رسول هرروز با گل و شيريني مي اومد در خونمون و نوچه هاي بابام با توهين از اون پذيرايي مي كردن.من ديگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبايل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولي براي خانواده ام،نداري رسول،پرورشگاهي بودنش و خيلي چيزاي ديگه كه رسول در نداشتنش نقشي نداشت مهم بود.فكر كردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را مي كشم اينو به خود بابام هم گفتم و اون براي تلافي حرف من امروز داده به قصد كشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالي كنه.حالا توي اين بحبوحه به خواستگار سمج هم پيدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنيدن.ديگه خسته شدم،طنين مي گي چيكار كنم.متفكرانه نگاهش كردم،بدبخت در بد وضعیتي گير كرده بود كه نمي دونستم چي بايد بهش بگم و چطور راهنماييش كنم.نگاهي به طناز انداختم شايد اون فكري به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتواني من در افكار خودش سير مي كرد.دوباره به چشمان باراني مينو نگاه كردم و گفتم:-مينو جان مشكلت خيلي پيچيده است...هر پدر و مادري حق دارند نگران آينده فرزندانشون باشن...-من نمي خوام نگرانم باشن.اصلا كجاي دنيا ديدي به زور بخوان براي كسي خوبي كنن،من اين خوبي محبت رو نمي خوام.طناز-مينو ما نمي گيم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه اي كه تو گرفتي هم موفقيتي توش نيست،به جاي اين جنگ و جدل بشين و منطقي با پدرت صحبت كن.-فكر مي كنيد صحبت نكردم.يه دادگاه يه نفره تشكيل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومي برسه و چنان محكومم كردن كه بيا و ببين،هركدوم يه حرفي زدن و اصلا گوش نكردن ببينن درد من چيه.-تو فاميل،بزرگتري يا كسي رو نداري كه بابات ازش حرف شنويي داشته باشه.-نه،بابام هميشه حرف حرف خودشه و به حرف كسي هم گوش نمي كنه،حالا مي خواد حرفي كه مي زنه درست باشه يا غلط.-واقعا نمي دونم چي بگم،طناز تو چي؟-من هم همينطور.-متشكرم بچه ها...مي دونستم كسي نمي تونه برام كاري كنه.اينو به اونا گفتم و به شماهام مي گم،اگر من و رسول بهم نرسيم خودمون رو مي كشيم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.-چرند نگو،هرچي قسمتتون باشه همون مي شه.حالا هم به جاي اين فكراي بيخود پاشو با هم بريم بيرون.-فكر كردي مي ذارن از در اين خونه برم بيرون،خودشون مي دونن كه رفتنم برگشتي نداره و براي همين كميل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوي در.-ما تعهد مي ديم تورو برگردونيم و تو هم به خاطر ما كاري نمي كني.-نه بهتر تو همين اتاق جون بدم.-دست از اين افكار مايوس كننده بردار و به زندگي اميدوار باش.شرايط كاري منو كه مي دوني،اما طناز بهت سر مي زنه.-آره مينو جون زياد هم فكر نكن بالاخره درست مي شه،اشكال نداره با ساناز بيام ديدنت.-نه خوشحال مي شم،بچه ها خيلي زحمت كشيدي اومديد.حق با مينو بود،كميل در سالن با مجله خارجي سرگرم بود و با ديدن ما به پا خواست.-خانم ها تشريف مي بريد.-با اجازه شما.-خواهش مي كنم طنين خانم،اختيار ما هم دست شماست.اگر لطف مي كرديد چند دقيقه هم تو سالن حضور داشتيد،ما هم از مصاحبت شما لذت مي برديم.-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و بايد زود برگرديم،به خانواده سلام برسونيد.كميل ما را تا دم در بدرقه كرد يا به قول طناز،مي خواست مطمئن شه ما رفتيم غروب روز جمعه دلگيرترين غروب هفته،كنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهاي داوودي سفيد و ميخك قرمز را پرپر كردم.زانوهايم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانيت پوشيده شده با گلبرگهاي پرپز خيره شذم،اشكهايم آروم آروم گونه هايم را مي پيمود.«سلام...منم دختر بي معرفتت طنين،مي دونم از من دلگيري اما بخدا،خيلي شرمنده ام كه نتونستم كاري كنم و اون نامرد قبل از اينكه دستم بهش برسه به درك واصل شد...نااميد نشو،نمي ذارم اون ميراث خانوادگي از دستمون بره و هرطوري باشه اونو پيدا مي كنم.پدر خيلي دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت مي گردم اما اينجا اين سنگ سياه تلخترين جوابه.تو نگاه مامان غم دوريت لونه كرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو مي گرده.»با صداي ضربه سنگي بر در خونه پدرم از خلسه شيرينم بيرون اومدم سعيد بود كه داشت فاتحه مي خوند با سر سلام كرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خيره شدم.-خوبي؟بدون اينكه سرم رو بلند كنم گفتم:-از اين طرفا.-يادت رفته باباي منم اين اطراف خونه داره،اومدم ديدنش و داشتم مي رفتم كه تو رو ديدم.-تنها اومده بودي؟-من كه مثل تو خواهر و برادر جون جوني ندارم،هر عصر جمعه ميام سر قبر بابام و كلي با هم گل مي گيم بلبل مي شنويم.حالا چرا شما تنهايي اومدي؟-مي شه جدي باشي.-جدي نيستم.-سعيد،من حوصله ندارم.-حتما تو دلت مي گي بر خرمگس معركه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.-سعيد!-اين سعيد گفتن خيلي معني داره،يكيش يعني خفه شو و معني ديگش يعني به تو چه مربوطه و معني سومش هم بروگمشو.به صورتش زل زدم و گفتم:-نه مثل اينكه نمي خواي ساكت بشي.-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر كرده بودي و نگام نمي كردي.-دوست ندارم بعد از گريه كسي منو ببينه،از ترحم متنفرم.-طنين،من هم مثل تو دارم طعم يتيمي رو مي چشم پس ترحم اينجا جايي نداره.
