فصل شانزدهموقتي بيدار شدم به ساعتم نگاه كردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقف خيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يه لبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفين باز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.از اتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرف دستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طناز شنيدم.-طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چي شده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من طاقت دوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نه عزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش مي كردم...محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتم مسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز رو شنيدم.-طنين اونجايي؟در رو باز كردم و گفتم:ها.-ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،از صبح چند بار زنگ زده.سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم رو بشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم از دستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنم انداختم.-الو.-كوفت،خبر مرگت چقدر مي خوابي.-همه که مثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتم خوابيدم.-مشكل من چيه؟كي گفته من مشكل دارم.-لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم مي دونن.-به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارت داشت.-تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصي ديگران دخالت كني.-نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه مي خوام كمكت كنم.-مددكارم بودي و من نمي دونستم.-نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيا اومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چي گفت.-نه نمي دونم.-بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل مي سوزونيم.جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگو گوش مي كنم.-فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد مي كنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث مي كردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟-داره جالب مي شه،خب بقيه اش.-هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازي رو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتاده باشه.-خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگو ببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد.-لوده مسخره،ما داريم اينجا براي تو جلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر مي كني.-آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگ يه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و با سالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شما نخندم.-حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگه ديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توش بجوشه.-حالا تو چرا داغ كردي؟-كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبح كپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كاري نداري.-از اول هم كاري نداشتم تو مزاحم شدي.از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفري شده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير مي خنديدم. ***طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه مي ري.-مرجان،تويي،ترسيدم.-چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر هم تند راه مي ري.-تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسم خونه.-تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومي نداره.-تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعه آينده بشه.-مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند تو تو براي تموم شدنش.-تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بس از اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه تواني برام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوش كنم.-نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم مي گيريد پس چي شد باغ گرفتين.-دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبول كردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقط دوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشون مي كنيم و شب هم جشن مي گيريم.-انگار زياد از اين وصلت راضي نيستي؟-چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرف اين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پرواز داري.مرجان نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:-واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان رو فراموش كردم.مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اون از شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف مي كشي.***ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفش رو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلند گفتم:-تابان حاضري بريم...طناز دير شد.تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد و گفت:-چطوره؟خوبه.يقه بلوزش رو صاف كردم و گفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقط روشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخل نايلونها رو زير و رو مي كرد.-چيكار مي كني.-طنين،نيست.-چي نيست؟-دستكش هام...همون دستكش سفيدم.-ديشب تو جيب پشتي كيف دستي ات گذاشتي.مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد و گفت:-آره اينجاست...بريم،من ديگه كاري ندارم.-احسان نمي ياد دنبالت.-نه،گفتم جلوي محضر همديگه رو ببينيم.-شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه رو برداشتي.-آره.-شاهد چي؟-به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو هم هست،تازه نوه هي خان عمو هم هست.خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسم عروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتو كشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير مي كنه.-من هم جاي سعيد باشم نمي يام.-طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رد دادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونه و پشت پا بزنم به بختم.-حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو بردار بريم.طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدش پوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود.
احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتش از سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچر مامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه با اين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم اما برادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم من خبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا" از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز و احسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافه شدن و هومن خطاب به من گفت:-روزي فكر مي كردين خواهر شما با احسان ازدواج كنه.-حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر با هم برخورد داشته باشن چه برسه به ازدواج.ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتم اين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچي نگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت.هومن-من كه فكر نمي كردم كار به اينجاها بكشه.طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شما پيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبول نكنيد.هومن-خيلي تابلو بود.طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشته بودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم.هومن-واي اين كه آخر ضايع بازيه.ساخل-قضيه چيه؟هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يه واژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كلي بهم خنديد.حامي-هومن غيبت منو مي كني.-هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دختر خاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت.طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقط خواجه حافظ شيرازي خبر نداره.احسان متوجه دلخوري من شد و گفت:-من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقي نمونه توضيح بدم...حامي رو به طناز كرد و گفت:-منتظر كسي هستيد-بله خان عموي مامانم.حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيد كنار مامان و تابان بود.طنين-چه خبر آقا سعيد گل؟سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم به هواپيما ربا برخورد نكردي.طنين-تو دست از مسخره بازي برنداري ها.سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميل جديد و پرمايه دل كندي.طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلاي طنازن...مامان،خان عمو دير كردن.سعيد-نگران نباش،خان عمو هم مياد.در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم به در نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردار ايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد و گفت:-نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلند نشدي.طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البته فيزيوتراپي نسبتا موثر بوده.خان عمو-بچه جان تو زبون مادرت هستي.با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم و گفتم:-خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان به علت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دست داده.خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامان خيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشت ولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقات بياد.منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدها رو براي تنظيم سند ازدواج خواست.ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بود و دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشم گفت:-حسابي زدي تو پر پيرمرد.-من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامان متاثر شده.-از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عمو شناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوت ناگهاني خان عمو كنسل مي شه.-خدانكنه.-طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد با تو خصومتي داره.-نه چطور.-از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت مي كنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيشش زدي.-نيش نه،ضد حال خورده.چهره سعيد جدي شد و گفت:-چطور؟-حالا بماند.-نه جان سعيد بگو.-امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بخت زياده ها.-يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم براي هفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم رو بده.-ماجراش مفصله بعد برات تعريف مي كنم.-الان بگو.-الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل روي پسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودست خورد.بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هواي ديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد و بدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهي خونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديم حس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كم خودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمت كرديم.مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كه دستم رو محكم گرفتت.-جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخ منفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل من دلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونه و زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبخت بشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحال باشيد.دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارج كردمهوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جاي فضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنش بقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اين آبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخره فرصت شد و سر ميز مينو نشستم.طنين-مينو كي اومدي؟مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برمي گردم.طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگان بكني.مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردم و مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زن مطلقه اختيارم دست خودمه.طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت از سنگ نبود.مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب من رئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده.از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادم نبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبش شده.نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نم كشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا ياد گرفته.طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خوندي كه پاك چشم و گوششون رو باز كردي.نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تا عمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به من كن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برام بيار.مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچين كنه.نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به من كه مي رسه مسخره ام مي كنن.طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رم ببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي توني دستچين كني.نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشي ها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن.طنين-امان از دست تو،من مي رم به مهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم براي تو.از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برام بياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبال دادم.
زاغ سياه كي رو چوب مي زني؟-واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر مي شي!ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،از دستم گرفت و سر كشيد و گفت:-مردم چه خودشون رو تحويل مي گيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟-بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاه كنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارف نكن.طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثل فرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويد يه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميق گفت:-خدا كنه قدرش رو بدونه...تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشته بودم گفتم:-تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت مي جنبه.-من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نمي چسبه.-حالا من مي چسبونم،دنبالم بيا.-خدا رحم كنه،برام چه خوابي ديدي؟-خدا بهت رحم كرده چه جورم.سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم و گفتم:-بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانت بذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم.نگار-البته خواهش مي كنم بفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنمي ياد.سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونه كاري كنه.تابان دوان دوان به سويم اومد و گفت:-طنين،موبايلت داره زنگ مي خوره.-ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكار مي كنه؟-ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركرده بودن.-خوب برو...بله بفرماييد.-سلام طنين،خوبي؟-واي مرجان تويي،ممنون خوبم،تو چطوري؟-خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اين پرواز لعنتي بهم نمي خورد.-قربونت برم،خودتو ناراحت نكن.-مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريك بگم.-فدات شم،گوشي.به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو به طناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و مي خواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا مي كرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود.گوشي را به طناز دادم و گفتم:مرجانه...خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسان گفت:-كجا خواهر خانم؟-مي رم پيش مهمونا.-امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طناز خيلي دل نازكه.-نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيه براي شما.-ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شما زيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شد زيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامي نشسته.مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش سبز مي شه،حالا كه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار هم نشستن،حامي،عزتي،جوادي.تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منو تا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستاده بودم و به نطق احسان گوش مي كردم.-دوستان اين هم از خواهر خانم بنده،معرف حضورتون هستن كه...آقايون به احترام از جاشون بلند شدن حتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كه پروترين موجود عالم بشريت بود گفت:-خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريد تا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيدا كنم.احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشت عزتي گذاشت و گفت:-عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر رو داره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه مي گردي.با لبخند پرتمسخري گفتم:-البته احسان جان لطف دارن،بنده...عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده براي همين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم.جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشه بايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشالله نازشون زياده.حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كه با نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم:-جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم و وقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نمي كنه.جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز مي كنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست.عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت به خرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست مي كنم.طنين-آقاي عزتي جوابم همونه.عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكر كنيد.دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازه وارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانه بودن.طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصد ازدواج ندارم،با اجازه.به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش با موبايل تموم شده بود.-طناز گوشي رو لازم نداري،بده.طناز گوشي رو به سمتم گرفت و گفت:-خيلي خسته شدي،نه طنين.-نه نامزدي خواهرمه چرا خسته شم.-اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تو رو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي در حقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تموم شه.-من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اين شب خوشيش زود تموم شه.-پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نمي ياي.-كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابا برعهده ام افتاده.-طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفي كنم.احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيش كنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامه داد:-كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طناز و خواهر خانم گرامي ام،طنين.
