انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Fire of The Heart | آتش دل


زن

andishmand
 
فصل ششم
با قرائت وصيت نامه معيني فر غوغايي برپا شد.معيني فر چنين وصيت كرده بود كه بعد از مرگش اختيار همه اموالش به دست حامي باشه تا زماني كه دخترش،فرنوش به سن سي سالگي برسه و متاهل و داراي فرزند باشه و فرزاد و احسان سي ساله و متاهل باشند و تا به آن سن هيچ گونه محكوميت كيفري نداشته باشند و همسر مورد انتخابي هر يك مورد تاييد حامي باشد و اگر در غير اين صورت عمل كنند حامي حق تصميم گيري براي سهم الارث آنها را دارد.فرزاد و فرنوش مفاد آن را قبول نداشتن و هرچه خواستن به پدرشون گفتن،در اين بين هم حامي هم از گزند حرفهاي آنها در امان نبود تا اينكه فرنوش رو كرد به خانمو گفت:
-اينها همه از گور تو بلند مي شه،تو بابام رو گول زدي تا وصيت نامه رو به نفع پسرت تنظيم كنه.
آنجا بود كه فرياد حامي را شنيدم.
-خفه شو فرنوش،وگرنه خودم خفه ات مي كنم.
-خفه شم تا تو و مادرت،حق و حقوق من و برادرم رو بخوريد.
-من و مادرم اونقدر داريم كه چشم داشتي به اموال شما داشته باشيم،من تا همين لحظه هيچ گونه اطلاعي درباره اين وصيت نامه نداشتم پس دهنتو ببند و حرف اضافه نرن.
بحث بالا گرفته بود و خانم كه تحمل اين همه توهين را نداشت به اتاقش پناه برد و احسان كه الحق اسم برازنده اي برايش گذاشتم،آمفوتر آمفوتر فقط بيننده بود.فرنوش و فرزاد،ادعا داشتن اين وصيت نامه با نقشه حامي براي كلاهبرداري تنظيم شده تا اينكه حامي خسته و كلافه از حرفهاي آن دو از خونه بيرون زد اما حرفهاي فرنوش و فرزاد تمامي نداشت.وقتي فرنوش با لحن زننده اي فرياد زد پس چي شد اين شام،بانو با دلواپسي به ساعت نگاه كرد و آهسته زير لب گفت(آقا كجا رفتن؟)اما كسي جوابگوي سوال او نبود.وضعيت خونه بقدري بهم ريخته بود كه هيچ كدوم ما جرات جيك زدن نداشتيم.شام بدن حامي سرو شد و خانم تنها براي حفظ ظاهر سر ميز حاضر شد اما حتي لقمه هم نخورد فقط با غذايش بازي مي كرد و به ساعت نگاه مي كرد،آخر سر هم طاقت نياورد و به بانو گفت تا با مو بايل حامي تماس بگيرد.وقتي بانو خبر آورد موبايل آقا خاموشه،فرنوش گفت:
-چقدر سخت مي گيريد شايد رفته باشه پيش يكي از دوستاش،شما كه به اين رفتارهاي حامي عادت داريد.اه نكنه نگران نوع دوستش هستين،زن و مرد بودن دوستش مهم نيست،مهم اينكه داره به ريش ما سه تا خواهر و برادر مي خنده.
در حالي كه فرزاد با لبخند ژكوند تيكه پراني هاي خواهرش را نگاه مي كرد،بالاخره يخ آمفوتر باز شد و گفت:
-فرنوش خيلي داري زياده روي مي كني،مراقب حرف زدنت باش.
-تو كه ضرر نكردي،اون برادرت اين هم مادرت فقط در حق من و فرزاد ظلم شده.
-ببين فرنوش،اون وصيت نامه با توهين تو به حامي و مامان تغيير نمي كنه پس دست از اين اراجيف گويي بردار كه داره حوصله همه رو سر مي بري.
-احسان،من اين هم راه از اون سر دنيا نيومدم كه اين وصيت نامه مسخره رو بشنوم و بعد دست خالي برگردم.
-اين مشكل توست كه چشم به اموال پدر داشتي.
-اون اموال حق من.
-پس برو حقت رو از پدر بگير،ما هيچ كدوم نمي تونيم كاري كنيم.
فرنوش با غيض قاشقش را درون بشقابش رها كرد و رفت،با رفتن فرنوش بقيه در سكوت به غذا خوردنشون ادامه دادن.همه به اتاقهايشان رفته بودن و ما در حال مرتب كردن آشپزخانه بوديم كه بانو غرغر كنان وارد شد.
-اين پسره فكر هيچ كس رو نمي كنه،خوبه حالا اخلاق مادرش رو مي شناسه.
-چي شده بانو؟
-چي شده يعني خودت نمي بيني طنين،اين پسره رفته كه رفته بدون اينكه خبر بده.اگر بدوني با چه فلاكتي راضي كردم خانم بخوابه...شما هم كاري نداريد بريد بخوابيد فقط غذاي آقا رو داخل يخچال نذاريد.
-شما منتظر آقا مي مونيد؟
-آره.
-بانو برو استراحت كن،من منتظر ايشون مي مونم.
بانو مردد بود و بدش نمي آمد كه زودتر به بستر برود و استراحت كند،براي پايان دادن به ترديدش گفتم:
-شما كه بعد از نماز صبح نمي خوابيد و الان هم معلوم نيست آقا كي بيان،اين كم خوابي فردا شما رو كسل مي كنه.
-باشه...طنين،آقا غذا نخورده نرن به رختخواب،ديگه تاكيد نكنم.
-چشم بانو،خيالت راحت.
-سمانه تو هم با طنين بيدار باش تا آقا بياد.
-من ديگه چرا؟
-لازم نيست بانو،تنهايي مي تونم شام آقا رو بدم.
-باشه هرطور راحت تري،پس من رفتم بخوابم كه ديگه نمي تونم پلكم رو باز نگه دارم.
سمانه بعد از اطمينان از رفتن بانو گفت:
-از خداش بود بره بخوابه،حالا چه نازي هم مي كرد...تو هم عجب حوصله اي داري.
-چطور؟
-اين پسر خيلي آدمهكه مي خواي براي گرسنه نموندنش بيدار بموني،اون الان صد بار خودشو سير كرده.
-خب ديگه،اخلاق بانو اينه ديگه...تو چرا از حامي دلت پره،رفتارش با تو كه خوبه.
-نمي دونم چرا ازش خوشم نمي ياد اما از تو در تعجبم،كم بهت گير مي ده و تيكه بارت مي كنه براش فداكاري هم مي كني.
-خب ديگه چه كنم دل رحمم،تو نمي خواي بخوابي.
-چرا الان مي رم...ببينم از تنهايي نمي ترسي،اگر مي ترسي بمونم.
-نه بابا،ترس كجا بود.
-خجالت نكش و اگر مي ترسي بگو،بمونم.
-نه نمي ترسم،اگر دوست داري بموني بمون.
-نه بابا،مگه مغز خر خوردم خواب ناز و ول كنم و اينجا كنار تو بشينم منتظر دراكولا....من رفتم لالا،شب بخير.
-شب خوش.
با تنها شدن و سكوت خانه صداها واضح تر به گوش مي رسيد،صداي تيك تاك ساعت مثل ناقوس كليسا بلند بود و صداي تق و توق اشيا بيشتر.براي اين قبول كردم منتطر حامي بيدار بمونم چون مي خواستم برم كتابخانه را بگردم،اينطور كه معيني فر توي وصيت نامه نوشته بود بعيد نيست كه كتابهاي عتيقه را به حامي نداده باشد اما چرا توي وصيت نامه اسمي از اونها نبرده بود،شايد هم برده بود و من نشنيده بودم چون من فقط قسمت آخر وصيت نامه رو شنيده بودم.دستم را روي دستگيره كتابخانه گذاشتم و دوباره به راه پله نگاه كردم،اگر كسي مچم را مي گرفت چي...تمام تلاشهايم به باد مي رفت و دست از پا درازتر بايد برمي گشتم...اصلا اگر كسي پرسيد تو كتابخانه چيكار مي كني،چي بگم...مي گم حوصله ام سر رفته بود و اومدم كتاب بردارم.اگر حامي بياد و من متوجه اومدنش نشم چي؟اصلا بي خيال باشه يه فرصت ديگه،امشب با اين نگراني كه به دلم چنگ مي زنه عقل حكم مي كنه كمي احتياط كنم.از در سالن به حياط اومدم،هواي شبهاي مرداد گرم بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
روي يكي از صندلي ها نشستم و پاهاي خسته ام را روي ميز گذاشتم،پاهايم از شدت خستگي گز گز مي كرد.به آسمان پر ستاره نگاه كردم و ياد پدر افتادم،چه شبهايي كه زير اين آسمان پر ستاره مي نشستيم و ستاره ها را تقسيم مي كرديم اما حالا چي،پنجاه روز كه پدر پر كشيده و من در خانه قاتلش خوش خدمتي مي كنم.ياد مرگ پدر،آتش وجودم را شعله ور كرد و در جايم صاف نشستم براي چه به اين خانه آمده بودم.حالا چه مي شد عزرائيل از من زرنگتر نبود،معيني فر واقعا شانس آورده بود و گرنه كاري مي كردم كارستون.خدايا اون كتبهاي عتيقه كجاست؟خدايا كمكم كن تا زودتر اونها رو پيدا كنم و از شر اين خانواده راحت بشم.در عالم خودم بودم كه دو تا جسم نوراني چشمم رو زد،در پاركينگ باز بود و حامي با ماشينش وارد شد.