فصل نهمصورت سعيد جدي بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدايش بغض دار،چشمانش پشت عينك تيره اش پنهان بود اما مي شد حدس زد كه غرق در اشك .-من...-اگر حرفات تموم شده بهتر بري،چيزي به تاريك شدن هوا نمونده.بلند شدم و خاكهاي لباسم را تكاندم و زير لب براي همه خفتگان خاك فاتحه اي فرستادم،بعد با سعيد قدم رنان به سمت پاركينگ حركت كرديم-سعيد...من خيلي با طناز صحبت كردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.-مي دونم با هم حرف زديم،دلايلش برم قانع كننده نبود براي همين بهش گفتم من هيچ وقت درخواستم رو پس نمي گيرم و منتظر جوابش مي مونم.-تا كي؟-تا وقتي كه ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جايي ندارم.-اين راهش نيست.-تو راه بهتري سراغ داري.-من؟!نه...اما تو بايد سروسامان بگيري،تا كي مي خواي تنها بموني.-حرفهاي مامانم رو مي زني،مامان بزرگ.-يعني مامانت اينقدر پيره،جرات داري جلوي خودش بگو.-گفتم.تازه بهش مي گم تو كه عروس داري،بيكاري يه دشمن ديگه مي خواي براي خودت بسازي و من بدبخت رو گوشت قربوني كني.-خوبه والله،مامانت همين طوري نمي تونه ما رو ببينه تو هم داري زمينه سازي مي كني بعد انتظار داري خواهرم بهت جواب مثبت بده.-طناز به من اكي بده،كاري مي كنم كسي از گل كمتر بهش نگه.-نظر من مهم نيست بايد نظر مساعد طناز رو جلب كني.-طنين مي شه...-چيه،چرا حرفت رو نمي زني.-تا تو از پارك بياي بيرون،من هم اومدم.-كجا مي ري؟-مطمئنا پياده نيومدم،مي رم ماشينم رو بردارم و پشت سرت حركت كنم.-سعيد مي تونم تنها برگردم،مشكلي نيست.-برو دختر،تو هر كاري كني من تا پشت در خونتون اسكورتت مي كنم.پيكر خسته ام را روي صندلي رها كردم.-چه خبر شده،اين چه قيافه اي به خودت گرفتي؟-بدبخت شدم طناز.-چي شده؟-هيچي،حضرت آقا هوس كردن برن ويلاي كيش.-چه دخلي به تو داره؟-من هم بايد برم.-مگه بده ميري يه هوايي عوض مي كني،هم كار هم تفريح.-مثل اينكه متوجه نيستي چطور مي رن كيش.-بستگي داره و بيشتر با...آي گفتي،حق با توئه.-كافيه يكي از مهماندارها منو بشناسه،مي دوني چي مي شه.-چرا بانو و يا سمانه نمي رن.-آقا لطف كردن به بانو مرخصي دادن بره ديدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه بايد بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بياد و اين افتخار نصيب من شده.-حالا مي خواي چيكار كني؟-نمي دونم.-مي خواي من برم،مثلا تو مريض مي شي و منو جاي خودت مي فرستي.چطوره،فكر خوبيه نه؟-با اتفاقي كه اين هفته افتاد امكان نداره بذارم تو بري.-چي شده؟باز هم فرزاد.-آره،ا جلوتو نگاه كن.تو با اين رانندگيت چطور تا به حال تصادف نكردي.-تو به رانندگي من كاري نداشته باش،تعريف كن.-من تعريف كنم تو يادت بره راننده اي،ما ده دقيقه ديگه خونه ايم و برات تعريف مي كنم،چيكار مي كني آروم تر.-مي خوام زودتر برسيم.-فدات شم،من هم مي خوام برسم اما نه به قبرستون.طناز به سمت چپ پيچيد،مي تونم قسم بخورم ماشين رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جيغ كشيدم:-چيكار مي كني ديوونه...-دس فرمون آبجيتون بود،حال كردين.-مرده شور تو رو ببرن با اين دس فرمونت.-مي بينم ادبتو خونه معيني فر جا گذاشتي.-جلوتو نگاه كن،باز زل زده به من.-بيا اين هم خونه،با اين غرغر كردن تو خوبه برام حواس باقي موند كه سالم برسيم.-خجالت هم خوب چيزيه،بد نيست بدوني.همراه ما چند تا جوون ژيگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقاي رجب لو جلوي ما سبز شد كه سريع پشت به او كردم.-خانم ها،آقايون كجا؟ا خانم نيازي شماييد؟آقايون با شما هستند.قبل از طناز يكي از اون جوون ها كه مو هايش را مثل جوجه تيغي آرايش كرده بود گفت:-بله ما با خانم ها هستيم.
آقاي رجب لو مردد به طناز نگاه كرد و طناز براي رهايي از اين مخمصه با سر حرف پسرك را تاييد كرد تا اچازه حركت به آسانسور داده شود،نفس عميقي كشيدم به طناز نگاه كردم.-شما هم خونه بهزاد اينا دعوتيد؟همون جووني كه خودش را وصله ما كرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.-نه،ما مي ريم طبقه هشتم.-امشب اينجا دو تا مهمونيه؟-نه.-پس اينجا ساكنيد.-نابغه ساكنند ديگه،وگرنه سرايدار از كجا اين خانم رو مي شناخت.جوونك نگاهي به دوستش انداخت و گفت:-آره،چرا به مغز خودم نرسيد.يكي ديگه شون گفت:-چون هنوز آكبنده.-خجالت بكشيد،جلو خانم بده...خانم اينها ذاتا بي شخصيت هستند.من از طرف بهزاد از شما دعوت مي كنم بيايد مهموني،خوش مي گذره ها.پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ايستاده بودم و قيافه طناز را نمي ديدم.-نه متشكرم،نمي تونم دعوتتون رو بپذيرم.-آخه چرا؟ملودي كه طبقه هشتم را اعلام كرد از آسانسور زدم بيرون،صداي پاي طناز پشت سرم مي آمد و بعد صداي پسرك را شنيدم.-اگر پشيمون شدي بيا طبقه پانزدهم.همراه با غرغرهاي طناز راهرو را طي كردم و كليد را داخل قفل انداختم و گفتم:-تموم شد.-نه...وقتي ميگم از خونه آپارتماني بدم مياد مي گي بهانه مي گيري،ديدي آدم حتي توي خونه خودش هم امنيت نداره پسره پرو...حتما آخر شب شاهد يه فيلم تعقيب و گريز پليسي هستيم.در را باز كردم،وارد شدم و گفتم:-باز هم مي گم بهانه مي گيري،خودت به پسر رو دادي.تشريف نمياري داخل؟تابان جلوي تلويزيون لم داده بود كه با ديدنم از بلند شد و به سويم آمد.-سلام آجي جون،اومدي.-من اينجا بوقم تابان خان،سلامت كو...-طناز شروع نكن،تابان به هردوي ما سلام كرد،مگه نه داداشي؟-آره خب...-تا من برم يه دوش بگيرم و طناز لباسش رو عوض كنه،ترتيب يه چايي مشت رو مي دي؟-چشم.-فداي داداش گلم.حوله ام را روي شونه ام انداختم،به سمت حمام مي رفتم كه جلوي در با طناز رخ به رخ شدم.-كجا؟-حمام.-ا،تو قرار بود برام تعريف كني.-باشه سرفرصت.-منو گذاشتي سركار.-نه به جان طناز،دركم كن خسته ام.-بفرماييد.خانم آخر هفته ها مياد آوازه خستگيش گوش عالم رو كر مي كنه،پس من چي بگم كه از صبح تا شب تو اين چهار ديواري زندونيم و كارم شده بشور،بذار و بردار و تفريحم شده فيزيوتراپي مامان.بخدا ديگه بريدم،يه خورده هم فكر من باش.با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در اين چند ماه اخير زندگي ما به طور كلي تغيير كرده بود.كنارش نشستم و دستي به موهايش كشيدم و گفتم:-طناز...خواهر خوبم.مي فهمم چي مي گي اما چكار مي شه كرد،دلت مياد مامانو بذاريم آسايشگاه.-نه،اما مي تونيم يه پرستار بگيريم.-از پس خرجش برنميايم.-اينطوري هم كه نمي شه.