لبخندهايي رد و بدل شد و همه از آشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبخت شديم.حامي مداخله كرد و گفت:-كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب با اومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن.از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميمي هستن،هومن گفت:-اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كه اومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبر كنن.كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايد دوباره اون گروهمون رو زنده كنيم.احسان-البته ما حالا دو عضو جديد داريم،درسته طنين؟طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاري منو كه مي دونيد.حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب مي دانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گام عقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هر لحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،از احسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستي با من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه بر گناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيان با اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوه اش.چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شاد و سرحالي منو به نام خواند،برگشتم و گفتم:-بله خانم معيني فر.-واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جون بگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشنات كنم.عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي مي كنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظر رفتم.-منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروس خوشگلم طناز.-واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقه اي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدر قشنگي!دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من براي حرف زدن نداد و خودش گفت:-افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهم من.اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانه گفت:-تو كه پسر نداري.-پسر ندارم اما خان داداش كه دارم.-واي خدا مرگم بده،منيژه چي مي گي.-نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرش گفتم.از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم و گفتم:-با اجازه تون.سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندلي را عقب كشيدم و گفتم:-پس اين دو تا كجان؟-نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردش وسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده.نگاهي به ميز خان عمو انداختم،مامان اونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش مي كرد.-تو چرا اينقدر سرگردوني.به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پر تمسخر گفتم:-نمي دونم،آروم و قرار ندارم.-اينكه مشخصه،چرا؟به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز و عشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كه نمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم:-آره سرگردونم.-عاشق شدي.شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعد خنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبي رسيدم.-تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز و گدازه.-پس چته؟-الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگي چون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداق من.-ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردت بشه.-مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.-درد من درد بي درمونه.-حالا تو اين زمونه شوهر كجا بود.-طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري و اين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براي نمونه برادر من،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق من برادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوست داره.-اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداش جونش.-چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبر دارم.-من سرسپرده نمي خوام.-اون دل سپرده است.-مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالايي بلدي براي خودت بخون.-لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نمي بره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر مي شنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد.نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري به حالم كنيد،به شما هم مي گن دوست.نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنار ما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آب ريخت.طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكار كردي؟نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركي ندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بي زبونه.مينو-حالتو گرفته با توپ پر برگشتي.نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشم نيومد.مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيش دستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مي اومد.نگار-برو بابا،احترام سرش نمي شه.مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتي مودبانه جوابتو مي داد.نگار كمي رو صندلي جا به جا شد و گفت:-اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهايي بارم نكرد.طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيم آخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش.نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد و رفت...طنين؟-ها...نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره ي لباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستاده كيه؟به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادر بزرگتره احسانه.نگار-فكر نكنم متاهل باشه درسته؟طنين-نه مجرده.نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك بر سر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادر كوچيكه.طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كه نگو.نگار-تو مگه دوست من نيستي؟طنين-منظور؟نگار-برو اونو بيار سر ميز با من آشناش كن،بقيه اش با من
فصل هفدهمطنين-قربون شكلت منو از اين كار معاف كن،هيچ كس هم نه حامي.اگر قرار باشه از تشنگي بميرم و بهم بگن حامي يه پارچ آب داره طرفش نمي رم،حالا تو مي گي برم بيارمش اينجا و بگم آقاي حامي خان با دوستاي من آشنا شو.دست از سرم بردار نگار،اين تيكه به درد تو نمي خوره.نگار-وا،چيه ازش مي ترسي...كلك چيكارت كرده اينقدر حساب مي بري؟طنين-نيازي نيست كاري كنه ازش خوشم نمياد،مي دوني انرژي منفي ساطع مي كنه.نگار-باشه خودم مي رم،ما رو بگو از كي طلب ياري داشتيم.مينو-نگار-مي خواي چيكار كني؟نگار-هيچي مثل شما دو تا پير زن نمي شينم اينجا حرفاي صدتا يه غاز بزنم،مي رم مراسم دوستم رو گرم كنم.طنين-مراقب باش تو اين گرم كردن خودتو نسوزوني.نگار-نه جيگر من خودم آتيشم،مي سوزونم.به مينو نگاه كردم و او شانه اي بالا انداخت،گفتم:-مينو نگاه كن و يه دل سير به نگار دماغ سوخته بخند،من رفتم به مامان سر بزنم بعد هم ببينم سعيد رو چيكار كرده.تابان رو هم نمي بينم،ازش خبري نيست.-برو،من هم اين فيلم سينمايي كمدي رو مي بينم.سر ميز خان عمو رفتم و از پشت دستم را پشت گردن مامان حلقه كردم و گونه نازش رو بوسيدم.-زبون نرگس تا به حال كجا بودي؟نمي دونم خان عمو طعنه زد يا شوخي كرد،از قيافه جديش هيچ حدسي نمي شد زد اما حرف صبحم رو به خودم تحويل داد.گوشه لباس دامن مشكي ام رو بالا گرفتم و روي صندلي كنار مامان نشستم و گفتم:-زبون نرگس داشت به مهمونا مي رسيد،احوال مامان خودم.مامان لبخند شيريني به من زد امشب خيلي خوشحال بود و فكر كنم از خوشي،امروز و امشب اصلا از عمرش حساب نشده باشه.چشمانش برق مي زد،برق زندگي.-طنين خانم نمي خواي عجله كني به ما شيريني بدي.به عروس خان عمو نگاه كردم،زن خوب و فرهنگي بود و آدم با ديدنش ياد خانم معلم هاي مهربون كلاس اول ميفتاد،خوشا به حال شاگرداش.لبخندي كه به مامان زده بودم رو حفظ كردم و گفتم:-فعلا به اين موضوع فكر نمي كنم،من از زندگي توقع زيادي دارم و ازدواج يعني سد اين موقعيت ها.-دخترم فكر نمي كني زماني كه توقعات برآورده بشه ديگه از وقت ازدواجت گذشته.-من به قسمت خيلي اعتقاد دارم،اگر كسي قسمت من باشه خونه سالمندان هم كه برم مياد سراغم.-واث چه ايده جالبي داريد شما.به دخترش نگاه كردم،دقيقا روبرويم بودو فتوكپي مادرش اما با سن و سال كمتر و حدودا هفده هجده ساله.در همان لحظه نگاهم به پشت سرش افتاد،نگار با لب و لوچه آويزون به طرف مينو مي رفت.لبخندم عميق تر شد و گفتم:-ولي مطمئن باش آدم جالبي نيستم،با اجازه شما مرخص مي شم.خودم رو به مينو و نگار رسوندم،مينو از شدت خنده سرخ شده بود.روي صندلي نشستم و گفتم:-خوب تنهايي مي خنديد،بگيد ما هم بخنديم.نگار با اخم گفت:-من كه چيز خنده داري نمي بينم،اين دختره تو تصادفي که اخيرا كرده بود ضربه مغزي شده و مغزش پنج كار مي كنه.مينو-طنين...طرف اول نگارو سوسك كرده،بعد يه اسپري پيف پاف هم روش خالي كرده.نگار-سوسك تويي حشره موذي.مينو-چيه بهت برخورد،طنين بهت هشدار داده بود.طنين-حالا مي گي چي شده يا نه؟نگار-هيچي اين فاميل بدتركيبتون سنگ رو يخم كرد.طنين-من كه گفته بودم نزديكش نشو برقش مي گيرتت،تو گوش نكردي.نگار-بچه پرو،وقتي ازش تقاضا كردم همچين منو نگاه كرد كه نزديك بود خودم رو خيس كنم،بعد هم با لحن زننده اي ردم كرد.حسابي بورم كرد پسره ي انگل...صدرحمت به پسرداييت،حالا كجا هست؟...حداقل انقدر مودب هست كه با خنده جواب آدم رو بده بهش برنخوره.مينو-برادر شوهر طناز فهميده بود تو آدم نيستي.نگار-تو خوشت اومده،هرهر و كركر مي كني.مينو-چون روي تو كم شده...حالا چرا ايستادي و نمي شيني.طنين-من حديث مفصل با تو گفتم،تو خواه پند بگير و خواه ملال.اين زبون اتوبان رو براي حامي بايد درمياوردي نه براي ما...بچه ها ديگه بلند شيد وفت شامه.مينو-نگار جون اين فوت و فنا به درد جووناي كم سن و سال مي خوره،نه اين بابا بزرگ،يه ضرب المثل انگليسي مي گه مرغان با تجربه رو نمي توان با دانه به دام انداخت،اين بابايي هم كه من ديدم صدتا مثل تو رو سر انگشت مي چرخونه.
