرفم را قطع کرد و گفت:- اجازه بدهید توضیح بدهم تا سوءتفاهمی پیش نیاید. روزی که من با رعنا ازدواج کردم خیلی مورد توجه خانواده او بودم. خودش هم از این ازدواج راضی بود. اشکال عمده من این بود که راجع به خانواده اش تحقیق نکردم. فکر می کردم احتیاج نباشد، چون او زن من می شد و اختیارش با آنها نبود. اما اینطور نشد. برادران همسرم آدم های تندی بودند که در مدت کوتاهی به خاطر تأثیری که روی همسرم داشتند، اختیار تصمیم گیری را از من گرفتند. شاید باور نکنید، اما من برای اینکه مورد توجه همسرم باشم، باید از برادرانش حرف شنوی می داشتم. آنها هم به این موضوع رسیده بودند. از همین رو کم کم مرا به کارهای خودشان آلوده کردند.با تعجب پرسیدم:- چه کارهایی؟- توزیع مواد مخدر کمترین آنها بود.- یعنی جرأت اعتراض نداشتید؟- اوایل به خاطر همسرم اعتراض نکردم و بعدها هم که آلوده شدم از ترس جانم سکوت کردم، ولی سکوت من زیاد طولانی نشد. وقتی دامنه کارها بالا گرفت، معترض شدم. اعتراض من موجب بی مهری همسرم شد. بعد هم پاپوشی گریبانگیرم شد و به زندان افتادم. تهدید شده بودم که اگر مزاحمتی برایشان فراهم کنم، جان تنها فرزندم و خودم به خطر خواهد افتاد. من سکوت کردم و آنها طلاق خواهرشان را گرفتند و بعد از مدتی که تحت فشار روحی بودم، یک دفعه احساس خلاصی کردم. من هم حرفی نزدم و دوران زندان را گذراندم و وقتی آزاد شدم فقط یک بار به سراغ دخترم رفتم. آنها گفتند که اگر ساکت باشم و حرفی نزنم، می توانم گاهی دخترم را ببینم. فقط همین! ولی آرام آرام حس کردم ناخواسته پای من به ماجرای جدید کشیده شده است. صحبت آن خانم با من و بعد تلفن شما و خلاصه اتفاقاتی که تا امروز هم ذهن مرا مشغول کرده است.او رو به من ادامه داد:- شما را به خدا مرا از این ماجراها خارج کنید. من تازه از زندان آزاد شده ام. عفو خورده ام اگر پایم به یک ماجرای دیگر کشیده شود، باید سالها پشت میله های زندان گرفتار بشوم. از طرف دیگر نگران فرزندم هستم. خدای ناکرده اگر بلایی سر او بیاید، من نمی توانم هیچ کس را ببخشم. حتی خودم را مستوجب مجازات خواهم دانست.گفتم:- یعنی شما تهدید نکرده اید که دوست من و همسرش را خواهید کشت و یا نگفته اید که همسر سابقتان حق ازدواج نداشته و...او با تعجب گفت:- نه!... به خدا من هیچ وقت چنین حرف هایی را به زبان نرانده ام.گفتم:- یعنی شما، بهروز را با اتومبیل زیر نگرفته اید؟- نه!... حاضرم قسم بخورم... اصلاً من رانندگی نمی دانم.حرف های ابراهیم به دلم نشست. احساس کردم بهانه ای برای دروغ گفتن ندارد، اما یک موضوع هم آشوب عجیبی به دلم انداخت. این که بهروز گرفتار چه شرایط سخت و بحرانی شده است. در واقع خانم شیرین زرین به خاطر علاقه اش، ناخواسته مردی را که مدعی بوده دوستش دارد، درگیر ماجرای تلخی کرده که پایان آن مشخص نبود. شاید به همین دلیل هم بود که از من کمک خواست تا از این مخمصه هم خودش و هم بهروز خلاص شود. پای خانم زرین هم در این ماجرا بود. او که می خواست حسن نیتش را به خانواده رعنا ثابت کند، چک سفید امضا داده بود که حالا هم به او بازنگردانده بودند. وقتی خوب فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که من هم به نوعی وارد این ماجرا شده ام. ماجرایی که احساس می کنم باید تا آخر آن را بروم. دوستی من و بهروز شاید خیلی عمیق نبود، اما آن قدر هم سست و بی پایه نبود که من او را در این شرایط، با این حال رها کنم. البته وجود من هم به عنوان یک فرد کافی نبود باید اگر موضوع ساده تر حل نشد، از طریق مراجع قضایی حل شود. از ابراهیم پرسیدم:- اگر پای قانون وسط بیاید، چقدر روی خانواده همسر سابق شما اثر می گذارد؟- من که جرأت این کار را ندارم. یعنی آنقدر آتو دست آنها دارم که اراده کنند، یک پرونده قطور برایم می سازند. بهروز هم- دوست شما- بعید می دانم بتواند کاری کند. چون شنیده ام او هم صاحب فرزند شده است. بنابراین اسیر دست آنها خواهد شد. مگر این که یک نفر از بیرون موضوع را پیگیری کند، که او هم مدرک و بهانه ای ندارد.وقتی او صحبت کرد من به این واقعیت رسیدم که خانم زرین هم امکان انجام این کار را ندارد. فقط من باید از طریق آشنایانی که در مراکز انتظامی دارم، ته و توی این ماجرا را که ادامه اش به جامعه هم لطمات بیشتری خواهد زد، درآورم... از ابراهیم خداحافظی کردم و به او گفتم که لزومی ندارد کسی بداند شما به اینجا آمده اید. او هم قول داد چیزی نگوید. وقتی ابراهیم رفت با بیمارستان تماس گرفتم و جویای حال بهروز شدم. پزشک معالجش گفت، بهروز هنوز در بیهوشی (کما) است.در اقدام بعدی، تلفن یکی از دوستان را گرفتم و از او فرصتی خواستم که به دیدنش بروم. دو روز بعد، قرار دیدار با او گذاشته شد. خیالم تا حدودی آسوده شد. سپس مجدداً تلفن منزل پدر رعنا را گرفتم. جوانی گوشی را برداشت.- الو!... ببخشید، من با خواهرتان رعنا خانم کار دارم.- شما کی هستید؟- خواهرتان مرا می شناسند. فقط یک لحظه گوشی را به ایشان بدهید. می خواهم راجع به همسرشان صحبت کنم.- به خودم بگویید، من به او خواهم گفت.احساس کردم اصرار من بی فایده است، به ناچار گفتم، شوهرش در بیمارستان بستری است، اگر نگران جان او است، یک تلفن به من بزند.گفتن این حرف هیچ تأثیری بر روی شنونده نگذاشت. پیدا بود مرگ و زندگی بهروز لااقل برای کسی که این جمله را شنید، اهمیت نداشت.- باشد، من به او می گویم.وقتی خواست قطع کند، گفتم:- به ایشان بفرمایید دوست شوهرش هستم.- باشد، می گویم... خداحافظ.او تلفن را قطع کرد و من که دیگر کاری نداشتم، به سمت بیمارستان رفتم. می خواستم آخرین وضعیت بهروز را بدانم.* * *اجازه ملاقات با بهروز را ندادند. اما وقتی خیلی خواهش کردم که از جزییات معالجات بهروز باخبرم کنند، شماره پزشک او را گرفتند و من پرسیدم:- آقای دکتر، بهروز در چه حالی است؟گفت:- به نظر من خطر چندانی او را تهدید نمی کند. البته هنوز میزان آسیب دیدگی مشخص نشده، باید به هوش بیاید تا نظر قطعی بدهم.- آقای دکتر، اگر به هوش نیاید چه می شود؟گفت:- باید تا صبح به هوش بیاید، آزمایش ها و معاینات بالینی این را می گوید. باید امیدوار بود.پرسیدم:- شما امیدوار هستید؟- بله. من شک ندارم که به هوش می آید ولی نمی دانم چقدر آسیب دیدگی دارد. این را بعد از به هوش آمدن باید تشخیص داد. شما هم دعا کنید.از دکتر تشکر کردم و به خانه رفتم. انتظار امانم را بریده بود. خیلی دوست داشتم وضعیت بهروز بهتر شود. آن شب برایش دعا کردم.صبح که به دفتر آمدم، پیغامی روی میزم بود.آقای فردوس خانمی به اسم رعنا تماس گرفتند، شما نبودید. منتظر باشید دوباره تماس می گیرند. همسر بهروز، تماس گرفته بود. این می توانست آغاز خوبی برای امروز باشد. تماس او بی دلیل نیست. به هر حال جای امیدواری زیاد بود.همان موقع با بیمارستان تماس گرفتم. خوشبختانه بهروز به هوش آمده بود. به توصیه دکتر، او را در اتاق آی.سی.یو نگه داشته بودند. این هم یک خبر خوب دیگر...ساعت از ده گذشته بود که تلفن زنگ خورد.- الو!... بفرمایید.- آقای فردوس شما هستید؟- بله!... شما؟صدا گفت:- من رعنا همسر بهروز هستم. امروز می توانم شما را ببینم؟- بله، حتماً...- من الان راه می افتم. شما را به خدا معطلم نکنید. باید زود برگردم. نمی خواهم کسی بداند آنجا آمده ام. قرار است به دیدن بهروز بروم، ولی قبل از آن با شما صحبت داشتم.- بیایید، من منتظر می مانم...