-چه مي شه كرد بايد تحمل كنيم،مگه خودت نمي گي با فيزيوتراپي بهتر شده و مي شه به بهبوديش اميدوار بود.چطور وقتي ما بچه بوديم اون نمي گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.-فقط من اين وظيفه رو دارم.-نه،آخر اين ماه از خونه معيني فرها ميام بيرون و نوبتي از مامن پرستاري ميمي كنيم.حالا لباستو عوض كن صورتتو بشور تا من از حمام بيام...اصلا مي خواي با دوستات تماس بگير امشب بريد بيرون.-چيه،باز هم مي خواي از زير تعريف كردن در بري.موهايش را بوسيدم و گفتم:-نه برات تعريف مي كنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاك كردم و سيني غذايش را روي ميز عسلي كنار تختش گذاشتم،بعد دستهاي پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش كردم.چشمان پرسئوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نياورد بيشتر به آن نگاه نگران نگاه كنم.-خيلي دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خيلي سرم شلوغه،البته يه دلگرمي دارم و اون هم بهبود نسبي شماست.طناز مي گفت كه دكترا خيلي اميدوارن.فشار ملايمي به دستم وارد كرد،دوباره نگاهش كردم.-مامان گلم وقت خوردن داروته.طناز سيني به دست منو نجات داد و گفت:-خوب مادر و دختر خلوت كردين،حالا چي مي گفتين.-هيچي حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا كه من و مامان ده دقيقه با هم هشتيم حسودي مي كني.-من كور بشم.خواستم از لبه تخت بلند شوم كه مامان دوباره دستم را فشرد.-جانم مامان.مامان بی صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.-مامان مي گه چيكار مي كني؟كجايي.با لبخندي كه سعي داشتم مصنوعي بودنش را مخفي كنم گفتم:-مامان نازم،شما كه شرايط كاري منو مي دونيد.دوباره مامان چيزي گفت و طناز برايم ترجمه كرد.-مامان مي گه تو داري چيزي رو از من پنهون مي كني و غيبت هات طولانيه.-نگرا ني شما بي مورده،من نياز دارم كمي بيشتر مشغول باشم ولي قول مي دم اين برنامه رو به زودي تغيير بدم حالا راضي شدين.مامان با تكان دادن سر اعلام رضايت كرد.-حالا داروهاتون رو بخوريد،من مي رم غذاي تابان رو بدم.بوسه اي روي گونه مامان كاشتم و از اتاق بيرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه مي كردم اما ذهنم پي حرفهاي مامان بود.حركت دست تابان جلوي چشمم،منو به خود آورد.-جانم؟چيه.تابان با چهره پر اخمي گفت:-مثلا داشتم از مدرسه جديدم مي گفتم.-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.-بله،چهار روزه.زيرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسيدم:-از مدرسه جديدت راضي هستي؟چطوره؟دوست جديد هم پيدا كردي.تابان لبش را ورچيد و سرش را پايين انداخت و در حالي كه با قاشق،ماست درون كاسه اش را به بازي گرفته بود گفت:-آره خب،دوست پيدا كردم...مدرسه خوبيه اما،مدرسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم.-اين طبيعيه تازه چهار روز كه رفتي،يه هفته ديگه اين مدرسه و دوستات رو بيشتر از مدرسه قبليت دوست خواهي داشت.-طناز هم همين حرف رو گفت اما آجي جون،ناظم اين مدرسه خيلي بداخلاقه و ازش مي ترسم.-معلمت چي؟-نه آقاي محمدي خيلي مهربونه.-تو كه پسر بدي نيستي از ناظمت مي ترسي،پسرهاي بد و شر بايد از ناظم بترسن.-چيه،باز داره از من شكايت مي كنه.طناز داشت دستهايش را داخل سينك ظرفشويي مي شست،گفتم:-نه داشتيم درباره مدرسه جديد تابان حرف مي زديم.-اتفاقي افتاده؟-نه فقط تابان داشت برام از محيط جديد مي گفت...داروهاي مامان رو دادي؟-آره،اما مامان خيلي نگرانت و مي گفت خواب پدر رو ديده كه بهش گفته چرا مواظب بچه هام نيستي.-اي خدا نگران مامان بودن كم بود،حالا بايد نگران پدر هم باشيم كه نياد به خواب مامان و چغليمون رو بكنه.طناز به سينك تكيه داد و گفت:-تو هم بايد...ا تو كه هنوز اينجايي؟غذاتو كه خوردي،چرا نمي ري سر درس و مشقت.-باز گير داد به من،فردا جمعه است مشقامو مي نويسم،مي خوام پيش طنين باشم.-واي خدا باز سما دوتا شروع كردين...تابان جان،داداشي حق با طناز برو مشقاتو بنويس تا فردا بيشتر با هم باشيم.-بگيد مزاحمم،ديگه چرا بهانه مياريد.-آره مزاحمي،برو ديگه.-طناز؟-چيه هي مي گي طناز،اگر بدوني روزي چند بار منو تا مرز سكته مي بره.تابان شكلكي براي طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اينكه طناز خنده ام را نبيند و جري تر نشود سرم را پايين انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن كردم.-مي بيني توروخدا،پسر ديگه جونم را به لب رسونده.-من قاضي القضات نيستم كه هروقت منو مي بينيد عليه هم شكايت مي كنيد،شما بايد مشكلتون رو خودتون حل كنيد.-مشكل من زماني حل مي شه كه تو برگردي خونه و مسئوليت اين وروجك رو برعهده بگيري.-مثل اينكه موقعيت شغلي منو فراموش كردي.-فراموش نكردم،اگر تو برگردي سر شغل خودت حداقل وقت بيشتري خونه اي نه مثل حالا كه در هفته فقط يه روز خونه اي.-به جاي كل كل با من و تابان،بگو مشكلت چيه.-نه مثل اينكه من شدم خانم تنارديه و تابان شده كوزت،تو هم شدي فرشته مهربون،خوبه والله.-طناز تو چته،چرا بهانه مي گيري.با بغض گفت:هيچي.-طناز بيا شام بخور بعد حرف مي زنيم.طناز خودش را از ظرفشويي جدا كرد و به سمت خروجي آشپزخانه حركت كرد و گفت:-ميل ندارم.از اخلاقش آگاهي داشتم و مي دونستم اصرار فايده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افكارم اجازه پرواز دادم.بعد از اينكه ميز شام رو جمع كردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازي ديدم.اخم آلود گفتم:-مگه درس نداري،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.-تو هم شدي طناز،من هم به تفريح نياز دارم.-شما چتونه تا منو مي بينيد نيازمند تفريح مي شد،هركس ندانه و حرف شما رو بشنوه فكر مي كنه من صبح تا شب پي خوشي خودمم.-من كه چيزي نگفتم چرا عصباني مي شي،چشم مي رم سر درسم.-نمي خواد بخاطر من درس بخوني به بازيت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صداي زنگ رو شنيدي به ما خبر بده.-مي خوايد كجا بريد؟-پايين تو محوطه هستيم.-با طناز ديگه.-آره.-طناز رو ببر و برو اون سر دنيا،حواسم به مامان هست.-فداي داداشي،ديگه سفارش نكنم.-نه قول مردونه مي دم.طناز روي تخت دراز كشيده بود،كنارش نشستم و آروم ملحفه را از رويش كنار زدم.ملحفه را از دستم بيرون كشيد و دوباره سر به زير آن برد و گفت:-طنين اذيت نكن خوابم مياد.-ببينم گوشهاي من مخمليه،تو داري گريه مي كني.چيه كوچولو با من قهري؟-نه حوصله ندارم،چه مي دونم دلم گرفته.-پاشو بريم پايين،هم يه هوايي بخوريم هم درددل كنيم.