بعد از راهنمايي مهمانها،ويلچر مامان رو يك جاي دنج بردم و براش يك ظرف سوپ با يه كفگير باقالي پلو با ماهيچه كشيدم.با صبر و حوصله غذا در دهان مامان مي گذاشتم و به خاطر اينكه از من خجالت نكشد با او از هر دري حرف مي زدم از مهمانها،از مراسم طناز،از خيلي چيزها گفتم تا زماني كه مامان از خوردن امتناع كرد و با سر اشاره كرد سير شده.با دستمال،دهانش رو پاك كردم و رژلبش رو پررنگ كردم و با لبخند گفتم:خيلي خوشگل شدي ماماني؟كسي از پشت سرم گفت:-حالا مامان خوشگلت رو به من قرض مي دي.به پشت سرم نگاه كردم افسانه جون بود،ادامه داد:-حالا خودت برو شام بخور،بذار ما دو تا مادر با هم خلوت كنيم.-واي رفاقت مادر و مادر شوهر،چه شود.-آي آي من هيچ وقت مادرشوهر نيستم فقط افسانه جونم،حالا برو شامت رو بخور.وارد سالن غذاخوري شدم،خيلي ها غذا خورده بودن و داشتن يا با هم حرف مي زدن يا سالن رو ترك مي كردن،عده كمي هم سرگرم دسرشون بودن.نمي دونم حامي از كجا پيداش شد اما وقتي كنار گوشم گفت:-چرا ايستاديد،خيال نداريد شام بخوريد.نزديك بود از ترس جيغ بكشم،دستم رو روي قلبم گذاشتم و غضبناك نگاهش كرد.با لبخند گفت:-ترسيديد...اصلا به شما نمياد ترسو باشيد.لحن كلامش بيشتر عصبانيم كرد،با غيض گفتم:-نخير نترسيدم،فقط انتظار نداشتم كسي مثل جن از پشت سرم ظاهر بشه.-قبل از اينكه جنگ لفظي راي بندازي بهتر كمي سوخت گيري كني بعد با خيال راحت منو اندرز بدي،باشه...همراهم بيا.-بقول خودتون بايد سوختگيري كنم پس اجازه بديد برم غذا بكشم.-تو نمي توني بدون بحث حرفم رو گوش كني،گفتم بيا...دندانهايم رو از خشم بهم ساييدم و نگاهي به سقف بلند سالن انداختم و بعد همراه با يك نفس عميق براي كنترل خودم به دنبالش راه افتادم.گوشه سالن سه صندلي بود،حامي با اشاره به آنها گفت:اينجا بشين تا من بيام.روي صندلي لم دادم و به مهمانها كه كم كم داشتن سالن رو ترك مي كردن نگاه كردم،از صداي بلند موزيك مشخص بود با سير شدن شكمشون با نيرويي مضاعف به فعاليت مشغول شدن.حامي از در بيرون اومد،همراهش يكي از مستخدمين مرد بود كه با اشاره حامي سيني را روي يكي از صندلي ها گذاشت و رفت.به محتويات درون سيني نگاه كردم،دو تا بشقاب مملو از غذاهي متفاوت و يك ظرف ژله و يك ظرف سالاد فصل و ماست و نوشابه.يكي از ظرفها رو برداشتم كي درونش كمي باقالي پلو با ماهيچه،يك كفگير زرشك پلو با مرغ و چند قطعه ماهي بود.حامي روي صندلي ديگر نشست و زير نگاه او اولين لقمه رو به زور بلعيدم،از نگاهش در عذاب بودم و گفتم:-شما ميل نداريد؟-صرف شده.قاشق و چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:-اين همه غذا.-براي شماست.-اين همه،شما منو با موجود ديگه اي اشتباه نگرفتيد.آرامشش با اين كلام من طوفاني شد اما سريع فروكش كرد و گفت:-از سليقه شما خبر نداشتم...چنگال را برداشتم و يك تكه ماهي در دهانم گذاشتم،اي كاش حامي منو تنها مي ذاشت تا بهتر از اين غذا لذت ببرم...-چرا دوستتون رو فرستاديد سراغ من؟راه گلوم بسته شد و نتونستم غذام رو ببلعم،همين هم باعث سرفه ام شد.ليوان نوشابه رو از دست حامي گرفتم و با اون راه گلوم رو باز كردم و گفتم:-دوستم؟-بله دوست شما همون خانمي كه تاپ بافت سفيد با دامن پليسه سفيد و مشكي پوشيده،فكر كنم با يك خانم كه كت و دامن شكلاتي و شالي به رنگ لباسش داشت سر يك ميز نشستن.داشت مشخصات نگار و مينو رو مي داد،بيچاره نگار به خاطر يك سوتفاهم دچار خشم اين غول بي شاخ و دم شده بود.وقتي سكوتم رو ديد گفت:-فكر مي كنم بايد مشخصات چهره دوستانتون رو بدم.-شناختم،زياد به حافظه بصيرتون فشار نياريد.-خدا رو شكر كه منكر نشديد.-منكر چي؟-فرستادن دوستتون.بشقاب رو داخل سيني گذاشتم و گفتم:-من دوستم رو فرستادم!-نفرستاديد؟-نه،چرا بايد چنين كاري رو انجام بدم.-شما ميل كنيد بنده عرض مي كنم.-متشكرم،حرفاي صدمن يه غاز شما اشتهاي منو كور كرد.به چشمم خيره شد،براي فرار از نگاهش به سوي ديگر سالن نگاه كردم.سالن خالي شده بود و مستخدمين در حال نظافت ميز بودند.-من منتظرم،چرا؟به حامي نگاه كردم و گفتم:-چرا چي؟-بيست سوالي راه انداختي؟-من سر از حرفاتون در نميارم،مي گم اين كارو نكردم باز شما حرف خودتون رو مي زنيد.هوووم نكنه دچار توهم شديد و فكر كردين عاشق جمالتون شدم و مي خوام ميزان پاك بودن شما رو بسنجم...نگار هم مثل همه دختراي ايم مجلس دنبال يه همراه بود كه دمي خوش باشه،با تموم شدن اين مهموني جتي ممكنه اسم شما رو به ياد نياره.