به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و غذاي حامي را داخل مايكروفر گذاشتم و تا گرم شدن آن بقيه مخلفات شام را داخل سيني چيدم تا به سالن غذخوري ببرم كه جلوي در ناگهان با حامي برخورد كردم و اگر دستان او،سيني را نمي گرفت محتويات آن پخش زمين مي شد.
-نمي خواستم بترسونمت اما از سروصداي آشپزخونه تعجب كردم و اومدم سر بزنم ببينم چه خبر...چرا نخوابيدي؟
حالم هنوز جا نيامده بود و قلبم با سرعت هزار كيلومتر در ساعت مي زد،سيني را از دستانش گرفتم و با صداي لرزاني گفتم:
-بانو از من خواست بيدار باشم تا شما بيايد،ايشون گفتن نذارم شما شام نخورده بخوابيد.با تمام تلاشي كه كرده بودم،باز هم نتوانستم جلوي لرزش صدايم را بگيرم.حامي با همان لحن خشن هميشگيش گفت:
-مطمئنا تو يكي نمي توني به زور غذا به خورد من بدي،درسته.
از لحن تحقير آميزش به آستانه انفجار رسيدم و در وجودم معجوني از ترس و نفرت در حال جوشش بود،زير لب گفتم:
-حق با شماست.
حامي نگاهي به سيني در دستش انداخت و گفت:
-هرچند ميلي به خوردن ندارم،اما نمي شه شب بيداري و زحمت تو را هم ناديده گرفت...
سيني را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و گفت:
-روي همين ميز غذا مي خورم.
بعد به سمت سينك ظرفشويي رفت و مشغول شستن دستهايش شد،با به صدا در آمدن سوت مايكروفر،حامي سرش را به جانبم چرخاند و گفت:
-چيه،چرا ماتت برده غذا گرم شد.
اين ديگه چه جونوري بود خدا مي دونه،محتويات سيني را روي ميز چيدم و او روي صندلي نشست.زير چشمي او را نگاه كردم،مشغول تماشاي حركات دستم بود اما مشخص بود كمي درهم است و به قول طناز در فكر يك نقشه براي پاچه گرفتن.سعي كردم كارم بي نقص باشد،وقتي بشقاب غذا را جلويش گذاشتم شنيدم كه گفت:
-تو كه هنور ناخنهات بلنده.
مي خواستم بگم ناخن كاشتم تا دست از سر اين ناخنها برداره اما به موقع جلوي اين سوتي بزرگ را گرفتم و با كمي مكث،جواب دادم:
-من نمي تونم ناخنم رو كوتاه كنم،اما بيشتر اوقات دستكش دستم مي كنم.
-من از ناخن بلند بدم مياد،الان هم با ديدن اين ناخنها از اشتها افتادم،دستكش دست كردن تو بعدا چه سودي براي من داره.
-ببخشيد آقا ديگه تكرار نمي شه،براي شما دستكش دست مي كنم.
با اين حرف سر و ته قضيه را هم آوردم و توي دلم گفتم،من كه مي دونم دلت از جاي ديگه پره و داري سر من فلك زده خالي مي كني.كاري نداشتم تا خودم را سرگرم كنم،پشت سرش ايستادم و به كابينت تكيه دادم هرچه در ميدان ديدش نباشم بهتر است.مشغول تماشاي پشت سرش شدم و قبل از اينكه من حركتي انجام دهم،به سمتم چرخيد و گفت:
-كجايي...چرا پشت من ايستادي،بيا اينجا بشين كارت دارم.
به صندلي روبرويش اشاره كرد،از دست خودم خيلي عصباني بودم و امشب به اندازه كافي گاف داده بودم و هر لحظه ام بر تعداد آن مي افزودم.با اكراه بر روي آن نشستم،معذب بودم و دستهايم را در هم گره زدم و شنيدم كه گفت:
-تا كي مي خواي ادامه بدي؟
تمام اعضاي بدنم شل شد يعني همه چيز تمام شده و اون منو شناخته حالا چيكار كنم.با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفتم:
-متوجه نمي شم،منظورتون چيه؟
با آرامش لقمه اش را جويد و فرو داد و گفت:
-مطمئنا تا آخر عمرت نمي خواي مستخدم بموني،مخصوصا تو كه تسلط به زبان داري.
تا حدودي خيالم راحت شد،اين هم وقت گير آورده نصف شبي،ببين چه سوالتي مي پرسه.با تاني گفتم:
-آگاهي من از زبان انگليسي در حد يك مبتديه.
-اينو براي كسي بگو كه صحبت كردن تو رو نشنيده باشه،تو خيلي مسلط صحبت مي كردي.
-اين نظر لطف شماست اما كسي منو بدون ضامن قبول نمي كنه.
-من حاضرم به عنوان مترجم توي شركتم استخدامت كنم.
توي دلم گفتم،من غلط مي كنم چنين پيشنهادي رو قبول كنم تا همين جا هم كه شماها رو تحمل كردم هنر كردم.بنده بعد از پيدا كردن ميراث خانوادگيم مي رم و پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم،تازه از خدا مي خوام تا آخر عمرم چشمم به معيني فرها نيفتد.
-چي شد؟جواب منو ندادي،نكنه سكوتت علامت رضايتته.
-نه آقا داشتم فكر مي كردم.
-خب نتيجه اين فكر كردن.
-من به اين كاري كه دارم راضي هستم.
-يعني نمي خواي پيشرفت كني و مي خواي تا آخر عمرت كلفت باقي بموني...خلايق هرچه لايق.
وقتي سكوت طولاني منو ديد،خودش مسير حرف رو تغيير داد.
-از مادرم چه خبر؟بعد از رفتن من،فرنوش كاري به مادرم نداشت.
-خانم خيلي نگران شما بودن و وقتي تماس گرفتن،ديدن همراهتون خاموشه بيشتر نگران شدن،هرچند فرنوش خانم حرفهايي زد اما آقا احسان جوابشون رو دادن.
حامي بشقابش رو به شمت وسط ميز هل داد و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت:
-خدايا شكرت...ببين يه وصيت نامه چطور زندگي منو بهم ريخت،يكي نيست بگه تو كه در طول عمرت چشم ديدن منو نداشتي چطور شده موقع مرگت تمام اختيارات اموالت رو به من دادي.مرد حسابي،زنده بودي كم اذيتم كردي كه حالا بچه هات رو به جونم انداختي...چرا دارم اين حرفها رو به تو مي گم،من مي رم بخوابم.تو هم زود اينجا رو تميز كن برو بخواب،ديروقته .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
وقتي اطرافم رو نگاه كردم،به ياد آوردم كه در خانه معيني فر نيستم و با آرامش مجدد دراز كشيدم و به سقف خيره شدم.يك ماه از عمرم را در خانه معيني فر گذرانده بودم بدون اينكه به هدف رسيده باشم،چيزي جز تحقير نصيبم نشده بود.خدايا،يعني مي شه من اين هفته عتيقه ها رو پيدا كنم و از دست اين خانواده راحت بشم.
طناز لبه تختم نشست و گفت:
-نمي خواي دل از اين رختخواب بكني.
-نمي دوني چقدر لذت بخشه.
-پس تا زماني كه تو داري لذت مي بري من هم حرفم رو مي زنم...ديشب فرصت نشد بهت بگم،سه روز پيش تابان رو بردم مدرسه جديد ثبت نام كنم اما تا ديد مدرسه اش تغيير كرده نمي دوني چه بلايي سر من آورد.هر چي بهش گفتم بگوشش نرفت كه نرفت،اصلا گوش نداد كه به گوشش فرو بره،مي گه من به غير از مدرسه خودم هيچ مدرسه اي نمي رم.شايد اگر تو باهاش صحبت كني قبول كنه.
-خب بهش مي گفتي تو امسال داري مي ري راهنمايي،اون مدرسه ابتدايي بود.
-فكر مي كني نگفتم خواهر من،گذشت اون زماني كه سر بچه ها رو شيره مي ماليدن،توي اين دوره زمونه بچه ها سر بزرگترها رو شيره مي مالند.پرو پرو برگشته بهم مي گه منو خر نكن،توي اون مدرسه راهنمايي هم بود.
-باشه...ولي تو هم اگر با اون دوستانه تر رفتار كني به اين مشكلات بر نمي خوري.
-فكر مي كني نمي خوام،خيلي تلاش كردم اما تابان نمي خواد با من راه بياد.
-من با تابان صحبت مي كنم،شما دو تا بايد از اين به بعد بيشتر به هم احترام بزاريد،تو هم بيشتر مراعاتش رو كن.
-باشه،حالا پاشو صورتت رو بشور بيا برام تعريف كن.
-چشم،مي خواي الان همه اتفاقات رو تعريف كنم.
-بد فكري نيست،همه خوابند راحت تر مي تونيم حرف بزنيم.
همونطور كه طاقباز داز كشيده بودم به سمتش چرخيدم و با نگاه به چشمان منتظرش،همه وقايع هفته گذشته را تعريف كردم.بعد از شنيدن حرفهايم نجواكنان گفت:
-معيني فر مرد!
-آره بدون اينكه تقاص كارش رو پس بده.