طناز با نارضايتي با من همراه شد و روي يكي از نيمكتها نشستيم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عميقي گفت:-چه دل خوشي دارن اين مردم.-كي؟!-هميني كه امشب پارتي گرفته.به شوخي گفتم:-تو هم دعوت شدي و مي توني بري،دير نشده.-بي مزه.-طناز تو چته؟از چي ناراحتي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم.-من؟من كه مشكلي ندارم...يعني...فقط دلم گرفته.-چي باعث دلتنگيت شده؟-نمي دونم با خودم چه خريتي كردم،عجله داشت درسم تموم بشه كه چي بشه.-مشكلت همينه،چرا خودتو براي كارشناسي ارشد آماده نمي كني.-با بلاتكليفي شانه اي بالا انداخت و گفت:-نمي دونم شايد شروع كنم.-ديگه؟-سعيد.-سعيد چي؟-خيلي پاپيچم مي شه،ديگه كلافه ام كرده.-هنوز جوابت منفيه؟-آره،چي باعث شده فكر كني تغيير عقيده دادم.-هيچي،با خودم گفتم شايد سعيد موفق شده عقيده ات رو تغيير بده.-نه خواهر من،جوابم هموني كه گفتم.-من با سعيد حرف مي زنم،خوبه؟-آره...تازه نگران مينو هم هستم.-مينو؟-آره،هرچي زنگ مي زنم جواب درست و جسابي بهم نمي دن.ديروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گويا قرار مينو مدتي شيراز خونه عمه اش بمونه.-من هم نگران مينو هستم اما نمي تونيم تو مسائل خانوادگي اونها دخالت كنيم.نفس عميقي كشيدم و به آسمان نگاه كردم چه زود پاييز آمد،يعني من سه ماه خونه معيني فرها را دارم تفتيش مي كنم اما هنوز به هيچ چيز نرسيده بودم!-طنين؟-ها.-نمي خواي بگي.-چي رو؟-موضوع فرزاد رو.-چرا مي گم...در حال بازي كردن با بند ساعت مچيم گفتم:-دوشنبه بود،مايع ظرفشويي تموم شده بود كه بانو به من گفت برو پايين از تو انباري بيار.من هم از خدا خواسته رفتم پايين و داشتم انباري رو مي گشتم كه صداي در اومد،با خودم گفتم اگر اين بانو بذاره حتما دير كردم اومده دنبالم اما با ديدن فرزاد از جا پريدم.در حالي كه با اون چشمهاي دريده اش منو نگاه مي كرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شيطانيش فهميدم چه نقشه اي برام داره.مي دونستم اگر فرياد بزنم صدام به گوش كسي نمي رسه،اون هم از اين موضوع خبر داشت و با خيال راحت بهم نزديك مي شد.به اطراف نگاه كردم شايد راه فراري پيدا كنم كه صدايش منو از جا پروند.-اينجا يه راه فرار بيشتر نداره كه اونم من بستم.آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:-چكار داريد آقا فرزاد؟-هيچي،كاريت ندارم كوچولو فقط يه ذره ابراز عشق مي خوام.آخه از بس كه چموش بازي در آوردي منو بيشتر ديوونه خودت كردي.اما چشمان هوس بازش چيز ديگري مي گفت،براي همين گفتم:-آقا فرزاد،توروخدا.-توروخدا چي؟-اگر خانم بفهمه...-گور پدر خانم.راه ديگه اي نداشتم و بايد براش نقش بازي مي كردم،گفتم:-من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نبايد كاري به كار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اينكه ديدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان كنم،نذارين عشق پاكمون اينجوري خراب بشه.-بچه خر مي كني.-نه،يعني شما متوجه نشدين كه آقا حامي چند بار خواسته مچ گيري كنه و مخفيانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دير كنم ميان دنبالم و همه زحمت من به باد مي ره.وقتي مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما كوچكترين حركتم باعث مي شد به قعر بي آبرويي سقوط كنم،با صداي لرزاني گفتم:-الان وقتش نيست بانو مياد.مطوئنا خدا صداي قلبم رو شنيد كه صداي بانو در فشا طنين انداز شد،فرزاد رهايم كرد و زير لب گفت:لعنتي.-بعد دستش را روي بينيش گذاشت و گفت:هيس،صدات در نياد.-مثل اون آهسته گفتم،نمي شه بانو مي دونه اينجام و بعد با صداي بلند تري گفتم:بانو اومدم.-دختر رفتي مايع ظرفشويي بسازي...چرا اين در باز نمي شه.فرزاد خودش رو به ديوار كناري در چسباند و دست را روي بينيش گذاشت،مي خواستم حضورش را به بانو اعلام كنم تا ديگه از اين غلط ها نكنه اما عقل به من حكم كرد اين كار را نكنم.بانو نجاتم داد اما تا آخر اين هفته تنم مي لرزيد كه نكنه يه بار ديگه اون اتفاق تكرار بشه،خوبه از حامي مي ترسه و از اين غلط ها نمي كنه.-طنين بيا شنبه برو،بگو ديگه نمي خواي ادامه بدي.-چرا؟-بخدا اين پسره خطرناكه.-اما من از فرزاد نمي ترسم،وحشتم از حاميه.-نكنه اون هم كاري كرده.-كاري نكرده،اما نگاهش ترسناكه.-نكنه عاشقش شدي و مي خواي منو گول بزني.-چه حرفا مي زني!عاشق بشم اون هم عاشق كسي مثل حامي،نه جانم عمرا.حرف من چيز ديگه ايه،نگاه حامي حرف داره و يه راز توشه،نمي دونم چيه اما حس ششمم مي گه بايد ازش حذر كنم چون برام خطرناكه.-خواهش مي كنم از اون خونه بيا بيرون،اين قوم عجوج و مجوج يه بلايي سرت ميارن و من تحمل يه اتفاق شوم ديگه رو ندارم.-نترس خواهر گلم،ميام بيرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.-نمي دونم مي خواي چيكار كني...اما خواهش مي كنم مواظب خودت باش،فكر ما نيستي فكر مامان باش.-باشه چشم،امر ديگه اي نيست.-چرا پاشو بريم داخل.-تو برو،ميام.به رفتن طناز نگاه كردم.نياز به فكر كردن و تنها بودن تمام وجوم را پر كرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.
فصل دهمصداي همهمه،صداهاي گنگ و نا مفهوم و صداي گامهاي بلندي كه در كنارم متوفق شد مرا به خود آورد.-حامي چي شده؟صداي احسان بود اما سوالش با سوال ديگه اي پاشخ داده شد.-مامان رو بردي خونه خاله؟جواب احسان را نشنيدم جون دو برادر از من دور شدن،اين رو از صداي پاهاشون فهميدم.صداي در اتاق عمل آمد به آن نگاه كردم كه پرستاري با گامهاي بلند و تند از آن بیرون آمد.به كفپوش سراميكي خيره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه اي از جلو چشمم كنار نمي رفت.خدايا كمكش كن،خدا جون خيلي جوونه،بهش مهلت دوباره بده.-طنين.احسان روي پا جلوي من نشسته بود،كي؟نمي دانم؟صاف نشستم.-حالت خوبه؟-بله.يعني اين صداي من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشك شده،اي كاش يه ليوان آببود كه بخورم.احسان نگاهي به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:-خدا كنه از اين اتاق زود بيان بيرون...پاشو برو دستات رو بشور و يه آبي به صورتت بزن.مي خواستم بگم لازم نيست اما با ديدن دستهام يخ كردم،روي آن پر بود از لكه هاي لخته شده خون...براي بلند شدن پشتي صندلي كناري را گرفتم.احسان پرسيد:-كمك مي خواي؟با سر پاسخ منفي دادم.چرا اينطور شده بودم،چرا انرژيم رو از دست دادم،در كنار ديوار راه مي رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندين بار شستم اما گرماي خون را روي آن حس مي كردم.از داخل آينه چهره ام را ديدم،رنگم مثل گچ ديوار شده بود و لبهايم بي رنگ بود اما روي پيشانيم هنوز رد خون باقي بود.به صورتم آب پاشيدم و با وسواس چندين بار روي پيشانيم دست كشيدم و دوباره به خودم نگاه كردم،چهره وحشت زده ام با موهاي كوتاه خيس چسبيده به سرم صورتم را قاب كرده بود.تحمل ديدن قيافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صداي نه گفتن خودم را شنيدم.پشتم كه به ديوار خورد به دوروبر نگاه كردم،توي توالت تنها بودم.-طنين...طنين،حالت خوبه؟احسان بود.از خودم خجالت كشيدم،توي اين وضعثت شده بودم قوز بالاي قوز.هنوز به در مي كوبيد كه در را باز كردم،گفت:-مشكلي پيش اومده؟از ديدن قيافه ام وا رفت.روسري را روي سرم كشيدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و گفتم:-خوبم...خبري نشد؟-چرا،حامي از پايين تماس گرفت و گفت يه مامور رو ديده داره مياد بالا...-منظورم از اتاق عمله.-آهان...نه.به در بسته نگاه كردم و گفتم:-خيلي طول كشيد.-آره...نگرانم.-گفتيد مامور...-خوب شد يادم انداختيد...حامي حدس مي زنه با ما كار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزني تا بعد.