چشمانش پر از ظن و شك شد و همانطور كه نگاهم مي كرد به پشتي صندلي تكيه داد و از داخل جيبش پاكت سيگار رو بيرون آورد و يه نخ سيگار روي لبهاش گذاشت و اون رو آتيش زد،بعد بسته رو به سويم گرفت و گفت:-نمي كشيد؟خيره خيره نگاهش كردم،پوزخندي زد و گفت:-حالا چرا با نگاهت مي زني،اين دوره و زمونه ديگه فرقي بين دختر و پسر نيست چون دخترها هم همپاي پسرها سيگار مي كشن و چه بسا پيشي هم گرفتن،فقط به حكم ادب تعارف كردم.-متشكرم،ديگه از اين تعارفا به من نكن.-پس دوستتون خواسته بختش رو امتحان كنه.-چقدر به خودتون مطمئنيد.-چون چند تا پيرهن بيشتر پاره كردم.با خودم گفتم،اين از شخصيت شلخته و پرخاشگرت بعيد نيست.-به چي مي خنديد؟حواسم نبود انعكاس فكرم روي لبهام نقش بسته،البته بدم نيومد كمي سر به سرش بذارم براي همين گفتم:-پس شلخته هم هستيد؟-چي؟-نكنه با لات و لوت ها گرد و خاك مي كنيد و دعوا راه ميندازيد.چشمانش مي خنديد اما صورتش را در پس نقاب جديت حفظ كرده بود.-بهت نمياد آدم شوتي باشي.بلند شدم و گفتم:-هرچي هستم به خودم مربوطه.او هم به من اقتدا كرد و بلند شد و گفت:-چيزي نخورديد.جمله اش هيج باري نداشت جز بي تفاوتي،گفتم:-انسانها اصولا كسي رو در حال غذا خوردن براي همصحبتي انتخاب مي كنن كه اشتهاشون باز شه ولي كسي كه خودش رو تحميل مي كنه بايد بدونه اشتهاي خورنده كور مي شه...اما متاسفانه امشب بايد همديگر رو تحمل كنيم...تو سالن شما رو مي بينم.به سالن برگشتم و از دست نگار آتيشي بودم،كاري كرده بود كه حامي پيش خودش حساب و كتاب نامربوط كنه.سعيد رو يافتم،كنار نوه عموي مامان و پسر عمه پدر مرحومم نشسته بود.صندلي خالي اون ميز رو عقب كشيدم و گفتم:-اجازه هست اينو اشغال كنم.سعيد-البته دختر عمه.طنين-مثل اينكه مزاحم بحثتون شدم.سعيد-نه بابا داشتيم با پيروز و اميد درباره جام ملتهاي اروپا حرف مي زديم.طنين-شما آقايون جز فوتبال درباره چيز ديگه اي هم حرف مي زنيد.پيروز-آره سياست و اقتصاد.طنين-خداييش خسته نمي شيد از اين حرفاي تكراري.اميد-نه چون بعضي اوقات هم درباره جنس ظريف و نحوه مخ زدن و مخ خوردن هم حرف مي زنيم.سعيد-پيش بياد عيبت هم مي كنيم.طنين-آي گفتي تو اين مورد دست خانم ها رو از پشت بستيد و گوي سبقت رو ربودين،فقط من نمي دونم چرا جو سازي مي كنيد و خانم ها رو بدنام مي كنيد.اميد با خنده اي گفت:-خانم ها ذاتا بد هستن و نيازي به بد جلوه دادن ما آقايون نيست.طنين-اميد؟!پيروز-از اين به بعد بهش مي گيم اميد شيردل،كسي كه شهامت داشته باشه جلوي خانم ها اين حرف رو بزنه معلومه خيلي شجاست.طنين-ديگه جاي من اينجا نيست،شما باشيد و محفل مردانه تان.پيروز-چيه،چرا جا خالي مي كني؟اميد-حرف حساب تلخ بود.طنين-بريد دعا كنيد من آدم رقيق القلبي هستم،اگر كس ديگه اي مثل دوستم نگار بود زنده زنده پوست شما سه تا رو مي كند و تو رو پر از كاه مي كرد.سعيد-اين يكي رو راست گفتي...عجب دوست زبون درازي داري!طنين-چي بهش گفتي آتيشي شده بود؟سعيد-هيچي به جان تو.طنين-جان خودت،من تو رو ميشناسم.سعيد-يه ضرب المثل ژاپني مي گه زبان زن سه اينچ بيشتر طول نداره اما مي تونه مردي كه هشت پا طول دارد و نابود كنه،اين دوست تو هم از اين قماشه.طنين-اين درست نيست،من اينجا در اقليتم و شما سه تا هرچي دلتون مي خواد بارم مي كنيد.پيروز-شما خانم ها،هر يكدونتون يه لشكر رو حريفه.طنين-من اين محفل مردانه رو ترك مي كنم تا شما راحت تر نسبت به موجود مظلوم زمانه يعني زن حرف بزنيد.صداي خنده سه مرد بلند شد،از اونها فاصله گرفتم و با اشاره طناز به طرفش رفتم.-طنين،تو نمي خواي تو فيلم من باشي؟-اين چه حرفيه،من تو فيلمت هستم.وقتي فيلم رو بگيري مي بيني.-نه مثل يكي از اين مهمونها...مي خوام تو مثل خواهرم باشي،متفاوت از بقيه.-چيكار كنم مثل خواهرت باشم،ببينم مگه من خواهرت نيستم.طناز دستم رو كشيد و گفت:-چرا...حالا بيا وسط تا واقعا در شاديم شريك باشي.بقدري وسط شلوغ بود كه جايي براي حركت نبود و فقط مي شد خودمون رو تكون بديم.خواننده با ديدن عروس و داماد سر ذوق اومد و از مدعوين خواست دور عروس و داماد رو خالي كنن تا اونها با خانوادشون هنر نمايي كنن و همين باعث شد كسي جز طناز و احسان و من و حامي نماند،مني كه حاضر بودم با حامي روبرو بشم تا حامي.تو بد مخمصه اي افتاده بودم كه البته تابان نجاتم داد و با اومدن افسانه جون،عملا من با تابان و حامي با مادرش جفت شديم.بعد از مدتي آهنگ ملايمي نواخته شد و نورها كم شد،از فضاي نيمه تاريك سالن استفاده كردم و از جمع خودم رو بيرون كشيدم و تاريك ترين نقطه رو انتخاب كردم براي ايستادن.-تو تاريكي ايستادي روشنايي رو مي پايي.دستم رو روي قلبم گذاشتم و با تغير گفتم:-سعيد اين چكاريه؟چرا امشب همه سعي دارن منو بترسونن.-كي جرات كرده چنين كاري كنه؟-جناب عالي.-غير از من،تو گفتي همه...گير دادي ها.-آخه امشب خيلي با داداش جون دامادتون گرم گرفتي،شام اختصاصي دونفره و جيك تو جيك و حركات موزون،حالا ديگه بماند صحبت خصوصيتون در گوشه دنج سالن غذاخوري.پس سعيد روي من زوم كرده بود.بهش نگاه كردم تو اون تاريكي چشاش برق عجيبي داشت،برق حسادت...ياد حرف طناز افتادم و گفتم:-اولا كارهاي من به خودم مربوطه،دوما اگر كمي دقت مي كردي ما حرف نمي زديم بلكه كمي تا قسمتي بحث مي كرديم.اگر عرض ديگه اي نداري من برم پيش مامان.-مثل دختربچه هاي ننر(لحن من رو تقليد كرد)برم پيش مامانم.-سعيد حوصله ندارم و از خستگي دارم از پا ميفتم،تو يكي سر به سرم نذار.خودم رو به مامان رسوندم و دستم رو روي شانه هاي نحيفش گذاشتم و به نقطه نامعلومي خيره شدم.دستي روي دستم حس كردم،مامان دست سالمش رو روي دستم گذاشته بود و به چشمانم نگاه مي كرد.لبخند زدم،اما حنايم برايش رنگي نداشت و او همچنان با نگراني نگاهم مي كرد.خودم رو به ناداني زدم و گفتم:-مامان جون،خسته اي؟سرش رو به طرفين تكان داد و همچنان نگاهم كرد.-چيه مامان،چرا اينجوري نگام مي كني؟چشمم مي سوخت و اشك به چشمم حمله ور شده بود اما من با لجاجت سد راهش مي شدم.معذب از نگاه دقيق مامان گفتم:-من الان برمي گردم در دستشويي را پشت سرم بستم و بغضم تركيد،جاي خالي پدر امشب چقدر پيدا بود.دستم را جلوي دهنم گرفتم تا صدام بيرون نرود،وقتي سبك شدم چند مشت آب به صورتم زدم اما چشمانم رسوا كننده بود.