-پس موندن تو،توي اون خونه ديگه دليلي نداره.
-پس ميراث خانوادگيمون چي؟من تا پيداش نكنم دست از سر اين خانواده بر نمي دارم.
-حالا اين دخترش چطور آدميه؟
-هيچي...يه چيزي تو مايه هاي برادرهاش...اسم شپشش منيژه خانم،چسم ديدن منو نداره و به بانو هم مي گه پير زن هاف هافو.بيچاره سمانه،با اينكه مرتب بهش گير مي ده اما مجبور تحملش كنه.
-همون بهتر،تو هم زياد جلوي چشم اين خواهر و برادر نباش.
-اگر تو جاي معيني فر بودي اون عتيقه ها رو چيكار مي كردي؟
طناز با كمي فكر،من من كنان گفت:
-من...من مي ترسم اون كتابها رو فروخته باشه و تمام زحمات تو باد هوا باشه.
-از تو چه پنهون،خودمم به اين نتيجه رسيدم ولي خدا كنه اين كارو نكرده باشه.
-حالا كه به اين نتيجه رسيدي ديگه ادامه نده.
-نمي تونم،هنوز هست جاهايي كه نگشته باشم...حالا برو يه چاي لب سوز و دبش،برام بريز.
چقدر در كنار خانواده بودن لذت بخش،هيچ جاي دنيا خونه خود آدم نمي شه.اين جمعه هايي رو كه با عزيزانم مي گذرونم به عمرم حساب نمي شه،شيطنت هاي تابان و مزه پراني طناز و نگاههاي محبت آميز مامان همگي برايم شيرين بود.نمي دانم طماز چه حرفهايي رو سرهم كرده و تحويل مامان داده كه نسبت به غيبت هاي طولاني من حساسيت نداره.خوشحال بودم،حال مامان رو به بهبود مي رفت و جلسات فيزيوتراپي موثر بود.حالا كه از نزديك يك خانواده از همگسسته رو ديده بودم قدر خانواده ام بيشتر مي دونستم،محبت و علاقه اي كه در جاي جاي اين خونه موج مي زد به اندازه يك دنيا ارزش داشت.كاش پدر هم اين رو درك مي كرد و با يه تصميم نسنجيده و آني،ما را در غم از دست دادنش تنها نمي گذاشت و اين آتش كينه و نفرت را دلم روشن نمي كرد.در حمام كردن به مامان كمك كردم و كارم با سشوار كردن موهايش تمام شد،او را روي تخت خواباندم و ملحفه را رويش مرتب كردم و گفتم:
-خب مامان گلم استراحت كن،منم مي رم كمك طناز.
مامان دستم را كه روي ملحفه بود،در دستش فشرد.
-جانم،كاري داريد؟
به چشمانم زل زد،نمي توانستم مستقيم در چشمانش نگاه كنم ولي درك مي كردم كه نگرانمه.آهسته دستش را فشردم و گفتم:
-نگران نباشيد،همه چيز درست مي شه البته مثل قبل نمي شه چون من توانايي برگردوندن خيلي چيزها رو ندارم اما كاري مي كنم برامون تحمل پذير تر باشه،حالا ديگه بهتر استراحت كنيد.
هنوز به ديدن مامان روي تخت عادت نكرده بودم،مامان برايم هميشه سمبل تحمل و ايستادگي بود اما مرگ نابهنگام پدر سنگي بود كه اين شيشه را شكست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
-ساعت آب گرم.
-ها....
-كجايي؟از اتاق مامان تا اينجا رو مثل آدماي گيج طي كردي،چيزي شده.
-نه.
-مامان رو بردي حمام؟
-آره...طناز فكر مي كنم مامان يه بوهايي برده،نگاهش به من پر حرف بود،فكر مي كنم يه حدسايي زده.
-تو هم بعضي وقتها شيرين مي زني ها،از كجا بايد بفهمه...هي نكنه منظورت به منه،مي دوني كه دهن من محكمه محكمه.
-نه بابا كي با تو بود،هر چي باشه يه مادره و مادرها خيلي چيزها درباره بچه هاشون حس مي كنند.
-تنها منفعتي كه خونه معيني فر داشت اين بود كه تو رو روانشناس كرد.
-مسخره مي كني.
-شك نكن خواهر من،ماما فقط نگران توئه همين،اون هم به خاطر اينكه فكر مي كنه سركار خانم داري با كار خودكشي مي كني تا ما راحت باشيم.
-جنابعالي در تله پاتي تخصص داشتي و من خبر نداشتم.
-نه از حركاتش مي فهمم،بيشتر اوقات با اشاره سراغ تو رو از من مي گيره و خيلي دلتنگت مي شه.
-تابان بيدار نشد؟
-نه،تنها كار مفيد اين ته تغاري خواب بعدازظهرشه...حالا تعريف كن.
-چي رو؟
-اتفاقات خونه معني فر رو.
-چي بگم،من كه همه چيزو صبح برات تعريف كردم،نكنه مي خواي سوتيهامو دوباره تعريف كنم.
-نگفتم شاهكاراتو بگو،گفتم...اصلا ولش كن تو تابحال از قيافه هاشون چيزي نگفتي،بگو ببينم چه شكلي هستن.
-مي خواي چه شكلي باشن،شكل آدميزاد.
-اه لوس نشو بگو ديگه،مي خوام ببينم اگر خوشگلن منم كمكت كنم و دو تايي اونها رو از راه بدرشون كنيم.
-تو هم فقط فكرت روي اين چرنديات مي چرخه...خب از حامي شروع مي كنم،حامي...موهاش نه كوتاه نه بلند،تقريبا تا روي گوشش اومده چشماش هم مثل هنرپيشه اي كه ديشب فيلمشو ديديم،نقش اوله،ريشش رو مثل شجاعي مهر مجري برنامه خانواده آنكاد مي كنه و تركيب لب و دهن و بينيش مثل اين زنگوله پاي تابوت همسايه است،تونستي تصور كني.اين از اين،حالا نوبت دوميه منظورم آمفوتره...
نگاهم به چهره طناز افتاد،خيلي خنده دار شده بود.به زحمت خنده ام را بلعيدم و گفتم:
-چيه،چرا اينجوري نگام مي كني؟
-هيچي دارم فكر مي كنم اگر تو جراح پلاستيك مي شدي چهره مردم رو به چه روزي در مي آوردي.
-چيه،مي خواي برم باهاشون عكس يادگاري بگيرم و تقديم سركار عليه كنم.
-نخواستيم،نمي خواد ادامه بدي.حالا چيكار مي كني،امشب برمي گردي يا صبح مي ري؟
-خيلي حوصله شون رو دارم،فردا مي رم،نديدنشون حتي براي يك ثانيه كمتر نعمتيه...حالا شام مي خواي چي بپزي؟
-لازانيا...داداش جونت سفارش داده.
-خب من نبودم كسي نيومد،اتفاقي نيفتاد؟
-نه خبر خاصي نيست فقط مينو اومد و مي خوايت با تو حرف بزنه،قربون خدا برم،دوست منه براي ديدن تو مياد.
-چه عجب اين خانم از دير بيرون اومد،تو هم چه حرفها مي زني،دوست من و تو داره كه داري حسودي مي كني.
-نه بابا،كي حسودي كرد.اگر بگم باورت نمي شه،خيلي خسته و شكسته بود و ابدا قيافه اش به مينويي كه مي شناختيم نمي خورد.آدرس مارو از نگار گرفته بود،مي گفت خبر نداشته پدر فوت كرده،اومده بود هم تسليت بگه هم تو رو ببينه،ميايي بريم خونه شون يه سر بزنيم.
-نمي دونم،حالا اگر وقت شد شايد بيام.
-پنجشنبه ديگه زودتر بيا بريم بهش سر بزنيم،مطمئنم به غير از مينو يه نفر ديگه هم خوشحال مي شه.
چند لحظه فكر كردم و بعد جوابش رو دادم:
-براي پرهيز از هرگونه شايع و از طرف تو و دوستان صد برابر بدتر از خودت نميام تا ميدان براي تو و اون رفيقهاي تشنه شوهر باز باشه،شايد فرجي شد و موفق شديد با مكر و حيله زنانه كه داريد كميل بدبخت رو بيچاره كنيد.
-اما متاسفانه اون كميل به قول تو بيچاره فقط يك نفر رو مي بينه و چشمش براي ديدن بقيه نعمت هاي شگفت انگيز خدا كوره.
-اين گوي و اين ميدون،شايد معجزه شد و در نبود من نعمت هاي شگفت انگيز خدا رو ديد.
-جدا از شوخي،ميايي؟
طناز تا اومدن آسانسور جلوي در ايستاد،درون آسانسور سعيد به قيافه خودش درون آينه نگاه كرد و بي مقدمه پرسيد:
-طنين،قيافه من چطوره؟تو به عنوان يه بيننده،منو چطور مي بيني.
-خوبه.
-نه نشد...به عنوان يه دختر،منو چطور مي بيني؟من مورد پسند دخترا قرار مي گيرم.
چيه؟خبريه به خودشناسي پرداختي،نكنه مي دختراي مردمو گمراه كني.
-جدي پرسيدم.
-خوب آره،تيپ دختر پسندي داري اما بستگي به ايده آل اون دختر هم داره،ولي اگر كلي بخواي خوش تيپ هستي.
-اگر يه كاري از تو بخوام انجام مي دي.