بهم برخورد و احساس بدي پيدا كردم،روي صندلي نشستم و با اخم گفتم:-چرا؟-با وضعيت روحي كه داريد شايد...به حامي اطمينان كنيد،بهتر فردا يا يه وقت ديگه به سوالاتشون جواب بدين...هروقتي به غير از حالا...-فكر مي كنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.-ميل خودته...از من فاصله گرفت و به ديوا روبرو تكيه داد و به تقطه اي روي سقف خيره شد.از گوشه چشم ديدم كسي به ما نزديك مي شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به ديوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط كردم،اون سالم از اين اتاق بياد بيرون مي رم وقيد و اون كتابهاي عتيقه رو مي زنم.قدمها كنارم متوقف شد و صدايي گفت:-شما مصدوم را به بيمارستان رسونديد؟شق و رق نشستم و گفتم:-من...بله،من و برادرشون.احسان فاصله را طي كرد و كنار ما ايستاد،مامور دوباره رو به من گفت:-شما چه نسبتي با مصدوم...اسمشون؟-فرزاد معيني فر.اين بار نگاه مشكوكي به احسان انداخت و لحظه اي براندازش كرد و بعد پرسيد:-شما با مصدوم چه نسبتي داريد؟-برادرمه.-پس شما و خانم،ايشون رو رسونديد.-نه برادر بزرگم و خانم نيازي...من بعدا خبردار شدم و مستقيم اومدم بيمارستان.-برادر بزرگتون كجا هستن؟-براي تهيه دارو رفتن بيرون،ديگه بايد پيداشون بشه.-خانم چه نسبتي با مصدوم دارن؟قبل از احسان خودم جواب دادم:-من منرلشون كار مي كنم.-خانم،شما بايد تا روشن شدن وضعيت همراه ما بيايد...برادر شما هم...نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به كلانتري باز مي شد ديگه حسابن پاك پاك بود.-من بايد شكايتي داشته باشم كه ندارم...-شما...-برازد بزرگم اومد.به انتهاي سالن نگاه كردم،حامي مثل هميشه خشك و خشن با گامهاي بلند به سوي ما مي آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صداي نفس عميقش را شنيدم.حامي با اعتماد به نفس زيادي سلام كرد و گفت:مشكلي پيش اومده.-شما همراه اين خانم،مصدوم رو به بيمارستان رسونديد؟-بله.-بايد تا روشن شدن وضعيت...-بله،بله مي دونم...اجازه بديد خدمتون توضيح بدم.بعد دستش را پشت مامور پليس گذاشت و او را به سمت ديگه اي برد.به احسان نگاه كردم،با لبخند اطمينان بخشي گغت:-خيالت راحت،حامي مي دونه چكار مي كنه...بهتر بشيني چون رنگت خيلي پريده و فكر كنم فشارت پايينه،برم به پرستار بگم بياد فشارت رو بگيره.-متشكرم چيز مهمي نيست...بعد از فوت پدرم،زماني كه مضطربم اينطوري مي شم.قسمت دوم حرفم را خيلي آروم گفتم و فكر كنم اصلا نشنيد،به جاي قبليش برگشت و به ساعتش نگاه كرد و گفت:-خيلي طولاني شده...دلم شور مي زنه.به سويي كه حامي با آن مامور رفته بود نگاه كردم.داشتن حرف مي زدن.احسان در خودش بود و جلوي من قدم مي زد،آرنجم را روي زانويم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهايي كه جلوي من رژه مي رفت نگاه كردم.قدم ها كه از حركت ايستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامي را ديدم كه به ما رسيد و سوال منو احسان پرسيد:-چي شد؟-فعلا حل شد تا فردا.گويا منو نمي ديد،كنارم با يه صندلي فاصله نشست و نفس عميقي كشيد و به احسان گفت:-خبري نشد؟-نه...خيلي طول كشيده.-مي دوني باز اين احمق اكس زده بود...ضربه بدي به سرش خورده،خدا بهش رحم كنه...با تعجب به گفتگوي دو برادر گوش كردم،پس يه خطر بزرگ از كنار گوشم گذشته بود...اكس!بعضي وقتها مي ديدم حركاتش عجيبه،من احمق رو باش...وقتي حامي باهاش جروبحث مي كرد و مي گفت اون كوفتي،چرا فكر مي كردم اهل سيخ و سنجاقه و چرا حتي يه درصد هم احتمال اكستازي نمي دادم.در اتاق عمل با قيج قيج باز شد و دكتر در حالي كه ماسكش را باز مي كرد جلوي ما ايستاد،لحظه اي به چهره منتظر ما نگه كرد و بعد سري تكان داد و زير لب گفت:-متاسفم،ما سعي خودمون رو كرديم اما...
احسان روي زمين نشست،صداي هق هق مردانه اش به گوش مي رسيد.حامي به سويش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه اي بعد برانكارد كه تنپوشي از ملحفه سفيد را حمل مي كرداز اتاق بيرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه كردم.دنيا جلوي چشمم مي چرخيد روي صندلي وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.يعني فرزاد مرد اونم به همين مفتي،نه اين يه خوابه يه كابوسه،خدا جون اون خيلي جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صداي خس خسش در گوشم كه كسي منو از عالم خودم بيرون كشيد.-طنين.حامي جلوي من ايستاده بود،چشمانش قرمز بور و يك ليوان آب يكبار مصرف به سويم گرفته بود.بدون اينكه تعارفم كند از دستش گرفتم و لاجرعه سركشيدم،راه گلويم باز شد.به دور و برم نگاه كردم احسان نبود،شنيدم كه حامي گفت:-بردمش تو ماشين...بهتر شما رو تا منزل برسونيم...-تسليت مي گم.سري تكان داد و گفت:-خيال نداريد بلند شيد.او حركت كرد و من مثل طفلي كه به دنبال مادرش مي دود به پاهايم سرعت دادم،وقتي با او همگام شدم پرسيد:-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگرديد چرا خونه بوديد...بين تو فرزاد چه اتفاقي افتاد...-كمي كار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.-اين يه بهانه است نه...اين حرفها به درد من نمي خوره.-ولي ان يه واقعيت.-واقعيت اينكه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بوديد.كم كم از حركت باز ماندم اما حامي همچنان تند مي رفت،با حالت نيمه دو بهش رسيدم و گقتم:-منظورتون چيه؟-منظور من روشنه...ما به تو گفته بوديم از فرزاد فاصله بگير.-من با برادر شما كاري نداشتم و خودم حدم رو مي دونستم.-اما حادثه امروز چيز ديگه اي رو مي گه...مي خوام بدونم امروز چه اتفاقي افتاد.لجم گرفت و با حرص گفتم:-حالا كه شما حرفم رو باور نمي كنيد بايد بگم هرچي بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.اينبار حامي ايستاد و خيره نگاهم كرد،بعد به راه افتادم و گفت:-و پليس،مثل اينكه فراموش كردين.لرزه اي به وجودم افتاد و به آرامي گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پليس،شما جايي تو اين مثلث نداريد.با پوزخندي گفت:-مي شه حدس زد،زياد سخت نيست...بهتر سوار شي،نمي خوام اين حرفا جلوي احسان ادامه داشته باشه.پشت رل نشست و در را بست.از كله ام دود بلند شد،با خشم در را باز كردم و گفتم:-منظورت از اين حرف چي بود،چرا به جاي رك بودن با كلمات بازي مي كني.از ماشين پياده شد،به آن تكيه داد و دستش را روي سينه اش گره زد و گفت:ببين خانم كوچولو،من حرفم رو پس مي گيرم و ديگه نمي خوام بدونم چه اتفاقي باعث مرگ غرزاد شده چون براحتي مي شه حدس زد كه فرزاد قرباني ناز و عشوه هاي دخترانه تو شده.-تو...تو...خيلي بي شرمي،چطور مي توني به من تهمت بزني.-اين تهمت نيست واقعيته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نيست.-من با كسي كه اينقدر درموردم بيشرمانه قضاوت مي كنه جايي نميام.-مطمئني؟-به سلامت آقا.-هرطور ميل شماست.دوباره پشت رل نشست و با يه دنده عقب از پاكينگ خارج شد و با يه گاز از جا كنده شد و رفت.به ساعتم نگاه كردم،يك ربع به دو نيمه شب بود.نگاهي به سر و وضعم انداختم،هيچ پولي به همراه نداشتم و لباشهايم پر بود از لكه هاي خشك شده خون.لبه جدول نشستم و كمي به افكارم سروسامان دادم،بعد به بيمارستان برگشتم و از نگهباني پرسيدم:-مي تونم يه تماس بگيرم.-توي بيمارستان براي تماس داخل شهري يه تلفن عمومي رايگان هست.با راهنمايي نگهبان تلفن را پيدا كردم.-الو طناز،منم طنين.بيا دنبالم.من جلوي بيمارستان...هستم.-طنين...طنين بيدار شو،اه طنين با تو هستم بيدار شو كه بدبخت شديم.با زور چشمم را باز كردم و گفتم:-چيه؟-پاشو پليس...-پليس!-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.-خونه عفت خانم؟چرا ما بايد بد بخت بشيم.