از دستشويي بيرون اومدم و پنجره روبروي اون رو باز كردم تا باد سرد زمستاني التهاب چشمانم را از بين ببرد.دستي پنجره را بست و همين باعث شد چشمانم را باز كنم،حامي بود.ناراحت از دخالت بيجايش پرسشگرانه نگاهش كردم،گفت:-با اين لباس و صورت خيس جلوي پنجره ايستادي سرما مي خوري،بچه كه نيستي نياز به توصيه داشته باشي.-شما عادت داريد در كار ديگران دخالت كنيد.پشت به حامي كردم و به طرف سالن حركت كردم اما شنيدن صداش منو از رفتن منصرف كرد.-چرا گريه كردي؟اين حرف زدنش منو كشته بود،يكبار دوستانه و بار ديگه خصمانه و گاهي هم طلبكارانه و زماني محبت آميز،لحن محبت آميزش منو بيشتر عصبي مي كرد.به سويش چرخيدم و با خيره سري تو چشماش زل زدم و گفتم:-به خودم مربوطه...لطفا تو كارهاي من دخالت نكن.به سردي گفت:-پس قبل از وارد شدن به سالن كمي سرخاب سفيداب استفاده كن تا مهمونها نفهمند گريه كردي،ما آبرو داريم و دوست ندارم پس فردا مهمونها بگند خواهر بزرگ عروس از فشار حسادت گريه كرده بود و بخاطر حسود بودن تو خونه مونده و داره مي ترشه.حامي مثل برق از كنارم گذشت،كارد مي زدن خونم بيرون نمي اومد حتي فرصت نكرده بودم جواب دندان شكني بدم و حقش رو كف دستش بذارم و همين من رو مي سوزوند.در حالي كه از خشم مي لرزيدم روي پا نشستم و سرم را در دستم گرفتم كه صدايي گفت:-ا طنين جون حالت خوبه...اتفاقي افتاده؟ساحل بود،سرم را بلند كردم و گفتم:-نه كمي سرم گيج رفت.-الهي حتما از خستگيه،شام خوردي.-زياد ميلم نكشيد(پسرخاله نازنينت نذاشت از گلوم پايين بره)مهم نيست،اگر ممكنه به دوستم بگيد كيفم رو بياره.-دوستت كجا نشسته؟مي خواستم بگم اگر از پسرخاله عقب مونده ات بپرسي نشونت مي ده،اما نگفتم.-به تابان بگيد،خودش پيغام منو به نگار مي رسونه.با رفتن ساحل بلند شدم و به ديوار تكيه دادم،نگار همراه ساحل اومد و مينو هم پشت سرشان.نگار-چي شده طنين؟طنين-چيزي نيست.مينو-اما اين خانم گفت سرت گيج رفته و روي زمين نشستي.طنين-بچه ها من حالم خوبه،لطفا يكي از شما دو نفر بريد پيش مامانم.نگار نگاهي به مينو انداخت و مينو گفت:من رفتم...ساحل كه به دستشويي رفت،آينه كوچكم رو از داخل كيفم برداشتم و به تميز كردن چهره ام پرداختم.نگار با صداي آهسته اي پرسيد:-اين برادر داماد چي گفته كه بهم ريختي؟-امشب چرا همه گير دادن به من،آب مي خورم همه متوجه مي شن.-از بس دوست داشتني هستي،حالا چي گفت؟-چيزي نگفته.-اما اون قيافه بشاش كه داشت از اينجا خارج مي شد چيز ديگه اي مي گفت،وقتي اين خانم اومد دنبالم،شصتم خبردار شد كه طرف دمت رو لگد كرده.با مداد نقره اي خطي روي پلك زيرين چشمم كشيدم و گفتم:تو به جاي گير دادن به من و قصه پردازي،اين آينه رو نگه دار.-باشه نگو،حالا من شدم نامحرم.-محرم بودي!كي؟من چيزي يادم نمياد.-يادت نمياد،باشه نوبت فراموشكاري منم مي رسه.-نگار اين آينه رو درست نگه دار.-خوبه...تموم نشد.
رژلب را روي لبم كشيدم و گفتم:-تموم شد غرغرو،بريم.مينو ويلچر مامان رو كنار ميز خودشون برده بود،من هم تا آخر همونجا نشستم.نيمه شب بود كه مراسم تموم شد،با اينحال طناز و احسان قصد خيابان گردي داشتن و تابان هم اصرار داشت با اونها بريم اما من خستگي مامان رو بهانه كردم و از رفتن امتناع كردم.تا اينكه سعيد به دادم رسيد و قول داد تابان رو با خود ببرد بعد او را به خانه بازگرداند.در ماشين رو باز كردم كه سوار شوم كه كسي منو به نامم خواند،حامي بود.-طنين.-بله؟-مي خوام باهات صحبت كنم؟-مي بيني كه مامان داخل ماشينه و دارم ميرم.-من هم نگفتم اينجا...منزل شما.پوزخندي زدم و بعد سرتاپايش را نگاهي انداختم و گفتم:-زيادي خوردي كله ات داغ شده،نه.-بايد به عرض خانم برسونم بنده نماز مي خونم.كمي خودم رو جمع و جور كردم و گفتم:-تا زماني كه شما از گردش برگرديد من خواب هفت پادشاه رو ديدم.-من گفتم،مي خوام دنبال عروس و داماد برم.-پس چي؟-شما حركت كنيد من پشت سرتون ميام.-شما حالتون خوبه؟مي دونيد ساعت چنده.-مي دونم،بفرماييد خانم چون من تا امشب حرفم رو نزنم دست برنمي دارم.مثل آدمهاي مسخ شده پشت رل نشستم و در تمام طول مسير به حرفاي حامي فكر كردم و بعد تا مي توانستم در دلم ناسزا بار طناز كردم با اين شوهر انتخاب كردنش،از اينكه ما رو با اينها گره زده و من مجبور بودم حامي رو تحمل كنم.حامي در پياده كردن مامان كمكم كرد و با ما بالا اومد.مامان رو به اتاقش بردم و لباسش رو عوض كردم و بعد از پاك كردن آرايش صورتش او را روي تخت خواباندم،جالب بود كه مامان نسبت به حضور بي موقع حامي سوالي نكرد.وقتي از اتاق بيرون اومدم حامي سرش رو به پشتي صندلي تكيه داده بود.يكي نبود بگه بچه جون تو كه خوابت مياد مجبوري مزاحم مردم بشي.به آشپزخانه رفتم و كتري را آب كردم و روي اجاق گاز گذاشتم،صداي حامي اومد.-چيزي نمي خورم بيا بشين حرفام رو بزنم.-بايد صبر كني من لباسم رو عوض كنم.-اگر تا صبح هم دست دست كني من تا حرفم رو نزنم از اين در بيرون نمي رم،اينجا ديگه خيابون نيست كه پليس به دادت برسه.-هيچ وفت منو به مبارزه دعوت نكن چون ضرر مي كني،فكر كنم دفعه قبل به اين نتيجه رسيدي.-به جاي رجز خوندن برو به كارهات برس،بيا.با شانه هاي افتاده به اتاقم رفتم و لباسم را با تاپ شلوار نخي عوض كردم و با شير پاكن صورت را عاري از آرايش،كلاه گيس را هم از روي موهاي كوتاهم برداشتم و شدم خودم،نه آن قيافه استيجاري.از اتاق بيرون اومدم،كتري سوت مي كشيد و حامي در آشپزخانه بود كه با ديدنم گفت:ظرف چايي رو پيدا نمي كنم.-به به چه پسر خانه داري،آقاي مدير كل از اين كارها هم بلدي.-تو جز طعنه زدن و تلخ زبوني كار ديگه اي هم بلدي.-آره،كم كردن شر آدم مزاحم.پوزخندي زد و يكي از صندلي ها رو عقب كشيد،روي اون نشست و گفت:-يك بار خستي ملخك دو بار جستي ملخك سوم تو دستي،شامل حال سركار خانم.داخل قوري چاي ريختم و گفتم:-به جاي تشبيه من به ملخك و استفاده از ضرب المثلهاي ايراني بفرماييد تو نشيمن،تا من بيام.-همين جا خوبه لطفا يك ليواني بريز.فكر مي كنه اينجا هم كلفتشونم،دو تا ليوان چاي رو ميز گذاشتم و روبرويش نشستم.