فصل بیست و یکمهمسر بهروز آمد، همان طور که گفته بود، با عجله. اجازه ندادم زیاد معطل بماند. از همکارم خواهش کردم، او را به اتاقم راهنمایی کند.- سلام، ببخشید وقت شما را گرفتم.از جا بلند شدم، از او خواهش کردم، روی صندلی بنشیند. سفارش چای دادم و بعد که احساس کردم غبار راه از تنش بیرون رفت، گفتم:- کاش زودتر به اینجا می آمدید. موضوع زندگی شما و بهروز خیلی زودتر از این می توانست به خیر و خوشی تمام شود. اما معلوم نیست، چرا تا این اندازه کش و قوس پیدا کرده... بهروز در بیمارستان، فکر و ذکر همه را به خودش مشغول کرده است.رو به رعنا پرسیدم:- چرا کار به اینجا کشید؟- نمی دانم، شاید من مصداق این شعر تلخ هستم که:گلیم بخت کسی را که بافتند سیاهبه آب زمزم و کوثر سفید نتوان کردلبخندی به لب نشاندم که حاکی از نفی گفته او بود و تأکید کردم:- نه!... اینطور نیست. سرنوشت همه آدم ها به دست خودشان تغییر می کند. کافی است اجازه دخالت به کسی ندهند، آنگاه...حرفم را قطع کرد:- من زندگی خوبی داشتم... البته حالا هم زندگی ام بد نبود. ولی اگر برادرانم اجازه می دادند، الان وضع به این صورت نمی شد. من با شوهر اولم واقعاً مشکل نداشتم، او هم به من علاقه داشت. حتماً خودش به شما گفته است.با تعجب گفتم:- متوجه منظورتان نمی شوم.خودم را متعجب نشان دادم که آمدن شوهر اول او را به اینجا لو نداده باشم. گفت:- اطمینان دارم شما با او صحبت کرده اید. در هر حال ما زندگی خوبی داشتیم، اما آنها وادارم کردند جدا بشوم. برای شوهرم پاپوش دوختند و فرزند اول مرا از نعمت پدر محروم کردند.- اعتراض می کردید.خنده تلخی کرد و گفت:- اعتراض!... اعتراض به چه چیزی و با چه جرأتی... شوهرم اعتراض کرد که به زندان انداختندش... اگر من هم به اعتراض او ادامه می دادم، همین بلا سرم می آمد. من حتی حاضر بودم بمانم تا او از زندان آزاد شود، ولی تهدیدم کردند که اگر طلاق نگیرم، هم او را می کشند و هم فرزندم را برای همیشه از من جدا می کنند. بعد از جدایی هم برای این که خیالشان راحت بشود، مدام وادارم می کردند که ازدواج کنم. تا اینکه شیرین را دیدم، فکر کردم اگر به پیشنهاد او جواب مثبت بدهم، از این خانه دور می شوم و زندگی تازه ای به دور از این مشکلات شروع خواهم کرد. به این ترتیب، شوهر اولم زنده می ماند و من هم سر و سامان می گرفتم. اما یک احتمال هم می دادم که خانواده ام مخالفت کنند، مخالفت آنها برای من و آقا بهروز و شیرین خانم گران تمام می شد. از این رو شرایطی فراهم کردم که همه چیز به خوبی تمام بشود. شاید باور نکنید، اما قصد من از ازدواج فقط نجات از منجلاب خانه پدری بود.سری تکان دادم و گفتم:- صداقت شیرین خانم و بهروز را ندیدید؟- اتفاقاً همین خصیصه خوب مرا ترغیب کرد که پا به این زندگی بگذارم. اوایل دوست نداشتم شیرین خانم از زندگی بهروز برود. علاقه او را به شوهرش درک می کردم، چون خودم همین علاقه را به شوهرم داشتم، ولی نمی دانم چرا به یکباره او از زندگی بهروز رفت و من هم راضی شدم.رعنا خانم لحظه ای مکث کرد و بعد رو به من ادامه داد:- راستش تا چند وقت پیش نمی دانستم چه قرار و مداری میان پدرم و شیرین خانم گذاشته شده است. وقتی فهمیدم که آنها چک سفید امضا از شیرین خانم گرفته اند، تازه فهمیدم چطور او پا روی علاقه اش گذاشت تا بهروز خوشبخت بشود. الان به او به دیده احترام نگاه می کنم.گفتم:- اما ماجرای او تمام نشد. پدر شما به قول خودش عمل نکرد. آن زن، هم زندگی اش را از دست داد و هم پا روی علایقش گذاشت. او اینک دغدغه واکنش های پدرتان را دارد. چون...قبل از اینکه حرف من تمام بشود، رعنا کیف سیاه رنگش را باز کرد و کاغذی را از داخل آن بیرون آورد و به من داد.- بفرمایید این هم چک خانم شیرین زرین...چک را از رعنا خانم گرفتم و در نهایت حیرت متوجه شدم که رقم بسیار هنگفتی روی آن نوشته شده است.- او که می گفت، روی چک عدد ننوشته بود.تبسم ناگواری روی صورت رعنا ریخت و گفت:- بله، برادرانم که احساس کرده بودند شیرین خانم طعمه خوبی باری مطامع آنان است قصد داشتند با کمک این چک که متأسفانه شیرین خانم ناشیانه صادر کرده بود، روزگار بدی را برایش رقم بزنند. آنها مبلغ دویست میلیون تومان روی چک نوشته اند تا او هرگز نتواند از عهده ادای آن بربیاید.عرق سردی روی پیشانی ام نشست. تصور سرنوشتی که در کمین خانم زرین نشسته بود، بدنم را مور مور می کرد، پرسیدم:- چطور این چک را به دست آوردید؟گفت:- شب قبل وقتی پدر و برادرانم راجع به بهروز صحبت می کردند، گوش تیز کردم...یک دفعه رعنا خانم ساکت شد. من منتظر ماندم تا لب به سخن باز کند، اما به جای حرف، اشک ریخت.- چه شده؟...سکوتش را شکست و گفت:- می دانید چه کسی بهروز را به این روز انداخته؟...از واکنش او حدس زده بودم، اما چیزی نگفتم و گفت:- برادرم جمشید! او قصد داشته اینطوری زهرچشمی از من و بهروز و بقیه ای که فکر می کرد قصد دارند در کارشان فضولی کنند، بگیرد.پرسیدم:- مگر بهروز قصد چنین کاری را داشت؟- نه!... اما من از حرف هایشان سرپیچی می کردم. از طرف دیگر رفت و آمد خانم زرین برای گرفتن چکش زیاد شده بود. تماس هایی هم با خانه ما گرفته می شد که آنها را دچار هراس کرده بود...- عجب!...- بله، آنها به اصطلاح خودشان می خواستند ما را گوشمالی بدهند. قصد کشتن بهروز را نداشتند.گفتم:- به این ترتیب بنده و جنابعالی و بقیه و بهروز گرفتار عده ای موجود خطرناک شده ایم، درست می گویم!؟- بله!... آنها خطرناکتر از این هستند که فکر می کنید. نمونه ساده اش پاپوشی است که برای شوهر سابق من دوختند، یا همین موضوعی که برای بهروز اتفاق افتاد. من از آنها می ترسم. نمی دانید چه نقشه شومی برای خانم زرین کشیده بودند. آنها لا به لای صحبت هایشان می گفتند که این چک وسیله خوبی است. فقط اصرار داشتند که من بویی از ماجرا نبرم.او رو به من گفت:- شاید به این خاطر که من خواهرشان بودم. اما نه!... آنها آنقدر در منجلاب فرو رفته اند که دیگر خواهر و برادر و مادر و حتی پدر هم برایشان فرق ندارد.بدون معطلی امضاء خانم زرین را از چکی که خانم رعنا داده بود حذف کردم و لاشه آن را نگه داشتم. سپس به رعنا خانم گفتم:- اینطوری هم که نمی شود. یعنی همه باید دست روی دست بگذاریم؟او گفت:- من که جرأت کاری ندارم. شما هم مدرکی از آنها ندارید. کسی هم نیست که بتواند با شما همکاری کند. اما...او دوباره سکوت کرد و من چشم انتظار بقیه حرفهایش. سکوت زیاد طول نکشید.- اما امروز برای موضوع دیگری نزد شما آمده ام.با تعجب گفتم:- چه موضوعی؟گفت:- اول قصد مشورت دارم. بعد می خواهم تصمیم خودم را بگیرم.منتظر ماندم. ادامه داد:- ازدواج من و بهروز در واقع قراردادی بود. یعنی او بچه دوست داشت و من هم وارد زندگی او شدم تا حاصل زندگی مان یک فرزند بشود. من اطمینان دارم که هیچ وقت بهروز، حتی با وجود فرزندمان «نیما» نمی تواند مرا به اندازه شیرین خانم دوست داشته باشد. از طرف دیگر برای من هرگز بهروز نمی تواند مثل شوهر سابقم باشد. شوهر سابقم تاوان زندگی با من را با مدت زمانی که در زندان بود، داد.فوری گفتم:- بهروز هم داد.