-هنوز خوابي،مگه يادت نيست به معيني فر آدرس اونجا رو دادي.تازه همه چيز را به ياد آوردم،با يك دست پتو را كنار زدم و روي تخت نشستم.-اون چي گفته؟-پيرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتيم اما بهمون پيغام مي رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسايلت رو بردن با يك نامه دادن...نمي خواي بگي چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونيت و اين هم از پليس و جواب كردن معيني فر.بلند شدم و ايستادم هنوز لباس خوني ديشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالي كه به خودم فحش مي دادم مانتو را از تنم خارج كردم.وقت دوش گرفتن نبود.-وقت نمي كنم صبحونه بخورم،يه قهوه غليظ و تلخ برام رو براه كن.غرغر طناز را مي شنيدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواري ساده با يك روسري مشكي پوشيدم كه قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:-تا اينو بخوري من هم حاضر مي شم.-تو كجا؟گردن كج كرد و گفت:تا پشت در كلانتري،تا تو بري و برگردي دق مرگ مي شم.-به شرظي كه سوالي نپرشي.-باااااشه...بيام.-زود حاضر شو.در حالي كه قهوه را مزه مزه مي خوردم،به اين فكر مي كردم كه به پليس چي بگم.
فصل یازدهمبيچاره عفت خانم از وضعيتي كه براش درست كرده بودم ناراحت بود و با زبون بي زبوني از ما خواست كه ديگه پاش رو به اينجور موضوعات باز نكنيم.حق هم داشت،هرچي باشه توي اون محل قديمي آبرو داشت.تمام وسايلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و يك نامه كه عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزين بود به امضا حامي،پيش بيني اين اتفاق با جر و بحث ديشب زياد سخت نبود و مي دانستم اين كار را مي كند.از اون شخصيت خشن و خودخواه اين حركت چيز غريبي نبود،اون عادت كرده بود همه بهش بگن چشم ولي من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود كه نمي تواند منو تحمل كند.خدا كنه براي انتقام از از اتفاقي كه براي فرزاد افتاده بهره برداري نكنه ولي اگر اين كار را مي كرد نابود مي شدم،با برملا شدن هويتم همه چيز برعليه من مي شه و محكوم شدنم حتميه.بهتر برم ازش عذرخواهي كنم،نه در اين صورت فكر مي كنه من كمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش كن بذار پليس كارش رو بكنه،اگر حامي برام دردسري درست كرد يه كاري مي كنم.قاشق را درون ظرف ماست مي چرخوندم و فكرم در كوچه پس كوچه اضطراب مي چرخيد.-طنين.-ها.-خيال نداري چيزي بخوري.به ظرف غذاي مقابلم نگاه كردم كه چيزي جز مخلوط ماست و برنج باقي نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ريخته بود،با دستمال كاغذي آن را پاك كردم و گفتم:-ميل ندارم.-آجي جون.تابان كنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:-جانم.-فردا نمي ري سر كار؟نگاهي با طناز ردوبدل كردم و گفتم:-نه،چطور؟-مي ياي مدرسه.-بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب كاري كن،چي كار كردي باز.-هيچي،اصلا كي با تو بود.-طناز؟!چرا بايد بيام مدرسه،كاري كردي تابان.-نه مديرمون گفته فردا بايد يكي از والدينمون بيان مدرسه،من كه...از بغضي كه كرده بود،دلم ريش شد و گفتم:-باشه ميام،اگر نتونستم طناز مياد...تو هيچ وقت نبايد غصه اين موضوع رو بخوري،درسته كه پدر ديگه نيست...مامان هم مريضه اما من و طناز هميشه با تو هستيم.-طناز نه،فقط تو بيا باشه.-چرا من نه،مگه مايع آبروريزي جناب عالي هستم.-طناز...من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع...من رفتم يه چرتي بزنم.آمدم استراحت كنم،به آن نياز داشتم اما خواب از چشمانم فراري بود.جلوي پنجره ايستادم و يه كوه جلوم بود،چرا تا بحال نديده بودمش.-تو كه بيداري،من فكر كردم خوابيدي.-خوابم نبرد...تو فكر تابان بودم.-دلم براش مي سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشيديم اما اون طفلك كه پدر به خودش نديد و مامان هم شده يه عروسك شكسته...طنين.-باشه برات تعريف مي كنم،مي دونم چه حالي داري.-ديشب وقتي با اون ريخت و قيافه و لباس خوني ديدمت بعدشم مثل جسد افتادي و تا صبح ناله كردي،صبح هم اول وقت احضار شدي به كلانتري بعد هم ماجراي خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چي شده.-فرزاد مرد.-فرزاد معيني فر!سرم را بالا پايين بردم و به علامت تاييد تكان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسيد،روي آن نشست و گفت:-چطور مرده؟...نگو كه پاي تو هم گيره.-اتفاقا پاي من يكي گيره.اشك ناتواني از گوشه چشمم شره كرد و بغضي به عظمت كوه روبروي آپارتمان در گلويم رشد كرد.-چطور اتفاق افتاد؟چشمم را بستم تا ديگر اشكم روي گونه ام جاري نشود و گفتم:-ديروز،خانم به بانو گفت كه بهم بگه زودتر برم خونه اين شب آخري رو قبل از رفتن به كيش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته كه نيستم بشه،بعد از لابلاي حرفهاي بانو فهميدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم يه فكري كردم و گفتم الان بهترين فرصت،اينها كه رفتن خونه خلوت مي شه و من هم بعد از يك جستجوي حسابي مي فهمم اون كتابها تو خونه هستن يا نه بعد ميام خونه و صبح زنگ مي زنم مي گم مامانم حالش خوب نيست و يه بهانه جور مي كنم و استعفا مي دم،هم از سفر كيش راحت مي شم هم از اين خانواده عذاب.كمي دست دست كردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اينكه هنوز كار دارم خونه موندم،قرار شد سريع كارهام رو انجام بدم بيام خونه.وقتي رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسيدم به كتابخونه،كتابهاي پايين رو جا به جا كردم دنبال يه مخفي گاهي گاوصندوقي چيزي مي گشتم.رديفهاي پايين نبود رفتم بالاي چهارپايه و شروع به بيرون كشيدن كتابها كردم كه صداي در كتابخانه اومد،قلبم از حركت ايستاد و دستم در هوا باقي ماند.فكر كردم حامي و توي دلم گفتم،ديگه فاتحه ات خوندست بدبخت شدي.-خانم خوشگله دنبال چيزي هستي يا قصد مطالعه داري.نفس آسوده اي كشيدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از اين بود كه حامي مچم را بگيرد.-سلام آقا فرزاد...داشتم گردگيري مي كردم.-گردگيري...بچه گول مي زني دزد كوچولو...نمي خواي حامي بفهمه يا پاي پليس وسط بياد نه.نگاهش كردم،حالت چهره اش شيطاني بود و برق چشمانش يك نقشه پليد را مژده مي داد.راه فراري نبود چون در كتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپايه پايين اومدم و گفتم:-من فكر نمي كردم كه نياز باشه چغولي منو به برادرت بكني يا پليس بازي در بياري.-جان من...پس چرا داري مث يه گنجشك مي لرزي و قلبت تند تند مي زنه،من اونقدر بدجنس نيستم و اگر دختر خوبي باشي من هم كور و كر مي شم...راستي تو يه قولهايي به من داده بودي.هيچ راهي جز مسالمت نداشتم تا راهي براي فرار پيدا كنم،با يك حركت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل كرد و كليدش را نشانم داد و گفت:-ببين اين كليد ناز و كوچولو رفت تو جيب شلوارم پس فكر فرار نداشته باشيم.بعد يه قرص سفيد گذاشت كف دستم و گفت:بخور تا بزممون كامل بشه.قرص را زير زبونم نگه دشتم و يه ليوان آب سر كشيدم،وقتي خيالش راحت شد خودش هم يكي از همون قرص ها خورد و بعد سيستمش رو روشت كرد و يه آهنگ گوش كر كن گذاشت.وقتي سرش تو كمدش گرم بود،قرص را در دستم تف كردم و روتختي را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشك پاك كردم.از داخل كمدش يه لباس خواب بيرون آورد و گفت:-اينو بپوش تا خوشگل بشي.نمي دونستم چه قرصي بود،با اين حال خودم رو به گيجي زدم و با لحن لوده اي گفتم:-اينطوري كه نمي شه بايد سورپريز بشي.-يعني چي؟-يعني برو بيرون وقتي لباس رو پوشيدم بيا،فكرم چطوره؟-خوبه.-من،تو اين اتاق قايم مي شم و تو بايد پيدام كني.-باشه.