حامي ليوان را ميان دو دستش گرفت و به اون خيره شد و بعد از مدتي گفت:-دل خوشي از ازدواج نداشتم و دوست داشتم خودم باشم البته نمي گم از زنها بدم مياد،همه مدلش دور و برم بوده و بقدري در مورد زنها تجربه دارم كه در مورد چيز ديگه اي تجربه ندارم...وقتي اسفنديار تو رو به خاطر اهدافش كانديد كرد،تو هم برام يه عروسك بودي مثل همه،تنها تفاوت تو با ديگر همجنسانت اين بود كه ديگران خودشون خواسته بودن به من نزديك بشن.من هيچ وقت براي فرصت طلبي از دختري به عنوان شي واسطه استفاده نكردم،براي همين هم تو روي اسفنديار ايستادم و تهديدش كردم.مامانم تهديدم رو جدي گرفت و به پشتيباني من بلند شد،به ظن من همه چيز تموم شده بود و فراموشت كردم تا اينكه اون روز تو جياط ديدمت،همه جور فكر در موردت كردم الا اون كاري كه تو بخاطرش اومده بودي.حدس مي زدم تو هم مثل بقيه دخترا مياي طرفم،برات كلاس گذاشتم اما تو دست نيافتني بودي و به من رو ندادي و سفت و سخت جلوي فرزاد ايستادي تو رو رد كردم اما نمي دونم چرا با ديدن دوباره ات خواستم بياي شركت،آزارت دادم اما براي فرار از خواسته خودم بود.برات خواستگار پيدا كردم و عزتي رو تحريك كردم پا پيش بذاره،همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه هويتت برملا شد.تو نموندي و رفتي و من مثل كسي كه گمگشته اي داره،مي گشتم دور خودم و سعي مي كدم خودم رو سرگرم كنم.تا اينكه نبودنت كمي قابل تحمل شد اما اين آتيش زيرخاكستر رو احسان شعله ور كرد.مدتي بود كه تو خودش بود،عصبي و سردرگم،خودم مبتلا به اين بيماري بودم و پاپيچش شدم و اون برام از عشق دختري گفت كه تو يك دارالترجمه با هم آشنا شدن و رابطه اش با دختره خوب بوده تا اينكه تو يه پارك قرار مي ذارن تا دختر خواهر بزرگترش رو بياره تا با هم آشنا بشن اما نيومدن و هرچي تماس مي گيره جواب نمي ده.درد من درمان نداشت اما بايد درد اون رو چاره مي كردم،رفتم دارالترجمه اما اونها هم مثل ما جز شماره تلفن آدرسي نداشتن.جالب بود نه،دو تا برادر درمانشون دو تا خواهر بوده كه خودشون رو گم و گور كرده بودن.تا اينكه يه روز تو شركت بودم كه احسان زنگ زد،از خوشي نمي تونست درست حرف بزنه اما گفت دلداده اش زنگ زده و خواسته با هم حرف بزنند.وقتي به احسان گفتم شايد ازدواج كرده و مي خواد ديگه چشم به راهش نباشي رنگش پريد و از گفته ام پشيمانم كرد،اما احسان بايد خودش رو براي هر اتفاقي آماده مي كرد.خودم او رو به محل قرار رسوندم،صحبتشان خيلي طولاني شده بود،از دور اونها رو مي ديدم.دختره به طور عجيبي برام آشنا بود البته از اون فاصله نمي شد دقيق چهره اش رو ديد،دخترك سرش پايين بود و حرف مي زد و احسان متفكر و ساكت گوش مي كرد تا اينكه دختر سرش رو بالا آورد و اشكش رو با دست پاك كرد.چهره احسان باز شد،نمي دونم چي بينشون رد و بدل شد اما هرچي بود به خوشي گذشته بود و قيافه هردو باز شده بود.وقتي احسان برام تعريف كرد تو حكمت خدا موندم،خوشحال شدم و اميدوار بودم درد من و برادرم با هم درمان شه اما تو...-من قصه ات رو شنيدم اما حرف من هموني كه گفتم.-چرا چشم روي كينه ات نمي بندي؟با دست به قفسه سينه ام اشاره كردم و گفتم:-اينجا توي قلبم يه گوله آتيشه،مي دونم كينه ام غيرمنطقي و شماها رو چه به گناه پدرتون،اما باز هم نمي تونم.-اسفنديار پدر من نيست،بارها گفتم(دستش رو روي دستم كه روي ميز بود گذاشت)بيا با عشق آتشينم اين نفرت رو ذوب كن.دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم و بلند شدم،ليوان را داخل سينك ظرفشويي گذاشتم و به آن تكيه دادم و گفتم:-اين عشق يك حماقته.-چرا؟-هيچ وقت كينه نمي تونه جاي خودش رو به عشق بده،من از همه شما متنفرم.-اين انصاف نيست.-من كاري ندارم انصاف هست يا نه...من اگر انتقام مي گرفتم سرد مي شدم اما با مرگ اسفنديار اين داغ همچنان تازه است.-نمي خواي گذشت كني؟قاطع گفتم(نه).-طنين.-ديگه حرفي نمونده،برو فراموش كن.اينو بدون اگر در دنيا يه مرد باقي مونده باشه كه با اون ازدواج كنم و اون مرد تو باشي،حاضرم در ساحل بسوزم و آب خاكسترم رو ببره اما به عقد تو درنيام.حامي از جاش بلند شد و در حالي كه از شدت خشم رگهاي گردنش بيرون زده بود،گفت:-تو...تو خيلي بي منطقي،يك آدم كينه توز.به سردي نگاهش مي كردم و او ادامه داد:-تو احمقي و همه چيز رو از دريچه حماقت خودت نگاه مي كني.رفت و صداي بسته شدن در آپارتمان اين نويد را به من داد.در همان حال به ليوان نيمه خورده اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم،حامي برام چه ارزشي داشت؟در هزار توي قلبم هيچ جايي نداشت.كسي از جايي خيلي دور صدايم صدايم زد و به خود لرزيدم،طناز روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد.حركتي به خودم دادم و گفتم:-كي اومدي؟-الان،با تابان اومديم.-كو تابان؟-رفت تو اتاقش.ايستاده خوابيدي؟-نه.-حامي اينجا بود؟سرم را تكان دادم.هواي خانه برايم سنگين بود،در تراس را باز كردم و روي اون ايستادم.هوا خيلي سرد بود اما من گر گرفته بودم،دستم را روي سينه ام گره زدم و به آسمان قرمز نگاه كردم.لحظه اي بد سنگيني چيزي را روي شانه ام حس كردم،طناز پانچوام را روي شانه ام انداخته بود.نگاهي بهش كردم،موهايش را در حوله پيچيده بود معلوم بود از حمام اومده.-مي خواي حرف بزنيم؟سري تكان دادم و زبان سنگينم را به حركت درآوردم و گفتم:-نه،برو استراحت كن خسته اي.-تو چت شده،حال غريبي داري.-مي خوام با خودم خلوت كنم،برو موهات رو خشك كن سرما مي خوري.-حامي چي مي گفت؟-يك مشت چرنديات...-من...هيچي شب بخير.لبه تراس نشستم و به ديوار اون تكيه زدم و به آسمان نگاه كردم،اي كاش برف ببارد