- نه!... من هنوز نمی دانم عکس العمل بهروز وقتی که بفهمد، ماجرا از چه قرار بوده، چیست. اما عکس العمل شوهر سابقم معلوم است. گذشته از این هنوز یک نفر هست که آقا بهروز را دوست دارد.- اما او از زندگی شما رفته و قول داده که هرگز پا به زندگی شما نگذارد.- همانطور که من قول داده بودم هرگز در مورد شوهر اولم فکر نکنم، اما این کار شدنی نیست. اطمینان داشته باشید بهروز هم نمی تواند همسر اولش را فراموش کند. آنها دیوانه وار عاشق هم بودند، مگر ممکن است بتوانند از آن علاقه فاصله بگیرند. مسئولیت من هم در این زندگی به پایان رسیده و احساس می کنم، هیچ دینی به بهروز و زندگی اش ندارم. فقط مانده است که او را از این ماجراها باخبر کنم که امروز این کار را خواهم کرد.- یعنی با شرایطی که بهروز دارد، می خواهید این کار را بکنید؟- بله، چون تنها فرصتی است که می توان از شدت برخوردها کاست. کافی است بهروز تصمیم به شکایت بگیرد. آن وقت پای پدر و برادران من به دادگاه باز می شود. آنها به هر بهانه ای به دادگاه بروند، دیگر از چنگ قانون بیرون نخواهند آمد. وسیله ای هم ندارند که بهروز و خانم زرین را تهدید کنند و تحت فشار قرار بدهند. چون چک نزد آنها نیست.با ناراحتی گفتم:- اگر آنها بفهمند که چک توسط شما به من رسیده؟- عقلشان به اینجا قد نمی دهد. فکر می کنند چک را گم کرده اند و بیشتر به جان هم می افتند، بنابراین...حرف او را قطع کردم و گفتم:- یعنی... اجازه بدهید ببینم چه می گویید. شما می خواهید از زندگی بهروز بیرون بروید... نه!... این منصفانه نیست... آخر او چه گناهی کرده است که این اندازه در زندگی مشترک دچار ناکامی شود. آیا به واقع صداقت او باید دستخوش این همه آسیب بشود.رعنا خانم گفت:- واکنش شما نشان می دهد، سلامت و آرامش بهروز را دوست ندارید.- آرامش او به خصوص بعد از این حادثه در گرو امیدواری است.- من هم می خواهم او را امیدوار کنم. می خواهم بگویم، می تواند، مرا طلاق بدهد و نیما را هم برای همیشه داشته باشد... این یعنی همان روزهای خوش گذشته.- نه!... من نمی توانم جای بهروز تصمیم بگیرم. حتی نمی توانم جای خانم زرین تماس بگیرم. او هم ظاهراً خواستگار دارد. یک نفر که بهروز می گفت از گذشته دور علاقه مند به ازدواج با خانم زرین بود...رعنا خانم خندید و گفت:- اینها همه حرف است. آن قصه و آن فرد، ادامه توطئه برادران من است. آنها این خواستگار ساختگی را ساخته اند. خانم زرین هیچ کس را در گذشته نداشته که قصد ازدواج با او را داشته باشد... به هر حال امروز اگر شرایط مناسب بود با بهروز صحبت می کنم. فقط برایم دعا کنید.- نه!... بهروز قبول نمی کند...- حالا ببینم! اگر قبول نکرد، تصمیم دیگری می گیریم.
فصل بیست و دومجمع بندی وضعیت موجود برایم مشکل شده بود. حادثه پشت حادثه، توطئه پشت توطئه. در شرایط حاضر، یافتن آدمی که همه حقیقت را به زبان آورده باشد مشکل بود.صحبت های رعنا، همسر بهروز مرا بیشتر به تردید انداخت. او تا پیش از این هرگز در رفتار و اعمالش نشان نداده بود که خود را مجبور به زندگی با بهروز کرده است. ولی ممکن است بهروز به خوبی حس کرده باشد که رعنا تظاهر می کند. زیرا روحیه بهروز را خوب می شناختم. آدمی حساس و بسیار نکته سنج که شاید ساعت ها روی یک جمله فکر کند. واکنش های بهروز آگاهانه بود، حتی اگر چیزی برخلاف میلش بود و اصرار داشت که آن را به روی خود نیاورد، رفتارش این را نشان می داد.به هر حال بهروز همچنان در بیمارستان بود و به هوش آمده بود. شیرین، اما پیدایش نبود. من هم شماره تلفنی از او نداشتم. فقط می دانستم که منزل پدرش کجا است. بنابراین راهی برای دسترسی به او وجود داشت. از طرف دیگر برادران خطرناک رعنا هم اگر متوجه نقش من در این ماجرا می شدند، از هیچ توطئه ای دریغ نمی کردند. از سوی دیگر ناچار بودم حرفی هم از همسر اول رعنا خانم نزنم. در این اندیشه ها بودم که تلفن روی میز به صدا درآمد. گوشی را برداشتم.- الو... بفرمایید.- ببخشید؛ شما آقای فردوس هستید؟- بله!...- از بیمارستان تماس می گیرم.دلهره همه وجودم را فراگرفت. گلویم خشک شد. به زحمت می توانستم آب دهانم را قورت بدهم صدای تپش قلبم را به وضوح می شنیدم.- خودم هستم، بفرمایید.- خواستم بگویم، آقای بهروز احمدی اظهار تمایل کرده اند شمارا ببیند.به یکباره همه آن اضطراب به یک نشاط دلپذیر مبدل شد و گفتم:- الان می توانم بیایم؟...کسی که تماس گرفته بود، گفت:- الان فکر نمی کنم. زیرا او تحت مراقبت های ویژه است. یا دیروقت باید تشریف بیاورید و یا صبح روز بعد...گفتم:- می توانم با پزشک معالجش صحبت کنم؟- گوشی را داشته باشید؟لحظاتی بعد، پزشک معالج بهروز گوشی را در دست داشت و من بعد از معرفی خودم گفتم:- اجازده دارم به دیدن او بیایم؟دکتر جمالی، پزشک معالج بهروز گفت:- الان نه، او احتیاج به مراقبت شدید دارد. البته خطر رفع شده، ولی احتیاط لازم است. صبر داشته باشید تا چند ساعت از این وضع بگذرد و بتواند چیزی میل کند.پرسیدم:- آقای دکتر، وضعیت جسمی او چطور است؟دکتر گفت:- الان در این مورد نمی توانم نظر بدهم. همین اندازه که شما را خواسته، نشان می دهد، حافظه او آسیب ندیده. فقط...حرفش را قطع کرد و من با تعجب پرسیدم:- فقط چی؟...گفت:- هیچ چیز خاصی نیست، یک حدس است.- خواهش می کنم به من بگویید او خیلی تنها است و من...دکتر گفت:- نگران پاهایش هستیم. نسبت به ضربه ها واکنش نشان نمی دهد. البته می تواند طبیعی باشد، ولی باز هم لازم است مطمئن بشویم. ضمناً به خاطر داشته باشید که او نباید زیاد حرف بزند. فردا که آمدید سعی کنید کمی روحیه اش را بهبود ببخشید. او نباید چیزهای خیلی خوشحال کننده و یا خیلی ناراحت کننده بشنود. این احتیاط ها لازم است.با دکتر خداحافظی کردم و ضمن اینکه سرحال بودن بهروز خوشحالم کرده بود، امیدوار بودم، همانطور که دکتر گفته پاهایش هم سالم باشد.الان تا فردا صبح، بهترین فرصتی بود تا به خانه پدر و مادر خانم شیرین زرین بروم. او باید از آنچه گذشته باخبر باشد.معطل نکردم. همکاران را در جریان خروجم از اداره قرار دادم و فوری به خیابان زدم. از آنجا تا خانه پدر و مادر شیرین خانم، فاصله زیادی بود. وقتی پشت فرمان نشستم، فقط به این می اندیشیدم که چگونه خانم شیرین را در جریان آنچه گذشته قرار بدهم. گفتن همه ماجرا به صلاح نبود. اما او را باید برای شرایطی آماده می کردم که اگر آن اتفاقی که نباید رخ بدهد، رخ داد، بهروز تنها نماند. البته فقط هم نباید نگران بهروز باشم، خانم زرین هم در این ماجرا بیش از حد توانش آسیب دیده بود. او با پیگیری های خودش و گاهی هم حتی با ندانم کاری هایش، نشان داده بود که به زندگی مشترک خود علاقه داشته و همیشه سعی کرده، دنیا را از چشم های بهروز ببیند. اما کاش درون بهروز را درک می کرد و فقط متوجه نگاه او به زندگی نبود. اگر به درون بهروز دست می یافت و حقیقت وجودی او را می شناخت، امروز این همه ماجرا رخ نمی داد و آن دو حتی بدون فرزند هم در کنار هم زندگی خوبی داشتند.اشکال عمده خیلی از آدم ها این است که قبل از اینکه تصمیم بگیرند، فکر نمی کنند. وقتی هم که کاری را بدون فکر انجام می دهند، برای رهایی از تبعات آن مشورت نمی کنند، ولی وقتی همه راهها را به روی خود بسته دیدند، از خودشان می پرسند، چرا فکر نکردم.