-هر كاري از دستم بر بياد انجام مي دم،تو برام مثل يه برادر بزرگتري،چرا انجام ندم.
-مي خوام...يعني تو...چطور بگم...مي خوام برام بري خواستگاري.
-مبارك،به سلامتي.اين كه اين همه من من كردن نداره ولي از حالا بگم اين كار باعث ناراحتي مادرت نشه،خواهش مي كنم منو به جنگ مامانت نفرست.
-توokبگير،بقيه اش با من.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل هفتم
به طبقه همكف كه رسيديم در را برايم باز نگه داشت،اول من بيرون اومدم بعد خودش.
-باشه اين كارو مي كنم،حالا طرف كي هست؟من مي شناسمش،يا از دوس دختراته.
سعيد سكوت كرد تا به ماشينش رسيديم،ريموت آن را زد و به ماشين تكيه داد چشمش روي طبقه اي از مجتمع خيره ماند و زير لب گفت:
-مي شناسيش...طناز.
احساس كردم دو تا شاخ روي سرم سبز شده و چشمانم از حدقه بيرون زده،تكرار كردم:
-طناز...خواهر من.
-هيس چرا داد مي زني،آره طناز خودمون...ايرادي داره؟
-باورم نمي شه،مي دوني كه مادرت دل خوشي از ما نداره و اگر بفهمه چي مي شه.
-تو به اين كارا كار نداشته باش،راضي كردن مادرم با من،تو بله رو بگير.
-نمي دونم چي بگم...من هردوتون رو به يه اندازه دوس دارم اما...
-مي دونم عرف اين كه اول تو ازدواج كني بعد اون اما چون با عقايد تو آشنايي دارم،مي ترسم يكي از من زرنگ تر طناز رو ببره.
-چرا با من صحبت كردي؟مي تونستي با خودش حرف بزني و جواب بگيري.
-حرف زدن با تو راحت تر بود،تازه طناز از تو حرف شنوي داره.
-هر چقدر هم كه حرفم رو گوش كنه،درباره زندگي آينده اش نمي تونم اعمال نفوذ كنم.
-نه سوتفاهم نشه،نمي خواستم اجباري باشه فقط به طور مستقيم درخواست كردن سخت بود.
-باشه چشم،من با طناز صحبت مي كنم.
بعد از رفتن سعيد ساعتي را در محوطه نشستم و به حرفهاي سعيد فكر كردم،برايم باورش مشكل بود كه او عاشق طناز باشد اما با سرهم كردن تكه هاي خاطراتم به اين يقين رسيدم كه اين عشق و علاقه،آني و ناگهاني نيست بلكه ريشه در گذشته دارد.صداي طناز تكاني به من داد:
-خوب از زير كار در رفتي،نمي خواي بياي بالا،اونجا هم مي توني بشيني و خيره بشي.
-تو كي اومدي؟
-اگر منظورت ديدن تو در اين حالته،بايد بگم يكربع از بالا دارم نگات مي كنم و يه پنج دقيقه اي هم مي شه كه اينجا كنار شما هستم.
-اگر اونچه كه من شنيدم تو بشنوي،بيست و چهار ساعت مات مي موني.
-مات نمي مونم،چون مي دونم چي مي خواي بگي.
-مي دوني!
-آره،همه مثل تو نيستند كه من دكتري آدم شناسي دارم.
-پس خانم دكتر،بفرماييد سعيد به من چي گفت؟
طناز صدايش را صاف كرد و بعد ژست استاد مآبانه اي به خود گرفت و گفت:
-سعيد بخت برگشته بي سليقه،از دختر گاگولي مثل تو خواستگاري كرده.
هنوز حرف طناز تمام نشده بود كه خنده غير قابل كنترل منو شنيد.
-چيه،چرا مي خندي؟
با دست جلوي دهانم را گرفتم و بعد از چند دقيقه گفتم:
-آبروي هرچي دكتري آدم شناسي بردي،حواست باشه جاي ديگه اي ادعا نكني كه خيلي ضايع مي شي.
-مگه اشتباه گفتم؟
-آره،حالا پاشو بريم بالا تا بگم سعيد چي گفته.
-چرا اينجا نمي گي؟
-حوضله نعش كشي ندارم،مي دونم اگر بشنوي غش مي كني.
-نترس غش نمي كنم،بگو.
-تا نيايي بالا نمي گم.
بي اعتنا به اشتياق طناز به خانه بازگشتم و در را نبستم،براي خودم چاي ريختم و به اتاق مشتركمان رفتم و لبه پنجره نشستم و به ستاره هاي چشمك زن نگاه كردم و دوباره از يادآوري خالات و هيجان سعيد خنده اي بر لبانم نشست.
-بايدم بخندي،منو سركار گذاشتي اومدي اينجا و با لذت چاي ميل مي كني.
-كي اومدي؟
-وقتي اومدي به اتاق،من اينجا رو تختم دراز كشيده بودم.
-پي چرا من متوجه اومدن تو نشدم.
-اين ديگه مشكل چشمهاي توئه...حالا تعريف مي كني يا نه؟
-آهان،داشت يادم مي رفت.
به سمت تخت خودم رفتم ولبه آن روبروي طناز نشستم و گفتم:
-تو چه احساسي به سعيد داري؟
-متوجه نمي شم،چه ربطي داره.
-تو جوابم رو بده،تا ربطش رو بگم.
چشمانش را تنگ كرد و به چشمانم خيره شد و بعد از چند دقيقه سكوت،گفت:
-هرچند منظورت رو از اين سوال ابلهانه نمي فهمم،اما فكر مي كنم با احساسي كه تو به اون داري متفوته.
-خوشحال شدم،پس او به سعيد بي ميل نبود و اين يك پوئن مثبت به نفع سعيد بود.
-حالا سوال دوم،به نظرت سعيد چه طور پسريه؟
-مي شه بري سر اصل مطلب،من از اين مقدمه چيني تو خسته شدم.
با شور و هيجان گفتم:
-پس نتونستي حدس بزني...خانم دكتر آدم شناس ما رو باش...سعيد از سركار خانم،درخواست ازدواج كرده.
عكس العمل طناز برايم ديدني بود اما بعد متوجه شدم از جا جهيدن او از خوشحالي نبوده،بلكه بيشتر از تعجب و شگفتي بوده.
-چي گفتي؟!دوباره بگو.
-سعيد از تو خواستگاري كرده.
از ميان دندانهاي فشرده اش واژه غلط كرده را شنيدم،قبل از خروج از اتاق راهش را سد كردم و گفتم:
-تو چته؟
-ولم كن،مي خوام برم.
-كجا؟
-جواب درخواست اين پسره بيشعور رو بدم.
-طناز آروم باش...اونكه كار بدي نكرده،فقط به تو درخواست داده.
-طنين،تو يا نمي فهمي يا خودت رو به نفهمي زدي.
-درست صحبت كن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 

طناز راه آمده را بازگشت و لبه تخت نشست وسرش را ميان دستهايش گرفت،مثل يك مار زخمي به خود مي پيچيد.در انتظار شنيدن علت رفتار او كنارش نشستم و دستم را دورش حلقه كردم و گفتم:
-طناز نمي خواي حرف بزني.
با چشمان به اشك نشسته اش نگاهم كرد و گفت:
-طنين اين يه توهين،نمي خواي بفهمي.
-نه،چون متوجه حرفهاي تو نمي شم كه بفهمم.
طناز با يك نفس عميق به چشمانم زل زد و گفت:
-چون اون به تو علاقه داره...مي دونه تو چه نظري در مورد ازدواج داري براي همين اين پيشنهاد مسخره رو داده،اون به خاطر شباهت مابه هم اينكارو كرده.
-تو...تو اشتباه مي كني...من وسعيد...نه،اين تصور تو غلط.
-هر آدم كوري در اولين برخورد متوجه علاقه اون به تو مي شه،چطور خودت نفهميدي.
-اين امكان نداره...گيرم كه اين حدس تو درست باشه،چه ربطي داره.
-طنين چرا نمي خواي بفهمي اون امشب تمام توجه اش به تو بود و با تو حرف مي زد و شوخي مي كرد و براي خنديدن تو سربهسر من مي ذاشت،حتي درخواست ازدواج رو مستقيم به من ندادو به تو گفت...
-تو خيلي سخت مي گيري.
-نه،من نمي تونم طنين...نمي تونم باكسي زندگي كنم كه با من حرف مي زنه چون شبيه كس ديگه اي هستم،من مي خوام خودم باشم و منو به خاطر طناز بودنم بخوان،نه به خاطر طنين...ببخشيد اگر تند رفتم...اين حرفها...تو خواستي.
از حرفهاي طناز به قدري گيج شده بودم كه با درماندگي گفتم:
-خودت مي دوني و من اجبارت نمي كنم،اين زندگي توئه اما بهتر تا فردا فكر كني و بعد هر جوابي خواستي بدي.
-جواب من مشخص و نيازي به فكر كردن ندارم.
-بهتر فردا با هم صحبت كنيد،شايد اين يك سوتفاهم باشه.
-من مطمئنم سوتفاهم نيست.