فصل هجدهمخانه در سكوت شب فرو رفته بود،در را آهسته پشت سرم بستم.همه در خواب بودن و از ظرفهاي ميوه و تنقلات مشخص بود طناز مهمان داشته و اين مهمان تا دير وقت بوده كه او فرصت نكرده ريخت و پاش ها رو جمع كند.داشتم به طرف اتاق مي رفتم كه فكري به ذهنم رسيد و مردد برگشتم و به ميز بهم ريخته نگاه كردم،كيف را لبه پله گذاشتم و مقنعه ام رو از سر پله برداشتم و روي كيف گذاشتم.به ساعت نگاه كردم،شش صبح بود.روي همان پله نشستم،بايد از قبل فكرش رو مي كردم و با طناز به توافق مي رسيدم.از خستگي داشتم مي مردم،بقدري سر پا ايستاده بودم كه كمر درد گرفته بودم.به اتاق تابان رفتم،طاق باز خوابيده بود و پتو لاي پاهاش پيچيده بود و دستهايش به دو طرف باز.از داخل كشو پايين تختش يه ملجفه برداشتم و به سالن برگشتم و روي كاناپه ولو شدم و از شدت خستگي اصلا نفهميدم كي به خواب رفتم.-طنين...طنين چرا اينجا خوابيدي،پاشو برو روي تختت.ملحفه رو روي سرم كشيدم و گفتم:-نكن طناز،خسته ام خوابم مياد.-مي دونم...اينجا كه جاي خواب نيست،پاشو ببينم كلي كار دارم.-من به تو چكار دارم برو به كارت برس.-الان احسان مياد،بعد تو وسط سالن خوابيدي.لاي چشمم رو باز كردم و گفتم:اين پسره كار و زندگي نداره،نرفته مي خواد برگرده.-چي مي گي تو.به ساعت مچي ام نگاه كردم،ساعت دوازده بود.گفتم:مي گم شب تا صبح اينجا بوده بسه ش نيست،نرفته مي خواد برگرده.سردي آبي كه به صورتم پاشيده شد من را از عالم خواب به عالم هوشياري پرت كرد،با دست صورت رو پاك كردم و گفتم:-ديوونه چكار مي كني!-حالا خواب از سرت پريده كمتر شر و ور مي گي.-من كي شر و ور گفتم؟مي گم اين اخسان جونت بذاره چهار ساعت از رفتنش بگذره بعد دلتنگ سركار عليه بشه.-نه هنوز خواب از سرت نپريده،بذار كل ليوان رو خالي كنم.-ديوونه مگه زده به سرت.-حالا درست حرف بزن ببينم.-مگه ديشب احسان اينجا نبوده؟لپ هاي طناز گل انداخت و با دستپاچگي گفت:-واي طنين،تو چقدر...بلند شد به آشپزخانه رفت،گفتم:كجا مي ري؟-من...تو چطور چنين چيزي به ذهنت رسيد.-من حرف نامربوط زدم؟-آره.-كدوم حرف؟-همين كه احسان شب اينجا بوده.-اينكه حرف بدي نيست،شوهرته...حالا يه شب اينجا بوده،چرا سرخ مي شي.-نبوده.حالا نوبت تعجب كردن من بود،گفتم:نبوده؟!-نه نبوده،ديشب ساعت يك رفت خونه خودشون...تو چطور اين فكر به ذهنت رسيد.-وقتي اومدم و ديدم اينجا ريخته و پاشه،گفتم نرسيدي جمع كني.طناز دستش رو به كمر زد و طلب كارانه گفت:-نابغه نگفتي اين احسان پدرمرده كفشش كو،نكنه فكر كردي با كفش رفته تو رختخواب.-كفش؟!به عقلم نرسيد...حالا مگه چي شده كه براي من جبهه مي گيري.-چي شده،تو به من تهمت زدي.-چه تهمتي؟-همين كه احسان ديشب اينجا بوده.-اين كجاش تهمت،تو چرا همه چيزو بزرگ مي كني.-طنين غلط كردم،يه چيز هم بايد دستي بدم.پاشو ديگه،الان احسان مياد ولي هنوز تو اين وسط خودت رو پهن كردي.-تا اين نامزد جونت نيومده تكليف منو روشن كن،اگر قرار شد شبي اون اينجا بخوابه لااقل بهم بگو تا من مثل ديشب آواره نشم.-طنين!-تو رو خدا رل دختر بچه هاي چشم و گوش بسته رو برام بازي نكن.-برو،برو بگير بخواب انگار هنوز از بي خوابي ديشب قرقاطي.-چه خجالتي.لباس خوابم رو پوشيدم و روي تخت نازنينم دراز كشيدم،چقدر خوب و راحت و دل نشينه.هنوز چشمم گرم نشده بود كه صداي زنگ رو شنيدم و بعد از اون صداي احسان و طناز،ديگر دلم نمي خواست خواب خوشم رو از دست بدم.-طنين بيدار شو،بايد بريم.-طناز ميشه دست از سرم برداري.-اه بيدار شو ديگه،شب شده چقدر مي خوابي.چشم باز كردم و در حالي كه خميازه كش داري مي كشيدم،دستم رو جلوي دهنم گرفتم.نگاهي به طناز انداختم،شيك و پيك همراه با آرايش ملايم ودلنشيني لبه تخت خودش شق و رق نشسته بود.با پشت دست چشمم رو ماليدم و گفتم:-به به چه حوري نازي،شما اومديد جونم رو بگيريد اي فرشته مرگ.-پاشو خودتو لوس نكن،دير نشده.-دير شده!قرار جايي بري؟-بري نه،بريم.-استاد ادبيات فارسي قرار كجا بريم(واژه بريم را تاكيدي گفتم)كه خودم خبر ندارم.-طنين برام فيلم بازي نكن،يعني خبر نداري امشب دعوتيم.-كجا دعوتيم؟-به جاي اينكه جملات خودم رو تحويل خودم بدي پاشو حاضر شو،منو حرص نده پاي آبرو وسطه.-تو هم به جاي بازي با كلمات منو روشن كن كه پاك گيج شدم.-طنين نگو كه خبر نداري،امشب كجا دعوتيم.-من نمي دونم به جان مامان.چشمان طناز گرد شد و گفت:-تو نمي دوني امشب خونه احسان دعوتيم.حالا نوبت من بود تا چشمانم از حدقه بيرون بزند:يكبار ديگه بگو كجا دعوتيم؟-منزل معيني فر،خونه احسان،نامزد من...پاشو لباس بپوش.-من نميام...هووووم جالبه هنوز هيچي نشده خاله بازي شروع شد،بايد از اول فكرش و مي كردم اين ازدواج يعني يك رابطه دوستانه...طناز كه حوصله طعنه زدن من رو نداشت،بلند شد و گفت:-همه آماده ايم و منتظر تو هستيم،فقط عجله كن.-من نميام شما تشريف ببريد منزل نامزد عزيزتون پسر قاتل پدر.-طنين دست از اين حرفاي احمقانه بردار،تو يك تحصيلكرده اي و بايد با يه آدم كودن بي سواد فرق داشته باشي.-چون تحصيلكرده ام بايد بي رگ و بي غيرت باشم نه خواهر من،من چشمم رو نمي بندم تا به ريشم بخندن و با خودشون بگن چه آدمهاي هالويي هستن،هم بدبختشون كرديم هم پدرشون رو فرستاديم سينه قبرستون هم تا لب تر مي كنيم دست به سينه براي خدمت گذاري تا كمر خم مي شن.-دست از اين افكار ماليخوليايي بردار...اصلا ميل خودته مي خواي نيا،اما جواب مامان با تو.-من خيلي راحت مي تونم علت نيومدنم رو به مامان توضيح بدم.چشمان طناز حالت مضلومانه به خود گرفت،بازم تند رفته بودم.قبل از اينكه اشكش سرازير بشه،دستم رو به حالت تسليم بالا بردم و گفتم:-باشه،باشه باز براي من مراسم آبغوره گيري راه ننداز.طناز در را نيمه باز بدون هيچ حرفي رها كرد و رفت،پايم رو از تخت آويزون كردم و آرنجم رو روي زانوهام گذاشتمو سرم رو ميان دستام گرفتم.-آجي جون،طناز مي گه بريم.سرم را بلند كردم و به تابان نگاهي انداختم و افسوس كودكي و بي خبريش رو خوردم،كاش من هم مثل اون بودم و هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم.يك تجسس بي نتيجه،هيچ كاري نتونستم انجام بدم جز اينكه ريشه اين كينه رو در سينه ام دواندم.-طنين چرا اينطوري نگام مي كني؟-برو تابان جان بگو من با آژانس ميام شما بريد.صداي بلند تابان اومد كه جمله ام رو براي مامان و طناز تكرار مي كرد،بعد صداي باز و بسته شدن در.نياز به آرامش داشتم،به زير آب سرد پناه بردم و موهام رو سشوار كردم و يك بلوز بافت قرمز با يك شلوار كتان مشكي پوشيدم.قصد آرايش نداشتم اما چشمان پف كرده ام از شدت گريه زير دوش آب،منو وادار به اين كار كرد و با كمي پودر و خط چشم و سايه و رژگونه قيافه ام رو ساختم.وقتي پام رو روي زمين گذاشتم،لحظه اي خيره به خانه معيني فر نگاه كردم و به ياد روزي افتادم كه به خاطر انتقام به اونجا اومده بودم.صداي راننده آژانس منو از اون روز به حال برگردوند.-خانم مابقي پولتون.-متشكرم.