مقابل خانه پدر شیرین خانم ایستادم. بعد از قفل و بست اتومبیل، زنگ خانه شان را به صدا درآوردم.- بله!...- ببخشید مزاحم شدم. من فردوس هستم. با خانم زرین، شیرین خانم کار داشتم.در از تو باز شد. صدا از آیفون آمد.- بفرمایید طبقه اول...در را بستم. به طبقه اول که رسیدم، خانم زرین، در کنار پدر و مادرش مقابل در بود.- بفرمایید تو.با اجازه وارد خانه شدم. نگاههای خانم زرین پر از دلهره و اضطراب بود.- از بهروز چه خبر؟نگاهش که کردم، رنگ به چهره نداشت.- الحمدا... به هوش آمده و جای نگرانی نیست. اینبار من برای مشورت خدمت شما رسیده ام.او نفس آرامی کشید و گفت:- اجازه بدهید چای بیاورم.- چای نمی نوشم.مادر خانم زرین گفت:- دخترم تو بنشین من چای می آورم.او این را گفت و با ایماء و اشاره از شوهرش خواست که اتاق را ترک کند. وقتی آن دو رفتند، گفتم:- ابتدا یک خبر خوش برایتان دارم.این را گفتم و از جیبم، چک سفید امضاء او را در حالی که امضاء خانم زرین را از پای آن بریده بودم، درآوردم و گفتم:- این خدمت شما...او در حالی که بهت زده به چک نگاه می کرد، گفت:- این چک دست شما چه می کند؟- ماجرای جالبی دارد.او از ته دل خندید و در حالی که از کلامش ذوق پیدا بود، گفت:- نمی دانید چقدر مرا خوشحال کردید. آنها تصمیم داشتند از من اخاذی کنند و من هم که کاری از دستم ساخته نبود، قصد داشتم از این شهر بروم جایی که هیچ کس مرا نشناسد. من اشتباه کردم و آنها داشتند از اشتباه من سوءاستفاده می کردند. به خدا خیلی خوشحالم کردید. البته پدر و مادرم چیزی از ماجرا نمی دانند.خوشحالی او مرا هم خوشحال کرد و گفتم:- این را رعنا همسر بهروز به من رساند.با شنیدن این حرف شیرین قدری مکث کرد، سپس گفت:- او محبت را در حق من تمام کرد. من هم قول می دهم که دیگر سراغی از بهروز نگیرم. حتی، از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نکنم که هفته آینده مراسم عقدکنان من برگزار می شود.دلم هری ریخت، ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.- عجب!... چقدر با عجله!...- حرف های آن روز شما خیلی روی من اثر گذاشت. از طرف دیگر تهدیدهای آنها هم آرامشم را گرفته بود. تصمیم گرفتم ازدواج کنم و از این مملکت بروم. حتی بلیت هواپیما و ویزا گرفته ام. رعنا اطمینان داشته باشد، دیگر مرا نخواهد دید.پرسیدم:- آن مرد خوشبخت کیست؟- از آشناهای پدرم است. او هم مشکلی مشابه من دارد.وقتی این را شنیدم، گفتم:- پس اجازه بدهید، مرخص شوم خیلی خوشحالم کردید. آمده بودم چک را تقدیمتان کنم و بروم.خانم زرین خیلی باهوش تر از این حرفها بود.- آقای فردوس، چک را به عنوان یک خبر خوش دادید. بقیه ماجرا را بگویید. من الان دیگر استرس ندارم. دوست دارم حرف های شما را بشنوم.گفتم:- زندگی جدید شما برای من مهمتر است. نمی خواهم در آغاز این زندگی دچار تردید بشوید.- نه!... هیچ تردیدی در میان نیست. حرف بزنید.به او گفتم:- راجع به بهروز و همسرش بود. البته الان دیگر به شما ربط ندارد.او با اضطراب گفت:- خواهش می کنم، بگویید.گفتم:- رعنا قصد ندارد با بهروز زندگی کند. حتی می خواهد نیما را به بهروز بسپارد و برود.شیرین با تعجب و نگرانی گفت:- چرا؟- چون هنوز هم دوست دارد، زندگی گذشته اش را ادامه بدهد. او می گفت ازدواج با بهروز به اصرا خانواده اش بوده و قصد آنها هم تنبیه همسر او بوده است. حالا هم ادامه دادن به این زندگی برای او ممکن نیست. از من خواسته که از بهروز خواهش کنم، طلاقش بدهد. از طرف دیگر بهروز هم ممکن است آسیب جسمی دیده باشد. البته این فقط یک حدس است، ولی حرفهای دکتر جمالی، توأم با نوعی نگرانی پزشکی بود که من این را درک کردم.شیرین پرسید:- نگرانی از چی؟گفتم:- از پاهای بهروز. به تحریکات جواب نمی دهد. البته شاید هم طبیعی باشد. ولی به هر حال نگران کننده است. از این گذشته او تا مدتی نباید خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت شود. آمده بودم از شما کمک بگیرم. چون با روحیه بهروز بیشتر آشنا هستید.گفت:- وضعیت عجیبی است.گفتم:- عوامل این حادثه برادران رعنا بوده اند. وجود آنها هم نگران کننده است. باز هم تأکید می کنم، اینها دیگر به شما ارتباط ندارد.شیرین خانم که ناراحت به نظر می رسید، گفت:- کاش یک هفته جلوتر... کاش...قبل از اینکه مادر شیرین چای بیاورد، از جا بلند شدم و اجازه خواستم خانه شان را ترک کنم.- چیزی از این موضوع به خانواده تان نگویید.شیرین هم تأکید کرد:- نمی خواهم بهروز از ازدواج من باخبر باشد.- خیالتان راحت، خداحافظ...از او و پدر و مادرش که خیلی اصرار داشتند لااقل یک چای بنوشم خداحافظی کردم و بیرون زدم. همه افکارم به هم ریخته بود. به خانه رفتم تا خودم را برای ملاقات فردا با بهروز آماده کنم.
فصل بیست و سومصبح زود، قبل از اینکه از خانه بیرون بزنم، با بیمارستان تماس گرفتم تا از شرایط جسمی و روحی بهروز باخبر باشم. دکتر جمالی نبود، پرستار بخش هم حاضر نمی شد تلفنی جواب مرا بدهد. از این رو راهی بیمارستان شدم.در راه دلم بدجوری شور می زد. نمی دانستم چطور باید بهروز را از آنچه در این چند روز گذشته، باخبر کنم. با خودم گفتم، حالا که لازم نیست او چیزی بداند، بهتر است، وقتی حالش بهتر شد، آرام آرام مسایل را برای او شرح بدهم. اما... اگر در این مدت اوضاع بیشتر تغییر کرد، چه کنم؟می دانستم مشکلی برای ملاقات با بهروز ندارم. دکتر جمالی روز قبل همه شرایط را فراهم کرده بود. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. بوی تند الکل و دارو در فضای بیمارستان پیچیده بود. تمیزی سالن ها و آدم هایی با روپوش های سفید و تابلویی که روی دیوار، کودکی را نشان می داد که دعوت به سکوت می کرد، محیط بیمارستان را بیشتر در ذهنم می نشاند.از پنجره راهرویی که مرا به قسمت آی.سی.یو در طبقه سوم می رساند، به پایین نگاه انداختم، شاید دوست داشتم آشنایی را در حیاط بیمارستان ببینم، اما کسی نبود.مقابل بخش، خانمی پشت پیشخوان ایستاده بود.- سلام خانم!... من برای ملاقات آقای بهروز احمدی آمده ام.پرستار با اشاره دست، خواست کمی تأمل کنم. وقتی کارش تمام شد، مجدداً تقاضایم را مطرح کردم و او نگاهی به کاغذهای روی میزش انداخت و در همان حال گفت:- اگر امروز دکتر اجازه بدهد، به بخش عمومی منتقل می شود.سپس با اشاره دست، اتاق را نشان داد و گفت:- اتاق 325 فقط خواهش می کنم، زیاد معطل نکنید. رعایت سکوت هم الزامی است. بیشتر بیماران ما از اتاق عمل آمده اند و به آرامش احتیاج دارند.- حتماً...به سمت اتاق 325 رفتم. آهسته و بدون اینکه دق الباب کنم، در شیشه ای اتاق را باز کردم. پاهایی ابتدا بیرون از ملحفه سفید نگاهم را کشید و بعد که داخل اتاق رفتم، بهروز را که سرم به دست داشت، دیدم. اولین برخورد او برایم خیلی مهم بود. بهروز نگاه به سمت در چرخاند. مرا دید، لبخندی زد و به آرامی گفت:- بیا تو...وارد شدم. صندلی را که با تخت بهروز فاصله داشت به خودم نزدیک کردم و با شرمندگی گفتم:- بهروز جان ببخش که دست خالی آمدم. می خواستم گل و شیرینی بگیرم، اما احساس کردم در بخش آی.سی.یو اجازه ندهند گل بیاورم. قول می دهم به بخش که آمدی از شرمندگی ات بیرون بیایم.بعد در ادامه پرسیدم:- می توانی چیزی بخوری؟- باید دکتر امروز مرا ویزیت کند. اگر او اجازه بدهد، از ظهر غذا می خورم.روی صندلی در فاصله کمی از او نشستم. بهروز با حیرت پرسید:- بقیه کجا هستند؟ ظاهراً من چند روزی خواب بوده ام. فکر می کنی امروز بیایند؟گفتم:- نه!...- چرا؟!...- دکتر خواسته، تا وقتی تو را به بخش منتقل نکرده اند به کسی اجازه ندهد، بیاید. احساس می کند هیجان زیاد، برایت مشکل ساز باشد. اصلاً احساساتی شدن برای تو خوب نیست.بهروز با سر حرفم را تأیید کرد و بعد گفت:- پس چرا به تو اجازه دادند؟گفتم:- اولاً چون تو خواسته بودی، در ثانی به دکتر توضیح دادم که او از دیدن من خوشحال نمی شود، عصبانی هم نمی شود. بنابراین تنها کسی که می تواند بدون دردسر تو را ببیند، من هستم.بهروز خندید و گفت:- شاید تا امروز نگفته باشم، اما به وجود دوستی مثل تو افتخار می کنم. امیدوارم روزی بتوانم محبت تو را جبران کنم.خندیدم و گفتم:- چوب کاری نکن. انگار یادت رفته چند سال خودت را از من پنهان کردی و...حرفم را قطع کرد و گفت:- اشتباه بزرگ من همین بود، وگرنه امروز...بهروز حرفش را قطع کرد و از من پرسید:- با راننده ای که مرا زده بود، چه کردند؟گفتم:- دوست داشتی چه کنند؟- یک کاغذ و قلم بیاور. می خواهم رضایت بدهم. اطمینان دارم او عمدی نداشته، بیچاره در این مدت چه کشیده... معلوم نیست زن و بچه اش چه کشیده اند.گفتم:- بهروز، خوشبینی تو همیشه مرا به وجد می آورد. خوشحالم از اینکه دلت اینقدر بزرگ است. چقدر راحت از حق خودت می گذری.بهروز جواب داد:- ای بابا... این که کاری نیست. شاید اگر من هم در چنین گرفتاری بودم، همین توقع را داشته باشم.در انتهای صحبت دکتر جمالی، بهروز وارد شد و پس از خوش و بش و احوالپرسی با بهروز و بعد با من، به دقت کارتکس تغییرات فشار خون و علایم حیاتی بهروز را کنترل کرد و گفت:- آماده باش که از امروز به بخش منتقل می شوی.سپس مرا صدا کرد و گفت:- به او گفته ای که پایش...حرف دکتر را قطع کردم و گفتم:- پایش... چی؟!دکتر گفت:- متأسفانه دیگر نمی تواند راه برود. فکر کردم این را گفته ای.- نه!... من جرأت گفتن این موضوع را ندارد.- چاره ای نیست. خودم می گویم.سپس به طرف بهروز رفت و گفت:- من با این سوزن به پاهای تو می زنم، اگر احساس درد داشتی بگو...سوزن چندین و چند بار به پاهای بهروز زده شد و بعد دکتر، گفت:- با آن حادثه خطرناکی که برای تو اتفاق افتاد، گویا فقط پاهایت مشکل دارد. البته امیدوارم به زودی خوب بشود.نگاه به چهره بهروز انداختم. گویا دکتر چنان ماهرانه گفته بود که بهروز هنوز باور نداشت که برای همیشه نمی تواند بدود و یا حتی راه برود.من رو به بهروز لبخندی زدم و وقتی دکتر اتاق را ترک می کرد خودم را به او رساندم و گفتم:- آقای دکتر امیدی هست؟- همیشه باید به خدا امیدوار باشیم. از نظر علمی نه!... نخاع او به شدت آسیب دیده و باید از این پس روی ویلچر باشد.- جوری حرف زدید که من هم فکر کردم خوب شدنی است.- باید به خدا توکل داشت. اگر خدا بخواهد هیچ کاری نشدنی نیست.دوباره به اتاق برگشتم. عکس العمل بهروز کاملاً طبیعی بود. در همان حال پرسیدم:- باز هم رضایت می دهی؟با خونسردی گفت:- بله!...پرستاران با برانکار به اتاق آمدند و در حالی که سعی می کردند به بهروز روحیه بدهند با شوخی و طنز او را به آرامی روی برانکار گذاشتند و در همان حال نشاط انگیز به سمت بخش عمومی حرکت کردند. من هم آنها را همراهی کردم. وقتی بهروز روی تخت بخش عمومی فرود آمد، گفتم:- من خودم هر روز می آیم تا با هم به حیاط بیمارستان برویم و گپ بزنیم.بهروز رو به من پرسید:- از رعنا چه خبر؟- همه خوبند، تو باید الان فکر خودت باشی.بهروز گفت:- از شیرین چه خبر؟متعجب شدم. او چرا در این وضع سراغ شیرین خانم را می گیرد. شاید هم بد نشد. می توانم او را برای شنیدن حرفهایم تست بزنم. از این رو گفتم:- راستی چرا تو با ازدواج او مخالف هستی؟بهروز گفت:- من مخالف نیستم. فقط گفتم یک مقدار صبر کند، تا من...مطمئن بودم که می خواهد بگوید، صبر کند تا من که نبودم، بعد ازدواج کند. اما قبل از این که این حرف را بگوید، گفتم:- بهروز تو هیچ بیماری ناشناخته و صعب العلاجی نداری. یعنی تو سال های سال زنده می مانی.- یعنی چه... یکی از پزشکان...حرفش را قطع کردم و گفتم:- نه!... همه آن حرف ها دروغ بود. یک عده می خواستند روحیه تو را خراب کنند. تو سالم هستی، خیالت راحت باشد.لبخند به چهره بهروز نشست. او هم مثل همه زندگی و زنده بودن را دوست داشت. شاید همین امیدواری، روحیه او را برای پذیرفتن مشکل پاهایش و مسایل بعدی بیشتر کند.- مطمئنی... یعنی من نمی میرم؟...- نه!... خیالت راحت باشد. اما خوب پاهایت مشکل دارد.- آن هم ان شاا... خوب می شود. دکتر که خیلی امیدوار بود.- حالا نظرت راجع به ازدواج شیرین خانم چیست؟- من که حرفی ندارم. اصلاً نمی توانم حرفی داشته باشم. او که دیگر همسر من نیست.به بهروز گفتم:- قبل از ازدواج با تو هیچ مردی در زندگی شیرین نبوده است. آن حرف ها هم حقیقت نداشت. یعنی هرچه شنیده ای حقیقت نداشت. فقط این حقیقت دارد که شیرین خانم به خاطر تو چکی را به خانواده همسرت داده بود.بهروز فوری گفت:- این را می دانستم. سعی هم داشتم، بگیرم که این اتفاق افتاد.گفتم:- من چک او را گرفتم. اما قبل از آن به خاطر تهدیدهایی که کرده بودند، شیرین مقدمات ازدواجش را با فردی فراهم کرده بود تا از ایران برود.بهروز همچنان خونسرد نشان داد و آهی کشید و گفت:- امیدوارم خوشبخت بشود.او این را گفت، اما می دانم که هرگز احساسی را که در درونش جاری شده بود، نتوانست به زبان بیاورد. به هر حال عشقی که در زندگی گذشته او جاری بود، بر هیچ فردی پوشیده نبود. بهروز هرگز با شیرین خانم مشکلی نداشت که ناشی از بی مهری آن دو باشد، عشق بهروز به شیرین خانم بیشترین موضوعی بود که همه در مورد آن اتفاق نظر داشتند.با طنز و شوخی از بهروز پرسیدم:- اگر کارت دعوت بدهد، تو شرکت می کنی؟- نه!... اما از طرف من یک دسته گل بفرست و برایش آرزوی خوشبختی کن.اولین گام را ناخواسته خوب برداشتم. بقیه حرف ها را برای بعد گذاشتم و آنقدر کنارش ماندم تا ناهار را با هم خوردیم. سپس با این قول که فردا به همراه او به حیاط بیمارستان خواهیم رفت، قصد داشتم او را ترک کنم که گفت:- فقط به رعنا بگو به همراه نیما، هرچه زودتر به دیدنم بیایند. دلم برای دیدنشان پر می زند.گفتم:- باشد...این را فقط به زبان راندم، اما در دلم شور عجیبی افتاده بود. وقتی خداحافظی کردم قبل از اینکه از بیمارستان بیرون بروم یک دفعه فکری به خاطرم رسید. حاصل این فکر این بود که تلفنی از رعنا خانم بخواهم به دیدن بهروز بیاید. او پذیرفت و قرار شد، تا بعدازظهر به همراه نیما به بیمارستان برود.