-به هر حال،بهتر قبل از پيش داوري حرفهاي سعيد رو بشنوي...من...بهتر بخوابيم،دروقته تنها چيزي كه به سراغ ما دو نفر نيامد خواب بود،هريك با تظاهر به ديگري بيدار بوديم.حرفهاي طناز حسابي ذهنم را مشغول كرده بود،حق با طناز بود چرا خودم متوجه اين موضوع نشده بودم.اصلا چرا طناز را وارد اين معقوله كرد،شايد مي خواست منو تحريك كنه.با يادآوري چشمان جستجو گر سعيد به يقين رسيدم كه اون مي خواست با درخواستش از طناز،حسادت منو تحريك كنه.طناز چي،اون به سعيد علاقه داشت...نه هميشه برخورد ميان آن دو عادي بود اما هرچه بود طناز ديگر او را نمي خواست و اين از آن نگاه مصممش مشخص بود.با تولد خورشيد،چشمان خسته و بي خوابم به جانب طناز چرخيد،به خواب رفته بود.به چهره اش خيره شدم،ازش خجالت مي كشيدم،بي سر و صدا لباس پوشيدم و بدون وداع با خانواده ام به سوي خانه معيني فر رهسپار شدم.نگاهي به عمارت معيني فر انداختم،خدايا كمكم كن تا اون ميراث خانوادگي رو پيدا كنم و هرچه زودتر از اين خراب شده و آدمهاش راحت بشم.به ساعتم نگاه كردم،تمام تاخيرهايي كه در اين مدت كرده بودم امروز با اين زود آمدنم جبران كردم.همانطور كه حدس مي زدم بانو هم از زود آمدنم تعجب كرد،با نوشيدن يك فنجان قهوه شروع به كار روزانه ام كردم.بقدري ذهنم مشغول بود كه بهترين راه فرار كار بود،در حال پاك كردن شيشه بودم و كه دستي را روي شانه ام احساس كردم و بعد صداي گرم سمانه را كنار گوشم شنيدم.
-بسه دختر،اين شيشه فلك زده سوراخ شد.
-ها...حواسم نبود،داشتم فكر مي كردم.
سمانه زمزمه وار پرسيد:
-فرنوش رو ديدي چه وضعي بود.
به ساعت نگاه كردم،هشت صبح بود،پرسيدم:
-مگه از خواب بيدار شده؟
-آره بابا،از من سراغ حامي رو گرفت كه گفتم دارن صبحانه ميل مي كنن و بعد از من خواست صبحانه اش رو ببرم...ديدم بدجوري نگات مي كنه پس بهش عرض ادب نكردي،خدا به دادت برسه امروز.
-چه عجب سحرخيز شده!
-فكر كنم يه خبرايه!از ديروز تا بحال خيلي تغيير كرده و حسم ميگه تو كله اش يه نقشه هايي داره،خيلي آزادتر لباس مي پوشه و با حامي هم گرم گرفته.
-اون كه از اول آزاد مي گشت،اينكه چيز جديدي نيست.
-به كجايي...الان اگر ببينيش،مي گي هفته پيش محجبه مي گشت.
-چيه؟تنت براي حرفاش مي خاره،گير دادي بهش.
-نه كنجكاوم،مي خوام ببينم حامي در مقابل اين حربه فرنوش چيكار مي كنه.
-به من و تو چه ربطي داره؟
-ربطي نداره،فقط از يكنواختي در ميايم...در ضمن يك جنبه از چهره اين پسره يخ رو كشف مي كنيم.
-اگر اجلاس بانوان تموم شده،به كارتان بپردازيد.
با شنيدن صداي حامي هردو دستپاچه شديم،سمانه سريع از جلوي چشمان حامي گريخت و منو تنها گذاشت،منم با گستاخي ذاتيم به چشماش زل زدم و خيلي عادي گفتم:
-صبح بخير آقا.
-چه عجب شما امروز بدون تاخير اومدين.
-آقاي معيني فر درخواستي داشتم.
-دوست دارم در منزل اسمم رو بشنوم نه نام خانودگي...بفرماييد.
فرنوش هم به ما اضافه شد كه با نگاه گذرايي بهش روزبخير گغتم،حق با سمانه بود و اگر اين يه تيكه پارچه را هم نمي پوشيد راحت تر بود.دوباره به چشمان حامي چشم دوختم و گفتم:
-پنجشنبه قرار براي خواهرم خواستگار بياد،اگر اجازه بدين چند ساعت زودتر برم.حامي دست فرنوش را از بازويش جدا كرد و يه تاي ابرويش را بالا داد و گفت:
-اين خواهر سركار،بدون شما نمي تونه از خواستگارش پذيرايي كنه.
چه غلطي كردم،دختر اين جه دروغي بود كه گفتي،اومديم تو رو توي خيابون خونه مينو همين دوروبر ديد اون وقت مي خواي چه گلي به سر بگيري،حداقل بقيه اش رو راست بگو كه بعدا سوتي ندي.
-خواهرم از من كوچيكتره،من به عنوان بزرگترش بايد باشم.
-پس شما از رسم قديمي آسياب به نوبت پيروي نمي كنيد...نظر پدر و مادرتون چيه...يادم نبود كه پدرتون در قيدحيات نيستن،مادرتون كه به سلامتي هستن.
-حامي،تو هيچ وقت تو زندگي مردم دخالت نمي كردي.
نگاه غضب آلودي كه حامي روانه فرنوش كرد،باعث شد كنترل اعصابم رو به دست بيارم و با صدايي كه سعي داشتم لرزش كينه اش را مخفي كنم گفتم:
-مرگ پدرم،مادرم رو بيمار كرد.
نگاه حامي گرفته بود،شايد هنوز از حرف فرنوش ناراحت بود،راه اتاقش را در پيش گرفت اما به يكباره جلوي پله ها ايستاد و نگاهي به من انداخت و گفت:
-مي توني از چهارشنبه شب بري،مي خواي حقوقت را يه هفته زودتر بدم.
-نه آقا،همين كه اجازه داديد لطف كرديد.
با شيطنت لبخندي تحويل حامي دادم و نگاه غضبناك فرنوش را بجان خريدم،براي عذاب دادنش هركاري حاضر بودم انجام بدم.حدس سمانه درست بود و اين فرنوش براي حامي خوابهايي ديده بود كه به من هيچ ربطي نداشت،بذار مثل گرگ گرسنه واسه چندغاز همديگر را تكه و پاره كنند.دوباره خودم را مشغول نشان دادم تا از زير سلطه فرنوش خارج شوم چون به خودم اعتمادي نداشتم،از كجا معلوم حرفي كه مي زد بدون پاشخ بذارم،مثل اينكه او هم فهميده بود من مثل سمانه نيستم و احتمال دارد كنايه اش را به خودش تحويل بدهم.مي دونستم چشم ديدن منو نداره اما نمي دونم چرا از من دوي نمي كرد.صداي فريادش را شنيدم كه سمانه رو صدا مي زد،خدا به دادش برسد حتما خشمش رو سر سمانه خالي مي كند.اون روز عصر بانو دنيايي سبزي خريده بود،نه ديگه اين كار رو واقعا بلد نيستم براي همين زير چشمي سمانه را نگاه مي كردم تا ياد بگيرم.من و سمانه فارغ از دنيا براي هم حرف مي زديم اما بيشتر من حرف مي كشيدم،مي خواستم از لا به لاي حرفاش روزنه اميدي پيدا كنم اما از او چيز بدرد بخوري نصيبم نشد.دم دماي غروب بود كه از شر اون ه سبزي راحت شديم،داشتم دستهام رو مي شستم كه بانو سرش را وارد آشپزخانه كرد و گفت:
-طنين براي آقا شربت خنك بيار.
با تعجب به سمانه نگاه كردم و گفتم:
-آقا؟!الان!
-فكر كنم توي اين خونه خبرايي و ما بي خبريم.
-نه بابا،فرنوش موفقيت هايي داشته...عجب بچه بااستعدادي.
-برو تا صداشون درنيامده.
حامي روي كاناپه نشسته و سرش را به پشتي آن تكيه داده و دستهايش را از هم باز كرده و دوي لبه آن گذاشته بود،فرنوش هم مثل راديو پيام حرف مي زد.
-سلام آقا،خسته نباشيد.
انتظار جواب نداشتم،خم شدم و سيني شربت را روي ميز گذاشتم كه به يكباره فشار شديدي را در مچ دستم احساس كردم.از حركت ناگهاني حامي شوكه شده بودم،او با غضب به دستانم نگاه مي كرد.وقتي جهت نگاهش را گرفتم،تازه دوزايم افتاد و سعي كردم با مشت كردن دستم،ناخن هايم را پنهان كنم.طنين احمق،حق داره اينطور نگات كنه،اين همينطوري به ناخن هاي تو گير مي ده چه برسه به حالا كه زيرش پر گله.بانو،خدا بگم چيكارت كنه،بقدري هولم كردي كه نه دتهام رو درست شستم و نه دستكش دست كردم.
-اين چه وضعيه؟
-ببخشيد آقا...الان هم شربت را عوض مي كنم هم ...
-لازم نكرده،تو حرف به گوشت نمي ره،خودم بايد اقدام كنم...بانو...بانو.
نگاه خشمگين حامي را نمي ديدم،فقط نيشخند پرتمشخر فرنوش را احساس مي كردم.
-بله آقا...
-بانو،اون ناخن گير را بيار...
-ناخن گير آقا؟!...
-بانو...