وقتي از اتاق بيرون رفت فهميدم نقشم رو خوب بازي كردم و خودم را داخل سرويس بهداشتي انداختم،خدا خدا مي كردم در اتاق ديگه باز باشه.آخه سرويس بين دوتا اتاق بود،در يك كلام يه سرويس مشترك براي احسان و فرزاد.وقتي دستگيره را پايين كشيدم و در باز شد مثل اين بود كه بهشت را باز كردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچين پاورچين پشت در رسيدم و گوشم را به در چسباندم،صدايي نشنيدم.در را نيم لا باز كردم و از فرزاد خبري نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد كه درش باز بود آروم سرك كشيدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تكون مي داد و به سمت كمدش مي رفت.توي دلم از خدا كمك خواستم و اونجا رو ترك كردم،تو حياط همين طور پشت سرم را نگاه مي كردم و مي دويدم به يه جسم سخت خوردم.اين ديوار گوشتي كسي نبود جز حامي،تو اين گير و دار همين يه نفر رو كم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آميز نگاهم مي كرد كه فرياد شاد فرزاد را شنيدم.-آي پيدات كردم پري كوچولو...برادر مهربونمم كه اينجاست.راستي كوچولو فكر كردي فقط خودت بلدي پرواز كني،الان من هم مي پرم.مهلتي به ما نداد تا تكون بخوريم و از روي تراس جلوي پنجره اتاقش پريد،صداي شكستن نورگير حامي و من رو بخود آورد.حامي مي دويد و من پشت سرش،وقتي رسيديم بالا سرش روي سراميك لبه استخر نقش زمين شده بود و دور سرش هاله اي از خون بود.چشماش باز بود و خس خس مي كرد،حامي در حالي كه نبضشو مي گرفت سوئيچ را به سويم گرفت و گفت«برو درهاي ماشين رو باز كن»اما من همين طور نگاهش مي كردم.وقتي فرزاد را بغل كرد و ديد هنوز كنارشم،سرم فرياد زد:-چرا ماتت برده،برو درها رو باز كن.درهاي ماشين رو باز كردم و كناري ايستادم اما اون گفت:-بشين.-بشينم؟!كجا.-رو قبر من،چرا اينقدر گيجي تو دختر...رو صندلي عقب.وقت جدل با حامي نبود،امرش رو عجابت كردم و روي صندلي عقب نشستم و خودم را در ديگر چسباندم.حامي،فرزاد را روي صندلي گذاشت و گفت:-صرض رو بذار روي پاهات...دهنش رو كج نگه دار تا خونها بياد بيرون و بتونه نفس بكشه.كاري كه حامي خواسته بود كردم.حامي به سرعت مي راند و من به اين سو آن سو پرت مي شدم اما نمي تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش...چشماش باز بود...خيلي وحشت كرده بودم...اين دومين جسدي بود كه مي ديدم...چرا من...-طنين...طنين،نمي خواد ديگه بگي.به ياد پدرم به هق هق افتاده بودم.-بيا،بيا اين قرص و بخور.قرص را در دهان گذاشتم و ليوان آب را لاجرعه سر كشيدم،بعد با كمك طناز روي تخت دراز كشيدم.طناز پتو را رويم كشيد و گفت:-سعي كن بخوابي،به هيچ چيز هم فكر نكن.از صداي تلويزيون بيدار شدم.چقدر سرم درد مي كرد،چشمم را فشردم اما صداي تلويزيون تو سرم مي پيچيد.-طناز خفه كن اون تلويزيون رو.طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:-چه خبرته،چرا داد مي زني.-سرم...سرم داره مي تركه،برو اون تلويزيون رو خفه كن.-باشه باشه...تو هم پاشو يه دوش آب سرد بگير خوب مي شي،فكر كنم اثر قرص هاست.در حالي كه با دستم سرم را مي فشردم افتان و خيزان به حمام پناه بردم،تجويز طنا موثر بود.همينطور كه به مبل لم داده بودم به ياد خونه معيني فر افتادم و به ساعت نگاه كردم،شش بعدازظهر بود يعني تقريبا سه روز از مرگ فرزاد مي گذشت دلم ديگه طاقت نياورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز كه گفت«كجا مي ري»گفتم خونه معيني فر و او هم با چند تا ناسزاي آبدار بدرقه ام كرد.جلوي در منزلشون يه حجله بود با عكس فرزاد و يك تاج گل از گلهاي داوودي و گلايل سفيد و ديوارهاي پوشيده از پارچه هاي مشكي و پلاكارد تسليت،با يادآوري صحنه مرگش بغض كردم.حياط شلوغ بود اما كسي به من اعتنايي نكرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا كارگر زن و مرد در حال كار كردن بودن كه اونها هم به من توجه نكردن.نمي دونم اومدنم درست بوده يا نه،نگاهي به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم يا نه كه بانو وارد آشپزخانه شد و با ديدن من برق شادي در چشمش درخشيد.-طنين.-سلام بانو.-چه سلامي،كجا غيب شدي بدون خداحافظي بي معرفت.-آقا عذرم رو خواست...اينجا چه خبر؟مثل اينكه تازه به ياد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:-تو خونه اي كه عزا باشه چه خبر.طفلك آقا فرزاد كه جوون مرگ شد،امروز دفنش كردن.اون دختر ذليل مرده حتي براي ديدار آخر با برادرش نيومد و گفت من وقت ندارم...سمانه هم گفت ديگه نميام و تو هم ناپديد شدي،براي همين آقا زنگ زد به شركت خدماتي اين چند نفر رو فرستادن.نگاهي به كارگرها انداختم با اينكه مشغول كار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفاي ماست.-اين آقاي تو هم يكدفعه برق مي گيردش...بدون علت وسايلم رو فرستاد و گفت ديگه نمي خواد بيايي.-آقا احسان به خانم مي گفت تو و آقا حامي،فرزاد جوونمرگ رو رسونديد بيمارستان آره.سرم رو تكون دادم.-مگه قرار نبود تو بعد از ما بري،چرا موندي.حالا نوبت بازپرسي اين يكي شد.-داشتم وسايلم رو جمع مي كردم كه آقا فرزاد اومد خونه.تو حياط بودم و مي خواستم در را ببندم كه آقا حامي اومد،داشتم از ايشون خداحافظي مي كردم كه اون اتفاق افتاد.-خدا براي هيچ خونه اي داغ جوون نياره...چه خوب كردي اومدي...مي خواي بري.-اگر كاري هست حاضرم كمك كنم...شما به گردن من خيلي حق داريد.-الهي پير شي دختر.با چشم به كارگرها اشاره كرد و با صداي آهسته اي گفت:-حواست به اينها باشه،من برم تو سالن و يه سر به مهمونها بزنم،ديگه بايد از رستوران غذا بيارن.