فصل بیست و چهارمبعد از تماس با رعنا خانم، در حالی که احساس می کردم از گفتن موضوعی که در روحیه بهروز اثر خوبی نخواهد گذاشت، راحت شده ام، یک دفعه دلم شور افتاد. با خودم گفتم، بهروز که تازه از یک حادثه تلخ جان سالم به در برده، چگونه می تواند جدایی رعنا خانم را از زبان کسی بشنود که می بایست در این شرایط در کنار او باشد و... به سراغ تلفن رفتم تا رعنا را از انجام این کار منصرف کنم، اما کسی گوشی را برنداشت. نمی دانستم چه کنم. شاید فاجعه دیگری در شرف اتفاق بود. باید تا آنجا که می توانستم از بروز این حادثه جلوگیری کنم.تحمل نکردم و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم. ترافیک مزاحم و آزاردهنده تهران، به اندازه کافی فرصت را از من گرفت، زیرا وقتی به اتاق بهروز رسیدم، در کمال تعجب، رعنا خانم و نیما را درون اتاق دیدم. بهروز چه عاشقانه نیما را در بغل می فشرد و رعنا که نمی دانم حرف هایش را گفته بود یا نه، شاهد این صحنه دل انگیز و تأثیرگذار بود.- سلام... ببخشید مزاحم شدم.بهروز با دیدن من گفت:- ببین چقدر مرد شده است. الهی قربانش بروم. دلم برایش لک زده بود.به طرف بهروز رفتم و کودکانه با نیما حرف زدم و پیشانی او را بوسیدم. سعی داشتم از فرصت استفاده کنم و به نوعی رعنا خانم را در جریان قرار بدهم که صحبتی با بهروز نداشته باشد، اما فایده نداشت. به ناچار رو به او گفتم:- اجازه می دهید یک لحظه با شما صحبت کنم؟بهروز هنوز مشغول بوسیدن نیما بود و من از دیدن این صحنه خیلی خشنود بودم.- خواهش می کنم.بیرون از اتاق موضوع را برایش توضیح دادم و تأکید کردم که چیزی راجع به این مسایل نگوید تا حال بهروز بهتر شود. رعنا خانم گفت:- قبل از اینکه بهروز را ببینم، با پزشک او صحبت کردم. موضوع را برایش توضیح دادم. نمی خواستم بیگدار به آب بزنم.- دکتر چه گفت؟رعنا خانم گفت:- دکتر شنیدن ماجرا را برای بهروز مضر تشخیص داد. من به او توضیح دادم که نمی توانم بیشتر از این صبر کنم. دکتر تصمیم را به عهده خودم گذاشت، فقط تأکید کرد مراقب حال او باشم...او رو به من ادامه داد:- حالا واقعاً نمی دانم چه کنم؟ نمی خواهم به زندگی با من امیدوار باشد. اصلاً زندگی من و او نمی تواند آینده خوبی داشته باشد. پدر و برادر من قضیه را تمام شده نمی دانند. راستش را بخواهید من هرچه می دانستم راجع به آنها به پلیس هم گفته ام. شاید امروز و یا فردا دستگیرشان کنند. این کار من کینه آنها را نسبت به بهروز بیشتر می کند، بنابراین تنها راه این است که من و بهروز از هم جدا بشویم و بعد من حقیقت را به برادر و پدر بگویم و جایی بروم که دستشان به من نرسد.رعنا خانم با اصرار به من گفت:- قبول می کنید که فرصت زیادی ندارم. دست دست کردن مشکلی را از من و بهروز کم نمی کند. به نظر من شاید بهروز تحمل شنیدن حرف مرا داشته باشد، اما هرگز تحمل برخورد تند و بسیار خشونت آمیز وابستگان پدر و برادرم را نخواهد داشت.حق با رعنا خانم بود. تعلل و دست دست کردن، کار را مشکل تر می کرد. باید بدون تعارف و فقط با ملاحظه روحیه بهروز حقیقت را گفت. به رعنا خانم گفتم:- در حضور من مسأله را مطرح کنید. ضمناً به خاطر داشته باشید که بهروز بدون نیما نمی تواند زندگی کند. او به واقع تنهای تنها شده است.سپس تصمیم شیرین خانم، همسر اول بهروز را هم به او گفتم. رعنا با شنیدن این حرف آهی از ته دل کشید و گفت:- هر طور صلاح می دانید.به اتاق که آمدیم، بهروز و نیما همچنان در حال بازی و مهروزی بودند. بهروز اصلاً توجهی به اطرافش نداشت. قصه ای برای نیما می گفت که من پیش از این نشنیده بودم. قصه پادشاهی که پسرانش را برای کشتن دیو چهار سر فرستاده بود و پسر کوچکتر به خاطر دل پاکی که داشت، توانست دیو چهار سر را به کمک پیرمرد مهربانی که از پسر کوچک خوبی دیده بود، بکشد. وقتی قصه تمام شد، به بهروز گفتم:- خبر داری چه کسی تو را به این روز انداخته است؟- نه!... چطور؟... حتماً رضایت می خواهد؟ خب، بدهید.- نه!... آنها نه تنها رضایت نمی خواهند، بلکه به زنده بودن تو هم رضایت نمی دهند.- چرا؟!... مگر من چه کرده ام؟... چرا می خواهند مرا بکشند؟- پدر و برادر رعنا خانم اقدام به این کار کرده اند. آنها حتی قصد داشتند برای شیرین هم حادثه ناگواری را درست کنند. همانطور که برای رعنا مشکل به وجود آوردند.بهروز، نیما را روی پایش جا به جا کرد و گفت:- چه بلایی سر شیرین آورده اند؟ رعنا چه مشکلی دارد؟قبل از اینکه من حرفی بزنم، رعنا گفت:- آقا بهروز، شما که می دانید جریان ازدواج من و شما چطور بود؟- بله، با اصرار شیرین، ما با هم ازدواج کردیم.- نه!... من و شما با اصرار پدر و برادرم با هم ازدواج کردیم.- آنها مرا از کجا می شناختند؟- آنها شما را نمی شناختند. بلکه قصد داشتند شوهر اول مرا که با توطئه آنها به زندان افتاده بود، تنبیه کنند. من هم مجبور بودم به این ازدواج تن بدهم. در واقع وقتی شیرین خانم مرا برای شما خواستگاری کرد، آنها فرصت را برای زدن یک ضربه کاری به شوهر اولم مناسب دیدند و با نقشه ای حساب شده از شیرین خانم چک سفید امضا گرفتند و بعد مرا به عقد شما درآورند. الان مدتی است شوهر اول من از زندان آزاد شده البته او هیچ تمایلی به ازدواج مجدد با من ندارد. اما من دیگر نمی توانم به این زندگی تحمیلی ادامه بدهم.نمی دانم در درون بهروز چه گذشت، اما داغی تنش را از بخاری که از روی عرق پیشانی اش بلند می شد، حس کردم. رعنا خانم همچنان حرف می زد و بهروز که چهره اش از داغی برافروخته شده بود، فقط گوش می داد. وقتی حرفهای رعنا خانم تمام شد، رو به او گفت:- من چه باید بکنم؟- نیما را از من قبول کن و اجازه بده طلاق بگیرم و جایی بروم که دیگر کسی دستش به من نرسد.- حرفی ندارم. اما خواهش می کنم، به این سؤال من جواب بده... کجای زندگی اشتباه کردم؟ چرا باید سرنوشت من اینطوری باشد؟رعنا خانم سکوت کرد و بهروز با ناراحتی پرسید:- فقط به این سؤال من جواب بده تا طلاقت بدهم.رعنا گفت:- اشتباه شما این بود که هیچ وقت سعی نکردی سرنوشت را تغییر بدهی. هرچه دیگران برایت بافتند، به تن کردی. اگر با یکدندگی شیرین مقابله می کردی، اگر راضی به ازدواج با من نمی شدی...بهروز گفت:- شیرین قبل از اینکه به من بگوید، چک سفید امضا داده بود.- نه!... وقتی او دید شما تن به انتخاب او داده اید، چک را داد.بهروز لحظه ای سکوت کرد. من از اتاق خارج شدم و از پرستارها خواستم به سراغ او بیایند و علایم حیاتی اش را کنترل کنند. آنها این کار را کردند و آمپول آرام بخشی به او زدند. سپس بهروز گفت:- نیما را چه می کنی؟- نیما مال تو...- یعنی احساس مادری هم نداری؟- دارم، ولی به احساس و عشق پدری تو احترام می گذارم. نیما تنها یادگار زندگی ما است و تو همه آرزوهایت را در او خلاصه کرده ای. این گذشت را که در هیچ مادری نخواهی دید، من به خاطر تو انجام می دهم.- قول بده هیچ وقت به سراغ نیما نیایی.- این قول را نگیر. می آیم، اما بدون اینکه او متوجه بشود. فقط برای دل خودم تو هم وقتی بزرگ شد، به او نگو مادرش فوت کرده و یا خطایی داشته. بگو که نمی تواند تو را ببیند. به خاطر این که بیمار است و اجازه ندارد کسی را هم بپذیرد.بهروز رو به من گفت:- عجب زندگی جالبی...آنگاه به چشم خود دیدم که اشک باران آسا از چشم بهروز ریخت و صورتش را غرق آب کرد. نیما را در بغل فشرد و رو به او گفت:- پسرم، روزهای تنهایی من و تو شروع شد. پدرت حالا سالم نیست که با تو بدود، تو را به گردش ببرد، اما برایت می میرد.هق هق گریه بهروز چشم مرا هم به اشک انداخت. رعنا خانم اتاق را ترک کرد، من ماندم و بهروز و هوا که تاریک شده بود. بهروز رو به من گفت:- نیما را نگه می داری؟... فقط تا وقتی که مرخص بشوم.اشک چشمم را پاک کردم و گفتم:- حتماً... خیالت از بابت او راحت باشد. با رعنا خانم چه می کنی؟- نمی دانم به او بگو، چه انتظاری از من دارد؟