-چشم آقا،الان...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
به بانو نگاه نكردم،اصلا به هيچ كس نگاه نمي كردم و به نقطه اي نامعلوم روي ميز چشم دوخته بودم.از خشم مي لرزيدم،او لرزشم را زير دستانش حس مي كرد و من اين را نمي خواستم...نمي خواستم او لرزشم را ترس معنا كند.پسره بيشعور،خودتون تو كثافت غرقيد و سرتون رو كرديد زير برف،فكر كردين كه چي؟اصلا گور پدر هرچي ارثيه است،پدر نازنينم حيف بود كه به خاطر طمع اين خانواده رفت زير خاك...
ناخن هايي كه چيده بود گذاشت كف دستم و گفت:
-حالا خوب شد،مي توني بري...
افسار نگاه خشمگينم را از دست دادم و به او نگاه كردم،يه تاي ابرويش را بالا داد وگفت:
-چند بار بايد بهت تذكر مي دادم حالا خوب شد،هميشه بايد خودم اقدام كنم...برو.
دوست داشتم هرچه به دهانم مياد بگم اما ديگه خرد شدن پيش اين دختر كافي بود،بدون ابنكه به كس يا جيزي توجه كنم خودم را به آشپزخانه رساندم.روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،بغض تلخم شكست و فرياد هق هقم در گوشم نواخته شد.
-طنين داري براي ناخنت گريه مي كني؟
از پس اشك،بانو را نگاه كردم و گفتم:
-بانو،اون...ن...يه احمق...
-هيس مي شنوه،تو هم مقصري چند بار بهت گفته بود.
-اون حق نداشت...
-چرا اون هر حقي داره...پاشو صورتت رو بشور،تا من برم خراب كاريت رو درست كنم.
با رفتن بانو،سمانه كنارم نشست و با سر انگشت اشكم را پاك كرد و گفت:
-حق با توئه،اون اين حق رو نداشت و بانو زيادي لي لي به لالاش مي ذاره.تو هم سخت نگير،اين ناخن هاي خوشگلت زود بلند مي شه،حالا هم صورتت رو بشور كه اين اشكا دل آدم رو آتيش مي زنه.
-حالشو مي گيرم،صبر كن.
-آهاي تهديدش نكن،ما ضعيف تر از اونيم كه بتونيم حتي كسي رو تهديد كنيم.خواهش مي كنم ديگه گريه نكن،اين ناخن ها ارزش گريه نداره.
هيچكس نفهميد من براي شكستن غرورم عزادارم،وقتي اين نقشه رو كشيدم فكر غرورم رو نكرده بودم.تا وقت شام صداي خنده فرنوش قطع نمي شد و سمانه در هر رفت و آمد مي گفت،نمي دونم چه مرگشه اينقدر مي خنده...نمي دونم چي كوفت كرده كه خنده اش قطع نمي شه.
وضعيت روحي ام خيلي خراب بود و ميل خارج شدن از آشپزخانه را نداشتم،سمانه و بانو هم دركم مي كردن.فقط يك بار فرزاد صدام كرد و فرنوش طوري كه صدايش به گوشم برسه گفت:ولش كن،حامي حالشو گرفته،اون هم رفته تمرگيده تو آشپزخونه.
سمانه و بانو نيم ساعتي بود كه براي استراحت رفته بودن،آشپزخانه را مرتب كردم و از ديدن حامي در سالن متعجب شدم سرگرم مطالعه چند برگه بود،اطرافش پر بود از برگه و قهوه اي كه سمانه برايش آورده بود و او نخورده بود.خطر اخراج شدن را به جان خريدم و ناديده اش انگاشتم،اما صدايش ميخكوبم كرد.
-برق ها رو خاموش كن.
نگاهش كردم،بي توجه به من داشت برگه هايش را جمع مي كرد.بيشعور دست پيش گرفته،نكنه انتظار داره من ازش عذرخواهي كنم.با تاني شروع به خاموش كردن كردم،خاموش كردن آخرين لوستر همزمان بود با روشن كردن ديوار كوب توسط او،از پشت نگاهش كردم و چند تا فحش جانانه نثارش كردم و بعد به سمت اتاق مشترك راه افتادم.سمانه روي تخت دراز كشيده بود كه به سمتم چرخيد و گفت:
-دير كردي،مي خواستم بيام دنبالت.
در را بستم و با دست ديگرم روسريم را برداشتم و گفتم:
-جا به جا كردن ظرفها وقتم رو گرفت.
-صداي حامي رو شنيدم،با تو حرف مي زد؟
-آره.
صداي فريادي را شنيدم و دستم روي سومين دكمه روپوشم ماند و با تعجب به سمانه نگاه كردم،او هم با چشماني گرد شده نگاهم مي كرد.نمي دانم چقدر طول كشيد تا صداي حامي را شنيدم،منو صدا مي كرد.نگاه ديگري به سمانه انداختم و دوسريم را از روي جارختي ربودم و آن را روي سرم انداختم و در حال دويدن،دكمه هايم را بستم.حامي بالاي پله ها ايستاده و روي نرده خم شده بود.
-طن...
-بله آقا.
-بيا ملحفه اتاقم رو عوض كن.
بعد از من رو گرفت و به پشت سرش نگاه كرد و شخص ديگري را مخاطب قرار داد.
-زود جور و پلاست رو جمع كن و از اين خونه گمشو،نمي خوام چشمم به ريختت بيفته.
-تو نمي توني منو از خونم بيرون كني،اوني كه بايد بره تويي نه من.
صداي فرنوش بود،حامي در جوابش گفت:
-هوم،نه خانم اينجا خونه منه و از اول هم نه جاي تو،توي اين خونه بود نه جاي پدرت،حالا زود گمشو...احسان بگو فرزاد بياد خواهرشو ببر بندازه تو يه هتل،شرشو كم كنه.
-فرزاد نيست.
-پس خودت اين آكنه رو بنداز بيرون...
فرنوش-خاك بر سرت احسان كه اين بايد به تو بگه چيكار كني،حتي نمي توني از خواهرت دفاع كني.
احسان-با كاري كه تو كردي جايي براي دفاع كردن من نذاشتي.
فرنوش-من از اين خونه نمي رم و كسي هم نمي تونه منو بيرونم كنه،اينجا خونه منم هست.
حامي-بهتر با پاي خودت بري...براي من بيرون انداختن تو كاري نداره.
صداي كوبيده شدن دري آمد،حامي برگشت رو به نرده و به آن تكيه داد و منو ديد.دست و پايم را گم كردم،مي شد از اين فاصله شراره هاي خشم را در چشمانش ديد.
-تو اونجا چيكار مي كني...
قبل از اينكه توپ پرش سرم خالي شود ميدان را ترك كردم.داشتم ملحفه را از كمد خارج مي كردم كه سمانه را كنارم ديدم.
-چي شده؟
-جنگ جهاني سوم...فرنوش با حامي دعواش شده،نمي دونم چي شده.
-من مي تونم حدس بزنم چي شده.
به لبخند پر معنايش نگاه كردم و گفتم:
-من هم حدس زدم...برم ملحفه ها رو عوض كنم تا دوباره فرياد نزده،خوش بحال بانو كه هيچ صدايي رو نمي شنوه و راحت خوابيده،بخدا دارم از خستگي مي ميرم.
-من رفتم لالا،تو هم برو به كارت برس...خدايا شكرت،فردا قيافه نحسشو نمي بينيم.
لاي در باز بود،ضربه اي ملاي نواختم و در را باز كردم.حامي رو به پنجره روي صندلي راحتيش نشسته بود،در سكوت ملحفه ها رو عوض كردم و گفتم:
-آقا كارم تمام شد،امري نداريد؟
صداي خشك حامي را شنيدم كه گفت:
-به بانو بگو ابن ملحفه ها رو بسوزونه...يه ليوان آب بيار.
-چشم.
از اتاق بيرون آمدم و زير لب گفتم،مرد حسابي تو خوابت نمي ياد اما من دارم از خستگي مي ميرم كه با فرنوش رخ به رخ شدم.نگاه نفرت انگيزي به من انداخت و گفت:
-بيخود نبود منو از اتاقش بيرون كرد،چون قرار بود تو بري رختخوابش رو گرم كني.
نگاه تحقير آميزي بهش كردم و گفتم:
-پست تر از اوني تستي كه بخوام جوابتو بدم،چون هرچه كه لايقش بودي رو امشب شنيدي.
دستش روي گونه ام خوابيد و چشمانم به اشك نشست،پنجه ام را در ملحفه روي دستم فرو بردم و صداي حامي را از پشت سرم شنيدم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
مگه نگفته بودم گم شي،هنوز كه اينجايي...احسان،اينكه هنوز اينجاست.
ديگه جاي من آنجا نبود،زود خودم را به آشپزخانه رساندم و با پشت دست اشكهايم را پاك كردم.صندلي را بيرون كشيدم و روي آن نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،سرم به شدت درد مي كرد.صداي در ورودي آپارتمان به من اطمينان داد كه او رفت،بلند شدم و يه پارچ آب يخ رست كردم،خدا كنه ديگه خرده فرمايشي نداشته باشه وگرنه سرش فرياد مي زنم.جلوي در اتاق ايستادم و گفتم:
-آقا،آب خنك خواسته بودين.
در اتاقش را كامل باز كرد و نگاهي به سيني پارچ و ليوان انداخت،بعد به صورتم نگاه كرد.هرچند راهرو نيمه تاريك بود اما نور درون اتاق كاملا روي من سنگيني مي كرد،حامي نگاهي به من كرد اما چرخش نگاهش روي گونه ام متوقف شد.