او پايش را روي گاز گذاشت و به سرعت از جا كنده شد،دور شدنش را نگاه كردم و غبطه خوردم كه جاي او نيستم.با احتياط روي زمين يخ زده راه مي رفتم و قبل از فشردن زنگ نفس عميقي كشيدمو به ساعت نگاه كردم،نه و نيم شب بود.دستم را روي زنگ گذاشتم بعد از چند دقيقه بدون پرسش در باز شد،مي دونستم آيفون تصويريست.احسان به استفبالم اومد،طناز در كنارش بود.-سلام.-سلام خانم،مشتاق ديدار.طناز زودتر از من گفت:-طنين اين روزها سرش خيلي شلوغه و ما هم كم مي بينيمش،بقدري ديدارهامون كم و كوتاهه كه من حتي مهموني امشب رو فراموش كرده بودم بهش بگم.-حق با طناز،ببخشيد دير كردم.-خواهش مي كنم،نيت از اين مهموني دور هم بودنه و حالا كه دير اومديد بيشتر مي مونيد تا جبران بشه...بفرماييد داخل،هوا خيلي سرده.با اشاره احسان،من از جلو راه افتادم و اونها از پشت سرم مي اومدن.جلوي در ورودي با ديدن دختر شانزده هفده ساله اي تعجب كردم،پالتو ام را به دست او دادم و قبل از سوال من،احسان گفت:-با رفتن سمانه،بانو حسابي دست تنها شده بود و سيما رو جديدا استخدام كرديم.با اومدن افسانه جون فرصت براي حرف بيشتر رو از دست داديم.وقتي وارد سالن شديم حامي رو ديدم كه داشت با تابان بازي مي كرد،از جايش بلند شد و يك احوالپرسي سرسري كرد و بعد هم به بازيش پرداخت.كنار مامان نشستم و افسانه جون با گفتن حتما سردت شده،با صداي بلند گفت:-سيما براي طنين جون يه نسكافه داغ بيار.روي ميز چهار تا آلبوم بزرگ بود كه ناخودآگاه به اونها خيره شدم و به فكر فرو رفتم،طناز گفت:-واي طنين،بيا عكس بچگي احسان رو ببين چه نازه.از بين آلبومها يه آلبوم سفيد رنگ كه طرح ابر و باد داشت بيرون كشيد.حق با طناز بود و احسان كودكي ناز و شيرين بود اما با ديدن صفحه دوم حالم منقلب شد،عكس اسفنديار معيني فر در حالي كه كودكي را در آغوش داشت با اون لبخند گل گشادش به من دهن كجي مي كرد.دستپاچه و عصبي گفتم:-با اجزه تون من مي رم بانو رو مي بينم.سكوتي تلخ سالن رو فرا گرفت و من براي رهايي از اون با گامهاي بلند خودم رو به آشپزخونه رسوندم.بانو داشت خورشت رو مي چشيد و دخترك تازه وارد داشت ظروف رو از كابينت خارج مي كرد و روي ميز مي گذاشت،با ديدن من گفت:-خانم امري داريد؟بانو به سويم برگشت و با خوشحالي گفت:طنين!اي دختر بلا.قاشقش رو درون بشقاب كنار اجاق گذاشت و با دستاني باز به سويم اومد و در آغوشش گرفت.-دختر چقدر تغيير كردي،چرا اينقدر لاغر شدي تو.وقتي خانم برام تعريف كرد،دو تا شاخ رو سرم سبز شد امان از دست شما جوونها با اين كارهاتون.-چكار مي كني بانو،چه خبر از سمانه؟-سمانه كه ما رو بي خبر گذاشت،تو بگو چه مي كني.هزار الله اكبر دختر،چقدر خواهرت خوشگله اما به قشنگي تو نمي رسه.بايد برام تعريف كني چكارا مي كني.-چرا براي نامزدي احسان و طناز نيومدي.-خانم خيلي گفت بيا اما من روم نشد،ما رو چه به مجلس بزرگان...الهي سفيد بخت بشن...تو هم بايد كم كم به فكر لباس سفيد عروسي خودت باشي.از قبل مي دونستم بانو چه خوابي برام ديده،براي همين قبل از اينكه بيشتر رويا پردازي نكنه گفتم:-تو فكرش هستم،بايد طرفم از مسافرت برگرده.-پس تو هم بله!-اي تا حدودي...فكر كنم مزاحم كارتون شدم...اگر كمك خواستين صدام كنيد.به سالن برگشتم،خبري از طناز و احسان نبود.سرجاي قبليم نشستم و افسانه جون پرسيد:-چه خبر از پروازهاي داخلي و خارجي؟-خبر خاصي نيست.-هواپيمايي جديدا سقوط نكرده يا ربوده نشده؟-خوشبختانه نه.-بچه ها رفتن بالا،مي خواي برو بالا پيششون يا سيما رو بفرستم دنبالشون.-نه افسانه جون بذاريد راحت باشن.خودش فهميده بود تحمل خانواده اش مخصوصا حامي رو ندارم.تابان كنارم نشست،با دست موهاي لختش را مرتب كردم و او با نشاط و شادي گفت:-حامي خان رو كت كردم.-حكم بازي مي كردي؟-آره.حامي روبرويمان نشست و گفت:البته بايد بگم با كلك.-آره تابان؟-كلك كه نه،يه خورده زرنگي...اصلا چرا خودت نمياي بازي كنيم،قول مردونه مي دم هردوي شما رو كت كنم.-نه تابان،من حوصله ندارم.-چرا دخترم پاشو،پاشو برو با بچه ها بازي كن سرت گرم شه.روم نشد به افسانه جون(نه)بگم و به اجبار بلند شدم و با حامي و تابان سر يك ميز نشستم.بازي كه شروع شد اصلا تمركز نداشتم و از اينكه روبروي حامي نشسته بودم معذب بودم،از اون شب كه حرف دلش رو گفته بود كنار اومدن با اون برام سخت بود.نمي دونم چرا دستام مي لرزيد و با فرياد تابان كه گفت،هفت تا.برگه هاي باقي مونده در دستم رو وسط ريختم.-طنين خانم كت شدي،حامي خان برگه بده كه حاكم منتظر حكم كردنه.بازي با،باخت من و حامي و برد تابان همراه بود.او هم مثل من افكار منسجمي نداشت،از همه بدتر نديده گرفتن من بود.بعد از شام با اومدن هومن و خواهر و برادرش و ساحل،حامي كلي سرحال شد و با دوستانش گرم گرفت.كتي هم با عشوه و ناز از سركول حامي و احسان بالا مي رفت كه اين اصلا به مزاج طناز خوش نمي اومد براي همين اشارات من رو براي رفتن ناديده مي گرفت و فكر مي كرد اگر نامزد تازه يافته اش رو ترك كنه او رو از دست مي ده.دست آخر با حرص او را گوشه اي از سالن كشيدم و گفتم:-اگر دل كندن از نامزد عزيزت سخته،شما اينجا باشيد ما مرخص مي شيم.-طنين چقدر عجله داري صبر كن اينا برن،مي ريم.-اومديم و اينا نرفتن،تكليف ما چيه مخصوصا مامان با اين حال مريضش.-يه كم ديگه بمونيم.-چقدر ديگه؟-يك ساعت...نه دو ساعت ديگه.-دو ساعت يعني يك نيمه شب.-باشه...باشه يك ساعت و نيم ديگه خوبه،بخاطر من.اگه بيام خونه و اين دختره اينجا باشه ديوونه مي شم،اين زيادي راحته و هم با حامي صميميه هم احسان...حامي مهم نيست اما احسان خيلي ساده اس...مي ترسم.-فكر كنم براي شكاك بودن خيلي زوده.-اين شك نيست،عشقه.-خب حالا وقت اين حرفا نيست،برو ور دل نامزد جون جونيت كه خدايي نكرده گول شيطان كتي رو نخوره.طناز چنان سفت و سخت چسبيده بود به احسان كه انگار مي ترسيد ه لحظه او فرار كند.فكر كنم هومن بالاخره پي برد كه خواهرش با زياده رويش باعث ناراحتي طناز شده و به بهانه دير وقت بودن همه رو بلند كرد،با بلند شدن اونها ما هم عزم رفتن كرديم