از رعنا پرسیدم و او گفت:- وقتی بهروز مرخص شد، با هم تقاضای طلاق توافقی می کنیم. زیاد طول نمی کشد. تا آن روز نیما هم نزد بهروز باشد. اینطوری زودتر مرا فراموش می کند. روزی چهار بار شیرخشک می خورد. کمک غذایی هم دارد. لباس هایش را هم می آورم. الان هم چند دست لباس دارد.از بهروز پرسیدم:- چه موقع مرخص می شوی؟- فردا یا پس فردا...به رعنا گفتم:- هفته دیگر برای انجام این کارها خوب است. تا آن موقع وضعیت بهروز بهتر خواهد شد.رعنا قبول کرد و به اتاق آمد و به بهروز گفت:- مرا ببخشید. نمی خواستم به این زودی زندگی ام با شما تمام بشود.بهروز از او رو برگرداند و رعنا رفت. من مانده بودم و بهروز و نیما که با رفتن مادرش، گریه را سر داد. نیما را با خودم به خانه بردم روز بعد با او به دیدن بهروز آمدم. بهروز حال خوشی نداشت، اما من حسابی به نیما عادت کردم. بچه داری ام خوب نبود، اما زود یاد گرفتم که شیر دادن و تر و خشک بچه یکی از کارهای پرزحمت است.روزی که بهروز را با ویلچر از بیمارستان به خانه اش رساندم، نیما مدام در آغوش بهروز بود. آن دو آرام آرام داشتند یکدیگر را درک می کردند. نیما زودتر از بهروز، رعنا را فراموش کرد. کمتر بهانه می گرفت. بهروز هم کوشید، جای خالی مادر را برایش پر کند.تا اینجا، ماجرا به نظر من به اتمام رسیده بود. به خصوص از وقتی که دادگاه با جدایی توافقی بهروز و رعنا هم موافقت کرد، دوران تازه ای در زندگی بهروز شروع شد، اما در یکی از روزها شیرین به من زنگ زد:- الو، بفرمایید.- سلام، من شیرین زرین هستم. می توانم شما را ببینم.- خانم زرین نکند، قصد دارید ماجرای تازه ای درست کنید.- نه!... اجازه بدهید شما را ببینم. قول می دهم مشکلی به وجود نیاورم.- قبل از این که شما را ببینم، باید عرض کنم که بهروز با من کار می کند. امیدوارم راجع به او نباشد تازه چند روزی است که با شرایط جدید خو گرفته است.- نه!... به او کاری ندارم، فقط می خواهم شما را ببینم و بس... اتفاقاً بهروز نباشد، بهتر است. برای مشورت می آیم. قول می دهم زندگی بهروز مشکلی نخواهد داشت. می خواهم قبل از خداحافظی و ترک ایران، آخرین حرفهایم را بگویم...با او برای روزی که بهروز در اداره نباشد، قرار گذاشتم.
فصل بیست و پنجموقتی خانم شیرین زرین به دیدن من آمد، بهروز نبود. او و نیما با هم به یک مسافرت کوتاه رفته بودند. بهروز بارها گفته بود:- نذر دارم. می خواهم نیما را به مشهد ببرم. دلم برای یک سفر دو نفره لک زده است.من به او گفتم:- اتفاقاً فرصت خوبی است. اما فکر می کنی به تنهایی و با این شرایطی که داری بتوانی... شاید فراموش کردم بگویم که بهروز به خاطر آسیب نخاعی قادر به راه رفتن نبود. او باید تا پایان عمر حتی وقتی هم که نیما بزرگ شد، روی ویلچر باشد. این موضوع مرا بیشتر از بهروز ناراحت کرده بود. ولی بهروز آرام بود، البته خاصیت بهروز انعطاف بیش از حد و تسلیم شدن او در برابر واقعیت هایی است که با آن برخورد می کند. مثلاً اگر فرد دیگری جای بهروز بود، حاضر نمی شد، از زندگی رعنا بیرون بیاید، اما بهروز آمد. بدون اینکه کسی را بدهکار خود بداند. تا امروز هم که مدت ها از این جدایی می گذرد، او هیچ صحبتی از جدایی اش نمی کند. فقط غروب جمعه، بغ کرده یک گوشه کز می کند و آنقدر چشم به در می دوزد تا رعنا نیما را با خود بیاورد. قرار بود، او سراغی از نیما نگیرد، اما بهرو فقط به خاطر نیما، که معتقد بود نیازمند مهر مادر است، این فرصت را به رعنا داد و او هم کوتاهی نکرد.شیرین خانم، پیش از اینکه با من حرف بزند، اصرار داشت، اتاق کار بهروز را ببیند.به او گفتم:- اصرارتان برای چیست؟- من و بهروز چند سال با هم زندگی کرده ایم. جدایی، پیوندهای قانونی زندگی ما را گسست، ولی پیوندهای عاطفی...حرفش را ادامه نداد و من او را به اتاق بهروز بردم. خانم زرین لحظه ای ماند و سپس شاخه ای گل سرخ روی میز او گذاشت. احساس کردم خیلی سعی می کند، بغضش را فرو بخورد، ولی موفق نشد و اشک از صورتش جاری شد. به سرعت آنجا را ترک کرد و به اتاق من برگشت و روی صندلی نشست. وقتی اشکهایش را پاک کرد، رو به من گفت:- خواهش می کنم، حرف های مرا منتقل نکنید. این آخرین تقاضای من از شما است، دلم نمی خواهد بهروز بداند که من اینجا آمده ام.- این تقاضای شما با شاخه گلی که روی میز بهروز گذاشتید، منافات دارد. اگر دوست ندارید بهروز بداند...حرفم را قطع کرد و گفت:- من که رفتم، شاخه گل را بردارید و در اتاقتان نگه دارید. وقتی بهروز آمد، آن را از طرف خودتان به او بدهید.گفتم:- اگر پرسید، دلیلش چیست، چه بگویم؟- بگویید، به خاطر زندگی تازه ای که با نیما داری... یا هر دلیل دیگری که دوست داشتید برایش بیاورید.- ماجرای شما و بهروز را یک روز به صورت پاورقی یا کتاب چاپ می کنم. آنجا اجازه دارم حرفهایتان را بنویسم؟- نه!... باید قول بدهید. من از شما خواهش می کنم.کمی سکوت کردم و بعد گفتم:- اجازه بدهید حرف های شما را بشنوم و بعد قول بدهم.گفت:- نه!... برای آخرین بار خواهش مرا بپذیرید.هرچه سعی کردم به او قول ندهم، نشد. تا آخرالامر گفتم:- علی رغم میل خودم، قول می دهم، ولی...گفت:- روی قول شما حساب می کنم...با گفتن این حرف او لب به سخن گشود. از ابتدای زندگی اش و آغاز پیوندشان با بهروز حرف زد. هرچه او بیشتر صحبت می کرد، من تعجبم بیشتر می شد. شاید بسیاری از حرف های او تکراری بود، اما لا به لای آنها، حرف های تازه و عجیبی زد که تا آن روز نگفته بود. ناگهان در جایی از حرف هایش به موضوعی اشاره کرد که بهت و حیرت من به قدری زیاد شد که آه از نهادم برخاست.- اجازه بدهید این موضوع را به بهروز بگویم.- نه!... نمی خواهم او چیزی بداند.- شما خانم یکدنده و لجبازی هستید.رو به او ادامه دادم:- می دانید این لجبازی تا امروز چه به روز بهروز آورده است؟- اسمش را لجبازی بگذارید. اما من مجبورم اینطوری باشم. اصرار نکنید، چرا؟...سکوت کردم و او به حرف هایش ادامه داد. ادامه حرف های او هم برایم تا حدودی تازگی داشت. اطمینان دارم که بهروز این حرف ها را می شنید، زندگی تازه ای را آغاز می کرد. اما افسوس که قول داده بودم چیزی نگویم. افسوس...وقتی حرف های او تمام شد، گفتم:- شما می توانید دوباره با بهروز ازدواج کنید. این اقدام هم به نفع شما است و هم به نفع بهروز. در واقع بسیاری از مشکلات شما رفع خواهد شد.- نه!...- اگر جواب شما این بود، چرا اصرار داشتید مرا ببینید. گفتن این حرف ها به من چه نفعی برای شما داشت.رو به او ادامه دادم:- انگار از معما خوشتان می آید. اگر من نمی دانستم که چه در دل شما گذشته و چه اتفاقی رخ داده، شاید آرام تر و راحت تر بودم. چطور بپذیرم که شما هرگز نمی توانید ازدواج کنید. این تجرد، مثل محکومیت برایتان می ماند. با بهروز هم نمی خواهید ازدواج کنید. پس چرا مرا در جریان گذاشتید. هیچ می دانید آدم چیزی را بداند که اطمینان دارد راهگشا است و به هر دلیل نتواند به زبان بیاورد، چقدر تلخ و سخت و ناگوار است؟ اصلاً شما انگار از آزردن من و طرح معماهای پیچیده لذت می برید. بگذارید صادقانه بگویم که مشکل شما با مراجعه به یک روانشناس باید حل شود.خانم زرین گفت:- آقای فردوس، همه به اندازه کافی مرا سرزنش می کنند شما چرا؟...- اگر با همه همین شیوه برخورد را داشته باشید، آنها هم حق دارند. انگار شما نمی دانید چه به روز خودتان و این زندگی خوب آوردید. گویی برایتان مهم نیست که لجبازی های شما، مردی را که با همه وجود دوستتان داشت، برای همه عمر معلول کرد. انگار نمی خواهید بپذیرید که بهروز به تاوان یکدندگی شما باید همه عمر راه نرود، تنها باشد و از پنجره همان اتاقی که شاخه گل قرمز را در آن گذاشتید، به بیرون خیره شود و هیمشه احساس کند به خاطر وضعیتی که دارد، دیگران می خواهند به او ترحم کنند.رو به او با عصبانیت بیشتر گفتم:- بله، بهروز به زبان نمی آورد. اما من حس می کنم که مثل شمع دارد ذوب می شود.از او پرسیدم:- چند وقت است بهروز را ندیده ای؟او سکوت کرد و من ادامه دادم:- می دانی همه موهای سرش سفید شده، می دانی در خودش فرو رفته و دارد خرد می شود و لب به اعتراض نمی گشاید. آیا او قادر است بچه ای را که احتیاج به تر و خشک دارد، مثل یک فرد سالم تیمار کند. اما او این کار را می کند تا دو زن خودخواه راحت و بی خیال به زندگی خودشان ادامه بدهند. او این کار را می کند، تا هیچ کس نفهمد که او بازیچه دو انسان خودخواه است. هر دو به خواسته هایتان رسیدید. شما روی حرفت ماندی و وقتی که به وجودت احتیاج داشت، رفتی و دیگری را وارد زندگی اش کردی و او هم وقتی که بهروز از پا افتاد، رفت. آیا این انصاف است؟نگاهم را دوباره به شیرین خانم برگرداندم و گفتم:- بهروز آدم بی عرضه و دست و پا چلفتی نیست. او مردی فروتن است. در کارش هم همین گذشت های بزرگ را دارد. اما تا کی یک نفر باید این اندازه مظلوم واقع شود. یک مقدار انصاف داشته باشید.خانم شیرین زرین، از جا بلند شد و در حالی که اتاق را ترک می کرد، گفت:- حق با شما است. روی حرف هایتان فکر می کنم.من با دلگیری بیشتر و با صدای بلند گفتم:- خیلی برای این حرف ها وقت نگذارید. شاید دیگر فرصتی برای فکر کردن نداشته باشید. خواهش می کنم، دست از سر بهروز بردارید. حالا که قرار نیست مرهم رنج هایش باشید، نمک روی زخمش نپاشید. او را رها کنید.خانم زرین رفت و من هرچه سعی کردم دلیل رفتار او را پیدا کنم، نتوانستم. چرا باید او حالا که نمی تواند با هیچ کس دیگر ازدواج کند، از ازدواج با بهروز طفره برود. اطمینان داشتم که وضعیت بهروز مانع این ازدواج نیست. پس چه عاملی موجب شده است که او حاضر نشود با بهروز صحبت کند، اصلاً چرا خانم زرین قبل از ازدواجش با کسی مشورت کرد و او با پاسخی که داد، زندگی او را از این رو به آن رو کرد، چرا بهروز... چرا؟!... بهروز که می دانست نباید این کار را بکند... چرا... ای کاش می توانستم بگویم که بهروز چگونه شیرین را از ازدواج محروم کرد. به واقع اگر شیرین از این ماجرا بی خبر می ماند، چگونه می توانست بعدها که فهمید، بهروز را ببخشد. چرا این دو، تا این اندازه برای هم مشکل آفرین شده اند... پاسخ بسیاری از این سؤال ها را برای روزی گذاشتم که بهروز برگردد. آن روز خیلی هم طول نکشید.صبح روزی که بهروز از سفر برگشت به دیدن او رفتم و ضمن خوشامدگویی، گفتم:- حوصله داری با هم صحبت کنیم؟- حوصله دارم، ولی تو هم وقت داری؟- امروز را فقط برای این کار گذاشته ام.بهروز خونسرد، گفت:- من در خدمت تو هستم.گفتم:- دوست دارم به خانم زرین زنگ بزنی و از او رسماً خواستگاری کنی.- بی فایده است.- بی فایده یا با فایده بودنش را به من بسپار. تو زنگ بزن.بهروز گوشی را برداشت و من باز هم از اینکه او تسلیم شد و از خودش مقاومتی نشان نداد، عصبانی شدم و در حالی که گوشی را از دستش می گرفتم، گفتم:- مرد حسابی تو چرا با من بحث نمی کنی. چرا زود تن به خواسته من می دهی.- تو دوستم هستی!...گفتم:- لااقل دلیل کارم را بپرس... آیا می دانی همین روحیه تسلیم تو، شرایط را برایت تا این اندازه تلخ کرده... مقاومت کن. مخالفت کن. یاد بگیر که روی حرف خودت بایستی... من دوست دارم تو تنها نباشی.در ادامه به او گفتم:- به نیما نگاه کن. این بچه احتیاج به تربیت دارد. باید الگوبرداری کند. باید از پدرش یاد بگیرد که «نه» هم بگوید.بهروز که پیدا بود آرام آرام از کوره در می رود یک دفعه برافروخته شد و گفت:- بس کن... کم سرزنش شنیدم. کم تحقیر شدم. یک نفر چقدر توان دارد. چرا این اندازه آزارم می دهی... بس کن، نمی خواهم ازدواج کنم. من مطرود شده ام. من معلولم، می فهمی خیلی ها برای افراد معلول حق زندگی قایل نیستند. من اینطوری بار آمده ام. همیشه احساس می کردم باید هرچه می خواهم با خواهش مطرح کنم و هرچه دیگران می خواهند با تسلیم تحویلشان بدهم...- چرا زندگی شیرین را به هم زدی. چرا کاری کردی که او دیگر ازدواج نکند. چرا؟...بهروز که متوجه منظور من شد، گفت:- او به اینجا آمده بود؟چون قول داده بودم، گفتم:- نه!...- تلفن زده بود؟- فرض کن تلفن زده بود.بهروز گفت:- روزی که شیرین شتابزده عمل کرده بود، خواستم شرایط را طوری فراهم کنم که او فرصت پشیمان شدن داشته باشد، ولی وقتی او روی اصرارش پافشاری کرد، دیگر کار از کار گذشته بود. کاری از دست من برنمی آمد.- کار تو خوب نبود.- نیت خوبی داشتم. حالا هم درخواست ازدواج می کنم. او اگر مرا دوست داشته باشد، قبول می کند.بهروز گوشی تلفن را برداشت. شماره منزل خانم شیرین زرین را گرفت. وقتی صدای بهروز لرزید و عرق روی صورتش نشست این را شنیدم:- سلام... بهروزم...نمی دانم او چه گفت. فقط بله های بهروز را شنیدم و اینکه گفت:- من شرمنده ام. فقط خواستم فرصتی دوباره به هر دو نفرمان بدهم... نه!... نه!... تقصیر آقای فردوس نیست.احساس کردم که او می گوید، چرا من زیر قولم زده ام. به همین خاطر گوشی را گرفتم و گفتم:- من روی قولم مانده ام، خیالتان راحت باشد.منتظر جواب ماندم و گوشی را به بهروز دادم و او گفت:- یک خواهش بزرگ از تو دارم. امیدوارم روی مرا زمین نیاندازی.لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:- خیلی تنها هستم. احساس می کنم، زندگی را باخته ام. نگهداری از نیما هم برایم سخت است. می دانی که دیگر پا ندارم. حاضری خواهشم را بپذیری.انگار او گفت چه خواهشی که بهروز گفت:- از تو تقاضای ازدواج می کنم.شیرن خانم گویی گفت، نه که بهروز گفت:- چرا نه!...گوشی قطع شد و بهروز رو به من گفت:- می دانستم یکدنده است. آیا جز قبول راه دیگری دارم.چیزی نگفتم و از اتاق بیرون آمدم و دقایقی بعد به خیابان زدم. آن روز دیگر بهروز را ندیدم...حالا که آخرین سطرهای این ماجرا را می نویسم. بهروز از نزد من رفته و محیط کارش فرق کرده است. من آن دو را می بینم. نیما مرد کوچکی شده که خیلی به پدرش عشق می ورزد. بهروز همچنان منتظر است تا شیرین خانم با تقاضایش موافقت کند. رعنا خانم هم صاحب یک فرزند دیگر شده است. برادرانش برای همیشه باید در زندان بمانند. از گوشه و کنار شنیده ام که شیرین بی میل نیست با بهروز ازدواج کند. هر دو منتظرند یک نفر میانجی شود. شاید یک روز که تشنه دردسر بودم این کار را کردم. فعلاً که خیالش را ندارم...* * *قول داده بودم ماجرایی را که شیرن برایم گفته بود چاپ نکنم. ولی حالا که خوشبختانه آن دو با هم زندگی می کنند اجازه دارم بگویم که بهروز پس از طلاق و قبل از پایان عده، رجوع کرده و آن را به ثبت رسانده بود، یعنی آنها همچنان زن و شوهر بودند. بنابراین شیرین هیچوقت نمی توانست دوباره ازدواج کند. آرزو دارم خوشبخت بشوند.پایان