-متاسفم در اين اختلاف شما هم صدمه خورديد...بهتر يه قالب يخ روي گونه راستتون بذاريد،بدجوري قرمز شده و احتمال داره كبود بشه.
-چشم آقا،امري نداريد.
-نه،برو استراحت كن
با كنترل كانال تويزيون را خاموش كردم،آن را روميز انداختم و گفتم:
-اين هم كه چيزي براي ديدن نداره.
-بهتر...حالا كه زود اومدي،سرفرصت برام تعريف كن.
-گفتم كه،ديگه چي بگم.
-بعد از رفتن فرنوش چي شد؟
همون اتفاقات معمول فقط فرزاد پروتر شده و خيلي گير ميده،ديگه از دستش خسته شدم و هركاري مي كنم روش كم نمي شه،مي ترسم بزنم به سيم آخر و هرچي عقده از باباش دارم با ريختن خون اين پسره درمان كنم.
-طنين تو بخدا از خر شيطون بيا پايين و ديگه به اون خونه برنگرد،مي ترسم كاري كني كه ديگه راه جبراني نباشه.حالا كه معيني فر به درك واصل شده،انتقام گرفتن تو از پسرش دردي از ما دوا نمي كنه...فرزاد رو بي خيال،از برادراش بگو.
-آمفوتر كه سرش به كار خودشه،حامي هم كه...پسره عقده اي ناخن هاي منو از ته چيد.
با خنده از من پرسيد:
-راست مي گي...به جان طنين وقتي اون ضحنه رو مجسم مي كنم از...
طناز وقتي نگاه غضبناكم را ديد،سرش را پايين انداخت و حرفش را خورد و خنده اش را از من مخفي كرد.
-اگر از كارهاي اون غول بيابوني خوشت مياد،بيا برو زنش شو.
-خداييش،آدمي كه از پس تو بربياد ديدنيه...طنين...دوسش داري كه در مقابلش كوتاه مياي.
-دوسش دارم؟!من،خنده داره!خاطر خواه پسر قاتل پدرم باشم.مسخره ترين جمله ساله،نه خواهر من به خاطر علاقه نيست كه زبونم رو نگه داشتم بلكه به خطر نقشه هايي كه دارم بايد مطيع باشم.اما يه واقعيت وجود داره اون هم،ترس...من از حامي مي ترسم،تو چشماش چيزيه كه منو به وحشت ميندازه براي همين سعي مي كنم زياد جلوش آفتابي نشم اما بدبختانه شرايط با من جور نيست.
-چه چيز حامي مي تونه وحشتناك باشه.
سرم را تكان دادم و گفتم:
-نمي دونم...فقط هرچي كه هست برام خوشايند نيست...تو چيكار كردي،با سعيد حرف زدي؟
-آره،متاسفانه حرفم به گوشش فرو نمي ره...طنين من از پسش بر نميام،تو باهاش حرف بزن و سعي كن راضيش كني دست از اين درخواست مسخره اش برداره.
-تو گفتي چرا جوابت منفيه.
-نه،يعني آره گفتم ولي نه به اون صراحتي كه به تو گفتم.
-اون چي گفت؟
-مي گه من اشتباه مي كنم.
-ببين طناز،سعيد پسر خوبيه پس بخاطر تصوراتي كه داري جواب رد نده و كمي به پيشنهادش فكر كن.
-طنين تصورات من غلط،فكر مي كني من مي تونم يه عمر با زن دايي سر كنم.
-تو قرار با سعيد زندگي كني،نه زن دايي.
-سعيد نمي تونه مادرش رو دور بندازه و بالاخره با مادرش ديدارهايي داره...من تحمل يه عمر تحقير و توهين رو ندارم.
-نمي دونم چي بگم.
-هيچي نگو...فردا كي بريم ديدن مينو.
-خدايا خودم رو سپردم به خودت...طناز،خونه مينو با معيني فر ها سه تا كوچه فاصله داره.
-مي دونم.
-كافيه حامي منو ببينه،اون هم توي ماشين تو شيك و مرتب،به من نمي گه شما قرار بريد خواستگاري براي خواهرتون يا قرار براي خواهرتون خواستگار بياد.
-اون كسي كه بايد خرسه و تو رو بپسنده پسنديده،اون كميل بدبختي كه من ديدم اگر گوني هم بپوشي باز هم برات فرش قرمز پهن مي كنه...صبر كن ببينم،جريان خواستگاري چيه.
-تو فكر كردي كه چطوري يه روز مرخصي گرفتم،خب بايد براش بهانه اي جور مي كردم.
-تو خيلي راحت دروغ چرخ كردي و تحويلش دادي،اون هم درباره خواستگار من...تو چرا فكر آبروي منو نكردي،الان اين پسر ميگه ببين خواهرش چفدر شوهر نديدست كه خواهر بزرگه عروس نشده فكر ازدواج زده به سرش.
-نه كه حامي تو رو مي شناسه،همون يه گرم آبرويي كه داشتي رفت...همچين از آبروي ريخته اش حرف مي زنه كه هركي ندونه فكر مي كنه حامي رفيق گرمابه و گلستانشه.
-حالا اومديم و خر شد و به واسطه گرفتن تو با ما فاميل شد.
-مي زنم تو سرت ها.
-چيه با حيثيت من بازي كردي يه چيزي هم طلبكار شدي.
-پاشم برم بخوابم وگرنه بايد به چرنديات تو گوش كنم.
-دلگير نشو به جان طنين توي اين خونه پوسيدم،اون از مامان كه اسير تخت شده و تابان هم بچه است و تو هم كه نيستي،يه هم زبون ندارم،بخدا اگر همينطور پيش بره من تا سه چهار ماه ديگه ديوونه مي شم.
-من كه مي گم اگر زن سعيد بشي يه همزبون پيدا مي كني.
-برو گمشو با اين پيشنهاد دادنت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل هشتم
پشت پنجره بزرگ اتاق مينو ايستاده بودم و به صداي گريه پردردش گوش مي كردم كه ديدم كميل وارد شد،نگاهش روي پنجره اتاق مينو سرخورد و منو كه ديد لبخندي لبانش رو گشود و با سر به من سلام كرد.او را نديده انگاشتم و به سمت مينو برگشتم،طناز در آغوشش گرفته بود و دست به پشتش مي كشيد.نگاه درمانده اش كه با من بلاقي كرد،گفت:
-مينو فكر مي كني با گريه كردن مشكلت حل مي شه.
مينو سرش را از روي شانه طناز برداشت چشمانش سرخ بود،درست مثل نوك بيني اش.
-جز گريه كار ديگه اي نمي تونم بكنم.بابام به نوچه هاش گفته به قصد كشت بزننش و بعد ببرند بيابوناي اطراف ولش كنند،بخدا دارم از نگراني مي ميرم.
-كي اين خبرو بهت رسونده؟
-نگهبان كارخونه،آخه رسول خيلي باهاش صميميه،موضوع رو به من گفت شايد بتونم كاري انجام بدم،ديگه خبر نداره من توي خونه زندانيم.
طناز گفت:
-كميل چي،اون كمكت نمي كنه.
مينو زهرخنده اي زد و گفت:
-اون هم بدتر از بقيه شده سگ نگهبان من،فكر كردي اون روز چطور اومدم خونتوم،خودش منو تا پشت در آپارتمانتون اسكورت كرد.همشون دستشون توي يه كاسه اس.
-آخه چرا همه با رسول دشمن شدن.
-چه مي دونم،تا زماني كه حرفي از علاقه ما نبود...
صداي دق الباب باعث شد مينو ساكت شود،كميل سيني شربت به دست وارد شد و با لبخند گل گشادي گفت:
-خانم ها كه افتخار نمي دن تشريف بيارن سالن،مينو مثل اينكه رسم مهمون نوازي يادت رفته.
كميل وقتي نگاهش به مينو افتاد اخمهايش درهم رفت.
-تو كه باز آبغوره گرفتي،دوستات اومدن تو رو ببينن نه اشكهاي تو رو.
مينو از برادرش رو گرفت و به سمت ديگه اي نگاه كرد،درعوض طناز گفت:
-از پذيراييتون متشكريم آقاي يغماييان...درسته كه من و طنين كاري از دستمون بر نمياد اما حداقل حستش اينه كه نمكي رو زخمش نمي پاشيم و با گوش كردن به حرفهاي مينو باعث ميشيم اون سبك بشه،اون به همدردي نياز داره نه نقش بازي كردن.
كميل نگاهي به من انداخت،گويا انتظار اين حرفو از طناز نداشت،وقتي منو مستقر در سنگر سكوت ديد گفت:
-پس رفع زحمت مي كنم تا به محفل مينو و سنگ صبوراش خدشه اي وارد نشه.
نگاهم در پس بدرقه كميل روي در بسته مانده بود كه شنيدم،مينو با بغض گفت:
-از همشون بدم مياد،دوس دارم بميرم پس چرا خدا مرگم نمي ده.
در كنارش نشستم و دستهايش را درميان دستم گرفتم،مينو با چشمان نمدارش نگاهم كرد و گفت:
-طنين،تو مي گي چيكار كنم.
-نمي خواي برامون تعريف كني اين ماجرا از كجا شروع شد.