از حركات بانو خنده ام گرفت،وسواسي و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقايش بود.از شدت خستگي كف پاهام گزگز مي كرد،آخرين دستمال تا زده را داخل كشو مخصوص گذاشتم و براي خودم يه چاي ليواني ريختم و منتظر بانو روي صندلي وسط آشپزخانه نشستم.به صدي صحبتهايي كه از داخل سالن مي آمد گوش دادم،صداي خنده هاي ريز و صحبت هاي نجوا گونه.ياد فرزاد افتادم و دلم براي جوانيش سوخت،هنوز براي او چشيدن آب گور زود بود.-شما اينجا چكار مي كنيد!از جا جهيدم،صداي واژگوني صندلي وحشتناكتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشكهايم را پاك كردم و دستهاي سرگردانم را در هم فرو كردم و گفتم:-اومدم به بانو سر بزنم.-بانو؟!ديدن نگاه پر سوظنش آزارم مي داد،گفتم:-بله منتظر بودم بياد خداحافظي كنم برم.-خيال نداشتيد بيايد خدمت كارفرماي سابقتون براي عرض تسليت.اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:-كارفرماي سابقم بدون علت منو جواب كرده،پس نتيجه مي گيريم تمايلي به ديدن من ندارد.-كارفرماي شما مادرم بود.-جدا...پس چرا شما منو بيرون كردين.-يه فنجون قهوه بيار اتاقم.
مي خواستم بگم من ديگه خدمتكار شما نيستم ولي نگفتم،ازخود راضي مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روي اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجوني انتخاب كردم.قهوه را داخل فنجون ريختم و با نااميدي نگاهي به سالن انداختم،كسي داخل سالن نبود و صداي چند نفري از داخل حياط ميامد حتما از هواي شبهاي پاييز لذت مي بردن.حامي جواب دق الباب رو داد،مردد جلوي در ايستادم و نگاهش كردم پشت به من رو به پنجره ايستاده بود و روبدوشامر سياه با طرح اژدهاي چيني در فضاي نيمه تاريكي كه فقط روشناييش با آباژور كوچك كنار تختش بود بسيار رعب انگيز مي نمود.-قهوه رو بذار روي ميز كنار صندلي.اين ديگه چه عجوبه اي بود،پشت سرش هم چشم داشت.سيني را جايي كه خواسته بود گذاشتم،روي پا چرخيد و با نگاه دقيقي سر تا پايم را كنكاش كرد.همينطور كه نگاهش را مثل ميخ در روان من فرو مي كرد گفت:-خيلي دوسش داشتي؟-دوسش داشتم؟!كي؟منظورتون رو نمي فهمم.-بهت نمي آد دختر كودني باشي...منظورم واضح و روشنه.-براي من روشن نيست.-فرزاد رو مي گم.اين ديگه مسخره ترين فكر بود،شايد هم يك مزاح بود اما از قيافه حامي بعيد بود كه حرفش را بشه شوخي تلقي كرد.اگر هرجاي ديگه بود چقدر بهش مي خنديدم و دستش مي انداختم اما فضاي موجود اجازه هيچ عكس العمل احمقانه اي را به من نمي داد.پسرك چقدر خودش رو زرنگ تصور كرده،گفتم:-نه،چي باعث شده اين فكر به دهنتون خطور كنه.-منكر مي شيد...باورش سخته،پس مراسم آبغوره گيري كه راه انداخته بودي براي چي بود.سرم رو پايين انداختم و گفتم:-براي تنهاييش...امشب حتي يك نفر هم براي مردنش متاثر نبود،همه مثل اينكه به يك ضيافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواري...گريه ام براي جوونيش و بي كسيش بود.حامي با صداي غمگيني گفت:-فرزاد محبوبيتي نداشت...اون و پدرش توي اين خونه مهمون نا خونده بودن كه ما و اقوامشون به سختي حضورشون رو تحمل مي كرديم.درسته كه فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژي گذاشتم،هرچند اين اواخر خيلي ناسازگاري مي كرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روي كارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروي مادرم زياد بازي كردن...حامي روي صندلي گهواره اي نشست و فنجونش رو برداشت،مي خواستم اتاقش رو ترك كنم كه شنيدم گفت:-حالا مي خواي چيكار كني؟-من!-بله شما.-خوب بيكار شدم و قاعدتا بايد برم دنبال يه كار ديگه.-چكاري؟-هركاري كه پيدا بشه.-هركاري؟-هركاري كه نه...-مي دوني چه چيز تو منو متعجب مي كنه.نگاهش كردم،قهوه اش را با طمانينه خورد.نگاهي به من انداخت مثل اينكه از منتظر گذاشتن من لذت مي برد.-اينكه تو با داشتن اين همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستي.-محاسن.-تو هم زيبايي و هم زيادي بلبل زبون،مي توني يه فروشنده خوب توي يه فروشگاه بشي يا با تسلطي كه به زبان انگليسي داري مي توني مترجم بشي يا زبان تدريس كني.-همه اينا يه ضامن معتبر مي خواد كه من ندارم.واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ مي گفتم،توي اين مدت اين يك مورد به محاسن ديگه ام افزوده شده بود.-خدمتكاري ضامن نمي خواد؟-خدا،اينجا با من يار بود.-خدا...خدا يكبار ديگه به ياري تو اومده...من يه پيشنهاد كاري برات دارم.اين ديگه كيه،يك بار جوابم مي كنه و چند روز بعد مي خواد دوباره استخدامم كنه.تو اين خانواده فكر مي كردم اين عقلش درست كار مي كنه كه اين آقا هم رد شدن.-چه كاري؟-كامپيوتر كه بلدي.-تا حدودي.-منشي من داره بازنشست مي شه،تو بايد جايگزين اون بشي.-من منشي گري بلد نيستم.-خانم بختياري اونچه كه بايد ياد بگيري را برات توضيح مي ده.لحظه اي براندازش كردم،خيلي راحت نشسته بود و پاهاي بلندش رو دراز كرده بود.صورتش در پرتو نور ضعيفي كه به آن تابيده مي شد سايه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالي،لبهايش هم با لبخند مسخره اي نيمه باز بود.دلم را به دريا زدم و گفتم:-كي بايد بيام شركتتون؟-پس فردا ساعت نه...-با اجازه تون.هنوز پام به در نرسيده بود كه با صدايش متوقف شدم،گفت:-آدرس شركت رو نمي خواي.دختره ي احمق خراب كردي.برگشتم و دستپاچه گفتم:-چرا فراموش كردم بپرسم.-روي ميز عسلي كنار تخت يه كارت ويزيته...وسايلت رو جمع كن،به راننده بگم برسونمت منزل.يعني امشب شرت رو كم كن.-نيازي نيست با آژانس مي رم،فعلا خدانگهدار