از پنجرا به بيرون خيره ماند و نگاهش روي درخت افرا ماوا گرفت و گفت:
-يه مدت تو خونه ما حرف از يه پسري بود كه تازه استخدام شده بود،بابام خيلي ازش تعريف مي كرد و كميل ستايشش مي كرد.برام خيلي جالب بود،بابا به كسي اطمينان كنه اونم به كسي كه هم طبقه ما نبود.مي دوني كه بابا چه اخلاقي داره،به هيچكس اعتماد نداره چه برسه كه اون فرد از طبقه پايين جامعه باشه.به قول مامانم،رسول قاپش پيش بابام اسب اومده بود و اسم رسول شده بود نقل محفل ما.من هم كنجكاو شدم و چند باري رفتم كارخونه تا اين پسزي كا دل از بابام برده رو ببينم اما چون هيچ مشخصاتي از پسره نداشتم تيرم به سنگ خورد تا اينكه بابا به حسابدار كارخونه شك كرد.اولين ديدار ما دقيقا بيستم بهمن بود كه بابا به بهانه بستن حسابهاي سال تمام دفاتر رو از حسابدار گرفت و آورد خونه،همراش يه پسر جوان بود همسن كميل.وقتي رفتم تو سالن دثدمش،به احترام من از جاش بلند شد و بدون اينكه نگاهم كنه احوالم رو پرسيد.بابا گفت«مينو با رسول بشينيد اين دفترها رو بررسي كنيد،مينو ببينم چيكار مي كني اگر رسول تاييدت كنه اين پدرسوخته رو بيرون كنم و حسابداري رو مي سپارم به تو و رسول»مي دوني كه از وقتي درسم تمام شده دارم رو مخ بابا مي رم اما بهم اجازه كار كردن نمي داد،من هم مث يه بچه خوب نشستم و هرچه كه ياد گرفته بودم رو به كار بستم اما اين نكته را نبايد فراموش كنم كه رسول هم خيلي كمكم كرد و چيزهاي زيادي بهم ياد داد اما در تمام اين مدت حتي يه نگاه كوتاه هم بهم ننداخت،هم لجم گرفت هم خوشم اومد و برام جالب بود.بعد از دو سه ساعت كار كردن شيطون رفت تو جلدم و شروع كردم به اغفال خوان مردم،اما اون آدمي نبود كه كه توسط شيطوني مثل من گول بخوره.بالاخره حدس پدرم به یقين تبديل شد و به رسول يه پاداش حسابي داد،به من هم قول داد بعد از تعطيلات نوروز كارم رو شروع كنم.
و رفت و من خيلي سريع،به آرزو رسيدم و به عنوان مدير بخش حسابداري منصوب شدم اما به شرطي كه تمام كارهام زيرنظر رسول باشه و تا زماني كه پيچ و خم كار دستم نيامده خودسر عمل نكنم.همين رابطه كاري باعث شد كه من و رسول بهم نزديك بشيم ولي رسول همون پسري بود كه خونمون ديده بودم،محجوب و سربه زير و اين براي مني كه يكي يكدانه يغماييان،همون دختري كه پسرها مي مردن تا يه نگاه بهشون بكنم،سخت بود.از روي لج به حرفاش گوش نمي دادم و هرجايي اشتباه مي كردم به گردن اون مي انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو مي پذيرفت.او آزار مي ديد اما شكوه نمي كرد،وقتي عذابش مي دادم لذت مي بردم ولي بعد در تنهايي عذاب مي كشيدم و گريه مي كردم.دو ماه تمام كارم شده بود منت كشي و كار اون شده بود ناز كردن در پشت نقاب حجاب.تا اينكه يه روز تو كارخونه با كميل دعوام شد،وقتي وارد اتاقم شدم و در را كوبيدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتكليفيم در مقابل اون و هم شكسته شدن غرورم به خاطر بي منطق بودن كميل زدم زير گريه،جعبه دستمال كاغذي رو جلوم گرفت و گفت:بگير اشكاتو پاك كن.
-نمي خوام،دوس ندارم به تو ربطي نداره.
بعد زيرلب ادامه داد:طاقت ديدن اشك رو توي اون چشماي شزطونت ندارم.
گريه كردن يادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه كردم،مثل اينكه تازه فهميده بود چي گفته و فرار رو به قرار ترجيح داد.شوكه شده بودم،نمي دونم چقدر در اون حالت بودم كه صداي ماشينشو شنيدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش براي هميشه از دستش دادم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
تعقيبش كردم،توي يه محله كثيف پايين شهر زندگي مي كرد،قبل از اينكه وارد خونش بشه جلوش سبز شدم و وقتي كه منو ديد انگار كه جن ديده باشه،جا خورد.نگاهي به در رنگ و رو رفته قديمي كردم و گفتم:
-دعوتم نمي كني.
نگاهي به سرتاسر كوچه انداخت و بدون حرف در را باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حياط گذاشتم،يه حياط كوچك كه وسطش حوض آبي رنگي بود و روي لبه هاي اون گلدون سفالي شمدوني خودنمايي مي كرد.
-چرا اومدي اينجا؟
خودم را به نشنيدن زدم و سرگرم تماشاي ساختمون كلنگي دو طبقه روبرو شدم،وقتي سكوت طولاني شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول ديد زدن من بود كه سرش رو پايين انداخت.با يك نگاه سرتاپايش را برانداز كردم و گفتم:
-شما هميشه همينطوري از مهموناتون پذيرايي مي كنيد.
-آخه اينجا براي شما...
-اينجا براي من چي؟
-بفرماييد از اين طرف،ببخشيد كلبه محقر من مثل خونه شما نيست.
باز هم نشنيدن شد سلاح من،از پله هاي باريك بالا رفتم و روي اولين مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع كردن و توضيح دادن كرد كه چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترك كردن،اينجا رو به اين روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با يك آشپزخانه كوچك داشت كه رسول در آشپزخانه ناپديد شد و با دو استكان چاي برگشت،روبروي من نشست و كف دستش رو با هم پيوند زد و به آن خيره شد.از سكوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نياورد و گفتم:
-روزه سكوت گرفتين.
-منتظرم از شما علت اومدن به اينجا رو بپرسم.
چرا از نگاه كردن به من پرهيز مي كنيد.
خودم هم از پرسشم تعجب كردم!او مدتي خيره نگاهم كرد كه در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا يه دل سير نگام كنه.
-شناختي،من مينو يغماييانم.
-دوست نداشتم به اينجا كشيده بشه...من،من تو اگر در تاريكي هم مي ديم مي شناختم.
-چه جوك بامزه اي،تو در اين مدت حتي به من نيم نگاهي هم نكردي.
-من...قبل از اينكه منو بشناسي با تو آشنا بودم.
-چي!
-درست شنيدي،من اولين بار عكي تو رو روي ميز كار بابات ديدم...مينو خواهش مي كنم از اينجا برو...برو.
-چرا؟چرا از من فرار مي كني رسول...
-مي دوني چرا،نگو نمي دوني.
-بخدا نمي دونم.
-علتش همون نيرويي كه تورو به اينجا كشيده.
-من نمي فهمم.
-مي فهمي اما خودت رو به نفهميدن مي زني...من و تو بايد از هم پرهيز كنيم و اين به نفع هردو ماست،من هم قول مي دم ديگه سرراهت قرار نگيرم.
-چرا؟
-به خاطر بابات،به خاطر اينكه ما از زمن تا آسمون فرق داريم.
-چرا؟
رسول دستش را ميان موهايش فرو برد،عصبي بود،با يه نفس عميق گفت:
-به خاطر اينكه دوستت دارم...تو هم به من بي ميل نيستي.
تازه معني حرفهايش را فهميدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم مي پرسم،چرا بايد از هم دوري كنيم.
-مينو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معني حرفهاي تو رو نمي فهمم.
-اگر به موقعيت خودت و من نگاه كني مي فهمي.
-تو خيلي سخت مي گيري،بابام عاشق توئه.
-آره به عنوان يه كارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش...خواهش مي كنم برو و فراموش كن منو شناختي.
از جايش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ايستاد،گيج بودم از اعترافش و از شورشي كه در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و كنارش ايستادم،رسول زيرلب گفت:
-بهتر بري،اگر دوستام بيان صورت خوشي نداره.
-تو با خانواده ات زندگي نمي كني؟
رسول آشفته گفت:
-در يه زمان مناسب توضيح مي دم.
كيفم را روي شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا مي بينمت...ميايي ديگه؟
-نمي دونم...شايد.
چشمان غرق در اشكش را به من دوخت و ادامه داد:
-مي ترسم...اي كاش نمي اومدي مي ذاشتي من با روياي تو خوش باشم.
صدايش غم سنگيني با خودش حمل مي كرد و ديگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بيرون و تا برسم به حال خودم نبودم،يك بار شناور در شادي و خوشي بودم و لحظه اي ديگر با غم و اندوه همسفر مي شدم.در مقابل سوال مامانم كه پرسيد كجا بودي،به جمله خسته ام مي رم بخوابم بسنده كردم.باور نمي كردم عاشق شدم،روزهايم را با خود رسول و شبهايم را با روياهاي او شريك بودم و روي ابرها سير كي كردم.تا اينكه بالاخره رسول را شير كردم و براي خواستگاري پيش بابام فرستادم ولي اي كاش اين كار رو نمي كردم،بابام چنان فريادي كشيد كه تمام كارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواري بيرون انداخت.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Fire of The Heart | آتش دل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA